دختر بس 3 - اینفو
طالع بینی

دختر بس 3


ننه محترم گفت عموت میذاره شهناز خانم از خونه بیرون بره؟ یه کمی با خودم فکر کردم و گفتم اگه زن عمو شهناز نره بیرون پس کی برای خونه خوراکی بخره که بقیه بخورن؟ ابرو های ننه محترم بالا پرید و گفت پس مردای خونه ی شما چیکار میکنن؟ یعنی همیشه زن عمو شهنازت خرید میکنه؟ ابرو هامو بالا انداختم و گفتم نچ من خرید میکردم ولی حالا که من اومدم زن عمو شهناز باید همه ی کار هارو انجام بده. همون موقع بود که سر و کله ی خاتون پیدا شد و گفت وا خب خسته نمیشه؟ ادمای اون خونه که کم نیستن این همه کارو باید دست تنها بکنه. به سمتش برگشتم و گفتم چرا خاله خاتون ادم خسته میشه اون موقع که من همه ی اون کار هارو میکردم خیلی خسته میشدم. خاتون محکم زد روی دستش و گفت خدا منو مرگ بده دخترم اون همه کارو تو انجام میدادی؟ خدا از سرشون نگذره یه کم رحم و مروت ندارن چطور دلشون میاد با دختر به این کوچیکی این کار هارو بکنن. ننه محترم گفت خاتون این دختر هرچی هم بگه چشم های ما راست وایمیسه چون ما نه تو خونه ی اقامون این چیزارو دیدیم و نه تو خونه ی شوهر ولی انگار تو خونه ی حاج رمضون این کارا طبیعی بوده. بعد دوباره روشو به من کرد و ادامه داد پس گفتی زن عموت میتونه بره بیرون از خونه یکیو میفرستم بهش نشونیه اینجارو بده که هر وقت تونست بیاد سراغتو تورو ببینه. خیلی خوشحال شدم که ننه محترم اینقدر راحت بهم اجازه داد زن عموم رو ببینم و گفت توی این راه بهم کمک میکنه. همینطور که توی این فکر ها بودم یک دفعه توی ذهنم جرقه ای زد و بی فکر به زبون اوردم ننه محترم عممو هم میتونم ببینم؟ خاتون گفت پس عمه هم داری؟ اقاجونت عمتو هم اذیت میکرده یا این بلاهارو فقط سر تو اورده؟ گفتم اونم اذیت میکرده ولی خب ننجونم عمه رو دوست داشت مثل ننه همدم من نبود. چشم های خاتون غصه دار شد و گفت بمیرم برات چقدر سختی کشیدی. ننه محترم گفت خونه ی عمت کجاست بلدی؟ تند تند سرمو تکون دادم و گفتم بلدم بلدم. خونواده ی عمم خیلی مهربونن همشون منو دوست دارن همیشه منتظرن برم پیششون ولی خب قبلا نمیتونستم برم چون اگه اقاجونم میفهمید منو میکشت. ننجون رو به خاتون کرد و گفت دختر اگه کاری نداری این بچه رو ببر عمشو ببینه فکر کنم همین عمه و زن عموش توی کل خاندانشون ادم باشن زن عموی بنده خداش که اونجا گیر افتاده ولی خب عمشو که میتونه ببینه. چشم هام از خوشحالی برقی زد و یک دفعه از جام پریدم و ننه محترم رو بغل کردم. ننه محترم حسابی جا خورد ولی سریع دست هاشو پشت سرم گذاشت و منو به خودش فشرد و گفت اخ قربون تو دختر

مهربون برم من. خاتون صدام زد و گفت دخترم بلند شو زودتر بریم و برگردیم جاریام دست تنهان خسته میشن بخوان ناهار رو تنهایی اماده کنن. از جام بلند شدم و بدو بدو به سمت در رفتم که ننه محترم صدام زد و گفت کجا دختر حالا خاتون اینقدرا هم عجله نداره. بیا یه دست لباس نو تنت کنم اینطوری به دیدن عمه ات نری. یه کم دور و برمو نگاه کردم و گفتم خیاط به این زودی لباس هامو اماده کرده؟ ننه محترم خندید و گفت نه عزیزم از لباس های نوه هام بهت میدم یکی چند دست توی صندوقچه ام براشون نگه داشتم برای مراسمی چیزی تنشون کنن. نیشم بیشتر از قبل باز شد و با خوشحالی به سمت اتاق راه افتادم ننه محترم پیراهن دخترانه ی لیمویی رنگی که یقه ها و استین هاش با تور دانتل سفید رنگی زینت داده شده بود تنم کرد و همینطور که پایین لباسم رو صاف میکرد خاتون از پشت سر موهامو شونه میکرد و میبافت ولی ماجرا به همینجا ختم نشد و اون روز کفش نو هم پام کردن. بیشتر از هر چیزی به فکر این بودم که پسر عمه منو توی این لباس های قشنگ میبینه و با فکر کردن بهش قند توی دلم اب میشد. کمی بعد با خاتون راهی خونه ی عمه شدم از خونه ی اونا نشونی خونه ی عمه رو بلد نبودم و اول به خاتون گفتم منو در خونه ی اقاجونم ببرم راهو از اونجا بلدم. هر قدمی که برمیداشتم توی دلم خالی تر میشد و نمیدونم چرا هول کرده بودم خاتون متوجه ی لپ های گل انداختم شد و گفت چیزی شده دخترم؟ چرا نگرانی؟سرمو چند بار پشت سر هم تکون دادم و گفتم اخه اخرین بار اقام منو در مغاره ی پسر عمه ام دید و حسابی جنگ و دعوا راه انداخت میترسم دوباره کسی مارو ببینه و... خاتون حرفم رو قطع کرد و گفت واه واه چه کارایی میکنن این ننه و اقای تو خوب شد از اونجا راحت شدی و نجات پیدا کردی. به خونه ی عمه که رسیدیم خاتون خودش در رو زد و عمه وقتی در رو باز کرد حسابی تعجب کرد. خاتون رو نمیشناخت و اول با خودش فکر کرده بود که ننه ای زن عمویی چیزیمه. بعد از این که چند ثانیه بین من و خاتون چشم چرخوند و حسابی بررسیمون کرد جلوی من زانو زد و بعد از این که دست های پر مهرش رو به صورتم کشید گفت دختر نازنینم خوش اومدی بیا تو که خیلی دلم برات تنگ شده بود. انگار مردد بود ولی همینطور که بلند میشد گفت این خانم ننته؟ ابرو هامو بالا انداختم و نچی گفتم. عمه دوباره پرسید پس باید یکی از زن عمو هات باشه؟ این بار خاتون به حرف اومد و گفت سلام بتول خانم من نه ننشم نه زن عموش خود این دخترم منو درست و حسابی نمیشناسه اگه اجازه بدین بیایم داخل

