رمان نور جهان 6 - اینفو
طالع بینی

رمان نور جهان 6


توی دلم غوغایی به پا شده بود از طرفی حرف های فریدون حسابی حس و حالم رو عوض کرده بود و انگار یه نور امیدی توی دلم روشن کرده بود که بیخیال قباد و بچه هاش بشم و برم با کسی که اینطوری بهم علاقه داره و منو میپرسته زندگی کنم از یه طرف دیگه با خودم میگفتم اخه چجوری میشه؟ مگه‌ما چقدر وقت از عقدمون گذشته که حالا بخوام ول کنم و برم اصلا مگه میتونم؟ مثلا بخوام باهاش فرار کنم کجا باید برم به کی باید پناه ببرم مگه میتونم بیخیال پدر و مادرم بشم و تا عمر دارم نبینمشون اصلا اگه به گوش پدرم برسه چی؟ از ناراحتی دق میکنه. مادرم که اینقدر ناارومی میکنه که زندگی رو به کام همه تلخ کنه. حالا گیریم اطلس رو بتونم با خودم ببرم اون طفل معصوم ها چی میشن؟ هیشکی دلسوزشون نیست مگه چند سالشونه که بخوام به امان خدا ولشون کنم و برم. اینقدر توی فکر بودم و حواسم به دور و برم نبود که حسابی دست ملک رو توی دستم فشار داده بودم و بلاخره صدای دختر بیچاره در اومد. دستشو به زور از دستم بیرون کشید و با چشم هایی پر از اشک گفت ابجی نورجهان دستم درد گرفت. تازه با دیدن ملوک موضوع مهم تری بهم یاداوری شد و لب زدم اگه ملک به کسی چیزی بگه چیکار کنم؟ وسط حیاط ایستاده بودیم که فریدون از پله ها بالا اومد و همینطور که سرش پایین بود از کنارم رد شد و گفت توروخدا به حرف هام فکر کن. ملک دوباره نگاهی به فریدون انداخت و بی هوا پرسید ابجی نورجهان مگه شوهر تو اقا قبادم نیست؟ چند باری پلک زدم تا مژه های خیس از اشکم خشک بشه و گفتم چرا چرا هست. ملک نگاهی به فریدون که از خونه بیرون میرفت انداخت و گفت پس چرا دست داداش فریدون رو گرفته بودی اونم شوهرته؟ مو به تنم سیخ شد نمیدونستم چی باید جوابش رو بدم. اگه این حرف رو جلوی کس دیگه ای میزد بدبخت میشدم. سکوت کردم و بعد از مکث کوتاهی گفتم چی میگی ملک دختر خواب دیدی؟ دست کیو گرفته بودم؟ ملک گفت خودم دیدم به خدا خودم دیدم. این بار اخم هامو توی هم کشیدم و گفتم خجالت بکش دختر نبینم این حرف یک بار دیگه از دهنت بیرون بیادا پشت دستتو با قاشق داغ میکنم اگه دیگه چنین حرفی بزنی. ملک سرش رو پایین انداخت و همون موقع از ترس دست هاشو پشتش برد و بعد از این که چشمی گفت داخل اتاق دوید. نفس عمیقی کشیدم تا کمی اروم بشم و بعد از چاه سطلی اب بالا کشیدم و به صورتم زدم. بیشتر از این بیرون میموندم مادرم پیگیر میشد و ممکن بود از بچه ها سوالی بپرسه میدونستم که ملک دست خودش نیست و بی هوا از دهنش در میره به همین خاطر خیلی زود خودمو به اتاق رسوندم و...

دوباره اخمی به ملک کردم تا یادش نره که نباید حرفی بزنه اونم دوباره نگاهی به دست هاش که گفته بودم داغ میکتم انداخت و چشم ازم دزدید. کنار مادرم نشستم و سعی کردم حرف های فریدون رو فراموش کنم میدونستم کاری که ازم خواسته بود شدنی نبود و هر جا میرفتم بلاخره قباد میومد پیدام میکرد و با ننه دوتایی روزگارمو سیاه میکردن. دلم میخواست یه جوری به فریدون برسونم که خواسته ات رو قبول نمیکنم ولی جرات حرف زدن باهاش رو نداشتم مخصوصا که ملک دیگه چشم ازم برنمیداشت. دلتنگ پدرم بودم و مدام چشمم به خورشید بود تا ببینم کی به وسط اسمون میرسه و به خونه میاد تا ببینمش. مادرم اون روز به خاطر من ابگوشت درست کرده بود و میدونستم که این بچه ها هم دلی از عزا در میارن. بوی ابگوشت توی خونه پیچیده بود و مادرم نون هایی که از همسایمون کوکب خانم گرفته بود داخل پارچه ای گذاشته بود تا خشک نشن. کمی اون طرف تر سبزی خوردن هاشو توی سبد ریخته بود و کنارشون پیاز گذاشته بود. صدای در که به گوشش رسید از جا بلند شد و ماست رو توی پیاله ها کشید. از اومدن پدرم اینقدر خوشحال شدم که به سمت حیاط پرواز کردم و با اون همه خجالتی که اون سال ها داشتم به سمتش رفتم و خواستم بغلش کنم. حاج اقا هم از دیدن من حسابی احساساتی شده بود و اشک توی چشم هاش جمع شده بود. بلاخره بعد از رفع دلتنگی و حال و احوالی که کردیم دوتایی به سمت اتاق راه افتادیم و پدرم از دیدن اون‌همه بچه توی اتاق جا خورد. حواسم به چشم هاش که از تعجب گرد شده بود جمع بود ولی خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و رو به من گفت خدا حفظشون کنه بچه های قبادن؟ سری تکون دادم و یکی یکی از بزرگ به کوچیک اسم هاشون رو گفتم پدرم دستی روی سرشون کشید و همگی دور سفره نشستیم. بچه ها با اشتیاق ابگوشت رو میخوردن و من که باید حواسم رو جمع اون سه تا کوچیکتر ها میکردم ازشون عقب افتاده بودم. مادرم مدام زیر چشمی نگاهم میکرد و توی خودش حرص میخورد گه‌گاهی لا اله الا اللهی زیر لب میگفت و به خوردن ادامه میداد. بعد از نهار بود که بچه هارو خوابوندم و با یه سینی چایی به حیاط رفتم. دلم برای خونه ی پدریم حسابی تنگ شده بود برای پدری که بعد از نهار عادت داشت دور حیاط راه بره و مادری که همونجا لب ایوون مینشست و همینطور که نخود و لوبیاهاشو پاک میکرد گه گاهی به پدر نگاه میکرد.سینی چایی رو لب ایوون گذاشتم و پدرم رو صدا زدم تا برای خوردن چایی بیاد پیشمون. مادرم که نخود و لوبیا هاشو پاک کرده بود...

