رمان الهه شرقی 7 - اینفو
طالع بینی

رمان الهه شرقی 7



- آفرين پسر خوب! روي قولت حساب مي كنم.
- .......
- باشه. باشه عصباني نشو.
و بعد گوشي را مقابل كيميا گرفت. كيميا نگاهي به الين و نگاهي به گوشي كرد. الين آرام در گوشش زمزمه كرد:
- تو واقعاً مجبور نيستي هر چرندي كه اون ميخواد بگي.
كيميا لبخند كمرنگي زد و گوشي را از دست اريكا گرفت و با صدايي كه حتي خودش هم علت تغيير حالتش را نفهميد به زبان فارسي گفت:
- سلام.
صدايي بر آشفته و هيجان زده ي پاسخ داد:
- سلام الهه ي من... چرا... چرا من فكر كردم الان صداي آسموني تو رو مي شنوم؟
- رابين...
- بگو... بگو هر چي كه دلت مي خواد بگو.
كيميا لحظه اي سكوت كرد. هيجان و اشتياق رابين آنچنان غافلگيرش كرده بود كه حرفش را فراموش كرد.
- چيه خانم ساكت شدي؟ چظور شد ياد ما كردي؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- راستش رو بخواي... من... يعني...
- كيميا، اتفاقي افتاده؟
- نه... نه... مگه بايد اتفاقي بيفته كه من با تو تماس بگيرم؟
رابين خنده بلندي كرد و پاسخ داد:
- گمون كنم آره. چون تو تقريباً هيچ وقت به من زنگ نمي زني... خب من كاملاً در اختيار شما هستم. امر بفرماييد.
كيميا با ترديد گفت:
- مي دوني رابين ظاهراض اريكا قصد داره به ديدنت بياد. مي خواستم... يعني مي خواستم خواهش كنم... ميزبان خوبي براش باشي.
لحظه اي سكوت برقرار شد. كيميا دوباره گفت:
- صدامو مي شنوي رابين؟
ثداي رابين گويا از فاصله اي دور و خالي از حرارت چند لحظه پيش پاسخ داد:
- آره شنيدم.
- رابين...؟
-......
- رابين؟
- بله خانم. امر ديگه هم دارين؟
- تو رو ناراحت كردم؟
- ناراحت كه نه... من خيلي وقته حق رنجيدن رو از خودم سلب كردم.
- پس چي شد يه دفعه؟
- تو منو متعجب مي كني، چون امشب به كاري دعوتم كردي كه تا قبل از اين هميشه منعم ميكردي.
كيميا ناگهان به خود آمد. چيزي در وجودش منفجر شد. دهانش را باز كرد تا خواسته اش را پس بگيرد، اما ظاهراً ارتباط از سوي رابين قطع شده بود.
لحظه اي گنگ و مبهم به الين و اريكا نگاه كرد. اريكا گوشي را از ميان پنجه بي حركت كيميا بيرون كشيد و گفت:
- تموم شد؟
كيميا سر تكان داد. او لبخند فاتحانه اي زد و گفت:
- مرسي. همين الان مي رم.
الين حيرت زده به كيميا نگاه كرد و گفت:
-تو به رابين چي گفتي؟
كيميا در حالي كه بغض گلويش را به شدت مي فشرد به زحمت پاسخ داد:
-نمي دونم... نمي دونم. بايد برگرديم. من حالم هيچ خوب نيست.
- تو به رابين چي گفتي؟ اون و ديويد داشتن مي اومدن كنار سن.
كيميا لحظاتي به نگاه حيرتزده الين خيره ماند و بعد گفت:
-فكر نكنم ديگه بيان... رابين... رابين امشب مهمون داره.
و بعد بغضش تركيد.
 



الين با عصبانيت و تقريباً به حالت فرياد پاسخ داد:
- تو واقعاً احمقي.
و بعد دلسوزانه بازوهاي كيميا را در دست فشرد. كيميا سرش را به شانه او تكيه داد و در ميان گريه گفت:
- الين... من... چه كار كردم؟
****
كيميا يكباره ايستاد. چشمان خسته اش را به الين دوخت و گفت:
- نه. من نميام.
- ديوونه شدي؟ تا جلوي در دانشكده اومدي حالا مي گي نميام؟
- گفتم كه نميام. حالم خوب نيست. سرم درد مي كنه. چشمام مي سوزه. اصلاً نمي تونم بيام.
- اين دروغها رو واسه يكي ديگه سر هم كن. بيا بريم الان استاد مي ره سر كلاس.
- برام مهم نيست. گفتم كه حالم خوب نيست.
- تو دروغ مي گي.
لحظه اي سكوت برقرار شد و بعد كيميا با تأسف سري تكان داد و گفت:
- حق با توئه. من سرم درد مي كنه. چشام مي سوزه. ديشب تا صبح نتونستم بخوابم، اما هيچ كدوم از اينا درد اصلي من نيست... من فقط يه مشكل بزرگ دارم. اونم اينه كه نمي خوام رابين رو ببينم. مي فهمي؟ نمي دونم چطور بايد توي چشماش نگاه كنم. يعني اصلاً نمي تونم نگاش كنم.
- بيا بريم كيميا، بچه نشو... رابين اون كاري رو مي كنه كه خودش مي خواد. تو هيچ تقصيري نداري.
- كاش اينطور بود الين... خواهش مي كنم تو تنها برو... برو ديگه اينقدر اذيتم نكن.
الين خوب مي دانست كه اصرار بيش از اين بي فايده است. بنابراين شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- خيلي خوب اگه اين طوري راحت تري من مي رم ولي بالاخره چي؟
- حالا تا بعد.
الين بي هيچ حرف ديگري از ورودي دانشكده گذشت و كيميا لحظه اي چند دور شدن او را تماشا كرد و بعد سالانه سالانه به راه افتاد و قصد كرد با اولين ماشين كه جلوي پايش ترمز كرد خود را به اتاق تنهايي هايش برساند. اما ظاهراً راننده هاي پاريسي با او سر ناسازگاري داشتند و ناچارش كردند قدم زنان به سوي سيته حركت كند و با هر قدم، هزاران بار خود را لعن و نفرين كند.
اما بالاخره صداي بوق ماشيني او را به خود آورد. در جا ايستاد و به سوي صدا بازگشت. اتومبيل دقيقاً جلوي پايش با ترمز محكمي متوقف و در جلو باز شد. لحظه اي قصد كرد بي اعتنا از كنار در باز اتومبيل بگذرد. به همين علت با دو گام بلند از در فاصله گرفت اما پاهايش او را به جاي اول بازگرداندند و قبل از آن كه بداند چه مي كند درون صندلي نرم ماشين فرو رفت و راننده در سكوت مطلق به راه افتاد. سرش را به صندلي تكيه داد و چشمانش را روي هم گذاشت. حرارت مطبوع و ملايم بخاري ماشين گونه هاي سردش را نوازش كرد. احساس خلسه خاصي مي كرد. ذهن خسته و ناآرامش به آرامشي عجيب دست يافته بود و تكانهاي نرم ماشين حالتي خوشايند به روحش ميداد.


