رمان نور جهان 2 - اینفو
طالع بینی

رمان نور جهان 2


زن عموم رو نمیبخشیدم خبلی بهم بد کرده بود دشمن ادم این کارو باهاش نمیکرد که زن عموم با من کرده بود و منو از همه جا رونده بود. روی از خونه بیرون رفتن نداشتم و از توی اتاق هم کم بیرون میومدم. با حرف هایی که اون روز قابله ها زدن نظر مادرمم برگشته بود و مدام مینشست با خودش فکر میکرد کی منو تنها گذاشته که دست به چنین کارهایی زده باشم. حتی گاهی ازم میپرسید و میخواست مطمئن بشه و من خیلی دلخور میشدم چون انتظار نداشتم مادری که من رو بزرگ کرده چنین فکری درباره ام بکنه. مادرم صبح روز بعد خیلی زود از خونه بیرون رفت تا در خونه ی دختری که محمد علی بهش دلبسته بود بره. میترسیدم که به خاطر حرف هایی که پشت سر من هست دختر به برادرم ندن و اینطوری موضوع به اون هم کشیده بشه. لب ایوون نشسته بودم و چشمم به در خشک شده بود. چشم انتظار مادرم بودم که برگرده و خبر هارو ازش بگیرم. مادرم یک ساعتی بعد با روی خندون برگشت و از همونجا متوجه شدم که خبر بدی نداره. سریع از لب ایوون پایین پریدم و گفتم چیشد قبول کردن؟ مادرم چادر رو از سرش برداشت و گفت چرا قبول نکنن؟ البته خدا رحممون کرده که حرف هایی که درباره ی تو میزنن به گوششون نرسیده وگرنه ممکن نبود به ما دختر بدن. بعد ادامه داد نباید بذاریم کسی خبردار بشه میترسم زن عموت روی لج بیوفته و هر طوری هست خبر هارو به خانواده ی اطلس برسونه. پس اسمش اطلس بود. لبخندی زدم و رو به مادرم گفتم خوشگل بود؟ مادرم جواب داد چشم های مشکی درشتی داشت. قد و بالاش خوب نبود به پسرم که نمیرسه قد‌کوتاه بود ولی دختر زبر و زرنگی بود پسندیدمش. فکرم سمت روز های قبل عقد خودم رفت و بی اختیار پرسیدم بدنش چی؟ پوستش سفید بود؟ لک و سوختگی نداشت؟ موهاش بلند و براق بودن؟ مادرم خنده ای کرد و گفت مگه قرار عروس زن عموت بشه؟ ما از این رسم ها نداریم مگه من قراره باهاش ازدواج کنم که ببینم پوستش روشنه یا تیره؟ عجیب بود فکر میکردم هر کس میخواد شوهر کنه باید مادرشوهرش بدنش رو ببینه ولی مثل این که این عادت زن عمو بود و بس. اون روز گذشت و من حسابی ذوق زده بودم اصلا به این فکر نمیکردم که خودم توی خونه موندم و به خاطر فرد جدیدی که قرار بود به خانوادمون اضافه بشه خوشحال بودم. مادرم شب با حاج اقا صحبت کرد و قرار شد اون با محمد علی صحبت کنه و بگه برن خواستگاری. میدونستم که نظر محمد علی هم مثبته چون خودش اطلس رو خواسته بود و بهش دلبسته بود. مادرم دوباره چند روز بعد در خونه ی اطلس اینا رفت و باهاشون قول و قرار خواستگاری گذاشت.


پدرم اصرار داشت که شمس خاتون رو هم‌با خودمون ببریم البته رسم بود و حق با اون بود باید بزرگتری رو با خودشون به رسم ادب و احترام میبردن ولی مادرم از ترس این که قضیه به گوش زن عموم نرسه و خواستگاری رو به هم‌بزنه هی دست روی دست میذاشت و برای صجبت با شمس خاتون امروز و فردا میکرد اخر به این نتیجه رسید که‌چند ساعت قبل خواستگاری بره و با شمس خاتون صحبت کنه. مادر بزرگم زن بدی نبود و زیاد با عروس هاش مشکل نداشت. البته با هرکس مثل خودش بود و مادر من رو دوست داشت و اگر دلیل کارش رو توضیح میداد ازش قبول میکرد. مادرم خیلی سیاست به خرج میداد که پدر و برادرهام چیزی متوجه نشن و خیلی تحت فشار بود. بلاخره روز خواستگاری یکی دو ساعت قبل اماده شد و به دنبال شمس خاتون رفت. خودش میدونست که پدربزرگم همراهیشون نمیکنه چون مرد بی حوصله و بداخلاقی شده بود و با هیج کس خوب تا نمیکرد. همونطور که فکر میکردم شمس خاتون همراه مادرم به خونه اومد و کمی بعد با پدرم و محمدعلی راهی شدن. دل توی دلم نبود که برگردن و مادرم جریان رو برام تعریف کنه. من رو با خودشون نبرده بودن چون رسم نبود و بد میدونستن جدای از خواستگاری دختر رو به مراسم های بزرگان ببرن. بعد از غروب بود که سر و کله شون پیدا شد و خاتون هم باهاشون اومده بود. مادرم دوباره خوشحال بود و لبخندی که روی لب محمد علی بود از چشمم دور نموند. خداروشکر کردم که خواستگاری به هم نخورده و دلخوری پیش نیومده‌. مادرم و خاتون که مشخص بود اون شب میخواد اونجا بمونه به اتاق اومدن و مادرم به خاتون کمک کرد جوراب هاشو از پاش در بیاره و کمی پاهاش که درد میکرد رو مالید و رو به من گفت داری خواهرشوهر میشی. با ذوق از جام پریدم و گفتم قراره عروسی کنن؟ مادرم جواب داد همین اخر هفته خداروشکر به موقع رفتیم پدر اطلس هم میخواسته شوهرش بده. گفتم اینجا پیش ما میمونن؟ خاتون گفت معلومه که اره عروس باید سال های اول زیر دست مادرشوهر زندگی کنه تا راه و چاه زندگی رو یاد بگیره حالا اگه بعدا خواست جدا بشه بشه.. بعد به مادرم نگاهی انداخت و گفت مگه نه عروس؟ مادرم چشم هاشو باز و بسته ای کرد و من سوال بعدی رو پرسیدم و گفتم اطلس خیلی از من بزرگتره؟ مادرم گفت همسن خودته برای هم خوب همدرد هایی میشین. خوشحالیم تمومی نداشت چون توی اون خونه حسابی حوصله ام‌سر میرفت. مادرم ادم پر حرفی نبود و زیاد باهام اختلاط نمیکرد تنها کاری که میکردم گلدوزی بود و بقیه ی روزم‌رو بیکار بودم. بین شادی های من خاتون اهی کشید و گفت ...

