رمان الهه شرقی 4 - اینفو
طالع بینی

رمان الهه شرقی 4

كيميا بي آنكه حركتي كند گفت:
- چه خبره؟
- ببين كي اومده.
- مثلاً كي؟ رئيس جمهور؟
- نه كاملاً.
- منظورت چيه، نه كاملاً؟
- مي دوني كي اينجاست؟
- كي؟
الين كمي صدايش را پايين آورد و گفت:
- رابين.

كيميا بي آنكه بخواهد تكان سختي خورد كه حتي الين هم متوجه آن شد. بعد بي آنكه به عقب نگاه كند دستپاچه گفت:
- سرت رو بنداز پائين. نمي خوام ما رو اينجا ببينه... اون دختره هم همراشه؟
الين خنده اي كرد و پاسخ داد:
- چطور سراغ اونو مي گيري؟
- من سراغش رو نگرفتم. فقط پرسيدم همراهش هست يا نه.
- نه ظاهراً تنهاست.

كيميا با تعجب به اين نگاه كرد و گفت:
- تنهاست؟!
- فعلاً كه تنهاست.
- نشست؟
- نه فكر مي كنم داره دنبال كسي مي گرده.

كيميا لبخند تمسخر آميزي زد و پاسخ داد:
- لابد دنبال مانكنش مي گرده. قصد داره چيزي رو پرو كنه.
- گمون نكنم. اونا تا همين يكساعت پيش كه از مارسي برگشتن با هم بودند.

كيميا شانه بالا انداخت و گفت:
- اصلاً به من و تو چه ربطي داره؟ نوشيدنيت رو بخور.

و بعد سرش را پائين انداخت و خود را با هم زدن قهوه مشغول كرد. هنوز لحظه اي نگذشته بود كه الين ناگهان از جا برخاست و گفت:
- واي خداي من! ديويد همراهشه.

و قبل از آنكه كيميا فرصت پاسخ بيابد به طرف آن دو دويد

كيميا به ناچار سر برگرداند و ديويد و رابين را ديد كه دوشادوش هم به سوي ميز آنها مي آمدند. با بي ميلي از جا برخاست و به هر دو شب بخير گفت. رابين چند لحظه اي به چهره ي كيميا خيره شد و بعد گفت:
- فكر مي كنم مزاحمتون شديم نه؟ يا شايدم منتظر كسي بودين؟
كيميا با بي حوصلگي سر تكان داد و پاسخ داد:
- نه من كه منتظر كسي نيستم.

الين كه نمي خواست چون هميشه بحث بين آن دو بالا بگيرد با لبخند پرسيد:
- خب رابين، مارسي خوش گذشت؟
رابين در حالي كه نگاه خيره اش را از روي كيميا بر نمي داشت پاسخ داد:
- همه چيز خوب بود خصوصاً همسفرم.

كيميا بي توجه به رابين به ديويد گفت:
- شما خيلي خوب الين رو رديابي مي كنيد.

ديويد مؤدبانه لبخند زد و پاسخ داد:
- و مزاحم شما مي شيم.

كيميا سري تكان داد و گفت:
- اصلاً اينطور نيست. از ديدن شما خوشحالم.

رابين ميان حرفش پريد و گفت:
- از ديدن من چي؟ خوشحال شدي؟
كيميا شانه بالا انداخت و به راحتي پاسخ داد:
- نه.

رابين چند لحظه اي با خشم به كيميا نگاه كرد و بعد در حالي كه سيگارش را روشن مي كرد به گارسون اشاره كرد. گارسون خيلي زود سر ميز حاضر شد و در كمتر از چند ثانيه ميز مملو از بطريهاي رنگارنگ شد. كيميا حتي يك جمله هم با رابين صحبت نمي كرد. مخاطب تمام جملات او ديويد و الين بودند


رابين به طرز عجيبي ساكت شده بود و تنها به پر كردن گيلاسهايش اكتفا مينمود. بالاخره سكوت عميق رابين با پاسخي كه به سؤال الين داد شكسته شد اما باز هم سكوت كرد و سكوتش چنان سنگين بود كه حتي به كيميا نيز فشار مي آورد و او را عصبي مي كرد. بنابراين به طعنه گفت:
- زبونت رو مارسي جاگذاشتي يا توي كيف همسفرت؟
همين بك جمله ي كوتاه و پر كنايه كافي بود تا رابين يك بار ديگر آن بي تفاوتي ذاتي خود را بروز دهد و بي اعتنا پاسخ دخد:
- شايد اشتباهاً با لباسهاي... اريكا رفته تو چمدون.

گونه هاي كيميا به سرعت حرارت گرفت و گلگون شد. چند لحظه اي سكوت برقرار شد و رابين كه مسلماً از شرم دخترانه كيميا لذت مي برد با سماجت دوباره گفت:
- مياي بريم نشونت بدم؟
كيميا چشم غره اي به او رفت و روي صندليش تكان خورد. رابين ناگهان دستپاچه گفت:
- نه صبر كن. ديگه از اين حرفا نمي زنم. بشين نرو.

گرچه كيميا قصد برخاستن نداشت اما چنان وانمود كرد كه قصد نشستن كرده است. چند لحظه بعد ديويد به آرامي چيزي به رابين گفت و او سر تكان داد و بعد به الين اشاره اي كرد. الين نگاهي به كيميا كرد و گفت:
- اگر اشكالي نداره منو ديويد كمي تو هواي آزاد قدم بزنيم.

كيميا كه در واقع در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود به ناچار موافقت كرد، ولي وقتي الين از جا بر مي خاست آهسته در گوشش زمزمه كرد:
- زود برگرد.

و الين دوباره پشت سر هم سر تكان داد و گفت:
- حتماً.

ديويد به كيميا شب بخيري گفت و در حالي كه دست الين دور بازويش حلقه شده بود از رستوران خارج شد. با رفتن آنها سكوتي سنگين بر ميز حاكم گشت. چند لحظه بعد رابين گارسون را صدا كرد و كيميا به تصور آن كه رابين قصد پرداخت صورت حساب را دارد، كيف پولش را آماده نمود. اما گارسون با يك گيلاس تميز برگشت و آن را روي ميز گذاشت و رفت. رابين بطري پرنو را از روي ميز برداشت و گيلاس تازه را از آن پر كرد. بعد آن را كنار دست كيميا روي ميز قرار داد و گفت:
- امتحانش ضرر نداره.

كيميا پاسخي نداد اما هيچ حركتي هم براي برداشتن گيلاس نكرد. باز همان سكوت آزار دهنده و كشدار. كيميا خميازه ي بلندي كشيد و چشمانش را چند بار باز و بسته كرد. رابين براي اولين بار نگاهي مهربان به چهره ي كيميا كرد و گفت:
- خوابت مياد؟
كيميا آرام سر تكان داد.
- مجبور نيستي شبها انقدر درس بخووني. تو به هر حال با بهترين درجه مدرك مي گيري.

كيميا نيمچه لبخندي زد و پاسخي نداد. رابين كمي به طرفش خم شد و گفت:
- از دستم عصباني هستي؟
كيميا از گوشه چشم نگاهي به آبي آرام و منتظر چشمانش كرد و پاسخ داد:


- چطور بايد بهت تفهيم كنم كه نه خودت و نه كارات برام اهميتي نداره.

رابين مستقيماً به چشمان كيميا نگاه كرد و كيميا نيز براي اولين بار به خود جرأت داد و به چشمان او خيره شد. براي نخستين بار طوفاني شدن يك درياي آرام را در عرض كمتر از چند ثانيه به تماشا نشست. لبهاي رابين لحظه اي جنبيد ولي بر خلاف تصور كيميا سكوت كرد. بطريهاي مقابلش را كمي عقب كشيد دستانش را روي ميز گذاشت و سرش را روي آنها قرار داد. كيميا با تعجب او را نگاه كرد؛ از يك پسر شرقي اين اداها واقعاً عجيب بود؛ با اين حال هيچ حرفي نزد و به انتظار الين و ديويد به در ورودي رستوران خيره ماند.

لحظات از پي هم سپري مي شدند اما نه خبري از الين و ديويد بود و نه رابين قصد داشت سرش را از روي ميز بردارد. نگاهي به ساعتش كرد خيلي به نيمه شب نمانده بود آهسته گفت:
- فكر نمي كني يه كم دير كردند؟
رابين پاسخي نداد و كيميا تصور كرد او در خواب است، قوطي سيگارش را از روي ميز برداشت و با انتهاي جعبه چند بار به ساعد رابين فشار آورد. رابين سرش را بلند كرد، نگاهي به او و نگاهي به جعبه سيگار كرد و سر تكان داد. پوزخندي زد و گفت:
- شايد به قول تو من آدم هرزه اي باشم ولي مطمئنم آلوده به هيچ نوع ويروسي نيستم.

