امانت عشق 7 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 7


به طوری که نمیتوانستم چشمانم رو باز کنم. از ترس اینکه مادر با چهره ی باد کرده من روبرو نشود به دو رفتم و مقداری یخ از یخچال برداشتم و به سرعت به رختخواب برگشتم و چشمانم را کمپرس کردم. حدود یک ربعی مشغول بودم و به طوری که تمام موهای سر و بالشم خیس شده بود.بلند شدم و خودم رو دوباره در آینه نگاه کردم. وضعیت چشمانم بهتر شده بود. با خود عهد کردم که دیگر جلوی مادر گریه نکنم. چند بار به خود تلقین کردم که ناراحت نیستم و بعد مثل همیشه در حالی که وانمود به خمیازه کشیدن میکردم بیرون رفتم. پدر و مادر تازه از خواب برخاسته بودند و مادر در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود. با خنده سلام بلندی کردم و برای شستن صورتم به دستشویی رفتم. چند مشت آب سرد به صورتم زدم و بدون اینکه صورتم را خشک کنم بیرون آمدم و با سر وصدا وارد آشپزخانه شدم و به مادر گفتم:مامان حسابی گرسنه  ام شده اول برای من چای بریز.مادر نگاه مشکوکی به من انداخت وخوشبختانه پف چشمانم رو به خواب زیاد مربوط کرد چون گفت:مثل اینکه زیاد خوابیدی؟بله آنقدر خسته بودم که تا سرم رفت روی بالش نفهمیدم کی صبح شد.تا شب سعی کردم نقشم را به خوبی بازی کنم. باز همان شیطنت ها و کارهای بچه گانه را انجام میدادم.ولی فقط خدا میدانست در قلبم چه میگذشت. لبم میخندید ولی دلم میگریست و لحظه به لحظه شب را آرزو میکردم تا در بستر خود بر غم دلم بنالم.
با همه تلخی ، آن هفته لعنتی هم تمام شد. به ظاهر مسئله برای پدر و مادر جا افتاده بود .مادر هم از اینکه متوجه شده بود من کوچکترین ناراحتی ابراز نمیکنم روحیه خود را بدست آورده بود و باز همان شیرینی شده بود که پدر عاشقش بود.خوشرو،با حوصله و خونسرد. و من هیچ وقت تا این اندازه از اینکه آنان را فریب میدادم از خودم متنفر نبودم .خیلی بی حوصله و زود رنج شده بودم ولی هر روز صبح با خود میگفتم به خاطر مادر …وبعد مانند هنرپیشه ماهری  در صحنه منزل حاضر میشدم.  حتی روز جمعه که قرار بود برای  مراسم نامزدی دایی سعید به خانه خاله پروین برویم، باز هم مثل همیشه در انتخاب لباس وسواس به خرج دادم. ولی به راستی دیگر برایم اهمیت نداشت چطور لباس بپوشم.  عاقبت با مشورت با مادر لباس بلند زرشکی رنگی که یقه گرد باز و آستین کوتاهی داشت انتخاب کردم .وقتی آن را پوشیدم چشمم به گردنبند افتاد.برای برداشتن آن دچار تردید شدم .از طرفی به آن عادت کرده بودم و از طرفی دوست نداشتم مادر با دیدن آن  دچار ناراحتی  شود.تصمیم خود را گرفتم زیرا از  وقتی که علی قفل آن را با دست خود بسته بود دیگر به آن دست نزده بودم.

با خود گفتم من که علی را ندیده ام .هر وقت با زبان خودش به من گفت تو را نمیخواهم  آن وقت آن را در می آورم. سپس پلاک آن را داخل لباسم انداختم تا کمتر به چشم بیاید  و موهایم را هم روی شانه هایم ریختم  تا روی زنجیر را بپوشاند .وقتی به منزل خاله پروین رسیدیم ، مثل همیشه با دیدن مهناز در آغوشش گرفتم  و بعد با خوشحالی با همه احوالپرسی کردم .حتی سر به سر دایی سعید گذاشتم .در فرصتی که من و مهناز تنها شدیم  او با نگاه مشکوکی به من نگاه میکرد .فکرش را خواندم ، متوجه شدم که او فکر کرده  من هنوز از جریان با خبر نیستم .فقط از این موضوع خیالم راحت بود که همه از موضوع  نامزدی ما خبر نداشتند .چشمکی به مهناز زدم و گفتم :” اول به خاطر تو و رضا تبریک عرض میکنم  و در ضمن از موضوع علی هیچ ناراحت نیستم .بی خیال …چیزی که زیاد است مرد …” و خندیدم. مهناز با حیرت به من نگاه کرد .سپس در حالیکه از لحنش فهمیدم  که هنوز باور نکرده من موضوع را بدانم گفت :”راستی میدانی که علی نامزد کرده .”سرن را به تائید تکان دادم و گفتم”بله ، مگر نباید نامزد میکرد ؟”مهناز با نگاهی خیره به من گفت:”لابد میدانی قرار است با نامزدش هم امروز بیاید .”کم مانده بود یادم برود در حال بازی کردن نقش دختری شجاع هستم .در حالیکه میترسیدم مهناز صدای قلبم را بشنود  که دیوانه وار به قفسه سینه ام میکوبید .با خونسردی که از خود بعید میدانستم  گفتم:”جدی این را نمیدانستم. تو او را دیده ای ؟”سرش را تکان داد و گفت : نه و دوست هم ندارم ببینمش برود به جهنم .”با اخمی گفتم :” چرا بیچاره مگر چه کرده است ؟”مهناز با عصبانیتی که کمتر از او دیده بودم سرم فریاد کشید :خفه شو مرا هم رنگ نکن .فکر میکنی من نمیفهمم فیلم بازی میکنی .تو چه فکر کردی ، یعنی مرا اینقدر احمق فرض کردی .” و بعد زد زیر گریه. پریدم وبا دست جلوی دهانش را گرفتم وبا التماس گفتم ”مهناز تو را به خدا گوش کن ، مامانم مریض است و من نمیخواهم باعث  شوم ناراحتی قلبی اش شروع شود .خواهش میکنم باعث نشو آبروی من برود .نمیخواهم دل کسی به حالم بسوزد .” وبعد اشکهایم سرازیر شد  اما پیش از آنکه روی صورتم اثر بگذارد  با زحمت جلوی ریزشش را گرفتم .مهناز هنوز گریه میکرد  و من کلی با او صحبت کردم تا راضی شد  در این بازی با من همکاری کند .وقتی دست از گریه برداشت پرسید :”سپیده با علی حرفت شده بود .”سرم را تکان دادم و گفتم :”نه تا آخرین لحظه عاشق و معشوق بودیم.”مهناز با لحن متفکری گفت :” پس هر چه هست مربوط به سفرش میباشد

یا کسی درباره ی تو به او حرفی زده و یا شاید سرگرمی تازه ای پیدا کرده  و یا …”حرفش را قطع کردم و گفتم:”گوش کن ، من کاری به هیچ چیز ندارم .علی آنقدر عقل دارد که توضیحی در این مورد به من بدهد .پس فلسفه بافی نکن و اینقدر با آوردن اسم او جلوی من باعث ناراحتی ام نشو .”وقتی وارد جمع شدیم هر دو خود را برای پیش آمدن هر اتفاقی آماده کرده بودیم . خاله سیمین و آقای رفیعی تازه از راه رسیده بودند .خاله با دیدن من از جا بلند شد و به طرفم امد و مرا در آغوش گرفت و بوسید و من نیز او را بوسیدم و خنده کنان گفتم :”خاله به خاطر علی تبریک میگویم. “خاله با حیرت به من خیره شد . ومن بدون توجه به او به طرف آقای رفیعی رفتم و با او هم احوالپرسی کردم .سپس به طرف مهناز برگشتم و با خوشحالی گفتم :”مهناز آقا رضا هم امروز می آید ؟”مهناز سرش را به نشانه خجالت پایین انداخت  .خاله پروین با لبخندگفت :”بله او هم تشریف می آورد .”پس از آن پیش دایی سعید رفتم و با او حرف زدم  و با این کار نشان دادم که خیلی خوشحالم .متوجه شدم خاله با نگاهی پر از پرسش به مادر نگاه کرد و مادر نیز سرش را تکان داد . دیگر کسی در مورد من شک نداشت . مهناز گاهی به من خیره میشد  و من با اخم به او میفهماندم که واکنشی نشان ندهد . خودم را آماده کرده بودم که اگر در بدترین شرایط قرار گرفتم  خونسردی ام را از دست ندهم .ولی شک داشتم با دیدن علی در کنار کس دیگری بتوانم همینقدر خونسرد باشم . آرزو کردم او را نبینم . چون آنقدر به خود فشار آورده بودم  تا نقشم را خوب اجرا کنم که میترسیدم با دیدن او از ناراحتی سکته کنم . نمیدانستم چه کنم. محسن از روبه رو شدن با من گریزان بود و سارا هم زیاد با من صحبت نمیکرد . تمام شواهد نشان میداد که موضوع نامزدی او راست است . ولی من باور نمیکردم . همانقدر که از رویارویی با او هراس داشتم ولی برای رهایی از این سرگردانی  دلم میخواست  خود همه چیز را با چشم ببینم .خوشبختانه و یا بدبختانه در تمام طول مراسم نامزدی دایی سعید او حضور نداشت ، شاید هم روی آمدن نداشت . نامزدی دایی بدترین جشنی بود که در طول سالهای عمرم در آن شرکت  داشتم . نه به خاطر خود جشن که چه بسا خیلی  هم عالی برگزار شد  ولی دلم میخواست میتوانستم جایی را پیدا کنم تا با خودم تنها باشم  . از بس الکی خندیده بودم حالت تهوع بهم دست داده بود .پس از تمام شدن جشن وقتی برای تعویض لباس  به منزل خاله پروین برگشتم در حیاط سارا  را دیدم  که با دیدن من خود را مشغول پاک  کردن کفش هایش کرد . جلو رفتم و به آرامی گفتم :

