دختر بس 9 - اینفو
طالع بینی

دختر بس 9


دیگه جونی برای زور زدن نداشتم و نفسم بریده بود. مدام چشم هام سیاهی میرفت و میخواستم از هوش برم ولی عمه و قابله هر طوری بود با گلاب و مهر خیس و اب پاشیدن توی صورتم هوشیار نگهم میداشتن. متوجه ی اتفاقات اطرافم نبودم و گه گاهی پچ پچ ها و نگرانی های عمه و قابله رو میشنیدم قابله میگفت هفت هشت ساعت گذشته و هنوز بچه به دنیا نیومده شاید تا همین الان هم خفه شده باشه باید یه فکری برای این دختر بکنیم. از طرفی عمه اشک میریخت و میگفت خدایا مارو ببخش اخه دختر به این سن و سال و به این ریز نقشی رو چرا گذاشتیم باردار بشه همه اش تقصیر منه به خاطر اصرار های من بود که این بلا سر دخترمون اومد. با شنیدن این حرف هاشون به خودم اومدم من بچمو حس میکردم تپش قلبش رو توی شکمم حس میکردم و میدونستم که هنوز زنده است. ارنج هامو روی زمین گذاشتم و دست هامو ستون بدنم کردم و هر چی جون توی تنم بود استفاده کردم تا بلاخره صدای گریه ی بچه ام توی اتاق پیچید. اون لحظه تمام در هایی که این هشت ساعت کشیده بدم رو فراموش کردم و لبخندی روی لبم نشست. قابله بچه رو لای حوله ی تمیزی پیچید و روی سینه ام گذاشت و گفت قدمش مبارک باشه پر خیر و برکت باشه صاحب یه پسر شاخ شمشاد شدی. بیشتر از اون نتونستم چشم هامو باز نگه دارم‌و بعد از این که بوسه ای به سر بی مو و پر از خون پسرم زدم از حال رفتم. چشم هامو که باز کردم لباس هام و ملحفه ی زیرم رو عوض کرده بودن و توی رخت خوابم خوابیده بودم. احد کنارم نشسته بود و در حالی که پسرمون رو توی بغلش گرفته بود به من خیره بود. با باز کردن چشم هام توی جاش تکونی خورد و گفت نصفه عمرم کردی دختر اگه بدونی چند بار مردم و زنده شدم تا این شاه پسر رو به دنیا بیاری. لبخندی به روش زدم و گفتم بچمو بده بغل کنم چقدر خواب بودم؟ گرسنه نیست؟ احد ابروهاشو بالا انداخت و گفت ننه ام شیر گاو جوشوند داد بخوره ولی خب حالا حتما دیگه گرسنه شده بچه رو بغل کردم ولی بلد نبودم بهش شیر بدم و عمه و جاری هام به کمکم اومدن و بهم یاد دادن بچه رو چجوری بگیرم. حس عجیبی داشتم و مدام خودمو با ننه همدمم مقایسه میکردم که چطور میتونست با من اینطوری رفتار کنه تا وقتی مادر نشده بودم زیاد به این مسائل فکر‌ نمیکردم ولی از زمانی که یوسف به دنیا اومد مدام ذهنم مشغول بود که چطور یه مادر نوزادشو توی برق افتاب میذاره روی پله ها تا از گرسنگی و گرما بمیره. ولم نمیخواست یوسف لحظه ای ازم جدا بشه و میخواستم همیشه توی بغلم بگیرمش ولی عمه میگفت بچه اینطوری بغلی میشه حالا ذوق داری...

همش بغلش کنی ولی پس فردا که سر‌پا میشی و هزار و یک کار داری نمیذاره به هیچ‌کاریت برسی و میگه منو بغل کن دور خونه دور بزن. بلاخره عمه بزرگتر بود و تجربه اش بیشتر بود منم باید از تجربه هاش استفاده میکردم. اون روز برام گوشت کباب کرده بودن و کاچی درست کرده بودن که بخورم و جون بگیرم. احد بعد از این که من بیدار شدم به خونه ی زن عموم رفت تا بهش خبر بده و زن عموم همین که خبر رو شنیده بود خودش رو به اونجا رسوند. عمه برای شب خانواده ی اسد رو دعوت کرد و حسابی همه رو دور خودش جمع کرده بوو و سور میداد. زن عمو لباس سفید تن من و پسرم کرد و گفت امروز از جات بلند نمیشی بالای مجلس میشینی و جشنی که برای پسرت گرفتیم‌ تماشا میکنی. خجالت میکشیدم جلوی بزرگ تر ها توی رخت خوابم بشینم ولی خب همه میگفتن باید استراحت کنم. از طرفی نگران مراسم عروسی طوطی بودم که حالا زایمان من کار های کسی رو عقب نندازه ولی عمه میگفت یکی دو نفر نیستیم که به همه ی کارهامون میرسیم. اون دو سه روز باقی مونده یکی از جاری هام پیش من میموند و بقیه توی کار ها کمک میکردن. طوطی به خاطر بچه ی من خیلی ذوق داشت و به قول خودش یک روزه هم خاله شده بود و هم عمه. مدام قربون صدقه ی یوسف میرفت و میگفت عمه قربونت بره که خواستی توی عروسی من شرکت کنی و به دنیا اومدی. روز های شیرین و خوبی رو میگذروندم و تنها چیزی که ازارم میداد فکر اذیت هایی بود که ننه همدم بهم کرده بود نمیفهمیدم چرا این مسئله اینقدر توی زندگیم پررنگ شده و داره اذیتم میکنه. انگار تازه بعد از این همه سال یادم افتاده بود چه به روز زندگیم اوردن و چطور بچگیمو ازم گرفتن. بلاخره روز قبل عروسی بود که تصمیم گرفتم قضیه رو با زن عمو که به خونه ی عمه اومده بود تا توی کار ها کمک کنه در میون بذارم. زن عمو میگفت طبیعیه تو تازخ مادر شدی و عشق بین‌مادر و فرزند رو درک میکنی به همین خاطره که این مسئله برات پررنگ شده و مدام توی این فکری که چطور یه مادر میتونه اینقدر به بچه ی خودش بدی کنه. با حرف های اون روز زن‌عمو یه کم اروم تر شدم ولی این فکر ها از سرم بیرون نمیرفت و با خودم میگفتم هیچوقت نمیتونم این زن رو ببخشم. بلاخره روز عروسی فرا رسید و مادر و پدر اسد جشن خیلی بزرگ و باشکوهی گرفته بودن و مهمون های زیادی دعوت کرده بودن. ما مثل دفعه ی قبل دوست و اشنای زیادی نداشتیم و نتونستیم مهمون های زیادی دعوت کنیم عمه فقط چند تا از همسایه هایی که اون مدت باهاشون اشنا شده بود رو دعوت کرد...

