دختر بس 7 - اینفو
طالع بینی

دختر بس 7


خونمون به خونه ی عسگر اینا چسبیده بود و اون شب عسگر و زنش مارو تا خونمون همراهی کردن. قبل از این که با احد به خونمون بیایم عمه منو کنار کشید و همراه عروسش چیزهایی برام تعریف کردن و بهم یاد دادن که شب رو چطور بگذرونم. هیچکس یادش نبود که چیا توی جنگل دیدم و با خودشون فکر میکردن من چشم و گوش بسته ام و هیچی سرم نمیشه از طرفی عسگر با احد صحبت میکرد چون اون زمان ها دختر و پسر ها تا قبل از ازدواج حسابی چشم و گوششون بسته بود و قبل عروسی بزرگتر ها چیز هایی که باید میدونستن بهشون یاد میدادن. من یه چیز هایی سرم میشد ولی با حرف های عمه بیشتر هول کردم و دلشوره ام بیشتر شد. همین که تنها شدیم صدای قلبم توی سرم تکرار میشد و حال خیلی بدی پیدا کرده بودم. احد به اتاق رفت و بعد از این که لباس هاشو عوض کرد به سمت من برگشت و گفت نکنه میخوای تا اخر عمرت همینطوری با این چادر بمونی؟ نخواستم از اول بدخلقی کنم و بعد از این که به زور لبخندی زدم چادر رو از سرم برداشتم. هنوز هم روم نمیشد جلوی احد چارقدی که سرم بود بردارم و همینطور نشسته بودم. احد که متوجه ی معذب بودن من شد چرخی دور خودش زد و گفت خیلی خب هرطوری راحتی لباس بپوش نمیخوام اذیتت کنم بعد از خونه بیرون رفت و بعد از این که کمی صدای اب اومد داخل خونه برگشت. همینطور که یه گوشه نشسته بودم مدام قدم هاشو دنبال میکردم تا ببینم چیکار میکنه. احد این بار اومد کنارم نشست و گفت گلی قول میدم خوشبختت کنم نمیدونم چرا اینطوری قدم های منو دنبال میکنی ولی حدس میزنم ازم ترسیده باشی یا به این فکر کنی که حرف ها و فکر های اقام کی قرارِ عملی بشه خواستم بهت بگم هیچ نقشه ای توی سر من نیست فهیمه هم هیچ نقشه ای نکشیده اون چند روز توی جنگل با خودم فکر کردم و فهمیدم که باید مهم ترین تصمیم زندگیم رو بگیرم و کسی رو انتخاب کنم که بتونه خوشبختم کنه و سال های سال کنارم باشه و کسی به جز تو به ذهنم نرسید. بعد خودش رو جلو کشید و بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت حالا برو بخواب میدونم خسته ای از صبح کلی کار کردین. باورم نمیشد که احد چنین حرف هایی بزنه همینطور خشکم زده بود و حتی پلک هم نمیزدم. احد از جاش بلند شد رو به قبله ایستاد و نماز شکر خوند. دلم میخواست شوهر عمه اونجا باشه و حرف های احد رو بشنوه تا متوجه بشه که واقعا این پسر عوض شده و تصمیم گرفته بعد از فهیمه درست زندگی کنه. احد اون شب رو کنار من نخوابید و نفهمیدم تا کی با خدا راز و نیاز میکرد چون همینطور که با خودم فکر میکردم خوابم برده بود.

نمیدونم چقدر خواب بودم که با صدای در از خواب بیدار شدم با هول از خواب پریدم و یه کم دور و برم رو نگاه کردم تا یادم بیاد کجام هیچی از این که دیروز ازدواج کردم و الان توی خونه ی خودم زندگق میکنم یادم نبود و بعد از این که کمی چشم هامو مالیدم همه ی اتفاقات روز گدشته یادم اومد. لحاف رو از روم کنار زدم و تند تند به سمت در رفتم. احد توی سالن خوابیده بود و حتی یه بالشت هم زیر سرش نذاشته بود اون هم از صدای در از خواب بیدار شده بود ولی از جاش تکون نخورده بود و هنوز توی اون حالت مونده بود. در رو که باز کردم عمه رو پشت در دیدم که سینی صبحانه ای دستش بود. لبخندی به روش زدم و بعد از این که صبح بخیر گفتم تعارف کردم بیاد داخل. عمه هم با روی باز صبح بخیری بهم گفت و سریع وارد خونه شد تا سرکی بکشه ولی همین که احد رو توی سالن دید توی ذوقش خورد و خنده اش رو خورد بعد رو به من کرد و گفت توی سالن خوابیدین؟ احد همینطور که دستی به صورتش میکشید گفت نه ننه من اینجا خوابم برده بود گلی توی اتاق خوابید. عمه سینی رو روی زمین گذاشت و با اخم گفت منو بگو که برای تو صبحانه ی مقوی اوردم اخه مگه زن و شوهر هم جدا از هم میخوابن؟ من سکوت کرده بودم و به احد خیره بودم تا جوابی بده ولی احد هم بدون حرف از اتاق بیرون رفت و خواست ابی به دست و صورتش بزنه. برای این که اونجا نمونم و نخوام جوابی به عمه بدم به اتاق رفتم تا رخت خوابم رو جمع کنم ولی عمه هم دنبالم اومد و گفت دخترم اینطوری که نمیشه از امشب کنار هم بخوابین نمیتونی عروس شدنتو عقب بنداری که مردم برامون حرف در میارن. جواب دادم ای بابا چه حرفی عمه جون؟ درضمن من هنوز تکلیف خودم رو با احد نمیدونم اون شب به خاطر این که شوهر عمه روی شما و احد دست بلند نکنه بله رو دادم ولی دلم هنوزم یه دل نشده هرکاری میکنم دلم باهاش صاف نمیشه. عمه نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت در هر صورت خوب نیست جدا از شوهرت بخوابی اینجوری بقیه ی زن ها شوهرتو از چنگت در میارن. میفهمیدم که عمه نگرانه و اونم خوب میدونست که من دلم کامل به این ازدواج راضی نیست به همین خاطر میخواست زودتر کار رو یه سره کنیم تا زندگیمون ادامه پیدا کنه و ازدواجمون به هم نخوره. رخت خواب هارو جمع کردم و یه گوشه ی اتاق روی هم چیدم و بعد از این که پارچه ای روشون انداختم رو به عمه کردم و گفتم فعلا اشتی کردن احد و اقا صفدر از هر کاری واجب تره. شما همگی ظهر بیاین خونه ی ما تا احد با پدرش اشتی کنه و....

این دورهمی سبب خیر بشه. عمه با اکراه باشه ای گفت و بدون این که حرفی بزنه از خونه بیرون رفت. احد بعد از رفتن عمه داخل خونه برگشت و گفت ای بابا فقط همینو کم داشتیم مونده بود ننمون برای جای خوابمون سوال جوابمون کنه. حالا پس فردا هم میاد میگه من نوه میخوام باید زودتر بچه دار بشید. با شنیدن اسم بچه لپ هام گل انداخت و حسابی خجالت کشیدم. احد صورتش رو با پارچه ای خشک کرد و گفت حالا ول کن این حرف هارو بیا صبحانمون رو بخوریم. با سماوری که عمه برامون خریده بود چایی درست کردم و کنار سینی صبحانه گذاشتم. بعد از این که صبحانمون رو کنار هم خوردیم رو به احد کردم و گفتم امروز ظهر عمه اینارو دعوت کردم برای ناهار که اقاتم بیاد اینجا و کدورت هارو کنار بذارین. احد ابرو هاش بالا پرید و گفت ناهار؟ یعنی تو میخوای غذا درست کنی؟ گفتم اره خب من از قبل نه سالگی غذا درست میکردم حالا که دیگه خیلی بزرگ شدم. احد لبخندی به روم زد و گفت باریکلا گلی انتظار نداشتم اینقدر خانم باشی. یه کمی دور و برم رو نگاه کردم و گفتم ولی نمیدونم با چی باید غذا درست کنم. احد گفت یه نگاه به انباری بنداز حتما ننه بتولم یه چیز هایی برای خوردن گذاشته. حق با احد بود و عمه تا شش ماهمون رو با خوراکی هایی که گوشه به گوشه ی انبار جا داده بود تضمین کرده بود. احد از خونه بیرون رفت و من خودم رو تا ظهر با پخت و پر و تمیز کردن خونه سرگرم کردم. قبل از اذان ظهر بود که سر و کله ی عمه و طوطی پیدا شد. طوطی خیلی ذوق داشت و همین که منو دید به سمتم دوید و بغلم کرد و گفت توی این چند ساعت چقدر دلم برات تنگ شده بود من هم همین حسو داشتم و با ذوق طوطی رو بغل کردم. بعد از این که به عمه خوش امد گفتم سوال کردم پس شوهر عمه کجاست نمیاد؟ عسگر چی؟ زن و بچه اش نیومدن. عمه دستشو سر زانوش گذاشت و بعد از این که روی زمین نشست گفت عسگر و زن و بچه اش میان به اقا صفدرم گفتم ناهار اینجا دعوتیم ولی نمیدونم بیاد یا نه. تو ذوقم خورده بود من این دورهمی رو فقط برای اشتی این پدر و پسر تدارک دیده بودم و مثل این که اقا صفدر خیال اومدن نداشت. کمی بعد سر و کله ی احد و عسگر و زن و بچه اش هم پیدا شد. احد هم از این که اقاش نیومده بود حسابی ناراحت بود کمی دیگه منتظر موندیم و بعد اروم از عمه پرسیدم سفره رو بندازم اقا صفدر نمیاد؟ عمه شونه هاشو بالا انداخت و گفت بنداز دختر میخواست بیاد تا حالا اومده بود. با زن عسگر مشغول انداخت سفره بودیم که خداروشکر صدای در خونه بلند شد و ....

