امانت عشق 3 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 3


به نظرم بیش از حد خشن یا حتی زشت رسید .چشمان مشکی او که نگاه تیز آن بی شباهت به عقاب نبود چنان به من خیره شده بود که گویی آماده شکار است .بینی عقابی و دهان گشادی که با لبخندی که میزد گشادتر نشان میداد . وقتی نگاهم را متوجه خود دید. سرش را کمی خم کرد و با سر سلامی کرد و من به خاطر اینکه بی ادبی نکرده باشم با خم کردن سر پاسخ دادم . مارال با ظرف میوه به طرفم آمد و آن را روی میز بغل دستم گذاشت و در حالی که پهلوی من مینشست گفت :
-سپیده امروز خیلی ساکتی ، چرا از خودت پذیرایی نمیکنی؟
تشکر کردم . پس از کمی گفتگو با عذرخواهی از جا بلند شد ، تا از مهمانان دیگر پذیرایی کند . ستونی که بغل دست من بود مانع میشد تا طرف دیگرم را ببینم . از پشت ستون سرک کشیدم تا مهناز را ببینم ولی از مهناز خبری نبود . سیاوش را هم ندیدم . تعجب کردم که آن دو کجا میتوانند رفته باشند . کمی بعد مهناز را دیدم که وارد اتاق شد و از مارال سراغ مرا گرفت . مارال به طرف من اشاره کرد و من دستم را تکان دادم مهناز با اخم ظریفی به طرفم آمد و گفت :
-هیچ معلوم هست کجایی؟ خیلی وقت است که دنبالت میگردم فکر نمیکردم اینجا پشت ستون قایم شده باشی . کی آمدی اینجا که من ندیدمت؟
دستش را کشیدم و او را پهلوی خودم نشاندم و گفتم:
-موقعی که جنابعالی دل میدادی و قلوه میگرفتی .
خنده جذابی کرد و گفت:
-اینطور هم که فکر میکنی نیست . بیشتر موضوع بحثمان تو بودی
برای اینکه موضوع را عوض کنم گفتم:
-مهناز خبر نداری چه کشفیاتی کردم . و زود موضوع رویا را برای مهناز تعریف کردم .در حین صحبت نگاهم به روبه رو افتاد . محسن را دیدم که با آن غریبه صحبت میکرد و گهگاهی هم به ما نگاه میکرد . به آن غریبه نگاه کردم . او با چشمانی متفکر به من خیره شده بود . از برق نگاهش دنباله حرفم را فراموش کردم .مهناز به مسیر نگاهم نگاه کردو آهسته پرسید .
-اون کیه؟
-نمیدانم .فکر میکنم فامیل محسن باشد .
سعی کردم دیگر به آن طرف نگاه نکنم .
از مهناز پرسیدم .
-سیاوش کجا رفت؟
-با علی رفتند دنبال کاری
مارال من و مهناز را صدا کرد و گفت :
-سارا با شما کار دارد .
من و مهناز به طبقه بالا رفتیم . سارا از من ومهناز برای چیدن وسایل اتاق نظر خواست. ما نیز تا ساعت نه که برای شام به پایین دعوتمان کردند به سارا کمک کردیم . به پیشنهاد مهناز همانجا شام را صرف کردیم . محسن نیز به ما ملحق شد. در حین صرف شام محسن گفت :
-سپیده خانم مردی را که با او صحبت میکردم دیدید؟
فهمیدم چه کسی را میگوید ولی وانمود کردم که متوجه نشده ام

چشمانم را به نشانه فکر کردن بستم و گفتم:
-شما با خیلی ها صحبت میکردید. منظورتون کدوم اقاست؟
-بهروز ، همانی که کت لیمویی داشت .
-بله فهمیدم چطور مگه؟

محسن به سارا نگاه معنی داری کرد و گفت:
-از من درباره شما میپرسید .
سارا با تعجب گفت:
-بهروز…؟
و مکثی کرد .گیج شده بودم نمیدانستم ادامه این بحث درست است یا نه .ولی کنجکاوی باعث شد تا بپرسم .
-میشود بگویید از من چه میخواست بداند؟
محسن گفت:
-نسبتتان با سارا ، سنتان و اینکه آیا نامزد دارید …
صحبتش را ناتمام گذاشت که سریع سارا گفت:
-شما که چیزی نگفتید؟
محسن با همان نگاه پر راز گفت:
-نه فقط گفتم دخترخاله شماست و ازدواج نکرده .
معنی نگاه محسن به سارا را نمیفهمیدم .حتی نمیدانستم که چرا سارا با نگرانی به محسن نگاه میکند . مهناز که تا حالا فقط شنونده بود با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
-خوب معلوم است هر کس دختر زیبایی را ببیند در موردش میپرسد مگر اشکالی دارد؟
سارا با شتاب گفت:
-ولی آخه او…
و حرفش را قطع کرد و به محسن نگاه کرد و سپس سرش را پایین انداخت و به ظاهر مشغول جمع کردن سفره شد . فکر میکنم ملاحظه بودن محسن را کرد . از طرز حرف زدن سارا حیران شده بودم . سکوتی بین ما بوجود آمده بود . به مهناز اشاره کردم و گفتم:
-چه خبره؟
مهناز شانه هایش را بالا انداخت . خاله سیمین بالا آمد تا ببیند ما کم و کسری نداشته باشم . وقتی دید شام را خورده ایم با کمک محسن ظرفها را پایین بردند .
وقتی تنها شدیم پرسیدم .
-سارا جریان چیست؟
با بی میلی گفت:
-بهروز پسرعمه محسن است ولی از او خوشم نمی آید .
مهناز با خنده گفت:
-همین؟
سارا هم لبخند زد و گفت:
-آدم مرموزیست و آدم با او راحت نیست .
و دیگر بحث را ادامه نداد .
حدود ساعت ده بود که شنیدم مادر مرا صدا کرد . در راهرو او را دیدم که برای رفتن آماده شده بود . برگشتم و از مهناز و سارا خداحافظی کردم . سارا با اصرار میخواست چون فردا تعطیل است پیش انان بمانم. در حالی که میبوسیدمش گفتم:
-حاضر نیستم به هیچ قیمتی حق آقا محسن را ضایع کنم
وقتی برای برداشتن مانتوام به طبقه پایین رفتم متوجه شدم تعداد زیادی از مهمانان رفته اند . از مارال و خانم رحمانی خداحافظی کردم و به حیاط امدم . خاله سیمین پیش مادر ایستاده بود .وقتی دید من آماده رفتنم به مادر گفت:
-شیرین بگذار سپیده بماند فردا که تعطیل است می آید خانه ما فردا بعدازظهر هم علی او را میرساند .
مادر گفت:
-از نظر من اشکالی ندارد اگر دوست دارد بماند.
و همراه خاله به طرف ماشین پدر حرکت کردند.

خم شدم تا بند کفشم را ببندم .هنگامی که سر بلند کردم علی را در کنار در حیاط دیدم که بی حرکت مرا نگاه میکند . با صدای آهسته ای خداحافظی کردم  به طرف ماشین پدر به راه افتادم . از پشت سر صدای علی را شنیدم که گفت:
-سپیده…
از طنین صدایش قلبم لرزید ، آرام برگشتم و با صدایی آهسته پرسیدم:
-کاری داری؟
او مقابلم ایستاد و گفت:
-سپیده فکر می کنم از دست من ناراحتی. اگر اینطور است امیدوارم مرا ببخشی
به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که اینطور صریح و بی مقدمه عذر خواهی کند .
به چشمانش نگاه کردم در تاریک روشن حیاط برق نگاهش قلبم را لرزاند . چشمانم را بستم تا کمتر تحت تاثیر قرار بگیرم، گلویم خشک شده بود با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم:
-من هم بی تقصیر نبودم
و بعد بدون اینکه نگاهی دیگر به او بندازم. چرخیدم و به طرف ماشین رفتم چون ترسیدم اگر یک لحظه دیگر مقابلش بایستم دستم را رو کنم . و تا موقعی که با ماشین دور نشده بودیم برنگشتم تا پشت سرم را نگاه کنم وقتی از پیچ کوچه گذشتیم شیشه را پایین کشیدم تا سرمای بیرون گرمای وجودم را از بین ببرد .