كيميا با شرمندگي سر به زير انداخت. مسلماً قصد نداشت براي رابين در اين مورد توضيحي بدهد. زيرا خيلي خوب مي دانست رابين از حرفهاي او سر در نخواهد آورد. چند لحظه اي بعد سرش را بالا آورد رابين همچنان او را نگاه مي كرد و كيميا غروب دريا را در سپيدي خون رنگ چشمان او نظاره كرد.

رابين كه سكوت كيميا را ديد با همان حالت غريب آن شبش پرسيد:
- دوشس نفرمودند امرشون چي بود؟
كيميا در حالي كه نگاهش را از نگاه او مي دزديد گفت:
- گفتم شما فكر نمي كنيد دير كردند؟
- من كه منتظرم هستند براي رفتن به آپارتمانم اين طوري عجله ندارم كه شما براي رفتن به خوابگاه عجله مي كنيد.

كيميا دلش مي خواست به رابين بگويد از همه كساني كه امشب و شبهاي ديگر در انتظارش هستند متنفر است اما ترجيح داد سكوت كند. رابين در حالي كه از گارسون صورت حساب را ميخواست جعبه سيگارش را از روي ميز برداشت و داخل جيبش گذاشت و گفت:
- آماده شو بريم.

كيميا با تعجب پرسيد:
- پس بچه ها چي؟
- قبل از اين كه برن ديويد به من گفت كه بر نميگردن من شما رو مي رسونم.

كيميا كه حسابي غافلگير شده بود پاسخ داد:
- نه، من خودم مي تونم برم.

رابين در حالي كه اسكناسهاي نو را از داخل كيف پولش بيرون مي كشيد جواب داد:
- بلند شو.



وقتي رابين به رسم تمام فرانسويها يك اسكناس درشت را به عنوان انعام كف دست گارسون گذاشت. تازه كيميا به خاطر آورد قصد داشت صورت حساب را بپردازد با اين حال ترجيخ داد حرفي نزند و به دنبال رابين از رستوران خارج شد. براي لحظه اي قصد كرد به تنهايي عازم خوابگاه شود، اما بي علت احساس ترس كرد و به ناچار وقتي رابين در جلوي ماشين را برايش باز كرد بي درنگ سوار شد. رابين سر جايش نشست و از زير چشم نگاهي به كيميا كرد و گفت:
- به جز مادرم اولين زني هستي كه برات در ماشين رو باز مي كنم.

كيميا با تعجب پرسيد:
- ميخواي باور كنم؟!
- برام مهم نيست مي توني باور نكني.

كيميا چند لحظه اي متفكرانه به بيرون نگاه كرد و بعد پرسيد:
- خب ببينم ميشه بگي چه وجه تشابهي بين من و مادرت وجود داره؟
رابين چند لحظه اي سكوت كرد بعد آهسته پاسخ داد:
- فكر كنم براي تو هم مثل اون يه احترام خاص قائلم. يه احترام بي اراده.

كيميا پاسخي نداد. چهره ي رابين همان حالت هميشگي را به خود گرفت. بعد گفت:
- مادموزل كجا تشريف مي بريد؟
كيميا احساس كرد ديگر از شنيدن كلمه مادموازل دچار تهوع مي شود با كلافگي گفت:
- مي رم خوابگاه. در ضمن فكر كنم مطلبي هست كه بايد راجع بهش صحبت كنيم.

رابين با سرعت حركت كرد و در همان حال گفت:
- خب من آماده ام.
- تو خودت بهتر مي دوني كه نبايد اينقدر منو دوشيزه صدا كني. اين كلمه اعصاب منو خرد مي كنه.
- چرا من نبايد شما رو دوشيزه صدا كنم؟
- احمقانه است. خب مسلمه چون من مطلقه هستم.

رابين ناگهان به شدت ترمز كرد. كيميا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- قصد خودكشي داري؟
رابين گويا چيزي نشنيده باشد پاسخ داد:
- صبر كن ببينم. Femme- Divorcee يعني چي؟... درسته يعني تو متاركه كردي؟
كيميا با بي حوصلگي پاسخ داد:
- آره، نكنه مي خواي بگي خبر نداشتي.
- من هرگز در اين مورد چيزي نشنيده بودم. پس تو قبلاً ازدواج كردي.
- آره ولي فقط يك بار.

رابين لبخندي زد و دوباره پرسيد:
- نمي خوام فضولي كنم ولي خيلي دلم ميخواد بدونم چرا متاركه كردي؟
كيميا در حالي كه تمام تلاشش را به كار مي برد تا حالتي كاملاً عادي داشته باشد گفت:
- خب به خاطر اين كه بهم گفت ديگه دوستم نداره... يعني از اول هم دوستم نداشته.
- خب تو چي گفتي؟
- هيچي بابت تمام دروغهايي كه در زندگي مشتركمون بهم گفته بود ازش تشكر كردم.

رابين با صداي بلند خنديد و گفت:
- شنيده بودم متاركه براي دختراي شرقي خصوصاً ايراني ها خيلي سخته ولي تو طوري حرف مي زني كه آدم به شنيده هاش شك كنه.

كيميا لبخند دردناكي زد و پاسخ داد:


- ترجيح مي دادي وقتي برات حرف مي زنم گريه كنم؟
- نه من اصلاً از تو توقع گريه ندارم... اگه يه چيزي بگم ناراحت نمي شي؟
- نه بگو.
- مي دوني به اعتقاد من شما زوج كاملاً متناسبي بوديد.

كيميا با تعجب پرسيد:
- ميشه بگي از چه نظر؟
رابين كمي به او نزديك شد و گفت:
- هر دوتون احمقيد. اون احمق ترين مرد دنياست چون كسي رو از دست داده كه هرگز مشابه اش رو به دست نمياره و تو كمتر از اون نيستي چون زندگي رو براي خودت حروم كردي. راستش رو بخواي تموم برنامه هاي امشب رو چيده بودم تا به تو پيشنهادي بدم.
- برنامه ها؟! يعني اومدن ما به اينجا و ديدن شما همه از قبل طرح ريزي شده بود؟
رابين دستش را به صندلي كيمي تكيه داد و صورتش را نزديك صورت او برد و گفت:
- بله، كاملاً، مي دوني من بايد با تو حرف مي زدم قبل از اينكه از آدماي پر رنگ جا بمونم. مي دوني من خودم هم نمي دونم چه كار دارم مي كنم، فقط اينو مي دونم كه چندين بار قصد كردم از اين بازي عقب بكشم و واقعاً هم اين كارو كردم، ولي نميدونم چرا دوباره برگشتم. به نظر خودم خيلي احمقانه است ولي ارادي نيست. اينو مطمئنم. امشب مي خواستم بهت پيشنهاد كنم تو رفاقت با منو بپذيري، منم در مقابل قول بدم كه حد و حدود خودم رو رعايت كنم. يعني مراقب باشم به اون چيزهايي كه شما شرقي ها براش ارزش قائليد لطمه اي نزنم.

كيميا نگاه گنگي به رابين كرد و گفت:
- اصلاً منظورت رو نمي فهمم.
- چطور نمي فهمي؟ من الان فهميدم كه ما حتي اون مشكل رو هم نداريم. ما خيلي راحت مي تونيم با هم باشيم.

كيميا كه تازه متوجه نيت رابين شده بود با عصبانيت فرياد كشيد:
- تو واقعاً احمقي.

رابين با خونسردي پاسخ داد:
- به اندازه تو يا به اندازه شوهرت؟
كيميا عصباني تر غريد:
- من شوهر ندارم.
- خيلي خب چرا فرياد مي كشي؟
- مي خوام پياده شم.
- مي شه اين ديوونگي ها رو بذاري كنار، ما داريم با هم صحبت مي كنيم، شايد به نتيجه برسيم، البته اگر هم نرسيديم هيچ اهميتي نداره.

كيميا با تعجب به رابين نگاه كرد و گفت:
- اين همه پستي غير قابل تصوره.
- چرا اين حرفو مي زني؟ من فقط دارم از تو دعوت مي كنم به زندگي برگردي و از اون لذت ببري. اين درست نيست كه تو اين طوري جوابمو بدي.
- چطور مي تونم ازت خواهش كنم براي من دل نسوزوني.
- خيلي خب خانم كوچولو اينقدر عصباني نباش من در مقابل هيچ زني به اندازه تو صبور نبودم.
- چرا دست از سرم بر نمي داري؟ تو كه مثل من زياد داري پس چرا؟...
- ببين اينكه چرا دست از سرت بر نمي دارم سؤاليه كه خودم هم دنبال جوابش مي گردم و اين كه مثل تو زياد دارم


- ببين اينكه چرا دست از سرت بر نمي دارم سؤاليه كه خودم هم دنبال جوابش مي گردم و اين كه مثل تو زياد دارم، واقعيتيه كه منو ارضا نمي كنه. اينقدر سرسختي نكن.

