امانت عشق 8 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 8


وقتی به ساختمان رسیدم یکراست به طبقه بالا رفتم و وقتی داخل اتاق شدم در را از پشت قفل کردم .به طرف دستشویی داخل اتاق  رفتم و در آینه به خود نگاه کردم .با اینکه چند دقیقه از آن موضوع  گذشته بود ولی رنگم همچنان پریده بود .دیگر از ویلا با تمام زیباییش بدم آمده بود  بخصوص با وجود دیوانه ای مثل بهروز تمام لذت چند لحظه پیش در نظرم محو شد .میترسیدم از اتاق خارج شوم و چشمم به او
بیفتد .آن قدر در اتاق ماندم که با صدای در به طرف آن رفتم تا آن را باز کنم .پشت در مهناز را دیدم و از خوشحالی یادم رفت که تا چند لحظه پیش از آمدن پشیمان شده بودم .مهناز را در آغوش گرفتم و او را بوسیدم و گفتم :”هیچ معلوم است کجا هستید ؟”مهناز خندید و گفت :”برای دیدن بازار رفتیم و بعد همانجا ناهار خوردیم  و در شهر گشتی زدیم .خوب شما کی آمدید ؟””فکر میکنم دو سه ساعتی بعد از رفتن شما .”مهناز با خوشحالی گفت :” کاش زودتر می آمدی تا با هم به بازار برویم و بعد خریدهایی را که از بازار  کرده بود نشانم داد. یک بلوز نخی و دو کلاه حصیری و چند خرده ریز دیگر .”چرا دو کلاه خریدی ؟”مهناز با خنده گفت :”برای اینکه سر تو راهم کلاه بگذارم.” با هم خندیدیم  و من از او درباره رضا پرسیدم .گونه هایش رنگ گرفت و با لبخند گفت :”او هم خوب است .””انشاالله کی عقد میکنید ؟””فکر میکنم آخر های شهریور .””آیا رضا با تو نیامده ؟””نه، ما که هنوز عقد نکرده ایم.”سرم را تکان دادم و گفتم :”طفلی رضا از دوری تو چه میکشد ؟”در حال صحبت کردن بودیم ک ناگهان مهناز ساکت شد و گفت :”سپیده تو…” و بعد حرفش را قطع کرد .از طرز صحبتش فهمیدم میخواهد چیزی بگوید .”چیزی میخواهی بگویی ؟”او با تردید به من نگاه کرد و گفت :”تو میدانی علی هم آمده است .”احساس کردم خون در رگهایم یخ بست .با اینکه خیلی سعی کرده بودم از او متنفر باشم ولی عشق او چنان در قلبم جا گرفته بود که فراموش کردنش برایم  غیر ممکن بود .سعی کردم خود را خونسرد نشان بدهم .با اینکه میدانستم مهناز با دیدن رنگ پریده ام گول نمیخورد با این حال گفت:” آمده که آمده من که دیگر با او کاری ندارم.”او همچنان که به من نگاه میکرد گفت :”ولی آخر …نامزدش هم آمده است.” نفسم بند آمد و احساس کردم از یک پرتگاه به پایین پرت شدم .نمیدانم چه حالتی در وجودم بود که مهناز  بازویم را گرفت  و مرا تکان داد .با تکان او به خود آمدم و به زحمت  آب دهانم را قورت دادم و گفتم :”راست می گویی ؟”و با ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت :”بله جدی میگویم.”باز از آمدن پشیمان شدم ولی دیگر نمیشد کاری کرد

اگر کوچکترین اصراری به رفتن میکردم ، همه متوجه میشدند که من هنوز ناراحت جریان نامزدی او هستم .باید کار دیگری میکردم .از مهناز به خاطر گفتن این موضوع سپاسگذار بودم چون اگر درحضور آن همه آدم علی را در کنارنامزدش  میدیدم ، معلوم نبود چه واکنشی نشان میدادم .ولی حالا میتوانستم خود را آماده برخورد با او کنم .مدتی به یک جا خیره بودم، پس از اینکه حواسم سرجایش برگشت پرسیدم :”خوب دگر چه کسانی هستند .” محسن و سارا و مارال و بهرخ و دوستش و دختر عموی بهرخ  که با یک من عسل هم نمیشود او را خورد  و علی و راحله .”از بودن نام کس دیگری در کنار اسم علی خون خونم را میخورد ولی وقتی خود او این انتخاب را کرده بود و مرا مثل یک…به دور انداخته بود دیگ چه میتوانستم بگویم .از یاد آوری حرفهای او در آخرین دیدارمان،کینه ای در دلم شعله کشید .سعی کردم جلوی مهناز ضعف نشان ندهم ولی مهناز که خود متوجه حال من بود سرش را پایین انداخته بود و وانمود میکرد به من توجهی ندارد تا من راحت باشم.پس از لحظه ای مثل اینکه چیزی به یادش افتاده باشد گفت :” راستی بهروز هم امده ولی با ما به بازار نیامد فکر میکنم مهمان داشته باشد.”سرم را تکان دادم و گفتم :”خودم او را  دیدم، هم او و هم سگش را .”مهناز با لبخند گفت :”سگش، میدانی نام او شی ین است .””اسمش را نمیدانم ولی آنقدر از او ترسیدم که فکر میکنم یک سکته ناقص هم کرده ام ببین لب و دهانم کج نشده ؟””ولی باور کن سگ بی آزاری است .”با پوزخند گفتم :”اگر آن پارسهایی را که آقا سگه برای من کرد، برای تو هم میکرد ، آن وقت شک داشتم  به او بگویی بی آزار .”مهناز با صدای بلند خندید و گفت :” آنقدر سگ تربیت شده ای است که هر چه بگویی میفهمد .دیشب بهروز به او هرچه میگفت انجام میداد ، حتی وقتی به سگش گفت برو کلاه آقای صابری منظورم عموی بهروز است را بیاور سگ از بین این همه آدم درست به سراغ او رفت و با دهانش کلاه او را برداشت و آورد و آن را به بهروز داد.”خودم حدس زده بودم که بهروز میتوانست به سگش فرمان بدهد که پارس نکند  ولی به عمد این کار را نکرد وحالا دیگر مطمئن شدم او قصد ترساندن مرا داشته است .با حرص گفتم :” مرده شور بهروز با سگ تربیت شده اش را ببرد .کاش به جای تربیت سگش یکی او و دوستانش  را تربیت میکرد .”مهناز با دیدن عصبانیت بی موقع من گفت :”مگر چه شده ؟”و من به اختصار جریان باغ را برایش تعریف کردم  .او هم تصدیق کرد که لابد بهروز به سگش اشاره کرده تا پارس کند .با صدای در صحبتمان قطع شد و مارال داخل شد.


