امانت عشق 2 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 2


سیاوش به دایی سعید نگاه کرد و بعد خندید و گفت :
-سپیده شیمی را هم حفظ میکنی؟ شیمی یک سری فرمول و آزمایش است که باید یاد بگیری.
حرصی که از علی داشتم سر سیاوش خالی کردم وبا غیظ گفتم:
-خوب شد گفتی وگرنه نمیدانستم شیمی چیست .وقتی که خودت شیمی میخواندی هم همین عقیده رو داشتی؟
سیاوش از لحن تند من جا خورد . نگاهم به طرف مادر کشیده شد .اخمی ظریف کرد و گوشه لبش را به دندان گرفت .سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم .حتی از قصد معذرت نخواستم . دایی مسیر صحبت را به درس و مدرسه خودش کشید و به خاطراتی را که با پدر داشت اشاره کرد . اگر هر موقع دیگر بود با علاقه به صحبتهایشان گوش میکردم ولی در آن لحظه فقط دلم میخواست از آنجا بیرون بروم . هوای اتاق برایم سنگین بود . خاله سیمین با صدای بلند گفت :
-علی جان رفتی کاغذ و قلم بیاری ؟ پس چی شد مادر آقا محسن دیرشان میشود .
پس از چند لحظه علی و مهناز خنده کنان وگپ زنان وارد اتاق پذیرایی شدند . علی کاغد را به محسن داد و کنار او نشست . مهنازهم به طرف من آمد و پهلویم نشست . اما من توجهی به او نکردم و باز دست پدر را فشردم . این بار پدر بلند شد و گفت :
-با اجازه ما از محضرتان مرخص میشویم .
مادر نیز نشان داد که برای رفتن آماده است .
خاله پروین دست مادر را گرفت و گفت :
-شیرین حالا که خیلی زود است؟
-پروین جان سپیده فردا امتحان دارد و فکر میکنم نتوانسته چیزی بخواند . بهتر است برویم تا لااقل یکی دو ساعت مطالعه کند .
من به طرف جا رختی رفتم و مانتو و روسریم را برداشتم و به طرف مادربزرگ رفتم و او را بوسیدم .خاله پروین و سارا را هم بوسیدم . خاله سیمین تازه چای اورده بود .همونطور که سینی دستش بود او را هم بوسیدم و به طرف در رفتمومنتظر پدر و مادر ایستادم . پدر و مادر نیز یک به یک با اعضای فامیل دست میدادند و سر فرصت از آنها خداحافظی میکردند . مادر به سارا که رسید او را بوسید و گفت :
-ان شالله خوشبخت شوی
پدر رو به خاله سیمین کرد و گفت :
-راستی زحمت کشیدید، از پذیراییتان ممنون . انشالله عروسی علی آقا .
نگاهم به علی افتاد که دیدم به من خیره شده . با اخم چشم از او برگرفتم و به طرف دیگری نگاه کردم .سیاوش را دیدم که با لبخندی موذیانه متوجهم بود . باز نگاهم را دزدیم و ناخودآگاه لبم را به دندان گرفتم . بدبختی این کار برایم عادت شده بود . هر وقت از چیزی ناراحت یا هیجان زده میشدم لبم را به دندان میگرفتم و همیشه همین کار باعث لو رفتنم میشد . خیلی سعی کردم که این عادت را از سرم بندازم ولی...

چون عادت ناخودآگاهی بود در ترک آن موفق نمیشدم .مهناز به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید و آهسته در گوشم گفت :
-سپیده اگر از دست من ناراحتی معذرت میخوام
وقتی به چشماش نگاه کردم دلم نیامد با ناراحتی از او جدا شوم در حالی که میبوسیدمش آهسته گفتم:
-بخشیدمت
و لبخندی به رویش زدم که بفهمد از اوناراحت نیستم .
وقتی سوار ماشین پدر شدم . سرم را روی تکیه گاه صندلی گذاشتم و تمام اتفاقات صبح تا آن وقت را مرور کردم.مادر به عقب برگشت و گفت :
-سپیده چرا امشب اینقدر بی حوصله بودی؟
با ارامی گفتم:
-چیزی نیست . فقط احساس میکنم کمی سردرد دارم
وقتی به منزل رسیدم باز نتوانستم درس بخوانم چون به راستی سردرد داشتم . مادر با مسکنی مرا روانه رختخواب کرد

صبح زود با تکانهای آرام مادر بیدار شدم ، فرصت زیادی تا هنگام رفتن به مدرسه وجود داشت . کتابم را باز کردم و شروع به خواندن کردم ، سر ساعت هر روز به دبیرستان رفتم . وقتی به حیاط وارد شدم به محل قرار همیشگی مان رفتم . میترا هنوز نیامده بود . روی پله های سکوی جلوی صف نشستم و شروع کردم به درس خواندن . با صدای سلام میترا سر بلند کردم و پاسخش رو دادم . همدیگر را بوسیدیم
میترا با لحن شوخی گفت :
-درسخون شدی؟
با ناراحتی گفتم :
-نه دیشب که فرصتی برای خوندن نداشتم و رفته بودم مهمانی . فقط صبح کمی خواندم ، باور کن چیزی هم از آن سر در نیاوردم.
زنگ دوم ارزو می کردم دبیر نداشته باشیم و یا اگر هم آماده است امتحان نگیرد و بر خلاف ارزوهای من هم دبیر داشتیم هم امتحان گرفت . وقتی دبیر ورقه را پخش کرد و سوالها را دیدم متوجه شدم چیز زیادی بلند نیستم . فقط چند فرمول دست و پا شکسته که بعضی از آن را هم حذف کرده بودم و چند توضیح که بیشترش از خودم بود . با هر جان کندنی بود ورقه را سیاه کردم تا لااقل دبیر کیلویی نمره بدهد .
زنگ تفریح میترا از روی کتاب پاسخ های صحیح را پیدا میکرد که کتاب رو بستم و گفتم :
-خواهش میکنم بس کن بهتر است خانه اینکار را انجام بدهی.
میترا کتاب را روی زانویش گذاشت و گفت:
-راستی به تو نگفتم ، از اینکه دیروز با ما نیومدی امیر خیلی ناراحت شد
با تعجب گفتم :
-مگر قرار بود من با شما جایی بیام؟
-نه منظورم این است که نیومدی برسانیمت خونه .
-ممنون ولی خودت میدانی که ……
و ابروهایم را بالا بردم و خندیدم
-بله به امیر گفتم مامانت سفارش کرده سوار ماشین غریبه ها نشوی
سر تکان دادم و گفتم :
-دیوانه این را نمیگفتی من شوخی کردم
میترا در حالی که چشمانش هم میخندید گفت :