 یا علی گفت و از لب ایوون بلند شد و جاش رو به حاج اقا داد. همون لبخند همیشگیش روی لبش بود و بهم خیره شده بود تا بلاخره بعد از چند ثانیه گفت همه چی خوبه دخترم؟ توی اون خونه راحتی؟ بهت سخت نمیگذره که؟ با این بچه ها کنار اومدی؟ به نظر میاد دوستت داشته باشن. انگار مادرت میگفت ننه زیاد سر سازش با عروس هاش نداره تورو که اذیت نمیکنه؟ منم جوابشو با لبخندم دادم و گفتم میگذره دیگه زندگی همینه. حاج اقا کمی از چاییش خورد و بی هوا رو به من گفت به حرف دلت گوش کن راه راستو بهت نشون میده زندگی بالا و پایین زیاد داره ولی تهش برای هممون سعادت و خوشبختیه. ممکنه ادم زیاد سختی بکشه ولی به اون چیزی که براش مقرر شده میرسه معنی حرفش رو نفهمیدم ولی تا اون روز پدرم هیچ حرفی رو بی دلیل نزده بود و هر چی میگفت به احوال دل من مربوط بود به خاطر سر و صدای بچه ها که بیدار شده بودن با اجازه ای گفتم و از کنارش بلند شدم ولی حرف هایی که زده بود دور سرم میچرخید و دنبال منظورش بودم. اون روز تا نزدیک های غروب خونه ی پدرم بودیم و قبل غروب بود که سر و کله ی قباد پیدا شد و دم در به پدرم گفته بود اومدم زن و بچه هامو ببرم. خیلی زود حاضر شدم و با بچه ها از خونه بیرون رفتیم قباد حرفی نمیزد و اصلا حواسش به بچه ها نبود وسط کوچه میدویدن و گه گاهی خودشون رو جلوی درشکه ها می انداختن و با صدای داد و هوار درشکه چی به خودشون میمودن و کنار میکشیدن ولی قباد باز هم کاری به کارشون نداشت و فقط جلوشو نگاه میکرد. از اون همه سکوتش ترسیده بودم و با خودم میگفتم نکنه چیزی فهمیده؟ نکنه کسی بهش گفته که من با فریدون رفتم و تا خونه دلم هزار راه رفت که چرا این مرد اینقدر توی خودشه. به خونه که رسیدیم قبل از هر چیزی خودم رو به وجیهه خانم رسوندم و پرسیدم وجیهه خانم این چه کاری بود کردی اخه تو که میدونی ننه و قباد چقدر حواسشون جمعمه اگه یکی میدید و به گوششون میرسوند چی؟ اصلا اگه به گوش قباد رسیده باشه چی؟ چرا اینقدر ساکته چرا توی خودشه؟ وجیهه خانم گفت عه دختر یه‌ لحظه زبون به دهن بگیر ببینم چی میگی. اخه کی میگه فهمیدن اگه میفهمیدن که ننه توی خونه غوغا به پا میکرد و اول از همه منو میخواست تا بازخواستم کنه که چرا وسط کوچه تورو ول کردم اومدم گرچه تقصیر خودشه اینقدر برام خط و نشون کشید زود برگرد که تا فریدون رو وسط کوچه دیدم بال در اوردم بعدم قباد مرده هزار و یک مشکل داره حالا همه چی که دیگه مربوط به تو و فریدون نمیشه. یه کم دلم اروم گرفت و...

گفتم یعنی کسی نمیدونه. وجیهه خانم گفت نه دخترم اینقدر بد به دلت راه نده بهت که گفتم خدا بزرگه خودش هواتو داره. خیالم راحت شد و با خوشحالی به سمت اتاقم راه افتادم ننه از بالای ایوون من رو زیر نظر داشت و این مسئله دوباره نگرانم میکرد. اون شب قبل از خواب دوباره یاد حرف پدرم افتادم که میگفت به حرف دلت گوش بده. چی توی دلم بود؟ فریدون؟ یا‌نگرانی برای بچه های قباد. حسابی گمراه شده بودم. یه گوشه ی دلم میگفت به حرف فریدون‌گوش نده تو شوهر داری بچه داری باید بالای سر این بچه ها باشی ولی یه طرف دیگه ی دلم به سمت فریدون پر میکشید و از فکرش بیرون نمیومدم. اون شب چون حسابی خسته بودم خیلی زود خوابم‌برد و نتونستم بیشتر از این به حرف های پدرم فکر کنم. صبح روز بعد فریدون طبق معمول خونه بود و دور حیاط برای خودش راه میرفت و نگاهش رو از روی من بر نمیداشت. خیلی معذب میشدم و مدام سرم رو پایین مینداختم تا باهاش چشم تو چشم نشم. حتی چند باری از کنارم رد شد تا ببینه حرفی میزنم یا نه ولی من سکوت کرده بودم و فقط نگران ننه بودم که از لب ایوون حواسش به تمام این اتفاقات هست. بلاخره خودم رو توی امطبخ انداختم تا از دست نگاه های وقت و بی وقت فریدون در امان باشم بعد از رفتن من فریدون هم از خونه بیرون رفت و جون همه رو راحت کرد ولی چیزی نگذشت که برگشت و گفت برای ناهار اومدم. مرد های خونه برای ناهار به خونه نمیومدن و برای صبحانه و شام فقط کنارمون بودن و ناهار رو سر کار میخوردن ولی فریدون میخواست از هر فرصتی استفاده کنه تا بیشتر خونه باشه و من رو زیر نظر داشته باشه. ننه چشم ازش برنمیداشت و مشخص بود که حسابی زیر نظرش داره. اون روز فریدون که از خونه بیرون رفت ننه جلوی همه مادرش رو صدا زد و گفت باید برای فریدون زن بگیریم. دختر عفت خانم رو دیدم خوشگل و خوش بر و رو هست مو های مشکی بلند و چشم های درشت و دماغ قلمی داره. پوستش سفیده و مثل ماه میمونه. همین امروز و فردا باید بریم خواستگاریش تا این پسر هم سر به راه بشه. مادر فریدون جرات نداشت روی حرف ننه حرفی بزنه ولی هممون خوب میدونستیم که اگر فریدون نخواد به هیچ عنوان قبول نمیکنه. ته دلم ناراحت شده بودم ولی چیزی به روی خودم نیوردم تا کسی متوجه ی حالم نشه و زودتر از همه از اتاق بیرون رفتم. شب که شد صدای داد و بیداد فریدون خونه رو پر کرد مشخص بود که مادرش باهاش حرف زده و داشت قیامت به پا میکرد که من زن نمیگیرم نمیشینم برای من ببرین و بدوزین هر کیو بخوام خودم میرم خواستگاریش...

 کسی برای من تصمیمی نگیره. با حرف ها و مخالفت های فریدون لبخند روی لبم نشست و توی دلم خوشحال شدم و وقتی خیالم بابت فریدون راحت شد چشم هامو بستم تا خوابم ببره ولی ته دلم عذاب وجدان داشتم که با شوهری که داشتم به یه مرد دیگه فکر میکردم. اون روز ها لحظه ای فکرم اروم نمیگرفت و مدام نگران ملک بودم که حرفی نزنه نمیتونستم لحظه ای با کسی تنهاش بذارم و باید همیشه پیش خودم نگهش میداشتم چون چند باری وسط حیاط نزدیک بود از دهنش بپره. متوجه میشدم که از عمد این کار رو نمیکنه و فقط چون بچه اس با دیدن فریدون این مسئله بهش یاداوری میشه ولی کاری هم از دستم بر نمیومد غیر از این که تا خواست حرف بزنه نشگونی از بازوش بگیرم تا ساکت بشه و حرفش رو ادامه نده تقریبا یک فصل از زمانی که عروس این خونه شده بودم میگذشت و هوا کم کم داشت سرد میشد. فریدون هنوز بیخیال نشده بود و بیشتر روزش رو توی خونه میگذروند تا بیشتر پیش من باشه و من رو ببینه از هر فرصتی استفاده میکرد تا بهم نزدیک بشه و دلمو به دست بیاره. روحش هم خبر نداشت که من هم شبانه روز بهش فکر میکنم ولی جرات این که کاری بکنم یا حرفی بزنم رو نداشتم. ننه وقتی این وضعیت رو میدید هر روز براش یه دختر پیدا میکرد یکی از یکی خوشگل تر و با موقعیت بهتر. توی خونه هر روز حرف خواستگاری و ازدواج فریدون بود ولی هیچ کدوم رو قبول نمیکرد و هر بار بهش میگفتن داد و بیداد راه می انداخت تا بیخیال قضیه بشن. برگ درخت ها کم کم میریخت و حیاط خونه ی ننه که درخت های زیادی داشت پر از برگ شده بود. عروس ها هر روز با توری برگ های توی حوض رو جمع میکردن و وقتی حوض یخ میبست یخ حوض را میشکستند. من اینقدر دورم پر از بچه بود که به هیچکدوم از این کارها نمیرسیدم و برای رسیدگی به بچه ها هم وقت کم میوردم. مخصوصا که ملوک و اطلس بزرگتر شده بودن و کم کم میتونستن چهار دست و پا راه برن. جواد خیلی شیطونی میکرد و میخواست کار های برادر های بزرگترش رو انجام بده ولی خب هنوز درست و حسابی نمیتونست راه بره و مدام زمین میخورد دست و پاشو زخم میکرد. نمیدونستم باید جواد رو بگیرم یا حواسم به اون دو تا باشه که از ایوون پایین نیوفتن و بلایی سرشون نیاد. زمستون بود و چند روزی بود که حال خوشی نداشتم. حالم به هیچکدوم از مریضی هایی که اون زمان رایج بود نمیخورد ولی وجیهه خانم میگفت داری مریض میشی دخترم درست و حسابی لباس نمیپوشی داری سرما میخوری. مدام برام جوشونده دم میکرد و میگفت اگه تو از پا بیوفتی این خونه فلج میشه...