كيميا سكوت كرد سكوتش به رابين جرأت ابراز وجود بيشتري داد. او دوباره و اين بار به فارسي گفت:
- باور كن كيميا چد مرتبه قصد كردم دورت رو خط بكشم، اما از اون روزي كه چشمم بهت خورده از هيچي تو زندگيم لذت نبردم. هميشه فكر كردم كه زندگي من فقط و فقط تو رو كم داره. هيچ دختري از اون روز تا حالا نتونسته منو ارضا كنه، تو با اين زيبائيهاي وحشي مثل يه جنگلي، پر خطر و پر آشوب اما جذاب براي ماجراجويي. يه چيزه تازه، يه چيز بكر. حتي مطلقه بودنت هم چيزي از بكري وجودت كم نمي كنه. مطمئن باش كاري مي كنم كه از لحظه به لحظه زندگيت لذت ببري.

لبهاي كيميا لرزيد صداي گرم و ملتمس رابين بر وجودش مي نشست و به شدت آزارش مي داد. آهسته پرسيد:
- اونوقت من تو زندگي تو چه نقشي دارم؟
رابين چنان به او نزديك شد كه گرماي نفسهايش را روي گونه هاي خود حس مي كرد و التهاب وجودش را از ني ني چشمانش درمي يافت.آهسته در گوشش زمزمه كرد:
- تو براي من مثل سوگلي حرامسراهاي شقي هستي.

كيميا ناگهان تكان سختي خورد. با تمام توان شانه هاي مردانه و محكم رابين را به عقب پس زد و سيلي محكمي به گوشش نواخت و فرياد كشيد:
- حرامسرات رو بدون من اداره كن

و بلافاصله از ماشين پياده شد. رابين مشتش را روي فرمان كوبيد و فرياد كشيد:
- لعنت به من بازم خراب كردم. آخه مگه من چي گفتم كه ناراحت شدي؟ من فقط گفتم تو براي من از همه عزيزتري، پس ديگه چي از من مي خواي؟

****

خواي؟هنوز آن جشن مسخره ادامه داشت و جوان ها سر خوش از نوشيدن آن همه الكل هر كدام در گوشه اي مشغول خوشگذراني بودند. اتاقهاي ساختمان بزرگي كه براي جشن اجاره گرفته شده بود در اشغال جوانان تشنه شهوت و باغ آن جولانگاه مستان آخر شب بود. تنها كيميا در اين ميان سرگشته و تنها گوشه گوشه ي باغ را در جستجوي الين زير پا مي گذاشت و از همه چيز احساس تنفر و تهوع مي كرد. حتي از خودش به خاطر شركت در اين جشن كذايي متنفر بود. كاش هرگز به اصرار الين و ديويد، پاي در جايي كه جاي او نبود نمي گذاشت. وقتي از يافتن الين نا اميد شد و به اين نتيجه رسيد كه او هم در يكي از آن اتاقهاي لعنتي است تصميم گرفت از آن خراب شده بگريزد. قبل از آن كه به راه پله برسد صداي آواز دسته جمعي پسرها به گوشش رسيد از شنيدن صداي آنها و آهنگ مبتذل و وحشتناكي كه به زبان انگليسي مي خواندند خونش به جوش آمد
 


دلش مي خواست با تمام وجود سرشان فرياد بزند((خفه شيد)) ولي آخر چگونه؟ از دور به جمعشان نگاه كرد صداي رابين كه كنار مايك نشسته بود در بين صداها قابل تشخيص بود. (( واي كه چقدر از اين مارمولك موزي متنفر بود)). به سرعت راه خروج را در پيش گرفت و وقتي مقابل آنها رسيد نگاهي مملو از نفرت به چهره هاي مستشان انداخت و بياختيار فرياد زد:
- شماها از حيوون هم كثيف تريد.
لحظه اي صداها خاموش شد ولي سكوت چند لحظه اي را قهقهه ي چندش آور مايك درهم شكست. او از روي پله بلند شد و آهسته آهسته به طرف كيميا حركت كرد. هنوز چند قدمي با او فاصله داشت كه بوي مشروب شامه ي كيميا را آزارد. مايك چشمان سرخ و دريده اش را به كيميا دوخت و گفت:
- دختر شرقي چرا با ما آواز نمي خووني؟ شايدم ترجيح مي دي ما بخونيم و تو برقصي.
كيميا با نفرت نگاهش كرد و گفت:
- خفه شو.
مايك گرچه از عصبانيت بيش از اندازه كيميا جا خورد ولي مست تر از آن بود كه معناي آن را دريابد دستش را پيش آورد و در همان حال فرياد زد:
- دختر شرقي بايد برقصه.
دختران و پسران مست هم با او همنوا شدند و صداهايشان گوشهاي كيميا را پر كرد و احساس تهوعش را تجديد نمود. با بيزاري از مايك روي گرداند تا عقب برود ولي مايك با يك حركت ناگهاني بازوي او را گرفت و به سرعت عقب كشيد. كيميا يعي كرد از او بگريزد ولي بازويش به شدت در ميان انگشتان استخواني مايك اسير شده بود. او دست ديگرش را براي پس كشيدن شال كيميا روي سرش برد و كيميا را ناچار كرد كه با هر دو دست شالش را محكم نگه دارد. مايكل باز خنده بلند ديگري سر داد و گفت:
- مگه نمي شنوي دوستان چي ميگن؟ زود باش عروسك كوچولو، تو كه نمي خواي دل دوستانت رو بشكني؟
كيميا مشت محكمي به سينه مايك كوبيد او را قدمي به عقب راند و با عصبانيت فرياد كشيد:
- دست از سرم بردار وگرنه...
ناگهان ساكت شد. مايك مغرورانه به سكوت عاجزانه كيميا نگاه كرد و كيميا به رابين، اما او به جهت مخالف آنها نگاه مي كرد. مضاف بر آن كيميا و رابين پس از ماجراي آن شب با هم قهر بودند و رابين ديگر هيچ اصراري در برقراري ارتباط با او نكرده بود. دوباره به مايك نگاه كرد و اين بار ملتمسانه و با لحني آرامتر گفت:
- بذار برم.
مايك پوزخند وحشتناكي زد و گفت:
- باشه كوچولو برو ولي اول برامون يه هنرنمايي شرقي بكن.
كيميا كه به شدت مستأصل شده بود دلش ميخواست چشمان دريده مايكل را با ناخنهايش از كاسه درآورد، و اي كاش توانش را داشت. مايك فشار نسبتاً شديدي به بازويش وارد آورد و او بياختيار ناله كرد. مايك با صداي بلند خنديد
 