 تا من از سیر تا پیاز ماجرا رو براتون تعریف کنم. عمه کمی هول کرد و با خجالت از جلوی در کنار رفت و گفت شرمنده خانم جان اینقدر از دیدن این دختر خوشحال شدم که پاک یادم رفت تعارف کنم بیاین داخل. خاتون که زن خیلی مهربونی بود گفت دشمنت شرمنده بتول خانم این حرفا چیه هر کی دیگه جای شما هم بود همین کارو میکرد. زودتر از خاتون پریدم داخل خونه و نامحسوس این طرف و اون طرف چشم میچرخوندم و سرک میکشیدم که ببینم پسر عمه رو پیدا میکنم یا نه. عمه حواسش به من نبود و گوشش رو به حرف های خاتون سپرده بود. یه کم که این طرف و اون طرف رو گشتم و پسر عمه رو پیدا نکردم نا امید پیش عمه و خاتون برگشتم و همینطور که سرم رو پایین انداخته بودم کنار عمه لب ایوون نشستم. خاتون همینطور پشت سر هم حرف میزد و میگفت اره حاجی اقا رفته اونجا دیده دختر بیچاره نه سالش بیشتر نیست همون دختری که میخواستم بدن به برادرشوهر چهل ساله ام اول نخواسته دختره رو با خودش بیاره ولی خب خودش میاد جلو و میگه میخوام بیام حاجی اقا میگفت بازم قبول نکردم ولی بعد ننشو خواستم که باهاش حرف بزنم و ببینم چی به این دختر گذشته که اینقدر مشتاقه با من بیاد. مثل این که یه زنی جلو اومده و گفته من ننشم ولی در اصل زن عموشه همون زن عمو شهناز معروفی که این دختر مدام حرفشو میزنه و زود به زود دلتنگش میشه. گوش هامو تیز تر کردم تا بفهمم زن عمو چی به حاجی اقا گفته. خاتون ادامه داد حاجی اقا تعریف میکرد که زن بیچاره خون گریه میکرد که این دختر رو از این خونه ببرین ولی توروخدا عروسش نکنین اون هنوز خیلی کوچیکه حتی بالغ هم نشده که بخواد عروس بشه. از زمانی که توی این خونه چشم باز کرده فقط بدی و نامردی دیده بیشتر از همه ننه ی خودش بهش بد کرده که از همون اول گذشتش روی پله های حیاط و گفت شیرش نمیدم حالا هم هرچی میشه زود دو به هم زنی میکنه و این دخترو میندازه وسط که یه کتک سیرش بزنن. عمه پشت سر هم سرشو ناباورانه تکون میداد و اشک هاش بود که میریخت. خاتون بعد از مکث کوتاهی ادامه داد خلاصه که زن عموش به حاجی اقامون گفته من هر کاری تونستم برای این دختر کردم از همه چیز خودم و بچه هام‌زدم که این بچه بزرگ شه و به یه جایی برسه از این به بعد اول میسپارمش به خدا و بعدم به شما. حاجی اقا هم تا میبینه شهناز خانم اینطوری میگه بی درنگ دست دختره رو میگیره میاره خونه بعدم مارو توی اتاق جمع کرد و گفت این دختر از این به بعد نور چشم این خونه است نبینم کسی بهش تو بگه همتون هواشو داشته باشین

و کسی کمتر از گل بهش نگه والا ما هم که نمیتونم رو حرف حاجی اقامون حرف بزنیم بخوایمم اطاعت نکنیم این دختر اینقدر شیرین و تو دل برو که اصلا نمیتونیم. ما هم گذاشتیمش رو چشامون و دیروز با ننه محترم رفتیم کلی رخت و لباس براش خریدیم اخه دختر بیچاره میگفت تا حالا برام رخت نخریدن لباسای زن عموم رو میپوشیدم. عمه بتول به سمتم برگشت و گفت الهی عمه برات بمیره که تقدیر تو هم مثل منه. کاش خدا نظری میکرد و نمیذاشت هیچ دختری توی اون خونه به دنیا بیاد که اینطوری اذیتش کنن. حالا خداروشکر خدا همیشه همراهمون بوده و هم من پیش خانواده ی خوبی رفتم و هم تو. عمه با نوک انگشتش اشک هاشو پاک کرد و همینطور که دست خاتون رو توی دستش میگرفت گفت خدا شما و حاجی اقاتون رو حفظ کنه هرچی تشکر کنم باز هم کمه ولی اگه اجازه بدین از این به بعد خودم این دختر رو نگه میدارم هرچی باشه همخونمه نمیتونم نسبت بهش بیخیال باشم نمیخوام هم دیگه بیشتر از این به شما زحمت بده. خودشم میدونه که شوهرم و بچه ها چقدر دوستش دارن و همینطوری که مهرش به دل شما افتاده به دل اونا هم افتاده. خاتون حسابی جا خورد و گفت والا من صاحب اختیار نیستم باید این حرفارو با بزرگترم بزنین به من فقط اجازه دادن این دخترو بیارم شمارو ببینه و به خونه برگردونم. اگه بذارمش اینجا و برم که حاجی اقا پوستمو میکنه. عمه که زن خیلی فهمیده و منطقی بود چند بار سرشو تکون داد و گفت حق با شماست دخترم پس من خودم میام و با حاجی اقا حرف میزنم بعد با خودم میارمش. خاتون دلش راضی شد و لبخندی از روی رضایت به عمه زد. عمه از جاش بلند شد و بعد از این که سینی چایی برامون اورد گفت تا شما چاییتونو بخورین منم اماده میشم که بریم. خاتون چاییشو خورد و کمی بعد عمه از اتاق بیرون اومد و سه تایی به سمت در راه افتادیم. عمه دستشو به دستگیره ی در گرفته بود ولی قبل از این که در رو باز کنه در با شتاب باز شد و پسر عمه پرید توی خونه همون موقع بود که صدای هیاهویی از کوچه بلند شد و هر لحظه صدا ها بالاتر میرفت. من از دیدن پسر عمه حسابی هول شده بودم و قلبم مثل گنجشک تند تند توی سینه ام میتپید. عمه بتول عقب تر پرید و گفت ای بابا پسر چه خبرته چرا اینطوری میای توی خونه؟ پسر عمه با لکنت گفت ن..نه ننه ب‌..تول بی..چاره شدیم. بی..چا..ره ش..دیم. عمه دستشو گرفت و گفت درست حرف بزن ببینم چی شده پسرم. پسر عمه هم همینطوری که دستش توی دست عمه بتول بود عمه رو از در حیاط بیرون کشید و به مغازشون اشاره کرد.

 هممون یک باره نگاهمون سمت مغازه رفت و با دیدن صحنه ای که رو به رومون بود وا رفتیم. پاهای عمه بتول نتونست وزنشو تحمل کنه و همین که خواست زمین بیوفته خاتون زیر بغلشو گرفت و بالا کشیدش. اقام و عمو هام داشتن مغازه ی شوهر عمه رو به هم میریختن و همه ی جنس هاشو کف کوچه پر و پخش کرده بودن. از اون طرف اقاجون مثل بزرگا یه گوشه ایستاده بود و همینطور که دست هاشو پشتش قفل کرده بود با لذت به بیچارگی شوهر عمه نگاه میکرد. چند بار پشت سر هم پلک زدم تا چیزی که میبینم رو باور کنم و از این فکر که صحنه ی رو به روم خکاب و رویاست بیرون بیام. مردم از پشت سرم به سمت مغازه میدویدن تا جلوی اقا تیمور و عمو هامو بگیرن ولی اونا تعدادشون زیاد بود و حتی دو تا از پسر عمو هام که حالا بزرگتر شده بودن رو هم با خودشون اورده بودن و کسی حریفشون نمیشد. شوهر عمه نمیفهمید که چه بلایی داره سرش میاد چون خونواده ی مارو درست نمیشناخت و زیاد ندیده بودشون مثل مرغ پر کنده این طرف و اون طرف میدوید و سعی میکرد کیسه های خار و بار رو از دستشون بگیره ولی خب موفق نمیشد و هگه ی جنس هاش این طرف و اون طرف ریخته بود.چند دقیقه ای گذشت تا بلاخره اقام همه جنس های شوهر عمه رو وسط کوچه کوه کرد و گفت اینارو اتیش میزنم تا یاد بگیرین چشمتون به ناموس این و اون نباشه هم تو هم اون پسر یه لا قبات ولی همین که خواست اتیششون بزنه مردم اون محل باهاش درگیر شدن و هرطوری شد عقب فرستادنش. همه دست به دست هم دادن تا اقاجون و پسر و نوه هاشو از کوچه بیرون بفرستن و خداروشکر موفق شدن. خاتون عمه رو کشون کشون توی خونه برد و همونجا لب حوض کمی اب به صورتش پاشید تا حالش جا بیاد. عمه با این که بی حال بود ولی یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون و زیر لب میگفت مگه شوهر بیچاره ی من چه هیزم تری به شما فروخته بود که این کار رو باهاش کردین. خاتون شونه های عمه رو میمالید و سعی میکرد بهش دلداری بده تا کم کم حال عمه بهتر شد. مردم کوچه دور شوهر عمه که با بیچارگی گوشه ی حیاط نشسته بود جمع شده بودن و چیزی نگذشت که همه به خونه هاشون رفتن و با لگن های مسی برگشتن. حبوباتی که کف کوچه بود رو توی لگن های مسیشون ریختن و حدود بیست سی نفر کنار کوچه نشستن و کیسه هارو جلوشون گذاشتن و مشغول جدا کردن نخود و لوبیا د عدس ها شدن. باورم نمیشد که اینقدر مهربونی رو یکجا ببینم بدون هیچ چشم داشتی داشتن به شوهر عمه کمک میکردن. من هم بیشتر از این تعلل نکردم و کنار یکی از زن ها نشستم و مشغول جدا کردن شدم.


