رمان پنجره 3 - اینفو
طالع بینی

رمان پنجره 3



دستش را روی پیشانی ام گذاشته بود و گفته بود (تب که نداری، ممکن است سرما خورده باشی). سرما نخورده ام اما این هوا غمگینم کرده. و او در حالی که می خندید گفته بود (اما تو عاشق هوای ابری و بارانی هستی. حالا چطور شده که از این هوا شکوه می کنی؟) گفته بودم (من نم نم باران را دوست دارم نه بارش تند آن را. اما این باران یکریز می بارد و خسته ام کرده). و او در حالی که اتاقم را ترک می کرد گفته بود (به هر حال اگر می دانی که حالت خوش نیست توی رختخواب بمان تا من غذای ساده ای برایت درست کنم). حوصلۀ خانه ماندن را نداشتم. به همین دلیل لباس پوشیدم و عازم شدم.

هنگامی که به مدرسه رسیدم، مریم رو به روی در به انتظار ایستاده بود. با چترش جلو دوید و پرسید «چرا امروز دیر کردی؟» گفتم «حالم خوش نیست». نگاهی به صورتم انداخت و گفت «رنگت پریده، شاید سرماخورده ای». گفتم «مادرم هم همین عقیده را داشت. شاید هر دو درست فهمیده باشید. می شود خواهش کنم که امروز تو کلاس را اداره کنی؟» قبول کرد و هر دو روانۀ کلاس شدیم.
مریم به دفتر رفت و دفتر حضوروغیاب را آورد. بچه ها متوجه شدند که حالم خوب نیست و مریم کارهایم را انجام می دهد. سرجایم نشستم و سرم را روی میز گذاشتم. سرم منگ شده بود و شقیقه هایم به تندی می زد. بچه ها بی توجه به ناراحتی من شلوغ می کردند و همهمه برپا کرده بودند.
ناگهان صداها خاموش شد. تا سربلند کردم، آقای قدسی را که در آستانۀ در کلاس ایستاده بود دیدم. وارد شد و به بچه هایی که به احترامش ایستاده بودند گفت «بفرمایید». بچه ها آن قدر بی صدا نشستند که گویی هنوز ایستاده اند. بیماری فراموشم شد و دچار شوک شدم. آقای قدسی به طرف تخته سیاه برگشت و صدا کرد «مبصر؟» از جا پریدم و گفتم «بله؟» نگاهش را به من دوخت و پرسید «این ساعت چه دارید؟» آب دهانم را فرو دادم و خواستم بگویم، اما یکی از بچه ها پیش دستی کرد و گفت «تاریخ ادبیات». نگاه غضب آلودش را به او انداخت و گفت «از شما سؤال نکردم». بیچاره با شرمندگی سر به زیر انداخت. من متحیر به او نگاه می کردم که او بار دیگر نگاهش را به من دوخت و گفت «لطف کنید در هر جلسه درس مربوطه را روی تخته بنویسید». گفتم «بسیار خوب». اشاره کرد تا بنشینم و سپس از یکی از دختران ردیف اول پرسید «تا کجای کتاب را خوانده اید؟» فروغی، دختری که از او سؤال شده بود، کتاب را گشود و صفحۀ مربوط را آورد. آقای قدسی بار دیگر پرسید «باید پرسیده می شد یا این که باید درس داده شود؟» فروغی گفت «این جلسه باید درس جدید داده شود».

آقای قدسی رو به همه کرد و گفت «پس توجه کنید». شروع کرد. می توانستم درک کنم که بچه ها تا چه اندازه ناراحت بودند. دبیر قبلی ادبیات خانمی بود زیبا و خوشرو که بچه ها دوستش داشتند. کلاسش هم خسته کننده نبود. هنگام درس دادن آقای قدسی، سکوت مطلق بر کلاس حاکم بود و تنها صدای او بگوش می رسید. آقای قدسی کلمات را خیلی رسا و فصیح ادا می کرد و به گفته های کتاب نیز مطالبی می افزود. درس را که داد، برای آنکه بداند آیا دانش آموزان درس گذشته را خوب یاد گرفته اند یا نه، از دو نفر سؤال کرد که هر دوی آنها به علت هول شدن نتوانستند به خوبی از عهدۀ سؤالات برآیند و ناراضی نشستند. همان طور که قدم می زد، به طرف آخر کلاس می آمد. گفت «از امروز دروس ادبیات شما به عهدۀ من گذاشته شده. ما طبق برنامۀ قبلی عمل می کنیم و پیش می رویم. اگر سؤالی هست بپرسید؟» بچه ها به هم نگاه کردند و هیچ کدام سؤالی مطرح نکردند. آقای قدسی در حین آمدن به آخر کلاس، یک یک دانش آموزان را از نظر گذرانید. انتهای کلاس، نزدیک میز من، پشت به پنجره ایستاد. دستهایش را از پشت به هم قفل کرد و نگاهی به میز ما انداخت و به مریم نگریست و پرسید «شما جدید هستید؟» ترس شاگردان در مریم هم اثر گذاشت. او بلند شد و در حالی که صورتش سرخ شده بود جواب داد «بله». او سؤال دیگری نکرد و با گفتن (بفرمایید) میز ما را ترک کرد و سر جایش نشست. سپس فروغی را مخاطب قرار داد و پرسید «هنوز هم مثل گذشته با احساس انشا می نویسی؟» فروغی سر به زیر انداخت و گفت «بله». آقای قدسی گفت «زنگ انشا یادت باشد که اول تو انشا بخوانی. بگو ببینم موضوع انشا را به یاد داری؟» فروغی گفت «موضوع انشایمان باران است». آقای قدسی با خوشحالی گفت «پس باید انشای خوبی نوشته باشی. فراموش نکن، تو اولین نفری هستی که باید انشا بخوانی». فروغی با گفتن (چشم) بار دیگر نشست.
آقای قدسی بلند شد و گفت «همۀ شما از روش تدریس من مطلع هستید. اما برای اطلاع شاگردان جدید باید بگویم روش من این است که در زنگ انشا، نوشتۀ هر شاگردی نقد می شود. به این صورت که یک نفر انشا می خواند و دیگران باید نقاط ضعف او را بیان کنند. اگر انتقادی به جا باشد، از نمرۀ نویسندۀ انشا کم می شود. با این روش شما مجبور می شوید که در نوشتن دقت کنید و اصول و قواعد نوشتن را یاد بگیرید. در نوشتن به نکات زیر توجه کنید:
از مقدمه های زیبا استفاده کنید.
جمله بندیها باید درست و کامل باشند.
در به کارگیری فعلها دقت کنید و از چهارچوب مطلب خارج نشوید و در آخر نتیجه را بیان کنید.

تمام نمرات کلاسی در امتحانات مؤثر خواهد بود. متوجه شدید؟»
عده ای از بچه ها یک صدا گفتند «بله» و او ادامه داد «کم بنویسید، اما خوب و پرمحتوی بنویسید».
با صدای زنگ آقای قدسی گفت «موفق باشید» و کلاس را ترک کرد. بچه ها نفس راحتی کشیدند و گفتند (آخیش راحت شدیم). اما یکی از بچه ها با صدای بلند گفت «کجا راحت شدیم؟ تازه اول بدبختی است. فراموش کردید پارسال چقدر از دست آقای قدسی زجر کشیدیم؟ از جلسۀ آینده نمره های صفر است که وارد دفترمان می شود». فروغی به دفاع از آقای قدسی پرداخت و گفت «اما من خوشحالم که او دبیرمان شد. آقای قدسی می خواهد ما با درک کامل نه به طور سرسری درس یاد بگیریم. کجای این بد است؟» همان شاگرد به طرف فروغی برگشت و گفت «اگر من هم مثل تو ادبیاتم قوی بود از او حمایت می کردم، اما بدبختانه این طور نیستم و باز هم برای این که نمره بگیرم، مجبورم به کتاب انشا رجوع کنم». من و مریم این بحث را رها کردیم و از کلاس خارج شدیم. مریم گفت «اینقدرها هم که بچه ها می گویند وحشتناک و بداخلاق نیست». خندیدم و گفتم «دوست من فراموش نکن که من و تو تازه وارد هستیم و تجربۀ بچه ها را نداریم. هر چه باشد آنها با آقای قدسی کارکرده اند و او را بهتر از ما می شناسند. اما باید اعتراف کنم که من با تو هم عقیده ام و او را بداخلاق و خشک نمی دانم. دیدی که با فروغی چه برخوردی کرد. مثل این که او را سالهاست می شناسد». مریم گفت «هر دبیری توی درس خودش دنبال شاگردی است که خوب آن را درک کند. فروغی اگرچه در ریاضیات شاگرد زرنگی نیست، اما از حق نگذریم ادبیاتش خوب است و به همین دلیل هم آقای قدسی با او خوب است».
با هم به بوفه رفتیم و چیپس خریدم. هنوز پاکت آن را باز نکرده بودم که از بلندگو صدایم زدند. به دفتر احضار شده بودم. چیپسم را به مریم دادم و گفتم «من می روم ببینم چه خبر است». مریم تا میانۀ راه با من آمد و در کریدور از من جدا شد و من به دفتر رفتم.
وقتی وارد دفتر شدم، آقای قدسی را دیدم که ایستاده بود و به کتابی که در دست داشت نگاه می کرد. به طرف میز مدیر رفتم و گفتم «مرا احضار فرمودید؟» خانم مدیر لبخندی زد و گفت «صدایت کردم تا بگویم که من و آقای قدسی توافق کرده ایم که مسئولیت کتابخانه را به تو محول کنیم. قبول می کنی؟» گفتم «هر چه شما بفرمایید». گفت «پس موافقی. از امروز مسئولیت کتابخانه با تو است و تو مسئول نگهداری کتابها هستی. اگر کتابی مفقود شود و یا پاره تحویل بگیری، خودت باید جوابگو باشی.