كيميا چنان عصباني شد كه بي اختيار دستش را بلند كرد و با تمام قدرت به روي گونه او فرود آورد. مايك كه حسابي غافلگير شده بود وحشيانه به سمت كيميا كه قصد فرار داشت هجوم آورد، او را به سوي خود كشيد شانه هايش را محكم گرفت و چند بار به شدت تكان داد، بعد دستش را بالا برد ولي قبل از آنكه دستش با صورت كيميا تماس پيدا كند، انگشتاني دور مچش حلقه شد و دستش را عقب كشيد. مايك عصباني برگشت و به صاحب انگشتها نگاه كرد كيميا هم مشتاقانه به ناجي خود نگاه كرد. رابين با آن چشمان دريايي درست پشت سر مايك ايستاده بود. لحظه اي ناباورانه به او خيره شد. رابين با عصبانيت فرياد زد:
- اگه فقط نوك انگشتات به اين دختر برسه با من طرفي.
مايك خيره به رابين دستش را پايين آورد. چند قدم به عقب برداشت بعد با خشم جمله اي بهه انگليسي گفت كه كيميا حتي يك كلمه از آن را نفهميد. شايد اگر در آن حالت مايك فارسي هم حرف مي زد كييميا باز هم نمي فهميد. رابين با همان زبان به او پاسخ داد. بعد سوئيچ اتومبيلش را رو به كيميا گرفت و به فارسي گفت:
- برو تو ماشين تا من بيام.
اما كيميا مبهوت و متعجب همچنان نگاهش مي كرد. او اين بار بلند تر گفت:
- بگير ديگه.
كيميا دستش را كه به شدت مي لرزيد جلو برد و سوئيچ را گرفت و با سرعت به طرف ماشين شروع به دويدن كرد. چند لحظه بعد رابين آمد و كنار او نشست مثل هميشه آرام و خونسرد به نظر ميآمد. كيميا نگاهي از سر قدر شناسي به او كرد و گفت:
- فكر مي كنم گاهي اوقات مي شه تو وجود شما هم دنبال غيرت گشت.
رابين لبخند زيبايي زد. سرشش را طوري تكان داد كه يال روشن و زيبايش در هوا به حركت در آمد بعد آهسته گفت:
- آدم گاهي اوقات كارهايي رو مي كنه كه حتي خودش هم علت اونها رو نمي دونه.
و بعد نگاهش را به چشمان كيميا دوخت و آهسته گفت:
- منو به خاطر تمام دفعاتي كه ناخواسته و ندونسته ناراحتت كردم ببخش.
كيميا با لبخند پاسخ او را داد. رابين چند باري سر تكان داد و بعد آهسته گفت:
- امان از دست تو(( الهه شرقي))
كيميا متعجب به سوي رابين برگشت و گفت:
-تو چي گفتي؟
- الهه، الهه شرقي من.
-تو مي دوني معني الهه چيه؟
-تو چي؟ مي دوني الهه ي آدمي مثل من يعني چي؟
كيميا خنده اي كرد و گفت:
-آدمي مثل تو رو چه به الهه داشتن؟
-دختري مثل تو رو چه به الهه آدمي مثل من بودن؟
-رابين الهه يعني...
-آره مي دونم.الهه يعني روح زندگي، يعني پاك مطلق، يعني همه چيز يه آدم تو دنيا...
نگاه رابين به نقطه نامعلومي خيره ماند و لبهايش بسته شد. كيميا همچنان متعجب به او نگاه مي كرد و نمي توانست آنچه را كه مي شنود باور كند

روزهاي پاياني سال در حالي سپري شد كخ پاريس را شور و شعفي زايدالوصف در خود گرفته بود و بالاخره شب سال نو از راه رسيد. شب باشكوهي كه از مدتها قبل پاريسيان و هر كه دور و بر كيميا بود منتظر رسيدن آن بود. پاريس اكنون غرق در شادي و زيبايي فوق العاده اي شب سال نو را جشن مي گرفت و اين در حالي بود كه كيميا فكر مي كرد روزهاي غربت، همه يكرنگ است حتي اگر شب سال نو باشد. به هر حال در تمام روزهاي گذشته او سعي كرده بود خود را با موقعيت جديد وفق دهد. گرچه موفقيت چنداني حاصل نكرده بود اما هنوز هم روزها و شبهاي تنهايي را تحمل مي كرد زيرا دست به كاري زده بود كه جز پايان آن چاره ديگري نداشت.
با نزديك شدن آخرين ساعات سال نو جشن بزرگ پاريس آغاز مي شد و خوابگاه تقريباً از وجود دانشجويان خالي گشته بود و شايد تنها دانشجويي كه هنوز در اتاق خود نشسته بود كيميا بود. كيميا پشت پنجره اتاق نشسته بود و محوطه سرما زده خوابگاه را ننظاره مي كرد و به ياد روزهاي خوش بهار ايران و سفره هفت سين سال نو غبطه مي خورد. دلش مي خواست اكنون در سال نو شمسي در كنار خانواده خود بود نه در سال نو ميلادي در اين اتاق تنها در غربت فرانسه! به ياد روزهاي گذشته و به ياد سالهاي نويي كه در خانواده خصوصاً پدر و مادر و برادرش سپري كدره بود، چند قطره اشك از روي گونه هايش لغزيد و دلش لبريز حسرت شد. گرچه آخرين سالهاي زندگيش در ايران سالهاي زيبايي نبود اما غربت پاريس زشتي آن سالها را كم رنگتر مي نمود و او را به بازگشت علاقمند تر مي كرد. هنوز مقابل پنجره بود و قصد نداشت اتاقش را ترك كند زيرا برايش هيچ فرقي نمي كرد در ميدان بزرگ شهر همراه دوستانش جمع گردد و يا آنكه در داخل همين اتاق كوچك بماند و به آسمان خيره شود- براي او همه جا يكرنگ بود- همين طور كه در افكار خود غرق بود ناگهان در اتاق بشدت باز شد. كيميا كه در حال و هواي خود غرق بود، به سختي از جا پريد. الين با سرعت وارد اتاق شد و تقريباً فرياد كشيد:
- تو هنوز اينجايي؟
كيميا لبخندي زد و گفت:
- تا چند دقيقه پيش بودم. اگه الان كارم به بيمارستان نكشه. اين چه وضع در باز كردنه دختر؟ كم مونده بود انفاركتوس كنم.
الين خنده اي كرد و گفت:
- خب فعلاً كه نكردي.
كيميا چيني به پيشاني نشاند و پاسخ داد:
- خيلي دوست داشتي اين اتفاقق بيفته؟
الين باز صميمانه خنديد و كيميا را وادار به خنده كرد. بعد با عصبانيتي ساختگي رو به كيميا كرد و گفت:
- تو ديوونه شدي دختر، الان همه مردم پاريس از همه جاي دنيا براي تماشاي جشن سال نو به پاريس اومدند


اونوقت تو كه يه دانشجوي پاريسي هستي توي اتاق نشستي و از پنجره به آسمون زل زدي؟
كيميا سكوت كرد. الين با عصبانيت دوباره گفت:
- جواب منو بده. چرا نمياي بيرون؟
كيميا سري تكان داد و گفت:
- حوصله ندارم.
- حوصله نداري؟ اين چه حرفيه؟ بيا ببين شهر چقدر تغيير كرده. تو نمي دوني چقدر پاريس شب سال نو قشنگه. زود باش لباس بپوش كه يه نفر بيرون منتظرته.
كيميا چند لحظه اي با تعجب به الين نگاه كرد و بعد گفت:
- منتظر من؟!
الين لبخندي زد و پاسخ داد:
- گوشت ايراد پيدا كرده من چيز ديگه اي گفتم؟ آره ديگه منتظر تو.
كيميا دوباره به الين خيره شد و بدون آن كه از سر جايش برخيزد گفت:
- حالا كي هست؟
الين كه كم كم واقعاً عصباني مي شد دست او را گرفت؛ از روي صندلي به زحمت بلندش كرد و گفت:
- تو بلند شو حاضر شو من برات توضيح مي دم. چقدر دختر تنبلي شدي كيميا، زود باش.
كيميا با بي حوصلگي به دنبال لباسهايش گوشه و كنار اتاق را گشت و بعد در حالي كه لباس مي پوشيد گفت:
- ببين تا ندونم كيه نميام. حالا چي مي گي؟
الين چند لحظه اي مكث كرد و بعد گفت:
- مثل اينكه رابين راست مي گه ها تو فقط منتظر يه نفر هستي اونم لابد دوست مصريته.
كيميا خنده بلندي كرد و پاسخ داد:
- ها، رابين شايعاتش رو به گوش تو هم رسونده نه؟ من كه بهت گفتم اون شوهر دوست منه.
- ولي رابين مي گه اينطور نيست.
- رابين رو ولش كن اون هميشه به همه همين طور نگاه مي كنه فكر مي كنه مثل خودشن.
الين با شيطنت لبخندي زد و گفت:
- اينو جدي مي گي؟
كيميا كه از حالت الين خنده اش گرفته بود پاسخ داد:
- ببين الين، اينقدر سر به سر من نذار، تو كه ميدوني من اصلاً با رابين هيچ نوع رابطه اي ندارم و نمي خوام داشته باشم. اصلاً ما به درد هم نميخوريم.
- به درد هم نمي خوريد؟ مگه من چي گفتم؟
كيميا دوباره گفت:
- هيچي نگفتي، لطف كن هيچي هم نگو.
الين چند لحظه اي ساكت ماند كيميا دوباره بي حوصله پرسيد:
- پس چي شد؟ مي گي كي منتظر منه يا نه؟
الين خنده بلندي كرد و گفت:
- بالاخره چي كار كنم چيزي بگم يا نگم؟
كيميا كه متوجه منظور الين شده بود گفت:
- در اين مورد بگو اما در اون مورد نگو.
الين كه قصد سر به سر گذاشتن با كيميا را داشتپاسخ داد:
- در چه مورد بگم، در چه مورد نگم.
كيميا كه كم كم عصباني مي شد پاسخ داد:
- صلاً هر چي مي خواي بگو هر چي نمي خواي نگو.
و الين با حوصله جواب داد:
- من هيچي نمي خوام بگم.
و كيميا باز هم نفهميده بود چه كسي منتظر اوست به الين خيره ماند. او چند لحظه اي سكوت كرد و بعد پاسخ داد:
- چيه چرا اينجوري نگام مي كني؟
 