سارا اگر نمیخواهی با من حرف بزنی مهم نیست .فقط به علی بگو فردا ساعت سه بعد از ظهر  جلوی پارک نزدیک منزلمان میبینمش  . اگر آمد که هیچ و اگر نیامد پس فردا  صبح یکراست  میروم شرکتش تا آنجا با او ملاقات کنم .  پس به نفعش است که بیاید . “بدون اینکه منتظر پاسخی باشم وارد منزل شدم . سارا به دنبالم دوید  و دستم را گرفت و گفت : سپیده دلیل حرف نزدن من با تو این است که خجالت میکشم به صورتت نگاه کنم.”با پوزخند گفتم:” چرا مگر قرار بود تو با من عروسی کنی ؟”” به هر حال از کار علی شرمنده ام ، نمیدانم چه شده ، خیلی با اوصحبت کردیم. “دست سارا را گرفتم و گفتم :”سارا راستش را بگو ، علی چه میگفت ؟”سارا آهی کشید و با ناراحتی گفت :”اول که سکوت میکرد  بعد که اصرار مارا دید  گفت سپیده به درد من نمیخورد .”با ناراحتی گفتم :” آخر برای چی ؟”سارا سرش را تکان داد و گفت :” باور کن نمیدانم .””به هرحال پیغام مرا به او برسان .”به علامت تایید سرش را تکان داد و گفت :”حتما.”وقتی به منزل رفتیم مادر پرسید :”زن دایی سعید چطور بود ؟”با اینکه زیاد به او توجه نکرده بودم ولی برای خوشنودی مادر گفتم :”دختر خیلی خوبی بود ، خیلی هم از او خوشم آمد .” بعد به اتاقم رفتم. تا روز بعد پیش خود حرفهایی را که باید به علی میگفتم مرور کردم .در این فکر بودم که به چه بهانه ای آن وقت ظهر از خانه بیرون بروم ، ناگهان فکری به خاطرم رسید . به مادر گفتم :با سارا قرار گذاشتیم  بعد از ظهر برویم سینما ، شما با من کاری ندارید ؟”مادر که به من اطمینان زیادی داشت  سرش را تکان داد و گفت ”نه کاری ندارم ولی تنها میخواهید بروید ؟”
“نه محسن امروز خانه است  و من ساعت دو ونیم با تاکسی تلفنی میروم  منزل آنان .چون برای سانس سه تا پنج بلیط رزرو کرده اند .”مادر نام فیلم را پرسید . بدون مکث نام فیلمی را بردم که چند شب پیش تبلیغش را درتلویزیون دیده بودم . مادر که قانع شده بود گفت :”پس مواظب خودت باش .درضمن اگر محسن نتوانست تو را به منزل برساند تلفن بزن که پدر به دنبالت بیاید .””مزاحم پدر نمیشوم .اگر محسن هم کار داشت با تاکسی بر میگردم.”مادر سرش را تکان داد و چیزی نگفت .
ساعت دو و خورده ای بود که آماده شده بودم . مادر خوابیده بود .خیلی آرام بالای سرش رفتم و بوسیدمش و آهسته گفتم :” مامان من رفتم خداحافظ.”مادر با خواب آلودگی گفت :”خدانگهدار عزیزم. با تاکسی تلفنی می روی ؟””بله زنگ زم الان سرکوچه منتظر است.””خوب سعی کن زود برگردی .””چشم.” به سرعت از منزل خارج شدم از اینکه به مادر دروغ گفته بودم دچارعذاب وجدان  شده بودم.

به خود گفتم بعد جریان را برایش تعریف میکنم .وقتی به خیابان رسیدم در آن وقت ظهر پرنده هم پر نمیزد . آفتاب داغ تیر ماه با حرارت  روی آسفالت  داغ خیابان میتابید . من از کنار پیاده رو راه میرفتم تا گاهی از کنار تک درختی رد شوم .وقتی وارد خیابان اصلی شدم  گاهی افراد پیاده ای را میدیدم  که با سرعت راه میرفتند  تا پناهگاهی بیابند  و از شر گرمای آن وقت ظهر در امان بمانند .وقتی به پارک رسیدم هیچ کس آنجا نبود . به ساعتم نگاه کردم تازه دو و چهل دقیقه بود . از تصور اینکه چطور بیست دقیقه باید معطل آمدن او شوم از ناراحتی دستهایم را مشت کردم  و فشار دادم . بدبختی هیچ مغازه ای هم باز نبود که با دیدن ویترین آن خودم را مشغول کنم .تصمیم گرفتم تا آخر خیابان بروم و برگردم .چون از یکجا ایستادن خیلی بهتر بود .حرکت کردم و مستقیم راه افتادم . تا نیمه های خیابان رفته بودم که با شنیدن بوقی برگشتم. ماشین علی را دیدم .خودش پشت  فرمان نشسته بود  و عینک دودی هم به چشم زده بود  . از دیدنش یک لحظه فراموش کردم برای چه کاری با او قرار گذاشته بودم. قلبم به تپش افتاده بود و گلویم نیز خشک شده بود . با قدم های سنگینی به طرف ماشین رفتم و در جلو را باز کردم و داخل ماشین شدم. خوشبختانه خیلی زود توانستم به خودم مسلط شوم.  به آرامی سلام کردم. او نیز پاسخ سلامم را به آرامی داد . وقتی از خیابان اصلی رد میشدیم  سرعت ماشین را کم کرد و پرسید :”کجابرویم.” لحنش خیلی عادی بود و مثل این بود که هیچ اتفاقی نیفتاده است . با عینک دودی که زده بود نمیتوانستم از چشمانش پی به حالتش ببرم. در حالیکه سعی میکردم مثل او خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم ”یک جای خلوت ،جایی که بتوانم با تو حرف بزنم.”
میتوانستم سوگند بخورم که او هم در حال بازی کردن نقش بود  ولی خیلی مسلط  تر از من بود .چون خیلی عادی سرعت ماشین را زیاد کرد و از داشبورد نواری برداشت و آن را  داخل ضبط  گذاشت .سرعت ماشین زیاد بود و از صدای موسیقی جاز خارجی سرم به دوران افتاده بود .به هیچ وجه نمبخواستم  او به اضطرابم  پی ببرد. با نگاه کردن خیابانها میخواستم  سر خود را گرم کنم اما صدای بلند ضبط مثل چکشی بود که بر سرم میکوبیدند. آخر طاقت نیاوردم. دستم را جلو بردم.و صدای نوار را کم کردم. به طرف من نگاه کرد ولی چیزی نگفت. دوست داشتم عینک سیاهش را از روی چمانش برمیداشتم و از پنجره ماشین به بیرون پرتاب میکردم.نیم ساعتی در راه بودیم ، نمیدانستم کجاهستیم ولی احساس میکردم به طرف شمال تهران میرویم .چون خیابانها سر بالایی بودند و هوا نیز خنک شده بود.