 اول از همه احد از جاش بلند شد که بره در رو باز کنه ولی من جلوشو گرفتم و گفتم صبر کن من درو باز میکنم بهتره وقتی اقات اومدن داخل با هم صحبت کنین. احد خودشو کنار کشید و من در حالی که چارقد روی سرم رو جلو تر میکشیدم در رو باز کردم اصلا به این که کسی غیر از شوهر عمه پشت در باشه فکر نمیکردم ولی همین که در باز شد خان عمو و زنشو پشت در دیدم. هول کردم و با لکنت گفتم سلام. خان عمو سرشو تکون داد و زیر لب سلامی داد. زن عمو سرش رو پایین انداخت و من همینطور منتظر بهشون خیره مونده بودم. بقیه که دور سفره نشسته بودن بیرون رو نمیدیدن و احد وقتی دید خبری از من نشد از جاش بلند شد و همینطور که میگفت چرا نمیاین داخل کنار من ایستاد. اونم از دیدن خان عمو و زنش جا خورد ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و با تعجب پرسید خیر باشه خان عمو اتفاقی افتاده؟ اینقدر جا خورده بودیم که یادمون رفته بود تعارف کنیم بیان داخل و عمه که صدای احد رو شنیده بود از جاش بلند شد دم در اومد و گفت بفرما داخل خان چرا سر پا ایستادین. خان عمو یا اللهی گفت و وارد خونه شد و بقیه جلوی پاش بلند شدن. چیزی جز این که اتفاقی برای اقا صفدر افتاده باشه به ذهنم نمیرسید و طوطی هم که همین فکرو میکرد با هول و ولا جلو اومد و گفت اتفاقی افتاده خان عمو؟ اقام کجاست حالش خوبه؟ خان عمو با صدای گرفته ای جواب داد خوبه دختر سر زمینه چه اتفاقی براش بیوفته یه کم پیش دیدمش سرحاله سرحاله. خیالمون بابت اقا صفدر راحت شد و حالا فقط کنجکاو بودیم بدونیم دلیل اونجا اومدن خان عمو چیه. احد تعارف کرد سر سفره کنارمون بشینن و ناهار بخورن ولی خان عمو قبول نکرد و گفت شما که هنوز غذا رو نکشیدید پس من زودتر حرفامو بزنم و برم. همه رو به روی خان عمو نشسته بودن تا بلاخره شروع به حرف زدن کرد و گفت اومدم حلالیت بگیرم ازتون. اون روز های اولی که اومدین ده خوب باهاتون تا نکردم و با پسرام الکی زندگی شما و اقا صفدرو سخت کردیم. این خونه ها و ریاست ده همش مال شما و اقاتونه ما نباید این اختیار رو از شما میگرفتیم ولی خب خدا هم بد جواب کار اشتباهمون رو داد و اینطوری بی ابرومون کرد. احد با اشاره ای که به فهیمه شد سرش رو پایین انداخت تا با کسی چشم تو چشم نشه و خان عمو ادامه داد بعد از اون بی ابرویی تک تک بچه هام از این ده رفتن چون طاقت شنیدن حرف های مردم رو نداشتن ولی خب من با خودم گفتم مگه قراره چقدر دیگه عمر کنم این مدت هم میسوزم و میسازم و همینجا زندگیم رو میکنم ولی خیر اینطوری نمیشه

من هم دیگه تحمل این نگاه های خیره ی مردم و پچ پچ هاشون و نچ نچ‌کردن و لب گزیدن هاشون رو ندارم. اشتباه کردم منم باید همون روز دست زنم رو میگرفتم و از اینجا میرفتم ولی خب هنوز هم دیر نشده و امروز قبل از این که برای همیشه از این ده برم اول رفتم از صفدر حلالیت خواستم و کلید خونه ام و تمام اختیار هایی که توی این ده داشتم بهش دادم. بعد هم اومدم از شما حلالیت بخوام شاید اگر شما حلالم کنین از دست این بی ابرویی که برام درست شده خلاص بشم و بتونم ببرون این ده کنار بچه هام راحت زندگی کنم. کسی حرفی نمیزد و همه انگار که برای خان عمو ناراحت شده بودن تا بلاخره عمه دهن باز کرد و گفت حلالت باشه خان ما قبل از این هم کینه ای به دل نداشتیم اتفاقاتی که افتاد به خاطر ندونم کاری های خود فهیمه بود هرچی بود گذشته و شما دیگه تصمیمتون رو گرفتین انشاالله که از این به بعد زندگی ارومی داشته باشین. خان عمو از جاش بلند شد و قبل از رفتن رو به احد و عسگر کرد و گفت اونقدری که نیاز داشتم تا بتونم یه خونه بگیرم و تا اخر عمر خرج خورد و خوراکم رو بدم از زمین هام برداشتم بقیش رو به اقاتون بخشیدم شما پسر ها با این همه زمینی که بهتون میرسه خوشبخت میشید و از خونه بیرون رفت. با حرف های خان عمو همه حسابی توی فکر فرو رفته بودن و نیومدن اقا صفدر رو فراموش کرده بودن. اون روز ناهار رو دور هم خوردیم و تا نزدیک های غروب درباره ی این همه زمینی که بهمون رسیده بود حرف میزدیم. طوطی اصرار داشت که عمه رو راضی کنه و از این به بعد داخل خونه ی خان عمو اینا زندگی کنن ولی عمه راضی نمیشد و میگفت حالا خان یه چیزی گفت از کجا معلوم پس فردا نخواد برگرده و توی خونه اش زندگی کنه؟ بعد از رفتن عمه اینا ظرف هارو خاکستر مالی کردم و با دبه ابی که داشتیم همش رو اب کشیدم. احد به خاطر نیومدن اقاش خیلی دلخور بود و بعد از این که یه چایی ریختم کنارش نشستم و گفتم چرا تو فکری؟ شونه ای بالا انداخت و گفت من میدونستم اقام نمیاد نمیدونم این چه کینه ایه از من به دل گرفته گلی تو بگو من مگه به تو بد کردم که اقام هنوزم باهام قهره؟ لبخندی به روش زدم و گفتم کدوم بدی؟ حالا که اون نیمد ما برای اشتی کنون میریم دیگه برای یه لقمه ناهار که به خونه ی خودشون برمیگرده. احد یک دفعه لپم رو کشید و با ذوق گفت چقدر مهربونی تو دختر. از این کارش جا خوردم و حسابی خنده ام گرفته بود. شب موقع خواب مدام حرف های عمه توی ذهنم تکرار میشد و میگفتم اگه بقیه ی زن ها شوهرمو از چنگم بیرون بکشن چی؟