كيميا در حالي كه همچنان به الين خيره بود پاسخ داد:
- هيچي ديوونه نديدم مي خواستم ببينم ديوونه ها چه شكلي اند!
الين بي آنكه پاسخي بدند به طرف ميز رفت؛ آينه روي ميز كيميا را برداشت و به دستش داد و گفت:
- خب ببينم اينم ديوونه، ديگه چي مي خواي؟
كيميا كه خنده اش گرفته بود به زحمت خنده خود را فرو خورد و پاسخ داد:
- هيچ چيز خاصي نمي خوام، ولي تا ندونم كي منتظرمه باهات پايين نمي يام.
الين كه كمي عصبي شده بود. پاسخ داد:
- داري لوس مي شي كيميا ها! يه كاري نكن عصباني بشم يه چيزي رو محكم بكوبم توي سرت و به زور بكشم از پله ها ببرمت پايين.
كيميا چند لحظه اي با تعجب به الين نگاه كرد و گفت:
- آفرين از اين كارام بلد بودي و من خبر نداشتم؟
- خب اگر هم بلد نبودم الان در مورد تو لازمه كه ياد بگيرم. زود باش لباس بپوش مي خوايم بريم بيرون. يه شب رو مي خوايم خوش بگذرونيم ببينم مي ذاري.
كيميا لبخندي زد و گفت:
- خوش بكذرونيم، يعني كيا؟
- دستور زبانت پيشرفت كرده خانم! يعني ما، من، تو و ديويد.
كيميا پوزخندي زد و گفت:
- پس ديويد منتظرمونه. اينو از اول نمي تونستي بگي.
الين با عصبانيت و به طعنه گفت:
- نخير آقا فؤاد منتظر شماست خوبه؟ زود باش حاضر شو مي خوايم بريم.
كيميا لبخندي زد و باراني و شالش را از روي جا لباسي برداشت و در همان حال گفت:
- خيلي خب چرا عصباني مي شي؟ الان حاضر مي شم ديگه.
- مطمئنم كه يه سال طول مي كشه تا تو حاضر بشي زود باش سرما خوردند توي اين برف.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و پاسخ داد:
- ولي من فكر مي كنم دستور زبان تو پَسرفت كرده سرما خوردند نه، سرما خورد.
الين نگاهي به كيميا كرد و پاسخ داد:
- حق با توئه. حالا عجله كن لطفاً. نمي بيني چه برفي اومده؟
كيميا باز از پنجره به بيرون نگاه كرد و با خود انديشيد (( بارش برف واقعاً شادي مردمان پاريس رو تكميل كرده)) برف سنگيني كه از شب گذشته شروع شده بود اكنون گرچه قطع شده بود ولي تمام زمين را به ارتفاع بيش از سي سانت پوشانده بود و به شهر جلوه زيباتري بخشيده بود. الين كه همچنان كيميا را در جاي خود ايستاده مي ديد با عصبانيت گفت:
- كيميا حاضر شو.
و كيميا در حالي كه كيف دستي اش را از روي كاناپه برميداشت گفت:
- حاضرم، بريم. خوبه؟
و بعد هر دو با سرعت از اتاق خارج شدند. تمام پله ها را تقريباً به حالت دو طي كردند. با آن عجله اي كه الين داشت چند مرتبه كم مانده بود روي برفها سر بخورند، ولي بالاخره به جلوي در خوابگاه رسيدند. كيميا اشاره اي به ديويد كه در كنار خيابان منتظر آنها ايستاده بود كرد و گفت:
 



-اگه آدم برفي نشده باشه شانس آورديم.
- اگه آدم برفي شده باشه مجبور مي شيم تو رو بذاريم تو فريزر آشپزخونه دانشگاه تا تلافي بشه.
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- فكر نمي كردم انقدر بهش علاقمند باشي.
و الين تنها خنديد. چند گام ديگر به ديويد نزديك شدند او سري تكان داد و سلام كرد و بعد به سوي آنها آمد. كيميا با ديدن ديويد لبخندي زد و با او احوالپرسي كرد. ديويد رو به الين كرد و گفت:
- دير كردي، گفتم حتماً خانم كيميا رو پيدا نكردي.
- نه، پيدا كردن كيميا خيلي هم سخت نيست اون هميشه توي اتاقش جلوي پنجره نشسته. من نمي دونم اگه اتاق كيميا مثل اتاق من پنجره نداشت تكليف چي بود.
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- هيچي. اون وقت مي اومدم بيرون خوابگاه مينشستم.
- اين طوري بهتر بود لااقل از توي اون اتاق لعنتي مي اومدي بيرون. من نمي دونم تو چه حوصله عجيبي داري كيميا كه از صبح تا شب...
كيميا وسط حرف الين پريد و گفت:
- خيلي خب الين، خواهش مي كنم دوباره شروع نكن. مگه عجله نداشتي؟ پس بهتره بريم.
ديويد و الين به راه افتادند و كيميا نيز پشت سر آنها به حركت در آمد. چند قدم كه رفتند در كنار خيابان بي ام و مشكي رنگ رابين توجه كيميا را به خود جلب كرد. و از همان فاصله رابين را ديد كه بدون لباس گرم، تنها با يك تي شرت كنار ماشين دست به سينه ايستاده بود و با تعجب به الين نگاه كرد و گفت:
- اون رابين نيست؟!

الين سر تكان داد و گفت:
- به چشمات شك نكن حودشه.
كيميا دوباره پرسيد:
- چرا اينطوري وايساده اونجا؟ به گمونم قراره آدم برفي بشه.
الين نگاهي به او كرد و گفت:
- وقتي مي گم زود باش سرما مي خورند به خاطر همينه ديگه.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و پاسخ داد:
- يعني تو مي دونستي كه...
- بله كه مي دونستم بيچاره يه ساعته كه اينجا منتظر توئه. نگاه كن حتي كاپشن هم تنش نيست. پس اگه سرما بخوره باز مقصر تويي دقيقاً مثل دفعه قبل كه انداختيش توي سن.
- من انداختمش؟ اون خودش پريد.
- خودش، ولي به خاطر تو پريد، اينو خودتم ميدوني.
كيميا سكوت كرد و از همان فاصله به رابين خيره شد. رابين در حالي كه مي لرزيد دستانش را به شدت زير بازوها قفل كرده بود و از جايش هيچ تكاني نمي خورد. كيميا اشاره اي به رابين كه همچنان در جاي خود ايستاده بود كرد و آهسته در گوش الين گفت:
- الين فكر كنم يخ زده تكون نمي خوره.
الين شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- بعيدم نيست، البته شايد تو عمداً دير كردي و ميخواستي اين طفلكي از سرما يخ بزنه.
كيميا چند لحظه اي به رابين نگاه كرد و گفت:
- مگه من گفتم بياد اينجا؟ مي خواست نياد.