از دیدن او با خوشحالی به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم.مارال لباس آبی تیره ای پوشیده بود که خیلی او را زیبا کرده بود .پس از احوالپرسی گفت :” هم آمدم تو راببینم وهم اینکه بگویم برای صرف شام پایین بیایید.”با لبخند گفتم:”من الان حاضر میشوم.” و به سرعت دست و صورتم را شستم و بلوز قرمز رنگ خنکی که خالهای سفیدی داشت به همراه شلوار مشکی به تن کردم و موهایم راساده پشت سرم رها کردم .مهناز نیز بلوز و شلواری به تن کرد و همراه من و مارال به طبقه پایین رفتیم .در دلم غوغایی بود .میدانستم هم اینک با علی رو به رو میشوم.با اینکه خودم را آماده کرده بودم ولی دلم میلرزید.از وقتی که در آن بزرگراه از هم جدا شده بودیم دیگر او را ندیده بودم .دلم دیدار او را میطلبید ولی عقلم حکم میکرد باید از او دل ببرم .میدانستم خواه ناخواه باید حرف عقلم را گوش کنم چون او دیگر آزاد نبود و در شناسنامه اش نام راحله ثبت شده بود .آهی از روی حسرت کشیدم و عقل به احساسم پیروز شد.من به همراه مارال و مهناز وارد جمع شدم .وقتی سلام کردم ،عده ای به طرفم برگشتند .از شلوغی گیج شده بودم ، سارا با دیدن من جلو آمد و صورتم را بوسید .بعد از او با محسن احوال پرسی کردم .احساس کردم محسن با دیدن من کمی معذب شد .خوب بنده خدا تقصیر نداشت شاید او هم گول ظاهر علی را خورده بود .بعد بهرخ به طرفم آمد و با من دست داد و مرا به دوستش و دختر عمویش معرفی کرد .مهناز راست میگفت ، دختر عموی بهرخ آنقدر متکبر بود که حتی به خود زحمتی نداد تا خوش و بشی کند و فقط مات و صامت مرا نگاه میکرد .ولی دوست او جلو آمد و در حالیکه با من دست میداد نامم را پرسید‌. با او صحبت میکردم  که چشمم به بهروز افتاد که با نیشخندی به من نگاه میکرد .بدون اینکه به او توجه کنم سرم را برگرداندم . هرچند میدانستم این کار دور از ادب است  و باید احترام میزبان را حفظ کنم ولی این کار دست خودم نبود چون به شدت از او متنفر بودم. میترسیدم به دور و بر نگاه کنم زیرا میدانستم عاقبت او را میبینم .ولی به هرحال مجبور بودم سرم را برگردانم تا کسی را از قلم ننداخته باشم .با صدای بهرخ سرم را برگرداندم . و در این لحظه چشمم به او افتاد .ساکت و بی حرکت ایستاده بود و مرا نگاه میکرد .چقدر این نگاه برایم آشنا بود و چقدر به این نگاه احتیاج داشتم .ولی از تصور اینکه این نگاه به شخص دیگری تعلق دارد قلبم مانند اسفنجی فشرده شد .برای حفظ  ظاهر با سر سلامی کردم و اونیز بدون هیچ  واکنشی پاسخ سلام مرا داد .به سرعت رویم را برگرداندم تا مجبور نباشم  با او احوالپرسی کنم.


از همسرش خبری نبود ولی وقتی به طرف مادر برگشتم ، او را کنار خاله سیمین دیدم.
با دیدن من از جا بلند شد و من نیز با پاهای لرزان به طرف او رفتم و برخلاف میل درونم با لبخند به او سلام کردم .او هم متقابلا با لبخند پاسخم را داد و دستش را به سویم دراز کرد .با اکراه با او دست دادم .دست او برعکس دست من گرم بود .خیلی زود دستم را کشیدم و بدون اینکه دیگر نگاهی به او بیندازم به طرف مادر رفتم و کنار او نشستم .منگ بودم ، البته میدانستم ممکن است دیگران موضوع من و علی را فراموش کرده باشند ولی احساس میکردم زیر ذره بین نگاه آنان قرار دارم بنابراین حتی به خود زحمت ندادم که نگاهی به راحله بیندازم تا او را دقیقتر ببینم .فقط زمانی که برای شام  که به صورت سلف سرویس صرف میشد به اتاق غذاخوری رفتیم آن وقت توانستم او را درست ببینم .راحله قدی متوسط داشت و کمی هم چاق بود . موهایش مشکی و فر خوشحالتی داشت  و صورتش نمکین بود .چشمانش روشن و به رنگ عسلی بود و ابروانی پیوسته داشت ، بینی متناسب  ودهانی کوچک داشت . روی هم رفته زیبا بود . لباسی به رنگ زیتونی به تن داشت که بلندی آن تا  قوزک پایش بود .وقتی علی کنار او قرار گرفت متوجه شدم  تناسب قدش با علی درست مثل من بود  و فهمیدم که هر دو هم قد هستیم .علی بلوز آستین کوتاه آبی رنگی به همراه شلوار مشکی به تن داشت و موهایش را هم کمی کوتاه کرده بود.از پهلو نیم رخ زیبایی داشت .متوجه شدم علی بشقابی برداشت و از راحله پرسید چه میل دارد.دیگر نتوانستم به آن صحنه نگاه کنم. چشم از آن دو برگرفتم و به مهناز نگاه کردم . او نیز متوجه من بود و با تاسف به من نگاه میکرد .با اینکه آنقدر غرور داشتم که تاسف کسی را نپذیرم  ولی به نگاه دلسوزانه مهناز احتیاج داشتم چون میدانستم یک نفر حالم را درک میکند. به گوشه ای رفتم و مهناز برای هر دویمان غذا کشید و به طرفم آمد .شروع به غذا خوردن کردیم .غذا در گلویم میچسبید و برای فرو دادن آن مجبور بودم مرتب آب بخورم .همراه با غذا بغضم را فرو می دادم .درست مثل ظهر از مزه  غذا چیزی نفهمیدم .پس از صرف شام به اتاق پذیرایی رفتیم  و پس از مدتی بهروز پیشنهاد کرد برای پیاده روی تا ساحل برویم .با اینکه خیلی دوست داشتم دریا را در شب ببینم ولی وقتی دیدیم راحله و علی هم بلند شدند تمایلی به رفتن نشان ندادم .تمام جوانان حاضر برای قدم زدن بیرون رفتند . مهناز به من نگاهی کرد و گفت :”بلند شو زود باش ، نمیدانی ساحل در شب چقدر زیباست .دیشب هم به ساحل رفتیم. آنقدر قشنگ بود که تا نیمه شب آنجا بودیم.”


آهسته گفتم :” کمی سر درد دارم تو برو،من دفعه بعد می آیم.” مهناز مثل کنه به من چسبیده بود  و اصرار میکرد و در آخر گفت :”اگر الان نیایی همه میفهمند از حسودی رفتی قایم شدی .” از حرف آخرش با اخم به او نگاه کردم .بهرخ به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت :”پس چرا نمی آیی ما منتظریم.” با بی میلی بلند شدم و به مادر نگاه کردم .مادر با لبخند سرش را به علامت تایید تکان داد .در حالیکه بهرخ و مهناز هر کدام یک دستم را گرفته بودند بیرون رفتم .سارا و محسن جلوتر از ما بودند .محسن برگشت و با دیدن من سرش را پایین انداخت .به خود گفتم در یک فرصت مناسب با محسن صحبت میکنم تا هروقت مرا میبیند خود را معذب نکند .پس از گذشتن از جنگل پر درخت  به طرف ساحل رفتیم .از دیدن نور ماه که بر موجهای دریا افتاده بود و آنها را نقره ای نشان میداد فوق العاده لذت بردم . دریا آرام بود و نور ماه همه جا را روشن کرده بود و احتیاجی به چراغ قوه که جوانها برای احتیاط با خود آورده بودند نشد .بهرخ دست مرا رها کرد و به طرف دوستش رفت.علی و راحله هم جلوتر از ما رفته بودند . من و مهناز آخر از همه راه میرفتیم . مهناز دستم را گرفت و با هیجان گفت :ببین چقدر زیباست .” نگاهی به دریای سیمگون کردم و سرم را تکان دادم .کمی جلوتر ایستادیم ، هرکس برای خود چیزی فراهم میکرد تا روی ان بنشیند  و دریا را نگاه کند . مهناز تکه چوبی گیر آورد و به طرف من آمد و گفت :”روی این بنشین تا من برای خودم هم بیاورم .” “لازم نیست چیزی بیاوری من دوست دارم روی ماسه ها بنشینم.” و همانجا روی زمین نشستم. مهناز هم پهلویم نشست .موجهای آبی مثل کوهی از نقره بالا و پایین میرفتند .بهروز و یکی از دوستانش کفشهایشان را  در آوردند و پاهایشان را به آب زدند . وبا لباس کمی در اب جلو رفتند .من نیز خیلی دلم میخواست این کار را بکنم ، ولی چون سایر خانم ها سنگین و متین نشسته بودند ، ترجیح دادم مثل آنان باشم. محسن دست سارا را گرفت  و پای شلوارش را بالا زد و کفشش را در آورد ولی سارا با همان سرپایی و جوراب پاهایش را به آب زد .زیر چشمی به علی نگاه کردم ، او را دیدم که با فاصله کنار راحله نشسته بود و بدون هیچ حرفی به دریا خیره شده بود .پس از مدتی سکوت بلند شد و به راحله چیزی گفت و او سرش را تکان داد .سپس علی تنهایی شروع کرد به قدم زدن .از کارش تعجب کردم .با خودگفتم چرا تنهایی ، عجب اخلاق بدی داشته و من نمیدانستم .دوباره متوجه زیبایی دریا شدم.بهروز و دوستش را نمیدیدم  ولی سارا و محسن و همینطور مارال و بهرخ و دوستش را دیدیم که جلوی ساحل قدم میزدند

