رمان آفتاب 11 - اینفو
طالع بینی

رمان آفتاب 11


این‌مرد یه دل نه صد دل عاشقت شده منیر گفت من که اینطوری فکر نمیکنم جواب دادم خواهیم دید. اون روز گذشت و شب وقتی برای خواب به اتاق رفته بودیم رو به مسعود کردم و گفتم یعنی حالا محمد واقعا عاشق منیر شده یا عقدشون مصلحتیه؟ مسعود گفت من از کجا بدونم اخه گفتم خب محمد دوستته ازش بپرس گفت اخه ربطی به ما نداره گفتم ولی منیر نگرانه نمیدونه برنامه ی محمد برای ایندشون چیه بلاخره اونم باید تکلیف خودش رو بدونه مسعود رو به من کرد و گفت محمد چیزی به من نگفته ولی خودم یه حدسایی میزنم که این عقد مصلحتی نباشه گفتم منم همین فکرو میکنم ولی خب بلاخره باید از زبون خودش شنید مسعود گفت خیلی خب ازش میپرسم ببینم چی میگه تشکری کردم و سراغ حسین که اون شب بیخواب شده بود رفتم چند روز بعد وقتی مسعود و محمد توی اتاق کار محمد نشسته بودن و صحبت میکردن براشون چایی بردم ولی قبل از این که در بزنم و وارد اتاق بشم ناخواسته از پشت در چند کلمه از حرف هاشون رو شنیدم محمد میگفت درسته هرکس یه گذشته ای داره ولی من چیکار به گذشته اش دادم الان برای من مهمه که دقیقا همون چیزیه که میخوام اگر بخوایم گذشته ی همدیگه رو کالبد شکافی کنیم اون باید بیشتر از من فراری بشه یه مرد اسلحه به دست که از دست خودش هم در رفته به چند نفر تیراندازی کرده چند تاشون زنده ان و چندتاشون مرده با این حرف محمد مو به تنم سیخ شد و همونطور که خودش میگفت من بیشتر به اون بد دل شدم تا گذشته ی منیر. مکث کوتاهی کردم و بعد در زدم وارد اتاق که شدم محمد سرش رو پایین انداخت و سعی کرد اصلا باهام چشم تو چشم نشه چایی هارو روی میز گذاشتم و بعد از این که تشکر کردن از اتاق بیرون اومدم. نمیدونستم باید این مسئله رو به منیر بگم یا نه اصلا شاید خودش میدونست یا وقتی بهش میگفتم اهمیتی نمیداد. شاید هم واقعا مهم نبود نه منیر دیگه توی شهر نو بود و نه شغل محمد شغل قبل بود هیچکدوم دیگه توی اون کشور نبودن که بخوان با گذشتشون و ادماییکه اومدن و رفتن رو به رو بشن ترجیح دادم اول با مسعود صحبت کنم ببینم اون چی میگه اون شب دوباره سراغ مسعود رفتم و گفتم من امروز یه مقدار از حرف های محمد رو ناخواسته شنیدم نمیدونم از کجا شروع کنم ولی من یه مقدار برای منیر و اینده اش نگرانم مسعود که فهمیده بود کدوم حرفهاشون رو شنیدم گفت لازم نیست نگران نباشی قبلا هم گفتم محمد کارش محافظته...
و خواسته یا ناخواسته یه سری اتفاق ها توی شغلش میوفته درضمن همونطور که منیر قبلا توی شهر نو کار میکرده محمد هم یه شغلی داشته که کنار گذاشته و هرچی بوده مال گذشته بوده در این موارد خودشون اگه بخوان با هم حرف میزنن تو میخواستی بدونی محمد قلبا منیر رو دوست داره یا نه که فهمیدی گفتم حق با تو بقیش ربطی به ما نداره ولی ته دلم میخواستم منیر این مسائل رو بدونه و زندگیش رو با محمد شروع کنه که بعد دچار مشکل نشن روز بعد سراغ منیر رفتم و یه جوری سربسته میخواستم ازش بپرسم گفتم منیر من به مسعود گفتم از مخمد بپرسه همونطور که فکر میکردم محمد گفته من کاری به گذشته ی منیر ندارم الانشو کار دارم که همونیه که میخوام. منیر از خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت خب خداروشکر دیگه خیالم راحت شد. بعد دستش رو گرفتم و گفتم منیر تو از گذشته ی محمد خبر داری؟ حالا درسته اون مشکلی نداره ولی خب توام باید بدونی. منیر چشم هاشو باز و بسته کرد و گفت میدونم همه چیو میدونم ولی محمد قلبا ادم خوب و مهربونیه همین که حاضر شده منو عقد کنه دیگه نشون میده که دل پاکی داره هر کاری کرده یا نکرده به شغلش مربوط بوده. گفتم خب خداروشکر دیگه بحثی در این مورد نداریم‌....
