رمان نور جهان 10 - اینفو
طالع بینی

رمان نور جهان 10


تا مادر و خواهرشون از دست وحشی بازی های قباد در امان بمونن. پسر وقتی دید به خونه نزدیک میشیم کمی نگاه کرد و اروم اروم جلو اومد هنوز در رو نزده بودم که جلومون ایستاد و گفت با کی کار داشتین؟ گفتم اومدم بچه هارو ببینم زن قبادم. پسر ابروشو بالا انداخت و گفت کدوم زنش؟ گفتم چی بگم والا زن دومش گفت اهان شما اشکالی نداره اون زن سومی نیاد اینجا که شنیدم بد فتنه ایه. سرم رو پایین انداختم و بعد از این که با اجازه ای گفتم از دری که باز کرده بود وارد خونه شدم پسر یا اللهی گفت تا مادرش اینا متوجه بشن که کسی وارد خونه شده خیلی زود سر و کله ی خاله ی بچه ها پیدا شد و وقتی لب ایوون مارو دید روی دستش زد و گفت نورجهان خانم اومدی خدا خیرت بده من نمیدونم با این بچه ها چیکار کنم مادر بیچاره ام افتاده یه گوشه اینا هم از سر و صدا منو بیچاره کردن زن داداشام که یکی دو سه تا بچه دارن نتونستن تحمل کنن گذاشتن رفتن توروخدا بیا یه کم بچه هارو بگیر تا من ببینم باید با مادرم چیکار کنم. اطلس رو دست وجیهه خانم دادم و وارد اتاق شدم پیرزن بیچاره یه گوشه خوابیده بود و از درد مینالید و به خودش میپیچید. توی صورتم زدم و گفتم خدا مرگم چیشدی ننه چه بلایی سرت اورد این قباد خیر ندیده؟ خاله ی بچه ها جواب داد نمیدونم به ولله نمیدونم چرا یک دفعه زمین خورد برادرم رفته دنبال طبیب بیاد به دادش برسه از دیشب تا حالا یک لحظه هم پلک روی هم نذاشته و از درد اروم نمیگیره. خواستم حرفی بزنم که بچه ها به سمتم دویدن و ملک همینطور که دست هاشو باز کرده بود اسمم رو صدا میزد و به سمتم میدوید توی بغلم گرفتمش و یکی یکی سر و کله ی بقیشون هم پیدا شد.خالشون راست میگفت خیلی شلوغ میکردن و خونه رو روی سرشون گذاشته بودن حتی مثل موقعی که پیشم بودن دیگه حرف هم گوش نمیکردن البته حق داشتن اونجا کسی بهشون سخت نمیگرفت که بخوان حرف گوش کنن. چند باری دعواشون کردم تا اروم بگیرن و اینقدر ارامش پیرزن بیچاره رو به هم نزنن تا بلاخره یه گوشه نشستن و از همون بازی های نشستنی بی سر و صدا که یادشون داده بودم با هم میکردن. بالای سر ننشون نشستم و همینطور که دستم رو روی سرش میکشیدم گفتم خدا مرگم بده ننه چه بلایی سرت اومده کجات درد میکنه؟ ننه دستش رو روی لگنش گذاشت و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت دیگه نای نفس کشیدن ندارم دلم میخواد عمرم تموم شه اینقدر که درد میکشم. سرش رو نوازش کردم و گفتم نزن این حرفو ننه الان طبیب میاد..
 دردتو درمون میکنه دیگه درد نمیکشی زود خوب میشی. خاله ی بچه ها نمیدونست هوای ننشو داشته باشه یا بچه هارو جمع و جور کنه وقتی توی مطبخ بود رو به وجیهه خانم کردم و گفتم خدا از قباد نگذره همه ی این اتفاقات تقصیر اون مردک احمقه خوبه بچه هارو بردارم چند روز بیارم خونه تا این دختر به مادرش برسه درست نیست توی خونه مریض دارن منم این بچه هارو اوار کردم سرش اگه پس فردا بلایی سر مادرش بیاد خودم رو نمیبخشم. وجیهه خانم‌نگاهی به در مطبخ انداخت و وقتی دید خاله ی بچه ها هنوز نیومده گفت نه دختر این کار رو نکن اصلا حرفشم نزن میدونم الان اگه بچه هارو برداری بیاری دوبره به تو عادت میکنن و برات مکافات میشه درضمن مگه ندیدی دیشب پدر فریدون چی گفت دایی های بچه ها اجازه نمیدن کسی جایی ببرتشون گفتم پس چیکار کنم گفت اگه خیلی نگرانی چند روزی خودت بمون اینجا که یه کم هم از جو اون خونه دور باشی اینطوری هوای بچه هارو داری جواب دادم اره فکر بدی نیست حالا از مطبخ بیاد بیرون بهش بگم ببینم چی میگه کمی گذشت و دختر بیچاره توی اون همه‌ کار و درگیری که داشت با سینی چایی از مطبخ بیرون اومد بلند شدم سینی رو از دستش گرفتم و گفتم توروخدا بیا بشین زحمت نکش میدونم این بچه ها حسابی خستت کردن. عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت چه زحمتی خواهش میکنم نذاشتم حرفش رو ادامه بده و زود گفتم‌اگه میخوای من بمونم اینجا چند روزی پیشت باشم توی نگهداری بچه ها کمکت میکنم که تو به ننه ات برسی درستش نیست پیرزن اینجا گرسنه و تشنه بمونه که تو بخوای از بچه ها مراقبت کنی. بعد از مکث کوتاهی گفت نکنه اقا قباد بخواد دوباره بیاد اینجا دعوا راه بندازه؟ گفتم اخه قباد از کجا میخواد بفهمه من اینجام نگران نباش اتفاقی نمیوفته یه کم میمونم کمک حالت باشم. خاله ی بچه ها حسابی خوشحال شده بود و وجیهه خانم بعد از این که کمی دیگه موند و به ننه دلداری داد خداحافطی کرد و رفت قبل رفتنش گفت من میرم برات وسایلت رو میارم تو بهتره از اینجا بیرون نیای ممکنه قباد ببینه اینجایی و بیاد اینجا دردسر درست کنه. ازش تشکر کردم و خواستم چند دست لباس برامون بیاره. که اطلس بی لباس نمونه وجیهه خانم رفت و چند ساعت بعد با زنبیل حصیری برگشت و وسایلم رو بهم داد دم در ازش خواستم به فریدون بگه شب رو اینجا میمونم و بعد از این که تشکر کردم داخل خونه برگشتم بچه ها از وقتی من رو دیده بودن ارومتر شده بودن و...