 کیه که بخواد حواسش به این همه بچه باشه تا بلایی سر خودشون نیارن و میگفت نباید بذاری حالت از اینی که هست بدتر بشه ولی با گذشت یک هفته سرگیجه و حالت تهوع هام هم شروع شد. اصلا نمیخواستم حتی لحظه ای فکر کنم که باردارم ولی حال و روزم به هیچ چیز دیگه نمیخورد و بلاخره از ننه خواستم قابله رو خبر کنه. از همون اول عزا گرفته بودم و فقط توی دلم خدا خدا میکردم قابله نگه باردارم میدونستم که اگه یه بچه ی دیگه هم به دنیا بیاد بیچاره میشم چجوری میخواستم این همه بچه رو نگه دارم و سر پا بمونم همینجوری هم حسابی خسته میشدم که دیگه شب ها نای راه رفتن هم نداشتم که به رخت خوابم‌برم. از طرفی قباد هر روز بدخلق تر و بد رفتار تر از روز قبل میشد و هر روز توقعش از من بیشتر از قبل بود. قابله اومد معاینم کرد و ننه هم که بالای سرش ایستاده بود چشم به دهنش دوخته بود تا ببینه قابله چی میگه. بعد از چند دقیقه گفت مبارکه عروست بارداره ننه. ننه ابرویی بالا انداخت و انگار وقتی فهمید من از قباد بچه دارم خیالش راحت شد که فریدون دیگه کاری به کار من نداره. ولی با حرف قابله دنیا روی سر من خراب شد و عشقی که به فریدون داشتم باعث شد اشکم در بیاد. تا همون روز هم مدام به این فکر بودم که مگه فریدون تا کی منتطر من میمونه بلاخره یه روز بیخیالم میشه و طبق حرف های ننه میره یکی از اون دختر های خوش بر و روی چشم و ابرو مشکی رو میگیره. تا اون روز که از قباد بچه نداشتم جرات نکردم بیخیال این زندگی بشم و با فریدون از این خونه برم دیگه حالا که به هیچ عنوان نمیتونستم چنین کاری بکنم. قابله با دیدن اشک های من نگاهی به ننه انداخت که ننه گفت اشک شوقه این دختر خیلی وقت بود بچه میخواست و بچه اش نمیشد از خوشحالی اینطور اشک میریزه ولی من حتی نفسم بالا نمیومد که بخوام بگم از بدبختی و بیچارگیم دارم اینطوری زار میزنم. کم کم همه از اتاق بیرون رفتن و من از ناراحتی نمیتونستم از جام بلند بشم. نمیخواستم ناشکری کنم که خدا بلایی سر خودم یا کسایی که دوستشون داشتم بیاره ولی ته دلم از به وجود اومدن این بچه راضی نبودم و توی دلم میگفتم خدایا کاش این بچه رو به من نمیدادی. اون زمان زن ها تا وقتی شکمشون بالا نمیومد کسی نمیفهمید باردارن ولی ننه به خاطر این که فریدون متوجه ی ماجرا بشه همون شب سر سفره خبر بارداری من رو به همه داد با حرف ننه و غذا توی گلوی فریدون پرید و به سرفه افتاد به بهونه ی سرفه هاش از اتاق بیرون رفت ولی خیلی زود صدای در خونه به گوش رسید و...

 مشخص بود که فریدون گذاشته و از خونه رفته. همه نگاه های عجیب به من مینداختن و یه جوری رفتار میکردن که انگار من کار اشتباهی کردم. انگار نه انگار که فریدون این رفتار های تابلو رو نشون میداد و منو انگشت نمای عالم و ادم میکرد. قباد هیچ عکس العملی نشون نداد و انگار که اصلا اتفاقی نیوفتاده بود فقط با اخم به مسیری که فریدون رفته بود نگاه میکرد. میدونستم که امشب دوباره با فریدون مکافات دارم و میخواد دوباره جنگ و دعوا راه بندازه ولی خب واقعا من مقصر نبودم و کاری از دستم بر نمیومد. بلاخره سفره جمع شد و بعضی از جاری هام بهم تبریک گفتن و بعضی ها هم اصلا به روی خودشون نیوردن از چشمم دور نمیموند که ننه و قباد مدام به هم چشم و ابرو میان و حرف هایی با هم رد و بدل میکنن. قباد بعد از این که حسابی با چشم و ابرو های مادرش عصبانی تر شد به سمت اتاق راه افتاد و با اخمش به من هم اشاره کرد به اتاق برم. دست و پام میلرزید ولی چاره ای نداشتم و دنبالش راه افتادم. خداروشکر بچه ها خوابیده بودن و لازم نبود تازه اونارو بخوابونم. همین که پامو توی اتاق گذاشتم قباد نگاهی به سر تا پام انداخت و بی هوا گفت بین تو و فریدون سر و سری هست؟ رنگ از روم پرید و با لکنت گفتم چه سر و سری؟ یعنی چی که سر و سری هست؟ قباد توی جاش تکون خورد و گفت از بارداری تو ناراحت شد؟ قیافه ی حق به جانبی گرفتم و گفتم به اون چه مربوطه که ناراحت بشه؟ مگه بچه ی من جای اون رو تنگ میکنه؟ قباد گفت میخواستم از تو بپرسم حتما چیزی بینتون هست که اونطوری واکنش نشون داد و گذاشت از خونه رفت. گفتم این حرف ها چیه اخه اقا قباد حتما ناراحت شده که یه نوه ی دیگه به این خونه اضافه میشه شاید اونم مثل من حس کرده که بچه ام پسره و برای همینه که بدخلقی میکنه. قباد حرفی نمیزد و متوجه شدم که اون شب حسابی زرنگی کردم و تونستم خودمو بی گناه جلوه بودم البته در واقع هم همینطور بود و من تقصیری نداشتم. قباد که انگار اروم گرفته بود گفت یعنی دلیلش همین بود؟ عجب ادمیه این فریدون بچه ی من چیکار به تو داره واقعا مگه جاتو تنگ میکنه؟ لبخندی به روش زدم و گفتم جوونه و جاهل کاری غیر از تحمل از دستمون بر نمیاد انشاالله که اونم بلاخره یه روزی سر عقل میاد و عاقل میشه. با حرف هایی که درباره ی فریدون زده بودم اخم های قباد از هم باز شد و انگار که تمام اون چشم و ابرو های ننه رو فراموش کردو گرفت خوابید. بعد از این که خیالم راحت شد منم سر جام خوابیدم ولی از فکر فریدون بیرون نمیومدم.