-اتفاقاً امیر گفت به دوستت بگو که ما غریبه نبودیم
ضربه آرومی به بازویش زدم و سرم رو تکون دادم و گفتم :
-واقعاً که
میترا بدون مقدمه پرسید .
-راستی سپیده اگر بیاییم خواستگاری قبول می کنی؟
چشمهایم را تنگ کردم و گفتم:
-برای چه کسی؟ خودت ؟
-حالا
سر تکان دادم و گفتم :
-ای اگر برای خودت باشد شاید قبول کنم
میترا با لحن جدی ای گفت :
-شوخی نکن . برای داداش امیرم
-آه جدی؟ کی تشریف می آورید ؟؟
میترا که از لحن شوخ من رنجیده بود گفت :
-آدم باش . ببین چی میگم . دیروز امیر اومده بود تو را ببینه
کمی جدی شدم اما در واقع هنوز داشتم سر به سرش می گذاشتم
اول این که آدم خودتی . دوم اینکه مگر داداش جنابعالی مرا ندیده بود . حالا خوبست من و تو چند سال است که با هم دوستیم و من از ریز و درشت آبا و اجداد تو باخبرم . چطور داداشت این چند وقت مرا ندیده بود؟
میترا که از حرف خودش هم خنده اش گرفته بود گفت :
-منظورم این بود که میخواست کمی با تو حرف بزند
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-آه پس میخواست ببینه مبادا لکنت زبون داشته باشم … میخواستی بگی مثل بلبل چه چه میزنم … در ضمن میترا خانم تو نمیدانی که با این حرفها من درسخوان و سر به زیر از را به در میکنی؟ لا اقل میگذاشتی سه چهار ماه دیگر که درسم تمام می شد هواییم میکردی….
میترا نفس عمیقی کشید . چشمانش رو بست . فهمیدم از من خیلی حرصش گرفته ولی سعی می کرد آرام باشد . بدون اینکه لبخند بزند گفت:
-خوب خوب سخنرانی بس است پاسخت چیست ؟
-باشه . قبول خوب کی بریم محضر ، اگر می شود قرارش را برای بعدازظهر بگذار
میترا که از لودگی من حسابی کفرش گرفته بود با عصبانیت سرم داد کشید :
-مسخره دارم جدی حرف میزنم
این بار نتونستم جلوی خنده ام را بگیرم . در حالی که سعی می کردم خنده ام را کنترل کنم به او که اخم کرده بود نگاه کردم و گفتم :
-لابد اگر بگویم نه با مشت و لگد به جونم میافتی؟
میترا هم خندید و گفت :
-راستی که دیونه ای
زنگ آخر ساعت ورزش بود که مثل اکثر اوقات معلم ورزش نیامده بود و زنگ بی کاری بود . بعضی از بچه ها در حیاط وسطی بازی می کردند و بعضی والیبال و بعضی مثل من و میترا گوشه حیاط به دیوار تکیه داده بودیم و به اصطلاح حمام آفتاب می گرفتیم . باز میترا بحث ساعت پیش را عنوان کرد و می خواست به هر طریق پاسخ مثبت بگیرد . از بس از محسنات داداشش تعریف کرده بود کلافه ام کرده بود . با لحن شوخی که البته تا حدودی جدی بود گفتم :
-عجب خواستگار سمجی هستی . بابا مگر دختر قحطیست چسبیدی به من …
با حالت رنجیده ای گفت :

-خیلی دلت بخواد ، پسر با آن آقایی ، تحصیل کرده ، خوش تیپ، پولدار …
حرفش را قطع کردم و گفتم :
-ببین عزیز من هیچ هم دلم نمیخواد از قدیم یک مثلی هست که میگوید سوسکه به بچه اش می گه قربون دست و پای بلوریت برم . حالا حکایت جنابعالی است .
میترا با عصبانیت بلند شد و گفت :
-مرا بگو که با دست خودم برادر نازنیم را بدبخت می کنم . دختره پاک دیوانه است .
با حالت قهر بلند شد . دستش رو گرفتم و گفتم :
-خوب باشه قول میدم جدی باشم . هر چه تو بگی . خوب بگو جریان چیست؟
دیدم میترا می خندد با همان خنده گفت :
-خیلی خوب حالا لازم نیست پاسخ بدی ولی در جریان باش مادرم خودش به منزلتان زنگ می زند
و بعد دستم را کشید و گفت :
-بیا بریم بازی
و خودش جلوتر رفت . همانطور که با دست خاک مانتویم را پاک می کردم با خودم گفتم : نه بابا مثل اینکه قضیه جدی است و سعی کردم قیافه امیر را به خاطر بیارم . امیر را چند بار بیشتر ندیده بودم و در همین چند بار متوجه شدم که پسر سنگین و با وقاریست البته از نظر قیافه زیاد جالب نبود و چنگی به دل نمیزد ولی با اینکه زیبا نبود ولی چهره جذابی داشت و پسر بسیار خوش تیپی بود،قد بلند ،چهار شانه و خیلی شیک پوش . تحصیلاتش فوق دیپلم اتو مکانیک بود. اما نمیدانم چرا سر از طلافروشی در اورده بود . یکبار از میترا شنیده بودم که حوالی چهارراه استانبول مغازه طلا فروشی دارد . حدود بیست و هشت سال سن داشت و ماشین پراید سفید رنگی هم زیر پایش بود .
خانواده میترا خانواده ای اصیل و مذهبی بودند . پدرش یکی از معتمدین محل بود و مادرش نیز کلاس قران مسجد محل را اداره میکرد . پیش خودم گفتم : اگر عروس این خانواده شوم باید مثل میترا چادر سر کنم و از تصور چادر سر کردن خودم خنده ام گرفت که همیشه یک گوشه آن بلندتر از گوشه دیگر بود و نوک کلاغی موقع رو گرفتن روی سرم ظاهر میشد . در حالی که به طرف بچه ها می رفتم به خودم گفتم :خوب چیزی نیست آن موقع یاد می گیرم و بعد ناگهان از تصور اینکه چقدر زود خودم را عروس کرده بودم خجالت کشیدم و به خودم گفتم : سپیده آب نمیبینی وگرنه شناگر ماهری هستی
آن روز موقع تعطیل شدن مدرسه باز پراید سفید رنگ امیر را دیدم که جای دیروزی پارک شده بود میترا دستم را گرفت و گفت :
-بیا بریم
-حالا دیگه اصلاً
میخواهی بگویم امیر برود و با هم به خونه بریم؟
-نه خوب نیست . اگر برادرت میخواست تو پیاده بروی نمی آمد دنبالت
میترا با طعنه گفت :
-نه عزیزم دلش برای خواهرش نسوخته آمده جنابعالی را ببیند
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
-لوس نشو

بعد با او دست دادم و دیگر صبر نکردم و با خداحافظی از او جدا شدم . به محض اینکه چند قدم رفتم باز دلهره دیروز به سراغم آمد . از این می ترسیدم که آن جوانک علاف دیروزی پیدایش شود و باز مزاحمت ایجاد کند . در دل دعا می کردم امزور اتفاقی نیفتد . سعی می کردم قدمهایم را تندتر کنم تا این خیابان طویل و دراز را زودتر طی کنم . اما از قدیم گفتند از هر چیزی بدت بیاد به سراغت میاد . در مسیر راهم او را دیدم که با یک نفر دیگر ایستاده و صحبت میکند با خودم گفتم: گل بود به سبزه نیز آراسته شد.خوشبخانه هنوز متوجه حضور من نشده بود و من آنقدر تند تند راه میرفتم که هر لحظه امکان داشت پاهایم به هم گره بخورند و با سر به زمین سقوط کنم .وقتی چند قدمی اش رسیدم تازه متوجه من شد و تا به خودش بیاید من از جلویش گذشتم . وقتی به خیابان خودمان رسیدم نفس عمیقی کشیدم و خوشبختانه به خیر گذشت.
وقتی به خانه رسیدم مادر گفت :
-بعد از ناهار استراحت کن بعدازظهر میریم بیرون تا برای عروسی سارا لباس بخریم .
با خوشحالی گفتم :
-چشم مامان عزیزم
بعد از ظهر برای خرید لباس با پدر به خیابان رفاهی رفتیم . مادر در نخستین فروشگاه انتخاب خود را کرد و کت و دامنی شیک خرید که خیلی به او می آمد ولی من هر چه گشتم نتوانستم لباس دلخواهم را پیدا کنم . ساعت حدود هشت شب بود که خسته و کوفته به خانه برگشتیم و از اینکه لباس مطابق میلم را پیدا نکرده بودم خیلی دلخور و پکر بودم . مادر وقتی ناراحتی و بی حوصلگی مرا دید به طرفم آمد و مرا در اغوش گرفت و با خنده گفت :
-عزیز دلم ناراحت نباش پنجشنبه که تعطیلی میریم یک لباس خوشگل می خریم و بعد از همان راه به منزل خاله جون میریم .
و بعد مرا بوسید و گفت :
-حالا دیگر اخمهایت را باز کن تا مامان بفهمد که دخترش اونقدرها هم می گویند لوس نیست .
لحن مادر جوری بود که فهمیدم میخواست مطلبی را به من بفهماند و من با سرعت فهمیدم که ممکن است علی چیزی به مادر گفته باشد چون میدانستم رابطه علی با مادر صمیمانه است .
چشمهایم را تنگ کردم و با کنجکاوی گفتم :
-مامان کی گفته که من لوسم ؟
مادر خندید و از پاسخ دادن طفره رفت وقتی اصرار مرا دید خندید و گفت :
-البته علی منظوری نداشت. امروز صبح که تلفنی با او صحبت می کردم حرف تو شد و علی گفت خاله جون چرا این دخترت اینقدر لوسِ نمیشود با او یک کلمه حرف حساب زد .
-هه، حرف حساب، مامان شما چیزی به آن پسر خواهر عنقت نگفتی؟
مامان نیشگونی نرم از صورتم گرفت و با ملایمت گفت :