الين اخمي كرد و پاسخ داد:
- تو بدترين دختر روي زمين هستي كيميا، شك ندارم.
كيميا به خنده گفت:
- خيلي خب زود باش بدو الان يخ مي زنه بايد زودتر سوار بشيم.
وقتي هر سه به نزديكي ماشين رسيدند رابين بلافاصله پيش آمد و در حالي كه به كيميا سلام مي كرد در ماشين را برايشان باز كرد.
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- من نمي دونستم شما اينجا هستيد.
و رابين با شيطنت گفت:
- مسلماً اگه مي دونستيد نمي اومديد نه؟
كيميا چيزي نگفت و رابين در حالي كه به او نگاه مي كرد گفت:
- حالا هم اتفاقي نيافتاده شما ناراحتيد كه من اينجا هستم؟
كيميا لحظه اي درنگ كرد و بعد پاسخ داد:
- نه منظورم اين نبود مي دونيد شما توي اين هوا اونم بدون لباس گرم...
رابين لبخندي زد و گفت:
- مهم نيست؛ من فكر مي كردم شما خيلي زودتر از اينا مي يايد براي همين بيرون ماشين منتظرتون بودم.
كيميا بعد از الين سوار شد و رابين كه از سوار شدن بدون گفتگوي كيميا تعجب كرده بود به سرعت در را بست و خود نيز سوار شد وقتي در جاي خود نشست، كيميا كاپشن او را روي صندلي عقب ماشين ديد و با خنده و به زبان فارسي گفت:
- عقلت رو از دست دادي چرا اينو تنت نكردي؟
رابين لبخندي زد و پاسخ داد:
- خيلي سردم نبود.
- ديدم عرق كرده بودي به خاطر اين بود كه هوا خيلي گرمه، مگه نه؟
رابين طعنه كيميا را نشنيده گرفت و گفت:
- خب حالتون خوبه؟
كيميا در حالي كه به لحن رسمي رابين فكر ميكرد پاسخ داد:
- متشكرم.
اين لحن تقريباً برايش آشنا بود. تمام روزهاي گذشته در هر ديدار رابين دقيقاً اينطور رفتار كرده بود. ديگر از آن شيطنتهاي هميشگي خبري نبود. او خيلي محترمانه با كيميا صحبت مي كرد و زماني كه او را مي ديد چون يك زن بسيار متشخص و شايد مسن با او حرف مي زد، و اين براي كيميا گرچه خوشايند نبود اما جاي اعتراض هم نداشت. چرا كه مسلماً رفتار رابين عكس العملي در مقابل رفتارهاي او بود. در هر حال اكنون او در ماشين رابين بود اما نه آن رابيني كه تا يك ماه قبل به هر بهانه اي مي خواست او را به آپارتمان خود بكشد. بلكه پسر امروز پسري آرام و بي شيطنت بود كه بيشتر با او چون راننده اش صحبت مي كرد تا دوستش!
تنها صدايي كه داخل ماشين مي پيچيد صداي گفتگوي لاينقطع الين و ديويد بود. الين پشت سر هم با ديويد صحبت مي كرد و جالب آن كه رابين گويا در خواب باشد هيچ دخالتي در صحبتهاي آنها نمي كرد. حتي زماني كه كيميا نيز در حال صحبت بود. بالاخره كيميا رابين را مستقيماً مخاطب خود قرار داد و گفت:
- ما كجا داريم مي ريم؟

رابين از داخل آينه نگاهي به او كرد و پاسخ داد:
- هر جا شما بفرمائيد خانم.
كيميا نگاهي به الين و ديويد كرد و پرسيد:
- نگفتيد كجا بايد بريم.
الين خنده اي كرد و گفت:
- رابين گفت كه هر جا شما بگيد. پس بهتره تو بگي كجا بريم.
كيميا با تعجب به الين نگاه كرد و گفت:
- آخه من چه مي دونم. شماها بهتر از من ميدونيد، پس بهتره خودتون بگيد. من از كجا بدونم جشن سال نو كجا برقرار مي شه و كجا بايد بريم؟
چند لحظه اي سكوت برقرار شد. بعد رابين رو به ديويد كرد و گفت:
- خيلي خب حالا كه خانم ها نمي گن تو بگو كجا بريم.
ديويد شانه هايش را بالا انداخت و به جاي پاسخ به الين نگاه كرد. الين هم لبخندي زد و گفت:
- من؟ من بگم؟ حالا كه من بايد بگم ترجيح مي دم رابين بگه. رابين سريع بگو كجا بريم؟
رابين نگاهي به كيميا كرد و گفت:
- مثل اين كه اين پاسكاري از هر كجا شروع شده به همون جا بر مي گرده. اينطور نيست؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- خيلي خب فكر كنم بهترين كار اينه كه شما بگيد به هر حال شما اينجا آشناتر از بقيه هستيد پس مي تونيد راحت بگيد كه ما كجا مي تونيم براي ديدن جشن بريم.
رابين لبخندي زد و پاسخ داد:
- ببينيد بهترين قسمت جشنن سال نو كنار برج ايفل برقرار مي شه. پس بهتره اگر شماها موافق باشيد همه با هم بريم اونجا.
كيميا با سر اعلام رضايت كرد و ظاهراً همين براي رابين كافي بود چون بلافاصله گفت:
- پس رفتيم ايفل.
و به سرعت ماشين افزود. هنوز چند لحظه اي نگذشته بود كه رابين به طرف دخترها برگشت و گفت:
- ببينم شماها شام خورديد؟
الين به علامت نه، سر تكان داد و بعد رو به كيميا كرد و پرسيد:
- تو چه طور كيميا؟
كيميا به جاي آن كه پاسخ سؤال الين را بدهد گفت:
- من اشتها ندارم.
رابين لبخندي زد و گفت:
- اين طوري كه نمي شه اگه بريم اون طرف انقدر شلوغه كه ديگه نمي تونيم برگرديم. پس بهتره كه اول بريم شام بخوريم موافقيد؟
كيميا پاسخي نداد اما ديويد و الين اعلام موافقت كردند. چند لحظه اي بعد دوباره رابين پرسيد:
- ببينم شما جاي خاصي رو در نظر نداريد؟
كيميا با وجود آنكه مي دانست روي سخن رابين با اوست اما پاسخي نداد و رابين دوباره پرسيد:
- پرسيدم جاي خاصي رو در نظر نداريد؟
كيميا به ديويد و الين نگاه كرد و گفت:
- من كه نه. شماها چطور؟
آن دو هم سر تكان دادند و كيميا با خنده گفت:
- مثل اينكه اين مرتبه هم باز افتاد به شما.
و رابين در حالي كه مي خنديد پاسخ داد:
- مثل اينكه پاس ندم بهتره. از اول خودم بايد بزنم.
هر چهار نفر خنديدند و رابين لحظه اي متفكرانه سكوت كرد و بعد گفت:
- با ماكسيم موافقيد؟


الين چون كودكان با هيجان خنديد و گفت:
- فكر نمي كني زيادي گرون باشه؟
رابين خنده اي كرد و پاسخ داد:
- نگران صورت حساب نباش اگه نتونستيم پرداخت كنيم ظرفها رو مي شوريم.
باز هر چهار نفر خنديدند و كيميا در ميان خنده گفت:
- من از ظزف شستن اصلاً خوشم نمي ياد.
رابين چند لحظه اي به كيميا نگاه كرد و بعد گفت:
- سهم شما رو من مي شورم قبوله؟... بريم؟
بچه ها خنديدند و رابين بي آنكه حرف ديگري بزند رهسپار رستوران ماكسيم شد. با توجه به ترافيك شديد سال نو تقريباً زماني طولاني در راه سپري شد، پس از آن آنها وارد رستوران مجلل ماكسيم شدند. وقتي كه صورت غذاها روي ميز قرار گرفت، رابين گفت:
- حالا كه بناست ظرفها رو بشوريم پس هر چي دوست داريد سفارش بديد. ما كه نمي خوايم پولي پرداخت كنيم.
كيميا نگاهي به صورت غذا و ليست غذاهاي دريايي گران قيمت رستوران كرد و گفت:
- اينجا انواع و اقسام ماهي و ميگو و صدف رو نوشته ولي حالا كه نمي خوام پول بدم من ترجيح مي دم يه نهنگ بخورم.
همه خنديدند و رابين گفت:
- شما كه نمي خواي ظرف بشوري، پس بايد هم نهنگ بخوري.
كيميا در حالي كه مي خنديد پاسخ داد:
- آدم يه دوست خوب مثل شما داشته باشه...
اكا ديگر ادامه نداد. رابين كه هنوز منتظر ادامه جمله كيميا بود چشم به او دوخت. ولي كيميا حرف ديگري نزد و رابين هم سؤالي نكرد. بالاخره همگي غذاهاي مورد علاقه خود را سفارش دادند و رابين چند نوع غذاي ديگر هم به ليست آنها افزود.
ديويد در حالي كه از روي ليست، غذاهاي سفارشي رابين را شمارش مي كرد گفت:
- با اين سفارشهايي كه تو دادي فكر كنم تموم تعطيلات كريسمس رو بايد اينجا ظرف بشوريم.
رابين خنده اي كرد و پاسخ داد:
- خيلي خب، اگه براي شما هم سخته سهم همه رو من مي شورم. يعني تمام تعطيلات كريسمس رو اينجا ظرف مي شورم، ولي يادتون باشه گهگاهي به من سر بزنيد.
و بچه ها خنديدند. بالاخره غذا حاضر شد و روي ميز مملو از خوراكهاي مختلف گرديد. واقعاً سفارشات رابين با سليقه انجام شده بود. بعضي از غذاها را كيميا هرگز نخورده بود، بنابراين با شك و ترديد به آنها ناخنك مي زد و باعث خنده رابين ميشد. رابين در تمام مدت صرف غذا سكوت كرده بود و فقط گاهي اوقات از زير چشم به كيميا و اطوارش در غذا خوردن نگاه مي كرد و مي خنديد. كيميا گرچه سعي مي كرد تغيير حالت ندهد اما واقعاً در چشيدن بعضي از غذاها نمي توانست حالت عادي خود را حفظ كند. بعضي از غذاها به نظرش آنقدر بدمزه مي آمد كه بي اختيار پشتش از چشيدن طعم آنها مي لرزيد


بالعكس بعضي ديگر چنان خوشمزه بودند كه نمي توانست حالت تحسين آميز چهره اش را نشان ندهد. بعد از صرف غذا رابين به آهستگي به طرف كيميا خم شد و آرام به فارسي پرسيد:
- اجازه سفارش... نوشابه هاي...
لحظه اي مكث كرد و بدون آنكه صفت نوشابه ها را به كار ببرد پرسيد:
- داريم؟
كيميا به ياد اولين باري افتاد كه با رابين به رستوران آمده بود و منظور رابين را از آن سؤال چون دفعه گذشته تعبير كرده و با عصبانيت پاسخ داد:
- به من ربطي نداره.