 اخ بمیرم‌برات که تو هیچوقت عروس نمیشی و نمیتونی برای عروس شدن خودت شادی کنی باید بشینی توی خونه و یکی یکی داماد شدن برادرهاتو ببینی و به خاطر اونا خوشحال باشی. خاتون حرفش رو از روی دلسوزی زده بود ولی با تیکه و کنایه فرقی نداشت و بدجوری دل من و مادرم رو سوزوند و به شادیمون پایان داد. مادرم رخت خواب انداخت تا خاتون زودتر بخوابه و دلمون رو بیشتر از این خون نکنه. اون شب دیگه نه تنها خوشحال نبودم بلکه با یاداوری حرف های خاتون مدام غصه میخوردم و خواب اصلا به چشم هام نمیومد. بیشتر از این ناراحت بودم که هیچ کار اشتباهی نکردم و اینطوری به خاطر تهمت های زن عموم باید تقاص پس بدم. صبح روز بعد خاتون که خیلی زود از خواب بیدار میشد هممون رو بیدار کرد و گفت بیدارشین که هزار و یک کار داریم. منظورش تدارک های مراسم عروسی بود و بعد از این که صبحانمون رو خوردیم رو به مادرم کرد و گفت برای پسر هات رخت خواب اماده نکردی؟ فقط بلد بودی جهیزیه ی این دختر که معلوم نیست شوهر کنه یا نکنه رو از بچگی بخری؟ مادرم جواب داد مگه چیزی جز یک دست لحاف و تشک و بالشت میخواد؟ خاتون گفت نه همینا کافیه یه فرش یا گلیم هم باید بدی. بعد نگاهی دورش انداخت و گفت مگه برای عروسی نور جهان و یار محمد رخت خواب ندوخته بودی همونارو بده. حسابی جا خوردم باورم نمیشد که خاتون اینطوری بگه انگار که مطمئن بود من تا اخر عمر توی خونه میمونم و پیردختر میشم. مادرم هم مردد بود و گفت اخه اونارو برای نورجهان دوخته بودم. خاتون نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت چه فایده؟ نورجهان رخت خواب دو نفره میخواد برای چیش؟ توی همین رخت خوابی که داره میخوابه. اشک توی چشم هام جمع شده بود ولی نمیتونستم حرفی بزنم. مادرم بیشتر از این نمیتونست با خاتون بحث کنه و به اب انبار رفت و یکی یکی رخت خواب هارو بالا اورد. خاتون همه رو بررسی کرد تا دوختش ظریف و تمیز باشه و بعد کار مادرم رو تایید کرد و گفت میمونه یه گلیم که من میخرم. به اتاقم رفتم و یه گوشه نشستم دلم خیلی شکسته بود بغض داشتم ولی نمیخواستم گریه کنم. با خودم میگفتم اصلا بهتر که اون رخت خواب هارو به محمد علی دادن من وقتی خواستم‌شوهر کنم یکی نوشو میدوزم. تازه اون رخت خواب ها برای من یاداور یارمحمد و زن عموی بدجنسم بود بهتر که از شرشون راحت شدم. هر طوری بود میخواستم دلم‌رو راضی کنم‌که غصه نخورم ولی موفق نمیشدم. خاتون قصد برگشتن به خونه اش رو نداشت و میگفت تا روز قبل عروسی اینجا میمونم ...


البته اینطوری نبود که یک سره خونه ی‌ ما بمونه و میرفت و برمیگشت ولی شب هارو اونجا میخوابید و بیشتر‌ پیش ما بود. دو سه روز مونده بود به عروسی که به مادرم گفت باید بریم‌پارچه بخریم لباس نو نوار بدوزیم. اولین پسرته داره زن میگیره باید خوب لباس بپوشی. مادرم گفت اخه خاتون زیر چادر و روبنده مگه چی معلومه که من بخوام لباس نونوار کنم خاتون جواب داد زن و مرد که قاطی نیستن توی مجلس زنونه چادرت رو برمیداری تا بلاخره مادرم راضی شد همراه خاتون بره و پارچه بخره. خودش خیاطی بلد بود و همیشه از بزاز (پارچه فروش) به اندازه ی دو دست لباس پارچه میخرید و برای من هم میدوخت. خداروشکر خاتون ایراد نگرفت که منم همراهشون به بازار برم و سه تایی راهی شدیم. خاتون توی بازار هدایایی از طرف خودش و ما برای اطلس خرید تا سر عقد بهش بدیم و بعد سراغ بزاز رفتیم. مادرم پارچه ای انتخاب کرد و از من پرسید این خوبه؟ خاتون گفت این برای تو سبکه یه پارچه ی سر و سنگین تر بردار. مادرم گفت برای نورجهان گفتم. خاتون چشم هاشو گرد کرد و جواب داد این دختر رو که سر عقد راه نمیدن هم مجرده هم‌اگه خرابکاری هاش به گوش کسی رسیده باشه میگن‌ شگون نداره سر عقد کسی باشه چون زندگی اون دو تا هم به هم‌میخوره. دیگه تحمل حرف های خاتون رو نداشتم ولی خداروشکر قبل از این که من حرفی بزنم مادرم گفت اخه کدوم خرابکاری خوبه خودتونم خبر دارین که همه اش نقشه های زن عموشه. خاتون گفت به هر حال دخترتو سر عقد راهش نمیدن میخوای لباس بدوزی بدوز.. مادرم بهم نزدیک تر شد و گفت غصه نخور دختر پارچه ات رو انتخاب کن. بلاخره بعد از کلی گشتن دو تا طاقه پارچه خریدیم و به خونه برگشتیم. مادرم همون روز اندازه هامو گرفت و مشغول دوخت و دوز شد. پیراهن بلند زیبایی برام دوخت و روز بعد دکمه هاشو هم کار کرد و گفت تنت کن ببینم. لباس دقیقا اندازه ی تنم بود و خیلی خوب روی بدنم نشسته بود چرخی دور خودم زدم و با دیدن دامنم که از روی زمین بلند شد ذوق زده شدم. مادرم مبارک باشه ای گفت و از جاش بلند شد تا من اندازه هاشو بگیرم. بلاخره تا روز بعد لباس خودش رو هم دوخت و ما کاملا برای مراسم اماده بودیم. قرار بود مراسم رو خونه ی خاتون بگیریم چون حیاط بزرگتری داشتن و مهمون های بیشتری جا میشدن. البته عقد خونه ی پدر اطلس برگذار‌ میشد و بعد از اون ما عروسمون رو برمیداشتیم و به خونه ی خاتون میرفتیم. خاتون حسابی کنیز و غلام‌هاشو به کار گرفته بود تا خونه رو مثل ایینه برق بندازن. از طرفی غلامش‌رو فرستاده بود...

تا برای پذیرایی خرید هایی بکنه. خاتون زن ثروتمندی بود و ثروتش رو از پدرش داشت. پدر بزرگم‌وضع مالی معمولی داشت و همیشه میگفت خاتون خیلی از من سر تره خیلی رفتم و اومدم تا پدرش راضی بشه عروسی کنیم. اون روز نگرانی‌مادرم زن عمو بود که مراسم عروسی محمد علی رو به هم نزنه. البته از اول تصمیم‌گرفته بود که دعوتش نکنه ولی زن عموم ادمی نبود که بشینه یه گوشه و بیکار‌ بمونه. مطمئن بودیم که اگر خبر ها به گوشش برسه حتی بدون دعوت هم‌ بلند میشه میاد. از طرفی یکی از کنیز های خاتون خونه ی زن عمو اینا هم کار میکرد. مادرم خیلی بهش سفارش کرده بود که درباره ی عروسی چیزی به زن عموم نگه ولی خب کنیز گوشش بدهکار نبود و با اون همه دهن لقیش تا حالا هزار باره به گوش زن عمو رسونده بود. مادرم میگفت خداروشکر نشونی خونه ی اطلس اینارو نداره و اگه بخواد کاری کنه به عقد نمیرسه. وقتی عقد کرده باشن‌ هم دیگه نمیشه مراسمو به هم‌ زد پس کار زیادی از دستش بر‌نمیاد. خاتون هم با ما موافق بود و گفته بود که زن عمورو دعوت نکنیم تا اشوب به پا نکنه و مراسم خوبی داشته باشیم.‌بلاخره روز عروسی فرا رسید و ما از صبح در حال انجام کار هامون بودیم. قرار بود که ظهر حاج اقا اطلس و محمد علی رو عقد کنه و بعد همگی راهی خونه ی خاتون بشیم. اولین بار بود که خونه ی اطلس اینارو میدیدم. مثل خودمون بودن زندگی ساده و معمولی داشتن. مادرش زن خیلی مهربونی بود و با خوش رویی به استقبالمون اومد. خاتون از همون اول مثل خانم بزرگ ها اخم هاشو توی هم کشیده بود و به کسی محل نمیذاشت. میخواست مغرور بودنش رو نشون بده تا همه احترامش رو نگه دارن و جلوش دولا و راست بشن. بین مردم چشم میچرخوندم و دنبال اطلس میگشتم تا بلاخره دختری با چادر سفید گوشه ی یکی از اتاق ها دیدم چهره اش مثل نشونی هایی بود که مادرم داده بود راست میگفت دختر زیبا و تو دل برویی بود. دوباره به خاطر برادرم لبخندی زدم و توی دلم براشون ارزوی خوشبختی کردم. کم کم پدرم به اتاقی که اطلس و محمد علی داخلش نشسته بودن رفت و مادر اطلس یکی یکی بین دختر ها گشت و تمام دختر های مجرد رو بیرون کرد. بعد کنار‌ مادرم ایستاد و گفت دختر شما هم مجرده ولی چون خواهره داماده توی اتاق بمونه. خوشحال شدم که میتونم شاهد عقد برادرم باشم ولی خیلی زود صدای خاتون بلند شد و گفت خیر نمیشه داخل بمونه نور جهان هم از اتاق بره بیرون شگون نداره این دختر شاهد عقد برادرش باشه پس فردا زندگی این دوتا هم‌ به هم میخوره.