چند روزی گذشته بود و کار و بار مسعود خیلی خوب پیش میرفت با موافقت اقا کریم محمد هم مشغول کار شده بود و دوتایی با هم اونجا کار میکردن محمد هنوز هم میخواست اتاق کرایه کنه ولی مسعود اجازه نمیداد و پیش خودمون نگهشون داشته بود اینطوری برای ما هم بهتر بود دورمون شلوغ بود و کمتر احساس تنهایی میکردیم. مریم حسابی از منیر خوشش میومد و گه گاهی سر یه حرفی رو باهاش باز میکرد و میخواست باهاش ارتباط برقرار کنه ولی منیر به خاطر نامه ای که براش نوشته بودم انگار به مریم بد دل بود و درست و حسابی جوابش رو نمیداد تا بلاخره باهاش صحبت کردم و جریان زندگی مریم رو براش گفتم منیر هم حسابی ناراحت شد که این بچه اینقد سختی کشیده و ارتباطش رو باهاش خوب کرد. یک ماهی از اومدن منیر اینا میگذشت و میخواستیم برای عروسیشون برنانه ریزی کنیم وای چند روزی بود که حال خوبی نداشتم صبح ها خیلی بیحال بودم و اصلا دست و دلم به کار‌نمیرفت مامان میگفت به خاطر خستگیه ماشاالله حسین خیلی شیطون شده یه دقیقه نمیذاره تو روی زمین بشینی شب تا صبحم که بغلته دور این خونه راه میری تا بخوابه...
 


ولی خودم فکر دیگه ای میکردم حسین که دو ساله شده بود خیلی وقت بود منتظر بچه ی دومم بودم و وقتی حالت تهوع هام شروع شد بدون این که به کسی بگم رفتم دکتر و وقتی این خبر خوش رو بهم داد با شیرینی به خونه بزگشتم خوشحال بودم که برای حسین همبازی میارم ولی از طرفی هم‌نگران بودم مریم حسادت نکنه توی این دو سه سال مسعود همینطوری هم خارج از اتاق خودمون نمیتونست به حسین محبت کنه میترسید مریم حسادت کنه و دوباره اون حال بدش برگرده اگرچه مریم بزرگتر شده بود و مشکلاتش هم به مرور زمان حل شده بود ولی خب نگران بودم...
وقتی خبر رو به اهالی خونه دادم همگی خوشحال شدن و منیر دوید بغلم کرد و شروع کرد به بالا پایین پریدن ملوک خانم لبخندی به منیر زد و گفت انشاالله برای بارداری خودت شادی کنی دخترم منیر گفت ما هنوز عروسیم نگرفتیم بارداری کجا بود ملوک خانم شونه ای بالا انداخت و گفت خدارو چه دیدی هرچی صلاح باشه رقم میزنه. اون شب خبر رو به مسعود هم دادم و بعد از مدت طولانی برق چشم هاش رو دوباره دیدم مسعود هم خیلی خوشحال شد و گفت تو ده تا بچه هم برام بیاری کمه انقدر که خانم و با کمالاتی کم سختی تحمل نکردی به خاطر من و خانواده ام و گذشته ام بهترین ها حقته میدونم که بچه های خوبی تربیت میکنی چون تو مادرشونی در اینده موفق میشن و حتما به اون بالا بالا ها میرسن. با حرف هایی که مسعود میزد به خودم میبالیدم و خداروشکر میکردم که همسر چنین مردی شدم. خداروشکر ویارم زیاد اذیت کننده نبود و باز هم میتونستم به کار های عروسی منیر اینا رسیدگی‌کنم قرار بود عروسی رو توی حیاط ما برگذار کنیم مسعود حسابی تدارک دیده بود و داخل حیاط رو میز زده بود و تزئین کرده بود برای محمد و منیر هم میز و صندلی جدا گذاشته بود برخلاف اصرار های ما مامان و ملوک خان سرمون زور شدن و گفتن شام عروسی با ما اینجا جایی نیست که بتونیم غذا از بیرون بگیریم و مورد پسندمون باشه معلوم نیست چی درست میکنن خودمون درست کنیم بهتر به دلموم میشینه ما هم به ناچار قبول کردیم و فقط برای پذیرایی یه سری شیرینی و شربت و میوه گرفتیم. خانم اقا کریم که خیاط بود کمک کرد برای منیر لباس عروس بدوزیم البته ما هم بیکار ننشسته بودیم و کلی از منجق دوزی های لباس رو خودم انجام دادم. روز عروسی خیلی خوشحال بودم انگار که قرار ود خودم عروس بشم....