خاتون هم وقتی دید همه مشغولن به ما پیوست و کل بار های شوهر عمه توی یک ساعت جدا شد و سر جاش برگشت. دلم به اون حال زار شوهر عمه خیلی سوخت مخصوصا این که اصلا نمیفهمید چرا این بلا داره سرش میاد عمه خیلی غصه میخورد و میگفت فکر میکردم از دستشون راحت شدم ولی انگار نمیخوان دست از سر منه بدبخت بردارن.اون روز خیلی بیشتر از قبل از اقاجون و پسراش بدم اومد هیچ رحمی نداشتن و اصلا دلسوزی سرشون نمیشد. خاتون دست هاشو لب حوض شست و یک دفعه نگاهش به اسمون افتاد و محکم توی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده ننه محترم گفت زود برگردین خونه ببین چند ساعته اینجاییم. تند تند چادرشو سرش کرد و گفت بدو بدو دختر بدو بریم که خیلی دیرمون شده. دلم نمیخواست از خونه ی عمه برم چون درست و حسابی پسر عمه رو ندیده بودم و از صبح فقط همون دو دیقه ای که با هول و ولا اومد به ننه اش گفت دارن مغازه رو به هم میریزن دیدمش بعد از اون دوباره برگشت مغازه و به اقاش کمک میکرد که مغازه رو سر و سامون بدن. خاتون دوباره تکرار کرد دخترم با توام میگم بلند شو بریم. همونجا سر جام خشکم زده بود که عمه نگاهی بهم کرد و گفت دلت میخواد بمونی؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادن. عمه نگاهی به خاتون که دوباره چشم هاش ترسیده بود انداخت و بعد اومد کنارم نشست و همینطور که دست هامو توی دست هاش میگرفت گفت الان پاشو با خاله خاتونت برو من امروز میخواستم با شوهر عمت بیام اجازتو از حاجی اقا بگیرم ولی خودت که دیدی چیشد امروز نه من دل و دماغ دارم نه اون حال و حوصله ولی قول میدم فردا بیام دنبالت و با خودم بیارمت. یه کم دلگرم شدم و با خوشحالی لپ عمه رو بوسیدم و گفتم مرسی عمه جون. زود بلند شدم و بعد از این که یه کم دیگه خاتون از عمه دلجویی کرد خداحافظی کردیم و به سمت خونه ی حاجی اقا راه افتادیم. خاتون تو راه مدام حرف میزد و تکرار میکرد عه عه عه اینا دیگه عجب ادمایین بی دلیل میان مغازه ی مرد بیچاره رو به هم میریزن بعد به سمت من برمیگشت و ادامه میداد تورو میگفت ناموس؟ اخه این از خدا بی خبرا که دختر دیگه ای ندارن که بیچارش کنن. مگه تورو با حاجی اقا نفرستادن پس چی میگفت اقات هی ناموس ناموس میکرد؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم اینا همینجورین منم الکی کتک میزدن یکی دیگه یه اشتباهی میکرد کتکشو من میخوردم. بلاخره به خونه رسیدیم و ننه محترم که حسابی نگران شده بود همینطور که چادرشو با دندوناش نگه داشته بود دم در منتظرمون بود. خاتون که گوشه ی سر ننه محترم رو از دور دید قدم هاشو تند تر کرد و خودشو بهش رسوند

 و گفت وای ننه محترم وای اگه بدونی چی به سرمون اومد. ننه محترم ابرو هاشو توی هم کشیده بود و اولین بار بود که اخم های ننه محترم رو میدیدم همینطور به سمت خاتون قدم برداشت و باز هم با احترام گفت خاتون جان دخترم‌ مگه من به شما نگفتم زود برگرد جاری هات دست تنهان. خاتون دست ننه محترم رو توی دستش گرفت و گفت ننه جون عزیزم بیا بشین برات بگم. ننه محترم سریع اخم هاشو باز کرد و کنار خاتون نشست اونم شروع به حرف زدن کرد و از سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کرد. بین حرف های خاتون بود که حاجی اقا هم سر رسید و همینطور که دست هاشو پشتش قفل کرده بود گوشه ی حیاط ایستاد و گوششو به حرف های خاتون سپرد. حرف های خاتون که تموم شد ننه محترم گفت ای بابا ای روزگار خدایا اخه این ادما چیه تو افریدی اینا که دلشون از سنگه و ازارشون به هر کس و ناکسی میرسه... حاجی اقا جلوتر اومد و رو به ننه محترم گفت حاج خانم چطوره بریم و از شوهر عمه ی این دختر یه دلجویی بکنیم. چشم هام با شنیدن حرف حاجی اقا برقی زد و بی اختیار از جام پریدم و گفتم منم میتونم بیام؟ خاتون خنده ای کرد و گفت بمیرم برات دختر دلت اونجاست. بعد رو به حاجی اقا ادامه داد امروز قرار بود عمه جونش بیاد اجازشو از شما بگیره ببرتش پیش خودش ولی خب اسیر اون دردسرایی که گفتم شدن و گفت فردا زحمتتون میدم. حاجی اقا کمی فکر کرد و گفت حالا خودمون میریم پیششون ببینم چی میگن. دوباره با حاجی اقا و ننه محترم به سمت خونه ی عمه راه افتادیم. حاجی اقا توی مسیر از یه بقالی یه کم خوراکی خرید که دست خالی نره. همین که به کوچه ی عمه اینا رسیدیم چشم چرخوندم و مغازه ی شوهر عمه رو برانداز کردم در بسته بود و حدس زدم که برای استراحت به خونه رفته باشن. حاجی اقا نگاهی بهم انداخت و گفت کدوم خونه است دخترم؟ با انگشتم به در خونه ی عمه اشاره کردم و گفتم اون یکیه. بلاخره در خونه رو زدیم و شوهر عمه درو باز کرد نگاهی به من انداخت و اول با خودش فکر کرد که با اقاجون و ننجونم اومدم. ابروهاش بالا پرید و خواست چیزی بگه که عمه جلوی در اومد و همینطور که میپرسید کیه چشمش به من افتاد و گفت اخ قربونت برم دخترم به این زودی برگشتی؟ بعد نگاهش بالا تر رفت و گفت خوش اومدین خوش اومدین شما باید همون حاجی اقای خیر باشین که دخترمون حسابی تعریفشو کرده. حاجی اقا سری تکون داد و گفت خوش باشین بتول خانم. عمه تعارف کرد وارد خونه بشیم و توی مسیر اتاق جریان رو تند تند برای شوهر عمه گفت. وارد اتاق که شدیم

سکوتی‌حکم فرما شد و صدای قار و قور شکم من بود که این سکوت رو شکست. با بلند شدن صدا از جا بالا پریدم و دستمو روی شکمم گذاشتم تا صدا کمتر بشه. بقیه هم با صدا توجهشون به من جلب شد و نگاهشون سمت من اومد. ننه محترم گفت ای داد این دختر ناهار نخورده بلند شد دنبال ما اومد اینقدر عجله کردیم که پاک فراموش کردم این بچه گرسنه است. عمه گفت بمیرم برات دخترم گرسنه ای؟ از خجالت لپ هام گل انداخته بود و روم نمیشد حرفی بزنم. ننه محترم به جای من جواب داد اره بتول خانم گرسنشه خودش روش نمیشه حرفی بزنه ولی اگه ناهار دارین ممنون میشم براش بیارین ما تا بخوایم برگردیم خونه این دختر از گرسنگی تلف میشه. عمه یا علی گفت و از جاش بلند شد و همینطور که به سمت مطبخ میرفت گفت اش داریم دخترم اش دوست داری؟ سرمو تکون دادم و بله ی ارومی گفتم. عمه دوباره از توی مطبخ صدام زد و گفت دختر پاشو بیا اینجا کنار بچه ها بشین ناهارتو بخور اونجا زشته جلوی بقیه سفره بندازم. از جام بلند شدم و با فکر این که کی توی مطبخه از جام بلند شدم و تند تند به سمت صدای عمه پا تند کردم. همین که وارد مطبخ شدم پسر عمه رو دیدم که با طوطی دور یه مجمع نشسته بودن و ناهارشون رو میخوردن. هر دوشون با دیدن من لبخندی زدن و بهم سلام کردن و احوالپرسی کردن. من هم با دیدن پسر عمه نیشم باز شده بود و با خنده بهشون سلام دادم. عمه کاسه ی اش من رو بین دوتاشون توی مجمع گذاشت و در حالی که یه عالمه پیاز داغ روی اشم میریخت یه تکه نون هم توی مجمع گذاشت و گفت بخور دخترم نوش جونت. با خجالت بینشون نشستم و اروم اروم غذامو میخوردم تا جلوی پسر عمه یک دفعه بی ادبی نکنم. ولی اونا حالت عادی خودشونو داشتن و مثل من معذب نبودن. طوطی گه گاهی سرش رو از کاسه ی اش در میورد و لبخند دندون نمایی به من میزد دختر خیلی مهربونی بود و مشخص بود که اخلاقش به عمه رفته. پسر عمه ناهارشو خورد و خودش کاسه اش رو جمع کرد. همین که از سر جاش بلند شد طوطی گفت داداش جان شما خسته ای بذار من میشورم. پسر عمه نگاه محبت امیزی به طوطی انداخت و گفت دستت درد نکنه ابجی من میرم توی اتاق کناری یه چرتی بزنم خودت میدونی کی بیدارم کنی و از مطبخ بیرون رفت. چشم های من تا جایی که از جلوی چشمم محو شد دنبالش رفت. طوطی متوجه ی نگاهم شده بود و گفت چی شده غذارو دوست نداشتی؟ میخوای یه نیمرو برات درست کنم؟ تخم مرغ محلی داریما خودم از همسایه گرفتم. تند تند سرمو تکون دادم و گفتم نه نه دوست دارم خیلی خوشمزست. طوطی دوباره لبخند ملیحی به روم زد

