رمان الهه شرقی 6 - اینفو
طالع بینی

رمان الهه شرقی 6



كيميا نگاهي به سالومه كرد و گفت:
- دلت براي تهران خيلي تنگ شده؟
سالومه لبهايش را به حالت خاصي جمع كرد و گفت:
- نه به اون صورت. تهران چيزي براي دلتنگ شدن نداره.
كيميا يك ابرويش را بالا انداخت، لبخند پر معنايي زد و گفت:
- من هر بار ميام اينجا روزي هشت بار دور ميدوناي شهر مي چرخم.
سالومه در حالي كه پشت سر پدر از در خارج ميشد گفت:
- مطمئنم كه جدي نمي گي.
و مادر به جاي كيميا پاسخ داد:
- اتفاقاً خيلي هم جدي مي گه.
و بعد همگي خنديدند و از در خارج شدند. به حياط كه رسيدند كاوه ماشين را از پاركينگ در آورده و منتظر آنها بود. خيلي زود همه سوار شدند و به راه افتادند. كيميا پرسيد:
- كجا تشريف مي بريد آقا كاوه؟
- يه جاي خوب.
 -یعنی وسط جهنم؟
- وسط جهنم جاي خوبيه ديوونه؟
- نه جاي خوبي نيست، ولي سليقه تو بهتر از اين نمي شه.
سالومه پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- كاوه يك بار و براي هميشه نشون داده كه چقدر با سليقه است.
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- اون كه حتماً.
و سالومه كه از لحن كيميا هيچ خوشش نيامده بود، با حالت خاصي از او رو گرداند و گفت:
- هر چي باشه از اردلان كه با سليقه تر بوده...
كاوه وسط حرف سالومه پريد و گفت:
- حالام كه مي خواد خريت رو مكرر كنه.
كيميا با بي تفاوتي عجيبي كه همه را به تعجب واداشت پاسخ داد:
- اردلان سليقه من نبود، من هم سليقه اردلان نبودم. سليقه پدراي خوش سليقه مون بود.
كاوه در آينه نگاهي به صورت كيميا كرد و گفت:
- ولي اردلان اين بار تنها جلو اومده. تنهاي تنها. تمام خانواده اش با اين قضيه مخالفند. پدرش سكته نكنه شانس آورده. اين طور كه من خبر دارم بچه هاي بازار بهش گفتند كه چطور اردلان به دست و پاي بابا افتاده و التماس كرده. همين پيش از ظهري زنگ زد ببينه من رسيدم يا نه. مي گفت باباش پيغام داده اسمش رو از توي شناسنامه اش خط مي زنه اگه دست از سر كيميا بر نداره.
پدر با لحن خاصي پرسيد:
- خب اون چي گفته؟
- هيچي. گفته سرش بره دست از كيميا بر نميداره. به باباش گفته هر كاري مي خواي بكني بكن.
- تازه داره ازش خوشم مياد كاوه. پسر با وجوديه.
كيميا از شدت عصبانيت ناخنش را در كف دستش فرو كرد و با تمام وجود سعي كرد ساكت بماند، ولي نتوانست و با كنايه گفت:
- اردلان وجودش رو اون وقتي نشون داد كه دخترتون رو مثل سگ از خونه اش بيرون انداخت.
پدر چشم غره اي به كيميا رفت و پاسخ داد:
- همه آدما اشتباه مي كنن.
- جدي؟ ولي اين اشتباهات درجه داره. اشتباه تا چه درجه اي آقا؟ تا اونجا كه با زندگي يه انسان اين طوري بازي كنه؟
- ببين خواهر من! اون به غلط كردن افتاده.

تو هم يه كم كوتاه بيا ديگه
- اِ... لابد بچه آقا رو هم بايد بزرگ كنمپيشكشي زن دومشه به مناسبت عروسي ما.
صداي بغض آلود كيميا مادر را به مداخله واداشت:
- مامان جان، حرص بيخودي مي خوري كه چي؟ تازه يه كم سرحال شدي ها با خودت نساز.
- من كه دارم مي سازم مادر من. اينا با من نميسازن. برادر بنده از اون سر دنيا بلند شده اومده اينجا، شده دلال محبت!... آقا كاوه چرا اون روزي كه بنا بود ما از هم جدا بشيم نيومدي؟ حتي يه زنگ هم نزدي. گفتي زندگي خصوصي آدما به خودشون ارتباط داره. حالا چي شده؟
كاوه با عصبانيت پاسخ داد:
- مثل اينكه خوبي به تو نيومده خانم. هر كاري كه دلت مي خواد بكن. ما رو ببين كه براي كي داريم دل مي سوزونيم.
- اون وقتي كه بايد دل مي سوزوندي كجا بودي؟ من الان هيچ نيازي به اين پسره ي عوضي ندارم. تموم شد و رفت.
سالومه خسته از بحث آنها با دلخوري گفت:
- اگه بناست همين طوري با هم بجنگيد، من پياده مي شم. اِ... اعصابم رو خرد كرديد. ديگه بسه. كاوه ساكت شو ديگه.
- حق با توئه عزيزم. من معذرت مي خوام. فعلاً ديگه صحبتي در اين مورد نمي كنيم. قبولهع كيميا؟
كيميا با ناراحتي پاسخ داد:
- من از اولم حرفي نداشتم.
- خب مادر جون ديگه تموم... كاوه نگفتي كجا مي ريم؟
- يه جايي كه آبجي كوچولوي من خيلي دوست داره.
- مثلاً كجا كاوه جان؟
- كيميا تو نمي توني حدس بزني؟
كيميا كه همچنان سكوت كرده بود، شانه هايش را بالا انداخت. كاوه با لبخند دوباره گفت:
- كنار رودخونه. همون رستوراني كه خيلي دوست داشتي. يادت كه مياد.
كيميا چند بار سر تكان داد. او حالا ديگر اين رستوران را دوست نداشت، چون پر بود از ياد و خاطره روزها و شبهايي كه با اردلان در آنجا گذرانده بود.
تا رسيدن به رستوران مورد نظر كاوه، زمان تقريباً زيادي طول كشيد، اما در تمام اين مدت كيميا حتي يك كلمه هم حرف نزد. وقتي نزديك رستوران رسيدند، كاوه رو به كيميا كرد و پرسيد:
- با من قهري عزيز دردونه؟
كيميا با سر پاسخ منفي داد و كاوه دوباره گفت:
- گاهي وقتا يه جوري حرف مي زني كه فكر ميكنم غربت ازت يه مرد ساخته تو لباساي زنونه. ولي بعضي وقتاي ديگه يه جورايي مي شي كه فكر مي كنم از اون موقعهام نازك نارنجي تر شدي.
كيميا خنده اي كرد و با خود انديشيد، (( در غربت مردي بود كه با تمام وجود و در كمال صداقت از او حمايت مي كرد، ولي حالا اينجا تنها بود، خيلي تنها و بي هيچ حامي و پشتيباني، در آنجا مردي كه به فرانسه و انگليسي مسلط بود حرفهاي او را مي فهميد، ولي اينجا آدمهايي كه با او همزبان بودند حتي يك جمله اش را نمي فهميدند.))