-چی شده بین شما شکر آب شده، عزیزم علی شوخی می کرد به دل نگیر هر چند خبر دارم برای رفتن به منزل خاله حسابی اذیتش کردی
با تعجب گفتم :
-وای مامان فکر نمیکردم علی اینقدر خبر چین باشد هیچ خوشم نیامد .
مادر مثل این بود که موضوع جالبی گیر آورده باشد گفت :
-سپیده جان اشتباه میکنی علی فقط به من گفت : خاله به سپیده بگو وقتی آدم با یک فامیل جایی میرود هیچ وقت نمیرود صندلی پشت بنشیند و فکر کند طرف راننده است
باحرص گفتم :
-خوب شد فکر نمیکردم علی اینقدر کم ظرفیت و بی جنبه باشد .
احساس کردم مادر از حرفم ناراحت شد چون با حالتی جدی گفت :
سپیده قضاوت نادرست نکن ، این حرف شایسته علی نیست او پسر با شخصیتی است دخترم قبول کن کار خوبی نکردی
سرم را پایین انداختم و به ظاهر حق را به مادر دادم ولی در دلم گفتم : حقش همین بود .

پنجشنبه صبح وقتی چشم باز کردم با دیدن آفتاب که از پنجره اتاق به داخل تابیده بود ، با نگرانی از جا پریدم و با صدای بلند گفتم :
-وای دیرم شده.
ولی همان لحظه یادم افتاد که تعطیل هستم . به ساعت نگاه کردم چند دقیقه یه ساعت نه صبح مانده بود ، خواستم دوباره بخوابم، ولی دیگر میلی به خوابیدن نداشتم خانه در سکوت بود آرام و با خیال اینکه پدر و مادر در خواب هستند از اتاق بیرون رفتم . پس از شستن دست و صورتم به آشپزخانه سرک کشیدم دیدم میز صبحانه آماده و سماور هم روشن است فهمیدم پدر و مادر پیش از من بیدار شده اند به طرف اتاق رفتم و از اینکه صدایشان را نمیشنیدم تعجب می کردم اما کسی در اتاقشان نبود . دوباره به آشپزخانه برگشتم . روی میز چشمم به یاداشتی افتاد که به خط مادر بود آنرا برداشتم و خواندم نوشته بود :
-سپیده جان صبحانه ات رو بخور و حاضر شو وقتی آمدم می رویم خرید من برای خرید منزل بیرون رفته ام و زود بر میگردم .
قربانت مادر
نامه اش را بوسیدم و گفتم : من قربانت مامان قشنگم اشتهایی به خوردن نداشتم فقط یک چای سر کشیدم و سفره را جمع کردم ساعت بعد مادر از خرید برگشت کیف خریدش سنگین بود و آن را به زور حمل می کرد با ناراحتی به کمکش رفتم و آن را از دستش گرفتم و با لحن سرزنش باری گفتم :
-مامان شما نباید وسایل سنگین بلند کنید هیچ ملاحظه قلبتان را نمیکنید .
مادر لبخندی زد و گفت :
-چشم خانم دکتر …
و بعد ادامه داد :
-اگر زودتر اماده شوی میرویم . باید زودتر به خانه خاله جون بریم او تلفن کرد و گفت زودتر بیایید چون برای ناهار اقوام نزدیک را دعوت کرده اند در ضمن قرار است جهیزیه را زودتر ببرند .
-برای خرید با پدر بیرون میرویم ؟


-نه او شرکت کاری داشت ، ظهر از همان راه به منزل خاله جون می آید ، راستی باید زودتر از خرید برگردیم چون ساعت یازده ونیم قرار است علی بیاد دنبالمون
با شنیدن نام او اخمی کردم و با دلخوری گفتم :
-مامان این علی اقا مگر کار و زندگی ندارد ؟
مامان با مهربانی نگاهی به من انداخت و گفت :
-خاله جون فهمید پدر امروز سر کار است ، به علی گفت زحمت بردن ما را بکشد ، سپیده اینقدر ناسپاس نباش .
فهمیدم باز مامان را دلخور کرده ام دستم را دور گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم و گفتم :
-منظور بدی نداشتم فقط حالا که ما میرویم خرید ممکن است خریدمان کمی طول بکشد و او علاف ما بشه . حتماً خاله هم امروز با او زیاد کار دارد کاش می شد بگوییم علی نیاید و خودمان از راه خرید به منزل خاله می ریم .
مادر فکری کرد و گفت :
-نمیدونم چی بگم
وقتی تردیدش را دیدم گفتم :
-الان درستش میکنم
و به طرف تلفن رفتم و شماره منزل خاله سیمین را گرفتم . سارا گوشی را برداشت پس از کمی خوش و بش گفت :
-پس چرا نمی آیید؟
-ظهر آنجا هستیم الان برای خرید لباسم میخواهیم بریم بیرون سارا جان میشود به علی بگویی دنبال ما نیاید چون ممکن است دیر شود و مزاحمش شویم .
-اشکالی ندارد علی امروز کاری ندارد هر جا دوست داشته باشید شما را میرساند .
-ممنون تعارف نمیکنم ما خودمان می اییم.
-علی اینجاست میخواهی گوشی را بدهم با خودش صحبت کنی؟
-لازم نیست با علی کاری ندارم
سارا خندید و گفت :
-چرا مگه قهری؟
-نه … خوب دیگه کاری نداری؟
سپس خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم و لبخندی موذیانه زدم و با خودم گفتم علی آقا فکر نکن خیلی تحفه ای .
این بار برای خرید به خیابان ولیعصر رفتیم و پس از این مغازه و آن مغازه کردن بسیار عاقبت لباس دلخواهم را پیدا کردم . لباس مشکی بلندی انتخاب کردم که کت حریری روی آن داشت و روی یقه لباس سنگهای درخشان ریزی کار شده بود . لباس در عین سادگی بسیار زیبا بود و از نظر یقه وآستین هم بد نبود و یعنی یقه بسته و آستین بلندی داشت .وقتی آن را امتحان کردم مادر هم آن راپسندید . پس از خرید لباس به یک کافه کوچک رفتیم و پس از خوردن دو بستنی خستگی امان را هم رفع کردیم .مادر پیشنهاد کرد به منزل برگردیم و پس از گذاشتن لباس با تاکسی به منزل آقای رفیعی برویم.
وقتی به انجا رسیدیم ساعت دوازده ونیم ظهر بود. سارا به استقبالمان آمد و بعد خاله را دیدم که به طرفمان آمد و گفت :
-پس کجا هستید؟
مادر و خاله با هم صحبت می کردند که سارا دست مرا گرفت و به داخل برد و مانتو ام را گرفت و آویزان کرد.