مادرم خشکش زده بود ولی حرفی هم برای گفتن نداشت چون تمام زن هایی که داخل اتاق بودن به سمت ما برگشته بودن و نگاه خیرشون رو از رومون برنمیداشتن. اروم در گوشم لب زد برو بیرون دختر من نمیفهمم خاتون چش شده داره این کارهارو میکنه ولی به خاطر برادرت برو بیرون نمیخوام بیشتر از این حرفی بزنه و عقد به هم بخوره. با حالی زار از اتاق بیرون اومدم و من هم کنار بقیه ی دختر های مجردی که لب ایوون نشسته بودن نشستم. همه درباره ی اتفاقی که داخل اتاق عقد میوفته حرف میزدن و با خودشون فکر میکردن کار بدی میکنن که دختر ها نباید ببینن. اونا هم مثل من دلشون پر میکشید برن داخل ولی خب‌ من میدونستم که توی اون اتاق هیچ خبری نیست و اتفاق خاصی نمیوفته. صدای صلوات که از اتاق بلند شد متوجه شدم اطلس بله رو داده و بعد از اون در اتاق رو باز کردن که ما بریم داخل خیلی از شمس خاتون حرصم گرفته بود و با خودم میگفتم‌ خب خاتون با زن عموم چه فرقی داره اونم که همین بدی هارو در حقم کرده ولی مادرم میگفت این زن افکارش قدیمیه دست خودش نیست هزار سال دیگه هم‌ بگذره چون توی ذهنش جا افتاده میگه دختر توی اتاق بمونه بدشگونه و زندگی کسی که عقد میکنه هم به هم میخوره. کمی بعد خانواده ی اطلس سازو دهل دست گرفتن و در حالی که اطلس و محمد علی رو سوار درشکه میکردن به سمت خونه ی خاتون راه افتادن. تک دستی که داخل دست اطلس بود حسابی برق میزد و توجه همه رو جلب کرده بود شمس خاتون کارش رو خوب بلد بود و با کادویی که داده بود بزرگی خودش رو بیشتر از قبل ثابت کرده بود. بلاخره به خونه ی خاتون رسیدیم اونجا هم ساز و دهل به راه بود و غلامِ خاتون در حالی که اسفند دود کرده بود دم در ایستاده بود و ماشاالله ماشاالله میگفت. محمد علی سکه ای کف دست غلام گذاشت و غلام تا کمر جلوش خم شد و بعد از جلوی در کنار رفت تا ما وارد خونه بشیم زن ها داخل اتاق بودن و خاله ی اطلس که زن جا افتاده ای بود تند تند تنبک میزد و دختر ها اون وسط میرقصیدن. بقیه دور مجمع های بزرگی که خاتون تهیه کرده بود نشسته بودن و شربت و شیرینی و انگور میخوردن. مادرم میگفت مراسمی که خاتون تدارک دیده فرقی با حرمسرای اعیونی نداره. اونجا هم زن ها دور هم جمعن و چند نفر وسط میرقصن بقیه انگور میخورن و برای هم از پارچ های مسی شربت میریزن و میگن و میخندن. میگفت قبل از این که زن پدرت بشم‌چند باری با خانواده ام توی این مراسم ها شرکت کردم و به چشمم دیدم که چندین هوو دور هم نشستن و با هم..

خوش و بش میکنن. من حواسم بیشتر از هر چیز دیگه ای پی اطلس بود. دلم میخواست هر چه زودتر باهاش صمیمی بشم تا سنگ صبورم بشه و درد و دل هامو گوش بده. همینطور که دنبال اطلس رو گرفته بودم و رقصش رو نگاه میکردم چشمم به زن عمو و کنیزش خورد که از در اتاق وارد شد. بی اختیار با ارنجم به پهلوی مادرم زدم و چند بار زیر لب تکرار کردم زن عمو اومد‌ زن عمو اومد. مادرم اهی کشید و گفت خدا به داد برسه معلوم نیست چه حرف هایی اماده کرده تا دوباره بی ابرومون کنه. خاتون که تازه زن عمو رو دیده بود همینطور که بالای مجلس رو تختش نشسته بود و به قلیونش پک میزد توی جاش تکونی خورد و با باز و بسته کردن چشم هاش دل مادرم رو اروم‌ کرد. اون زمان کسی زیاد قلیون نمیکشید و مادرم میگفت ممنوع کردن ولی خب خاتون از قدیم کشیده بود و براش عادت شده بود و کسی جلو دارش نبود به همین خاطر همیشه قلیونش به راه بود و کنیز هاش گوش به فرمان بودن تا برای مهمان هاش هم‌ اماده کنن. زن عمو اروم اروم به سمت ما اومد‌ و بعد از این که سلامی داد کنار‌ مادرم نشست. بهترین جای ممکن رو انتخاب کرده بود چون کنار‌ ما مادر و خواهر های اطلس و عمه خانم و خاله هاش نشسته بودن. خاتون وقتی دید زن عمو اونجا نشسته نی قلیون رو از دهنش دور کرد و به سمت ما راه افتاد. خوش امدی به زن عمو گفت و ادامه داد دیر کردی عروس. زن عمو گه حسابی حاضر جواب بود پشت چشمی نازک کرد و گفت والا مادر داماد یادش رفته بود مارو دعوت کنه ولی خب بلاخره این کنیز هایی که میرن و میان خبر میارن ما هم گفتی بی تربیتی نباشه برای عرض تبریک تشریف اوردیم. خاتون پوزخندی زد و گفت جاری هات دور اون یکی مجمع نشستن اینجا برای مادر و خواهر عروس داماده برو کنار جاری هات بشین. زن عمو که حسابی سنگرش رو حفظ کرده بود گفت هدیه ی عروسمون رو بدم میرم. خاتون بیشتر از این نمیتونست حرفی بزنه چون تا همین جا هم تمام فامیل های اطلس کنجکاو شده بودن و چشمشون به دهن زن عمو بود فهمیده بودن که مشکلی بینمون هست و من و مادرم هر لحظه منتظر بودیم زن عمو دهن باز کنه و از سیر تا پیاز ماجرارو بگه. زن عمو کمی شربت خکرد و بعد از این که‌ گلویی تازه گرد شداصو بلند کرد و رو به مادرم گفت خب جاری میبینم که بیکار نمیشینی دخترت رو نتونستی عروس کنی پسرت رو داماد کردی. اه از نهاد مادرم بلند شد زن‌عمو تصمیمش رو گرفته بود و میخواست همه چیز رو بگه. مادرم بعد از مکثی کوتاه گفت دل محمد علیم پیش اطلس جان مونده بود...