زمان همچنان سپري مي شد و چشمانش در لذت خواب و به تلافي بيداري شب گذشته گرم ميشدند و سكوت داخل ماشين خواب آلودگيش را تشديد مي كرد.
كم كم احساس مي كرد خستگي از عضلاتش بيرون مي رود و نيروي از دست رفته اش را به دست مي آورد و چشمانش ميل به باز شدن دارند. با كف دست چند بار صورتش را ماليد و چشمانش را از هم گشود و بلافاصله صورتش را به سوي صندلي راننده گرداند.
رابين روي صندلي كنارش با چهره اي آرام و صبور و كاملاً خونسرد نشسته بود. پلووري به رنگ آبي تيره به تن داشت كه با رنگ چشمانش هارموني زيبايي ايجاد كرده بود و جذابيتش را بيشتر و بيشتر به رخ مي كشيد. نگاهش كه به صورت كيميا و چشمان گشوده اش افتاد، لبخند مليح و زيبايي زد و گفت:
- صبح بخير خانم، بالاخره بيدار شدي؟
كيميا لحظه اي نگاهش كرد و با به ياد آوردن تلفن ديشبش به جاي هر جواب ديگري لبش را گزيد. رابين لبخند ديگري زد و دوباره گفت:
- هنوزم كه چشمات خسته است. تو ديگه چرا ديشب خوب استراحت نكردي؟
كيميا شانه اي بالا انداخت و رابين گفت:
- صبحانه خوردي؟
كيميا اين بار با سر پاسخ منفي داد. رابين كه حالا از سكوت دراز مدت كيميا حسابي خنده اش گرفته بود پرسيد:
- خانم قصد دارند ما رو از شنيدن صداي قشنگشون محروم كنن؟
كيميا سري تكان داد و رابين به ناچار گفت:
- دوست داري جايي بايستم صبحانه بخوريم؟
كيميا به علامت ((نه)) سرش را بالا حركت داد و رابين ديگر چيزي نگفت. كيميا دست چپش را بالا آورد و ساعتش را نگاه كرد و ناگهان با حيرت فرياد كشيد:
- من خوابيده بودم؟
اين بار رابين در حالي كه لبخند مي زد به جاي پاسخ، سر تكان داد. كيميا با تعجب از پنجره بيرون را نگاه كرد و چون اطرافش را غريبه ديد پرسيد:
- اينجا كجاست؟
- وقتي قرار بود سركار خانم رو بيش از يك ساعت و نيم با ماشين بگردونم، مسلماً مجبور بودم كه از پاريس بيرون بيام، چون سر و صداي خيابونها نمي ذاشت راحت استراحت كني.
كيميا باز به بيرون نگاه كرد و با تعجب گفت:
- باورم نميشه اين همه وقت... البته فكر نمي كنم خواب مطلق هم بوده باشم.
رابين لبخندي زد و زير لب تكرار كرد:
- خواب مطلق.
كيميا هم خنديد و رابين پرسيد:
- گفتي دوست نداري بريم رستوران، نه؟
- دلم نمي خواد از ماشين پياده بشم.
- خب من مي رم برات يه چيزي مي گيرم كه بخوري.
- دلم نمي خواد تو هم از ماشين بيرون بري.
- زود بر مي گردم.
- نه.
-هر طور تو دوست داري.
باز سكوت برقرار شد. رابين گويا ناگهان چيزي را به خاطر آورده باشد گفت:
-صبر كن!
و بعد به سوي كيميا خم شد.كيميا بي آنكه عكس العملي نشان دهد در جاي خود باقي ماند.


رابين باز زير چشمي نگاهي به او كرد. در داشبورد ماشين را باز كرد و يك بسته شكلات بيرون كشيد. به طرف كيميا گرفت و گفت:
- نه تو از ماشين پياده مي شي نه من.
كيميا خنده كنان شكلات را از دست رابين گرفت و رابين دستش را پس كشيد. در آخرين لحظه كيميا آستينش را به سوي خود كشيد و گفت:
- دستت چي شده؟
رابين با شتاب دستش را عقب كشيد و گفت:
- چيز مهمي نيست.
كيميا دوباره آستينش را كشيد و گفت:
- روي مچت چي شده؟
رابين لبخندي زد و پاسخ داد:
- هيچي دختر خوب!
كيميا مصرانه آستينش را در ميان پنجه هاي خود فشرد و گفت:
- بايد ببينم!
رابين با صداي بلند خنديد و پاسخ داد:
- گاهي اوقات مثل بچه ها مي شي. تو چطور دست منو ديدي؟
- اونش ديگه مهم نيست.
رابين كه سر سختي كيميا را ديد دستش را به سوي او دراز كرد. كيميا آستينش را بالا كشيد. ناگهان خنده روي لبانش ماسيد و با تعجب گفت:
- اين جاي چيه؟
رابين لبخندي زد و با آرامش پاسخ داد:
- چيزي نيست، سوخته.
كيميا لحظه اي به تاول پر آبي مه به صورت مورب روي مچ رابين خودنمايي مي كرد خيره ماند و آهسته پرسيد:
- چرا سوخته؟
- همين طوري.
كيميا كاملاً به طرف رابين برگشت و نگاهش را به چشمان او دوخت و گفت:
- تو مطمئني كه همين طوري سوخته؟
رابين در حالي كه سعي مي كرد نگاهش را از چشمان او بدزدد، پاسخ داد:
- كاملاً.
- به من نگاه كن بعد جواب بده.
رابين لحظه اي سكوت كرد و پاسخ داد:
- مي دوني فرق چشماي من با تو در چيه؟
كيميا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- خب معلومه در رنگشون.
رابين سري تكان داد و پاسخ داد:
- اشتباهت در همينه. رنگشون نه، عمقشون. ميدوني چشماي من تا ته دلم رو نشون مي ده، اما چشماي تو مثل يه چاه عميقه و به اين سادگي نمي شه به آخرش رسيد. تو عمق نگاه تو هر چيزي رو ميشه پنهون كرد، ولي چشمهاي من هر دروغي رو داد مي زنن. شايد براي همينه كه من نمي تونم چيزي رو از تو پنهون كنم.
كيميا لبخندي زد و گفت:
- پس حالا كه اينطوره، راستش رو بگو ببينم اين سوختگي جاي چيه؟
رابين لحظاتي سكوت كرد و بعد در حالي كه به نقطه اي نامعلوم در پيش رويش خيره مانده بود پاسخ داد:
- با انبر شومينه سوخته.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- انبر شومينه رو دست تو چه كار مي كرد؟
رابين با صدايي كه به زحمت شنيده مي شد، پاسخ داد:
- بالاخره يه جوري بايد از افسون مهموني كه برام فرستاده بودي فرار مي كردم.
كيميا با هر دو دست صورتش را پوشاند و ناليد:
- واي خداي من! من با تو چه كار كردم؟
رابين كه اندوه كيميا برآشفته اش كرده بود پاسخ داد:
- اصلاً مهم نيست الهه ي من.


كيميا چند بار با حالتي عصبي سرش را به طرفين تكان داد و گفت:
- مهمه رابين خيلي مهمه.
رابين براي آنكه موضوع صحبت را عوض كند كاستي را به كيميا نشان داد و با خنده پرسيد:
- موافقي؟
- من از چيزايي كه تو گوش مي كني سر در نميارم.
- اين بارم اشتباه مي كني.
و بعد با نوك انگشت، كاست را به داخل پخش ماشين فشار داد. لحظاتي طول كشيد و بعد آهنگ آشنايي در گوش كيميا طنين انداز شد.
كيميا با تعجب به رابين نگاه كرد و پرسيد:
- اينو ديگه از كجا آوردي؟
رابين لبخند زيبايي زد. نگاه جذابش را به كيميا دوخت و گفت:
- گوش كن الهه ناز... گوش كن.
كيميا در حالي كه با سر انگشت پوست نازك روي تاول دست رابين را نوازش مي كرد، با لبخند چشمهايش را روي هم گذاشت و در طنين دلنواز صداي استاد بنان و آهنگ زيباي الهه ناز غرق شد.

كيميا كه روي پله كنار بقيه نشست، مايكل لبخندي زد و گفت:
- اينم الهه ي رابين فكر كنم همه اومدن.
كيميا نگاهي به مايكل كرد و گفت:
- الهه رابين اسم داره، اسمش هم كيمياست.
- واقعاً؟ اما من فكر مي كنم تقريباً تمام پاريس صرفاً تو رو به اين نام و به اين خاطر ميشناسن.
كيميا پاسخي نداد و اين بار مايكل دوباره گفت:
- خيلي دلم مي خواد بدونم تو خودت مي دوني داري با اين پسره چه كار مي كني؟ آخر اين قصه چيه؟
كيميا باز نگاهش كرد و پاسخي نداد. شايد به اين خاطر كه حرفي براي گفتن نداشت. بعد از چند لحظه سكوت و وقتي الين اطمينان پيدا كرد كه كيميا هيچ حرفي براي گفتن ندارد، به جاي او پاسخ داد:
- تو دوباره شروع كردي مايكل...؟ اصلاً به تو چه ربطي داره؟ اون دهن گشادت رو ببند و حرف اصلي رو بزن. يه ساعته ما رو اينجا معطل كردي.
مايكل لبخند پر تمسخري زد و با لحن پر معنايي گفت:
- به من چه ربطي داره. تقصير الهه رابينه كه سه ساعت سر جلسه امتحان مي شينه.
و باز روي كلمه الهه تأكيد كرد. كيميا از جا بلند شد و در حالي كه به راحتي در چشمان او چشم دوخته بود گفت:
- باشه حالا كه تو اين طوري مي خواي منم حرفي ندارم. آره آقا، من الهه رابين هستم. تو چرا ناراحتي؟ نكنه پيش از اين به تو هم قول ازدواج داده بود؟
صداي خنده جمع بچه ها به هوا برخاست و صداي خنده الين از همه بلندتر بود. مايكل چشم غره اي به كيميا رفت و گفت:
- نه خانم خانمها! من قولي ازش نگرفته بودم، غصه منو نخور. غصه اون بيچاره اي رو بخور كه با اين رفتار تو به زودي راهي تيمارستان مي شه.
- تو كه بنا نيست خرج بيمارستانش رو تقبل كني، پس پر حرفي نكن و حرف اصلي رو بزن.
- خيلي جسور شدي خانم... دلم مي خواست بدونم......



