رمان نور جهان 4 - اینفو
طالع بینی

رمان نور جهان 4


خاتون خنده ای کرد و بلند گفت اره حاج اقا پدر این دختر خونه نیست بیا من ببینم میتونی عقدش کنی یا نه. زن مار صفت میدونه پدر این دختر روحانیه برای من برداشته روحانی اورده معلوم نیست از چقدر وقت پیش نشستن با هم نقشه کشیدن و تمام این کارهارو پشت سر هم چیدن. روحانی لا اله الا اللهی گفت و رو به مادر اطلس همینطور که سرش پایین بود گفت خواهرم من چطور این دختر رو عقد کنم وقتی اجازه ی پدرش نیست؟ این عقد درست نیست مشکل داره. مادر اطلس حرصی شده بود و بعد از این که دور و برش رو نگاهی انداخت با طلبکاری گفت کجاست پدرش؟ نمیدونسته امروز عقد دخترشه؟ اصلا برادرهاش کجان؟ این چه وضعیه ما جلوی قوم و خویشمون بی ابرو شدیم انگار این دختر کسو کار نداره. مادرم نچی گفت و زیر لب لا اله الا اللهی گفت و نخواست جوابی بهش بده ولی خاتون طاقت نیورد و گفت والا بی کس و کار تویی که اینطوری بی ابرویی میکنی یه کلام ختم کلام دختر بهتون نمیدیم. این بار صدای زن عمو بود که بلند شد و همینطور که با خنده دستشو سر شونه ی مادر اطلس میزد گفت خواهر جان اینقدر حرص و جوش نزن این خانواده عادت دارن مراسم عقد دخترشونو خراب کنن حالا با هر کس به نحوی یه بار دختره غش میکنه یه بار دختره ضعف میکنه اینم بازی جدیدشونه. بعدم وقتی اینطوری یه دفعه میخوان عقدو به هم بزنن تو برو بگرد دنبال علتش. هی همه جا نشستن گفتن زن عموش حسوده از روی حسادت اون حرف هارو زده ولی حالا دیگه چرا عقدو به هم میزنن؟ غیر اینه که دخترشون عیبی روش باشه؟ زن ها نگاهی به هم انداختن و نچ نچ هاشون شروع شد. در گوش هم پچ پچ میکردن و گه گاهی بعد از این که به من نگاه می انداختن لب میگزیدن و روی دستشون میزدن. زن عموم چرخی بین فامیل های اطلس زد و گفت والا اگه بخواین بدونین من میگم این بچه هم همخون شما نیست بازیشون بوده بگن عروسمون حامله اس که بچه ی دخترشونو رو کنن عروسشونم کشتن که یه وقت صداش در نیاد و رسواشون نکنه والا کی دیده شکم دخترو پاره کنن بگن میخواستیم بچشو در بیاریم. مادرم دیگه نمیتونست اراجیف زن عمو رو تحمل کنه و همینطور که تند تند به سمتش راه میرفت سیلی محکمی توی صورتش زد و گفت هرچی هیچی نگفتیم پررو تر شدی از خدا بترس زن هرچی هست و نیست به اون زبون نجست میاد والا من شرمم میشه که با زنی مثل تو فامیلم روم نمیشه جایی بگم این زن جاری منه. زن عمو دستش رو از روی صورتش برداشت و تخت سینه ی مادرم زد و مادرم که انتظار چنین رفتاری رو نداشت چند قدم عقب اومد و روی زمین افتاد....

زن عمو مثل وحشی ها خودش رو روی مادرم انداخته بود و کتکش میزد و مادرم که هیچ کدوم از وحشی گری های اون رو نداشت حتی از خودش دفاع هم نمیکرد خاتون هول شده بود و با عصاش وسط کمر زن عمو میزد تا از روی مادرم بلند بشه ولی فایده ای نداشت تا صدای پدرم که میگفت اینجا چه خبره به گوش رسید و زن عمو از روی مادرم بلند شد. خاتون شروع به بد و بیراه گفتن بهش کرد و گفت خجالت نمیکشی زن حیا نداری؟ چطور من تورو برای پسرم گرفتم خودم کردم که لعنت بر خودم باد اون موقع کور بودم و این همه بی حیایی و حشی گری تورو ندیدم حالا باید از دستت بکشم زن بی شخصیت بی حیا. زن عمو جلوی پدرم شرمنده شده بود و همینطور که چادرش رو مرتب میکرد نفس نفس میزد. به مادرم کمک کردیم بلند بشه و این بار مادر اطلس بود که شروع به حرف زدن کرد. جلو تر اومد و رو به پدرم گفت حاج اقا این مسخره بازیا چیه راه انداختین؟ گذاشتین ما همه ی فامیلمون رو با ساز و دهل راه بندازیم اینجا بعد عقدو به هم بزنین زودتر نمیتونستین بگین؟ پدرم گفت حاج خانم من اومدم در خونتون با این که صدای بچه ها از خونه به گوش میرسید فانوستونو خاموش کردین و در رو به روم باز نکردین. صبح زود دوباره اومدم و متوجه شدم که یکی از سوراخ دیوار کاهگلی نگاهم کرد و وقتی دید منم دوباره خونتون ساکت شد و در رو باز نکردین شما به من بگو چیکار میکردم؟ مادر اطلس گفت چیشده از دیشب تا حالا میخواین عقدو به هم بزنین تازه یادتون افتاده دخترتون عیب و ایراد داره؟ پدرم سرش رو پایین انداخت و رنگ از روی مادرم پرید ولی در کمال ناباوری پدرم جواب داد وقتی شوهر کرد رو سیاهیش میمونه برای کسایی که تمام این مدت این حرف هارو بین مردم زدن و به زن عمو نگاهی انداخت. همه متعجب شده بودن از این که پدرم خبر داره و بیشتر از همه دهن خودمون باز مونده بود. خاتون نگاهی به مادرم انداخت و گفت نگاه کن شوهرت از اول هم میدونسته ولی تو به خاطر این حرف و حدیث ها داشتی دخترتو دستی دستی بدبخت میکردی و میدادی به همچین خانواده ای. مادر اطلس گفت هنوزم چیزی عوض نشده قول و قرار های این عقد گذاشته شده و همین امروز باید انجام بشه وگرنه‌من نوه ام رو ازتون میگیرم. خاتون گفت لال بشی زن هرکاری میکنیم بازم حرفی برای گفتن داری درد بی درمون بگیری که دست از سرمون برنمیداری. پدرم به خاتون اشاره کرد ساکت بشه و بیشتر از این نفرینش نکنه مادر اطلس دوباره به سمت روحانی برگشت و گفت حاج اقا بیا پدر عروسم اومد بیا زود عقدشون کن ...

حاج اقا چند قدم جلو اومد که خاتون عصاشو بالا اورد و گفت حاج اقا کجا انگار متوجه نیسی میگم‌ دخترمون رو عروس نمیکنیم برو برو برگرد خونتون به کار و زندگیت برس. مادر اطلس همه رو پس زد و اومد شروع کرد بچه رو از بغل من بکشه. پاهای بچه رو گرفته بود و با تمام توانش میکشید بچه جیغش در اومده بود و از گریه سیاه شده بود بچه رو به سینه ام فشردم و گفتم باشه باشه عقد میکنم حاج اقا بیا عقدمون کن ولی توروخدا این بچه مگه چقدر جون داره که اینقدر اذیتش میکنی. خاتون پشت گردنم زد و گفت حیا کن دختر شوهر میکنم شوهر میکنم چیه راه انداختی ساکت باش ببینم خجالت بکش.جلو اومدم و گفتم خسته شدم به خدا از این همه جنگ و بحث بابا به خدا این بچه گناه داره مگه چقدر سن داره که اینقدر این دست اون دستش میکنین. حاج اقا دوباره خاتون رو پس زد و گفت عروس خانمم راضیه بریم خطبه ی عقد رو بخونیم همه سکوت کرده بودن و مادر اطلس دستشو پشت پسرش زد و گفت راه بیوفت پسر راه بیوفت. مادر و پدرم خشکشون زده بود و من با بچه ای که بغلم بود کنار اتاق نشستم برادر اطلس هم کنارم نشست و بعد از اون روحانی بود که گوشه ی اتاق جا گرفت. اطلس رو توی بغلم تکون میدادم تا اروم بشه و مهمون ها بودن که یکی یکی وارد اتاق میشدن و به عروسی که بچه به بغل بود با تعجب نگاه میکردن. همون لحظه نگاهی به مردی که قرار بود همسرم بشه انداختم مرد اروم و مهربونی به نظر میرسید و مثل مادرش یدجنس و بد ذات نبود. خیلی پیر نبود که بخوام بگم همسن بابامه ولی خب از من بزرگتر بود حتی از محمد علی هم بزرگتر بود و مشخص بود که مرد جا افتاده ایه. روحانی شروع به خوندن خطبه ی عقد کرد و مادرم اون گوشه ریز ریز گریه میکرد خاتون که اصلا وارد اتاق نشده بود و همینطور که بیرون بود میگفت به ولله که من الان پس میوفتم به ولله که الان از غم و غصه میمیرم دخترمون بدبخت شد دخترمون به خاک سیاه نشست دیگه رنگ خوشی رو نمیبینه. بلاخره نوبت بله گفتنم رسید و خیلی اروم زیر لب بعد از این که با اجازه ی بزرگتر هایی گفتم بله رو دادم. گریه های مادرم شدت گرفت و لبخند روی لب مادر اطلس پررنگ تر شد و شروع به کل کشیدن کرد و قوم و خویش هاش هم همراهیش میکردن. پدرم سرش رو پایین انداخته بود و هیچ حرفی نمیزد و بعد از این که روحانی مارو عقد کرد سرش رو بالا اورد و نگاه پر از غمش به نگاه من گره خورد. حاج اقا بعد از این که خطبه رو خوند و توی دفتر دستکش چیزهایی نوشت بلند شد و....