و یه گوشه با هم دیگه بازی میکردن. چیزی نگذشت که دایی بچه ها با طبیب برگشت و هممون خوشحال شدیم که حالا طبیب به درد ننه خاتمه میده و دیگه اینقدر زجر نمیکشه. طبیب بالای سر ننه نشست و بعد از این که کمی معاینه کرد گفت چطور زمین خورده چطور شماها حواستون به این پیرزن نبود؟کاری از دست من برنمیاد من فقط میتونم دردش رو اروم کنم تا اینقدر زجر نکشه. دخترش روی دستش زد و همینطور که اشک میریخت گفت توروخدا یه کاری کنین اخه ننه ی من سر پا بود مشکلی نداشت مگه میشه ادم از یه زمین خوردن به این حال و روز بیوفته. طبیب سرش رو تکون داد و گفت من فقط میتونم دردش رو اروم کنم ولی این پیرزن بیچاره فکر نکنم بتونه دیگه از سرجاش بلند بشه اگه میخواین طبیب دیگه ای بالای سرش بیارین شاید از دست کسی دیگه کاری بر بیاد. هممون حسابی ناراحت شده بودیم و غصه میخوردیم که این بلا سر ننه اومده. من که از ته دل قباد گور به گور شده رو نفرین میکردم چیزی جز بدبختی برامون نداشت و هر روز یک نفر رو بدبخت میکرد و به خاک سیاه مینشوند. طبیب دوا هایی داد تا درد ننه اروم بشه و مرهمی درست کرد تا روی جای شکستگیس بذاریم. ننه خیلی بی طاقت بود و مثل مار از درد به خودش میپیچید. با کمک دخترش مرهم براش زدیم و دوا هارو به خوردش دادیم تا کمی اروم شد و بعد از یک روز چشم روی هم گذاشت و تونست بخوابه یکی از عروس هاش براش عصاره ی گوشت گرفته بود و فرستاده بود تا بخوره جون بگیره. به رابطه ی خوبی که بینشون بود حسودی میکردم. این یه ننه بود ننه ای که ما داشتیمم یه ننه اینقدر مهربون بود که همه براش غصه میخورن و هر کاری از دستشون بر میومد میکردن تا خوب بشه حتی منی که غریبه بودم مدام مثل پروانه دورش میگشتم و بهش رسیدگی میکردم. پسر هاش تند تند خوراکی های مقوی میخریدن و به خواهرشون میگفتن به خورد ننه بده تا حالش بهتر بشه. خداروشکر بچه ها خیلی اذیت نمیکردن و با خالشون تصمیم گرفتیم یکی از اتاق های خونه رو بهشون اختصاص بدیم تا همونجا بمونن و مزاحم استراحت مادربزرگشون نشن. ملک خوب تونسته بود همه چیز رو مدیریت کنه و برادر ها و خواهرش در نبود من حسابی به حرفش گوش میدادن و ازش حساب میبردن. دو سه روزی از اونجا موندنم گذشته بود حسابی دلتنگ وجیهه خانم و فریدون شده بودم ولی حال ننه فرقی نکرده بود که بخوام به خونمون برگردم. خبری از قباد نبود و مشخص بود که از اینجا بودن من بی خبره وگرنه حتما تا اون موقع شری به پا کرده بود

به زندگی اونجا عادت کرده بودم هرچی بود بهتر از اون خونه بود که هر روز یه مصیبتی به سرم میومد و حداقلش این بود که خیالم راحت بود بلایی سرم نمیاد ولی خب اون همه اونجا موندنم هم درست نبود. یه کم از پول هایی که فریدون بهم داده بود پیشم بود و گه گاهی که خونه چیزی احتیاج داشت پول رو به خاله ی بچه ها میدادم تا خرید کنه ولی بیشتر خرج زندگیشون رو برادرهاش میدادن و اینطوری اصلا راحت نبودم. پسر های ننه مثل خودش با وجدان و مهربون بودن و به ننه و دخترش قبل از این که ننه زمین گیر بشه گفته بودن لازم نیست پولی از من بگیرن و خرج زندگی بچه های ابجیشون رو خودشون میدن با این وجود من هر طوری بود مقداری پول به خاله ی بچه ها میدادم و اونم به هزار زور قبول میکرد یک هفته گذشته ننه زمین گیر شده بود و حالش فرقی نمیکرد فقط با دوا های طبیب دیگه مثل قبل درد نمیکشید و صدای ناله هاش اشکمون رو در نمیورد بعد از یک هفته یک روز صبح اطلس رو اماده کردم و رو به خاله ی بچه ها گفتم نمیتونم همیشه اینجا بمونم میرم و برمیگردم یه کم هم باید خونه ی خودمون باشم درستش نیست همش مزاحم شما باشم. دختر بیچاره خیلی اصرار کرد بمونم ولی بعد از این که حسابی به ملک سفارش کردم و به بچه ها گفتم شلوغ نکنن به سمت خونه راه افتادم دلم برای فریدون لک زده بود و نمیدونستم چطور میخوام تا شب صبر کنم تا بتونم ببینمش. اون روز اصلا اروم و قرار نداشتم و چشمم مدام به در بود که فریدون بیاد و ببینمش اتاقمون حسابی خاک گرفته بود و قشنگ مشخص بود که یک هفته کسی وارد این اتاق نشده. از وجیه خانم سراغ قباد رو گرفتم گفت خبریش نشده و اصلا اینجا نیومده. گفتم گور به گور بشه الهی پیرزن بدبخت رو زمین گیر کرد همین کارو داشت فقط حالا رفته سرشو گذاشته مرده معلوم نیست کدوم قبرستونیه. بلاخره شب شد و و سر و کله ی فریدون با چشم های پر از غم و سری پایین پیدا شد. لب حوض نشسته بودم و وقتی وارد خونه شد بی اختیار از جا پریدم فریدون هم که چشمش به من افتاد گل از گلش شکفت و حال و هواش حسابی عوض شد و لبخند روی لبش نشست با چشم هامون با هم حرف هایی رد و بدل کردیم و به اتاق بزرگه برای شام رفتیم. من زودتر شامم رو خوردم و توی جمع کردن سفره کمک کردم از وقتی بچه ها رفته بودن کارم کمتر شده بود و میتونستم یه کم هم به کارهای خونه برسم. بلاخره همه خوابیدن و فانوس اتاق هاشون یکی یکی خاموش شد اون شب فریدون زودتر از شب های قبل از اتاقش بیرون اومد و ....
 


مشخص بود که اونم خیلی دلتنگم شده و همین که وارد دالان شدم بی اختیار به سمت هم دیویدیم و همدیگه رو بغل کردیم. از خوشحالی چشم هام هم میخندید و پشت سر هم تکرار میکردم وای فریدون نمیدونم چقدر دلتنگت شده بودم اونم حرف خودم رو تکرار میکرد و میگفت منم دلتنگت بودم. بلاخره بعد از کلی وقت که تونستیم از هم دل بکنیم و جدا بشیم عقب تر رفتم و به دیوار تکیه دادم فریدون سریع گفت تورخدا دیگه اینقدر طولانی جایی نمون با خودت نمیگی مجنون میشم میزنه به سرم از دوریت؟ خندیدم و گفتم پیرزن بیچاره گناه داشت این کمترین کاری بود که میتونستم براش بکنم حداقل بچه هایی که سرش اوار کردم رو برم‌نگه دارم تا اون استراحت کنه. فریدون سرش رو تکون واد و گفت نمیدونی چقدر شب تا صبح نشستم دم در اون خونه و انتظار کشیدم میدونستم کارم بی هدفه ولی کاری جز این هم از دستم بر نمیومد حداقل میدونستم که اینطوری بهت نزدیکم. باور نمیکردم که اینقدر علاقمون به هم زیاد شده باشه که لحظه ای نتونیم از هم دور بمونیم درست منم مثل فریدون همینقدر دلتنگش شده بودم و دلم برای دیدنش پر میکشید. فریدون پول هایی که اون مدت جمع کرده بود بهم داد و بعد از اون به سمت اتاق هامون راه افتادیم خیلی تو فکر ننه ی بچه ها بودم و مدام به خاطر این که بچه هارو اونجا گذاشته بودم و اومده بودم عذاب وجدان داشتم از طرفی نمیتونستم همیشه اونجا بمونم و باید به زندگی خودم هم میرسیدم. صبح روز بعد، بعد از این که صبحانه خوردیم به سمت خونه ی ننه ی بچه ها راه افتادم تصمیم گرفته بودم بچه هارو تا شب بیارم پیش خودم تا اونا کمی استراحت کنن با خودم میگفتم حالا از یک روز عاداتشون به هم نمیخوره و دوباره بهونه نمیگیرن چون اون چند روز اخلاقشون رو دیده بودم انگار دور از من حسابی بزرگ شده بودن و عقلشون رسیده بود.به اونجا که رسیدم یکی از دایی های بچه ها هم اونجا بود و گفت من اجازه نمیدم جایی بیان از کجا معلوم قباد شمارو توی کوچه و خیابون نبینه و بچه هارو ازتون بگیره دیگه به هر زحمتی بود راضیش کردم بچه هارو با هر سختی بود از خونه بیرون اوردم البته خودش گفت تا در خونمون باهامون میاد که اتفاقی نیوفته و بعد از این که مارو به خونه رسوند خداحافطی کرد و رفت بچه ها با شور و شوق خاصی وارد خونه شدن انگار که از قفس ازاد شده باشن خوشحال بودن و بالا پایین میپریدن. دلم به حالشون میسوخت ولی چاره ای جز این کار هم نداشتم. اون روز توی خونه حسابی بهشون خوش گذشت..