پس از گذشتن از چند خیابان ایستاد و گفت :”پیاده شو .”به اطراف نگاه کردم. نه پارکی دیدم و نه جنگلی ، فقط چند تپه وجود داشت  که با وجود شیب تند آن امکان ساختن منزل در آنجا وجود نداشت .کمی دورتر چند منزل ویلایی دیده میشد . آنجا درست مثل قبرستان سوت و کور بود. از او پرسیدم :”اینجا کجاست ؟”با خونسردی گفت:”یک جای خلوت.”از حرص دندانهایم را بهم فشردم و گفتم :” خوب این را که خودم میبینم . نام  این محل چیست ؟”تپه های ولنجک.”با پوزخند گفتم :”یعنی تهران به این بزرگی جای خلوت بهتر از اینجا نداشت ؟ اگر میشود یکجای درست و حسابی برو و اگر دو سه آدم هم آنجا باشد اشکالی ندارد. “علی با دنده عقب از  آنجا بیرون آمد .پس گذشتن از یک بزرگراه در کنار پارکی که در حاشیه یک خیابان بود رفت و ایستاد .”اینجا خوب است ؟””بله.”ضبط ماشین را  خاموش کرد و گفت:”خوب مثل اینکه کارم داشتی ؟”به طرفش برگشتم و گفتم :” علی تو یک توضیح به من بدهکاری .”سرش را تکان داد و گفت :”چه توضیحی ؟”
از اینکه خودش را به نفهمی میزد خیلی  حرص میخوردم .فهمیدم میخواهد مرا عصبانی کند .عینک لعنتی اش نیز عصبانیتم را بیشتر  میکرد .چون نمیتوانستم از چشمانش پی به افکارش ببرم .با صدایی آرام که سعی میکردم خونسرد باشد گفتم علی خواهش میکنم عینکت را از چشمت بردار .”با خونسردی عینک را از روی چشمانش  برداشت و آن را جلوی ماشین گذاشت. نفس عمیقی کشیدم تا اعصابم را ارام کنم  سپس به او نگاه کردم و گفتم شنیدم قصد ازدواج داری ؟”خیلی خونسرد گفت :”هوم بله و به طور حتم  این همه راه مرا نکشانده ای که به من تبریک بگویی .”از لحن صریحش جا خوردم و گفتم:”یعنی تو…”سرش را خم کرد و در حالیکه مستقیم به چشمانم نگاه میکرد گفت :”من …من چی ؟ آیا نمیبایست ازدواج میکردم ؟”بدون فکر کردن بی مقدمه گفتم :ولی تو که نامزد داشتی!”ابروهایش را بالا برد  و گفت :”جدی ؟کی ؟”با ناراحتی گفتم : مگر خودت ان شب در پارک ساعی از من تقاضای ازدواج نکردی ؟با همان خونسردی که کم کم دیوانه ام میکرد گفت :”خوب بله .””مگر گردنبندی  به نشانه نامزدی ندادی ؟””خوب بعد ؟”از طرز پاسخ دادنش با خشم گفتم :” پس منظورت از این مسخره بازی چیست ؟فکر آبروی مرا نکردی ؟”او صبر کرد تا حرفم تمام شود سپس در حالیکه خیره به چشمانم نگاه  میکرد گفت :” از بابت ان شب بله مقصرم و الان از تو معذرت میخواهم.”دیگر نتوانستم بر اعصابم مسلط بمانم  پس با خشم بر سرش فریاد کشیدم :”همین و معذرت میخواهی یعنی تمام شد .”او نیز با بی حوصلگی گفت :” خوب حالا منظورت چیست ؟”

با تعجب نگاهش کردم و گفتم :منظورم چیه ؟علی چطور میتوانی اینقدر بی انصاف باشی ؟من …من …” و بغض راه گلویم را بست  و برای اینکه اشکهای  لعنتی ام راه نیفتد  لبم را به شدت به دندان گرفتم . ولی او بی تفاوت در حالیکه روبرو را نگاه میکرد  گفت :” بعضی اوقات انسان عاقبت کاری را که میکند، نمیداند . من آن شب حال خوبی نداشتم . در حقیقت آن شب مقداری مواد استفاده کرده بودم  و زیبایی تو هم مرا وسوسه کرد  از این رو برای دست یافتن به تو محبور شدم فریبت بدهم .”حرف او مثل پتکی بر سرم فرود می امد . با نگاهی گیج به او نگریستم .فکر میکردم اشتباه شنیدم .علی …مواد .نه بعید بود او اهل این کارها نبود وبرای اینکه متوجه شوم در خواب نیستم چند بار چشمانم را باز و بسته کردم .میخواستم حرفی بزنم  ولی صدایی از حنجره ام خارج نشد . با زحمت گفتم :”علی تو شوخی میکنی ، اینطور نیست ؟”با همان حالت و بدون اینکه به من نگاه کند گفت :”شوخی برای چی ؟”با صدای لرزانی گفتم :”به راستی تو آن شب …”نفس عمیقی کشید و سرش را به طرف من چرخاند و گفت :”بله من ان شب مقداری مواد کشیده بودم و تو حال خودم نبودم …متاسفم.”
به چشمانش نگاه کردم اثری از شوخی در آن نبود . از ضعف و سر گیجه سرم را روی داشبورد ماشین گذاشتم  تا کمی فکرم را متمرکز کنم. از ناراحتی مغزم در حال ترکیدن بود . با ناراحتی سرم رابلند کردم و گفتم :” ولی تو که حتی سیگار نمیکشی پس چطور ادعا میکنی  آن شب مواد مصرف کرده بودی ، مطمئنی الان چیزی مصرف نکردی ؟”با پوزخند گفت :” گوش کن سپیده هر جوانی برای خود سرگرمی و علاقه ای دارد . من هم استثنا نیستم ، آن شب با دو سه نفر از دوستانم مجلس کوچکی داشتیم  و بعد هم که به منزل برگشتم  هنوز اثر مواد در بدنم بود . من باید کمی فکر میکردم و از بین طعمه هاتو را انتخاب نمیکردم.”با نفرت به او نگاه کردم و گفتم:”طعمه…لعنتی چطور حالا به فکر افتادی ؟”” من هم بی تقصیر نیستم  و نمیبایست دختری از فامیل  انتخاب میکردم . باور کن از آن شب به بعد عذاب وجدان لحظه ای آرامم نمیگذاشت .  ولی هنوز که اتفاقی بین ما نیفتاده  بنابراین  از بابت ان شب معذرت میخواهم . امیدوام تو هم آن را فراموش کنی .هرچند که چیز مهمی نبوده .”با خشم فریاد کشیدم :”چطور چیز مهمی نبوده ..تو اینجور جواب محبتهای خاله شیرینت را دادی . راستی که خیلی پستی .علی هیچ فکر نمیکردم تو اینطور آدمی باشی ؟”بغضم سر باز کرد  و با وجودی که با تمام قدرت سعی میکردم  اشک نریزم اما عاقبت چند قطره اشک بی اختیار از چشمانم فرو چکید .علی سرش را برگرداند  و به روبرو نگاه کرد