اینقدر از این اتفاق جا خورده بود که جلوی همه ول کرد و رفت و مطمئن بودم غیر قباد و ننه بقیه هم متوجه ی ماجرا شده بودن مخصوصا پدر و مادرش که از خجالت سرشون رو پایین انداختن. دستمو روی شکمم گذاشته بودم ولی هیچ جوره مهر اون بچه به دلم نمیوفتاد و انگار بچه ی خودم نبود. هیچ جوره نمیتونستم دوستش داشتم باشم و از اول حس خوبی بهش نداشتم. هر بار میخواستم کمی بهش فکر کنم قیافه ی فریدون که حسابی جا خورده بود و سرفه میکرد جلوی چشمام نقش میبست و حالم عوض میشد. دو سه روز از شبی که فریدون رفته بود گذشت و فریدون به خونه برنگشته بود. مادرش بیچاره حسابی نگران بود و مدام دور خونه راه میرفت و چشم به در میدوخت تا پسرش برگرده ولی هیچ خبری از فریدون نبود. کم کم بقیه هم‌نگران شده بودن حتی ننه که میونه ی خوبی با فریدون نداشت مدام چشم به راهش بود و با پسرش حرف میزد تا ببینه خبری از فریدون داره یا نه. من اصلا حال و روز خوشی نداشتم و بدتر از هر چیزی این بود که نمیتونستم نگرانیم رو نشون بدم و باید توی خودم میریختم. گاهی وقت ها به بهونه ی اوردن مواد غذایی به اب انبار میرفتم و یه گوشه پشت خمره ها مینشستم و پایین چارقدم رو بین دندونام میگذاشتم و جیغ میکشیدم تا خالی بشم و دلم از غصه و درد نترکه. بچه ی بیچاره ای که توی شکمم بود خیلی اذیت میشد ولی کاری از دستم بر نمیومد و اون روز ها اصلا حواسم به اطلس هم که بیشتر از هر کسی دوستش داشتم نبود. یک هفته گذشته بود و دیگه یه چشم مادر فریدون خون بود و یکیش اشک. همه فکر میکردن مرده و بلایی سرش اومده اما من دلم روشن بود و میدونستم فریدون دیر یا زود برمیگرده ولی دلم دیگه طاقت نداشت و نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم تا بلاخره یک روز قبل از ظهر بود که صدای کوبه ی مردونه ی در بلند شد. همه چشم هاشون به سمت در رفت چون میدونستیم که مرد های خونه هیچوقت این موقع به خونه برنمیگردن و مادر فریدون به سمت در دوید. من زودتر از همه به سمت دالان راه افتادم تا ببینم کی پشت دره و وقتی در باز شد قامت فریدون رو اون طرف در دیدم. انگار که چند سالی پیرتر شده بود موهاش حسابی ژولیده و بلند بود و ریش هایی که ما هیچوقت ندیده بودیم کمی در اومده بود و بلند شده بود. سر تا پاش خاکی بود و معلوم نبود این چند روز رو کجا مونده که به این حال و روز افتاده. مادرش بدون معطلی فریدون رو توی بغلش گرفت و همینطور که اشک میریخت میگفت کجا بودی پسرم کجا بودی قربون قد و بالات برم نمیگی این همه وقت بی خبر میذاری میری دل نگرانت میشیم؟


فریدون مادرش رو بغل کرد و بعد از این که پیشونیش رو بوسید گفت اومدم مادر اومدم دیگه غصه خوردن نداره که. وارد خونه شد و به من که اشک توی چشم هام جمع شده بود نگاه زیر چشمی انداخت و به سمت اتاقش راه افتاد ولی نتونست از دروازه ی ننه رد بشه و ننه همونجا گیرش انداخت. از قبل مهربون تر شده بود و این بار با خوش رویی ازش پرسید کجا بودی ننه؟ همه ی اهل خونه دل نگرونت شدن چرا خبر نمیدی و ول میکنی میری؟ فریدون دستی به پیشونیش کشید و گفت کار داشتم ننه اوستام برام کار جور کرده بود باید میرفتم بیرون شهر و میومدم. همه میدونستن که داره دروغ میگه ولی کسی حرفی نمیزد و سکوت کرده بودن. ننه خیلی خبی گفت و ادامه داد برو خستگی در کن این چند روز که معلوم نیست کجا بودی که سر و وضعت این شده برو استراحت کن و یه گرمابه هم‌برو از این حال و روز در بیای. فریدون بدون این که حرفی بزنه به سمت اتاقش راه افتاد و همه دنبال کار خودشون رفتن. من سر جام خشکم زده بود و از دیدن فریدون توی اون حال و روز خیلی حالم بد شده بود. برای این که کسی بیشتر از این متوجه ی حالم نشه به سمت اتاق راه افتادم و گوشه ی اتاق کز کردم. دلم خیلی پر بود و از این زندگی خسته شده بودم. روزی هزار بار خودم رو لعنت میکردم که وارد زندگی قباد شدم و این زندگی رو برای خودم ساختم ولی از طرفی میگفتم اگه به این خونه نمیومدم هیچ وقت هم با فریدون اشنا نمیشدم و حتی نمیدیدمش ولی خب حالا هم فرقی به حالم نداشت این اشنایی چه سودی برام داشت فقط هر روز زجر میکشیدم از این همه دوری. فریدون تا شب از اتاقش بیرون نیومد و موقع شام بود که سر و کله اش پیدا شد. قباد که دوباره فریدون رو توی خونه دیده بود اخم هاشو توی هم کشیده بود و اون موقع بود که فهمیدم حرف های چند شب قبلم تاثیری روش نداشته و اصلا متقاعدش نکرده. فریدون بیشتر سرش رو پایین مینداخت و گه گاهی که سرش رو بالا میورد به شکم من که ذره ای بزرگ نشده بود خیره میشد. با نگاه هاش که پر از حسرت بود دلم هزار تکه میشد و بغض میکردم. اصلا نمیتونستم حتی یک لقمه غذا هم بخورم و انگار که یک نفر گلوم رو گرفته بود و مدام فشار میداد. اصلا دیگه نمیتونستم یک جا بودن با فریدون رو تحمل کنم و اینقدر اذیت میشدم که دلم میخواست زندگیم تموم بشه و این روز هارو تحمل نکنم. همه که از سر سفره کنار رفتن دوباره خیلی زود به اتاقم برگشتم چون دلم نمیخواست که جلوی قباد گریه کنم و بخوام دلیل گریه هامو براش توضیح بدم. وجیهه خانم میگفت زن ها وقتی حامله میشن نسبت به همه چیز حساس تر میشن و...

 اشکشون دم مشکشونه سر هر چیزی گریشون میگیره حتی گاهی بی دلیل میشینن گریه میکنن. اصلا نمیفهنیدم که زن حامله چرا باید اینطوری بشه ولی خب وجیهه خانم راست میگفت منم همین حس و حال رو داشتم. هرچی قباد بهم‌ نزدیک میشد حالم بدتر میشد و انگار که به قباد ویار داشتم بوش که به دماغم میخورد زیر دلم میزد و حالم بد میشد. چند بار اول قباد اصلا اهمیت نداد ولی وقتی دید اینطوریم یه کم خودش رو عقب کشید و دیگه کمتر بهم نزدیک میشد. اون شبی که فریدون برگشته بود اصلا خواب به چسم هام نمیومد و اینقدر این دنده اون دنده شده بودم که دیگه خسته شدم. بلاخره بعد از چند ساعت از جام بلند شدم و اول یه سر به بچه ها زدم بعد از این که پتو های روشون رو مرتب کردم تا دم صبح که هوا سرد میشه سرما نخورن به سمت پنجره ی اتاقمون راه افتادم و همین که چشمم به حیاط افتاد فریدون رو دیدم که زیر نور مهتاب لب یکی از پله های ایوون نشسته بوو و به اتاق ما خیره بود. اونم توی تاریکی منو دید وقتی چشم تو چشم شدیم توی جاش تکونی خورد و سرش رو پایین انداخت. نفسم رو با شتاب بیرون دادم و بدون هیچ فکری بعد از این که از خواب بودن قباد مطمئن شدم در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم. فریدون خیلی از این کارم جا خورده بود و قبل از هرچیزی نگاهش سمت اتاق ننه رفت. من همینطور که چشمم به اتاقمون بود که قباد بیدار نشه به سمت دالان که به در منتهی میشد راه افتادم و فریدون هم بدو بدو دنبالم اومد. دوباره بغض گلومو گرفته بود و اصلا نمیدونستم چی باید بگم. با صدای لرزون زیر لب سلامی دادم فریدون هم جوابم رو داد و قبل از این که من حرف دیگه ای بزنم گفت دلم برات تنگ شده بود حالت خوبه؟ سرمو تکون دادم و با خجالت گفتم کجا بودی این همه وقت بی خبر ول کردی و رفتی؟ فریدون نگاهی به حیاط انداخت و گفت اون شب با حرف ننه خیلی به هم‌ریختم نمیدونستم باید چیکار کنم ولی میدونستم که طاقت برگشتن به این خونه رو نداشتم. چند روزی توی کوچه و خیابون سر کردم ولی دلم طاقت نیورد دیگه داشت جنون بهم دست میداد. فهمیدم که بهتره برگردم و از دور ببینمت ولی اینقدر ازت دور نباشم. اشک توی چشم هام جمع شده بود و نفهمیدم یک دفعه چیشد که خودم رو توی بغل فریدون انداختم‌و اشک هام شروع به ریختن کرد. فریدون خیلی جا خورد و مثل مجسمه خشک شده بود ولی بعد از چند ثانیه انگار که به خودش اومد و دست هاشو پشت کمرم کشید. دندون هامو به هم فشار میدادم که صدای هق هقم بلند نشه و اهالی خونه بیدار بشن....