 

اون شب همه چیز به بهترین شکل اجرا شد ما مهمون زیادی نداشتیم اقا کریم بود و خونوادش و چند تا از دوست های محل کار مسعود که حالا دیگه همکار و دوست محمد هم بودن بیشترشون ایرانی بودن و به همین خاطر باهاشون راحت تر بودیم و زیاد معذب نشده بویم اون شب مامان و ملوک خانم بیشتر از همه خسته شدن که چند مدل غذا درست کرده بودن باورم نمیشد که اون عطر برنج رو بعد از دو سال دارم توی غربت میشنوم. مسعود سپرده بود از ایران برامون فرستاده بودن چون اونجا برنج رو سخت پیدا میکردیم. بلاخره به نیمه های شب نزدیک شدیم و بعد از این که شام خوردیم و حسابی گفتیم و خندیدیم قرار شد منیرو محمد رو تا خونشون بدرقه کنیم. قبل از عروسیشون بود که بلاخره ما موافقت کردیم خونه ی جدا بگیرن اونا هم حق داشتن راحت باشن مسعود میگفت محمد به زودی میتونه خونشو بزرگ تر کنه و زیاد قرار نیست توی اون اتاق کوچیک بمونن. اخه محمد زمان عروسیش پول زیادی نداشت و همه رو توی کارش خرج کرده بود به همین خاطر مجبور شده بودن با منیر یه اتاق کرایه کنن البته خودشون میگفتن ما دو نفر بیشتر نیستیم محمد هم که بیشتر روز رو سرکاره و منیر به خاطر این که روز ها تنها نباشه میاد پیش ما به همین خاطر اینجا برای شب تا صبح خوابیدنمون کافیه. خونشون زیاد با ما فاصله نداشت و خیابون اون طرفی ما بود همگی پیاده تا در خونشون دنبالشون رفتیم و بعد از این که براشون ارزوی خوشبختی کردیم و خداحافظی کردین به خونمون برگشتیم یه کم به مامان و ملوک خانم کمک کردم تا خونه رو جمع کنن البته مسعود بیشتر کارهارو میکرد و به من میگفت تو استراحت کن بارداری. از اون شب به بعد ما دوباره به روال عادی زندگیمون برگشتیم منیر بیشتر روز ها پیشمون بود و محمد و مسعود وقتی از سرکار میومدن مسعود با ماشین منیر اینارو به خونشون میرسوند و برمیگشت. یک ماه از زمانی که فهمیده بودم باردارم گذشت تا یه روز منیر در خونه رو زد وقتی باز کردم حسابی متعجب شدم هول کرده بود و رنگ از روش پریده بود دستش رو گرفتم و گفتم چیشده منیر اتفاق بدی افتاده؟ با ترس گفت افتاب فکر کنم باردارم نمیدونم چرا بی اختیار زیر خنده زدم و گفتم مبارکه خب حالا چرا اینطوری شدی چرا ترسیدی؟ منیر در حالی که مشتی به بازوم میزد گفت کجاش خنده داره اخه خیلی زود بود...