توی دفتر دستکش چیزهایی نوشت بلند شد و دفتر رو به سمت پدرم گرفت و بعد از این که با اجازه ای گفت از اتاق بیرون رفت. پدرم مات و مبهوت مونده بود و من مدام با خودم فکر میکردم اگر ذره ای مخالفت داشت چرا حرفی نزد. چرا اون موقعی که حاج اقا ازش سوال کرد به بالا و پایین کردن سرش اکتفا کرد و جلوی این عقد رو نگرفت. دوباره حرف هاش توی سرم تکرار شد و اون شبی که میگفت خدا بهترین هارو جلوی پات میذاره از جلوی چشمم گذشت. نفسم رو با شتاب بیرون دادم و دستی روی پیشونی اطلس کشیدم. سنگینی نگاه مردی که کنارم نشسته بود رو حسابی روی خودم حس میکردم ولی جرات این که سرم رو بالا بیارم و باهاش چشم تو چشم بشم رو نداشتم. همون موقع بود که مادر اطلس اومد سکه ای به لباسم زد و با لبخندی که از روی لبش کنار‌ نمیرفت گفت خب دیگه مبارک باشه بلند شو دختر بلند شو از امروز دیگه این لوس بازی هارو باید بذاری کنار خونه ی ننم برم و خونه ی اقام برم نداریم باید بشینی بچه هاتو بزرگ کنی. همه از اون همه وقاحتش در عجب بودن و حتی قوم و خویش های خودش هم با تعجب نگاهش میکردن که چطور با این همه پررویی جلوی پدر و مادرم این حرف هارو میزنه. مادرم جلو اومد و گفت خانم جان یه امشب هم اینجا بمونه فردا صبح خودمون میاریمش. مادر اطلس دستش رو بالا اورد و گفت خیر نمیشه این دختر دیگه دختر خونه نیست عروس ماست اختیارش با من و شوهرشه هرکاری من بگم میکنه. پدرم گفت اجازه بده خانم اجازه بده ما هم حرف بزنیم هر کس اختیار خودش رو داره دخترم به شما احترام میذاره اونم به خاطر بزرگتریتون وگرنه اختیارش دست خودشه. مادر اطلس دیگه کلافه شده بود و رو به پدرم گفت در هر صورت من همین امشب باید عروسم رو ببرم و دستش رو پشت من زد و گفت پاشو عروس پاشو. نگاهی به پدرم انداختم و بعد از این‌ که تایید کرد از جام بلند شدم و مادرم رو بغل کردم بعد از اون دست پدرم و شمس خاتون رو بوسیدم و با گریه ازشون خداحافظی کردم و دنبال مادر اطلس از خونه بیرون رفتم. خیلی دلم گرفته بود ولی سعی میکردم دلم رو به اطلسی که بغلمه خوش کنم و مدام به سینه ام میفشردمش و عطر تنش رو بو میکشیدم. کنار مردی که حالا شوهرم شده بود قدم از قدم برمیداشتم و به سمت خونه ی جدیدم میرفتم. اونجارو درست به یاد نداشتم چون بعد از مراسم های محمد علی دیگه به اونجا نرفته بودم ولی خب یه چیز کلی از خونه یادم بود و مدام به این فکر بودم که کدوم اتاقش به ما میرسه.بلاخره به خونه رسیدیم و بعد از این که در باز شد....

سه چهار تا بچه ی قد و نیم قد به سمت شوهرم که اسمش قباد بود راه افتادن. قباد دستی روی سر دختر کوچولوش کشید و با پسر ها کمی خوش و بش کرد و به سمت اتاقی راه افتاد. اونجا بود که فهمیدم اینا چند تا از بچه هایی هستن که باید ازشون نگهداری کنم و بزرگشون کنم. خونه حسابی شلوغ بود و نصف مهمون هایی که خونمون بودن به اون خونه اومدن اول فکر کردم کمی میمونن و میرن ولی یکی یکی به سمت اتاق هایی که دور خونه بود راه افتادن و همشون همونجا مستقر شدن. اونا برادر شوهر ها و جاری هام بودن و چند تا خواهر شوهرایی که توی خونه مونده بودن. صدای گریه ی بچه ای از اتاقی که قباد بهش رفته بود بلند شد و همون موقع مادر اطلس دستش رو پشتم زد و گفت‌نمیشنوی بچه هلاک شد بیا برو ارومش کن. بدو بدو به سمت اتاق راه افتادم و وقتی در چوبیش رو با شتاب باز کردم با بالا تنه ی لخت قباد رو به رو شدم. از ترس هینی کشیدم و عقب عقب از اتاق بیرون رفتم. تا به حال چنین چیزی از پدر و برادر هام توی خونه ندیده بودم و حسابی خجالت زده شده بودم. قباد با تعجب از اتاق بیرون اومد و بعد از این که نگاهی به دور و بر انداخت پرسید اتفاقی افتاده؟ روی حرف زدن نداشتم و همینطور که سرم پایین بود از کنارش گذشتم و گفتم بچه داره گریه میکنه. اطلس رو روی زمین گذاشتم و بچه ی قباد رو بغل گرفتم. از لطافت صورتش مشخص بود که یه دختر کوچولوعه غیر از اون یه پسر یک ساله که نوپا بود هم توی اتاق بود و بقیه ی بچه ها بیرون بازی میکردن. حسابی دلهره گرفته بودم و مدام با خودم فکر میکردم من چطور قراره از پس این همه بچه بر بیام. دختر کوچولویی که بغل گرفته بود خیلی زود اروم شد و به خواب رفت. کنار اطلس که خواب بود روی تشکی که کف اتاق انداخته بودن خوابوندمش و به پسر بچه ای که توی اتاق بود اشاره کردم به سمتم بیاد. پسر بچه چهار دست و پا به سمتم راه افتاد و همینطور که یه سمتم میومد برای خودش میخندید. دلم به حالشون سوخته بود چطور این همه بچه یک شبه بدون مادر شده بودن و کسی نبود که بالای سرشون باشه. پسر بچه رو بغل کردم و همینطور که نوازشش میکردم صدای گریه ی بچه ای از حیاط بلند شد و بعد از اون صدای جیغ و داد مادر اطلس بود که هوا رفت. بی اختیار از اتاق بیرون رفتم و مادر اطلس که مشغول کتک زدن بچه ها بود رو دیدم. بین دعواش با بچه ها سر من هم دادی کشید و گفت پس تورو اوردم که چیکار کنی هان؟ اوردمت که بازم خودم حرص این سه تا پدرسوخته رو بخورم؟ کوری نمیبینی چطور داره....