 

 و برای این که بیشتر خوشحال بشن غذایی که دوست داشتن رو هم خودم درست کردم بچه ها تا شب بازی میکردن و اخر شب که شد همشون از خستگی یه گوشه ای افتادن و خوابشون برد نخواستم بد خوابشون کنم و میدونستم اگه الان بیدارشون کنم حسابی اوقاتشون تلخ میشه و اخلاق هاشون بد میشه به همین خاطر تصمیم گرفتم فردا صبح ببرمشون خونه ی ننه شون. بعد از این که بچه ها خوابیدن سر و کله ی وجیهه خانم پیدا شد و گفت دختر جون تو اخر کار خودتو کردی این بچه هارو برداشتی اوردی حالا دوباره هوایی میشن گفتم نگران نباش وجیهه خانم فردا میبرمشون خونه ی ننه شون نمیذارم به اینجا عادت کنن وجیهه خانم جواب داد من گفتم به عنوان یه بزرگتر بهت بگم اگه هی دوباره بیاریشون اینجا همون آش میشه و همون کاسه ازش تشکر کردم و گفتم که به حرف هاش گوش میدم و از تجربیاتش استفاده میکنم. خودم هم چشمم ترسیده بود و به خاطر این که بچه ها هوایی نشن صبح زود شال و کلاه کردیم و به سمت خونه ی ننه شون راه افتادیم. ننه دوباره از درد به خودش میپیچید ولی این بار درد شکستگیش نبود و به خاطر بدنش بود که پر از زخم شده بود طبیب میگفت به خاطر این که بی حرکت خوابیده اینطوری شده و هر چند ساعت یک بار باید از یه سمت دیگه بخوابه تا این بلا سرش نیاد. خاله ی بچه ها خیلی غصه اش شده بود و میگفت اخه این چه بلایی بود که به سرمون اومد. با کمک هم ننه رو مدام این دنده اون دنده میکردیم و روی زخم هاش مرهمی که طبیب داده بود میذاشتیم تا بهتر بشه. روز ها میگذشت و حال ننه فرقی نکرده بود من مثل قبل یکی دو روز خونمون بودم و یک روز خونه ی ننه میموندم نمیتونستم دست تنهاشون بذارم و به چشم خودم میدیدم که هر روز وضعیت زخم های ننه بدتر میشه طبیب ازش قطع امید کرده بود و میگفت حالش دیگه هیچوقت خوب نمیشه. هر روز صبحی که با اطلس از خونه بیرون میرفتم و به سمت خونشون راه میوفتادم خودم رو برای شنیدن خبر های بد اماده میکردم تا بلاخره بعد از چند ماه از سر کوچه صدای جیغ و شیون های خاله ی بچه ها به گوشم رسید. قدم هامو تند تر کردم و به سمت خونه میدویدم وقتی وارد خونه شدم بچه هارو توی حیاط در حالی که مثل بید از ترس به خودشون میلرزیدن دیدم. اطلس رو دست ملک سپردم و وارد اتاق شدم. خاله ی بچه ها بالای سر جسم بیجون ننه اش نشسته بود و همینطور که صورتش رو چنگ میزد گریه میکرد و شیون میکشید. به زور از سر جنازه بلندش کردم و...
عقب تر بردمش. نمیخواست از سر جنازه ی ننه اش بلند بشه ولی داشت خودش رو هلاک میکرد و نمیتونستم همینطوری به حال خودش ولش کنم چیزی نگذشت که سر و کله ی یکی از دایی های بچه ها پیدا شد و از همون موقع که وارد خونه شد فهمید اتفاق های بدی افتاد از پشت پنجره نگاهش میکردم که پاهاش سست شد و بی اختیار روی زانو هاش روی زمین نشست. خواستم برم کمکش که سر و کله ی یکی دیگه از برادرهاش پیدا شد و بعد از این که بلندش کرد بدو بدو داخل خونه اومد وقتی مادرش رو توی اون وضعیت دید دست هاشو روی سرش گذاشت و چندین بار گفت خاک بر سر شدیم بی مادر شدیم دیگه مادر نداریم. دلم به درداومده بود از اون همه خوبی مادرشون که به خاطر قباد عوضی حالا باید زیر خروار ها خاک میرفت. چیزی طول نکشید که پسر های ننه بقیه ی اقوامشونم خبر کردن و همه خونه ی ننه جمع شده بودن وقتی دور خاله ی بچه ها شلوغ شد کمی خودم رو کنار کشیدم و سعی کردم هوای بچه هارو داشته باشم. تا شب جنازه ی ننه رو توی اب انبار نگه داشتیم که سرد باشه تا فردا صبح بتونیم خاکسپاریش رو انجام بدیم نمیدونستم اون شب باید برگردم خونه یا نه میترسیدم برگردم و کسی حواسش به بچه ها نباشه ننه که قبل از اون هم خیلی وقت بود کاری از دستش بر‌نمیومد و مسولیتشون گردن خالشون بود حالا اون خودشم حال خوشی نداشت و یکی باید از خودش مراقبت میکرد از طرفی اگه برنمیگشتم اهالی خونه نگران میشدن و نمیدونستم باید چجوری بهشون خبر بدم. دم در خونه نشسته بودم و بیرون رو نگاه‌میکردم فضای داخل اتاق برام خیلی گرفته بود و انگار که میخواستم خفه بشم همینطور که به کوچه خیره بودم فریدون رو وسط کوچه دیدم اول فکر کردم‌اشتباه میبینم ولی بعد از این که چند بار چشمم رو مالیدم مطمئن شدم که خودشه. نگاهی به بچه ها انداختم و بعد از این که خیالم ازشون راحت شد به سمت فریدون راه افتادم. با دیدن اون برای ننه گریه ام گرفته بود و خداروشکر اون خودش از پارچه ی مشکی که بالای در خونه وصل کرده بودیم متوجه ی همه چیز شده بود. دستمو گرفت و همینطور که به سمت بن بستی میرفت گفت گریه نکن توروخدا دلم خون میشه وقتی اشکاتو میبینم اشک هامو با پایین چارقدم پاک کردم و گفتم نمیتونم به خدا دلم برای اون همه مظلومیتش میسوزه خدا از قباد نگذره که این کار رو با این زن کرد نمیدونی این خانواده چطور داغدار شدن باید ببینی کمر پسر هاش چطور شکسته مگه کیو جز این مادر داشتن؟ ....

