امانت عشق 6 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 6



با نگرانی پرسیدم ” مامان میخواهید چه بگویید .”
” با پدر صحبت کردم موضوع را به او گفتم.”
با ترس گفتم:”چه موضوعی را ؟”
” جریان اقای کریمی و اینکه شاید برای خواستگاری بیایند .”
سرم را تکان دادم و پرسیدم :”پدر چه گفت؟”
مادر لبخندی زد و گفت: چه میخواستی بگوید . گفت:خوش آمدند.”
لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتی گفتم :” ولی آخر من که…” نوک زبانم بود تا بگویم نامزد دارم ولی از گفتن آن خجالت کشیدم . حرفم را خوردم و گفتم:” آخر درست نیست.”
مادر متوجه منظور من شده بود و با خنده گفت:” نترس اتفاقی نمی افتد . تو هم سعی کن کمی خونسرد باشی. با این قیافه ای که گرفته ای از وسط راه مردم را برمیگردانی.”
به ناچار لبخند زدم و از خونسردی مادر تعجب کردم.
ساعت حدود چهار بعد ازظهر بود که زنگ منزل به صدا در آمد . از ترس دویدم و رفتم داخل اتاقم و در را بستم. پدر گوشی آیفون را برداشت و با باز کردن در به استقبال مهمانان رفت . من به پشت در داده بودم  و دستم را روی قلبم که دیوانه وار به قفسه سینه ام میکوبید گذاشته بودم .وقتی صدای سلام و احوالپرسی شنیدم وسوسه شدم و روی زانو نشستم و از سوراخ کلید  در بیرون نگاه کردم . اول چند خانم چادری وارد شدند که در میان انان مادر میترا را شناختم ولی از خود میترا خبری نبود . بعد هم سه مرد که یکی از آنها آقای کریمی بود داخل هال شدند  و در اخر هم امیر که در دستش سبد گل بزرگی بود  سربه زیر وارد شد . وقتی وارد پذیرایی شدند بلند شدم  و در فکر بودم کجا پنهان شوم . روی تخت نشستم و از روی ناچاری به در و دیوار زل زدم. با ورود مادر  به اتاق مثل فشنگ از جا پریدم .مادر که از جهش من خنده اش گرفته بود گفت:” چه خبرته ترسیدم .”
با التماس گفتم: مامان من میروم زیر تخت پنهان میشوم  شما بگویید  من رفتم جایی….باشه.”
” زشت است از من پرسیدند کجا هستی من هم گفتم الان به حضورتان می اید .بلند شو، کمی هم رژ به گونه هایت بزن  آنقدر رنگت پریده که هرکس تو را ببیند فکر میکند همین الان روحت به اسمان پرواز میکند .” با نگاهی پر از ترس گفتم:” مامان اصرار نکنید من چای تعارف کنم.”
مادر خندید و گفت:”خیلی خوب، فقط اینقدر دستپاچه نباش.” سپس بیرون رفت.

جلوی آینه رفتم و به خود نگاه کردم. مادر راست میگفت. جز مردمک چشمانم صورتم خیلی بیرنگ و رو شده بود.حتی لبهایم به بنفش میزد . جلوی آینه به خود گفتم برای چی میترسی ؟اتفاقی نیفتاده.سپس دستم را به طراف زنجیر بردم و آن را از لباسم بیرون کشیدم و از داخل آینه به آن نگاه کردم.با دیدن گردنبند احساس کردم قوت قلب گرفتم.

پلاک  گردنبند را به جای اولش برگرداندم و بعد کمی رژ به گونه هایم زدم و روسری سفیدی را که برای عید خریده بودم به سر کردم و با کشیدن نفس عمیقی از اتاق خارج شدم . پشت در اتاق پذیرایی نفس عمیقی کشیدم و دستم را از روی لباس بر گردنبند کشیدم و داخل اتاق شدم . سلام کردم . خانم کریمی و خانم های همراهش با دیدن من از جا بلند شدند. آقایان هم به تبعیت از خانم ها بلند شدند. با گفتن خواهش میکنم بفرمایید آنان را دعوت به نشستن کردم  و به طرف خانم کریمی رفتم و با او روبوسی کردم . با آن دو خانم هم دست دادم و بعد پهلوی خانم کریمی نشستم.از او درباره میترا پرسیدم. خانم کریمی گفت:میترا خیلی دلش میخواست بیاید ولی چون مهمان داشتیم مجبور شد بماند و از مهمانها پذیرایی کند. سپس خانم کریمی آن دو خانم را عمه و زن عموی میترا معرفی کرد. و من با گفتن خیلی از دیدارتون خوشوقتم به روی آنان لبخند زدم. در این موقع مادر وارد اتاق شد. در دستش یک سینی چای بود. مخصوصاً بلند نشدم تا مجبور نشوم سینی چای را از مادر بگیرم و مادر خود سینی چای را گرداند. حالا دیگر ترسم ریخته بود و فکر میکردم آنان هم مثل سایر مهمانان هستند و با روی باز صحبت میکردم .موقعیت نشستن من جوری بود که روبروی پدر قرار گرفته بودم و او را میدیدم که گاهی با لبخند روحیه مرا تقویت می کرد . برای جمع کردن و بردن استکانها بلند شدم .چشمم به امیر افتاد که زیر چشمی مرا نگاه میکرد گوشه ی لبش لبخندی بود . با خود گفتم بیچاره از چیزی خبر ندارد که اینقدر شنگول است. وقتی استکانها را جمع کردم با عذرخواهی بیرون رفتم . و با خود گفتم خوب ماموریت من تمام شد . دیگر به اتاق پذیرایی کاری ندارم . سپس به طرف آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم  و برای بدرقه آنان به هال رفتم .خانم کریمی با همان خوشرویی صورتم را بوسید و دوباره عید را تبریک گفت.پدرش هم  در حالی که خداحافظی میکرد برایم آرزوی موفقیت کرد. قیافه همه عادی بود همه جز امیر که احساس می کردم رنگ او بدجوری پریده است. وقتی همه رفتندمادر به پدر نگاهی کرد و گفت:یعنی بد نشد؟
پدر سرش را تکان داد و گفت:به هر حال چاره ای نبود.
-مامان چرا سبد گل را ندادی ببرند؟
مادر با موشکافی به من نگاه کرد و گفت:متوجه ای چه میگویی؟کافی بود همین کار رو بکنم تا بنده های خداها رو حسابی ناراحت کنم.
وقتی با مادر تنها شدیم گفتم:مامان چی گفتید؟
-موقعی که آقای کریمی موضوع خواستگاری رو عنوان کرد پدر پس از شنیدن صحبت هایش گفت متاسفانه مرغ از قفس پریده و دختر ما چند روزی است که با پسرخاله اش نامزد کرده است.


با حیرت گفتم:-مامان یعنی او…
مادر سرش رو تکان داد و گفت:مگر میتوانستم موضوع را از او پنهان کنم؟هر چه باشد او پدرت است و حق دارد بداند دخترش چه میکند.
با خجالت گفتم:ولی حالا من از پدر خجالت میکشم.
مادر نیشگونی نرم از صورتم گرفت و گفت:شیطون.. تو که خجالتی نبودی.
لبخند زدم و به یاد مهمانان افتادم و گفتم:خوب وقتی شما موضوع رو گفتید چه کردند؟
-هیچ بنده خداها کلی معذرت خواهی کردند.ولی این وسط بیچاره پسرشان سرش پایین بود و تا آخر یک کلام نیز حرف نزد.
از تصور قیافه میترا هنگام شنیدن این خبر خیلی دلم برایش سوخت. میدانستم وقتی این خبر را بشنود به عادت همیشگی دستهایش را به هم قلاب می کند و آن را روی سینه می گذارد. دلم برایش تنگ شده بود،پیش خود فکر کردم آیا باز هم مثل قبل صمیمی خواهیم بود یا اینکه این اتفاق در دوستیمان خلل ایجاد میکند.
سیزده بدر مثل هر سال همه فامیل جمع بودیم. فقط با این تفاوت که سیاوش در بین ما نبودولی در عوض میلاد به مرخصی آمده بود و باز با همان روحیه بذله گو و شیطان سر به سرم میگذاشت که اگر ملاحظه دیگران نبود احتمال کتک کاری حسابی میرفت.
خاله سیمین و آقای رفیعی از مسافرت برگشته بودند. سارا مرتب از مناظر و آب و هوای آنجا تعریف میکرد.