 ولی خب نمیتونستم به احد چیزی بگم چون قبل از این که من بخوام بخوابم خودش زودتر رخت خوابش رو برمیداشت و میرفت توی سالن میخوابید انگار که اصلا دلش نمیخواست توی اتاق کنار من بخوابه البته خودمم از این مسئله یه ترس و دلهره ای داشتم ولی حرف های عمه بدجوری ذهنم رو درگیر کرده بود و همش میترسیدم یکی مثل فهیمه پیدا بشه احد رو گول بزنه و از چنگ من بیرونش بیاره. دل خوشی ازش نداشتم ولی بلاخره هرچی بود شوهرم بود و توی یه خونه زندگی میکردیم. اون روز هم گذشت و روز بعد که قرار بود پیش شوهر عمه بریم احد به موقع به خونه نیومد و نتونستیم بریم. یک هفته از عقدمون گذشته بود و احد همچنان با اقاش قهر بودن. اون روز ها عمه هر روز به سراغم میومد و درباره ی خواب و بیداریمون و جای خواب احد سوال میکرد من حسابی خجالت زده میشدم ولی خب چی میتونستم بگم وقتی اینقدر سوال و جوابم میکرد. عمه بلاخره بعد از یک هفته تصمیم‌ گرفت که خودش با احد حرف بزنه و بگه که این رسم زن و زندگی داشتن نیست. توی اون یک هفته طوطی خودش رو به اب و اتیش زده بود که عمه‌راضی بشه خونه ی خان عمو اینا زندگی کنن و بلاخره موفق شد. بعد از دو هفته زمانی که عمه اینا خونه رو یه کم تعمیر کرده بودن و تصمیم داشتن وسایلشون رو به خونه ی جدید ببرن همه برای کمک و چیدن خونه اونجا جمع شدیم. شوهر عمه از قبل با من بهتر شده بود و بعد از گذشت اون مدت حسابی باهام خوش و بش کرد ولی همچنان با احد قهر بود و چیزی جز جواب سلامش نگفت. تمام روز حواسم بود که شوهر عمه زیر چشمی به ما نگاه میکنه و تمام حواسش به ماست. خداروشکر رابطمون با احد بهتر شده بود و یه کم بیشتر از قبل با هم راحت بودیم و شوهر عمه تمام مدت شاهد این رابطه ی خوب ما بود.اخر شب زمانی که خسته و کوفته بعد از خوردن شام خداحافظی کردیم تا به خونه برگردیم اقا صفدر دستش رو سر شونه ی احد زد و گفت خدا به همراهت پسرم چیزی احتیاج داشتین خبر بدین. احد از این رفتار اقاش حسابی جا خورد ولی بیشتر از این نتونست بی تفاوت باشه به سمت اقاش برگشت و محکم همدیگه رو بغل کردن. عمه از خوشحالی شروع به اشک ریختن کرد و چندین بار پشت سر هم خداروشکر کرد. ما هم خوشحال بودیم که بلاخره این کدورت هارو کنار گذاشتن و همه با هم اشتی کردن. اون شب تا خونه با احد حرف میزدیم و لحظه ای نبود که لبخند از روی لب احد کنار بره. وقتی به خونه رسیدیم احد نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه و یک دفعه بی مقدمه اومد من رو بغل کرد

و گفت وای گلی باورم نمیشه دیدی اقام باهام اشتی کرد؟ بعد بی هوا بوسم کرد و گفت همش به خاطر تو و مهربونی های توعه اگه تو نبودی کسی کمکم نمیکرد اگه امروز اینقدر بینمون رو خوب نشون نمیدادی و یه جوری وانمود نمیکردی که حالمون خوبه اقام بازم باهام قهر میمونده و دلش باهام صاف نمیشد چون هنوز با خودش فکر میکرد که من تورو ناراحت کردم و پیشم خوشحال نیستی. گرچه فکر نکنم واقعا خوشحال باشی و انگار که به زور داری کنارم زندگی میکنی. ابرو هام بالا پرید و گفتم کی همچین حرف هایی زده؟ حتما منم که شب ها میرم تنها یه گوشه ی سالن برای خودم میخوابم و زنم رو اونطوری توی اتاق ول میکنم. احد متعجب شد و گفت من برای خودت این کارو کردم چون فکر میکردم دوست نداری کنار من بخوابی. شونه هامو بالا انداختم و کمی فکر کردم تا حرف هایی که عمه یادم داده بود بزنم و بعد ادامه دادم نخیر اینطور نیست من مشکلی ندارم یا این که کنار تو بخوابم هر چی باشه ما زن و شوهریم خواهر و برادر که نیستیم. احد خنده ای کرد و بعد از این که لپم رو کشید گفت نمیدونستم اینقدر بلبل زبونی میکنی خیلی بلا شدی تو گلی. خنده ای کردم و خودم رو کنار کشیدم ولی حرف های اون شب به اتفاقی که عمه مدت ها منتظرش بود منجر شد و من و احد بلاخره زن و شوهر شدیم. زندگی با احد هر روز ابعاد جدیدش رو بهم نشون میداد و انگار هر روز حس و حال بینمون عوض میشد. دیگه مثل قبل حس بد به احد نداشتم و بعد از یه مدت چیز هایی که توی جنگل دیده بودم کامل از ذهنم پاک شد. البته خود احد خیلی کمکم کرد و باهام حرف میزد تا فراموش کنم و اگر محبت های اون نبود هیچوقت اون صحنه ها از جلوی چشمم کنار نمیرفت. عمه چند روز بعد دوباره سراغم اومد و وقتی سوال کرد و خبر هارو شنید حسابی خوشحال شد و توی ده شیرینی پخش کرد. من و احد با شیرینی پخش کردنش حسابی خجالت زده شدیم ولی خب کاری از دستمون بر نمیومد به قول طوطی مادر بود و هزار تا ارزو داشت. یکی دو ماه از زندگیم با احد گذشته بود و همه چیز اروم بود تا عیسی برای دیدن خانواده اش به ده اومد و خبر هایی برامون اورد. عیسی خبر نداشت که ما عروسی کردیم و حسابی دلخور شد که خبرش نکردیم ولی عمه براش توضیح داد که عقد ما چقدر سریع پیش رفت تا بلاخره قبول کرد که ما مقصر نبودیم. عیسی بعد از کمی نشستن یه کم من و من کرد و گفت خبر های جدیدی از خونه ی حاج رمضان دارم. عمه که هنوز هم حسابی به خانواده اش فکر میکرد شاخک هاش جنبید و گفت چه خبری پسرم ؟؟

من که ننه و اقامو از دست دادم دیگه از کی برام خبر اوردی؟ عیسی‌ گلوشو صاف کرد و گفت شهناز خانم چند وقتی پیش پرس و جو کرده بود و هر طور شده بود نشونی خونه ی مارو پیدا کرده بود و برای این که از گلی پرس و جو کنه به اونجا اومده بود. با شنیدن اسم زن عموم قلبم از شدت دلتنگی هزار تکه شد و اشک توی چشم هام جمع شد. عیسی ادامه داد اتفاقا زمانی که من خونه نبودم اومده بود و یه کم با زنم و بچه ها صحبت کرده بود و رفته بود. خبر اورده بود که اقای گلی گم و گور شده و یک شبه از دست عروس های اون خونه گذاشته و رفته. سه تا برادرش هم هرچی کل شهرو دنبالش گشتن پیداش نکردن. عمه روی دستش زد و گفت ببین توروخدا سه چهار تا زن از خدا بی خبر چطور خانوادمو از هم پاشوندن و برادرهامو اواره ی کوچه و خیابون کردن. احد به خاطر این دلسوزی های بی پایان ننه اش تاسفی خورد و گفت چه گلی به سرت زدن ننه که همه اش باید حرص و جوششونو بزنی؟ ول کن توروخدا. عیسی ادامه داد ولی فقط اقای گلی نبوده که ول کرده و رفته اون سه تا برادر دیگه ات هم اون خونه رو ترک کردن و معلوم نیست کجا زندگی میکنن. شهناز خانم میگفت زن هاشون با حیله گری تمام مال و منال حاج رمضون رو از چنگ اینا بیرون کشیدن و اینا حتی دیگه نمیتونن برن جای اقاشون کار کنن. مردم گفتن رفتن نگهبانی خونه مردمو میدن و شوفر زن و بچه هاشون شدن اینطوری براشون خوبه همونجا جای خواب و خورد و خوراکشونم به راهه. اقا صفدر گفت عجب ببین خدا چه طوری توی چند سال ادم رو از عرش به فرش میرسونه ها کی باورش میشه پسر های حاج رمضون اینطوری به فلاکت زندگی کنن؟ بلاخره نوبت من شد که حرف بزنم و گفتم زن عموم خوب بود؟ عیسی جواب داد اون وضعیتش از همه بهتره به موقع خودشو از اون خونه و ادم هاش نجات داد گفت یک ساله که عروسی کرده شوهرش از خودش مسن تره ولی خب مرد خوبیه تا حالا ازدواج نکرده بوده و بچه های زن عموت رو حسابی دوست داره. خودم شنیدم مرده سری تو سرهاست و حسابی ملک و زمین داره به نظرم که شهناز خانم لیاقت این زندگی رو داره اینده ی بچه هاش هم اینطوری تامین میشه. احد گفت معلومه که لیاقت داره مخصوصا وقتی دسته گلی مثل این دختر رو تربیت کرده. لبخندی پر از عشق به احد زدم که عیسی ادامه داد یه خبر هایی هم از ننه ات داشت به شهناز گفته از گلی بخواه که منو حلال کنه گفتن اینو به گوشت برسونم. عمه گفت نکنه اینم داره میمیره که حلالیت خواسته؟ عیسی جواب داد نه ننه وضعیتش بدک نیست گرچه کلفتی خونه ی مردمو میکنه....