فریدون اشک هامو پاک کرد و گفت خیلی خب دیگه گریه نکن خدا رحمتش کنه زن بیچاره خیلی وقت بود که مریض بود اون طوری بیشتر اذیت میشد و زجر میکشید انشاالله که الان جاش خوب باشه. نگاهی به فریدون انداختم و گفتم باید امشب رو اینجا بمونم کسی هوای بچه هارو نداره خالشون که عزاداره کی از اینا مراقبت کنه؟ فریدون گفت باشه بمون ولی خیلی زیاد نمون یکی دو روزه برگرد دلتنگت میشم. بعد از این که کمی دیگه با هم حرف زدیم از هم خداحافظی کردیم و داخل خونه برگشتم صبح روز بعد وجیهه خانم هم‌برای گفتن تسلیت اومده بود ولی نتونست برای خاکسپاری همراهیمون کنه چون بچه هارو دست اون‌سپرده بودم و خودم کنار خاله ی بچه ها میموندم. اون روز بعد از این که از قبرستون به خونه برگشتیم پسر ها درباره ی قباد حرف میزدن و میگفتم نمیتونیم این کارش رو بی جواب بذاریم دستی دستی ننمون رو فرستاده سینه ی قبرسون بشینیم و نظاره گر باشیم؟ ولی همسرهاشون سعی میکردن منصرفشون کنن تا تصمیم اشتباهی نگیرن و زندگیشون رو خراب نکنن نمیدونستم میخواستن با قباد چیکار کنن ولی هرکاری میکردن برای من ضرری نداشت و بیشتر دلم خنک میشد. چند روز قبلش بود که میخواستم برم با پدرم صحبت کنم تا طلاقمو ازش بگیره ولی حالا که ننه ی بچه ها مرده بود نمیدونستن خالشون این بچه هارو نگه میداره یا نه و حسابی فکرم درگیر شده بود. دو سه روزی اونجا موندم و بعد از سوم ننه به خونمون برگشتم. خودم با خالشون حرف زدم و چندباری پرسیدم میتونی بچه هارو نگه داری اونم هر چند بار جواب داد اگه اینا نباشن که از تنهایی دیوونه میشم چطور میونم تک و تنها توی این خونه بمونم از طرفی برادرهاش غیرتی شده بودن و میگفتن ابجیمون مجرده یه زن تنهاست نمیتونه تک و تنها توی این خونه بمونه اگه شبونه مردی در خونشو زد چیکار کنه؟ میخواستن ابجیشون رو پیش خودشون ببرن و نوبتی خونه ی هر کدومشون بمونه ولی دختر بیچاره نه خودش اینطوری راحت بود نه میتونست این همه بچه رو دنبال خودش این طرف اون طرف بکشه و هرطوری بود برادرهاشو راضی کرد که فعلا همونجا بمونه حق داشت بنده خدا بلاخره زن برادرهاش هرچی هم‌که عروس های خوبی بودن نمیتونستن با چنین شرایطی کنار بیان و این همه بچه رو توی خونشون نگه دارن. دوباره مثل قبل برادر ها هر روز به ابجیشوم سر‌میزدن و منم کم نمیرفتم و بیام. پول هایی که جمع میکردیم تند تند به دستش میرسوندم تا یه وقت دستش تنگ نشه و بتونه شکم بچه هارو سیر کنه....

روز ها میگذشت و بلاخره چهلم ننه فرا رسید مراسمی گرفتیم و دوباره همگی براش عزاداری کردیم همه پشت سر ننه خدابیامرزی میگفتن و هیچکس نبود که حلالش نکنه. همون روز توی مراسم ننه تصمیم گرفتم برم خونه ی پدرم و ازش بخوام هر چه زودتر طلاقم رو از قباد بگیره و روز بعد به سمت خونشون راه افتادم میدونستم که مادرم دوباره حسابی اوقاتم رو تلخ میکنه ولی خب جایی دیگه هم نبود که بتونم پدرم رو ببینم. در رو زدم و مادرم همین که در رو باز کرد پشت چشمی برام نازک کرد. زیر لب سلامی دادم و وارد خونه شدم حرفی بینمون رد و بدل نمیشد ولی مادرم انگار یه حرفی سر زبونش گیر کرده بود و مدام مزه مزه میکرد این حرف رو بزنه یا نه تا بلاخره نتونست طاقت بیاره و گفت دوباره هوایی شدی اومدی اینجا پدرتو به دردسر بندازی؟ همون یه بار کافی نبود قباد برامون ابرو نذاشت؟ چشم هام از تعجب گرد شد و گفتم چطور؟ کتک و فحش هاش رو که من خوردم اون ننه ی بیچاره هم از اون طرف افتاد و مرد ابروی اون خانواده ی بیچاره هم توی اون محل با داد و هوار های قباد رفت ابروی شما این وسط چیکار داشت؟ مادرم چشم غره ای رفت و گفت اره دیگه میای شر رو به پا میکنی و میری دنبال کارت دیگه بی خبری که قباد چه کارهایی که نمیکنه همون شب که پدرت رفت باهاش حرف زد اومد اینجا محله رو توی حلقش کرد یکی یکی در خونه ی همسایه هارو میزد و به زور از خونه بیرونشون میکشید اون موقع شب همه ی محل رو وسط کوچه جمع کرد و بینشون ایستاد معرکه گرفته بود با انگشتش پدرتو نشون میداد میگفت اینه حاجیتون اره؟ همین حاج اقاتون نصف شبی اومده طلاق دخترشو از من بگیره. مردم پچ پچ هاشون شروع شد و همشون با تعجب مارو نگاه میکردن و در گوش هم حرف هایی میزدن قباد بعد از این که حسابی داد و بیداد کرد و پدرتو انگشت نمای مردم کرد راهشو کشید و رفت. حالا ابروی ما هیچ اون که برای تو ارزشی نداره فردا پس فرداش مشتری خونه اومد اینجارو ببینه و خونه رو تحویل بگیره ولی همین که مردم متوجه شده بودن مشتری برای خونه اومده کشیده بودنش کنار و هرچی بود و نبود بهش گفته بودن اونم یک دفعه ول کرد و رفت و گفت خونه رو نمیخوام. سرم رو پایین انداختم و با افسوس چند باری سرم رو تکون دادم دلم به حال پدرم سوخت که به خاطر خواسته ی من این بلاها سرش اومده بود. بعد از مکث کوتاهی سرم رو بالا اوردم و گفتم به ولله من خبر نداشتم نمیدونستم که شمارو هم اذیت کرده فکر کردم یک راست اومده سر وقت خودم..
مادرم پوزخندی زد و گفت همیشه خودخواه بودی. توی فکر فرو رفتم و با خودم گفتم این حرفش دیگه خیلی بی انصافیه من کجای زندگیم خودخواه بودم منی که تمام زندگیم رو وقف بقیه کردم. بلند شدم و گفتم من دیگه برم اگه میدونستم اصلا نمیومدم اینجا مادرم گفت اره اره برو تا پدرت نیومده اون بیاد دوباره با هم دست به یکی میکنین میره برامون دردسر درست میکنه. از جام بلند شدم و خیلی اروم خداحافظی کردم و به سمت در راه افتادم خیلی غصه ام شده بود که قباد این کارهارو با خانواده ام کرده نمیدونستم چی توی سر این مرد میگذره اصلا. سرم پایین بود و همینطور که توی فکر بودم به سمت خونمون میرفتم ولی هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که صدای پدرم توی گوشم پیچید که پشت سر هم میگفت دخترم نورجهان... سرم رو بالا اوردم و با خجالت به سمتش برگشتم. با این که زودتر بلند شده بودم برم ولی باز هم توی کوچه با پدرم رو به رو شدم. به ناچار جلو رفتم و سلام کردم. پدرم جواب سلامم رو داد و پرسید کجا میرفتی باباجان چرا منتظر نموندی بیام؟ کمی من و من کردم و گفتم چی بگم ولله من خبر نداشتم قباد اون شب اومده اینجا و... پدرم حرفم رو قطع کرد و گفت ای بابا چند بار به مادرت گفتم چیزی به تو نگه ها ولی گوش نمیده به حرف هام نمیخواستم تو بفهمی و ناراحت بشی حالا هم اتفاقی نیوفتاده هرچی بوده گذشته رفته بیا بریم خونه ناهار رو پیش ما بمون میخوای بری خونتون تک و تنها چیکار کنی؟ تشکر کردم و گفتم نه اومده بودم شمارو ببینم بگم طلاقمو از قباد بگیرین ولی با این همه شری که به پا میکنه فکر کنم تا اخر عمر باید بسوزم و بسازم و همینطوری زندگی کنم.پدرم گفت تو غصه نخور دخترم خودم درستش میکنم فقط بهم‌بگو که الان دیگه کاملا امادگی داری جدا بشی؟ با تردید به خاطر شر هایی که قباد به پا میکرد سرم رو به نشونه ی مثبت بالا و پایین کردم و گفتم بله. پدرم گفت خیلی خب خودم درستش میکنم. بعد از اون خداحافظی کردیم و به سمت خونمون راه افتادم. نمیتونستم خوشحال باشم چون خبر نداشتم که چی در انتظارمه مدام توی این فکر بودم که حالا قباد دوباره نیاد و دردسر درست کنه ولی خب بلاخره کاری بود که باید انجام میشد. شب خبر رو به فریدون دادم و گفتم خیلی نگرانم که قباد قبول نکنه فریدون سعی میکرد دلداریم بده و میگفت باید بیشتر مراقب باشیم بلاخره اون مردک که عقل توی سرش نیست فقط بلده هوار بکشه و صداشو توی سرش بندازه. از اون شب هر لحظه منتظر بودم...