صداي (( خب رسيديم)) پدر او را به خود آورد و به ناچار پس از مادر و سالومه از ماشين پياده شد. حالا هوا كاملاً تاريك شده بود و از رودخانه جز صدايي خروشان و خشمگين چيزي پيدا نبود. اما چراغهاي رستوران تمام محوطه را روشن كرده بودند و تك و توك تختهاي بيرون رستوران در اشغال مردان مجرد بود. همراه خانواده وارد رستوران شد و همه پشت ميزي جاي گرفتند. كيميا ناخودآگاه به ياد رستورانهاي پاريس افتاد و لبخند قشنگي زد كه از ديد بقيه مخفي نماند. كاوه هم خنديد و گفت:
- ديدي گفتم اينجا رو ددوست داري.
كيميا تشكر كرد و كاوه دوباره گفت:
- خب سفارش بديد ديگه، چرا نشستيد منو نگاه مي كنيد؟
كيميا منوي غذا را برداشت و مقابل مادر و سالومه گرفت، اما در همان حال متوجه اشاره هايي بين پدر و كاوه شد و بعد از آن كاوه از جا بلند شد. كيميا نگاهي به پدر كرد و گفت:
- مگه خودشون نميان سفارش بگيرن؟
پدر دستپاچه پاسخ داد:
- چرا ميان. كاوه رفت يه سري به ماشين بزنه.
كيميا ناباورانه سري تكان داد و چيزي نگفت، ولي احساس كرد كسي از داخل وجودش به دلش چنگ مي زند و بعد لرزشي خفيف اندامش را فرا گرفت و ضربان قلبش بي علت تند شد. لحظاتي بعد كاوه را ديد كه همراه مردي به سوي ميز آنها مي آمد. بي اختيار از جا بلند شد و با خشم به پدر گفت:
- لااقل از من اجازه مي گرفتيد.
مادر و سالومه با تعجب به كيميا، پدر و بعد به كاوه نگاه كردند. رنگ از روي مادر پريد. كيميا صندلي اش را عقب كشيد تا از پشت ميز خارج شود كه پدر قاطعانه گفت:
- بشين كيميا.
كيميا در حالي كه دندانهايش را به شدت روي هم مي سائيد، پاسخ داد:
- يا جاي من اينجاست يا اين مرتيكه.
مادر دست سرد كيميا را در دست فشرد و رو به پدر گفت:
- آفرين كمال! آفرين! خيلي خود سر شدي.
- شما اجازه بديد خانم.
- اجازه بدم كه چي بشه؟ تو همه كارات رو بي اجازه كردي.
كيميا با عصبانيت از پشت ميز خارج شد و به پدر گفت:
- سوئيچ ماشين رو بديد.
پدر كه از قاطعيت كيميا جا خورده بود، پاسخ داد:
- دست كاوه است.
- من مي رم بيرون بده سالومه يا مادر بيارن.
و بعد با چند گام بلند از كنار ميز رد شد. در حين خروج از رستوران از كنار كاوه و اردلان گذشت و با قدمهاي محكم بيرون رفت. يكراست به طرف ماشين رفت و به آن تكيه داد و با تمام وجود سعي كرد خوددار باشد، اما نتوانست. قطرات گرم اشك با سرعتي عجيب روي گونه هايش روان شد. چند لحظه اي طول كشيد تا صداي پايي از پشت سرش شنيد.
حتماً پدر سوئيچ را برايش فرستاده بود. به سرعت اشكهايش را پاك كرد و ظاهري آرام به خود گرفت


براي گرفتن سوئيچ به سوي صدا برگشت، اما وقتي چشمش به پشت سرش افتاد، نفس درون قفسه سينه اش گير كرد. به زحمت و با نفسهاي كوتاه و منقطع هواي داخل ريه اش را خارج كرد و بي هيچ عكس العملي در جاي خود ايستاد و چشمانش را بستو دست راستش را رويي دستبند دور مچ چپش به شدت فشرد.
صداي گامهايي كه به سويش مي آمدند، هر لحظه نزديكتر مي شد و بعد صداي ناآشنا و فراموش شده اردلان در گوشش پيچيد:
- سلام كيميا.
كيميا پاسخي نداد. اردلان باز گفت:
- چي شده؟ چرا چشمات رو بستي؟ نمي خواي روي نحس منو ببيني؟
كيميا چشمانش را باز كرد و گفت:
- تو كه مي دوني چرا مي پرسي؟
اردلان نزديكتر آمد. چهره اش كمي شكسته شده بود و موهاي شقيقه هايش كاملاً سفيد، اما نگاهش همان نگاه سابق بود. در مدتي كه كيميا، اردلان را ارزيابي مي كرد مسلماً او نيز مشغول همين كار بود، چون گفت:
- شنيده بودم كه خيلي قشنگتر از سابق شدي ولي باور نمي كردم آب و هواي پاريس تا اين حد بهت ساخته باشه. مطمئنم كه جووناي پاريسي بابت لطفي كه من بهشون كردم تا پايان عمر ازم ممنونن.
كيميا لبخندي زد كه در نظر اردلان زيباييش را صد چندان كرد. بعد ببا بي تفاوتي پرسيد:
- حال همسر گرامي شما چطوره؟ شنيدم بچه دار شدي.
اردلان با ناراحتي سر تكان داد و گفت:
- چي خيال كردي خانم؟ فكر كردي امشب اومدم اينجا چيكار؟
- اومدي فضولي، همين.
- نه خانم. اشتباه نكن. من اومدم كه تو هر چي دوست داري بارم كني. هرچي دلت مي خواد فحشم بدي، حتي كتكم بزني. تمام اون چيزايي رو كه لياقتمه بهم بگي و اگه بشه در آخر منو ببخشي.
كيميا پوزخندي زد و پاسخ داد:
- ببخشم كه چي؟
- فقط ببخشي. همين.
- سلام گرگ بي طمع نيست. گرگ طماع.
- گفتم كه هر چي دوست داري بهم بگو. مرد احمقي كه همسري كثل تو رو رها كنه و بره دنبال هوس بازي، هرچي ببگي حقشه.
كيميا نگاهي به سرتاپاي اردلان كرد و گفت:
- بين من و تو خيلي وقته همه چيز تموم شده. اينو خودتم مي دوني.
- ولي هيچ وقت براي شروع دوباره دير نيست.
- صبر كن! صبر كن! دير اومدي زود مي خواي بري؟ من خيلي وقته حلقخ بندگي تو رو از انگشتم در آوردم.
- مي دونم كيميا، مي دونم. بد بودم و بد كردم، ولي يه چيزي اين وسط هست كه هيچ وقت بهت نگفتم.
- خب حالا بگو.
- دوستت داشتم كيميا، دوستت داشتم. حتي وقتي كه دفتر رو براي طلاق امضاء مي كردم با تمام وجود دوستت داشتم، ولي مي خواستم اون كوه غرور رو بشكنم. فكر ميكردم اگه تهديدت كنم در خلوت دلت رو به روم باز مي كني.حتي فكرشم نمي كردم يه قفل محكم روي اين در بزني و منو براي هميشه بيرون بندازي...
 



درسته كه همه فكر مي كنن من به دستتور پدرم اين كار رو كردم، ولي واقعيت اينه كه من فقط و فقط مي خواستم تو رو اون طوري كه مي خوام به دست بيارم، حتي اگه شده با تهديد به طلاق، ولي تو انگار منتظر اين پيشنهاد بودي. خيلي راحت قبول كردي و قبل از اين كه من احمق بفهمم چه كار دارم مي كنم كنار كشيدي.
كيميا با تعجب نگاهش كرد. اردلان عاجزانه گفت:
- يه چيزي بگو دختر، خواهش مي كنم.
- خيلي خب اگه اصرار داري مي گم. خوب گوش كن آقاي ارلان يكتا. من دانشجوي سال سوم سوربن هستم و قصد دارم درسم رو تا آخر ادامه بدم.
- ولي كيميا من نمي خوام يه بار ديگه تو رو از دست بدم... همين جا پيش من بمون، قول مي دم خوشبختت كنم.
- فكر كنم اين دومين باريه كه اين قول رو ميدي.
- ولي اين بار فرق مي كنه. كيميا! من حالا ديگه عاقل شدم. ديگه اون پسر خام و احمقي كه تو مي شناختي نيستم.
- براي من هيچ فرقي نمي كنه كه تو چي شدي.
- مي دونم... مي دونم كيميا. اينو بفهم كه من به خاطر تو با تمام اين شهر دارم مي جنگم.
- خب از همين امشب مي توني آتش بس اعلام كني، چون من هيچ دليلي براي اين كار نميبينم.
- كيميا من مي خوام تو رو دوباره به دست بيارم و براي رسيدن به اين مقصود از جون مايه ميذارم.
- كه چي؟ خودت رو ثابت كني؟ من عروسك نيستم آقا كه تو هر بار يه جور باهام بازي كني. من آدمم، احساس دارم. تو از اين كلمات چيزي مي فهمي؟
- حالا ديگه مي فهمم كيميا. به هرچي كه تو قبول داري قسم مي فهمم. من تو اين چهار سال خيلي چيزا ياد گرفتم، حتي معني كلمههاي خوب و بد رو.
كيميا پوزخند زد و گفت:
- چهار سال براي يادگيري وقت زيادي نبوده، فكر كنم هنوزم نياز به فرصت داري. يه سه سال ديگه هم به خاطرت صبر مي كنم تا تو تجربه زندگي با يه زن ديگه رو هم به تجربياتت اضافه كني.
- نمك رو زخمم نپاش كيميا. تو اولين و آخرين زني هستي كه پا توي زندگي و دل من گذاشته.
- از لطف شما متشكرم آقا... حرفاتون رو زديد، حالا لطفاً سوئيچ رو به من بديد و براي صرف شام تشريف ببريد. غذاتون سرد مي شه.
- من براي شام نمي مونم، مي رم. تو برو شامت رو بخور. اما ازت خواهش مي كنم كيميا، بهت التماس مي كنم، فقط يه كم به حرفاي مردي كه تو شهر خودش غريب و تنهاست فكر كن... من اومدم عذرخواهي. اومدم بگم از اردلاني كه تو مي شناختي جز يه مرد داغون چيزي باقي نمونده، ولي همين بي مقدار و ناچيز رو بپذير تا به يمن وجود تو به همه جا و همه چيز برسه... حالا برو عزيزم، برو پيش خانواده شامت رو بخور. من اين قدر ارزش ندارم كه شب تو رو خراب كنم.
اردلان سالانه سالانه به راه افتاد
 