گیس های دختره رو میکشه و بین حرف هاش دوباره پس کله ی پسر بزرگه ی قباد زد و گفت خیر ندیده اینقدر شر به پا نکن. به سمت دختری که حدس میزدم چهار پنج سالشه راه افتادم. دختر بچه چشم هاش که پر از اشک بود میمالید و با ترس به مادربزرگش نگاه میکرد. همینطور که اون یکی بغلم بود دستش رو گرفتم و به سمت اتاق راه افتادم. پسر ها حسابی شر و شیطون بودن و حتی بعد از این‌که یه کتک مفصل از مادربزرگشون خورده بودن هم لبخند از روی لبشون کنار نمیرفت و دور حوض بدو بدو میکردن. غیر از اونا بچه های دیگه ای هم توی خونه بودن ولی هیچکدوم به اندازه ی بچه های قباد شلوغ نمیکردن و خونه رو به هم‌ نمیریختن. توی اتاق نشستم و اروم با دختر بزرگه حرف میزدم تا اطلس و خواهر کوچولوش از خواب بیدار نشن. قبل از هرچیزی اسمش رو پرسیدم. دختر بچه در حالی که با انگشت هاش بازی میکرد گفت اسمم ملکه. لبخندی به روش زدم و گفتم خواهر کوچولوت چی؟ گفت اون ملوکه. گفتم این یکی که بغلمه چی؟ گفت این جواده اون دوتا داداش بدامم که بیرون بازی میکنن مصطفی و مرتضی. لپشو کشیدم و اروم گفتم اسم تو از همشون قشنگ تره. ملک حسابی بهم اعتماد کرده بود و مشخص بود که از من خوشش اومده. بچه بود و زیاد حواسش جمع نبود ولی بعد از این که کلی توی اتاق بازی کرد تازه متوجه ی اطلس شد و با تعجب به سمتش رفت. نگاهی انداخت و همینطور که دستشو به مژه هاش میکشید گفت این بچه رو تو اوردی؟ گفتم اره با من اومده. گفت بچه ی توعه؟ گفتم من مراقبشم مثل شماها که باید مراقبتون باشم. کمی دیگه نگاه کرد و گفت اسمش چیه؟ گفتم اسمش اطلسه. ملک کمی بهم‌نگاه کرد و گفت منم عمه اطلس داشتم ولی مرده به قول ننه گور به گوری شده. ابرو هام از تعجب بالا پرید و گفت مگه ننه ات دوستش نداشت؟ دختر بچه گفت ننه هیچکسو دوست نداره خیلی هم بداخلاقه. حرف رو عوض کردم تا بچه ی بیچاره بیشتر از این غصه نخوره. چند ساعتی گذشت و هوا هر لحظه تاریک تر از قبل میشد. مادرم قبل از عروسی با یارمحمد حرف هایی درباره ی شب عروسی بهم زده بود و هرچی هوا تاریک تر میشد نگرانی و دلهره ام بیشتر میشد. ولی کاری از دستم بر نمیمود و اتفاقی بود که بلاخره می افتاد. از طرفی خوشحال بودم که زن عموم رو سیاه میشه و بعد از این نمیتونه دیگه پشت سرم حرفی بزنه ولی خب ترسش باهام بود و هیچ جوره از بین نمیرفت. چیزی از غروب نگدشته بود که مادر اطلس که همه ننه صداش میزدن وسط حیاط بلند صدا زد بیاین برای شام. همه از اتاق هاشون بیرون اومدن و ....

دوتا از جاری هام سفره رو انداختم و کاسه ی بزرگی پر از شیر گاو داخلش گذاشتن و دور سفره پیاله های کوچیک چیدن بعد هم ظرفی شکر اوردن و یه عالمه نون خشک خرد شده وسط سفره ریختن و همه مَشغول شدن. تعداد افراد اون خونه حسابی زیاد بود و هرچی سعی میکردم به خاطر بسپارم یادم میرفت که کدوم یکی جاریمه کدوم یکی خواهر شوهر. تازه باید یاد میگرفتم که کدوم یکی زن کیه و بچه ها هر کدوم مال کدوم پدر و مادرن. توی اون خونه فقط مادر اطلس و یکی از خواهرش و قباد رو میشناختم و حالا اسم بچه های قباد رو هم یاد گرفته بودم. تازه اون روز توی خونه متوجه شده بودم که یه سری از این دختر ها و پسر ها بچه های زن اول پدر قبادن که به رحمت خدا رفته و بعد از اون ننه رو گرفته. البته دخترای زن اولی همشون بزرگ بودن و شوهر کرده بودن ولی یکی دو تا از پسر هاش با زن و بچشون توی همون خونه زندگی میکردن غذا خوردن با یه نوزادی که توی بغلم بود و یکی دیگه که کنارم خوابیده بود و بچه ی یک ساله ی نوپایی که مدام این طرف و اون طرف میرفت حسابی سخت بود. خداروشکر بچه های بزرگتر قباد حسابی از ننه و اقاجونشون حساب میبردن و سر سفره جرات پلک زدن هم نداشتن وگرنه اونا هم میخواستن از سر و کولم بالا برن. نون هارو توی شیری که شیرین کرده بودم تیلیت کردم و یه کم خودم میخوردم یه کم به جواد میدادم و بین همه ی این ها هم اطلس رو توی بغلم تکون میدادم. بعد از شام ننه بهم اشاره کرد و گفت پاشو پاشو بچه هاتو جمع کن ببر توی اتاق دیگه این ساعت حوصله ی شلوغ کاری هاشون رو ندارم. خداروشکر میکردم که حداقل از کار های خونه معاف شده بودم و با اون همه بچه ازم نمیخواست سفره جمع کنم و ظرف هارو خاکستر مال کنم. بچه هارو به اتاق بردم. قباد و برادر هاش لب یکی از ایوون ها نشسته بودن و همینطور که چایی میخوردن به قلیون پک میزدن و میگفتن و میخندیدن. اتاقمون خیلی بزرگ نبود ولی وسطش پرده ی پارچه ای کشیده بودن که بچه ها یک طرف پرده بخوابن و من و قباد یک طرف دیگه. زندگی کردن توی اون اتاق برای منی که خونه ی پدرم اتاق جداگانه داشتم سخت بود ولی خب کاری نمیشد کرد و بلایی بود که خودم به سر خودم اورده بودم. حسابی غصم شده بود مخصوصا وقتی فهمیده بودم ننه نه اطلسو دوست داشته نه بچه اش و گرفتن اطلس کوچولو همه اش بازی بوده برای راضی کردن من. کمی بعد قباد درو باز کرد و خیلی اروم وارد اتاق شد. بچه ها اینقدر از صبح تا شب اتیش میسوزوندن که همشون بیهوش شده بودن و....

فقط اطلس که هنوز بیدار بود رو داشتم روی پام لالایی میدادم تا بخوابه. قباد مرد بداخلاقی نبود و بعد از این که کتش رو در اور به میخ دیوار اویزون کرد کنار پای من نشست و همینطور که دستی روی صورت اطلس میکشید گفت خدا ابجیمو بیامرزه این بچه شبیه خودشه.با یاداوری اطلس و مهربونی هاش دلم گرفت و وقتی دیدم اطلس کوچولو چشم هاش بسته اس برش داشتم و کنار رخت خواب خودم خوابوندمش. قباد کمی نگاه کرد و گفت چرا اینجا میخوابونیش بذارش اون طرف پرده گفتم اخه دلم امن نیست از اول تا حالا همش پیش خودم خوابیده میترسم چیزیش بشه. قباد خندید و گفت این همه بچه ی من از اول تا حالا تک و تنها همونجا خوابیدن حتی اون اخری صبح تا شب اصلا یه بارم بیدار‌ نمیشه شیر بخواد چون میدونه ننه ای نداره که بخواد شیرش بده هیچیشم نشده بعدشم درست نیست بچه اینجا کنار‌ ما بخوابه هرچیم کوچیک باشه بلاخره گناهه. خجالت کشیدم و به خاطر این که قباد بیشتر از این توضیح نده اطلس رو با رخت خوابش برداشتم و کنار بقیه ی بچه ها خوابوندم با این وجود از ترسم که بزرگتر ها توی خواب تکون نخورن و اسیبی به این دوتا نوزاد نزنن دور دوتاشونو با متکا پر کردم تا خیالم راحت راحت باشه. دلم نمیخواست اون طرف پرده برگردم مخصوصا وقتی دستمال سفیدی که قباد بالای سر رخت خوابمون گذاشته بود رو دیده بودم ولی چاره ای نداشتم و هرچی هم معطل میکردم بلاخره باید میرفتم و سر جای خودم میخوابیدم. اون شب هر طوری بود گذشت و من از خوشحالی این که زن عموم رو سیاه میشه خواب به چشمام نمیومد. ننه همون نیمه های شب اومد و دستمال رو از پسرش گرفت صدای خوشحالش که تبریک میگفت به گوشم رسید. نزدیک های اذان صبح بود که از جام بلند شدم و به سمت مطبخ رفتم. زیاد با اونجا اشنایی نداشتم ولی خب هرطوری بود باید شیر و پیاله پیدا میکردم چون بچه ها گرسنه بودن. پیاله رو برداشتم و از اب انبار هم کمی شیر گاو که از شب قبل مونده بود اوردم و بعد از این که جوشوندم به سمت حیاط راه افتادم ولی هنوز پامو بیرون نذاشته بودم که با دیدن سایه ای سه متر بالا پریدم و دستمو روی دهنم گذاشتم که جیغ نکشم. چیزی نگذشت که پسر جوونی توی مطبخ سرک کشید و اونم حسابی از دیدن من جا خورد و خیلی طلبکار پرسید تو دیگه کی هستی؟ توی این خونه چیکار میکنی نکنه برای دزدی اومدی؟ همینطور صداش بالاتر میرفت و کم کم داشت فریاد میزد که گفتم دزد کجا بود من زن قبادم خودت کی هستی این موقع شب توی خونه پرسه میزنی. پسر دستی پشت سرش کشید و....