هر لحظه منتظر بودم سر و کله ی قباد پیدا بشه ولی خداروشکر خبریش نبود با خودم میگفتم حتما پدرم هنوز اقدامی نکرده تا بلاخره یه روز در خونه رو زدن و وقتی دررو باز کردم پدرم رو پشت در دیدم اولین بار بود که به اونجا اومده بود و از دیدنش حسابی خوشحال شدم دعوت کردم بیاد داخل میخواستم به بهترین شکل ازش پذیرایی کنم ولی توی اون خونه چیز زیادی برای خوردن نداشتیم به سمت اتاقم راهنماییش کردم و براش چایی بردم پدرم ساکت بود و مثل همیشه اون لبخند پر از ارامشش رو نمیزد. بعد از این که چاییش رو خورد نفس عمیقی کشید و گفت چند روز پیش رفتم با قباد حرف بزنم درو به روم باز نکردن انگار میدونستن که میخوام چی بگم. البته بیخیالشون نشدم رفتم دست چند تا از ریش سفید های شهر رو گرفتم بردم در خونشون که فکر نکنن من از طلاق گرفتن دخترم باکی دارم باید همه بدونن که خوشبختی دختر من اولویتمه. بی اختیار دست پدرم رو بوسیدم و با خوشحالی ازش تشکر کردم. ولی هنوز از نتیجه ی این همه تلاشش بی خبر بودم پدرم سرم رو بوسید و گفت قباد خیلی سفت و سخت سر حرفش ایستاده بود و میگفت طلاق نمیدم ولی خب بلاخره نرم شد و قبول کرد که پس فردا بیاد خطبه ی طلاق براتون بخونم. چشم هام از خوشحالی برقی زد و با تعجب پرسیدم واقعا؟؟ پدرم جواب داد اره قبول کرد اومدم بهت خبر بدم پس فردا صبح اماده باشی میایم اینجا خطبه رو میخونیم فکر کنم بعد از این باید از این خونه بری خواستی وسایلت رو جمع کنی بگو مادرت رو بفرستم کمک دستت باشه. خنده ام گرفت و گفتم مادرم بیاد کمکم مگه اون به این کار راضی شده که بخواد با من همکاری کنه؟ اگه بیاد اینجا دوباره میخواد کلی غر به جونم بزنه و یه جوری رفتار کنه که انگار من کل فامیل و خانواده رو بی ابرو کردم و خودخواه ترین زن روی زمینم که با خودخواهی هام همه رو بیچاره کردم. پدرم دستش رو روی دستم گذاشت و گفت نزن توروخدا دختر این حرف هارو نزن تو که اخلاق مادرتو میدونی حرف هاشو جدی نگیر دلش حتما از جایی دیگه پر بوده. لبخندی زدم و گفتم درسته نباید اهمیت بدم ولی شما هم لازم نیست بفرستیش اینجا کمکم کنه همینطوری هم از الان دارم غصه میخورم چطور باید بیام توی اون خونه باهاش زندگی کنم اینجا اینقدر ادم هست که کمکم کنه سه سوته وسایلم رو جمع کنم.پدرم خیلی خبی گفت و بعد از این که بلند شد خداحافطی کرد که بره تا دم در همراهیش کردم و بعد داخل خونه برگشتم این خبر رو اول باید به وجیهه خانم ...
 

 و بعد هم به فریدون خبر میدادم با اومدن اسم فریدون غصه ام شد اگه از این خونه میرفتم باید چیکار میکردم دیگه چطور هر شب فریدون رو میدیدم اصلا معلوم نبود که کی بتونم برگردم به این خونه و ببینمش باید باهاش حرف میزدم که زودتر عقد کنیم تا دیگه از هم دور نباشیم. چشم انتظارش بودم تا بلاخره اومد و وقتی چشم ننه اش رو توی حیاط دور دیدم همون موقع جلو رفتم و با خوشحالی گفتم فریدون فریدون اقام داره طلاقم رو میگیره فریدون هم گل از گلش شکفت و با خوشحالی پرسید راست میگی نورجهان؟ باورم نمیشه بهترین خبری بود که میتونستی بهم بدی همین امشب میرم با ننه و اقام حرف میزنم که زودتر بتونیم عقد کنیم. گفتم منم میخواستم همین رو بهت بگم چون باید از این خونه برم و نمیتونم زیاد ازت دور بمونم. فریدون گفت ولی خب انگار که یه شرایطی هست خیلی زود هم نمیتونیم عقد کنیم باید یه مدتی بگذره بعد حلاله که خطبه ی عقد بخونیم. خودم پاک فراموش کرده بودم و با حرف های فریدون تازه یادم اومد که چند ماهی نمیتونیم به صورت رسمی عقد کنیم و حسابی توی ذوقم خورد سرم رو پایین انداختم و گفتم حالا چیکار کنیم فریدون میخواست حرف بزنه که مادرش از اتاق بیرون اومد و خیلی زود از هم فاصله گرفتیم. اون شب ادامه ی حرف هامون رو زدیم و فریدون گفت اصلا لازم نیست از اینجا بری بمون تا بتونیم عفد کنیم اگه بری خیلی از هم دور میشیم نهایتا بتونی بعضی روز ها برای دیدن وجیهه خانم بیای که من روز خونه نیستم‌اگه باشم هم ننه ام چهارچشمی مراقبمونه ولی خب نمیتونستم اینجا بمونم همینجوری هم نون خور اضافه ی بقیه شده بودم. فکرم حسابی درگیر بود تا بلاخره دو روزی گذشت و یک روز سر و کله ی پدرم پیدا شد. فکر میکردم با قباد با هم میان ولی خبری از قباد نبود با پدرم لب حوض نشسته بودیم و مدام به در چشم دوخته بودیم ببینیم قباد کی میاد ولی هیچ خبری ازش نبود پدرم بعد از یکی دو ساعت از جاش بلند شد و گفت مثل این که این اقا قباد خیلی بد قوله خودم باید برم دنبالش دوباره. چاره ی دیگه ای هم نبود و پدرم خیلی زود از خونه بیرون رفت. چیزی نگدشته بوو که دوباره در خونه به صدا در اومد و این بار وقتی در رو باز کردم پدرم و قباد رو با هم دیدم مثل این که توی کوچه همدیگه رو دیده بودن و با هم‌برگشته بودن قباد عمدا دیر تر اومده بود تا حرص منو در بیاره ولی به هدفش نرسیده بود چون اینقدر از طلاق گرفتنمون خوشحال بودم که هیچ چیز نمیتونست....