كيميا ناباورانه نگاهش كرد. شكسته تر از آن بود كه كيميا حتي فكرش را مي كرد. براي لحظه اي نسبت به او احساس ترحم كرد و بي اختيار گفت:
- اردلان!
اردلان با اشتياق برگشت و چشمان منتظرش را به كيميا دوخت. كيميا نيمچه لبخندي زد و گفت:
- اگه دوست داشته باشي مي توني با ما شام بخوري.
اردلان با چند گام بلند خود را به كيميا رساند و ذوق زده گفت:
- با كمال ميل خانم.
و همراه او به سوي رستوران به راه افتاد. همين كه آن دو دوشادوش هم وارد رستوران شدند، لبخند رضايت لبهاي پدر و كاوه را پوشاند و آندو زير چشمي نگاه معني داري با هم رد و بدل كردند و كيميا به فراست آن را دريافت و در دل به آنها خنديد.
******
صبح وقتي كه از خواب برخاست باز آسمان آبي بود و باز افكارش درهم و پريشان. وقتي از پله ها پايين مي رفت صداي نا آشنايي به گوشش رسيد و مطمئن شد كه مادر مهمان دارد. پاورچين پاورچين به طرف آشپزخانه رفت و اردلان را در مقابل مادر بر سر ميز صبحانه ديد. اول خواست از نيمه راه برگردد، ولي پشيمان شد و آهسته به طرف آنها رفت. درست در همان حال صداي اردلان را شنيد كه مي گفت:
- باور كنيد من اصلاً با كسي كاري ندارم. اونا يكسره به من گير مي دن وگرنه مگه من ديوونه ام كه سر به سر اين و اون بذارم... شما نمي دونيد توي اين چهار سال چقدر عذاب كشيدم. داغونم كردن. حالام دست بردار نيستن.
- باشه در هر حال پدر و مادرن، دلشون ميكنه.
- دل من كه شكسته كي بايد جواب بده؟ اون روزها من لااقل اميدوار بودم كه كيميا از حق مسلم خودش كه زندگي مشتركمون بود دفاع مي كنه، ولي اونم جلوي پدرامون درنيومد و فشار پدر مضاعف شد تا اونجايي كه زندگيمو به هم ريختن. حالا ديگه چي از جون من مي خوان؟ نمي دونم.
- تو باهاشون صحبت كن...
- چه صحبتي مادر؟ من خودم مي دونم كه پدرم فقط رو حساب لجبازي با آقا كمال تمام اين كارا رو مي كنه. به قول كيميا ما دو تا شديم بازيچه اينا! ولي اين دفعه ديگه فرق مي كنه...
ديگر طاقت نياورد و وارد آشپزخانه شد. اردلان با ديدن او كلامش را نيمه كاره رها و دستپاچه از جا برخاست و سلاك كرد. كيميا با سر پاسخ داد و گفت:
- تكليف زن و بچه حضرت والا چي مي شه؟ ما شديم بازيچه پدرامون، اونا شدن بازيچه جنابعالي. حالا زنت به كنار، اون بچه بدبخت چي كه به ناخواسته تو اين دام افتاده.
چشمان اردلان را غم بزرگي پر كرد. سرش را پايين انداخت و گفت:
- من ديگه بچه ندارم.
- ولي من شنيده بودم تو يه پسر داري. فكر ميكنم الان دو سالش باشه.
- دو سالش بود، ولي حالا ديگه نيست.
- جدي؟

- آره. پسر بيچاره من تو يكي از پارتي هاي مادرش توي استخر افتاد و خفه شد.
كيميا چشمانش را تا آخرين حد گشود و گفت:
- اينو جدي كه نمي گي؟
اردلان بغض آلود پاسخ داد:
- متأسفانه جدي جديه.
- آخه چرا؟
- چون مادرش فراموش كرده بود بچه داره.
- خداي من اين غير ممكنه!
- براي تو آره كيميا، ولي براي زن سابق من نه.
- زن سابق؟ يعني شما از هم جدا شديد؟
- آره، چند ماهي مي شه.
- متأسفم.
مادر شانه هايش را در دست گرفت و به سوي صندلي فشار داد و گفت:
- بشين صبحانه بخور. ضعف كردي.
- كشتي منو مامان. چشم مي خورم.
- من نمي دونم اردلان، اين اونجا چي كار ميكنه. با باد زندگي مي كنه. تا مجبورش نكني هيچي نمي خوره.
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- اونجام يكي هست كه مجبورم كنه، نگران نباشيد.
- كي؟ همون همكلاسيت، دختر انگليسيه؟
كيميا لبخندي زد و پاسخي نداد. مادر به خود جرأت داد و گفت:
- خدا حيرش بده. خدا براي پدر و مادرش حفظش كنه وگرنه تو تا حالا اين چارتا پاره استخونت هم آب شده بود.
اردلان نگاهي تحسين آميز به كيميا كرد و سر تكان داد. كيميا ليوان شيرش را از روي ميز برداشت و رو به اردلان گفت:
- حالا تو چرا كنگر خوردي و لنگر انداختي اينجا؟
اردلان كه از لحن كيميا جا خورده بود، با خنده جواب داد:
- قسم خوردم تا حاجت نگيرم قفل در اين خونه رو رها نكنم.
- ديوونه اي؟
- هر چي تو بگي.
- ببين اردلان، من فردا بايد برگردم پاريس، از درسام عقب مي مونم.
- مي دونم. اون وقت كي دوباره مياي تهران؟
- تابستون... احتمالاً.
اردلان فكري كرد و گفت:
- بهمن تا تير مي شه... مي شه پنج، شش ماه ديگه. خيلي خب تا اون وقت بهت وقت بدم فكر كني كافيه؟
- يعني تو مي خواي شش ماه منتظر جواب من بموني؟
- اگه لازم باشه 6 سال هم مي مونم.
- اونوقتا اينقدر زبون نداشتي.
- حالا هرچي تو بخواي دارم.
- بايد به خانمت تبريك بگم. خوب چيزي ازت ساخته.
- كيميا خواهش مي كنم اسم اون لعنتي رو نيار.
- به اونم وقتي در مورد من حرف مي زد، همينو مي گفتي؟
- من هيچ وقت پشت سر تو بد نگفتم. از هر كس كه دلت مي خواد بپرس. تنها حرفهاي بدي كه راجع به تو زدم اين بود كه گفتم تو يه تيكه از يه كوه يخي كه از قطب جنوب اومده، يا اين كه تو كوه غرور به معناي واقعي هستي.
كيميا چشمانش را به حالت فريبنده اي به اردلان دوخت و بعد گفت:
- حالا چي شده، دلت هواي قطب جنوب رو كرده يا قطب شمال كه اومدي اين طرفي؟
- اگه تو خود جهنم هم باشي دلم هواي جهنم رو كرده.
كيميا كلافه و عصبي سر تكان داد و گفت:
- خواهش مي كنم اردلان دست از اين حرفا بردار بذار زندگيمونو بكنيم.


