امانت عشق 4 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 4


امیر سرعت ماشین را آهسته  کرد ، ولی میترا گفت :”توی این بارون ، فکر کردی رفیق نیمه راهم که بگذارم باقی راه را پیاده بروی .” و بعد به امیر اشاره کرد و او نیز دوباره به حرکت در آمد .
اعصابم به هم ریخته بود . نمی دانم چرا میترا نمیفهمید که من دوست نداشتم امیر با آن ماشین پراید تابلواش  توی محل بیاید و مرا انگشت نما کند. دستهایم را به هم فشار دادم و برای نخستین بار از میترابه خاطر سمجی اش نفرت پیدا کردم. ولی دیگر نمیشد کاری کرد و وارد خیابانی که منزلمان در آن قرار داشت شدیم  و او درست سر کوچه ماشین را نگه داشت . با حرصی که از کارشان میخوردم با خود گفتم  جای شکر دارد که تا داخل خانه مرا نرساندند .بدبختانه جلوی چشم بچه های مدرسه سوار ماشین شدم و جلوی چشم بچه های محل از ماشین پیاده شدم . موقع پیاده شدن از امیر به خاطر لطفی کرده بود تشکر کردم ، هرچند که دلم نمیحواست این کار را بکنم . فکر میکنم به خیال خودش خیلی به من لطف کرده بود  ولی خبر نداشت با این کار با آبروی من بازی میکند . وقتی ماشین حرکت کرد ، به طرف منزل راه افتادم  که صدای یکی از بچه های محل را شنیدم که می گفت :”ای کاش ما هم پراید داشتیم .”
و دیگران که یک صدا گفتند :”اه…”.
از ناراحتی دندانهایم را به لبم فشردم و از اینکه سوار ماشین امیر شده بودم خودم را لعنت میکردم .
وقتی وارد منزل شدم ، مادر با دیدن من گفت :”سپیده جان علی نیامد داخل ؟!”
با تعجب گفتم :”علی …؟!”
مادر گفت :”مگر با علی نیامدی ؟”
دیگر داشتم از حیرت شاخ در می آوردم . با همان حال گفتم :”مگر قرار بود علی بیاید دنبال من …”
مادر لبهایش را جمع کرد و به نشانه ی تفکر اخمی به پیشانی انداخت و گفت :یک ساعت پیش علی تلفن کرد و ساعت تعطیل شدن مدرسه ی تو را پرسید  و گفت می روم دنبالش . قلبم یک مرتبه ریخت .پیش خود گفتم لابد آمده و مرا دیده که سوار ماشین امیر شدم ، وای چه بد شد ، حالا چه فکری میکند . با بی حالی لباسم را عوض کردم  و برخلاف همیشه اشتهایی برای خوردن نداشتم . میدانستم علی هیچ حرفی را از مادر پنهان نمیکند پس رو کردم به مادر و گفتم :”شما نفهمیدید با من چکار داشت .
مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت :”نمیدانم چیزی نگفت .”
“جدی میگویید .
“باور کن من چیزی نمیدانم.”
حوصله ی هیچ کاری نداشتم .مثل ادم های خطا کاری بودم که هرلحظه منتظر مجازات میباشند ، دلم میخواست زمان زودتر میگذشت .سرم توی کتاب بود ولی فکرم جای دیگری میپلکید .دعا میکردم علی نیامده باشد .پیش خود فکر میکردم حالا چطور ثابت کنم با امیر هیچ رابطه ای ندارم.

از ناراحتی دلم آشوب میشد و در فکر این بودم که چطور موضوع را درست کنم . از دست امیر و بیشتر از دست میترا کلافه بودم . تا شب شود مثل این بود که ماهها طول کشید .
صبح روز بعد میترا زودتر از من آمده بود ، با دیدن من با خوشحالی جلو آمد و سلام کرد . به سختی سلامش را پاسخ دادم. هر چقدر او سرحال و خوشحال بود ، در عوض من عنق و بد اخلاق بودم . هنوز متوجه ناراحتی من نشده بود . با خنده و هیجان خاصی گفت :”یک خبر دست اول …گلوی داداشم حسابی پیش تو گیر کرده ،تا چند وقت دیگر میخواهیم بیاییم خانه تان. ”
به سردی نگاهش کردم و گفتم :اگر برای مهمانی تشریف می آورید قدمتان روی چشم …”
از لحن سرد من کمی جا خورد و خواست سر شوخی را باز کند . بی اعتنا از مقابلش به طرف کلاس رفتم . در حالی که به دنبالم می امد گفت ک”هنوز هیچی نشده خیلی خودت را گرفتی …”
دلم میخواست سرش داد بزنم  ولی برخود مسلط ماندم و با لحن خشکی گفتم :”گوش کن میترا ، من کاری ندارم برادر جنابعالی  شغل طلا فروشی را کنار گذاشته و تصمیم گرفته است که سرویس ایاب و ذهاب مدرسه ی دخترانه راه بیاندازد .ولی خواهش میکنم دیگر اصرا نکن همراه شما بیایم …”
چشمانم را بستم تا بر خشمم که رفته رفته بیشتر میشد مسلط بمانم  .
میترا با تعجب گفت ”اتفاقی افتاده ؟ کسی حرفی زده ؟”
“خیر ، نه اتفاقی افتاده و نه کسی چیزی گفته . فقط از اصرار بیش از حد تو خیلی ناراحتم .”
میترا سرش را زیر انداخت و چیزی نگفت . من هم نایستادم و رفتم داخل کلاس و تا زنگ اخر مثل برج زهر مار بودم . میترا هم سعی کرد کاری با من نداشته باشد .وقتی زنگ تعطیلی مدرسه خورد به سرعت کلاسورم را برداشتم و بدون اینکه با میترا خداحافظی کنم از کلاس بیرون رفتم .
ماشین امیر آن روز هم مثل روز پیش جلوی در پارک شده بود  و خودش نیز داخل ماشین نشسته بود .سرم را زیر انداختم و با قدم های سریع  از جلوی او رد شدم .با خود گفتم عجب کنه ایست. ولی ته دلم از اینکه میترا را قال گذاشته بودم احساس ناراحتی کردم .فکر کردم امسال توی دردسر بدی افتادم و با اینکه محیط دبیرستان را دوست داشتم  ولی دلم میخواست درسم زودتر تمام شود تا از شر تمام این برنامه ها خلاص شوم. ولی حالا کو تا تمام شدن مدرسه ها ، تازه اواخر دی ماه بود .
وقتی به منزل رسیدم بی حوصله بود . با بی حالی سلام کردم .
مادر بی حوصلگی مرا به حساب خستگی ام گذاشت و گفت :”سپیده پس از ناهار کمی استراحت کن تا سرحال شوی. فردا مهمان داریم و من باید تدارک مهمانی فردا را ببینم .تو هم کمی کمک کن.”