 و قاشق بعدی اش رو توی دهنش گذاشت. من زودتر از طوطی ناهارم تموم شد و نشستم تا غذای اون هم تموم بشه و خواستم کاسه اش رو از جلوش بردارم و ظرف هارو من بشورم ولی اجازه نداد و گفت تو مهمونی نور چشمی اگه ننه بتولم بفمه کار هارو تو انجام دادی تیکه بزرگم گوشمه. بلاخره بعد از کلی اصرار قبول کردم که طوطی ظرف هارو بشوره و من دوباره پیش عمه اینا برگشتم. پسر عمه کنار بقیه نشسته بود و وقتی دیده بود مهمون دارن برای این که بی احترامی نشه نخوابیده بود. انتظار نداشتم‌اونجا باشه و حسابی خجالت کشیدم ولی خب یه گوشه اروم کنار ننه محترم نشستم و سرم رو پایین انداختم. بین حرف هاشون بود و حاجی اقا بعد مکث کوتاهی ادامه داد این دختر هر چی باشه امانته و مثل دختر ماست میدونم که شما مردمان خوبی هستین و مشخصه که عمه جونش چقدر این دختر رو دوست داره ما هم مشکلی نداریم اینجا بمونه شاید اینجا پیش شما راحت تر باشه ولی خب مسئولیت زندگیش باز هم با منه. شوهر عمه جواب داد این چه حرفیه حاجی یه لقمه نونه دیگه اینجا دور هم میخوریم مگه این دختر چقدر خرج خورد و خوراکشه که شما بخوای زحمتشو بکشی؟ حاجی اقا دستشو بالا اورد و گفت من سر حرفم هستم فقط تحت همین شرایط اجازه میدم این دختر اینجا بمونه و با شما زندگی کنه. عمه و شوهرش نگاهی به هم انداختن و فهمیدن که انگار چاره ای ندارن. عمه چشم و ابرویی به شوهرش اومد و اونم دست هاشو روی پاش گذاشت و گفت خیلی خب مثل این که چاره ای نیست بلاخره شما بزرگ مایی و خیر و صلاح همه رو میخوای هرچی شما بگی ما اطاعت میکنیم. همینطور که سرم پایین بود لبخند نامحسوسی زدم و از این که قراره با پسر عمه توی یه خونه زندگی کنم قند توی دلم اب شد. همون موقع بود که یک دفعه ننه محترم شروع به حرف زدن کرد و گفت بتول خانم پسرتون چند سالشه؟ پسر بزرگتر از این که توی خونه ندارین؟ هرچی باشه به این دختر که محرم نیستن مثل پسر عمو های دیگش هم از اول توی یه خونه بزرگ نشدن که بگیم مثل خواهر و برادرن... ننه محترم مکثی کرد و ادامه داد میفهمین چی میگم بتول خانم؟ متوجه ی حرفم میشین؟ عمه سرش رو تکون داد و گفت میفهمم محترم خانم میفهمم بلاخره این دختر هم دست شما و هم ما امانته. نگران نباشین پسر من خیلی چشم پاکه بعدم هر چی باشه من عمه ی این دخترم بیشتر از شما نگرانشم دلتون امن باشه هیچ اتفاقی براش نمیوفته. زیر چشمی نگاهی به پسر عمه انداختم حالا اونم مثل من از روی خجالت سرش رو پایین انداخته بود و گل های قالی رو میشمرد.

ننه محترم خیلی خبی گفت و نگاهی به حاجی اقا انداخت و چشم هاشو به سمت در کج کرد حاجی اقا هم از جاش بلند شد و گفت خیلی خب با اجازتون ما دیگه رفع زحمت کنیم. خانواده ی عمه همگی از جاشون بلند شدن و به سمت در راه افتادن تا حاجی اقا و ننه محترم رو بدرقه کنن. دم در ننه محترم به سمت من برگشت و گفت دختر جون دیگه با ما نمیای؟ یه بار دیگه بچه هارو ببینی از خاله خاتونت خداحافظی کنی؟ حاجی اقا گفت این چه حرفیه حاج خانم حالا بذار امروزو اینجا بمونه فردا صبح خودم میام دنبالش اخه این دختر عجیب تو دل بروعه من همین یکی دو روز بهش دل بستم والا دل ما هم براش تنگ میشه. از اون همه‌محبت حاجی اقا در عجب بودم نمیفهمیدم چطور اینقدر میتونه با یه غریبه مهربون باشه و هر کاری از دستش بر میاد براش بکنه. بلاخره بعد از کلی خداحافظی حاجی اقا و ننه محترم راهی شدن و ما به خونه برگشتیم. طوطی از مطبخ بیرون اومد و گفت ننه بتول مهموناتون رفتن؟ عمه جواب داد اره قربونت ،دست گلت درد نکنه ظرفارو شستی طوطی لبخندی زد و گفت وظیفمه. توی فکر فرو رفتم و گفتم توی این خونه به خاطر ظرف شستن از ادم تشکر میکنن ولی توی خونه ی اقاجون چی... عمه چند تا چایی ریخت و به اتاق برگشت هممون دور هم نشسته بودیم که‌ پسر عمه صداش بلند شد و گفت ننه اگه مهمونت معذبه من اتاق کنار انباری رو خالی کنم اونجا بمونم. با شنیدن حرفش دلم خالی شد و بی اختیار یک دفعه صدامو بلند کردم و گفتم نه نه من معذب نیستم همینجا بمونین. شوهر عمه خندید و گفت اولا که این دختر مهمون نیست اینجا خونه ی خودشه دوما مگه تو به خودت شک داری که میخوای زندگیتو از ما جدا کنی؟ پسر عمه زیر چشمی نگاهی گذرایی بهم انداخت و جوابی به اقاش نداد شوهر عمه ادامه داد این دختر هم مثل ابجی تو چه فرقی با طوطی جان داره. عمه گفت این حرفارو ول کنین خسته شدم از بس گفتین این دختر این دختر نمیتونیم تا اخر عمر دختر صداش بزنیم که بعد رو به من کرد و گفت دخترم دوست داری اسمت چی باشه؟ بدون فکر گفتم من از کجا بدونم عمه جون ولی پسر عمه برعکس من زود جواب داد گلی.. اسمشو بذاریم‌ گلی جان. لپ هام گل انداخت و نمیتونستم خنده رو از روی لب هام جمع کنم. طوطی که کنارم نشسته بود با ارنجش بهم زد و گفت نظرت چیه گلی خانم اسمتو دوست داشتی؟ و بعد همه با هم خندیدن. من هم با خوشحالی سرمو بالا اوردم و زیر لب تکرار کردم گلی..گلی جان... از اون روز بود که اسم‌ من عوض شد و گلی جان جاشو به دختر بس داد. یک بار نمیشد که گلی صدام بزنن و جان پشت اسمم از زبون کسی بیوفته.

