دختر بس 5 - اینفو
طالع بینی

دختر بس 5


چند ساعتی طول کشید که احد با صاحب خونه برگرده و اون چند ساعت عمه لحظه ای روی زمین ننشست و مدام راه میرفت و زیر لب ذکر میگفت. اقا صفدر میخواست ارومش کنه و میگفت نهایتا یکی از این خونه هارو با پول هایی که از فروش خونه و مغازه ی شهر داریم میخریم ولی عمه مخالفت میکرد و میگفت ما روی این پول ها فکر دیگه ای کرده بودیم و اگه برای خونه بدیم بیکار میمونیم و نمیتونیم خرج زندگیمون رو در بیاریم. ولی خداروشکر احد و صاحب خونه خبر های خوشی داشتن و هر طوری بود خان عمو رو راضی کرده بودن یکی از خونه هارو به شوهر عمه بده. همون موقع بود که با خوشحالی از خونه ی بزرگ ده بیرون اومدیم و از روی پله های سنگی و ایوون ها و پشت بام های خونه های اهالی ده به سمت خونه ی جدیدمون راه افتادیم. خونه سرد و نمور بود و هیچ وسیله ای نداشت ولی اون شب رو با وسایل کمی که از شهر اورده بودیم سر کردیم و صبح روز بعد همین که هوا روشن شد اقا صفدر همراه احد از خونه بیرون رفتن و با چند تا از اهالی ده صحبت کردن و چون از اهالی قدیمی این ده بودن اهالی قبول کرده بودن که زمین هاشون رو بهشون بفروشن. پسر عمو های اقا صفدر خیلی حرصی شده بودن و هر کاری کرده بودن که جلوی این خرید و فروش رو بگیرن ولی موفق نشده بودن و خداروشکر شوهر عمه اون روز مالک زمین ها شد. با بقیه ی پولی که برامون مونده بود تونستیم چند تا ظرف و قابلمه و کاسه بشقاب و چراغ برای اشپزی و گلیم برای نشستن بخریم و خیلی زود خونه ی سنگیمون به شکل یه خونه ی عادی در اومد. گرچه هر کاری هم میکردیم اون خونه سنگی ها مثل خونه های شهر یا خونه ی زن عمو اینا نمیشد چون نه سقف و نه دیوار های صافی داشت و هرچی پنجره داشت باز هم تاریک بود. روز ها میگذشتن و شوهر عمه و احد داخل زمین هاشون مشغول به کار شده بودن خودشون دو نفر برای کار کردن توی اون زمین ها کم بودن و چند تا کارگر روزمزد هم گرفته بودن تا کمکشون کنن. اون زمان ها احد رو زیاد نمیدیدم از صبح خروس خون سر زمین ها میرفت و با غروب افتاب به خونه برمیگشت. وقتی برمیگشت هم اینقدر خسته بود که سرش به زمین میرسید خوابش میبرد. هنوز هم مثل قبل بهش دلبسته بودم ولی هر روز و شب فهیمه توی فکرم بود و لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت. اون روز ها خوشحال تر از قبل بودم و توی دلم میگفتم همین که از خونه ی اقاجون خلاص شدم بهترین اتفاق زندگیم بوده احد هم سر زمینه و خودش گفت من دیگه به خونه ی خان عمو بر نمیگردم پس چطور میخواد اون فهیمه ی هفت خط رو ببینه... بعد از چند ماه اولین محصولات زمین برداشت

شد و خداروشکر اون سال زمین ها خیلی حاصل خیز شده بود و بارون خوبی هم بارید و برکت محصولمون چند برابر شد. شوهر عمه محصولات رو به شهر فرستاد و با فروششون پول خوبی به دست اورد و تونست زمین های بیشتری بخره. هر روز بیشتر از قبل پیشرفت میکردیم و تنها ناراحتی من دوری و بی خبری از زن عمو شهنازم بود. احد گه گاهی نگاه های معنا داری بهم مینداخت و زیر چشمی منو میپایید ولی هیچوقت دلیل این کارش رو نمیفهمیدم با این وجود ته دلم خوشحال میشدم که حواسش به منه و همون نگاه های کوتاه و زودگذر رو بهم میندازه. من و طوطی روز ها توی خونه به عمه کمک میکردیم و ظرف ها و رخت هارو دو تایی لب چشمه میبردیم و میشستیم. با طوطی خیلی بهم خوش میگذشت و واقعا مثل خواهر خونی خودم شده بود. عمه و طوطی هیچی برام کم نمیذاشتن بیشتر از خودشون حواسشون به من بود و همیشه بهم تاکید میکردن که کار های سنگین انجام ندم ولی من از بچگی عادت داشتم و دور از چشمشون بیشتر کار هارو انجام میدادم. یکی از روز هایی که مثل همیشه من و طوطی دیر تر از همه بیدار شدیم چشمم به بقچه ی غذای احد و اقا صفدر افتاد که دم در خونه جا گذاشته بودن یک دفعه از جا پریدم و گفتم عه عه عه شوهر عمه غذاشو جا گذاشته طوطی هم با صدای من بیدار شد و عمه از مطبخ بیرون اومد با دیدن بقچه روی دستش زد و گفت این مرد حسابی حواس پرت شده حالا تا غروب گشنه میمونن. همینطور که چشم هامو میمالیدم و رخت خوابمو جمع میکردم گفتم نگران نباش عمه جون من غذاشون رو براشون میبرم. طوطی هم از جاش بلند شد و گفت اره ننه بتول اینقدر حرص الکی نخور ما میبریم براشون. عمه‌با لبخند دستشو روی قلبش گذاشت و گفت اخ قربون شما دو تا دختر گلم‌ برم. بعد از این که با طوطی چند تا لقمه نون و پنیر و چایی شیربن خوردیم بقچه رو برداشتیم و از خونه بیرون رفتیم. پایین رفتن از پله سنگی ها دیگه مثل اوایل برامون سخت نبود و تند تند از پله ها پایین میرفتیم. نزدیک یک سال بود که توی اون ده ساکن بودیم و کم کم اهالی ده باهامون اشنا شده بودن و هممون رو خوب میشناختن. توی کوچه های خاکی ده راه میرفتیم و به پیر و جوون سلام میدادیم و احوال پرسی میکردیم تا بلاخره به زمین های شوهر عمه رسیدیم. اقا صفدر زیر درختی نشسته بود و با پارچه ای عرق پیشونیش رو خشک میکرد. دور و برمو نگاهی کردم و چشمم فقط دنبال احد میگشت ولی پیداش نمیکردم.‌بلاخره به شوهر عمه رسیدیم و اونم با دیدن ما حسابی جا خورد و رو به طوطی گفت اینجا چیکار میکنین دخترا؟

طوطی بقچه ی غذارو بالا اورد و گفت گرسنه نبودین اقا؟ انگار پاک فراموش کردین که بقچه ی ناهارتون رو یادتون رفته. شوهر عمه لبخندی زد و گفت قربون دستت باباجان به خاطر فراموش کاری من تا اینجا اومدی. طوطی به من اشاره کرد و گفت والا اگه گلی نبود من که تا اینجا نمیومدم و یواشکی چشمکی به من زد. نتونستم بیشتر از این کنجکاویمو پینهون کنم و خطاب به شوهر عمه گفتم پس احد کجاست؟ شوهر عمه یه نگاهی به دور و برش انداخت و گفت از کجا بدونم دخترم این پسر هر روز موقع ناهار گم و گور میشه گمون کنم میره یه جایی چرتی برای خودش میزنه. من و طوطی نگاهی به هم انداختیم و هر دومون با خبر شدیم که احد سر شوهر عمه رو شیره میماله و میره دنبال خوش گذرونی خودش. از طرفی ذهنم سمت فهیمه رفت و با خودم گفتم زهی خیال باطل این همه روزی که من خیالم راحت بوده که احد سر زمین هاست همش با فهیمه بوده و دور از چشم ما کنار هم خوش میگذروندن. دلم یه جوری شده بود و زودتر از طوطی خداحافظی ارومی با شوهر عمه کردم و به سمت خونه راه افنادم. طوطی بدو بدو دنبالم اومد و همینطور که نفس نفس میزد بریده بریده گفت کجا رفتی یک دفعه گلی خب صبر میکردی منم بیام. جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم طوطی حرف دیگه ای نزد و همینطور دنبالم میومد کل مسیر توی این فکر بودم که چطور بفهمم احد کجا میره و این چند ساعت ظهر رو چیکار میکنه ولی چیزی به ذهنم نمیرسید. اون شب وقتی اقا صفدر و احد به خونه برگشتن اصلا دلم نمیخواست به احد نگاه کنم و انگار ازش خجالت میکشیدم. تا نیمه های شب خواب به چشم هام نمیومد و مدام توی رخت خوابم جا به جا میشدم. اینقدر این طرف اون طرف غلتیدم تا طوطی هم شاکی شد و با صدای خواب الود گفت ای بابا بخواب دیگه گلی. بلاخره تا صبح راه حلی پیدا کردم و همین که اروم شدم خواب به چشم هام اومد. همش با خودم خدا خدا میکردم که عمه بهم ایراد نگیره و وقتی میگم تنهایی میخوام‌ برم لب چشمه اجازه بده ولی همین فکر ها کافی نبود و ترجیح دادم از طوطی کمک بخوام. قضیه رو به طوطی گفتم و اول از عشقی که به احد داشتم شروع کردم. طوطی اصلا جا نخورد و مشخص بود که خودش بو برده. دست هامو توی دستش گرفت و گفت نمیدونم چی بگم‌گلی جان ولی کاش این احساسی که پیدا کردی باعث غم و غصه ات نشه. نذاشتم طوطی بیشتر از این نصیحتم کنه و گفتم تو چیزی از ماجراهای بین احد و فهمیه میدونی؟ طوطی سرش رو پایین انداخت و گفت اون روزی که خونه ی زن عمو با گریه از ته کوچه برگشتی