عروسی خیلی خوب بود و خیلی به همه خوش میگذشت پذیراییشون عالی بود و چیز هایی که توی خونه ی اشراف پیدا میشد داخل ظرف های پذیرایی چیده بودن. خداروشکر توی اون سه چهار روز حالم خوب شده بود و تونسته بودم سر پا بشم و توی عروسی اذیت نمیشدم. یوسف رو همه خیلی دوست داشتن و توی بغل ها میچرخید و مردم ماشاالله ماشاالله میگفتن. خانواده ی اسد مثل همیشه سفره ای چیده بودن که تا به حال جایی ندیده بودیم ولی خب انگار برای اشناهای خودشون عادی بود و همیشه این سفره هارو دیده بودن. اون شب گذشت و هرچی به اخر شب نزدیک میشدیم دلشوره ی طوطی هم بیشتر میشد. با من فقط حرف میزد و از شبی که پیش روش بود خیلی میترسید من سعی میکردم ارومش کنم ولی فایده ای نداشت و اخر با کلی اشک و گریه از هم جدا شدیم و به سمت خونمون راه افتادیم. عمه به سختی از دختر عزیز دردونش دل کند و تا خونه فین فین میکرد و اشک میریخت. من که حسابی خسته شده بودم زودتر به بقیه شب بخیر گفتم و برای خواب به اتاقمون رفتم. صبح روز بعد با عمه و جاری هام برای طوطی صبحانه درست کردیم و به خونه اش رفتین. طوطی دوباره لپ هاش گل انداخته بود و توی صورت کسی نگاه نمیکرد. روز ها میگذشت و یوسف هر روز بزرگ تر و شیرین تر میشد. عمه راست میگفت خیلی زود از اون حس و حال مادرانه ای که داشتم در اومدم و دیگه مثل اوایل نمیخواستم همه اش توی بغلم بگیرمش و دلم میخواست گاهی برای خودم باشم. ولی خب بچه ام کوچیک بود و به من نیاز داشت منم به خاطر گذشته ی بدی که با ننه همدمم داشتم چیزی براش کم نمیذاشتم و هر کاری از دستم بر میومد انجام میدادم. طوطی زندگی خوب و ارومی داشت و بعد از عروسی ارتباطمون با خونواده ی اسد و شوهر زن عمو بیشتر هم شد. اسد خیلی پسر اقایی بود احترام همه رو حسابی نگه میداشت. امکان نداشو روزی به خونمون بیاد و دستش خالی باشه حتی اگه بود دو تا نون میگرفت و با خودش میورد این عادت رو کل خونوادشون داشتن و زن عمو شهنازمم یاد گرفته بود. طوطی سه ماه بعد از عروسیش بود که یه روز با حال بد به خونه ی عمه بتولم اومد و گفت ننه دو سه روزه هر چی غذا میبینم حالم به هم میخوره نمیتونم از جلوی در‌ مطبخ هم‌ رد بشم چه برسه بخوام غذا درست کنم عمه با شنیدن حرف های طوطی لبخندی روی لبش نشست و گفت مبارکه دختر جون بارداری. هممون به خاطرش خوشحال شدیم و یاد روزهای اول خودم افتادم که مثل کبک سرمو زیر برف کرده بودم و نمیخواستم قبول کنم که باردارم. خانواده ی اسد با شنیدن خبر بارداری طوطی کل محلشون رو شیرینی دادن و جشن بزرگی گرفتن.