وقتی کتاب را تحویل می دهی یادآوری کن صحیح و سالم و در وقت معین به کتابخانه برگردانند. خودت قبلاً با کتاب سروکار داشته ای؟» گفتم «بله، در دبیرستان قبلی هم مسئولیت کتابخانه با من بوده. به این کار واردم». با خوشحالی گفت «چه بهتر، پس در این کار بی تجربه نیستی. حالا با آقای قدسی به کتابخانه برو، بقیۀ کارها را ایشان به تو می گویند».
به اتفاق آقای قدسی از دفتر خارج شدیم. آقای قدسی همان کتاب را که در دفتر مطالعه می کرد در دست داشت. در کنار هم از پله ها بالا رفتیم. بچه ها ما را نگاه می کردند. نزدیک سالن سخنرانی ایستادیم و از میان دسته ای کلید، یکی را جدا و در سالن را باز کرد. صندلیها با نظم و ترتیب چیده شده بود. چند پوستر و یک نقشۀ بزرگ ایران هم روی دیوار به چشم می خورد. در آخر سالن کنار سن در دیگری بود که آقای قدسی آن را هم باز کرد و خودش را کناری کشید تا اول من داخل شوم. رو به رو، کتابخانه ای نه چندان بزرگ دیدم. دو ردیف میز و صندلی برای مطالعه بیشتر نداشت. آقای قدسی گفت «کتابخانۀ کوچکی است، اما کتابهای خوب و آموزنده ای دارد. من از وقتی که کارم را در این دبیرستان شروع کردم مسئولیت کتابخانه را هم به عهده گرفتم و سعی کردم تا آموزنده ترین کتابها را برای مطالعۀ شاگردان گردآوری کنم. بیایید جلو و نگاه کنید». قفسه ها به ترتیب شماره گذاری شده بودند و هر قفسه مخصوص یک موضوع بود. کتابهای- علوم، جغرافیا، تاریخ، ادبیات کهن و معاصر- همین طور که مشغول نگاه کردن بودم پرسیدم «این کتابخانه بدون رمان است؟» به جای جواب پرسید «چه رمانی؟» گفتم «رمان از نویسندگان بزرگ. من فکر می کنم بچه ها بیش از کتابهای علمی مشتاق مطالعۀ رمان باشند». گفت «این نظر تمام دخترها است یا این که فقط نظر شما است؟» گفتم «همه را نمی دانم، اما فکر می کنم اغلب طرفدار رمان هستند». کمی به فکر فرو رفت و گفت «اما هیچ کس در این مورد حرفی به من نزده». گفتم «شاید به این علت است که کتابهای علمی را بیشتر اهل تحقیق مطالعه می کنند، نه قشر جوان و دانش آموز. اگر کتابخانه مجموعه ای از رمانهای نویسندگان بزرگ را هم داشته باشد، کامل می شود در آن صورت به شما قول می دهم که تعداد کتاب خوانهای این مدرسه بیشتر بشود. تبسمی کرد و گفت «روی پیشنهاد شما فکر می کنم. با این ابراز عقیده تان متوجه شدم که شما هم در زمرۀ خوانندگان رمان هستید، نه به قول خودتان دانش پژوه». گفتم «من به هر دو علاقه دارم، اما همان طور که فرمودید، رمان را ترجیح می دهم. می شود سؤال کنم چرا من را برای این کار انتخاب کردید؟»

پوزخندی زد و گفت «به این دلیل که فروغی هیچ وقت تنها نیست و از مصاحبت و معاشرت با دیگران پرهیز نمی کند. اما شما تنها هستید، لااقل از مصاحبت کتاب استفاده کنید». با تمسخر گفتم «شما از حرفهای مادرم طوری برداشت کردید که انگار من انسان نیستم و از آدمها فرار می کنم. اگر دلیل انتخاب من این است، باید بگویم که شما اشتباه کردید. درست است که من به مطالعه خیلی علاقه دارم، اما …» سخنم را قطع کرد و گفت «منظورم این نبود، هدفم این بود که با مطالعۀ بیشتر، اطلاعات وسیعتری نسبت به دنیا پیدا کنید و آن را پوچ ندانید». با تعجب پرسیدم «شما از کجا می دانید که من دنیا را پوچ می دانم؟» تبسمی کرد و گفت «آن شب که به خانه تان آمدیم، شما روی روزنامه با خط درشت نوشته بودید- زندگی پوچ است- من بی اراده آن را خواندم. حالا می خواهم به شما این فرصت را بدهم تا با مطالعه، چشم دلتان را باز کنید و ببینید که دنیا نه پوچ است و نه بیهوده. حالا منظورم را درک کردید». گفتم «بله فهمیدم. اما باید بگویم که من به آن چیزی که نوشتم پای بند نیستم». با تمسخر گفت «به حرفهایتان که اعتقاد ندارید، به نوشته تان هم پای بند نیستید. پس به چه چیز معتقدید؟» سر به زیر انداختم و گفتم «نمی دانم». با همان لحن گفت «انسان بی اعتقاد گمراه است». نگاهش می کردم. او ادامه داد «باید در زندگی به چیزی معتقد بود. به وجود خدا اعتقاد داری؟» گفتم «بله». پرسید «آیا اعتقاد داری که این جهان بی دلیل به وجود نیامده و پس از این دنیا دنیای دیگری هم هست؟» گفتم «بله، به قیامت و جهان آخرت معتقدم». پرسید «آیا اعتقاد داری که فرستادن رسولان الهی برای تکامل و تعالی انسانها بوده تا راه بهتر زندگی کردن را به بشر بیاموزند؟» گفتم «بله».
خندید و گفت «پس تو انسان بی اعتقادی نیستی. فقط عمل نداری، یعنی به آنچه معتقدی عمل نمی کنی. اگر به اعتقادات پای بند باشی، نمی گویی که دنیا پوچ و بیهوده به وجود آمده است». گفتم «من ننوشتم که به وجود آمده است. بلکه نوشته بودم پوچ است. چون سرانجام زندگی مرگ است». صدای زنگ بلند شد و آقای قدسی در حالی که کتاب را در گنجه جا می داد، گفت «ما باید بیشتر با هم گفت و گو کنیم و ریشۀ این یأس را پیدا کنیم»، و در کتابخانه را بست. با خنده گفتم «شما در انتخاب من به عنوان مسئول کتابخانه اشتباه کردید». به طرفم برگشت و گفت «برعکس، من هیچ وقت در انتخابم اشتباه نمی کنم. من با شناخت کامل شما را انتخاب کردم و می دانم که از عهدۀ این مسئولیت برخواهید آمد».
بچه ها به کلاس رفته بودند. مریم پرسید «این همه وقت کجا بودی؟»