صبح روز بعد حاجی اقا طبق گفته ی خودش اومد دنبالم و قبل از این که وارد خونه بشه از گوشه ی چشمم دیدم که قلمبه ای پول کف دست عمه گذاشت عمه باز هم نمیخواست قبول کنه ولی حاجی اقا باز هم‌ تکرار کرد شرط من برای موندنش اینه که خرج زندگیشو بدم. عمه جواب داد حاجی قربونت اخه این پول که خیلی زیاده این خرج دو سه ماه کل خونواده ی منه. حاجی جواب داد این دختر شوهر کردن داره بچه زاییدن داره هزار و یک خرج در اینده داره براش نگه دار اون موقع خرجش کن. روزی که این دختر رو با خودم اوردم به خودم و اون خدای بالا سرم قول دادم که هرطور شده ازش مراقبت کنم که خوشبخت بشه. بچه ای که نه سال از زندگیشو اینقدر اذیت شده و یه روز خوش ندیده از این به بعد نباید اب تو دلش تکون بخوره. حالا قسمت نبود پیش خودمون بمونه و خودم خوشبختش کنم ولی دلیل نمیشه که از قولی که دادم دست بکشم و نسبت بهش بیخیال باشم. عمه وقتی دید چاره ای نداره پولو گرفت و از حاجی اقا دعوت کرد بیاد داخل. از دیدنش خیلی خوشحال شدم مخصوصا که حرف هاشو شنیده بودم و فهمیده بودم که این مرد فرشته ی نجات من از سوی خدا بوده. حاجی اقا هم با دیدن من لبخندی زد و گفت چطوری دختر؟ دل اهل خونه حسابی برات تنگ شده ها. عمه به سمتم برگشت و گفت پاشو گلی جان پاشو با حاجی برو وسایلتو بیار یه سر هم به خاله خاتونت و بچه هاشون بزن دل تنگتن. یه کم فکر کردم و گفتم برای دیدن خاله خاتون که میرم ولی اخه من که وسایلی ندارم. حاجی اقا جواب داد کی گفته دختر لباس هات که ننه محترم به خیاط سفارش داده بود رسیده دوست نداری ببینیشون؟ ذوق کردم و گفتم چرا چرا اصلا اونارو یادم رفته بود پاک فراموش کرده بودم. عمه‌گفت پس پاشو برو دیگه حاجی رو بیشتر از این‌معطل نکن. کفش هامو پام‌کردم و دنبال حاجی راه افتادم عمه دم در بوسه ای روی سرم‌زد و گفت مراقب خودت باش دخترم‌زود برگرد منتظرتم .بعد از این که از عمه خداحافظی کردیم به سمت خونه ی حاجی اقا راه افتادیم. حاجی طبق عادتش از بقالی برای بچه ها خوراکی گرفت و برای من هم خوراکی گرفت که توی راه بخورم. سلانه سلانه دنبالش راه میرفتم و با خوشحالی خوراکی که توی دستم بود رو میخوردم ولی همین که سر کوچشون رسیدیم سر‌جام خشکم زد و پاهام توان ادامه دادن این راه رو نداشت. حاجی که سرش همیشه زیر بود با دیدن مکث من به سمتم برگشت و قبل از این که بپرسه چی شده دختر رد نگاه منو دنبال کرد و اونم به اقاجون و اقام که در خونشون ایستاده بودن رسید. حاجی اقا لا اله الا الله ی زیر لب گفت و دستشو پشت سر من زد و گفت

 چیشده دخترم منتطر چی هستی راهتو ادامه بده. با دست های لرزون انگشتمو بالا اوردم و به اقاجونم که دست هاشو پشتش قفل کرده بود و همینطور که دونه های تسبیح رو میشمرد عرض کوچه رو میرفت و برمیگشت اشاره کردم. حاجی اقا جلوم زانو زد و گفت نترس دخترم کاری با تو ندارن اومدن با من حرف بزنن. بعد از جاش بلند شد و به سمت خونه راه افتاد پشت حاجی اقا قایم شده بودم و پاهامو به زور دنبال خودم میکشیدم. یه کم که نزدیک تر شدیم اقا تیمورم متوجه ی حضور ما شد و سر شونه ی اقاجونم زد تا اونم با خبر بشه. اقاجون دست از حرکت کشید و به سمت ما برگشت و گره ی ابروهاشو باز کرد. چند قدمی به سمت حاجی اقا برداشت و گفت سلام علیکم حاجی خیلی وقته منتظرتونیم اهل و عیالتون گفتن خونه تشریف ندارین. حاجی اقا خیلی خشک سرد جواب داد علیک سلام حاج رمضون از کی تا حالا کارتون اینقدر واجب شده که میاین در خونه ی ما و سراغمونو از اهل و عیالمون میگیرین؟ قبلا کاری داشتین میمدین بازار. اقا جون یه کم خودش رو جمع و جور کرد و گفت رفتم بازار نبودین حتما کارم واجب بوده که تا اینجا اومدم. بین حرف هاشون بود که در چوبی خونه باز شد و ننه محترم در حالی که چادرشو جلو کشیده بود از خونه بیرون اومد‌ و به من اشاره کرد بیام داخل. یه نگاه به اقاجون یه نگاه به اقا تیمورم انداختم و شروع به دویدن کردم ولی چند قدمی بیشتر نرفته بودم که اقا تیمورم مچمو روی هوا قاپید و گفت کجا؟ دوباره بدنم شروع به لرزیدن کرد و زبونم بند اومده بود. حاجی اقا جلوتر اومد و چند باری سر شونه ی اقا تیمورم زد و گفت ول کن دستشو پسرم درد میگیره دستش خیلی محکم گرفتیش. اقاجون با گوشه ی چشمش به اقام اشاره کرد و اجازه ی ول کردن دست منو صادر کرد.همین که اقا تیمورم دستمو ول کرد حاجی اقا بهم اشاره کرد و گفت برو داخل دخترم. به سمت ننه محترم دویدم و پاهاشو بغل کردم. ننه محترم چندباری دستشو روی موهام کشید و همینطور عقب عقب منو داخل خونه برد. اشک توی چشم هام جمع شده بود و تصویر تار خاتون و بقیه ی عروس های خونه رو از پشت پرده ای از اشک میدیدم. همشون پشت در خونه منتظر ایستاده بودن و اروم اروم با هم پچ‌پچ‌میکردن. توی دلم گفتم خدا به دادم برسه معلوم نیست در نبود ما چیکار کردن که اینطوری همه ی اهل خونه پشت در جمع شدن. کم کم صدای اقاجون بالا رفت و مشخص بود که با حاجی اقا بحث میکنه. ننه محترم دلش اشوب بود و همینطور که حواسش به پشت در بود مدام زیر لب تکرار میکرد کاش یکی از این پسرا بیان خونه اقاشون پیره تنهاست