گفت شرمنده اصلا حواسم نبود عمو قبادم زن جدید گرفته. با این حرفش منم متوجه شدم از اهالی این خونه است و موقع شام خونه نبوده به همین خاطر هم دیگه رو نمیشناختیم. سرم رو بالا اوردم و جای پیاله رو توی دستم عوض کردم و خواستم حرفی بزنم که چشم های ابی رنگش حواسم رو پرت کرد و حرفم یادم‌ رفت. پسر به خاطر نگاه خیره ی من معذب شده بود و بعد از چند ثانیه که اونم منو نگاه کرد سرش رو پایین انداخت و در حالی که زیر لب شب بخیری میگفت به سمت یکی از اتاق ها راه افتاد. نفسمو با شتاب بیرون دادم و قبل از این که شیر سرد بشه تند تند به سمت اتاق راه افتادم. قباد خواب بود و صدای خر و پفش اتاق رو پر کرده بود. بالای سر بچه ها نشستم و اول به اطلس که عادت داشت برای شیر خوردم بیدار بشه شیر دادم. بعد از اون ملوک رو به زور از خواب بیدار کردم و توی دلم‌گفتم دختر بیچاره خوبه تا حالا زنده مونده اخه مگه میشه بچه به این کوچیکی شب تا صبح گرسنه بمونه. ملوک که شیرش رو خورد باز هم کمی ته پیاله اضافه اومده بود که چشمم به جواد افتاد اونم خیلی کم سن و سال بود و با توجه به سن ملوک مشخص بود که نتونسته زیاد شیر مادرش رو بخوره به همین خاطر اونم بیدار کردم و ته پیاله رو به خوردش دادم. برام عجیب بود که بچه های قباد اینقدر ساکت و ارومن و بعد از این که شیر خوردن خودشون خوابیدن ولی اطلس نمیخوابید و بعد از این که کلی لالاییش دادم بلاخره چشم هاشو بست. دیگه هوا کم کم گرگ و میش شده بود که به رخت خوابم برگشتم و همینطور که پشتم رو به قباد میکردم به فکر پسری که توی حیاط دیده بودم فرو رفتم. پسر خوش قد و بالایی بود ولی از موهای صورتش معلوم بود که سنی نداره و شاید سه چهار سال از خودم بزرگتر بود. چشم هاش ادم رو یاد اسمون می انداخت ابی خیلی روشن بود و توی تاریکی برق میزد. توی فکر بودم که یعنی بچه ی کدوم یکی از برادر های قباده اونا که همشون چشم و ابرو مشکی بودن تا یاد پسر هفت هشت ساله ای که توی حیاط بازی میکرد افتادم اونم چشماش ابی بود و سر سفره هم یکی از زن هایی که احتمالا جاریم میشد چشم های ابی رنگ داشت. توی جام تکونی خوردم و چشم هامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر‌ نکنم تا خوابم ببره. نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که با صدای جنگ و دعوای پسر های قباد بیدار شدم. قباد سر جاش نبود و مشخص بود که زودتر از من بیدار شده. پرده رو کنار زدم و گفتم چه خبره؟ چه خبره؟ چرا دوباره دعوا میکنین؟ مصطفی همینطور که نشگون های ریزی به بازوی مرتضی میگرفت گفت

نخ منو ازم گرفته نمیذاره بازی کنم. ابرو هام بالا پرید و گفتم مگه با نخ هم بازی میکنن؟ مرتضی نخ رو دور انگشتش پیچید و محکم کشید و همین که انگشتش سیاه شد دوتایی با هم خندیدن و گفتن اره اره نگاه. از ترس محکم دستشو گرفتم و نخ رو از دور انگشتش باز کردم و گفتم عقل نداری پسر انگشتت قطع میشه. بعد از اون اطلس و ملوک رو بیدار کردم و جواد و ملک هم از سر و صدای برادراشون بیدار شده بودن. ملک رو با چادر پشتم بستم و اطلس رو توی بغلم گرفتم و دست جواد که دیگه راه میرفت هم گرفتم و از اتاق بیرون رفتیم. جاری هام که دور حیاط جمع بودن و رخت میشستن با تعجب به من نگاه میکردن که چطور این همه بچه دور خودم جمع کردم. چند تایی سنگ از توی باغچه جمع کردم و روی هم چیدم. بعد توپی که از گوشه ی اتاق با خودم اورده بودم رو برداشتم و به پسر ها هفت سنگ یاد دادم. ملک هم حسابی استقبال کرد ولی برادرهاش توی بازی راهش نمیدادن. باهاشون حرف زدم و گفتم تعداد باید زیاد باشه تا بلاخره قبول کردن بعد از اون پسر عمو ها و دختر عموهاشونم جلو اومدن و اون روز همه از دست جیغ و داد های الکی و خرابکاری های بچه های اون خونه راحت شده بودن. ننه همینطور که بالای ایوون نشسته بود نگاه خریدارانه ای به من می انداخت و گه گاهی در گوش دخترش که کنارش نشسته بود حرف هایی میزد. صبحانه ی بچه هارو دادم و کمی اتاق رو جمع کردم.توی اتاق نشسته بودم و مشغول مرتب کردن لباس هام توی صندوقچه ای که مادرم برای جهیزیه ام گذاشته بود بودم که یکی در اتاقم رو زد و وارد اتاق شد. زن جا افتاده ای بود و مشخص بود که ده بیست سالی از من بزرگتره. تعارف کرم بشینه و بعد از این که نگاهی به دور و بر اتاق انداخت گوشه ای نشست. نمیدونست سر حرف رو چطوری باز کنه ولی بلاخره شروع به حرف زدن کرد و گفت زن عمو جانتو حسابی رو سیاه کردی. متوجه ی منظورش شدم ولی حرف نزدم که دوباره ادامه داد ننه هیچی به روی خودش نیورده حتی یه کاچی هم برات درست نکرده که جون بگیری ولی خب اهالی خونه همه از صدای تبریک هایی که دیشب میگفت خبردار شدن. البته کسی جلوش حرفی نمیزنه چون اگه بفهمه ما میدونیم میخواد روزگارمونو سیاه کنه. کاش دستمال رو پیش خودت نگه میداشتی یا دست مادرت میسپردی معلوم نیست اون زن کجا نیست و نابودش کرده که رفیق شفیقش بی ابرو نشه و دروغ هایی که گفته رو نشه. از حرف هاش حسابی جا خوردم فکر نمیکردم مادر اطلس هم به بدجنسی زن عمو باشه و بخواد...


مادر اطلس هم به بدجنسی زن عمو باشه و بخواد حرف هایی که پشت سر منه ادامه دار بشه مخصوصا حالا که همسر پسرش بودم و این بی ابرویی به ضرر خودشون هم بود. سرم رو پایین انداختم و گفتم حالا من چیکار کنم؟ زن گفت من حدس میزنم کجا گذاشته باشه اگه بخوای بهت میگم‌بری برداری بسپاری دست مادرت. کمی فکر کردم و گفتم ولی اگه ننه بفهمه چی مگه نمیگین روزگارمونو سیاه میکنه؟ گفت بلاخره هرچی باشه من بیشتر از تو توی این خونه بودم ک چهارتا پیرهن بیشتر تو پاره کردم یه وقت هایی از روز خونه نیست با این که بپا داره ولی خب میشه یه کارایی کرد خودم بهت میگم چه موقع بری برداری. یکم دلم اروم شد که توی این خونه یه نفر هوامو داره. لبخندی به روش زدم و بعد از این که تشکر کردم گفتم اسم من نور جهانه اسم شما چیه؟ گفت اسم منم وجیهه است شوهرم از پسرای ننه نیست مال زن اولیه اقاجونه ولی خب این برای عروس های مردم هم مادرشوهری میکنه دیگه چه برسه به منی که توی این خونه میخورم و میخوابم. به ولله اگه چشم دیدن بچه های زن اولی اقاجونو داشته باشه ولی یه جوری روشون تسلط داره و پرشون میکنه که خدا میدونه غصه ام شدچون تا قبل از این که اطلس بمیره مادرش اصلا خودش رو نشون نداده بود و هیچوقت فکر نمیکردم چنین زنی باشه.دلم میخواست درباره ی ادمای اون خونه بیشتر بدونم چون کسیو غیر بچه ها و وجیهه نمیشناختم به همین خاطر با خوش رویی پرسیدم من هیچکس رو توی این خونه نمیشناسم حتی نمیدونم شوهر و بچه های شما کدوم یکی ها هستن میشه همه رو بهم معرفی کنی؟ وجیهه خندید و گفت اره اتفاقا الان که همه توی حیاط جمعن بهتر میتونم نشونی بدم. از جاش بلند شد پشت پنجره نشست و به من هم اشاره کرد دنبالش برم یکی یکی با انگشتش نشون میداد و میگفت این بچه ی اون یکیه فلان اتاق اتاقشونه و شوهراشونم با نشونی قد و قواره و چهره هاشون بهم میگفت کلی وقت باید شام شب گذشته رو به یاد میوردم تا بفهمم کیو میگه و اخر سر هم از بس تعداد زیاد بود همه رو یادم میرفت بلاخره به زنی که ابی چشم هاش از دور هم مشخص بود رسید و گفت این جاری وسطی منه از بچه های زن اولیس اسمش صغری این یکیو خوب یادت میمونه به خاطر رنگ چشم هاش با همه فرق داره. بعد به بچه کوچیکش اشاره کردم و گفتم اینم بچشه. وجیهه باریک اللهی گفت و به یه دختر بزرگتر هم اشاره کرد و گفت اینم اون یکی بچه اش. گفتم یکی دیگه هم داره؟ گفت فری مو طلا رو میگی؟ اون از همشون قشنگ تره موهاش هم به ننه اش رفته طلاییه.گفتم فری مو طلا؟ گفت اسمش فریدونه...