با اینکه  رنگش کمی پریده بود اما با همان خونسردی گفت :”چرا…فکر کردی من احساس ندارم و فقط آن پسرک مزخرف حق دارد تو را با ماشین برساند و یا فقط بهروز پسر عمه  محسن حق دارد با نگاهش قورتت بدهد .خوب وقتی پای خوشگل سهل الوصولی مثل تو به میان می آید چرا غریبه ها از آن بهره ببرند ؟ موضوع گردنبند را فراموش کن . دست یافتن به تو بیشتر از  اینها می ارزید .”از شنیدن این سخن از زبان او حالت تهوعی شدیدی به من دست داد .دیگر بغضم را فراموش کرده بودم و وجودم یکپارچه خشم و آتش شده بود .بدنم به لرزه افتاده بود ، برسرش فریاد زدم:”تو…تو دروغگوی پست بی شرف حق نداری در  مورد من اینطور قضاوت کنی. تو آنقدر در کثافت فرو رفتی که همه را مثل خودت میبینی .حیف که درباره تو اشتباه میکردم  و به خاطر این خریتم هیچ وقت خودم را نمیبخشم.”حرفهای زیادی بود که دوست داشتم به او بگویم ولی احساس کردم بی اختیار اشکم سرازیر شده و برای اینکه از گریه کردن در مقابل او اظهار ضعف نکنم ، در ماشین را باز کردم و بیرون رفتم  و با تمام قدرتی که در خود سراغ داشتم در ماشین را بهم کوبیدم و در دل آرزو کردم  کاش همان موقع ماشین منفجر شود .از تپه های مشرف به بزرگراه پایین آمدم  و در کنار حاشیه بزرگراه راه افتادم .صدای او را شنیدم که مرا به نام میخواند . آنقدر از او متنفر و خشمگین بودم که دوست داشتم بر میگشتم و با ناخنهایم تکه تکه اش میکردم . موقعیت خود را نمیدانستم  و حتی نمیدانستم کجای تهران هستم .پس فکر کردم بزرگراه مستقیم به سمت پایین بود . ماشین ها با زدن بوق و روشن کردن چراغ از کنارم  رد میشدند .حتی ماشین پژوی سمجی کمی همراه من با قدمهای من حرکت کرد و دست آخر نیز نگه داشت  و جوانی فکر میکنم همسن و سال خودم بود ازآن بیرون آمد و با لحن بچگانه ای گفت :”چقدر ناز میکنی د بیا دیگه.”با خشم به طرف او برگشتم . آنقدرجوان بود که هنوز پشت لبش سبزنشده بود . با دیدن من سوتی کشید . با عصبانیت گفتم :”خفه شو نکبت ، زود گورت را گم کن.”ولی او با همان لحن گفت :”کدام خری قالت گذاشته ؟”
وقتی دیدم حرف سرش نمیشود ، راهم را ادامه دادم . از موقعیتی که برایم پیش آمده بود براستی احساس تاسف میکردم .ناگهان ماشین علی را دیدم که کنار بزرگراه جلوی من ایستاد و با خشم از آن پیاده شد . با عصبانیت سرم فریاد زد :”بیا سوار شو.”بدون اینکه به او توجه کنم مسیرم را عوض کردم .از پشت سر صدایش را شنیدم که گفت :”صبر کن با توام، کدام گوری میروی ؟”
بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم از وسط ازاد راه به طرف دیگر رفتم.

خودروها با سرعت از کنارم میگذشتند،ولی برایم مهم نبود چه اتفاقی بیفتد و اگر از مرگ نمیترسیدم خود را زیر یکی از همان خودروها می انداختم. از جدولهای فلزی وسط اتوبان پریدم و به طرف دیگر رفتم.قصد داشتم از او دور شوم،حالا هر جا که شده بود. خودرویی جلوی پایم ترمز کرد و من بدون مکث سوار شدم. مرد راننده مردی جا افتاده بود و به محض ورودم آینه را روی صورتم تنظیم کرد. از چهره کریه و چشمان هرزه اش خوشم نیامد ولی چاره ای نبود. باید از ان مکان دور میشدم .راننده از اینه جوری مرا نگاه می کرد که احساس بدی پیدا کرده بودم . سپس با لبخند کریهی گفت:کجا میری؟ خواستم بپرسم اصلاً اینجا کجاست؟ ولی فوری پیش خود فکر کردم ممکن است سو استفاده بکند. بدبختی فقط از راه میدان ازادی میتوانستم مسیر خانه را تشخیص دهم چون همیشه با پدر این طرف و ان طرف می رفتم یا اگر میخواستم تنهایی جایی بروم با تاکسی تلفنی میرفتم و خیابانها را به درستی بلد نبودم. به زحمت گفتم:میدان ازادی.با تعجب به من نگاه کرد و گفت:ازادی؟ و بعد به فکر فرو رفت و سرعت ماشین رو زیاد کرد. با اینکه نمیدانستم کدام نقطه شهر هستیم ولی احساس کردم راننده مسیر را اشتباه میرود با اخم گفتم:میشود بگویید کجا میروید؟ با خنده گفت:برای تو چه فرقی میکند میرویم با هم گشتی بزنیم. با فریاد گفتم:اگر همین الان ماشین را نگه نداری در ماشین را باز میکنم و میپرم بیرون. این حرف را انقدر جدی گفتم که اگر چند دقیقه تاخیر می کرد ان کار را میکردم. او سرعتش را کم کرد و بعد با چرب زبانی گفت:شوخی کردم. دستگیره در را گرفتم و او با علم به اینکه من در ماشین رو باز میکنم روی ترمز زد. من بدون اینکه مجال صحبت دیگری به او بدهم به سرعت پیاده شدم. او هم چند ناسزا گفت و حرکت کرد. کمی ایستادم و برای نخستین خودرویی که دیدم دستم را تکان دادم. بیوک کرم رنگی از جلویم رد شد . سرعتش را کم کرد و مسافتی را که رفته بود دنده عقب طی کرد. شیشه خودکار ماشین را پایین اورد و گفت:کجا تشریف میبرید؟راننده مرد کاملی بود که خیلی مرتب و اراسته لباس پوشیده بود. -اقا خواهش میکنم به من کمک کنید. میخواهم به طرف میدان ازادی بروم ولی نمیدانم کدام مسیر را باید بروم.نگاهی به من انداخت و فکر میکنم در ذهنش مرا ارزیابی کرد سپس در جلوی ماشین را باز کرد و کیف دستی اش را از روی ان برداشت و روی صندلی عقب گذاشت و گفت:سوار شوید با تردید نگاهش کردم .او لبخند زد و گفت:نترسید میخواهم به شما کمک کنم. وقتی سوار شدم گفت:میدان ازادی از این جا خیلی فاصله دارد

مسیر مستقیمی ندارد که من شما را راهنمایی کنم. من در همین حوالی کار مهمی دارم پس از ان قول میدهم شما را به مقصدتان برسانم با نگرانی گفتم:من نمیخواهم مزاحم شما شوم میترسم دیرم شود.به ساعتش نگاه کرد وگفت:من ساعت شش شما را به منزلتان میرسانم اگر خودتان بخواهید بروید مطمئنم ساعت هشت هم به منزلتان نخواهید رسید.از شنیدن ساعت هشت قلبم به لرزه افتاد. تا ان موقع به طور حتم مادر به منزل محسن زنگ میزد و ان وقت داستان ساختگی سینما لو میرفت. وقتی تردید مرا دید کارت ویزیتی از جیبش خارج کرد و گفت:برای اطمینان خاطر شما این کارت ویزیت من است خواهش میکنم بگیرید.کارت را گرفتم و نوشته ان را خواندم.دکتر محمد میر عماد فوق تخصص قلب و عروق و دارای بورد تخصصی از انگلستان. نفس راحتی کشیدم و با اطمینان گفتم:متشکرم.-حالا اجازه میدهید حرکت کنم؟-بله البته اگر زحمتی نیست.لبخندی زد و گفت:نه به هیچ وجه زحمتی نیست. و راه افتاد. مسافتی از راه را که رفتیم با صدای ارامی پرسید:قصد دخالت در کارتان را ندارم و اگر خواستید میتوانید پاسخ ندهید. ولی برایم جای تعجب است دختر باوقار و زیبایی مثل شما چرا باید در این ساعت در جایی باشد که حتی نامش را هم نمیداند؟سرم رو به زیر انداخته بودم. میتوانستم حدس بزنم چه فکرهایی میکرد. من نیز با صدای ارامی گفتم:امیدورام در مورد من تصور بدی نداشته باشید من به همراه پسرخاله ام به اینجا امدم تا با او صحبت کنم ولی در بین راه با او حرفم شد و ماشین را ترک کردم و به خاطر اینکه راه را بلد نبودم اشتباهی سوار ماشین مردی شدم که وقتی دیدم او به جای راهنمایی قصد سواستفاده از من را دارد پیاده شدم .و بعد برای شما دست تکان دادم همه ماجرا همین بود. او سرش را تکان داد و گفت:از این که به من اعتماد کردید سپاسگزارم. و دیگر صحبتی نکرد.خیالم تا حدودی راحت شده بود .میتوانستم به این مرد متشخص و محترم اعتماد کنم. پس از طی مسافتی که نمیدانستم به کجا میرویم تابلویی را دیدم که در جهتی که ما حرکت میکردیم فلش زده بود و روی ان نوشته بود رسالت.از ناراحتی لبم را به دندان گرفتم چون میدانستم رسالت در شرق و ازادی درغرب تهران قرار دارد. به ساعتم نگاه کردم ساعت چهار و سی دقیقه را نشان میداد. چشمانم را بستم تا قوت قلبی به خود بدهم. او با سرعت حرکت میکرد ولی صندلی های خودرو انقدر راحت بود که به هیچ وجه سرعت ان را احساس نمیکردم با توقف ماشین چشمانم را باز کردم.اقای دکتر با ملایمت گفت:ببخشید من هنوز نام شما را نمیدانم.-اه ببخشید حواسم نبود. نامم سپیده است.