- منم همين رو مي خوام دختر. مي خوام زندگيمونو بكنيم.
كييميا سرش را پايين انداخت و خود را به بازي با ناخنهايش مشغول كرد. اردلان پرسيد:
- حتماً بايد بري؟
- آره. گفتم كه درس دارم.
- خيلي خب خانم مهندس! همين امروز مي روم برات دنبال بليط. خودمم ميام مي برمت فرودگاه... اگه اجازه بدي تا پاريس هم همراهيت مي كنم.
- شما خيلي لطف داريد آقا، ولي من راضي نيستم كه به زحمت بيفتيد.
- زحمتي در كار نيست. خواهش مي كنم تعارف نكن.
- من اهل تعارف نيستم.
- اگه اينطوره پاشو حاضر شو با هم بريم.
كيميا لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت:
- كاوه كجاست؟
- رفته خونه خاله ي سالومه.
- پدرم؟
- رفته بازار.
- خوبه. آمار خونواده رو داري. باغبونمون چي؟
- تو باغچه است. مهري خانم هم رفته براي نهارتون خريد كنه. مامانت هم رفت توي اتاق خواب.
- بسه بابا، بسه. اشتباه شد. خوبه؟
- اگه مي خواي ادامه ندم بلند شو لباس بپوش بريم بيرون.
- بابا ماشينو با خودش برده؟
ماشين من دم دره. بلند شو ديگه. بايد التماست كنم؟
- نه نه... خواهش مي كنم ادامه نده... الان ميرم لباس بپوشم.
اردلان لبخندي از سر رضايت زد و گفت:
- منتظرم.
كيميا خيلي سريع آماده شد و نزد مادر آمد. مادر با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- با اردلان مي ري؟
- آره ماشين كه نيست. با اردلان برم راحت تره.
مادر خنده اي كرد و پاسخ داد:
- ه به اون دوونه بازي ديشبت، نه به كار امروزت. ما كه از كارهاي تو سر در نياورديم.
- فعلاً خداحافظ مادر جون.
- به سلامت عزيزم. زود برگرد.
- باشه... شما كه كاري بيرون نداريد.
- نه بهتون خوش بگذره.
كيميا لبخندي زد و همراه اردلان از خانه خارج شد. اردلان چون پسر بچه اي ذوق زده روي پاهايش بند نبود. خيلي زود در ماشين را باز و كيميا را به نشستن دعوت كرد. كيميا كنار اردلان نشست و او با سرعت حركت كرد و پرسيد:
- خانم نفرمودند كجا تشريف مي برن.
كيميا باز بي اختيار به ياد رابين افتاد و لبخند زد و به جاي پاسخ كارت ويزيت يك آژانس هوايي را به دست اردلان داد. اردلان خنده اي كرد و گفت:
- به به چقدرم دوره. فكر كنم ناهار رو هم در خدمت خانم باشيم.
كيميا باز پاسخي نداد. اردلان چند لحظه اي نگاهش كرد و پرسيد:
- روزه ي سكوت گرفتي؟
- نه.
- پس چرا حرف نمي زني؟
- تو كي ديدي من توي ماشين حرف بزنم؟
- پس هنوز اون عادت هميشگي رو داري؟
- تقريباً.
- نمي خواي برام از پاريس حرف بزني؟
- تو چي؟ چيزي براي گفتن از كانادا نداري؟
- چيزي كه بشه به خاطرش سر خانم رو درد آورد نه.
- نگران نباش من هميشه تو كيفم مسكن دارم.
-كيميا خوابگاهي هستي؟
-آره.
-خوابگاهاتون درهمه؟

- مگه سيب زميني پيازيم؟
- منظورم اينه كه دختر و پسرها با هميد؟
- نه. ساختمونامون مجزاست.
- پس خيلي هم آزاد نيستيد.
كيميا نگاهي موشكافانه به اردلان كرد و گفت:
- خيلي جالبه كه شما مردها هميشه نسبت به زناتون حساسيد، حتي زماني كه ديگه همسرتون نيستن.
- فكر مي كنم بايد اعتراف كنم حق با توئه. چون من از وقتي شنيدم داري مي ري فرانسه حسابي به هم ريختم. نمي دونم چرا احساس كردم ديگه تو رو براي هميشه از دست دادم...
اردلان سخنش را نيمه كاره رها كرد و به كيميا چشم دوخت. ولي او هيچ پاسخي نداد و به نقطهاي در مقابلش خيره شد. اردلان كاستي را درون پخش ماشين فرو كرد و گفت:
- اينم ترانه اي كه شازده خانم دوست داشت.
- هنوز يادته؟
- تا دم مرگم يادم مي مونه... يادته تو راه شمال وقتي براي دفعه اول با هم مي رفتيم مسافرت دائماً اين نوار رو مي ذاشتي؟
- آره يادمه.
- يادش بخير. چه روزهايي داشتيم و قدرش رو ندونستيم.
كيميا نگاهي پر معني به اردلان كرد و او به ناچار جمله اش را اصلاح كرد:
- معذرت مي خوام. من احمق قدر ندونستم.
كيميا خنده اش را فرو خورد و اردلان دوباره گفت:
- كيميا روي حرفام فكر كردي؟
كيميا سر تكان داد و اردلان ادامه داد:
- فقط دلم مي خواد باور كني كه هر چي گفتم حقيقت بود.
كيميا كاملاً به طرف اردلان برگشت و گفت:
- پس حالا راست بگو ببينم خونواده ات چي ميگن؟
- منظورت از خونواده پدرمه ديگه، نه؟... خودت كه بهتر مي دوني تو خونه ما فقط پدرم حرف مي زنه.
كيميا با سر تأييد كرد و اردلان گفت:
- گفته اسمم رو از توي شناسنامه اش خط ميزنه... گفته اگه يه كلمه با پدرت صحبت كنم، سرم رو مي كنه. همه بازار رو خبردار كرده.
- جدي؟ پس بي خود نيست كه پدرم انقدر ازت جانبداري مي كنه.
- منظورت چيه؟
- تو فكر كردي پپدرم از تو حمايت مي كنه؟ اگه اين طوره بايد بگم خيلي بچه اي. بابا فقط ميخواد پدرت رو ضايع كنه. همين.
اردلان لحظه اي متفكرانه سكوت كرد و بعد گفت:
- پدرم برام مهم نيست كيميا. فقط مي خوام تو رو يه بار ديگه داشته باشم. فقط همين.
كيميا پوزخندي زد و پاسخ داد:
- پس بايد بگم تو اصلاً پسر خوبي نيستي... در ضمن بخت فقط يه بار به آدم رو مي كنه.
اردلان با نگراني نگاهي به كيميا انداخت و گفت:
- جدي كه نمي گي؟
كيميا پاسخي نداد و اردلان مظلومانه گفت:
- هر چقدر بخواي منتظرت مي مونم. هر كاري هم كه بگي برات مي كنم.
كيميا سرش را پايين انداخت و به درخشش دستبندش زير تابش خورشيد خيره ماند. بعد بياختيار باز هم دستش را روي دستبندش گذاشت و مچش را در دست فشرد


باز حرارت نگاه آبي رابين را در وجود خود احساس كرد و لبهايش به آرامي تكان خورد. اردلان پرسيد:
- تو چيزي گفتي؟
- من... نه... يعني آره... راستش مي دوني اردلان... من... من به تو هيچ قولي نمي دم. بي خودي منتظر من نمون.
اردلان نگاه عميقي به كيميا كرد و گفت:
- ولي من به اين سادگي دست بردار نيستم.
- من مي خوام كه بگذري.
- نه... محاله. من يه اشتباه رو دوبار تكرار نميكنم.
- خواهش مي كنم اردلان.
- نه كيميا. از من نخواه كه نمي تونم.
- اردلان.
- نه. من از تو خواهش مي كنم كيميا.
- پس يادت باشه من چي گفتم. دلم نمي خواد بعداً بگي سر كارت گذاشته بودم.
اردلان لحظاتي سكوت كرد و بعد پرسيد:
- پاي كس ديگه اي درميونه؟
- كيميا كه انتظار چنين سؤالي را نداشت به شدت جا خورد و دستپاچه پاسخ داد:
- نه... نه... نه اصلاً.
- به من كه دروغ نمي گي؟
- چرا اينطور فكر مي كني؟
- من يه چيزايي راجع به تو مي دونم.
كيميا يكه اي خورد و در حالي كه سعي مي كرد بر خود مسلط شود آهسته پرسيد:
- مثلاً چي؟
- نمي خوام در موردش حرف بزنيم.
- ولي من دلم مي خواد بدونم تو از چي حرف مي زني.
- اگه اين طوري سر سختي كني به اين نتيجه مي رسم شايعاتي كه در موردت شنيدم حقيقت داره و تو توي پاريس خيلي هم بيكار نيستي.
كيميا كه حالا كمي عصباني به نظر مي رسيد با لحني پرخاشگرانه پاسخ داد:
نه به تو و نه به هيچ كس ديگه
ربطي نداره كه من تو پاريس چطور زندگي مي كنم. زندگي من به خودم ربط داره، فهميدي؟
اردلان پاسخي نداد. كيميا لبخند كجي زد و ادامه داد:
- زندگي من تو پاريس چيزي كمتر از زندگي تو توي تورنتو نيست.
اردلان باز لحظاتي را به سكوت گذراند و بعد گفت:
- مهم نيست. به هر حال تو يه زن آزاد بودي و به قول خودت اختيار زندگيت رو داشتي. براي من گذشته هيچ اهميتي نداره، مهم فرداست.
- ولي تو هنوز نگفتي از كي راجع به من اطلاعات مي گيري؟
- اين طور كه تو فكر مي كني نيست.
- پس كدوم طوره؟
- من از كسي راجع به تو اطلاعات نمي گيرم.
- پس يه دستي زدي نه؟
- و تو هم خوب بند رو آب دادي.
- من مي دونم به اين خاطر كه جواب سؤالم رو ندي داري دروغ مي گي. ولي برام هيچ مهم نيست كه مردم پشت سرم چي مي گن. اينقدر از اين حرفا شنيدم كه برام عادي شده. اما بهت توصيه مي كنم كمي عاقل باشي. بيخودي دنبال من راه نيفت و ار اين و اون پرس و جو نكن. چون اگه هم به نتيجه برسي فقط خودت رو عذاب دادي.
- پس نتيجه اي هم در كاره؟
كيميا سرش را به طرف پايين خم كرد، دستانش را از هم باز كرد و با خنده گفت:
- هوم.
اردلان حالتي كاملاً جدي و قاطع به خود گرفت


با لحني مصمم و خشن پاسخ داد:
- خيلي خب خانم. پس به اون شازده پسر از طرف من بگو حالا كه اين طور شد پس بچرخ تا بچرخيم.
و بعد با عصبانيت دنده عوض كرد و پايش را تا آخرين حد روي پدال گاز فشرد.