رابين كه عصبانيت ناگهاني را ديد و ا هوش سرشار خود معناي آن را فهميد بلافاصله گفت:
- بتور كن كه هيچ منظوري ندارم. فقط مي خواستم بدونم كه اگه در حضور شما اين كار رو بكنم ناراحت نمي شيد؟ فقط همين.
كيميا ناخودآگاه لبخند زد و پاسخ داد:
- هر كاري دوست داري بكن.
- من هر كاري كه دوست دارم مي كنم به شرط اين كه شما رو ناراحت نكنه. نمي خوام دفعه ديگه همراهم نياي.
كيميا چند لحظه اي به چشمان آبي و آرام رابين كه اين روزها غم آلود به نظر مي آمد نگاه كرد و پاسخ داد:
- مي دوني رابين بهتر بود به جاي من با همون مانكن قشنگت بيرون مي اومدي اين طوري هم تو راحت بودي هم اون.
رابين سري تكان داد و گفت:
- اتفاقاً قول امشب رو بهش داده بودم.
و بعد در حالي كه به تغيير چهره كيميا نگاه مي كرد دستپاچه گفت:
- براي شام، براي جشن سال نو.
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- پس بنابراين الان بايد منتظرت باشه. فكر نمي كني بهتره بريم دنبالش؟
رابين چند لحظه به كيميا نگاه كرد و بعد آهسته گفت:
- نه همين طوري كه هست، بهتره.
كيميا لبخندي زد و رابين در پاسخ گارسوني كه براي گرفتن سفارش دسر آمد، به جاي هر نوع نوشيدني ديگر قهوه سفارش داد. و باعث شد لبخند بر لبان كيميا به طرز محسوسي آشكار شود. بعد از صرف قهوه بچه ها براي آن كه بتوانند جاي بهتري براي تماشاي جشن سال نو بيابند به سرعت رستوران را ترك كردند و به سوي محل جشن رهسپار شدند. اما وقتي به ميدان بزرگ برج ايفل رسيدند گويا آخرين نفر بودند زيرا جمعيت بسياري دور برج حلقه زده بودند و اين حلقه آن چنان فشرده بود كه اصلاً امكان نفوذ به صفهاي جلويي وجود نداشت.

کیميا با رابين، ديويد و الين در گوشه اي كه تقريباً خلوت تر بود ايستادند و مشغول صحبت شدند. زمان شروع جشن، نيمه شب بود و تا آن زمان هنوز ساعاتي مانده بود. مردم نيمه مست و سركش پاريس آوازهاي دسته جمعي مي خواندند. گروههاي دوره گرد آوازه خوان و رقاص در گوشه و كنار معركه گرفته بودند و خلاصه غوغايي عجيب و غريب برپا بود


برای كيميا كه براي اولين بار شاهد جشن كريسمس بود هم جالب و هم عجيب مي نمود.
از تمام اقشار مردم در اين جشن حضور داشتند و جمعيت هر لحظه بيشتر مي شد. همه چشم به برج ايفل دوخته بودند تا زماني كه سال نو اعلام گردد و جشن آغاز شود. كيميا كه در كنار رابين ايستاده بود لحظه اي به او نگاه كرد و گفت:
- تو براي جشن سال نو پيش خانوادت نمي ري؟
رابين سري تكان داد و با لبخند پاسخ داد:
- نه، اصولاً نه.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و رابين كه منظور كيميا را فهميده بود لبختد زنان پاسخ داد:
- چيه عجيبه؟ اگه تو جاي من بودي حتماً ميرفتي مگه نه؟
كيميا كه از تيز هوشي رابين تعجب كرده بود لبخندي زد و پاسخ داد:
- آره، از كجا فهميدي؟
- خب زياد سخت نيست من تقريباً شما شرقيها رو مي شناسم شما دوست داريد موقع سال نو كنار هم باشيد اين طور نيست؟
كيميا لبخندي زد و گفت:
- دقيقاً همين طوره، تو كاملاً درست مي گي... معلوماتت راجع به شرقي ها خيلي بالا رفته.
رابين خنده اي كرد و گفت:
- خب چاره اي نيست بايد خيلي چيزها رو بدونم تا ناخودآگاه و غير عمد تو رو اذيت نكنم.
كيميا چند لحظه به چشمان رابين خيره شد. سعي كرد تمام قدرتش را در نگاهش به كار گيرد و ظاهراً موفق هم بود چون رابين طوري نفسش را بيرون داد كه گويا سينه اش به شدت سنگين شده بود. بعد آهسته پرسيد:
- ناراحت شدن من براي تو اينقدر مهمه؟
رابين سري تكان داد و با تأسف گفت:
- كاش اينو مي غهميدي كيميا، كاش مي فهميدي.
كيميا لبخندي زد و گفت:
- بس كن رابين. اصلاً دلم نمي خواد امشب از اين حرفها بزني.
رابين به ناچار سكوت كرد و كيميا سكوت مظلومانه او را با دلسوزي نگاه كرد. اما واقعاً دلش نمي خواست هيچ صحبتي در اين زمينه با رابين داشته باشد.
بالاخره نيمه شب فرا رسيد. در يك لحظه برج ايفل آن چنان نوراني گرديد كه شعاع نور تا فرسنگها دورتر پخش شد. تمام بدنه برج ايفل با چراغهاي رنگي تزئين گرديده بود و چراغها همزمان با سال نو روشن گرديد. ضمن آن كه وسائل نور باران زيبايي كه در تمام بدنه برج جاسازي شده بود، با شروع سال نو شروع به نورپاشي در آسمان كردند ازدحام جمعيت ناگهان به هم فشرده شد و بچه ها همچون غريقي در ميان موجهاي خروشان دريا به اين سو و آن سو كشانده مي شدند. كيميا كه به زحمت در جاي خود ايستاده بودند در مقابل تكانهاي شديد جمعيت اين سو و آن سو مي شد و هر بار سعي مي كرد تعادل خود را حفظ كند. آسمان غرق در نورهاي رنگي به شكل هاي مختلف چنان زيبا بود كه ازدحام جمعيت را از ياد كيميا مي برد و او با چشماني گشاده به جشن نگاه مي كرد.



