امانت عشق 5 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 5


وقتی به هال رفتم از کیف و مانتوی مادر و از کت پدر که به جارختی آویزان بود فهمیدم برگشته اند .
بدون اینکه صبحانه بخورم آهسته و پاورچین از خانه بیرون آمدم . برای رفتم به مدرسه کمی زود بود ولی من احتیاج به کمی هوای آزاد داشتم .
پس از گذراندن آخرین امتحان ، رسیدن عید را به دوستان و بعضی از معلمانم تبریک گقتم . و همچنین میترا را بوسیدم و برایش سال خوشی را آرزو کردم . وقتی به منزل بر میگشتم برای مدتی خوشحال بودم که عید به همراه سفره هفت سین و بوی خوش عود و تخم مرغ های رنگین و دعای هنگام تحویل سال ، از راه میرسد . بوی بهار به وضوح از در و دیوار شهر به مشام میرسید  و نسیم بهاری با اینکه هنوز سرمایی در خود داشت صورت را نوازش میکرد . با سرخوشی به منزل رسیدم . جلوی در به یاد شب گذشته افتادم  و تمام خوشی های چند دققه پیش  مانند بخار آبی به آسمان رفت .نمیدانستم چگونه با مادر که فکر میکرد در رفتن سیاوش من مقصرم ، رو به رو شوم .حداقل خدا را شکر میکردم که دست کم پدر منطقش را از دست نداده و مرا گناهکار نمیداند .کلیدم را در آوردم و در را باز کردم .وقتی وارد آشپزخانه شدم مادر را در آشپزخانه مشغول پختن ناهار دیدم .هنوز سفره ی صبحانه جمع نشده بود و سماور هم روشن بود  و این نشان میداد  که مادر منتظر آمدن من بوده است .جلو رفتم وسلام کردم .با سنگینی پاسخ داد. چهره ی مادر خیلی خسته بود .چشمان زیبایش هنوز در اثر گریه ای که احتمال میدادم  شب گذشته در فرودگاه کرده بود قرمز و پف کرده بود .وقتی  لباسهایم را عوض کردم دوباره به آشپزخانه برگشتم و روی صندلی نشستم .به مادر نگاه کردم تا شاید او هم به من نگاه کند، ولی او یا در عالم خودش بود و یا وجود مرا نادیده میگرفت .خیلی دلم شکسته شد .پیش خودم تمام لحظه های خوب عید را خراب شده می دیدم .دلم میخواست  گریه کنم. مادر بدون توجه به من کارش را انجام میداد .بدون اینکه چیزی بخورم ، بلند شدم و به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و زدم زیر گریه .تحمل همه چیز آسانتر از بی مهری او بود.
این بی محلی تا روز بعد ادامه داشت و من هم چیزی برای گفتن نداشتم  و سعی میکردم خودم را با شرایط جدید وفق  بدهم .عاقبت سال نو از راه رسید .مثل همیشه سفره ی هفت سین ما روی میز پذیرایی چیده شده بود و مادر نیز قهرش را کنار گذاشته بود و با من آشتی کرده بود و من انقدر صورتش را بوسیدم ، که باز مثل همیشه با خنده مرا از خود دور کرد .پس از تحویل سال نو به اتفاق هم به خانه ی مادر بزرگ رسیدیم  دیدم دایی حمید و زندایی زودتر از ما آنجا بودند.

خاله پروین و مهناز هم که پیش از تحویل سال نو منزل مادربزرگ بودند . با دیدن دایی حمید جلو رفتم و سلام کردم .برخلاف تصورم مثل همیشه و بدون اینکه تغییری در اخلاقش ایجاد شده باشد مرا بوسید و سال نورا به من تبریک گفت .زندایی هم با بوسه ای نه چندان گرم سال خوشی را برایم  آرزو کرد .با تک تک افراد خانواده روبوسی کردم .از دیدن مهناز آنقدر خوشحال بودم که سر از پا نمیشناختم و آرزوی یک دقیقه تنها بودن با او را داشتم .هنوز مشغول احوالپرسی بودم که خاله سیمین و آقای رفیعی به همراه علی از راه رسیدند . دوباره دور هم جمع شده بودیم ولی در این میان جای خالی سیاوش به وضوح حس میشد .از طرفی جای میلاد هم خالی بود .علی با وقار و سنگینی پهلوی دایی سعید نشسته بود .احساس می کردم کمی گرفته است و حال او را به دوشب گذشته ربط  دادم. پیش از نهار در فرصتی که من و مهناز پیدا کردیم به حیاط منزل مادر بزرگ رفتیم .حوض منزل مادر بزرگ پر از آب  شده بود  و ماهی های قرمزی درون آن در حال شنا بودند.باغچه کوچک ولی زیبای مادر بزرگ از گلهای بنفشه پر بود  و زیبای خاصی به حیاط میداد . من کنار حوض زیبای حیاط نشستم و دستم را در آب تکان دادم ، ماهی ها با وحشت از اطراف دستم دور شدند . در همان حال رو به مهناز کردم و گفتم:”نمیدانی چقدر دلم میخواست ببینمت، خوب برایم تعریف کن چه خبرهایی داری ؟”

مهناز سرش پابین بود و با پا سنگ ریزه های زمین را جابه جا میکرد .کمی پکر بود و من میدانستم از رفتن سیاوش غمگین است .خاله پروین به مادر بزرگ خیلی نزدیک بود  از این جهت اغلب مهناز از خبر های زیادی مطلع بود .پس از مدتی به آرامی سرش را بلند کرد  و در حالی که به من نگاه میکرد گفت:”میدانی سیاوش به خاطر چه چیز رفته؟”
سرم را تکان دادم و گفتم:”نه!”
مهناز نفس عمیقی کشید و گفت:”تو آن شب نبودی .موقعی که همه در فرودگاه جمع بودیم و یکی یکی با او خداحافظی میکردیم  وقتی با دایی سعید دست می داد آهسته به او گفت:” سعید جان، به او بگو این آخرین دیدار را هم از من دریغ کردی…” سپیده نمیدانی چقدر سخت بود .باور کن حتی زندایی اشک میریخت .”
با تعجب گفتم:”جدی میگی؟”
مهناز سرش  را تکان داد و گفت :” بله. وقتی وارد سالن اصلی شد همه از پشت شیشه نگاهش می کردیم .کمی که رفت برگشت  و به دایی سعید اشاره کرد .وقتی او کنار در رفت  چیزی را به دایی داد که او آن را در جیبش گذاشت .نفهمیدم چه بود ولی فکر میکنم کاغذی بود .ما آنقدر آنجا ایستادیم که از بلندگو اعلام شد هواپیمای او بلند شده است.

تازه آن وقت بود که یادمان افتاد که باید به خانه برگردیم .
سرم را که پایین بود بالا کردم و مهناز را دیدم که اشک گونه هایش را خیس کرده بود .بلند شدم و دستم را دور شانه اش انداختم  و در حالی که بغضی گلویم را میفشرد ، سعی کردم او را دلداری بدهم . به آرامی گفتم:” او بر میگردد، من مطمئنم .عاقبت شما با هم…”
حرفم را به تندی قطع کرد و گفت:”سپیده نه …! من دیگر به سیاوش فکر نمیکنم.”
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:”برای چه؟!”
همانطور اشک میریخت گفت:”او انتخابش  را کرده بود …حالا اگر هم بخواهد با من ازدواج کند من قبول نمیکنم .چون نمیخواهم یک عمر در کنار مردی زندگی کنم که قلبش در گرو محبت دیگری است .”
سرم را پایین انداختم و گفتم:” مهناز زمان همه چیز را درست میکند، عشق سیاوش  کم کم رنگ و لعاب خود را از دست میدهد .”
با صدای آرامی گفت :” فکر کردی سیاوش بچه است  یا فکر کردی هنوز جوان پانزده شانزده ساله ای است  که اگر این نشد بگوید آن .فراموش کردی که او بیست و نه سال سن دارد .سنی که عشق در آن به حد کمال خود میرسد .عشقی که باعث شد وطنش را ترک کند .”
با اعتراض گفتم: بی خود سفر او را تقصیر من نیانداز .”
با پوزخند  گفت:” پس خبر نداری برای اینکه با تو ازدواج کند  و در ایران بماند از گرفتن بورسیه انصراف داده بود.”
با حیرت گفتم:”نه…” و لبم را به دندان گرفتم و با ناباوری  به مهناز نگاه کردم .پس از مکثی به خود آمدم و گفتم:”مهناز خواهش میکنم حقیقت را بگو.”
او در حالی که روی  پله می نشست گفت:” تا به حال از من دروغ شنیده ای ؟”
با ناراحتی سرم را تکان دادم و گفتم:با این حساب شک ندارم که زندایی خیلی دلش میخواهد سر مرا از تن جدا کند.”
وقتی به داخل منزل بر گشتیم، سعی میکردم نگاهم را از دایی حمید و زندایی حمید بدزدم . در هیچ کس ردی از ناراحتی نبود .شاید همه  وانمود میکردند که ناراحت نیستند و نمی خواستند روز اول عید را خراب کنند .ولی من احساس بدی داشتم ، شکاک شده بودم ، هرکس با من حرف میزد فکر می کردم طعنه میزند ، یا هر نگاهی را بد تعبیر میکردم . بدتر از همه علی بود که سعی میکرد نگاهش را از من بدزدد .دلم میخواست سرش فریاد بزنم تمام این کارها به خاطر تو بود  و تو هم با کم محلی می خواهی چه را ثابت کنی؟
روز اول عید با احساس خوبی آغاز شده بود  ولی کم کم باعث عذاب من میشد .به هرحال نمیشد کاری کرد  و باید این چند ساعت عذاب را تحمل میکردم .هر سال رسم خانواده ی مادر این بود که عید همه خانه مادر بزرگ جمع میشدیم .
 