ولی نظر من یکی رو بخوای اونم به موقع خودش رو از اون خونه نجات داد مردم میگن روزی نیست که صدای جیغ و داد دو تا عروس از اون خونه بیرون نیاد و همه اش با هم جنگ و دعوا دارن تازه پسرهاشون مدام به جون هم میفتن و کتک و کتک کاریشون به راهه گاهی اینقدر هم دیگه رو کتک میزنن که کارشون به مریض خونه میکشه. چه زندگیه اخه ادم یه لحظه هم دلش اروم نیست. عمه بتول گفت راست میگی ننه ی گلی حداقل اونجا اروم زندگی خودشو میکنه. یک لحظه یاد برادر هام افتادم و گفتم نکنه ننه ام اونارو ول کرده توی اون خونه و رفته اینطوری که زن عموهام تا حالا هزار باره اونارو کشتن و چالشون کردن. عیسی گفت نه اونارو همراه خودش برده اونا هم تو خونه ی مردم کار میکنن و یه لقمه نون برای خودشون در میارن. اهی کشیدم توی دلم و گفتم هرچی از من کار کشیدن حالا باید چند برابرش رو پس بدن حالا که من شدم خانم خونه ی خودم اونایی که بهم بد کردن شدن کلفت و نوکر خونه ی مردم عجب دنیاییه. عیسی حرف هاش رو با گفتن این که زن عمو شهنازت خیلی دلش میخواد تورو ببینه تموم کرد و عمه مشغول پذیرایی از پسر و عروسش شد. حسابی توی فکر فرو رفته بودم منم دلم خیلی برای زن عموم تنگ شده بود هر چی بود جای مادرم بود و کم برام زحمت نکشیده بود دلم میخواست ببینمش و براش تعریف کنم که ازدواج کردم خانم خونه ی خودم شدم و دیگه کلفتی کسیو نمیکنم ولی هنوز هم با وجود این این که میدونستم شر حاج رمضون و پسر هاش از روی این زمین کم شده و دیگه ازارشون به مورچه هم نمیرسه از رفتن به شهر ترس داشتم و دلشوره ی بدی میگرفتم. اون چند روز عمه مدام زمزمه میکرد که دلم میخواد به شهر برگردم دلتنگ کوچه و خیابون های شهرمونم. بلاخره عمه دختر شهری بود و سال ها اونجا زندگی کرده بود مخصوصا اوایل که به ده اومدیم گاهی از این زندگی خسته میشد ولی چیزی به روی خودش نمی اورد که اقا صفدر دلخور نشه ولی اونم مثل من حالا که فهمیده بود ازار خانواده اش بهش نمیرسه فکر رفتن به شهر توی سرش افتاده بود. عیسی که نا ارومی های ننه اش رو دید گفت با من بیا شهر و برگرد یکی دو هفته اونجا بمون تا دلتنگیت برطرف بشه اگه بخوای طوطی رو هم با خودمون میبریم اقامم خونه ی عسگر یا گلی اینا میمونه که تو دیگه نگران خورد و خوراکش نباشی. احد که متوجه ی چشم های پر از حسرت من شده بود گفت فکر کنم گلی هم دلش بخواد همراهت بیاد و زن عموش رو ببینه. از این که به فکرم بود خیلی خوشحال شدم و جواب دادم اره منم بدم نمیاد برم شهر .

 .شوهر عمه رو به احد کرد و گفت مثل این که خانم ها قراره مارو تنها بذارن و چند روزی پدر پسری زندگی کنیم. صدای زن عسگر از اون طرف بلند شد و گفت این چه حرفیه اقا قدمتون روی چشم این چند روز رو تشریف بیارید خونه ی ما عسگر هم حرفش رو تایید کرد و گفت اقا کی تا حالا در نبود ننه بتول بهت بد گذشته که این بار دوم باشه. با این حرف عسگر همه خندیدن و خونه پر از شادی شد. خیلی خوشحال بودم که با چنین خانواده ای زندگی میکنم هیچ چیز رو از هم دریغ نمیکردن و هر کاری از دستشون بر میومد برای همدیگه انجام میدادن. همشون همدیگه رو دوست داشتن و امکان نداشت که این مهر و محبتشون رو به همدیگه نشون ندن. با خودم فکر میکردم خوشبخت تر از این نمیتونستم بشم و شبی نبود که بدون شکر کردن خدا چشم هامو ببندم و به خواب فرو برم. دو روز گذشت تا دست و پامون رو جمع کنیم و چمدون های کوچیکی ببندیم تا به سمت شهر راه بیوفتیم طبق گفته های عیسی طوطی هم با ما میومد تا اونجا تنها نباشه. خیلی هیجان زده بودم و لحظه ای فکر دیدن زن عموم از سرم بیرون نمیرفت ولی از طرفی شور بدی به دلم افتاده بود و میگفتم اگه احد بخواد دست از پا خطا کنه چی؟ اگه در نبود من سر و کله ی فهیمه پیدا بشه و دوباره از راه به درش کنه چی؟ اینجوری هیچوقت متوجه ی این مسئله نمیشدم ولی از یه طرف دیگه خودم دلمو راضی میکردم و میگفتم مگه اقا صفدر میذاره چنین اتفاقی بیوقته و احد دوباره اون کار هارو تکرار کنه؟ سعی میکردم این افکار رو از ذهنم بیرون کنم و به چیز های خوب فکر کنم. بلاخره بعد از دو روز به سمت شهر راه افتادیم. مدت ها بود که اون مسیر رو ندیده بودم و گاری و اون گذشتن از جنکل و جاده ی خاکی منو یاد روزی می انداخت که با هول و ولا از شهر فرار کردیم و کل شب سرم روی شونه ی احد بود و خوابم برده بود. گه‌گاهی با یاداوریش لبخند روی لبم می نشست ولی زود خودم رو جمع و جور میکردم تا عمه و اینا با خودشون فکر نکنن که به سرم زده. بعد از رسیدن به شهر یک راست به خونه ی عیسی رفتیم. عمه از برگشتن به شهر توی پوست خودش نمیگنجید و مدام تکرار میکرد ای کاش میشد برگردیم شهر و همینجا زندگی کنیم. حق با عمه بود حتی من هم دلم برای اون کوچه هایی که سر هر کدومش یه بقالی کوچیک بود تنگ شده بود اون ترازو های دو طرفه و وزنه های برنجی که بین خوارکی های رنگارنگ بقالی گم شده بود چشممو نوازش میداد. روستا زیبایی های خودش رو داشت و به نظر من شهر هیچوقت نمیتونست اون اب و هوای خوب و سرسبزی جنگل و...