گفتم «کتابخانه و از این ساعت من مسئول تحویل کتاب به بچه ها شده ام». با شوخی گفت «خوب خودت را توی دل خانم مدیر جا کردی. هنوز از گرد راه نرسیده هم مبصر شدی و هم مسئول کتابخانه». گفتم «به این دلیل است که یک پارتی مهم دارم». با تعجب به من خیره شد و پرسید «پارتی ات کیست؟» گفتم «آقای قدسی». چشمانش گرد شد و تکرار کرد «آقای قدسی؟» گفتم «بله، آقای قدسی. او هم دبیرم است و هم همسایه مان. ما با خانواده اش رفت و آمد داریم». گفت «شوخی نکن». گفتم «اتفاقاً شوخی نمی کنم و حرفم جدی است». پرسید «پس چرا زودتر نگفتی که آقای قدسی را می شناسی؟» گفتم «چون لزومی نداشت، تا او دبیر ما نشده بود فقط همسایۀ ما بود. اما الآن دبیرم هم هست. خانوادۀ او گرم و صمیمی هستند؛ اما رفتار خودش در خانه هم همین طور است که می بینی. از نظر او من یک شاگردم و نه یک آشنا». خندید و گفت «اصلاً تو را نمی شناسد. از انتخابش پیداست. دختر چرا می خواهی به من تفهیم کنی که هیچ احساسی بین شما نیست؟» گفتم: «چون حقیقتاً هم هیچ احساسی بین ما نیست». دستم را گرفت و گفت «قبول می کنم، خواستم شوخی کرده باشم. قیافه و رفتار آقای قدسی طوری نیست که دل دختری را بلرزاند. اگر این جریان در مورد آقای ادیبی بود باور نمی کردم. چرا که او هم خوش قیافه است و هم مهربان». گفتم «ممکن است من بعدها به درس دادن او علاقه مند بشوم؛ دلم نمی خواهد که تو فکر کنی من …» حرفم را قطع کرد و گفت «می دانم چه می خواهی بگویی. از جانب من مطمئن باش. خودم در سال گذشته عاشق دبیر شیمی ام بودم. دل بستن من به او نه به دلیل تعلق خاطری بود که نسبت به خود او داشتم، بلکه به خاطر شیوۀ تدریسش بود». گفتم «ما که بیش از یک جلسه با او کار نداشتیم. در این یک جلسه هم که مفتون درس دادنش نشدم. اما بعد را نمی دانم». مریم خندید و گفت «چنان رعب و وحشتی سر کلاس به وجود آورد! وقتی پرسید شاگرد جدید هستم چیزی نمانده بود که از ترس پس بیافتم». گفتم «نگاهت می کردم، به قدری سرخ شده بودی که گفتم الآن بیهوش می شوی». با صدای بلند خندید و گفت «شاید من هم روزی مثل تو عاشق او شدم. فردا را چه دیدی؟» گفتم «خواهش می کنم آشنایی ما را بزرگ نکن و از کاه کوه نساز». گفت «اتفاقاً من می خواستم این را به تو بگویم. می خواستم بگویم که کارهای آقای قدسی را بزرگ نکن و روی گفته هایش تفسیر نگذار. این به نفع تو است. دبیرها شاگردانشان را کودکانی می بینند نیازمند محبت و نوازش. اگر هر شاگردی فکر کند که دبیرش نظر خاصی نسبت به او دارد، آموزش و مدرسه معنی خودش را از دست می دهد.

تو حتی بدون پارتی هم موفق می شوی. چون شاگرد زرنگی هستی و نظر آنها را به خودت جلب می کنی. نباید فکر کنی که تمام آنها نسبت به تو علاقه ای خاص دارند و محبتشان از روی قصدی است». خندیدم و گفتم «متشکرم که این یادآوری را کردی. اما می گویم که من هیچ وقت دستخوش احساس نمی شوم و به قول برادرم- من در سینه ام قلبی ندارم- اما می خواهم از تو خواهش کنم که مراقبم باشی و اگر دیدی که دستخوش احساس شدم، به من یادآوری کنی. دلم نمی خواهد حتی یک قدم به طرف سراب بردارم». پرسید «آن وقت از من نمی رنجی؟» گفتم «به رنجش من نگاه نکن، با این که زودرنج و حساس هستم، اما منطق را هم می پذیرم. تو مرا به یاد خواهرم مرسده می اندازی. تو درست مثل او هستی و با این حرفهای دوپهلویت درست مثل او عمل می کنی». لبخندی از رضایت بر لب آورد و گفت «حالا که مثل خواهرت هستم به خودم حق می دهم اشتباهاتت را گوشزد کنم. حالا چه خوشت بیاید چه نیاید». هر دو خندیدیم.

دبیر طبیعی دیر کرده بود و این غیبت بچه ها را به وجد آورد. قرار بود که این ساعت از درسهای خوانده شده امتحان بگیرد. چون نیامد، بلند شدم و به جای او نشستم و کلاس را آرام کردم. در کریدور هیچ کس نبود. به بچه ها گفتم آرام باشند تا من بروم دفتر.
خانم ناظم اطلاع داد که (آقای سلیمی نمی آید، خودت کلاس را اداره کن) وقتی به کلاس برمی گشتم تصمیم گرفتم که با بچه ها شوخی کنم. به محض ورود به کلاس گفتم «بچه ها ورقه ها روی میز. الآن آقای سلیمی می رسد». بچه ها با گفتن (ای وای) ورقه ها را درآوردند و چشم به در کلاس دوختند. روی صندلی معلم نشسته بودم. دلم نیامد بیش از این بچه ها را در اضطراب باقی بگذارم. خندیدم و گفتم «بچه ها راحت باشید، این ساعت دبیر نداریم». بچه ها از شنیدن این مطلب به هوا پریدند و ورقه ها را به پرواز درآوردند. نظم کلاس برهم ریخت. گفتم «ساکت اگر شلوغ کنید، مجبور می شوم درس بپرسم. آرام بگیرید و فقط مطالعه کنید. با صدای ضربه ای به در کلاس، نفس همه بند آمد. گمان کردند که آقای سلیمی وارد می شود. وقتی در را گشودم از دیدن بابای مدرسه نفس راحتی کشیدند و مشغول صحبت شدند. بابای مدرسه گفت «خانم افشار برود کتابخانه»، گفتم «افشار خودم هستم»، گفت «خانم مدیر فرمودند بروید کتابخانه. یکی از کلاسهای ششم دبیر ندارند و شاگردان می خواهند کتاب بخوانند». با گفتن (بسیار خوب) بالا رفتم. بابا در کتابخانه را باز کرده بود و چند نفر پشت میز مشغول مطالعه بودند. دو نفر دیگر هم کتابها را برانداز می کردند. با ورود من نگاهشان متوجه ام شد.



همان کتابی که آن روز در دست آقای قدسی بود برداشتم و پشت میز نشستم. کتاب آیین دوست یابی دیل کارنگی بود. یکی از دانش آموزان پرسید «شما مسئول کتابخانه شده اید؟» گفتم «بله» گفت «به نظرم شما امسال وارد این دبیرستان شده اید، این طور است؟» باز هم تأیید کردم. یکی دیگر پرسید «شما با خانم مدیر نسبتی دارید؟» گفتم «نه». پرسید «با آقای قدسی چطور؟» باز هم گفتم «نه». همان دختر نگاه پرتکبری به من انداخت و در حالی که گوشه چشم نازک می کرد پرسید «پس چرا شما را انتخاب کردند؟ یعنی از شما باصلاحیت دارتر توی این مدرسه پیدا نمی شود». گفتم «مگر اشکالی دارد که من مسئول باشم». گفت«اشکال که چه عرض کنم، سال پیش این کتابخانه حال و هوای دیگری داشت، اما امسال سرد و بی روح است». طعنه اش را فهمیدم، اما خود را به نادانی زدم وگفتم «اما شوفاژکتابخانه روشن است و اینجا هم به قدر کافی گرم است». باردیگرپشت چشمش را نازک کرد و گفت «منظور من گرمای کتابخانه نبود، منظورم وجود شماست». گفتم «هان، حالا منظورتان را فهمیدم. پس ایراد از من است نه از شوفاژ. من نمی دانم که سال گذشته چه کسی مسئول کتابخانه بوده و تمایلی هم ندارم که بدانم، اما به شما می گویم که امسال من عهده دار این کار شده ام و مجبورید که وجودم را تحمل کنید؛ حالا چه سرد وچه گرم».