یه چیز هایی متوجه شدم ولی پِیِش نرفتم و گفتم به من ربطی نداره ولی خب تو هم مثل احد که برادرمه خواهرمی و نمیتونم نازاحتیتو ببینم. لبخندی به روش زدم و گفتم حالا اینارو برات تعریف کردم که یه کمکی بهم بکنی. طوطی بهم خیره شد و گفت چیکار‌کنم؟ جواب دادم اول میخواستم یه جوری عمه رو راضی کنم که امروز تنها برم سر چشمه و وسط راه راهمو کج کنم و برم ببینم احد کجا میره ولی با خودم گفتم یه وقت عمه اجازه نمیده و بهتره مثل همیشه دوتایی بریم. حالت چهره ی طوطی عوض شد و گفت میخوای زاغ سیای احدو چوب بزنی زشته دختر. گفتم طوطی توروخدا باهام بیا دلم اروم نمیگیره میخوام ببینم میره دنبال فهیمه یا نه. طوطی خودش رو عقب تر کشید و بعد از این که نچی گفت ادامه داد اگه داداشم متوجه ی ما بشه چی؟ دوباره خودمو جلوتر کشیدم و گفتم طوطی مراقبیم خودم حواسم هست یه جوری دنبالش میریم که اصلا خبردار نشه. طوطی بلاخره بعد از کلی خواهش و التماس قبول کرد و با ترس و لرز چند تا تیکه رختی که کثیف هم نبود برداشت و لگن رو دست من داد و رو به عمه گفت ننه بتول ما میریم رخت هارو بشوریم. عمه سرش رو از مطبخ بیرون اورد و گفت مگه چند روز پیش رخت هارو نشستین؟ طوطی رخت هایی که دستش بود بالا اورد و گفت اینه ها احد خیلی رخت چرک میکنه و قبل از این که عمه سوال دیگه ای بپرسه فلنگو بست و از خونه بیرون رفت هر دومون دلهره داشتیم و قلبمون تند تند مثل گنجشک میزد. طوطی نگاهی به لگن به اون بزرگی انداخت و گفت اخه با اینا بریم؟ به خونه ی همسایه نگاهی انداختم و گفتم بسپاریمشون به قدسی خانم و بریم و برگردیم. لگن رو لب ایوون قدسی خانم گذاشتیم و تند تند به سمت زمین راه میرفتیم نمیتونستیم زیاد جلو بریم چون نمیخواستیم کسی مارو اونجا ببینه. خداروشکر احد سر زمین بود و قبل از اومدن ما نرفته بود. یه کم توی کوچه پس کوچه ها خودمون رو قایم کردیم تا بلاخره احد از زمین بیرون اومد و به سمت ده راه افتاد. اروم اروم و با احتیاط دنبالش میرفتیم و فاصلمون رو حفط میکردیم که متوجه ی ما نشه ولی بین راه بودیم که مسیرشو به سمت جنگل عوض کرد. نگاهی به هم انداختیم نمیدونستیم راهمون رو ادامه بدیم یا نه. اون جنگل ها حسابی ترسناک بود و اگه داخلش گم میشدی پیدا شدنت با خدا بود. چشمه هم توی جنگل بود ولی خب همون اولای کار و چون رفت و امد زیاد بود نمیترسیدیم سر چشمه بریم. با این حال توی دلم گفتم اگه بیشتر از این معطل کنم احد رو گم میکنیم

و همینطور که توی فکر بودم دست طوطی رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم طوطی خیلی مقاومت میکرد و دلش نمیخواست بیاد ولی هرطوری بود مجبورش کردم و کمی بعد خودمون رو داخل سرسبزی بی انتهای جنگل دیدیم. دلم گرم بود که دنبال احد میریم و برمیگردیم و اینطوری دیگه گم نمیشیم. احد همینطور جلو و جلو تر میرفت و دیگه کم کم خودمم مثل طوطی ترسیده بودم و دلم نمیخواست بیشتر از این پیش برم ولی خب چاره ای نداشتیم چون مسیر برگشت رو بلد نبودیم. تا یه جایی رفتیم تا بلاخره احد متوقف شد و همینطور که سر جاش ایستاده بود دست هاشو توی دهنش کرد و سوتی زد. من و طوطی پشت درخت خودمون رو قایم کردیم تا چشم احد که دور خودش میچرخید و دنبال کسی میگشت به ما نیوفته ولی چیزی نگذشت که فهیمه از پشت یکی از درخت ها بیرون پرید و همینطور که دامن بلندش رو بالا گرفته بود بدو بدو به سمت احد اومد. احد اغوشش رو براش باز کرد و همین که فهیمه خودش رو توی بغلش انداخت از روی زمین بلندش کرد و چند دوری دور خودش چرخید. قلبم تند تند میزد و حال خیلی بدی داشتم. روی بدنم عرق سرد نشسته بود و دلم بدجوری به هم میپیچید. از اون طرف طوطی دستش رو محکم روی دهنش گذاشته بود و با چشم هایی که از حدقه بیرون اومده بود به فهیمه و احد خیره بود. به درخت تکیه دادم و چند باری دستم رو روی قفسه ی سینه ام کشیدم تا نفسم بالا بیاد. طوطی حالش بهتر از من نبود و هنوز همون طور با تعجب به رو به روش خیره بود. دوباره سرکی کشیدم و این بار فهیمه توی بغل احد لم داده بود و احد مشغول نوازش کردن موهاش بود. نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بی اختیار اشک هام شروع به ریختن کرد. طوطی منو به سمت خودش برگردوند و همینطور که انگشت اشارش رو جلوی دهنش گرفته بود با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت گلی توروخدا اروم باش اگه صدات بره بالا میفهمن ما اینجاییم مگه چقدر باهاشون فاصله داریم اخه؟ تند تند سرمو تکون دادم و اشک هامو با استینم پاک کردم. دیگه دلم نمیخواست حتی یک بار هم چشمم به چشم احد بیوفته و خیلی ازش بدم اومده بود. طوطی همینطور که پشت درخت نشسته بود گفت حالا چیکار کنیم تا کی اینجا بشینیم که دل و قلوه دادن این دوتا تموم بشه؟ بینیمو بالا کشیدم و همینطور که شونه هامو بالا می انداختم زیر لب گفتم چمیدونم. تو جام تکونی خوردم تا دوباره سرکی بکشم و ببینم اگه احد و فهیمه حواسشون به ما نیست زودتر از اونجا بریم. اینقدر ازشون بدم اومده بود که حتی دلم نمیخواست یک لحظه ی دیگه اونجا بمونم.