چمدان خالي اش را بست و زير تخت گذاشت و بعد با خستگي روي تخت نشست و به ساعتش نگاه كرد. جابجا كردن وسايلش بيش از يك ساعت وقت گرفته بود، اما بالاخره تمام شد. مادر باز كوله بارش را لبريز نموده بود و مسلماً جابجايي آن همه وسايل و خوراكي و پوشاك وقت گير و خسته كننده بود. چشمش كه به جعبه گل كنار اتاق افتاد ناخودآگاه احساس دلتنگي كرد. گلهايي كه اردلان برايش به فرودگاه آورده بود و نگاه متعجب و حيران تمام فاميل كه با بهت و حسرت به او نگاه ميكردند و احساس بي تفاوت او در مقال تمام آنچه در پيرامونش رخ مي داد. تمام ترديدهاي دنيا در ذهنش خانه كرده بود و تمام دو راهي هاي زندگي در مقابلش قرار داشت و باز او بيچاره و مستأصل مانده بود. فكر زندگي دوباره با اردلان تمام وجودش را در فشاري كشنده اسير مي كرد، اما مي دانست كه فرار از اين وضعيت نيز به آساني ميسر نمي باشد. از طرفي گاهي مي انديشيد براي او چه فرقي مي كند كه چه پيش آيد. براي انساني كه به پايان خط رسيده، ديگر چه تفاوتي ميان شب و روز، خواب و بيداري، زمستان يا تابستان. اما حس غريبي در وجودش او را از اين كار منع مي كرد و به آينده اميدوارش مي ساخت.
در اتاق به شدت باز شد، ناگهان از جا جهيد ولي با ديدن رابين در جا خشكش زد. رابين تنها يك لحظه به او نگاه كرد و بعد بلافاصله به عقب برگشت و پشت به او ايستاد. از روي صندلي كنار ميز تحرير شال سيه رنگش را برداشت همان طوري از پشت برايش پرت كرد و گفت:
- معذرت مي خوام. بازم فراموش كردم.
كيميا كه همچنان حيرت زده در جاي خود ايستاده بود اندكي به خود آمد. با سرعت شالش را از روي زمين برداشت و خود را پوشاند. رابين بي حوصله و با عجله پرسيد:
- مي تونم برگردم؟
كيميا كه هنوز هم به حالت عادي بازنگشته بود، تنها پاسخ داد:
- اوهوم.
رابين بلافاصله برگشت. كيميا چند لحظه اي با تعجب به او نگاه كرد. براي اولين بار ته ريش تيره اي روي صورتش خودنمايي مي كرد و چهره اش را تيره تر و جذاب تر نشان مي داد و يال زيتوني آشفته اش گيرايي اش را صد چندان مي نمود. كيميا با تعجب پرسيد:
چه خبر شده؟ اين چه وضعيه؟
رابين با عصبانيت پاسخ داد:
- بالاخره اومدي نه؟
كيميا تنها نگاهش كرد و او دوباره گفت:
- كي بهت ياد داده بي خبر سفر بري؟
كيميا كه تازه متوجه منظور رابين شده بود

پوزخندي زد و به طعنه گفت:
- مگه شما براي سفراتون از من اجازه مي گيريد؟
-
- اجازه كه چيزي نيست. اگه امر بفرماييد پاسپورتم رو به امضاي شما مي رسونم.
كيميا با تعجب به رابين نگاه كرد. او چند قدم جلوتر آمد و اين بار با لحن آرامتري گفت:
- هيچ مي دوني اگه تا فردا نمي اومدي من مياومدم دنبالت؟
كيميا لبخند پر تمسخري زد و پاسخ داد:
- اين قصه ها رو براي مانكن سوئديت تعريف كن تا بيشتر از اين برات ببميره.
رابين چيني به پيشاني انداخت و با دلخوري گفت:
- خودت بهتر مي دوني كه خيلي وقته نديدمش.
بعد دستش را در جيب فرو برد و كاغذي را بيرون كشيد و مقابل كيميا گرفت:
- قصه آره... خب نگاش كن.
كيميا با ناباوري به دست رابين نگاه كرد و بي آنكه بليط را از دستش بگيرد گفت:
- به مقصد نيويورك؟
- همكلاسيهات مي گن سواد فرانسه ات عاليه. بگير بخون.
كيميا كه سعي مي كرد ظاهري بي تفاوت به خود بگيرد و اشتياقش را براي خواندن مقصد بليط نشان ندهد، به آرامي دستش را پيش برد و بليط را گرفت و باز كرد. چند لحظه اي با تعجب به نوشته هاي داخل آن خيره ماند. سپس آهسته پرسيد:
- تو واقعاً مي خواستي بياي ايران؟
- خب آره... اشكالي داره؟ نكنه ممنوع الورودم كردي؟
- من كه مثل تو بچه پولدار نيستم از اين كارا بكنم.
رابين باز نزديكتر آمد و عاجزانه گفت:
- تا كي مي خواي بهم طعنه بزني؟
كيميا لحظه اي به آسمان آبي و زيباي چشمان رابين خيره ماند و بعد آهسته گفت:
- معذرت مي خوام منظوري نداشتم.
رابين كه از آرامش كلام كيميا جرأتي يافته بود آرام گفت:
- ديگه اين طوري نرو كيميا، خواهش مي كنم... هر جاي دنيا كه پا مي ذارم جات خاليه ولي اينجا فرق مي كنه. وقتي نيستي به جهنم تبديل مي شه و من واقعاً طاقت اين جهنم رو ندارم.
كيميا سر به زير انداخت و نگاهش را به گلهاي قاليچه كوچك وسط اتاق دوخت و هرچه به دنبال جمله اي در ذهن خود گشت، نتيجه اي نگرفت و زير لب زمزمه كرد:
- من... من...
بعد سرش را بالا آورد، اما هيچ كس در اتاق نبود. خودش هم نمي دانست رابين كي و چگونه به خلوت خيال او راه يافته بود. زير لب غريد:
- لعنت به تو رابين. بالاخره ديوونه ام مي كني. چرا بايد تصور كنم تو مياي تو اين اتاق؟
بعد شالش را از روي دوش برداشت و با عصبانيت روي صندلي پرت كرد. تغيير و جابجايي هوا نسيم آرامي را ايجاد كرد كه باعث شد كاغذي از روي ميز پايين بيفتد. خم شد و كاغذ را كه كه به پشت روي زمين افتاده بود برداشت. بليط هواپيما به مقصد ايران و به نام (( مسيو رابين رايان)).
كيميا لحظه اي كاغذ را در ميان انگشتانش فشرد