- خيلي جسور شدي خانم... دلم مي خواست بدونم اگه رابين مثل كوه پشت سرت نميايستاد بازم اينقدر زبون درازي مي كردي؟!
- حالا ديگه راست راستي باورم شد كه تو هم بخاطر رابين به من حسودي مي كني.
مايكل خنده اي بلند كرد و بعد گفت:
- من چرا بايد به تو حسودي كنم؟ من فقط به رابين حسادت مي كنم، اونم زماني كه مطمئن شم تو رو داره.
كيميا لحظه اي مكث كرد، بعد كاملاً به طرف مايكل برگشت و گفت:
- پس اينو بدون كه اگه از همين حالام شروع كني باز مدتي عقبي.
براي لحظه اي كيميا مركز نگاههاي همه بچه ها شد و او سنگيني نگاه همه و از همه سنگين تر نگاه مايكل را به خوبي احساس كرد، اما بي آنكه پشيمان شود لبخند پر تمسخري نثار مايكل كرد و دوباره كنار الين نشست. مايكل همانطور كه ناباورانه او را نگاه مي كرد، چند گام به عقب برداشت و از جمع فاصله گرفت و رفت. الين با تعجب گفت:
- اين ديوونه كجا رفت؟ يه ساعته ما رو معطل كرده كه تو بياي يه چيزي بهمون بگه، حالا سرش رو انداخت پايين و رفت.
كم كم هياهوي اعتراض بقيه هم بلند شد و بچه ها تك تك يا چند نفره متفرق شدند. كيميا در حالي كه از روي پله بر مي خاست و پشت لباسش را مي تكاند گفت:
- تو واقعاً نمي دوني اين ديوونه چي مي خواست بگه؟
- نه، از كجا بايد بدونم؟ من فقط يه چيز رو ميدونم اونم اينه كه هر كي سر و كارش با تو باشه حتماً ديوونه مي شه. اون از رابين اينم از اين ديوونه.
كيميا با تعجب به الين نگاه كرد و گفت:
- تو چي داري مي گي؟
الين خنده اي كرد و گفت:
- عصباني نشو عزيزم، بيا بريم كه خيلي كار داريم.
كيميا در سكوت همراه الين به راه افتاد، اما چند گام كه رفتند درجا ايستاد و گفت:
- الين تو هم واقعاً فكر مي كني كه رابين ديوونه شده؟
الين با مهرباني خنديد و گفت:
- نه عزيزم. اون فقط يه كم زيادي تغيير كرده. زيادي و باور نكردني.
- ببين الين، من نمي دونم ديد شماها نسبت به اطرافيانتون چطوريه؟ ولي من فكر نمي كنم اين كه يه آدم زندگي بي بند و بار و مزخرف رو كنار بذاره و سعي كنه درست زندگي كنه ديوونگي باشه... آخه كجاي دنيا به آدمي كه قصد داره سالم زندگي كنه و غرايزش رو مهار كنه مي گن ديوونه؟
- گوش كن كيميا، من از اين چيزا سر در نمييارم فقط دلم مي خواد بدونم چي تو وجود تو هست كه مي ارزه يه آدم مثل رابين براي به دست آوردنش تاواني به اين سنگيني پرداخت كنه؟ كم كم دارم فكر مي كنم كه تو خيلي خيلي با ارزش بودي و من خبر نداشتم.
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- مسلماً اينو جدي نمي گي، نه؟
- اتفاقاً خيلي هم جدي مي گم. دلم مي خواست بدونم علت اين همه ارزش ت چيه؟

چرا تو اينقدر گرون قيمت تر از دختراي دور و بر مني؟
كيميا سكوت كرد و الين دوباره پرسيد:
- يعني پاكدامني اينقدر ارزش داشت و ما فراموشش كرده بوديم؟ تو كم كم داري منو هم تحت تأثير قرار مي دي. قصه عشق رابين به تو همه دختراي دانشكده رو به فكر انداخته. يه روزي اونا فكر مي كردند كه با ابزارهاي زنونه مايه گذاشتن از زيبايي هاي جسمي شون مي تونن پسرايي مثل رابين رو تور بزنن، ولي الان دارن مي بينن كه رابين رام دختريه كه هرگز حتي يه انگشتش رو به خاطر رابين برهنه نمي كنه.
الين ساكت شد اما آنقدر هيجان زده و جدي به نظر مي رسيد كه كيميا را به تعجب مي انداخت. لحظه اي به الين خيره ماند بعد دستش را دور شانه او حلقه كرد و گفت:
- عزيزم تو هم با ارزش و گرون قيمتي. تو دختر فوق العاده اي هستي. شك نكن.
الين به زحمت لبخندي زد و چند لحظه اي سكوت كرد، اما باز همان حالت شيطنت هميشگي را به خود گرفت و گفت:
- حالا راستش رو بگو ببينم حرفي كه به مايكل راجع به حسادت به رابين زدي چقدرش راست بود؟
كيميا خنده اي كرد و سر به زير انداخت. الين با تعجب نگاهش كرد و آهسته گفت:
- كيميا!
اما كيميا باز هم سكوت كرد. الين ناگهان هيجانزده كيميا را در آغوش كشيد و گفت:
- عاليه كيميا! خيلي عاليه!
و بعد دوباره به راه افتادند. جلوي در ناگهان با ديويد برخورد كردند كه با سرعت وارد دانشگاه مي شد. ديويد به محض ديدن آنها پرسيد:
- مايكل رو ديديد؟
الين چيني به پيشاني انداخت و گفت:
- روز بخير، ما حالمون خوبه، تو خوبي؟
ديويد كه متوجه منظور الين شده بود نزديكتر آمد و دست او را ميان دستهايش گرفت و گفت:
- منو ببخش عزيزم. حالت خوبه؟
بعد الين را به سوي خود كشيد. الين به طرز محسوسي خود را عقب كشيد و كيميا را به خنده انداخت. بعد به سوي كيميا برگشت و آهسته پرسيد:
- چيه براي من خنده داره؟
- نه اصلاً.
- بچه ها! شما چي مي گيد؟ جواب سؤال منو نداديد... الين تو از من ناراحتي؟
- اوه نه، نه.
- پس چرا...
- مايكل رو ديديم يه ساعت هم معطلمون كرد كه يه چيزي بگه ولي بعد كمي با كيميا بحث كرد و گذاشت رفت. ما هم نفهميديم كه بالاخره بنا بود چي بگه.
- پسره ي احمق... خوبه يه كاري رو به اين پسره بسپاري.
- بالاخره مي گي چه خبره يا نه؟
- خبر؟ خبر خاصي نيست فقط بنا بود كه ما يه جشن بگيريم.
كيميا با شنيدن كلمه ي جشن، به ياد آن جشن كذايي سال نو افتاد و با حالت خاصي گفت:
- اَه بازم جشن؟
ديويد كه از حالت كيميا خنده اش گرفته بود، گفت:
- آره. جشن. اما اين جشن با جشناي ديگه فرق داره.
- مثلاً چه فرقي؟