طوطی توی بارداری خیلی بامزه شده بود مدام گرمش بود و لپ هاش قرمز میشد از طرفی خیلی زود تپل شده بود و چون قد‌ کوتاهی داشت گرد شده بود و کلی به حالت هاش میخندیدیم. یوسف شش ماهه بود که زن عسگر هم باردار شد و بیشتر از همه اقا صفدر خوشحال بود و میگفت میخواد یه زمرد کوچولو برامون بیاره. با بارداری طوطی و زن عسگر احد دوباره هوس بچه کرده بود و مدام زیر گوشم میخوند که ما هم بچه دار شیم ولی من موافق نبودم یوسف کوچیک بود هنوز شیر میخورد و اینطوری شیرم به دهن بچه ام تلخ میشد. عمه میگفت اشکالی نداره بهش شیر گاو میدیم ولی من دلم نمیومد چون زن عموم گفته بود بچه ای که شیر مادرشو بخوره استخوناش محکم میشه و بدنش قوی. تا مدتی جلوی حرف هاشون مقاومت کردم ولی دیگه از پس احد برنمیومدم و با تمام مخالفت هایی که داشتم باردار شدم. مثل دفعه ی قبل ویار بدی داشتم و حالم از همه چیز بد میشد این بار حتی نمیتونستم به احد هم نزدیک بشم و شب ها با فاصله ی زیادی ازش میخوابیدم. عمه که حالمو میدید و میدونست با بارداری دوباره مخالف بودم بیشتر یوسف رو خودش نگه میداشت و مراقبش بود. حدودا سه ماهه بودم یکی از روز هایی که حال بهتری داشتم و یوسف هم پیش عمه بود شروع به جارو زدن برگ های توی حیاط کردم. باد های پاییزی درخت هارو لخت کرده بود و حیاط از برگ پوشیده شده بود. نصف حیاط رو جارو زده بودم و میخواستم برگ هارو با دستم جمع کنم و توی گونی که کنار حیاط بود بریزم ولی همین که دولا شدم درد بدی توی شکمم پیچید مثل شبی که میخواستم زایمان کنم و دیگه کمرم صاف نمیشد. نه میتونستم روی زمین بشینم نه میتونستم بایستم و از درد اشک توی چشم هام جمع شده بود. چند باری عمه و جاری هامو صدا زدم ولی صدام به گوش هیچ‌کدومشون نمیرسید و دیگه صدای جیغم بود که بلند شد. عمه خودش رو با سرعت برق و باد بهم رسوند و وقتی لباس خونیمو دید اونم جیغ بلندی کشید. با جاری هام کمک کردن به اتاقم برم و لباسمو عوض کنم و یکیشون هم دنبال قابله رفت. قابله زود خودشو رسوند و وقتی معاینه ام کرد گفت بچه ام مرده. حالم خیلی بد شد و فکر میکردم به خاطر ناشکری هایی که کردم اینطوری شده. مدام با خودم میگفتم اگه هی نمیگفتن بچه نمیخوام بچه نمیخوام خدا این بچه رو ازم نمیگرفت و به این زودی به اسمون ها بر نمیگردوند. دیگه حتی دلم نمیخواست یوسف رو بغل کنم و دو سه روزی فقط توی رخت خوابم خوابیده بودم و شام و ناهارمم توی اتاق میخوردم کسی زیاد بهم سخت نمیگرفت و توجه هاشون از قبل هم بهم بیشتر شده بود....

ولی حال من خوب که نمیشد هیچ هر روز بدتر و بدتر میشد. چشمم که به طوطی و زن عسگر می افتاد حالم یه جوری میشد. حسودیم نمیشد ولی دوباره بچه ای که از دست داده بودم بهم یاداوری میشد و چون خودم رو مقصر میدونستم ناراحت میشدم. یوسف دیگه ازم غریبی میکرد و به عمه عادت کرده بود. زن عمو خیلی بهم‌ سر میزد و گاهی یوسف رو با خودش میبرد تا عمه هم کمتر خسته بشه. روز ها میگذشت و بچه های طوطی و زن عسگر هم به دنیا اومده بودن و حال من هنوز عوض نشده بود. حتی دیگه دوست نداشتم به احد هم نزدیک بشم و شب ها قبل این که به اتاق بیاد خودم رو به خواب میزدم تا نخوام باهاش همکلام بشم و نصیحتم کنه. یوسف دیگه بزرگ شده بود و بعد یه مدتی وقتی عمه دید از من غریبی میکنه و اونو به عنوان مادرش میشناسه مثل قبل مسولیتش رو قبول نمیکرد و گاهی میذاشتش توی دامن خودم و میگفت من کار دارم. از طرفی زمانی که برای زایمان طوطی به خونه اش رفته بود کسی جز زن عیسی نبود یوسف رو نگه داره و اونم چون خودش چند تا بچه داشت زیاد به یوسف نمیرسید. ولی با این وجود باز هم من دست و دلم به کار نمیرفت و زیاد طرف یوسف نمیرفتم. گاهی بهونه میگرفت و از دور دست هاشو بالا میگرفت به سمتم میومد تا بغلش کنم ولی من اصلا دلم نمیخواست بچمو توی بغلم بگیرم و از کنارش میگذشتم. هیچکس باورش نمیشد که یک شبه به این حال و روز افتاده باشم منی که تا یکی دو ماه یک ثانیه هم یوسف رو از بغلم پایین نمیذاشتم. یکی از روز هایی که عمه خونه نبود یوسف توی حیاط داشت با بچه های عسگر و عیسی بازی میکرد و دنبال هم میدویدن و سر و صدا میکردن. من لب تخت نشسته بودم و بهشون نگاه میکردم ولی حتی یه لبخند هم روی لبم نمینشست و فقط بهشون خیره بودم. یوسف بین بدو بدو هاش پاش به موزائیک های کف حیاط گیر کرد و یک دفعه با چونه روی زمین خورد. همه ی بچه ها از حرکت ایستادن و دور یوسف جمع شدن. دست و پای من شروع به لرزیدن کرده بود و سر‌جام خشکم زده بود. از بین پاهای بچه ها یوسف رو میدیدم که گریه نمیکنه و رنگش کم کم سیاه میشه از دهنش خون میومد و من حتی نمیتونستم پاهامو از تخت پایین بذارم چه برسه بخوام‌ برم‌ بلندش کنم.نه این که نخوام ولی واقعا شوکه شده بودم و نمیتونستم هیچکاری کنم بچه بزرگه ی عسگر نگاهی به من انداخت و وقتی دید از جام تکون نمیخورم بدو بدو داخل خونه رفت و در حالی که داد میزد و مادر و زن عموشو صدا میزد با زن عیسی برگشت. همون موقع بود که احد در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد و همین که چشمش به یوسف افتاد دو دستی توی سرش زد