پس از تعطیلات وقتی به مدرسه رفتم احساس کردم رفتار میترا فرق کرده است. دیگر مثل سابق سر قرار نمی ایستاد و حتی در حرف زدن با من کمی سرد شده بود و به هر بهانه ای سعی میکرد از من کناره گیری کند. چند بار خواستم جریان را برایش توضیح بدهم اما هر بار با پیش آمدن حرفی موضوع را عوض می کرد. من هم دیگر اصرار نکردم و سعی کردم با بی تفاوتی رفتارش را ندیده بگیرم تا کمی به خودش بیاید . ولی از اینکه میترا ظرفیت پذیرش این موضوع را نداشت خیلی ناراحت شدم . خیلی دوست داشتم او کمی منصف بود و واقعیت را درک میکرد چون مایل نبودم دوستی مثل او را از دست بدهم . چند روز پس از تمام شدن تعطیلات وقتی علی تلفنی با من صحبت می کرد اطلاع داد که آخر هفته به آلمان میرود. با اینکه از پیش برنامه سفرش را میدانستم ولی به شدت دچار دلشوره شدم . خیلی سعی کردم ناراحتی ام را نشان ندهم ولی از صدای لرزانم به اضطرابم پی برد و در حالی که با صدای آرامی مرا دلداری میداد گفت:قول میدهد که خیلی زود برگردد. آن روز حدود نیم ساعتی با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم پیش از رفتن او همدیگر را ببینیم. تا آخر هفته نفهمیدم که روزها چگونه گذشتند تا چشم باز کردم روز پنجشنبه شده بود و ساعت دو صبح هواپیمای او به مقصد فرانکفورت پرواز داشت .



وقتی از مدرسه آمدم به سرعت رفتم تا با گرفتن دوشی خستگی  ام را رفع کنم . سپس حاضر شدم و به اتفاق مادر به منزل خاله سیمین رفتیم کسی جز خاله سیمین منزل نبود.حتی سارا هم هنوز نیامده بود. خاله سیمین با دیدن ما با خوشحالی به استقبالمان  آمد. مطمئن نبودم که خاله هم از جریان من و علی خبر دارد یا خیر.چون اگر رازداری علی هم مثل من بود تنها کسی که از جریان ما خبر نداشت خواجه حافظ بود.خاله مرا بوسید  و به مادر خوش آمد گفت سپس به اتفاق مادر داخل منزل شدند. من دلم میخواست در حیاط کمی تنها باشم. علی در منزل نبود و به گفته خاله برای انجام دادن یکسری از کارهای شرکتی اش هنوز به منزل نیامده بود. داخل باغچه شدم .هنوز گل و گیاهی سبز نشده بود. فقط گلهای بنفشه ای که آقای رفیعی به مناسبت رسیدن بهار در باغچه کاشته بود با رنگهای زرد و بنفش و قرمز و نارنجی در باغچه خودنمایی می کرد. باغچه را دور زدم و به طرف تاب رفتم . و رو به گلها روی تاب نشستم و به آنها خیره شدم . با تکانهای ملایم تاب چشمانم رو بستم و به فکر فرو رفتم . از سفر او خیلی ناراحت بودم احساس میکردم طاقت دوری اش را ندارم و پیش خود فکر کردم چطور این ده روز را تحمل کنم. غرق در فکر خودم بودم به حدی که صدای ماشین او و حتی باز شدن در را با کلید نشنیدم . نمیدانم  در آن حال بودم که با شنیدن صدای سوت ملایمی چشمانم رو باز کردم و علی را روبرویم دیدم . در حالی که سرش را به یک طرف خم کرده بود با لبخند نگاهم می کرد از دیدن او با خوشحالی سلام کردم . پاسخ سلامم رو با بالا بردن ابرویش داد و گفت:فکر می کردم خوابیدی.
-فکر کردی منزلتان جایی برای خواب نداشت . خواب نبودم فقط فکر میکردم.
با لبخند چشمان زیبایش را به من دوخت و با شیفتگی گفت:عزیزم به چی فکر می کردی میتوانم امیدوار باشم که به من فکر می کردی؟
با افسردگی آهی کشیدم و گفتم:به تو و سفرت و اینکه چطور این چند روز را تحمل کنم .
دستی به موهایش کشید و گفت:یعنی سفر من اینقدر برای تو اهمیت دارد.
سر تکان دادم و گفتم:بیشتر از آنکه فکرش را بکنی.
با رضایت لبخند زد  و گفت:خوشحالم این را میشنوم .
وقتی من و علی با هم وارد منزل شدیم خاله با شیفتگی ما را نگاه میکرد . از طرز نگاهش فهمیدم حدسم درست بوده و خاله از جریان با خبر است ولی نمیتوانستم بفهمم چه کسی موضوع را به خاله گفته است. احتمال دادم مادر جریان را به او گفته چون از سارا و مهناز مطمئن بودم . خاله سیمین به طرف ما آمد و مرا محکم در آغوش گرفت و بوسید. علی خم شد و صورتش رو جلو اورد و با لحن شوخی گفت:

گفت:مامان فکر نمیکنی اشتباه گرفتی؟من بچه شما هستم نه سپیده.
خاله سیمین که صدایش از شادی می لرزید گفت:شما هر دو بچه های خوب و قشنگ من هستید.
علی کیفش رو به طرف من گرفت و گفت:سپیده کیف مرا به اتاقم ببر.
در حالی که کیفش را میگرفتم به شوخی گفتم:این دستور بود یا خواهش؟
با نگاه نافذی بدون ملاحظه خاله سیمین گفت:نه خواهش نه دستور بلکه وظیفه یک همسر خوب.
از لحن رک و صریحش جلوی خاله سیمین از خجالت سرخ شدم ، چشمانم رو بستم و با یک چرخ به طرف اتاق علی رفتم. در این فکر بودم که این صراحتش رو به او گوشزد کنم تا بار دیگر تکرار نشود. در اتاقش رو باز کردم و داخل شدم  کیف را روی میز تحریرش گذاشتم . میخواستم برگردم که خودش وارد اتاق شد و در را بست. با اعتراض گفتم:علی آقا مگر قرار نبود این موضوع مخفی بماند.
به تقلید از من گفت:نه که خودت به خاله جون نگفتی.
با قیافه حق به جانبی گفتم:من باید میگفتم چون …
او در ادامه حرف من گفت:چون یک دزد سر گردنه تو را از من می ربود.
نگاه موشکافانه ای به او انداختم و با تردید گفتم:مثل اینکه هر چیزی برای من اتفاق میافتد جنابعالی از آن باخبری؟
با خنده موذیانه ای گفت:مثل اینکه فراموش کردی من و خاله شیرین خیلی با هم صمیمی هستیم .
با چشمانی که از حیرت گرد شده بود گفتم:وای یعنی مامان … خدای من یعنی جاسوس مامانمه … من که باور نمیکنم .
-بی جهت شلوغش نکن. من خودم جریان نامزدی امان رو به خاله شیرین گفته بودم .
گیج شده بودم .البته میدانستم علی با مادر خیلی صمیمی است . ولی دیگر از این مسئله سر در نمی اوردم . با همان گیجی گفتم:
پیش از رفتن به پارک مادر در جریان بود.
با خنده گفت:بله نه تنها خاله شیرین بلکه آقا مهدی و پدر و مادر من هم در جریان بودند.
با حیرت گفتم:مثل اینکه فقط این وسط من رل احمق ها رو بازی می کردم.
با دیدن دلخوری من با حالت پوزش گفت:نه باور کن مهناز و سارا هم از قضیه خبر نداشتند.
-حالا چی؟
سرش رو تکون داد و گفت:هنوز هم نمیدانند مادر و پدر از قضیه باخبرند. چون در حال حاضر درست نیست خبر به گوش دایی حمید و سودابه خانم برسد چون از وقتی که سیلوش رفته هنوز خبری از او ندارند.
با تمسخر گفتم:علی نکند تو هم بروی و خودت رو گم و گور کنی.
در حالی که به طرف من می امد تا روبه رویم بایستد گفت:سیا به خاطر از دست دادن تو رفت ولی من تو را بدست آوردم . حالا باید خیلی احمق باشم که خوشبختی خودم رو از دست بدهم.
-از کجا مطمئنی که خوشبخت میشوی؟
با نگاهی که قلبم رو می لرزاند گفت:نمیدانم.
طاقت نگاهش رو نداشتم سرم رو پایین انداختم