به خاطر موهای روشنی که داره بهش میگن فری مو طلا از بس عیاشه همه میشناسنش. ابروهام بالا پرید و گفتم عیاشه؟مگه چیکار میکنه؟گفت چمیدونم والا از کله سحر که میره بیرون پی الواتی نصف شب میاد خونه هر شب نیمه های شب صدای در به گوشم میرسه. داشتم فکر‌ میکردم که پس دیشب هم اون موقع تازه به خونه برگشته بود ولی با صدای وجیهه فهمیدم که فکرم رو بلند گفتم. وجیهه پرسید مگه تو دیشب دیدیش. جا خوردم و با خجالت گفتم اره هوا دیگه کم کم داشت روشن میشد که رفتم برای بچه ها شیر گرم کنم که سایه ای در مطبخ دیدم و از ترس برگشتم داخل ولی اونم منو دیده بود و فکر کرده بود که دزدم داشت کم کم داد و بیداد راه مینداخت که گفتم‌من زن قبادم و اونجا بود که فهمیدم اونم از اهالی این خونه است. وجیهه اهی کشید و گفت چی بگم والا این‌پسر داشت بچه های ماروهم به راه های بد میکشوند ماشالاش باشه هیچکس هم از پسش بر نمیاد که سر به راه بشه.برخورد کوتاهی که با اون‌پسر داشتم هیچکدوم از حرف های وجیهه خانم رو بهم نشون نداده بود و خیلی ازحرف هاش تعجب کرده بودم. وجیهه خانم بین حرف هاش یک دفعه نگاهی به بیرون انداخت و وقتی گوشه ی سر ننه رو از پشت پنجره دید محکم روی پاش زد و گفت خدا مرگم بده حالا چطور از این‌اتاق بیرون برم اگه ننه و دخترش بببینن چی؟ همینطور که از جاش بلند میشد پرسیدم مگه چه اشکالی داره ولی وجیهه از اتاق بیرون رفت و منو با هزار و یک سوال تنها گذاشت دوباره فکرم خیلی درگیر شده بود از طرفی به دستمالی که باید از اتاق ننه میدزدیدم فکر میکردم از طرفی به این که چرا عروس های خونه نباید با هم حرف بزنن و فریدون هم که از شب قبل مدام گوشه ی ذهنم بود. چیزی از رفتن وجیهه نگذشته بود که صدای مادرم به گوشم رسید اول فکر کردم که از فکر و خیال اینطوری شدم ولی صداش هر لحظه نزدیکتر میشد و انگار که به دیدنم اومده بود. سریع از اتاق بیرون رفتم و با دیدن مادرم بی اختیار به سمتش دویدم. هنوز یک روز هم از اومدنم به این خونه نگذشته بود ولی حسابی دلتنگش شده بودم. مادرم هم از دیدن من اشک توی چشم هاش جمع شد و محکم منو به خودش فشار داد. ننه حسابی داشت بهم چشم غره میرفت و بلاخره نتونست طاقت بیاره و گفت دختر به این لوسی ندیده بودم. مادرم که از حرفش جا خورده بوو اروم در گوش من گفت پس اطلس خدابیامرز هم به این لوسی دختر من بود که این زن ندیده بودش. خودم هم توی فکر فرو رفتم و یاد روز های اولی که اطلس به خونمون اومده بود افتادم. هیچکاری بلد نبود و‌..


مدام الکی زار زار گریه میکرد. خودم هم کنجکاو شده بودم که توی این خونه اون دختر چطور اینقدر لوس بار اومد و این سوال رو هم گوشه ی ذهنم گذاشتم تا از وجیهه خانم بپرسم. ننه ام به اتاقم اومد و از کوچیکی و شلوغی اون اتاق حسابی جا خورد. پرده رو کنار زد و وقتی اون همه بچه رو دید محکم روی دستش زد و گفت خدا مرگم بده این همه بچه رو تو تنها نگه میداری؟ با این که حسابی سخت بود و خسته میشدم ولی برای این که مادرم دلخور نشه گفتم بچه های بی ازارین کاری به کسی ندارن نگهداری ازشون زیاد سخت نیست مادرم نگاهی به پسر های قباد که حسابی شلوغ میکردن انداخت و گفت مشخصه. بعد کمی فکر کرد و گفت شوهرت مرد خوبیه اذیتت که نمیکنه؟ گفتم باورتون نمیشه ولی مرد خیلی مهربون و با فکریه دیشب کلی وقت بالای سر اطلس کوچولو نشسته بود و برای بی مادری این بچه و بچه های خودش غصه میخورد ماورم گفت باز خداروشکر که مثل ننه ی بدجنسش نیست. بعد ادامه داد راستی گفتی دیشب اصلا اومده بودم بپرسم دیشب چیشد سرم رو با خجالت پایین انداختم و گفتم نپرس مادر نپرس که من از این همه بدجنسی ننه در عجب موندم. دستمال رو نیمه شب اومد از قباد گرفت و معلوم نیست چیکارش کرده. مادرم گفت یعنی چی معلوم نیست چیکارش کرده؟ بعد دستش رو روی پاش گذاشت و گفت اصلا خودم همین الان میرم ازش میگیرمش. دست مادرمو گرفتم و گفتم صبر کن صبر کن امروز یکی از جاری هام یواشکی به اتاقم اومد و گفت ننه عمدا دستمال رو قایم کزده تا رفیق شفیقش زن عمو جان بی ابرو نشه و اون همه دروغی که گفته برملا نشه مادرم دستش رو روی دستش زد و گفت عجب مار صفت هایی هستن اینا دیگه. سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم جاریم وجیهه خانم گفت از جای دستمال خبر داره و کمکم میکنه وقتی ننه و دخترش خونه نیستن برم برش دارم. مادرم گفت چیزی که مال خودمونه رو چرا باید بری بدزدی اون دستمال اصلا باید پیش من بمونه اومده بودم همون رو بگیرم حالا تو میخوای موش و گربه بازی کنه برای یه دستمال؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم من نمیدونم ولی خوب خبر دارم که اگه چیزی به ننه بگی سر لج میوفته و میگه اصلا دستمالی توی کار نبوده. مادرم گفت مگه نمیگی جاریت خبر داشته پس حتما بقیه هم میدونن گفتم درست بقیه میدونن ولی به خدا اگه یکیشون جرات حرف زدن داشته باشه میگم حتی یواشکی به اتاق من اومد‌تا ننه روزگارشو سیاه نکنه.