 این خوشحالیم رو بهم بزنه. قباد با توپ پر در حالی که دستش رو به کمرش زده بود رو به روی ما ایستاد و گفت علاف شما نیستم هزار و یک کار دارم هر کاری دارین زودتر انجام بدین میخوام‌برم. از اون همه حرصی که توی صداش بود خنده ام گرفته بود ولی خودم رو کنترل میکردم نخندم تا قباد بیشتر از این حرصی نشه و بخواد همه چیز رو به هم بزنه سه تایی به سمت اتاقمون رفتیم و خیلی زود خطبه ی طلاق جاری شد تمام اون لحظات باورم نمیشد که دارم از دست قباد راحت میشم مدام فکر میکردم دارم رویا میبینیم چون این مدت اینقدر از دستش اذیت شده بودم و یک روز خوش ندیده بودم که جدا شدن ازش برام جزو محالات بود. ولی خداروشکر روزی که مدت ها بود منتظرش بودم فرا رسید و من دیگه هیچ نسبتی با قباد نداشتم. قباد همونطور که حرص میخورد و دندون هاشو روی هم فشار میداد از جاش بلند شد و بدون خداحافظی به سمت در راه افتاد از وقتی اومده بود انگار حرفی نوک زبونش بود و موقع رفتن دیگه نتونست طاقت بیاره و گفت این کارت رو تلافی میکنم. نمیفهمیدم کدوم کارم رو میخواد تلافی کنه چون از نظر اون مرد خودخواه تمام کار هایی که اون مدت برای ازادی خودم کرده بودم قابلیت تلافی کردن رو داشت ولی خب کاری از دستش بر نمیومد به همین خاطر اصلا نگرانی به دلم راه ندادم و همین که از اتاق بیرون رفت پدرم رو بغل کردم و از ته دل ازش تشکر کردم. پدرم هم به اندازه ی من خوشحال بود و بعد از چند دقیقه از سر جاش بلند شد و گفت خب دیگه دخترم بلند شو با هم بریم میدونم وسایلت زیاد نیست ولی خب هرچی هست رو خودم کمکت میارم. نگاهی به دور و برم انداختم اصلا حتی یه تیکه از لباسامم جمع نکرده بودم. نمیدونستم چی باید به پدرم بگم چون از قبل بهم گفته بود که وسایلم رو جمع کنم. کمی من و من کردم و گفتم اما فرصت نشد وسایلم رو جمع کنم.پدرم گفت خیلی خب اشکالی نداره حالا بلند شو بریم فردا با مادرت بیا جمع کن. روم نمیشد بگم نمیخوام‌بیام به اون خونه چون مادرم اونجاست البته این تنها دلیل نرفتنم نبود نمیخواستم از فریدون هم دور بشم ولی کدومش رو به پدرم میگفتم؟ سکوت کردم و گفتم اخه کسی به من نگفته از اینجا برو من اینجا راحت ترم زندگی خودم رو میکنم. پدرم‌ نگاهی بهم انداخت و گفت ولی اینجا خونه ی مردیه که چند دقیقه پیش ازش جدا شدی. گفتم اگه خرجی خودم رو بدم چی؟ از پول تو جیبی که شما دفعه ی قبل بهم دادین هنوز مونده. پدرم گفت حرف خرجی نیست...
صحبت این خونه اس که داری داخلش زندگی میکنی. نمیدونستم چی بگم گفتم اخه.. پدرم‌گفت اخه نداریم بلند شو بریم در اتاقتم قفل کن فردا میایم وسایلت رو میبریم دیگه هیچ دلیل قانع کننده ای برای نرفتن نداشتم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که به وجیهه خانم خبر دادم شب که فریدون اومد بهش بگه چه اتفاق هایی افتاده دلم میخواست خبر طلاقم رو خودم بهش بدم و ذوق توی چشم هاشو ببینم ولی مثل این که قسمت نبود در اتاقم رو قفل کردم و بعد از خداحافظی از اهل خونه دست اطلس رو گرفتم و با پدرم به سمت خونمون راه افتادم توی راه مدام توی فکر مادرم بودم که چطور میخوام باهاش سر کنم و مدام از خدا طلب صبر میکردم که بهم صبر بده و اجازه نده رفتار اشتباهی کنم بلاخره هرچی بود مادرم بود زحمتم رو کشیده بود و هر حرفی میزد نباید بهش بی احترامی‌میکردم. به خونه که رسیدیم پدرم کلید رو توی قفل چرخوند و کنار ایستاد تا اول من وارد خونه بشم. مادرم طبق معمول توی ایوان نشسته بود و مشغول کار های خودش بود همین که چشمش به من افتاد رو ازم گردوند و گفت اخر کار خودت رو کردی اره؟ پدرم نگاهی بهم انداخت و چشم هاشو باز بسته کرد و ازم خواست که سکوت کنم و خودش همینطور که کنار مادرم مینشست گفت بهتره اوقات همدیگه رو تلخ نکنیم بلاخره اتفاقی بود که باید میوفتاد. مادرم حرفی نزد و مشخص بود که حسابی حرصی شده. به سمت اتاق مجردی هام رفتم یه سری از وسایلم اونجا مونده بود ولی خب برای اطلس هیچ وسیله یا لباسی نداشتم و باید خیلی زود برای اوردن وسایلش برمیگشتم. کم کم سر و کله ی برادرهام هم‌برای ناهار پیدا شد از اونجا بودن من تعجب نکردن چون فکر میکردن برای چند ساعت اومدم و برگردم البته اونا کلا کاری به کار من نداشتن کسی که حتی یک بار دخترش رو هم از نزدیک ندیده بود چیکار به کار من که ابجیش باشم داشت!!؟ توی اون خونه هنوز هم زن و مرد غذاشون رو جدا از هم میخوردن و این عادات چقدر برای من هجیب غریب شده بود. به ناچار ناهار رو کنار مادرم و اطلس خوردم و بعد از این که ظرف هارو شستم به اتاقم برگشتم. از فکر فریدون بیرون نمیومدم و نمیدونستم این چند ماه رو چطور باید تحمل کنم با خودم میگفتم عجب کاری کردم اگه پدر و مادر فریدون قبول نکنن چی؟ من که دیگه نمیتونم به اون خونه برگردم اینجوری از دوریش دق میکنم میمیرم ولی به خودم دلداری میدادم و میگفتم فریدون ادمی نیست که زیر بار حرف زور بره....
اصلا مگه بچه اس که بشینه بقیه براش تصمیم بگیرن اون فقط منتظره این مدت بگذره تا بلند بشه و بیاد خواستگاریم. با همین حرف ها دلم رو خوش کرده بودم ولی شب که شد حسابی دلتنگ شدم و کلافه بودم دور اتاق راه میرفتم و نمیدونستم باید چیکار کنم. دلم میخواست زودتر خورشید طلوع کنه تا بتونم‌برای اوردن وسایلم برگردم کمی امید داشتم که فریدون خونه بمونه تا حتی از دور هم‌که شده بتونیم همدیگه رو ببینیم. صبح زود از اتاقم بیرون رفتم و بعد از این که به لقمه نون توی دهنم گذاشتم چادرمو سرم کردم و خواستم از اتاق بیرون بیام که چشمم به اطلس که خواب بود افتاد دلم میخواست اطلس رو به مادرم بسپارم و برم و برگردم ولی نمیدونستم قبول میکنه یا نه. هرجوری بود شانسم رو امتحان کردم و به سمت مادرم که داخل مطبخ بود راه افتادم کمی من و من کردم و گفتم اطلس اینجا بمونه من برم و برگردم؟ حتی به سمتم برنگشت نگاهم کنه چه برسه بخواد جوابم رو بده. حسابی دلخور شدم و همینطور که توی دلم میگفتم انگار بچه ی غریبه است به سمت اتاق برگشتم و در حالی که خواب بود بغلش کردم و از خونه بیرون رفتم. اطلس کم کم بزرگ شده بود و وزنش بیشتر شده بود ولی چاره ام چی بود؟ با خودم حرف میزدم و میگفتم حالا اگه وجیهه خانم بود قبل از این که من بگم خودش میگفت اطلس رو بده من نگه دارم ولی اون زن که مثلا مادربزرگشه قبول نکرد. نخواستم بیشتر از این فکرم رو با این چیزها مشغول کنم و قبل از این که فریدون بره خودم رو به خونه رسوندم. در رو که زدم وجیهه خانم باز کرد و با خوش رویی گفت اومدی دختر؟ دلتنگت شده بودم راست میگفت منم توی این مدت کم حسابی دلتنگش شده بودم باهاش دست و روبوسی کردم و وارد خونه شدم نمیتونستم چشم از اتاق فریدون بردارم ولی از بیرون متوجه نمیشدم خونه است یا نه بلاخره زبون باز کردم و از وجیهه خانم پرسیدم فریدون خونه اس؟ نگاهی به دور و برش انداخت و گفت اره پسر بیچاره اروم و قرار نداره از دیشب همینطور کلافه اس تا صبح داشت دور حیاط راه میرفت تازه چند ساعتیه رفته خوابیده. سرمو پایین انداختم و گفتم منم حالم بهتر از اون نبوده کاش پدرم اجازه میداد همینجا بمونم. وجیهه خانم گفت چی بگم والا ادم شما دوتا جوون رو میبینه دلش ریش میشه انشاالله که خدا کمکتون کنه این فاصله ی بینتون کمتر بشه زودتر به هم‌برسین. دست هامو بالا بردم و امینی گفتم و بعد از اون به سمت اتافم راه افتادم....