 

مادر به همراه خاله ها، پخت و پز وحتی شستشو را  انجام می دادند و با این کار دوران زندگی مجردی شان را  تجدید خاطره میکردند .پس از جمع شدن سفره ناهار  هرکس مشغول کاری شد .خاله ها به همراه زندایی سودابه  در آشپزخانه مشغول شدند ، مردها نیز  به بازی شطرنج مشغول شدند . من و مهناز هم چون کاری نداشتیم  به حیاط رفتیم  و زیر آلاچیق کوچک نشستم .جز یک نیمکت چوبی زیر آلاچیق نبود .
مهناز روی نیمکت نشست و گفت:” تا چند وقت دیگر باز هم بساط عصرانه زیر آلاچیق بر پا میشود .
من نیز به تایید حرف او گفتم:”چقدر خوب است یادت می آید چقدر اینجا به ما خوش میگذشت .”
باصدای در حیاط برای باز کردن آن رفتم و ازدیدن محسن و سارا بسیار خوشحال شدم . پس از روبوسی و تبریک عید با هم به طرف اتاق حرکت کردیم .به سارا گفتم:چرا برای ناهار نیامدی.”
“نا سلامتی امسال اولین عید ماست و پدر و مادر محسن توقع داشتند ناهار را پیش آنها باشیم .”
پس از سلام و احوالپرسی، محسن به مردها ملحق شد و سارا پیش من و مهناز آمد. و هر سه مشغول صحبت از دری شدیم.
“سارا امسال عید به جایی نمیروید؟”
با خنده گفت :”چراشیراز .”
با خوشحالی گفتم”خوش به حالت، رفتی یادت باشد  از طرف من هم فاتحه ای برای حافظ بخوانی .”
مهناز گفت:”برای من هم یک فال بگیر…”
سارا چشمکی زد و گفت:” به نیت چی؟”
“همین جوری…”
من و سارا شروع کردیم به سر به سر گذاشتن با مهناز. ناگهان سارا گفت:”راستی مهناز خبری برایت دارم.”
مهناز سرش را تکان داد  و گفت:” چی شده؟”
سارا گفت:” دوست محسن را میشناسی ؟ همان که شب عروسی من کت و شلوار شکلاتی رنگی تنش بود و به اصطلاح ساقدوش محسن بود.”
من فوری گفتم:” آره،آره، خوب.”
سارا با خنده گفت:”قرار است پس از تعطیلات عید تشریف بیاورد خواستگاری حضرت عالی .”
مهناز سرش پایین انداخت و من به جای او گفتم:” وای چه خوب میشود.
سارا گفت:”صبر کن، بگذار حرفم تمام شود .محمود فارغ التحصیل حقوق و وکیل پایه یک دادگستری است . سی و دوسال  سن دارد  و از نظر مالی هم در موقعیت  خوبی است، خلاصه پسر بدی نیست…”
با خنده گفتم :”خوب شد ، حالا اگر جایی دعوا کردیم یا آدمی را کشتیم یک وکیل خوب سراغ داریم تا آزادمان کند .”
سارا و مهناز خندیدند.
سارا دوباره  گفت:” به همین خیال باش .خوب نظر تو چیه مهناز؟”
او به آرامی گفت:”نمیدانم…هنوز که چیزی معلوم نیست.”
به سارا گفتم:”خاله پروین میداند ؟”
” تا حدودی در جریان هست .البته فقط محمود نیست.”
من و مهناز با چشمان گرد شده از تعجب به هم نگاه کردیم .به سارا گفتم:” یعنی کس دیگری هم هست ؟”

سارا گفت:البته قرار نبود این را بگویم .چون از مامان شنیدم و فکر میکنم مامان به خاله پروین گفته باشد .”
دست سارا را گرفتم و گفتم: خوب چه کسی ؟”
سارا با تردید گفت:”دوست علی.”
فوری یاد صحنه ای که  علی با دوستش کنار در صحبت میکرد  افتادم ، ولی هنوز در شک بودم که آیا همان دوستش است یا نه . با عجله گفتم:” این همان دوستش نیست که کت و شلوار تیره ای پوشیده بود .فکر میکنم اسمش هم رضا بود ، درسته ؟
سارا با لبخند گفت” آره ولی شیطون تو از کجا او را میشناسی نکنه…”
” فکر بد نکن، چند بار در حالیکه میخ مهناز شده بود مچش را گرفتم.”
مهناز هیچ حرفی نمیزد و فقط به ما دونفر نگاه می کرد .
به شوخی گفتم خوبه، دیگه ، مردم دو تا دو تا خواستگار دارند …هی جوونی کجایی که یادت بخیر …” و سرم را تکان دادم .از حرف من ، مهناز و سارا خندیدند . سارا گفت توکه هیچی، هرکس سراغت را میگرفت برای  دست به سر کردنش میگفتم نامزد داری
به شوخی گفتم:” ا ، ا ، ا ، اقبال من را ببین، خوبه دیگه عوض تبلیغ کردنته . تا دوستی مثل تو دارم ، دیگراحتیاج به دشمن ندارم .” و بعد هرسه باهم خندیدیم .
آن شب مشخص شد که سارا و محسن به همراه خاله سیمین و آقای رفیعی قرار است به شیراز بروند .علی هم قرار بود  پس از تعطیلات برای سفری ده روزه به آلمان برود .بقیه ما هم قرار شد تهران بمانیم ولی زود زود همدیگر را ببینیم .شب، هنگامی که برای رفتن به منزل آماده می شدیم دایی سعید با اشاره به من گفت که به اتاقش بروم . من هم به بهانه برداشتن چیزی به اتاقش رفتم .چند لحظه بعد او آمد و در حالیکه سعی میکرد کسی متوجه غیبتش نشود به سرعت کاغذی از جیب کتش که در کمد آویزان بود در آورد و ان را به طرف من دراز کرد .
“این چیه؟”
دایی با نگاهی نافذ گفت:” این را سیاوش داده که بدهم به تو.”
از نگاه دایی شرمگین سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:” من … نمیتوانم آن را قبول کنم .”
دایی با لحن آمرانه ای گفت: من حامل پیام او هستم .خواهش می کنم بگیر.”
با خجالت نامه را گرفتم . دایی به سرعت اتاق را ترک کرد . من هم چند دقیقه  بعد از اتاق بیرون رفتم و نامه را درجیب لباسم گذاشتم و تا موقعی که به منزل نرسیده بودیم به آن دست نزدم .پس از اینکه به پدر و مادر شب بخیر گفتم  داخل اتاق شدم و در  را از پشت بستم . روی صندلی نشستم   و نامه را از جیبم در آرودم و ان را جلویم گذاشتم . تا چند لحظه نمیتوانستم آن را باز کنم . پس از مدتی با دست لرزان آن را باز کردم . با خطی زیبا نوشته بود :