- اين بار ميزبان رابينه و مهموني هم بالماسكه است.
الين دستانش را به هم كوبيد و به هوا پريد و گفت:
- بهتر از اين نمي شه.
ولي كيميا همچنان گنگ آن دو را نگاه كرد. الين اين بار با حالتي عصبي گفت:
- از اين پسره ي ديوونه بهتر كسي رو پيدا نكرديد كه بچه ها رو دعوت كنه؟
- چه مي دونم، خودش اصرار داشت بچه ها رو خبر كنه... حالام كه اتفاقي نيافتاده، خودم مي رم و قضيه رو به همه مي گم. بعد ميام دنبالت كه شام با هم بريم بيرون.
الين لحظه اي مكث كرد و بعد پاسخ داد:
- فكر نمي كنم براي امشب فرصتش رو داشته باشم. بايد با كيميا براي امتحان پس فردا كمي درس بخونيم.
ديويد با تعجب به الين نگاه كرد و گفت:
- من مطمئنم كه تو يه طوريت شده. تو واقعاً از من ناراحت نيستي؟
- من مشكلي ندارم. ناراحتم نيستم، فقط مي خوام يه كم درس بخونم. از نظر تو اشكالي داره؟
- نه... نه.
- پس ما ديگه رفتيم.
- صبر كنيد... كيميا تو خونه رابين رو كه بلدي؟
- نه متأسفانه.
- واقعاً؟
- بله من نه خونه رابين رفتم و نه آدرسش رو مي دونم.
- حب اگه اينطوره شما بريد خوابگاه، من بعد از ظهر ميام دنبالتون بريم خونه رابين. آخه اون مي خواد براي برگزاري جشن از نظرات شما استفاده كنه.
بعد با شك به الين نگاه كرد و پرسيد:
- تو كه مياي، مگه نه؟
برخلاف تصور كيميا و ديويد، الين با حالت خاصي پاسخ داد:
- مطمئن نيستم، ببينم چي مي شه.
ديويد كه حالا دهانش از تعجب باز مانده بود نگاه پرسشگري به كيميا كرد و چون بي اطلاعي او را ديد سكوت كرد. اين بار هم الين سكوت را شكست و گفت:
- خب كيميا، بهتره زودتر بريم... ديويد خداحافظ.
كيميا نيز به ناچار خداحافظي كرد و ديويد را كه همچنان متعجب آن دو را مي نگريست تنها گذاشت. اما همين كه وارد خيابان شدند، با عصبانيت به الين گفت:
- تو چه مرگت شده دختر؟ چرا با اين بيچاره اين طوري مي كني؟ ديوونه شدي؟
الين لحظه اي ايستاد، نگاهش را روي چشمان كيميا ثابت كرد و بعد انگشتش را روي لب هاي او گذاشت و گفت:
- هيس...
***
كيميا نگاهي به آبي خوشرنگ آبهاي استخر و نگاهي به آبي ناآرام و زيباي چشمهاي رابين كه به نقطه نامعلومي خيره شده بود انداخت و گفت:
- مي شه گفت كه ويلاي تو فوق العاده است.
رابين لبخند كمرنگي به نشانه تشكر زد و همانطور ساكت ماند. كيميا ناچار دوباره پرسيد:
- ديويد و الين كجا رفتن؟
لبهاي رابين تكان اندكي خوردند و كيميا شنيد كه گفت:
- توي حياطند.
و باز همان سكوت دل آزار حاكم شد. كيميا با بي حوصلگي همانطور كه لب استخر نشسته بود پاهايش را در هوا به شدت تكان داد ولي رابين باز هم تكان نخورد.


كيميا كه ديگر بي طاقت شده بود گفت:
- فكر كنم تو خيلي كار داري كه تا آخر هفته بايد انجام بدي.
رابين به آرامي به سويش برگشت و گفت:
- فقط يك سال ديگه مونده.
- يك سال؟ كي گفته؟... چند روز، فقط چنند روز تا روز جشن تو باقي مونده.
رابين لبخد درد آوري زد و دوباره گفت:
- فقط يك سال. زمان خيلي كوتاهيه.كاش همه واحدات رو می افتادي. كاش فقط ترمي يك واحد درسي بهت مي دادن. كاش مجبور بودي...
كيميا حرفش را قطع كرد و گفت:
- تو داري چي مي گي رابين؟
- تو مي ري كيميا، مي فهمي؟ مي ري.
- آره ولي فقط براي تعطيلات، بعد دوباره بر ميگردم.
- نه عزيزم، تو مي ري و ديگه بر نمي گردي و من براي هميشه بايد چشم انتظارت بمونم در حالي كه مي دونم هرگز بر نمي گردي.
- تو از كِي حرف مي زني؟
- از سال آينده الهه ي من. از وقتي كه درست تموم بشه.
كيميا خنده بلندي كرد و گفت:
- از حالا؟ ديوونه شدي؟
رابين لحظه اي با حالتي خاص به چهره ي كيميا خيره شد و بعد گفت:
- يعني تو تا امروز نفهميده بودي كه من ديوونه شدم؟ پيش از اين چه كار مي كردي كه هيچ شناختي در مورد من پيدا نكردي؟
كيميا باز خنديد ولي اين بار خنده او هم به طرز محسوسي غم دار بود. رابين كمي به او نزديك شد و گفت:
- اگه نباشي مي ميرم، خيلي زود مي ميرم.
كيميا نگاه غمگينش را از چشمان مشتاق رابين دزديد و گفت:
- بس كن رابين. حالا براي فكر كردن به اين حرفا خيلي زوده.
اما رابين با بي قراري دوباره گفت:
- ولي مي رسه... مي رسه الهه ي من! خواه ناخواه بالاخره يك روز اين اتفاق مي افته و اون وقت من...
- رابين خواهش مي كنم.
رابين لحظه اي به كيميا نگاه كرد و چون احساس كرد حالت اوليه را ندارد در حالي كه از جا برميخاست گفت:
- عزيزم. نكنه فراموش كردي كه تو فقط و فقط بايد امر كني، نه خواهش.
كيميا خنده اي كرد و هنگام برخاستن، دستش را به سوي رابين دراز كرد. رابين لحظاتي ناباورانه به او و دستش نگاه كرد و گامي به جلو نهاد. دستش را كمي پيش برد ولي بعد گويا پشيمان شده باشد، دستش را پس كشيد و از كيميا روي برگرداند و گفت:
- بايد يه برنامه ريزي مفصل براي كارامون بكني.
كيميا با تعجب از جا برخاست و دنبال رابين روان شد. اما در يك لحظه ناگهان ايستاد و گفت:
- مي توني به من پشت كني و چهره ات رو بپوشوني ولي كاش مي تونستي لرزش صدات رو هم مهار كني... اين كارات رو پاي تحقير بذارم يا تلافي؟!
رابين بلافاصله برگشت و رو در روي كيميا ايستاد و گفت:
- خيلي خب ببين، صداي لرزونم رو بشنو، به بزدليام بخند. هر كاري دوست داري بكن ولي از اين تهمت ها بهم نزن... من تو رو تحقير كنم؟


كارهات رو تلافي كنم؟ نه عزيزم، نه قشنگم، اگه مي بيني از تو فرار مي كنم هيچ علتي نداره، جز اينكه خودم رو در اون مرتبه اي نمي بينم كه حتي فكر نزديك شدن به تو رو به سرم راه بدم... مي ترسم مي فهمي؟ ميترسم، از خودم، از تو، از تقدير. آسون به دستت نياوردم كه راحت از دستت بدم. ميترسم دوباره كاري كنم كه از من برنجي و پا پس بكشي...
كيميا لبخند تلخي زد و پرسيد:
- خيلي اذيتت كردم؟
رابين باز يال زيتوني اش را چند بار در هوا تكان داد و گفت:
- نه عزيزم، نه... باور كن نه.
كيميا نزديكتر رفت و نزديك گوش رابين زمزمه كرد:
- اي دروغگوي كوچولو!
رابين لبخندي زد و گفت:
- ديگه هيچ وقت اين حرفا رو نزن.
- بهت قول مي دم... خب حالا بريم سراغ كارامون. مي دوني كه خيلي كار داريم.
- اختيار همه چيز دست توئه. هر طور كه دوست داري برنامه ريزي كن.
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- تو مطمئني كه دوستات برنامه ريزي منو ميپسندن؟
رابين لبخندي زد و گفت:
- تنها چيزي كه توي اين جشن برام مهمه رضايت توئه، پس ملاحظه هيچ چيزي رو نكن.
در همان لحظه الين و ديويد وارد ساختمام شدند. كيميا به محض ديدين الين، لبخند پر معنايي زد و گفت:
- اوضاع كه بر وفق مراده؟
الين پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- اي...
ولي قبل از آن كه جمله اش را ادامه دهد ديويد گفت:
- شما مي دونين كه تازگيها الين چش شده؟ من كه اصلاً از كاراش سر در نميارم.
كيميا نگاهي به الين كرد و زير لب پرسيد:
- باز شروع كردي؟
ولي او پاسخي نداد. رابين كه تا آن لحظه سكوت كرده بود، آهسته و به فارسي در گوش كيميا زمزمه كرد:
- اينم افسون كردي؟
كيميا چشم غره اي به رابين رفت و براي اين كه موضوع صحبت را عوض كند گفت:
- بچه ها! هيچ مي دونيد كه من اصلاً از قائده ي اين بازي اطلاعي ندارم؟
ديويد، الين و رابين با تعجب به او نگاه كردند و الين برآشفته گفت:
- بازي كدومه؟ اين يه مهمونيه كه خيلي هم جالبه.
- اوه، معذرت مي خوام خانم. قوائد اين مهموني، راضي شدي؟
- حالا بهتر شد.
- ببين كيميا! اين يه مهموني ساده است. فقط فرقش با بقيه مهمونيا در اينه كه لباسهاي مهمونا عادي نيست. اونا هر كدوم به شكلي كه خودشون دوست دارن لباس مي پوشن و تغيير قيافه مي دن و تا آخر مهموني مثل يه هنرپيشه نقش اون شخصيت رو بازي مي كنن.
- اين كه خيلي جالبه. حالا كه لطف كردي و اين همه اطلاعات مفيد در اختيار من گذاشتي، يه لطف ديگه هم بكن. با من بيا بريم يه لباس مناسب بخريم، چون فكر نمي كنم تو كمد لباساي من، چيزي كه به درد چنين مراسمي بخوره پيدا بشه.
الين خنديد و گفت:


- حتماً، ولي به شرط اينكه قول بدي زياد منو تو خيابونا سرگردون نكني.
رابين لحظه اي به آن دو نگاه كرد و گفت:
- از اونجا كه كيميا بناست زحمت خيلي از كارهاي مهموني منو بكشه، منم براي اينكه تلافي كرده باشم، قول مي دم براي شب جشن، يه دست لباس مناسب براش تهيه كنم. به شرط اينكه دختر خوبي باشه و تا قبل از اون شب در مورد لباس اصلاً ازم سؤال نكنه.
كيميا با تعجب به رابين نگاه كرد و گفت:
- اما اين عادلانه نيست. من بايد بدونم قراره چه نقشي رو بازي كنم؟
به جاي رابين، الين پاسخ داد:
- اتفاقاً هم عادلانه است و هم خيلي خوب.
- چرا؟ فقط به اين علت كه لازم نيست تو با من بياي خريد؟
- هم به اين علت و هم به اين علت كه سليقه رابين مسلماً از تو بهتره.
ديويد و رابين با صداي بلند خنديدند و كيميا به فارسي به رابين گفت:
- نوبت منم مي شه آقا.
******
رابين همين كه چشمش به او افتاد گفت:
- چرا اينقدر دير كردي دختر؟
- معذرت مي خوام، توي ترافيك موندم.
- گفته بودم كه ميام دنبالت.
- نه، نه، اين طوري بهتر بود... همه اومدن؟
- تقريباً.
- خب لباسهاي منو كه فراموش نكردي؟
- معلومه كه نه. قبل از اين كه بچه ها ببيننت بدو برو بالا، اتاق سوم، اونجا يه نفر با لباسات منتظرته.
كيميا به تصور آن كه منظور رابين از يك نفر، الين است، با سرعت به سوي پله ها دويد اما نيمه راه ايستاد. در چند شب گذشته مدام به نوع لباسي فكر كرده بود كه ممكن است رابين برايش تهيه كرده باشد و اكنون كه ناچار بود آن لباس را بپوشد، بنوعي دچار دلشوره شده بود. رابين كه او را در ميانه ي راه مردد مي ديد، با دو گام بلند نزديكش شد و گفت:
- چرا معطلي عزيز من؟
كيميا به سوي رابين چرخيد و سكوت كرد. رابين لبخندي زد و گفت:
- چيه؟ اتفاقي افتاده عروسك قشنگم؟
كيميا با ترديد پرسيد:
- رابين تو كه در انتخاب لباس...
قبل از آن كه جمله اش را تمام كند، رابين با خنده گفت:
- به من اطمينان كن عزيزم، ولي اگه باز هم فكر كردي سليقه من مناسب فرشته پاكي مثل تو نيست صدام كن، در غير اينصورت تا زماني كه كاملاً حاضر نشدي منو صدا نكن.
- باشه.
- آه يه چيز ديگه.
- بگو، چرا معطلي؟
- مي شه يه خواهشي بكنم؟
- حتماً.
- مي خوام... مي خوام...
- چي مي خواي؟ مهموني تمام شدها.
- قول مي دي عصباني نشي؟
- من كه مدتهاست ديگه عصباني نمي شم.
- شايد به اين خاطر كه من پسر خوبي شدم.
- واقعاً ... پس لابد الان قصد داري پسر بدي بشي، نه؟
- اصلاً... من فقط مي خواستم خواهش كنم قبل از همه، من تورو ببينم.
كيميا با خنده بلندي گفت:
- باشه، هر طور كه تو بخواي.
-پس امكان داره؟
-مسلماً.

- پس وقتي حاضر شدي برو تو اتاق خواب من...
- نه، نه. ديگه زياده روي نكن.
- چرا؟
- وقتي كارم تموم شد تو بيا توي همون اتاق سوم، مثل پسراي خوب، باشه؟
- هرچي كه تو بگي... تو ببگو بيا وسط جهنم منو ببين، اگر من قبول نكردم...
كيميا در حالي كه پله ها را به حالت دو طي ميكرد، با صداي بلند پاسخ داد:
- جهنم طلبت، اتاق سومي، يادت نره.
و رابين همان طور كه با حسرت رفتنش را نظاره مي كرد، زير لب زمزمه كرد:
- باشه الهه ي من...
كيميا با شتاب در اتاق سوم را باز كرد و گفت:
- عصر بخير!
زني كه روي تخت نشسته بود، با ورود غير منتظره كيميا از جا جهيد و با لكنت پاسخ داد:
- عصر بخير!
كيميا با ديدن زن حيرت كرده بود لحظه اي در جاي خود ايستاد و بعد در حالي كه سعي مي كرد ظاهري عادي به خود بگيرد، گفت:
- معذرت مي خوام، من نمي دونستم شما تو اتاقيد.
در همان حال با خود انديشيد، (( اين ديگر كيست؟)) و البته به ظاهرش نمي آمد از دوستان رابين باشد. براي اين كار كمي پير به نظر ميرسيد. زنگامي به جلو برداشت، دستش را پيش برد و گفت:
- من ژانت هستم. فكر مي كنم شما هم كيميا هستيد. درسته؟
- بله، ما قبلاً همديگه رو ديديم؟
- نه عزيزم، اما من تعريف تو رو از رابين زياد شنيدم. خصوصاً تعريف چشمهاي شرقي ات رو.
كيميا دستي به پلكهايش كشيد و با خنده گفت:
- چشمهاي شرقي!
- آره، اين چشمهاي درشت و كشيده با اين گيرايي خاص، مسلماً مال يه دختر شرقيه. اين طور نيست؟
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- از لطفتون ممنونم و باز هم معذرت مي خوام كه اين طور سرزده وارد اتاق شدم. رابين به من نگفته بود كه شما توي اين اتاقيد.
- و حتماً شما كنجكاو شديد بدونيد من توي اين اتق چه كار مي كنم؟
كيميا فقط لبخند زد و نگاهي به سر تا پاي زن انداخت. ژانت دوباره گفت:
- من آرايشگر هستم و اومدم اينجا تا شما رو گريم كنم.
- گريم؟!
- انقدر تعجب كردي كه داره باورم مي شه تا حالا اين كلمه رو نشنيدي.
كيميا خنده اي كرد و پرسيد:
- چرا من بايد گريم بشم؟
- مگه نمي خواي چهره ات با لباست هماهنگي داشته باشه؟
كيميا ناگهان قضيه لباس را به ياد آورد و با تعجب پرسيد:
- لباسم؟!
ژانت لباسهاي روي تخت را به او نشان داد و گفت:
- آره، مگه بنا نيست براي جشن بالماسكه اينا رو بپوشي؟
كيميا كه تا آن لحظه از همه چيز بي خبر بود، به سوي تخت رفت و در همان حال گفت:
- بله حق با شماست.
دستش را كه براي لمش كردن لباس روي تخت پيش برد ژانت شانه اش را به سوي خود كشيد و گفت:
- تو به اندازه كافي دير كردي، زود بشين روي صندلي، بايد كارم رو شروع كنم، وگرنه رابين حتماً عصباني ميشه.