که صدای هق هقم بلند نشه و اهالی خونه بیدار بشن. دیگه دلم نمیخواست از بغل فریدون بیرون بیام و میخواستم‌همونجا بمیرم زندگیم تموم بشه و اخرین چیزی که توی ذهنم میمونه عطر تن فریدون باشه. فریدون کمی خودش رو عقب کشید و با انگشت اشاره اش اشک هام‌که روی گونه ام ریخته بود رو پاک کرد بعد دست هاشو دو طرف صورتم گذاشت و اروم لب زد نور جهان نگاه کن منو نگاه کن اینقدر اشک نریز این دنیا ارزش اشک هاتو نداره ارزش ناراحتی تورو نداره تو چشمام نگاه کن. دماغمو بالا کشیدم و همینطور که به فریدون خیره شده بودم یک دفعه صدای در یکی از اتاق ها بلند شد. از ترس بالا پریدم و هین بلندی کشیدم همون موقع فریدون برای این که صدای من به گوش کسی نرسه دستشو روی دهنم گذاشت و منو عقب تر کشید تا در معرض دید نباشم و نور روی صورتم نیوفته. قلبم مثل گنجشک میزد و حال فریدون هم تعریفی نداشت. دوتامون به حیاط چشم دوخته بودیم و فقط خدا خدا میکردم قباد نباشه و دنبال من که جای خالیم رو دیده بود نگرده. نفسم داشت بند میومد و زیر لب فاتحه ی خودم رو میخوندم که بلاخره گوشه ی دامن جاریم که به سمت مستراح میرفت رو دیدم. همینطور که دست فریدون روی دهنم بود به سمتش برگشتم و اونم چشم هاشو باز و بسته کرد تا دلم رو اروم کنه‌ همونجا بی صدا و بی حرکت ایستادیم تا جاریم از مستراح برگشت و به اتاقش رفت. دیگه جرات اونجا موندن رو نداشنم‌و همین که سایه ی جاریم از پشت پنجره محو شد یه نگاهی به اتاق ها انداختم و بدو بدو به سمت اتاقمون رفتم. از ترس و دلهره دلم درد گرفته بود و اون وسط نگران بودم بلایی سر بچه ی توی شکمم نیاد. سر جام خوابیدم خداروشکر قباد هنوز خواب بود و اصلا متوجه ی نبود من نشده بود. درد دلم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و دست به دامن خدا شده بودم که بلایی سر بچه ام نیاد. با خودم فکر میکردم این تقاص اشتباهیه که‌کردم و خدا میخواد در عوض خیانتی که به قباد کردم بچه ام رو ازم بگیره دوباره اشک هام از چشمم پایین میریخت و خدا خدا میکردم که دردم اروم بشه. حدود یک ساعتی گذشت تا حالم بهتر شد و دلم اروم‌گرفت و دوباره به فکر فریدون فرو رفتم تنم بوی فریدون رو گرفته بود و با خودم میگفتم دیگه نه به گرمابه میرم نه لباس هامو میشورم که این بو باهام‌ بمونه و همیشه حس کنم کنارمه. هر بار چشمم به قباد می افتاد ته دلم میلرزید و احساس شرم میکردم ولی کاری از دستم بر نمیومد دلم بدجوری پیش فریدون گیر کرده بود و هیچ جوره از فکرش بیرون نمیومدم. بلاخره بعد از کلی فکر و خیال چشم هام بسته شد و خوابم‌ برد....


صبح روز بعد همین که از اتاق بیرون اومدم با چهره ی خندون فریدون که توی حیاط برای خودش قدم میزد رو به رو شدم. منم از دیدنش خوشحال شدم و نیشم باز شد ولی سرم رو پایین انداختم تا کسی متوجه ی لبخند روی لبم نشه. فریدون خیلی تابلو بازی در میورد و مدام نگران بودم کسی متوجه ی اتفاقاتی که بین ما افتاده بشه اصلا نمیتونست خودشو کنترل کنه و هیچکس باور‌نمیکرد که یک شبه بی دلیل حال فریدون از این رو به اون رو شده باشه دلم میخواست بهش اشاره کنم و بگم یه کم خودش رو جمع و جور کنه ولی میترسیدم توی حیاط به اون‌بزرگی که این همه زن دور هم‌جمع شده باشن کسی اشاره ام رو ببینه و هزار و یک حرف ازش در بیاد. دلم میخواست فریدون تا شب اونجا بمونه و از جلوی چشمم تکون نخوره ولی از طرفی هم میترسیدم ننه از احوالمون به چیز هایی پی ببره و پیگیر ماجرا بشه. بلاخره فریدون بعد از کلی پرسه ی بیهوده دور حیاط شال و کلاه کرد و از خونه بیرون رفت. همین که پاشو از در خونه بیرون گذاشت ننه مادرشو صدا زد و گفت‌امشب اماده شو با فلانی قرار گذاشتم بریم خواستگاری دخترش مادر فریدون سرش رو پایین انداخت و روی این که دیگه بگه فریدون قبول‌نمیکنه رو نداشت. به جای اون خود ننه شروع به حرف زدن کرد و گفت عمدا بهش نگفتم میدونم که اگه بفهمه دوباره میخواد یه بامبولی برامون درست کنه و خونه رو با داد و بیدادش توی حلقش کنه ولی خب نمیتونستم نسبت به این‌پسر بیخیال باشم باید توی عمل انجام شده قرارش میدادیم تا موافقت کنه زن بگیره. مادر فریدون باز هم حرفی نزد ولی توی دل من اشوبی به پا شده بود با این‌که میدونستم فریدون به هیچ عنوان قبول نمیکنه ولی ته دلم ترسیده بودم و با خودم میگفتم اگه ننه مجبورش کنه چی؟ تا عصر به در چشم دوخته بودم و دعا میکردم امشب فریدون زود به خونه برنگرده ولی ننه که اخلاق فریدون دستش اومده بود میدونست که به تازگی جوری میاد خونه که شام رو سر سفره با بقیه بخوره و از عصر اماده لب ایوون نشسته بود. کم کم سر و کله ی پدر و مادر فریدون هم‌که لباس پلوخوری تنشون کرده بودن پیدا شد و هر سه کنار هم نشسته بودن و به منتظر خیره به در بودن بلاخره قبل از غروب بود که سر و کله ی فریدون پیدا شد و از دیدن ننه اینا حسابی جا خورد. کمی‌پشت سرش رو خاروند و گفت خیر باشه ننه جایی میخواین برین؟ ننه سریع از جاش بلند شد و گفت خیره خیره میخواسم بریم خونه ی فلانی منتظر تو بودیم. چشم های فریدون گرد تر از قبل شد و گفت منو میخواین چیکار؟ ننه جواب درست و حسابی نمیداد و گفت حالا بیا بریم....