و همینطور که یا حسین یا حسین میگفت به سمت یوسف دوید و از روی زمین برش داشت و چند باری پشتش زد تا نفسش بالا اومد. خونی که از دهنش میومد هیچ جوره بند نمیومد و زن عیسی بچه رو روی هوا از احد گرفت و داخل اتاق برد. احد نگاه بدی بهم انداخت و دیگه نتونست سکوت کنه شروع به داد و بیداد کرد. کل محله رو روی سرش گذاشته بود و میگفت تو مگه انسان نیستی مگه مادر این بچه نیستی چطور میبینی نفسش بند اومده و از جات تکون نمیخوری کی اینقدر سنگدل شدی گلی کی اینقدر سنگدل شدی؟ بعد از کلی داد و بیداد چند باری نفس عمیق کشید و در حالی که سعی میکرد اروم بشه گفت گلی تو هم تای ننه همدمتی فکر میکردم با اون فرق داری ولی اشتباه میکردم پا جای پای اون گذاشتی و داری با بچه ات همون کار هارو میکنی فکر میکردم تو ادم خوش قلبی هستب ولی قلب سنگ تو هم مثل ننته این حرف که از دهن احد ببرون اومد مو به تنم سیخ شد و حسابی توی فکر رفتم انگار به خودم اومده بودم و با هول از جام بلند شدم و بدو بدو داخل خونه رفتم یوسفو از زن عیسی گرفتم و توی بغلم فشارش میدادم و منم‌ همراه اون گریه میکردم. همه با تعجب نگاهم میکردن چون خیلی وقت بود که بچه ام رو بغل نکرده بودم اونم اینطور با احساس و اشک و گریه. احد دستشو پشت سرم زد و گفت خیلی خب کافیه داره از دهنش خون میاد بعدا هم میتونی بغلش کنی. یوسف رو لب سکو نشوندم و دهنشو باز کردم تا ببینم خون از کجاست لبش پاره شده بود و توی اون فاصله زن عیسی مرهم درست کرده بود و سریع روی لب یوسف گذاشت تا خونش بند بیاد. یوسف خودش رو توی بغل من انداخته بود و هنوز هق هق میکرد من هم دستمو پشتش میکشیدم و سعی میکردم ارومش کنم. اون روز بدجوری با حرف احد به خودم اومدم و تا مدت ها فکرم درگیر بود هر کاری میخواستم بکنم قبلش کلی فکر‌ میکردم که این کارم مثل ننه همدمم نباشه و بی اهمیتی به بچه ام نکنم. اعضای خونواده خیلی از این که حالم بهتره شده بود و دوباره بچمو پذیرفته بودم خوشحال بودن. احد سعی میکرد دوباره بهم نزدیک بشه و من هم مخالفتی نداشتم. بیشتر از همه از اون ممنون بودم که این مسئله رو بهم یاداوری کرد و باعث شد دوباره به بچه ام نزدیک بشم. همون روز ها بود که دوباره تصمیم‌ گرفتم شانس بارداریم رو امتحان کنم و موضوع رو با عمه در میون گذشتم. عمه پیشنهاد داد اول با قابله صحبت کنم و از اون مشورتی بخوام منم قبول کردم و یه روز دوتایی با یوسف یه خونه ی قابله رفتیم. قابله معاینه ام کرد و گفت چند بار بچه ات افتاده؟

گفتم یک بار. قابله یه کم دیگه نگاه کرد و گفت عجیبه زنی که چهار پنج بار بارش رفته هم حال و روزش این نیست تو دیگه نمیتونی باردار بشی دختر. چشم هام پر از اشک شد و گفتم برای چی؟ قابله شونه هاشو بالا انداخت و گفت اصولا زن ها بعد از چند بار که بچه بارشون میره همینطور میشن ولی تو نه سنی داری و نه چند بار بارت رفته. بعد زنبیل حصیریش رو باز کرد و چند تا کیسه دارو گیاهی بهم داد و گفت اینارو بخور اگه قرار باشه بچه دار بشی با همینا میشی اگه نشه هم قسمتت همین یه شاه پسر بوده. دارو هارو گرفتیم و با دل خون از خونه ی قابله بیرون اومدیم عمه باهام حرف میزد و میخواست دلداریم بده ولی من خیلی غصه ام شده بود و با خودم میگفتم اگه احد به خاطر این که بچه دار نمیشم طلاقم بده چی ولی خودم جواب خودم رو میدادم و میگفتم اون که همچین ادمی نیست منو به خاطر خودم دوست داره و دل خودم رو راضی میکردم. عمه گفت فعلا به احد چیزی نگو و بذار بعد مصرف دارو گیاهی ها ببینیم چی پیش میاد ولی من با اون همه بچه کوچیکی که دورمون بود خیلی حالم بد میشد و بدجوری دلم میگرفت. به خاطر این که چند روز بچه های طوطی و زن عسگر رو نبینم به عمه گفتم چند روزی میخوام برم پیش زن عموم دلم براش تنگ شده. عمه هم موافقت کرد و من و یوسف به خونه ی زن عموم رفتیم اونجا جریان رو باهاش در میون گذاشتم و زن عمو گفت اخه قابله که چیز زیادی سرش نمیشه قابله کارش کمک کردن تو زاییدنه چی از دوا درمون سر در میاره فردا صبح با هم میریم پیش یه طبیب میگن فرنگ درس خونده کارش خیلی خوبه ببینیم اون چی میگه. صبح زود یوسف رو پیش پیشخدمت های زن عمو گذاشتیم و به درمونگاه رفتیم وقتی دیدم طبیب مرده خیلی جا خوردم و میخواستم از درمونگاه بیرون بیام ولی زن عمو باهام حرف زد و گفت چیکار میکنی دختر طبیب محرمه برای چی فرار میکنی. با کلی خجالت خوابیدم تا دکتر معاینه ام کرد و گفت رحمم اسیب دیده دیگه نمیتونم بچه دار بشم. دکتر خیلی نصیحتم کرد و گفت به بقیه ی زن ها و دختر های دور و برتم بگو خودشون رو دست قابله ها نسپرن اونا چیز زیادی سرشون نمیشه و فقط توی زایمان کمک میکنن همین تو اگه موقعی که بچتو از دست داده بودی میومدی درمونگاه الان دوباره میتونستی باردار بشی. اون روز دکتر اب صافی و پاکی رو ریخت روی دستم و منم تصمیم گرفتم دیگه با این مسئله کنار بیام. یه بچه داشتم و هرکاری از دستم بر میومد برای اون انجام میدادم. دو روز گذشت و روز سوم احد خودش اومد دنبالمون و گفت خیلی دلتنگتون بودم دیگه برگردین