او نیز به طرف میز رفت و کیفش رو برداشت و قفل آن را باز کرد. سپس به من گفت:عزیزم هدیه ای برایت گرفته ام امیدوارم آن را بپسندی.
در سکوت نگاهش کردم . از داخل کیفش یک بسته کادو پیچ شده بیرون آورد وقتی آن را به دستم میداد گفتم:علی فکر نمیکنی مرا بد عادت می کنی. حالا هر وقت تو را ببینم انتظار دارم هدیه ای به من بدهی. . بسته را گرفتم
-قابل شما را ندارد ولی این کادو به مناسبت روز تولد توست که ان موقع من در ایران نیستم .
از یادآوری تولدم که خودم هم آن را یادم نبود ذوق زده گفتم:وای چه خوب یادت مونده.
او با لبخند شیطنت آمیزی گفت:اختیار دارید خانم من از ده سالگی روزهای تولدت رو به خاطر داشتم و آن را میشمردم تا به موقع برای خواستگاری ات اقدام کنم.
و ادامه داد:ولی مثل اینکه یکی دیگر هم در این شمارش با من سهیم بوده و زودتر اقدام کرد.
سرم رو به زیر انداختم و مشغول باز کردن کادو شدم. روسری حریر بسیار زیبایی داخل آن بود و به همراه یک پاکت نامه .نامه رو روی میز گذاشتم تا سر فرصت آن را مطالعه کنم. ولی روسری رو لمس کردم .بسیار لطیف و خوش نقش بود. از سلیقه  عالیش در انتخاب روسری لذت بردم. با نگاه تشکر آمیزی گفتم:خیلی قشنگ است.متشکرم. سپس آن را روی سرم انداختم و گفتم:بهم میاد؟
جلو امد و گره روسری را بست و گفت:عالی است.
بخاطر اینکه فاصله او با من اینقدر کم بود یک قدم به عقب برداشتم.البته از او نمی ترسیدم چون به حدی پاک و مقید به اخلاق بود که با او احساس راحتی میکردم و میدانستم با عزت نفسی که دارد هیچ وقت کاری نمیکند که من معذب شوم. فکر میکنم او هم موقعیت مرا درک کرده بود چون به طرف تختش رفت وروی آن نشست. من نیز به طرف میز رفتم و به آن تیکه دادم و پرسیدم:علی در مدت سفر شرکت تعطیل است؟
به شوخی گفت:شرکت نه ولی آبدارخانه چرا. چون فقط من چای میخورم.
-به مدت چند روز؟
ابروهایش رو بالا برد و گفت:معلوم نیست تا موقعی که برگردم.
-مگر برای ده روز نمیروی؟
سرش رو تکان داد و گفت:بستگی به کارم دارد .
در حین حرف زدن چشمم به کیفش که باز بود افتاد و بلیت هواپیما رو دیدم .آن را برداشتم و به تاریخ رفتنش نگاه کردم. تاریخ فردا ساعت دو بامداد بود ولی تاریخ برگشت نداشت.
با تعجب پرسیدم:مگه بلیت دو سره نگرفتی؟
-چرا ولی تاریخ برگشت ندارد چون ممکن است کارم کمی طول بکشد و شاید هم زودتر تمام شود.
با ناراحتی گفتم:مگر امضای یک قرارداد تجارتی نیست یعنی برای یک امضا ده یا بیست روز معطلی؟
شانه هایش رو بالا انداخت و گفت:خوب دیگه.
بلیت رو سر جاش میگذاشتم که چشمم به ورقه ازمایش افتاد.

با کنجکاوی آن را برداشتم و به آن نگاه کردم و پرسیدم:علی برای چی ازمایش دادی؟
تمام نوشته ها به زبان انگلیسی بود و من چیزی از آن سر در نمی آوردم. به علی نگاه کردم که با لبخند مرا نگاه میکرد. و سرم را به علامت پرسش تکان دادم و گفتم:نگفتی؟
بلند شد و به طرف من آمد در حالی که صدایش رو بم میکرد با طنز گفت:برای یک مرض خطرناک… یک ویروس… یک شبح … ها ها ها…
ورقه را داخل کیفش انداختم و گفتم:جدی پرسیدم.
او هم جدی شد و گفت:برای تجدید گذرنامه احتیاج به ورقه سلامت داشتم همین.
در حالی که نامه او را از روی میز برمیداشتم گفتم:بهتر نیست بریم بیرون. میترسم مامان و خاله ناراحت شوند.
با خنده گفت:فکر نمیکنم ولی بریم…

آنقدر ساعت سریع دوازده شب شد که حد نداشت . آماده شده بودیم تا به موقع حرکت کنیم .دلم خیلی گرفته بود. موقع حرکت شد و ما  به طرف فرودگاه راه افتادیم. هرچقدر علی اصرار کرد برای بدرقه او خود را به زحمت نیندازیم، اما همه آماده رفتن شده بودیم. موقعی که همه به اتفاق به حیاط میرفتیم .علی با خنده گفت:”حالا همه فکر میکنند من چه شخصیت مهمی هستم.”
برای بدرقه علی جز مادربزرگ که به علت کهولت سن در منزل مانده بود مهمه به فرودگاه رفتیم.چهار ماشین علی را اسکورت میکرد .چون دایی سعید به تازگی رنوی دودی رنگی خریده بود. من و مهناز به همراه میلاد در ماشین دایی سعید نشسته بودیم. در این بین میلاد هم که هنوز در مرخصی بود با دایی سعید مسابقه لطیفه راه انداخته بودند .همه خوشحال بودند، ولی در دل من غوغایی بود . به قول مهناز بر خلاف رفتن سیاوش که همه گریه میکردند ، حالا همه میخندیدند و مثل این بود که برای تفریح و یا آوردن مسافر به فرودگاه میرفتند  ، نه برای بدرقه آن. وقتی به فرودگاه رسیدیم جالب بود ، چون فضای زیادی از محوطه آنجا را اشغال کرده بودیم. علی با وجودی که در خنده ها و گفتگوها شرکت میکرد  ولی گاهگاهی به جایی خیره میشد .میدانستم او هم از رفتن ناراحت است ولی بر احساسش بیشتر از من غلبه داشت .دایی سعید و میلاد از بس بقیه را میخنداندند ، اکثر مسافران و بدرقه کنندگان محو تماشای  جمعیت چند نفری ما شده بودند  که این همه آدم برای بدرقه یک نفر آمده اند. وقتی از بلند گو اعلام شد از مسافران پرواز شماره ی ششصد و پنجاه و شش به مقصد فرانکفورت تقاضا میشود هر چه سریعتر برای عملیات گمرکی  مراجعه کنند دیگر کنترل اعصابم دست خودم نبود.علی با دست دادن و روبوسی از تک تک افراد خداحافظی کرد . من کنار مهناز  ایستاده بودم  و میلاد و دایی سعید در طرف دیگرم ایستاده بودند.