-خوب سپیده خانم من در این شرکت کار کوتاهی دارم اگر برای شما اشکالی ندارد منتظر من باشید. سرم را تکان دادم و گفتم:نه اشکالی ندارد خواهش میکنم بفرمایید. وقتی رفت متوجه شدم سوییچ را با خود نبرده . پیش خود فکر کردم روی چه اطمینانی اینکار را کرده و پاسخ خود را اینگونه دادم روی همان اطمینانی که من سوار ماشین او شدم. سپس به طرف جایی که میرفت نگاه کردم. تازه متوجه شدم کت و شلوار شیری رنگ و پیراهن قهوه ای به تن دارد و موهای مرتبی که در شقیقه ها کمی به سپیدی میزد .چهره خاصی نداشت ولی نوعی خلوص و صمیمیت در چهره اش به وضوح دیده میشد که میتوانست اطمینان طرف مقابل را جلب کند. وقتی به شرکت رسید به عقب برگشت و با لبخند برایم دست تکان داد. من هم سرم را تکان دادم و لبخند زدم. انقدر خسته بودم که دلم میخواست همانجا بخوابم.عادت بدی بود هر وقت از موضوعی به شدت افسرده میشدم سعی میکردم با خواب ان را فراموش کنم ولی اینبار خستگی روحی به همراه خستگی جسمی بود.احساس می کردم روحم به شدت اسیب دیده است. چشمانم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم و صحنه های برخورد با علی را بار دیگر مرور کردم. از یاداوری حرفهای زشتی که درباره من زد قلبم به درد امد. از ناراحتی دندانهایم را به هم فشار دادم. پس چرا من نفهمیده بودم رفتارم باعث این طرز تفکر در او میشود . درست بود رفتار بی تکلفی داشتم ولی هیچ وقت فرصت سواستفاده به کسی نداده بودم . پس چرا علی باید در مورد من اینگونه فکر کند. بررسی کردم ببینم کجای کارم اشتباه بوده و چه حرکتی از من سرزده که او اینگونه برداشت کرده است. به یاد حرفش افتادم که چطور کس دیگری حق دارد تو را به منزل برساند… و فهمیدم همان روزی که با ماشین امیر برادر میترا به منزل برگشتم او انجا بوده و مرا دیده که سوار ماشین او شده ام. ولی این موضوع قبل از رفتن ما به پارک ساعی بود. پس نامه اش چی؟ یعنی همه ان حرفها دروغ بوده. خدایا کم کم دیوانه میشوم چرا اینطور شد به یاد روزی افتادم که با سیاوش به پارک چیتگر رفته بودیم. ان روز کجا و امروز کجا. ان روز سیاوش برای گرفتن پاسخ مثبت اصرار میکرد و امروز من خود را جلوی علی کوچک کرده بودم. فکرم به انجا پر کشید که نکند روزگار خواسته به این وسیله انتقام سیاوش را از من بگیرد. اگر این طور بود به راستی به بهترین نحو تلافی کرده بود. ای کاش من هم میتوانستم به جایی بروم که دیگر نتوانم کسی را ببینم. با صدای بسته شدن در ماشین چشمانم را باز کردم  ودکتر را دیدم که با پوزش گفت:ببخشید مثل اینکه بیدارتان کردم.-خیر نخوابیده بودم.

-زیاد که معطل نشدید؟-به هیچ وجه متوجه گذشت زمان نبودم.در حال حرکت از من اجازه گرفت و نوار موسیقی بی کلامی که بسیار ارامش بخش بود را در ضبط گذاشت با صدای ارام موسیقی ارامشی در خود احساس کردم. با سرعت در بزرگراه پیش میرفت  و پس از یک بریدگی دور زد.میدانستم راه را درست میرفت و با دیدن تابلویی که جهت فرودگاه را نشان میداد خیالم راحت شده بود. با پرسش دکتر که پرسید سپیده خانم تحصیلاتتان در چه مقطعی است؟ کم کم سر صحبت باز شد. فهمیدم که چند سالی است که برای طبابت به ایران امده است. همسرش اهل کالیفرنیاست.ولی در این چند ساله به راستی شیفته ایران شده . با اینکه حوصله حرف زدن را نداشتم ولی برای اینکه همراه بدی نباشم پرسیدم:دکتر فرزندی هم دارید؟با لبخند سرش را تکان داد و گفت:بله یک پسر دوازده ساله. -فرزندتان با چه زبانی صحبت میکند؟-به زبان مادری ولی من همت گذاشته ام  که به هر دویشان زبان فارسی را یاد بدهم و تا حدودی هم موفق بوده ام.دکتر کارت را از من گرفت و نشانی و شماره تلفن منزلش را در ان نوشت. گفت که هر وقت کاری داشتم میتوانم با او تماس بگیرم. با اگاه کردن نشانی متوجه شدم که راه او را چقدر دور کرده ام. با ناراحتی عذرخواهی کردم ولی از اینکه توانسته بود کمک کند خوشحال بود. وقتی برج ازادی را دیدم نفس راحتی کشیدم. دکتر نشانی را پرسید تا مرا به منزل برساند. با شرمندگی با اینکه او را به زحمت انداخته بودم او را راهنمایی کردم و تا خیابان اصلی مرا رساند. اما ترجیح دادم بقیه راه را پیاده بروم. با تشکر خیلی زیاد از ماشین دکتر پیاده شدم و او با گفتن به امید دیدار خداحافظی کرد و رفت.
از اینکه سلامت به مقصد رسیده بودم خدا را خیلی شکر کردم و برای سلامتی دکتر دعا کردم و به ساعتم نگاه کردم. ساعت یک ربع به شش بود.وارد خیابان منزلمان شدم. ماشین پدر را کنار در منزل دیدم. با کلید در را باز کردم و بالا رفتم. زنگ در هال را زدم. پس از مدتی مادر در را به رویم باز کرد. با لبخند سلام کردم و او با خوشرویی پاسخم را داد. وقتی داخل شدم مادر گفت:خوش گذشت؟چشمانم را بستم و گفتم:عالی بود.و بعد برای تعویض لباسم به اتاقم رفتم. دوست داشتم تنها باشم و فکر کنم. غمهای عالم بر روی قلبم سنگینی میکرد،موقعی که برای شستن دست و صورتم به دستشویی رفتم صدای زنگ تلفن به صدا درامد و پس از ان مادر مشغول صحبت با کسی شد. وقتی به هال رفتم متوجه شدم مادر با سارا صحبت میکند. دلم ریخت و پیش خود گفتم وای چقدر زود لو رفتم. ولی خوشبختانه مثل اینکه سارا خیلی زود متوجه جریان شده بود.