ما هم‌ گفتیم‌این دو تا جوان بیشتر از این از هم دور‌ نمونن. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و گوشم‌رو تیز کرده بودم و منتظر بودم ببینم زن عمو توی جمله ی بعدیش چی‌میخواد بگه که دهن باز کرد و بلند تر از بقیه ی حرف هاش گفت عجیبه که این خانواوه باهاتون وصلت کردن اونم با این همه حرفی که پشت سرتونه. این بار دیگه خانواده ی اطلس سکوت نکردن و عمه خانمش پرسید کدوم حرف ها؟ زن عمو دهنش رو باز کرد و گفت آ آ آ بهتون‌نگفته بودن؟ شما خبر ندارین؟ عمه خانم‌نگاهی به مادرم انداخت و گفت نه والا ما نمیدونیم شما میخواین از چی حرف بزنین که بگیم خبر داریم یا نه. زن عمو جواب داد دخترشونو میگم دیگه نور جهان بچه انداخته. یک دفعه مادر اطلس با تعجب به مادرم نگاه کرد و گفت نور جهان‌ مگه مجرد نبود؟ زن عمو دست هاشو به هم‌زد و گفت همین دیگه درست شب عقدش با پسر بیچاره ی بخت برگشته ی من غش کرد و ما فهمیدیم که خانم بارداره. مامانم میخواست حرفی بزنه ولی زن عمو امان نمیداد و تند تند پشت سر هم میگفت بعد هم‌که فهمیدن ما متوجه شدیم و بچه ای که معلوم نبود مال کیه نتونستن بندازن گردنمون بچه رو بردن سقط کردن. والا برین از قابله ها بپرسین همه ی قابله های شهر اومدن معاینش کردن یه نفرم نگفت دختره. مادرم دیگه دود از سرش بلند شده بود که از جاش بلند شد و گفت از خدا بنرس زن هر چی ما هیچی نمیگیم‌این اراجیفی که تو ذهن خودت ساختی دهن به دهن بین مردم میچرخونی. کی گفته دختر من باردار بود؟ کی گفته بچه انداخته؟ فقط داری بهش تهمت میزنی از خدا بترس تو هم دختر داری بدتر این ها سر دخترات میاد. زن عمو انتظار چنین رفتاری از مادرم که همیشه اروم و ساکت یه گوشه نشسته بود رو نداشت و حسابی جا خورد از طرفی شمس خاتون که از موضوع با خبر شده بود سریع خودش رو به ما رسوند و به دو سه تا از کنیز هاش اشاره کرد زن عمو رو از مجلس بیرون بندازن. کنیز ها زیر بغل زن عمورو گرفته بودن و کشون کشون به سمت در میبردنش. زن عمو جیغ و داد میکرد و حرف هاشو تکرار میکرد و حسابی مجلس رو به هم ریخته بود. خانواده ی اطلس نگاه هاشون رو از روم بر نمیداشتن و جلوی خودم با هم پچ‌پچ‌ میکردن. خاتون بلاخره به سمتشون اومد‌ و گفت بی ادبی عروسم رو ببخشید بعدا یه گوشمالی حسابیش میدم. خودتون میدونید که مادر نورجهان خون اعیونی تو رگ هاشه اون زن هم که حسود و چشم دیدن جاریشو نداره به همین خاطر این چرندیات رو همه جا میگه. فامیل های اطلس کمی سرشون رو تکون دادن ولی مشخص بود...

 که هیچکدومشون حرف های خاتون رو باور نکردن و الکی سرشون رو تکون میدن. دختر خاله های اطلس تند تند به سمتش رفتن و اون طوری که اطلس بهم خیره بود مشخص بود که دارن ماجرارو بهش میگن. همه ی نقشه هام نقش بر اب شده بود و دیگه اطلس هم باهام دوست نمیشد که بخواد همدم و همدردم باشه. مادرم اون طرف نشسته بود حرص و جوش میخورد که حالا اطلس جریان رو به محمد علی نگه و به گوش حاج اقا و برادرهام‌ برسه و خیلی زود موضوع رو با شمس خاتون در میون گذاشت اونم که زن زرنگ و مستبدی بود اطلس رو کنار کشید و با خوش رویی بهش فهموند که نباید چیزی از این شایعات و حرف هایی که یک کلاغ چهل کلاغ شده به محمد علی بگه. اطلس که حسابی از خاتون حساب میبرد پشت سر هم چشم میگفت و ما کامل مطمئن شدیم که حرفی نمیزنه. بلاخره مراسم تمام شد و من از شر اون همه نگاهی که روم بود خلاص شدم. دیگه خسته شده بودم هر جا میرفتم وضعیتم‌همین بود و نگاه هاشون رو از روم‌برنمیداشتن. همه پشت سرم پچ پچ‌میکردن و گاهی با انگشت هاشون نشونم میدادن و لب میگزیدند. اطلس با گریه از مادر و خواهر هاش خداحافظی کرد و کنار محمد علی دنبال ما به سمت خونه راه افتادن. حتی وقتی کنارشون راه میرفتم‌هم ازم فاصله میگرفت جوری که انگار وبا دارم و میخواست ازم وا نگیره. خیلی ناراحت بودم چون با خودم فکر میکردم اطلس دوست خوبی برام میشه و حالا اون اینطوری ازم فاصله میگرفت. به خونه که رسیدیم گریه های اطلس باز هم ادامه داشت. مادرم هم‌براش غصه میخورد و هم از دستش حرص میخورد میگفت من عروس به این لوسی تا به حال ندیده بودم مگه بچه است که اینطوری مادرشو میخواد و گریه میکنه؟ دیگه هر طوری بود اطلس رو با محمد علی داخل اتاقی که براشون اماده کردن بودن فرستادن و ما نفهمیدیم که گریه اش بند اومد‌یا نه. صبح روز بعد چشم های اطلس قلوه ی خون بود و محمد علی گفت تا صبح گریه میکرده. خداروشکر خیلی زود سر و کله ی مادرش اینا پیدا شد و با مجمع صبحانه به خونمون اومدن. اطلس با دیدن خونوادش گل از گلش شکفت و به سمتشون پرواز کرد. دوباره نگاه هاشون بود که به سمت من میومد و از سر تا پام رو برانداز میکردن و با هم حرف هایی میزدن. مادر اطلس یه کم نشست و بعد رو به مادرم گفت مثل این که خیلی به دخترم‌بد گذشته‌این دختر دست شما امانته توروخدا نذارین اینقدر اشک بریزه که به این حال و روز بیوفته. مادرم گفت والا میگین چیکار‌ کنم؟ من هر حرفی بلد بودم‌زدم تا ارومش کنم...

ولی انگار فایده ای نداشت شما هم زیاد سخت نگیرین حالا دیشب شب اولش بوده که از خانواده اش جدا شده انشاالله از این به بعد چنین اتفاق هایی نمیوفته. مادر اطلس بعد از این که کمی سفارش کرد رفت و اطلس دوباره توی خودش رفت. مدام به اسمون نگاه میکرد و میگفت پس اقا محمد کی میاد. انگار فقط محمدعلی رو توی اون خونه میشناخت و ما ادم نبودیم. مادرم توی مطبخ مشغول پخت و پز بود و به من که‌ کمکش میکردم گفت برو دخترم برو یه کم پیش این عروس مادرش اینقدر سفارش کرد تنهاش نذارین حالا دوباره یه کم اشک بریزه برامون مکافات درست میشه. اما من میدونستم که اطلس از من استقبالی نمیکنه و دوست نداره بهش نزدیک بشم. با این وجوی گرمکی برداشتم تراشیدم و توی طاره ریختم و با سینی داخل حیاط بردم. اطلس روی تخت نشسته بود و از پاهاش که تکون میداد مشخص بود دلشوره داره و تنهایی اذیتش کرده. سینی رو روی تخت گذاشتم و خودم اون طرفش نشستم. اطلس خودش رو جمع و جور کرد و کنارتر کشید از این رفتارش من هم معذب شدم و حرفی که میخواستم بزنم رو خوردم. طاره ی خودم رو برداشتم و شروع به خوردن کردم بعد از چند دقیقه به اطلس گفتم نمیخوری گرم میشه. اطلس ابرو هاشو بالا انداخت و گفت میل ندارم. تو نمیدونی اقا محمد کی میاد؟ گفتم غروب. اطلس دوباره سرشو از من برگردوند دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم دختر تو از من میترسی یا بدت میاد؟ اطلس که انتظارشو نداشت با شتاب به سمتم برگشت و بعد از این که شونه هاشو بالا انداخت گفت هیچکدوم فقط ننه ام گفته با تو حرف نزنم زیادم دور و برت نپلکم که مثل تو نشم یه وقت زیر سرم بلند بشه بخوام خطا کنم. ابرو هام بالا پرید و از شدت ناراحتی دست هام شروع به لرزیدن کرد به خاطر این که طاره از دستم نیوفته توی سینی گذاشتم و گفتم میفهمی چی میگی دختر؟ تو هم که شدی بدتر از بقیه خجالت بکش مثلا عروس مایی باید درباره ی من اینطورس حرف بزنی؟ فراموش کردی خانم بزرگم بهت چی گفت؟ اگه این حرفاتو کسی میشنید چی؟ اینطوری ابروی خواهر شوهرتو میخری؟ اطلس خیلی بچه بود با این که همسن و سال من بود مغزش نمیکشید و از اون همه‌گریه ای که کرد مشخص بود به اندازه ی بچه ها میفهمه به همین خاطر سریع ازم ترسید و چشم هاش پر از اشک شد بعد با صدای لرزون گفت میگی چیکار کنم؟ به من یاد دادن حرف ننه ام رو گوش بدم نمیتونم کار دیگه ای بکنم که. نفسمو با شتاب بیرون دادم و گفتم این کار هایی که شنیدی مگه دیدی من انجام دادم که باور کردی؟