آب تقریبا مچ پایشان را گرفته بود .دختر عموی بهرخ در فاصله ای دورتر مثل تافته جدابافته نشسته بود و به آب چشم دوخته بود.یکی از دوستان بهروز که تاری بزرگ در دست داشت همانجا روی ساحل نشسته بود و با تارش ور میرفت .پس از چند لحظه او نیز تارش را گذاشت و به طرف دریا رفت . به مهناز گفتم :” فقط ما ماندیم .بلند شو ، آنقدر خودم را کنترل کردم که نپرم توی آب که کم کم دارم خفه میشوم .” بلند شدیم و پس از در آوردن کفش هایمان به طرف دریا دویدیم.  وقتی آب با پایم تماس پیدا کرد احساس کردم  تمام لذت دنیا در وجودم جاری شد .خیلی دلم میخواست با همان لباس توی آب بخوابم  ولی میدانستم اگر این کار را بکنم همه در عقلم شک خواهند کرد .به زحمت جلوی خواسته دلم را گرفتم ولی در عوض مسافت بیشتری در دریا جلو رفتم .آب تا زانوهایم وشاید بیشتر میرسید و شلوارم را حسابی خیس کرده بود. مهناز احتیاط بیشتری میکرد و دورتر ایستاده بود و مرتب  به من میگفت جلو نرو ، ممکن است زیر پایت خالی شود. من با خنده گفتم :”چه بهتر  دیگر زحمت شیرجه رفتن توی آب را به خود نمیدهم.” موجهای دریا که از دریا به ساحل می آمد حسابی مرا خیس کرده بود و من هر لحظه وسوسه میشدم  که خودم را بیشتر داخل آب بکشم ومهناز در فاصله ای دورتر از من به خاطر جسارتی که به خرج میدادم غر غر میکرد .برای انکه بیشتر جیغ نکشد  کمی از آب بیرون آمدم .وقتی مرا دید گفت :” دیوانه ، میخواهی از ناراحتی خودت را بکشی.” “ناراحتی از چه ؟” او به پشت سر اشاره کرد .به طرف ساحل نگاه کردم .راحله همچنان نشسته بود و علی به فاصله کمی پهلوی او ایستاده بود . به دریا و یا شاید هم ما نگاه میکرد .با خنده گفتم :”آه باشه ،من رفتم ، خداحافظ زندگی …” و چند قدم به طرف دریا برگشتم .ناگهان چیزی به پایم گیر کرد و همان باعث شد با سر در آب بیفتم . صدای جیغ مهناز را شنیدم  و برای اینکه  او جیغ نکشد میخواستم به سرعت فریاد بزنم ولی این باعث شد فقط چند قلپ آب بخورم .صدای جیغ مهناز را میشنیدم و این بیشتر باعث وحشتم  میشد .با تمام وجودسعی کردم حواسم را جمع کنم تا اصول صحیحی شنا را  به کار گیرم  و پایم را به جایی بند کنم  ولی ترس از خفه شدن باعث شد  نتوانم تعادل خود را حفظ کنم .فقط توانستم سرم را بیرون بیاورم و نفس کوتاهی بکشم  و دوباره در آب فرو رفتم .به راستی در حال خفه شدن بودم که در یک لحظه  متوجه شدم دستی بازویم را گرفت و مرا به طرفی کشید .برای چند ثانیه توانستم نفس بکشم .در این هنگام چشمم به علی افتاد که بازویم را چسبیده بود.

مرا به  طرف ساحل میکشاند .از اینکه توسط او نجات پیدا کنم متنفر بودم و با اینکه خیلی ترسیده بودم ولی حاضر بودم خفه شوم ولی مدیون او نباشم .به خاطر همین فکر تلاش کردم دستم را از چنگش خارج کنم .همانطور که دستم را گرفته بود به سمت کم عمق رسیدیم  و من توانستم پایم را روی زمین بند کنم .ولی او همچنان مرا چسبیده بود .دستم را با شدت کشیدم  و او با اخم به عقب برگشت .سر او فریاد کشیدم :”دستت رابکش.” او با همان اخم گفت :”حالا وقت کله شقی نیست .” من با لجبازی دستم را کشیدم. وقتی جلوتر رفتیم مرا رها کرد و به سمت من برگشت و نگاه  عمیقی به چشمانم کرد و به آرامی پرسید :”یعنی اینقدر از من متنفری ؟” نیشخندی زدم و بدون اینکه نگاهش کنم  با حرص گفتم :” لابد توقع داری به خاطر نجاتم  از تو تشکر کنم ؟” وبا خود گفتم تو خیلی وقت است که مرا کشته ای . او همچنان مرا نگاه میکرد ، نگاهش تاثیر عمیقی بر قلبم گذاشت  ولی با یاد آوری اینکه او متعلق به  دیگری است با خشم رویم را برگرداندم و او نیز به ساحل رفت.از پشت او را میدیدم که سرا پایش خیس شده بود .من نیز مثل اینکه اتفاقی نیفتاده باشد به طرف مهناز رفتم .مهناز با رنگی پریده هنوز جیغ میکشید .به او گفتم :”جیغ نزن ، من حالم خوب است .” مهناز فریاد کشید :”تو حالت خوب است ؟” در حالیکه مثل موش آب کشیده شده بودم گفتم :” می بینی که حالم از تو هم بهتر است .” و به طرف او رفتم و با ناراحتی گفتم :”از بس جیغ جیغ کردی حواسم را پرت کردی ، حالا ببین….” مهناز نفس عمیقی کشید و گفت :”مرا نصف عمر کردی .” اما پس از دیدن سر و وضع من خندید  . و من هم برای اینکه  به تنهایی خیس نباشم  ، دست او را گرفتم و به داخل آب کشیدم. با این کار تعادل هر دو به هم خورد و داخل آب افتادیم .وقتی بلند شدیم هر دو خیس خیس شده بودیم. مهناز با خنده گفت :” سپیده خیلی لوسی ، من چهار پنج شب است که به ساحل می آیم .ولی حتی یکبار هم ذره ای از لباسم خیس نشده بود.” در حالیکه آب روی  صورتم را با دست خشک میکردم گفتم :”برای اینکه من اینجا نبودم.” چون حالا دیگر حسابی خیس  شده بودیم در عرض ساحل توی آب راه میرفتیم .پس از اینکه مسافتی طولانی را  طی کردیم برای اینکه راه را گم نکنیم  ، همان راه را برمیگشتیم .آنقدر قدم زدیم تا حسابی خسته شدیم. از دور آتشی دیدیم ، وقتی جلوتر رفتیم متوجه شدیم همه از آب در آمده اند و با درست کردن آتش  دور تا دور آن نشسته اند .من و مهناز که سر تا پایمان خیس  شده بود به طرف آنان رفتیم .آب بلوزم را با دست گرفتم  