ولی فریدون اصرار داشت که بهش بگن‌چرا میخوان با خودشون ببرنش انگار بو برده بود و هرطوری بود میخواست از زیر رفتن در بره. بی اختیار برگشت و نگاهی به سمت من انداخت منم سرم رو تکون دادم و خواستم بهش بفهمونم که نره ولی فریدون انگار متوجه نشد و همینطور که زیر لب غر میزد به سمت اتاقش رفت تا لباس های کارش رو عوض کنه و با ننه اینا بره. بغض کرده بودم و با خودم میگفتم ننه هر طوری هست برای فریدون زن میگیره و من تا اخر عمر توی عشقش میسوزم توی این خونه جلوی چشممن و من هم مثل فریدون هر روز و هر شب باید حسرت بخورم ولی خب من صبر و تحمل فریدون رو نداشتم و همون روز های اول از غم و غصه میمردم. بعد از رفتن ننه اینا دیگه نتونستم خودم رو بیشتر از این نگه دارم و به اناقم رفتم تا کسی اشک هام رو نبینه. دلم میخواست جیغ بکشم تا حسابی دل پرم خالی بشه ولی نمیتونستم و همینطور که چارقدم رو بین دندون هام گرفته بودم فشارش میدادم تا حرصم خالی بشه. بچه ها این مدت خیلی گریه ی من رو دیده بودن. ملک چند باری سوال کرده بود ولی وقتی دید بی حوصله ام و جوابی بهش نمیدم دیگه سکوت کرد و چیزی نگفت. هر بار گریه میکردم همشون ردیف میشدن جلوم مینشستن و بهم خیره میشدن و هیچ کدوم حرف نمیزدن. دخترا گه گاهی به گریه می افتادن ولی اینقدر بی حوصله بودم که حتی اطلس که عزیز دردونه ام بود رو هم ساکت نمیکردم. با شنیدن صدای قباد که با برادر هاش صحبت میکرد اشک هامو پاک کردم و از جام بلند شدم. نگاهی توی ایینه به خودم انداختم چشم هام حسابی قرمز شده بود و دماغم مثل زمانی که سوز و سرما بود قرمز بود. زیر چشم هام از زوری که میزدم دون دون کبود شده بود و هیچ توجیحی برای این حالم نداشتم. چارقدم رو جلوتر کشیدم تا روی صورتم سایه بندازه و چشم هام زیاد معلوم نباشه. خداروشکر اتاق ها خیلی روشن نبود و اونقدر ها دیده نمیشدم و انگار کسی به جز وجیهه خانم متوجه ی حالم نشد. بعد از این که شام رو خوردیم وجیهه خانم یه گوشه کنارم کشید و گفت دوباره گریه کردی دخترم؟ نکنه مشکلی داری؟ داداش قباد اذیتت میکنه که این چشم های خوشگلت همیشه قرمزه؟ دماغم رو بالا کشیدم و گفتم نه بابا قباد بیچاره که اصلا خونه نبود شب میاد میخوابه صبح پا میشه میره چیکار به کار من داره؟ از بس حالم به هم میخوره اینطوری میشم دیگه خسته شده بودم نشستم یه دل سیر گریه کردم. وجیهه خانم که مشخص بود باور نکرده گفت به خاطر بالا اوردنت گریه میکنی؟ گفتم اره خب من که به این چیز ها عادت ندارم...


بعدم مگه شما خودت به من نگفتی زن وقتی باردار میشه اینطوری به هم میریزه سر هر چیزی الکی گریه اش میگیره و اشکش دم مشکشه. وجیهه خانم لبخندی زد و گفت اره خودم بودم که بهت گفتم ولی دخترم این چشم هات گناه دارن. هیچ چیز اینقدر ارزش نداره که بخوای خودت رو اینطوری اذیت کنی. چشمم به در بود و هر لحظه منتظر بودم که ننه اینا برگردن. مدام چشمم به اسمون میدوختم و هرچی ساعت جلوتر میرفت با خودم میگفتم نکنه همونجا دارن قرار مدار عقد رو میذارن که اینقدر طول کشیده اخه مگه یه خواستگاری ساده چیکار داره که اینقدر طولش دادن تا بلاخره در باز شد و صدای ننه که غر میزد به گوشم رسید به بهونه ی بچه ها که وسط حیاط بودن از جام بلند شدم و تند تند به سمت دالان راه افتادم توی اون تاریکی هر چی چشم هامو ریز کردم فریدون رو ندیدم ننه و پدر و مادر فریدون برگشته بودم ولی خبری از خودش نبود. ننه نگاه زیر چشمی بهم انداخت که گفتم خوش اومدی ننه. جوابی بهم نداد و همینطور که به سمت اتاقش میرفت انگشت اشاره اش رو بالا اورد و رو به عروس و پسرش گفت به خدا من یا یه کاری دست خودم میدم یا این پسر کله شق شما مگه چقدر دیگه قراره عمر کنم که هر روز بخوام از دست این حرص و جوش بزنم. یه کم دلم گرم شد و فهمیدم که فریدون دوباره داد و بیداد راه انداخته و بد قلقی کرده ولی چرا نیومده بود کجا مونده بود؟ ترسیده بودم که دوباره چند روزی بره و سر و کله اش پیدا نشه ولی خب هرچی بود بهتر از این بود که زن بگیره و ایینه ی دق من بشه. دیر وقت بود و دیگه باید به اتاقمون میرفتم. بچه هارو که خوابوندم سر و کله ی قباد هم پیدا شد دیگه زیاد باهام حرف نمیزد و کاری به کارم نداشت. گه‌گاهی شب ها توی رخت خواب به سمتم میومد ولی از بس حالم بد میشد و پسش میزدم خودشو عقب میکشید و میگرفت میخوابید. اون شب اصلا خوابم نمیبرد و دل نگران فریدون بودم. چند دقیقه یک بار از جام بلند میشدم و از پشت شیشه ی اتاقم به اتاق فریدون‌نگاه میکردم ولی خبری ازش نبود و حتی صدای در خونه هم نیومده بود که بدونم فریدون برگشته. قباد اون شب حسابی بد خواب شده بود و هر‌بار از جام بلند میشدم توی جاش تکونی میخورد و گه گاهی میدیدم که چشم هاشو باز میکنه. یکی دوبار هم ازم پرسید چرا نمیخوابم و کمر درد رو به خاطر بارداری بهونه کردم و گفتم باید راه برم از درد کمر نمیتونم بخوابم. نیمه های شب بود که صدای در بلند شد و همین که به گوشم رسید مثل فنر از جام پریدم و فریدون رو از پشت شیشه دیدم. دوباره توی حال خودش نبود و تلو تلو میخورد ولی ....

مشخص بود از همون چیز هایی که نه تا به حال دیده بودم و نه شنیده بودم و وجیهه خانم بهم گفته بود خورده. میگفت ادم رو حالی به حالی میکنه و اصلا نمیفهمه که داره چیکار میکنه فریدون هم به همین خاطره که به این حال روز میوفته ولی فریدون توی همون حال هم بی اختیار به سمت اتاق من برگشت و نیشش تا بناگوش باز شد. از دیدنش ذوق زده شدم مخصوصا که توی اون حال هم به فکر من بود و فراموشم نکرده بود دلم میخواست از اتاق بیرون برم و باهاش حرف بزنم میخواستم نتیجه ی خواستگاری رو بدونم ولی حسابی نگران بودم قباد اون شب خیلی بد خواب بود و هر لحظه ممکن بود از خواب بیدار بشه و دنبالم بگرده. توی همین فکر ها بودم که فریدون بهم اشاره کرد بیا بیرون دیگه‌نمیتونستم منتظر باشم و وقتی دیدم صدای خر و پف قباد میاد از اتاق بیرون رفتم. خدا خدا میکردم بیرون نیاد و بدو بدو به سمت دالان دویدم. فریدون بی دلیل ریز ریز میخندید و انگار که اصلا متوجه ی دور و برش نبود. نگاهی بهش انداختم و اروم پرسیدم فریدون چیشد؟ ننه به هدفش رسید؟ دستی به گونه ام کشید و گفت ننه کور خنده که من تورو ول کنم و کسی دیگه رو بگیرم وقتی تو یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیری چطور میتونم به کسی دیگه فکر کنم. حالا دیگه منم با فریدون بی دلیل میخندیدم و اصلا حواسمون نبود که کسی ممکنه صدامون رو بشنوه. فریدون بعد از این که حسابی خندید نیش بازش رو جمع و جور کرد و گفت نورجهان من دیگه طاقت ندارم توروخدا یه فکری برای قباد بکن. جواب دادم اخه با این بچه ای که توی شکممه چیکار میتونم بکنم؟ حالا بچه هم به دنیا بیاد قباد ادمیه که منو طلاق بده؟ مگه ننه میذاره کی میخواد این بچه هارو جمع کنه وقتی قباد زن نداشته باشه؟ فریدون نفسش رو با شتاب بیرون داد و گفت نه خودم باید درستش کنم اینطوری فایده نداره. با اوردن اسم قباد بدخوابیش بهم یاداوری شد و گفتم من دیگه باید برم اگه قباد بیدار بشه میبینه نیستم. فریدون که حسابی حالش گرفته شده بود حرفی نزد و من بدو بدو به سمت اتاقمون رفتم. روز بعد ننه حسابی توی خودش بود و مدام برای فریدون و مادرش پشت چشم نازک میکرد. قبل از ظهر بود که طبق معمول داشت همه ی وقایع روز قبل رو برای دخترش تعریف میکرد و من که توی اتاق پشتی بودم حرف هاشون رو میشنیدم. ننه میگفت فریدون بی ابروم کرده من به مادر دختره قول داده بودم که دخترشون رو میگیرم اونوقت اومده اونجا راست راست توی چشم همه نگاه میکنه و میگه من کسی دیگه رو میخوام...