 صفا و صمیمیتی که بین مردم روستا بود رو داشته باشه ولی خب شهر هم خوبی هایی داشت که توی روستا پیدا نمیشد ولی هرچی بود ما بیشتر به شهر عادت داشتیم. همین که به خونه رسیدیم و وسایلمون رو داخل اتاق بردیم عمه شروع به بی تابی کرد و گفت میخوام برم سر مزار ننجونم. نزدیک غروب بود و عیسی مخالفت کرد گفت هم خسته ایم هم دیر وقته درستش نیست وقتی قبرستون تاریکه بریم اونجا ارامش اون خدا بیامرز هارو به هم میزنیم. بلاخره عمه قبول کرد که صبح روز بعد برای دیدن ننه اش بره و ما که حسابی خسته بودیم اون شب زودتر از همیشه خوابیدیم. صبح روز بعد همگی به سمت قبرستون راه افتادیم. عمه هنوز نرسیده شروع به گریه و زاری و دعا خوندن کرد. راستشو بگم منم از دیدن مزار ننجون و اقاجون کنار هم خیلی ازرده شدم ولی جلو نرفتم و از دور فاتحه ای خوندم هر کاری کردم دلم راضی نمیشد که اقاجونم رو حلال کنم و همون فاتحه رو هم به زور براش خوندم ولی عمه انگار تمام بدی هایی که ازشون دیده بود رو فراموش کرده بود و سر مزارشون خودش رو به خاک و خون میکشید و گریه میکرد. طوطی و زن عیسی زیر دست هاشو گرفته بودن و بلاخره بعد از نیم ساعت بلندش کردن تا به خونه برگردیم. عمه یه کم که حالش جا اومد رو به عیسی کرد و گفت میخوام برم شهناز رو ببینم. گلی هم به همین خاطر تا اینجا با ما اومده درست نیست بیشتر از این معطلش کنیم. لبخندی زدم و گفتم من عجله ای ندارم عمه جون الان خسته این. عیسی هم دنبال حرف منو گرفت و گفت همین فردا که قرار نیست برگردین ده اینقدر تند تند میخوای همه جا بری ولی عمه پاشو توی یه کفش کرده بود که همین امروز گلی باید شهناز رو ببینه. اینقدری که عمه اصرار داشت خودم نداشتم ولی خب نمیشد روی حرفش حرف زد خیلی بی طاقت شده بود و زود جوش می اورد ما هم رعایت میکردیم تا ازرده خاطر نشه. اون روز عیسی از کار و زندگی افتاده بود و مدام مارو این طرف و اون طرف میبرد ولی خب خداروشکر زنش هم خونه ی زن عمو شهنازم رو بلد بود و عیسی تا نصفه های راه بیشتر باهامون نیومد. خیلی خوشحال بودم که بعد از چند سال زن عموم و بچه هاشو میبینم و قدم های بلندتری برمیداشتم تا زودتر به خونه ای که زن عیسی از سر کوچه با انگشتش نشون داده بود برسم. زودتر از همه به خونه رسیدم و با دستم محکم روی در کوبیدم. بعد چند قدم عقب رفتم و نگاه کلی به خونه انداختم. اون خونه حتی از خونه ی اقاجوننم بزرگ تر و با شکوه تر بود و کاملا مشخص بود که شوهر زن عموم ادم پولداریه....

 

و حسابی دستش به دهنش میرسه توی همین فکر ها بودم که زنی با پیراهن دامن مشکی که روسری کوتاه سیاهی سرش کرده بود در رو باز کرد و در حالی که پیشبند سفیدش رو مرتب میکرد گفت بفرما خانم جان. کمی نگاهش کردم و وقتی مطمئن شدم که اون زن زنعموم نیست گفتم با شهناز خانم کار داشتم. زن یه کم نگاهم کرد و گفت شما؟ حالا زن عیسی و عمه هم به من رسیده بودن و زن پیشخدمت با دیدن زن عیسی شروع به سلام و احوال پرسی کرد. و تعارف کرد بریم داخل جلوتر از همه وارد خونه شدم و چشمم به زن عمو شهنازم که توی ایوون روی تخت نشسته بود و گلدوزی میکرد افتاد. زن عمو با شنیدن سر و صدا ها نگاهی به سمت در انداخت و با دیدن من چشم هاش چهار تا شد و دست از کار کشید. ولی با این وجود باز هم مطمئن نبود که منم و بعد از این که چند بار پلک زد از جاش بلند شد و گفت دختر خودتی؟ دیگه به این اسم عادت نداشتم ولی زن عمو شهناز بیچاره ام از کجا میدونست که اسم منو گلی گذاشتن. شروع به دویدن کردم و مثل بچگی هام دست هامو باز کردم تا خودم رو توی اغوشش بندازم. زن عمو هم دست هاشو باز کرد و منو محکم بغل کرد. هر دومون از خوشحالی اشک میریختم و محکم همدیگه رو فشار میدادیم. زن عمو مدام منو عقب میکشید و میگفت دختر خودتی؟ به خدا که باورم نمیشه. عمه که خیلی زن احساساتی بود هم به گریه افتاده بود و همینطور که با گوشه ی روسریش اشک هاشو پاک میکرد به ما خیره بود بعد از چند دقیقه ای زن عمو تازه به خودش اومد و متوجه ی عمه و زن عیسی شد. زن عیسی رو که از قبل میشناخت و بعد از این که باهاش سلام و احوال پرسی کرد به من خیره شد و گفت اون خانمی که همراهتونه... نذاشتم حرفشو تموم کنه و گفتم عممه عمه بتولم. زن عمو گفت جدی میگی دختر؟ عمه جلو اومد و گفت خوشبختم شهناز خانم اسم اون دختر هم گلیه از وقتی پیش ما میمونه اسمش رو گلی گذاشتیم میتونین گلی صداش کنین. زن عمو شهناز جلو رفت و گفت پس شمایین اون بتول خانمی که فرشته ی نجات این دختر شد. خدا خیرتون بده باور کنین شبی نیست که شمارو دعا نکنم و بخوابم. عمه دستی با زن عمو شهناز داد و گفت تا نه سالگی شما زحمتشو کشیدی خدا به شما هم خیر بده. عمه و زن عمو خیلی زود با هم جور شدن و انگار نه انگار که روزی عروس و خواهر شوهر بودن. هر دو قلب مهربونی داشتن و انسان دوست بودن. خونه ی زن عمو خیلی بزرگ بود و غیر زنی که اولین لحظه پشت در دیدم خدمتکار های دیگه ای هم داشت. خدمت کار ها میومدن و میرفتن و چایی و شیرینی میوردن و ..

با میوه هایی که هیچ جا نبود ازمون پذیرایی میکردن. عمه هم مثل من جا خورده بود و مدام به در و دیوار اون خونه نگاه میکرد. همیشه با خودم فکر میکردم که کسی پولدار تر از اقاجونم نیست و بهترین خونه ی شهر مال اونه ولی با دیدن خونه ی شوهر زن عمو تمام تصوراتم به هم ریخت. کمی نشستیم و بعد از خوردن چایی رو به زن عمو کردم و گفتم پس بچه ها کجان. زن عمو لبخندی زد و گفت وقت درس و مشقشونه معلم سر خونشون اومده داره بهشون درس میده. عمه با تعجب به من نگاهی انداخت و گفت مگه درس خوندن فقط مال اشراف نیست؟ زن عمو جواب داد نمیدونم والا اقا نصرت میگه درس بخونن اینده ی بهتری دارن. عمه گفت باریکلا اینا جواب کار های خوبیه که برای گلی کردی خدا عوضشو بهت داده با این شوهری که پیدا کردی. زن عمو دوباره خندید و گفت اره والا هرچی از خوبی هاش بگم کم گفتم. یکی دو ساعتی اونجا بودیم و زن عمو به پیشخدمت هاش گفته بود که غذای بیشتری درست کنن چون اون روز مهمون داشت. بعد از یک ساعت سر و کله ی بچه هاش پیدا شد جوری از اتاق بیرون اومدن و به سمت حیاط دویدن که انگار از قفس ازاد شده بودن. زن عمو بلند شد و کمی با معلمشون صحبت کرد و بعد از اون معلم از خونه بیرون رفت. بچه ها مارو نمیشناختن. حق هم داشتن زمانی که از هم جدا شده بودیم خیلی کوچیک بودن. ولی خب من نتونستم ذوقمو پنهون کنم و با خوشحالی جلو رفتم و گفتم خدای من چقدر بزرگ شدین. مادرشون خندید و گفت هر چی باشه به اندازه ی تو که بزرگ نشدن. زن عمو لب حوض کنارم نشست و گفت تو چیکار میکنی زندگی توی ده سخت نیست؟ کنار عمه اینات خوشحالی؟ با وضعیتی که بچه های اون خونه داشتن خجالت میکشیدم بگم شوهر کردم ولی خب باید حقیقت رو میگفتم و گفتم من مدتیه ازدواج کردم. زن عمو جا خورد و گفت ازدواج کردی؟ با کی؟ توی این سن کم؟ گفتم اره خب چاره ای نداشتم‌ اگه قبول نمیکردم جنگ و دعوا های این خونواده تمومی نداشت ولی خب خداروشکر کنار هم خوشبختیم. زن عمو با شیطنت گفت حالا با کی ازدواج کردی که کنارش خوشحالی؟ خندیدم و گفتم با پسر عمه ام. همون پسری که بهم جرات بیرون اومدن از خونه ی اقاجون رو داد. سختی زیاد کشیدم ولی خب فکر کنم ارزششو داشت. زن عمو چشم هاشو مظلوم کرد و گفت اخ دختر کوچولوی من چه سرنوشتی داشتی تو. خداروشکر که خوشحالی ولی ای کاش نردیک ما بودی میتونستیم بیشتر رفت و امد کنیم. گرچه حالا هم دهتون زیاد از اینجا دور نیست میتونی زود به زود بیای ببینمت.