سرم را تکان دادم. پس از ناهار به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم  ، با اینکه قصد خوابیدن نداشتم  ولی کم کم چشمانم  سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم . وقتی بیدار شدم ، هوا تاریک شده بود . اول فکر کردم نیمه شب است  وقتی چراغ بالای تختم را روشن کردم ، متوجه شدم ساعت شش بعد از ظهر است .با تعجب از اینکه چطور سه ساعت و خورده ای خوابیده بودم ، بلند شدم و از اتاقم خارج شدم. صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم ، مادر تازه پاک کردن سبزی خوردن را تمام کرده بود . با دیدن من با خنده گفت :
“ساعت خواب ، خوش خواب خانم.”
از اینکه نتوانستم کمکش کنم معذرت خواستم . مادر در حالیکه چای تازه دمی دستم می داد گفت :” اشکال نداره عزیزم ، هنوز هم کارهایی برای انجام دادن وجود دارد.”
شب تا دیر وقت خوابم نمیبرد ، یکی به خاطر اینکه بعد از ظهر خوابیده بودم  و دیگر اینکه از فکر مهمانی فردا و رویارویی با علی دچار اضطراب بودم . صبح جمعه زودتر بیدار شدم و تا ظهر فرصت سر خاراندن نداشتم .
نخستین مهمانان ما خاله پروین و میلاد و مهناز بودند .میلاد هنوز نیامده بود شروع کرده بود به اذیت کردن من . ومن هم با پارچ آب حسابی از خجالتش در آمدم .خاله سیمین و آقای رفیعی و سارا و محسن هم ساعتی بعد  آمدند . ولی علی همراه انان نبود .
مادر کنجکاوی مرا ارضا کرد و پرسید :”سیمین پس علی کجاست ؟”
خاله گفت :”قرار بود بیاید ولی کاری برایش پیش آمد ، اگر بتواند حتما می آید.”
با شناختی که از علی داشتم حدس میزدم موضوع به چهارشنبه مربوط میشود و حالا او کار را بهانه قرار اداده تا با من روبه رو نشود .از تصور اینکه ممکن است علی  مرا در ماشین امیر دیده باشد چشمانم را بستم و بر خود لعنت فرستادم .مادر معتقد بود علی خودش را به مهمانی میرساند . ولی من مطمئن بودم که او نمی اید . آخر سر مادر بزرگ و دایی سعید و دایی حمید و خانمش و سیاوش  آمدند .
سیاوش کت و شلوار نوک مدادی رنگی  به تن داشت که بلوز روشنی برازندگی آن را تکمیل می کرد . دسته گل بزرگی هم در دستش بود . از گل آوردن بی ربطش خنده ام گرفت  و اهسته به مهناز گفتم :”جوری امده ، مثل اینکه میخواهد برود خواستگاری .”
مهناز لبخندی زد و گفت :”از کجا معلوم نیامده باشد خواستگاری .”
با مسخرگی گفتم :” توهم دلت خیلی خوشه !”
جمع گرمی بود ولی من خودم را در جمع احساس نمیکردم . با انان میخندیدم ولی این خنده فقط روی لبهایم بود  و به شدت دچار اضطراب بودم . در یک فرصت مناسب به اتاقم رفتم و شماره تلفن منزل خاله سیمین را گرفتم.

پس از چند بوق کسی گوشی را برداشت با شنیدن صدای علی تپش قلبم شدید شد . جلوی دهانه گوشی را گرفتم . او پس از چند لحظه گوشی را قطع کرد . من نیز با دستی لرزان گوشی را گذاشتم . حالا حدسم به یقین تبدیل شده بود . بغض عجیبی گلویم را گرفته بود ، دلم میخواست کسی را پیدا میکردم تا با حرف زدن خودم را سبک میکردم .
وقتی به حال برگشتم فکر میکنم رنگم پریده بود ، چون مادر با نگرانی گفت :”سپیده حالت خوب است ؟”.”بله.”
مادر درحالیکه دستش را روی پیشانیم میگذاشت گفت :”پس چرا اینقدر رنگت پریده است ؟ درست مثل گچ سفید شدی .”
“فکر میکنم فشارم پایین آمده باشد .” و برای اینکه مادر استراحت تحویز نکند  رفتم پهلوی مهناز و سارا و پیش ان دو نشستم .
سارا تازه از ماه عسل برگشته بود و به نظر رسید کمی چاق شده است .فکر میکنم خیلی به او خوش گذشته بود . از او پرسیدم :”فکر میکنم خیلی بهت خوش گذشته باشد .”
با خنده ای که نشان میداد خیلی سرخوش است گفت :” وای عالی بود.”
مهناز پرسید :”سارا مگر قرار نبود برای ماه عسل به شیراز بروید پس چرا سر از شمال در اوردید .”
بله قرار بود برویم شیراز ، ولی عمه خانم محسن کلید ویلایشان را در نوشهر به ما داد و از ما خواست به انجا برویم .وای نمیدانید چه جایی بود  مثل بهشت زیبا بود .نمیدانید چقدر خوش گذشت .”
مادر با شیطنت لبخندی زد و گفت :”مطمئن هستم باید خوش گذشته باشد .”
سارا متوجه کنایه مادر شد و با خجالت گفت :”خاله جون…”
ساعتی بعد مادر میخواست سفره را پهن کند  ولی اول از خاله سیمین پرسید :”علی هنوز نیامده ، بهتر است به منزل زنگی بزنم.”
از خدا میخواستم مادر این کار را بکند .
خاله سیمین گفت :” فکر نمیکنم علی منزل باشد ، چون حتما یکسره به اینجا می امد .ولی بد نیست یک زنگی بزنم .”
میخواست بلند شود که مادر گفت :”خودم این کار را میکنم .”و به طرف تلفن داخل هال رفت و من هم بلند شدم  و به بهانه ی آوردن چای به آشپزخانه رفتم  و از آنجا تمام حواسم را جمع تلفن مادر کردم .پس از چند لحظه مادر گوشی را گذاشت و گفت :” نه منزل کسی نیست. بهتر است سفره را پهن کنیم .”
میخواستم فریاد بزنم و بگویم من همین چند دقیه پیش صدای او را شنیدم . با حالت کلافه وسایل  سفره را بردم . مهناز و سارا هم به کمک من امدند  که مادر سارا را برگرداند و گفت :”بچه ها هستند .”
با اینکه مادر برای درست کردن غذا خیلی زحمت کشیده بود  اما از مزه ی آن هیچ چیز نفهمیدم .هر لحظه منتظر بودم زنگ در منزل زده شود و علی با آن لبخند جذابش وارد شود.


پس از ناهار مهمانان به اتاق پذیرایی رفتند و من مادر را وادار به رفتن پیش دیگران کردم  و با کمک مهناز سفره را جمع کردیم . در حالیکه میخواستیم ظرفها را بشوییم ، میلاد به آشپزخانه سرک کشید و  و با حالت شوخی گفت :
“بچه ها کمک نمیخواهید .”
مهناز گفت :نه داداش جون خسته میشوی .”
با حالت نیمه جدی گفتم:” ولش کن خسته میشوی یعنی چه ؟ چرا کمک نمیخواهیم. اگر راست میگویی بیا کمک.”
میلاد آستین هایش را بالا زد و گفت :” بچه میترسونی مثل اینکه توی سربازی به ما یاد داده اند چطور کار کنیم .”
با خنده گفتم :” اره معلومه، ببینیم و تعریف کنیم . در ضمن من خودم ظرفها را آب میکشم تا ببینم ظرفها را کثیف نشویید.”
میلاد هم با پوزخندی گفت :” خودت مواظب باش کف ظرف ها را تمیز آب بکشی . ”
در حال جنگ لفظی بودیم  که مادر وارد آشپزخانه شد و با دیدن میلاد که ظرفها را میشست با تعجب گفت :” میلاد جان چکار میکنی ؟”
میلاد خودش را برای مادر لوس کرد و گفت :” خاله جون ببین سپیده با ملاقه مرا وادار کرده تا ظرفها را بشویم .”
مادر به من نگاه کرد و چون ملاقه ای دستم ندید ، متوجه شد میلاد شوخی میکند و بعد با خنده گفت :”خوب حالا بیا برو بگذار دخترها کارشان را بکنند .”
من جلوی در را گرفتم و با لج گفتم :” نه ، حالا دیگر باید ظرفها را بشوید .”
مادر با خنده ی بلندی به طرف اتاق رفت . میلاد ظرف ها را میشست و من آنها را آب میکشیدم  و مهناز هم ظروف را دسته بندی میکرد  و در ظرفشویی میگذاشت . در این موقع سیاوش جلوی در  آشپزخانه امد ، دایی سعید هم با او بود . سیاوش و دایی با دیدن میلاد که پیش بند بسته بود خندیدند .
سیاوش گفت :من هم بلدم کار کنم .”
میلاد با خنده گفت :” برو بنده خدا، من را ببین یک تعارف کردم و به چه روزی افتادم.”
به سیاوش نگاه کردم . امروز شنگول تر از همیشه بود . دیدم کتش را در آورده بود . آستین هایش را بالازده  و جلو آمد . دستم را شستم و گفتم :” بفرمایید .”
با لبخند جلو امد و بغل دست میلاد ایستاد  و شروع  به ابکشی کرد . من رو به دایی سعید کردم و گفتم :”شما میل ندارید کار کنید .”
دایی با خنده گفت :” خیلی ممنون من به اندازه ی کافی در منزل کار میکنم .حالا ترجیح میدهم اینجا بایستم و نظاره گر ظرف شستن آقایان باشم.”
من نیز دست مهناز را گرفتم و یک صندلی پیش کشیدم و او را نشاندم  و خودم هم روی صندلی بغل دست او نشستم . وقتی مادر با استکان های خالی به آشپزخانه امد ، از دیدن سیاوش ، با تعجب به او نگاه کرد و گفت :” عمه جان دورت بگردم این چکاریست که میکنی ؟”

سیاوش خندید و گفت :” عمه جان ناراحت نشوید یاد میگیرم، در زندگی به دردم میخورد .”
مادر لبش را به دندان گرفت و گفت : سپیده عجب مهمان نوازی میکنی .”
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :” خودشان خواستند ، کسی مجبورشان نکرده بود.”
میلاد گفت :” مرا که مجبور کردی .”
سرم را تکان دادم و گفتم ”تو بله ، چون حقته .”
دست اخر ظرفها تمام شد . هرچند که نصف آشپزخانه را پر از کف کرده بودند و بدتر شلوغ کرده بودند ولی خوب درس خوبی برایشان شد .
همه به اتاق پذیرایی رفتیم .خاله سیمین با خنده گفت :” آقای دکتر خسته نباشید .”
سیاوش با تواضع سرش را پایین انداخت و گفت :” تفریح خوبی بود .”