اطلس مثل بچه ها کمی‌فکر کرد و گفت نه والا مگه میتونم ببینم عیبه. گفتم پس برای چی باور میکنی چیزی که با چشم خودت ندیدی؟ ننه ات یادت نداد الکی حرف مردم رو باور‌ نکنی؟ اطلس کمی جلو اومد‌و گفت یعنی مردم دروغ میگفتن؟ سینه ای سپر کردم و گفتم معلومه که دروغ میگن یعنی من چنین دختریم؟ اطلس دستشو به دهنش گرفت و گفت نه ابجی فکر نکنم. احساس قدرت میکردم اولین بار بود که پس یکی بر اومده بودم و جلوش ایستاده بودم از طرفی خوشحال بودم که نظر اطلس عوض شده بود البته اطلس به خاطر ترسش با من این حرف هارو زد ولی همین هم جای شکر داشت. اطلس به زور لبخند میزد و گرمکش رو میخورد. تا شب سعی کردم‌بیشتر بهش نزدیک بشم و بیشتر حرف بزنیم انگار اون هم‌ یه کم یخش وا رفته بود و ننه ایناشو فراموش کرده بود. از طرفی با مادرم هم گرم گرفته بود و دنبالش راه میرفت خانم جان خانم جان میکرد یه جورایی مادرم رو جایگزین ننه اش کرده بود تا کمتر دلتنگ بشه. محمد علی که اومد‌ گل از گلش شکفت و دلش به سمتش پر کشید. اون شب هم طبق عادتمون سفرمون رو از مرد ها جدا انداختیم و اطلس حسابی متعجب شد. مادرم هم دلش نمیخواست اینطوری جدا از هم غذا بخوریم و گفت با حاج اقا حرف میزنه و به خاطر اطلس و محمد علی با هم غذامون رو بخوریم. یه کم دلم اروم شده بود که اطلس باهام خوب شده و تصمیم گرفته بودم بیشتر باهاش حرف بزنم چون دختر ساده و زود باوری بود و هرچی میگفتم قبول میکرد. صبح روز بعد اطلس خودش به مطبخ اومد و گفت من هم میخوام کمکتون کنم. مادرم مادرشوهر بدی نبود و از اون ادم هایی نبود که خون عروس رو توی شیشه کنه. سعی میکرد با اطلس خوب رفتار کنه و مثل دختر خودش بدونه به همین خاطر و با یاداوری سفارش های مادرش گفت نیاز نیست دخترم تو برو استراحت کن. گفت نه حوصلم سر میره اینطوری همه اش باید نگاهم به اسمون باشه ببینم اقا محمد کی برمیگرده. یه کم با هم حیاط رو اب و جارو کردیم و بعد برای این که حوصلمون سر نره کارگاهم رو اوردم و شروع به گلدوزی کروم. عجیب بود که اطلس گلدوزی بلد نبود چون اون زمان همه به دختر هاشون یاد میدادن و میگفتن باید جزو هنر هاش باشه. با این وجود اطلس خیلی خوشش اومده بود و پشت سر هم میگفت ابجی توروخدا با منم یاد بده. منم از داخل اتاق یکی از کارگاه های مادرم زو با انگشتدونه و نخ و سوزن اوردم و بعد از این که طرحی براش کشیدم گفتم شروع به دوختن کن. اوایل خوب کار نمیکرد ولی خیلی زود راه افتاد و خیلی تمیز گلدوزی میکرد.


رابطه ی اطلس هر روز باهامون بهتر و بهتر میشد و اطلس انگار توی اون خونه تازه داشت بزرگ میشد. مادرم بهش اشپزی یاد میداد و من بهش گلدوزی یاد میدادم. گاهی وقت ها که روی بالشت هارو میشستیم اطلس جلو میومد و میگفت من کوک میزنم مادرمم مخالفت نمیکرد و بهش یاد میداد تا خیاطی رو هم یاد گرفت . برامون خیلی عجیب بود که مادرش هیچکدوم از این کار هارو یادش نداده بود و فرستاده بود خونه ی شوهرش. چون اون زمان دختر های ده دوازده ساله همه کاری بلد بودن و به اصطلاح از هر انگشتشون یه هنر میبارید. شمس خاتون گاهی وقت ها که دست پا چلفتی بازی هاشو میدید رو به مادرم میگفت ولله اگه این دختر عروس من بود هر روز گیساشو میکشیدم و یه دور کتکش میزدم والا تو خیلی صبوری که این دختر رو مثل دختر خودت بزرگ کردی. رابطه ی اطلس با محمد علی خیلی خوب بود و توی خونه ب ما که همه از هم دوری میکردن و تقریبا هیچکس با کس دیگه ای رابطه ی عاطفی نداشت ما عشق رو بینشون میدیدم. دو سه ماه از عروسیشون گذشته بود که یه روز اطلس که داشت حیاط رو جارو میزد از حال رفت و مادرم به جای این که ناراحت یا نگران بشه لبخند روی لب هاش نشست من حسابی ترسیده بودم و مثل مرغ پرکنده دور خودم میچرخیدم تا یه چیزی بیارم حالش رو بهتر کنه ولی مادرم اصلا عین خیالش هم نبود و گفت بارداره. یک دفعه من به خودم اومدم و جا خوردم اینقدر از این حرف خاطره ی بد توی ذهنم مونده بود که روی کلمه اش حساس شده بودم. مادرم روبنده اش رو زد و گفت تا تو یه کم اب شیرین بهش میدی من میرم قابله رو صدا بزنم و از خونه بیرون رفت. بعد از رفتنش کمی اب به صورت اطلس پاشیدم و همین که چشم هاشو باز کرد یه کم از لیوان اب شیرین توی دهنش ریختم و گفتم چی شدی تو دختر؟ اطلس که چشم هاشو باز و بسته میکرد و دستش رو به سرش گرفته بود گفت نمیدونم ولله یک دفعه جلوی چشم هام سیاه شد و افتادم. بعد دورو برش رو نگاه کرد و گفت خانوم جون کو؟ گفتم رفت دنبال قابله. با شنیدن اسم قابله رنگش بیشتر پرید و خودش متوجه ی موضوع شد. حسابی ترسیده بود و میگفت ولی من که سنی ندارم من میترسم من از درد زایمان میترسم و یک دفعه زد زیر گریه. ای بابایی گفتم که مادرم با قابله به خونه برگشت و وقتب اطلس رو اینطوری دید جا خورد. جلو اومد‌ که با چشم هام اشاره کردم نگران نباشه و وقتی پرسید چرا گریه میکنه گفتم از حالا داره میگه از درد زایمان میترسم. قابله چشم غره ای بهش رفت و گفت خجالت بکش دختر همسن و سال های تو دو سه تا شکم زاییدن چهارمیشم بغلشونه ...