طوطی هم همزمان با من روی زانوهاش بلند شد و هر دومون گوشه ی سرمون رو از پشت درخت بیرون اوردیم ولی حتی به ثانیه هم نکشید که سر جامون برگشتیم و با لپ هایی گل انداخته به هم خیره شدیم. اب دهنمو با صدا قورت دادم و به صدای قلبم که توی سرم تکرار میشد گوش سپردم. خواستم دوباره برگردم و نگاه کنم که طوطی دستم رو گرفت و گفت نه گلی برنگرد دیگه نگاهشون نکن. هیچکدوممون نمیتونستیم باور کنیم که فهیمه چنین کاری میکنه و از کار اون ما خجالت زده شده بودیم. طوطی همینطور که مچ دستمو محکم توی دستش گرفته بود گفت باید برگردیم خودمون راه رو پیدا میکنیم من دیگه نمیتونم اینجا بمونم. انگار که لال شده بودم و هیچ صدایی از دهنم بیرون نمیومد دوباره سرم رو تکون دادم و دنبال طوطی که چهار دست و پا پشت درخت دیگه ای میرفت راه افتادم. همینطور مسافت زیادی رو طی کردیم تا بلاخره از احد و فهیمه فاصله گرفتیم و تونستیم بلند شیم مثل ادم راه بریم لباسامون حسابی گلی شده بود و شاخ و برگ درخت های جنگل به پایین دامن هامون گیر کرده بود و هر کی مارو میدید قشنگ میفهمید که سر چشمه نبودیم. هر دومون هنوز توی شوک بودیم و نمیتونستیم چیزی که دیدیم رو باور کنیم. حتی روی نگاه کردم به همدیگه رو نداشتیم. طوطی بعد از کلی وقت بلاخره صداش در اومد و گفت اگه خان عمو بفهمه سر هر دوشونو میبره. اگه ننه بتولم بفهمه همونجا دق میکنه میوفته و میمیره خدایا اخه این چه کاری بود که میکردن. نمیتونستم حرفی بزنم و چیزی که دیدم مدام از جلوی چشم هام رد میشد. اصلا متوجه ی مسیر نبودم و بعد ها خداروشکر کردم که طوطی رو همراه خودم اورده بودم. طوطی گه گاهی می ایستاد نگاهی به دور و برش می انداخت و میگفت باید از این طرف بریم. منم که هیچی حالیم نبود همینطور دنبالش میرفتم. خداروشکر مسیرمون به چشمه ای که رخت هارو میشستیم خورد و از اونجا به بعدش رو هر دومون بلد بودیم. طوطی بین راه دستمو گرفت و گفت گلی لباس هامون خیلی کثیف شده اینطوری همه میفهمن توی جنگل بودیم. با صدایی گرفته گفتم خب چیکار کنیم؟ طوطی نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت باید تمیز کنی لباستو. دوتایی سر چشمه رفتیم و مشغول پاک کردن گل ها از لباسامون شدیم تا بالای زانو هامون خیس شده بود و وضعیتمون از اونی که فکر میکردیم بدتر بود. طوطی پوفی کرد و ادامه داد گل بود به سبزه نیز اراسته شد کاش خودمون رو خیس نمیکردیم حالا مگه این لباس های به این کلفتی خشک میشه جواب ننه بتول رو چی بدیم. این بار من جلوتر راه افتادم و گفتم میگیم رخت گِل اب رفت و وقتی خواستیم

از اب بگیریم لباس هامون خیس شد طوطی بدو بدو دنبالم اومد و گفت خدا سنگمون میکنه گلی اینقدر که به ننه بتولم دروغ میگیم. خودمم خیلی ناراحت بودم و میترسیدم خدا سنگم کنه ولی به خودم قول دادم که دیگه دنبال احد نرم که نخوام به عمه بتول دروغ بگم. به خونه ی همسایه رسیدیم و لگن رخت هارو برداشتیم و همونجا با دبه ابی که در خونه ی همسایه بود خیسشون کردیم. وقتی به خونه برگشتیم همونطور که فکر میکردیم عمه بتول با دستش روی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده این چه سر و وضعیه چرا اینقدر خیس شدین. طوطی با صدای لرزون گفت رخت گل اب رفت خواستیم درش بیاریم اینطوری شد عمه بتول جواب داد مراقب باشین دخترا این فصل رودخونه خروشانه یه وقت شمارو هم با خودش میبره از این به بعد رخت گل اب رفت نمیخواد در بیارین فدای سرتون. دلم به حال عمه میسوخت که اینقدر ساده و مهربون بود اصلا نفهمید که داریم دروغ میگیم و به خاطر این که ممکن بود غرق بشیم کلی غصه خورد. رخت های احد رو با حرص روی طنابی که جلوی در با میخ به دیوار های سنگی کوبیده بودیم پهم کردم و از خونه بیرون اومدم. لب پله ها نشستم و زانو هامو توی بغلم گرفتم هر کاری میکردم فهیمه که توی بغل احد نشسته بود و لباسشو در می اورد از ذهنم بیرون نمیرفت هر بار یادم میومد بغض میکردم و بیشتر از قبل ازشون متنفر میشدم. کمی بعد طوطی هم کنارم نشست و گفت گلی هنوز داری به فهیمه فکر میکنی؟ ولش کن دیگه من که ابجی احدم ازش بدم اومده نمیدونم تو چطوری میتونی بازم بهش فکر کنی. سرمو بالا گرفتم و گفتم منم ازش بدم اومده کی گفته بهش فکر میکنم دلم نمیخواد یه بار دیگه هم ببینمش. طوطی دستشو پشتم کشید و گفت اخه اینطوری که نمیشه ما توی یه خونه زندگی میکنیم. نکنه وقتی احد اومد یه کاری بکنی ننه بتولم متوجه بشه ها خودت که دیدی چه دل مهربون و قلب صاف و ساده ای داره اگه بفهمه دق میکنه اون حتی از گوشه ی ذهنشم رد نمیشه که پسرش همچین کاری بکنه. سرمو تکون دادم و گفتم باشه کاری نمیکنم. چند روزی گذشت و هر وقت احد به خونه میومد خودمو به کاری مشغول میکردم تا چشمم بهش نیوفته طوطی هم دست کمی از من نداشت و خجالت میکشید با احد چشم تو چشم بشه. یکی از روزهایی که با طوطی لب چشمه رفته بودیم وقتی برگشتیم دیدیم در خونه شلوغه اول هردومون دلشوره گرفتیم ولی وقتی نزدیک تر شدیم متوجه شدیم که برادر های طوطی اومدن. عمه بتول مثل ابر بهار اشک میریخت و نمیدونست کدوم یکیشون رو بغل کنه. با دیدن زن برادر های طوطی دلم یه کم باز شد

 و از اون حال و هوای بد بیرون اومدم. طوطی با دیدن بچه های برادرش که عمه عمه میکردن و به سمتش میومدن خیلی ذوق زده شد و روی زمین نشست و بغلشون کرد. عروس ها به سمتم اومدن و هر دو با هم گفتن وا گلی خودتی؟ چقدر بزرگ شدی چه خانمی شدی.عجیب بود یکی دو سال بیشتر نگذشته بود و به نظر خودم که بزرگ نشده بودم ولی اونا میگفتن چون مدت زیادیه ندیدیمت اینطوری به نطر میرسه. عمه سریع به مطبخ رفت و غداشو بیشتر کرد تا جلوی مهمون هاش بی ابرو نشه. اون روز هممون عجیب خوشحال بودیم ولی خوشحالی من زیاد دوام نداشت و با برگشتن احد از سر زمین اونم چند ساعت زودتر دوباره حالم بد شد و توی هم رفتم. از روزی که فهمیده بودم توی جنگل با فهیمه ملاقات دارن هر روز زیر نظرش داشتم یه روز هایی لباش خندون بود و متوجه میشدم که فهیمه رو دیده ولی بعضی روز ها اخم هاش تو هم بود و انگار روی پای خودش بند نبود گاهی روز هایی که اخمو بود از دهن شوهر عمه در میرفت که احد امروز ظهر هم سر زمین بوده و شاید خسته است که اخموعه و اون موقع بود که من و طوطی متوجه میشدیم به خاطر ندیدن فهیمه اینطوری گرفته است. خیلی ناراحت میشدم که عشق بینشون اینقدر عمیقه و اینقدر همدیگه رو دوست دارن ولی کاری از دستم بر نمیومد و هر طوری بود میخواستم فکر احد رو از سرم بیرون کنم. اون شب شام رو دور هم خوردیم و زمانی که وقت خواب شد فهمیدیم هیچ جوره توی اون خونه جامون نمیشه حتی اگه با کمترین فاصله کنار هم میخوابیدیم باز هم برای یکی دو نفر جا کم میومد. شوهر عمه حسابی ناراحت بود که خونه ی به اون بزرگیش رو ول کرده و اومده ده اونم به هزار بدبختی توی خونه ای زندگی میکنه که به زور چهار تا ادم جا میشن من هم غصه میخوردم چون به خاطر من اواره شده بودن اونم به خاطر عشقی که به احد داشتم و به خاطر دیدنش این همه به خونشون رفت و امد کردم تا اقاجونم اینا متوجه ی وجود دخترشون بشن. شوهر عمه در خونه ی بزرگ ده که دفعه ی قبل هم کمکمون کرده بود رفت تا این بار هم چاره ای باندیشه. اون پیر مرد و پیرزن هم که حسابی مهربون و مهمون نواز بودن پیشنهاد دادن اون شب رو مهمون ها توی خونه ی اونا بگذرونن تا روز بعد فکری بکنیم. خونه ی شوهر عمه زنونه و خونه ی بزرگ ده مردونه شد و اون شب با عروس های عمه و بچه هاشون و طوطی تا نیمه های شب گفتیم و خندیدیم. عمه مثل هر روز صبح زود از خواب بیدار شد و با اون همه سر و صدایی که توی مطبخ راه انداخت نذاشت خواب به چشم کسی بیاد. با کره و پنیر محلی که خودش گرفته بود...