ما هم به خونمون برگشتیم و مثل قبل زندگیمون رو ادامه دادیم. بچه ی طوطی یه کم بزرگ شده بود و دیگه خودش از پس کارهاش برمیومد مادرشوهر و جاری هاش هم کمکش میکردن و کمتر به خونه ی عمه میومد ولی بچه ی عسگر مدام جلوی چشمم بود نمیتونستم تا اخر عمر حسرت بخورم و سعی کردم مثل بچه ی خودم دوستش داشته باشم. زن عسگر هم مخالفت نمیکرد و یه سری کارهاشو به من سپرده بود تا احساس ناراحتی نکنم و خداروشکر خیلی زود فکر و خیال های بدی که توی سرم بود تموم شد. تمام وقتم رو برای یوسف میذاشتم و از جون و دل براش مایه میذاشتم. از بزرگ شدنش لذت میبردم یوسف بچه ی خیلی باهوشی بود خیلی زود به حرف افتاده بود و قبل دو سالگیش بود که شعر ها و لالایی هایی که براش میخوندیم از حفظ میخوند. اقا صفدر همیشه میگفت این بچه یه چیزی میشه و این حرف که همیشه توی گوش احد بود تصمیم گرفت یوسف رو بذاره درس و مشق یاد بگیره.یوسف مدرسه میرفت خوندن و نوشتن و حساب کتاب یاد گرفته بود و به پسر عمو و دختر عمو های خودش که بزرگتر بودن و درس نخونده بودن هم یاد میداد. ما هیچکدممون سواد نداشتیم و نمیتونستیم توی درس هاش کمکش کنیم ولی خب معلمش کمکش میکرد و هر سوالی داشت براش توضیح میداد. عسگر و عیسی بچه هاییشون که همسن و سال یوسف بودن رو به مدرسه فرستادن ولی درس یوسف از همشون بهتر بود و به اونا هم درس میداد. خیلی کنجکاو بود و همیشه سوال هایی میپرسید که به عقل جن هم نمیرسید و ما همیشه تو جواب دادن بهش میموندیم. چند سال که گذشت حسابی به مطالعه کردن علاقه پیدا کرده بود و مدام یه کتاب دستش بود دور حیاط راه میرفت و میخوند. شب ها بلند بلند برامون کتاب های داستان رو میخوند و اگه سوالی ذهنش رو درگیر میکرد از اقا معلمش میپرسید توی کدوم کتابه و اینقدر میخوند تا جواب سوال رو پیدا کنه. احد میگفت حیفه درس و مشقشو ول کنه و باید همینطوری ادامه بده. تقریبا یوسف یازده ساله بود که زن عموم خبر اورد ننه همدمم توی بستر بیماری افتاده و برادر هام دست به دامن خدا شدن. زن عمو میگفت طبیب بردم بالای سرش جوابش کرد و گفت مرض بدی گرفته غصه ام شد.حسی بهش نداشتم ولی خب بلاخره به عنوان یه هم نوع براش ناراحت شدم. به زن عمو گفتن اگه کاری از دست طبیب ها بر میاد بگو انجام بدن من توی هزینه هاش کمک میکنم ولی زن عمو بعد از کلی پرس و جو اومد گفت فایده ای نداره و به یک ماه نکشید که ننه همدمم به رحمت خدا رفت. نتونستم برای مراسم هاش برم نه این که نخوام ولی دلم نمیخواست برادرهام منو اونجا ببینن. از طرفی نگرانشون بودم...

با این که میدونستم بزرگ شدن و برای خودشون مرد هایی شدن ولی میگفتم دیگه هیچ کسو ندارن و حتی یه مادر ندارن که دلسوزشون باشه. زن عمو کمک هاشو قطع نکرده بود و من هم پولی که هر ماه برای ننه همدمم میفرستادم رو قطع نکردم و باز هپ به دست زن عمو میرسوندم تا بهشون بده. برادرام مشکلی نداشتن و توی اون خونه کارهای خوبی پیدا کرده بودن غیر از اون بیرون هم کار میکردن و بعد از مدتی صاحب خونه بهشون کمک کرده بود ازدواج کنن دورادور ازشون خبر داشتم ولی هیچوقت خودم رو بهشون نشون ندادم. طوطی دو بار دیگه بچه دار شد و هر سه بار دختر به دنیا اورد. دختر هاش به مهربونی خودش بودن و اداب و رسوم رو از خانواده ی اسد یاد گرفته بودن یوسف هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد و همه از هوشش در حیرت بودن. درسش رو ادامه میداد و بعد از این که دیپلمش رو گرفت زمزمه های این که بفرستیمش فرنگ درس بخونه شروع شد. همکار های احد خیلی بهش تاکید میکردن که این بچه اینده داره باید بفرستیش فرنگ تا برای خودش کسی بشه و توی خانواده هم زیاد این حرف رو میزدن. من نمیتونستم همچین چیزی رو قبول کنم خیلی به یوسف وابسته بودم و لحظه ای دوریش رو نمیتونستم تحمل کنم ولی احد خیلی باهام حرف میزد و میگفت قرار نیست بره بمونه میره درس میخونه و برمیگرده اینجا به مملکتش خدمت میکنه. دلم نمیخواست با قلبم تصمیم بگیرم و مغزم میگفت درستش اینه بره و درسش رو بخونه و بعد از کلی کلنجار رفتن با احد بلاخره قبول کردم که یوسف رو بفرستیم فرنگ اون روز ها زیاد حال خوشی نداشتم و مدام به این فکر میکردم که وقتی تنها بچه ام از پیشم بره چیکار کنم؟ دلم رو به زمرد دختر اخری عسگر خوش کرده بودم چون زمانی که بچمو از دست دادم زن عسگر دخترشو بیشتر به من میسپرد و اونم خیلی به من عادت کرده بود مثل من که زن عموم رو فرشته ی نجات زندگیم میدونستم اونم علاقه ی زیادی بهم داشت و دلگرمی بود برام توی روز هایی که قرار بود جگر گوشه ام ازم دور بشه. احد با یکی از دوست هاش صحبت کرد و اون خیلی بهمون کمک کرد کار های یوسف رو درست کنیم‌ تنها مشکلمون پول بود که به اندازه ب کافی نداشتیم اقا صفدر یکی از زمین هاشو فروخته بود ولی باز هم کافی نبود احد چند تا زمین بیشتر نداشت و همیشه میگفتم اونارو باید بذاریم برای روز مبادا دلم نمیخواست زمین هامون رو بفروشیم و سراغ صندوقچه ای که از وقتی اومدیم شهر پول تو جیبی هامو داخلش گذاشته بودم رفتم. هیچوقت اون پول هارو نشمرده بودم و همیشه فکر میکردم چون مقداریشو به ننه همدمم میدم...