با این حرف زن عمو شهناز دوباره هوایی شدم و بیشتر از قبل دلم خواست که به شهر برگردیم. اون روز خیلی خوش گذشت و زن عمو با ناهار خوبی ازمون پذیرایی کرد. برامون مرغ بریون کرده بود و کنار پلو توی سفره چیده بود و ماست محلب هم کنارش گذاشته بود. غذایی که اون روز ها فقط توی خونه ی اشراف پیدا میشد. دل کندن از زن عمو سخت بود ولی خب چاره ای نبود و بلاخره باید به خونه ی عیسی برمیگشتیم. کل مسیر برگشت رو درباره ی خونه و زندگی زن عمو حرف میزدیم و بیشتر از همه عمه تعجب کرده بود که زن عمو شهنازم چطور همچین شوهری پیدا کرده ولی خب خودش اخر همه ی حرف هاش میگفت زن برادرم بود ولی بهتر که از دست برادر من خودشو بچه هاشو نجات داد و چنین خونه و زندگی ای برای خودش ساخت. این مثل بقیشون زرنگ نبود ،دلش پاک و مهربونه زن خوش قلبیه اگه توی اون خونه میموند یا مثل همدم کلفت مردم میشد یا بدتر از این ها به سرش میومد اون برادر منم که یه جو غیرت نداشت بخواد و زن و بچه هاشو از اون زندگی نکبتی نجات بده. قبل از این که به خونه برسیم یه کم به دور و برم نگاه کردم و گفتم ای کاش میشد همینجا زندگی کنیم. توی ده دلم برای این خونه هایی که در و پنجره داره و از نورگیرش نور میاد توی خونه تنگ میشه. عمه نگاهی بهم انداخت و گفت والا منم که دارم توی خونه ی کاهگلی زندگی میکنم از اون زندگی خسته شدم. حداقلش اینه که اینجا توی خونه چاه اب داریم حوضمونو اب میکنیم و نمیخواد برای شستن یه کاسه و بشقاب تا لب چشمه بریم و برگردیم. طوطی هم پشت سر عمه گفت ای کاش میشد به اقام بگیم برگردیم شهر اخه حالا که نه دیگه اقاجون رمضونی هست و نه دایی هایی که بخوان زندگیمون رو سخت کنن. به سمت طوطی برگشتم و گفتم اقا صفدرت مسولیتش توی اون ده خیلی زیاد شده مگه میتونه اون همه ملک و زمین رو ول کنه و برگرده شهر؟ عمه گفت اگه هممون بگیم شاید قبول کنه. طوطی گفت ولی ننه بتول فقط که اقا صفدر نیست احد و عسگرو چیکار کنیم؟ زن عیسی گفت داداش عسگر که عمرا زمین هارو ول کنه و بیاد شهر مگه تو خوابتون ببینین. با حرف هایی که اون روز غروب بینمون رد و بدل شد امیدی به برگشت به شهر نداشتیم ولی خب هممون دلمون میخواست دوباره اینجا کنار هم زندگی کنیم و بهونه ی عمه هم دوری از عیسی و زن و بچه اش بود. دو سه روزی از اومدنمون به شهر گذشته بود و مدام توی فکر حاجی اقا بودم. چند سال گذشته بود ولی هیچوقت لطفی که بهم کرد و منو از اون خونه بیرون اورد فراموش نمیکردم. با عمه صحبت کردم و گفتم دلم میخواد حاجی اقا رو ببینم و...

 دوباره ازش تشکر کنم که لطف به این بزرگی در حقم‌ کرد. عمه گفت والا دخترم منم با تو از این شهر رفتم و با تو برگشتم خبری ندارم ولی خب نشونی خونشون رو یادمه اگه بخوای با هم میریم در خونشون خوشحال شدم و به عمه‌گفتم هرچی زودتر بریم بهتره. روز بعد با عمه و طوطی به سمت خونه ی حاجی اقا راه افتادیم و چند باری هم‌ بین راه گم شدیم اون گم شدن ها منو یاد اولین باری که از خونه ی اقاجونم بیرون اومدم انداخت و خاطرات گذشته ام زنده شد. بلاخره بعد از کلی سوال و جواب از اهالی اون محله به خونه ی حاجی اقا رسیدیم اون محله برام اشنا بود ولی خونه ای که از قبل توی ذهنم‌ بود خیلی فرق کرده بود و مثل قبلش نبود. دیوار ها کم و بیش خراب شده بود و ساختمونی که از بیرون مشخص بود سر جاش نبود. در خونه باز بود و کلی درخت و گل و گیاه خشک کف حیاط ریخته بود. هممون متعجب شدیم اون خونه رسما به یه خرابه تبدیل شده بود و هیچ اثری از اهالی خونه نبود. رو به عمه کردم و گفتم چرا این خونه اینطوری شده یعنی از اینجا رفتن؟ عمه گفت حتما رفتن مگه زیر این اوار و گند و کثافت میشه زندگی کرد؟ سلانه سلانه به سمت بقالی که اون طرف تر بود راه افتادیم و سراغ حاجی اقارو گرفتیم. بقال جواب داد چند سالی هست از اینجا رفتن خونه رو هم به کسی فروختن اونم همون سال خراب کرد تا خونه ی جدیدی بسازه ولی خب دیگه پیداش نشد. عمه سوال کرد نمیدونی کجا رفتن نشونی ازشون نداری مرد جواب داد من که نمیدونم کجا رفتن ولی میخواین از همسایه ها بپرسین شاید اونا بدونن. با عمه در خونه ی چند تا از همسایه ها و اهالی اون محله رفتیم ولی خب کسی ازشون خبر نداشت و این مسئله حسابی برامون عجیب بود چون قدیم ها هر کی خونش رو عوض میکرد نشونیش رو به دوست و اشناهاش میداد ولی حاجی اقا و خانواده اش یه شبه غیب شده بودن. عمه میگفت شاید اون بنده های خدا هم مثل ما مجبور شدن از این شهر برن از حاج رمضان بعید نیست که زندگی اونارو هم براشون جهنم کرده باشه و فراریشون داده باش با این فکر که اونا هم به خاطر من خونه و زندگیشون رو ول کردن و رفتن خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم خانواده ای به اون بزرگی به خاطر من اواره شده بودن. با قیافه ای تو هم رفته به خونه ی عیسی برگشتیم و اون روز تا شب توی اتاق موندم و از ناراحتی اصلا دلم نمیخواست که حتی لب به غذا بزنم. عمه خیلی نگرانم بود و میگفت دختر بیا یه چیزی بخور اگه بلایی سرت بیاد پس فردا جواب احد رو چی بدیم ولی من واقعا دلم هیچی نمیخواست.