 برامون صبحانه درست کرد و صبحانمون رو توی ایوون دور هم خوردیم بعد از اون شوهر عمه از جاش بلند شد و گفت باید برای بچه ها یه فکری بکنیم هممون تو این خونه جا نمیشیم. پسر ها از جاشون بلند شدن و گفتن اقا ما زود میریم الکی خودت رو به زحمت ننداز ولی اقا صفدر قبول نکرد و گفت بعد از این همه مدت اومدین مگه من میذارم زود برگردین؟ شوهر عمه با سه تا پسرش در خونه ی خان عموش رفت و این بار وقتی خان عموش دیده بود تعداد اینا بیشتره و زورش بهشون نمیرسه خیلی راحت بقیه ی خونه هارو دست شوهر عمه سپرده بود و با روی خوش گفته بود که خونه ی برادراته حق توعه. خیلی خوشحال شدیم که شوهر عمه بلاخره تونست اون چند تا خونه ی دیگه رو هم بگیره و اون چند روزی که پسر هاش اونجا بودن هر کدوم از خونه هارو به یکیشون داده بود تا راحت باشن. اون یک هفته خیلی بهمون خوش گذشت با عروس های عمه به جنگل میرفتیم کلی میگفتیم و میخندیدیم با بچه ها بازی میکردیم و... پسر ها هم با شوهر عمه سر زمین میرفتن و کمکش میکردن. اون مدت یه جورایی احد و فهیمه از ذهنم بیرون رفته بود و فهمیده بودم توی این دنیا کار هایی جز فکر‌ کردن به عشق و عاشقی اون دوتا هم‌ برام هست. بعد از یک هفته پسر ها قصد‌ رفتن کردن ولی عسگر زن و بچه اش رو با خودش نبرد و گفت میرم شهر یه سری کار هامو انجام بدم بعد از اون‌ بر میگردم اینجا و مدتی رو با شما زندگی میکنم. عمه از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه و کلی به عیسی هم اصرار کرد که تو هم برو شهر خونه و دکانت رو بفروش بیا اینجا ولی عیسی قبول نکرد و گفت من هنوز امادگی اینجا زندگی کردن رو ندارم از طرفی زن عسگر خانوادش شهر نیستن من نمیتونم زن و بچه ام رو از خانوادشون دور کنم. پسر ها رفتن و دوباره دل عمه بود که غصه دار شد ولی این بار با وجود نوه هاش که کنارش بودن کمتر غصه میخورد دلش به اونا گرم بود. شوهر عمه میگفت عسگر از کار سر زمین ها خوشش اومده و وقتی فهمید که سال پیش چقدر محصول فروختیم تصمیم گرفت بیاد ده و روی زمین کار کنه. بلور روز ها کنار ما بود و توی کار های خونه به عمه کمک میکرد با من و طوطی سر چشمه میومد و بچه هاشو می اورد تا کمی لب اب بازی کنن البته از بس عمه سفارش کرده بود مراقب باشین بچه هارو اب نبره ما هیچی از کارمون نمیفهمیدیم و مدام چشممون به بچه ها بود. چند روزی گذشت و سر و کله ی عسگر پیدا نشد. عمه و بلور خیلی نگران بودن ولی خب کاری از دستمون بر نمیومد و هیچ جوره نمیتونستیم خبر بگیریم.


تا بلاخره یه شب شوهر عمه خطاب به احد گفت فردا میفرستمت شهر ببینی این برادرت کجاست دل همه را نگران کرده. احد حسابی توی هم رفت و گفت من چند روز برم تا شهر و برگردم اخه اینجا کار و زندگی دارم. عمه خیلی جا خورد احد ادم مخالفت کردن نبود و تا به اون روز چیزی جز چشم به ننه و اقاش نگفته بود ولی انگار شوهر‌ عمه به این حال و هوای جدید احد عادت داشت. از جام بلند شدم و استکان های کمر باریک رو توی سینی گذاشتم و به سمت مطبخ راه افتادم تا بیشتر از این چشمم به چشم احد نیوفته ولی از توی مطبخ صدای عمه رو شنیدم که به احد میگفت این چه طرز حرف زدنه از کی تا حالا چیزی جز چشم به ننه و اقات میگی که من خبر ندارم؟ احد سکوت کرده بود عمه دوباره پرسید با تو بودم احد برای چی روی حرف اقات حرف میزنی؟ این بار شوهر عمه پا در میونی کرد و گفت اشکال نداره بتول خانم از دهنش در رفته و بعد رو به احد ادامه داد فردا میری شهر یه خبر از برادرت بگیری. عمه پشت سر من به مطبخ اومد و همینطور که دستش رو لب سکو گذاشته بود نفسش رو با شتاب بیرون داد و گفت خدایا همینطور که اون دو تا پسرمو حفظ کردی نذاشتی پاشونو کج بذارن خطایی کنن این یکی رو هم از شر بدی ها حفظ کن نمیدونم چرا خلق و خوی این پسر اینطوری شده وقتی شهر بودیم چشم ننه چشم اقا از دهنش نمی افتاد اینجا برای ما افسار پاره کرد. دستمو به بازوی عمه کشیدم و همینطور که لبخند میزدم گفتم درست میشه عمه جون ولی هزار و یک فکر توی سرم بود و اون روز جنگل دوباره توی ذهنم تداعی میشد. احد با دلخوری به یکی از اتاق ها که با پرده از بقیه ی خونه جدا شده بود رفت و گرفت خوابید. اون شب دوباره حسابی فکرم سمت و سوی فهیمه رفته بود و همش با خودم میگفتم یعنی چیکار کرده که احد رو به این حال و روز انداخته. طوطی میگفت دختره مهره ی مار داره که اینطوری احد رو خام خودش کرده یادته اون روز چجوری بهش خیره شده بود و چشم ازش برنمیداشت؟ سرمو تکون دادم تا از این فکر ها بیرون بیام و چشم هامو بستم و به خواب فرو رفتم. صبح هممون با صدای در خونه از خواب بیدار شدیم و همین که احد در رو باز کرد صدای سلام و احوال پرسی عسگر از پشت در به گوشمون رسید هممون حسابی جا خوردیم و توی دلم گفتم عجب شانسی داره احد با برگشتن عسگر یکی دو روز هم از فهیمه دور نشد. عمه زودتر از همه از جا بلند شد و گفت کجا بودی پسر دلمون هزار راه رفت مگه نگفتی چند روزه میرم و برمیگردم الان نزدیک دو هفته است خبریت نیست. عسگر پیشونی عمه بتول رو بوسید و گفت گرسنمونه ننه صبحانه بخوریم ....