 


که ملوک خانوم خودش رو بهمون رسوند و با خوشحالی گفت دخترم دیدی گفتم هر چی خدا به صلاحت باشه برات رقم میزنه نبینم ناراحت باشی بچه برای زندگی نعمته برو خدات رو شکر کن که صاحب این نعمت شدی خندیدم و گفتم ملوک خانوم انشالله که همینطوره ولی فعلا بزار بریم دکتر تا جواب قطعی رو بگیریم ملوک خانوم لبخندی زد و گفت نه خانوم جان من از چند متری زن حامله رو میشناسم منیرجان رنگ و روش عوض شده به طرف اتاقمون رفتم و سریع آماده شدم به سراغ منیر رفتم و همراه هم راهی دکتر خودم شدیم که چندباری برای کنترل پیشش رفته بودم منیر در طول راه خیلی مضطرب بود و می‌گفت آمادگیش رو ندارم و فعلا با محمد اول راهیم سعی کردم آرومش کنم و از حس خوب بچه دار شدن بهش بگم به مطب دکتر که رسیدیم به جز ما کس دیگه ای نبود و بعد از هماهنگی با منشی وارد اتاق شدیم دکتر که من رو می‌شناخت بلند شد و بعد از احوالپرسی دعوت کرد بنشینیم مشکل رو که ازم پرسید حال منیر رو براش توضیح دادم که همون لحظه خواست معاینش کنه بعد از معاینه از پشت پرده بیرون اومد و با لبخندی که روی لبش بود گفت دوستتون حاملست تبریک میگم با خوشحالی بلند شدم و به طرف منیر رفتم و تو بغلم گرفتمش منیر خیلی نگران بود و ازم خواست سوال هاش رو از دکتر بپرسم و قرار شد که منیر هم پیش دکتر من بیاد از مطب دکتر که بیرون بودیم به منیر که هنوز توی خودش بود دستش رو گرفتم گفتم منیر دیگه بهش فکر نکن همه چیز درست میشه الان بهتره شیرینی بخریم تا این خبر خوب رو به همه بدیم سرش رو پایین انداخت گفت وای آفتاب اخه خیلی زود بود به بازوش زدم گفتم دیوونه این چه حرفیه بیا تا بریم من یه مغازه خوب میشناسم شیرینی هاش حرف نداره سر راه بعد اینکه شیرینی خریدیم به سمت خونه رفتیم و خبر رو به بقیه هم دادیم حتی مریم هم از اینکه منیر حامله بود خیلی خوشحال شد بی‌صبرانه منتظر بودم تا محمد و مسعود بیان تا اونا هم با خبر بشن دم دمای عصر بود که خسته از کار برگشتن به منیر هی اشاره میکردم تا خبر رو بده مسعود از شیرینی که روی میز بود برداشت و همونطور که توی دهنش میذاشت گفت شیرینی به چه مناسبتیه لبخند معنا داری به لب آوردم گفتم میفهمی مسعودجان صبر کن منیر که محمد رو صدا زد و به طرف یکی از اتاقها برد مسعود رو کنار خودم نشوندم گفتم وای مسعود باورت میشه منیر هم حاملست...