مهمانان زیادی آمده بودند . عمه سارا و زن عموهایش نیز آمده بودند با دیدن آنان به طرفشان رفتم و احوالپرسی کردم. وقتی به پذیرایی نگاه کردم فکر کردم اشتباهی داخل سالن مد شده ام آن هم چه مدلهایی ! دختر عمه سارا را دیدم با پوشیدن لباسی عجیب و غریب و آرایش موی بدریختی سعی در تقلید از مد روز اروپا داشت .دختر عموهای سارا با اینکه مثل رویا در بدریخت کردن خود افراط نکرده بودند ولی به تقلید از او موهایشان را فرق باز کرده بودند و آن را با روغن به سرشان چسبانده بودند و قیافه پسرهایشان قابل تحملتر بود . با اینکه آنان نیز سرشان را روغن مالی کرده بودند ولی تیپشان بهتر از دخترها بود . رویا و افسانه وآزاده به سردی با من دست دادند که به اصطلاح خود را بگیرند . من هم رغبتی برای صحبت با آنان نشان ندادم . به روزبه و رضا وآرش پسرعموها و پشر همه سارا هم با سر سلام کردم و به طرف مبلی که نزدیک در اتاق پذیرایی بود رفتم و روی ان نشستم که در فرصت مناسبی جیم شوم .چون هیچ حوصله رفتار سرد دخترها و نگاه های موذیانه پسرها رو نداشتم . هنوز مهناز و خاله پروین نیامده بودند .حتی زندایی سودابه هم نیامده بود .حدود یک ربع پس از رسیدن ما مادربزرگ به همراه علی که برای آوردن او رفته بود وارد شدند . من با خوشحالی به طرف مادربزرگ رفتم واو را بوسیدم . دایی سعید نیامده بود . مادربزرگ گفت او باید سر کلاس حاضر می شد و قرار است بعد از ظهر بیاید .صدای علی را شنیدم که به مادر می گفت :
-خاله جون قابل ندونستید بیایم دنبالتان؟
مادر با لحن محبت آمیزی گفت:
-علی جان این چه حرفیه؟سپیده نگران بود که خریدمان طول بکشد تو اذیت شوی.
علی ابرویش را بالا برد و زیر چشمی من را نگاه کرد ومن نیز با نیشخندی با مادربزرگ صحبت کردم ونشان دادم که متوجه اونیستم .چند دقیقه بعد خاله پروین و مهناز به همراه زندایی سودابه و سیاوش آمدند .از خوشحالی مهناز فهمیدم که سیاوش و زندایی برای آوردنشان رفته بودند. وقتی سیاوش وارد جمع شد احساس کردم دخترها کمی دستپاچه شدند. حتی ازاده که پیشتر سیاوش را دیده بود طوری به اونگاه کرد که حس کردم مردی از مریخ به زمین آمده است. وقتی سیاوش با جوانترها دست میداد متوجه شدم یک سر و گردن از حاضرین بلند تر است .حتی از علی هم کمی بلندتر بود .قد سیاوش به دایی حمید رفته بود و ظرافت و زیباییش به زندایی سودابه ….خلاصه ترکیبی جالب از هر دو داشت .با دیدن من سرش را خم کرد و لبخند جذابی زد .من نیز از لج با خنده احوالپرسی گرمی با اوکردم . من و مهناز مثل همیشه پیش هم نشستیم.

در فرصتی مناسب مهناز در گوشم گفت:
-سپیده اینجا مهمانی است یا صحنه تئاتر
لحنش باعث سرگرمی ام شد و من که شیطنتم گل کرده بود با خنده خفه ای گفتم:
-هیچ کدام اینجا سیرک بین المللی ایران واروپاست
و هر دو موذیانه خندیدیم . به مهناز گفتم :
-وقتی وارد شدی نمیدونی دخترها با چه حسادتی نگاهت می کردند آرزو هم جوری نگاهت می کرد که فکر کردم ممکن است در همان حال چشمهانش از کاسه بیرون بیفتد .
مهناز لبهایش را بهم فشرد تا نخندد و آهسته گفت:
-حالا که چشم بعضی ها از کاسه در می  آید .
ناخودآگاه به طرف جوانترها نگاه کردم. علی در حال صحبت و گفتگو بود و توجهی به ما نداشت .چشمم به روزبه برادر رویا افتاد که به من خیره شده بود .خواستم سرم را برگردانم که نگاهم به سیاوش افتاد . از نگاهی که به روزبه کرده بودم اخمی روی صورتش نمایان شده بود . اخم نه تنها باعث بدریخت شدنش نشده بود بلکه جذابترش هم کرده بود . ناخودآگاه لبم را به دندان گرفتم و به سمت مهناز برگشتم .با خودم گفتم :
-چرا همیشه او باید مچ من رو بگیرد؟
سپس رو به مهناز گفتم:
-به نظر توعلی امروز زیادی خوشحال نیست؟
مهناز به پشت سر من به علی نگاه کرد و گفت:
-چرا خوب معلوم است با وجود دختر عمه زیبایی مثل رویا و دختر عموی بانمکی مثل آرزو باید هم گل از گلش بشکفد
با اینکه مهناز به شوخی این جمله را بیان کرده بود اما غمی عمیقی در قلبم به وجود آمد . با این وجود خوشحال بودم که کسی از راز دلم باخبر نیست .
مهناز با لحن شوخی گفت :
-فکر میکنم دخترها توی مراسم عروسی خودشان را خفه کنند
سارا من و مهناز را صدا کرد تا در مورد چیزی نظرمان را بپرسد و ما برای ربع ساعتی از اتاق پذیرایی خارج شدیم .وقتی برگشتیم و نشستم متوجه رنگ پریدگی مهناز شدم ، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چی شده؟ حالت خوب نیست؟
-تو رو به خدا نگاه کن ببین رویا چطور خودشو به سیاوش چسبونده ، بیچاره رفته لبه مبل نشسته

به سمت آنان نگاه کردم رویا گرم صحبت با علی و سیاوش بود البته کنار سیاوش نشسته بود ولی نه انطور که مهناز می گفت با لبخند به مهناز نگاه کردم و گفتم :
-یعنی عشق می تواند این همه آدم را حسود کند که دچار خطای دید شود . بیچاره این همه فاصله دارد .
مهناز حتی لبخند هم نزد و با اخم سرش را پایین انداخت . رویا را با مهناز مقایسه کردم .رویا دختر زیبایی بود ولی با افراطی که در آرایش کرده بود مثل تابلوی رنگ و روغن به نظر می رسید . لباس عجیب و غریبی پوشیده بود که فکر کنم آخرین مد اروپا بود.

موبندی سفید و پهن به سرش بسته بود که خالهای قرمزی روی آن داشت .موهایش را با روغن به سرش چسبانده بود و فرق آن را جوری کشیده بود که سفیدی فرق سرش توی ذوق میخورد . به نظرم رسید سرش مثل توپ بیسبال است . از این فکر خنده ام گرفت مهناز از خنده من شاکی شد و با اخم گفت:
-میشه بگی چی آنجا اینقدر خنده دار است ؟
-ول کن بگذار خوش باشد . سیاوش یک تار موی تو را با هزار موی روغن زده آنان عوض نمی کند .
مهناز با همان بدخلقی گفت :
-حالا که عوض کرده …
در همین موقع سارا به ما نزدیک شد و گفت :
-چیه بچه ها گوشه گیر شدید؟
و بعد سرش را جلو آورد و گفت :
-نکنه کم آوردید؟
و خندید و به تقلید از سارا با صدایی آهسته گفتم :
-آره جونم آن هم چه جوری
سارا چشمکی زد و گفت :
-بچه ها اینجا درست شبیه سیرک شده .
و سپس خنده کنان به طرف دیگری رفت و هنوز نرفته برگشت و گفت :
-راستی سپیده عمه جونم از تو می پرسید
-برای چی؟
با موذیگری خندید و گفت :
-خوب معلوم است برای روزبه …
-وای نه .اقبال رو ببین … سارا میخواستی بگی بابام از این تیپ پسرها خوشش نمی آید .
وقتی سارا رفت گفتم :
-همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی … بچه مزلف.
این لفظ را از پدرم شنیده بودم . چون به شدت از این تیپ پسرها بدش می آمد . خوشبختانه بین جوانهای فامیل ما از این جور پسرها نبود با شنیدن صدای مادر به طرف او رفتم . مادربزرگ جایی برای نشستن من بین خودش و مادر باز کرد . آذر خانم عمه سارا رو کرد به مادر و گفت :
-شیرین خانم به سلامتی درس سپیده جون امسال تموم می شود؟
مادر گفت :
-البته دبیرستان بله ولی اگر بخواهد دانشگاه برود خیلی کار دارد .
از پاسخ مادر حظ کردم . آذر خانم گوشه چشمی نازک کرد و گفت :
-وای دانشگاه هم مد شده .. رویا هم خیلی دانشگاه دانشگاه می کرد .ولی وقتی امسال هم قبول نشد دیگه قید دانشگاه رو زد .
حوصله شنیدن حرفهایش را نداشتم .حواسم پیش مهناز بود ، چون می خواست از اتاق خارج شود . صدای علی را شنیدم که او را صدا می کرد و گفت :
-مهناز امروز ما روتحویل نمیگیری.
مهناز با لبخند به طرف علی برگشت و گفت :
-چون شما گرم صحبت بودید نخواستم مزاحمتان شوم .
و در عین حال به سیاوش نگاه کرد .در کلام مهناز طنزی بود که فقط من معنی آن را درک کردم . به سیاوش نگاه کردم . با لبخند مهناز را نگاه می کرد . خنده اش به قدری جذاب بود که ناخودآگاه من هم لبخند زدم . و وقتی بخودم آمدم متوجه شدم محو تماشای او شده ام . به سرعت نگاهم را از او گرفتم به اطرافم نگاه کردم ببینم آیا کسی متوجه من شده است.