گفته های آنها عصبانی ام کرده بود. چون یک سال از من بزرگتر بودند به خود حق می دادند که خودشان را خیلی بالاتر از من بدانند و هرگونه دلشان می خواهد با من صحبت کنند و حتی مرا به باد استهزا بگیرند. یکی کتاب را محکم روی میز کوبید و گفت«اینجا اسمش کتابخانه است، اما کتابی که قابل خواندن باشد ندارد». پرسیدم «شما رمان خوان هستید؟» نگاهم کرد و پرسید «چطور مگر؟» گفتم «چون جز رمان همه جور کتابی داریم. اگر به رمان علاقه مندید باید بگویم که تا چند روز دیگر از این کتابها هم خریداری می شود و درکتابخانه می گذارند». خوشحالی زودگذری در چهره اش دیدم، اما او خیلی زود ماسک بی تفاوتی بر چهره زد وگفت: «منظور من کتاب رمان نبود، من اکثر این کتابها را خوانده ام. دنبال کتاب جدید هستم». کتابم را برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم «این کتاب جدید است». کتاب را گرفت و نگاهی به اسم آن انداخت و با بی میلی روی میز گذاشت و گفت «خارجی است، من نویسندگان ایرانی را ترجیح می دهم». گفتم «اما کتاب آموزنده ای است. در باب دوست پیدا کردن. آن را مطالعه کنید». گفت «گفتم که نویسندگان ایرانی را ترجیح می دهم». کتاب- شگفتیهای جهان- را پیشنهاد کردم. آن را هم رد کرد و پرسید «کی کتابهای تازه می رسد؟»

گفتم «ظرف چند روز آینده. باید آقای قدسی وقت خریدن آنها را داشته باشند». پوزخندی زد و پرسید «شما نگفتید چطور شد که به این سمت انتخاب شدید. بچه ها معتقدند که شما یا باید فامیل خانم مدیر باشید و یا نسبتی با آقای قدسی داشته باشید». گفتم «متأسفانه اعتقاد بچه ها بی اساس است و هیچ نسبتی با آنها ندارم». پرسید «خود شما تعجب نکردید که چرا انتخاب شدید و نه یکی دیگر؟» گفتم «نه تعجب نکردم. چون قبلاً هم کتابدار مدرسۀ قبلی ام بوده ام. فکر کردم که ممکن است به همین دلیل انتخاب شده ام». با تمسخر گفت «اما ما چیز دیگری می دانیم که شما نمی دانید». گفتم «شما چه می دانید؟» با همان لحن گفت «تمام بچه ها می دانند که آقای قدسی با شما رابطۀ خانوادگی دارد و نسبت به شما هم محبت دارد و به همین دلیل شما به این سمت انتخاب شده اید». با خشم روی میز کوبیدم و گفتم «به هر دلیل که می خواهید فکر کنید. برایم مهم نیست. شما اینجا آمده اید کتاب مطالعه کنید یا از من بازخواست کنید؟ اگر به این حرفها ادامه دهید، همۀ شما را از کتابخانه بیرون می کنم». ناگهان همه کتابها را رها کردند و در حالی که کتابخانه را ترک می کردند گفتند «حرف حق که عصبانی شدن ندارد». دلم می خواست تمام کتابها را برسرشان بکوبم. صدای زنگ آمد و هیاهوی بچه ها در حیاط پیچید. با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم، اما آن قدر عصبانی بودم که دلم می خواست عقده ام را بر سر کسی خالی کنم. کتابهای روی میز را برداشتم و سرجایشان گذاشتم. در همین هنگام آقای قدسی وارد شد. در دستش شاهنامۀ فردوسی بود. سلام سردی که کردم موجب حیرتش شد و پرسید «خانم افشار! حالتان خوب است؟» بدون این که نگاهش کنم گفتم «بله متشکرم».نمی خواستم آن هوای خفقان آور را تنفس کنم. گفتم «اگر با من کاری ندارید بروم؟» همچنان متعجب بود. سر تکان داد و گفت «کاری ندارم، می توانید بروید». مسافت کتابخانه تا حیاط را دویدم و از پله ها سرازیر شدم و خود را به حیاط رساندم. مریم مقابل بوفه ایستاده بود و انتظار می کشید. به او که رسیدم نفسم بند آمده بود. پرسید «چرا دویدی؟ نمی توانستی آرام راه بیایی که به نفس نفس نیفتی؟» گفتم «سر به سرم نگذار که خیلی عصبانی هستم». پرسید «چرا؟ با آقای قدسی مشاجره کردی؟» لحن نیش دار او بر عصبانیتم افزود. گفتم «چه غلطی کردم که گفتم من با آقای قدسی آشنایی دارم». بهت زده نگاهم کرد و پرسید «تو چه ات شده؟ چرا این قدر ناراحت هستی؟» گفتم «هیچ». گفت «خواهش می کنم. بگو چه اتفاقی افتاده که این قدر تو را عصبانی کرده». برایش ماجرا را شرح دادم.
 



دستم را گرفت و گفت «من منظوری نداشتم، فقط می خواستم شوخی کنم، اگر از حرفم رنجیدی معذرت می خواهم». گفتم «حرف تو ناراحتم نکرد، بلکه از این عصبانی هستم که چرا نتوانستم کاری بکنم». پرسید «چه کاری؟» گفتم «این که تمام کتابها را به سرشان بکوبم و عقده ام را خالی کنم». خندید و گفت «به جای آنها عقده ات را سر من خالی کردی؛ حالا آرام شدی؟» گفتم «چرا بعضی باید به خودشان اجازه بدهند که در مسائلی که به آنها مربوط نمی شود دخالت کنند؟» گفت «اما به آنها مربوط می شود و حق خود می دانند که بدانند چرا به جای آنها دختری تازه وارد مسئول کتابخانه شده». گفتم «من که به اختیار خودم این کار را قبول نکردم. باید شعور داشته باشند و این موضوع را درک کنند». گفت « مسلماً می دانند که تو خودت را کاندید نکرده ای. کنجکاوی آنها به این علت است که می خواهند بدانند چه عاملی باعث این کار شده». گفتم «بر فرض هم که دانستند، چه نفعی برای آنها دارد؟» گفت «هیچ، فقط کنجکاویشان ارضاء می شود. جلوی کنجکاوی بچه ها را نمی توانی بگیری. از هفتۀ آینده امتحانات شروع می شود و بچه ها سرگرم امتحانات می شوند و دیگر وقتی برای کنجکاوی این مسئله ها باقی نمی ماند. اخمهایت را باز کن و از آفتاب پاییزی لذت ببر». بار دیگر خونسردیش من را به یاد مرسده انداخت. با خودم گفتم (ای کاش من هم مثل این دو تا بودم). با تمام کوششی که کردم، موفق نشدم تا برخورد آن دخترها را فراموش کنم و همچنان کینۀ آنها را به دل گرفته بودم و دلم می خواست به گونه ای زخم زبانشان را تلافی کنم.
زنگ که خورد، خانم مدیر از بلندگو اعلام کرد (بچه ها همه صف ببندید). مریم گفت «دیگر چه اتفاقی افتاده؟» صف ما درست روبه روی دفتر بسته شد و تمام بچه ها می توانستند داخل دفتر را ببینند. آقای قدسی سیگار می کشید و فنجان چای هم مقابلش بود. او فارغ از تجمع بچه ها، با خانم فصیحی که دبیر زبان بود گفت و گو می کرد. خانم فصیحی را همۀ بچه ها دوست داشتند. او موهایی خرمایی داشت که به پوست سفید صورتش زیبایی بیشتری می بخشید. سال گذشته شایع شده بوده که با آقای ادیبی که دبیر ریاضیات سال اول است، می خواهد ازدواج کند. اما این مطلب از حد شایعه تجاوز نکرده بود؛ هنوز هم آن دو مجرد بودند. از گفت و گوی آن دو دلم گرفت. به مریم گفتم «زوج خوبی می شوند». اخمهایش را درهم کشید و گفت «فکر بد نکن، آن دو تا فقط با هم همکار هستند». سخن او با خانم مدیر درهم آمیخت و مریم سکوت کرد تا گفته های او را بشنویم.خانم مدیر گفت «شما را جمع کردم تا اطلاع بدهم که از فردا مدرسه دو شیفته می شود.