به نام همان که عشق را آفرید. سلام …
سلام به فرشته ای که با وجود لطافت چهره اش قلبی به سختی سنگ دارد . خیلی با خود جنگیدم تا بدون نوشته ای ترکت کنم ولی هر چقدر که توانستم تو را از قلبم برانم در این کار نیز موفق شدم . سپیده باور کن هر روز به خود مشق میکردم تا فراموشت کنم و دیگر نامی از تو به میان نیاورم ولی این آموخته ها تا شب بیشتر دوام نداشت و شب هنگام احساس بر عقلم غلبه می کرد و یاد نگاهت وجودم را به آتش می کشید . و دلم چون دیوانه ای زنجیر می گسست و سر در پی ات می گذاشت . چه شبهایی که مثل شبگردی آواره در خیابان منزلتان پرسه می زدم و خودم هم نمیدانستم اگر در آن وقت شب با آشنایی مواجه شدم چه عذر موجهی می توانستم بیاورم . نمیدانم وقتی این هذیانها را میخوانی چه فکری میکنی ولی من به خودم قول  داده ام حتی یک بار هم از روی نوشته های خود نخوانم چون پس از خواندن آن را پاره میکنم . پس تو حرفهای بی ربط مرا به هم ربط بده.. چون امشب در تب شدیدی میسوزم و نوشتن این هجویات هم دلیل بر تب است . به هر حال نوشته های مرا زمانی میخوانی که فرسنگها از تو دور شده ام و کیلومترها خاک و کوه و دریا بین ما فاصله انداخته است . دیگر نگران تمسخر کردنت نیستم که پسر دایی پزشکت از پس یک نامه ساده بر نیامده و تا توانسته چرت و پرت نوشته . فقط برای آخرین بار این را مینویسم که سپیده من دیوانه نشاط و سرزندگی ات بودم شاید اگر خیلی هم زیبا نبودی باز هم دوستت داشتم .خودت میدانی که من در خانواده ای ارام و ساکت بزرگ شده ام و این شیطنت های تو را تا حد جان دوست دارم . ولی افسوس اگر کمی با من مهربان بودی .. و اما در مورد مهناز . من نمیتوانم به خواسته تو عمل کنم . هر چند که برای مهناز احترام زیادی قائلم و او را خیلی دوست دارم ولی نمیتوانم او را به عنوان همسر بپذیرم که چه بسا در حقش ظلم میشود . مهناز دختری است که میتواند هر مردی را خوشبخت کند و هر مردی میتواند او را عاشقانه دوست داشته باشد اما نه مردی مثل من که قلبش گرو دیگری است . پس امیدوارم که تو هم مرا درک کنی .. در آخر برایت آرزوی سلامتی دارم و تو را به خدای مهربان میسپارم .خدانگهدار سیاوش
وقتی به خود آمدم شب از نیمه گذشته بود و من همچنان در حالی که نامه سیاوش رو در دست داشتم به یک جا خیره شده بودم . راستش دلم برای او تنگ شده بود . در نامه اش صداقتی پیدا میشد که قلبم رو به آتش می کشاند . فکرم مشوش شده بود . چشمانم را بستم و از خدا خواستم مرا به راه درستی هدایت کند . نامه را تا کردم و آن را لای کتاب دیوان حافظ گذاشتم

یادم افتاد که فالی از حافظ بگیرم . نیت کردم و کتاب رو باز کردم .
این بیت شعر آمد:گفتم که تو را شوم مدار اندیشه *** دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه***کو صبر و چه دل کانچه دلش میخوانند*** یک قطره خونست و هزار اندیشه
هر چه فکر کردم تا با این شعر و نیتم رابطه ای پیدا کنم نتوانستم. نفسی کشیدم و با خود گفتم:حافظ هم با من قهر کرده است. کتاب را بستم و آن را کنار بقیه کتابها گذاشتم . با اینکه شب از نیمه گذشته بود ولی من هنوز خوابم نمی آمدو پیش خودم فکر میکردم که چقدر بعضی شبها طولانی میشود.
بی خوابی باعث شد روز بعد تا نزدیک ظهر بخوابم .نزدیکی ظهر با تکانهای ملایم مادر از خواب برخاستم . او را دیدم که لباس آبی زیبایی پوشیده بود و با صدای لطیفش گفت:خوش خواب نمیخواهی بیدار شوی؟مگر قرار نیست بریم مهمانی؟
بی حال گفتم:مامان مگر قرار نیست برای شام برویم؟ حالا که خیلی زود است.
مادر در حالی که لحاف رو از رویم کنار میزد گفت:چرا ولی پیش از آن باید به منزل خاله پروین برویم و آنان رو نیز با خود ببریم.
با سستی بلند شدم و یکراست به طرف حمام رفتم و با گرفتن دوشی خستگی شب پیش را از تنم بیرون کردم . بعدازظهر نخست به منزل خاله پروین رفتیم . مهناز در حالی که لباس قرمز رنگ زیبایی که خیلی هم به او میآمد به تن داشت به طرفمان آمد و به ما خوش آمد گفت. از میلاد پرسیدم. خاله گفت:
-پس از تعطیلات ممکن است برای مرخصی بیاد.
چند ساعت بعد به طرف منزل خاله سیمین حرکت کردیم .وقتی به آنجا رسیدم هنوز کسی نیامده بود . فقط خاله و اقای رفیعی و سارا در منزل بودند  .محسن وعلی هم به اتفاق بیرون رفته بودند .مادر پرسید:حمید هنوز نیامده؟
خاله سیمین پاسخ داد:حمید زنگ زد و گفت برادرهای سودابه به اتفاق خانواده اشان برای مهمانی به منزلشان آمده اند و از اینکه نمیتوانست بیاید معذرت خواستو گفت جای مرا حتماً خالی کنید .
خاله پروین گفت:کاش میشد حمید هم بیاید . و مادر نیز سرش رو تکان داد و پرسید:راستی سیمین از مادر جون چه خبر ؟
خاله پاسخ داد:علی و محسن رفتند که سعید و مادر جون رو بیاورند
من و مهناز و سارا با هم به اتاق سارا رفتیم . اتاق سارا درست مثل قبل بود وهیچ تغییری نکرده بود . ما نیز با تجدید خاطره عروسی کلی خندیدیم . ورود دایی سعید و مادربزرگ و محسن از اتاق بیرون آمدیم. علی هنوز داخل منزل نیامده بود .چند لحظه بعد او وارد شد و دوباره سال نو را تبریک گفت.علی خیلی ساکت بود و جز در مواقع لزوم حرفی نمیزد . پس از شام محسن پیشنهاد کرد برای هوا خوری بیرون برویم .

من و سارا و مهناز از این پیشنهاد محسن استقبال کردیم . علی هم رضایت خود را اعلام کرد ولی دایی سعید که کمی هم سرماخوردگی داشت ترجیح داد بماند . بزرگترها سفارش کردند که زود برگردیم . ما نیز سریع حاضر شدیم و بیرون رفتیم . علی خود پشت فرمان نشست و محسن نیز بغل دست او نشست .من و مهناز و سارا هم پشت نشستیم . علی پرسید:خوب کجا برویم؟
هر کس جایی رو پیشنهاد کرد و قرار شد با اکثریت آرا به طرف پارک ساعی برویم .در بین راه از همه جا سخن گفته میشد و محسن نیز لطیفه های بامزه و دست اولی تعریف می کرد که ما سه نفر از خنده ریسه رفته بویدم .وقتی به پارک ساعی رسیدیم . علی ماشین رو در حاشیه خیابان پارک کرد و ما پیاده شدیم .کمی که قدم زدیم محسن دست سارا رو گرفت و گفت:ما که رفتیم . با اعتراض گفتم:قرار نشد کسی تکروی کند .محسن با خنده گفت:ولی شاید ما حرفهای خصوصی داشته باشیم . مهناز با لبخند گفت :ما با شما کاری نداریم بفرمایید بروید .
محسن و سارا کمی جلوتر از ما حرکت کردند و ما سه نفر هم در یک ردیف قدم میزدیم .مهناز آرام راه میرفت و من و علی هر دو طرف او قدم برمیداشتیم .گاهی مهناز سر صحبت رو باز میکرد و از ما چیزی می پرسید .در سر بالایی که به سمت بالای پارک میرفت مهناز گفت:آخ یادم رفت به سارا بگم که …
و به طرف سارا حرکت کرد .
-مهناز چی رو؟
-الان میام.
و از ما فاصله گرفت . با اینکه همیشه آرزو داشتم با علی تنها باشم ولی حالا ازتنها بودن با او معذب بودم . بلند گفتم:مهناز صبر کن من هم بیم .مهناز در حالی که تند راه میرفت گفت:کجا میای من الان برمیگردم .
علی گفت: بسیار خوب پس ما روی این صندلی میشینم تا تو بیای.
چاره ای نبود با فاصله روی نیکمت نشستیم و نمیدانم از کی این چنین خجالتی شده بودم . سرم پایین بود و با دسته کیفم بازی میکردم. علی سکوت رو شکست و گفت:سپیده .. میخواستم با تو کمی حرف بزنم .
در یک آن متوجه توطئه سارا و محسن ومهناز شدم و درحالی  که از شیطنتشان خنده ام گرفته بود سرم رو بالا آوردم و به علی گفتم: من حاضرم ولی قبلش بگو آیا این هواخوری نقشه بوده؟
با خنده گفت: بله و طراح آن هم محسن بود.
با تعجب گفتم:محسن؟ سرش رو تکون داد و گفت: بله محسن . من از او خواستم تا ترتیبی دهد تا بتوانم با تو کمی صحبت کنم و او این پیشنهاد رو کرد و سارا و مهناز رو هم در جریان برنامه گذاشت .
-دایی سعید چی؟
سرش رو به علامت نفی تکان داد و گفت: نه سعید خبر ندارد و نمیخواستم او نقش جاسوس دو جانبه رو بازی کند .منظورش رو فهمیدم .