با تعجب گفت چی جدی میگی آفتاب سرم رو تکون دادم گفتم آره مگه باهات شوخی دارم وای خیلی خوشحالم فکر کن فاصله سنی بچه هامون از هم کمه باهم هم بازی میشن محمد که از اتاق بیرون اومد از صورت گل انداخته و خوشحالش مشخص بود همه چیز رو فهمیده منیر هم سرش رو تا جایی که جا داشت تو یقه اش مخفی کرده بود به اصرار من برای شام موندن و بعد شام به خونشون رفتن قبل از خواب مقابل اینه داخل اتاق نشستم و خطاب به مسعود که مشغول خوندن کتابی بود گفتم مسعود خداروشکر محمد و منیر هم خوشبختن ازت ممنونم که کمک کردی منیر از اون خراب شده بیرون بیاد وگرنه مشخص نبود چه بلایی سرش بیاد مسعود در جواب لبخندی زد گفت تشکر اصلی رو باید از محمد کرد که سرنوشت منیر رو عوض کرد و نذاشت اونجا بمونه آروم زیر پتو خزیدم و دستام رو دور مسعود حلقه کردم این روزها حال خوب رو از ته دلم احساس می‌کردم و همینکه همه عزیزام خوشحال بودند برام کافی بود دیدن اینکه منیر هم یه تو دلی داشت برام لذت بخش بود و هر روز زمانمون رو کنار هم سپری میکردیم و با ذوق و شوق زیاد برای آیندشون برنامه میچیدیم با اینکه نمیدونستیم جنسیتشون چیه ولی هر بار که بیرون میرفتیم براشون لباس میخریدیم محمد و مسعود هم سخت مشغول کارشون بودند و هر روز بیشتر از قبل پیشرفت می‌کردند و اوضاع زندگیمون خیلی خوب شده بود و محمد و منیر طولی نکشید که تونستن از اون اتاق کوچیک به خونه بهتری برن از اونجایی که وسایل زیادی نداشتن اسباب کشیشون سخت نبود و محمد نذاشت منیر دست به چیزی بزنه و خودش تمام کارهارو انجام داد منیر خیلی خوشحال بود و می‌گفت خونه جدید خیلی دلبازه و یه حیاط کوچیک هم مقابل خونه قرار داشت فقط اینبار فاصله اش با خونه ما یکم بیشتر بود ولی این باعث نشد تا من و منیر از هم دور بشیم و هر روز کنار هم بودیم و مامان و ملوک خانوم خیلی بهمون می‌رسیدند و هر چیزی مقوی که می‌دونستن برای زن حامله خوبه به مسعود و محمد میگفتن تا برامون تهیه کنن شکمم دیگه بزرگتر شده بود و روزهای آخر بارداریم بود با اینکه بار اولم نبود ولی خیلی از زایمان میترسیدم و مسعود خیلی باهام حرف می‌زد تا این فکرها رو از سرم بیرون کنم مدتی بود که فکری ذهنم رو مشغول کرده بود و اونم این بود که میترسیدم با اومدن بچه جدید مریم دوباره حالش بد بشه و حسادت کنه ....
وقتی با مسعود در میون گذاشتم گفت عزیزم نگران نباش مریم دیگه حالش خوب شده و این چیزا روش تاثیر بد نمیذاره بعدشم میبینی که چقدر خوشحاله که دوباره صاحب برادر یا خواهر میشه میدونم نگران مریمی ولی خیالت راحت باشه چیزی نمیشه با حرفهای مسعود کمی آروم شدم روزهای آخر بود و دکتر میگفت این نگرانی ها طبیعیه حتی میترسیدم با اومدن بچه جدید نتونم مثل سابق به حسین برسم ولی بودن مامان و ملوک خانوم خیالم رو راحت می‌کرد که کمک حالم هستن و تنها نیستم دکتر گفته بود روزهای آخر بیشتر استراحت کنم و فعالیتی انجام ندم منم چون کمکی داشتم به حرفش گوش میدادم تا بلاخره یه روز صبح دردم گرفت خداروشکر‌ مسعود هنوز خونه بود و با مامان و مسعود راهی بیمارستان شدیم از رسیدنمون چیزی نگذشته بود که دیدم منیر هم با اون شکمش که حالا دیگه بالا اومده بود با محمد بدو بدو اومدن توی اون وضعیت‌که اینقدر درد داشتم به زور و بریده بریده گفتم‌تو کجا اومدی اصلا کی به تو گفت جواب داد رفتم اونجا ملوک خانم گفت دردت گرفته دیگه مهلت ندادن بیشتر از این با هم صحبت کنیم و منو به زایشگاه بردن خداروشکر دخترم