به این صورت که شما در دو شیفت صبح و بعدازظهر باید به مدرسه بیایید. شاگردانی که خانه شان از مدرسه دور است، می توانند غذا همراه بیاورند و در مدرسه حاضر باشند. زنگ رأس ساعت دو می خورد. تغییراتی هم در برنامۀ کلاسها به وجود آمده که مبصرها به دفتر بیایند و این برنامه را تحویل بگیرند. فراموش نکنید که این تغییر ساعت را به خانواده هایتان اطلاع بدهید. این دو شیفت شدن مدارس به نفع شماست. می خواهم که شما بهترین استفاده را از این ساعات ببرید و در بالا بردن سطح معلوماتتان بکوشید. حالا بفرمایید سر کلاسهایتان و مبصرها بیایند دفتر».
دانش آموزان به طرف کلاسها به راه افتادند و من به دفتر رفتم. حضور مبصرها با دبیران در دفتر موجب ازدحام شده بود. وقتی وارد شدم، آقای قدسی سرتاپایم را برانداز کرد و بدون پرسش به تماشا نشست. یکی از مبصرهای کلاس ششم کنارم ایستاده بود و برای آن که زودتر برنامه را از خانم مدیر بگیرد مرا هل داد. با این کارش تعادلم به هم خورد و نزدیک بود روی خانم فصیحی پرت شوم. با شرمندگی از خانم فصیحی پوزش خواستم. لبهای زیبایش را گشود و گفت «اشکالی ندارد». آقای قدسی آن دختر را مخاطب قرار داد و به نام فامیل صدایش کرد و گفت «خانم نیکنام! مواظب باشید. چرا عجله می کنید؟» نیکنام به جای عذرخواهی از من از او عذرخواست و کمی خود را از میز عقب کشید. خانم مدیر متوجه شد و اول لیست کلاس ما را بیرون آورد و به دستم داد و گفت «برنامه را روی تخته بنویس تا همه یادداشت کنند». نگاهی از حق شناسی به آقای قدسی انداختم. لبخندی زد و گفت «افشار لطف کن و از روی لیست روزهایی را که من با کلاس شما کار دارم یادداشت کن و برایم بیاور». با گفتن (چشم) از دفتر خارج شدم.
کاری که او برایم انجام داد، خیلی اهمیت داشت. به شاگردی که خود را از من برتر به حساب آورده بود، نشان داد که حق تقدم با من بوده است و او را ادب کرده بود. پس از نوشتن برنامه روی تخته سیاه، کاغذی برداشتم و ساعات و روزهایی را که آقای قدسی با ما کار داشت، یادداشت کردم و به طرف دفتر رفتم. دبیران از دفتر خارج می شدند. صبر کردم تا او هم خارج شود. هنگامی که آمد به طرفش رفتم و کاغذ را به او دادم. تشکر کرد و به کلاس رفت.
با ورود دبیر تاریخ، دیگر فرصت نبود تا جریان را برای مریم تعریف کنم. اما هنگام خروج از مدرسه برایش تعریف کردم. دستی روی شانه ام زد و گفت «حالا راحت شدی؟» گفتم «هم خوشحال شدم و هم راحت. دلم می خواهد که همۀ آنها بدانند یک سال اختلاف کلاس نباید موجب غرورشان بشود».

لبخندی زد و گفت «پس سعی کن وقتی خودت هم به کلاس ششم رفتی دچار غرور و خودبزرگ بینی نشوی». با قاطعیت گفتم «مطمئنم که این طورنمی شوم».
مریم پرسید «نفهمیدی برنامۀ امتحانات را کی می دهند؟» گفتم «صحبتی از برنامۀ امتحانی نبود. شاید فردا یا پس فردا بدهند. باید خودمان را برای امتحان آماده کنیم». گفت «من هیچ آمادگی ندارم و نمی دانم چرا نمی توانم یک برنامۀ خوب و منظم طرح ریزی کنم». گفتم «اگر مایل باشی من برنامه ام را برایت می آورم و تو هم طبق برنامۀ من عمل کن». با خوشحالی پذیرفت و گفت «این لطف تو را فراموش نمی کنم». گفتم «کاری نکردم که تشکر می کنی. خیلی میل داشتم در ریاضیات کمکت کنم؛ اما متأسفانه خانه هایمان از هم دور است». گفت «اگر نزدیک هم بود نمی توانستم بیایم. فراموش کردی که مادرم …». گفتم «شاید آن موقع من به دیدنت می آمدم». جلو در مدرسه ایستادیم و او با اندوهی عمیق گفت «فرق نمی کرد. من حتی اجازه ندارم دوستانم را به خانه دعوت کنم. اما به هر حال ممنونم». دستم را فشرد و حرکت کرد.

شکوه و پری مقابل در ایستاده بودند. هنگامی که از مریم خداحافظی کردم با آنها به راه افتادیم. مقداری که رفتیم گفتم «هردوی شما کلاس ششم هستید، اما تعجب می کنم که چرا غرور و خودبزرگ بینی در شما وجود ندارد». متعجب شدند و با هم پرسیدند «چطور مگه؟» به اختصار ماجرای کتابخانه و دفتر را برایشان تعریف کردم. پری به شوخی گفت «اگر شاگرد ممتازی نبودی به تو حسادت نمی کردند». نگاهش کردم. او با همان لحن ادامه داد «تو یک طوری توی کلاس ششم مطرح شده ای که غالباً دبیرها از تو نام می برند و به قول معروف روی تو حساب باز کرده اند. این است که تو باعث حسادت بعضی بچه ها شده ای». وقتی دید هنوز متعجب نگاهش می کنم ادامه داد «شاید تو خودت ندانی، اما اکثراً می گویند که تو ممکن است تنها شاگرد اول امتحان نهایی باشی». گفتم «هنوز یک سال دیگر درس دارم؛ چطور این پیش بینی را کرده اند؟» خندید و گفت « سالی که نکوست از بهارش پیداست. جز این است که تو در تمام طول تحصیل شاگرد ممتاز بوده ای؟» گفتم «بودم، اما مشخص نیست که این دو سال هم ممتاز باشم. جز من شاگردان زرنگ دیگر هم هستند و در ثانی برفرض هم که ممتاز بشوم. چرا باید مورد حسد کلاس ششمی ها باشم؟ آنها که زودتر از من دیپلم می گیرند». نگاهی به من انداخت و گفت «می دانیم؛ اما اکثر دبیرها تو را به عنوان شاگرد درس خوان و نمونه مثال می زنند. همین برای برانگیختن حس حسادت کافی است.



اما اگر بخواهیم از بُعد دیگری به این مسئله نگاه کنیم، به نظر من این یک امر عادی بود که از تو سؤال کردند- چه کسی تو را برای مسئولیت کتابخانه انتخاب کرده- اگر تو خودت هم جای آنها بودی این سؤال را می کردی، اما این که آنها خود را برتر از تو دانسته اند، باز هم به نظر من عادی است. چون تو از کلاس چهارمی ها بالاتر هستی و کلاس ششمی ها از پنجمی ها. قبول نداری؟»
گفتم «چرا قبول دارم. اما این که آنها خودشان را محق بدانند که هر کاری دلشان می خواهد بکنند و برای بالاتر بودن کلاس دیگران را مسخره کنند را قبول ندارم». شکوه حرفم را تأیید کرد و گفت «تحقیر انسانها کار درستی نیست. به نظر من خوار و کوچک شمردن دیگران ناشی از عقده های روانی است. من به این معتقدم که درخت هرچه بارش بیشتر باشد سر به زیرتر است. هیچ کدام از ادبا و فضلا، با تمام دانششان هرگز خودشان را برتر از دیگران به شمار نیاورده اند، وای به حال ما که هنوز فرمول اکسیژن را بلد نیستیم. به عقیدۀ من تو کار خوبی کردی که آنها را سر جایشان نشاندی. از این به بعد می فهمند که با چه کسی طرفند و دست از سرت برمی دارند. اگر در مقابل آنها ضعف نشان داده بودی مطمئناً کارشان را تکرار می کردند. انسان باید به کسی احترام بگذارد که احترام پذیر باشد». پری گفت «من با شدت عمل مخالف نیستم، اما فکر می کنم که خیلی از هتاکیها را هم می شود با سکوت جواب داد. گاهی وقتها سکوت برنده تر از هر کاردی است. تو در نظر بگیر که اگر یکی از آنها از مجادله دست نمی کشید و کار بگو مگو را ادامه می داد، چه به روزت می آمد. مسلماً بیش از پیش اعصابت خرد می شد. اما اگر من به جای تو بودم در مقابل اولین سؤال آنها با خونسردی می گفتم- من جواب سؤال شما را نمی دانم، اگر خیلی مایل به دانستن هستید می توانید یا از خانم مدیر یا از آقای قدسی بپرسید؛ مسلماً جواب درستی خواهید شنید- با این صحبت محترمانه به آنها می گفتی که فضولی موقوف و خودت را راحت می کردی». نظرش را پسندیدم و تصمیم گرفتم که اگر بار دیگر با این گونه افراد رو به رو شدم، همین را بگویم. تا هم جوابشان را داده باشم و هم اعصاب خود را خرد نکرده باشم. خندیدیم و گفتم «از راهنماییت ممنونم. از این به بعد می دانم که با آدمهای فضول و خودخواه چگونه برخورد کنم». دستم را که برای خداحافظی دراز کرده بودم به گرمی فشردند و با گفتن (موفق باشی) به راه خود رفتند.