چون دایی واسطه سیاوش بود و علی نخواسته بود با مطرح کردن این برنامه باعث ناراحتی او شود .
-من حاضرم حرفهایت رو بشنوم.
پیشنهاد کرد راه برویم . در حالی که جهت مخالف بچه ها قدم میزدیم گفت:سپیده چرا پیشنهاد ازدواج سیاوش رو قبول نکردی؟
با بیحوصلگی گفتم:وای چقدر باید حساب پس بدهم؟اصلاً چرا باید قبول میکردم؟ میدانی تا حالا به چند نفر توضیح داده ام؟
علی با لحن آرامی گفت: اگر میشود آخرین توضیح را هم به من بده.
نفس عمیقی کشیدم و در فکر به دنبال پاسخ قانع کننده گشتم که نه سیخ بسوزد نه کباب . به هیچ وجه نمیخواستم موضوع مهناز رو پیش بکشم و یا در مورد علاقه ام به او صحبت کنم .بنابراین گفتم:درست است که سیاوش مرد خوبی است و دارای موقعیت شغلی عالی و خوش قیافه و دوست داشتنی و دارای اخلاق خوبی است ولی معیار من برای ازدواج فقط اینها نیست .
با همان آرامش گفت: پس معیارت برای ازدواج چیست؟ – شرط اساسی فکر میکنم عشق و علاقه فی مابین باشد .
مدتی بدون اینکه کلامی رد و بدل کنیم قدم میزدیم . علی رو به روی من ایستاد و گفت:سپیده اگر چیزی ار تو بپرسم حقیقت رو به من میگویی؟
با تردید گفتم:بستگی به سوالت دارد .
در حالی که نگاهش رو مستقیم به چشمانم دوخته بود گفت: پیشنهاد ازدواج مرا میپذیری؟

درست در لحظه ای قرار گرفته بودم که همیشه آرزویش را داشتم ولی حالا که در آن موقعیت قرار داشتم دلم میخواست از ان فرار کنم .در نی نی چشمان سیاهش آرامشی بود که همیشه دنبال آن بودم . نمیخواستم با سرعت پاسخ دهم شاید بهتر بود در پاسخ دادن عجله به خرج ندهم ولی نمیدانم در چشمانش چه چیز بود که باعث شد بگویم:بله می پذیرم.
در آن لحظه مطمئن بودم از پاسخی که می دهم هیچ وقت پشیمان نخواهم شد. چشمانش را که حالا درخشندگی خاصی پیدا کرده بود بست و سرش را بالا کرد و گفت:خدا رو شکر.
در تمام این مدت فکر میکردم در خواب هستم . پس از لحظه ای دست در جیبش کرد و جعبه کوچکی در آورد و در حالی که آن را باز می کرد گفت:سپیده عزیزم ، دلم میخواست این موضوع را در جمع عنوان میکردم ولی با توجه به سفر سیاوش حالا زود است کسی این موضوع را بداند . فقط برای اینکه دیگر کسی نتواند با عنوان کردن خواستگاری از او مرا به اضطراب بیندازد این نشانه نامزدی را از من بپذیر.
و بعد گردنبندی را از داخل آن بیرون آورد و آن را جلوی صورتم گرفت و با خنده گفت:البته می بایست برایت حلقه می گرفتم ولی به خاطر لو نرفتن موضوع این ناقابل برگ سبزی است تحفه درویش.
در حالی که هنوز فکر می کردم خواب می بینیم دستم رو جلو بردم و پلاک گردنبند رو لمس کردم.


پلاک گردی بود که روی آن نوشته شده بود دوستت دارم . بعداً متوجه شدم پشت آن با خط زیبایی نوشته شده علی . او هنوز زنجیر رو در دست داشت . به او نگاه کردم و گفتم:خودم ببندم؟
با خنده زنجیر رو دور گردنم انداخت و قفل ان رو بست. گردنبند از روی مانتو وروسری درست مثل مدال افتخاری بود که بر گردن قهرمانی می اندازند. در همان لحظه چند جوان که از پهلوی ما رد می شدند بلند بلند دست زدند و گفتند:بچه ها مبارک است . آن وقت تازه متوجه موقعیتمان شدیم . در حالی که هول شده بودم رویم رو برگرداندم . گردنبند رو داخل لباسم انداختم . علی نیز دست کمی از من نداشت ولی با لبخند به طرف آن چند جوان که با هورا ما رو نگاه میکردند برگشت و گفت:متشکرم.
و پسرها باز کف زدند و با هلهله دور شدند . از خجالت لبم رو به دندان گرفتم و سرم رو تکون دادم و سعی کردم این روز رو برای همیشه به خاطر بسپارم .روز دوم فروردین ماه . ساعت نه شب. موقعیت پارک ساعی . زیر چراغ برق و در حضور چند جوان که نامزدیمان رو جشن گرفته بودند . آه خدایا متشکرم …
وقت آن بود که کم کم به فکر بازگشت باشیم .ولی هنوز از بچه ها خبری نبود . رو به علی کردم و گفتم:علی از بچه ها خبری نیست . با خنده گفت:این دیگر جزیی از نقشه نبود .. . و هر دو خندیدیم .
پس از کلی گشتن علی پیشنهاد کرد به طرف ماشین برویم و گفت:شاید آنان هم به طرف ماشین رفته اند . حدس او درست بود . وقتی رسیدیم.دیدیم در حال خوردن کافه گلاسه هستند .با اعتراض گفتم:بچه ها قبول نیست پس ما چی؟
محسن با خنده گفت:قرار نیست ما شیرینی بدهیم.
سرم رو پایین انداختم . محسن سوییچ رو از علی گرفت و در ماشین رو باز کرد و گفت:خانمها بفرمایید داخل ماشین تا سرما نخورید . و بعد دست علی رو گرفت و گفت:حالا من و علی می رویم تا یک شیرینی عالی به حساب علی آقا بگیریم.
هر دو رفتند و آن وقت بود که مهناز و سارا مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند.سارا در حالی که از خوشحالی اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:من همیشه آرزو داشتم تو و علی با هم ازدواج کنید و حالا آنقدر خوشحالم که دلم میخواهد زار زار گریه کنم .
با اینکه خودم هم احتیاج به جایی داشتم تا از خوشحالی گریه کنم اما با لبخند  گفتم:چرا؟ از اینکه برادرت بدبخت شده گریه میکنی؟
سارا گونه ام رو بوسید و گفت:من هیچ وقت علی رو مثل امشب خوشحال ندیده بودم، سپیده علی خیلی دوستت دارد… خیلی…
به چشمانش نگاه کردم و گفت:من هم دوستش دارم . خیلی .. خیلی زیاد.
و ناخوداگاه اشکهایم جاری شد. مهناز که تا به آن وقت با لبخند ما رو نگاه می کرد با دستهایش اشکهایم را پاک کرد
گفت:الان که وقت گریه نیست.
سپس در رو باز کرد تا سوار شویم . این بار من وسط نشستم. چند دقیقه بعد محسن و علی به همراه جعبه بزرگی آمدند. با نگرانی به سارا نگاه کردم و گفتم:وای ما که نمیتونیم این همه شیرینی بخوریم.
سارا گفت:خوب میبریم خونه…
با نگرانی پرسیدم:بعد می گوییم مناسبت شیرینی چیست؟
با خنده گفت:میگوییم به مناسبت نامزدی تو و علی.
با وحشت گفتم:وای نه.
سارا از وحشت من خندید و گفت:شوخی کردم .
وقتی محسن و علی سوار شدند محسن گفت:بچه ها به خاطر داشته باشید این راز تا وقت مناسب بین ما باقی می ماند.
سارا و مهناز به علامت تایید گفتند:بله متوجه شدیم .