میلاد با صدای بلندی رو کرد به مادر و گفت :” خاله شیرین اگر تمام ثروت دنیا را به من بدهید که با سپیده ازدواج کنم ، هر گز این کار را نمیکنم.”
از حرف میلاد همه خندیدند و من در حالی که پرتقالی را برمیداشتم آن را به طرف او نشانه رفتم و گفتم :”میلاد مواظب حرف زدنت باش و گرنه …”
میلاد با خنده گفت :” خوب،خوب، تسلیم، حاضرم با تو ازدواج کنم.”
با اخم به او نگاه کردم خیلی دلم میخواست پرتقال را به طرفش پرتاب کنم .
دایی سعید با خنده موضوع صحبت را عوض کرد . من هم به سارا نگاه کردم و گفتم :”سارا درست را چکار کردی ؟ آیا هنوز تصمیم داری آن را ادامه بدهی .”
در حال حاضر که در حال استراحتم ، شاید یکی دوماه دیگر ترم جدیدم را شروع کنم.تو چطور امتحاناتت را دادی؟”
درحال تشریح وضعیت امتحاناتم بودم که دایی حمید با صدای بلندی گفت :” خواهش میکنم چند دقیقه گوش کنید.”
همه متوجه او شدیم . دایی صدایش را صاف کرد و گفت :” حالا که همه اینجا جمع هستیم  من با اجازه ی خواهرها و شوهر خواهر های عزیزم میخواستم موضوعی را مطرح کنم.”
با کنجکاوی به مهناز نگاه کردم  و او سرش را به علامت ندانستن تکان داد. به مادر نگاه کردم او با آرامش به دایی حمید  چشم دوخته بود ، حتی پدر با خونسردی متوجه دایی بود ولی من دلم بدجوری به شور افتاده بود . دایی پس از مکثی که برای من خیلی طول کشید گفت :” با اجازه ی شیرین و مهدی میخواستم سپیده را برای پسرم سیاوش خواستگاری کنم .”
احساس تهوع شدیدی کردم ، قلبم به شدت فشرده شد.فکر میکنم رنگم حسابی پریده بود  چون آنقدر احساس ضعف داشتم که فراموش کردم در چه موقعیتی هستم . با زحمت زیر چشمی به مهناز که بغل دستم نشسته بود  نگاه کردم . سرش پایین بود و هیچ واکنشی نشان نمیداد. با سستی بلند شدم و از در اتاق خارج شدم و یکراست به دستشویی رفتم . دو سه مشت آب به صورتم ریختم  و در آینه به خود نگاه کردم.

رنگم به شدت پریده بود و رنگ چشمانم نیز تیره تر از پیش به نظر میرسید .سپس به آشپزخانه رفتم و لیوانی آب برداشتم و تا ته سر کشیدم . سارا به دنبالم آمد. وقتی مرا در آشپزخانه دید جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت :”سپیده تبریک میگویم .”
بغض گلویم را گرفت ، به سارا نگاه کردم. اشک در چشمانم پر شده بود. با حالت غمگینی گفتم :”برای چه ؟” سارا از حالت من جا خورد و سکوت کرد . پس از مدتی گفت ” من هم وقتی محسن به خواستگاری ام آمد  همین احساس را داشتم ، فکر میکردم قرار است برای همیشه از خانواده ام جدا شوم ، این احساس طبیعی است…”
او حرف میزد ولی قلب من غمگین تر از آن بود که با حرف هایش آرام شود . حالا دلیل نیامدن علی را میفهمیدم .  به طور حتم خبر داشته که در این مهمانی  موضوع خواستگاری عنوان میشود . دلم عجیب گرفته بود  و خیلی مایل بودم  گریه کنم تا تسکین پیدا کنم . به سارا نگاه کردم و به آرامی گفتم : ولی من سیاوش را نمیخواهم.”
سارا با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بود گفت :”چرا؟ مگر خل شده ای! کی از او بهتر…”
چشمانم را بستم .سارا دستم را گرفت و گفت :” سپیده به من راست بگو ، کس دیگری را دوست داری ؟”
چشمانم را باز کردم . اشکی از چشمم فرو چکید ه بود پاک کردم ، خیل دلم میخواست  میتوانستم به او بگویم : بله، بله من عاشق برادر تو هستم . عاشق علی …ولی دهانم برای گفتن باز نشد .
سارا همانطور که دستم را گرفته بود ، سرش را پایین انداخته بود .
مادر به آشپزخانه آمد و گفت :” سپیده ، سارا خوب نیست اینجا نشسته اید ، بلند شوید و به اتاق پذیرایی بیایید .”
گفتم :” من نمیتوانم بیایم.”
مادر با اخم گفت :” سپیده لوس نشو و مثل بچه ها رفتار نکن .” و بعد خودش رفت.
میدانستم باید به اتاق پذیرایی بروم . به سارا گفتم :” قیافه ام چطوراست .”
سارا گفت خیلی عالیست.”
سعی کردم خونسرد و عادی به اتاق پذیرایی بروم . وقتی سر جایم نشستم جرات نگاه کردن به بقیه را نداشتم . همه به طور عادی صحبت میکردند . به مهناز نگاه کردم ، او نیز چهره ی خونسردی داشت ولی در فکر بود . خیلی احساس ناراحتی می کردم . سرم را بالا کردم و به دایی سعید نگاه کردم  . در حین صحبت چشمش به من افتاد و لبخند زد . بدون هیچ واکنشی  چشمانم را چرخاندم . زن دایی سودابه کنار خاله سیمین نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد . از نگاه محبت آمیزش تعجب کردم  و برایم جالب بود ، چون تا به حال چنین نگاهی  از او ندیده بودم . جای تعجب داشت به هرکس نگاه میکردم  با نگاه به من تبریک میگفت  و من چنین چیزی را نمیخواستم.

نمیدانم چرا همه فکر میکردند پاسخ من مثبت است .  دست آخر نگاه مهناز به من افتاد و من خنده را در صورت زیبایش دیدم . سرش را جلو اورد و با لحن شوخی گفت :”دیدی راست گفتم ، حالا معلوم شد برای خواستگاری  آمده اند.” با ناامیدی به او نگاه کردم  تا شاید مرا درک کند .لبخندی زد ولی ته چشمانش حالتی بود که بیشتر مرا معذب میکرد . چشمکی زد و سرش را برگرداند تا پاسخ دایی سعید را که از او پرسشی کرده بود بدهد . در فکر بودم که چشمم به سیاوش افتاد ، او نیز نگاهم میکرد  و انقدر شیفتگی در نگاهش بود که من از ترس رسوا شدن  سریع رویم را به طرف سارا بر گرداندم  و خود را با حرف زدن با او سرگرم کردم .
موقع رفتن مهمانان ، زندایی که این حرکت را از او بعید میدانستم  جلو امد  و رویم را بوسید . وگفت : سپیده جان خیلی وقت داری تا خوب فکر کنی.”
سرم را زیر انداختم . دایی حمید هم با من دست داد  و صورتم را بوسید . در حالیکه مادر بزرگ را میبوسیدم آهسته در گوشم گفت :”خوشبخت بشی عروسکم.”
دوباره او را بوسیدم و گفتم :” هنوز که چیزی معلوم نیست مامانی .”
مادر بزرگ خندید و دیگر چیزی نگفت.
دایی سعید هم جلو آمد و در حالیکه با من دست میداد چشمکی زد و خندید. اخمی کردم و او با خنده سرش را تکان داد.
اخر از همه هم سیاوش با لبخند  زیبایی جلو امد و دستش را جلو اورد . با بی تفاوتی با او دست دادم . دستش درست برعکس دست من که سرد بود خیلی گرم بود .سرش را کمی جلو اورد و گفت :” خداحافظ عشق من.” احساس خفگی کردم و دستم را بیرون کشیدم و با اخمی لبم را گاز گرفتم و او با خنده و سرخوشی پایین رفت .
دیگر برای بدرقه پایین نرفتم و برگشتم و به اتاق پذیرایی رفتم . خاله سیمین و آقای رفیعی و محسن و سارا و بقیه نشسته بودند .کمی که نشستم به مهناز اشاره کردم . باهم بلند شدیم و به اتاق من رفتیم . او را روی تخت نشاندم و در حالیکه کنارش مینشستم گفتم : مهناز جون به راستی متاسفم ، باور کن من از برنامه ی امروز خبری نداشتم.
با لبخند با سخاوتی گفت :” سپیده برای چی متاسفی ؟ سیاوش انتخاب خودش را کرده من که نمیتوانم  به زور خودم را به او قالب کنم.”
گوش کن من سیاوش را دوست ندارم حالا او هر…”
دستش را جلوی دهانم گذاشت و گفت ” تو گوش کن. من نه تنها از این برنامه ناراحت نیستم ، بلکه خیلی هم خوشحالم  و باور کن به روح پدرم قسم کوچکترین ناراحتی از این بابت در دلم وجود ندارد.”
از اینکه حرف خودش را میزد کلافه شده بودم ، با عصبانیت دستش را پس زدم و گفتم :” ساکت باش بگذار حرفم را بزنم.”
از لحن تند من سکوت کرد.