گفت گرسنمونه ننه صبحانه بخوریم هممون از حالت های عسگر فهمیدیم که اتفاقی افتاده عمه بیشتر از همه نگران عیسی شده بود و گفت برادرت کجاست پسرم حالش خوبه؟ عسگر لبخند محبت امیزی زد و گفت عیسی و زن و بچه ش خوبن نگران نباش ننه. عمه نفس اسوده ای کشید ولی دوباره فکرمون درگیر شد که مگه ما غیر از عیسی کسی دیگه تو شهر داشتیم که اینطوری حال عسگر رو پریشون کرده. صبحانه رو دور هم خوردیم و بعد از این که سفره رو جمع کردیم هممون دور اتاق نشستیم و به عسگر چشم دوختیم. سکوتی بر خونه حکم فرما بود که با ورود طوطی و تعارف کردن چایی ها شکسته شد. عسگر چاییش رو هورت بلندی کشید و گفت اقاجونت به رحمت خدا رفته ننه بتول. عمه محکم روی دستش زد و گفت چی میگی پسرم اقاجونم؟ چطور؟ و اشک هاش بود که شروع به ریختن کرد. همه متعجب شده بودن ولی دلیل تعجبشون مرگ اقاجون نبود و ناراحتی بی حد و اندازه ی عمه بود که بعد از اون همه بدی که دیده بود باز هم مثل ابر بهار اشک میریخت. طوطی کنار ننه اش نشست و شروع به مالیدن شونه هاش کرد. ما هم یکی یکی زیر لب شروع به فاتحه خوندن کردیم و توی اون چند ثانیه تموم بدی هایی که اقاجون بهم کرده بود از جلوی چشمم گذشت. بعد از این که عمه کمی اروم شد عسگر دوباره دهن باز کرد و گفت این خبر بد جوری کوچه و محله رو پر کرده اقاجون رو نوه هاش کشتن همون پسرایی که براشون سر و دست میشکست و روی چشم هاش میذاشتشون. اقا صفدر سری از روی تاسف تکون داد و گفت چطور ممکنه اون بچه ها هیچی کم نداشتن همه میدونستن که اقاجونشون چطوری بهشون محبت میکنه و هیچوقت دست خالی به خونه نمیاد. عسگر شونه هاشو بالا انداخت و گفت سر مال دنیا ننه. این پسر ها مثل خود حاج رمضون گرگ زاده بودن سر مال دنیا با پیرمرد جنگ و دعوا راه انداختن و زدن کشتنش. عمه گفت حالا کار کدوم یکیشون بوده؟ عسگر جواب داد بزرگتره شروع کرده و بقیه هم همراهی کردن مردم میگفتن عروسا بچه هارو پر کردن و سردستشون هم همدم بوده. با شنیدن اسم ننه ام سرمو از خجالت پایین انداختم و شنیدم که عمه زیر لب چیزی به عسگر گفت. عسگر سکوت کرد و بین همون سکوت ها بود که یک دفعه یاد زنعموم افتادم و گفتم پس زن عمو شهنازم چی؟ اون کجاست؟ اونم با عروسا همدست شده؟ عسگر گفت اتفاقا اسم شهناز خانم هم از زبون ها نمیوفته و همه میگن بچه های اون توی دعوا دخیل نبودن خدا میدونه چطور تونسته توی همچین خونه ای بچه های خوب و سر به راهی تربیت کنه. بعد ادامه داد از یکی از اهالی محل شنیدم بعد از مرگ حاج رمضان دیگه هیچکس احترام اون یکی رو

 نگه نمیداره مردم میگفتن ننجون حسابی از دست عروس ها عاصی شده همشون نشستن پاشونو رو هم انداختن و به همدیگه دستور میدن هیچکس نیست کار های اون خونه رو انجام بده. دوباره پرسیدم پس زن عمو شهناز؟ چون فقط اون بود که توی اون خونه حسابی زبر و زرنگ بود و همه ی کار هارو میکرد بقیه که دست به سیاه و سفید نمیذاشتن. عسگر گلویی صاف کرد و گفت مثل این که شهناز خانم دست بچه هاشو گرفته و از اون خونه رفته. عمه گفت عجب عجب... حالا اون عروس ها پدر ننجونمو در میارن. عسگر گفت تا همین حالا هم کم بیچاره اش نکردن یه لیوان اب دست پیرزن نمیدن. عمه دوباره اشک توی چشم هاش حلقه زد و گفت اخ بمیرم براش. بعد بی هوا به سمت اقا صفدر برگشت و گفت چطوره برگردم شهر برم پیش ننجونم خدارو خوش نمیاد پیرزن با این سن و سال دست تنها مونده. شوهر عمه حسابی جا خورد و گفت معلوم هست چی میگی بتول خانم؟ انگار بدی هایی که به تو و این دختر کردن یادت رفته. اصلا از کجا معلوم ننجونت تورو قبول کنه؟ یا اون عروس های بدجنس بذارن پاتو توی خونه بذاری؟ احد از اون طرف نفسشو با شتاب بیرون داد و گفت اره حتما یادش رفته که برادر های گرگ زاده اش چطور به جونم افتادن و چند بار تا میخوردم کتکم زدن. خوبه والا ادم اینقدر فراموشکار باشه. با حرف های احد ابرو های عسگر بالا پرید و گفت چی چی؟ چی گفتی؟ نشنفتم دوباره بگو؟ صداتو برا نته بتول بلند کردی؟ با ننه ات اینطوری حرف زدی؟ چشممون روشن. چشم و دلمون روشن. اقا همینه پسر تربیت کردنت؟ تویی که به این زن از گل نازک تر نگفتی نشستی این پسرت گردن کلفتی کنه و اینطوری با ننه اش حرف بزنه. عمه که حسابی از دست احد دلخور بود باز هم نخواست بین دو تا برادر به هم بخوره و دستشو روی دست عسگر که حسابی ناارومی میکرد گذاشت و گفت عیب نداره پسرم از دهنش در رفته جوونه و جاهل دیگه تکرار نمیکنه. عسگر گفت نخیر این جهالت نیست این از دهن در رفتن نیست این گردن کلفتی کردن ها و پررویی کردن ها پیش زمینه ای داره. من و طوطی نگاهی به هم انداختیم و سرامونو پایین انداختیم تا کسی متوجه ی نگاه های معنا دارمون نشه ولی احد باز هم کوتاه نیومد و بی توجه به حرف های برادرش از خونه بیرون رفت و در رو پشت سرش محکم کوبید. عسگر دیگه نتونست تحمل کنه و پشت سرش از خونه بیرون رفت. عمه که حالا از فکر اقا و ننه اش بیرون اومده بود نفسی کشید و گفت خدا به دادمون برسه معلوم نیست کی این پسره رو پر میکنه که اینطوری با من حرف میزنه.

عسگر رفت و دل من و طوطی بدجوری شور افتاده بود که احد برای دیدن فهیمه به جنگل نره و عسگر متوجه ی اتفاقات بشه ولی خداروشکر عسگر خیلی زود برگشت و گفت این پسر انگار که اب شد رفت توی زمین خودش فهمید چه غلطی کرد که سریع فلنگو بست وگرنه به حسابش میرسیدم. با طوطی ظرف هارو توی لگن ریختیم و از خونه بیرون رفتیم و تا چشمه با هم حرف میزدیم. طوطی میگفت بیچاره ننه بتولم کم از دست ننه و اقاش نکشیده که حالا احد هم اینطوری باهاش حرف میزنه یعنی به نظر تو فهیمه پرش میکنه؟ اخه اون چیکار به ننه ی ما داره؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم شاید ننه اش پرش میکنه.طوطی گفت چی؟ چه ربطی داره. ننه ی فهیمه چیکار به ننه بتول داره. یک دفعه یادم اومد که حرف های عمه و اقا صفدر رو فقط خودم شنیده بودم و کسی از گذشته ی اقا صفدر با ننه ی فهیمه خبر نداشت. خواستم حرفی که زده بودم رو جمع کنم و گفتم چمیدونم همینطوری گفتم اخه نه اقات با خونواده ی عموش رابطه ی خوبی نداره اونم میخواد احد با ما بد بشه و بره سمت خودشون. طوطی که اصلا توی باغ نبود دهنشو باز کرد و گفت راست میگیا چرا به ذهن خودم نرسیده بود. بلاخره لب چشمه رسیدیم و لگن رو پر از اب کردیم و ظرف هارو با خاکستر شستیم. عمه زن خیلی تمیزی بود و حتی اگه لکه ی اب روی استکان ها میموند خودش دوباره ظرف هارو میشست به همین خاطر همونجا ظرف هارو با پارچه خشک میکردیم که لکه های اب روشون نمونه. بعد از شستن ظرف ها خواستیم به سمت خونه برگردیم که توی مسیر برگشت فهیمه که داشت به سمت چشمه میرفت رو دیدیم. فهیمه با روی باز به سمتمون اومد و سلام کرد. هر دومون با دیدنش حالمون بد میشد ولی چاره ای نداشتیم و ما هم روی خوش بهش نشون دادیم. فهیمه هر وقت مارو میدید باهامون همقدم میشد و کلی حرف میزد ولی عجیب بود که اون روز خیلی زود سر و ته حرف رو بست و خداحافظی کرد. کمی جلوتر رفتیم که طوطی گفت عجب مار افعی این دختر ببین چقدر دو روعه توی رومون اینقدر خوبه پشت سرمون معلوم نیست چیکار میکنه. همینطور که گوشم با طوطی بود برگشتم پشت سرمو نگاه کردم و دیدم که فهیمه مسیرش رو عوض کرد. با ارنجم به طوطی زدم و گفتم طوطی طوطی برگرد ببین این داره کجا میره. طوطی برگشت و گفت اون مسیر که به سمت جنگل نمیره عجب دلی داره این دختر داره میره وسط جنگل. بعد خودش متوجه ی حرفش شد و گفت داره میره توی جنگل. لگن رو دست طوطی دادم و گفتم من دنبالش میرم ببینم کجا میره. طوطی بدو بدو دنبالم اومد و گفت گلی گلی وایسا کجا میری اخه تو که میدونی داره کجا میره.