وقتی به منزل خاله رسیدیم ، محسن مناسبت شیرینی را هفتاد و ششمین روز ازدواجشان عنوان کرد . واین  تفریحی شد بین پدر و آقای رفیعی  که هرکدام سعی میکردند روزهای ازدواجشان را حساب کنند.
آخر شب که آماده ی رفتن بودیم قرار شد روز بعد به منزل دایی حمید برویم . زیرا روز چهارم خاله و آقای رفیعی به همراه محسن و سارا عازم شیراز بودند و دوست داشتند پیش از آن به بازدید دایی حمید بروند مهناز و خاله پروین و مادر بزرگ ودایی شب همانجا ماندند .خاله سیمین خیلی اصرار کرد تا ما هم شب بمانیم اما پدر و مادر بهتر دیدند که به منزل برگردیم.
وقتی در ماشین نشستم، دستم را داخل لباسم کردم تا از وجود گردنبند  اطمینان حاصل کنم .با لمس آن چشمانم را بستم و  برای جلوگیری از بروز  خوشحالیم لبهایم را به هم فشار دادم .آن شب نخستین شبی بود که پس از این مدت از خوشحالی خوابم نمیبرد، چند بار گردنبند را لمس کردم  و آن را بوسیدم .بلندی زنجیر تا روی سینه ام میرسید . در فکر این بودم که چه کار کنم کسی متوجه آن نشود .خیلی دوست داشتم موضوع را با مادر در میان بگذارم اما از واکنش او میترسیدم .پس از کلی کلنجار رفتن با خود ، عاقبت تصمییم گرفتم  در نخستین فرصت آن را با مادر در میان بگذارم .
روز بعد هم چند بار فرصت مطرح کردن موضوع پیش آمد  ولی هربار نمیدانستم چگونه آن را عنوان کنم .عاقبت در یک فرصت مناسب دلم را به دریا زدم و به مادر گفتم : مامان میشود چند لحظه از وقتتان را به من بدهید ؟”
مادر از لحن رسمی من هم متعجب شد و هم خنده اش گرفته بود  گفت:”بفرمایید.”
در حالیکه نمیدانستم چگونه حرف را شروع کنم ، بی اختیار پرسیدم :” مادر عشق چیز بدیست.؟”
مادر در حالیکه از پرسش من متعجب شده بود یک صندلی پیش کشید و روی ان نشست . در حالیکه با حالت به خصوصی به من نگاه میکرد گفت:” عشق لازمه ی زندگیست ولی بستگی دارد این عشق به چه چیز یا چه کسی باشد.”



دوباره پرسیدم:” شما و پدر که زندگیتان را با عشق شروع کردید آیا هیچ وقت پشیمان شدید؟”
خودم هم از اینکه با این مهارت موضوع را به سمت خودشان کشانده بودم در شگفت بودم .مادر که از سیاست من خنده اش گرفته بود گفت:” من و پدر همیشه ار اینکه با هم ازدواج کرده ایم راضی هستیم و هیچ وقت هم  احساس پشیمانی نکرده ایم . خوب فکر میکنم میخواهی موضوعی را مطرح کنی من آماده ی شنیدن هستم.”
با تردید دستم را به طرف گردنم بردم و زنجیر را بیرون کشیدم .با دقت مواظب واکنش مادر بودم .مادر با دیدن گردنبند  کمی مکث کرد و بدون اینکه خونسردی اش را از دست بدهد و یا حتی تعجب کند گفت:”خوب جریان چیست؟”
و من جریان شب گذشته را با احتیاط برایش تعریف کردم . مادر به من نگاه میکرد ولی چیزی در چشمانش نمیدیدم .نه خشم نه ترس ، نه تعجب، از اینکه تا این حد خوددار و خونسرد بود تعجب کردم .پس از تعریف کردن ماجرا گفتم:”شما از من ناراحتید؟”
سرش را تکان داد و با لبخند گفت:نه، به هرحال خوت بایستی انتخابت را می کردی ولی من باید می فهمیدم دلیل  جواب رد به سیاوش این موضوع بوده تا برخورد بهتری با تو داشته باشم.”
با خجالت گفتم:” ولی آخر آن موقع  من هنوز نمیدانستم علی هم مرا دوست دارد.”
مادر با خنده گفت:”امیدوارم همیشه خوشبخت باشی ، علی پسر خوبیست و من از داشتن دامادی مثل او افتخار میکنم . راستی سپیده در مورد این موضوع باید کمی صبر کنی تا مسئله ی سیاوش کمی فراموش شود.”
سرم را تکان دادم و گفتم:” بله ما هم قرار گذاشتیم تا مدتی این راز بین خودمان پنج نفر بماند.”
مادر گفت:” البته شش نفر، ولی تو به بچه ها نگو من این موضوع را میدانم.
با خوشحالی بلند شدم و صورت مادر را بوسیدم ، او هم مرا بوسید وبرایم آرزوی سعادت کرد.
برای رفتن به منزل دایی فرصت زیادی داشتم ، پس به طرف تلفن رفتم و با چند تلفن به دوستانم  نوروز را تبریک گفتم.خیلی دلم میخواست به میترا هم تلفن کنم ولی از ترس اینکه مبادا امیر گوشی را بردارد از تلفن کردن به او منصرف شدم .مادر و پدر هم برای دید و بازدید  به منزل چند تن از همسایه ها رفتند .مشغول مرتب کردن کتابخانه ام بودم که زنگ تلفن به صدا در آمد. وقتی گوشی را برداشتم ، میترا پشت خط بود.
از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم .میترا گفت:تا به حال چند بار برای تبریک به منزلتان زنگ زدم ولی کسی گوشی را برنداشت.”خلاصه پس از کلی صحبت خواحافظی کردیم. من هم برای تمام کردن کارم به اتاقم رفتم .بعد از ظهر به منزل دایی حمید رفتیم. فقط مادر بزرگ آنجا بود، دایی سعید برای دیدن دوستانش رفته بود

بقیه هنوز نیامده بودند .زندایی با همان حالت همیشگی با لبخند کمرنگی به ما خوش آمد گفت  ولی دایی حمید با خوشحالی مرا بوسید و سال خوبی برایم آرزو کرد. پس از کمی نشستن با اشاره ی مادر بلند شدم و سینی را برداشتم و استکانهای خالی را  جمع کردم  و به طرف آشپزخانه رفتم. زن دایی در آشپزخانه مشغول سرخ کردن سیب زمینی بود .راستش از اینکه با او تنها باشم میترسیدم .البته نمیدانستم چرا ولی فکر میکردم او مرا به خاطر رفتن سیاوش مقصر میداند .وقتی دید من با استکانهای خالی چای جلوی در آشپزخانه ایستاده ام  لبخند زد و گفت:” زحمت کشیدید سینی چای را روی میز بگذارید.”
از لحن آرامش به خود جرات دادم و سینی را به طرف ظرفشویی بردم  و انها را شستم. سودابه  از من تشکر کرد .از او پرسیدم:”شما کاری ندارید  تا من کمکتان کنم.”
با کمال تعجب ظرف کاهو و گوجه  فرنگی خیار را جلویم گذاشت  و گفت:” زحمت درست کردن سالاد را بکش.” تا من شام را آماده کنم.
نفس راحتی کشیدم و مشغول به کار شدم .بین ما سکوت بود و هرکس مشغول کار خودش بود .پس از  چند لحظه زندایی صندلی را جلو کشید  و روبه روی من نشست تا در درست کردن  سالاد به من کمک کند .سپس با صدای آرامی گفت:” سپیده جان میتوانم با تو صحبت کنم؟”
با تعجب به او نگاه کردم .چشمان زیبایش که درست شبیه چشمان سیاوش بود حالی غمگین داشت .مژگان بلند  برگشته اش روی صورتش سایه انداخته بود. در دل زیباییش را تحسین کردم . بدون اینکه نگاهی به من بیندازد گفت:” دیروز سهراب تلفن کرد.”
با خوشحالی گفتم:” وای چقدر خوب، حالشان چطور است.”