صبح روز بعد با گلو درد و عطسه از خواب بیدار شدم فهمیدم که شب قبل خودم را سرما داده ام. امیدوار بودم بیماری ام جدی نباشد . اما وقتی مادر دید تب دارم ، وادارم کرد در رختخواب بمانم و ظهر با سوپی که به خوردم داد احساس کردم که بهتر شدم . بعدازظهر جمعه میترا تلفن کرد و درباره دروس چیزهایی پرسید ووقتی فهمید حالم خوب نیست زود خداحافظی کرد. از ماندن در رختخواب خسته شده بودم . از طرفی گلودرد باعث اذیتم شده بود . شنبه صبح وقتی دیدم حالم بهتر است به مدرسه رفتم. میترا هنوز نیامده بود. روی پله های جلوی صف نشستم ومنتظر ماندم . زیاد طول نکشید تا میترا آمد و مرا دید وهمدیگر را در آغوش گرفتیم .
میترا با لحن شوخی که حکایت از سرحالی اش داشت گفت :
-اگر میدانستم از ذوق مریض میشی حرف امیر را به تونمی زدم
با خنده به بازویش زدم و خندیدم . میترا را خیلی دوست داشتم. دختر خوب و متینی بود .همیشه با او احساس خوبی داشتم .
در طول هفته اتفاق خاصی نیفتاد ، فقط هر روز امیر برای بردن میترا به مدرسه می آمد و من برای اینکه او برای بردنم اصرار نکند در کلاس با او خداحافظی می کردم دیگر عادت کرده بودم که تنها به خانه بروم . از آن جوانک مزاحم هم چند روزی بود که خبری نبود . پنجشنبه بعد از ظهر وقتی از مدرسه به خانه آمدم ، مادر یادداشتی گذاشته و در آن نوشته بود :
-سپیده جان من رفتم خانه خاله جان.


وقتی رسیدی ناهارت رو بخور و با تاکسی تلفنی به آنجا بیا . لباست را فراموش نکنی .
پس از ناهار در کمد را باز کردم و نگاهی به لباسهایم انداختم . در انتخاب لباس مردد بودم . چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد . دلم برای پوشیدنش غنج می رفت . ولی باید آن را در جشن عروسی می پوشیدم . از میان لباسهایم پیراهن سفید و بلندی را که پدر در سال گذشته از کیش برایم خریده بود را انتخاب کردم. لباس از پارچه لطیف و بسیار زیبایی بود که روی یقه و حاشیه پایین دامن نوار نقره ای رنگی کار شده بود . دامن کلوش و بلند ان تا روی پاهایم می رسید .کمر لباس از چرم بسیار ظریفی بود که روکش نقره ای داشت و روی یقه لباس گل سینه ای نقره ای نصب شده بود که زیبایی آن راچند برابر می کرد. با احتیاط ان را تا کردم  و در ساک کوچکی گذاشتم . کفش شیری رنگی که با رنگ لباسم خیلی جور بود از کمد کفشها برداشتم و سپس با تاکسی تلفنی تماس گرفتم . حدود یک ربع بعد به طرف منزل خاله سیمین در حرکت بودم .
وقتی رسیدم در منزل باز بود و کارگرها مشغول بردن صندلی و جعبه های میوه به داخل حیاط بودند . آقای رفیعی جلوی در ایستاده بود و سفارشهای لازم را به کارگرها میداد. جلو رفتم و سلام کردم . او با محبت پاسخ داد و مرا به داخل راهنمایی کرد. وقتی داخل ساختمان شدم مادر با دیدنم با خوشحالی جلو آمد و صورتم را بوسید. برای دیدن خاله به آشپزخانه رفتم و پس از احوالپرسی به اتاق سارا رفتم و لباسم را در کمد او آویزان کردم تا چروک نشود سپس برای کمک به سارا و مارال به اتاق خاله که قرار بود اتاق عقد آنجا باشد رفتم . ساعتی بعد مهناز هم آمد و با خوشحالی گفت :
-میلاد برای عروسی به مرخصی می آید .
مقداری از وسایل اتاق عقد را قرار بود محسن و علی تهیه کنند . ولی هنوز نیامده بودند . سارا برای رفتن به آرایشگاه حاضر میشد . و از ما نیز خواست که همراه او به آرایشگاه بریم . بقیه کار اتاق عقد را به پسرها واگذار کردیم زیرا کاغذکشی به سقف از عهده ما خارج بود زیرا با آنکه روی صندلی چند بالش گذاشته بودیم باز هم دستمان به سقف نمیرسید .
سارا با خنده گفت :
-این دیگر کار سیاوش و دایی سعید است .
وقتی از آرایشگاه به خانه برگشتیم ، هوا تاریک شده بود . از همان در حیاط صدای موسیقی گوش را کر می کرد . همراه با هلهله و دود اسپندی که بوی خوشش در فضا پخش میشد وارد منزل شدیم و من و مهناز زودتر رفتیم تا مانتوهایمان را در اتاق سارا بگذاریم . از وقتی که رسیده بودم علی را ندیده بودم و دلم برای دیدنش پر میکشید.

همین که از اتاق سارا خارج شدم او را دیدم که با دوستش در احوالپرسی بود . در یک لحظه با دیدن اومثل برق گرفته ها خشک شدم . او نیز مانند من ساکت و بیصدا مرا نگاه میکرد ، به طوری که دوستش از خیره شدن او برگشت و با دیدن من سرش را پایین انداخت .مهناز هم که با ایستادن من جلوی در سد راه او شده بودم با فشار ملایمی به کمرم مرا به خودم اورد . برای داخل شدن به اتاق پذیرایی باید از کنار آن دو میگذشتم .وقتی نزدیک آن دو رسیدم آهسته سلام کردم . علی بهت زده پاسخ سلامم رو داد و دوستش هم با لبخندی پر راز به من سلام کرد . صدای مهناز را از پشت سرم می شنیدم که با علی سلام و احوالپرسی می کرد
با وجودی که اتاق پذیرایی بزرگ بود ولی از کثرت جمعیت کوچک به نظر می رسید . دور تا دور آن را به ردیف صندلی گذاشته بودند و وسط اتاق فقط به اندازه چند متر جای رفت و امد وجود داشت . در گوشه اتاق ارگ بزرگی بود که شخصی با مهارت پشت آن موسیقی زیبایی می نواخت . اکثر صندلی ها اشغال شده بود .
برای پیدا کردن جای مناسب به اطراف نگاه کردم .دو صندلی خالی در ردیف سوم نزدیک پنجره پیدا کردم و با مهناز به طرف آن رفتیم . وقتی نشستیم به اطراف نگاه کردم . خیلی از مهمانها را نمیشناختم . در ردیف اول صندلی روبه رو در نزدیکی ارگ چشمم به بهروز افتاد که با نگاه پر جذبه اش به من خیره شده بود . مثل دفعه قبل با لبخند سرش را به نشانه سلام خم کرد . با بی تفاوتی پاسخش را دادم و سرم را به طرف دیگری چرخاندم . علی از در وارد شد . در کت و شلوار دودی رنگش فوق العاده جذاب و دوست داشتنی بود. بلوز زرشکی رنگی به تن داشت که با کروات دودی رنگش هماهنگ بود . با ورودش حضار به افتخارش کف زدند . میتوانستم از همین فاصله برق عشق را در نگاهش بخوانم . دوست داشتم این نگاه تا پایان دنیا ادامه داشته باشد و دایی سعید خوش رو و دوست داشتنی دستش را روی شانه علی گذاشت و در گوشش چیزی زمزمه کرد و علی به طرف او برگشت و با خنده او را همراهی کرد . سارا در لباس زیبای صورتی رنگش زیباتر از همیشه دست در دست محسن دور مجلس می گشت و به مهمانان خوش آمد میگفت . وقتی نزدیک ما رسید سرش را جلو آورد و آهسته گفت :
-بچه ها شاهکار شدید تا حالا ده نفر از خواستگارهایتان را خودم جواب کردم .
مهناز با خنده زیبایی گفت :
-سارا اغراق میکنی، به زیبایی تو که نمیرسیم .
در این میان دستی از پشت بر شانه ام خورد. برگشتم و دایی سعید را دیدم که با چشمان خندانش در حالی که ما را روی صندلی می نشاند گفت :