خیلی زود به دنیا اومد و زیاد برای زایمان اذیت نشدم. درست مثل زمانی که حسین رو به دنیا اورده بودم فارغ از هرچیزی فقط به صورت معصومش خیره بودم و به هیچ چیز دیگه فکر نمیکردم. کم کم سر و کله ی مسعود و مامان و منیر پیدا شد مسعود دوبار ااز خوشحالی اشک توی چشم هاش جمع شده بود بچه رو از بغل من‌گرفت و پرسید اسمش رو حمیرا بذاریم به حسین هم میاد با خوشحالی سرم رو تکون دادم و گفتم خیلی اسم قشنگیه. منیر صورتمو بوسید و بهم تبریک گفت مسعود بچه رو بغلش داد و گفت بگیر منیر جان اینطوری برای چند ماه دیگه ات اماده میشی محمد که دم در ایستاده بود خنده ای کرد و اومد داخل تبریک گفت. تا نزدیک های شب هممون غیر از محمد بیمارستان بودیم و بعد از اون راهی خونه شدیم ملوک خانم غیر از این که از بچه ها نگهداری کرده بود شام هم درست کرده بود و خوراکی های مقوی هم برای من جدا درست کرده بود وقتی بچه رو دید حسابی خوشحال شد و گفت زیر سایه ی پدر و مادر قد بکشه. نگران واکنش مریم بودم که اونم جلو اومد و وقتی فهمید دختره دو تا دستشو بهم زد و گفت اخجون تیم ما از داداش حسین قوی تر میشه منیر دستی روی سرش کشید و گفت از کجا معلوم؟
 

شاید من به زودی یه هم تیمی برای داداش حسینت اوردم مریم خنده ای کرد و بعد از این که چند بار انگشت هاشو روی لپ های حمیرا کشید گفت خیلی خوشگل و کوچولوعه و دنبال کارش رفت یاد روزهایی که توی ایران مریم حالش بد بود افتادم اون روز ها هم دلش میخواست به حسین محبت کنه چون خیلی سراغش میرفت ولی انگار‌ واقعا نمیتونست دست خودش نبود خداروشکر کردم که حالش خوب شده و به اتاقم رفتم سر میز نشستن برام سخت بود و یکی دو روزی غذامو توی اتاقم خوردم. مسعود اون شب دوباره هم به من هم حمیرا کادو های سنگینی داد و مشخص بود که با محمد هماهنگ کرده اون خرید کنه برامون مامان و ملوک خانم و منیر هم در حد توانشون به دخترم کادو دادن و اخرای شب بود که منیر اینا به خونه ی خودشون رفتن. روز ها میگذشت و هرچی حمیرا بزرگتر میشد شکم منیر هم‌بیشتر از قبل رشد میکرد. مامان برای این که منیر اونجا کسی رو نداشت تصمیم گرفته بود یه سیسمونی جزیی که مادر دختر براش میاره برای منیر بدوزه و ملوک خانم هم که رفیق شفیقش بود توی این کار کمکش میکرد اونا هم مثل خود منیر فکر میکردن بچه پسر باشه ولی لباس هارو تماما سفید دوخته بودن تا به هر دو جنس بیاد بلاخره نه ماه منیر هم به پایان رسید وروز های اخر رو کامل خونه ی ما میموند محمد میترسید زمانی دردش بگیره که خونه نباشه ولی درست یه شب سر میز شام منیر تا خواست از جاش بلند بشه صورتش در هم پیچید و دستش رو لب میز گذاشت و چیزی نگذشت که صدای جیغش بالا رفت و محمد و مسعود سریع کمکش کردن داخل ماشین بشینه و با مامان به سمت بیمارستان حرکت کردن من به خاطر بچه های کوچیکم مجبور شدم خونه بمونم خیلی دلم میخواست کنارش باشم ولی خب نمیشد. ملوک خانم یه سری وسایل تزئینی اماده کرده بود و با مریم رفتن خونه ی منیر رو تزئین کردن و وسایلی که برای بچه اماده کرده بودن هم همراه خودشون بردن همه برای منیر دلسوزی میکردن و میخواستن نبود عزیزانش رو جبران کنن و هرکس به هر نحوی که میتونست کمکی میکرد. تا صبح چشم انتظار تلفن مامان بودم که نزدیک طلوع خورشید زنگ زد و با خوشحالی گفت پسر منیر به دنیا اومد. شکر خدایی گفتم و ازش خواستم از طرف من تبریک بگه و قبل از این که به خونه برن به ما خبر بده تا خودمون رو زودتر به اونجا برسونیم....