همینطور که بدو بدو به سمت جنگل میرفتم گفتم سر جاده خاکی منتطرم وایسا خیلی زود برمیگردم. طوطی پاشو روی زمین کوبید و گفت اخ گلی از دست تو. بدو بدو دنبال فهیمه رفتم تا گمش نکنم‌و همین که گوشه ی چارقدش رو بین شاخ و برگ درخت ها دیدم قدم های اروم تری برداشتم تا متوجه ی حضور من نشه. دلم اشوب بود و همش فکر میکردم اتفاق بدی میوفته. میخواستم مطمئن بشم هنوز با احدن تا دیگه تکلیفم کامل با خودم مشخص بشه. فهیمه به سمت جای قبلی نرفت و مسیر دیگه ای رو میرفت. خیلی نگران بودم که برای مسیر برگشت گم نشم. همینطور که حواسم به فهیمه بود دو و برم رو هم نگاه میکردم که مسیر رو یادم بمونه ولی همه ی جنگل شبیه به هم بود و مطمئن بودم که گم میشم. فهیمه بلاخره سر جاش ایستاد و یه کم دور و برشو نگاه کرد پشت درختی قایم شدم تا چشمش به من نیوفته و وقتی مطمئن شد کسی دنبالش نیست و نگاهش نمیکنه قدم های تند تری برداشت. انگار که به مقصد رسیده بود و حال من هر لحظه بدتر میشد. دلم به هم میپیچید و با خودم فکر میکردم من طاقت دوباره دیدنشون با هم رو ندارم. همینطور که پشت درخت ایستاده بودم‌ سرکی کشیدم و دیدم که فهیمه مثل دفعه ی قبل خودش رو توی بغل پسری انداخته یه کم دقیق تر شدم و گفتم احد که اینقدر قد کوتاه نبود. فهیمه سرش رو تکونی داد و چهره ی پسر نمایان شد. اون پسر احد نبود. گلوم خشک شده بود و باور نمیکردم که فهیمه چنین دختری باشه. به درخت تکیه دادم و چند باری نفس عمیق کشیدم و دوباره نگاهی انداختم و حسابی خجالت زده شدم. پسری که فهیمه خودش رو توی بغلش انداخته بود یکی از کارگر هایی بود که سر زمین اقا صفدر کار میکرد خوب میشناختمش و همیشه با طوطی درباره ی چشم هاش که هرز میچرخید و سرش که پایین نبود حرف میزدیم. رابطه ی فهیمه با جواد فراتر از رابطه ای بود که با احد داشت و اونجا بودن حسابی حالم رو بد کرده بود. سرمو روی زانوهام گذاشته بودم و در گوش هامو گرفته بودم که صداهاشون به گوشم نرسه گه گاهی دست هامو برمیداشتم تا بفهمم که کارشون تموم شده یا نه میترسیدم مسیرشون از سمت درختی باشه که من پشتش قایم شدم و منو اونجا ببینن. از طرفی فکر این که طوطی سر جاده ی خاکی منتظرم بود بیشتر هول توی دلم مینداخت و خدا خدا میکردم فهیمه و جواد زودتر برن تا منم به ده برگردم. بلاخره بعد از کلی وقت جواد نگاهی به اسمون انداخت و گفت ای وای دیرم شد خورشید اومده وسط اسمون. فهیمه صداشو کش دار‌کرد و جواب داد ای بابا کجا میخوای بری به این زودی خوب میدونی که دلم برات تنگ میشه.

جواد فهیمه رو بوسید و گفت میدونی که این پسره تنه لش احد این ساعت میخواد بره برای استراحت باید برم و بالای سر زمین باشم. فهیمه اصلا چیزی به روی خودش نیورد و همینطور که از گردن جواد اویزون شده بود گفت برو خدا به همراهت. جواد همینطور که به سمت ده میدوید بوسی برای فهیمه فرستاد و گقت تو هم زود برگرد ده. دروغ نگم خوشحال شده بودم و با خودم فکر میکردم که فهمیه دیگه با احد نیست و حالا با جواده. نگاهی بهش انداختم مشغول مرتب کردن لباس ها و موهاش بود. توی دلم گفتم چطور خدا تا حالا فهیمه رو سنگ نکرده با این همه کار بدی که میکنه. صدای پای فهیمه نزدیک تر شد دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم الانه که منو ببینه ولی فهیمه به سمت ده و چشمه برنگشت و دوباره به دل جنگل رفت. نمیفهمیدم چیکار میکنه دلم پیش طوطی بود ولی میخواستم دنبالش برم و ببینم کجا میره. کمی با خودم فکر کردم و دلمو به دریا زدم و با خودم گفتم طوطی وقتی ببینه برنگشتم خودش میره خونه و بعدا یه دروغی به عمه میگم. دوباره دنبال فهیمه راه افتادم این دفعه مسیر به چشمم اشنا بود و بین راه فهمیدم فهیمه به سمت تخته سنگی که دفعه ی قبل با احد قرار داشت میره. نمیتونستم قبول کنم که همزمان با دو نفر باشه اونم دختری توی اون خونواده و توی اون دهی که مردمانش اونقدر متعصب بودن ولی بر خلاف تصورات من خیلی زود سر و کله ی احد پیدا شد و فهیمه بدون این که ذره ای به روی خودش بیاره کمی قبل با جواد بوده به سمت احد دوید و بغلش کرد. احد نیشش تا بناگوشش باز شد و اصلا اون ادم عبوسی که توی خونه میدیدم نبود. فهیمه دوباره شروع به در اوردن لباس هاش کرد این دفعه طوطی نبود که جلوی چشم هامو بگیره و مجبورم کنه رومو برگردونم و از اونجا برم. همین که فهمیه لباسش رو در اورد احد کنارش زد و گفت نکن فهیمه جان نکن چند بار بهت بگم تا به هم محرم نشدیم درستش نیست با این حرف احد لبخندی روی لبم نشست ولی فهمیه نذاشت زیاد لبخند روی لبم بمونه و گفت ای بابا احد اخه تا کی صبر کنم مگه من صبرم چقدره دلم میخواد با تو باشم ولی تو همیشه پسم میزنی دلم میشکنه اینطوری. احد از جاش بلند شد و این بار جدی تر گفت نمیشه فهیمه درستش نیست من تا وقتی عقدت نکنم بهت دست نمیزنم. فهیمه اخم هاشو تو هم کشید و گفت تا کی میخوای بهم وعده وعید الکی بدی پس کی میخوای بیای منو بگیری؟ احد این بار مهربون تر جواب داد میام میام یه کم دیگه بگذره بتونم بقیه ی زمینم رو از اقام بگیرم و خودم برای خودم کار کنم میام میگیرمت. فهمیه با دلخوری نفسش رو بیرون داد