من اینطور ادامه دادم :مهناز من کس دیگری را دوست دارم این را در گوشت فرو کن.”
باحیرت گفت :” یعنی چه ؟ چه کسی را؟”
سرم را پایین انداختم و بی اراده گفتم :” تو او را نمیشناسی .”
سرم را با دستش بالا گرفت و گفت : ببینم سر به سرم می گذاری یا …”
سرم را تکان دادم و گفتم :” نه ، باور کن راست میگویم من هم مثل تو عاشقم.”
مهناز با افسردگی گفت :”  پس چرا تا به حال به من چیزی نگفته بودی ؟ شاید مرا قابل نمیدانستی!”
از لحن محزونش دلم شکست . بغلش کردم و گفتم :” مهناز ، عزیزم ، دختر خاله ی نازم ، خواهر دوست داشتنی ام بگذار راستش را بگویم ، دیگر نمیتوانم پنهان کنم …من …من…” و دیگر نتوانستم ادامه بدهم و به گریه افتادم . مهناز چیزی نمیگفت  و مرا سخت در آغوش گرفته بود ، وقتی کمی آرام شدم سرم را بالا کردم و گفتم :” من به تو دروغ گفتم چون او را می شناسی او…” برایم سخت بود نام علی را به زبان بیاورم .
مهناز آرام گفت :” به خودت فشار نیاور .”  و سرم را در آغوش گرفت و در حالی که  روی موهایم را میوبسید گفت ” تو علی را دوست داری اینطور نیست ؟″ به سرعت سرم را از|آغوشش بیرون کشیدم و با حیرت گفتم :” تو میدانستی ؟” با نگاهی پر عاطفه گفت :
حال دل سوخته را دل سوخته داند و بس
شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست ؟”
با خجالت گفتم :پس چرا تا به حال چیزی نگفتی.”
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت :” من باید به تو میگفتم ؟ باید صبر میکردم تا خودت زبان باز کنی .”
دستش را گرفتم و گفتم :از کجا فهمیدی ؟”
مهناز با لبخند گفت:” نگاه شما دونفر گویای همه چیز بود.”
از اینکه عاقبت راز بزرگ دلم را به کسی گفته بودم احساس سبکی خاصی میکردم . باز شدم همان دختر شیطانی که روی پا بند نبود . مهناز  مرا که بلند شده بودم دوباره نشاند و گفت :” سپیده راستش را بگو ، درباره ی سیاوش چه نظری داری ؟”
او را دوس دارم اما نه به عنوان همسر بلکه همان پسر دایی باشد بهتر است .مهناز سیاوش حق توست.” و بعد در حالیکه خودم را روی تخت رها کرده بودم  نفسی کشیدم و گفتم :” آخیش راحت شدم . کاش زودتر با او حرف زده بودم.”
با صدای در پرسیدم بله بفرمایید . صدای سارا بود که میگفت:” بچه ها ما دیگر میخواهیم برویم.”
” بیاتو.”
سارا در را باز کرد و گفت :” خوب دیگر مارا تحویل نمیگیرید.”
خندیدم و گفتم :چون نمیخواهیم برای خودمان دشمن درست کنیم .”
سارا گفت کی؟”
“آقا محسن.”
خندید و گفت : میخواهیم کم کم راه بیفتیم شما نمی آیید به اتاق پذیرایی ؟”
با غلتی از تخت بلند شدم و گفتم :” چرا برویم.”

وقتی وارد پذیرایی شدم خاله سیمین با دیدن من جایی پهلویش باز کرد و گفت :سپیده بیا اینجا عزیزم.”
با رغبت تمام پهلویش نشستم و دستم را دور کمرش حلقه کردم  و صورتش را بوسیدم. خاله سیمین مرا بوسید و گفت:”سپیده جان انشا الله سپید بخت شوی، با این محبتی که داری اگر بروی جایت حسابی خالی می شود.”
“کجا بروم خاله جون ؟”
خاله خندید و گفت:خوب دیگه.”
میلاد با لحن شوخ همیشگی اش گفت : ” خوب کانادا دیگر …”
به تندی به او نگاه کردم و گفتم:” اگر سر به سرم بگذاری خفه ات میکنم.”
میلاد گفت :” اوه خلافت هم که سنگین شده …”
رو به خاله  پروین کردم و گفتم :” خاله جون، کی مرخصی میلاد تمام میشود تا از دستش راحت شویم ؟”
خاله با خنده ی بلندی گفت :” چیزی نمانده دو یا سه روز دیگر باید برود.”
به میلاد نگاه کردم و گفتم:” آخیش از دستت راحت می شویم.”

ولی دروغ میگفتم وقتی میلاد را برای رفتن بدرقه میکردیم پا به پای مهناز گریه کردم. او را خیلی دوست داشتم. درست بود که بعضی اوقات در حد جنگ و دعوا با هم بحث میکردیم ولی درست مثل برادری او را دوست داشتم . میلاد هم آن روز در لباس سربازی با حالتی غمگین که کمتر در وجودش می دیدم دستمالش را جلوی صورتم گرفت و با لحن شوخش گفت :” بیا آبغوره هایت را پاک کن.”
به دستمالش نگاه کردم و گفتم:” اگر خیال کردی با آن دستمال کیفت صورتم را پاک میکنم کور خواندی.”
میلاد با خنده گفت :” مرا بگو فکر میکردم به خاطر من گریه میکنی.”
با بغض سرم را تکان دادم و گفتم :” فکر کردی خیلی تحفه ای؟ من از گریه مهناز اشکم در آمد.”
همه ی حاضران از اینکه حتی در لحظه ی وداع با وجود گریه کردنم با او اینگونه حرف میزدم می خندیدند.
موقع خداحافظی میلاد دستم را گرفت و گفت :” سپیده بی شوخی درست مثل مهناز برایم عزیزی ، امیدوارم خوشبخت شوی.”
با اینکه هنوز گریه میکردم ولی نتوانستم جواب اورا ندهم و گفتم:” میلاد توهم برای من خیلی عزیزی مواظب خودت باش، در ضمن به تو نمی آید اینجور حرف بزنی…”
این بار خودم نیز در میان گریه خندیدم . عاقبت میلاد را روانه کردیم و برای اینکه خاله و مهناز احساس دلتنگی نکنند ،  آن دو را به خانه خودمان بردیم.
یک هفته از روزی که سارا و محسن را پا گشا کردیم میگذشت . در این مدت نه از علی خبر داشتم نه از او صحبتی به میان می آمد. زن دایی سودابه یکبار به منزل ما تلفن زده بود تا جواب بگیرد . با اینکه پاسخم را به مادر گفته بودم  ولی مادر نتوانسته بود پاسخ صریح مرا به اطلاع انان برساند و از من خواسته بود تا عاقلانه تر فکر کنم و تصمیم بگیرم .