همین که به چارچوب در رسیدم روز های اول یادم افتاد همون شبی که پر از ترس و نگرانی بودم از این که باید با قباد توی یک اتاق سر روی بالشت بذارم همه چیز مثل یه خواب از جلوی چشم هام میگذشت چه روز هایی رو اینجا گذرونده بودم چه سختی هایی که نکشیده بودم. با صدای وجیهه خانم که اسمم رو صدا میزد به خودم اومدم و از توی چارچوب در کنار رفتم. وجیهه خانم دستش رو سر شونه ام‌ گذاشت و گفت کجایی دختر حواست نیست انگار؟ گفتم یه وقت کمک لازم داری اومدم پیشت باشم دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم خدا خیرت بده وجیهه خانم از مادر برام دلسوز تر بودی چه کارها که برام نکردی اگه تو توی این خونه نبودی یک روز هم با این همه گرگی که اینجا دورم رو گرفته بود دووم نمی اوردم. با هم وارد اتاق شدیم و یکی یکی وسایلم رو جمع میکردیم و توی صندوقچه ای که مال جهازم بود میذاشتیم چیز زیادی نداشتم و بیشتر وسایل مال همون اتاق بود و از زن قبلی قباد اینجا مونده بود. من فقط چند تا کاسه بشقاب و چند دست لباس برای خودم و اطلس داشتم. صندوقچه کامل پر شده بود و برای بردنش به خونه ی پدرم حتما باید گاری میگرفتم با این که وسایل زیادی داخلش نبود ولی خب حسابی سنگین بود و حمل کردنش کار من نبود. از اتاق بیرون اومدم تا ابی به دست و روم بزنم و نفسی تازه کنم که چشمم به فریدون افتاد اونم با دیدن من لبخند روی لبش نشست و بعد از این که نگاهی به اتاق مادرش انداخت اروم اروم به سمتم راه افتاد و گفت خداروشکر که برگشتی به خدا دیشب خواب به چشمم نمیومد همین که میدونستم تو دیگه توی این خونه نیستی و ازم دور شدی حسابی عذابم میداد. نگاهی به دور و برم انداختم و با ناراحتی گفتم اومدم وسایلم رو ببرم پدرم نمیذاره اینجا بمونم. فریدون که حسابی توی ذوقش خورده بود گفت حالا چطور همدیگه رو ببینیم؟ بغض کردم و جواب دادم نمیدونم کاش این روز ها زودتر بگذره من دیگه طاقت این همه دوری رو ندارم تا همینجا هم کم سختی نکشیدم که حالا هم بخوام با غم این دوری دست و پنجه نرم کنم. فربدون نگاهی داخل اتاق انداخت و گفت پدرت برای بردن وسایلت میاد؟ سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم نه بی خبر از اون اومدم صبح زود راه افتادم به امید این که تو خونه باشی و بتونم ببینمت. فریدون لبخند مهربونی به روم زد و گفت خیلی خب پس من کمکت میکنم وسایلت رو به خونه ی پدرت ببری. گفتم ولی من هنوز کارهام تموم نشده .....
باید یه دستی به سر و روی این اتاق بکشم و مثل روز اولی که اومدم تمیز تحویلش بدم. فریدون خیلی خبی گفت و به سمت اتاقش راه افتاد و همینطور که میرفت گفت پس کارهات که تموم شد بگو گاری بگیرم. دستمال و جارویی برداشتم و اتاق رو تمیز کردم خدا میدونست بعد از من چی قرار بود به سر این اتاق بیاد و دیوار های این اتاق قرار بود چه زندگی رو ببینن بعد از یکی دو ساعت در اتاق رو قفل کردم و با کمک وجیهه خانم صندوقچه ام رو لب ایوون گذاشتم کم کم سر و کله ی فریدون هم پیدا شد و از خونه ببرون رفت تا گاری بگیره. میدونستم هیچ راه برگشتی به این خونه نیست و دلم‌برای مهربونی های وجیهه خانم خیلی تنگ میشد. بغلش کرده بودم و بی اختیار گریه میکردم و پشت سر هم میگفتم توروخدا به دیدنم بیا در خونه ی پدرم همیشه به روت بازه منو تنها نذار وجیهه خانم هم احساساتی شده بود و میگفت این کارها چیه میکنی دختر اخه مگه قراره برم بمیرم فاصلمون چند تا کوچه خیابونه الان به جای این که خوشحال باشی از این خونه راحت شدی داری مثل ابر بهار اشک میریزی؟ دست خودم نبود خودم هم نمیفهمیدم چی از این زندگی میخوام از دست قباد خلاص شده بودم ولی این دو روز ذره ای خوشحال نبودم. فریدون صندوقچه رو توی گاری گذاشت و من و اطلس هم سوار شدیم و خیلی زود به سمت خونمون راه افتاد بین راه مدام باهام حرف میزد و میگفت اینقدر غصه نخور مگه چند ماه صبر کردن هم اینقدر گریه داره هر وقت خواستی بیا خونمون این روز ها هم زود میگذره.. به خونمون که نزدیک شدیم از گاری پیاده شدم و گفتم درست نیست مردم مارو با هم ببینن همینطوری هم کم پشت سرمون حرف نمیزنن من پیاده میرم تو صندوقچه رو بیار بذار در خونمون. خداروشکر پدرم اون موقع روز خونه بود و خودش صندوقچه رو از فریدون گرفت مادرم لب ایوون ایستاده بود و مدام بهم چشم غره میرفت ولی به خاطر وجود پدرم نمیتونست حرفی بزنه و خودخوری میکرد. وسایلم رو دوباره داخل اتاق مجردیم چیدم و به روز هایی که هنوز مادر قباد به این خونه پا نذاشته بود برگشتم اون روز هایی که تنها درد و غمم حرف هایی بود که زن عمو برام دراورده بود و غیر از این که کسی نمیاد خواستگاریم مشکل دیگه ای نداشتم. روز ها میگذشت و هر روز دوری فریددن دلم رو بیشتر از قبل به در میورد. گاهی وقت ها به دیدن بچه های قباد میرفتم خوب با خالشون جور شده بودن و اون دختر بیچاره رو هم از تنهایی دراورده بودن....

حداقل خیالم راحت بود که جای بچه ها خوبه و لازم نبود برای اونا دیگه غصه بخورم گاهی وقت ها هم به دیدن وجیهه خانم میرفتم البته بیشتر دلم بهونه ی فریدون رو میگرفت ولی خب اون زیاد خونه نبود و از هر سه چهار باری که میرفتم اونجا یک بار میتونستم ببینمش. مادرم وقت هایی که پدرم نبود حسابی اذیتم میکرد و هرچی حرف بود بارم میکرد چند بار اول ناراحت میشدم ولی بعد از اون به مرور زمان حرف هاش برام عادی شد و سعی میکردم اهمیت ندم. پدرم خیلی بهم اهمیت میداد و سعی میکرد هیچی برام کم نذاره نمیخواست احساس ناراحتی کنم مدام ازم میپرسید که چیزی احتیاج دارم یا نه یا سوال میکرد که مادرم اوقاتم رو تلخ نکرده باشه ولی من برای این که میونه ی اون دوتارو بهم نزنم حرفی نمیزدم و همیشه یه جوری نشون میدادم که از همه چیز راضیم. اطلس با این که سنش کم بود زیاد طرف مادرم‌ نمیرفت و باهاش جور نبود کل روز رو به من چسبیده بود و گاهی هم جلوی پدرم از این که مادرجون بده حرف میزد ولی کسی چیزی به روی خودش نمیورد. حدودا سه چهار ماهی از روزی که از قباد طلاق گرفته بودم میگذشت و دورادور خبر داشتم که قباد هنوز خونه ی زرین زندگی میکنه و مشکلی با هم ندارن تا این که یک روز سر و کله ی عموم پدر زرین پیدا شد و گفت اومده با پدرم حرف بزنه. مادرم زیاد محل نمیذاشت و به خاطر دلخوری که از زن عموم داشت با اونم سر و سنگین بود ولی من چیزی به روی خودم نیوردم و خیلی عادی براش چایی بردم تا‌پدرم بیاد. عمو خانم چند ساعتی اونجا موند تا سر و کله ی پدرم پیدا شد و با هم به سمت اتاق پدرم راه افتادن. خیلی کنجکاو بودم ببینم برای چی اینجا اومده چون بی دلیل پاشو خونه ی ما نمیذاشت به همین خاطر دوباره با سینی چایی به سمت اتاق پدرم راه افتادم. پدرم سینی رو گرفت و گفت از اتاق بیرون برم‌ ولی از روی کنجکاوی بالای پله ها نشستم و تمام سعیم رو میکردم حرف هاشون رو بشنوم عمو خانم درباره ی قباد حرف میزد که دیگه مثل هر شب خونه نمیاد و دیر به دید پیداش میشه سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم چشم زن عمو جانم روشن که به زور دخترش رو به همچین مردی داد مردی که‌چهار روز نمیتونه با یه زن بمونه و حالا رفته سر سومی هم هوو بیاره. پدرم هم مثل من تاسف خورد و رو به عمو خانم گفت اون موقع که زنت این دسیسه هارو میچید با خودش فکر نکرد بلایی که داره سر دختر من میاره سر دختر خودش هم بیاد؟ عموم زبونش کوتاه بود و حرفی برای گفتن نداشت فقط گفت....