سوز پاییزی مستقیم به صورتم می خورد و اشکم را درآورده بود.همزمان با رسیدن من جلو در خانه، اتومبیل آقای قدسی هم رسید. من زنگ در را فشردم

او کلید انداخت تا در حیاط را برای داخل بردن اتومبیل بگشاید. سرم را پایین انداختم تا مجبور نباشم با او گفت و گو کنم. در باز شد، وارد شدم.
در بدو ورود سکوت و سکون خانه غمگینم کرد. اما وقتی در سالن را باز کردم، برخورد موجی از هوای گرم خوشحالم کرد و با عجله به طرف آشپزخانه دویدم. از دیدن مادرجون که با مادر گرم گفت و گو بود چنان شادمان شدم که با کلاسور او را در بغل گرفتم و صورتش را غرق در بوسه کردم. او بوی محلۀ قدیمی مان را می داد. کنارش نشستم و او را بو کردم. با بهت نگاهم کرد و پرسید «چرا مرا بو می کنی؟» گفتم «چون بوی محله مان را می دهی». خندید و گفت «اما من این لباس را تازه تن کرده ام». گفتم «وقتی از محل خارج می شدی لباست بو گرفته». با شوخی بلوزش را بویید و گفت «من که چیزی نمی فهمم». مادر گفت «مینا عقیده دارد که هیچ کجا مثل محل قدیممان بوی خوش ندارد». با تمسخر پرسید «دلت برای جوی پر از لجن تنگ شده؟» گفتم «هم بوی جوی، هم بوی برگ درخت توت، هم بوی … چه می دانم بالاخره دلم برای همه چیزش تنگ شده». خندید و گفت «برای همه جز مادرجون». صورتش را نوازش کردم و گفتم «و بیشتر از همه برای مادرجون». گفت «باور نمی کنم. اگر دلت برای من تنگ شده بود یک سری به ما می زدی؟» گفتم «آن وقت راضی می شدی که من تجدید بشوم؟» سر تکان داد و گفت «نه راضی نمی شوم. اما واقعاً دلم برایتان تنگ شده بود. از وقتی که مرسده رفت، دائم به محمود می گویم که مرا به خانه تان بیاورد.اما نمی شود. تا امروز که گفتم اگر مرا نمی بری خودم با اتوبوس می روم. قبول کرد و مرا آورد». گفتم «ای کاش زودتر از اینها محمودآقا را تهدید می کردی و زودتر به دیدنمان می آمدی». گفت «غصه نخور. خودم اینجا را یاد گرفته ام و بار دیگر منتظر محمود نمی شوم که مرا بیاورد. خودم می آیم». گفتم «ببینیم و تعریف کنیم». مادر پرسید «اول غذا می خوری یا چایی؟» گفتم یک استکان چایی می خورم. امروز از صبح هوس چای کرده بودم. تا شما بریزید من هم لباسم را عوض می کنم». کلاسورم را برداشتم و به طبقۀ بالا رفتم.
از روزی که شیده کرکره را عقب کشیده بود، به همان صورت باقی مانده بود. پردۀ اتاق آقای قدسی هم کنار بود. کلاسورم را روی میز گذاشتم. همین که خواستم لباسم را تغییر بدهم، صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم. صدای آقای قدسی توی گوشی پیچید. سلام کردم. او گفت «تلفن کردم تا بگویم که در مورد پیشنهاد شما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که حق با شماست». پرسیدم «کدام پیشنهاد؟» گفت «راجع به رمان. فراموش کردید؟»


گفتم «هان بله یادم آمد. خیال دارید برای کتابخانه رمان بخرید؟» گفت «بله و اگر مایل باشید با هم کتابها را انتخاب می کنیم، چطور است؟» گفتم «از این بهتر نمی شود. کی باید برویم؟» گفت «فردا از راه مدرسه. به مادرتان اطلاع بدهید که نگران نشوند. در ضمن برنامۀ پس فردایتان را هم حاضر کنید». گفتم «بسیار خوب، تمام کارهایم را ردیف می کنم. نمی دانید چقدر خوشحالم کردید؛ چون خودم هم تصمیم داشتم چند کتاب بخرم، اما وقتش را نمی کردم. ممنونم که مرا هم همراهتان می برید». خندید و گفت «چون پیشنهاد از جانب شما بود، باید انتخاب کتاب هم با شما باشد. پس قرارمان شد فردا بعد از تعطیل شدن مدرسه ». گفتم «بسیار خوب و باز هم متشکرم». خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. خوشحالیم مضاعف شد. اول آمدن مادرجون و دوم هم خرید کتاب. وقتی به آشپزخانه برگشتم چایم سرد شده بود. با یک نفس آن را سرکشیدم و پشت میز غذا نشستم. مادر پرسید «کی بود تلفن کرد؟» جریان تلفن آقای قدسی را گفتم و برای رفتن به کتابفروشی و خرید کتاب از او اجازه گرفتم. پس از خوردن غذا از مادرجون اجازه گرفتم تا برای حاضر کردن درسهایم به اتاقم بروم. گفت «برو عزیزم، برو درس تو واجب تر است. من شام اینجا هستم». گفتم «سعی می کنم درسهایم را زود بخوانم و بیایم پایین». گفت «عجله نکن، درس مقدم بر همه چیز است».
شب فرا رسیده بود که با صدای مادر دفتر و کتاب را بستم، همۀ کارهایم را انجام داده بودم و نگرانی نداشتم. وقتی پایین رفتم، محمودآقا هم رسیده بود. محمودآقا مرا برانداز کرد و گفت «نسبت به چند ماه گذشته چقدر تغییر کرده اید». گفتم «دوری از دیار پیرم کرده». خندید و گفت «اتفاقاً برعکس جوان بودید و جوانتر شدید. آب و هوای این محل به شما ساخته». مادرجون گفت «اما مینا محل قدیمی را بیشتر از اینجا دوست دارد، این طور نیست؟» به جای من پدر جواب داد که «به اینجا هم عادت می کند. خوبی آدمی زاد این است که زود فراموش می کند و به هر چیزی هم زود عادت می کند». برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم و گفتم «محمود چقدر ضعیف شده. این طور نیست؟» مادر گفت «من هم متوجه شدم و به او گفتم، کار زیاد را بهانه کرد و گفت (چون استراحتش کم است). وقتی میز غذا را می چیدم بار دیگر به محمود نگاه کردم. هاله ای از غم صورتش را پوشانده بود. حتی خنده هایش نیز محزون بود. هر بار نگاهش به من می افتاد، رنگ صورتش می پرید و لرزه ای سرتاپایش را می گرفت. آههایی که گاه به گاه از ته سینه می کشید، مرا به فکر فرو می برد. با خودم گفتم (آیا او عاشق شده؟)