- نمي خواهيد لااقل به من فرصت بديد لباسمو ببينم؟
- براي اين كار وقت داري. زود باش شالت رو باز كن و بشين روي صندلي.
كيميا ناچار به سوي صندلي رفت و در همان حال، شالش را باز كرد و روي ميز انداخت. ژانت در حالي كه جعبه لوازمش را باز مي كرد، گفت:
- موهات رو باز كن و شونه بزن.
كيميا به حرف او عمل كرد. ژانت مشتي از لوازمش را روي ميز چيد و در همان حال نگاهي به كيميا كرد كه خرمن موهاي سياه رنگش را شانه مي زد. دستي روي موهاي بسيار كوتاه خود كشيد و گفت:
- نگهداري اين همه مو كار سختي نيست؟
كيميا لبخندي زد و گفت:
- شايد يكي از همين روزها كوتاهشون كنم.
ژانت دسته اي از موهاي نرم و بلند كيميا را در دست گرفت و گفت:
- من جاي تو باشم اين اشتباه رو نمي كنم. حيف از اين ابريشم خالص كه دور ريخته بشه... موهات رنگ داره؟
- نه.
- يعني طبيعي اينقدر سياهه؟
- بله.
- خيلي قشنگه. از سياهي برق مي زنه.
كيميا خنده اي كرد و تشكر نمود. ژانت موهايش را كاملاً از صورتش عقب زد و با سرعت كار ميك آپ صورتش را آغاز كزد. كيميا تا آنجا كه به خاطر داشت خيلي وقت بود كه براي آرايش صورت نزد هيچ آرايشگري نرفته بود و خيلي دلش مي خواست هرچه زودتر نتيجه كار ژانت را ببيند. ژانت با مهارت بسيار دستهايش را روي صورت كيميا اين طرف و آن طرف مي كرد و هر بار كه يك قسمت از كار را تمام مي كرد، كمي عقب مي رفت و به صورت كيميا نگاهي مي كرد و بعد سرش را درون جعبه خم ميكرد. و به چيزي كه كيميا آن را نمي ديد خيره مي شد. كم كم كيميا به اين نتيجه رسيد كه ژانت او را از روي مدلي آرايش مي كند كه نمي خواهد كسي جز خودش ببيند.
كار آرايش صورتش كه تمام شد، ژانت از جا بلند شد و بدون توجه به عجله كيميا، براي ديدن نتيجه كار، موهاي او را در دستش جمع كرد و پرسيد:
ايرادي داره اگه موهات دورت بريزه؟ به نظر من اين طوري خيلي بهت مياد.
كيميا لبخندي زد و گفت:
- ولي من ببايد شالمو سر كنم، بنابراين ترجيح ميدم موهام جمع باشه كه هي از زير شال بيرون نزنه.
ژانت لبخندي زد و كيميا از اين كه توانسته بود منظورش را درك كند تعجب كرد. ژانت در حالي كه موهاي كيميا را به دو قسمت تقسيم مي كرد و با صبر و حوصله به حالت خاصي مي بافت گفت:
- من مي دونم كه تو مسلموني، براي همينم منظورت رو فهميدم.
كيميا لبخندي زد و گفت:
- اميدوارم در انتخاب لباسم هم به اين توجه شده باشه.
- مگه لباست رو نديدي؟
- راستش نه.
- نگران نباش عزيزم. تو لباس شاهزاده خانمهاي شرقي رو مي پوشي. لباس بسيار قشنگيه. از بهترين حريري كه در عمرم ديدم.


بعد سر موهاي كيميا را با دو نوار نقره اي بست و گفت:
- خب بيا تا كمكت كنم لباست رو بپوشي.
كيميا از جا برخاست و به كمك ژانت لباسش را پوشيد. اولين تكه لباسش پيراهم حرير آستين حلقه اي بود كه كمربندي پر از سنگ و مرواريد، دامن پرچينش را از بالا تنه خوش دوختش جدا ميكرد. پس از آن يك شنل با آستينهاي بلند كلوش كه سر آستينهايش به زيبايي حاشيه دوزي شده بود و پس از آن يك شنل با آستينهاي بلند كلوش كه سر آستينهايش به زيباسس حاشيه دوزي شده بود و پس از يك روسري حرير كه ژانت آن را به طرز خاصي به سرش بست. بعد نيم تاج درخشان و كوچك روي آن قرار داد و گفت:
- خيلي خب، حالا خودت رو توي آينه نگاه كن، چون مي خوام روي صورتت روبند بزنم.
كيميا با تعجب به او و او با تحسين به كيميا نگاه كرد و تقريباً به طرف آينه هلش داد. كيميا كاملاً جلوي آينه قدي روي در كمد ايستاد و با تعجب بسيار به تصوير خود در آينه خيره شد. حتي در شب عروسي اش هم اينقدر زيبا نشده بود. بيش از اين ايستادن در مقابل آينه را در حضور ژانت صلاح نديد و با نارضايتي از تصوير داخل آينه دل كند و دوباره به سوي ژانت چرخيد و گفت:
- هنوز تموم نشده؟
- چرا عزيزم، ولي فكر مي كنم بايد اين روبن رو به صورتت بزنم تا دقيقاً شبيه عكسي بشي كه به من دادن.
بعد نزديكتر آمد و يك پارچه حرير مستطيل شكل را به دو دگمه ي تزئيني كه دو طرف شالش بود وصل كرد. حالا در نگاه اول فقط دو چشم زيبا در چهره كيميا خودنمايي مي كرد. كمي عقب تر رفت و گفت:
- چشمهاي تو بي نظيره دختر... خستگي رو از تنم به در كردي. تو واقعاً زيبا شدي!
كيميا دوباره به طرف آينه رفت و در حاليكه خود را در آن برانداز مي كرد گفت:
- خسته نباشيد. حسابي زحمت كشيديد.
ژژانت همانطور كه لوازمش را داخل جعبه مي گذاشت گفت:
- من كار مهمي نكردم. تو خودت خيلي قشنگي.
كيميا از داخل آينه لبخندي زد و سر تكان داد. ژانت دوباره گفت:
- مي ري اتاق رابين؟
كيميا بي اختيار چهره درهم كشيد و گفت:
-نه نه اصلاً.
-ولي فكر مي كنم رابين گفت اول...
-گفتم كه نه. من به اندازه كافي دير كرده ام... بايد زودتر برم پايين تا به مهموني برسم.
ژانت جعبه لوازمش را برداشت و در حالي كه از اتاق خارج مي شد گفت:
-اميدوارم بهت خوش بگذره، اگه يه وقتي به من نياز داشتي مي توني آدرسم رو از رابين بگيري.
كيميا تشكر كرد و ژانت در را بست و او را تنها گذاشت. كيميا روي تخت نشست و به فكر فرو رفت. نمي دانست بايد چه كند. از طرفي به رابين قول داده بود كه حالا فكر مي كرد از عهده ي آن بر نمي آيد و از طرف ديگر دلش نمي خواست او را برنجاند.


گرچه خوب مي دانست كه عملي كردن قولي كه به رابين داده بود حاصلي جز دامن زدن به تصورات غلط اطرافيان نداشت.
بالاخره تصميم گرفت علي رغم ميل باطني قبل از آمدن رابين اتاق را ترك كند. از جا برخاست و خود را درون آينه برانداز كرد و از پله ها پايين دويد. وقتي روي آخرين پاگرد ايستاد، از ديدن آن همه جوان پر شور و حال در سالن پذيرايي جا خورد و براي لحظهاي درجا ايستاد. در همان حال چشم الين به كيميا افتاد و با تعجب و به حالت فرياد گفت:
- هي رابين! اون تابلوي نقاشي كه روي اون پاگرده همون دوست خودمون كيميا نيست؟
رابين بلافاصله به عقب برگشت و از ديدن كيميا روي پله ها جا خورد. لحظاتي به همان حال باقي ماند، اما ناگهان به خود آمد و به سوي كيميا دويد. كيميا همانطور كه روي پله ها ايستاده بود به رابين نگاه كرد. او جليقه اي از پوست قهوه اي رنگ و شلواري نيز به همان رنگ به تن داشت و عضلات نيرومندش از زير آستين هاي كوتاه لباس خودنمايي مي كرد. گردنبند بلندي از مهره هاي عجيب و غريب قهوه اي رنگ به گردن داشت و روي پيشانياش موي بافته اي بود كه تا پشت سرش گره خورده بود و ادامه اش با يال زيتوني اش مخلوط شده بود و يك پر زيباي سايه روشن قهوه اي كنار سرش و زير پيشاني بلندش قرار داشت. روي هر گونه اش سه خط هلالي زرد رنگ كشيده شده بود كه چهره اش را به شدت شبيه سرخپوستان كرده بود. كيميا بي اختيار به نگاه مشتاق و جذاب رابين لبخند زد و رابين بي توجه به نگاههاي خيره مهمانان پله ها را به سرعت طي كرد و به فاصله دو پله از كيميا ايستاد. براي لحظاتي خيره خيره به او نگريست. كيميا كه منتظر اعتراض رابين بود، دهانش را به توجيه گشود، اما قبل از آن كه حتي يك كلمه بگويد، رابين را ديد كه در مقابلش خاضعانه زانو زد، دستش را پيش برد، گوشه دامن بلندش را گرفت و به آرامي بوسيد. حاضران هيجانزده به افتخار رابين دست زدند و هورا كشيدند و رابين همراه كيميا كه در سكوت بهت آوري فرو رفته بود، از پله ها پايين آمد. پيش ار همه الين به سوي كيميا دويد و گفت:
- تو چقدر خوشگل شدي. خدا رو شكر كه رابين اين مهموني رو ترتيب داد تا ما بعد از سه سال چهره ي آراسته ي دوستمون رو ببينيم... حالا لطفاً نقابت رو ببردار تا ببينم اون زير چي قايم كردي.
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- اي بدجنس، تو بايد به جاي لباس سيندرلا، لباس ابليس رو تنت مي كردي.
الين اخمي كرد و پرسيد:
- تو واقعاً فكر مي كني اون لباس بيشتر به من مياومد؟
كيميا و رابين هر دو خنديدند و كيميا دلجويانه گفت:
- نه عزيزم. معلومه كه نه.
در همان حال مايكل به طرف آنها آمد