میترسم این از خدا بی خبر ها یه حرفی بزنن حاجی از خودش بیخود بشه. خاتون حسابی نگران بود و هینطور که ناخن هاشو میجوید گفت ننه محترم میخوای یه بچه هارو بفرستم دنبال اقاشون؟ اخه اگه اتفاقی بیوفته که ما جرات از خونه بیرون رفتن نداریم حاجی اقا بیچارمون میکنه. بین حرف هاشون بود که صداها بالاتر رفت و حاجی اقا گفت چی میگی مرد مومن از این تسبیحی که گرفتی دستتو ذکر خدارو میگی خجالت بکش. همینم مونده بود این تهمت و افترا هارو به من بزنی من اگه میخواستم این کارو بکنم که دخترتو عقد پسر خودم میکردم. بعدم مگه تو این دخترو نسپردی به من البته سپردن که چه عرض کنم میخواستی یه پولیم بدی که ما قبولش کنیم چون فکر کردی همه مثل خودتن و دختر به این ماهی رو بدیمن و بدشگون میدونن خبر نداری ما همین دخترو میذاریم روی چشمامون چون میدونیم نعمته برکت خونمونو زیاد میکنه. حالا دیگه صدای اقاجون هم به گوش میرسید که جواب داد پس اگه همچین قصدی نداشتی چرا به اون خونه ای که به ناموس ما نظر داشتن رفت و امد میکنی؟ تا اومدم توی دلم خدا خدا کنم حاجی اقا از دهنش نپره اونجا خونه ی عمه بتولمه حاجی اقا گفت چون دختره میخواست بره عمشو ببینه. دنیا روی سرم خراب شد میدونستم که اگه اقاجون بفهمه با عمه در ارتباطم برای در اوردن حرص اونم که شده دست از سرمون برنمیداره. کوچه ساکت شده بود و صدا از ندای هیچ کدومشون بلند نمیشد.ننه محترم نگاهی به خاتون انداخت و گفت چیشد؟ نکنه بلایی سر کسی اومده. خاتون تند تند به سمت اتاق رفت و یکی از پسر بچه هارو صدا زد تا توی کوچه سرک بکشه. پسر درو باز کرد یه نگاه بیرون انداخت و برگشت داخل. تند تند به سمت خاتون دوید و گفت زن عمو همشون خشکشون زده حاجی اقا هم سرشو انداخته پایین و حرفی نمیزنه. ننه محترم روی سکوی پشت سرش نشست و همینطور که دستشو رو پاش میزد گفت حاجی خودشم فهمید چیکار کرد نباید میگفت اونجا خونه ی بتول خانمه فکر‌کنم حاج رمضون خبر نداشت. خاتون لبشو گزید و گفت حالا چی میشه؟ دوباره صدای اقاجون به گوشمون رسید که میپرسید حاجی گفتی اونجا خونه ی عمه ی دختره اس؟ حاجی اقا میخواست یه جوری قضیه رو ماست مالی کنه و گفت والا منم درست نمیدونم خونه ی عمشه یا خالش. اقا تیمورم خنده ی مسخره ای کرد و گفت حاجی نمیخواد ماست مالیش کنی عیال ما ابجی نداره همون خونه ی عمشه. بعد خطاب به اقاجون گفت. اقا پس باید بریم سراغ دخترت... ای بابا اگه اون روز میدونستم اونجا مغازه ی داماد عزیزمونه خودشو با مغازش به

 اتیش میکشیدم. حاجی اقا گفت از خدا بترس پسرم مگه اون مرد چه هیزم تری به شما فروخته که این بلاهارو سرش میارین این همه سال سرش به کار خودش بوده و کاری به کار شما نداشته درسته حالا الکی این بلاهارو سرش بیارین؟ اقا تیمورم دوباره خندید و گفت حاجی تو که تا دو دیقه پیش نمیدونستی اونجا خونه ی عمشه یا خالش حالا انگار خوب از اتفاقات اون خونه با خبری و میدونی چه بلایی به سر اون مرد اومده. صدای اقاجون بلند شد و گفت ول کن پسر بیا بریم ما دیگه اینجا کاری نداریم باید بریم سراغ داماد ببینیم بعد این همه سال سر و کله اش از کجا پیدا شده حاجی اقا خیلی سعی کرد منصرفشون کنه مدام میخواست جلوشونو بگیره ولی موفق نشد و بلاخره اقاجون اینا به سمت خونه ی عمه راه افتادن. دلشوره ی بدی گرفته بودم و بی اختیار گریه ام گرفته بود. خاتون سعی میکرد دلداریم بده ولی اروم نمیشدم و نگران خونواده ی عمه ام بودم. حاجی اقا پریشون تر از همه وارد خونه شد و به یکی از نوه هاش گفت بدو بدو برو بازار اقاتو عموهاتو خبر کن بگو بیان خونه ی فلانی و نشونی خونه ی عمه رو داد. خودش هم بعد این که ابی به دست و صورتش زد رو به ننه محترم کرد و گفت من میرم خونه ی بتول خانم شوهرش دست تنهاست همون یه پسرم که بیشتر توی خونه ندارن میدونم این حاج رمضون رحم نداره یه وقت یه بلایی سرشون میاره با پسرا بریم اونجا شاید تونستیم کاری براشون بکنیم. ننه محترم سری از روی تاسف تکون داد و گفت حاجی شما سنی ازت گذشته جوون نیستی که این کارارو میکنی. اگه خدایی نکرده زبونم لال بلایی سرت بیاد ما چه خاکی توی سرمون بریزیم. مگه پسر هارو نفرستادی اونجا؟ خودت دیگه نمیخواد بری به اندازه ی کافی اینا امروز دلتو خون کردن. حاجی اقا نچی گفت و ادامه داد اینطوری نمیشه. اینا حرمت موی سفید منم نگه نمیدارن که بخوان در نبود من به حرف پسرا گوش بدن خودم باید اونجا باشم و از خونه بیرون رفت. خیلی دلم میخواست همراه حاجی اقا برم ولی جرات نمیکردم که حرفی بزنم و دوباره با اقاجونم رو به رو بشم. بعد از رفتن حاجی اقا هممون همینطوری توی حیاط نشسته بودیم اینقدر نگران بودیم که دست و دل کسی به کار نمیرفت و حتی ناهار هم درست نکرده بودن. هر دقیقه برام به اندازه ی چند روز میگذشت و اون روز زمان بدجوری دیر میگذشت. ننه محترم حسابی کلافه بود و نگران بود که بلایی سر حاجی اقا بیاد. بلاخره بعد از نیم ساعت سر و کله ی پسری که به بازار فرستاده بودن پیدا شد و با صدای در خونه بی اختیار هممون از جامون بلند شدیم

و ننه محترم جلو تر از همه با اون پا دردش تند تند به سمت در رفت تا از ماجرا سر در بیاره همین که در باز شد متوجه شدیم که همه ی مرد های خونه برگشتن. عروس ها حجابشون رو درست کردن ولی اینقدر غافلگیر شده بودن که دین و ایمان از یاد همه رفته بود. لباس های مرد های خونه پاره پوره بود و از گوشه ی لب ها و دماغ هاشون خون میچکید
سر پسر بچه شکسته بود و مادرش شروع به جیغ زدن کرد. اخر از همه حاجی اقا که قیافه اش حسابی توی هم بود و زیر دستش رو گرفته بود وارد خونه شد. خاتون جلو دوید و زیر بغل ننه محترم رو گرفت تا زمین نخوره. شوک بدی بهش وارد شده بود و دیدن عزیزاش توی اون حال براش سخت بود. همینطور که ننه محترم رو به سمت تخت کنار حیاط میبرد رو به شوهرش کرد و گفت اقا این چه سر و وضعیه چه بلایی به سرتون اومده؟ شوهرش به یکی دیگه از پسر ها اشاره کرد و گفت برو پسر برو سراغ شکسته بند بگو بیاد اینجا این زخم های مارو ببنده دست حاجی اقا هم شکسته فکر کنم باید یه فکری براش بکنیم. پسر یه نگاهی به دور و برش انداخت و بدو بدو از خونه بیرون رفت. من هاج و واج مونده بودم و بیشتر از هر چیزی از این خجالت میکشیدم که خانواده ی من این بلاهارو به سر این مرد ها اوردن. یه نگاه به ننه محترم انداختم و بدو بدو به سمت مطبخ رفتم. یه پارچ رو پر از اب کردم و با چند تا لیوان برگشتم. همونطور که حدس میزدم همه تشنه بودن و پارچ خیلی زود خالی شد. تا دوباره پارچو اب کنم و برگردم پسر بچه با شکسته بند برگشته بود و اون هم با دیدن وضعیت خونه هاج و واج موند. قبل از همه به سر پسر بچه رسیدگی کرد چون خون زیادی ازش میرفت و وضعیتش از همه بدتر بود. ننه محترم که یه کم از شوک بیرون اومده بود از جاش بلند شد و همینطور که اروم اروم اشک هاشو پاک میکرد به سمت مطبخ رفت. دنبالش رفتم و از پشت در سرک کشیدم یه تخم مرغ محلی برداشت و با زردچوبه قاطی کرد بعد به سمت من برگشت ظرفو دستم داد و یه تکه پارچه ی تمیز هم اورد و به سر بچه بست. شکسته بند دست اقاجون رو بست و بقیه رو هم یه نگاهی انداخت و گفت که مشکل خاصی نیست. شکسته بند رفت و اوضاع که یه کم اروم تر شد. بیشتر مرد ها توی اتاق دراز کشیدن ولی حاجی اقا همینطور لب تخت نشسته بود و همینطور که دست هاشو توی هم قفل کرده بود به زمین خیره بود. ننه محترم هم کنارش نشسته بود ولی حرفی نمیزد که یک دفعه حاجی اقا گفت عجب... ننه محترم بهش نگاهی انداخت و گفت چی شد حاجی انگار به حرف اومدی.