شامه اش را از عطر خوشبوي رابين كه در اتاق پيچيده بود پر كرد و زير لب زمزمه كرد، (( كي باور مي كنه رابين، وقتي خودم هم نمي تونم باور كنم؟))
***
روز بعد، زماني كه كيميا بعد از آخرين كلاسش پا به محوطه دانشگاه گذاشت، رابين در گوشه اي زير درختي كز كرده و نگاهش به نقطه نامعلومي گره خورده بود. كيميا بي اختيار به سوي رابين قدم برداشت و وقتي مقابلش رسيد او را چنان غرق در خود ديد كه حتي متوجه كيميا نشد. لحظه اي در سكوت ايستاد و به حالت معصومانه نگاه رابين خيره شد. بعد آهسته نزديك شد و گفت:
- عصر بخير.
رابين ناگهان به خود آمد، تكان سختي خورد و گفت:
- س... سلام.
- چيه؟ ترسوندمت؟
- نه، ولي منتظر هر كسي بودم به جز تو.
- اين يعني اين كه برم. تو با كس ديگه اي قرار داري؟
رابين لبخند زيبايي زد و سر تكان داد و هيچ نگفت. كيميا هم بي اختيار لبخند زد و دوباره گفت:
- اگه وقت كردي يه سر بيا خوابگاه. برات يه كمي خوراكي سنتي ايروني آوردم.
رابين مشتاقانه از جا جست و گفت:
- همين كه خودت اومدي كافيه.
- باور كنم كه اينقدر منتظرم بودي؟
رابين با بي قيدي شانه بالا انداخت و پاسخي نداد و كيميا را مجبور كرد كه باز هم گوينده باشد:
- تهران همه بهت سلام رسوندن.
رابين گويا اصلاً جمله كيميا را نشنيده بود. به جاي آن كه پاسخ او را بدهد، پرسيد:
- تهران خبر خاصي نبود؟
كيميا كمي دستپاچه شد و با لكنت پاسخ داد:
- نه... يعني... چرا اصلاً بايد خبري باشه؟
- اين وقت سال، وسط ترم و اين طور ناگهاني، فكر نمي كني علت خاصي داشته باشه؟
- نه... يعني چرا. راستش رو بخواي حال پدرم زياد خوب نبود.
رابين پوزخندي زد و گفت:
- چطور عموت خبر نداشت؟
- مگه تو عمو رو ديدي؟
- نه بهش زنگ زدم.
- از عمو پرسيدي چرا من رفتم تهران؟
- نه اينطور مستقيماً.
كيميا سرش را پايين انداخت. رابين در فاصله كمي از او ايستاد و باز نگاهش حالتي كودكانه يافت و مظلومانه پرسيد:
- يعني نمي شه به من بگي قضيه چي بوده؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- خبر خاصي نبود ديوونه.
ولي رابين كه قانع نشده بود مصرانه دوباره گفت:
- اگه امكانش هست بههم بگو و خيالم رو راحت كن.
كيميا كمي سكوت كرد. بعد چون جرقه اي در ذهنش درخشيد. با آسودگي پاسخ داد:
- كاوه و خانمش بعد از سالها اومده بودن ايران و مادر مي خواست بعد از مدتها ما با هم دور يك ميز بشينيم. وقتي به من گفت منم حسابي استقبال كردم.
رابين لحظه اي ساكت ايستاد و بعد در حالي كه يعي مي كرد لبخند بزند، پاسخ داد:
- گرچه مطمئنم باز هم راست نگفتي ولي در هر حال مي تونم اميدوار باشم كه....


من دارم اشتباه ميكنم و شما حقيقت رو گفتين.
كيميا احساس كرد از اين كه به رابين دروغ گفته به شدت متأسف است، اما پاسخ مناسب تري براي سؤالي كه هرگز فكر نمي كرد رابين بپرسد نداشت. براي آنكه مسير صحبت را عوض كند گفت:
- قصد خونه رفتن نداري؟
- چرا، بريم.
كيميا لحظه اي در جا ايستاد و چون نگاه استفهام آميز رابين را ديد با خنده گفت:
- پس قرارت چي مي شه؟ مثل اينكه منتظر كسي بودي؟
رابين در حالي كه راه مي افتاد كيف كيميا را به سوي خود كشيد و او را وادار به همراهي كرد و گفت:
- بيا شيطون، بيا. الهه و اينقدر شيطنت!؟
كيميا در يك لحظه كيفش را پس كشيد و رابين كاملاً به سوي او برگشت. كيميا تمام جذابيتش را در لبخندي خلاصه و آن را نثار چشمان دريايي رابين كرد و گفت:
- الهه اگه هر كاري دلش مي خواد نكنه كه ديگه الهه نيست.
رابين همان طور غرق در زيبايي هاي وحشي كيميا به آهستگي پاسخ داد:
- هر چي مي خواي بكن الهه من. بسوزون، خاكستر كن، ويرون كن، و اگه باز راضي نشدي بكش، روزي هزار بار بكش.
كيميا خنده قشنگي كرد و گفت:
- يه شام ما رو مهمون كن و اينقدر زبون نريز.
- گفتي چه كار كنم؟
- هيچي بابا ناراحت نشو... تو مهمون من، حالا بريم اون لگن قراضه ات رو راه بنداز كه خيلي گرسنه ام.
رابين با صداي بلند خنديد و گفت:
- پيش به سوي لگن قراضه.
و بعد باز كيف كيميا را به سوي خود كشيد.
*****
اولين بار كه پس از بازگشت كيميا از تهران تلفن او را خواست، قلبش به طپشي عجيب درآمد و براي لحظه اي در پاسخ گفتن دچار ترديد شد ولي باز پشيمان شد و ناچار به سرعت پله ها را به سوي طبقه پايين طي كرد و گوشي را برداشت و مردد گفت:
- بله.
و همان صدايي را كه توقعش را داشت پاسخ داد:
- سلام خانم خانمها.
- سلام... تويي اردلان؟
- جاي شكرش باقيه كه هنوز صداي منو ميشناسي.
كيميا پاسخي نداد و اردلان باز گفت:
- حالت خوبه؟
- خوبم ممنون... تو چطوري؟
- اي مي گذره. ما كه اينجا ايفل نداريم عصرا بريم دورش قدم بزنيم ، دور ستون وسط پذيرايي خونمون قدم مي زنيم.
- ببخشيد منم هيچ وقت تو ميدون ايفل قذم نمي زنم. كنار سن قدم مي زنم. شما هم مي تونيد براي ابراز همدردي كنار جوي توي كوچه تون قدم بزنيد.
- چشم. حتماً. اصلاً چطوره پاچه هامو بزنم بالا و برم توي جوي قدم بزنم؟
- بدم نگفتي. فقط مواظب باش بچه ها با سنگ سرتو نشكونن.
- واسه چي؟
- خودت كه بهتر مي دوني بچه ها هميشه از ديوونه ها هيجان زده مي شن.
- بگو... بگو... هرچي دلت مي خواد بگو خانم. مردم رو به لقب شواليه اي مفتخر مي كني من فلك زده رو به ديوونگي.



كيميا ناگهان به ياد رابين افتاد. او هميشه رابين را ديوانه خطاب مي كرد و وقتي براي اولين بار اين لقب را به او داده بود ناچار شده بود در خصوص معناي مجازي آن سه خطي توضيح بدهد.
صداي اردلان او را از عالم خود بيرون كشيد:
- كيميا... قطع شد؟
- نه، نه مي شنوم.
- پس چرا جواب نمي دي؟
- داشتم فكر مي كردم كه اين لقب هم قبلاً اعطا شده. ته صف وايستا تا برات يه عنوان خوب پيدا كنم.
- زياد به مغزت فشار نيار. فكر كنم ابله برام بهترين لقبه.
- نه مي ترسم اونطوري داستايوسكي ازم شكايت كنه.
اردلان خنده بلندي سر داد و بعد گفت:
- خب خانم كوچولو چه خبرا؟
- سلامتي... شما چه خبر؟ آب و هواي تهرون چطوره؟ از خانواده من خبر داري؟ كاوه رفت؟
- خانم اجازه بده يكي يكي. آب و هوا مثل هميشه يعني آخراي زمستون همه ي سالهاي پيشه. خانواده تون هم به شكر خدا در سلامت كاملند. ديشب سري بهشون زدم. كاوه خان هم نرفته.
- اِ... نرفته؟
- نه... مي دوني كيميا بين خودمون باشه، ولي اونطوري كه من خبر دارم پدر خانمش تو تورنتو ورشكست شده و كاوه رو فرستاده ايران كارهاش رو جور كنه كه اگه بشه با اين ته مونده اي كه براش مونده بياد ايران و يه كار و كاسبي راه بندازه.
كيميا متعجب پرسيد:
- جدي مي گي؟
- آره بابا. خبرهاي من هميشه موثقند.
- خودت رو تحويل نگير ببينم... من ساده رو باش كه فكر مي كردم كاوه به خاطر من اومده ايران...
- عجب جلبيه اين پسره.
كيميا لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت:
- بيچاره كاوه چه جوري مي خواد با سالومه كنار بياد.
- مخصوصاً حالا كه داره مامان هم مي شه.
- اين زن و شوهر به گمونم معلم خصوصي چرچيل بودن.
- بي خيال عزيزم. ولشون كن. بيا از خودمون حرف بزنيم.
كيميا پاسخي نداد. اردلان چون سكوتش را طولاني ديد پرسيد:
- چيه ساكت شدي؟
كيميا مي خواست بگويد حرفي براي گفتن ندارد، اما دهانش باز نشد و چون سكوتش طولاني شد اردلان دوباره گفت:
- خانم كوچولو، پشت خط خوابت برده؟
- نه بيدارم بگو.
- كيميا تو از اين كه بهت زنگ زدم ناراحتي؟
- ناراحت؟... نمي دونم.
- يعني چي كه نمي دوني؟ تو توقع داري تو اين مدتي كه من بايد منتظر بمونم تا جوابمو بدي حتي بهت زنگ نزنم؟
- من چند بار گفتم كه هيچ قولي بهت نمي دم.
- من كه ول از تو نخواستم. فقط خواستم حالت رو بپرسم و صدات رو بشنوم. اين خيلي بي انصافيه كه تو حتي اينم از من دريغ كني.
- جدي؟ ولي تو چهار سال بي من و بي صداي من به راحتي زندگي كردي. الان هم مي توني از همون روش براي زندگيت استفاده كني.
- تو مي خواي تا ابد به من طعنه اشتباهي رو كه كردم بزني؟