مادرم عجبی گفت و ادامه داد اخه تو مگه ذات بد اونارو داری که بتونی چنین کارهایی بکنی؟ مگه توی زندگیت چند بار دزدی کردی که حالا بار دومت باشه؟ صدامو پایین تر اوردم و گفتم مجبورم دیگه چیکار میتونم بکنم. مادرم گفت اصلا خودم اینجا میمونم و دستمالو میگیرم. اهی کشیدم و گفتم کوتاه بیاین توروخدا مادر بذارین خودم امتحان کنم اگه کاری از دستم بر‌نیومد بهتون خبر میدم. مادرم بلاخره بعد از کلی بحث قبول کرد که خودم دستمالو بردارم و بعد از این که خداحافظی کرد از خونه بیرون رفت. من زیاد توی خونه کار‌نمیکردم و بیشتر کار های پخت و پز و تمیز کاری خونه رو دو تا جاری هام که قبل من بودن انجام میدادن.ننه میگفت اونا زیاد بچه ندارن و دست و بالشون باز تره تا کارهارو انجام بدن ولی به ولله که من حاضر بودم نهار همسایه هارو هم درست کنم و از این همه بچه مراقبت نکنم. چاره ای نبود و بیشتر وقتم رو توی اتاق بالای سر بچه ها نشسته بودم تا خرابکاری نکنن. همینطور که توی اتاق نشسته بودم چشمم بین ننه و وجیهه میچرخید تا ببینم ننه کی از خونه بیرون میره و وجیهه میاد سراغم از طرفی فکر های بدی به سرم اومده بود و با خودم میگفتم من که وجیهه رو نمیشناسم نکنه میخواد منو ببره توی اتاق ننه و همون موقع یکیو بفرسته ننه رو خبر کنه تا من رسوای عالم بشم و اسم دزد روم بذارن. با تمام این فکر ها گرفتن اون دستمال از هرچیزی برام مهمتر بود. ادم بد ذاتی نبودم ولی این مدت اینقدر از دست زن عموم حرصی شده بودم که دلم میخواست هر جور شده رسوا بشه و کل محله بشناسنش. دلم برای پدرم تنگ شده بود برای این که رو به روم بشینه و با اون لبخندی که همیشه روی لبش داره ارومم کنه دلم میخواست زود به زود ببینمشون ولی میدونستم ننه ادمی نیست که از این اجازه ها بهم بده مخصوصا وقتی مسولیت این همه بچه رو دوشم بود.ظهر ها ناهار رو زنونه دور هم میخوردیم و شب رو کنار مرد ها ولی هر وعده اینقدر بچه ها از سر و کولم بالا میرفتن که نمیفهمیدم چی میخورم و تا میومدم یه قاشق خودم بخورم یکی دهن جواد بذارم‌همه غذاشون تموم میشد و از سر سفره پا میشدن منم روم نمیشد بیشتر از این بشینم و کنار میکشیدم. از گرسنگی هر بار برای شیر گرم کردن به مطبخ میرفتم‌اگر چشم بقیه رو دور میدیدم یه تیکه از نون بیات هایی که گوشه ی مطبخ برای گاو و گوسفند ها جمع کرده بودن برای خودم میوردم و توی اتاق یواشکی میخوردم. شب دوم بود و دوباره سر سفره هر چی چشم چرخوندم خبری از فریدون نبود همه سرشدن توی بشقاب خودشون بود و....

 کسی کاری به کسی دیگه نداشت و فقط سر من بود که بین همه میچرخید و حرف های وجیهه رو به خودم یاداوری میکردم تا دوباره بررسی کنم کدوم دو تا زن و شوهرن و بچه هاشون‌ کدومن. غذامون که تموم شد یه کم کمک بقیه سفره رو جمع کردم و بعد از این که بچه هارو شیر دادم اون سمت پرده رفتم تا بخوابم. خدا خدا میکردم قباد خواب باشه و سمتم نیاد انگار که ازش چندشم میشد و دلم نمیخواست بهم دست بزنه حس بدی به این کارش داشتم ولی متاسفانه همین که سرم به بالشت رسید قباد به سمتم چرخید و گفت ای بابا این بچه ها هم حسابی تورو خسته کردن. بعد دستی به موهام کشید که من بی اختیار خودم رو عقب کشیدم قباد حسابی جا خورد ولی چیزی نگفت و دستش رو پایین اورد کمی مکث کرد و گفت مثل این که خسته ای. اب دهنمو قورت دادم و گفتم اره ببخشید امروز خیلی خسته شدم ماشاالله این بچه ها خیلی شیطونن. قباد در حالی که حسابی دلخور شده بود خودش رو عقب تر کشید و گفت خیلی خب پس استراحت کن و چشم هاشو بست. دلم به حالش سوخت مرد مهربونی بود و توی اون زمانه خوب من رو میفهمید ولی چیکار میکردم دست خودم نبود. همون شب اول هم به زور تحمل کرده بودم اونم به خاطر این که دهن زن عموم و مردم بسته بشه. نمیدونم چرا یک دفعه اینطوری شده بودم. از فکر قباد بیرون اومدم و دوباره فکرم سمت فریدون رفت. با خودم فکر میکردم که یعنی امشب هم همون ساعت قبلی میاد یا نه. گوشم به صدای در بود که ببینم صداش کی بلند میشه میخواستم همون موقع از اتاق به بهونه ی گرم کردن شیر بیرون برم و دوباره فریدون رو ببینم ولی هرچی صبر کردم خبری نشد. خیلی خسته بودم و بلاخره از خستگی چشم هام روی هم اومد و خوابم برد. نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای گریه ی اطلس چشم هامو باز کردم و سریع از جاش بلندش کردم تا بقیه ی بچه ها و قباد بیدار نشن. همینطور که لالاییش میدادم از اتاق بیرون رفتم و به سمت مطبخ راه افتادم اینقدر خواب الود بودم که حواسم به دور و برم نبود و با چشم های نیمه باز شیر رو توی پیاله ریختم و روی اجاق گذاشتم. شیر جوشیده رو از روی اجاق برداشتم و همین که خاموشش کردم یک دفعه صدای بلندی از پشت سرم بلند شد. از ترس بالا پریدم و پیاله از دستم افتاد و شیر داغ روی پاهام ریخت. از سوزش پام جیغم بالا رفت و اطلس هم که حسابی ترسیده بود شروع به گریه کرد. کم کم چراغ نفتی اتاق ها یکی یکی روشن شد و سر و صدای بقیه بلند شد. همه یکی یکی از اتاق بیرون میومدن تا ببینن چه اتفاقی افتاده و...


و حتی بچه های قباد هم از سر و صدا بیدار شده بودن ننه که مثل پاسبان بود شلون شلون با چراغی که دستش بود به سمت مطبخ راه افتاد و من از نور چراغ تازه فریدون رو دیدم که زمین خورده. قباد نگاهی به من انداخت و با چشم های گشاد شده گفت چخبرته چه اتفاقی افتاده صدای تو بود جیغ زدی؟ با اشکی که توی چشم هام جمع شده بود بریده بریده گفتم شیر ریخت روی پام. وجیهه تند تند به سمتم اومد و چراغ دستش رو پایبن اورد و گفت اخ اخ ببین پاش حسابی سوخته. بچه رو از دستم گرفت و زیر بغلم رو گرفت تا لب حوض بشینم. بعد از این که من لب حوض نشستم قباد به سمت فریدون راه افتاد و همینطور که لگدی اروم به کمرش میزد گفت دوباره چه غلطی کردی؟ پاشو تن لشتو از این وسط جمع کن نگاه کن زن بیچارمو چطور نصف جون کردی. اگه بچه از دستش میوفتاد چی؟ فریدون با صدای کشدار شروع به خنده کرد و من همینطور که جورابم رو از پام در میوردم زیر چشمی نگاهی بهش انداختم. ننه لا اله الا اللهی گفت و رو به پدر فریدون گفت این خیر ندیده دوباره از اون کوفت و زهرمارا خورده که به این حال و روز افتاده خدا از سرت نگذره فریدون ببین نصف شبی چطور همه رو به هم ریختی. پدر فریدون زیر بغلش رو گرفت و همینطور که بهش چشم غره میرفت از روی زمین بلندش کرد. سرمو به وجیهه نزدیک کردم و گفتم مگه چی خورده که اینطوری شده؟ وجیهه نگاهی به ننه انداخت و وقتی دید حواسش نیست گفت زهرماری دیگه مست و پاتیل اومده خونه خورده زمین. تا حالا چنین چیز هایی نشنیده بودم و گفتم مست و پاتیل چیه دیگه تا حالا به گوشم نخورده. وجیهه ریز ریز خندید و وقتی دید همه به سمت اتاق هاشون میرن مثل ترقه از جاش پرید و بچه رو دوباره بغل من داد و به سمت اتاقشون رفت. به زور به سمت اتاق راه افتادم. و اطلس رو سر جاش گذاشتم. تازه یادم اومد‌که بچه هنوز گرسنه س و در حالی که چشم هام‌پر از اشک میشد دوباره از اتاق بیرون رفتم و شیر گرم‌ کردم. قبل از این که به اتاق برگردم چند باری پامو توی حوض اب یخ کردم تا سوزشش کم بشه ولی فایده ای نداشت. یاد حرف های شمس خاتون افتادم که میگفت جای سوختگی رو توی ارد بذارین ولی اون وقت شب ارد از کجا میوردم. بی تفاوت به سوزش پام بالای سر بچه ها نشستم و یکی یکی بهشون شیر دادم. سر جام که برگشتم قباد هنوز بیدار بود و گفت اون موقع شب تو بیرون چیکار میکردی؟ از حرفش جا خوردم ک فکر کردم فهمیده توی فکر فریدونم. با لکنت گفتم اخه بیرون چیکار دارم رفتم برای بچه ها شیر گرم کنم...