هرگز از مادرجون نپرسیده بودم که چرا تنها یک فرزند دارد. آیا بچه های دیگرش فوت کرده بودند، یا این که آینده نگری کرده بود و به یک فرزند اکتفا کرده بود. که دلیل دوم با سن و سال او نامعقول به نظر می رسید. محمود هنگام صرف غذا دو بار قاشق از دستش افتاد و من متوجه لرزش دستانش شدم. او قیافۀ عاشق پاک باخته ای را داشت که معشوقش به او بی وفایی کرده باشد و از هجر در تب می سوزد. وقتی خداحافظی می کردند، گفتم «نروید حاجی حاجی مکه». مادرجون خندید و گفت «دلم می خواهد زود به زود به دیدنتان بیایم. اما اگر شما حال مرا بدانید این را نمی گویید». می خواستم از او سؤالی بکنم که محمود با گفتن (ببخشید مزاحمتان شدیم) در اتومبیل را گشود و سوار شد. پس از رفتن آنها به طور یقین گمان کردم که محمود عاشق است. اما عاشق چه کسی را نمی دانستم.
صبح زودتر از همیشه از خواب برخاستم و پایین رفتم. مادر پرسید «زود بلند شدی؟» گفتم «امروز کارم زیاد است». گفت «بنشین تا صبحانه ات را بیاورم». گفتم «فراموش که نکردید من امروز غذا را در مدرسه می خورم و بعد هم با آقای قدسی برای خرید کتاب می روم. اگر دیر کردم نگران نشوید». گفت «فراموش نکردم. خواستی بروی کلید خانه را هم همراهت ببر. ممکن است من و پدرت عصری به خانۀ خاله برویم. نامۀ مسعود رسیده، می خواهم بدانم چه نوشته». با گفتن (بسیار خوب) خودم را آماده رفتن کردم. پدر گفت «اگر صبر کنی من صبحانه می خورم و تو را می رسانم». گفتم «عجله دارم. نمی توانم صبر کنم». این را گفتم و از خانه خارج شدم.
با ورود چند تن از همشاگردیها خوشحال شدم و به قصد دیدن مریم از کلاس خارج شدم. هنوز کریدور را ترک نکرده بودم که او آمد و با دیدن من پرسید «چطور شده که امروز زودتر از من رسیده ای؟» با شوخی گفتم «دلم برایت تنگ شده بود و بیشتر از این طاقت دوری تو را نداشتم». خندید و گفت «پس خوش به حال من. یک لحظه فکر کردم که شاید تو هم از خانه گریزان شده ای». گفتم «تو خیلی زندگی را سخت می گیری، گریز از خانه کارکسی است که امیدی نداشته باشد». پوزخندی زد و گفت «درست مثل من». پرسیدم «اگر یک سؤال از تو بکنم ناراحت نمی شوی؟» شانه اش را بالا انداخت و گفت «نه بپرس». پرسیدم «مادرت، مادر حقیقی تو است؟» قاه قاه خندید و گفت «آره، چطور مگر؟ فکر کردی ممکن است زن پدر باعث ناراحتی من می شود. نه دوست عزیز، من مادری دارم حقیقی که از هر زن پدری سخت گیرتر است. او جسم و روح مرا توی هاون تردیدهایش می ساید و از من دختری کج خلق و عصبانی ساخته».

گفتم «اما تو نه کج خلق هستی و نه عصبانی. برعکس خیلی هم خوش اخلاق و مهربان هستی». خندید و نگاهم کرد و گفت «برای تو این طور هستم و برای این محیط، هیچ می دانی که من مدرسه را بهتر از خانه مان دوست دارم؟ با این که شاگرد زرنگی نیستم و در هر ساعت کلاس کلی دلشوره دارم که مبادا دبیر از من سؤالی بکند، اما ترجیح می دهم که توی مدرسه بمانم و خانه نروم. تو نمی دانی که من توی چه جهنمی زندگی می کنم. وقتی فکر می کنم که تا دو سال دیگر آزادی ام به پایان می رسد و مجبور می شوم از صبح تا شب خانه بمانم و نق نق مادرم را تحمل کنم، گریه ام می گیرد». گفتم «اگر نمی خواهی توی خانه بمانی سعی کن توی کنکور قبول بشوی و بروی دانشگاه». نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت «تو هم چه حرفها می زنی. من اگر بتوانم با این شرایط دیپلم بگیرم شاهکار کرده ام». گفتم «می خواهم حرفی بزنم، اما می ترسم از من برنجی». گفت «نه بگو». گفتم «تو فکر نمی کنی که ایراد از خودت باشد. شاید تو بیش از حد متوقع هستی؟» گفت «من که این طور فکر نمی کنم». گفتم «خوب است که انسان گاهی هم با خودش خلوت کند و به خودش فکر کند، ببیند که چه می خواهد و چه توقعی از دیگران دارد و در مقابل چه می تواند به دیگران بدهد. من خودم دختری هستم حساس و زودرنج و توقع دارم که دیگران کاری نکنند که موجب رنجش من بشود. اما در مقابل این توقع می دانم که چه باید بکنم تا آنها این رنجش را به وجود نیاورند. من اگر به وظیفه ام آشنا باشم و طبق آن عمل کنم، هرگز چیزی باعث تکدر خاطرم نمی شود. می خواهم بگویم شاید خودت باعث و عامل این سخت گیری هستی». گفت «من دختر وظیفه شناسی هستم و تا آنجا که توانسته ام عمل کرده ام. مشکل من این نیست. من و مادرم فقط با هم تفاهم نداریم. او هیچ وقت احساس من را درک نمی کند». پرسیدم «تو بزرگتر هستی یا خواهرت؟» گفت «خواهرم از همۀ ما کوچکتر است. او امسال پنجم دبستان است. اما با اینکه کوچک است در کارهای خانه کمک می کند». پرسیدم «مادرت نسبت به او هم شکاک است؟» گفت «نه در حد من، فکر می کنم مادرم در جوانی شکستی داشته و حالا می خواهد تلافی آن را سر ما در بیاورد». گفتم «اشتباه می کنی. اگر هم در جوانی شکستی داشته، ممکن است که نخواهد شما هم دچار آن شکست بشوید. این فکر معقول تر است». گفت «شاید حق با تو باشد. اما به نظر من فرق نمی کند چه این، چه آن. قدر مسلم ما در خانه احساس راحتی نمی کنیم». گفتم «مادرت می خواهد علاج واقعه را قبل از وقوع بکند. او می ترسد که تو دچار اشتباه بشوی و شکست بخوری.

البته من نمی دانم که تا چه حد گفتۀ تو صحیح است. اما اگر قبول کنیم که برداشت تو از رفتار مادرت درست باشد، من می گویم که رفتار او ناشی از محبت بیش از حد به شماست. این طبیعی است که انسان نگذارد عزیزانش دچار اشتباهی بشوند که قبلاً خودش گرفتار آن شده. اگر روزی خودت صاحب فرزند بشوی، اجازه می دهی که او هم اشتباهات تو را تکرار کند؟» گفت «نه، اما به او اجازۀ فکر و انتخاب می دهم. من اگر تمام آموخته هایم را بخواهم به او دیکته کنم و از او بخواهم که همان کاری را بکند که من می گویم، در حق فرزندم ظلم کرده ام و حق فکر کردن و تصمیم گرفتن را از او سلب کرده ام». گفتم «موافقم، خوب است روزی که می بینی مادرت آمادگی شنیدن دارد، این را به او بگویی، اما دقت داشته باش که به عنوان کوچکتر صحبت کنی؛ نه به عنوان کسی که چند کلاس درس خوانده و ادعا دارد که بیشتر و بهتر می داند. مثلاً حرفت را به عنوان یک سؤال و خواستن یک راهنمایی مطرح کن و در خلال آن عقیده ات را بگو. در آخر هم از او بخواه تا راهنمایی ات کند. من مطمئنم که مادرت منطق تو را می پذیرد و به قول خودت دست از استبدادش برمی دارد».صدای زنگ آمد. پرسیدم «برای امتحان آمادگی داری؟» گفت «ای …» هر دو وارد کلاس شدیم.
طبق برنامه، آن روز امتحان طبیعی را دادیم و هر دو از جلسه راضی بیرون آمدیم. زنگ تفریح به بوفه رفتیم و هر دو پیراشکی خریدیم و همان جا مشغول خوردن شدیم. داخل دفتر، آقای قدسی داشت ورقه ها را تصحیح می کرد و فنجان چای هم مقابلش بود. به مریم گفتم «اگر به تو بگویم که حاضرم پیراشکی ام را با فنجان چای آقای قدسی عوض کنم چه می گویی؟» با دست دور لبش را پاک کرد و گفت «هیچ، می گویم دیوانه شده ای. مگر آدم عاقل می آید پیراشکی گرمش را با یک فنجان چای عوض کند؟» گفتم «نمی دانی چقدر هوس چای کرده ام». پرسید «تو به چای علاقه داری؟» گفتم «خیلی، مخصوصاً توی این هوای سرد چای می چسبد». گفت «تو که خیلی هواخواه داری، کافی است که دل بابای مدرسه را هم به دست بیاوری». به صورتش نگاه کردم و شیطنت را در آن دیدم. گفتم «می توانم به عنوان پیشنهاد به خانم مدیر عنوان کنم که بوفۀ مدرسه، چای هم به بچه ها بدهد». قاه قاه خندید و گفت «و چند روز بعد هم یکی دیگر پیشنهاد قلیان به دفتر می دهد. چطور است؟ حالا مجسم کن که آقای قدسی به جای سیگار قلیان بکشد، دفتر به چه صورتی در می آید؟» گفتم «باید میز و صندلیها را جمع کنند، به جایش مخده بگذارند». با صدای بلند خندید و دلش را گرفت و گفت «مجسم کن که خانم مدیر آتش گردان به دست، روبه روی پنجری ایستاده است و...