در این مدت با میترا آشتی کرده بودم  و جالب اینکه دیگر امیر برای بردن میترا به دبیرستان ما نمی آمد  و من از این بابت احساس راحتی می کردم .
بعد از ظهر آخرین روز هفته مادر مرا صدا کرد ، آن روز پدر برای کاری بیرون رفته بود . وقتی مادر گفت :” سپیده بنشین میخواهم با تو صحبت کنم فهمیدم موضوع مربوط به خواستگاری سیاوش است . مادر در حالیکه روبه رویم می نشست گفت :” سپیده جان خوب فکرهایت را کردی ؟”

مستقیم به مادر نگاه کردم و گفتم :” در مورد چی؟”
” خوب در مورد سیاوش.”
” مامان من که جوابم را به شما گفته ام .”
مادر نفس عمیقی کشید و فگت :” یعنی…”
بی درنگ گفتم :” یعنی نه.”
مادر آرام گفت :” دلیلت برای رد سیاوش چیست ؟ میخواهم بدانم.”
” دلیل خاصی ندارم ، سیاوش برای من فقط یک پسردایی است.”
مادر متفکرانه پرسید :” سپیده با این قضیه احساساتی برخورد نکن ، سعی کن از عقلت هم استفاده کنی.”
نفس عمیقی کشیدم تا افکارم را متمرکز کنم  و بعد گفتم :” مامان عزیزم خودتان  خوب میدانید مسئله ی ازدواج ، مسئله ی مهمی است . من نمیتوانم بر خلاف میلم با کسی که نمیتوانم او را به عنوان همسر آینده ام قبول داشته باشم ازدواج کنم.”
” منظور من این نبود ، سیاوش تو را خیلی دوست دارد.”
سرم را تکان دادم و کفتم :” ولی من نه…”
مادر بلند شد و با خونسردی گفت : پس جواب تو منفی است.”
” بله.”
میدانستم مادر با تمام وجودی که سعی میکند بی تفاوت باشد ولی در ته قلبش ناراحت است . چون به راستی سیاوش عیبی نداشت که با آن بشود دست آویزی برای دادن پاسخ منفی داشت .
غروب همان روز وقتی از حمام بیرون آمدم متوجه شدم مادر با تلفن صحبت میکند . وقتی خوب  گوش کردم فهمیدم با دایی حمید صحبت میکند . مادر با ناراحتی گفت :…نمیدانم .بله …بله با او صحبت کردم اما نمیدانم چرا…”
صبر نکردم تا بقیه  حرفهایشان را بشنوم و به اتاقم رفتم و در را بستم. وقتی برای خوردن شام سر میز نشستم ، متوجه شدم مادر میلی برای خوردن غذا ندارد و با غذایش بازی میکند . به پدر نگاه کردم او نیز متوجه مادر شده بود ولی چیزی نگفت . میدانستم ناراحتی مادر از موقعی است که با دایی حمید حرف زده بود . اما به رو نیاوردم. دیگر به مادر نگاه نکردم. نه به خاطر اینکه خودم را مقصر بدانم بلکه طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم .
جمعه برایم خیلی زود گذشت  چون سخت مشغول یادگیری دستور زبان انگلیسی بودم . روز شنبه زنگ تفریح دوم بود  و من نزدیک شیر آب حیاط مدرسه ایستاده بودم و منتظر بودم  میترا دست ورویش را بشوید  که شنیدم از دفتر مدرسه نامم را صدا میکنند.


به میترا نگاه کردم . او نیز متوجه شده بود و به من نگاه کرد . اشاره کردم که زود بر میگردم . وقتی به دفتر رفتم خانم کیانی ناظممان را دیدم که با دیدن من اشاره کرد داخل شوم ، وقتی جلوی میزش رسیدم گفت :” خانم فراهانی  ساعت پیش ازمنزل تماس گرفتند  و کارتان داشتند .به منزلتان تلفن کنید .”
برایم غیر منتظره بود . تا به حال سابقه نداشت مادر با مدرسه من تماس بگیرد . در یک لحظه هزار فکر ناجور از  مغزم گذشت . ناگهان به یاد بیماری  قلبی مادر افتادم  و در ذهنم دعا کردم که اتفاقی نیافتاده باشد . تلفن را برداشتم و شماره ی منزل را گرفتم . پس از چند بوق ممتد  مادر گوشی را برداشت .از شنیدن صدایش احساس آرامش کردم . زیر لب خدا را شکر کردم . با صدای لرزانی پرسیدم :” مادر شما تلفن کرده بودید ؟”
مادر با خونسردی گفت :” بله عزیزم . من زنگ زدم . میخواستم به تو اطلاع بدهم  دایی حمید به منزل تلفن کردند نشانی دبیرستانت را خواستند .بعد از ظهر منتظر باش  و نگران منزل هم نباش .”
با تعجب گفتم :” دایی حمید ؟ برای چی؟”
چرایش را نمیدانم . زنگ زدم تا مطلع باشی که او به دنبالت می آید .”
از لحن مادر فهمیدم که از موضوع مطلع است  و نمیخواست آن را به من بگوید . با شک و تردید پرسیدم :” مادر اتفاقی افتاده ؟”
خنده ای کرد و گفت:” نه عزیزم، وقتی آمدی خانه مفصل با هم صحبت میکنیم . مواظب خودت باش ، خدانگهدار.”
گوشی را گذاشتم و از خانم ناظم تشکر کردم و به طرف حیاط  راه افتادم . پیش خود فکر کردم لابد دایی حمید  درباره ی سیاوش  میخواهد با من صحبت کند .خدا کند مرا سین جیم نکند . چون نمیدانم به او چه بگویم .
وقتی به حیاط رسیدم میترا با کنجکاوی گفت :” چه خبر؟”
“چیزی نبود. مامان زنگ زده بود که  بگوید دایی حمیدم امروز به دنبالم می آید تا برویم خانه اشان.”

میترا پرسید :همان دایی مجردت؟”
با شیطنت خنده ای کردم و گفتم : خیر خانم این دایی بنده زن و بچه  دارد . آن که میگویی دایی سعیدم است ، اگر دوست داری یک دفعه با او آشنایت میکنم.”
میترا به شوخی گفت :لازم نیست روز عروسی تو با امیر او را خواهیم دید.”
با تمسخر گفتم : مگر خوابش را ببینی .
تا آخر زنگ با خودم تمرین کردم  تا اگر دایی از من چیزی پرسید  بتوانم پاسخش را قانع کننده بدهم . ولی هر کاری میکردم نمیتوانستم عیبی برای پسرش پیدا کنم.  و میدانستم همه ی دلیل های من احمقانه است  که حتی یک بچه را هم نمیشود با آن گول زد . از طرفی هم نمیتواستم حقیقت را بگویم و مهناز را خراب کنم . پیش خود گفتم زنگ که خورد از کوچه پس کوچه ها می روم خانه و ...


میگویم دایی را ندیدم اما بعدش چی؟ عاقبت که همدیگر را میبینیم ، نه باید سعی کنم طوری موضوع را  حل کنم که باعث کدورت نشود ، چون مادر به خانواده اش عشق میورزید و من دوست نداشتم باعث ناراحتی خاطرش شوم.
وقتی زنگ خورد ، با صدای آن انگار با پتکی توی سر من کوبیدند ، شهامت را از دست داده بودم  و راستش برای نخستین بار از دایی ترسیدم . نمیدانم چرا ولی فکر میکردم جرات دیدنش را ندارم .
میترا از من خداحافظی کرد و گفت :” تا دم در با من نمی آیی؟”
بهانه آوردم و گفتم :” ممکن است دیر بیاید ، من صبر میکنم. “