- نه. من اصلاً قصدم طعنه زدن نيست، فقط خواستم راه حل پيش پات بذارم.
- لطف سر كار عالي مزيد، ولي خانم اين انصاف نيست اين طوري نمك روي زخم ما بپاشي.
- كيميا لحظه اي سكوت كرد. خودش هم نمي دانست چرا راحت و بي پرده حرف دلش را به اردلان نمي گويد و خيال او را آسوده نمي كند. شايد از سرگرداندن او خرسند مي شد و شايد به تلافي روزهاي سخت و پر التهاب گذشته زندگي آرام او را به التهاب و نگراني ميكشاند.
- داري ما رو خانم؟
- نه. خيلي وقته كه ندارمت.
- تو بخواه تا به نام بزنيم.
- دير اومدي زود مي خواي بري.
- نه عزيزم. هيچ عجله اي براي رفتن ندارم.
- پس حالا حالاها بمون... اردلان اين جا كسي منتظر ايستاده مي خواد تلفن كنه. اگه كار ديگه اي نداري فعلاً خدانگهدار.
- اِ... يعني خيلي عجله داره؟
- آره خيلي وقته ايستاده.
- باشه، پس بعداً بهت زنگ مي زنم.
- به مادرم اينا سلام برسون.
- باشه حتماً.
- خداحافظ!
- مواظب خودت باش...
كيميا بدون آن كه پاسخ آخرين جمله اردلان را بدهد، گوشي را روي دستگاه گذاشت. نفس محبوسش را با شدت بيرون داد و زير لب غريد، ((برو گمشو مرتيكه نفهم!))
و بعد در حالي كه به شدت پاهايش را روي پله ها مي كوبيد، به طرف اتاقش رفت. اما درست روي آخرين پله الين را ديد كه مثل هميشه با عجله به سوي پله ها مي دويد.
الين به محض ديدن كيميا گفت:
تو كجا بودي؟ در اتاقت باز بود ولي خودت نبودي.
- داشتم تلفن جواب مي دادم.
- از ايران بود؟
- آره.
- خب پس چرا ناراحتي؟
- نمي دونم.
الين خنده بلندي كرد. شايد به نظرش خيلي جالب آمده بود كه كيميا علت ناراحتي خود را نميدانست. كيميا لبهايش را به حالت خاصي كج كرد و به الين گفت:
- چه خبرته؟
- معذرت مي خوام كيميا.
كيميا شانه اي بالا انداخت و بي آنكه جواب الين را بدهد با خود زمزمه كرد:
- مي دوني چي دوست دارم؟
- نه، بگو.
كيميا ناگهان متوجه الين شد و گفت:
- تو چرا نمي ري سراغ كارت؟
- مي خوام ببينم تو چي دوست داري.
- آه... دوست دارم كنار سن قدم بزنم.
- پس زود لباس بپوش بريم.
- تو فقط منتظر پيشنهاد من بودي؟
- كاملاً.
- پس بريم ديگه.
- فقط لباس گرم بپوش.
- چشم مادر بزرگ... خودت چرا اينجا ايستادي؟ برو آماده شو ديگه.
- من آماده ام. تا تو بياي، پايين منتظر مي مونم.
كيميا به طرف اتاقش رفت و خيلي زود لباس پوشيد و خود را به الين رساند. الين همانطور كه كنار در ايستاده بود گفت:
- زود اومدي.
كيميا لبخندي زد و الين دوباره گفت:
- خب گفتي دوست داري كنار سن قدم بزني.
- حالا بريم بيرون يه جايي مي ريم ديگه.
- نه ديگه. قرار شد كنار سن قدم بزنيم.

- چيه؟ ديويد افتاده توي سن؟
- نه باور كن...
- بريم، بريم تو هيچ وقت درست نمي شي.
- چي؟
- هيچي، هيچي.
وارد محوطه خوابگاه كه شدند سرماي غروب به طرفشان هجوم آورد و وادارشان كرد شالهاشان را بالا بكشند و تندتر قدم بردارند. جلوي در خوابگاه كه رسيدند الين مشغول تعريف كردن يكي از ماجراهاي بي مزه اش با ديويد بود و چنان با صداي بلند صحبت مي كرد كه كيميا مجبور بود فاصله اش را با او بشتر از حد معمول نمايد.
در همان حال خانمي با پالتوي قهوه اي رنگ به سويشان آمد و كنار الين و پشت به كيميا ايستاد. كيميا در همان فاصله با الين ايستاد و اجازه داد خانم شيك پوش كه تصور مي كرد از دوستان الين است حرفهايش را با او تمام كند، اما برخلاف تصور او زن كاملاً به سوي او برگشت و بوي خوش عطرش تمام شامه كيميا را پر كرد. زن يك گام بلند به سوي او برداشت و كيميا توانست در تاريك و روشن غروب صورت زيباي او را لحظه اي در ميان قابي از خز كلاهش ببيند و چشمانش از تعجب گرد شود. زن لبخند خفيفي زد و گفت:
كيميا همانطور خيرت زده پاسخ داد:
- عصر بخير.
- متأسفم كه مزاحمتون شدم.
- اصلاً مزاحمتي در كار نيست. ما كار خاصي نداشتيم. فقط مي خواستيم قدم بزنيم.
- پس اگه اجازه بديد منم همراهتون ميام.
- هيچ اشكالي نداره.
و با اشاره به الين فهماند كه حركت كند. حالا هر سه در يك خط موازي و در سكوت با گامهاي آرام سنگفرش سرد خيابان را طي مي كردند در حالي كه كيميا با تمام وجود مشتاق بود كه بداند اريكا از او و الين چه مي خواهد. اما سكوت لبهاي خوش فرم و رنگ اريكا را به هم دوخته بود. الين كه بي طاقت شده بود، با ايما و اشاره پرسيد:
- اين چي مي گه؟
كيميا در حالي كه با اشاره دست او را وادار به سكوت مي كرد شانه بالا انداخت. لحظاتي چند به همان حالت طي شد كه ناگهان اريكا در جاي خود ايستاد به سوي كيميا روي گرداند و كيميا قطرات درشت اشك را ديد كه به سرعت از روي گونه هاي مهتابي اش سر مي خورد. با تعجب پرسيد:
- اريكا چي شده؟
در يك لحظه صداي گريه اريكا چنان بلند شد كه حتي توجه رهگذران را به خود جلب كرد. كيميا و الين هراسان به او چشم دوختند. كيميا دوباره گفت:
- خواهش مي كنم حرف بزن اريكا... چي شده؟
اريكا در ميان گريه بريده بريده گفت:
- رابين... رابين...
چيزي در درون كيميا شكست. صدايش لرزش محسوسي پيدا كرد، به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت:
- چي شده؟ رابين چي شده؟
اريكا لحظه اي به سياهي چشمان كيميا خيره ماند و گفت:
- ديشب... ديشب...
ولي گريه امانش نداد و دوباره صداي هق هقش بلند شد. كيميا لحظه اي انديشيد، (( ديشب)).