و اون شب رو گرسنه خوابیدم صبح روز بعد خیلی بی حال بودم و اصلا حس این که از جام بلند بشم رو نداشتم. با این که روز قبل چیزی نخورده بودم ولی باز هم گرسنه نبودم و همین که به غذا و خوراکی فکر میکردم حالم بد میشد. سر گیجه داشتم و انگار که بدجوری مریض شده بودم. افتاب زده بود ولی من نتونستم از توی رخت خوابم بلند بشم تا خود عمه اومد سراغم و گفت چیه دخترم مریضی که برای صبحانه هم نیومدی؟ به احترام عمه سر جام نشستم و گفتم اره عمه جون فکر کنم مریض شدم دلم هیچی نمیخواد و سرگیجه دارم. عمه نگاهی بهم انداخت و گفت ای بابا دختر از بس غذا نخوردی قندت افتاده پاشو ببینم پاشو بیا یه چیزی بخور تا کار دستمون ندادی. به زور از جام بلند شدم و ابی به صورتم زدم تا حالم بهتر بشه ولی هیچ فرقی نمیکردم و معده ام همش به هم میپیچید. داخل خونه که رفتم زن عیسی نگاهی بهم انداخت و گفت گلی جان رنگت چرا پریده مریضی؟ عمه همینطور که با لقمه ی نون و پنیر و چایی شیرین به سمتم میومد گفت منم یک روز کامل چیزی نخورم به همین حال و روز میوفتم بیا دخترم بگیر بخور تا برای ظهر یه چیز مقوی درست کنیم بدنت ضعیف شده. لقمه و چایی شیرین رو از دست عمه گرفتم و همینطور که بهش نگاه میکردم یه گاز زدم. خیلی به خوراکی بی میل بودم ولی هر طوری بود اون نون پنیر رو خوردم و استکان چاییم رو شستم. عمه‌ داخل مطبخ کنار زن عیسی ایستاده بود و مشغول پیاز خرد کردن بود همین که بوی پیاز بهم خورد حالم بد شد و دستمو جلوی دهنم گرفتم و به سمت حیاط دویدم. عمه تند تند دنبالم اومد و وقتی حال و روز منو دید گفت باید بریم مریض خونه اینجوری دلم اروم نمیشه. ولی من قبول نکردم و گفتم از غصه اینطوری شدم عمه جون خیلی برای خانواده ی حاجی اقا ناراحت شدم خودم میدونم که به خاطر اونه عمه خیلی اصرار کرد ولی من هیچ جوره قبول نکردم که برم مریض خونه. یکی دو روز گذشت و عمه انگار خیال برگشتن به ده رو نداشت. حال من هنوز فرقی نکرده بود ولی فقط صبح ها حالم بد بود و از ظهر به بعد سر حال میشدم. سه چهار روز بود که از زن عمو شهنازم بی خبر بودیم تا بلاخره سر و کله ی خودش پیدا شد و به خونه ی عیسی اومد. مثل دفعه ی قبل از دیدن هم خوشحال شدیم و همدیگه رو بغل کردیم زن عمو متوجه ی حالم شد و گفت گلی رنگت پریده مریضی؟ عمه از لب ایوون صداشو بلند کرد و گفت اگه شما بهش بگی شهناز خانم ما که سه چهار روزه بالا رفتیم پایین اومدیم گفتیم بریم مریض خونه قبول نکرده. زن عمو دستشو پشت سرم گذاشت و به سمت عمه راه افتاد و گفت اینطوری که نمیشه ...

گلی اگه مسیله جدی ای باشه چی؟ باید زودتر رسیدگی کنی. گفتم نه زن عمو عمه خانم زیاد شلوغش کرده خودم میدونم به خاطر غصه هاییه که برای حاجی اقا اینا خوردم خودم میدونم از ناراحتی اینطوری شدم. عمه گفت که من شلوغش میکنم؟ شهناز خانم شما بگو سه روز پیش به خاطر حاجی اقا غصه خورده هنوز حالش اینطوریه تازه میگه به خاطر ناراحتیه. اخه مگه میشه ناراحتی اینقدر به ادم بمونه و به این حال و روز بندازتش. زن عمو گفت حق با عمته دختر باید بری مریض خونه اینطوری زودتر خوب میشی خودتم راحت میشی. بیشتر از این نتونستم مخالفت کنم و به سمت مطبخ راه افتادم تا برای زن عموم چایی بیارم. چایی رو توی استکان کمر باریک ریختم و داخل سینی گذاشتم ولی همین که خواستم از مطبخ بیرون بیام صدای زن عمو که میگفت ممکنه باردار باشه به گوشم رسید و دلم ریخت. همونجا سر جام خشکم زد و همین که عمه نگاهش به من افتاد و با روی خندون و صورتی خوشحال گفت چته گلی؟ شروع به راه رفتن کردم جوری وانمود کردم که چیزی نشنیدم چون خیلی خجالت میکشیدم درباره ی این مسئله حرف بزنم این چند روز به ذهن خودم رسیده بود و دلیل نرفتنم به مریض خونه هم همین بود نمیخواستم کسی متوجه بشه باردارم ولی همین که نشستم زن عمو رو به من کرد و گفت میخوای قابله رو خبر کنیم یه نگاهی بهت بندازه ممکنه تو راهی داشته باشی. لپ هام گل انداخت و گفتم نه بابا کدوم تو راهی فکر نکنم. عمه و زن عمو نگاهی به هم انداختن و فهمیدن که خجالت کشیدم. عمه گفت زن عموت میگه یکی دو روز بری خونشون که بیشتر پیش هم باشین از طوطی هم دعوت کرد همراهت بیاد تا اونجا تنها نباشی اگه میخوای همراهش برو چون همین فردا پس فردا باید برگردیم ده. با این فکر که از دست عمه فرار میکنم و قابله رو سر وقتم نمیاره سریع گفتم اره خیلی دلم میخواد چند روزی رو کنار زن عموم بمونم و همین امروز باهاش میرم ولی نمیدونستم که در نبود من چه نقشه ای برام کشیدن زن عمو بعد از این که چاییشو خورد نگاهی به من و طوطی انداخت و گفت دخترا اگه وسیله ای چیزی دارین بردارین تا زودتر بریم الان کم کم معلم بچه ها میره و خونه رو به اتیش میکشن. با طوطی چند دست لباس برداشتیم و بعد از خداحافظی با عمه به سمت خونه ی زن عموم راه افتادیم. عقب تر از زن عمو راه میرفتیم و طوطی که صدای حرف هاشون رو شنیده بود گفت گلی نکنه واقعا حامله باشی؟ با طوطی راحت تر بودم و اروم جواب دادم فکر کنم قراره عمه بشی. طوطی دستشو روی دهنش گذاشت و جیغ خفه ای کشید...