خوشبختانه همه حواسها پرت بود و فقط در این میان علی چپ چپ و با قیافه ای در هم نگاهم می کرد. خیلی دلم خنک شده بود و از اینکه او مرا در آن حال دیده بود نه تنها ناراحت نشدم بلکه خیلی هم لذت بردم و با خودم گفتم : امیدوارم از حسودی بترکی .
البته میدانستم مهناز عاشقانه سیاوش را دوست دارد وهمین موضوع باعث شده بود که برای ناراحت نکردن او توجهی به سیاوش نداشته باشم .حتی مهناز فکر می کرد من از سیاوش متنفرم . بنابراین روی من حساسیتی نداشت .حتی آنقدر از من مطمئن بود که خودش موضوع خواستگاری سیاوش را برایم تعریف کرده بود و چون اطمینان داشت که به سیاوش پاسخ منفی میدهم از این موضوع ناراحت نبود و یا شاید هم من اینطور فکر می کردم . به خاطر همین هر وقت سیاوش به من را نگاه معنی داری می انداخت و یا صحبت خاصی میکرد دچار عذاب وجدان میشدم و تصور می کردم به بهترین دوستم خیانت می کنم . همیشه سعی می کردم زیاد در تیر رس نگاهش و یا طرف صحبتش نباشم . با لحن آزار دهنده ای با او صحبت می کردم تا علاقه اش را نسبت به خودم کم کنم و این را هم میدانستم که تا الان موفق نشده ام . زیرا از نگاهش اینطور میخواندم . در یک لحظه آرزو کردم کاش علی به جای سیاوش بود و اینگونه به من علاقه داشت .چیزی که باعث ناراحتی ام می شد این بود که آن روز علی در جمع توجهی به من نکرد . حتی یک کلام نیز با من صحبت نکرد . حتی میدانستم از قصد با مهناز که تمام وقت پیش من بود حرف میزد تا بیشتر مرا کنف کند .
با ورود دایی سعید جو اتاق عوض شد .وقتی وارد اتاق پذیرایی شد و با لبخندی که همیشه به روی لبانش بود با همه سلام و احوالپرسی کرد من بلند شدم و پیش مهناز رفتم .دایی وقتی پیش ما رسید موقع دست دادن با من گفت :
-ناراحت نباشید یک روز هم نوبت شما میشود .میدانم الان در دلتان قند آب می کنند .
با اخم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
-دایی خیلی بی مزه ای
مهناز هم گفت :
-بهتر است به فکر خودت باشی .
دایی :چشم
و به طرف دیگر جوانهای فامیل رفت .چیزی نگذشت که صدای خنده و ریسه بچه ها بلند شد . خاله با لبخند گفت : باز سعید آمد و با خودش خنده را هم آورد . خاله درست می گفت دایی سعید خیلی با نشاط و سرزنده بود و امکان نداشت در جمعی باشد و آن جمع از خنده روده بر نشوند . با بیان شیرینی که داشت همه را مجذوب خودش می کرد. خواستم برای کمک کردن به خاله سیمین از اتاق پذیرایی خارج شوم که دایی سعید صدایم کرد و گفت :
-سپیده جریان آن روز را که با هم رفته بودیم خرید را تعریف کن .

از یاد آوری آن روز خندیدم و گفتم :
-دایی جون خودت تعریف کن بانمکتر است .
جریان از این قرار بود که من و دایی برای خرید میوه به تره بار رفتیم ولی دایی یادش رفته بود کیف پولش را با خودش بیاورد و پس از جمع کردن کلی میوه فهمیدیم پولی برای پرداخت نداریم و مجبور شدیم با کلی خجالت و عذر خواهی دست خالی برگردیم . دایی چنان با رنگ و لعابی جریان را تعریف می کرد که همه از خنده ریسه رفته بودند . بخصوص وقتی که گفت :
-حلاصه قرار شد من سپیده را با میوه ها کنار مغازه بگذارم و با رنو بروم مسافر کشی تا پول میوه ها را در بیاورم .
اشک مادر و خاله پروین از خنده در آمده بود با اعتراض گفتم :
-دایی خیلی اضافه اش کردید .
دایی با چشمکی موضوع را عوض کرد . سارا وخاله سیمین مشغول چیدن سفره بودند که با آزاده ومهناز رفتیم کمکشان کنیم. تا موقعی که مهمانان را برای صرف ناهار به سر سفره دعوت نکرده بودیم صدای خنده از پذیرایی می آمد . پس از ناهار کوهی از ظرف کثیف در آشپزخانه روی هم انباشته بود . سارا در اتاقش مشغول حاضر شدن بود . بقیه دخترها یا در پذیرایی و یا در اتاق خاله مشغول درست کردن مو و تعویض لباس بودند .من و مهناز حیران وسط آشپزخانه ایستاده بودیم . نه دلمان می آمد بی تفاوت برویم و نه هنر شستن این همه ظرف را در خودمان میدیدم . به مهناز نگاهی کردم و گفتم :
-مثل اینکه فقط من و تو ماندیم .
مهناز با خنده گفت :
-خوب دیگه اینجوریه .چاره چیه؟
خاله سیمین وقتی به آشپزخانه آمد و ما دو نفر را در انجا دید گفت :
-عزیزان دلم شما هم کم کم آماده شوید کم کم باید حاضر و آماده رفتن باشیم دیگر الان کامیون پیدایش میشود .
مهناز گفت:
-خاله جون من و سپیده میخواهیم ظرفها رو بشوریم .بعد میریم و آماده می شویم .
-نه عزیزم لازم نیست . برای شستن ظرفها وقت هست .
هر چه خاله اصرار کرد او قبول نکرد و آستین هایش را بالا زد . من هم توی رودربایستی قرار گرفته بودم که البته درست نبود آن موقع از زیر کار در بروم . در حالی که از تنبلی و افاده دخترها خیلی حرصم گرفته بود با خودم گفتم من که توی خانه یک استکان را به زور آب میزنم حالا باید مثل کارگر رستوران ظرفشویی کنم و بعد نگاهی به ظرفها کردم .مثل این بود که مهناز فکرم را خوانده بود در حالی که ظرفها رو دسته میکرد و در ظرفشویی میگذاشت گفت :
-به جای فکر کردن شروع کن تا زودتر تمام شود .
خاله هر چند لحظه یکبار به آشپزخانه می آمد و به خاطر شستن ظرفها از ما تشکر می کرد و حسابی ما را خجالتزده می کرد.

با کلی تلاش و جان کندن بالاخره شستن ظرفها تمام شد . پس از تمیز کردن آشپزخانه آمدیم توی هال نشستیم و خاله با دو فنجان چای و ظرفی میوه از ما پذیرایی کرد .
وقتی کامیون برای بردن جهیزیه رسید خاله اسپند دود کرد و جوانها دست به کار شدند و با سرعت اسباب و اثاثیه را بار کامیون کردند و چون عده زیاد بود کار بارگیری کامیون خیلی زود تمام شد .وقتی برای حاضر شدن به طرف اتاق سارا می رفتیم متوجه شدم خاله سیمین به مادر و خاله پروین میگوید .
-مادر جون نمیتواند بیاید من خانه می مانم شما زحمت بکشید و جهیزیه را تحویل بدهید .
مادر گفت :
-حضور شما واجب است .من خانه میمانم .شما بروید .
اصرار بر سر ماندن بین خاله پروین و مادر ادامه داشت . به مهناز نگاه کردم و گفتم من حوصله رفتن ندارم مهناز هم با من موافقت کرد . جلو رفتم و به مادر و خاله پروین گفتم :
-شما بروید ما پیش مادربزرگ میمانیم .
خاله پروین گفت:
-این جور مجالس برای شما جوانهاست آنجا برنامه دارند .
من ومهناز برای ماندن اصرار کردیم و به هر صورت خاله و مامان را روانه کردیم .وقتی همه رفتند من و مهناز نگاهی به هم کردیم و خندیدم .مادربزرگ روی مبل راحتی توی هال نشسته بود و برای نماز خواندن آماده میشد . با دین ما گفت :
-دخترهای گلم مرا ببخشید که باعث شدم به خاطر من بمانید
به طرف مادربزرگ رفتیم و هر دو او را در اغوش گرفتیم و بوسیدیم .
مهناز گفت :
-مامانی عزیزم پیش شما ماندن بیشتر از اینها می ارزد .
مادربزرگ خیلی خوشحال شد و موهای ما را بوسید .بعد از نماز خواندن به اتاق خاله سیمین رفت تا استراحت کند .من ومهناز به اتاق پذیرایی رفتیم .نگاهی به انجا کردیم .ظرفهای میوه وچای روی میزها بود و اتاق کاملاً نامرتب بود، شروع به جمع آوری ظروف کردم .مهناز هم اتاق را مرتب کرد .پس از ان روی مبلی نشستم و مهناز با دو لیوان چای به اتاق پذیرایی آمد که یکی از آنها را به من داد و بدون صحبتی پهلویم نشست و شروع به نوشیدن چایش کرد .