آن را تکان دادم تا بلوزم که از خیسی به تنم چسبیده بود کمتر بدنم را نشان بدهد .مهناز هم با آن شلوار و پیراهن بلند که تا روی زانویش  میرسید و موهای خیس آنقدر بانمک شده بود که من بی اختیار دستم را دور گردنش انداختم  و او را بوسیدم. مهناز خندید و گفت :” بی خودی مرا نبوس ، افتضاح امشب همه اش تقصیر تو است .ببین مرا به چه روزی انداختی ؟” وقتی نزدیک شدیم مارال و بهرخ ودوستش و سارا را دیدم  که آنان هم خیس شده بودند   اما نه مثل ما از سر تا پا ، با این حال خیالم راحت شد که من و مهناز در این جمع تابلو نیستیم .ولی مردها همه خیس بودند .البته به جز علی که مجبور بود داخل آب شود بقیه برای تفریح داخل آب شده بودند .بین همه ما فقط راحله و دختر عموی بهرخ بودند  که کوچکترین تغییری در ظاهرشان ایجاد نشده بود .دوست بهروز تارش را برداشت  . شروع کرد به نواختن. راستی هم که قشنگ میزد .حتی من که از موسیقی چیزی سر در نمی آوردم ، در دلم مهارت او را ستایش کردم .تا آن موقع نمیدانستم که این ابزار موسیقی صدایی به این جالبی دارد . اول آهنگ غمگینی زد و باعث شد که من به فکر علی که تقریبا رو به روی من  نشسته بود بیفتم .آهنگ آنقدر غمگین بود که دلم گرفت و مرا به این فکر انداخت  که چرا علی راحله را به من ترجیح داد .بی درنگ به خود گفتم از کار امشبم معلوم است که چرا او مرا برای زندگی نخواست .از رفتار راحله متوجه شدم  دختر بسار صبور و سنگینی است ، حتی موقعی که همه داخل آب رفتند او حتی دستش را هم به آب نزد .من فهمیدم که علی دختری را میخواهد که مثل یک خانم رفتار کند .نه مثل یک بچه شیطان ، ولی دست خودم نبود هروقت تصمیمی میگرفتم  کمی متین باشم فقط همان چند لحظه اول  به تصمیمم عمل میکردم و با کوچکترین موضوعی شیطنتم گل میکرد .نفس عمیق کشیدم و با حرص گفتم به درک ، امیدوارم آن قدر خود دار باشد که بترکد ، به من چه مربوط .من هم کسی را انتخاب میکنم که شیطنتم را دوست داشته باشد .در این گیر و دار متوجه شدم مارال باحالتی رویایی به بهروز نگاه میکند .با دیدن ان صحنه دوباره شده بودم همان کنجکاو و  فضول همیشگی .خیلی آهسته به طوری که کسی متوجه نشود  شروع کردم به نگاه کردن دیگران .مهناز با سکوت به آتش خیره شده بود  و نمیداستم در آن لحظه به فکر سیاوش است  یا به رضا می اندیشد. ولی امیدوار بودم به چیزی جز عشق فکر نکند .کمی آنطرفتر  دختر عموی بهرخ با حالتی متکبر نشسته بود .از حالت نشستنش خنده ام گرفت .بهرخ و دوستش دستهایشان ا درهم  قلاب کرده بودند  و سرشان را به هم چسبانده بودند

در این فکر بودم که چرا بهرخ برای گردش همراه مهندس نیامده .مهندس ، مردی جدی و متین بود و فکر میکنم فاصله سنی اش هم با بهرخ زیاد بود .از اینکه ترجیح داده بود در بین مردان  حاضر  در ویلا باشد و با بهرخ به ساحل نیامده بود به راستی برای بهرخ متاسف شدم .با وجود چنینی همسری نمیتواند احساسات جوانی اش را بروز بدهد و به جای او دست در دست دوستش نهاده است .در کنار آن دو با فاصله ، دوست بهروز نشسته بود که تارش را مانند کودکی در آغوش گرفته بود و پهلوی او یکی دیگر از دوستان بهروز نشسته بود .بعد محسن وسارا که با گرفتن دستهای هم لذت شب مهتابی را احساس میکردند .من میدانستم آن دو در حال به خاطر سپردن ان خاطرات هستند .پهلوی آنان مارال نشسته بود که به بهروز چشم دوخته بود  و بعد راحله و با فاصله ای محدود پهلوی علی نشسته بود .در ذهن از این فاصله ای که بین آن دو بودتعجب کردم  و آنان را با محسن و سارا مقایسه کردم  و با خود گفتم جوری نشسته اند که انگار نه انگار عقد هم هستند ، خوب شد من با علی ازدواج نکردم و گرنه چند سال  بعد مانند بهرخ دوستی را با خود این طرف و ان طرف  می کشاندم .به راحله نگاه کردم با حالتی غم زده به آتش چشم دوخته بود . با اینکه او باعث جدایی  علی از من شده بود ولی دلم برایش سوخت که با وجود شوهری به خوش قیافگی و زیبایی علی  باید اینقدر غم زده باشد . سپس نگاهم روی علی ثابت ماند . او نه به آتش نگاه میکرد و نه به جای دیگر ، به نظر میرسید دید او از دنیا مادی جدا شده بود و در عالم دیگری سیر  میکرد آنقدر نگاهش مات بود  که فکر کردم با چشمان باز خوابیده است. هنوز موهایش خیس بود  و بلوز آستین کوتاه تابستانی اش به شانه ها و سینه اش چسبیده بود .دستانش را دور پاهایش  قلاب کرده بود .آه که چقدر او را دوست داشتم .برای اینکه تحت تاثیر احساست قرار نگیرم لبم را به شدت زیر دندانهایم فشردم و بعد چشم از او برگرفتم و به بهروز که کنار او نشسته بود نگاه کردم تا ببینم د چه حالی است .در نهایت ناراحتی متوجه شدم او با لبخندی موذیانه مرا نگاه میکند .درست صحنه عروسی سارا تکرار شد و او مچ  مرا که در حال نگاه کردن به این و ان بودم گرفته بود . از اینکه متوجه من بود آن قدر ناراحت شدم که وقت نکردم به دوست او که بغل دستش  نشسته بود نگاه کنم .سرم را به طرف مهناز چرخاندم و بدون فکر به او گفتم :”تو خوابت نمی آید؟” مهناز با تعجب به من نگاه کرد و گفت :”خوب ! حیف نیست این شبها را بخوابی ،گوش کن .” دوست بهروز که تار در دستش بود در حال خواندن تصنیفی از حافظ بود