پسره ی بی حیا یه کم ادب نداره جلوی این همه بزرگتر دهنشو باز کرده هر چی دلش میخواد میگه دختر ننه هم مدام لبش رو میگزید و روی دستش میزد و نوچ و نیچ میکرد و فقط من بودم که اون وسط دلم حسابی خنک شده بود اون روز فهمیدم که فریدون حسابی من رو دوست داره و روی تصمیمش و حرف هایی که زده بود کاملا مصممه ولی خب کاری از دست من بر نمیومد و نمیدونستم که چجوری باید از دست قباد خلاص بشم. از طرفی یه سری کار های فریدون هم مورد پسند من نبود و با خودم میگفتم اگه پس فردا هم بخواد هر شب هر شب نصف شب تلو تلو خوران بیاد خونه چی؟ اینطوری که‌ نمیشه زندگی کرد اونم منی که شاید مجبور بشم حتی از این شهر برم و بخوام توی یه شهر غریب زندگی کنم نمیتونم تنها بمونم تا فریدون هر وقت که دلش خواست و خوش گذرونی هاش تموم شد به خونه برگرده. از اون روز بیشتر شب ها با فریدن همدیگه رو توی حیاط میدیدم و کسی متوجه ی این دیدار ها نشده بود. گاهی وقت ها با فریدون حرف میزدیم گرچه کوتاه ولی از ارزوهامون و اینده ای که دلمون میخواست داشته باشیم میگفتیم. فریدون میگفت بچه ات که به دنیا بیاد خودم طلاقت رو میگیرم و میریم زندگیون رو میسازیم ولی خب توی اون مدت یه کم مهر بچه به دلم افتاده بود و میدونستم اگه بخوام واقعا طلاق بگیرم قباد نمیذاره بچه ام رو ببرم و باید بذارم همینطوری برم که بتونم اطلس و بچه ی خودم رو ببرم. هر شب با کلی ترس و دلهره از اتاق بیرون میرفتم ولی با وجود این ترس ها از صبح تا شب چشم به راه بودم که نیمه شب بشه و بتونم‌برم فریدون رو ببینم. به مرور زمان ویارم‌کمتر شده بود و یه کم شکمم بالا اومده بود در کل از بارداریم خوشحال نبودم ولی خب نمیتونستم هم بچه ای که از گوشت و خون خودم بود رو دوست نداشته باشم و با این که مانعی بود برای رسیدن به فریدون ولی میخواستم باشه و هر چه زودتر به دنیا بیاد. اون روز ها ننه با دو تا عروسش که خبرچینی میکردن به مشکل خورده بود هیچ‌کدوممون نفهمیدیم که سر چی بحثشون شده بود ولی حسابی با هم لج کرده بودن و مدام داد و بیداد ننه بود که توی خونه هوا بود و داشت بهشون غر میزد. از اون طرف اون دو تا هم دیگه حرف شنوی نداشتن و هر کاری ننه میگفت برعکسش رو انجام میدادن تا بیشتر حرص ننه رو در بیارن. ارامش از خونه رفته بود و جنگ و دعوا همیشه به پا بود. ننه خودش پس عروس هاش بر نمیومد و شب که میشد شکایتشون رو به شوهراشون میکرد اونا هم که به حرف ننه بودن میرفتن حسابی زن هاشون رو کتک میزدن و صدای جیغ و دادشون بالا میرفت.


اونا هم که میدونستن همه چیز زیر سر ننه است بیشتر از قبل باهاش سر لج افتاده بودن و حتی یه لیوان اب هم دستش نمیدادن چه برسه مثل قبل بخوان یکی یکی کارهایی که امر میکرد انجام بدن. همونایی که یه روز مثل پروانه دور سر ننه میچرخیدن و هرچی میخواست براش فراهم میکردن. درسته که از شوهراشون هر روز و هر شب کتک میخوردن ولی خب به قول وجیهه خانم اونقدر چشم سفید بودن که کار خودشونو بکنن و درد فلک شدن رو تحمل کنن. یه فصل از بارداریم گذشته بود و هوا دوباره داشت گرم میشد. درخت های میوه ای که توی خیاط ننه بود شکوفه زده بود و یخ حوض خود به خود اب میشد و دیگه لازم نبود ساعت ها یخ حوص بشکنیم و دست هامون از سرما قرمز و بی حس بشه. اهالی خونه حسابی خوشحال بودن چون خوراکی هایی که برای زمستانمون جمع کرده بودیم رو به اتمام بود و همه ی مردم شهر اون چند هفته ی اخر رو نگران بودن و میگفتن اگه این‌سرما و باد و بوران ادامه پیدا کنه هممون از گرسنگی تلف میشیم. اون زمان ها زمستان اینقدر سرد بود و برف میبارید که بیرون رفتن از خونه هم هزار تا دردسر داشت. هیچکس نمیتونست توی زمین هاش کشت و زرع کنه و همه از فصل گرما اب انبار هاشون رو برای زمستان پر میکردن و خودشون رو برای پنج شش ماه اماده میکردن. جو خونه هنوز هم بد بود و روزی نبود که سر و صدای ننه و عروس هاش بخوابه مدام دعواشون میشد و گیس و گیس کشی توی خونه به راه بود بار اخر دختر ننه جلو اومد و عروس ها از حرص ننه تا میخورد زدنش. ننه دیگه مثل قبل نمیتونست اهالی خونه رو توی مشتش بگیره و بقیه ی عروس ها وقتی میدیدن اینطوری میشه جلوش ایستاد حرف شنویشون کم شده بود و کار خودشون رو میکردن احترام ننه رو نگه میداشتن ولی دیگه مثل کنیز های ننه نبودن و اختیارشون دست خودشون بود. حتی به چشمم میدیدم که هفته ای یک بار برای دیدن ننه باباشون بدون اجازه ی ننه از خونه بیرون میرفتن و قبل برگشتن شوهراشون به خونه میومدن عروسایی که شاید سالی یک بار به زور هید به عید خونه ی ننشون میرفتن و همیشه دلتنگ بودن. اون روز ها منم برای دیدن فریدون ترسم کمتر شده بود و دیگه یه چشمم به اتاق ننه نبود با خودم میگفتم حالا اگه هم‌ سر و کله اش پیدا بشه دیگه اون قدرت قبل رو نداره و بلاخره یه راهی هست که بشینه سرجاش و به قباد چیزی نگه ولی کماکان از قباد میترسیدم و وقتی پیش فریدون بودم مدام دلشوره داشتم و نمیتونستم روی پام بند بشم نگرانی بیدار شدن قباد رو داشتم و خیلی زود به اتاق برمیگشتم
شکمم دیگه حسابی جلو اومده بود و....

هر روز حسم به بچه ای که توی شکمم بود بیشتر میشد دیگه مثل قبل نبودم و بی صبرانه منتظر اومدنش بودم دلم میخواست بغلش کنم و عطر تنش رو بو بکشم. با خودم میگفتم اطلس که بچه ی خودم نیست رو اینطوری میپرستم و هرکاری تونستم براش کردم روزگار خودم رو به خاطرش سیاه‌کردم و تن به این ازدواج دادم تا بتونم اون رو نگه دارم معلوم نیست چقدر بچه ی خودم رو دوست داشته باشم. فریدون خیلی برای شکم بزرگ شده ام ذوق میکرد ولی ته چشم هاش همیشه یه غمی داشت وقطعا ناراحتیش به این خاطر بود که بچه ی قباد توی شکم منه. بچه ها کم کم بزرگتر شده بودن دیگه مثل قبل شیر نمیخواستن جواد که اصلا دیگه‌ نمیخورد و کامل به غذا افتاده بود ولی اطلس و ملوک توی روز شیر میخوردن و خداروشکر شب رو خوب میخوابیدن. اوایل که فهمیدم دیگه نیاز نیست شیر بخورن حسابی ناراحت شدم و با خودم گفتم تا حالا یه بهونه ای برای بیرون اومدن از اتاق داشتم ولی از این به بعد قباد اگه بیدار بشه و ببینه نیستم چی باید بگم اتفاقا یک بار هم این اتفاق افتاد و همین که خواستم از اتاق بیرون برم قباد توی جاش چرخید و گفت کجا داری میری. از ترس عرق سرد روی پیشونیم نشست و اول هول شدم ولی همین که خواستم از سمت پنجره بچرخم چشمم به مستراح افتاد و با لکنت گفتم دارم میرم مستراح از وقتی باردار شدم زود زود باید برم. قباد حرفی نزد و دوباره به سمت دیوار چرخید و خوابید اون شب جرات نکردم پیش فریدون برم چدن قباد بیدار بود و احتمال این که از اتاق بیرون بیاد زیاد بود و بدو بدو به سمت مستراح راه افتادم. فریدون که فکر میکرد بعد از اومدن از مستراح میرم پیشش با لبخند داشت نگاهم میکرد ولی اشاره ای به اتاق کردم و توی دلم دعا کردم منظورم رو فهمیده باشه و سر جام برگشتم و خوابیوم دیگه از اون شب هر وقت میخواستم از اتاق بیرون برم توی ذهنم بود که همین حرف رو به قباد بزنم ولی هیچوقت فکر این رو نکرده بودم که اگه مارو با هم ببینه باید چیکار کنم. اون شب هم مثل هر شب ته دالان که هیچ نوری نبود رو به روی فریدون ایستاده بودم و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد حرف میزدیم مثل شب های قبل پیش از این که از اتاق بیرون بیام از خواب بودن قباد مطمئن شده بودم و هنوز صدای خر و پفش توی گوشم بود. به فریدون خیره بودم که کمی جلو اومد و توی اون تاریکی دیدم که چیزی از جیبش بیرون اورد. چشمام درست نمیدید ولی همین که دستش رو بالا اورد چیزی توی هوا برق زد و گفت این گردنبند رو برات هدیه خریدم. چشم هام از خوشحالی برقی زد و...