لبخند زد  و گفت:” خوب است، دخترش اردیبهشت ماه سه سالش تمام میشود.”
از همسر سهراب پرسیدم.زن دایی گفت:” سوفیا هم خوب است و در حال یادگیری زبان فارسی است تا اگر به ایران آمدند از لحاظ زبان مشکلی نداشته باشد .”
پس از کمی مکث گفت:” ولی موضوع این است که سهراب میگفت از سیاوش خبر ندارد.”
دوست نداشتم حرفی از او به میان بیاید ولی چاره ای جز گوش دادن نداشتم و او ادامه داد:”الان چند روز است که او رفته ولی هنوز نه تلفنی زده و نه پیغامی داده و من نگرانم مبادا بلایی سرش امده باشد.”
سرم را پایین انداختم و احساس میکردم تمام تقصیر ها متوجه من است  فکر میکنم زندایی هم احساس مرا درک کرده بود  زیرا با لحن مهربانی گفت” سپیده جان نمیخواستم تو را ناراحت کنم. ، من تو را مقصر نمیدانم، زیرا ازدواج چیزی نیست که بشود انسان را به زور به آن وادار کرد .ولی دوست داشتم چیزی را به تو نشان بدهم .”
به آرامی گفتم:من متاسفم. باور کنید نمیدانم چه بگویم

من هم نگران سیاوش هستم ولی کاری از دستم بر نمی آید ….” . بعد با ناراحتی چشمانم را بستم .زندایی با لبخندی که کمتر از او دیده بودم شروع کرد به حرف زدن ، از خودش گفت و از عشق پرشوری که به دایی حمید داشته  و از سرسختی پدرش که سرهنگ بازنشسته ای بوده  و میخواسته سودابه را مجبور به ازدواج با سرهنگی بکند که بیست سال  از او بزرگتر بوده است …واز دوستی خودش با دایی حمید و…از شنیدن این حرفها از زبان او به راستی متحیر مانده بودم  و فکر نمیکردم سودابه هم بتواند احساسش را بیان کند .شیفته ی حرف زدنش بودم.
” در مجموع دختر آرامی بودم و این به خاطر جو نظامی ای بود که در منزلمان حکم فرما بود . از همان کودکی یاد گرفتم که خود دار باشم و احساسم را بروز ندهم  و این بعد ها برایم عادت شد،حتی موقعی که میخواستم جواب نامه های حمید را بنویسم ، آنقدر رسمی مینوشتم که بعدها حمید گفت که فکر میکرده پدرم نامه ها را دیکته می کند . خلاصه با هر جنگ و سرسختی که بود عاقبت توانستم همسر حمید بشوم  و تا این لحظه هیچوقت از زندگی با او احساس ناراحتی نکردم ولی متاسفانه  هرگز نتوانستم اخلاق زمان دختری ام را تغییر بدهم .به همین خاطر سیاوش وقتی تو را میدید که با سرزندگی و سرحالی احساست را برزو میدهی  شیفته ی حرکاتتت میشد و احساس نشاط میکرد  و بیشتر اوقات درباره ی تو با من صحبت میکرد ، از رفتار بی تکلفت از خنده ای بلندتو از ورجه ورجه های بچگی ات  و از حاضر جوابی ها و شلوغ کاری هایت  و همیشه ارزو میکرد بتواند با ازدواج با تو سکوت حاکم بر خانه را از بین ببرد.” سپس با کشیدن آهی حرفش را تمام کرد.
آنقدر سرگرم شنیدن حرفهاش بودم که یادم رفت باید چه کار کنم .نظرم درباره ی زندایی خیلی تغییر کرده بود  و از اینکه بعضی اوقات در موردش بد قضاوت کرده بودم ، شرمنده شدم. راستی انسانها چه موجودات عجیبی هستند .گاهی اوقات در پس چهره ی سردشان قلبی سرشار از عاطفه و محبت پنهان شده  که سودابه هم از این گونه افراد بود .با دیدن کاهوهایی که باید خورد میکردم یادم افتاد که باید سالاد درست کنم و بعد مشغول به کار شدم .زندایی هم بلند شد تا سری به غذاها بزند .در این موقع صدای زنگ در منزل خبر آمدن مهمانان را داد .سریع کارم را تمام کردم و برای دیدن مهمانان داخل هال رفتم .با دیدن خاله سیمین و بقیه به طرفشان رفتم و روبوسی کردم  .علی را هم دیدم که پیراهن زرشکی اسپرت و شلوار مشکی به تن داشت  و خیلی جذاب شده بود . با خجالت به او سلام کردم و با لبخند پاسخ گرفتم .احساس زن جوانی را داشتم که همسرش را پس از مدتها دوری میبیند.

دلم خیلی برایش تنگ شده بود.در تمام مدت مهمانی همه فکرم مشغول او بود ولی فقط او را نگاه میکردم . او هم همینطور بود، چون هربار که چشمم به او می افتاد، می دیدم مرا نگاه میکند . تا حدی که محسن زیر گوش او چیزی زمزمه کرد و او سرش را پایین انداخت .فکر میکنم او را متوجه دیگران کرده بود .دلم نمیخواست مهمانی تمام شود، چون میدانستم فردا خاله سیمین و سارا و محسن و آقای رفیعی برای مسافرت به شیراز میروند و برای مدتی علی را هم نمیتوانم ببینم . وقتی ظرفهای میوه را به آشپزخانه میبردم تا پس از تمیز کردن آنها را بر گردانم ، زندایی پشت سر من وارد اشپزخانه شد .ظرفها را از دستم گرفت و روی میز گذاشت  و بعد دستم را گرفت و گفت:” سپیده بیا چیزی را که میخواستم نشانت بدهم ببین.”
به دنبالش حرکت کردم . او کلیدی از اتاقش در آورد و در اتاق سیاوش را باز کرد .دلهره برم داشت. ترسیدم داخل شوم، نمیدانم چرا ولی احساس کردم با این کار به علی خیانت میکنم. با صدای زندایی که میگفت:” بیا داخل.” به خود آمدم و با بی میلی داخل اتاق سیاوش شدم .با ورود به اتاق او متوجه دیوارها شدم .اشعار از حافظ و مولانا را با خطر زیبایی خوشنویسی کرده بود  و آنها را در قابها زیبایی به دیوار آویخته بود . زندایی را دیدم که نزدیک کتابخانه بزرگ او ایستاده بود .به من اشاره کرد که نزدیک شوم. وقتی جلو رفتم کشوی کتابخانه او را که کنار تخت خوابش بود بیرون کشید . من با دیدن عکس های خودم که در مراسم های مختلف گرفته بودم، آه از نهادم بر آمد .لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتی گفتم:”زن دایی…” ولی او مشغول بیرون آوردن دفتری از کمد سیاوش بود . آن را به طرف من گرفت و گفت:” این را هم ببین.”
با دستی لرزان دفتر را گرفتم  و آن را باز کردم . طرح هایی در دفتر بود که خودش آن را کشیده بود و اشعاری هم در پایین  آنها نوشته بود .دفتری شبیه دفتر خاطرات ولی نه به صورت کامل. فقط تاریخ زمانهای خاصی در آن  یادداشت شده بود .چشمم به نوشته ای افتاد که آن را تاریخ زده و نوشته بود : در مورخ ۱۵/۱۰ تز دکترایم مورد موافقت استادان قرار گرفت .تاریخ هایی را که نوشته بود زمانهای خاصی را نشان می داد دفتر را ورق زدم  که چشمم به طرحی افتاد که در آن قلبی  طراحی شده بود که نیم رخ زنی در داخل آن بود  و زیر آن نوشته شده بود  : عاقبت تصمیمم را با مادر در میان گذاشتم. به تاریخ آن نگاه کردم. تاریخ روز عروسی سارا را یاد داشت کرده بود .همچنین در صفحه  بعد تاریخ روز خواستگاری را نوشته بود  و جلوی آن نوشته بود: عاشقی منتظر وصال محبوب….