به همراه صدای خوش تار صدای گرم او نیز فضای زیبایی را درست کرده بود .سعی کردم مانند بقیه به آتش چشم بدوزم و به شعر او گوش بدهم . او می خواند :                       هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود                                                         هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود                        از دماغ من سرگشته خیال دهنت                                                         بجفای فلک و غصه و دوران نرود                      در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند                                                        تا ابد سر نکشد و زسر پیمان نرود آهی کشیدم و بدون اینکه بخواهم نا خودآگاه به علی نگاه کردم و بیشتر حیرت کردم وقتی دیدم او هم به من نگاه میکند .ولی وقتی متوجه من شد به سرعت نگاهش را دزدید به طوری که شک کردم که از اول مرا نگاه میکرده یا نه . دوباره  به آتش نگاه کردم و تصمیم گرفتم دیگر به جایی نگاه نکنم و مسعود همچنان میخواند :                    هر چه جز بار  غمت بر دل  مسکین منست                                                  رود از دل من وز دل من آن نرود                  آنچنان مهر تو ام در دل و جان جای گرفت                                   که اگر سر برود از دل و جان نرود                    گر رود از پی خوبان دل من معذورست                   درد دارد چه کند کز پی پیمان نرود
پس از اینکه خواندن شعر تمام شد همه برایش کف زدیم و او را تشویق کردیم .بعد از آن چند آهنگ دیگر زد. کمی بعد محسن  در حالی که به ساعتش نگاه میکرد اعلام کرد که وقت رفتن است .ولی هیچ کس رغبتی به بلند شدن نشان نداد .ولی باز خود محسن  دست سارا را گرفت و هر دو بلند شدند  . و ما نیز به تبعیت از آن دو بلند شدیم .در حال بازگشت باز به آن درخت رسیدیم ، متوجه شدیم بهروز ایستاده تا ما برسیم .راه فراری نبود و نمیشد به عقب برگشت .بنابراین تصمیم گرفتم خیلی محکم با او برخورد کنم .وقتی رسیدیم او شروع کرد به حرکت و با ما قدم برداشت . رو به مهناز گفت :”خوش گذشت ؟” مهناز با رویی باز گفت :”بله شب بسیار خوبی بود.” ازاینکه مهناز به راحتی با او صحبت میکرد متعجب شدم .لحن بهروز هم مودب بود . من سرم را پایین انداخته بودم و با آن دو راه می رفتم . بهروز به مهناز گفت :”دختر خاله ی شما همیشه  همینطور آرام وسر به زیر است .” مهناز خندید و گفت :” “تنها چیزی که به سپیده نمیخورد آرامی است . نمیدانم چرا انقدر سربه زیر شده.


از حرف مهناز به حدی حرصم گرفت که چشمانم را بستم و نفسی کشیدم ، به هیچ وجه نمیخواستم در حضور او حرفی به مهناز بزنم و باز هم باعث سرگرمی اش شوم .بدون اینکه اهمیتی به او بدهم به راهم ادامه دادم . بهروز خطاب به من گفت :” فکر میکنم شما بیشتر دوست دارید با نگاه کردن به اطرافیان به افکارشان پی ببرید .” متوجه حرفش شدم و با خجالت لبم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم .او که متوجه من بود با قهقهه ای بلند ادامه داد :” درست نمیگویم ؟” مهناز نیز با  خنده به من نگاه میکرد ولی میدانستم متوجه منظور نشده است .دلم میخواست میتوانستم چیزی به این پسر مزاحم میگفتم تا  گورش را گم کند و برود ، ولی چون مهمانشان بودیم حق نداشتم  و نمیتوانستم به او توهین کنم .با نفرت به او نگاه کردم و با لحن آرامی گفتم:” بله درست میگویید ، حالا هم فکر میکنم شما با سر به سر گذاشتن من میخواهید باعث ناراحتی ام شوید .” بهروز با لبخند گفت :اشتباه نکنید من چنین اخلاقی ندارم ، فقط کمی در بیان حرفهایم رک هستم.” با همان سردی گفتم :”بله متوجه شدم .” و با این حرف خواستم زحمتش را کم کند ولی انگار او را به ما زنجیر کرده بودند .کنار ما راه میرفت و حرف میزد.با وجودی که از او خوشم نمی امد  ولی حرفهایش باعث سرگرمی ام شده بود با اینکه نمیخواستم از بعضی اصطلاحاتش خنده ام گرفته بود .وقتی از پیچ گذشتم متوجه محسن شدم که به عقب برگشته بود و به ما نگاه میکرد .ناراحتی را به وضوح  در چهره اش میدیدم  ولی دلیل ان را نمیدانستم .اگر مارال پیش ما بود میگفتم به خاطر او ناراحت است  ولی در حال حاضر از کار او سر در نمی اوردم .نمیدانستم چرا به بهروز حساس است ، برفرض هم  که او بی بند و بار  باشد ، ولی چه ربطی به حالا دارد که خیلی مودب و متین صحبت میکرد .از نگاه محسن خیلی حرصم گفت .در حالیکه دندانهایم را به هم فشار میدادم در دل خطاب به او گفتم آقا محسن کاش آن موقعی که علی آقا داشت برای من خالی می بست کمی غیرت به خرج میدادی . و از لج محسن با اینکه  از بهروز متنفر بودم شروع کردم به صحبت کردن با او . وقتی به ویلا رسیدیم ، چراغهای اتاقها و حتی پذیرایی خاموش بود .فقط چند چراغ برای تاریک نبودن محیط روشن بود .با تعجب به ساعت نگاه کردم .از دیدن ساعت سه نیمه شب با حیرت به مهناز گفتم :”وای چقدر دیر شده .” به جای مهناز بهروز گفت :اینکه چیزی نیست ، چند شب پیش تا ساعت پنج صبح بیرون بودیم و پس از دیدن طلوع خورشید  به خانه برگشتیم .با حیرت به مهناز نگاه کردم و او با سر حرف بهروز را تصدیق کرد.

بهروز آرام گفت :”امشب چون سرتاپا خیس شده ایم زودتر برگشتیم.” تازه متوجه شدم لباسهایم هنوز کمی نمناک است.بهروز گفت:”بهتراست لباسهایت را عوض کنی،ممکن است سرما بخوری .” پیش خود گفتم خوب شد گفت وگرنه با همان لباس میخوابیدم.موقعی که برای خواب به طبقه بالا میرفتم او در حالیکه پایین پله ها ایستاده بود و به من نگاه میکرد گفت :”خوب بخوابی .” با تکان دادن سر بالا رفتم و در حالیکه از احساسی که به خرج میداد مشمئز شده بودم با خود گفتم با وجود هیولایی مثل جنابعالی شک دارم کابوس نبینم . شب خوابی راهروی بالا را روشن میکرد.آهسته به طرف اتاق رفتم و وقتی در را باز کردم از دیدن راحله که با لباس خواب روی تخت نشسته بود تعجب کردم .با لبخند داخل شدم. مارال برای استحمام  رفته بود و مهناز هم در حال آماده کردن تخت بود .سه تخت بزرگ در اتاق بود و من فکر میکردم این سه تخت برای من و مهناز و مارال است با این حال وقتی راحله را دیدم اصلا ناراحت نشدم چون میشد با مهناز دریک اتاق بخوابم.ولی وجود راحله در اتاق برایم معما بود چون میدانستم علی و راحله چند وقت پیش عقد محضری کرده اند .حالا راحله را در اتاق خواب جداگانه ای میدیدم .با اینکه میدانستم در این ویلا اتاقهای زیادی وجود دارد به خود گفتم ممکن است راحله خجالت میکشد تا موقعی که مراسم رسمی ازدواج برگزار نشده با علی اتاق خواب مشترک داشته باشد.با صدای مهناز از فکر خارج شدم.در حالیکه دو بالش پهلوی هم میگذاشت گفت :”سپیده، کدام طرف میخوابی.” “بغل پنجره.”
مهناز به شوخی گفت:”فقط مواظب باش آنقدر بدخوابی نکنی که از پنجره به بیرون پرت شوی .” و هر دو خندیدیم .
مارال با لباس خواب از رختکن بیرون آمد .
به مهناز گفتم :”نمیروی حمام ؟”
“اول تو برو.”
من برای شستن نمک آب دریا از روی موها و بدنم به حمام رفتم .وقتی بیرون امدم با بلوز خنک وشلوارکی شیرجه زدم روی تخت و به مهناز گفتم :
“زود بیا میخواهیم با هم حرف بزنیم.
مارال و راحله روی تخت دراز کشیده بودند .مهناز در اتاق را قفل کرد و به طرف حمام رفت .همانطور که دراز کشیده بودم منتظر بودم تا مهناز بیاید .خیلی دلم میخواست دلیل بودن راحله را در این اتاق بدانم .با اینکه از وجود او تعجب کرده بودم  ولی خیالم راحت بود .چون میدانستم اگر اتاق او با علی مشترک بود از حسودی خوابم نمی برد.در این افکار بودم که کم کم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم .صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم یک لحظه نمیدانستم کجا هستم ولی کم کم با دیدن مهناز  که مانند فرشته ای پهلویم خوابیده بود متوجه موقعیتم شدم.