برگشتم و در گوش دایی گفتم :
-دایی جون آن خانم نیامده که اینقدر بلبل زبون شدی؟
دایی با همان لبخند گفت:
-کدام خانم؟
من مشخصات خانمی را که روز جهاز بردن سارا با دایی گرم صحبت بود به او دادم .
دایی با خنده به پشتم زد و گفت:
-جاسوس شیطون ، آن خانم همکارم است و در ضمن متاهل است . پس اگر این دفعه خواستی شایعه پراکنی کنی اول طرف را بشناس
از اینکه تیرم به سنگ خورده بود حالم گرفته شد سپس به یاد رویا افتادم . به دورو برم نگاه کردم . او را دیدم که وسط اتاق بود . رو کردم به دایی و گفتم:
-نمیدانی موقعی که داشتی با آن خانم متاهل میگفتی و میخندیدی چه دلهایی را میشکستی و پر پر میکردی.
دایی متوجه کنایه من نشد و با بیتفاوتی گفت:
-اینکه تازگی ندارد .
ولی وقتی نگاه موذیانه مرا دید ، مثل اینکه تازه متوجه شده باشد گفت:
-خوب چه کسی؟
-نمیگویم تا بمونی توی خماری
ولی او پیله کرده بود تا از من حرف بکشد . و من برای سر به سر گذاشتن با او از پاسخ دادن طفره میرفتم .مارال به طرف ما آمد و از ما خواست تا مجلس را گرم کنیم . به مهناز اشاره کردم و گفتم:
-مرا معذور بدار.
مارال دست مهناز را گرفت و با خود برد . از دیدن مهناز با آن کت و دامن خوش دوخت زرشکی و زیبایی رویایی اش لذت میبردم . با چشمم به دنبال سیاوش گشتم و او را در طرف دیگر پذیرایی دیدم . به نظر میرسید سیاوش جذابترین مرد آن جمع باشد . موهای سرش را به طرز زیبایی آراسته بود و کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود و بلوز نارنجی رنگی زیر کت به تن داشت . ساکت و صامت گوشه ای نشسته بود و به نظر می رسید به وسط اتاق نگاه میکند . ولی در حقیقت به فکر فرو رفته بود . با رفتن مهناز به وسط اتاق سیاوش متوجه او شد و نگاهش را به او دوخت . ته قلبم خوشحال بودم و به اونگاه میکردم .مراسم حنابندون با تمام مراسم زیبایش ادامه داشت . ساعتی بعد با اینکه هوای بیرون سرد بود ولی من داخل اتاق پذیرایی از شدت گرما عرق میریختم . موهایی که با سشوار صاف کرده بودم و انتهای آن را به داخل فر داده بودم به گردنم چسبیده بود و مرا کلافه میکرد .کنار پنجره رفتم و آن را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . سرمای دلچسب بیرون را به جان خریدم .در یک لحظه سایه بلندی را نزدیکم حس کردم . سرم را بالا آوردم و از دیدن بهروز قلبم فرو ریخت . همان لبخند شیطانی روی لبش بود و با چشمانی که مانند نیروی مغناطیسی جاذبه داشت مرا نگاه می کرد . فکر کردم که او مرا جادو کرده است . به سختی از او چشم گرفتم و سرم را به طرف پنجره گرداندم . او با صدایی که به نظر گرم و عمیق می رسید.

سلام کرد . با بی تفاوتی پاسخ سلامش را دادم و او ظرف میوه ای را که در دستش بود به طرف من دراز کرد و گفت:
-شما از خودتان پذیرایی نمیکنید؟
به سردی گفتم:
-متشکرم میل ندارم .
بشقاب را روی لبه پنجره گذاشت و خیلی راحت و خودمانی گفت:
-من بهروز صابری پسر عمه محسن هستم .
ناگهان و بی اراده گفتم:
-بله میدانم
او ابروهایش را بالا برد و با لحن شوخی گفت:
-خوب دیگر چه میدانید؟
فهمیدم بند را آب داده ام ، ولی راه برگشتی نبود . لبم را گاز گرفتم و در دل خود را نفرین کردم و سپس آرام گفتم:
-آقا محسن شما را معرفی کرده اند .
با همان لحن گفت:
-آه چه بد که من در مراسم معارفه حضور نداشتم. شما نمیخواهید اسمتان را به من بگویید؟
نگاهش کردم  با جدیت گفتم:
-فکر میکنم شما هم اسم مرا میدانید پس نیازی به معرفی دوباره خودم نمیبینم .
بدون اینکه تغییری در چهره اش ایجاد شود گفت:
-چه کسی این اطلاعات را به شما داده است، در ضمن شنیدن اسمتان با صدای قشنگتان لطف دیگری دارد .
خواستم رویش را کم کنم . بنابراین سکوت کردم و رویم را به طرف پنجره برگرداندم و به حیاط خیره شدم . با جسارت پنجره را بست و گفت:
-شما فکر نمیکنید اینطوری سرما میخورید؟ اگر خیلی احساس گرما میکنید با کمال میل حاضرم شما را تا حیاط همراهی کنم .
دیگر وقاحت را از حد گذرانده بود . با خشم به طرفش برگشتم . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مودبانه رویش را کم کنم .پیش خودم گفتم: پسره احمق فکر کرده اینجا اروپاست . در حالی که سعی میکردم در رفتارم متین باشم گفتم:
-از اظهار لطفتتان ممنونم . اینجا به قدر کافی همراه وجود دارد ، فکر نمیکنم احتیاجی به همراهی شما داشته باشم .
ابروهایش را بالا برد و خنده ای در صورتش ظاهر شد و با شوخی گفت :
-آه بله متوجه ام . ولی باور کن همراهی من لطف دیگری دارد .
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
-این را کاملاً مطمئن هستم .
و بعد به طرف صندلی ام حرکت کردم .از پشت سر صدای ملایمش را شنیدم که میگفت:-هر وقت مایل بودی من را خبر کن .
از حرص دندانهایم را به هم فشار دادم و زیر لب گفتم:-نکبت . حتی وقتی روی صندلی نشستم صدای خنده اش را میشنیدم ، فهمیدم تا به حال باعث سرگرمی اش شده بودم ، احساس کردم صورتم داغ شده ، مهناز سرش را جلو آورد و گفت:
-سپیده هیچ معلوم است چکار میکنی؟
-باور کن فقط رفتم کمی هوا بخورم .
-هوا بخوری یا …
-هیچی ، یارو فکر کرده شهر هرته .منم رویش را کم کردم .
مهناز با خنده گفت:
-آره از خنده اش معلوم بود که رویش چقدر کم شده .
با اخم به مهناز نگاه کردم .

-خوب حالا برای من جذبه نگیر، وقتی جنابعالی کنار پنجره بودی محسن و سارا با نارحتی به هم نگاه می کردند .
با تعجب گفتم:
-از من ناراحت بودند؟
-نمیدانم موضوع چیه . ولی مثل این است که سارا از بهروز خوشش نمی آید .
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-حق دارد .من هم از اوخوشم نمی اید خیلی وقیح است .
-راستی این را نگفتم ، همان موقع سیاوش جوری شما دو نفر را نگاه می کردم که من به جای تو ترسیدم .
-بیچاره من .چه تقصیری دارم؟
آرام به سمتی که سیاوش نشسته بود نگاه کردم . با خشم به بهروز نگاه می کرد .در نگاهش آتش خشمی بود که تا حالا هرگز  ندیده بودم . لبم را به دندان گزیدم و رو به مهناز گفتم:
-خیلی بد شد نکند الان دعوا بشود؟
مهناز با آرامش خندید و گفت:
-آن هم سیاوش؟ پسری با شخصیت ، عاقل ، نترس، اگر هم بخواهد دک و دنده یارو را خورد کند بیرون با او قرار دوئل میگذارد .
و بعد هم با خنده گفت:
-به نظر تو کدامشان قوی تر  هستند؟
با اینکه به مهناز گفتم: ولم کن تو هم چه حوصله ای داری ها . ولی خودم هم به این فکر افتادم ، هر دو از نظر قد یکسان بودند ولی بهروز از نظر جثه تنومندتر بود . در حالی که سیاوش اندام ورزیده و در عین حال ظریفی داشت . در این فکر بودم که دایی سعید رو به مهناز گفت:
-جایت رو با من عوض کن .
برگشت و او را در صندلی پشت سرم دیدم . وقتی آن دو جایشان را با هم عوض کردند دایی گفت:
-خوب تعریف کن .
-چه چیز را تعریف کنم؟
با حالتی شوخ گفت:
-چی بهت میگفت؟
متوجه منظورش شدم و با خنده گفتم:
-چیز مهمی نبود که قابل عرض کردن باشد .
دایی با همان شوخ طبعیش گفت:
-نترس نمیرم چاقو چاقویش کنم .
از طرز صحبت او از خنده ریسه رفتم . دایی گفت:
-هیس . دختر که این قدر نمیخندد . اگر میخواهی نروم و فکش را جرم حرف زدن با تو پایین نیاورم زود بگو آن طرفی که من دلش را شکستم کیست؟
با خنده به صندلی روبه رو اشاره کردم .دایی یکی یکی نام برد .
-آزاده؟
با ابرو اشاره کردم نه.
-افسانه؟
-نه
-مهری؟
-نه
دایی با تنگ کردن چشمانش گفت:
-لابد عمه خانم سارا .
به عمه بزرگ سارا که روی صندلی نشسته بود و در حال جا به جا کردم عینکش بود نگاه کردم و با صدای بلند خندیدم .از صدای خنده من چند نفر برگشتند . دستم را جلوی دهانم برم و کف دستم  را گاز گرفتم .
مهناز از پشت سر سرش را جلو آورد و گفت:
-سپیده چته؟ مامانت اشاره میکنه تو را متوجه حرکاتت کنم .
به مهناز گفتم:
-خوب فهمیدم . ولی جرات نگاه کردن به مادر را نداشتم .و میدانستم با اخمی که به ندرت روی صورتش ظاهر میشود مواجه میشوم.