مادر گوشی را به طرفم گرفت و گفت:سپیده سارا کارت دارد.به طرف مادر رفتم در چهره اش هیچ علامتی مبنی بر فهمیدن جریان نبود. وقتی گوشی را به من داد به طرف پذیرایی رفت. ارام گفتم:بله.سارا با نگرانی گفت:کجایی دختر تو که ما را نصف جون کردی.-چطور مگه؟-علی ده دقیقه پیش یکراست به منزل ما امده و گفت سپیده با قهر از ماشین خارج شده و رفته.با پوزخند گفتم:دلیلش را هم پرسیدی؟-سپیده علی اینجاست میخواهد با تو صحبت کند.از شدت عصبانیت دلم میخواست گوشی را به زمین بکوبم ولی ملاحظه بودن پدر و مادر را کردم و اهسته گفتم:به علی بگو برود به جهنم. دیگر نمیخواهم حتی قیافه نحسش را ببینم و به او بگو دیگر حرفی باقی نگذاشته ای هر چه لایق … میخواستم بگویم لایق نامزدش بوده ولی با گفتم من تا به حال او را ندیده ام از کجا معلوم دخنتر خوبی نباشد. بنابراین حرفم را قطع کردم . دوباره گفتم:سارا اگر کاری نداری خداحافظ.او اهی کشید و خداحافظی کرد. گوشی را گذاشتم. کمی صبر کردم تا از ناراحتی ام کاسته شود و بعد برای دیدن پدر به اتاق پذیرایی رفتم. پدر مشغول صحبت با مادر بود. به طرفش رفتم و با بوسیدنش پهلوی او جا گرفتم. مادر لیوان شربتی به طرفم گرفت و گفت:فیلمش چطور بود؟-خیلی غم انگیز بود.مادر با تعجب گفت:ولی سارا گفت که خیلی خنده دار بود.با نیشخند گفتم:هر کس از زندگی یک برداشتی دارد.مادر با خنده گفت:فیلسوف کوچولو راستی دایی سعید زنگ زد کارت داشت.سرم را تکان دادم و پرسیدم:نپرسیدید با من چکار داشت؟چرا پرسیدم گفت میخواهد هدیه ای برای زهرا بخرد و میخواست با سلیقه تو باشد  .-دایی که خودش خیلی با سلیقه است.-خوب دیگر  لابد دلش برای تو تنگ شده بود. چون گفت سپیده در جشن نامزدی من زیاد سرحال نبود. من هم گفتم ان شالله برای عروسی جبران میکند.دستم را توی موهایم بردم و پیش خودم گفتم ادم شلوغ بودن چقدر بد است تا کمی توی خوش میرود همه میپرسند چی شده. حالا اگر مهناز بق هم بکند کسی متوجه ناراحتی اش نمیشود.وقتی برای خوابیدن لباسم را در اوردم در اینه چشمم به گردنبند افتاد. کمی به ان نگاه کردم و به یاد حرف او افتادم. دست یافتن به تو بیشتر از این می ارزید. گردنبند را گرفتم و با یک حرکت ان را پاره کردم. زنجیر گردنبند گردنم را خراشید. بدون اهمیت دادن به سوزش ان زنجیر را در مشتم گرفتم و ان را در گوشه اتاقم پرت کردم و در بستر دراز کشیدم. باید روی رفتارم تجدید نظر میکردم. از فیلم بازی کردن خسته شده بودم. باید نشان میدادم اراده ام قوی تر از ان است که بخواهد زیر بار غم عشق زانو خم کند


گردنم میسوخت دستم را به طرف ان بردم. با لمس جای خراشیدگی سوزشش بیشتر شد. به خود گفتم این درد در مقابل درد شکسته شدن قلبم هیچ است. چشمانم را بستم وخوابیدم.

روزهای تابستان کم کم از پس هم میگذشتند . طبق معمول گاهگاهی فامیل دور هم جمع میشدند ومن دیگر به خود فشار نمی اوردم تا به ظاهر خود را بی خیال نشان دهم. قبول کرده بودم علی را از زندگی ام خارج کنم ولی اعتراف میکنم چنین کاری اسان نبود و به وقت زیادی احتیاج داشت. بعد از ظهر یک روز جمعه یک ماه و نیم پس از ماجرای ان روز من و علی؛ مادر در حال صحبت کردن با پدر بود که در میان صحبتهایش گفت:مهدی راستی نگفتم سیمین زنگ زد و گفت یکشنبه میخواهند بروند شمال.پدر در حالی که چایش را سر میکشید گفت:جدی؟ چند وقت میمانند؟مادر سرش را تکان داد و گفت:معلوم نیست در ضمن خانم صابری خودش به من زنگ زدند و از ما نیز دعوت کردند تا برای گذراندن تعطیلات به ویلایشان برویم.-خانم صابری عمه اقا محسن؟-بله خیلی هم اصرار کردند  من گفتم ان شالله اگر فرصتی پیش امد خدمتشان میرسیم-خوب ممکن است تا چند وقت دیگر از مرخصی سالیانه ام استفاده کنم و دو سه روزی برویم شمال.مادر با خوشحالی گفت:خیلی خوب میشود روحیه ای هم تازه میکنیم از صحبت پدر و مادر یک هفته گذشته بود . یک روز ظهر پدر به منزل امد و گفت:-پانزده روز مرخصی گرفتم.من و مادر خیلی خوشحال شدیم .چون میتوانستیم با خیال راحت به مسافرت برویم و برای اینکه وقت هدر ندهیم فردای ان روز اسباب مختصری برداشتیم تا صبح روز بعد حرکت کنیم. نخست قصد داشتیم به رامسر برویم وموقع برگشت سری هم به نوشهر و ویلای عمه محسن بزنیم. مادر به شمال و ویلای خانم صابری تلفن کرد تا با خاله سیمین صحبت کند و بگوید ممکن است هفته اینده سری به انجا بزنیم. خاله سیمین پس از کمی حرف زدن گوشی را به خانم صابری داد و او وقتی فهمید ما قصد مسافرت به شمال را داریم با اصرار از ما خواست که به جای بندر انزلی به ویلای انان برویم و با اصرار به مادر گفت:اگر از ویلای ما خوشتان نیامد میتوانید هر کجا که دوست داشتید بروید.انقدر اصرار کرد تا مادر راضی شد و گفت که در این مورد با پدر صحبت میکند. و بعد گوشی را به خاله سیمین داد. او نیز ما را تشویق کرد که به انجا برویم  انقدر از ویلای خانم صابری تعریف کرد که مادر گفت:حتماً می اییم.وقتی مادر گوشی را گذاشت رو کرد به پدر و گفت:مثل اینکه قسمت این است امسال به نوشهر برویم. ما که هر سال به رامسر میرویم حالا که امسال قسمت شده بهتر است به نوشهر برویم.پدر هم با او موافق بود

روز بعد به سمت نوشهر حرکت کردیم.حدود چهار پنج ساعت در راه بودیم. طی راه مناظر بسیار زیبایی بود که من جای دیگری این منظره ها را ندیده بود. انقدر طبیعت لطیف و فرح بخش بود که نشاطم را به دست اورده بودم. انقدر خوشحال بودم که همه چیز را زیبا میدیدم. پدر و مادر نیزاز نشاط و سرحالی من به وجد امده بودند. پدر خیلی زود توانست از روی نشانی  که خانم صابری به مادر داده بود ویلا را پیدا کند.وقتی به مقصد رسیدیم. ویلای بسیار بزرگی را در محوطه سر سبز زیبایی مشاهده کردم. ویلا انقدر زیبا و رویایی بود که نمونه ان را در کارت پستالها دیده بودم. مدتی منگ بودم و فکر میکردم همه اینها رو در خواب دیده ام. اما وقتی سرایدار با دیدن ما در بزرگ و سبز رنگ ویلا را باز کرد و از ان میان نرده های کوتاه رنگ که با شمشادها پوشیده بود رد شدیم ان وقت فهمیدم که خواب نمیبینم و بیدارم.مادر وپدر هم دست کمی از من نداشتند و از دیدن چنین ویلایی حیرتزده شده بودند. ساختمان ویلا گرد بود که دور تا دور ان باغچه ای به شکل دایره وجود داشت که پر از گل سرخ و سفید بود. محوطه انقدر زیبا بود که انسان را وادار میکرد ساعتها بایستد و به این طبیعت زیبا چشم بدوزد . استخری بزرگ به شکل دایره در محوطه جلوی ساختمان وجود داشت. از پشت ساختمان دریای زیبا و ابی نمایان بود. حدس میزدم پنجره های طرف دیگر ساختمان رو به دریا باز میشوند. انقدر غرق در زیباییهای انجا بودم که متوجه نشدم خانمی از ساختمان خارج و به طرف ما می امد. وقتی ان خانم نزدیک شد. تازه متوجه او شدم. ان خانم به ما خوش آمد گفت و با خوشرویی ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد. هنوز از پله های ویلا بالا نرفته بودیم که خاله سیمین و خانم صابری برای استقبال از ما بیرون امدند. با دیدن خاله سیمین به طرف او رفتم و او نیز با دیدن من اغوشش را باز کرد و مرا در اغوش گرفت. بعد هم با خانم صابری دست دادم و او به ما خوش امد گفت وما را به اتاق پذیرایی دعوت کرد. وقتی وارد شدیم با دیدن تعداد زیادی مهمان از تصور اینکه فقط ما مهمان انان هستیم بیرون امدم.من پس از پدر و مادر وارد شدم و به انان سلام کردم. اکثرشان را نمیشناختم ولی فکر میکنم چند نفر انان را در عروسی سارا دیده بودم.خانم صابری مهمانان را به ما و ما را نیز به انان معرفی کرد. سرم را به لبخند به علامت احترام پایین می اوردم ولی راستش نام هیچ کدام از انان به خاطرم نمیامد. داخل ساختمان نیز مانند محوطه بیرون زیبا بود. ابتدا از هال به نسبت وسیعی گذشتیم سپس با چند پله وارد پذیرایی شدیم.