با چشمانی خمار نیم خیز شدم و از پنجره دریا را نگاه کردم .دریایی که شب پیش در اثرتابش مهتاب مثل کوه نقره ای برق میزد حالا با تابش نور خورشید چون خرمنی از طلا موج میزد .به دوتخت دیگر نگاه کردم .راحله و مارال هنوز در خواب بودند  من هم دوباره سر جایم دراز کشیدم ولی دیگر خوابم نمی آمد .دوست داشتم مهناز را هم از خواب بیدار کنم .ساعت مچی ام را جلوی آینه دستشویی گذاشته بودم و نمیداستم ساعت چند است ولی از نور خورشید حدس زدم باید نزدیکی های ظهر باشد .برای اینکه مهناز را بیدار کنم از قصد ملافه را گرفتم و کشیدم .مهناز آهسته تکان خورد و چشمانش را باز کرد و با دیدن من که با لبخند به او نگاه میکردم لبخندی زد و گفت :”سپیده ، باز خودت بلند شدی نمیگذاری کس دیگری بخوابد .”
آهسته گفنم :”بلند شو تنبل ، میدانی ساعت چند است !”
“نمیدانم.”
با خنده گفتم :”من هم نمیدانم.” و باهم خندیدیم  ولی با صدای آهسته تا دیگران را بیدار نکنیم . به آرامی به مهناز گفتم :”دیشب نشد با هم حرف بزنیم.”
سرش را تکان داد و گفت :”بله وقتی آمدم تو در حال دیدن هفتمین پادشاه بودی.”
اهسته به راحله اشاره کردم و گفتم :چرا اینجاست ؟
“پس کجا باید باشد ”
“پیش علی .”
باز خندید و گفت:”هنوز که ازدواج نکرده اند .”
اخمی کردم و گفتم:”مگر عقدکرده نیستند .”
با دستش به سرم زد و گفت :خنگ علی که اتاق خواب تنها ندارد .او و مسعود و دوست  بهروز با هم در یک اتاق میخوابند .”
“مسعود ؟همان که تار میزد ؟”
“بله…”
دیگر چیزی نگفتم ولی هنوز قانع نشده بودم .با صدای سلام مارال حرف ما هم قطع شد  .مارال بلند شد  و گفت :”بچه ها ساعت چند است ؟”
هر دو با هم گفتیم :نمیدانیم.”
مارال در حالیکه از تخت پایین می امد گفت ”فکر میکنم صبح را از دست دادیم.”
با تعجب پرسیدم :برای چی؟”
مهناز گفت ”آخر صبحها بهروز و دوستانش برای ورزش میروند ،دیروز صبح ما هم رفتیم.”
مارال صورتش را شست و بعد روی تخت مانشست و گفت :”بچه ها جایتان تنگ نبود ؟
به شوخی گفتم :”من که جای زیادی اشغال نمیکنم ، شاید جا برای مهناز تنگ بود.”
مهنازبا خنده گفت :”نه اتفاقا برای یک نفر دیگر هم جا داشتیم ، اگر دوست داشتی امشب بیا روی تخت ما .”
مارال خندید و باز گفت :”حیف زودتر بلند نشدم.”
با تعجب گفتم ”یعنی ورزش اینقدر برای تو اهمیت دارد؟”
مارال با شیطنت خندیدو به مهناز نگاه کرد و گفت :بیشتر از آن چیز مهم دیگری است.”
سرم را به علامت سوال تکان دادم ولی هر دو فقط خندیدند  وکسی چیزی نگفت.صبر کردیم تا راحله هم بیدار شود.

لباسهایمان را عوض کردیم و چهار نفری به اتاق پایین رفتیم.آن وقت بود که متوجه شدم ساعت یازده ظهر است.ولی میز صبحانه برای ما آماده بود.با خنده  گفتم ”بهتر است دیگر ناهار بخوریم.”
هرچهار نفر  صبحانه کاملی خوردیم، غیر از ما کسی در پذیرایی نبود.از مادر و پدر خبر نداشتم.دلم برایشان تنگ شده بود.بلند شدم و گفتم :من میروم تا سری به پدر و مادرم بزنم .زود برمیگردم .”
منیر خانم که مشغول چیدن میز برای یک سری دیگر بود گفت ”سپیده خانم ، پدر و مادرتان به همراه بقیه برای دیدن دریا رفته اند و چون شما دیر وقت خوابیده بودید نخواستند شما را بیدار کنند .”
تشکرکردم .وقتی میخواستیم  به محوطه بیرون برویم، تازه محسن و سارا از پله ها پایین می آمدند با دیدن آنان سلام کردیم و هردو با لبخند پاسخ دادند.
در حال بیرون رفتن بودیم که سارا گفت ”بچه ها صبر کنید من هم می آیم.”
مهناز با لبخند گفت :”سارا جون ما چنین ظلمی را در حق آقا محسن نمیکنیم خداحافظ.
محسن خنده ی بلندی کرد و دست سارا را گرفت و به اتاق غذاخوری رفتند .وقتی وارد محوطه ویلا شدیم، علی را دیدم روی نیمکتی که رو به باغچه گل سرخ بود نشسته بود و در حالی که به گلها نگاه میکرد به فکر فرو رفته بود .میدانستم علی به گل سرخ علاقه زیادی دارد.راحله با دیدن او به طرفش رفت.او که متوجه ماشده بود با دیدن راحله از جا بلند شد و به طرف ما نگاه کرد.به زحمت با سر سلامی کردم و او نیز همانطور پاسخ سلامم را داد ولی مهناز به طرف او رفت. من و مارال به طرف نیمکتی رفتیم که روز گذشته سگ بهروز ایستاده بود نگاه کردم و از یاد آوری آن صحنه پشتم لرزید . مهناز و مارال در دو طرفم  نشسته بودند و من شعری را که روز پیش در همان محل سروده بودم برای ان دو خواندم . هر دو از خنده ریسه رفتند .چشمم به علی و راحله افتاد که با صمیمیت در کنار هم راه می رفتند.از حرصم آرزو کردم هر دو به زمین بیفتند و پایشان بشکند.ولی این آرزو را جلوی مهناز و مارال به زبان نیاوردم .آن دو شمشادها را دور زدند و از در ویلا خارج شدند.
ما هنوز ان جا نشسته بودیم و صحبت میکردیم  که بهروز و پشت سر او مسعود در حالی که سگ  بهروز هم در اطرافشان پرسه میزد به سمت ما امدند .بهروز لباس گرم کن مشکی به تن داشت و در این لباس بسیار تنومند جلوه میکرد .برگشتم تا از مارال نام سگ بهروز را بپرسم .از دیدن نگاه عاشقانه اش به بهروز سکوت کردم و دیگر چیزی نگفتم.وقتی بهروز نزدیک شد به مارال و مهناز گفت :”پس چرا امروز برای ورزش نیامدید ؟”
مارال گفت :”متأسفانه خواب ماندیم.”