رو به دایی کردم و گفتم:
-تقصیر توست .
دایی نیز با بدجنسی ابروهایش را بالا برد .
به مهناز گفتم:
-بیا سرجایت بنشین اگر یک دقیقه دیگر اینجا بشینه پاک ابرویم را میبرد .

دایی بلند شد  و با خنده به سمت دیگری  رفت .به مسیر حرکت او نگاه کردم ،مستقیم به طرف سیاوش رفت  و مشغول صحبت با او شد .هنوز همان اخم روی چهره ی سیاوش بود .اخرشب وقتی جشن به پایان رسید  و مهمانان رفتند وما هم تا ساعتی پس از ان مشغول جمع و جور کردن اتاقها بودیم . اخر وقت پدر و مادر به منزل مراجعت کردند اما من منزل خاله ماندم چون فردا صبح باید با سارا به آرایشگاه میرفتم .همه به منزلشان مراجعت کرده بودند  فقط خاله پروین و مادر بزرگ و مهناز مانده بودند .
سیاوش تا موقع رفتن همام اخم توی صورتش بود  و خیلی بد اخلاق به نظر میرسید .وقتی من ومهناز و سارا برای خوایبدن وارد اتاق سارا شدیم ،از این که ان شب اخرین شبیست که سارا زندگی مجردی اش را میگذراند ،بی اختیار بغض گلویم را گرفت . وقتی به سارا نگاه کردم ، احساس کردم اوهم همین احساس را دارد .در حالیکه اشک چشمان زیبایش را پر کرده بود ،به در و دیوار خانه نگاه میکرد .از دیدن این صحنه بغضم ترکید و شروع کردم به اشک ریختن . مهناز هم مثل اینکه منتظر چنین چیزی بود ،در حالی که به طرف سارا می رفت اورا در اغوش گرفت  و هر سه با هم گریه کردیم .سارا در حالی که اشکهایش مثل باران بهاری بروی گونه هایش جار ی بود ،درمیان گریه لبخند زد و گفت :”بچه ها بس کنید اگر همین طور گریه کنیم ،فردا چشمانم پف میکند و زشت می شوم .من که نمیخواهم برای همیشه از این جا بروم ،باز هم میتوانیم با همدیگر توی این اتاق بخوابیم  و تا صبح وراجی کنیم .نا سلامتی امشب ،شب عروسی من است ، و نباید با گریه این لحظه هارا هدر بدهیم .”
می دانستم برعکس شده ،عوض اینکه ما به او دلداری بدهیم ،اوست که ما را ارام می کند . اشکهایم را پاک کردم و رفتم جلوی پنجره  و آن را باز کردم .با برخورد هوای سرد روی صورتم احساس ارامش کردم ،می دانستم سارا بار دیگر به این اتاق می اید ، ولی دیگر تنها نیست و محسن همدم همیشگی او می شود .از دست دادن او به این معنا نبود که دیگر اورا نمیبینم ،فقط میدانستم دیگر هیچ وقت مثل ان شب و شب های پیش از ان دیگر پیش هم نمیخوابیم  و تا صبح از هر دری سخن نمیگوییم . این بود که قلبم را نا ارام می کرد .سعی کردم خودم را از فکرهای ناراحت کننده  دور کنم ،با صدایی که دورگه شده بود گفتم :”بچه ها همین چند لحظه پیش سه فرشته وارد این اتاق شدند....

فردا صبح سه دختر زشت با چشم های پف کرده و اخلاق عنق از آن خارج می شوند …”
از حرف من مهناز و سارا زدند زیر خنده  وتا موقعی که خاله سیمین در اتاق را باز نکرده بود هرسه با هم میخندیدیم .همانطور که چراغ اتاق خاموش بود ،خاله سرش را اورد داخل اتاق و با صدای اهسته ای گفت:” بچه ها هیچ معلوم است چکار میکنید ،صبح خواب میمانید ،باید خیلی زود بلند شوید .” ودر را بست .ناچار با انداختن پتوی روی زمین هر سه پیش هم دراز کشیدیم ،سارا وسط خوابیده بود و ما نیز او را چون کودکی در اغوش گرفته بودیم  بدون هیچ حرفی خیلی زود خوابمان برد .
صبح زود با کشیده شدن لحاف از رویم ،با زحمت  چشمانم را باز کردم ،تا گوشه ی ان را بگیرم .ولی با شنیدن صدای خاله سیمین که میگفت :”بچه ها دیر میشود بلند شوید .” به زحمت سلام کردم ،خیلی دلم میخواست بخوابم و حاضر بودم به خاطر نیم ساعت خواب اضافه سرم را هم بدهم .مهناز چابک تر از ما دو نفر بود ،با لبخند بلند شد و در رختخواب نشست .سارا نیز با کش و قوس نیم خیز شد .خاله که مطمئن شده بود ما بیدار شده ایم بیرون رفت . لحاف را رویم کشیدم تا دوباره بخوابم .سارا دستش را روی بازویم گذاشت و مرا تکان داد ،با زحمت از جایم نیم خیز شدم ،چشمانم میسوخت و میدانستم در اثر گریه ی شب گذشته و کم خوابی  است .با چشمانی که به زحمت باز میشد  به مهناز و سارا نگاه کردم . ان دوهم دست کمی از من نداشتند ،از دیدن چهره ی انان با وجود خواب الودگی نتوانستم از خنده خودداری کنم.زیرا شیار های  سیاهرنگی روی گونه های هردو بود ،که این سیاهی ها روی صورت سارا پررنگ تر بود  به طوری که دور تا دور چشمش را گرفته بود . ان دو با تعجب به هم نگاه کردن تا دلیل خنده ی مرا بفهمند ،از دیدن همدیگر جا خوردن  و خودشان نیز شروع کردن به خندیدن ، این بار مادر که تازه از راه رسیده بود ،داخل اتاق امد  و ما نیز برای اینکه او قیافه ی مسخره ما را که پیدا کرده بودیم نبیند ،لحاف را روی سرمان کشیدیم و ریسه رفتیم .
مادر با خنده گفت :”تازه یاد بچگیتان افتادید ؟ بلند شوید ،باید کم کم اماده ی رفتن شوید .:
سارا گفت :”خاله جون شما بروید ،ما الان می اییم .”
وقتی مادر رفت زود بلند شدیم و با کمی پنبه و کرم صورتهایمان را تمیز کردیم .
وقتی برای صرف صبحانه وارد اشپزخانه شدیم ، هرسه دوش گرفته بودیم و برای رفتن حاضر و اماده بودیم.ب ساعت نگاه کردم ،با دیدن ساعت هشت و سی دقیقه با تعجل گفتم :”خاله جان این وقت صبح که ارایشگاه باز نیست .”
خاله با خنده گفت :”تا شما راه بیفتید ،تمام مغازه های شهر تهران باز میشوند .”