وقتی مرا ساکت دید گفت:
-به نظر تو الان به خانه آقا محسن رسیده اند؟
به علامت ندانستن شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
-نمیدانم
بار دیگر پرسید:
-مامان می گفت برنامه جشن دارند ، به نظرات چه جور جشنی است؟
خنده ام گرفت و گفتم:
-خوب جشن جشن است دیگر ، چه جوری ندارد .
فهمیدم مهناز به خاطر من از رفتن صرف نظر کرده و از اینکه به خاطر خودخواهی ام مانع رفتن او شده بودم احساس ناراحتی کردم . راستش دلیل تمایل نداشتن برای رفتن حرصی بود که از کار علی داشتم

میخواستم با نرفتن به او بفهمانم که بی تفاوتی ها و کم محلی هایش برایم اهمیتی ندارد . ولی در واقع اینطور نبود و از خوش و بش کردنش با دیگران حسودیم می شد . بخصوص امروز که فکر می کردم خیلی از گرم گرفتنهایش مصنوعی و حتی افراطی بود . خیلی دلم میخواست میتوانستم از راز دلم برای مهنازحرف بزنم البته نه اینکه از او خجالت می کشیدم ولی هر وقت می خواستم از علی برای او حرف بزنم با تصور عشق مهناز به سیاوش و توجه سیاوش به خودم پشیمان میشدم . البته من حرفی را از مهناز پنهان نمیکردم ولی این حرف مورد دیگری بود و درباره آن نمیتوانستم دستم را رو کنم . چون علی با مهناز صمیمی تر از من بود ، میترسیدم در این صمیمیت علاقه خاصی باشد و حکایت مهناز و سیاوش بار دیگر تکرار شود و اینبار علاقه یک طرفه من به علی برایم مشکل ساز شود . ناچار برای پیش نیامدن چنین چیزی سکوت را ترجیح دادم . به مهناز نگاه کردم . سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته بود و چشمانش بسته بود. با خودم گفتم لابد خیلی خسته است . با اینکه من هم خسته بودم ولی خوابم نمی آمد ، فکرم دوروبر جشن پرسه میزد و با خیال وارد مهمانی شدم که صدای مهناز مرا به خود آورد . با چشمان بسته گفت :
-سپیده تو خوابت نمی آید؟
-نه اما مثل اینکه توخسته هستی.
چشمانش را باز کرد و جواب داد .
-نه خسته نیستم فقط به این فکر می کردم که الان آنجا چه خبر است . به نظر تو الان چه کار می کنن؟
از اینکه مهناز تا این حد آرزومند رفتن بود کلافه شده بودم . بخصوص تصور خنده های علی خیلی حرصم را در می آورد . چشمانم را بستم و سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و بعد با بی تفاوتی گفتم :
-به ما چه که چه میکنند ما که اینجا راحتیم . نه سرو صدایی، نه دنگ و دونگی
بعد بلند شدم و کنار پنجره رفتم و از آنجا به باغچه بیرون نگاه کردم . با دیدن تاب به مهناز گفتم:
-یادت می اد تاب توی حیاط ماشینمان بود؟
مهناز با یادآوری ان خندید و کنار پنجره آمد . در حال یاد آوری خاطراتی از گذشته بودیم که زنگ منزل به صدا در آمد . بلند شدم و از پشت ایفون پرسیدم .
-بله بفرمایید
صدای دایی را شنیدم که گفت :
-منم باز کن .
دکمه باز کردن در را زدم و به مهناز گفتم :
-دایی سعید است . به نظرت برای چه برگشته است؟
مهناز اشار کرد که چیزی نمی دانم وقتی دایی داخل شد با صدای بلند که عادت همیشگی اش بود سلام کرد و به همان بلندی گفت :
-بچه ها امروز اعتصاب کرده اید؟ چرا شما نیامدید؟ نمیدونید چه خبر است .خانواده آقا محسن سنگ تمام گذاشته اند .
مهناز گفت :
-آخه مامانی تنها بود شما چرا نماندید؟

-خانم رحمانی ، مادر آقا محسن از نیامدن مادر جون ناراحت شدند و چون قرار است شام در خدمتشان باشیم مرا فرستادند که شما ومادرجون را ببرم آنجا ولی اول یک چایی به من بدهید و بعد حاضر شوید .
مهناز با هیجان با دو به اشپزخانه رفت و من روی کاناپه نزدیک دایی نشستم . دایی سعید نگاهی به من کرد و گفت:
-سپیده امروز زیاد سرحال نیستی طوری شده؟
-نه ولی فقط حوصله ندارم
دایی با نگاهی مشکوک پرسید .
-کسی چیزی بهت گفته؟ بدخواه که نداری؟
خندیدم و با شکلکی زبانم را در آوردم و گفتم:
-نه بابا عادت کردی مثل دلقکها ادا در بیارم .ناسلامتی دو سال دیگه می رم توی بیست سال .
دایی خندید و گفت:
-حالا خودت شدی
وقتی مهناز چای اورد از دایی پرسید :
-آنجا چه خبر است؟
-اگر زود بریم خودتان می بینید . طفلی سیمین خیلی ناراحت شما بود . اول به علی گفت بیاید دنبالتان ولی دیدم دخترها به او مهلت نمیدهند سوییچ را گرفتم و خودم آمدم .
احساس کردم صورتم داغ شد . و برای اینکه سوظنی ایجاد نکنم بلند شدم و گفتم:
-مهناز برویم حاضر شویم .مهناز هم دست کمی از من نداشت و میدانستم به سیاوش فکر میکند و اینکه آیا دخترها او را هم دوره کرده اند؟ دلم برای هر دویمان سوخت ولی از اینکه کسی از راز دلم خبر نداشت راضی بودم . چون دلم نمیخواست کسی به حالم دل بسوزاند .
مادربزرگ با شنیدن صدای بلند دایی بیدار شده بود و به اتاق پذیرایی امد و با دیدن او گفت:
-سعید جان چرا برگشتی؟
دایی به احترام مادربزرگ بلند شد و در حالی که به طرفش میرفت گفت:
-مادر جون امدم دنبالتان تا شما را به خانه آقای رحمانی ببرم . چون خانم رحمانی از نیامدن شما خیلی ناراحت شدند و مرا فرستادند و خواهش کردند تا شما هم تشریف بیاورید .
مادربزرگ نگاهی به من و مهناز کرد . احساس کردم به خاطر ما راضی شد تا به مهمانی بیاید. من و مهناز به اتاق سارا که خلوت شده بود رفتیم تا حاضر شویم . من از کمد لباسم را که آویزان کرده بودم برداشتم و به آن نگاه کردم . پیراهن ترک بلندی به رنگ شکلاتی که رنگ آن خیلی به چشمان میشی و موهای روشنم هماهنگ بود . مهناز هم لباس بلند یاسی رنگی پوشیده بود که کت زیبایی روی آن داشت و به نظر من فوق العاده جذاب شده بود . او موهای بلندش را ساده پشت سرش جمع کرده بود که در این حالت خیلی ظریف به نظر می رسید من نیز خودم را جلو آینه تماشا کردم و موهایم را شانه کردم و آن را روی شانه هایم پخش کردم . از پخش بودن موهایم احساس نفس تنگی کردم ولی چون خیلی به من می آمد به خود تلقین کردم این چند ساعت را تحمل می کنم.