حاجی دست هاشو کمی به هم مالید و گفت در عجبم حاج خانم واقعا از این خانواده در عجب موندم که چطور با همخون خودشون این کارو میکنن. از تعجب زبونم نمیچرخه حرفی بزنم که بخوام چیزی تعریف کنم. یه گوشه ی حیاط ایستاده بود و همینطور که انگشتم توی دهنم بود گوشم به حرف های حاجی اقا بود بعد از کلی من من کردن شروع به حرف زدن کرد و گفت خداروشکر به موقع رسیدیم ولی من فکر اینجاشو نکرده بودم که حاج رمضون میره کل بازارو جمع میکنه با خودش میاره. غیر پسر ها و نوه های خودش بیشتر حجره دار های بازار رو هم جمع کرده بود و توی گوششون خونده بود که پسر این خونه ناموس مارو لکه دار کرده بود. اونام چشمشون رو روی همه چیز بسته بودن و با چوب و چماق به سمت خونه ی بتول خانم اومدن. والا ما اول خواستیم با حرف و صحبت حلش کنیم و به پسرا گفتن براشون توضیح بدن که اینطوری نیست و اینجا خونه ی عمه ی دخترمونه ولی انگار همه کور و کر شده بودن نه گوششون چیزی میشنید و نه چشمشون چیزی میدید. همینطور مارو به سمت جلو هول میدادن و میخواستن هرطوری شده بریزن توی خونه. اخر سر یکیشون با قادر که جلوی در ایستاده بود دست به یقه شد و بقیه هم ریختن سرش. ما هم نتونستیم بیکار بشینیم و دعوامون شد. اونا خیلی بیشتر بودن ولی خب پسر و شوهر بتول خانم و چند تا همسایه هاشونم به خاطر سر و صدا از خونه هاشون بیرون اومدن و هر طوری بود عقب روندیمشون. ننه محترم سری از روی تاسف تکون داد و گفت بلایی که سر کسی نیومد؟ حاجی با مهربونی نگاهی به چشم های ننه محترم انداخت و بعد به دستش اشاره کرد. ننه محترم گفت والا حاجی من هرچی بالا رفتم پایین اومدم گفتم شما نرو سنی ازت گذشته مگه به حرفم گوش دادی که حالا دست شکستتو برام اوردی؟ بعدم من منظورم خونواده ی بتول خانم بود. حاجی اقا جواب داد پسر بیچاره اش خیلی کتک خورد ولی خب مثل پسرای ما زخم و کبود شده فکر نکنم چیز جدی ای باشه. با شنیدن این حرفش دلم هزار تکه شد و پیش پسر عمه پر کشید.دوباره از فکرم بیرون نمیرفت و حسابی نگرانش شده بودم ولی هیچ جوره جرات از خونه بیرون رفتن اونم رفتن به خونه ی عمه رو نداشتم. ننه محترم نگاهی بهم انداخت و خطاب به حاجی گفت بتول خانم چی؟ حالش خوبه؟ اون زن شکننده ایه نمیتونه این همه درد و غمو تحمل کنه. حاجی گفت چی بگم‌والا صدای جیغ و شیونش هنوز توی گوشمه بعد از این که یه کم جیغ و داد کرد صداش قطع شد فکر کنم زن بیچاره از حال رفته ولی خب زن های همسایه به دادش رسیدن نذاشتن همینطور کف حیاط بمونه.

ننه محترم گفت خیر حاجی اقا دل من اینطوری اروم نمیگیره باید برم یه دلجویی از بتول خانم بکنم و همینطور که از جاش بلند میشد عروس هاشو صدا زد. خاتون و بقیه ی عروس ها به سمتش اومدن و گفت دوتاتون با من بیاین زشته تنها برم. میخواستم بگم‌ منم میام ولی میدونستم نه اونا منو میبرن نه رفتنم درسته و کلا به صلاح کسی نیست. همونجا یه گوشه کز کردم که یکی از عروسای ننه محترم گفت ننه امروز اینقدر دلمون اشوب بود که به فکر ناهار نبودیم و هیچی بار نذاشتیم. خاتون ادامه داد ما دو تا بیایم زهره هم باید حواسش جمع بچه ها باشه پس کی ناهار درست کنه؟ یک دفعه از جام بلند شدم و گفتم من درست میکنم. همشون به سمتم‌ برگشتن و انگار که حرف عجیبی بهشون زده باشم با تعجب نگاهم کردن. از طرفی برای من عجیب بود که هیچکدوم از دختر های اون خونه که حتی از من هم بزرگتر بودن دست به سیاه و سفید نمیزدن و حتی یه پلو بلد نبودن ابکش کنن. ننه محترم یه نگاهی به خاتون انداخت و گفت اخه این دختر دست تنها چیکار کنه؟ چند قدم جلو اومدم و گفتم بلدم توی اون خونه تنها غذا درست میکردم امروزم درست میکنم. خاتون گفت نه اینطوری نمیشه صنم و سمانه هم کمکت میکنن اونا از تو بزرگترن زورشون بیشتره بلاخره کاری از دستشون بر میاد. صنم و سمانه که گوشه ی حیاط نشسته بودن شاخک هاشون جنبید ولی چیزی به روی خودشون نیوردن و فقط یه نگاه گذرا به ما انداختن و مشغول کار خودشون شدن. زهره جلو تر رفت و چیز هایی در گوش ننه محترم گفت اونم به سمت دختر ها راه افتاد کنارشون نشست و شروع به نوازش موهای سمانه کرد. سمانه خودش رو از زیر دست ننه محترم بیرون کشید و اون طرف تر نشست. ننه محترم که نمیخواست بچه هارو معذب کنه دستشو عقب کشید و گفت دخترم شما ها که کاری ندارین بلند شین کمک این دختر کنین ناهار درسته کنه نگاه کنین اقاتون و عمو هاتون گرسنه ان بچه ها گرسنه موندن خودتونم‌ کم کم شکمتون به قار و قور میوفته کمک کنین به هم زودتر غذا اماده بشه.دختر ها جوابی به ننه محترم ندادن و اونم وقتی دید دخترا حرفی نمیزنن و الکی دارن وقتشو میگیرن بلند شد و با عروس هاش از خونه بیرون رفت. امیدی به سمانه و صنم نداشتم و خودم به سمت مطبخ رفتم یه کم اونجا و یه کم توی زیر زمین خونه سرک کشیدم تا دستم بیاد چیا توی خونه هست و بعد تصمیم بگیرم چی درست کنم. دختر ها هنوز همونجا نشسته بودن و من مشغول خرد کردن پیاز شدم. کم کم سر و کلشون پیدا شد و همینطور دم مطبخ ایستاده بودن و به کار های من نگاه میکردن. گه گاهی نگاهی به هم می انداختن و چیز