صداي ناقوسهاي كليسا با صداي ازدحام مردم درهم آميخته بود. و فضا پر بود از صداهاي مختلف و آسمان از ستاره هاي مصنوعي. ناگهان موج جمعيت چنان شديد شد كه هر كس به سويي رانده شد. در اين ميان رابين و ديويد سعي مي كردند الين و كيميا را از موج جمعيت دور نگاه دارند بنابراين تمام سعي خود را در سكون محلي كه آن دو ايستاده بودند مي كردند. رابين هر دو دست خود را باز كرده بود و كيميا را در ميان دستان خود گرفته بود و در اين حالت كاملاً توجه داشت كه دستانش با كيميا برخورد نكند، چون واقعاً حوصله جنجال عجيب و غريب كيميا را نداشت.
جشن همچنان ادامه داشت ولي وقتي آثار خستگي در چهره كيميا نمايان شد، رابين فرمان بازگشت را صادر كرد. آن گاه هر چهار نفر دوباره به اتومبيل بازگشتند. در ميانه ي راه، الين و ديويد از آنها خداحافظي كردند و به يك هتل تقريباً ارزان قيمت رفتند تا يك جشن دو نفره سال نو برپا كنند. و كيميا و رابين در ماشين تنها ماندند. در تمام مدت راه تا زماني كه رابين كيميا را به خوابگاه رساند، بين آن دو هيچ كلامي رد و بدل نشد و هر دو در افكار خود چنان غرق بودند كه گويا زبانشان براي گفتن حتي يك كلمه باز نمي شد. رابين بدون آن كه مسير را از كيميا بپرسد او را تا جلوي در خوابگاه رساند و ترمز كرد. كيميا تشكر كنان در ماشين را باز كرد و خواست پياده شود. رابين چند لحظه اي به او خيره ماند. كيميا هم با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- چيزي مي خواستي بگي؟
رابين لبخندي زد و پاسخ داد:
- نه فقط مي خواستم بگم من فردا صبح براي گذروندن تعطيلات به سوئيس مي رم.
كيميا چند لحظه اي به رابين نگاه كرد. اميدوار بود لااقل او براي تعطيلات برنامه اي نداشته باشد و در پاريس بماند. ولي او هم قصد رفتن داشت با اين حال لبخندي زد و گفت:
- اميدوارم بهت خوش بگذره. تنها مي ري؟
رابين آرام سر تكان داد و پاسخ داد:
- نه، با دوستام.
لحظه اي چهره كيميا تغييري محسوس كرد و بعد پرسيد:
- دوستات يا...
و كلامش نيمه كاره ماند. رابين پاسخ داد:
- با دوستام... بچه هاي... دوستاي خودم.
كيميا كه سعي مي كرد با آسودگي خيال لبخند بزند گفت:
- اون دوست سوئديت هم هست؟
رابين با شرمندگي سر تكان داد:
- بچه ها مطلعش كردن. من نمي خواستم اصلاً بهش بگم كه دارم ميرم سوئيس.
كيميا لبخندي از سر غيظ زد و پاسخ داد:
- اميدوارم بهتون خوش بگذره.
و بعد در را بست و قصد رفتن كرد. وقتي چند قدم كوتاه برداشت رابين دوباره او را صدا زد. كيميا به طرف ماشين برگشت و در مقابل پنجره جلو خم شد و گفت:
- ديگه چيه؟
 

رابين گفت:
- فقط فكر مي كنم كه تو تعطيلات دلم برات تنگ مي شه.
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- متشكرم.
و رابين دوباره گفت:
- يه چيز ديگه. ما اينجا يه رسمايي داريم كه نمي دونم شما داريد يا نه؟
كيميا سر تكان داد و پاسخ داد:
- مثلاً؟
رابين با ترديد پاسخ داد:
- رسم... كادوي شب عيد. كادوي كريسمس.
كيميا سري تكان داد و گفت:
- اوهوم، اوهوم مي دونم چي ميگي... حالا كه چي؟
رابين داشبورد ماشينش را باز كرد و بسته زيبايي از داخل آن درآورد و گفت:
- اين مال توئه كيميا. به خاطر سال نو.
كيميا چند لحظه اي مكث كرد، بعد با ترديد دستش را جلو برد و جعبه كادوي كوچك و زيبا را از دست رابين گرفت و گفت:
- متشكرم.
رابين چند لحظه اي به او خيره ماند و بعد گفت:
- اگه ناراحت نمي شي...
ولي بعد سكوت كرد.
كيميا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- اگه ناراحت نمي شم چي؟
ولي رابين پاسخي نداد. ظاهراً انتظار كيميا بي فايده بود و او قصد نداشت جمله اش را ادامه دهد. بنابراين دوباره پرسيد:
- نگفتي اگه ناراحت نمي شم چي؟
رابين گفت:
- هيچي نشنيده بگير.
- ولي تو مي خواستي چيزي به من بگي و من ترجيح مي دم اونو امشب بشنوم.
رابين مظلومانه لبخندي زد و گفت:
- نه، ميترسم اولين شب بدون درگيريمون رو خراب كنه.
كيميا كه به جمله او شك كرده بودگفت:
- خب اگه اينطوره نگو.
رابين سر تكان داد و بدون گفتن هيچ كلام ديگري پايش را روي پدال گاز گذاشت و با شدت آن را فشرد. ماشين از جا كنده شد و به سرعت به حركت در آمد اما هنوز چند متري دور نشده بود كه دوباره دنده عقب گرفت، دقيقاً مقابل كيميا ترمز زد و گفت:
- خيلي دلم مي خواست تو هم همراهم بودي.
و باز به سرعت از او دور شد. كيميا در حالي كه همچنان در جاي خود ايستاده بود لبخند زد و حودش هم نمي دانست كه چرا به كارهاي رابين مي خندد. برعكس آنچه رابين تصور كرده بود او اصلاً از اين جمله عصباني و ناراحت نشده بود. آهسته آهسته از محوطه برفگير خوابگاه پله ها را يكي يكي پيمود و به اتاق خود رفت. قبل از آن كه حتي لباسهايش را در آود كادوي رابين را با عجله و شتاب اما به دقت باز كرد، در جعبه كادو را گشود. يك دستبند ظريف برليان بسيار زيبا در داخل آن بود. دستبند را از جعبه خارج كرد و آن را روي مچش گذاشت و در حالي كه مقابل آينه به خود لبخند مي زد آهسته زير لب زمزمه كرد:
- ديوونه.
*****

بالاخره روزهاي كسالت آور تعطيلات به پايان رسيد. روزهايي كه بيش از پيش كيميا احساس غربت ميكرد. روزهاي سخت تنهايي. با پايان يافتن تعطيلات كريسمس بچه ها كم كم به خوابگاه باز مي گشتند


ساختمان خلوت و غمبار خوابگاه يك بار ديگر رنگ شادي و نشاط سر و صداي بچه ها را به خود مي گرفت. حالا الين نيز همراه ديويد از خانه مادر بزرگش بازگشته بود، وجود او در كنار كيميا به لحظه هاي تنهايش رنگ شيطنت و شادي مي زد. بعد از تعطيلات كريسمس در نخستين روزهاي كلاس درس بزرگترين غايب كلاس باز هم رابين بود. با وجود تمام شدن تعطيلات او هنوز هم از سفر بازنگشته بود و اين در حالي بود كه كيميا بي آنكه بخواهد در انتظارش به سر مي برد. وقتي رابين در دانشگاه نبود گويا نيمي از بچه هاي دانشگاه غايب بودند و كيميا حس مي كرد سر و صداي معمول دانشگاه به نصف و يا حتي كمتر تقليل يافته است. در تمام مدت غيبت رابين، كيميا هر روز كنار رودخانه سن، پايين پله هاي سنگي منتظر بازگشت او مي نشست بي آنكه بداند چرا آنجاست.
اكنون در وجود خود حس ناشناخته و تازه اي احساس مي كرد كه سخت از آن هراسان و گريزان بود و هر لحظه در سركوب اين احساس جديد ميكوشيد. حتي دلش نمي خواست خودش هم باور كند كه اين حس خواه ناخواه در وجودش شكوفا مي شود و بي آنكه بخواهد لحظه به لحظه در دامش گرفتار مي آمد، چون پروانه اي در دام عنكبوت. آنچه هميشه از آن مي ترسيد وابستگي و تعلقي ديگر بود. آن هم با شرايطي كه رابين داشت! كيميا آن روزها در نبود رابين براي اولين بار احساس مي كرد دلش براي او تنگ مي شود. گرچه نمي خواست باور كند احساسي كه به رابين دارد احساس دلتنگيست اما هرگاه خود را در محكمه وجدان محاكمه مي كرد اين حس غريب را در وجود خود و در مورد شيطان ترين پسر دانشكده احساس مي كرد. بالاخره انتظار به سر آمد و رابين در يك بعد از ظهر سرد و يخبندان زمستاني براي اولين بار در سال نو پا به محوطه دانشگاه نهاد و همان روز كيميا او را ديد، با آن پوست آفتاب سوخته و سرخ كه مسلماً اولين نشانه بازيهاي زمستاني خصوصاً اسكي مداوم او در تعطيلات بود. وقتي براي اولين بار پس از حدوداً پانزده روز چشمان رابين به كيميا افتاد سرعتش بي اختيار تند شد با چند گام بلند خود را به او رساند و باز محترمانه اما هيجان زده با او احوالپرسي كرد و كيميا به سردي تمام پاسخش را داد. اكنون كه رابين با آن چهره جذاب، آن اندام ورزيده مردانه و آن احساسات كودكانه مقابلش قرار گرفته بود، از او احساس بيزاري مي كرد؛ گويا قصد داشت با پاسخهاي سرد و بي تفاوتش جبران روزهاي تنهايي و لحظه هاي سخت انتظار را كند. اما رابين با چنان شور و هيجان و حرارتي به سوي او دويده بود كه حتي سردي رفتار كيميا نيز نمي توانست از حرارت وجودش بكاهد.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : elahesharghi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه jbhjy چیست?