از علی خبری نبود ،فهمیدم هنوز خوابیده است .از شب پیش تا به حال جز همان سلامی که در بدو ورود به او کرده بودم ،کلامی رد و بدل نکرده بودیم .ولی در عوض چند بار نگاه هایمان در هم گره خورده بود و همین قلب آشفته ی مرا راضی میکرد .خیلی دوست داشتم زودتر بلند شود تا قیافه ی خواب الود او را ببینم .ولی تا موقعی که محسن برای بردن ما امد او خواب بود .
خاله سیمین راست می گفت ،وقتی که از در خانه بیرون رفتیم ،ساعت نه و سی دقیقه بود .مادر لباسهای مرا اورده بود و قرار بود برای سر عقد ،بلوز قرمز رنگ و دامن مشکی رنگی بپوشم و لباس محبوبم را هم در شب جشن عروسی که منزل اقای رحمانی برگزار می شد به تن کنم. مارال همراه محسن امده بود. و ما با ساک لباسهای من و مهناز و خرده ریز های سارا به ارایشگاه رفتیم. اینبار بر خلاف همیشه که موهایم را با سشوار صاف می کردم و در اطرافم پخش میکردم ، خانم ارایشگر ان را جمع و به صورت حلقه های زیبایی روی  سرم درست کرد . از ارایش موهایم خیلی خوشم امد چون هم تنوعی شده بود  و هم اینکه از دست مزاحمت های موهایم خلاص شده بودم .پس از اتمام کار نیز خانم ارایشگر خط چشمی بر بالای پلک هایم کشید و رژ صورتی رنگی بر روی گونه ها و لبم زد ، وبه اصطلاح خودش دخترانه ارایشم کرد .از بکار بردن این اصطلاح آرایشگر خنده ام گرفت .دختر و ارایش ، در این دو تناقضی بود ، که دیگر کسی به ان توجه نمیکرد . وقتی کار تمام شد ، رو کردم به سارا که زیر دستگاه  سشوار بود  و پرسیدم :”خوبه ؟”
سارا سرش را تکانی داد و گفت :”عالیه.” و دستش را روی قلبش گذاشت و به شوخی گفت :”اخ قلبم ، چقدر خوشگل شدی !”
با ادای خاصی گفتم :” اختیار دارید قربان ، بنده همیشه خوشگل بودم .” و با هم خندیدیم .
مارال و مهناز هنوز اماده نبودند  با بی حوصلگی ساختگی گفتم :”اه ، شما چقدر دنگ و فنگ دارید ،چقدر باید صبر کنم ،مرا ببینید که چقدر ساده ام .” مهناز برگشت تا پاسخی بدهد ولی وقتی  دید موذیانه چشمک میزنم به لبخندی اکتفا کرد .
حدود چهار ساعت در ارایشگاه معطل بودیم تا کار سارا تمام شود . وقتی او از اتاق مخصوص ارایش عروس بیرون امد ، هر سه از تعجب فریاد خفه ای کشیدیم .سارا در لباس عروسی درست مثل فرشته ای زیبا شده بود . به حالت نمایشی دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم :”وای من که طاقت ندارم ، و نزدیک است در همین لحظه جان بسپارم .بیچاره محسن که پیش از امدن قرص قلب بخورد .”
از شوخی من سارا با احتیاط تمام خندید .خانم ارایشگر توضیح داد که نباید زیاد بخندد و یا حرف یزند و یا حتی نگذارد کسی او را ببوسد.


بی اختیار گفتم :”وای عروس شدن چقدر سخت است. اگر حرف زدن را از من بگیرند ،فوری خفه می شوم .”
سارا لبخندی زد و با اشاره ای به من به خانم ارایشگر گفت :”با وجود سپیده قول نمیدهم زیاد نخندم.”
مارال گفت :”سارا جان ،کاش پیش از ارایش کمی غذا میخوردی .”
از یاد اوری غذا در معده ام احساس ضعف کردم و به مارال گفتم :” لا اقل می گذاشتی وقتی رفتیم خانه ، حرف غذا را می زدی . الان از گرسنگی ضعف میکنم.”
مهناز با خنده گفت :”چند لحظه ی دیگر صبر کن خانم شکمو …”
وقتی محسن برای بردن سارا وارد ارایشگاه شد ، احساس کردم از دیدن سارا جاخورده است . با نگاه مهبوتی که عشق در ان موج میزد  به سارا نگاه میکرد و مثل مسخ شده ها به طرف او رفت ، دست گل زیبایی را که در دستش بود به طرف سارا گرفت و بعد خم شد و صورت اورا بوسید.با اعتراض گفتم:” قرار نیست کسی عروس را ببوسد .”
از حرف من محسن با خنده برگشت و به من نگاه کرد . بعد به مهناز و مارال نگاه کرد  و در حالی که ابروهایش را بالا می برد با لبخند گفت :”بیچاره جوانها .”
خانم ارایشگر گفت :” شیطون ، اقای داماد استثناست .”
ابروهایم را بالا بردم و سرم را تکان دادم و گفتم :”بله ، متوجه شدم .”
برای بردن سارا فقط محسن با ماشین خودش که ان را تزیین کرده بود  و ماشین فیلم بردار که دو جوان که یکی  راننده و دیگری فیلم بردار بود آمده بودند . محسن راضی نشد ما با ماشین فیلم بردار به خانه برگردیم  بنابراین موقع رفتن محسن و سارا  جلوی اتومبیل و ما سه مزاحم هم عقب صندلی نشستیم . قرار شد وقتی از نزدیک فیلم برداری میکنند ما سه نفر سرمان را پایین ببریم که مثلا ماشین خالی است . و این کار برای ما تفریحی شده بود . در بین راه محسن با چند بوق پی در پی  ایستاد . وقتی سرمان را بالا کردیم ،متوجه شدیم  علی به همراه سیاوش برای بردن همراهان عروس و رفع مزاحمت ما امده اند . از ماشین پیاده شدیم . اول من سوار ماشین علی شدم و بعد مارال  و در اخر سر مهناز سوار شد. با اینکه مارال را دوست  داشتم  ولی دلم میخواست مهناز پیشم نشسته بود  تا با فشار دادن دستش احساسم را بروز می دادم .از اینه علی را می دیدم ، او نیز از اینه به من نگاه کرد و یک ابرویش را بالابرد . در نگاهش  چیزی بود که مرا وسوسه میکرد که دستانم را از پشت دور گردنش حلقه کنم .

چشمانم را بستم ، از خدا خواستم کنترل عقلم را از دست ندهم . سیاوش خوش قیافه تر از همیشه سرش را برگرداند و با نگاه خیره ای که به من کرد باعث شد با سرعت چشمانم را از اینه بدزدم  و به پایین نگاه کنم.خوشبختانه سیاوش متوجه نشد

فقط با لبخند نگاهم کرد . ولی من سرخ شدم و طبق معمول همیشه ان عادت لعنتی به سراغم امد  و ناخوداگاه لبم را به دندان گرفتم . سرم را به طرف پنجره برگرداندم و به بیرون نگاه کردم . اعصابم به شدت تحریک شده بود به ان دو فکر میکردم. یکی پسر خاله ام بود که بسیار دوستش داشتم ، ودیگری پسر دایی ام بود که عاشقانه دوستم داشت. دلم میخواست در را باز کنم و در یک لحظه از آن بیرون بپرم .دیگر جرات نگاه کردن به اینه را نداشتم . از شدت گرما حالت بستنی ای را داشتم که در حال اب شدن بود و میدانستم منشاء این گرما از قلبم می باشد  که مانند کوه اتشفشانی  اماده ی فوران بود. از مهناز و احساسش بی خبر بودم . ولی میدانستم از اینکه اینقدر نزدیک به سیاوش است خوشحال می باشد . صدایی از هیچ کس در نمی امد ، فقط صدای موسیقی ملایمی که از دستگاه ضبط پخش می شد هر کس را به حال خودش برده بود . خیلی زود به منزل خاله جان رسیدیم .  گوسفندی برای قربانی شدن و منقلی برای دود کردن اسپند جلوی در اماده بود . هنوز ماشین عروس نرسیده بود ولی همین که از ماشین پیاده شدیم ، ماشین سفید رنگ محسن  که با گل های زرد و قرمز به طرز  زیبایی تزیین شده بود ، از سر کوچه نمایان شد .خاله سیمین یک مشت اسپند  داخل منقل ریخت  و چیز هایی  هم زیر لب زمزمه می کرد  . قصاب با چاقوی تیز شده مانند جلادی بالای سر گوسفند ایستاده بود و اماده ی بریدم سر ان زبان بسته بود .برای اینکه منظره ی سر بریدن گوسفند را نبینم ، در حالیکه ساک به نسبت بزرگی را که وسائل شخصی سارا و لباسهای خودم و مهناز در آن بود حمل میکردم به داخل حیاط منزل رفتم. هنوز به پله ی بالکن نرسیده بودم که میلاد ، برادر مهناز را دیدم . او کت و شلوار سرمه ای رنگ به همراه بلوز ابی و کراوات قرمزی بر تن داشت . موهایش هنوز کوتاه بود ومعلوم بود که میخواسته ان را بلند کند  ولی عروسی غیر منتظره مجال رشد کافی به موهای او نداده بود. با خوشحالی با صدای بلند سلام کردم . میلاد متوجه من شد و او نیز با خنده پاسخ سلامم را داد و بعد نگاه متعجبی به من کرد و گفت :”اه ، این همان دختر کوچولوی زر زرو نیست که حالا اینقدر بزرگ شده ؟”
عادت میلاد همین بود ، همیشه در صدد اذیت کردن و سربه سر گذاشتن من بود . خود را نباختم و با همان لحن خودش گفتم :” اه ، این همان پسر سر تق و تخسی نیست که همیشه مو هایش را کچل میکرد .ا حالا هم که همینطور است .”
میلاد با خنده و با حالت تهدید به طرفم دوید . من نیز همانجا ساک را گذاشتم و به طرف کوچه دویدم.