مهناز هم با تاسف حرف او را تصدیق کرد .ولی من به سگ او نگاه میکردم و حرکاتش را می پاییدم .تا به حال چنین سگ بزرگی را ندیده بودم .دندانهایش چنان تیز بود که مانند تیغ برق میزد .صدای بهروز را شنیدم که به مارال گفت :”مثل اینکه دوست شما اهل ورزش نیست .”
و مارال به جای من گفت :”چرا او هم دویدن را دوست دارد .”
وقتی متوجه شدم موضوع بحث هستم با بی تفاوتی  به بهروز نگاه کردم و گفتم :”اتفاقا ورزش کردن را دوست  ندارم  بخصوص ورزش دو …” و بلند شدم. در حالیکه به مهناز نگاه میکردم به او گفتم برای قدم زدن به پشت ویلا برویم .ولی مارال دستم را کشید و گفت :”بنشین الان میرویم .”
“من میروم، شما هم هر وقت دوست داشتید بیایید.”
در همین  حال سگ غرشی کرد و من با ترس به او که در حال نزدیک شدن بود نگاه کردم و به مهناز چسبیدم .مهناز گفت :”نترس کاری به ماندارد .” خودش بلند شد و به طرف اورفت و گفت شی ین بیا اینجا .سگ نیز به تبعیت از او به طرف مهناز رفت .مهناز گفت :”بنشین شی ین .” و او نیز نشست .
مارال هم به طرف سگ رفت و دستی پشت او کشید . به بهروز نگاه کردم که با علاقه به سگش نگاه میکرد .سپس به طرف من آمد و گفت :” سگ خوبیست نه ؟نمیخواهی با او آشنا شوی ؟”
همانطور که به سگ نگاه میکردم از ذهنم گذشت  که بگویم همانقدر که با صاحبش آشنا شدم کافیست و سرم را تکان دادم .سگ ناگهان با پرشی به طرف من آمد و من از ترس جیغی کشیدم و پشت بهروز رفتم.
بهروز با نیشخند گفت :”شی ین نسبت به کسانی که دوستش ندارند حساس است .”
از جلوی بهروز به پشت نیمکت رفتم و آنجا پناه گرفتم .ولی سگ آرام آرام با غرش به من نزدیک میشد .با اینکه احساس میکردم کار او نمایشی است ولی آنقدر ترسیده بودم که نفسم بند آمده بود .با التماس گفتم :”مهناز سگ را آرام کن.”
مهناز مرتب شی ین را صدا میکرد ولی او توجهی نمیکرد .
بهروز با همان نیشخند گفت :”بهتر است از صاحب سگ خواهش کنی .”
با نفرت به بهروز نگاه کردم .انقدر از او بدم آمده بود که دلم میخواست سر به تنش نباشد .سگ حسابی به من نزدیک شده بود به طوری که  صدای نفسهایش  را میشنیدم . از ترس جیغی کشیدم و گفتم :”بهروز خواهش میکنم جلوی سگت را بگیر .”
او با اشاره ای سگ را از من دور کرد سپس خندید و گفت :”شی ین بی آزار است.”
با عصبانیت به بهروز نگاه کردم .مارال و مهناز هم ترسیده بودند و با ترس به  من نگاه میکردند .رو به بهروز کردم تا چیزی به او بگویم .او مثل مریضی که از زجر دادن دیگران لذت ببرد با لذت تمام میخندید .حتی مسعود دوست او هم گیج شده بود  و به او نگاه میکرد.


ترجیح دادم چیزی نگویم.در حالیکه از عصبانیت و ترس به لرزش افتاده بودم به طرف ویلا رفتم و با خود گفتم من احمق چقدر باید بدبخت باشم که این همه ناراحتی را تحمل کنم و اینجا بمانم. تصمیم گرفتم  به محض  دیدن پدر و مادر انان را وادار کنم تا آنجا را ترک کنیم. با ناراحتی به اتاق رفتم و در را بستم و روی تخت نشستم .انقدر ناراحت بودم که حدی نمی شد برای ان تصور کرد .دیگر از ویلا نفرت پیدا کرده بودم .دلم میخواست همان موقع انجا را ترک کنیم. از دیدن علی که با راحله قدم میزد و از دیدن بهروز که با سگش  باعث آزارم شده بود حالم بهم میخورد .فکر کردم کاش هر دویشان به درک واصل شوند .مهناز پشت سر من داخل شد و پهلویم نشست .با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و گفت :” سپیده ناراحت شدی ؟”
با عصبانیت گفتم:”نمیدانستم از کنف شدن باید خوشحال هم باشم.”
“چه کنفی ؟اینقدر بدبین نباش.”
“خانم خوشبین ندیدی چطور سگش را به جانم انداخت  و مرا وادار کرد تا از او خواهش کنم ؟”
مهناز بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت :”سگ او تربیت شده است و آزاری ندارد .”
“بله سگ او تربیت شده است ولی خود او تربیت ندارد .ندیدی چطور سگش پارس میکرد ،حاضرم قسم بخورم خودت هم ترسیده بودی .”
مهناز سرش را تکان داد و گفت :”بله ، ترسیده بودم ولی میدانستم بهروز نمیگذارد سگش به تو آسیب برساند .گوش کن سپیده من احساس میکنم بهروز به تو علاقه دارد و با این کارش میخواست …”
حرفش را قطع کردم و دیگر نتوانستم نخندم .خودم را روی تخت انداختم و با پوزخند گفتم : باور کن در عاقل بودنت شک کردم .آخر آدم عاقل  کدام دیوانه ای  علاقه اش را اینجور نشان میدهد .همه جور ابراز علاقه ای دیده بودیم ، این مدلش را دیگر نه…”
مهناز از خنده من شاکی شده بود و با ناراحتی گفت :”عیب تو این است که فکر میکنی عقل کلی . ادمی مثل بهروز نمیتواند مثل یک دون ژوان ابراز علاقه کند.”
“اه ببخشید ، نمیدانستم من هم مثل یک ولگرد باید ابراز علاقه او را بپذیرم.”
مهناز نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت .من ادامه دادم :” به هر حال به محض رسیدن پدر و مادر میگویم از این جهنم برویم.”
مهناز با حیرت گفتم :”شوخی میکنی ؟” با ناراحتی سرم را تکان دادم و گفتم :خیر ، خیلی هم جدی میگویم.”
در این وقت مارال وارد شد و به طرف من آمد و گفت :”سپیده دوست داری برویم کنار دریا .”
“نه میل ندارم جایی بیایم.”
مارال دستش را دور گردنم حلقه زد و گفت :”سپیده از کار بهروز ناراحت نشو ، او منظوری ندارد .”
سرم را تکان دادم و گفتم :نه ،مهم نیست .” و به زور لبخند زدم .