آتش گردان را برای آتش قلیان می چرخاند. و خانم ناظم هم پشت سر هم تذکر می دهد (وای مواظب باشید موهایتان نسوزد)». هر دو از تجسم این منظره دلمان را گرفته بودیم و می خندیدیم. یکی از بچه ها که از بوفه خرید کرده بود پرسید «شما دو نفر به چه می خندید؟» من و مریم به هم نگاه کردیم و باز خندیدیم. لحظه ای بعد از اینکه آنها را به این چیزها تشبیه کرده بودیم، ناراحت شدم و گفتم «آی مریم! مواظب باش، من و تو خیلی پایمان را از گلیممان درازتر کردیم». قبول کرد و گفت «حق با تو است. ما اشتباه کردیم». گفتم «مقصر من بودم، اگر هوس چای نمی کردم، گفت و گو به اینجا کشیده نمی شد».
خودمان را در محکمۀ وجدان محاکمه کردیم. بعد به طرف کلاس رفتیم. مریم گفت «خدا کند سر کلاس آقای قدسی خنده مان نگیرد». گفتم «تا زنگ آخر بعدازظهر خیلی مانده و قضیه کهنه می شود و لطف خود را از دست می دهد». گفت «مینا! خانم فصیحی جان می دهد که نقش فالگیر را ایفا کند». با اخم گفتم «باز که شروع کردی». لب پایینش را به دندان گزید تا از خنده جلوگیری کند و در همان حال گفت «دست خودم نیست، فکر تغییر شخصیت افراد و مجسم کردن آنها در قالبی دیگر، تا یکی دو روز با من هست و بعد خود به خود فراموشم می شود». پرسیدم «یعنی تا یکی دو روز می خواهی به این کار ادامه بدهی؟» گفت سعی می کنم این کار را نکنم. تو هم باید مرا از این عمل باز داری».
اما برای خودم این فکر تازگی داشت. پیش خودم مجسم کردم که چطور افراد می توانند تغییر شخصیت بدهند و از قالبی به قالب دیگر در بیایند. آن روز تا زنگ آخر این فکر با ما بود و من نه تنها او را از این کار باز نداشتم بلکه در مواردی هم کمکش می کردم. دستهای کشیدۀ دبیر ریاضیات برای نواختن چنگ و لباسش به لباس دورۀ ساسانیان تبدیل شد. قد بلند دبیر تاریخ برای دید زدن خانۀ همسایه و دامن چین دار دبیر تربیت بدنی برای رقص قاسم آبادی. گفتیم و خندیدیم. وقتی زنگ آخر فرا رسید هر دو دچار دلشوره بودیم. من هم امید نداشتم که بتوانم از تصور آقای قدسی در لباس روستایی و کلاه نمدی و با قلیانی در گوشۀ لب، از خنده ام جلوگیری کنم. وقتی آقای قدسی وارد کلاس شد، نگاهی به مریم انداختم. او از ترس وقوع حادثه سرش را زیر انداخته بود و به آقای قدسی نگاه نمی کرد. من هم با نهیبی برخود، از وقوع حادثه جلوگیری کردم و به ورق زدن دفترم پرداختم. آقای قدسی همان کت و شلوار شکلاتی را بر تن داشت که آن شب برای آمدن به خانۀ ما پوشیده بود. وقتی نشست، بوی ادوکلن ملایمی فضا را آکند. آرام گفتم «مریم بوی قلیان می آید، بو کن».


از شدت خنده صورتش سرخ شده و به سختی خودش را کنترل می کرد. بی اختیار نگاهش به آقای قدسی افتاد و پکی زد زیر خنده.

صدای خندۀ او در سکوت کلاس چون بمبی منفجر شد. آقای قدسی به پا ایستاد و پرسید «آخر کلاس چه خبر است خانم افشار؟» با شنیدن اسمم از جا پریدم و ایستادم و در حالی که به سختی از خنده ام جلوگیری می کردم گفتم «آقا؟» گفت «پرسیدم آخر کلاس چه خبر است؟» گفتم «هیچی». قانع نشد و به میز ما نزدیک شد و به صورت برافروختۀ مریم نگاه کرد و گفت «اما خبری هست، خوب خانم یگانه شما بگویید که اینجا چه خبر است؟» مریم به پا ایستاد و گفت «هیچی آقا». آقای قدسی نگاهی به من و سپس به مریم انداخت و گفت «حیف شد». بعد رو به دیگران کرد و گفت «خانم یگانه ما را از شنیدن یک جوک بامزه محروم کردند». رنگ از رویمان پرید. هر دو انتظار اخراج از کلاس را داشتیم. اما او رو به من کرد و اظهار داشت «از شما توقع چنین کاری را نداشتم. بنشینید». و از میز ما دور شد. دست و پای من و مریم آشکارا می لرزید و از شادی چند لحظۀ پیش دیگر اثری نبود. آقای قدسی سرجایش نشست و دفتر کوچکش را بیرون آورد. می خواست نامی را صدا کند که فروغی بلند شد و گفت «آقا من باید انشایم را بخوانم». آقای قدسی سر تکان داد و حرف او را تأیید کرد. فروغی از پشت نیمکت بلند شد و رفت جلو کلاس ایستاد. نگاهم به نگاه آقای قدسی افتاد. هنوز خشم و غضب در صورتش دیده می شد. او هم نگاهش را بر من دوخت و با نگاهی پرسشگر مرا نگریست. از شرم سر به زیر انداختم و با مداد خودم را سرگرم کردم. از انشای زیبای فروغی هیچ نفهمیدم. در نگاه آقای قدسی همه چیز بود. هم پرسش و هم توبیخ. از این که موجب بروز این حادثه شده بودم، بغضم گرفت. دلم می خواست گریه کنم.
انشای فروغی که به پایان رسید نقد بچه ها هم شروع شد. آقای قدسی قدم زنان به آخر کلاس آمد و کنار میز ما ایستاد و در همان حال به نقد بچه ها گوش سپرد. وقتی نقد بچه ها پایان گرفت رو به من کرد و گفت «نظر شما چیست؟» سرم را زیر انداختم و گفتم «انشای خوبی بود». پرسید «هیچ اشکالی نداشت؟» گفتم «نمی دانم، چون خوب گوش نکردم». سر تکان داد و گفت «فهمیدم که گوش نمی کنید. بعد از فروغی شما انشایتان را بخوانید».
این را گفت و خودش نقد آن نوشته را به عهده گرفت و پس از دادن نمره به فروغی، نامم را خواند. با عجله دفترم را برداشتم که مریم گفت «دفتر من را برداشته ای». دفتر او را گذاشتم و مال خودم را برداشتم و نزدیک تخته ایستادم. برای اولین بار طی یازده سال تحصیل، دست و پایم می لرزید
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : panjere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه pspifh چیست?