آنقدر نشستم که وقتی به خود امدم دیدم کسی در کلاس نیست . به سرعت کلاسورم را برداشتم . وقتی وارد راهرو شدم از آن همه جمعیت دبیرستان فقط تک و توکی در راهرو بودند . با پاهای لرزان تا نزدیک در رسیدم و در انجا کمی ایستادم و به خودم تلقین کردم که نمیترسم ، چون کار بدی نکرده ام .  دو سه بار این جمله را تکرار کردم . به ساعتم نگاه کردم . مطابق معمول شنبه ها  سه و بیست دقیقه تعطیل میشدیم  ولی ساعت سه و چهل دقیقه بود و من بیست دقیقه تاخیر داشتم . چادر برزنتی جلوی در مدرسه را کنار زدم  و به اطراف نگاه کردم . ماشین پاترول دایی را ندیدم . با خود گفتم خوب شد، دیده من نیامدم فکر کرده رفتم منزل.مغزم مثل یک رایانه عذری برای منزل تراشید … به مامان میگویم در کلاس کمی معطل شدم وقتی آمدم دایی رفته بود . با لبخند موذیانه ای به طرف منزل راه افتادم  که در نخستین فرعی ماشین دایی را دیدم . وقتی جلو رفتم از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم . به جای دایی حمید سیاوش پشت فرمان بود و به خیابان نگاه میکرد . با دیدن من ماشین را روشن کرد و خم شد و در جلو را باز کرد . حرکتی به خود دادم  و افکارم را متمرکز  کردم . به خود گفتم شاید قانع کردن سیاوش  آسانتر باشد . وبا آرامش سوار ماشین شدم . سلام کردم و او به آرامی پاسخ داد . بلوز شلوار مشکی رنگ پوشیده بود که او را فوق العاده جذاب نشان میداد. با دیدن لباس مشکی لبهایم را فشردم تا مبادا بخندم. فکر کردم لابد عزادار پاسخ ردی است که به او داده ام . مسافتی را با سکوت طی کردیم . نه او حرفی میزد و نه من حرفی برای گفتن داشتم . مطمئن بودم خودش را  صحبت کردن میکرد . از سکوت کلافه شده بودم . دستم را جلو بردم و نواری را که روی ضبط بود به داخل فشار دادم . صدای موسیقی بلند شد . کلاسورم را روی پایم گذاشتم و از درون آن کتاب زبانم را در آوردم و فکر کردم  حالا که او حرفی نمیزند ، بهتر است کمی درس بخوام . وقتی سرم را بلند کردم ، احساس کردم از شهر دور میشویم.

با دیدن تابلویی که با فلش جهت کرج را نشان میداد پرسیدم :” سیاوش کجا میرویم ؟”
او بدون اینکه سرش را بر گرداند گفت : حوصله ماندن پشت ترافیک شهر را ندارم . این بزرگراه خلوت تر است . میرویم یک دور میزنیم .”
با سرعت زیادی در خط سوم آزاد راه پیش میرفت که نزدیک پارک جنگلی چیتگر کنار کشید و از راه فرعی وارد پارک شد .از کارش سر در نمی آوردم . او آنقدر خشک و جدی بود که جرات پرسیدن هم نداشتم.در آن موقع سال و در آن موقع بعدازظهر هیچ خودرویی به چشم نمیخورد . پس از طی کردن مسافتی ایستاد  و پس از مکثی ضبط را خاموش کرد و کتاب جلوی  من را هم بست . فهمیدم میخواهد صحبت کند . نشان دادم آماده ی شنیدن هستم . پس از مکثی طولانی ، بی مقدمه پرسید :” سپیده ، چرا حاضر نیستی با من ازدواج کنی؟”
با اینکه خودم را از پیش آماده کرده بودم ولی از حرفش جا خوردم . پاسخ قانع کننده ای نداشتم . سرم را پایین انداختم و سکوت کردم . به طرفم برگشت در حالیکه تاثر از صدایش پیدا بود گفت:” یعنی من به اندازه ی آن پسرک احمق ارزش این را ندارم که چند کلام با من صحبت کنی؟ اشتباهی از من سرزده که این قدر از من متنفری ؟”
سرم را بالا اوردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :” موضوع این نیست باورکن از تو متنفر نیستم.”
با ناراحتی گفت:” اگر موضوع این نیست ، بگو تا من هم بدانم ، میخواهم بدانم چرا همیشه از حرف زدن با من طفره میروی  و چرا صحبت کردن با هر بی سرو پایی را به من ترجیح میدهی.” فهمیدم از شب عروسی سارا سخن میگوید .سکوت کردم. راستی پاسخی به ذهنم نمیرسید و دوست نداشتم برای توجیه کردن خود جریان مهناز را پیش بکشم . در این فکر بودم که چه پاسخی بدهم . صدایش را شنیدم که با کلافگی گفت :” میگویی یا نه؟”
کلاسورم را به سینه چسباندم و آن را با دستانم فشار دادم . باید جیزی میگفتم . با صدای گرفته گفتم : این همه راه مرا به اینجا آوردی تا باز پرسی کنی ؟”
با حاضر جوابی گفت :خیر خانم، تو را اینجا آوردم تا تکلیفم را روشن کنم.”
به چشمانش نگاه کردم و گفتم :” سیا تکلیف تو روشن است . تو میتوانی هردختری را که بخواهی برای زندگیت انتخاب کنی. هرکس جز من…”
پوزخندی زد و گفت:” آه از یاد آوری ات متشکرم . خودم هم این را می دانستم ولی بدبختانه چشمم دختری را گرفته که حتی از حرف زدن با من گریزان است.”
نفس عمیقی کشیدم و با خونسردی گفتم: سیاوش ما نباید با هم ازدواج کنیم .”
چشمانش را تنگ کرد و سرش را تکان داد و پرسید :” چرا؟ میشود دلیلش را به من هم بگویی؟”
با سرگردانی  دنبال پاسخی میگشتم تا او را قانع کنم


ناگهان فکری به خاطرم رسید با لکنت گفتم:” چون…مافامیل…هستیم و ممکن است مشکل ژنتیکی داشته باشیم.”
با خنده ی مسخره ای گفت ” هه هه چه دلیل محکمی ، لابد تازه درسش را خوانده اید.” و بعد با حالت جدی گفت:” گوش کن اگر مشکل ژنتیکی هم داشتیم که احتمال آن بسیار کم است من قول شرف و یا حتی محضری میدهم که هیچ وقت از تو بچه ای نخواهم ، برای من خودت مهمی…باز هم مشکلی است؟”
لبم را با شدت گاز گرفتم و از اینکه بحث را به اینجا کشانده بودم از خجالت سرم را زیر انداختم و در فکر به خود ناسزا گفتم. وقتی دیدم او منتظر است آهسته گفتم :” فقط این نیست .”
نفس عمیقی کشید و گفت:”خوب.” و منتظر ماند. نمیدانستم چگونه خودم را از دستش خلاص کنم . به بیرون نگاه کردم ، هوا رو به غروب میرفت و من از تنها بودن با او در این نقطه ی خلوت و دور افتاده احساس ترس میکردم ، برای اینکه حرفی زده باشم گفتم :” من نمیتوانم تو را به عنوان همسرم بپذیرم.”
با کینه توزی گفت:” چرا؟”
دلم را به دریا زدم و گفتم:” چون دوستت ندارم.”
کمی نگاهم کرد و با سماجت گفت:” مسئله ای نیست همانقدر که من تو را دوست دارم کافی است.”
از حرفهایش کلافه شده بودم با ناراحتی گفتم :” چرا نمیخواهی بفهمی؟ تو مثل برادر من می مانی و من…”

هنوز حرفم تمام نشده بود که او مانند باروتی منفجر شد  و با فریادی که بند بند دلم را پاره کرد گفت :” همه دلیل های احمقانه ات را گفتی ، دلیل هایی که به لعنت خدا هم نمی ارزد ، فکر کردی من بچه ام؟ یا یک احمق که هر حرفی را باور کنم . چطور به تو بفهمانم که من خواهر لازم ندارم ، فکر کردی نمیتوانم کاری کنم خودت به پاهایم بیفتی . اما من نمیخواهم تو را با غل و زنجیر به خانه ام ببرم. چون دوستت دارم میفهمی؟ دوستت دارم .تو چه میخواهی که من ندارم …بی رحم بی احساس …ای کاش میتوانستم…” و با مشت گره کرده اش محکم به فرمان ضربه زد و سرش را روی فرمان گذاشت  و از عصبانیت می لرزید . من هم از ترس به لرزه افتاده بودم . هیچ وقت او را این گونه ندیده بودم . نه طاقت این را داشتم که آنجا بمانم و نه شهامت داشتم پیاده شوم. آنقدر کلاسورم را فشار داده بودم که دستهایم بی حس شده بود . کم کم غروب نزدیک میشد و سایه درختان پارک وهم انگیز به نظر میرسید.از تنشی که به وجود آمده بود به شدت دچار اضطراب شده بودم .تصمیم گرفتم حقیقت را بگویم .با صدایی که از شدت ترس برای خودم ناشناخته بود گفتم:”سیا، عصبانی نشو، تو مرا میترسانی.”
او همچنان با عصبانیت نفس نفس میزد.
دوباره گفتم:” سیاوش گوش کن بگذار حقیقت را بگویم .”