 


تلفن رو که سر جاش گذاشتم صدای گریه حمیرا هم بلند شد با عجله به طرفش رفتم و تو بغلم گرفتمش همونطور که تکونش میدادم زیر لب گفتم گریه نکن دخترم بالاخره همبازیت هم اومد مامان پسر خاله منیر به دنیا اومد احساس می‌کردم خواهر خودم زایمان کرده خیلی برای منیر خوشحال بودم و دل تو دلم نبود تا پسرش رو ببینم بغل کنم یکی دو ساعت بعد بود که مامان اینا بهم خبر دادن کم کم منیر رو مرخص میکنن ولی مسعود گفته بود صبر کنم تا اونارو به خونه برسونه و به دنبال ما بیاد رفتنم با بچه کوچیک سخت بود تا رسیدن مسعود وسایلم رو جمع کردم و بعد هم راهی شدیم میونه راه از مسعود خواستم تا کادومون رو هم بخریم که مسعود گفت نگران نباش خانوم به فکرش بودم از جیبش کیسه ای بیرون کشید و گفت بفرمایید کیسه رو که باز کردم با دیدن دستبند کوچیکی که برای پسر منیر خریده بود خوشحال شدم و ازش تشکر کردم که گفت توش یدونه هم سکه هست که تو از طرف ما بده به منیر مسعود همیشه کاری میکرد تا سربلندم کنه و از داشتن همچین شوهری به خودم میبالیدم سر راه بعد گرفتن شیرینی مسعود ماشین رو نزدیکی خونشون پارک کرد و پیاده شدیم مریم وسایلام رو برداشت و کمکم کرد حسین دست مسعود رو محکم گرفته بود و عجله داشت تا پسر خاله منیرش رو ببینه محمد که در رو باز کرد شوق از روی صورتش میبارید با خوش رویی بهش تبریک گفتم و وارد خونه شدیم برای منیر توی پذیرایی روی مبل جا پهن کرده بودن و فعلا اونجا استراحت می‌کرد حمیرا رو به بغل مامان دادم و به طرفش رفتم محکم بغلش کردم و گفتم مبارکت باشه عزیزم انشالله زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه منیر که از مسعود خجالت می‌کشید سرش رو پایین انداخت تشکر کرد به طرف گهواره بچه رفتم و نگاهی به صورت سفیدش انداخت که کپی منیر بود ولی فرم اجزای صورتش با محمد مو نمیزد با صدای بلندی قربون صدقش رفتم و کادومون رو به دست منیر دادم خیلی خوشحال شد و با چشمهایی به اشک نشسته تشکر کرد میدونستم که درد نداشتن خانواده درد بزرگیه ولی منیر لیاقت این خوشبختی رو داشت وقتی رختخواب های آماده شده رو که مامان و ملوک خانوم براش آماده کرده بودن دید گریه اش شدت گرفت و دستاشون رو بوسید تاشب اونجا دور هم بودیم و هیچکدوم دلمون نمیومد بریم جمعمون با اومدن بچه هامون رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود و لبخند یه لحظه از روی لبامون کنار نمی‌رفت
 

تنها نگرانی اون روزهامون بابت مردم کشورمون بود که درگیر جنگ بودن و خبرها از گوشه و کنار بهمون می‌رسید که شرایط اصلا خوب نیست و مردم تو سختی هستن بهشون که فکر میکردم دلم می‌گرفت خودم اونجا بودم و دلم ایران...دلم میخواست تا من هم اونجا بودم و میتونستم از کشورم دفاع کنم من تو اون خاک بزرگ شده بودم ولی وقتی به بچه هام نگاه میکردم به این نتیجه می‌رسیدم که به خاطر آرامش اونا هم شده باید میرفتیم وگرنه مشخص نبود که اصلا باز هم اینطوری دور هم بتونیم جمع بشیم یا نه آهی کشیدم و از تو فکر بیرون اومدم از اونروز به بعد زندگیمون روال عادی خودش رو پیش گرفت بچه هامون روز به روز پیش چشممون قد می‌کشیدند و مسعود برای هیچکدومشون کم نمیذاشت و بهترین معلم هارو براشون تدارک دیده بود و در کنار درس به یادگرفتن موسیقی هم می‌پرداختند و به زبان فرانسه هم توی مدرسه کاملا مسلط شده بودند و دیدن پیشرفتشون ذوق زده ام میکرد منیر بعد از بدنیا اومدن پسرش سعید دو بار دیگه هم حامله شد که مثل بار اول بچه هاش پسر شدن و به ترتیب اسمشون رو سجاد و سبحان گذاشت شکر خدا زندگیشون عالی بود و زندگی راحتی داشتند