عاقبت تاریخ روز پروازش را نوشته بود و در جلوی آن چند نقطه گذاشته و نوشته بود : وافسوس پایان. و در زیر آن با چند بیت شعر نوشته هاش را پایان داده بود .شعر را خواندم . نوشته بود :

زفراق سینه سوزت ، غم سینه سوز دارم
گل من قسم به عشقت  نه شب و نه روز دارم
به دو گونه لطیفت ، به دو چشم اشک ریزم
که به راه عاشقی ها زبلاها نمیگریزم
به تو ای فرشته من ، گل من ترانه  من
که جدایی از تو باشد غم جاودانه من
چون تو در برم نباشی ، غم بی شمار دارم
تو بدان که با غم تو غم روزگار  دارم
به آرامی دفتر را بستم و آن را به طرف زندایی گرفتم .او هم که با سکوت  روی تخت نشسته بود و مرا نگاه  می کرد دفتر را از دستم گرفت . حال خیلی بدی داشتم .احساس سرگیجه می کردم . دو احساس  متفاوت در من بوجود آمده بود نمیدانستم چه کنم . ماندن در این اتاق را به منزله خیانت به علی میدیدم  و از طرفی هم از این همه شیفتگی دلم به درد آمده بود. آرام به طرف در رفتم  و زندایی هم با سکوت مرا نگاه میکرد .وقتی  خارج شدم به طرف آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم  و سرم را روی میز گذاشتم . دلم میخواست جای خلوتی گیر می آوردم تا کمی فکر کنم. البته نه به خاطر تصمیم گرفتن ، چون من انتخابم را کرده بودم و علی را با تمام دنیا عوض نمیکردم . نمیدانم چه مدت در این حال بودم که مادر دستی روی موهایم کشید و بغل گوشم به آرامی گفت :سپیده ، چیزی شده عزیزم؟”
سرم را بالا کردم و مادر را دیدم که با نگرانی روی من خم شده.دلم نمیخواست کسی متوجه جریان شود .با لبخندی که به زور  از لبهایم بیرون می آمد گفتم:” چیزی نشده فقط کمی احساس سرگیجه دارم.”
مادر با نگرانی گفت:” نمیدانم این سرگیجه های وقت و بی وقت تو مربوط به چیست ، حتما باید به دکتر مراجعه کنیم .
زندایی که حالا پیش مادر ایستاده بود دست نرمش را روی پیشانی من گذاشت و با دادن لیوان آبی به مادر گفت:” شیرین نگران نباش ، چیزی نشده ، فکر میکنم با یک لیوان آب رفع شود.”
چشمانم را به او دوختم . هیچ موقع تا این اندازه او را دوست نداشته بودم ، حالا در مورد او نظرم فرق کرده بود.تازه فهمیدم که چرا هر وقت از زندایی بد میگفتم مادر با ناراحتی میگفت: سپیده اشتباه میکنی، سودابه زن بسیار خوب و مهربانی است و دلی مثل آینه دارد. و راستی که این زن دلی مثل آیینه داشت .هرکس دیگری که جای او بود باید پوست مرا میکند  که باعث شدم پسرش به یک باره به خاطر عشق روانه دیار غربت شود . تا زمانی که میخواستیم به منزل برگردیم  در فکر بودم که اگر یک موقع بلایی به سر سیاوش بیاید من تا آخر نمیتوانم خودم را ببخشم.

موقع خداحافظی زندایی آرام زیر گوشم گفت :” مرا ببخش که ناراحتت کردم. باور کن که دلم نمیخواست اینطور شود.” به چشمانش نگاه کردم  و صورتش را بوسیدم و گفتم:” شما باید مرا ببخشی زندایی عزیزم.”
پس از خداحافظی بیرون رفتم .پایین آپارتمانشان مهناز سر به سرم میگذاشت که چه طور شده با زندایی گرم گرفته بودم .ولی من حوصله پاسخ دادن و یا حتی حرف زدن هم نداشتم . در یک فرصت مناسب موقعی که با علی خداحافظی میکردم  در حالی که از آرام بودن من تعجب کرده بود  گفت:فردا ساعت پنج بعد از ظهر منتظر تلفن من باش .” سرم را تکان دادم و از او جدا شدم. شب از ناراحتی خوابم نمیبرد و روز بعد با کسلی از خواب بیدار شدم ، فکر میکردم باز هم سرما خورده بودم . چون سرم به شدت درد میکرد .وقتی مادر متوجه شد من تب دارم باز هم نسخه  رختخواب تجویز کرد  و مرا به زور به رختخواب برگرداند . دلم نمیخواست بخوابم و حوصله ماندن در رختخواب را  نداشتم ولی چاره ای جز اطاعت کردن نداشتم . واین برای من خوب شد ، چون بعد از ظهر که مادر و پدر میخواستند  برای دیدن  عموی پدرم بروند که منزلش در شمیران بود . مریضی من باعث شد که برای  رفتن من اصرار نکنند و من در خانه تنها ماندم . تازه ساعت چهار بعد از ظهر بود و من می دانستم  که خاله سیمین و بقیه صبح زود حرکت کرده اند اما نمیدانستم که آیا علی هم در منزل تنهاست یا نه . وسوسه شدم  به منزل خاله سیمین تلفن بزنم  ولی دلم نمیخواست با این کار خودم را سبک کنم  .بنابراین صبر کردم ، هرچه ساعت به پنج نزدیکتر میشد دلهره ی من هم بیشتر میشد . راستی که خیلی بیشتر از یک ساعت طول کشید . ساعت یک ربع به پنج بود و من فکر میکردم که عقربه های ساعت خوابیده است . با دقت بیشتری به عقربه های ساعت نگاه کردم و به نظرم رسید  که عقربه ها خیلی کندتر از همیشه حرکت میکنند .برای سرگرم کردن خود به اشپزخانه رفتم  و با گذاشتن یک قوری چای سعی کردم فراموش کنم منتظر هستم . در حال دم کردن چای بودم که تلفن زنگ زد . با عجله زیر گاز را خاموش کردم  و به طرف تلفن دویدم . ولی وسط راه سعی کردم که آهسته بروم که یک وقت علی  پیش خور نگوید با نخستین زنگ  تلفن را برداشتم .پس از  چند بار زنگ زدن که  مستقیم قلبم را تکان میداد  گوشی را برداشتم و سعی کردم خونسرد باشم  ولی اگر کسی پیش من بود  از چهره برافروخته ام میفهمید  برای قانع کردن خودم که مکث میکنم چه زجری میکشم.علی پشت خط بود ، با شنیدن صدای او جریان خون در رگهایم افزایش یافت و شروع کردم به عرق ریختن .پس از سلام گفت:”خوبی عزیزم؟”

هر کلمه ای که از دهان او خارج میشد احساسات رنگارنگی را در من به وجود می آورد . و من فکر میکنم اگر خودم را در آینه نگاه میکردم مثل رنگین کمان شده بودم. پس از احوالپرسی گفت:” مامان و بابا خانه نیستند؟”
” نه برای دیدن عموی پدر به شمیران رفته اند .” و بعد از خاله و بقیه پرسیدم .
“صبح زود راه افتادند .”
“راستی سپیده چرا دیروز آنقدر پکر بودی ؟ از چیزی ناراحت بودی ؟”
نمیتوانستم موضوع را به او بگویم پس گفتم:”چیز مهمی نبود.”
علی با لحن زیبایی گفت:ناسلامتی بنده تا چند وقت دیگر همسر جنابعالی خواهم شد و باید بدانم همسر عزیزم از چه موضوعی ناراحت است.”
از شنیدن این جمله پاهایم سست شد و همانجا روی زمین نشستم . خدا را شکر کردم که او نبود تا مرا ببیند که با گفتن  یک جمله به این صورت وا رفتم. در حالیکه خودم نیز از وا رفتن خودم خنده ام گرفته بود گفتم:”سرم گیج میرفت فکر میکنم فشارم پایین آمده بود.”
علی با نگرانی گفت”میخواهی بیایم ببرمت دکتر.”
از اظهار دلسوزی اش تشکر کردم و گفتم:”چیز مهمی نبود . الان خوب خوبم.
نمیدانم چه مدت با او صحبت میکردم ولی وقتی به ساعت نگاه کردم از فرط تعجب شاخ در آوردم . ساعت شش و نیم بود و من حتی فرصت نکرده بودم چراغ اتاق را روشن کنم و حاضر هم نبودم به هیچ قیمتی گوشی تلفن را از خودم جدا کنم و چنان به آن چسبیده بودم که طفلی به شیشه شیرش می چسبد. درست به خاطر ندارم چه گفتم و یا چه شنیدم ، همین قدر  میدانم که روی زمین نبودم  بلکه در آسمان ها پرواز میکردم .عاقبت با شنیدن صدای ماشین پدر به سختی با او خداحافظی کردم و با گذاشتن گوشی به دو خود را به اتاقم رساندم و روی تخت دراز کشیدم . با دیدن ساعت که هشت شب را نشان میداد  فهمیدم  آنان زود برنگشته اند بلکه زمان برای من زود گذشته است .وقتی صدای باز کردن در هال را شنیدم، لحاف را رویم انداختم و خودم را به خواب زدم، پدر و مادر که از دیدن تاریکی خانه با نگرانی به داخل آمده بودند ، با دیدن من که روی تخت خوابیده بودم ،  آهسته در را بستند تا به خیال خودشان من را بیدار نکنند .از اینکه آن دو را فریب داده بودم ناراحت بودم ولی نمیتوانستم این موضوع را به آنان بگویم چون رویم نمیشد. پیش خود فکر کردم آیا مادر هم همین کارها میکرده؟ و با تصور آن لبخندی زدم و لحاف را روی سرم کشیدم و چشمانم را بستم.
روزهای عید مثل برق میگذشت . در این مدت فقط دوبار علی را دیدم ولی هر روز تلفنی با هم صحبت میکردیم. یک روز که مهناز به منزل ما آمد با گلایه گفت:” بله دیگر سپیده خانم ما را تحویل نمیگیری .”