در حالي كه عميق ترين نگاههايش را به چهره كيميا دوخته بود گفت:
-بايد بگم ميهمان اختصاصي رابين بي نظيره.
كيميا نگاهي به مايكل در هيبت دزدان دريايي با آن چشم بند مسخره انداخت و انديشيد اگر فقط يك نفر در اين جمع بزرگ درست لباس پوشيده باشد مسلماً همين مايكل است.
مايكل دوباره گفت:
-تو كه از من نمي ترسي؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- نه، برعكس حُسن انتخابتون رو تبريك مي گم.
مايكل نگاه خشمناكي به كيميا انداخت و كيميا خود را پشت رابين كه با صداي بلند مي خنديد پنهان كرد.
هياهو و شادي بچه ها پايان نداشت. حتي لحظه اي آرامش بر جمع حاكم نمي شد. رابين پيوسته در كنار كيميا بود و او را در همه حال همراهي مي كرد بي آنكه حتي يك بار از كيميا علت بدقولي اش را سؤال كند.
هوا كاملاً تاريك شده بود كه رابين روي پله ها ايستاد و بچه ها را به سكوت دعوت كرد. همه ساكت شدند و خيره به رابين نگاه كردند. رابين خدمتكاري را صدا كرد و به او چيزي گفت. او سري خم كرد و از سالن خارج شد اما لحظاتي بعد كيك چند طبقه و بزرگي را به داخل سالن آورد. بچه ها با ديدن كيك همه به سوي كيميا برگشتند و با صداي بلند شروع به خواندن ترانه تولدت مبارك كردند. كيميا با تعجب به آنها نگاه كرد. او در اين سه سال اخير كه كمتر ماههاي شمسي را مي شنيد، خيلي از مناسبتها را فراموش كرده بود، حتي سالروز تولد خودش را.
به سوي رابين برگشت و با مهرباني به رويش لبخند زد. رابين به كنار او بازگشت و هر دو كنار كيك ايستادند. بچه ها با سر و صداي بسيار از كيميا مي خواستند كه شمعهاي روي كيك را خاموش كند.
رابين نگاه خود را به چشمان كيميا دوخت و كيميا برق عجيبي را در چشمان هميشه ناآرام او ديد. رابين لبخند زيبايي زد و گفت:
- بچه ها منتظرن.
الين از ميان جمع فرياد كشيد:
- زود باش يه آرزو كن.
كيميا باز به رابين نگاه كرد و با انگشت به حرير روي صورتش اشاره كرد. رابين كه متوجه منظور او شده بود، دستش را پيش برد، براي چند لحظه مكث كرد و بعد به آرامي دگمه روبند كيميا را باز كرد. چشمان رابين حالا بي قرارتر از هميشه بود و سوزندگي نگاهش تا مغز استخوان كيميا پيش مي رفت. اما او همچنان مردد بود و روبند هنوز روي صورت كيميا.
فرياد الين كه مي گفت، (( زود باش ديگه رابين))، رابين را از آن حالت خلسه بيرون كشيد و دست لرزانش بي اختيار عقب رفت. باز بچه ها كف زدند و هورا كشيدند. كيميا كاملاً به سوي رابين برگشت، ولي نگاه او متوجه شعله لرزان شمعها بود. بچه ها باز فرياد كشيدند:
- زود باش شمعها رو خاموش كن.


كيميا لحظه اي چشمانش را روي هم گذاشت و بعد شمعها را فوت كرد. بچه ها همه دست زدند و رابين بي آنكه نگاهش كند گفت:
- تبريك مي گم عزيزم.
بچه ها يك به يك پيش آمدند و ضمن تبريك گفتن تبريك هداياي خود را به كيميا دادند. الين چندين بار كيميا را بوسيد و با خنده گفت:
- يه دفعه به جاي ديويد، يه دفعه به جاي رابين و يه دفعه هم به جاي خودم.
كيميا خنديد و دستهاي پر تحرك الين را ميان دستهاي خود گرفت و از او تشكر كرد.
آخرين كسي كه هديه اش را به كيميا داد رابين بود. بچه ها با ديدن جعبه كادوي بسيار زيبايي كه رابين به كيميا تقديم كرد فرياد كشيدند:
- بازش كن كيميا، بازش كن!
كيميا نگاهي به رابين كرد و چون لبخند رضايت او را ديد با احتياط در جعبه را گشود و درخشندگي سرويس جواهر داخل آن، چشمانش را خيره كرد. جعبه را به سمت بچه ها خم كرد و دوباره هياهوي آنها سالن را پر كرد. رابين با همان دستهاي لرزان گردنبند را از جعبه خارج كرد و آنرا مقابل چشمان كيميا گرفت و كيميا تاريخ تولدش را آن هم به سال شمسي حك شده در پشت گردنبند ديد. رابين قفل زنجير را گشود تا آن را به گردن كيميا بيندازد. كيميا لبخندي زد و سرش را در مقابل رابين خم كرد. درست در لحظه اي كه رابين دستانش را به گردن كيميا نزديك مي كرد، صداي فريادي در سالن پيچيد. اين صدا چنان غافلگير كننده بود كه رابين بي اختيار گردنبند را به زمين انداخت و به سوي منشأ صدا برگشت.
اريكا در فاصله اي نه چندان دوري از آنها ايستاده بود، اين بار با صداي آرامتري گفت:
- شما حق نداريد قبل از رسيددن من جشن رو تموم كنيد.
كيميا لحظه اي به اندام زيبا و نيمه برهنه اريكا چشم دوخت و بعد به سوي رابين برگشت. رابين به زحمت لبخندي زد و گفت:
- خوش اومدي اريك.
اريكا نزديكتر آمد و در حاليكه به شانه رابين تكيه مي كرد گفت:
- معذرت مي خوام كه يه كم دير رسيدم.
كيميا به ناچار پاسخ داد:
- هيچ عيبي نداره. ما هنوز كيك رو نبريده بوديم.
اريكا با حالت خاصي خنديد و در همان حال دستش را دور كمر رابين حلقه كرد و گفت:
- خب ادامه بديد.
رابين كمي خود را عقب كشيد اما مسلماً اريكا دست بردار نبود. كيميا لحظه اي به صورت زيبا و جذاب اريكا خيره شد و بعد باز به رابين نگاه كرد كه ظاهراً در بد مخمصه اي گير كرده بود. اريكا به كيميا نزديك شد. لحظه اي به او خيره ماند و بعد آهسته پرسيد:
- اين چه لباسيه كه پوشيدي؟
- نمي دونم. رابين ميگه لباس شاهزاده خانمهاي شرقيه.
اريكا نگاهي خريدارانه به سر تا پاي كيميا انداخت و دوباره پرسيد:
- سليقه رابينه؟
كيميا با سر پاسخ مثبت داد.


اريكا پارچه لباس را لمس كرد و گفت:
- عاليه! اما حيف كه مناسب تو نيست.
كيميا با تعجب پرسيد:
- چرا؟
- خب ديگه. به نظر من تو بايد به جاي لباس شاهزاده هاي شرقي، لباس جادوگرهاي قبايل آفريقايي رو مي پوشيدي كه لااقل با شخصيتت جور دربياد.
براي لحظه اي آتش خشم در چشمان كيميا شعله كشيد اما قبل از آن كه چيزي بگويد، رابين اريكا را به شدت به سوي خود كشيد و با عصبانيت گفت:
- مواظب حرف زدنت باش دختر خانم.
كيميا كه هيچ فكر نمي كرد رابين صداي آن دو را شنيده باشد با تعجب به رابين نگاه كرد و چون او را بيش از اندازه عصباني ديد گفت:
- چيز مهمي نبود رابين خواهش مي كنم... بچه ها منتظر كيك هستند. بهتر نيست زودتر كيك رو ببريم؟
باز لبخند روي لبهاي رابين نشست. اريكا را كنار زد و گفت:
- پس بيا جلو تا كيك رو ببريم.
اريكا با نارضايتي گامي به عقب برداشت و رابين و كيميا دوباره كنار كيك قرار گرفتند و فرياد تولدت مبارك بچه ها در سالن پيچيد. كيميا روي هر طبقه كيك، برشي زد و بچه ها به افتخارش دست زدند و هورا كشيدند و مشغول كيك خوردن شدند.
الين كيميا را كنار كشيد و گفت:
- اين يارو خيلي عصبانيه. قيافه اش رو ببين.
كيميا كه متوجه منظور الين شده بود نگاهي به اركا كرد و گفت:
- هيس! بهتره از اين بدترش نكني.
- حالا چرا رفته اون گوشه نشسته و اخم كرده؟ خب بره خونه شون.
- الين، خواهش مي كنم انقدر شلوغش نكن. فعلاً كه اون با كسي كاري نداره.
- هي كيميا! به نظر تو رابين خيلي خيلي احمق نيست؟
كيميا با تعجب به الين نگاه كرد و پرسيد:
- منظورت چيه؟
- آخه اونجا رو ببين. اين دختره چقدر قشنگه! عجب اندامي داره و از همه مهمتر چقدر سخاوتمنده!
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- خب بقيه اش؟
- هيچي ديگه، اين پسره احمق اين دختر رو با اين همه خوبي گذاشته كنار اومده سراغ تو بداخلاق، خسيس...
- خيلي ممنون خانم، لطف كن ديگه ادامه نده، چون بقيه اش رو خودم مي دونم.
- خدا رو شكر كه مي دوني وگرنه مجبور ميشدم تا آخر مهموني از صفات تو تعريف كنم.
- انرژي ات رو نگه دار براي بعد از مهموني لازمت مي شه عزيزم.
الين چشم غره اي به كيميا رفت و گفت:
- نخير، هيچم اينطور نيست. من بعد از مهموني مي رم خوابگاه.
كيميا لحظه اي مكث كرد و بعد با تعجب پرسيد:
- اينو جدي مي گي؟
الين در حالي كه كيميا را ترك مي كرد پاسخ داد:
- آره مطمئن باش.
تا پايان مهماني باشكوهي كه رابين براي كيميا ترتيب داده بود، اريكا از جاي خود تكان نخورد حتي موقع شام! و رابين مجبور شد شامش را سر ميزش ببرد. بعد از صرف شام مهمانان آرام آرام مجلس را ترك كردند.