چیز زیادی نمیتونم جمع کنم ولی وقتی پول هارو شمردیم دیدیم یه چیزی هم برامون میمونه. دلم میخواست پول زمین افا صفدر رو پس بدم ولی قبول نمیکرد و میگفت همینطور که بچه ی شماست نوه ی منم هست و هرکاری بتونم براش انجام میدم. کار های یوسف خیلی زود درست شد و هممون تا فرودگاه همراهیش کردیم و با طیاره فرستادیمش فرنگ. چند روز حال و روز خوشی نداشتم و خیلی دلتنگ پسرم میشدم ولی تمام اون روز ها زمرد دختر عسگر کنارم بودم و مثل پروانه دورم میچرخید زن عمو زن عمو میکرد و میگفت غصه نخور یوسف زود برمیگرده. اون روز ها حواسم به زمرد بود و متوجه میشدم که اونم کمتر از من ناراحت نیست. گاهی توی اتاقش یا گوشه ی حیاط برای خودش دور از چشم من گریه میکرد و این کارهاش حسابی منو به شک انداخته بود که دلتنگ یوسفه یا نه. دلم میخواست باهاش صحبت کنم و ازش بپرسم چون زمرد مقل دختر خودم بود و رابطه ی بینمون خیلی خوب بود به همین خاطر یه بار صداش زدم و گفتم زمرد دختر مشکلی برات پیش اومده مدتیه میبینم تو خودتی و غصه میخوری زمرد خیلی جا خورد و گفت چطور؟ گفتم از وقتی یوسف رفته دیدم که دور از چشم بقیه گریه میکنی. لپ های زمرد از خجالت قرمز شد و من به چیزی که توی ذهنم بود مطمئن شدم ولی نخواستم بیشتر از این معذبش کنم و گفتم اگه مشکلی بود با من در میون بذار نمیخوام ناراحتیتو ببینم زمرد چشمی گفت و زود فلنگو بست که بیشتر از این خجالت نکشه. یک سال و نیم از رفتن یوسف گذشته بود و دیگه تقریبا به نبودنش عادت کرده بودیم. توی این مدت چند باری حرف خواستگار و خواستگاری برای زمرد شده بود. چون دختر عمو هاش و خواهرش که بزرگتر بودن شوهر کرده بودن و حالا فقط زمرد هفده هجده ساله مونده بود ولی زمرد خیلی ناراحت میشد و کلی با مادرش صحبت میکرد که خواستگار راه نده اخرم خواستگار ها میومدن ولی خداروشکر عسگر مجبورش نمیکرد شوهر کنه و نظرش رو میپرسید اونم روی هرکدوم یه عیبی میذاشت و رد میکرد. اخرین بار که خواستگار اومد زن عسگر خیلی بهش اصرار میکرد که باید شوهر کنی روی این پسر نمیتونی عیب بذاری زمردم یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون و هیچ جوره نمیخواست قبول کنه. منم دلم حسابی به حالش سوخته بود و با خودم میگفتم اگه دخالت نکنم این دختر از غصه دق میکنه از طرفی میترسیدم با زن عسگر حرف بزنم و بعد یوسف بیاد کسی دیگه رو بخواد خیلی دو دل بودم ولی نهایتا دلمو به دریا زدم و یه روز در غیاب زمرد با عسگر و زنش حرف زدم و گفت زمرد دلش پیش یوسفه به خاطر همینه که شوهر نمیکنه. اونا حسابی جا خوردن ولی‌...