سرش را از روی فرمان بلند کرد و به من چشم دوخت .رگه هایی از خون چشمان زیبایش را ترسناک کرده بود. عصبانیت او را با تمام زیبایی ترسناک جلوه میداد . برای اینکه شهامت گفتگو پیدا کنم نفس عمیقی کشیدم . دهانم از شدت ترس خشک شده بود . فکر میکنم از دیدن چهره ی رنگ پریده و بدن لرزانم به خود مسلط شد و گفت :” متاسفم ، نمیخواستم اینطور شود . من آماده ی شنیدن هستم.” و بعد ادامه داد:” فقط دلیل های بچگانه ات را برای خودت نگه دار . من فقط حقیقت را میخواهم .”
با من من گفتم : موضوعی که میخواهم بگویم باید بین منو تو بماند و قول بده آن را هرگز و هرگز فاش نکنی .”
در حالیکه اخمی روی پیشانیش بود خیره نگاهم کرد و در حالیکه چشمانش را تنگ میکرد پرسید :”پای شخص دیگری در میان است ؟”
سرم را به علامت نفی تکان دادم و با هر جان کندنی بود آهسته گفتم :”سیاوش، دلیل مخالفت من با تو این است  که نمیتوانم به دختری که حتی از خودم بیشتر دوستش دارم ، خیانت کنم.”
با ناراحتی چشمهایش را بست  و سرش را به جلو برگرداند و از بین دندانهای به هم فشرده اش غرید :” او کیست؟”
از دیدن حالت او از گفتم پشیمان شدم ولی دیگر راه بازگشتی نبود و باید این راه را تا آخر میرفتم. با تردید گفتم:سیا…مه…مهناز او تو را دوست دارد…من نمیتوانم به او خیانت کنم . امیدوارم درک کنم .”
وقتی صحبتم تمام شد  سرم را بالا کردم و او را نگاه کردم تا واکنش او را ببینم. او چنان به رو به رو نگاه میکرد که فکر کردم با چشمان باز خوابش برده.خورشید غروب کرده بود و هوا تاریک شده بود. با ناراحتی گفتم:” خوب حالا که اعتراف گرفتی ، مرا به خانه برسان.”
به طرفم برگشت و با نگاه اسرار آمیزی به من خیره شد . طوری که فکر کردم صدایم را نشنیده است. در حالی که میلرزیدم گفتم:” سیا، با تو هستم من از اینجا می ترسم…”
در همان لحظه صدای پارس چند سگ از فاصله ی دور به گوشم رسید  و من با شنیدن آن از ترس فریاد زدم و ناخود آگاه بازوی او را گرفتم  و با گریه گفتم:”سیاوش به خاطر خدا من را از اینجا ببر.”
با صدای گریه ی من تازه به خودش آمد و مانند انسانهای مسخ شده ماشین را روشن کرد و دور زد و به طرف آزاد راه حرکت کرد . از وحشت میلرزیدم  و بازوی او را محکم  در چنگم گرفته بودم . تا موقعی که چراغهای آزاد راه  را ندیدم دلم آرام نشد . با رسیدن به جاده ی اصلی به هق هق افتاده بودم . سیاوش زیر لب با خودش صحبت میکرد ولی من آنقدر وحشت زده بودم که حرفهای او را نمیشنیدم . با سرعت زیادی پیش میرفت، حالا دیگر ترس من از سرعت زیاد بود.

خوشبختانه نزدیک عوارضی بودیم و این باعث شد تا او کمی سرعتش را کم  کند . وقتی به عوارضی رسیدیم ، چشمان را پاک کردم و صاف نشستم . فکر میکردم پلکهایم از شدن گریه ورم کرده بود چون چشمانم به زحمت باز میشد . شیشه را کمی پایین کشیدم تا صورتم به حال اول برگردد . وقتی خوب آرام شدم ، به طرف سیاوش برگشتم و گفتم” تو باید به جای پزشک جراح ، بازپرس ساواک میشدی.”
آرام نگاهم کرد و گفت:معذرت میخواهم.”
آرامشی که داشت باعث شد زمینه را برای صحبت مساعد ببینم . با تردید گفتم : سیا، فراموش نکن قول دادی موضوع را به کسی نگویی.”
نگاه خیره ای به من کرد و گفت:” چیزی یادم نمی آید.”
با وحشت گفتم:اگر همین الان قول ندهی خودم را بیرون پرت میکنم.” و دستگیره ی باز کردن را گرفتم.
با پوزخند گفت:” بسیار خوب به کسی چیزی نمیگویم.”
برای ادامه دادن حرفهایم نفسی تازه کردم و تمام قدرتم را به کار گرفتم و با تردید گفتم:” یک قول دیگر هم به من بده.” وقتی چیزی نگفت ادامه دادم:” اگر به راستی مرا دوست داری به خاطر من …مهناز… مهناز را خوشبخت کن …این قول را به من بده…” و دستم را جلو بردم و انگشت کوچکم را به طرفش گرفتم . او فرمان ماشین را با دست چپش گرفت و با دست راست دست مرا گرفت و با خشم فریاد زد :” تو چطور چنین چیزی را میخواهی ؟ به چه حقی برای من تکلیف معین میکنی.” سپس با سرعت زیاد به کنار جاده رفت و در خاکی حاشیه ی آزاد راه توقف کرد . سرش را روی فرمان گذاشت و با خشمی که به التماس تبدیل شده بود گفت:” سپیده ما میتوانیم خوشبخت شویم.”
دستم را از دستش بیرون کشیدم تا اشکهایم را نبیند . پس از مدتی دوباره راه افتادیم و تا موقعی که به شهر رسیدیم صحبتی نکرد . در خیابان ولی عصر جلوی رستورانی نگه داشت و در حالیکه پیاده میشد با صدای آهسته گفت:” پس از ان همه شکنجه درست نیست گرسنه به خانه بروی.”
آرام گفتم:” من گرسنه نیستم.” ولی او پیاده شد و من از ترس اینکه مبادا باز عصبانی شود ، با بی میلی پیاده شدم . خود او سفارش  غذا را داد. می دانستم که غذایی نخواهد خورد . من نیز اشتهایی برای خوردن نداشتم . روبه روی هم نشستیم و پس از اینکه مدتی به غذای جلویمان نگاه کردیم بدون اینکه حتی لقمه ای بخوریم بلند شدیم . سیاوش حساب را پرداخت و به طرف ماشین راه افتادیم . صاحب رستوران با تعجب نگاه میکرد ، شاید در ذهنش مارا دیوانه فرض میکرد . دیوانه هایی که برای غذایی که نخورده بودند پول میپرداختند . بدون هیچ صحبتی در سکوت کامل به منزل رسیدیم . سیاوش جلوی در منزل ماشین را نگاه داشت تا من پیاده شوم.

بعد بدون اینکه مرا نگاه کند با صدای بسیار آهسته ای گفت :” باز هم معذرت میخواهم.”
لبخند زدم و برای اینکه او متوجه شود از او ناراحت نیستم با حالت شوخی گفتم:”سیا، نترس به عمه شیرینت نمیگویم چه بلایی سر دخترش اوردی.”
چشمانش را بست و بدون اینکه حتی لبخند بزند :” بهتر است به او بگویی دخترش چه بلایی سر من آورده.” و بعد با گفتن خدانگهدار، آماده ی حرکت شد . من نیز ارام خداحافظی کردم و پیاده شدم . وقتی در ماشین را بستم، او روی پدال گاز فشار آورد و با سرعت دور شد . تا لحظه ای که در خیابان اصلی نپیچیده بود  نگاهش کردم و در دل دعا کردم بلایی سرش نیاید . وقتی وارد منزل شدم مادر را دیدم که با نگرانی منتظرم بود . حوصله ی توضیح دادن و توضیح خواستن نداشتم . خوشبختانه مادر این را درک کرد و چیزی نپرسید . فقط آرام گفت:”سپیده شام خوردی؟”
در حالی که به طرف اتاقم می رفتم گفتم:” بله مامان، شام خورده ام. فقط خیلی خسته ام.”
پس از تعویض لباس روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم، از اینکه درباره ی مهناز با سیاوش صحبت کرده بودم ، احساس ارامش میکردم و امیدوار بودم از بیان آن مطلب هرگز پشیمان نشوم .