 قباد کمی فکر کرد و گفت هر شب همین ساعت میری؟ عرق سرد روی تنم نشسته بود و دست و پام رو گم کرده بودم. به تته پته افتادم ولی زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم نه هر وقت که گرسنه بشن. قباد دستشو زیر سرش گذاشت و گفت اخه دیشبم درست وقتی که صدای در بلند شد و فریدون اومد رفتی بیرون. جا خوردم و با خودم گفتم اخه من که دیشب حتی فریدون رو هم نمیشناختم. ولی فقط این حرف رو توی دلم نزدم و گفتم چی میگی اخه من دیشب مگه فریدون میشناختم که به خاطر اون بلند شم از اتاق برم بیرون والا همون دیشب که یه هو جلوم سبز شد هم زهره ام ترکید ولی چون سایه اش رو فقط دیده بودم جیغ نکشیدم. قباد اخم هاشو توی هم کشید و گفت صداتو برای من بالا نبر کی بهت اجازه داده اینطوری تو روی شوهرت وایسی یه بار دیگه صدات بالا بره با پشت دستم توی دهنت میزنم تا یاد بگیری از این غلطا نکنی. جا خوردم انتظار چنین رفتاری رو ازش نداشتم اونم قباد که مرد اروم و مهربونی بود. سرمو پایین انداختم و حرف دیگه ای نزدم. نمیفهمیدم به خاطر رفتار سر شبم حرصی شده یا واقعا با خودش فکر کرده با فریدون قرار مدار گذاشتم. با همه ی این فکر ها پشتم رو بهش کردم و خوابیدم ولی باز هم فریدون گوشه ی ذهنم مونده بود. صبح روز بعد دوباره وقتی بیدار شدم قباد سر جاش نبود خیلی دیر بیدار نمیشدم چون بچه ها گرسنه میشدن ولی فکر کنم قباد افتاب نزده از خونه بیرون میرفت. من حتی نمیدونستم کارش چیه که اینقدر زود از خونه ببرون میره. بلند شدم و یکی یکی بچه هارو هم بیدار کردم و از اتاق بیرون رفتم. همین که پامو بیرون گذاشتم نگاه های زیرچشمی بقیه رو روی خودم حس میکردم. همه یه جور عجیبی نگاهم میکردن و نمیفهمیدم دلیل اون‌نگاه هاشون چیه. سر سفره وجیهه کنارم نشسته بود و وقتی کسی حواسش نبود اروم‌در گوشم گفت حسابی سر و صدا به پا کردی دختر. اروم پرسیدم چطور؟ همه انگار بد نگاهم میکنن دلیلش چیه؟ وجیهه گفت امروز ننه دو ساعتی میره خونه ی همسایه بغلی میام اتاقت بهت میگم همه چیز رو راستی امروز میتونی دستمالم برداری. چشم هام از خوشحالی برق زد و حرف دیگه از نزدم تا توجه کسی رو جلب نکنم. بعد از صبحانه به اتاقم برگشتم و مدام از پنجره به بیرون خیره بودم تا ببینم ننه کی از خونه بیرون میره. پیش از ظهر بود که بلاخره با دخترش چادر سر کردن و یه سمت در راه افتادن. جالب بود که حتی تا بقالی هم که میرفت دخترشو میبرد ولی وجیهه میگفت توی خونه بازم بپا داره و چند تا از عروساش هستن که....

وقتی نیست امار خونه رو در میارن و همین که پاشو توی خونه میذاره میرن از سیر تا پیاز رو براش میگن. چیزی از رفتن ننه نگذشته بود که سر و کله ی وجیهه پیدا شد و همینطور که نگاهش به مطبخ بود خودش رو داخل اتاقم انداخت. نفس نفس میزد و میگفت عجب مکافاتی داریم توی این خونه با جاریمونم نمیتونیم. حرف بزنیم. وجیهه جوری که مشخص نباشه پشت پرده ی اتاق نشست و گفت دختر این‌چه کاری بود تو دیشب کردی برای چی جیغ کشیدی؟ گفتم مگه پامو ندیدی وجیهه خانم خیلی بد سوخته خب دست خودم نبود که وگرنه مرض نداشتم اون وقت شب همه رو از خواب بیدار‌کنم. وجیهه گفت دختر عروسا کلی حرف پشت سرت در اوردن که فریدون کاری باهات کرده و تو به خاطر اون جیغ زدی تازه میگفتن خودت بودی که فریدون رو زدی و به همین خاطر زمین خورده بود. محکم توی صورتم زدم و گفتم خدا مرگم بده این حرف هارو از کجاشون در اوردن. وجیهه گفت حالا مونده تا با بدی های ادمای این خونه اشنا بشی. خدا کنه به گوش اقا قباد نرسه وگرنه شر به پا میکنه و هم تو و هم فریدون عیاشو اذیت میکنه. سرمو پایین انداختم و گفتم همون دیشب صداشو نشنیدی داشت گله میکرد که چرا زمان اومدن فریدون میری شیر گرم میکنی خب مگه گرسنگی شکم بچه دست منه وقتی صداشو روی سرش میذاره من باید چیکار کنم بشینم تا فریدون بخوابه؟ وجیهه گفت چی بگم والا ولی کاش دیگه باهاش رو به رو نشی میترسم به گوش ننه یا اقا قباد برسه و برات بد بشه. ترس برم داشته بود اولین باری نبود که پشت سرم حرف میزدن ولی حالا با پدرم و برادرهام طرف نبودم که عقل و منطق سرشون میشه با مردی که نمیفهمیدم چی توی سرش میگذره و اخلاقش چجوریه سر و کار داشتم. وجیهه نگاهی به حیاط انداخت و گفت باید بری دستمال رو از اتاق ننه برداری تا چند هفته ی دیگه همچین فرصتی پیش نمیاد که هم ننه خونه نباشه و هم بپا هاش دستشون بند باشه. گفتم دستشون بند چیه؟ نگاهی به مطبخ انداخت و گفت امروز نوبت اون دو تا جاریته که چشم و گوش ننه ان اونا باید ناهار درست کنن به همین خاطر زیاد وقت نمیکنن از مطبخ بیرون بیان تا حواسشون نیست باید خودتو به اتاق ننه برسونی. در صندوق لباس هاش بازه ولی توی اون صندوق یه صندوقچه ی کوچیک داره که مطمئنم دستمال رو اونجا گذاشته. بعد گیر سری از بین موهاش در اورد و گفت در صندوقچه قفله ولی میتونی با این بازش کنی. گیر سر رو نگاه کردم و گفتم با این؟ چطور ؟ وجیهه گفت ای بابا تو هم که چشم شهرو با زرنگیات دراوردی هیچکاری که بلد نیستی دختر جون ببین اینطوری بازش میکنی و...