هایی میگفتن و ریز ریز به من میخندیدن حسابی حرصم میگرفت ولی چیزی بهشون نمیگفتم و مشغول کار خودم بودم. یک ساعتی از رفتن ننه محترم و عروس هاش گذشته بود و من برنج از قبل خیس کرده بودم و توی اب ریخته بودم تا کمی نرم شه و بعد از اون ابکش کنم و بذارم دم بکشه . دو تا پارچه برداشتم تا دیگ رو از روی چراغ بردارم و برنج رو لب حوض ابکش کنم که یکی از دختر ها که بزرگتر بود جلو اومد‌و گفت دیگ به این بزرگی رو چجوری میخوای تنها برداری صبر کن منم کمکت کنم. از خوشحالی لبخندی روی لبم نشست و با مهربونی ازش تشکر کردم و یکی از پارچه هارو دستش دادم تا اون طرف دیگ‌ رو بگیره و کمک تا لب حوض بیاره همین که از مطبخ بیرون اومدیم زهره عروس ننه محترم که لب ایوون نشسته بود از جاش بلند شد و گفت عه عه عه دخترا چیکار میکنین خب منو صدا میزدین بیام برنجو ابکش کنم شما دوتا برای چی بلند میکنین. نگاهم سمت زهره رفت و قبل از این که بخوام جوابی بهش بدم جیغم هوا رفت. سمانه دیگ رو روی دستم ول کرد و اب هایی که در حال قل خوردن بود روی دست و پام ریخت از شدت سوزش بالا و پایین میپریدم و صدام قطع نمیشدم. زهره که حسابی هول کرده بود بچه ای که بغلش بود دست یکی از دختر ها داد و به سمت من دوید. حاجی اقا و بقیه ی مرد های خونه هم از سر و صدای من بیدار شده بودن و یک دفعه به سمت حیاط اومدن. زهره مثل مرغ پرکنده دور من میدوید و توی سرش میزد. لباسام به تنم چسبیده بود و زهره میگفت دست نزن که اگه لباستو تکون بدی گوشت تنت هم باهاش کنده میشه. حاجی اقا تند تند از پله ها پایین اومد‌و گفت چه خبره چه بلایی سر این دختر اومده مگه هزار بار نگفتم امانته چیکارش کردین. همون موقع بود که ننه محترم هم درو باز کرد و وارد خونه شد و با دیدن من دو دستی توی سرش زد. صنم و سمانه سریع خودشون رو به گوشه ی دیوار رسوندن و یه گوشه نشستن و اصلا چیزی به روشون نمی اوردن. ننه محترم که با تجربه تر از همه بود سر شونه ی خاتون زد و گفت بدو دخترم بدو برو یه قیچی بیار باید لباسش رو قیچی کنیم نمیتونیم از تنش در بیاریم گوشتش کنده میشه. بعد به حاجی و مرد ها اشاره کرد به اتاق برگردن تا من معذب نشم. همینطور که کنارم نشسته بود و لباسم رو قیچی میکرد و اروم اروم از روی پوستم که سوخته بود برمیداشت یه نگاهی بهم انداخت و گفت چه اتفاقی افتاد؟ با هق هق جوری که نفسم بالا نمیومد با گوشه ی چشمم به دخترا اشاره کردم و گفتم سمانه وسط راه دیگ رو ول کرد و روی دست و پای من ریخت.

 انتظار داشتم ننه محترم از جاش بلند بشه و حسابی خدمت سمانه برسه ولی اون نگاه گذرایی به چهره ی سمانه که کنار خواهرش صنم نشسته بود و چیز هایی با هم پچ پچ میکردن انداخت و رو به عروس ها گفت باید یه فکر درست و حسابی برای این دختر ها بکنیم اینطوری نمیشه دیگه هر کاری دلشون میخواد میکنن. بعد از اون ننه محترم روی دست و پام که سوخته بود روغن زد و روشون ارد و شکر ریخت خودش میگفت اینطوری تاول نمیزنه و دست و پات قشنگ میمونه. تا شب بدجوری میسوختم و از شدت سوزش اشکم بند نمیومد‌ اینقدر حالم بد بود که کاملا یادم رفته بود سراغ عمه و خونوادشو بگیرم. اونا هم چیزی نگفتن و بعد از این که شام خوردم بهم جوشونده ای دادن تا راحت تر بخوابم. صبح روز بعد کمی حالم بهتر بود. با دست هام چشم هامو مالیدم تا خواب از سرم بپره و وقتی چشمم از پنجره ی اتاق به اسمون افتاد متوجه شدم که بیشتر از هر روز خوابیدم. ننه محترم راست میگفت اون جوشونده کار خودشو کرده بود و منو به خواب عمیقی فرو برده بود. یه کم که حواسم جمع تر شد احساس کردم صدای عمه رو میشنوم. اول با خودم گفتم فکر و خیال برم داشته ولی نه انگار عمه اونجا بود. از جام بلند شدم درست نمیتونستم راه برم و سوزش پام بدجوری اذیتم میکرد ولی هرجوری بود خودمو به حیاط رسوندم و با دیدن عمه شروع به دویدن کردم. ننه محترم که متوجه ی من شده بود از جاش بلند شد و گفت عه عه عه دختر چیکار میکنی تو باید استراحت کنی مگه نمیبینی دست و پات هموز سوزش داره؟ عمه اغوششو برام باز کرد و گفت دورت بگردم‌. عمه برات بمیره که به این حال و روز افتادی کاش دیروز هم پیش خودم بودی تا این بلا سرت نمیومد. ننه محترم شرمنده شد و همینطور که سرش رو پایین انداخته بود گفت چی بگم بتول خانم از خجالت روم نمیشه سرمو بالا بیارم کاش این دختر رو توی خونه تنها نمیذاشتم. عمه همینطور که منو بغل کرده بود دستشو سر شونه ی ننه محترم زد و گفت این چه حرفیه محترم خانم اتفاقه تقصیر شما که نبوده بلاخره بچه ان به هم حسادت میکنن. به عمه چشم دوختم و گفتم‌ عمه جون اومدی منو با خودت ببری؟ عمه گفت اره دخترم میبرمت ولی شب توی روز نمیشه میترسم اقام برامون کشیک گذاشته باشه و تورو ازمون بگیرن. دلم غصه دار شد و گفتم یعنی باید تا شب اینجا بمونم؟ ننه محترم خیلی ناراحت شد و دوباره رو به عمه بتول گفت خدا مارو ببخشه ببین توی این خونه چی به این دختر گذشته که یه لحظه هم نمیخواد اینجا بمونه. عمه به جای من جواب داد اینطوری نیست

محترم خانم دلش برای ماها تنگ شده مگه نه گلی جان؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و حرف دیگه ای نزدم که ننه محترم رو بیشتر از این ناراحت نکنم. عمه بعد از این که چایی دیگه ای خورد. از جاش بلند شد و گفت پس من دیگه زحمتو کم کنم. محترم خانم فراموش نکنین چیزی از حرف هامون به کسی نگین شب اقامون و پسرمو میفرستم دنبال گلی... و بعد از خداحافظی از خونه بیرون رفت. حسابی کنجکاو شده بودم و بعد از رفتن عمه رو به ننه محترم کردم و گفتم چیو به کسی نگین؟ ننه محترم یا علی گفت و همینطور که از جاش بلند میشد گفت خودت شب متوجه میشی دخترم. اون روز فکرم حسابی مشغول بود و به جمله ی اخر عمه فکر میکردم. از طرفی خوشحال بودم که قراره شب پسر عمه بیاد دنبالم و منو به خونه ی عمه ببره. اون روز اصلا سمانه و صنم رو توی اون خونه ندیدم و نزدیک های عصر بود که از خاتون شنیدم قهر کردن و هر طوری شده اقاشونو زور کردن که اونارو به خونه ی خاله جونشون بفرسته.با خودم فکر کردم حتما کتکشون زدن ولی خاتون گفت فقط به خاطر این که ننه محترم بهشون گفته کارشون اشتباه بوده و خدا جواب این کارشون رو میده قهر کردن. خنده ام گرفته بود که اینقدر این دو تا دختر لوسن که به خاطر همچین حرف بیخودی قهر کردن توی دلم میگفتم اگه من توی خونه ی اقاجونم چنین کاری کرده بودم حتما سرمو میبریدن و شبونه توی باغچه ی خونه چالم میکردن هیچکسم نمیفهمید که منو کشتن و جنازمو چال کردن. هر چی به شب نزدیک تر میشدیم هیجانم بیشتر میشد و چشم به در دوخته بودم تا ببینم شوهر عمه و پسرش کی میان دنبالم. بلاخره انتظارم به سر رسید و بعد از شام بود که صدای در خونه به گوش رسید. زود تر از همه من هول کردم و از جام بلند شدم. حاجی اقا نگاهی بهم انداخت و بعد از این که ننه محترم چشم و ابرویی بهش اومد بلند شد و به سمت در راه افتاد. خواستم دنبالش برم که ننه محترم دستمو گرفت و گقت صبر کن دخترم ممکنه کسی دیگه پشت در باشه بهتره اول مطمئن بشیم شوهر عمته بعد تورو جلو بفرستیم. سر جام ایستادم ولی روی پام بند نبودم و میخواستم هرجوری شده سرک بکشم تا بلاخره حاجی اقا از جلوی در کنار رفت و بعد از این که یا اللهی گفت دو مرد با صورت های پوشیده وارد خونه شدن. از ترس خودمو پشت سر ننه محترم قایم کردم که حاجی اقا گفت نترس دخترم شوهر عمته. سرکی کشیدم و شوهر عمه که حالا شالی که به صورتش بسته بود رو باز کرده بود دیدم. مردی که‌ کنارش بود نمیشناختم ولی شوهر عمه اونو پسرش معرفی کرد و متوجه شدم که

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarbas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.86/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.9   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه hnhfxi چیست?