پس از اینکه علی با مهناز دست داد و از او خداحافظی کرد  به طرف من آمد و دستش را برای  خداحافظی جلو آورد . در حالیکه دستم را در دستش میگذاشتم بی اختیار اشکم سرازیر شد . او با فشاری که به دستم وارد کرد مرا دلداری داد. سپس به طرف سارا رفت و او را در آغوش گرفت ، بعد هم با میلاد و سعید روبوسی کرد وو خیلی سریع بدون اینکه دیگر نگاهی به من بیندازد به طرف در خروجی رفت . خوشبختانه همه متوجه علی بودند و دیگر کسی به من توجه نداشت  .فقط میلاد متوجه من بود که گریه میکردم . آهسته زیر گوشم گفت:”نگران نباش انشاالله به زودی بر میگردد .” به او نگاه کردم .اثری از شوخی در نگاهش نبود. از همدردی و از اینکه سر به سرم نگذاشته بود خوشحال شدم و به رویش لبخند زدم  و سرم را به نشانه تشکر تکان دادم.
پس از رفتن او و اطمینان از پرواز هواپیما ، همانجا از بقیه خداحافظی کردیم . هرکس به طرف منزل خود راه افتاد .وقتی به خانه رسیدیم پس از شب بخیر گفتن  به پدر و مادر یکسره به اتاقم رفتم و گردنبند او را در دستم گرفتم و در رختخواب حسابی گریه کردم .
صبح از شدت سردرد و کسالت نتوانستم از رختخواب خارج شوم .بعد از ظهر با بی حالی در اتاق چرخ میخوردم که ناگهان به یاد نامه ای افتادم که پیش از رفتنش به من داده بود . از فراموشی خود حسابی عصبانی شدم  ولی به خود حق میدادم چون آنقدر افسرده بدم که حتی غذا خوردن هم یادم رفته بود  چه برسد به نامه . با شتاب به طرف مانتویی رفتم که شب گذشته پوشیده بودم و از جیب آن پاکت محتوی نامه را در آوردم و با عجله آن را بازکردم .نوشته بود :
سلام گرمی از اعماق قلبم تقدیم به عروس زیبایم
چند لحظه به کاغذ سفید خیر شده بودم و در ذهنم  در جستجوی کلمه هایی بودم که زیر نگاه زیبایت  بتواند گویای راز های درونم باشد . غم سفر و جدایی از تو چنان بر قلبم فشار می آورد که دلم میخواهد بنویسم ، حتی اگر شده از اینکه مثل پسرک نوجوانی  قلم به دست گرفته  و نامه عاشقانه مینویسم به من بخندی . حتی وسوسه شدم تا از کتاب شعر یکی از شاعران  نامدار چند بیتی بنویسم و آن را به اسم خود جعل کنم چون زبان و حتی قلمم را از توصیف راز قلبم عاجز میبینم .امشب کتاب حافظ را ورق میزدم  و حتی یک فال هم گرفتم . شعر را برایت مینویسم تو خود ان را تعبیر کن . هستی من ، سپیده ، سالها بود که دلم میخواست راز عشقم را با تو در میان بگذارم  ولی هربار ترس از قهر تو باعث میشد که در این کار عجله به خرج ندهم......


باور کن سالها بود  که سالگرد های تولدت را به یاد داشتم  تا به موقع تو را به باغ رویاهایم دعوت کنم  و عشق و امیدم را با تو تقسیم کنم . حال که به آرزوی دیرینم رسیدم  ، همراه با این هدیه ناقابل قلبم را هم به تو میسپارم .قلبی که با نگاه درخشان و زیبای  تو مثل کبوتری اسیر خود را به قفس سینه ام می کوبد تا راهی برای رهایی پیدا کند .
آنکه در آرزوی وصالت آرام و قرار ندارد            علی
فالی که دیشب از حافظ گرفتم این بود :
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل هوش مدار
کان تحمل که تو دیدیی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغان چمن همه مست شدند
موسم عاشقی و کار به دنیا آمد
بوی بهبود زاوضاع جهان میشنوم
شادی آور گل و باد صبا شاد آمد
از عر.س هنر از بخت شکایت منما
مجلس حسن بیارای که داماد آمد
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر مات که با حسن خداداد آمد
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
مطرب گفت از حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که زعهد طربم یاد آمد

وقتی نامه را خواندم آن را بوسیدم و کتاب گنجینه اسرارم که کتاب حافظ بود  باز کردم و نامه را تا کردم تا آن را در میان کتاب بگذارم .چشمم به نامه سیاوش افتاد .صفحه ی دیگری را باز کردم و در حالی که نامه علی را داخل آن میگذاشتم چشمم به ان بیت شعر افتاد :
هر روز به دلم باری دگر است
در دیده من زهجر خاری دگر است
من جهد همی کنم قضا میگوید
بیرون زکفایت تو کاری دگر است
در حالیکه در فکر معنی این شعر بودم  دیوان حافظ را بستم و در دل برای او دعا کردم .
از روزهای پس از رفتن علی چیزی نگویم بهتر است ، چون لحظه لحظه آن مانند سالی برایم گذشت . دو روز پس از رفتن او وقتی از مدرسه به خانه بر میگشتم  مادر گفت:” سیمین صبح زنگ زد و خبر سلامتی علی را داد و گفت به سپیده هم سلام برسان .”
از شنیدن خبر  سلامتی او خوشحال شدم  و وقتی برای تعویض لباس  به اتاقم رفتم ، نگاهی به تقویم انداختم و با خود گفتم  خدایا این روزها کی تمام میشود. هر روز به امید اینکه یک روز دیگر هم بگذرد بیدار میشدم  و تا شب سعی میکردم  سر خود را یکجوری گرم کنم  تا گذر کند زمان را احساس نکنم. هیچ وقت تا این اندازه منتظر سپری شدن عمرم نبودم . کم کم باید برای امتحانات معرفی حاضر میشدم .ولی اشتیاقی به درس خواندن نداشتم.
میترا هر روز بیشتر از من فاصله میگرفت  و من نیز چاره ای جز تحمل نداشتم . ده روز با همه سختی اش گذشت . ده روزی که فکر میکردم به قدر ده سال طول کشیده است .

خیلی دوست داشتم به منزل خاله زنگ بزنم و درباره ی بازگشت  علی بپرسم ولی حالاکه او جریان  نامزدی مارا میدانست رویم نشد این کار را  بکنم . چند بار هم خواستم به بهانه  دیگری به منزل خاله جون زنگ بزنم  ولی هربار که گوشی را بر میداشتم  بدون اینکه شماره بگیرم آن را سر جایش میگذاشتم. فکر میکنم مادر متوجه حال من بود چون شب همان روزی که  خیلی بی قرار بودم ، در حالیکه دور هم نشسته بودیم رو کرد به پدر و گفت : بهتر است به سیمین تلفن کنم و بپرسم از علی چه خبر دارد.”
پدر سرش را به علامت موافقت تکان داد و گفت:”خوب است، چون خیلی وقت است که دورهم جمع نشده ایم .دلم برای رضا و سیمین تنگ شده است .”
با خوشحالی زیادی که سعی میکردم آن را در چهره ام نشان ندهم  مشغول بازی با انگشتانم شدم  تا بر هیجانم مسلط شوم.  تمام حواسم را متمرکز تلفن کردم تا همه چیز را بشنوم .خیلی زود تماس برقرار شد و مادر با خاله جان  احوالپرسی کرد .احوالپرسی مادر به نظرم زیاد طول کشید ، دوست داشتم زودتر درباره ی علی بپرسد .ولی مثل اینکه خاله خود موضوع علی را مطرح کرده بود چون مادر فقط سرش را تکان میداد و گاهی خیلی کوتاه میگفت :”بله ، بله ، متوجه شدم…پس اینطور شده …خوب …”
از صحبتهای مادر نمیشد موضوع را فهمید .حسابی کلافه شده بودم و احساس دلشوره  زیادی  میکردم .مادر یک ربع و شاید بیشتر با خاله صحبت کرد  و در آخر هم گفت:”چشم، سلام میرسانم.” و بعد گوشی را گذاشت.
چشمم به دهان مادر بود تا حرفهای خاله را بازگو کند .
مادر خیلی خونسرد رو به پدر کرد و گفت:”سیمین سلام رساند و می  گفت چرا این طرف نمی آیید.”
“بله چند وقتی است که به آنها سر نزدیم .خوب درباره ی علی چه  میگفت ؟”
خیلی سعی کردم تا از جا نپرم و پدر را به خاطر پرسش به موقع اش نبوسم.
مادر گفت:” هیچ خبری نداشت. سیمین می گفت علی فقط همان روزهای اول که تلفن کرده و خبر سلامتی اش را داده دیگر زنگ نزده .سیمین هم نگران بود  چون شماره تلفن محل اقامت علی را نداشت تا خودش تماس بگیرد .”
پدر و مادر بازهم  صحبت کردند ولی من دیگر چیزی نمیشنیدم  و در این فکر بودم که او کجاست و چرا تا به حال تصمیم  تماس نگرفته .
خوشبختانه امتحانات معرفی شده بود و دیگر مجال  فکر کردن نداشتم .هر روز امتحان داشتم و گذر روزها را نمیفهمیدم .
حدود بیست و پنج روز بود که علی رفته بود .خاله سیمین  یکبار تلفن کرد و گفت که علی تلفن کرده و اطلاع داده که کارش تا مدتی طول میکشد و گفته نگران نباشیم. پس از امتحانات معرفی یک هفته تعطیل بودیم تا برای امتحانات خرداد خود را حاضر کنیم.