سادگی صورتم را با صورت آرایش کرده دختراها مقایسه کردم و ترجیح دادم سادگی ام را با آرایش چهره ام خراب نکنم . ولی پریدگی رنگم باعث شد کمی رژ گونه بزنم . وقتی برای برداشتن مانتو و روسری به هال رفتم دایی و مادربزرگ را منتظر دیدم . دایی با دیدن ما سوتی کشید و گفت :
-چه خبره؟ مثل اینکه قرار است خانه خرابمان کنید ، از فردا خواستگارها پاشنه در خواهرهای بیچاره مرا از جا در می آورند .
اخمی کردم و گفتم:
-مامانی به دایی سعید یه چیزی بگو…
مادربزرگ با مهربانی رو به دایی کرد و گفت :
-سعید بچه ها را اذیت نکن ماشالله هزار ماشالله یکی از یکی گلتر هستند
دایی سعید که میخندید برای سر به سر گذاشتن با ما گفت :
-شما اینجا باشید من بروم ببینیم اگر کسی نبود بیایم شما را ببرم .میترسم بین راه ترورم کنند
مادربزرگ گفت :
-سعید بس کن .
دایی با گفتن چشم خنده ای کرد و بیرون رفت .

از در خانه که بیرون آمدیم دچار دلشوره شدم . مهناز روی صندلی جلو پهلوی سعید نشسته بود و من و مادربزرگ عقب نشستیم . با اینکه هوا چندام سرد نبود ولی لرز بدنم از هیجان بود . ناخودآگاه برای پیدا کردن تکیه گاهی دست مادربزرگ را گرفتم . با تماس دستم با دست مادربزرگ با تعجب به من نگاه کرد و گفت :
-خدا مرگم بده چرا دستهات این قدر سرد است ، سعید مگه بخاری ماشین روشن نیست؟
دایی سعید به عقب برگشت و با نگاهی به من گفت :
-میخواهی بیایی جلو پیش بخاری؟
-نه دایی جون سردم نیست فقط دستهایم سرد است .
مهناز به عقب برگشته بود و با حالت متفکری به من نگاه میکرد .برایش لبخند زدم وسرم را روی تکیه گاه ماشین گذاشتم . چشمانم را بستم و به صدای موسیقی گوش دادم و با تلقین سعی کردم بر احساسم غلبه کنم کم کم تلقین کار خودش را کرد و حس کردم بدنم گرم شد و هیجانم تخفیف پیدا کرد . آرام آرام به خواب رفتم . متوجه نشدم چه مدت در خواب بودم ولی با تکانهای آرام مادربزرگ بیدار شدم و متوجه شدم رسیده ایم . با بی حالی پیاده شدم ولی کمی بعد فهمیدم همان خواب کوتاه خستگی ام را رفع کرده بود . احساس شادی و نشاط می کردم و باز دلم میخواست شیطنت و یا به قول مهناز جفتک پرانی کنم .
جلوی در منزل ایستادم تا دایی ماشین را پارک کند و بعد زنگ در منزل را فشردم . صدای باز شدن در را شنیدم  و آن را باز کردم .البته نخستین بار نبود که به منزل آقای رحمانی می آمدم ولی باز با دیدن حیاط باصفای منزل احساس خوبی به من دست داد . منزل آقای رحمانی خیلی بزرگ بود و حیاط آن دارای دو باغچه بزرگ بود که از در حیاط تا نزدیکی بالکن ادامه داشت

دارای درختان مختلفی بود که با نظم خاصی کاشته شده بودند و چون در این فصل هیچ برگی روی آنها نبود نتوانستم تشخیص بدهم که درخت چه میوه هایی هستند . فقط دو درخت خرمالو که میوه های نارنجی شان هنوز روی درخت بود مانند ملکه هایی در دو طرف باغچه خودنمایی می کردند و نیز یک درخت بید مجنون کنار در حیاط لنگر انداخته بود .
داخل حیاط هنوز شلوغ بود . هنوز تعدادی اسباب و اثاثیه بود که باید به طبقه بالا حمل میشد و همین طور سبدهای بزرگی که داخل آنها میوه های فصل چیده شده بود . از در حیاط که وارد شدیم صدای موسیقی به گوشمان رسید و هر چه نزدیکتر میشدیم صدا بلندتر شد .قرار بود سارا در طبقه دوم منزل آقای رحمانی زندگی کند که البته آپارتمان نقلی مجزایی بود که از حیاط راه مستقلی داشت . دایی سعید به خاطر اینکه سر وصدای موسیقی مادربزرگ را اذیت نکند او را به طبقه بالا که از بغل حیاط راه جداگانه ای داشت راهنمایی کرد . من ومهناز صبر کردیم تا دایی سعید برگردد تا با هم وارد ساختمان شویم . باز همان اضطراب به سراغم آمده بود و احساس می کردم بدنم یخ کرده است . موضوع را به مهناز گفتم . او نیز درست همین احساس را داشت و گفت :
-باور کن قلبم از جا کنده می شود .
ولی ظاهر او انقدر ارام بود که من به آرامشش غبطه خوردم . برای اینکه خودم را گرم کنم شروع کردم به درجا زدن
مهناز گفت :
-زشته یه وقت کسی میاد و آبرومان میرود .
چند دقیقه ای معطل شدیم تا دایی سعید آمد . با دیدن ما با تعجب گفت :
-شما هنوز نرفتید داخل؟
با خنده گفتم :
-می خواستیم افتخار همراهیمان را به شما بدهیم .
دایی دو دستش را خم کرد و گفت :
-با کمال میل .
و هر کدام از ما یک بازویش را گرفتیم و البته بهتر است بگویم مثل بچه ای که از چیزی ترسیده باشد به بازویش چسبیدیم . به طوری که دایی با خنده بلندی گفت :
-بابا من که نمیتوانم وزن هر دوی شما را بکشم . اگر خیلی خسته اید سفارش کنم یک گاری یا یک فرغون بیاورند خدمتتان .
از طرز بیان دایی و تصور سوار شدن من و مهناز در فرغون و ورودمان به ساختمان طوری خنده ام گرفت که نمیتوانستم خودم را کنترل کنم . حتی دیگر نمیتوانستم روی پا بند شوم .مهناز هم نیز از خنده ریسه رفته بود و بدتر از همه دایی بود که روی سکوی بغل باغچه نشسته بود و با صدای بلند میخندید . از شدت خنده اشک از چشمانم سرازیر شده بود . در این موقع آقای رحمانی و محسن و خاله سیمین از پله های طبقه دوم به حیاط آمدند و با دیدن وضعیت ما به آن صورت با تعجب یه طرفمان آمدند .
خاله گفت :
-چی شده بچه ها؟


اما هیچ کدام از ما نمیتوانستیم توضیحی بدهیم. تا اینکه دایی بریده بریده گفت :
-هیچی .. اینا … منو با ….. چیز … اشتباه گرفتند .
از حرف دایی خنده ما شدیدتر شد . به طوری که آقای رحمانی و محسن وخاله سیمین هم به خنده افتادند . خاله در حالی که سعی میکرد خنده اش را مهار کند گفت :
-سعید خدا بگم چی کارت کنه . الان همه اینجا جمع میشوند .
و بعد دست من و مهناز را گرفت و به طرف ساختمان برد . میدانستم از شدت خنده صورتم سرخ شده است .به مهناز نگاه کردم چهره اش گل انداخته بود و هنوز داشت نخودی میخندید .کنار شیر آب ایستادم و آبی به صورتم زدم تا اثر خنده را از صورتم محو کنم . سپس همراه خاله وارد ساختمان شدم . صدای بلند موسیقی گوش را آزار میداد. مارال به استقبالمان آمد و پس از اینکه مانتوهای ما را به جارختی آویزان کرد و دستهای مرا گرفت و به داخل اتاق پذیرایی راهنمایی کرد . اینه بغل در پذیرایی بود . از داخل آن به خودم نگاه کردم . صورتم هنوز کمی سرخ بود . و چشمانم میدرخشید . منزل آقای رحمانی خیلی بزرگ بود و اتاق پذیرایی خیلی بزرگی داشت . وقتی وارد پذیرایی شدیم از صدای بلند موسیقی شیشه ها می لرزید . حدود پانزده الی هفده نفر داخل اتاق پذیرایی بودند و دور تا دور پذیرایی صندلی چیده شده بود . گذرا نگاهی به اتاق انداختم . کنار پنجره چشمم به علی افتاد ولی او هنوز متوجه آمدن ما نبود و سرگرم حرف زدن با آقایی بود که من او را نمیشناختم . کمی آنطرف تر چشمم به سیاوش افتاد که مشغول صحبت با رویا وآزاده و یک خانم دیگر بود. ناخودآگاه به مهناز نگاه کردم از حالت نگاهش متاثر شدم و دستم رو جلو بردم و او را به طرف یکی از مبلهای کنار اتاق بردم . وقتی نشستیم تازه دایی سعید از در وارد شد و با دیدن ما لبخندی زد و به طرف علی رفت . وقتی نزدیک او شد علی با دیدن دایی از جا بلند شد و در حین دست دادن با سعید به اتاق نگاه کرد . حدس زدم دنبال ما میگردد . فوری سرم را پایین انداختم و به صاف کردن لباسم مشغول شدم و وانمود کردم توجهی به دیگران ندارم .ولی مهناز با صدایی آهسته و حرکت سر به او سلام کرد و بعد با آرنج به پهلویم زد تا مرا متوجه او کند با بی توجهی به طرفی که او اشاره کرد برگشتم و تظاهر کردم که تازه او را دیده ام و با تکان دادن سر به او سلام کردم .کم کم مهمانان را میدیدم .چند نفر از دخترها و پسرها را تا به حال ندیده بودم ولی حدس زدم که باید از اقوام محسن باشند . دخترک کوچک و ملوسی با لباس پرچین صورتی اش وسط اتاق می رقصید و توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود.