و گفت باورم نمیشه که باردار باشی. با ارنجم اروم به پهلوش زدم و گفتم ارومتر دختر اینطوری که تو با این صدات کل شهر رو خبر میکنی من خجالت میکشم زنعموم و عمه چیزی بفهمن. طوطی دوباره صداش رو پایین اورد و گفت اخرش که چی چقدر میتونی پنهان کنی؟ شکمت که بیاد جلو همه میفهمن نهایتش سه چهار ماه بتونی از همه قایم کنی بعدم نکنه میخوای به داداشمم خبر ندی؟ بلاخره اون اقای این بچه اس باید بدونه اونم که بفهمه از خوشحالیش کل ده خبردار میشن. گفتم خیلی خب حالا برادرت کجا بود؟ تا بریم ده یه فکری براش میکنم ولی حالا اصلا روم نمیشه که به کسی بگم. طوطی سکوت کرد و تا زمانی که به خونه ی زن عمو رسیدیم حرف دیگه ای نزد. مثل دفعه ی قبل خدمتکار های زن عمو دم در ردیف بودن و همشون بهمون خوش امد گفتن. یکی از خدمتکار ها که انگار به زن عمو نزدیک تر بود گزارشی از این چند ساعت غیبت زن عمو داد و تعریف کرد که معلم بچه ها چیکار کرد کی اومد کی رفت چی خورد و چی بهشون درس داد. بچه ها که متوجه ی اومدن مامانشون شده بودن با خوشحالی از پله هایی که داخل خونه بود پایین دویدن و زن عمورو بغل کردن. از دفعه ی قبل یه کم با من صمیمی تر شده بودن و دیگه غریبی نمیکردن. طوطی این بار با دقت بیشتری به دور و برش نگاه میکرد و خونه رو بیشتر زیر نظر گرفته بود. پیشخدمت زن عمو با شربت ازمون پذیرایی کرد و اون شربت خنک حال من رو حسابی جا اورد. یه کم که نشستیم زن عمو یکی از پیش خدمت هارو صدا زد و گفت خاتون جان کجاست دستش بنده؟ پیشخدمت جواب داد نه خانم کاراشو تمام کرده داره مطبخو جمع میکنه. زن عمو گفت بفرستش اتاق مهمان ما هم الان میایم. من و طوطی با کنجکاوی به هم نگاه میکردیم و نمیفهمیدیم چی بینشون میگذره تا زن عمو اشاره ای بهمون کرد و گفت دخترا بلند شین بریم بالا کارتون دارم. بچه های زن عمو زودتر از ما از جاشون پریدن و خواستن به سمت پله ها برن که زن عمو صداشو بالا برد و گفت شماها کجا؟ گفتم دخترا شما مگه دخترین؟ پسرا با قیافه ای اویزون سر جاشون برگشتن و ما دنبال زن عمو راه افتادیم. در اتاق که باز شد زنی که زن عمو خاتون صداش میزد رو دیدم که دستش رو توی لگن مسی میشوره و خشک میکنه. زن عمو دستش رو پشتم گذاشت و گفت خاتون جان قابله است بخواب تا معاینه ات کنه بفهمیم تو راهی داری یا نه. با حرف زن عمو حسابی جا خوردم و سر جام خشکم زد. زن عمو گفت چیه دخترم سرتو که نمیخوایم ببریم. خودمو عقب کشیدم و گفتم نه زن عمو من خجالت میکشم این چه کاریه اخه؟


زن عمو گفت ای بابا چرا اینطوری میکنی تو دختر مگه کی توی این اتاق هست که ازش خجالت بکشی من و طوطی هستیم. قابله هم که قابله است. دوباره خودم رو جمع و جور کردم و گفتم پس حداقل شما بیرون اتاق بمونین طوطی بمونه اشکال نداره. زن عمو نفسش رو با شتاب بیرون داد و همینطور که میگفت از دست تو از اتاق بیرون رفت. قابله بهم اشاره کرد و گفت بیا بخواب دیگه چقدر معطل میکنی. طوطی خودش روشو برگردوند تا بلاخره من خوابیدم و قابله معاینه ام کرد و چیزی نگدشت که گفت مبارکه بارداری. طوطی از خوشحالی جیغی کشید و بالا پرید و زن عمو هم با صدای اون وارد اتاق شد و همینطور که هاج و واج نگاهمون میکرد گفت چیشد. طوطی زن عمو رو بغل کرد و همینطور که بالا پایین میپرید گفت بارداره گلی بارداره. زن عمو لبخندی روی لبش نشست و انگار که دختر خودش باردار بود و قرار باشه نوه اش به دنیا بیاد. اون روز زن عمو به تمامی خدمتکار های خونه اش شیرینی داد و مژدگانی قابل توجهی هم کف دست خاتون جان گذاشت. مدام سرخ و سفید میشدم ولی اینقدر که من خجالت میکشیدم کسی دیگه به فکر این چیز ها نبود و متوجه شدم که من مسئله رو زیاد برای خودم‌ بزرگ کردم. بلاخره شب شد و اون شب اولین باری بود که ما شوهر زن عمو رو میدیدم. از قیافه اش مشخص بود که چند سالی از زن عمو بزرگتره ولی مرد قد بلند و چهارشونه و خوش لباسی بود. برعکس ابرو هاش که توی هم گره خورده بود مرد خوش رو و خوش اخلاقی بود و من طوطی رو حسابی تحویل گرفت. مدام باهامون حرف میزد و میگفت زن عموت حسابی ازت تعریف کرده بود ولی خب بیشتر درباره ی طوطی کنجکاو بود و از خونواده ی عمه میپرسید طوطی هم مودب و با احترام جواب میداد. بلاخره بعد از این که شام مفصلی خوردیم با زن عمو و طوطی توی یکی از اتاق ها رخت و خواب انداختیم و تا نیمه های شب با هم حرف میزدیم و میخندیدیم. طوطی خیلی ذوق داشت و میگفت اون دو تا زن برادرم هم چند بار بچه اوردن ولی اینقدری که برای گلی ذوق دارم برای هیچکدوم نداشتم اخه با اومدن بچه ی گلی هم عمه میشم هم خاله. زن عمو میگفت خودم سیسمونیش رو اماده میکنم و میدم براش رخت خواب بدوزن و دورشو گلدوزی کنن از طرفی طوطی میگفت ننه ام ننه ی گلی هم هست فکر کنم خودش سیسمونی رو تدارک ببینه زن عمو جواب داد چه اشکالی داره بچه دو تا رخت خواب داشته باشه تا بلاخره با هم به توافق رسیدن. بعد از این که طوطی و زن عمو خوابشون برد به این فکر میکردم که این خبر رو چطوری به احد بدم و به عکس العملش بعد از شنیدن این خبر که داره پدر میشه فکر میکردم.

و توی همین فکر ها بودم که چشم هام روی هم اومد و خوابم برد. صبح روز بعد زن عمو که فهمیده بود باردارم کلی خوراکی مقوی روی میز برام چیده بود و میرفت و میومد میگفت گلی بخور از الان به بعد باید به جای دو نفر بخوری فقط خودت تنها نیستی باید خوب بخوری که اون بچه ی توی شکمت درشت بشه. من هم چاره ای نداشتم و از خوراکی هایی که روی میز بود دونه دونه توی دهنم میذاشتم و میخوردم. اون روز تا اخرای شب خونه ی زن عمو بودیم و حسابی بهمون خوش میگذشت ولی بعد از غروب بود که سر و کله ی عیسی پیدا شد و گفت ننه بتول گفته برگردین خونه میخواد فردا راه بیوفته و برگرده ده. زن عمو خیلی ناراحت شد و گفت انگار توی این یکی دو روز حسابی بهتون عادت کردم و دلم نمیخواد که از پیشم برین ولی خب چاره ای نبود و با این که خودمم دلم میخواست اونجا بمونم ولی مجبور بودم به ده برگردم از طرفی دلم حسابی برای احد تنگ شده بود و دل توی دلم نبود که برسم ده و این خبر رو بهش بدم. زن عمو جلوی عیسی رفت و ازش خواست داخل خونه بیاد و کمی منتظر بمونه. نمیدونستیم میخواد چیکار کنه ولی دوتا از پیشخدمت هاشو صدا زد و با هم به انباری که توی زیر زمینشون بود رفتن و کمی بعد با خمره ها و سبد های خوراکی برگشتن. خوراکی ها اینقدر زیاد بود که نمیتونستیم همینطوری ببریم و زن عمو گاریچی که توی خونه بود رو صدا زد و گفت با گاریش مارو تا خونه ببره.دل کندن از زن عموم خیلی برام سخت بود و همینطور که بغض کرده بودم دلم نمیخواست از بغلش بیرون بیام. زن عمو کلی سفارش کرد که این مدت مراقب خودم باشم و قبل از زایمانم دوباره برای دیدنش به شهر بیام. گفت اگه بتونه قبل از زایمانم میاد ده تا کنارم باشه و دست تنها نباشم. با این که خودش خونه و زندگی داشت باز هم به فکر من بود و گه گاهی نگرانم میشد. بلاخره بعد از کلی وقت از هم خداحافظی کردیم و گاریچی سبد ها و خمره هارو توی گاری چید و بعد از این که مارو سوار کرد به سمت خونه ی عیسی راه افتاد. به خونه که رسیدیم عمه و زن عیسی هم از اون همه خوراکی دهنشون باز مونده بود و عمه انگار که کمی هم ناراحت شد. یه جورایی بهش بر خورده بود و میگفت مگه خودمون نداریم که شهناز خانم این همه خوراکی برامون فرستاده. طوطی هم جواب داد ننه بتول هرچی باشه اون زن برای گلی مادری کرده و حالا هم هرچی ازش دور باشه باز هم میخواد بد به این دختر نگذره. عمه از این حرف طوطی بیشتر حرصی شد و گفت هر چی اون مادری کرده منم کردم...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarbas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه jqahmd چیست?