خواهرشوهرتو نبین که توی خونه مونده اون بحثش فرق داره. مادرم نفسش رو با شتاب بیرون داد و خواست حرفی بزنه که قابله ادامه داد عجب عروسی پیدا کردی تو هم لوس بودنش چشم شهر رو در اورده گشتی گشتی دست گذشتی روی این یکی که اشکش دم مشکشه بهش میگی بالا چشمت ابرو شروع میکنه به گریه میکنه. خدا به داد شوهر بیچاره اش برسه. قابله زن بدی نبود ولی زبون تند و تیزی داشت و هیچوقت کسی از حرف هاش و نیش و کنایه هاش در امان نمیموند. بعد از این که هرچی به دهنش میومد بار اطلس کرد گفت حالا پاشو خودتو جمع و جور کن تا معاینت کنم اینقدر خودت رو به خاک و خون نکش اصلا از کجا معلوم باردار باشی که بخوای زایمان کنی؟ اطلس فین فین کنان از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت هنوز هم گریه میکرد و مادرم با افسوس سرش رو تکون میداد. کمی بعد صدای تبریک قابله بلند شد و من به خاطر این که قرار بود عمه بشم حسابی ذوق کردم مادرم به قابله مژدگانی چشم گیری داد و راهیش کرد که از خونه بیرون بره. اطلس کمی بعد حال و هواش عوض شد البته حرف های مادرم که میگفت محمد علی خیلی خوشحال میشه بی تاثیر نبود. اطلس چشمش به در بود ببینه محمد علی کی میاد و وقتی محمد علی وارد خونه شد بدو بدو مثل بچه ها به سمتش رفت و گفت من باردارم من باردارم. مادرم از دستش حرص میخورد و اروم پشت سرش میگفت زشته دختر ساکت باش ولی اطلس متوجه نمیشد و حرفش رو تکرار میکرد تا بلاخره خود محمد علی ارومش کرد. اون شب موقع خواب خوشحالیم جاشو به ناراحتی داد و دوباره به این فکر میکردم که من هیچوقت نمیتونم بچه ی خودم رو بغل بگیرم از طرفی به خودم میگفتم حالا بچه ی اطلس اینا با بچه ی خودت چه فرقی داره بچه بچه اس دیگه همونو بغل بگیر اونم قراره توی همین خونه بزرگ بشه. روز ها میگذشت ولی
اطلس خیلی ویار نداشت و ما هر روز خداروشکر‌ میکردیم که ویار نداره و هر روز نمیخواد به خاطر حال بدش گریه کنه. مادرم میگفت شانس بزرگی اوردیم که بارداری سختی نداره. مادر اطلس از روزی که فهمیده بود بارداره یک روز در میون بهش سر میزد و براش خوراکی هایی میورد اونم خوب دخترش رو میشناخت و میدونست که نباید زباد تنهاش بذاره البته بیشتر روز هایی که مادرش نمیومد هم اطلس صبح زود با محمدعلی به اونجا میرفت و غروب برمیگشت. شمس خاتون خیلی با مادرم حرف میزد و میگفت جلوشو بگیر ولی مادرم زن بی ازاری بود و کاری به کارش نداشت. هوا کم کم سرد میشد و میدونستیم که بچه ی اطلس توی فصل سرما به دنیا میاد.


خیلی چشم‌ انتطارش بودیم و من خیلی مشتاق دیدنش بودم چون تا اون روز بچه ی کوچیک توی خونمون نداشتیم و با اقواممون که بچه ی کوچیک داشتن هم زیاد در ارتباط نبودیم. زن عمو از روزی که شمس خاتون از خونه انداختش بیرون با همه قهر کرده بود و چون حسابی بهش بر خورده بوو دیگه رفت و امد نمیکرد ولی از دور هم‌ زهرش رو میریخت و حرف هایی که پشت سرم زده بود ادامه میداد و میگفت ببینین هنوز شوهر نکرده. پس حتما یه چیزی هست که باعت میشه جرات نکنن خواستگار راه بدن اگه‌ من دروغ میگم‌ پس چرا خواستگار هاشو راه نمیده؟ ولی در اصل همه چون حرف زن عمورو باور کرده بودن اصلا کسی نمیخواست خواستگاریم بیاد که حاج اقا اینا برای راه دادن یا راه ندادنش تصمیمی بگیرن. دیگه کم کم به این حرف ها عادت کرده بودیم و من یکی که باهاش کنار اومده بودم. اطلس از وقتی باردار شده بود انگار که بزرگ شده بود و اون کار های بچه گانه مسخرش رو کناز گذاشت بود یه کم خانمانه تر رفتار میکرد و مثل قبل مدام ابرو ریزی نمیکرد و مثل بچه ها این طرف اون طرف بدوه بپر بپر کنه و بلند بلند بخنده و گریه کنه البته سخت گیری های شمس خاتون هم کم تاثیر نداشت چون خاتون وقتی دید مادرم کاری به کارش نداره و بهش سخت نمیگیره خودش دست به کار شد ببشتز خونمون میومد و کار ها و رفتار های اطلس رو زیر نظر میگرفت و چند باری تا نزدیک کتک کاری هم با اطلس رفت ولی اطلس صداشو میذاشت رو سرش و دور حوض میدوید که دست شمس خاتون بهش نرسه یا پشت مادرم قایم میشد و میگفت خانم جون توروخدا توروخدا بگین کاری به کارم نداشته باشه. البته شمس خاتون نمیخواست واقعا کتکش بزنه چون اطلس باردار بود و میترسید به بچه اش اسیبی برسه فقط میخواست یه گوش مالیش بده ولی خب هیچوقت موفق نشد با این وجود اطلس از ترس شمس خاتون یه کم خودش رو جمع و جور کرد و بعضی کار هاشو کنار‌گذاشت. مادرم همیشه میترسید که اطلس از روی بچگی برای مادرش تعریف کنه ولی اطلس اینقدر از شمس خاتون ترس داشت که هیچوقت دهن باز نکرده بود و چیزی بگه. با این وجود با تمام کار هایی که میکرد دختر دوست داشتنی و بامزه ای بود قلب پاک و مهربونی داشت و توی هر کاری میتونست کمکمون میکرد و توی اون مدت کم حسابی خودش رو توی دلمون جا کرده بود. بلاخره یکی از شب هایی که سوز سردی میومد و صدای زوزه ی سگ های ولگرد از توی کوچه به گوشمون میرسید صدای جیغ و گریه ی اطلس بالا رفت و هول و ولا رو توی دل هممون انداخت.دوران بارداریش قابله خیلی به خونمون سر میزد و میگفت بارداری برای این دختر خیلی خطرناکه....

هم کم سن و ساله هم ریزه میزه میترسم نتونه زایمان کنه این حرف هاش مدام توی سر ما هم بود و از روز زایمان اطلس خیلی واهمه داشتیم. محمد علی داداش کوچیکمو فرستاد در خونه ی قابله و قابله که فهمید اطلس داره زایمان میکنه خیلی زود خودش رو رسوند. مادرم مدام پارچه خیس میکرد و روی پیشونی عرق کرده ی اطلس میذاشت و میگفت گریه نکن دختر‌گریه نکن بچه ات به دنیا میاد و وقتی صداشو میشنوی تمام این درد هاتو فراموش میکنی ولی اشک اطلس بند نمیومد و یه بند میگفت ننمو میخوام توروخدا بفرستین دنبالش میخوام بیاد پیشم. و اینقدر گفت و گفت تا اخر محمد علی فرستاد دنبال ننه اش قابله که اومد محمد علی رو از اتاق بیرون کرد ولی به مادرم گفت بمون. من میخواستم برم بیرون چون طاقت دیدن اون همه گریه ای که اطلس به خاطر درد کشیدن میکرد رو نداشتم ولی قابله گفت کجا دو نفر‌ کمه دست تنهامون نذار. مادرم قبل از اومدن قابله یه دیگ اب روی چراغ گذاشته بود و منو به مطبخ فرستاد تا پارچ رو از اب پر کنم و بیارم. اب رو اوردم و قابله با همون اب به اون داغی دست هاشو توی لگن مسی شست و همینطور که میشست توضیح داد اینطوری تمیز تر میشه. بعد دستشو بالای شکم اطلس گذاشت و یه کم‌ نگاه کرد و گفت بچه سر و ته اینطوری که نمیتونه زایمان کنه باید صبر کنیم تا بچرخه. گریه های اطلس که دیگه داشت از هوش میرفت بیشتر شده بود و دیگه یک لحظه هم تحمل نداشت. چشم هاش از شدت درد مدام بسته میشد و قابله تند تند توی صورتش میزد تا چشم هاشو باز کنه و از حال نره. خداروشکر‌ همون موقع بود که ننه اش رسید و وقتی صداش از توی حیاط به گوش اطلس رسید اطلس تو جاش تکونی خورد و چشم هاشو باز کرد. مادرم دست هاشو بالا برد و خداروشکری گفت و قابله دوباره مشغول کارش شد. ننه ی اطلس خودشو توی اتاق انداخت و دخترشو بغل کرد و با امدن اون من دیگه از اتاق بیرو رفتم. گه گاهی صدای جیغ ها و گریه ی اطلس یه گوش میرسید و گاهی هم قطع میشد. محمد علی خیلی ترسیده بود و همینطور که دور خوه راه میرفت گوش به زنگ بود ببینه صدای بچه به گوشش میرسه یا نه. اینقدر طول کشیده بود که از نیمه شب هم گذشته بود و همه حسابی خوابشون گرفته بود. من که پشت در اتاق نشسته بودم گه گاهی سرم ول میشد ولی سریع از جا میپریدم و دوباره سر جام مینشستم. برام عجیب بود که اون شب اون بیخیالی همیشگی رو که با لبخند قاطی میشد توی صورت حاج اقا نمیدیدم و این مسئله خیلی نگرانم میکرد. افتاب که زد پدرم به سمت اتاقش رفت و توی راه گفت....