با خنده او را بوسیدم و گفتم:”باور کن سرم شلوغ است.”
مهناز چشمکی زد و گفت:”بله میدانم.” و طبق معمول هر بار که همدیگر را میدیدم پرسیدم :”چه خبر؟”
مهناز با همان لحن گلایه آمیز گفت :”خبرها پیش شماست خانم.
“لوس نشو، اذیت نکن بگو.”
با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:”قرار است هفته دیگر برای من خواستگار بیاید .
با خوشحالی گفتم”وای چه خوب،چه کسی؟”
لبش را به دندان گرفت و گفت.”هیس! خواهش میکنم آهسته تر.”
” زود بگو وگرنه می روم از خاله می پرسم.”
مهناز دست مرا که بلندشده بودم گرفت و گفت:” بنشین تا خودم برایت بگویم.”
نشستم و اوگفت:رضا دوست علی.”
چشمانم از خوشحالی برق زد و گفتم:”خوب چرا هفته بعد؟”
مهناز پاسخ  داد:” تا خاله سیمین و اقای رفیعی از سفر  برگردند.”
از ذوق از روی تخت پرش کردم و با شادی گفتم:”وای خیلی خوب میشود .رضا پسر  خوبی است چون دوست علی است در ضمن شیطون رضا هم خیلی خوش تیپ است .انشا الله مبارک باشد .خب حالا کی عروسی میکنید.”
سر تکان داد و گفت:”خودت میبری و میدوزی ، صبر کن شاید قسمت نشد.”
“بی خود او تو را دیده و تو هم او را دوست داری پس معطل نکن.”
با اعتراض گفت:” چی برای خودت میگویی ، کی گفته من او را دوست دارم.”
با حیرت پرسیدم :”یعنی تو از رضا خوشت نمی اید .”
سرش را پایین انداخت و گفت:”خوب چرا ولی پیش از آن باید  ببینم با هم تفاهم داریم…فکر کردی زندگی یکی دو روز است.”
به تایید حرف او سرم را تکان دادم و گفتم:”انشاالله خوشبخت شوی.اما دیگر جرات نکردم درباره سیاوش و اینکه آیا هنوز هم او را دوست دارد حرفی بزنم، ولی میدانستم مهناز دختری نیست که به این اسانی کسی را فراموش کند .سرم را تکان دادم و با خود فکر کردم کاش سیاوش با مهناز ازدواج میکرد . آن وقت چه قدر خوب میشد. و با افسوس آهی کشیدم.
روز دهم فروردین بود و من و پدر و مادر مشغول تماشای تلویزیون بودیم که زنگ تلفن به صدا در آمد .مادر از جا بلند شد و گوشی را برداشت واشاره کرد که ما صدای تلویزیون را کم کنیم. درست جای حساس فیلم بود . با دلخوری صدای تلویزیون را آهسته تر کردم . و پیش پدر نشستم . مادر با کسی احوالپرسی میکرد . از لحن مادر متوجه شدم مخاطب او هیچ یک از فامیلها نیستند چون کمی رسمی صحبت میکرد و در اخر گفت:”خواهش میکنم منزل خودتان است.” و بعد خداحافظی کرد . وقتی گوشی را گذاشت به طرف مبلی که قبلا روی آن نشسته بود رفت.
پدر پرسید:” کی بود؟”
مادر به من نگاه کرد و گفت:خانم کریمی مادر دوست سپیده.”
از شنیدن نام فامیل میترا با وحشت به مادر نگاه کردم .



پدر پرسید:”جدی . حالشان چطور بود . میخواستی سلام برسانی .
مادر در حالیکه سیبی پوست میکند گفت:” امروز بعد از ظهر به منزلمان می آیند آن وقت می توانی خودت سلامت را برسانی .”
داشتم از ترس غالب تهی میکردم. ملاحظه بودن پدر را کردم. دلم میخواست مادر به من نگاه کند تا به او اشاره کنم  به اتاقم بیاید  ولی مادر غرق صحبت با پدر بود .پدر دوباره پرسید:”چطور شده که به منزل ما تشریف می آورند؟”
لابد میترا میخواهد به دیدن سپیده بیاید ، خانم کریمی هم او را همراهی میکند.” و بعد ادامه داد:” ولی کاش ما اول میرفتیم، چون هرچه باشد آنان بزرگتر هستند و به طوری که شنیدم حاج آقای کریمی از سرشناسان محل می باشد.”
پدر به تایید حرف مادر سرش را تکان داد . در این وقت چشم مادر به من افتاد که با دست اشاره کردم به اتاقم بیاید . مادر متوجه شد و من بلند شدم و به اتاقم رفتم. مادر نیز به دنبالم آمد و گفت:”چی شده سپیده؟”
با ناراحتی گفتم:” مامان چرا دعوتشان کردید.”
مادر با تعجب  به من نگاه کرد  و گفت:برای چی؟ یعنی نباید میگفتم…”
با سردرگمی گفتم البته نه، ولی آخر نباید به منزل ما بیایند.”
مادر که از طرز حرف زدن من کلافه شده بود روی لبه تخت نشست و به آرامی پرسید:” سپیده درست حرف بزن ببینم چه میگویی؟”
نفس عمیقی کشیدم و پهلوی او نشستم و با خجالت گفت: فکر میکنم میخواهند برای خواستگاری بیایند .”
مادر با خنده گفت:” مگر آقای کریمی پسر بزرگ دارند؟ در ضمن تو از کجا این موضوع را میدانی ؟”
به خاطر آوردم درباره ی امیر چیزی به مادر نگفته ام . با شرم جریان صحبت میترا  و حتی امیر را به مادر گفتم.
مادر خیره به من نگاه میکرد و پس از تمام شدن صحبتم گفت :سپیده خیلی دوست داشتم پیش از هرکس جریان را به من میگفتی. ”
با همان نارحتی گفتم: آخر من فکر نمیکردم این موضوع  حقیقت داشته باشد  و فکر میکردم از همان شوخی هایی است که بعضی اوقات با هم میکردیم.”
خوب بلند شو و اینقدر ناراحت نباش، از کجا معلوم است حدس تو درست باشد .شاید هم به قول خودت شوخی بوده و در ضمن من که نمیتوانستم بگویم لطفا تشریف نیاورید.”
حق با مادر بود . مادر در حالیکه بلند میشد تا بیرون برود با لبخند گفت:” سپیده چه کارهایی که نمیکنی؟”
تا بعد از ظهر در اضطراب به سر میبردم پیش خود گفتم عجب مصیبتی  گرفتار شدم ، حالا چطور درستش کنم .اگر مادر بخواهد بگوید سپیده نامزد کرده ، پدر را چه کنم، او که هنوز از جریان با خبر نیست . وای چه بدبختی بزرگی…
به اشپز خانه  رفتم و مادر را دیدم که مشغول چیدن میوه و شیرینی  داخل ظرفهاست .
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه lljfn چیست?