و گفت تا تو بیای زمین هارو از اقات بگیری موهامم مثل دندون هام سفید شده. انگار اقات ادمیه که راحت به تو زمین بده مخصوصا الان که برادر بزرگترت اومده ده و صاحب مال و منال شده وقتی برادرت اینجوری عزیز دردونه ی ننه بتولته کی به تو زمین میده. باورم نمیشد که فهیمه چنین حرف هایی میزنه و احد سکوت کرده انتظار داشتم جوابشو بده و اجازه نده اینطوری درباره ی خانواده اش حرف بزنه ولی احد مثل موش شده بود و فقط به حرف های فهیمه گوش میداد. اون روز مطمئن شدم که فهیمه احد رو اینطوری پر میکنه که رفتارش با خانواده اینقدر بد شده. فهیمه جلوتر از احد راه افتاد و به سمت ده برگشت و احد بعد از این که لباس هاشو از شاخ و برگ درخت ها تکوند از جاش بلند شد. فکرامو کرده بودم و میخواستم هر چی که دیدم بهش بگم. از جام بلند شدم و یک دفعه از پشت درخت بیرون پریدم. احد با دیدن من از جاش بالا پرید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت تو اینجا چیکار میکنی؟ از کی اینجایی؟ حسابی جا خورده بود و به زور اب دهنشو قورت میداد. سرمو پایین انداختم و گفتم از وقتی فهیمه اومد. احد جلو تر اومد و مچ دستمو محکم توی دستش گرفت و گفت زاغ سیای مارو چوب میزنی؟ خجالت نمیکشی؟ قیافه ام از درد تو هم رفت و خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم ولی دستمو ول نکرد و دوباره گفت با توام برای چی زاغ سیای مارو چوب میزنی؟ گفتم برای این که فهیمه قبل تو پیش جواد بود همون که روی زمین های شوهر عمه کار میکنه از پیش اون اومد اینجا ولی هیچی به روی خودش نیورد معلوم نیست چند وقته این کارو میکنه و تو روحت هم خبر دار نشده. احد شروع به خندیدن کرد و همینطور که دستمو ول میکرد گفت برو بابا زده به سرت. مات و مبهوت مونده بودم انتظار چنین رفتاری رو نداشتم و با خودم‌فکر میکردم حرفم رو باور میکنه ولی احد راهشو کشید و رفت. برای این که توی جنگل گم نشم بدو بدو دنبالش رفتم و گفتم به خدا راست میگم خودت دنبالش برو و ببین. احد دوباره به سمتم برگشت و گفت حسودی میکنی اره؟ خجالت بکش گلی گناه مردمو نشور الکی بهش تهمت نزن فهیمه همچین دختری نیست غیر از من به کسی نگاه هم نمیکنه. خیلی دلم شکست. از دست احد و حماقت هاش حسابی حرصی شده بودم و دلم میخواست خفه اش کنم. وقتی دیدم هیچ جوره حرفم رو قبول نمیکنه سکوت کردم و جلوتر راه افتادم. احد دوباره قدم هاشو تند تر کرد و همینطور که میخواست دستمو روی هوا بقاپه گفت ببین منو. خودمو عقب کشیدم و گفتم به من دست نزن. احد دستشو پشت سرش کشید و گفت'

 نبینم بری به کسی چیزی بگی ها این چرتو پرتایی که تحویل من دادی برای خودت نگه دار نمیخوام ننه بتولمو با این حرفات الکی ناراحت کنی. یا بری به طوطی بگی و از حالا با کسی که من قراره باهاش ازدواج کنم سر لجشون بندازی. دستمو روی هوا تکون دادم و همینطور که برو بابایی میگفتم به سمت ده راه افتادم. بین راه نمیدونستم از کدوم طرف برم و دلم نمیخواست که به سمت احد برگردم. قدم های ارومتری برداشتم تا بلاخره اون جلو افتاد و وقتی مطمئن شدم به سمتم برنمیگرده زدم زیر گریه. این بار به خاطر عشقی که بهش داشتم و بی محلی هاش گریه نمیکردم به خاطر دلم که شکسته بود اشک میریختم و با خودم میگفتم‌ ای کاش خودم رو به احد نشون نمیدادم و یه راست همه چیز رو کف دست عمه میذاشتم تا خودش فکری بکنه. با این وضعیتی که پیش اومده یود دیگه نه میتونستم چیزی به طوطی بگم ک نه به عمه چون دلم نمیخواست احد فکر‌ کنه از سر حسودی این کار هارو میکنم. به سر جاده خاکی که رسیدم طوطی رو دیدم که با چشم های نگران به جاده خیره شده بود. با دیدن من به سمتم دوید و همین که بهم رسید بغضش ترکید. جا خوردم و فکر کردم اتفاقی افتاده ولی قبل از این که سوالی بپرسم طوطی گفت خیلی بدی گلی خیلی بدی دلم هزار و یک راه رفت فکر کردم اتفاقی برات افتاده میدونی چند ساعته غیبت زده؟ حالا حتما ننه بتول هم نگرانمون شده ای خدا چی جوابش رو بدیم. بغلش کردم و گفتم گریه نکن طوطی به خدا توی جنگل گم شده بودم نمیدونستم از کدوم طرفی به سمت ده بیام اینقدر دنبال خودم چرخیدم تا بلاخره به جاده رسیدم.طوطی همینطور که با دلخوری پاهاشو روی زمین میکوبید به سمت خونه سنگی ها راه افتاد و گفت خودت جواب ننه بتولمو میدی من نمیدونم چی بهش بگم. به خونه که رسیدیم عمه اینقدر سرگرم نوه هاش بود که اصلا متوجه ی غیبت چند ساعته ی ما نشده بود و فقط یه خسته نباشید بهمون گفت. با طوطی ظرف هارو به مطبخ بردیم تا سرجاشون بچینیم. طوطی یه نگاه پشت سرش انداخت و اروم پرسید فهیمه چیکار میکرد؟ کجا رفت؟ گفتم کجا میخواست بره رفت پیش احد. طوطی چشم غره ای بهم رفت و گفت تو هم همینطوری وایسادی از اول تا اخرشو نگاه کردی؟ جواب دادم نه بابا همین که دیدم به سمت تخته سنگی که احد منتظرش بود میره برگشتم ولی راه رو گم کردم بهت که گفتم. مشخص بود که طوطی حرفم رو باور نکرده ولی چیزی نپرسید و از مطبخ بیرون رفت. اون شب قبل از این که احد به خونه برگرده خودم رو به مریضی زدم و به یکی از اتاق ها رفتم. دلم نمیخواست ببینمش...

و توی اتاق خودم رو به خواب زدم تا بقیه هم برای خواب اماده بشن. روز ها پشت سر هم میومدن و میرفتن. عسگر توی یکی از خونه هایی که حالا مال شوهر عمه شده بود زندگی میکرد و صبح تا غروب هم سر زمین ها پا به پای کارگر ها کار میکرد. هر روزی که میگذشت پول شوهر عمه زیاد تر میشد و تقریبا نصف زمین های ده رو خریده بود. این مسئله خان عمو و خاندانش رو حسابی نگران کرده بود ولی حرفی برای گفتن نداشتن چون تلاش شوهر عمه و پسر هاشو میدیدن و همه ی ده میدونستن که این پول ها و زمین ها از راه هوا به اسمون نرسیده و براش کلی زحمت کشیده شده. یه مدتی گذشت و عیسی برای دیدن خانواده اش دوباره به ده اومده بود. عمه خیلی خوشحالی میکرد و ما هم از خوشحالی اون شاد میشدیم. بعد از کمی سلام و احوال پرسی و خوردن یه چایی عمه که دلش پیش خانواده اش بود شروع به سوال پرسیدن کرد و گفت چه خبر از خونه ی اقاجونت؟. عیسی صورتشو تو هم کشید و گفت نپرس ننه بتول. نمیدونی چه زن برادر های دیو صفتی داری اینا حتی از خود اقاجون هم بدتر بودن. پیرمرد رو کشتن که اینطوری بخوابن روی مال و منالش. ننجونو که انداختن گوشه ی انباری خونه و به زور یکی دو لقمه نون دستش میدن که از گرسنگی تلف نشه. مردم میگن پیرزن بیچاره توی گند و کثافت خودش زندگی میکنه و همین روز هاست که عمرش تموم بشه. از طرفی اون دو تا عروس، همدم خانم که خیلی میخواسته رییس بازی در بیاره و سرشون شیر بشه از خونه انداختن بیرون اونم اواره ی کوچه و خیابون شده. حتی پسراش هم جلوی زن عمو هاشون رو نگرفتن و کمک کردن از خونه بندازنش بیرون. عمه که اشک توی چشم هاش جمع شده بود گفت پس شوهر های اینا چیکار میکنن چجوری نمیتونن یه خونه رو جمع و جور کنن؟ عیسی گفت نمیدونم والا. میگن شهناز به خونه برنگشته و طلاقشو از شوهرش گرفته و بچه هاشم با خودش برده و فعلا خونه در تصاحب دو تا از عروس هاست. بی هوا پرسیدم پس ننه همدمم چی؟ گفت همون شهناز خانم بهش جا و مکان داده و اجازه داده توی یکی از اتاق های خونه ی پدریش زندگی‌کنه ولی خب اون که نمیتونه خرج زندگی این زن گنده رو بده. براش کار پیدا کرده کلفتی خونه ی یکی از بزرگانو میکنه تا یه لقمه نون برای خودش در بیاره مثل این که قراره از این به بعد توی همون خونه توی اتاق کلفت ها زندگی کنه. همه سری از روی تاسف تکون دادن و بعد از اون صدای عمه بود که بلند شد و خطاب به اقا صفدر گفت من باید برم ننجونمو ببینم. اگه اینطوری از دنیا بره حسرت دوباره دیدنش یه عمر به دلم میمونه. با پسرم میرم شهر..