از دو شب پيش كه شام را با رابين در رستوران مورد علاقه او خورده بود و آخر شب بسته سوغاتيهايش را داده بود، ديگر رابين را نديده بود و خيلي دلش مي خواست بداند در اين مدت كوتاه چه اتفاقي براي رابين افتاده است. بنابراين شانه هاي نحيف اريكا را به سختي در دست فشرد و در حالي كه او را تكان مي داد با عصبانيت گفت:
- بالاخره حرف مي زني يا نه؟
اريكا با دستمال نوك بيني سر بالا و ظريفش را به شدت كشيد و گفت:
- رابين ديشب... يعني همين ديشب....
و باز سكوت كرد. كيميا كه ديگر واقعاً كلافه شده بود با خشم گفت:
- يه مرتبه بگو رابين ديشب مرد و خيال همه مون رو راحت كن.
اريكا و الين با تعجب به كيميا نگاه كردند و او كه دانست باز هم زياده روي كرده با حالتي عصبي سر تكان داد و گفت:
- خيلي خب معذرت مي خوام، ولي تو خانم كوچولو راستي راستي آدم رو ديوونه مي كني.
اريكا نيمچه لبخندي زد و پاسخ داد:
- من اصلاً نمي دونم چه طوري بايد بگم.
و كيميا با پوزخند رو به الين كرد و گفت:
- حالا بيا به اين يكي زبون ياد بده. نميدونه چطوري بايد حرف بزنه.
- نه منظورم اين نيست... راستش رو بخواي ديشب رابين با من رفتاري كرد كه هيچ انتظارش رو نداشتم.
كيميا نفسي به راحتي كشيد و زير لب غريد:
- جونت بالا بياد زودتر بگو ديگه.
و بعد با خونسردي به لبهاي اريكا چشم دوخت. اريكا لحظه اي با تمام قدرت نفوذ عجيب زيبايي چشمانش به كيميا نگريست و بعد گفت:
- ديشب رابين منو از منزلش بيرون كرد.
كيميا و الين نگاهي با حيرت به يكديگر كردند و يكباره پرسيدند:
- تو رو بيرون كرد؟!
اريكا با تأسف سري تكان داد و گفت:
- خيلي وقته كه ديگه ما زياد با هم نيستيم. اما هر بار كه بعد از چند هفته به ديدنش مي رفتم ازم استقبال مي كرد، ولي چند روز قبل كه رفتم منزلش سر درد رو بهانه كرد و از من خواست كه تنهاش بذارم. ديشب كه دوباره رفتم پيشش، خيلي راحت منو از خونه اش بيرون كرد. بهم گفت كه ديگه نمي خواد منو توي خونه اش ببينه. من خودم خوب مي دونم كه در ميون دوستان مؤنثش من تنها دوستي هستم كه تا ديشب باهاش ارتباط داشتم. ولي اون ديشب آخرين ارتباطش رو با دنياي دلخواهش قطع كرد.
اريكا ساكت شد و اين در حالي بود كه كيميا و الين نيز حرفي براي گفتن نداشتند. اما كيميا احساس خاصي را در وجود خسته اش تجربه مي كرد، احساسي كه برايش كاملاً غريبه بود. لحظاتي به سكوت گذشت. بالاخره كيميا سكوت را شكست و پرسيد:
- تو از كجا مي دوني كه رابين از دنياي دلخواهش دل كنده؟ هيچ كس اونو مجبور نكرده كه...


اريكا به سرعت كلام كيميا راقطع كرد و گفت:
- برعكس يه نفر هست كه سعي داره رابين رو از تمام اونچه كه دوست داره جدا كنه... چطور شما متوجه نشدي كه اون روز به روز بيمارتر مي شه. افسردگي رابين چيزي نيستكه بشه ازش به سادگي گذشت.
كيميا قيافه حق به جانبي به خود گرفت و پاسخ داد:
- خيلي خب، بر فرض كه حرفهاي شما راجع به وضعيت روحي رابين درست باشه، ولي آخه چه كسي ممكنه اين قدرت رو داشته باشه كه يه آدم اونم مثل رابين رو از تمام متعلقاتشجدا كنه؟
اريكا به جاي هر پاسخ ديگري فقط با نگاهي نافذ به چشمان كيميا نگاه كرد. كيميا با تعجب از او روي گرداند و به سوي الين برگشت. اما نگاه الين هم حرفي جزحرف چشمان زيباي اريكا نداشت. لحظهاي سكوت برقرار شد. اين بار اريكا سكوت را شكست و گفت:
- گوش كنيد خانم كيميا، من خوب مي دونم كه سر نخ تمام اين قضايا توي دستاي تواناي شماست. اما لازم مي دونم بهتون توضيح بدم كه رابين پرنده قفسي كه شما ساختيد نيست. اون توي قفس تنگ و تاريك نمي تونه دوام بياره و زود از پا درمياد. من همه چيز رو راجع به شما و رابين مي دونم. الانم نيومدم در مورد خودم با شما صحبت كنم. همه حرف من سر رابينه كه داره مثل يه شمع ذوب مي شه. اونم به خاطر افكار پوسيده يه انسان دور از تمئن.
كيميا لحظه اي برآشفت و با عصبانيت گفت:
- بهتره مواظب حرف زدنتون باشيد خانم... دوست رواني شما هر كاري مي كنه به من هيچ ربطي نداره.
- رواني؟ شما واقعاً در مورد رابين اين طور فكر مي كنيد؟
كيميا پاسخي نداد و اريكا دوباره گفت:
- پس مي شه لطف كني و دست از روانكاوي اين ديوونه برداري؟ يا نه مي ترسي دچار عذاب وجدان بشي؟ و البته حق هم داري اگه رابين ديوونه شده اين بلاييه كه تو سرش آوردي. تو اونو به جنون كشيدي و حالا هم با خيال راحت مي گي اون پسره ي ديوونه. و درست هم مي گي چون اگه فقط يه ذره عقل توي كله خالي اون پسره بود خودش رو به خاطر تو مضحكه خاص و عام نميكرد.
كيميا با خشم دندانهايش را روي هم فشرد و پاسخ داد:
- اينا رو برو به خودش بگو.
- فكر كردي نگفتم؟ ولي اون حاضر نيست بشنوه.
- خب اين مشكل شماست...
الين كه مي ديد كار كم كم بالا مي گيرد، ميان حرف آنها پريد و گفت:
- خيلي خب بسه كيميا. مي دوني كه دوستامون منتظرن و بايد هرچه زودتر بريم.
اريكا كه سعي مي كرد خونسرد باشد، اين بار با لحن ملايمتري گفت:
- كيميا خواهش مي كنم به حرفاي من خوب فكر كن. رابين... رابين داره از دست مي ره.
كيميا لحظه اي متفكرانه سكوت كرد و بعد پرسيد:
- خب تو فكر مي كني در اين مورد چه كاري از دست من ساخته است؟
 



اريكا لحظه اي نگاهش كرد. گويا در گفتن جمله اي مردد بود. كيميا ناچار به كمكش آمد و گفت:
- بگو... راحت باش.
اريكا كه گويا جرأتي يافته بود به سرعت گفت:
- دست از سرش بردار... اونو از خودت برون.
كيميا برعكس آنچه تصورش را مي كرد نتوانست به سرعت پاسخ مثبت دهد. گويا اريكا از او مي خواست تا از قطعه اي از وجودش جدا شود. بنابراين با ترديد پاسخ داد:
- من... من قبلاً هم اين حرفا رو بهش گفتم...
- مي دونم... همه مي دونن.
- پس چه كار ديگه اي از دست من ساخته است؟
- خيلي كارها.
- من كه سر در نمي يارم. تو خودت داري مي گي كه تموم حرفاي من تا الان بي نتيجه بوده، بعد مي گي كه خيلي كارها مي تونم انجام بدم.
- تو مي دوني رابين تو رو چي صدا مي كنه؟
- نه.
- دروغ مي گي. ديگه الان همه مي دونن و دوستاش به اين خاطر دستش مي اندازن، اون وقت تو مي گي از هيچي خبر نداري؟
- تو داري همه چيز رو زيادي بزرگ مي كني.
- تو شدي الهه اون، الهه مردي كه همه عاشقش هستن. الهه آدمي كه خيلي ها مي پرستنش. يعني هنوز هم حدود اختياراتت رو نمي دوني؟
كيميا چشمانش را با تعجب تا آخرين حد گشود و گفت:
- رابين فقط با اين كلمات بازي مي كنه. اون هيچ وقت راست نمي گه.
- اين تويي كه راست نمي گي.
- باز شروع نكن اريكا. رابين و كارهاش هيچ ارتباطي به من نداره.
- فعلاً كه داره.
- من بايد چه كار كنم كه تو دست از سر من برداري؟
اريكا به سرعت از داخل كيفش گوشي تلفن همراهش را بيرون آورد و به طرف كيميا گرفت و گفت:
- بيا براي اينكه حرفات رو ثابت كني همين الان بهش زنگ بزن.
- و چي بگم؟
- بگو كه امشب حق نداره منو از اتاقش بيرون كنه.
كيميا كه كاملاً در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود با ترديد گوشي را از دست اريكا گرفت. لحظاتي به آن خيره ماند و بعد پرسيد:
- چرا مت بايد اين چيزا رو به رابين بگم؟
اريكا پوزخندي زد و پاسخ داد:
- واسه اين كه من و بقيه حرفاي تو رو باور كنيم.
كيميا گوشي را بالا گرفت. چند لحظه اي مكث كرد و بعد گفت:
- من شماره اش رو نمي دونم.
اريكا تقريباً گوشي را از دست كيميا قاپيد و به سرعت شماره گرفت. كيميا و الين در سكوت به هم نگاه كردند. لحظه اي بعد اريكا با همان صداي ملايم و با حالتي دوست داشتني آرام گفت:
- سلام عزيزم. شب بخير.
- ........
-صبر كن مي دونم حوصله نداري و سر درد داري،اما اينجا يه نفر مي خواد باهات صحبت كنه كه فكر مي كنم از قطع كردنت پشيمون مي شي.
-.........
-چيه؟ حالا ديگه سر درد نداري؟
- .......
-خيلي خبب عجول قشنگ من. الان گوشي رو بهش مي دم ولي قول بده به توصيه اش عمل كني.
-............
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : elahesharghi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه cylokt چیست?