خیلی زود خودشون رو جمع و جور کردن و انگار که خوشحال شده باشن زن عسگر گفت کی بهتر از یوسف که پسر عموشه. ابنطوری مثل خودت و داداش احد میشن توی خونواده وصلت میکنن. کم کم بقیه ی اعضای خانواده هم متوجه ی این موضوع شدن و تمام دل نگرانی من یوسف بود که دلش پیش کسی دیگه نباشه یا اونجا عاشق کسی دیگه نشده باشه و دل نازک زمرد دخترم رو نشکنه. این مسئله حسابی علنی شده بود و عمه اصرار داشت که خودم انگشتر نشون دست زمرد بکنم ولی من دلم میخواست یوسف بیاد و خودش این کار رو بکنه. از طرفی نمیدونستم تصمیم پسرم چیه و دلم نمیخواست در نبود اون ببرم و بدوزم و تا اومد تنش کنم. تصمیم گرفتم با زمرد حرف بزنم و ببینم که قبل از رفتن یوسف چیزی بینشون بوده یا نه به همین خاطر دوباره زمرد رو صدا زدم و با کلی من و من این سوال رو ازش پرسیدم زمرد خیلی خجالت زده میشد و این مسئله منو ناراحت میکرد. زمرد باز هم لپ هاش گل انداخت و سرش رو پایین انداخته بود ولی خیلی زود به حرف اومد و گفت یوسف قبل از این که بره یه قول و قرار هایی باهام گذاشت منم به همین خاطره که تا به حال شوهر نکردم و تمام خواستگار هامو رد کردم دلم به اون گرم بوده امیدوارم اونجا زیر سرش بلند نشده باشه و به کسی دیگه دل نبسته باشه. من پسرمو خوب میشناختم و میدونستم قول و قرار الکی به کسی نمیشده به همین خاطر لبخندی روی لبم نشست و بعد از این که نفس اسوده ای کشیدم دست هامو رو به اسمون گرفتم و گفتم خدایا شکرت. بعد بوسه ای روی سر زمرد زدم و گفتم عروس بهتر از تو پیدا نمیکردم نمیدونم تو جواب کدوم کار خوبم هستی و خدا اینطوری میخواد عوض کدوم کارمو بهم بده. از اون روز به بعد لحظه به لحظه منتظر بودم یوسفم برگرده و زمرد رو عقد کنه. چشمم به در خشک شده بود و مدام خدا خدا میکردم که یوسف به کشورش برگرده. تقریبا دو سال از رفتنش گذشته بود و توی اون مدت عمه حسابی مریض شده بود. دکتر ها میگفتن به خاطر کهولت سنه و این مشکلات برای هر کی که سنش زیاد بشه پیش میاد. خیلی غصه ی عمه رو میخوردم زن به اون خوبی توی مدت خیلی کوتاهی توی رخت خواب افتاده بود و عروس هاش مثل پروانه دورش میچرخیدن از طرفی طوطی خیلی خودشو باخته بود و هر وقت به خونمون میومد اول کلی توی حیاط گریه میکرد بعد با چشم های قرمز ورم کرده پیش عمه میرفت. احد و برادر هاش ننه بتولشون رو از این درمونگاه به اون درمونگاه میبردن و هر کاری میکردن که حالش خوب بشه ولی هیچ کدوم از دکتر ها نمیتونستن کاری براش بکنن و اصلا متوجه نمیشدن ...

 مشکلش چیه که بخوان درمانش کنن و این مسئله بیشتر نگرانمون میکرد. مدتی از دو سال رفتن یوسف گذشته بود که یه روز بدون این که بهمون خبر بده در خونه رو زد و هممون رو شوکه کرد. من به اندازه ی قدم اشک میریختم و مدام به یوسف که سرمو میبوسید و میگفت تورو خدا گریه نکن میگفتم اشک شوقه پسرم اشک شوق. اون روز همه احساساتی شده بودن و زمرد هم یه گوشه برای خودش اشک میریخت و نگاه های عاشقانه ی یوسف بهش از چشم هیچکدوممون دور نمیموند. عمه از اومدن یوسف خیلی خوشحال بود چون مدتی بود که زمزمه میکرد من روز های اخرمه و میگفت دلم میخواد عروسی این دو تا نوه ام رو با هم ببینم. یوسف براش خیلی عزیز بود میگفت هم نوه ی دختریمه هم پسریم و یه جور دیگه ای دوستش داشت. یوسف هم عاشق عمه بود و از اون حال و روز عمه خیلی جا خورد و لبخندی که روی لبش بود رو خورد. هممون فکر میکردیم درسش تموم شده که برگشته ولی اینطور نبود و برای مدت کوتاهی به ایران برگشته بود. زمرد مثل پروانه دور احد میچرخید و ازش پذیرایی میکرد اونم با لبخند های وقت و بی وقتش جواب محبت هاشو میداد. از دیدن پسرم سیر نمیشدم و دلم نمیخواست دیگه هیچوقت به فرنگ برگرده ولی روز بعد یوسف بهمون خبر داد که مدت زیادی نمیمونه و برای این که زمرد رو عقد کنه به ایران اومده. از این به فکر بودنش حسابی خوشم اومد و همون ب بین خودمون خواستگاری راه انداختیم و احد زمرد رو از برادرش خواستگاری کرد. زمرد سرش پایین بود و من بیشتر از هر چیزی عاشق این حجب و حیایی که داشت بودم. یوسف خودش حلقه ی زیبایی که نگین های درخشانی داشت براش خریده بود و از فرنگ اورده بود و با اجازه ی عموش دستش کرد. عسگر میخواست که زودتر مراسم عقدی بگیرن تا به هم محرم بشن و من و احد و عمه و اقا صفدر که بزرگترمون بودن هم موافق بودیم به همین خاطر توی اون هفته خرید های عقد رو انجام دادیم و مراسمی توی خونمون گرفتیم خانواده ی زن عمو و اسد اینارو هم دعوت کردیم و بقیه ی مهمون ها هم همسایه هامون و خانواده ی زن عسگر بودن. اون روز چیز دیگه ای از خدا نمیخواستم و به تمام ارزوهایی که داشتم رسیده بودم همسر و خانواده ی همسر خوبی داشتم عروس خوبی گیرم اومده بود و پسرم خوشبخت بود فقط دلم میخواست که حال عمه خوب بشه تا اون شادی و سرزندگی به خونمون برگرده ولی انگار خدا این بار صدامو نشنید و عمه جونم از دنیا رفت. انگار که منتظر بود وصلت نوه هاشو ببینه و چشم هاشو به روی این دنیا ببنده. روز های خیلی بدی داشتیم طوطی کاملا عقلشو از دست داده بود و...