 یک روزه و برمیگردم فقط میخوام چند ساعتی ببینمش تا دلتنگیم رفع بشه. شوهر عمه‌ که مرد خیلی رعوف و دل رحمی بود حرفی نزد و رو به عیسی گفت کی میخوای برگردی پسرم؟ عیسی گفت یکی دو روز میمونیم و برمیگردیم نمیتونم کار و زندگیمو توی شهر ول کنم. شوهر عمه رو به احد‌کرد و گفت با مادرت میری و برمیگردی احد که بعد از اخرین زبون درازیش حسابی توسط عسگر گوش مالی داده شده بود حرفی نزد. نه مخالفت کرد و نه چشمی گفت ولی خب مشخص بود که دلش نمیخواست بره و میخواست همینجا ور دل فهیمه بمونه. اون دو سه روز مثل برق و باد گذشت و هر چی‌به رفتن عیسی نزدیک تر میشدیم ترس و دلهره رو بیشتر میشد توی چشم های عمه دید. عمه بقچه ی کوچکی بست و همراه احد سوار گاری ای که عیسی اورده بود شدن و به شهر رفتن. اون روز کار های خونه با من و طوطی بود ولی به خاطر این که بهمون بد نگذزه زن عسگر مارو به خونه اش دعوت کرد و گفت تا برگشتن ننه بتول شام و ناهارتون رو اینجا بخورین. عروس های عمه بتول فرشته هایی بودن که خدا از اسمون فرستاده بود و من همیشه نگران‌بودم فهیمه که عروس این خانواده میشه میونه مارو هم با عروسا شکراب کنه. دو روز از رفتن عمه گذشته بود. اقا صفدر خیلی نگران بود ولی خودش رو اروم میکرد و میگفت عیسی پسر بزرگیه اون از پس همه چیز بر میاد بتول خانمو تنها نفرستادم که بخوام اینجا دل نگرانش باشم. خیلی دلم میخواست ببینم فهیمه در نبود احد چیکار میکنه و با کدوم یکی از پسر های ده میپره ولی وقتی اون لحظه هایی که با جواد بود رو یادم میومد دلم به هم میپیچید و حالم به هم میخورد. اون روز ها خیلی با خودم فکر میکردم و هر بار به این نتیجه میرسیدم که حداقل ماجرارو برای طوطی تعریف کنم ولی با یاداوری حرف ها و تهدید های احد پشیمون میشدم. بیخیال احد شده بودم و حالا تنها نگرانیم وارد شدن فهیمه به خونواده ی گرم و صمیمی عمه بتول بود. عمه بعد از دور روز همراه احد به ده برگشت و چشم های پف کرده اش نشونی از گریه هایی که کرده بود میداد. من و طوطی که حسابی دلتنگ عمه بودیم جلوی در دویدیم ولی عمه بی توجه به ما وارد خونه شد و یه گوشه نشست و همین که‌ پاش به زمین رسید دوباره زیر گریه زد. طوطی حسابی جا خورده بود و با چشم هاش از احد پرسید که چیشده. احد همینطور که از کنار ما میگذشت و به سمت مطبخ میرفت گفت ننجون به رحمت خدا رفت. طوطی محکم روی دستش زد و همینطور که‌ عمه بتول رو بغل میکرد گفت یعنی نتونستی ببینیش ننه؟ احد از داخل مطبخ جواب داد چرا فردای روزی که همدیگه رو دیدن...

به رحمت خدا رفت انگار این همه سال صبر کرده بود تا یک بار دیگه دخترشو ببینه و بابت تمام کارهایی که اقاجون وادارش میکرده انجام بده ازش حلالیت بطلبه. گریه های عمه شدت گرفت و گفت این همه سال از مادرم دوز موندم حالا که بهش رسیده بودم یک روز هم کنارم نموند پر کشید و رفت. دلم
برای عمه و اشک هایی که میریخت اتیش گرفت. من و طوطی هم از گریه های عمه به گریه افتادیم و کنارش نشستیم تا دلداریش بدیم. عمه دستشو روی دست من کشید و گفت ننجونتو حلال کن چند باری ازم خواست از تو هم حلالیت بطلبم خودش میدونست تو دلت پاکه و میبخشیش وگرنه میخواست این همه خفت و خواری رو تا روزی که تو بری پیشش و حلالش کنی تحمل کنه. چند باری پلک زدم و گفتم حلال کردم حلال کردم خدا رحمتش کنه. هممون به مدت چهل روز به احترام عمه رخت سیاه تنمون کردیم و بالای در خونمون پارچه ی سیاه زدیم. گه گاهی همسایه ها برای عرض تسلیت در خونمون میومدن و ما هم با حلوا و خرمایی که همیشه اماده داشتیم ازشون پذیرایی میکردیم و میگفتیم که خیرات ننجونه. خداروشکر عمه بعد از یکی دو هفته به همون حال و هوای قبلش برگشت و دست از یه گوشه کز کردن و غصه خوردن برداشت. اون روز هایی که عمه ناراحت بود هوای خونه بدجور گرفته بود من یکی که اصلا نمیتونستم فضای خفه ی اون خونه رو تحمل کنم و زود به زود روی ایوون میرفتم و نفسی تازه میکردم. تقریبا دو سال و نیمی از اومدنمون به ده گذشته بود و خداروشکر اونجا زندگی خوبی داشتیم. بعد از اخرین باری که توی جنگل احد و فهیمه رو دیدم دیگه هیچوقت پیگیرشون نشدم و حتی یه کلام هم با احد حرف نمیزدم. توی اون سال ها خیلی خبر میرسید که برای فهیمه خواستگار اومده و هر بار این خبر به گوش احد میرسید احد حسابی اتیشی میشد و همه متوجه ی حال بدش میشدن ولی فهیمه همه ی خواستگار هاشو رد میکرد و خانواده اش هم چون تک دختر بود بهش فشار نمی اوردن و میگفتن صبر میکنیم تا اونی که میخواد پیدا بشه. تنها کسی که دلیل این رد کردن هاشو میدونست منو طوطی بودیم و هیچکس دیگه روحشم خبر نداشت که فهیمه چرا ازدواج نمیکنه. گذشت تا یکی از روز هایی که با طوطی و نوه های عمه لب چشمه بودیم سر و کله ی فهیمه پیدا شد. لگنی رخت دستش بود و لب چشمه نشست تا رخت هارو بشوره و اب بکشه. طوطی با دیدن فهیمه با ارنجش به پهلوی من زد و همینطور که با چشم هاش به فهیمه اشاره میکرد گفت اینو نگاه این مگه رختم میشوره؟ اصلا مگه کار میکنه؟ این که همش به فکر گشت و گذار توی

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarbas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.7   از  5 (9 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه psflt چیست?