دیگر دوری از او مثل اوایل رفتنش برایم سخت نبود  ولی به هر حال انتظار چیزی نیست که بتوان آن را ندیده گرفت . فقط زمانی که منتظر هستیم میفهمیم که انتظار چه قدر کشنده است  . آن هفته هم با تمام تلخ کامی هایش گذشت .در نخستین روزهای خرداد همراه  با دلشوره امتحان نگران دیر کردن علی  هم بودم چون  حدود چهل روزی بود که او را ندیده  بودم.  کم کم امتحانات را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم و هر وقت که به خانه بر میگشتم  منتظر بودم تا مادر خبر  بازگشت علی را بدهد .خیلی دلم میخواست مثل دفعه پیش که برای بدرقه اش به فرودگاه رفتیم ، این بار برای استقبال از او برویم .هفته آخر امتحاناتم بود و من در حال حاضر کردن درسهایم بودم که تلفن زنگ زد .وقتی مادرگوشی را برداشت با خوشحالی گفت :”به به ، به سلامتی کی ؟ چطور بدون خبر ؟”
از طرز صحبت مادر وجودم پر از هیجان شد و بدون ملاحظه به هال دویدم وپیش مادر ایستادم و چشم به دهان او دوختم .مادر با خوشحالی با خاله سیمین  صحبت میکرد ، وقتی پس از خداحافظی گوشی را گذاشت  با خنده گفت :”عاقبت علی آقا تشریف آوردند .”
از هیجان لبم را به دندان گرفتم و گفتم:”جدی، پس چرا از پیش خبر نداده.”
“نمیدانم، شاید نمیخواسته کسی را به زحمت بیندازد ، در ضمن ممکن  است ملاحظه امتحانات تو را هم کرده باشد.” سپس در حالیکه دستش را روی بازویم  میگذاشت گفت:”خیلی خوشحالی نه ؟”
با خونسردی مصنوعی گفتم :”البته برایم فرقی نمیکند.”

مادر با خنده گفت:”ای شیطون…خوشحالی از چشمانت پیداست.”
با حال خوبی به سراغ درسهایم رفتم. به کتاب نگاه میکردم ولی در عالم دیگری سیر میکردم .فکر دیدارش چنان مرا مشغول کرده بود که سر از پا نمیشناختم .
شب وقتی پدر از آمدن علی با خبر شد به مادر پیشنهاد کرد که سری به منزل آنان بزنیم .عاشقانه به پدر نگاه کرده که همیشه حرف دل مرا میزد. مادر به ساعت نگاه کرد و گفت:برای رفتن وقت مناسبی نیست ، چون سپیده فردا امتحان دارد و باید زودتر بخوابد .فردا شب با سیمین قرار میگذارم و میگویم حمید و سودابه را هم دعوت کند…”
از اینکه باید شب دیگری هم منتظر بمانم با دلخوری به تلویزیون خیره شدم.
روز بعد، پس از اینکه امتحانم را دادم با شوق زیادی به خانه بر گشتم. مادر برای خرید بیرون رفته بود .از فرصت استفاده کردم و به اتاقم رفتم تا لباسی که مناسب شب باشد انتخاب کنم .پس از اینکه حسابی  کمدم را به هم ریختم  دست آخر بلوز و دامن شکلاتی رنگ را مناسب این مهمانی تشخیص دادم .آنقدر سرگرم ریخت و پاش بودم  که متوجه ورود مادر نشدم.

وقتی مادر پس از در زدن وارد اتاقم شد از دیدن آن همه لباسی که روی زمین پخش شده بود با تعجب گفت:”سپیده چکار میکنی؟
با دیدن مادر با خنده گفتم:”داشتم کمدم را تمیز میکردم.
مادر با تعجب گفت:”یعنی اینقدر وقت داری ؟” و بعد هم بیرون رفت.
من نیز فوری کمدم را جمع و جور کردم و به حمام رفتم. آن روز تا عصر کارم شده بود یا با موهایم ور بروم  ویا لباس و مانتویم را اتو کنم. با اینکه سه تا از امتحاناتم هنوز باقی مانده بود  ولی احساس میکردم دیگر نگران نیستم و تا موقعی که راه بیفتیم صدبار خودم را بر انداز کردم تا زیباتر از همیشه باشم. موقع رفتن هم دور از چشم مادر مداد آرایش او را برداشتم و با آن خطی توی چشمم کشیدم و با رژ صورتی او گونه هایم را رنگ کردم. آنقدر از دیدن علی هیجان زده بودم  که فکر میکردم با دیدن او سکته میکنم  و آن وقت از خدا خواستم که اینطور نشود. از طرفی از دیدن مهناز که حدود یک ماهی میشد که از او خبر نداشتم خیلی خوشحال بودم. همینطور از دیدن مادر بزرگ و بقیه… .
وقتی به منزل آنان رسیدیم پاترول دایی حمید و ماشین محسن و همینطور رنوی دایی سعید را دیدم که کنار در پارک شده بودند. وقتی در باز شد آنقدر صبر کردم  تا پس از پدر و مادر داخل منزل شوم. وقتی هم وارد منزل شدیم من آخر از همه داخل شدم  همه حاضران برای استقبال از ما بلند شده بودند.
من هم هول هولکی با همه سلام و احوالپرسی کردم. با دیدن مادربزرگ به طرف او رفتم و او را در آغوش گرفتم .در این موقع او را دیدم که با پدر دست میداد.  آنقدر هیجان زده بودم که باز مادر بزرگ را بغل کردم و او را تند تند بوسیدم .علی به طرف من آمد و در حالیکه دستش را به طرفم دراز میکرد حالم را پرسید .وقتی دستم را جلو بردم تا با او دست بدهم  با برخورد دستم به دستش  لرزشی در وجودم احساس کردم.  ولی او خیلی معمولی با من صحبت میکرد به طوری که  یک لحظه شک کردم  او همان علی باشد.با حیرت به او نگاه کردم. همان شیفتگی در چشمان زیبایش پیدا بود  و من فکر میکردم  ملاحظه بودن دیگران را میکرد .تا وقتی که منزل خاله بودیم  علی پهلوی دایی سعید و محسن و دیگران بود  و من نتوانستم حتی یک کلام با او صحبت کنم.  حتی فکر میکنم موفق نشدم درست و حسابی نگاهش کنم. خبر های جدیدی هم بود. عاقبت دایی سعید رضایت داده بود تا ازدواج کند  و این خانم خوشبخت دوست مهناز  و یا بهتر بگویم همسایه آنان بود. خاله پروین از محسنات و زیبایی او خیلی تعریف میکرد . در حالیکه به صحبتشان گوش میکردم  به گوشه ای خیره شده بودم و در فکر فرو رفته بودم.


خاله پروین در تعریف از زهرا گفت :” چشمان او  مانند سپیده خودمان است.” با بردن نام من همه به طرفم برگشتند  و من که با شنیدن نامم به خود آمده بودم با گیجی گفتم:” بله؟ با من بودید ؟”
خاله حرفش را تکرار کرد .با لبخند به دایی سعید نگاه کردم و گفتم:” یعنی میپسندی .”
دایی با خنده گفت:” اگر اخلاقش هم مثل تو باشد صد در صد عالیه.”
خاله پروین گفت:” اما اخلاقش مثل سپیده نیست. زهرا خیلی کم روست…”
دایی ابروهایش را بالا برد و به سودابه نگاه کرد . در چهره اش خواندم که به چه فکر میکند . یک سودابه دیگر … .
به زندایی سودابه نگاه کردم .با لبخند کمرنگی به صحبت های جمع گوش میکرد . ناخودآگاه به یاد سیاوش افتادم . به مهناز که پهلوی من نشسته بود اشاره کردم  و او سرش را جلو آورد .آهسته پرسیدم:”راستی از سیاوش چ خبر ؟”
مهناز آهی کشید و گفت:چند وقت پیش تلفن زده بود  ، البته از خودش چیزی نگفته فقط خبر سلامتی اش را داده.”
سرم را تکان دادم و گفتم:”خیالم راحت شد.”
به علی نگاه کردم. حسابی مشغول صحبت با دایی سعید و محسن بود .به یاد روزی افتادم که قرار بود به سفر برود ، آن روز آن همه شوق داشت  ولی حالا مثل غریبه ای رفتار میکرد . از اینکه  در این مدت آنقدر روزگار را به خودم سخت گرفته بودم متاسف شدم و در ذهنم به یاد قطعه شعری افتادم که چند روز پیش در دفتر عقاید یکی از دوستانم خوانده بودم
این درست نیست که میگویند دل به دل راه دارد
دل من غرقه به خون است دل او خبر ندارد .
پس از شام خانمها با هم گرم صحبت شدند  و آقایان هم مشغول بازی شطرنج  و صحبت درباره ی مسائل گوناگون بودند  که من و مهناز و سارا به اتاق او رفتیم  .سارا آهسته و خصوصی گفت که برای دادن آزمایش به آزمایشگاه رفته و خود احتمال میداد که باردار باشد .از شنیدن این خبر من و مهناز از خوشحالی به رقص در آمدیم .سارا با التماس از ما خواست تا موقعی که موضوع قطعی نشده جایی درز پیدا نکند .سپس رو به مهناز کرد و گفت:” به سپیده گفتی چند وقت دیگر …
مهناز با سر اشاره کرد و گفت:”هنوز نه .”
با کنجکاوی گفتم:”موضوع چیه .”
“البته هنوز معلوم نیست .ولی شاید اول تیر ماه مراسم نامزدی من و رضا باشد.”
با حیرت گفتم:”راست میگویی ؟”
سر تکان داد .
“عاقبت رضا را قبول کردی ؟ دوست محسن چه شد ؟ مگر او چند دفعه برای خواستگاری نیامده بود ؟”
“چرا ولی شرایط ما به هم جور در نمی آمد . در ضمن حدود دوازده سال هم تفاوت سنی داشتیم.”
با خنده شیطنت آمیزی گفتم:بهانه نیاور ، چرا نمیگویی که از رضا بیشتر خوشت آمده بود.”
مهناز خندید و گوشم را گرفت .