در همین موقع سیاوش داخل می شد و من به شدت با او برخورد کردم و اونیز برای اینکه من زمین نخورم مرا نگه داشت و با تعجب از دویدن من به میلاد نگاه کرد .
صدای میلاد را شنیدم که با خنده می گفت :” خوب شد ، دلم خنک شد .”
از اینکه به سیاوش برخورد کرده بودم از دست میلاد عصبانی بودم به همین دلیل با خشم به طرفش برگشتم و گفتم :” کاش می شد نمی گذاشتند مرخصی بیایی ، اصلا ای کاش یک گلوله توی کله ی پوکت میخورد .”
انقدر عصبانی بودم که حتی فراموش کردم از سیاوش هم معذرت خواهی کنم . به طرف ساختمان منزل راه افتادم. .میلاد همپای من راه می رفت و می گفت :”زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد.”
با اخم رویم را برگرداندم و دسته ی ساک را گرفتم . سیاوش به کمک امد و ساک را برایم به داخل اورد .ساک را به اتاق سارا بردم و از  پنجره ی اتاق او به حیاط نگاه کردم  تا ورود عروس و داماد را ببینم. اول مهناز را دیدم که با ورود به حیاط و دیدن میلاد ، با شتاب به طرف او دوید و او را در اغوش گرفت و شروع کرد به بوسیدن او .از دست میلاد عصبانی بودم ولی نمیتوانستم از او نفرت داشته باشم. میلاد حکم برادری را داشت که هرگز نداشتم. چون ما از کودکی با هم بزرگ شده بودیم .مثل سایر خواهرها و برادرها با هم سر جنگ داشتیم. فقط از این ناراحت بودم که  او باعث شده بود من به ان صورت به سیاوش تنه بزنم .هنوز هم بوی ادکلن سیاوش را روی صورتم احساس می کردم . با ورود عروس و داماد  صدای هلهله و شادی برپاشد . آن دو بعد از کلی تفنن عاقبت به اتاق عقد رفتند.

وقتی خطبه ی عقد خوانده میشد ، من و مهناز و رویا و آزاده گوشه های پارچه ی سفید روی سر عروس و داماد را گرفته بودیم و مارال نیز روی سر ان دو قند می سایید.لحظه ای که خطبه ی عقد برای بار سوم خوانده میشد به علی که حالا جلوی در ورودی اتاق  ایستاده بود نگاه کردم ، او با چشمانی که رگه های خون  در ان دیده می شد به سارا نگاه میکرد ، میتوانستم احساسش را بفهمم. می دانستم از اینکه پس از سالهای شیرین  با هم بودن حالا او در  آستانه ی ازدواج بود ، دلش گرفته بود.من هم درست همین احساس را داشتم ، اشک در چشمانم پر شده بود و برای اینکه صحنه ی دیشب تکرار نشود ، لبهایم را به هم فشار می دادم. پس از خواندن خطبه ی عقد برای سومین مرتبه سارا با صدای خفه ای بله را گفت و در همین لحظه نگاه من و علی به هم گره خورد. در همان لحظه آرزو کردم من و او نیز روزی سر سفره ی عقد بنشینیم و برای اینکه او آرزویم را از نگاهم نخواند چشمانم را به زیر انداختم.

مراسم عقد تا نزدیکی های غروب طول کشید. برای برگزاری جشن عروسی همگی به منزل آقای رحمانی رفتیم .پیش از آن من و مهناز مکان خلوتی که انباری منزل خاله بود گیر آوردیم  تا لباسهایمان را عوض کنیم، وقتی لباس شبم را پوشیدم ، مهناز با فریادی گفت :”وای چقدر ملوس شدی ، کاش پسر بودم .”
می دانستم اگر مهناز پسر بود خیلی شبیه علی می شد و از تصور اینکه آن وقت کدامشان را باید انتخاب میکردم ،لبخندی زدم و با تمسخر گفتم:”چقدر خوب میشد .”
مهناز هم با پوشیدن لباسش مرا حیران کرد ، لباسش گیپور مشکی بلندی بود که چاک زیبایی در پشت آن خورده بود و یقه ی بلندی داشت که با موهای مشکی و بلند او هماهنگ بود. با جیغ خفه ای خوشحالی ام را نشان دادم و بوسه محکمی از روی صورتش برداشتم. به سرعت مانتوهایمان را پوشیدیم تا جا نمانیم. با وجود کفش های پاشنه بلندی که به پا داشتیم نمیتوانستیم بدویم تا زودتر خود را به خیابان  برسانیم .مادر وقتی من و مهناز را دید ، گفت :”بچه ها بروید سوار ماشین پدر شوید .”
مادر وری صندلی جلو پهلوی پدر  نشسته بود و من و مهناز هم عقب نشسته بودیم . خاله پروین با پاترول دایی و میلاد هم جلوی ماشین علی نشسته بود.کمی بعد به خانه ی آقای رحمانی رسیده بودیم. خود آقای رحمانی  به همراه عده ای برای استقبال از خانواده ی عروس جلوی در ایستاده بودند و گوسفند بزرگی نیز آماده ی ذبح بود. جلوی در ریسه های چراغ آویزان شده بود و دو لنگه ی در نیز باز بود. داخل حیاط به صورت طاق نصرت چراغانی شده بود و حتی روی درختان نیز به طرز زیبایی چراغ های چشمک زن نصب شده بود. وقتی خبر ورود کاروان عروس رسید ، مهمانان سر و صدایشان به هلهله بلند شد  و ارکستر نیز شروع به نواختن آهنگ عروسی کرد .مارال مانتوهای مارا گرفت وبه داخل اتاقش برد و ما نیز با هیجان وارد پذیرایی بزرگ اقای رحمانی شدیم .رو به روی در پذیرایی میز بزرگی بود که روی آن  میوه های زیادی  برای پذیرایی چیده شده بود. با اینکه جمعیت زیادی داخل پذیرایی بودند ، هنوز هم جای کافی برای نشستن وجود داشت .به طرف جای دنجی که زیاد هم جلوی چشم نباشد رفتیم ، در حین راه رفتن صدای موسیقی لرزه براندامم انداخته بود .وقتی جابه جا شدیم ، به مهمانان نگاه کردم . رویا و افسانه و آزاده و حتی  دختر عموی خجالتی سارا ، آرزو را دیدم که وسط سالن این طرف و آن طرف می رفتند .از دیدن لباس رویا خیلی تعجب کردم .کت و دامن مشکی از جنس چرم پوشیده بود که دامن آن به زحمت به زانویش می رسید  و چکمه ای هم از جنس چرم به پا داشت که تا روی زانویش می رسید.

موهای مشکی اش را هم باز با بی سلیقگی و مطابق مد روز درست کرده بود . فقط یک ماسک و کلاه کم داشت تا هیبت زورو را پیدا کند. وقتی نظرم را درباره ی او به مهناز گفتم خندید و گفت :”سپیده ، دوباره شروع کردی ؟″
مهناز بر خلاف دختر عموهای سارا که حتی نیم نگاهی به طرف من نمی کردند ، مرتب از لباس و چهره ام تعریف میکرد ، به طوری که گاهی فکر میکردم زیادی اغراق می کند. بلند شدم و به طرف دیگر اتاق رفتم و با دو بشقاب میوه به طرف مهناز برگشتم.با شنیدن صدای سلامی برگشتم .بهروز را دیدم که بدون دعوت صندلی  کناری مرا اشغال کرده و با نگاه مرموزی گفت :”نمیدانستم از هالیوود هم مهمان دعوت کرده اند ؟”
خیلی سعی کردم نخندم اما با صدایی که خنده در آن مشخص بود گفتم :”شما خیلی متملقید.”
با حاضر جوابی که از او سراغ داشتم میدانستم که جوابم را آماده در  استین دارد . و در این مورد حدسم درست بود .با لحن وسوسه امیزی گفت :”وقتی انسان شاهکار طبیعت را جلوی چشم دارد ناخودآگاه نطق تحسینش باز میشود.”
صدایش به حدی گیرا بود که احساس خلسه میکردم.با اینکه میدانستم با صحبت کردن با او خشم بعضی از اطرافیانم را برمی انگیزم ولی جاذبه ای در صدا و نگاهش بود که مرا وادار میکرد  بدون اعتراض وجود او را تحمل کنم و حتی پاسخ پرسشهایش را هم بدهم .البته از اینکه با این جسارت با من صحبت میکرد هم حرصم گرفته بود و هم خنده ام گرفته بود. متوجه نشدم چه مدت با صحبت میکردم که مهناز اهسته به باویم زد وبعد سرش را جلو آورد و گفت :”سپیده دایی سعید کارت دارد.”
به اطراف نگاه کردم ولی او را ندیدم .به مهناز رو کردم و گفتم :”پس دایی کجاست ؟”
مهناز به در اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت :”رفت بیرون.”
با عذرخواهی بلند شدم و بیرون رفتم .در حال با دایی سعید مواجه شدم که باورم نشد او همان دایی سعید خوش رو و خوش برخورد میباشد و برخلاف همیشه با اخم به من گفت :”دنبالم بیا.” و به طرف اتاقی که در انتهای هال و در گوشه ی دنجی بود حرکت کرد .
من نیز بدون اینکه بدانم چه شده به دنبال او رفتم .دایی وارد اتاق شد و وقتی من وارد شدم ار دکور ان فهمیدم اتاق متعلق به محسن میباشد .تعجبم بیشتر شد که دیدم خود محسن هم انجاست.