حالا چیکار کنم دخترم توی این سن یک بار بیوه شده دیگه دلم نمیخواد حداقل هوو سرش بیاد پدرم هم اب صافی و پاکی رو ریخت روی دستش و گفت چه فکری با خودتون کرده بودین اون موقع که زنت این کارهارو میکردو سکوت کرده بودی به این فکر نکردی مردی که سر زنش داره هوو میاره دوباره هم این کار رو میکنه حالا چه اون زن دختر تو باشه چه دختر‌ من مگه فقط بدبختی مال دختر منه که فکر کردی دختر تو با قباد خوشبخت میشه و دختر من بدبخت؟ عمو خانَم حرفی نداشت بزنه و با قیافه ای توی هم رفته و چشم های ناراحت از پله ها بالا اومد نگاه گذرایی به من انداخت پشیمونی توی چشم هاش موج میزد و به سمت در راه افتاد دلم میخواست موضوع رو با کسی در میون بذارم ولی کسی رو جز مادرم توی اون خونه نداشتم و ترجیح میدادم با اون هم حرف نزنم به همین خاطر به سمت خونه ی وجیهه خانم راه افتادم. همین که رسیدم تند تند ماجرا رو براش تعریف کردم اونم مدام سرش رو با تاسف تکون میداد و میگفت واقعا با خودشون فکر کرده بودن اینطوری میتونن دخترشون رو خوشبخت کنن اونم وقتی تو اینقدر سختی کشیدی چند بار به اونجا پناه بردی و از قباد خواستی حداقل بچه های خودش رو نگه داره. ولی من ته دلم خوشحال نبودم درسته زرین و مادرش کم بهم بدی نکرده بودن ولی این قباد بود که با هوس باز بودنش زندگی این همه زن رو خراب کرده بود و حالا باز معلوم نبود سراغ کدوم بدبختی رفته. چند روزی گذشت و یه روز سر و کله ی وجیهه خانم پیدا شد همونجا دم در ایستاده بود و تند تند اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف میکرد مثل این که زن عمو رفته بوده خونشون و به امید این که اونجا بزرگتری برای قباد پیدا کنه تا دمش رو بچینه و سر جاش بنشونه حسابی شلوغ کرده بود وجیهه خانم میگفت وسط کوچه هوار میکشید و میگفت این مرد یه بزرگتر نداره که راهنماییش کنه دخترم رو بیچاره کرده خونه ای که از شوهر خدا بیامرزش براش مونده بود بالا کشیده و حالا میخواد طلاقش بده اخه مگه میشه یه زن دیگه رو برداره مفت و مجانی بیاره توی خونه ی دخترم و خودش رو از خونه بیرون کنه؟ محکم روی دستم زدم و گفتم زرین رو بیرون کرده؟ وجیهه خانم گفت اره دختره دنبال مادرش بود فقط رخت های تنش دنبالش بود میگفت همینو فقط ازم نگرفته و منو از خونه ی خودم بیرون انداخته. از کارهای قباد شاخ در اورده بودم دلش به حال هیچکس جز خودش نمیسوخت مردی که حتی برای بچه هاش که از خون خودش بودن دلسوزی نکرده بود...

و با این که میدید شکمشون گرسنه اس کاری براشون نمیکرد چه انتظاری داشتیم به فکر دختر مردم باشه البته خود زرین هم کم مقصر نبود و حالا داشت به سزای اعمالش میرسید با این وجود دلم براش سوخته بود. وجیهه خانم میگفت دختره حالا همه چیزش رو از دست داده باید بره بشینه کنار دست مادرش اونم شبانه روز سرزنشش کنه که تو بی عرضه بودی نتونستی شوهر و خونتو حفط کنی. سری تکون دادم و گفتم انشاالله که بتونه از قباد جدا بشه و خودشو نجات بده وجیهه خانم گفت اتفاقا ما هم بهش گفتیم تنها کاری که میتونی برای نجات دخترت بکنی اینه که طلاقشو بگیری ولی زن عموت گفت طلاقش نمیده و گفته اگه میخوای میتونی بیای توی همین خونه زندگیتو ادامه بدی ولی باید کنیزی زن جوونمو بکنی اون دستاش مثل برگ‌گل ظریفه نباید کار کنه دستاش خراب میشه. توی فکر فرو رفتم به چه روزی افتاده بود زرین بلاهایی که سرشون میومد تقاص دلی بود که از من شکسته بودن بدی هایی که زن عمو بهم کرده بود و فکر میکرد خدا هیچوقت جواب کارهاشو نمیده. از وجیهه خانم سراغ فریدون رو گرفتم خیلی دلتنگش بودم و چند هفته ای میشد که ندیده بودمش وجیهه خانم گفت خدا به این پسر رو کرده اوستاش یه دهنه مغازه داده دستش برای خودش کار کنه خبر داری که مرد بیچاره حسابی پیر و از کار افتاده شده؟ با خودش گفته کی بهتر از فریدون که مدت زیادیه پیشش کار میکنه کار بلد و مورد اعتماده و همه ی کارهاشو سپرده به اون پول زیادی هم ازش نمیگیره یه مبلغ خیلی کم برای کرایه ی مغازه اونقدری پول در میارشه که چند وقت دیگه بتونه مغازه رو برای خودش برداره و با خیال راحت کار کنه. خیلی خوشحال شدم فریدون لیاقتش رو داشت خدا جواب دل پاک و قلب مهربونش رو داده بود وجیهه خانم ادامه داد از وقتی تو رفتی پولی که برای بچه های قباد کنار میذاشت رو به من میده بهم سپرده بود هر وقت دیدمت پول هارو تحویلت بدم تا به خاله ی بچه ها بدی کمی فکر کردم و گفتم ولی دفعه ی قبل که خودم ر و دید هم پول زیادی بهم داد این از چیزی که قبلا مشخص کرده بودیم خیلی بیشتره وجیهه خانم گفت خب وضعش خوب شده دیگه دستش به دهنش میرسه بعد صداشو پایین تر اورد و ادامه داد راستی چند شب پیش داشت با ننه اش بحث میکرد میخوام زن بگیرم ولی اونا حسابی باهاش مخالفت میکردن بین حرف هاش شنیدم اسم تورو اورد. نمیدوسنتم خوشحال باشم یا ناراحت از اول هم میدونستم ننه اش با من مخالفت میکنه ولی این که فریدون هنوز به فکرم بود و ....
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : noorjahan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.40/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.4   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه vtzmw چیست?