من و سارا از تصور عروسی مهناز و دایی سعید کلی ذوق کردیم. در این حین سارا گفت :”راستی قرار شده مادر با دایی حمید صحبت کند  و از او اجازه بگیرد تا برای خواستگاری از تو اقدام کند. حالا که علی برگشته پس سه عروسی در پیش داریم.”
در حال خنده و صحبت بودیم که خاله مارا به اتاق پذیرایی صدا کرد .وقتی آنجا رفتیم کلی بسته کادویی روی میز بود که خاله گفت:”سوغاتی هاییست که علی آورده .” سپس خود او یکی یکی  آنها را به دست صاحبانش داد. وقتی کادویم را گفتم تشکر کردم و او با لبخند پاسخ داد :”قابل شما را ندارد.”
با دیدن لبخندش با خود گفتم حالا شد همان علی خودم. کادو را باز کردم . از دیدن بلوز زیبایی که به رنگ لیمویی و بسیار زیبا بود خیلی خوشحال شدم. بلوز به قدری لطیف بود که برای پوشیدن آن وسوسه شدم  .برای مهناز و سارا  هم لوزی شبیه بلوز من آورده بود  با این تفاوت که رنگ بلوز سارا صورتی  و رنگ بلوز مهناز بنفش بود .سلیقه فوق العاده ای داشت چون صورتی رنگی بود که فوق العاده به سارا می آمد و بنفش هم به پوست سبزه  مهناز برازنده بود و او را خیلی ملوس میکرد . شاید هم به نظر علی لیمویی به پوست  من می آمد که آن را برایم انتخاب کرده بود .برای خانم ها روسری های حریر بسیار زیبایی به همراه یک عطر آورده بود و برای آقایان هم ادکلن آورده بود .هرکس سوغاتش را میگرفت با خوشحالی آن را میپسندید .علی حتی برای میلاد هم هدیه آورده بود .باز ما سه نفر به اتاق سارا رفتیم تا بلوزهایمان را امتحان کنیم .وقتی بلوز را پوشیدم از دیدن  آن ذوق زده شده بودم .رنگ لیمویی خیلی به پوستم می آمد و از حسن تشخیص علی خیلی خوشم آمد .

بلوز یقه باز و آستین کوتاهی داشت. یقه باز آن سپیدی گردنم را به نمایش گذاشته بود و برق زنجیر هدیه علی آن را زیباتر نشان میداد و کوتاهی آستین آن تا بالای بازوانم بود.
سارا با جیغ کوتاهی گفت:وای صبر کن علی رو بگویم بیاید و تو را ببیند.
ابروهایم رو بالا بردم و گفتم:فقط همین کارت مونده
-مگر یک نظر حلال نیست.تازه او حق دارد بداند همسرش چه تیپی دارد.
در حالی که بلوز رو در میآوردم گفتم:ببخشید باید بدانی که فقط هنداوانه رو به شرط چاقو میخرند. و بعد خندیدم و به سارا گفتم:تا لباست را بپوشی به محسن میگویم بیاید تو را ببیند.
وقتی سارا لباسش را پوشید فوق العاده زیبا شده بود. بلوز به مهناز هم می آمد و او را خیلی نازتر از پیش نمایش میداد. با آهی گفتم :جای رضا خالی است که تو را ببیند و ضعف کند.
او با لبخندی ضربه ای به پشتم زد و پس از اینکه لباسش رو عوض کرد به اتاق پذیرایی رفتیم.

مادر گفت:پس چرا لباسهایتان رو نپوشیدید؟با خنده گفتم:پوشیدیم خیلی قشنگ بود. مادر گفت:خوب می آمدید تا ما هم آن را ببینیم. رویم نشد بگویم لباسش یقه باز و چسبان است. سارا لباس رو پوشیده اگر دوست دارید بروید و آن را ببینید
محسن اول از همه بلند شد و تا به اتاق سارا برود. وقتی از جلوی ما رد میشد به شوخی گفتم:آقا محسن مواظب باشید چشمانتان ضعیف نشود.
با حیرت به من نگاه کرد وقتی دید موذیانه لبخند میزنم فهمید با او شوخی کرده ام. با لبخند سرش رو تکان داد و گفت:باشه بعد تلافی میکنم.
و بیرون رفت. پس از چند دقیقه که کمی هم به طول انجامید وقتی محسن برگشت مادر و خاله پروین بلند شدند تا بروند و لباس سارا رو ببینند.
با خنده گفتم:نوبت را رعایت کنید موزه تا چند دقیقه دیگر تعطیل میشود.
وقتی سارا به اتاق پذیرایی امد با ذوق و شوق به طرف علی رفت و او را بوسید و از او تشکر کرد و سپس  به ما گفت:شما هم میتوانید از علی تشکر کنید.
از شوخی او خندیدم. سارا ما رو وادار کرد باز هم از او تشکر کنیم. من و مهناز هم مانند زنان ژاپنی دست به سینه تند تند خم و راست میشیدم و تشکر میکردیم. سارا و بقیه از کار من و مهناز از خنده ریسه رفته بودند.
ساعت حدود دوازده شب بود که بلند شدیم تا به منزل مراجعت کنیم.
محسن گفت:راستی تا فراموش نکردم عمه جان برای تابستان همه را به ویلایشان در نوشهر دعوت کرده و پدر هم تایید کرده که افتخار رفتن به آنجا را به ما بدهید.
همگی از پیشنهاد او استقبال کردند و قرار شد در یک فرصت مناسب همه با هم به آنجا برویم.
وقتی به خانه رسیدم هدیه او را از کیفم در اوردم و آن را در کمد لباسهایم گذاشتم ولی از اینکه فرصت نکرده بودم حتی چند کلمه با او صحبت کنم خیلی حالم گرفته بود و پیش خودم گفتم خیلی اخلاقش عوض شده حتی موقع برگشتن توجه زیادی به من نکرد. از تصور اینکه شاید با دیدن دخترهای رنگ و وارنگ آلمانی حواسش پرت شده دندانهایم را از خشم به هم فشردم. پس از چند لحظه از فکرهای حسودانه خود لبخند زدم و به یاد حرف مهناز افتادم که پیش از سفر سیاوش گفت میترسم برود کانادا و مرا فراموش کند. آن موقع من او را دلداری دادم و حالا خودم درست همین فکر را کردم. با این تفاوت که اینجا کسی نبود تا مرا دلداری دهد. وقتی برای خوابیدن آماده میشدم با خودم گفتم لابد این چند وقت دوری باعث شده تا با من کمی رودرباستی پیدا کند. زمان همه چیز را درست میکند و با این فکر به رختخواب رفتم و خیلی زود خوابم برد.
عاقبت چند امتحان آخر هم سپری شد . در این مدت منتظر بودم علی به منزلمان تلفن بزند.