روز ها از پی هم میگذشتند و من مساله ی سیاوش را تمام شده تلقی میکردم. در این مدت فقط یکبار  که منزل سارا دعوت داشتیم علی را دیدم که خیلی سرحال بود و باز سر شوخی اش باز شده بود و با دایی سعید مسابقه ی تعریف کردن لطیفه گذاشته بود.  با اینکه دایی حمید و زندایی سودابه هم آمده بودند ولی سیاوش به بهانه ی کار در جمع حاضر نشد . من میدانستم که نخواسته با من روبه رو شود به هر حال امیدوار بودم با گذشت زمان از علاقه اش نسبت به من کم شود و به مهناز توجه پیدا کند . ماه بهمن به سرعت گذشت و ماه اسفند با تمام لطافت و زیبایی از راه رسید . از همان اول اسفند میشد بوی  عید و بهار را استشمام کرد  و این ماه برای من مانند روز پنج شنبه بود . کم کم به امتحانات ثلث دوم نزدیک میشدیم و من به شدت مشغول فعالیت درسی بودم . مادر برای اینکه خانه تکانی به دروس من لطمه نزند سعی میکرد کارهای خانه را کم کم انجام دهد و کارهای کلی را روز جمعه با کمک پدر انجام دهد. هر چقدر اصرار میکردم تا بگذارد من هم کمکی به او بکنم نمیگذاشت و میگفت :” درست واجب تر است . چون امسال سال آخر است و باید تلاش بیشتری کنی  و به اجبار مرا روانه ی اتاقم میکرد . از بس با درس و کتاب  سرو کله زده بودم مخم سوت میکشید . دلم برای مهناز یک ذره شده بود . از وقتی که او را در منزل سارا دیده بودم دیگر خبری از او نشنیدم.

روز بیست و هشتم اسفند امتحاناتم به پایان میرسید . و من باید تا روز عید صبر میکردم . چون میدانستم مثل همیشه همگی در خانه مادر بزرگ جمع  می شویم. برای رسیدن روز اول فروردین لحظه شماری می کردم .
به خاطر دارم روز بیست و ششم اسفند بود که مشغول حاضر کردن درس عربی بودم که صدای تلفن تمرکزم را به هم زد . برای رفع خستگی بلند شدم  و کمی قدم زدم تا برای مطالعه آمادگی پیدا کنم . برای خوردن آب به آشپزخانه رفتم که صدای مادر باعث شد تا با کنجکاوی به صحبتش گوش دهم . مادر با نگرانی گفت :”کی؟چرا اینجور؟ آخر چرا؟”
برای اینکه بفهمم چه خبر شده به هال رفتم . مادر پس از گذاشتن گوشی مات و مبهوت همان جا روی صندلی نشسته بود و به یک جا خیره شده بود. پدر منزل نبود و برای خرید بیرون رفته بود. با دیدن وضعیت مادر به طرفش رفتم و با نگرانی او را صدا کردم . پاسخی نشنیدم . با ترس و با صدای بلند گفتم :” مامان، حالتان خوب است؟” و او مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد به خود آمد و به من نگاه کرد و گفت:”بله.”
“چیزی شده؟”
سرش را تکان داد .
باز پرسیدم :” با چه کسی صحبت میکردید؟”
با نگاه خیره ای به نقطه ای زل زده بود و پاسخ داد :”سودابه.”
“خبری شده؟”
نگاهش را از نقطه به چهره من دوخت، در نگاهش سرزنش را میدیدم ، میدانستم هر چه هست مربوط به سیاوش است . خودم را به خیالی زدم و خواستم به اتاقم برگردم  که صدای مادر را از پشت سرم شنیدم که میگفت :”سیاوش فردا شب عازم آمریکاست.”
قلبم فرو ریخت و در جا میخکوب شدم.
مادر ادامه داد:” او بی خبر تدارک سفرش دیده و تا موقعی که بلیط نگرفته چیزی به حمید و سودابه نگفته …”
وقتی مادر سکوت کرد ایستادن را جایز ندانستم و به اتاقم پناه بردم . حالا دیگر برای درس خواندن تمرکز نداشتم . فکر سیاوش لحظه ای مرا آرام نمیگذاشت . ار فکرم گذشت که چرا اینقدر ناگهانی تصمیم به سفر گرفته است . پس مهناز چه می شود ؟ خیلی بد بود از مهناز خبری نداشتم تا بفهمم او چه میکند .
صبح روز بعد امتحان عربی را که خوشبختانه به خوبی برگزار شد ، دادم خیلی زود به خانه برگشتم . از تصور دیدن سیاوش و بدرقه ی او  دلم گرفت .  ار طرفی از این خوشحال بودم که مهناز را میبینم . وقتی به منزل رسیدم پدر و مادر درمنزل نبودند . با اینکه برای رفتن به منزل دایی حمید و بدرقه ی سیاوش خیلی زود بود ، نمیدانم چرا فکر کردم خودشان رفته اند و مرا نبرده اند . از این تصور خیلی غمگین شدم . ولی پس از یکی دو ساعت  هر دو به منزل برگشتند . مادر خیلی بی حوصله و کلافه بود

پدر سعی داشت با سکوت کردن موجبات آرامش مادر را فراهم کند. در حال انتخاب مانتو برای رفتن به فرودگاه بودم که پدر به اتاقم آمد و در حالی که لبخندی آرامش بخش بر لبانش بود روی تختم نشست و جویای حالم شد . پدر دستش را روی شانه ام قرار داد و مرا به طرف خود کشید و روی موهایم بوسه ای نشاند . من نیز سرم را روی سینه ی پر مهرش تکیه دادم و بوی خوش بدنش را تنفس کردم . پدر سرم را به سمت خودش بالا گرفت و گفت:”سپیده ی عزیزم، ترجیح میدهم برای بدرقه ی سیاوش نیایی .”
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:”چرا؟”
پدر با مهربانی لبخند گرمی به رویم زد و گفت:چون دلم نمیخواهد کسی به دخترم به چشم یک مسبب نگاه کند.”
خیره به پدر نگاه کردم و آهسته پرسیدم :”شما و مادر چی؟ آیا مرا مقصر میدانید؟”
پدر سرم را به سینه اش چسباند و گفت:”به هیچ وجه عزیزم، از این بابت مطمئن باش .”
من نیز به آرامی موافقتم را اعلام کردم .
ساعت نه شب مادر به اتفاق پدر روانه منزل دایی حمید شدند . با وجود قولی که به پدر داده بودم خیلی دلم میخواست همراه آنان بروم . مادر هیچ اصراری در مورد همراهی من نکرد و من از بی اعتنایی او به شدت دچار افسردگی شدم . شاید هم مادر فکر میکرد باعث رفتن سیاوش من هستم . نمیدانستم مهناز هم برای بدرقه ی سیاوش میرود یا نه ، پیش خود گفتم ای کاش خاله پروین تلفن داشت. آنوقت میتوانستم اخبار جدید را از مهناز بشنوم . امتحان فردا دیکته ی فارسی بود و این برای من آسانترین درس بود . چون همه را بلد بودم و احتیاج به مطالعه ی بیشتر نداشتم . روی تخت دراز کشیدم  اما فکرم به سوی منزل دایی پر میکشید . کم کم چشمانم  گرم شد و به خوابی عمیق فرو رفتم …درخواب دیدم عقابی ، سیاوش را به چنگال گرفته و او را به آسمان  می برد . من نیز برای نجات او گریه میکنم و به دنبالش میدوم .وقتی دقت کردم به جای سیاوش علی را دیدم ، در همین لحظه پایم به سنگی گیر کرد و از روی صخره ای به پایین پرت شدم …از خواب پریدم، ساعت پنج صبح بود و میدانستم هواپیمای سیاوش یک ساعت پیش پرواز کرده است .احساس دلگیری شدیدی کردم و از اینکه به فرودگاه نرفته بودم پشیمان شدم . آهسته به طرف اتاق پدر و مادر رفتم و متوجه شدم هنوز نیامده اند .چراغ های هال و آشپزخانه را روشن گذاشته بودم تا احساس ترس نکنم .بدون اینکه چراغی را خاموش کنم، دوباره به اتاق برگشتم و روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم سعی کردم دوباره بخوابم . کم کم خوابم برد و با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم .ساعت هفت صبح بود، بلند شدم وحاضر شدم تا دیر سر جلسه ی امتحان نرسم.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه lwwxg چیست?