مریم که تازه یکسال بود به دانشگاه رفته بود با پسری فرانسوی آشنا شد و ازدواج کردند هیچ وقت یادم نمیره ملوک خانوم تو شب عروسی مریم چقدر خوشحال بود و اشک شوق می‌ریخت مریم تو رخت سپید مثل ماه می‌درخشید و مسعود از دیدن دخترش تو لباس عروس بغضش گرفته بود ولی عمر ملوک خانوم بیشتر از اون قد نداد و دو سال بعد عروسی مریم زمانی که مریم تازه چندماهه حامله بود بخاطر مریضی که داشت از بینمون رفت و داغدارمون کرد بعد از فوت ملوک خانوم مامان خیلی غصه می‌خورد و تنها شده بود ولی سرش با نوه هاش گرم بود و سعی می‌کردم کمتر غصه بخوره حسین دیگه برای خودش مردی شده بود و سخت مشغول درس خوندن اما حمیرا یه دختر شیطون که با شیرین زبونیاش دل همه رو می‌برد باز هم مثل سابق اکثر شبها با منیر اینا یه جا جمع می‌شدیم ولی جای خالی ملوک خانوم ناراحتمون می‌کرد ده سال بعد از فوت ملوک خانوم بود که تو یه روز آفتابی صبح که بیدار شدم هر چقدر مامان رو صدا زدم بیدار نشد اونقدر جیغ زده بودم گلوم میسوخت...
اونقدر جیغ زده بودم گلوم میسوخت مسعود که خونه بود دکتر صدا زد بالا سرش اومد ولی مامان چند ساعتی میشد که از بینمون رفته بود. از اون روز به بعد تا مدتها آفتاب سابق نشدم و دلم برای مامان تنگ بود ولی گذر زندگی باعث می‌شد با غم هامون کنار بیایم ولی همیشه یادش تو دلم زنده بود از پدر و برادرام هیچ خبری نداشتم و دلم هم نمیخواست بدونم به چه کاری مشغولن فقط مسعود از چندتا از رفیقاش شنیده بود که ناهید هنوزم آدم نشده و هر چند مدت یکبار با یکی میپره و بعد از بالا کشیدن پولاش ترکش میکنه ولی دیگه ذره ای برام اهمیت نداشت و فقط فکر خوشبختی بچه هام بودم که دیگه بزرگ شده بودند و هر کدوم مشغول کاری بودند و شکر خدا تحصیلاتشون رو فرانسه تموم کردن و همگی تو کارشون موفق بودن با دستی که روی موهام کشیده شد به خودم اومدم مسعود بوسه ای روی پیشونیم زد پرسید به چی فکر میکنی عزیزم زمزمه کردم زندگی مسعود الان که فکر میکنم خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم که تو اون روز راهت به شهرنو افتاد وگرنه دیگه آفتابی وجود نداشت دستش رو روی لبم گذاشت گفت ششش دیگه به این چیزا فکر نکن همون لحظه حمیرا خودش رو وسطمون انداخت و دستش رو دور گردنمون حلقه کرد مسعود نوچ نوچی کرد گفت این دختر نمیذاره که من با زنم خلوت کنم حمیرا مثل همیشه که حاضرجواب بود گفت باباجون مگه نمیدونی اسم من بلای جونه با لهجه شیرینی که داشت صدای قهقهه مون بلند شد و همزمان بوسه ای روی گونه اش زدیم که صدای حسین بلند شد مامان بابا من حسودیم میشه ها مسعود دستش رو باز کرد با خنده گفت بیا پدرسوخته نگاهی به قاب شیرینی که شکل گرفته بود انداختم و خدارو بابت وجودشون شکر کردم...
 

داستان آفتاب به پایان رسید شغل اقا مسعود داخل ایران رو همچنان اجازه ندارم بگم غیر از افرادی که گفتم بقیه در قید حیات هستن و بچه های افتاب و منیر همه تشکیل خانواده دادن.

پایان

نویسنده :هلیا

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aftab
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.44/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.4   از  5 (9 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    ناشناس
    عالی بود
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه juuj چیست?