 قسمتی که دندونه دندونه داره میکنی توی قفل و میچرخونی بعد در باز میشه. وجیهه با گیر سرش در صندوقچه ی اتاق من رو باز کرد و من حسابی حیرت کرده بودم بعد گیر سر رو به سمت من گرفت و گفت زود باش دیگه دختر منتظر چی هستی ننه کم کم برمیگرده ها. هول توی دلم افتاده بود ولی میخواستم برم و دستمال رو از اتاق ننه بردارم. با ناامیدی نگاهی به وجیهه انداختم و گفتم شما حواست به بچه ها هست؟ وجیهه گفت اره برو نگران نباش. گفتم اگه جاری هام از مطبخ بیرون اومدن چی؟ یا اگه کسی دیگه ببینه چی؟ گفت کسی دیگه ببینه اشکالی نداره ولی اگه جاریات بیرون اومدن راهتو کج کن و وارد اتاق ننه نشو. بلاخره با کلی سلام و صلوات از اتاق بیرون اومدم و همینطور که یه چشمم به مطبخ بود به سمت اتاق ننه راه افتادم. همه نگاهم میکردن و با خودم میگفتم‌اگه وجیهه دروغ نگفته باشه چی اگه یکی از اینا حرف بزنه و به گوش ننه برسونه چی؟ ولی بلاخره وارد اتاق شدم و یه نفس راحت کشیدم. تند تند چشم چرخوندم تا صندوقی که گفته بود رو پیدا کردم و سریع درش رو باز کردم. صندوق از لباس و چادر و پارچه پر شده بود و به خاطر این که به هم نریزمشون دستم رو از گوشه ها به ته صندوق میرسوندم تا ببینم صندوق کوچکی که وجیهه گفته کجاست تا بلاخره پیداش کردم و یکی یکی پارچه های روش رو برداشتم. قلبم مثل گنجشک تند تند میتپید و نفس هام به شماره افتاده بود. گیر سر رو با دست های لرزون از جیبم در اوردم و چند باری نفس کشیدم تا اروم بشم و بلاخره با هر بدبختی بود درش رو باز کردم. حق با وجیهه بود سرم رو کلاه نذاشته بود و ننه دقیقا دستمال رو توی اون صندوقچه گذاشته بود. سریه دستمال رو توی لباسم قایم کردم و صندوق ننه رو به حالت اول برگردوندم و بدو بدو به سمت در رفتم ولی همین که خواستم در رو باز کنم یکی از جاری هام از مطبخ بیرون اومد و به سمت حوض راه افتاد. احساس خفگی میکردم و با خودم میگفتم این دیگه به مطبخ برنمیگرده و منم تا برگشتن ننه همینجا گیر میوفتم و بدبخت میشم. چشم ازش برنمیداشتم ولی انگار واقعا نمیخواست به مطبخ برگرده. از توی اتاق ننه وجیهه که نگران از پشت پنجره ی اتاقم بهم خیره بود رو میدیدم. گه گاهی با نگرانی سری تکون میداد و چشم میچرخوند ببینه ننه برنگرده خونه. چند دقیقه ای طول کشید تا بلاخره جاریم یه لگن اب برداشت و دوباره به مطبخ برگشت با برگشتنش به مطبخ انگار همه ی زن هایی که داخل حیاط بودن نفس های حبس شدشون رو با شتاب بیرون دادن و یکی از جاری هام اشاره کرد که بیام بیرون.


نگاهی به در انداختم و از اتاق بیرون پریدم و بدو بدو به سمت اتاقم رفتم. وجیهه از نگرانی قرمز شده بود و صدای قلب اونم به گوش میرسید. دستمال رو از جیبم در اوردم و گفتم اوردمش اوردمش. وجیهه دست هاشو به هم زد و گفت باریکلا دختر تو هم کم زرنگ نیستی به ولله که فکر نمیکردم از پسش بر بیای باریکلا همون موقع بود که صدای در بلند شد و غر غر های ننه که داشت وارد خونه میشد به گوشمون رسید. وجیهه نفس عمیقی کشید و گفت چه به موقع اومدی بیرون دختر خدا رحمت کرد اگه دو دیقه دیر تر میومدی بیرون ننه سر میرسید. اب دهنمو با صدا قورت دادم و گفتم اره والا اگه ننه میرسید همونجا تیکه بزرگم گوشم بود. وجیهه گفت هرچی بود گذشت خودمم حواسم به مطبخ بود کسی ندیدت. نگاهی به بیرون انداختم و گفتم وجیهه خانم مگه فقط اون دو تا جاریم توی این خونه ان؟ ده تا چشم دیگه داشت منو میپایید پس اونا چی؟ گفت فکر کردی اونا جرات حرف زدن دارن؟ اگه بخوان حرفی بزنن و خودشونو تو دل ننه جا بکنن اون دوتا بیچارشون میکنن به همین خاطره که گفتم‌ نگران اونا نباش. گفتم خب اگه برن به اون دوتا بگن که به گوش ننه برسونن چی؟ گفت اون دو تا کسیو تو خودشون راه نمیدن نترس هر چی بگذره بیشتر با این خونه و ادماش اشنا میشی خیلی زود یاد میگیری از کی بترسی و با کی دوست باشی. به دستمالی که دستم بود نگاه کردم و گفتم حالا این دستمال رو چیکار کنیم؟ اگه ننه بره سراغ صندوقچه اش و ببینه که نیست چی میشه؟ قبل از هرچیزی میاد سراغ من و همین که اتاقمو بگرده پیداش میکنه وجیهه گفت اره راست میگی میخوای بدی به من نگهش دارم؟ سراغ من که نمیاد بخواد جاییو بگرده اتاق تورو میگرده. مردد بودم ولی چاره ای نداشتم باید میدادم وجیهه نگه داره تا وقتی که مادرم اومد دست اون بسپارمش و خیالم راحت بشه. با تعلل دستمال رو به سمت وجیهه خانم گرفتم و گفتم توروخدا مراقب باش اگه ننه یه بار بفهمه برش داشتیم از این به بعد حواسشو بیشتر جمع میکنه و من دیگه هیچوقت نمیتونم ابرو رفتم رو بخرم.وجیهه لبخندی به روم زد و گفت نگران نباش دختر. کمی بیرون رو نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی حواسش به اتاق نیست خیلی اروم از اتاق بیرون رفت و بدون این که پشت سرش رو نگاه کنه به سمت اتاقش راه افتاد. وجیهه با خوبی هاش خودش رو بهم ثابت کرده بود با این وجود باز هم نگران دستمالی بودم که دست به دست میچرخید و اخر معلوم نبود چه بلایی سرش میاد. توی دلم خدا خدا میکردم زودتر مادرم به دیدنم بیاد تا دستمال رو تحویلش بدم و خیال خودم و بقیه رو راحت کنم.


اون روز تا عصر خونه اروم بود و هر کس حواسش به کار خودش بود از ترس این که دستمال جایی بیوفته گم بشه یه نفس راحت هم نمیتونستم بکشم و مدام از پشت پنجره وجیهه رو با چشمام دنبال میکردم ببینم خدایی نکرده دستمال از توی لباسش نیوفته. نمیدونستم تا کی باید صبر کنم تا مادرم بیاد و دستمال رو تحویلش بدم و از این همه نگرانی در بیام. قبل از غروب بود که سر و صدا ها توی حیاط زیاد شد. انگار مهمون اومده بود و صدای زنی که حرف میزد حسابی برام اشنا بود ولی هرچی فکر میکردم هیچ جوره به ذهنم نمیرسید که این صدای اشنا مال کی میتونه باشه. اخر از کنجکاوی پشت پنجره رفتم و وقتی زن عمو رو توی حیاط دیدم مو به تنم سیخ شد. مطمئن بودم که برای گرفتن خبر اومده و میخواد درباره ی دستمال حرفی بزنه. عرق سرد روی تنم نشسته بود و با خودم میگفتم اگه الان ننه بخواد دستمال رو نشون زن عمو بده و ببینه نیست چی؟ زن عمو مدام به سمت اتاق من برمیگشت و هی نگاه میکرد ببینه چشمش به من میوفته یا نه منم که اصلا حوصله ی جر و بحث باهاش رو نداشتم توی اتاقم نشسته بودم و همینطور که خودم رو پشت پرده ی اتاق قایم کرده بودم اصلا خیال بیرون رفتن نداشتم. ننه و زن عمو حسابی گرم صحبت بودن و با هم گل میگفتن و گل میشنفتن. چیزی نگذشت که دوباره صدای در خونه به گوشم رسید و انگار خدا اون روز حسابی حواسش رو جمع من کرده بود. مادرم اومده بود اونم درست زمانی که زن عمو برای گرفتن خبر از دستمال به خونمون اومده بود و ممکن بود ننه متوجه ی نبود دستمال بشه. با شنیدن صدای مادرم دیگه نتونستم داخل اتاق بمونم و تقریبا به سمت حیاط پرواز کردم. زن عمو با دیدن من پشت چشمی نازک کرد و روشو ازمون برگردوند مادرم هم به خاطر این رفتارش سلام نداد و فقط برای ننه که از اون هم دل خوشی نداشت سرش رو بالا و پایین کرد و به سمت اتاق من راه افتاد. همین که به اتاق رسیدیم گفتم دستمال رو برداشتم. مادرم لبخندی با خوشحالی زد و گفت باریک الله دختر کجاست بده به من تا یه وقت ازت نگیرنش. به بیرون اشاره کردم و گفتم دست جاریمه وجیهه خانم. مادرم محکم روی دستش زد و گفت خدا مرگم بده چیز به این مهمی رو سپردی دست یکی دیگه مگه خودت نمیتونستی نگهش داری؟ گفتم اخه مادرجون اگه ننه میفهمید دستمال نیست اول میومد اتاق منو میگشت و بیچاره ام میکرد به همین خاطر وجیهه خانم گفت من نگهش میدارم تا کسی پیدا نکنه. مادرم گفت حالا چطور جلوی این مار های افعی دستمال رو از وجیهه خانم بگیریم؟ گفتم من که نمیتونم شاید شما به بهونه ای بتونی بهش نزدیک بشی و....

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : noorjahan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه opwaso چیست?