نرده هایی وسط هال بود که به صورت مارپیچ به اتاقهای بالا منتهی میشد. حدسم در مورد باز شدن پنجره های طرف دیگر ساختمان به دریا درست بود و از پنجره های اتاق پذیرایی میشد دریا را دید.
وقتی نشستم تازه فرصت نگاه کردن به دور و اطرافم را پیدا کردم .اتاق بزرگی که با چند پله به پایین میرفت و اتاق پذیرایی را تشکیل میداد که اتاق بزرگ دیگری هم در جوار آن بود .میز طویل و صندلی های آن اتاق ناهار خوری را زینت داده بود . آشپزخانه پیدا نبود ولی بعد آن را هم در طبقه همکف مشرف به اتاق ناهار خوری دیدیم که بسیار بزرگ و مرتب بود . دور تا دور اتاق پذیرایی و ناهار خوری  با پنجره های بزرگی  که با پرده های مخمل زرشکی مزین شده بود با بیرون ارتباط داشت  و از هر طرف میشد منظره زیبای بیرون را دید .از اتاق پذیرایی دریای آبی پس از حصار شمشادهای کوتاه و دیواری که با فاصله ای نچندان دور پیدا بود و من محو زیبایی این منظره بودم . همان خانمی که ما را به داخل ساختمان هدایت کرده بود  به طرف ما آمد و از من خواست اگر مایل هستم  به طبقه بالا بروم تا او اتاقم را نشان بدهد .با خوشحالی از اینکه می توانستم از طبقه بالا هم دیدین کنم ، با عذرخواهی از جمع بلند شدم وبه همراه او به طبقه بالا رفتم  که از همان پله های مارپیچ وسط ساختمان به بالا منتهی میشد . آن خانم خود را منیر معرفی کرد  و گفت :”اگر مایلید میتوانید با خانم مارال و خانم مهناز هم اتاق شوید .”از شنیدن اسم مهناز به قدری  خوشحال شدم که نمیتوانستم حرفی بزنم .با خوشحالی پرسیدم :”مگر ایشان هم تشریف آورده اند ؟” منیر خانم با لبخند سرش را تکان داد و گفت :”بله.”من با خوشحالی اظهار کردم خیلی دوست دارم با ایشان هم اتاق شوم .وقتی چمدان کوچک لباسم را به  اتاق بردم ، از دیدن منظره زیبای اتاق ناخود آگاه لبم را به دندان گرفتم و هاج و واج به اتاق نگاه کردم .منیر خانم در حالیکه بیرون میرفت گفت :”هروقت کاری داشتید میتوانید به من مراجعه کنید .”من نیز تشکر کردم .وقتی رفت به طرف پنجره رفتم ، دریای زیبا و مواج دیده میشد.انقدر منظره دریا زیبا بود  که مدتها به تماشای آن ایستادم .وقتی به خود امدم که صدای در را شنیدم .گفتم :”بفرمایید .”منیر خانم داخل شد . سینی در دستش بود که داخل آن لیوانی آب پرتقال قرار داشت .به طرف من امد و ان را روی میز گذاشت و گفت :” خانم برای صرف ناهار تشریف بیاورید پایین .”سپس مرا تنها گذاشت .به اطراف نگاه کردم سه تخت بزرگ در اتاق بود .من چمدان را برداشتم و روی نخستین تخت گذاشتم  و به سرعت آن راباز کردم



لباسهایم را در کمد بزرگی که در گوشه اتاق بود در کنار لباسهای مارال و مهناز  آویزان کردم . و یک لباس ساده برداشتم .فرصتی برای حمام رفتن نبود به سرعت دست و صورتم راشستم  و به موهایم دستی کشیدم و به طبقه پایین رفتم .پایین پله ها خانمی دیگر مرا به اتاق  ناهارخوری دعوت کرد .همه سر میز بودند و من روی صندلی کنار مادر جا گرفتم .میز طویلی بود که با وجود  نشستن همه هنوز صندلی های خالی زیادی داشت .به اطراف نگاه کردم .خاله پروین را در بین جمع ندیدم . در فکر این بودم که مهناز با چه کسی  آمده ؟ در این فکر بودم که این سوال را از مادر بپرسم  ولی چون موقع صرف غذا بود درست نبود صحبت کنم .سر میز ناهار تنها فرد جوان من بودم  و بقیه خانم ها حتی از مادر نیز مسن تر بودند .فکر میکنم کسانی که نبودند قرار بود ناهار را بیرون صرف کنند .سر میز ظروفی منظم و یک دست چیده شده  بود  و دوخانم در حال پذیرایی از ما بودند . آنقدر این منظره برایم جالب بود که فکر میکردم در حال نگاه کردن فیلمی هستم .مادر آهسته با ضربه ای به پایم مرا متوجه موقعیتم کرد .میدانستم نباید مثل ندیده ها رفتار کنم .خانم صابری زنی خوش  زیبا  و خوش پوش و بسیار ثروتمند بود . بعد ها فهمیدم شوهرش از خان زاده های قدیم بوده و این ثروت افسانه ای  را از شوهرش به ارث برده  و همچنین متوجه شدم ، او فقط دو فرزند دارد . بهروز را دیده بودم و هنوز هم خاطره ی آخرین برخوردم با او را به یاد داشتم .ولی از چهره اش فقط بینی عقابی و چشمان نافذش را به یاد داشتم .بهرخ را هم دیده بودم و  میدانستم او پنج سال پیش  با مهندسی ازدواج کرده  و هنوز فرزندی ندارد .مهندس سر میز ناهار بود و برایم جای تعجب داشت  که چرا همراه بهرخ به گردش نرفته است .ناهار را با احتیاط صرف کردم  که مبادا سکوت آن جمع را بهم بزنم و چون خیلی  مواظب بودم تا مبادا اصولی را رعایت نکنم ، از مزه ی غذا هیچ نفهمیدم .پس از صرف ناهار همگی به اتاق پذیرایی رفتیم و پس از صرف دسر عده ای برای استراحت به اتاقهایشان رفتند . من نیز در فرصت به دست آمده نزد خاله سیمین رفتم . او مرا بوسید و حالم را پرسید .پس از کمی  صحبت به او گفتم :”خاله پروین نیامده ؟”خاله سرش را تکان داد و گفت :”نه عزیزم، او همراه حمید و سودابه و مادر جون به مشهد رفته و ما نیز مهناز را با خودمان آوردیم .”ازدایی سعید پرسیدم  و او گفت :”سعید هم کلاسهای دانشگاهش هنوز تمام نشده بود ولی ممکن است  بعد بیاید .””حالا مهناز کجاست ؟”با مارال و بقیه به بازار رفته اند .”