با اینکه مادر برای روز جمعه همه را دعوت کرده بود ولی او برای مهمانی نیامد. به یاد روزی افتادم که سیاوش به خواستگاری من آمده بود ولی او کار را بهانه قرار داد و به منزل ما نیامد. خیلی ناراحت بودم و در فکر بودم که حالا بهانه اش چیست؟ از حرص حوصله انجام کاری را نداشتم در یک فرصت مناسب به سارا گفتم:پس چرا علی نیامد؟ سارا با نارحتی گفت:برای کاری به شمال رفته است. و به بهانه حرف زدن با مهناز دنباله حرف را نگرفت.
غروب جمعه که همه رفتند. مادر مشغول جمع و جور کردن شد و من نیز پس از اینکه کارم تمام شد روزنامه ای رو برداشتم و روی مبل راحتی نشستم و وانمود کردم مشغول خواندن روزنامه هستم ولی در حقیقت میخواستم فرصتی برای فکر کردن داشته باشم. از کار علی سر در نمی آوردم چون میتوانست کارش را به روز دیگری بیندازد و به مهمانی بیاید. پیش خود گفتم فکر کرده من برای تلفن کردن پیش قدم میشوم. اگر اینطور است کور خوانده ، آنقدر تلفن نمیکنم که به التماس بیفتد و دندانهایم رو با خشم به هم فشردم.

روزهای بلند و خسته کننده تابستان شروع شد . آخر خرداد برای گرفتن کارنامه ام به همراه مادر به مدرسه مراجعه کردم. خانم کریمی و میترا را در مدرسه دیدم. مادر با دیدن خانم کریمی به طرف او رفت . خانم کریمی هم با دیدن مادر با احوالپرسی گرمی مشغول صحبت با او شد. سپس مرا بوسید. من و میترا با بوسیدن یکدیگر کدورت گذشته را فراموش کردیم. هنوز برای گرفتن کارنامه خیلی زود بود. در حالی که هر دو یمان مادرهایمان را به حال خود گذاشتیم در حیاط مدرسه مشغول قدم زدن شدیم.میترا از رفتار خود پوزش خواست و من نیز به او گفتم که از او هیچ ناراحتی ندارم . میترا دلیل ناراحتیش رو به خاطر گوشه گیر شدن و عصبی شدن امیر به خاطر شنیدن خبر نامزدی من اعلام کرد. من سوگند خوردم که برنامه نامزدی ام آنقدر پیش بینی نشده بود که خودم هم تا چند لحظه پیش از آن خبر نداشتم. میترا هم توضیح داد که پس از کلی بحث و اصرار عاقبت امیر را راضی به ازدواج با دختر یکی از همسایه های  خاله اش کرده اند و من برای امیر آرزوی خوشبختی کردم.آنقدر گرم صحبت بودیم که گذشت زمان رو متوجه نشدیم.میترا از من پرسید:خوب حالا کی عروسی میکنی؟خندیدم و رویم نشد تا بگویم من هنوز به طور رسمی نامزد نکرده ام فقط گفتم:معلوم نیست. انشالله اگر خبری شد تو را هم دعوت میکنم. با صدای مادر برگشتم و او اشاره کرد که دفتر باز شده. با عجله به طرف ساختمان دویدیم. وقتی کارنامه ام رو گرفتم از خوشحالی گریه ام گرفت.

با توجه به روحیه بدی که در طول امتحانات داشتم توانسته بودم با موفقیت آنها رو پشت سر بگذارم. میترا نیز قبول شده بود. من و او همدیگر را در آغوش گرفتیم و کلی خوشحالی کردیم. وقتی برای آخرین بار به حیاط مدرسه رفتیم ناگهان از خوشحالی خود پشیمان شدم. بغضی گلویم را گرفت. به میترا گفتم:چهار سال از بهترین سالهای زندگیم رو در اینجا گذراندم. چقدر زود گذشتم.او هم مانند من به حیاط خیره شد و هر دو با هم به سکوی جلوی صف و جایگاه قرار همیشگی امان نگاه کردیم.سپس با صدای خانم کریمی که میترا رو برای رفتن صدا میزد با تاسف به طرف در حیاط مدرسه رفتیم و چادر برزنتی جلوی در را لمس کردیم. زیر لب گفتم:خداحافظ مدرسه عزیز من …و برای آخرین بار مسیری را که چهار سال به جز این اواخر با هم طی میکردیم رو به همراه مادر و خانم کریمی طی کردیم. زمانیکه از هم جدا شدیم به همدیگر قول دادیم همیشه با هم دوست باشیم و زود به زود همدیگر را ببینیم. من و مادر سر راه منزل به یک شیرینی فروشی رفتیم . جعبه ای شیرینی به مناسبت قبولی ام خریدم و به خانه بردیم. و شب به همراه پدر سه نفری قبولی ام را جشن گرفتیم. از طرف پدر و مادر یک دستبند به عنوان هدیه قبولی گرفتم. حالا دیگر دیپلمه به حساب می آمدم. به سفارش پدر قرار شد برای آینده خود به طور جدی فکر کنم و تصمیم بگیرم. البته میخواستم به ذهنم کمی استراحت بهم و برنامه خاصی در نظرم نبود. همان شب مادر خبر قبولی ام رابه خاله سیمین و مادربزرگ و دایی حمید رساندچند روز بعد برای خرید و سر زدن به یکی از دوستانم از منزل خارج شدم . وقتی برگشتم با کلید خودم در خانه رو باز کردم. پشت در منزل متوجه یک جفت کفش نااشنا شدم.با تک زنگی وارد هال شدم و از دیدن خاله سیمین ذوق زده به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. خاله زیاد سر حال نبودو پلکهایش قرمز بود. با ناراحتی گفتم:خاله جون خدا بد نده مریض هستید؟با صدای آرام و مهربانش گفت:نه عزیزم کمی کسالت دارم از پاسخ های کوتاهش فهمیدم حوصله حرف زدن ندارد و برای اینکه مزاحمش نباشم به اتاق خودم رفتم و او را با مادر تنها گذاشتم.وقتی خواستم برای خوردن یک لیوان آب به آشپزخانه بروم با باز شدن در اتاقم صحبت های خاله قطع شد.راستش خیلی ناراحت شدم. فکر نمیکردم که برای خاله اینقدر غریبه باشم که بخواهد صحبتهایش رو از من پنهان کند.وقتی یک لیوان آب برداشتم به اتاقم رفتم و دیگر بیرون نیامدم. تا موقعی که خاله مرا صدا کرد تا برای رفتن از من خداحافظی کند. با رفتن او به مادر نگاه کردم و منتظر شدم تا در مورد خاله برایم توضیح دهد

اما وقتی مامان بی توجه به من به آشپزخانه رفت فهمیدم که انتظارم بی فایده است و از مادرم چیزی نخواهم شنید.سعی کردم این موضوع را فراموش کنم و خودم رو اینطور قانع کردم که شاید خاله با آقای رفیعی مشکل پیدا کرده. با اینکه میدانستم این فرضیه محال است چون خاله و آقای رفیعی هر دو آدمهای منطقی و صبوری بودند و در جوانی با هم مشکل نداشتند چه برسد به حالا که داماد و به اصطلاح عروس دارند. باز فکر کردم شاید محسن و سارا حرفشان شده است که این به واقعیت بیشتر نزدیک بود هر چند با اخلاقی که محسن داشت این موضوع نیز بعید به نظر میرسید. آنقدر فکر کردم که آخر از فلسفه بافی حرصم گرفت و به خودم نهیب زدم که به تو چه ربطی دارد فضول و به دنبال کار خودم رفتم. ولی دست و دلم به کار نمیرفت و هر کار می کردم که خودم راقانع کنم نشد. با تردید پیش مادر رفتم و گفتم:مادر چرا خاله ناراحت بود؟مادر آهی کشید و مشغول درست کردن غذا شد. باز پرسیدم:نمیخواهید به من جواب بدهید؟سرش رو تکان داد و گفت:چیز مهمی نیست بعداً برایت میگویم.حال مادر جوری نبود که بخواهم اصرار کنم. با ناراحتی بیرون رفتم و تلویزیون رو روشن کردم و به تماشا کردن آن مشغول شدم . شب ناراحتی مامان به بابا هم منتقل شد .چون هیچ کدام حوصله نداشتند و من حیران از این وضعیت سکوت کردم تا خود مادر موضوع رو برایم روشن کند.
حدود سه هفته بود که علی از مسافرت برگشته بود و جای تعجب داشت که نه سری به من میزد و نه تلفن میکرد. کم کم به این فکر افتادم شاید اتفاقی افتاده باشد. هیچ خبری از او نداشتم . مادر هم سکوت کرده بود و کلمه ای حرف نمیزد خیلی دوست داشتم مهناز را ببینم چون میدانستم او از همه چیز خبر دارد. از مادر شنیده بودم که مهناز و رضا برای آزمایشهای پیش از ازدواج رفته اند و منتظر پاسخ آن هستند. نمیدانستم تا حالا پاسخ گرفته اند یا نه؟ ولی اگر خبری شده بود مادر اطلاع داشت.به تازگی شروع کرده بودم به تمرین خط.دو روز پس از آن ماجرای آمدن خاله پس از شام در اتاقم مشغول تمرین خط بودم که مادر صدایم کرد . در جوهر را بستم و به طرف آشپزخانه رفتم. پدر و مادر روی صندلی پشت میز آشپرخانه نشسته بودند. وقتی وارد شدم لبخندی به پدر زدم و رو به مادر کردم و گفتم:بفرمایید بنده درخدمتم سرکار خانم شیرین فروغی .با لبخند کم رنگی گفت:سپیده بنشین خبرهایی برایت دارم صندلی کنار دست پدر را بیرون کشیدم و روی آن نشستم. -اول از همه جمعه همین هفته برای دایی سعید میرویم خواستگاری.با خوشحالی گفتم:یعنی دیگر قطعی شد؟-بله و همان شب مراسم نامزدی اشان رو برگزار میکنیم.