با حیرت سلام کردم و بعد روبه دایی سعید کردم و گفت :”اتفاقی افتاده ؟”
دایی در حالی که با ناراحتی دستش را میان موهایش فرو برده بود گفت :
“سپیده از تو تعجب میکنم.”
هاج و واج نگاهش کردم و وقتی دید من متوجه منظورش نشدم ، نفسی کشید و گفت :” منظورم از صحبت کردن تو با…” و به محسن نگاه کرد.


از اینکه دایی سعید به این صورت جلوی محسن مرا توبیخ میکرد، ناراحت شدم. محسن با لحن ارامی گفت :مقصر من هستم که به شما نگفتم. بهروز پسر عمه ی من است و مدتی است که از فرانسه برگشته ، البته نباید این را بگویم  ولی وجدان حکم میکند که شما را مطلع کنم .بهروز ادم خطرناکی است ، البته خطرناک  نه به این صورت که قاتل یا راهزن باشد ، ولی چطور بگویم ، بی بند و بارو …” وبرای پیدا کردن کلمه ی مناسب لب هایش را به هم فشار داد .
سرم را پایین انداختم و گفتم :”ولی من صحبت خاصی با ایشان نکردم فقط جواب سوالاتشان را دادم .”
محسن دستی به صورتش کشید و با نگاه نگرانی به من گفت :”مواظب صحبت هایش باشید چون شگرد او همین است ، چرب زبانی و سوال…”.
چشمانم را بستم و گفتم :” چشم آقا محسن ، دیگر با ایشان حرف نمیزنم .” میخواستم خارج شوم که دایی گفت:”صبر کن کارت دارم.”
وقتی محسن رفت ، دایی سعید نگاهی به سراپای من انداخت و گفت :
“سپیده لباست ، مناسب این مجلس نیست.”
با تعجب گفتم :”لباس من؟!”
با حالت آمرانه ای گفت : “بهتر است لباست را عوض کنی .”
با خشمی که کم کم وجودم را میگرفت گفتم :دایی جان با اینکه احترام زیادی برایتان قائلم ولی نمیتوانم به این درخواستتان پاسخ مثبت دهم.”
دایی با حالت متفکری گفت :”چطور شیرین در مورد پوشیدن این لباس به تو چیزی نگفته ؟”
به تندی گفتم :”خواهش میکنم پای مادر را به میان نکش ، من خودم این لباس را انتخاب کردم ، مادر هم اعتراضی نداشت .تازه مگر لباسم چه عیبی دارد ؟”:
دایی با عصبانیت گفت :”هیچ، فقط عیبش این است که اندامت را کاملا نشان میدهد.”
از لحن صریح دایی خجالت کشیدم و گفتم :”پس لابد کت روی ان را نمیبینید.”
“سپیده خودت را گول نزن.”
با استیصال گفتم :”ولی اخر من لباس دیگری نیاورده ام .”
دایی با اخم گفت :”برو حاضر شو ، با هم برویم منزل .”
با ناراحتی بیرون رفتم ، مستقیم پیش مادر رفتم و جریان را به او گفتم ، مادر با تعجب نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت :”من سعید را خوب میشناسم ، به طور حتم دلیلی برای این حرفش دارد.”
با التماس گفتم :”مامان کاری کنید دایی از خر شیطان پایین بیاید.”
مادر در حالی که به طرف اتاق محسن میرفت دستش را روی شانه ام گذاشت . برایم یک سال طول کشید تا مادر از اتاق محسن بیرون بیاید .وقتی آمد با لبخندی که سعی میکرد و یا ترجیح میداد که ان را بر لب نیاورد گفت :” دایی جان وقتی تو ومهناز وارد شدید ، شنیده چند جوان درباره ی شما صحبت میکنند ، به همین خاطر روی لباس تو حساس شده ”
آهی کشیدم.

گفتم :”بیچاره من چه اقبالی دارم. این همه ادم ، دایی چسبیده به من .”
مادر گفت:خوب حالا اگر قول بدهی مرتب این طرف و ان طرف نروی و یک جا بنشینی، دایی با لباست کاری ندارد. ”
با خوشحالی صورت مادر را بوسیدم و همانجا کنار او نشستم ، حتی تا موقعی که شام صرف شد و بعد از ان هم من و مهناز از کنار مادر دور نشدیم. آخر شب وقتی آقای رفیعی سارا و  محسن را دست به دست هم داد و برایشان آرزوی خوشبختی کرد ، همراه با سارا من هم آهسته گریه کردم. پیش بینی این لحظه را نمیکردم وگرنه دستمالی با خود می اوردم. همانطور که سرم پایین بود از وجود دستمالی که شخصی به طرفم گرفته بود خوشحال شدم . بدون اینکه سرم را بلند کنم  دستمال را گرفتم و آرام چشمانم را پاک  کردم. تازه ان قت سرم را بالا آوردم تا از آن شخص تشکر کنم .سیاوش را دیدم که با لبخندی که سعی میکرد آن را مخفی کند ، نگاهم میکرد. گریه را فراموش کردم و از اینکه او به گریه کردنم میخندید با اخم گفتم :”جای دیگری نیست که نگاه کنی و اینطور زل زدی به من.” چرخیدم و پشتم را به او کردم و برای شستن صورتم به دستشویی رفتم  ، وقتی خودم را در اینه نگاه کردم ، از خجالت چشمانم را بستم .دلیل خنده ی سیاوش دو خط سیاهی بود که از بالای چشمانم تا پایین ادامه داشت .به دستمال نگاه کردم .همراه با اشکها ، لکه های سیاهی روی آن افتاده بود ، به سرعت صورتم را با آب و صابون شستم .و چشمانم را تمیز کردم. از آثار سیاهی خط قشنگی دور  چشمم افتاده بود که حیفم آمد ان را پاک کنم ، فقط پیش خودم گفتم دیگر نباید گریه کنم تا ابرو ریزی شود.
اغلب مهمانان رفته بودند و جز خانواده ی ما و چند مهمان از طرف آقای رفیعی کسی در اتاق پذیرایی نبود .خاله سیمین و اقای رفیعی هم اماده ی حرکت بودند .از علی خبری نبود.
مادر گفت :”سپیده اماده شو باید حرکت کنیم .”
مهناز را دیدم که گریه کرده بود ولی چهره اش مثل من خنده دار نشده بود، او مانتو پوشیده و اماده بود. من نیز مانتویم را از داخل اتاق مارال برداشتم . وقتی برای خداحافظی به طرف سارا رفتم ، خیلی سعی کردم گریه نکنم ، البته بیشتر به خاطر این بود که صحنه تکرار نشود . او را بوسیدم با محسن دست دادم و برایشان ارزوی خوشبختی کردم .البته دیگر نایستادم تا اشکم در یباید و به سرعت به طرف بیرون رفتم. با وجود کفش های پاشنه بلندم به تندی حرکت میکردم که روی راه پله های بالکن پایم روی پوست میوه ای لیز خورد و نزدیک بود با سر توی حیاط سقوط کنم که شخصی از پشت بازویم را نگه داشت و به طرف خودش کشید.


با نگاه سپاسگذارانه ای به عقب برگشتم تا نجات دهنده ام را ببینم ، از دیدن بهروز به قدری جاخوردم که یک قدم عقب برداشتم ، که اگر مرا نگه نداشته بود سقوطم حتمی بود .در آن هوای سرد بلوز استین کوتاهی پوشیده بود و اندام ورزیده اش را به نمایش گذاشته بود . آهسته گفتم :”خواهش میکنم مرا رها کنید .” و با ترس به طرف در ورودی منزل نگاه کردم.