 و خودش رو به خاک و خون میکشید و ننه بتولشو میخواست خیلی سعی میکردیم کنترلش کنیم ولی حال خودمون هم بهتر از اون نبود. مخصوصا من که عمه سال ها برام مادری کرده بود و برای من هیچوقت مادرشوهر نبود. وقتی اقا صفدر رو اونجوری ناراحت میدیدم خیلی حالم بدتر میشد دلم میخواست هزار بار بمیرم و اون خونه رو اینطوری غمناک و پر از مشکی پوش نبینم. مرگ عمه برگشتن یوسف رو عقب انداخت و عروسیشون رو به هم زد. قبل از مرگ عمه قرار گذاشته بودیم بچه ها زودتر عروسی بگیرن و زندگیشون رو شروع کنن ولی وقتی عمه به رحمت خدا رفت یوسف برای زمرد هم ویزا گرفت و دو هفته بعد از فوت عمه بود که با هم به فرنگ رفتن. قصد اونجا زندگی کردن رو نداشتن و قرار بود بعد از این که درس یوسف تمام شد برگردن ولی خب دلشونم نمیخواست از هم دور بمونن و احد و عسگر موافقت کردن که با هم برن و چند ماه نگذشته بود که تلگرافی فرستاد و خبر بارداری زمرد رو بهمون داد. بین اون همه ناراحتی هممون خیلی خوشحال شدیم ولی خب از ما دور بودن و بیشتر نگران این بودیم که توی این دوران کسی پیش زمرد نیست و دست تنهاست.زن عسگر میگفت زمرد دختر قوی هست پس خودش برمیاد ولی خب دلمون برای دیدن خودشون و بچه ای که قرار بود به دنیا بیاد پر میکشید. یک سال گذشت و و داغی که عمه با رفتنش روی دلمون گذاشته بود ذره ای کم نشد. برای بچه های کوچیکتر عسگر و عیسی خواستگار میومد و نمیتونستن بیشتر از این صبر کنن از طرفی طوطی باید دختر هاشو شوهر میداد ولی خودش حال روحی خوبی نداشت. خیلی از قبل بهتر شده بود ولی اون ادم شاد و سرزنده ی سابق نشد. دیگه کم کم هممون باید با این مسئله کنار میومدیم و مثل پروانه دور اقا صفدر میچرخیدیم که احساس تنهایی نکنه ولی خب اونم سنش زیاد شده بود و حال خوشی نداشت.یوسف گه گاهی تلگرافی میفرستاد و عکس بچه شون که پسر تپل مپلی بود رو داخلش میذاشت.بعد از یک سال و چند ماه یوسف و زمرد همراه پسرشون به ایران برگشتن و چقدر دیدن اون بچه مارو ذوق زده و بی طاقت کرده بود. یوسف برای هممون حسابی سوغاتی اورده بود و همه رو شرمنده کرده بود. هممون خیلی خوشحال بودیم و کنار طوطی که حالش بهتر شده بود روز های خوبی رو میگذروندیم.یوسف خیلی زود داخل یکی از درمانگاه های شهر مشغول به کار شد و با درامد خوبی که داشت بعد از یک سال تونست مطب خودش رو بزنه.زمرد دوباره باردار شد و اینبار یه دختر شبیه پسرش رسول به دنیا اورد. دختر زرنگی بود و چون بچه قبلیشو تنها بزرگ کرده بود پس این یکی هم بر میومد

بر خلاف من که فقط یه بچه داشتم زمرد تند تند پشت سر هم برامون بچه میورد و حسابی دورمون رو شلوغ کرده بود. دخترش نورا یک سالش نبود که دوباره باردار شد و دختر دیگه ای به دنیا اورد. حسابی سرم با نوه هام گرم بود و حسابی از این شلوغی عشق میکردم ولی دوباره یک نفر توی خونه مریض بود و هممون حسابی نگران بودیم. اقا صفدر بعد از مرگ عمه خیلی غصه میخورد و هیچ کس نمیتونست داغی که رو دلش بود رو کم کنه. توجه و محبتمون رو نسبت بهش بیشتر کرده بودیم ولی فایده ای نداشت و این غم و غصه داشت از پا می انداختش. دختر های طوطی شوهر کرده بودن و دختر اولیش باردار بود. یوسف توی شهر دکتر معروفی شده بود و مطبش حسابی شلوغ بود مردم خیلی درباره اش حرف میزدن و همه حسابی اونو میشناختن و این اتفاق ها باعث میشد بهش افتخار کنیم. اقا صفدر خیلی پیشمون نموند و اونم با فاصله ی یکی دو سال از مرگ عمه به رحمت خدا رفت و ما دوباره عذا دار شدیم. تمام این مدت زن عمو شهنازم کنارم بود تا من هم مثل بقیه خودم رو نبازم و بتونم روی پا بمونم و به خانواده ی بزرگمون کمک کنم تا با این ناراحتی ها کنار بیان. اقا صفدر قبل از مرگش وصیت هایی کرده بود و اموالی که داخل ده داشت رو بین بچه هاش به صورت مساوی تقسیم کرده بود. همه با خودشون فکر میکردن بعد از مرگ اقا صفدر اون خونواده از هم میپاشه و ما خونه های جداگونه ای میخریم ولی ما سه تا جاری و طوطی که مثل خواهرمون بود هیچوقت از هم جدا نشدیم و سال های سال با خوشی کنار هم زندگی کردیم و هیچوقت با هم مشکلی پیدا نکردیم. نوه هامون هر روز بزرگ و بزرگ تر میشدن و بچه های یوسف مثل خودش باهوش و مثل مادرشون زرنگ بودن. یوسف و زمرد خیلی روی تربیت بچه هاشون حساس بودن و میگفتن باید بچه های خوبی تحویل جامعه بدیم. سن من هر روز بیشتر میشد و تمام این سال ها کنار خوشی هایی که داشتیم گه گاهی زمانه باهام خوب تا نمیکرد و این بار هم با مرگ زن عموم که از مادر برام عزیزتر بود داغدار شدم. بعد از مرگ زن عمو بچه هاش به ما نزدیک تر شدن و سال های سال کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردیم.
پایان

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarbas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه jasxqf چیست?