 برای این دختر دعا کنین که خیلی به دعای شما احتیاج داره. اون حال و هوای پدرم خیلی عجیب بود تا به حال اون طوری ندیده بودیمش و این حرفش حسابی مارو ترسوند. محمد علی خیلی به هم ریخت فهمید که اطلس اوضاع خوبی نداره که پدرم اون حرف هارو زد. با این وجود من به حرفش گوش دادم و شروع به دعا خوندن کردم از خدا میخواستم که حالش زودتر خوب بشه و بچه اش صحیح و سالم به دنیا بیاد ولی خبری نبود. کمی گذشت که قابله خسته و کوفته با پیشونی عرق کرده و چشم هایی که از بی خوابی ورم کرده بود از اتاق بیرون اومد و نفسش رو با شتاب بیرون داد محمد علی جلو پرید و گفت چیشد؟ عیالم خوبه؟ قابله شونه هاشو بالا انداخت و گفت کاری از دست من بر نمیاد پسرجون نمیتونم بچه رو بیارم بیرون. محمد علی عصبانی شد و گفت زودتر یادت نبود عیالم باید این همه درد میکشید تا بفهمی کاری از دستت ساخته نیست و ول کنی بری؟ قابله خیلی حاضر جواب بود و منتظر نموند تا محمد علی بیشتر از این بارش کنه گفت همونطور که شماها یادتون نبود دختر به این کوچیکی نباید شوهر کنه و اینقدر زود بچه دار بشه منم یادم نبود حالا هم به جای گله و شکایت بربد بگردید دنبال قابله ای که بتونه‌کمکش کنه محمد علی بدو بدو از خونه بیرون و رفت و کم کم صدای گریه ی مادر اطلس به گوش میرسید. جرات وارد شدن به اتاق رو نداشتم و میترسیدم با صحنه ی خوبی رو به رو نشم از طرفی میخواستم ببینم حال اطلس چطوره.همون موقع ها بود که محمد علی با دو تا قابله برگشت و همینطور که نفس تفس میزد گفت هرکاری از دستتون بر میاد انجام بدید. دوباره قابله ها وارد اتاق شدن ولی ما هرچی گوش میدادیم صدای بچه ای به گوشمون نمیرسید و اطلس هنوز موفق نشده بود زایمان کنه حسابی نگران بودم و دوباره مثل روز عقدم حالم بد شده بود و دل روده ام به هم میپیچید. کمی که گذشت مادرم بدو بدو از اتاق بیرون اومد و گفت اینطوری فایده نداره حاج اقا حاج اقا باید برم خونه ی پدریم اونا طبیبی رو میشناسن که شاید بتونه جون عروسم رو نجات بده. پدرم میونه ی خوبی با خانواده ی مادرم نداشت چون با سلطان مسعود رفت و امد داشتن و به همین خاطر رفت و امد و ارتباط مادرم هم کمرنگ تر شده بود ولی اون روز حرفی نزد و مادرم همراه برادر کوچیکم سریع از خونه بیرون رفت تا طبیب رو بیاره. همونطور بیرون نشسته بودم و چشم به در دوخته بودم تا مادرم برگرده. صدای دعا و راز و نیاز پدرم از اتاقش به گوش میرسید و من هم همراهش دعا میخوندم.


کمی که گذشت مادرم سر رسید و با مردی وارد خونه شد. از جا پریدم و سریع چادرم رو جلو کشیدم یعنی طبیبی که قرار بود بچه ی اطلس رو به دنیا بیاره مرد بود؟ محمد علی جلو اومد و گفت چیکار میکنی مادر این مرد کیه با خودت اوردی من زنم رو دست این مرد نمیسپرم مادرم محمد علی رو کنار زد و برای اولین بار صداش رو بلند کرد و گفت بشینم دست روی دست بذارم تا عروسم بمیره و تو اینجا بگی نمیخوام مرد بچه ام رو به دنیا بیاره. مادرم حسابی خشمگین بود و به خاطر این تعصب های بیجای پدر و برادرهام حسابی حرصی شده بود. دکتر رو داخل اتاق برد و مادر اطلس رو از اتاق بیرون کرد. مادر اطلس خیلی پریشون بود و میگفت خدایا خودت به دخترم رحم کن خودت حفظش کن نذار داغش به دلم بمونه کمی شونه های مادر اطلس رو مالیدم و گفتم به کمک احتیاج ندارن؟ مادر اطلس گفت نمیدونم دختر من دیگه طاقت دیدن این صحنه هارو نداشتم هیچ میدونی چند ساعته بالای سر دخترم نشستم و زجر کشیدنش رو میبینم؟ منم دلم نمیخواست برم داخل اتاق ولی نمیتونستم مادرم رو تنها بذارم و بلاخره هر طوری بود پا توی اتاق گذاشتم ولی با صحنه ای که دیدم چشم هام سیاه رفت و نزدیک بود زمین بخورم دستمو به دیوار گرفتم و به سمت در برگشتم تا شکم پاره ی اطلس رو نبینم تا به اون روز با همچین صحنه ای رو به رو نشده بودم و چنین چیزی نشنیده بودم و فکر میکردم بچه فقط طبیعی به دنیا میاد. چشم های اطلس بسته بود و من اصلا نمیدونستم زنده اس یا نه. خداروشکر کردم که مادرش زودتر از اتاق بیرون اومده بود و چنین چیزی رو ندیده بود. همینطور که میخواستم دستگیره ی در رو پایین بکشم و از اتاق بیرون برم صدای گریه ی بچه بلند شد و نفسم توی سینه حبس شد. مادرم بچه رو توی اغوش گرفته بود و به سینه اش فشار میداد و همینطور اروم اروم به سمت در راه افتاد. نمیتونستم دوباره برگردم و به اطلس نگاه کنم یه حسی بهم میگفت نفس نمیکشه و دیگه زنده نیست. غم توی چشم های مادرم هم همین رو میگفت ولی لبخندش رو حفط کرد و با بچه از اتاق بیرون رفت. صدای خداروشکر گفتن محمدعلی بلند شد و به سمت بچه اومد و بچه رو بغل کرد و شروع به بو کشیدن گردنش کرد. مادر اطلس هم به سمت محمد علی راه افتاد و پارچه ای که روی صورت بچه افتاده بود کنار زد و از خوشحالی اشک توی چشم هاش جمع شد ولی هیچ خبر نداشت که این خوشحالیش خیلی زود به عزا تبدیل میشه. بعد از اون سریع خواست وارد اتاق بشه و به اطلس سر بزنه که مادرم دستش رو جلوی در گرفت و گفت صبر کن زن صبر کن. به چیزی که فکر میکردم مطمئن شدم و...