از طرز نگاه کردنم مثل اینکه افکارم را خوانده بود در حالی که خنده ی بلندی کرد گفت :” لابد شما را از حرف زدن با من منع کرده اند که این چنین هراسانید و لابد گفته اند من یک دوجین وشاید به اندازه ی موهای سرم دوست دختر دارم ولی دل زیباپسندم به اینها قانع نیست و حالا دنبال شکارتازه ای هستم.”
از اعتراف صریحش چندشم شد .ترجیح دادم با سر توی حیاط می افتادم ولی دست او به من نمیخورد .از نگاه نفرت بارم خندید. و من با حرکتی سریع بازویم را از دستش رها کردم.
او با خنده گفت :”با تمام اینها چیزی را که میخواهم به دست میاورم و حالاهم…”
دیگر صبر نکردم تا اراجیفش را تمام کند. با احتیاط از پله ها پایین رفتم ، ولی میدانستم چشمان وقیح او مرا بدرقه میکند. جلوی در کوچه پدر را دیدم که با آقای رفیعی صحبت میکرد ، با دیدن من سوئیچ را به طرفم گرفت و گفت :”برو داخل ماشین سرما نخوری .”
سوئیچ را گرفتم و با آقای رفیعی خداحافظی کردم و به طرف ماشین حرکت کردم ، علی در کوچه هم نبود تعجب کردم و به ماشین های پارک شده توجه کردم و ماشین علی را در میان آنها ندیدم . در طول برگزاری مجلس چند بار او را دیده بودم .حتی پیش از شام او را مشغول پذیرایی از خانم مسن که یک دختر جوان همراهش بود دیدم . آن خانم را نشاختم و وقتی پرسیدم کیست پاسخ درستی نشنیدم و من نیز در موردشان زیاد کنجکاوی نکردم .شیشه ی ماشین را کمی پایین کشیدم .صدای پدر را شنیدم که میگفت :” من ، پروین و سیمین و مهناز را می رسانم ، شما هم با حمید به منزل بیایید اینکه مشکلی نیست.” و اقای رفیعی سرش را تکان داد.
در این موقع مهناز و پشت سر او مادر و خاله پروین را دیدم.چون میدانستم او با ما خواهد امد دستم را تکان دادم و اشاره کردم که بیاید . وقتی مهناز داخل ماشین شد پیش از اینکه مادر و خاله هایم سوار شوند پرسیدم :”مهناز نمیدانی علی کجا رفته ؟”
مهناز با حالتی متفکر گفت :”مثل اینکه خاله گفت رفته خانم منشی و مادرش را برساند.”
با تعجب گفتم :”خانم منشی؟!”
مهناز گفت:” بله و هنوز هم برنگشته .”
فکرم به مهمانی برگشت .پیش خانم مسن و دختر جوانی که پهلوی او نشسته بود

علی که سعی میکرد از ان ها پذیرایی کند .سعی کردم قیافه ی دختر جوان را بار دیگر به خاطر بیاورم .تصویر کمرنگی  از او به ذهنم امد ولی نه آنقدر که بتوانم  در ذهنم آن را تجزیه و تحلیل کنم. با لحنی که سعی میکردم بی تفاوت باشم پرسیدم:”یعنی این خانم ها اینقدر واجب بودند که علی ، خاله و آقای رفیعی را اینجا رها کرده است.”
مهناز که به جایی ثابت خیره شده بود گفت :”نمیدانم.”
احساس کردم تمام شادی حاصل از جشن زایل شده است و از اینکه در چهره ی ان دختر جوان دقت نکرده  بودم از خودم حرصم گرفته بود. به دلیل کمبود ماشین دایی حمید ، مادر بزرگ و سودابه و خاله سیمین و آقای رفیعی را به منزل رسانده و خاله پروین و مهناز و منو مادر نیز با پدر به منزل برگشتیم .دایی سعید و سیاوش و میلاد که با تاکسی به منزل برگشتند .از بی فکری علی خیلی ناراحت بودم و خیلی دلم میخواست دلیل کارش را بدانم.
وقتی به خانه رسیدم از خستگی روی پا بند نبودم ، به اتاقم رفتم و لباسم را در آوردم  و آنرا روی صندلی انداختم و لباس منزل پوشیدم و بدون اینکه چراغ را خاموش کنم روی تخت افتادم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
دو هفته از آخرین روزی که علی را دیده بودم گذشته بود. در این دو هفته درگیر امتحانات ثلث اول بودم و جز درس و کتاب  به فکر چیز دیگری نبودم و کم و بیش از همه جا بی خبر بودم .بعد از ظهر روز سه شنبه وقتی به خانه آمدم موقع صرف ناهار مادر گفت  برای جمعه ی همین هفته سارا و محسن را پاگشا کرده و در ضمن تمام اقوام را برای صرف ناهار به منزلمان دعوت کرده ست .خیلی خوشحال شدم وخیالم راحت بود که تا آخر هفته امتحاناتم تمام میشود.
چهارشنبه اخرین امتحانم را دادم .ان روز از صبح هوا بارانی بود .وقتی زنگ تعطیلی دبیرستان خورد، با خوشحالی از اینکه از دست دلشوره های امتحان خلاص شده بودم نفس راحتی کشیدم و گرم گفتگو با میترا شدم و با هم تا کنار در دبیرستان حرف زدیم، هنوز از در دبیرستان بیرون نرفته بودیم که ماشین امیر را دیدم که  درست جلوی در پارک شده بود و خودش هم بیرون ایستاده بود و به در ماشین تکیه داده بود. برای اینکه بی تفاوت رد شوم دیر شده بود ، به خصوص که میترا هم با من بود. دیگر نمیتوانستم امیر را ندیده بگیرم و خودم را به آن راه بزنم. اونیز متوجه ما شده بود.  آهسته سلام کردم. و او به آرامی پاسخ داد می خواستم خداحافظی کنم که او پیشدستی کرد  و گفت :” سپیده خانم ، امروز افتخار دارم که شما را برسانم ؟”
دنبال بهانه ای گشتم ولی متاسفانه چیزی به فکرم نرسید.به زحمت گفتم :”ممنون ولی اخر…”


نگذاشت صحبتم تمام شود، سرش را خم کرد و گفت :” آخر چی؟ لابد اجازه ی سوار شدن ندارید .”
لبخندی زدم و گفتم :نه موضوع این نیست ، باید جایی بروم.”
امیر گفت :”توی این باران ؟!”
در رودربایستی عجیبی گیر کرده بودم، دنبال راه فراری میگشتم، زیر باران شدیدی که از آسمان می بارید، داشتم خیس میشدم و از اینکه  آنان را معطل خود کرده بودم احساس ناراحتی کردم. با تردید به میترا نگاه کردم ، او سرش را به علامت تایید تکان داد و در عقب را برایم باز کرد. با ناچاری تشکر کردم و سوار شدم. درحالی که از دست میترا حرص می خوردم ، آرزو کردم ای کاش مثل روزهای پیش از همان کلاس با او خداحافظی میکردم ولی دیگر کار از کار گذشته بود .فضای ماشین از ادکلن مردانه ای پرشده بود. در حالیکه روی صندلی جابه جا می شدم، چشمم به بعضی از بچه های کلاس افتاد، که با شیطنت به ما نگاه میکردند . با خود گفتم بیچاره شدم ،از فردا متلک هایست که بارم میکنند .صدای نسرین دخترک شلوغ کلاسمان را شنیدم که بلند داد زد مبارک باشد .ناخود آگاه چشمم به آینه ماشین افتاد و امیر رادیدم که موذیانه لبخند می زد. از لبخندش خوشم نیامد ، سرم را به طرف پنجره برگرداندم. از بی ارادگی خودم حالم بهم میخورد و اگر بی ادبی نبود همان موقع پیاده میشدم .میترا به عقب برگشت و با خنده چشمکی به من زد . از حرصم واکنشی نشان ندادم ، هنگامی که از سر خیابان مدرسه به خیابان اصلی می پیچیدیم ، چشمم به آن جوانک مزاحم افتاد که در آن باران تند که تمام لباسهایش را خیس کرده بود  هنوز انجا ایستاده بود و چشم به راه مدرسه داشت .از حماقتش نا خود اگاه لبخند زدم . امیر از آینه مرا می پایید ، چون احساس کردم ، دیدش به سمتی که من نگاه میکردم متمایل شده  و با کنجکاوی به آن طرف نگاه  کرد. نگاهم را برگرفتم و در حالی که  با کلاسورم بازی می کردم با خود گفتم از ان مردهای حسود و شکاک است .
میترا برای اینکه سکوت را بشکند گفت :”سپیده ، دیدی عاقبت با من امدی .” و بعد خندید.
در دل گفتم :”بی مزه ، بعد حسابت را می رسم.”
برای حفظ ظاهر لبخند زدم و گفتم :”باعث زحمتتان شدم .”
امیر به جای میترا پاسخ داد :”اختیار دارید باید از آسمان متشکر باشیم که افتخار رساندن شما را پیدا کردیم .”
اهسته گفتم :شما لطف دارید .”
به جایی رسیدیم که من و میترا همیشه در آنجا از هم جدا میشدیم . رو به امیر کردم و گفتم :”به راستی از لطفتان متشکرم ، من دیگر رفع زحمت میکنم ، همین جا نگه دارید .”
میترا گفت هنوز که نرسیدیم .”
گفتم :”خیلی ممنون همین جا پیاده میشوم .”
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه nzijc چیست?