به سمتی که سیاوش نشسته بود نگاه کردم تا ببینم آیا هنوز هم حرف میزندو دیدم که او متوجه ما شده و با عذرخواهی از خانم ها بلند شد و به طرف ما آمد به مهناز نگاه کردم . چشمانش مانند الماس میدرخشید . وقتی سیاوش نزدیک شد با صدای بمی سلام کرد .هر دو پاسخش را دادیم . و او با گفتن :با اجازه. روی کاناپه کنار من نشست . خیلی جا خوردم . دوست نداشتم نزدیک من بنشیند . چون دلم نمیخواست احساسات مهناز را جریحه دار کنم . سیاوش سرش راکمی جلو آورد و گفت :
-خیلی خوب شد آمدید ، جای شما خالی بود .
بانیشخندی نگاهش کردم و گفتم:
-فکر نمیکنم زیاد هم جایمان خالی بود .
و با چشم به طرف دیگر اتاق اشاره کردم .
چشمانش را بست و با لبخند سرش را پایین انداخت و دستش را توی موهایش فرو برد .زود از حرفم پشیمان شدم و پیش خودم گفتم: نکنه فکر کنه من حسودی می کنم و این را به حساب علاقه ام بگذارد . و در فکر بودم که چگونه موضوع را درست کنم . بهتر دیدم بلند شوم و به بهانه آب خوردن بیرون بروم تا به این وسیله فاصله بین مهناز و سیاوش را کم کنم . با عذرخواهی بلند شدم و از اتاق خارج شدم .
با حیرانی وسط هال ایستاده بودم که مارال با ظرف میوه از آشپزخانه بیرون آمد و با لبخند گفت :
-سپیده جان کاری داری؟
-بله .یک لیوان آب میخواستم
-توی یخچال آب سرد هست خودت زحمتش را بکش.
با تشکر به آشپزخانه رفتم و همانجا ایستادم و به نقطه نامعلومی خیره شده بودم با شنیدن صدایی از جا پریدم و نزدیک بود لیوان از دستم بیفتد . به طرف صدا برگشتم محسن بود که با شرمندگی گفت :
-معذرت میخوام مثل اینکه ترسوندمت .
-نه چیزی نبود .آمدم تا یک کمی آب بخورم
او پارچ را از یخچال برداشت و به طرف من گرفت . لیوان را جلو بردم و محسن آن را پر کرد. تشکر کردم و از آشپزخانه خارج شدم و بی هدف به طرف پذیرایی برگشتم . سرک کشیدم تا ببینم مهناز در چه حالی است و وقتی او را مشغول حرف زدن با سیاوش دیدم، برای انکه از خوشحالی فریاد نزنم لبم را به دندان گرفتم و از اینکه نقشه ام گرفته بود به خودم بالیدم . در فکر این بودم که کجا بشینم که از چشم آن دو پنهان باشم که بار دیگر صدای محسن را شنیدم که گفت :
-سپیده خانم یعنی داخل اتاق پذیرایی جا نیست که شما اینجا ایستاده اید؟
با خنده گفتم :
-چرا میبخشید . و ازسر راه او کنار رفتم و روی صندلی خالی کنار در نشستم . محسن گفت :
-اینجا خوب نیست . بفرمایید بالاتر .
ابنبار با خودم گفتم : عجب گیری افتادم . و باز هم بلند شدم و جهت مخالف مهناز چند صندلی بالاتر نشستم و گفتم :
-خوب است؟
سرش را تکان داد و خندید
جایی که نشسته بودم سمت راست اتاق بود و یک در و یک ستون گچ بری شده بین من و مهناز قرار گرفته بود که برای پنهان شدن آن جای بسیار خوبی بود . به سمت راست نگاه کردم دایی سعید با یک خانم جوان صحبت میکرد . با موشکافی به او خیره شدم . لباس اسپرتی پوشیده بود و با وجود قد بلندش شلوار جین راسته ای به پا داشت که قدش را بلندتر نشان میداد . موهای کوتاه مشکی اش را از وسط فرق باز کرده بود .روی هم رفته قیافه بانمکی داشت . به دایی سعید نگاه کردم برای نخستین بار جدی و با لبخند کمرنگی گرم صحبت بود. خیلی دلم میخواست حرفهایشان را بشنوم و با خودم گفتم خوب موضوعی برای اذیت کردن دایی پیدا کردم. تنهایی کلافه ام کرده بود . با بیحوصلگی نگاهی به دوروبرم کردم . نگاهم به روبرو و به رویا افتاد که گاهی دزدکی به سمتی که دایی سعید و ان خانم نشسته بودند نگاه می کرد . درنگاهش نگرانی موج میزد و من این نوع نگاه را خوب میشناختم، همان نگاهی که مهناز وقتی سیاوش را سرگرم صحبت با دختران دیده بود به او انداخت. با خودم گفتم :یعنی رویا به دایی سعید علاقه دارد؟چند لحظه او را زیر نظر گرفتم و فهمیدم که حدسم درست است .رویا طوری به دایی سعید نگاه می کرد که علاقه آشکاری را در چشمانش دیدم . از کشفی که کرده بودم ذوق زده بودم .دلم میخواست مهناز بود تا در مورد کشف تازه ام با او حرف میزدم . باز به دایی نگاه کردم تا ببینم آیا او هم متوجه رویا هست؟ ولی دیدم او بیتوجه به اطرافش گرم صحبت است . از تصور حرص خوردن رویا از این منظره ناخودآگاه لبخند زدم و با خودم گفتم: پس اینجا همه از دست هم حرص میخورند. در یک لحظه متوجه شدم درست مثل بچه ها مرتب به این طرف و آن طرف نگاه میکنم . از کارم شرمنده شدم و دعا کردم کسی متوجه من نبوده باشد .به اطراف نگاهی انداختم تا مطمئن شوم کسی متوجه من نیست . گوشه دیگر اتاق نزدیک پنجره مردی را دیدم که با لبخند به من نگاه می کند . سعی کردم خیلی خونسرد نگاهم را از او بگیرم .ولی جاذبه ای در نگاهش بود که تا چند لحظه مرا میخکوب کرد . او هم تنها روی صندلی نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود و با پرتقالی که در دستش بود بازی می کرد . از دیدن پاهای بلندش به یاد داستان بابالنگ دراز افتادم . فوق العاده خوش تیپ بود . شلوار دودی رنگی با بلوز همرنگ ان پوشیده بود و کت لیمویی رنگی ظاهر او را تکمیل میکرد موهای مشکی و پرپشتی داشت که پشت موهایش روی یقه کت را گرفته بود .هر چند که در مجموع جذاب بود ولی از چهره اش خوشم نیامد
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه vivjw چیست?