چشمانم از خوشحالی برق زد و گفتم:خیلی خوب میشود. مادر ادامه داد:و یک خبر دیگر….با اشتیاق نگاهش کردم و او گفت:مهناز هم چند وقت دیگر به خانه بخت میرود. جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:وای چه خوب دو تا عروسی. و از خوشحالی دستهایم رو به هم زدم.مادر در حالی که با تردید به پدر نگاه میکرد گفت:و اما یک خبر دیگر هم دارم به پدر نگاه کردم و او با تکان دادن سر مادر رو تشویق به گفتن کرد. دستهایم رو به هم جفت کردم و گفتم:خوب.مادر شمرده و آهسته گفت:در ضمن علی هم….و بعد به من خیره شد.به نشانه نفهمیدن گردن کج کردم و پرسیدم:علی هم چی؟مادر با صدای من به خود آمد و گفت:سپیده علی هم نامزد کرده.خنده ام گرفته بود.پیش خودم گفتم مادر عجب وقتی را برای شوخی کردن گیر آورده.آن هم جلوی پدر. با حالت شوخی به مادر نگاه کردم و گفتم:خوب به سلامتی نامزد علی چه کسی هست؟مادر به پدر نگاهی کرد و آهسته گفت:راحله مرادی .همان خانم منشی ای که شب عروسی سارا آمده بود.لحظه ای که کلمه منشی از دهان مادر بیرون آمد متوجه شدم که شوخی نمیکند و صحنه ای که علی برای رساندن منشی اش مادر و پدرش را رها کرده بود و به یاد اوردم. بی اختیار از جا بلند شدم و دوباره نشستم. حالا دیگر طفره رفتن سارا و حرف نزدن درباره علی و همچنین کم محلی او و حتی ناراحتی خاله سیمین زمانی که به منزل ما آمده بود همه برایم روشن شد. همچنین دلیل نیامدن علی به مهمانی منزل ما برایم معلوم شد. پس این موضوع در بین بود ولی آخه چرا؟ خیلی ملاحظه کردم تا جلوی پدر نگویم ولی علی که نامزد داشت؟ پس من که بودم؟پس این گردنبند چیست؟حرف مادر آرام آرام مانند دارویی که وارد بدنم شود اثر کرد و تازه متوجه  حرف مادر شدم…علی نامزد کرده… راحله. دوست داشتم بلند شوم و به اتاقم بروم ولی فکر  میکردم وزنه سنگینی به پاهایم آویزان کرده اند.دوست نداشتم پدر و مادر را ناراحت کنم. ولی حالا دیگر نمیتوانستم نقش بازی کنم. گره ی بغضی که گلویم را میفشرد آرام آرام باز شد و بی اختیار اشک از چشمانم فرو ریخت. سرم را زیر انداختم تا پدر اشکهایم را نبیند. اما پدر که طاقت دیدن اشکهایم رو نداشت با ناراحتی بلند شد و در حالی که با عصبانیت دندانهای رو به هم میفشرد با عصبانیتی که هیچ گاه در طول مدت زندگی ام از او ندیده بودم با پرخاش به مادرگفت:حقش بود گردنش را میشکستم. من احمق رو بگو که اختیار زندگی ام را به دست چند جوان داده ام. سپس با عصبانیت آشپزخانه رو ترک کرداز اینکه باعث شده بودم پدر به خاطر من بر سر مادر فریاد بکشد از خودم متنفر شدم. مادر سرش رو زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت.

دلم برایش سوخت زیرا او هیچ تقصیری نداشت. بلند شدم و روی موهای زیبایش بوسه ای زدم و با تمام وجود سعی کردم گریه ام رو کنترل کنم. مادر سر بلند کرد . با اینکه فوق العاده ناراحت بودسعی کرد تا گریه نکند  و فشاری که به خود می آورد باعث شده بود رنگش مثل گچ سفید شود. از دیدن حال او نگران سلامتی اش شدم.با التماس گفتم:مامان تو رو به خدا. خواهش میکنم خودت رو ناراحت نکن.غلط کردم. من اصلاً علی را دوست نداشتم. فقط… مامان تو رو خدا …با صدای من پدر که در هال نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود سرش رو بلند کرد و با دیدن وضعیت مادر به سرعت به آشپزخانه برگشت و در حالی که صندلی را کنار میکشید جلوی پای او نشست . دستان مادر را گرفت و با لحن مهربانی گفت:شیرین عزیزم مرا ببخش. باور کن نمیخواستم ناراحتت کنم.من با عجله لیوان آبی از شیر گرفتم ریختم و در یخچال به دنبال قرص قلب مادر گشتم. وقتی آن را جلوی مادر گرفتم دستم رو رد کرد و با بغض گفت:حالم خوب است. سپیده عروسک من مقصر بودم مرا ببخش.دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:مامان باور کن جز تو و پدر کسی را دوست ندارم فقط و فقط تو و پدر.مادر بغضش ترکید و شروع به گریستن کرد. پدر با صدای آرامی او را دلداری میداد من نیز صورت او را میبوسیدم و سوگند میخوردم که از شنیدن این موضوع ناراحت نیستم البته سوگندی به دروغ.وقتی مادر آرام شد از ترس ناراحتی مادر تا شب که به رختخواب نرفته بودم نشان دادم خیلی راحت مسئله را قبول کردم و مثل همیشه عادی رفتار کردم. ولی همین که پایم به رختخواب رسید پتو را روی سرم کشیدم و بالش را جلوی دهانم گرفتم و از ته قلب گریستم.تا موقعی که احساس کردم کمی سبک شده ام بلند شدم. آهسته بلند شدم و به طرف کتابخانه ام رفتم و نامه علی را از میان کتاب حافظ بیرون کشیدم و زیر نور شب خواب بار دیگر آن را خواندم. سر در نمی آوردم اگر قرار بود مرا بازیچه قرار بدهد پس این نامه پر شور و اشتیاق چه میگفت؟ در لا به لای حروف نامه اش اثری از دروغ و ریا نبود.دلم آرام نداشت ، در فکر به دنبال پاسخ میگشتم تا کار او را توجیه کنم. عاقبت به این نتیجه رسیدم کار او بدون دلیل نبوده و لابد دلیل خاصی وجود داشته که او این کار رو کرده است. تا نزدیکی صبح بیدار بودم تا در فکرم دلیلی برای کارش پیدا کنم ولی عقلم به جایی قد نمیداد. وقتی سپیده صبح را دیدم کم کم چشمانم سنگین شد.ساعت نه صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم. وقتی برای شستن صورتم به دستشویی رفتم، در آینه خودم را نشناختم. چشمانم به شدت پف کرده و رگه های قرمزی در آن دیده میشد

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ywhduc چیست?