به چیزی که فکر میکردم مطمئن شدم و اشک هام شروع به ریختن کرد. باورم نمیشد که اطلس رو به این زودی از دست دادیم مگه اون دختر همه اش چند سال سن داشت که به این زودی بخواد بمیره و دیگه رنگ دنیارو نبینه. مادر اطلس متوجه نبود و گفت چیکار میکنی خانم جان دخترم زایمان کرده بذار برم بهش سر بزنم همتون تنهاش گذاشتین و اومدین بیرون. پدرم که از قبل میدونست چنین اتفاقی میوفته و بهمون هشدار داده بود از پله ها بالا اومد و با همون ارامش همیشگیش بچه رو از بغل محمد علی گرفت. همون موقع مادرم شروع به حرف زدن کرد و گفت صبر کن کار طبیب تمام بشه تا اومد بیرون برو سر بزن. مادر اطلس نگران بود ولی چاره ای نداشت چون مادرم از جلوی در کنار نمیرفت و نمیذاشت وارد اتاق بشه. محمدعلی حواسش پی بچه بود و اصلا سراغ زنش رو نگرفت کمی گذشت تا طبیب از اتاق بیرون اومد و بدون هیچ مکثی گفت خدا رحمتش کنه. با این حرف طبیب رنگ از روی مادر اطلس پرید و قبل از این که زمین بخوره من زیر بغلش رو گرفتم. محمد علی که تازه متوجه ی ماجرا شده بود از جا بالا پرید و گفت چی؟ خدا رحمتش کنه؟ کیو رحمت کنه؟ چی به سر عیالم اوردین. بعد همینطور که به سمت اتاق میومد مادرم رو پس زد و وارد اتاق شد توی دهنه ی در ایستاده بود و دو دستی توی سرش میزد. مادر اطلس هم دیگه طاقت نیورد و پشت سر محمد علی وارد اتاق شد و صدای جیغ و شیونش بالا رفت‌. مادرم که از اول تا اخر بالای سر اطلس بود کنار حاج اقا ایستاد و گفت خیلی وقته تموم کرده همون موقع که قابله هارو فرستادم رفتن تموم کرده بود ولی مادرش اینقدر ناراحت بود که متوجه ی مرگ دخترش نشد اگر طبیب رو نمیوردم بچه رو از شکمش بیرون بکشه بچه هم از بین میرفت. بین حرف هاش بود که محمدعلی از اتاق بیرون اومد و گفت تو کردی مادر تو کردی. ببین اون طبیبی که اوردی چطور مثل گوسفند قربونی شکم عیالمو پاره کرده و دل و رودش رو بیرون ریخته. تو کردی تو باعث و بانی مرگش شدی. مادرم نفس عمیقی کشید و گفت اروم باش پسر اروم باش عیالت خیلی وقته که از دنیا رفته. اون موقعی که قابله هارو فرستادم رفتن چشم هاشو بست و دیگه نفس نمیکشید اگه نمیرفتم و طبیب رو با خودم نمیوردم این بچه هم توی شکم مادرش خفه میشد. اون که به رحمت خدا رفته بود حداقل این بچه که میتونستم نجات بدم رو نجات دادم. صدای جیغ و شیون های مادر اطلس تموم نمیشد و مدام از حال میرفت و وقتی دوباره به هوش میومد اینقدر گریه میکرد که از هوش بره. وضعیت اطلس خیلی بد بود به قول محمد علی شکمش مثل گوسفند پاره شده بود و...

 همینطور وسط اتاق افتاده بود. طبیب پارچه ای روش انداخته بود که وسط پارچه از شکمش خونی شده بود و صحنه ی بدی رو به جا گذاشته بود. مادرم اومد همه رو از اتاق بیرون کرد و به برادر کوچیکم گفت بره خونه ی اطلس اینا و به خانواده اش خبر بده تا هم برای کار های اطلس بیان و هم بیان پیش ننشون که مدام از حال میرفت باشن. حاج اقا بچه رو بغل کرده بود و دور حیاط راه میرفت با اون همه اتفاق بدی که یک دفعه افتاده بود اصلا ما نمیدونستیم بچه دختره یا پسر و حقیقتا اون موفع اصلا به فکر این مسائل نبودیم. خیلی زود سر و کله ی خانواده ی اطلس که حسابی طلبکار بودن و با توپ پر هم اومده بودن پیدا شد و همین که وارد خونه شدن صداشون رو روی سرشون گذاشتن و شروع به بازخواست ما کردن. حاج اقا و محمد علی هرچی میخواستن حرف بزنن برادر ها و پدر اطلس اجاره نمیدادن و داد و بیداد میکردن و از صداشون همه ی محله در خونمون جمع شده بودن. خواهر های اطلس دور مادرشون نشسته بودن و با هم گریه و زاری میکردن و هر دفعه یکیشون از حال میرفت. بلاخره محمد علی هم مثل اونا صداشو بلند کرد و گفت مگه ما کشتیمش مگه دشمنمون بوده اگه دختر و خواهر شما بود عیال و مادر بچه ی منم بود. مادر اطلس شاکی شد که مادر تو باعث و بانی مرگ دخترم بوده و به خاطر این که هرطوری شده نوه اش رو زودتر ببینه طبیب اورد شکم دخترمو پاره کرد و مثل گوشت قربونی دخترم رو سلاخی کرد. مادرم هر چی میخواست توضیح بده که اطلس قبل از پاره شدن شکمش مرده بود کسی بهش اجازه نمیداد و خواهر های اطلس میگفتن ما شده زایمانمون سه روزم طول بکشه ولی شکممونو پاره نکردن تا بچه رو زودتر ببینن اگه شما هم صبر و تحمل داشتین ابجیمونو به کشتن نمیدادین. خونمون میدون جنگ بود و هر کی یه حرفی میزد‌. پدرم میگفت بهشون حق بدین عزادارن مرگ بچه کم داغی روی دل ادم نمیذاره هر کی دیگه هم‌بود همینطوری به هم میریخت و هوش و حواسشو از دست میداد. چند ساعتی طول کشید تا جنگ و دعوا ها خوابید و پدر اطلس تصمیم گرفت زودتر جنازه ی دخترش رو به خاک بسپاره و قبل از این که هوا تاریک بشه کارهاشو توی قبرستون انجام بدیم و برگردیم که کار به فردا نیوفته و جنازه روی زمین نمونه‌ محمد علی که انگار تازه فهمیده بود چه مصیبتی به سرش اومده یه گوشه برای خودش نشسته بود و با چشم هایی که از گریه قلوه ی خون بود به در و دیوار خیره میشد. مادرم مدادم دورش میچرخید و باهاش حرف میزد ولی محمد علی اصلا توی این دنیا نبود و....

 معلوم نبود که توی کدوم عالم سیر میکنه. صدای بچه که از وقتی به دنیا اومده بود گریه میکرد مدام توی گوشم بود و مثل سوهانی روحم رو میخراشید. هیچکس حواسش به اون بچه ی کوچیک که هزار و یک درد داشت و بی مادری هم بهش اضافه شده بود نبود و هرکس برای خودش گوشه ای عزاداری میکرد. تجربه ی بچه داری نداشتم و مادرمم نمیدونست که اون وسط پسرشو جمع کنه یا خانواده ی عروسش که دارن لعن و نفرینش میکنن به همین خاطر از جام بلند شدم و با خودم گفتم این بچه از وقتی به دنیا اومده هیچی نخورده پس باید گرسنه باشه. پارچی دستم گرفتم و از خونه بیرون رفتم به سمت خونه ی یکی از همسایه ها که میدونستم گاو دارن راه افتادم و کمی از شیر گاوش رو داخل پارچ ریختم و روی اجاق جوشوندم. مادرم میگفت شیر نجوشیده باعث هزار و یک درد میشه و ادمو از پا میندازه. نمیدونستم شیر رو با چی به بچه بدم به همین خاطر کوچیک ترین قاشقمون رو برداشتم و بعد از این که مطمئن شدم داغ نیست کمی گوشه ی لبش ریختم. بچه ی بیچاره شروع به ملچ و ملوچ کرد و صدای گریه اش قطع شد. مشخص بود که حسابی گرسنه است و با این که چند ساعت از به دنیا اومدنش نگذشته بود مدام چشم میچرخوند و دهنش رو باز و بسته میکرد و دنباله ی سینه ی مادرش میگشت تا کمی شیر بخوره. تند تند شیر رو توی دهنش میریختم و از طرفی مراقب بودم به گلوش نپره. بین شیر دادن به بچه بودم که حسابی کنجکاو شدم ببینم دختره یا پسر به همین خاطر اروم قنداقش رو کنار زدم و از این که دیدم بچه ی برادرم دختره حسابی ذوق زده شدم. بچه خودش رو کثیف کرده بود و یکی از علت های گریه اش زیر پاش بود که کثیف شده بود. کمی دیگه شیر توی دهنش ریختم تا بلاخره سیر شد و خودش سرش رو برگردوند. همون موقع بود که دوباره صدای شیون های مادر اطلس بلند شد و برای دخترش که حتی نتونسته یه بار به بچه اش شیر بده گریه میکرد. اونجا بود که فهمیدم حواسشون به گرسنگی بچه بیچاره بوده ولی کسی به روی خودش نیورده. بچه رو برداشتم و داخل اتاق رفتم. زیر پاش رو تمیز کردم و با توجه به چیزی که از بچه ی همسایه ها دیده بودم با کهنه هایی که مادر اطلس از قبل اماده کرده بود بچه رو بستم و دوباره قنداقش کردم. بغلش کرده بودم و دور اتاق راه میرفتم تا بلاخره چشم هاشو بست و خوابش برد. خیلی دلم به حالش میسوخت حتی یکبار هم مادرشو ندیده بود و قبل از این که به دنیا بیاد مادرش رو از دست داده بود. بدتر از اون هیچکس بهش اهمیت نمیداد و همه به حال خودش رهاش کرده بودن.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : noorjahan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه yhduyn چیست?