منظورش را از بقیه نفهمیدم ولی حدس زدم منظورش سارا و محسن و بهرخ باشد .وقتی خاله برای استراحت رفت من نیز  به اتاقی که برایم در نظر گرفته بودند رفتم  و شیرجه زدم روی تخت  و با خوشحالی غلتی روی آن زدم .فکر میکردم وارد قصه ای شده ام .دوست داشتم مهناز زودتر بیاید تا با او ذوق کنم .هر کاری کردم خوابم نبرد .وسوسه شدم بروم بیرون  و گشتی دور و اطراف بزنم .اول به حمام رفتم و خستگی راه را از تن  بیرون کردم .سپس پیراهن ساده و خنکی به رنگ کرم پوشیدم  و موهایم را هم ساده با گیره ای جمع کردم و روسری کوچکی  به رنگ لباسم سر کردم .سپس آهسته بیرون امدم .کسی پایین نبود و من آهسته وارد محوطه باز ویلا شدم .نگاهی به درختان سر به فلک کشیده  انداختم. سپس نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را پر از هوای پاک و تمیز کردم .بعد قدم زنان به سمت چپ حیاط پیچیدم .خیلی دوست داشتم اطرافم را کشف  کنم  و خیلی بیشتر دوست داشتم ویلا را دور بزنم  و به طرف دریا بروم .ولی نابلد بودن و ترس از گم شدن باعث شد به همان فضای محدود بسنده کنم .وقتی از قدم زدن خسته شدم  به طرف استخر دایره شکلی که بر زیبایی وسط محوطه نقش انداخته بود  رفتم و روی نیمکتی  که کنار آن قرار داشت نشستم و به استخر نگاه کردم .  آب استخر صاف و آبی رنگ بود ، با اینکه گرمی هوا به علت  وجود درختان  آنقدر نبود  که آدم را کلافه کند  ولی زلالی آب هوس شنا را در من زنده کرد .صدای پرنده ها در بالای درختان همچون سمفونی زیبایی بود و فضا را رویایی کرده بود  به طوری که لذت خاصی  در اعماق روحم احساس کردم . به ساعت مچی ام نگاه کردم .ساعت سه بعد از ظهر بود .در این فکر بودم که چرا تا به حال مهناز و بقیه بر نگشته اند البته نمیدانستم چه کسان دیگری هم آمده بودند  ولی از گفته ها معلوم بود غیر از مهناز و مارال و سارا کسان دیگری هم هستند .حرفی از بهروز نبود و من دعا میکردم او نباشد .چون از برخورد با او واهمه داشتم .از طرفی خیالم راحت بود دایی سعید نیست  تا با چپ چپ نگاه کردن و غرولند کردن  باعث شود مثل بچه ها به مادر بچسبم .تا وقتی که منیر خانم به دنبالم نیامده بود  تا برای عصرانه که ساعت چهار و نیم صرف میشد مرا به داخل دعوت کند  آنجا نشسته بودم و از موسیقی پرندگان  و صدای خوش دریا که به وضوح شنیده میشد لذت میبردم و اگر کسی کارم نداشت  ممکن بود تا شب از جایم تکان نخورم .با اینکه میلی به خوردن نداشتم  ولی به خاطر اینکه به حرف او بی اعتنایی  نکرده باشم  بلند شدم و به داخل رفتم .بساط چای به همراه ظرفی کیک روی میز پذیرایی اماده بود.

خانم  صابری با دیدن من خواست پهلویش بنشینم .من نیز به طرف او رفتم و کنارش نشستم .او در مورد درسم پرسید و اینکه در حال حاضر به چه کاری مشغولم .من هم گفتم تازه درسم تمام شده و درحال استراحت می باشم.خانم رحمانی مادر محسن که نزدیک من نشسته بود گفت :” بچه ها نیستند لابد حوصله ات سر رفته .اگر دو سه ساعت  زودتر میرسیدید  تو هم با آنان رفته بودی.”لبخندی زدم و گفتم :”آنقدر منظره ی اینجا زیباست  که جایی برای سر رفتن حوصله نمی ماند .”میدانستم مارال برای کنکور آماده میشده پس از خانم رحمانی  پرسیدم :” راستی مارال در دانشگاه قبول شد.”خانم رحمانی گفت :”متاسفانه چون نتوانست برای رشته مورد علاقه اش نمره بیاورد در حال حاضر به کلاس کنکور میرود تا برای سال آینده در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند .”میلی به خوردن عصرانه نداشتم و در انتظار فرصتی بودم تا باز بیرون بروم ، پس از صرف چای رو کردم به خانم  صابری و گفتم :”اگر اجازه بدهید من برای قدم زدن بیرون بروم.”او با لبخند سرش را تکان داد. لبخند او مرا به یاد بهروز انداخت .ولی خانم صابری زنی زیبا بود که دارای بینی قلمی و چشمانی به رنگ روشن بود .بهرخ تماما به او رفته بود  و من حدس میزدم بهروز  به پدرش رفته است .وقتی عکس تمام قد وبزرگ آقای صابری را در طبقه بالا دیدم حدسم درست از آب در امد .بار دیگر از حاضران عذرخواهی کردم و به بیرون رفتم. دوباره به سمت استخر رفتم ولی اینبار روی نیمکتی که  زیر درخت بزرگی بود نشستم. درخت تنومند بود و شاخه های آویزانی داشت  که مانند یک چتر بر زمین سایه انداخته بود .دستهایم را از دو طرف باز کردم و نفس عمیقی کشیدم .چشمانم را بستم و به صدای پرندگان گوش دادم. آنقدر سکوت بود که جز صدای دسته جمعی پرندگان صدایی  به گوش نمیرسید .فقط صدای چکاوکی که با صدای بلند آواز میخواند صدای پرنده ها را تحت تاثیر قرار میداد .ذوق هنری ام گل کرده بود و زیر لب شعری در وصف طبیعت سرودم. با خود گفتم اگر چند وقت دیگر اینجا باشم یک شاعر درست و حسابی از کار در می آیم .درحال لذت بردن از محیط بودم که با شنیدن صدای خر خری با ترس از جا پریدم و به اطراف نگاه کردم .ناگهان از دیدن سگ بزرگی که در چند متری ام ایستاده بود آنقدر وحشت کردم که حتی حس فرار کردن  را هم از دست دادم ، آنقدر ترسیده  بودم  که مثل انسانهای مسخ شده ایستاده بودم  وبا چشمان از حدقه در آمده به سگ  که بزرگی  آن بیش از اندازه بود نگاه کردم . سگ گوشهای تیزی مانند گرگ داشت که قلاده ای به رنگ طلایی دور گردنش میدرخشید.

همان حلقه بود که باعث شد از ترس سکته نکنم،چون فهمیدم سگ تربیت شده ای هست . ولی زود فکر کردم که هرچقدر هم تربیت کرده باشد مرا تاکنون ندیده و نمیشناسد.قلبم از شدت ترس به سرعت میزد.خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نیامد.از ترس به نیمکت چسبیده بودم.یک لحظه خواستم پشت نیمکت سنگر بگیرم که پارس سگ باعث شد همانجا میخکوب شوم.صدای خیلی بدی داشت ، چنان پارس میکرد که هر لحظه نزدیک بود قلبم از کار بیفتد.در این موقع صدای سوتی شنیدم و همان باعث شد که کمی دلگرم شوم که کسی به دادم خواهد رسید .صداهایی نزدیک میشدند  و پس از چند لحظه من از پشت درختان انبوه چند نفر را دیدم که نزدیک می شدند .یکی از آنان سوتی زد و سگ را به نام خواند .صدا به نظرم خیلی آشنا آمد ولی چون خیلی ترسیده بودم حواسم را متمرکز نکردم تا صدا را بشناسم .سگ همچنان ایستاده بود و پارس میکرد .وقتی جلوتر آمدند  از دیدن بهروز علاوه بر ترس بدنم شروع کرد به لرزیدن.به همراه اوچند نفر دیگر هم بودند.او مرا نشناخت ولی وقتی جلوتر آمد با شناختن من ایستاد.با تعجب به من خیره شد و بعد با بالا رفتن یک ابرویش لبخند مرموزش نیز روی چهره اش نقش بست.ترس از سگ و دلهره دیدن او باعث شد یادم برود که سلام کنم سگ نیز دور و بر صاحبش میچرخید که بهروز با اشاره ای  او را ساکت کرد .دیگران هم جلو آمدند .هیچ کدام از|آنان را نمیشناختم ولی حدس زدم  یا دوستان اوهستند و یا از اقوام میباشند .صدایش را شنیدم که گفت :”سلام.”با دستپاچگی سلام کردم .خیلی خونسرد و با صدایی نافذ گفت :”تنها هستی ؟”در حالی که سگ را میپاییدم گفتم :”آه ، بله ، من اینجا نشسته بودم که سگ شما مرا ترساند .”او با همان لبخند مرموز گفت :”ما به دنبال شکار خرگوش بودیم ولی مثل اینکه سگم غزالی شکار کرده.”از لحنش بدم آمد بخصوص که دوستان بی تربیت او هم با صدای بلند خندیدند .اخمی کردم و چون از  بودن در آنجا معذب بودم و چرخی زدم که به طرف ویلا بروم. ولی با صدای سگ که پارس  میکرد در جا ایستادم و با وحشت به سگ نگاه کردم .سگ به من نزدیک شده بود .من از ترس عرق کرده بودم.با وحشت به بهروز نگاه کردم ولی او خیلی خونسرد به من نگاه میکرد. خیلی زود متوجه شدم که میخواهد با این کار سر به سرم بگذارد.لبم را به دندان گرفتم و پس از جمع کردن قوایم گفتم :”شما اینطور مهمان نوازی میکنید ؟”مکثی کردو با خونسردی به سگ اشاره کرد و سگ در جا نشست و من بدون معطلی به ساختمان راه افتادم .از برخورد او خیلی ناراحت شدم و با خود گفتم در نخستین فرصت به پدر و مادر میگویم که از اینجا برویم.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ihet چیست?