حالا فقط در سالن كيميا و رابين، الين و ديويد و البته اريكا نشسته بودند و مستخدمهايي كه با سرعت اوضاع آشفته سالن پذيرايي را سر و سامان مي دادند. الين كه حالا لباسهايش را عوض كرده بود و آماده رفتن مي شد، به كيميا گفت:
- كيميا من مي رم خوابگاه، تو كه فععلاً نمياي ها؟
كيميا لحظه اي متفكرانه سكوت كرد. بعد نگاهش با چشمان مشتاق و پر تمناي رابين گره خورد و بي اختيار گفت:
- نه تو برو، من بعداً ميام.
و الين در گوشش زمزمه كرد:
- و البته اگه بياي.
كيميا با عصبانيت پاسخ داد:
- لطفاً دوباره شروع نكن الين.
و الين در حالي كه با صداي بلند مي خنديد گفت:
- خيلي خب، بهتره عصباني نشي. من واقعاً منظور بدي نداشتم.
بعد رو به ديويد كرد و ادامه داد:
- تو نمي خواي منو تا خوابگاه همراهي كني؟
ديويد لحظه اي با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- رابين مي گه كه ما مي تونيم شب رو همين جا بگذرونيم.
الين نيم نگاهي به او كرد و در حالي كه به سوي ديگر سالن مي رفت، پاسخ داد:
- تو مي توني بموني، ولي من قصد دارم برگردم خوابگاه.
ديويد هم با سرعت خود را به او رساند و كيميا و رابين را تنها گذاشت. رابين لبخندي زد و ببه فارسي گفت:
- مثل اينكه واقعاً يه خبرائيه؟
كيميا لحظه اي نگاهش كرد و پاسخ داد:
- نگران نباش زود به توافق مي رسند.
- اميدوارم... خب برنامه ات چيه عزيزم؟
- برنامه خاصي ندارم، فقط مي خوام يه كم بهت كمك كنم و بعد برم.
- حتماً اين كار رو بكن. چون واقعاً به كمك تو نياز دارم.
- دوباره كه شروع كردي.
- من كي تموم كردم كه حالا دوباره شروع كنم؟
- فكر مي كنم تو هيچ وقت ععاقل نمي شي.
- مطمئن باش، فكر نكن.
كيميا خنده اي كرد و در حالي كه با چشم به اريكا اشاره مي كرد گفت:
- فكر مي كنم امشب حسابي نيروي كمكي داري.
رابين با نگراني پرسيد:
- فكر مي كني قصد رفتن نداشته باشه؟
كيميا لبخندي زد و شانه هايش را بالا انداخت و در همان حال گفت:
- فكر مي كنم بد نباشه كمي ازش دلجويي كني. حسابي عصبانيه... من جاي تو بودم كمي هم به روزهاي آينده فكر مي كردم.
- روزهاي آينده؟!
- آره تو تعطيلات كه من اينجا نيستم، تنهايي اذيتت مي كنه ها.
رابين با خخخشم نگاهش كرد و پاسخي نداد و در حالي كه پاهايش را روي زمين مي كوبيد به سوي اريكا رفت. چند لحظه اي با او مشغول صحبت شد و بعد دوباره به طرف كيميا بازگشت و با همان حالت عصبي گفت:
- اريكا مي خواد كه من برسونمش. منتظرم مي موني تا برگردم؟
- مطمئني كه برمي گردي؟
رابين سرش را به زير انداخت و در حالي كه با نوك كفشش پي در پي به پايه صندلي ضربه مي زد پاسخ داد:


- مي توني امتحان كني. آپارتمان اريكا خيلي به اينجا نزديكه. من زود بر مي گردم. قبل از اينكه الين و ديويد برن.
- باشه، نگران من نباش. اگه بيشترم طول كشيد مسأله اي نيست.
- گوش كن كيميا، من فقط براي اين مي خوام اريكا رو ببرم كه از شرش خلاص بشم، چون اگه من نبرمش شب اينجا مي مونه. با اين حال اگه تو راضي نيستي نمي رم.
- من همچين حرفي زدم؟ كسي گفت كه من راضي نيستم؟ زود برو. خوب نيست زياد معطلش كني.
رابين كه از لحن پر كنايه كيميا دلگير شده بود لحظه اي كلافه چندين بار دستش را ميان موهايش كشيد و بعد با ناراحتي گفت:
- من رفتم، يادت باشه قول دادي تا برگردم بموني. بعد خودم مي برمت خوابگاه.
كيميا پاسخي نداد و تنها نگاهش كرد و رابين با سرعت به راه افتاد. اريكا كه تا آن زمان همچنان ساكت روي صندلي نشسته بود با خروج رابين از سالن، از جا برخاست، كيفش را روي دوشش انداخت و با بي ميلي سالانه سالانه به راه افتاد، اما وقتي مقابل كيميا رسيد ايستاد. نگاهي به سر تا پاي او انداخت، لبخندي فاتحانه زد و گفت:
- بايد ديد امشب برنده كيه؟ اگه دير كرد زياد منتظرش نمون. ديرت مي شه.
كيميا لحظه اي با ترديد نگاهش كرد و بعد گفت:
- اصلاً منظورت رو نمي فهمم.
- انقدر نادون به نظر نمياي. همين كه بهت گفتم. دير كرد برو و بدون كه من برنده شدم.
كيميا مردد نگاهش كرد و بي اختيار گفت:
- و اگه برگشت چي؟
اريكا از اين پاسخ به شدت جا خورد، اما به روي خودش نياورد و باز گفت:
- حالا براي قضاوت زوده، اما مطمئن باش كه بر نمي گرده. من رابين رو بهتر از تو مي شناسم. لباست رو عوض كن و لوازمت رو جمع كن. مي ترسم ديرت بشه.
و بعد بي آنكه حرف ديگري بزند كيميا را تنها گذاشت. لحظه اي بعد در باز شد و كيميا به تصور آنكه رابين از رساندن اريكا منصرف شده و بازگشته از جا جهيد، اما به جاي رابين، الين وارد شد و فوراً گفت:
- رابين كجا رفت؟
كيميا با بي تفاوتي پاسخ داد:
- فكر مي كنم رفت اريكا رو برسونه.
الين با غضب سري تكان داد و گفت:
- مگه خودش نمي تونست بره؟
- من چه مي دونم.
- كيميا تو با من كاري نداري؟ من ديگه دارم ميرم. تو خودت مياي ديگه؟
كيميا دچار ترديد شد و با خود انديشيد كه آيا واقعاً رابين باز مي گردد؟ براي لحظه اي تصميم گرفت با الين برود. تقريباً اطمينان ذاشت كه اريكا به هر وسيله ي ممكن رابين را در آپارتمانش نگه مي دارد. اما احساس خاصي مانع از رفتنش مي شد. با خود فكر كرد، (( نهايتش اينه كه تنها مي رم.)) بعد رو به الين كرد و گفت:
- برو عزيزم. من خودم ميام.
- اگر تنهايي مي خواي برگردي منتظرت مي مونم.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : elahesharghi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه wrkcfg چیست?