 پشتم رو به فریدون کردم و چارقدم رو بالا اوردم تا گردنبندی که برام خریده رو ببنده اصلا حواسمون به هیچ جا نبود ولی از گوشه ی چشمم دیدم که چیزی کنار دالان‌ تکون خورد تا اومدم به خودم بیام قباد از موهام گرفت و با داد و بیداد کشون کشون تا وسط حیاط بردم. فریدون سر جاش خشک شده بود و از جاش تکون نمیخورد من اینقدر شوکه بودم که بدنم بی اختیار میلرزید و حتی نمیتونستم از درد موهام اعتراض کنم. قباد همون وسط حیاط به جونم افتاد و بدون هیچ رحمی کتکم میزد دست هامو جلوی شکمم گرفته بودم و با خواهش و التماس میگفتم توروخدا نزن قباد بچه ام توروخدا نزن توی شکمم نزن ولی انگار کر شده بود و لگد هاش بود که پشت سر هم توی شکم و پهلوهام میخورد. از درد ناله میکردم و جلوی چشمام سیاهی میرفت کم کم فانوس اتاق ها یکی یکی روشن شد و همه از اتاق هاشون بیرون اومدن. فریدون همین که از شوک بیرون اومده بود از دالان بیرون دوید و سعی میکرد قباد رو بگیره ولی هر بار که دست قباد رو میگرفت قباد به گوشه ای پرتش میکرد و یه داد هم‌سر اون میزد. نمیدونم چطوری اینقدر زورش زیاد شده بود که هردومون رو کتک میزد. وجیهه خانم اون طرف با من جیغ میزد و با گریه از قباد خواهش میکرد منو نزنه بقیه ی عروس ها که میونه ی خوبی باهام نداشتن هم دلشون سوخته بود و حتی برادرهای قباد چند باری جلو اومدن تا جلوش رو بگیرن ولی به حرف هیچکس گوش نمیداد و باز هم کتکم میزد تنها کسی که هیچ عکس العملی نداشت ننه بود که بالای ایوون ایستاده بود و فقط نگاه میکرد. چشم از ننه برنمیداشتم و مطمئن بودم که تمام این مدت متوجه ی همه ی این اتفاقات که خودش و زن عمو باعثش شده بودن بود و بی دلیل نبود که هر روز هر روز میخواست برای فریدون زن بگیره و کاری کنه که از این خونه بره. تا یه جایی به هوش بودم تااز شدت درد کتک هایی که خورده بودم و درد شکمم چشم هام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم. نمیدونستم چقدر گذشته ولی صدای گریه های وجیهه خانم و خواهش و التماس هاش هنوز به گوشم میرسید اصلا نمیفهمیدم کجام و صدای وجیهه خانم از کجا میاد. صدای قباد گه گاهی به گوش میرسید که جواب التماس های وجیهه خانم رو میداد و میگفت پاشو برو توی اتاقت به هیچ عنوان نمیارمش بیرون تا همونجا جون بده. خواستم توی جام تکونی بخورم ولی اصلا نمیتونستم از درد داشتم جون میدادم و زیرم کامل خیس بود. دستم رو به لباسم زدم و جلوی چشمم گرفتم وقتی دیدم از خون قرمزه اشک هام بیشتر شد. از درد شکمم میفهمیدم که اتفاق بدی برای بچه ام افتاده...

 و با دیدن اون همه خون دیگه مطمئن شدم که اتفاق های بدی توی راهه حتی نای حرف زدن نداشتم که کسی رو صدا بزنم و کمک بخوام یا از قباد خواهش کنم‌ منو از اب انبار بیرون بیاره و صدام اصلا در نمیومد و حتی به گوش خودمم نمیرسید چه برسه بخواد از اب انبار بیرون بره و به گوش بقیه برسه.ولی نمیتونستم همونجوری اونجا بمونم و شاهد مرگ بچه ام باشم. بلاخره از جام تکونی خوردم ولی از درد نفسم بالا نمیومد و مرگ رو جلوی چشم هام میدیدم. خودم رو به پله ی اول رسوندم و همونجا افتادم بیشتر از اون نمیتونستم تکون بخورم. فقط امیدم به خدا بود که از این وضعیت نجاتم بده و کمکی بهم بکنه. همینطور خون ازم میرفت و درد شکمم بیشتر میشد. چند ساعتی بود که بچه ام هیچ تکونی نمیخورددبچه ای که حسابی تکون میخورد و مدام لگد میزد و فکر این که مرده باشه هر لحظه حالم رو بدتر و بدتر میکرد. اشک میریختم‌و اسم خدارو به زبون میوردم. اون لحظه چیزی جز پشیمونی توی وجودم نبود و مدام با خودم تکرار میکردم کاش این کارو نکرده بودم. کاش با همه ی بدی ها و سختی ها سر زندگیم نشسته بودم تا این بلا سر خودم و بچه ی بیچاره ای که توی شکممه نمیومد کاش دنبال هوا و هوس نمیرفتم و قباد رو هرچی هم بد بود تحمل میکردم. اینقدر با خودم و خدا درد و دل کردم و نفهمیدم چقدر گذشت تا بلاخره نور از لا به لای در اب انبار به چشمم خورد هوا روشن شده بود و افتاب که هر لحظه بیشتر بالا میومد چشم هامو اذیت میکرد. کمی گذشت تا صدای پایی که به اب انبار نزدیک میشد به گوشم رسید و بعد از اون صدای قیژ در چوبی قدیمی که باز میشد. سرم رو پایین انداختم تا چشم هام کمتر از نور خورشید بسوزه و بعد از این که چشمم به نور عادت کرد سرم رو بالا اوردم و با چند بار پلک زدن ننه که طبق معمول دست هاشو به کمرش زده بود و طلبکار نگاه میکرد رو بالای پله ها دیدم. دوباره اشک هام شروع به ریختن کرد و با همون حال زارم به ننه التماس میکردم نجاتم بده و از اونجا بیرونم بیاره. ننه همینطور ایستاده بود نگاهم میکرد و بعد از چند دقیقه مکس گفت عاقبت کاراتو دیدی؟ جزای کارهای اشتباهت رو کشیدی؟ خوب فهمیدی که عاقبت از راه بدر کردن پسر جوون ما چیه؟ خوب فهمیدی که خیانت کردن به شوهرت چی به سرت میاره؟ فهمیدی که چیزی جز سیاهی روزگارت نیست؟ یا هنوز همون فکر و خیالای خودتو داری؟ که با فریدون از اینجا میری و زندگیتو میسازی؟ اشک میریختم و با هق هق میگفتم فهمیدم ننه فهمیدم توروخدا منو از اینجا بیرون بیار....

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : noorjahan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه ysconw چیست?