دلیل نداشت جلوی او از فامیلش بد بگویم.  مارال گفت :حالا بیا برویم یک گشتی بزنیم. بهروز پسر خوبیست.” و شروع کرد به تعریف کردن از او. هرچه میگفت گوش کردم ولی حتی به اندازه یک ارزن از آنچه درباره ی خوبیهای او میگفت قبول نداشتم .از میان حرفهای مارال متوجه شدم او بهروز را دوست دارد  ولی محسن به شدت او را از بهروز دور نگه میدارد و روی رفتار او تسلط دارد .حق را به محسن دادم .بهروز به راستی آدم خطرناکی بود .پس از تمام شدن حرفهای مارال هرچقدر که اصرار کرد تا مرا به گردش ببرد  قبول نکردم و گفتم که میل دارم کمی استراحت کنم .
مارال بلند شد و در حالیکه میرفت به مهناز گفت :”تو نمی آیی؟”
مهناز سرش را تکان داد و گفت :”پیش سپیده میمانم.”
آنجا بست نشسته بودم تا مادر و پدر بیایند تا در مورد رفتن با آنان صحبت کنم  و در عجب بودم چرا پدر و مادر هنوز از گردش مراجعت نکرده اند  .وقتی مارال به اتاق آمد تا ما را برای ناهار به پایین دعوت کند  به اجبار مهناز را پایین فرستادم و به او گفتم میلی به خوردن غذا ندارم .راستی اشتهایی به خوردن نداشتم .هنوز چیزی از رفتن مهناز نگذشته بود که بهرخ دنبالم امد و گفت :” چرا پایین نمی آیی ؟”
با لبخند به او گفتم :”باور کن میلی برای خوردن ندارم.”
بهرخ روی تخت کنار من نشست و گفت :”اگر تو پایین نیایی من هم جایی نمیروم ، در ضمن مارال هم موضوع را برایم تعریف  کرد .من از جانب بهروز از تو معذرت میخواهم .”
از حرفش شرمنده شدم و گفتم :”خواهش میکنم اینطور صحبت نکنید من به خاطر چیزی ناراحت نشدم فقط گرسنه نیستم.”
ولی بهرخ آنقدر اصرا کرد تا عاقبت برای اینکه میزبان خود را نرنجانم راضی شدم برای ناهار سر میز حاضر شوم .از مادر و پدر پرسیدم ، که گفت قرار بود پس از گردش در کنار دریا به جنگل بروند و تا بعداز ظهر هم بر نمیگردند .
وقتی به اتاق غذاخوری رفتم همه دور میز نشسته بودند و منتطر من و بهرخ بودند .از کارم خیلی شرمنده شدم و خیلی آرام برای معطل کردنشان معذرت خواستم .بهرخ مرا روی صندلی روبه روی خودش نشاند که متاسفانه  بهروز روبه رویم نشسته بود .با بی تفاوتی به  او نگاه  کردم .این بار نمیخندید بلکه با نگاهی موشکافانه به من نگاه میکرد .سرم را به زیر انداختم و چون اشتها نداشتم با همان مقدار غذای کمی که در ظرفم بود بازی کردم .مهناز برایم لیوانی نوشابه گذاشت برای تشکر از او سرم را به طرفش برگرداندم  که متوجه علی شدم .او نیز سرش را پایین انداخته بود و با غذایش بازی میکرد .
ناهار که صرف شد به اتاق پذیرایی رفتیم.

در این حین متوجه شدم محسن هم ناراحت است ولی سارا با شادی صحبت میکرد .با تعجب فکر کردم محسن و علی از چه ناراحتند ؟وقتی دور هم نشستیم ، دوست بهرخ از مسعود خواست تا با تارش ما را سرگرم کند .به مسعود نگاه کردم. جوانی خجالتی که صدای بسیار خوبی هم داشت .
بهروز گفت :گیتار فقط کنار ساحل میچسبد . مسعود برو پشت پیانو بنشین.”
مسعود با لبخندی که نشان از کمرویی اش بود گفت در نواختن پیانو چندان مهارت ندارم .”
اما وقتی پشت پیانو نشست فهمیدم همانقدر که در زدن گیتار ماهر بود ، در نواختن پیانو  هم تبحر خاصی داشت .انگشتهای بلند و باریکش کلیدهای پیانو را لمس میکرد و صدای دلنشین و جالبی از آن بلند میکرد .از مسعود خوشم آمده بود . آنقدر محجوب بود که وقتی نازنین ، دوست بهرخ با او صحبت میکرد از خجالت سرخ میشد .درست برعکس بهروز که خیلی وقیح بود .تناقضی در او و بهروز بود .خیلی کنجکاو شدم بدانم مردی مثل مسعود از چه چیز بهروز خوشش آمده .آنقدر در فکر این مسئله بودم که  متوجه نشدم خیره به مسعود نگاه میکنم  وقتی متوجه شدم که بهروز با حالتی عصبی  به مسعود گفت :”دیگر کافیست .” سپس با حالتی خشمگین به من نگاه کرد به طوری که احساس کردم همه متوجه من شدند .
با تعجب به مهناز نگاه کردم .مهناز لبش را به دندان گرفته بود و علی که کمی آنطرفتر نشست بود با رنگی پریده سرش را پایین انداخته بود .حتی مسعود هم سرخ شده بود .پیش خود گفتم یعنی یک نگاه اینقدر هیاهو دارد  بدبخت حسود و با بی تفاوتی مشغول صحبت کردن با سارا شدم .در این میان پدر و مادر از گردش برگشتند  و آنقدر خوشحال و سرحال  بودند که دلم نیامد  با مطرح کردن مسئله ی رفتن شادی اشان را زایل کنم .مادر با خوشحالی میخندید و  به من گفت تا به حال به او و پدر اینقدر خوش نگذشته بود .از حرفش دچار تردید شدم که آیا مسئله ی بهروز را عنوان کنم یا نه ، ولی دلم نیامد به خاطر خودم  آن دو را از لذتی که پس از مدتها  به آن رسیده اند محروم کنم .بنابراین با خود گفتم فردا ، فردا موضوع را میگویم. آن شب همه برای پیاده روی کنار ساحل رفتند  ولی من به بهانه ی خستگی به اتاقم رفتم و خوابیدم .صبح زودتر از همه از خواب ببدار شدم ولی از ترس بهروز و سگش آنقدر در اتاق نشستم  و به دریا چشم دوختم تا بقیه بیدار شدند .خیلی دلم میخواست با پدر و مادر درباره  رفتن صحبت کنم .منظر فرصت مناسب بودم تا طوری مسئله را به پدر بگویم که ناراحت نشود.
وقتی برای صبحانه پایین رفتم بهرخ به من گفت :”امروز صبح میخواهیم به دریا برویم و ممکن است ناهار را کنار ساحل صرف کنیم.”


من سرم را تکان دادم و گفتم باید از مادر نظرش را بپرسم .وقتی به اتاق مادر رفتم او را دیدم که با خوشحالی لباس عوض میکند  تا با پدر و بقیه به بازار بروند .مادر گفت :
“سپیده جان به تو خوش میگذرد .”
خواستم بگویم نه و موضوع رفتن را مطرح کنم ولی آنقدر شاد بود که نتوانستم چیزی بگویم در عوض گفتم :بله خیلی خوش میگذرد .” و اجازه گرفتم  تا کنار دریا برویم.
مادر پس از بوسیدن من گفت :”مواظب باش زیاد جلو نروی. دریا آدم را به طرف خودش میکشد .”

خندیدم و گفتم :”با وجود ان همه جوان فکر نمیکنم اصلا شنا کنم.”
مادر هم خندید و گفت :”خوب برو امیدوارم بهت خوش بگذرد .”
کنار ساحل که  رسیدیم مردها کوله پشتی هایشان را  که در آن وسایل ناهار و زیر انداز و همچنین چند چتر آفتابگیر بود روی زمین گذاشتند .از دوستان بهروز فقط مسعود و یک نفر دیگر به نام امیر که از فامیلهای  او به شمار میرفت مانده بودند .مسعود مثل دفعه ی بعد  تارش را آورده بود .خیلی دلم میخواست خودم را به آب بزنم  بخصوص که تابش خورشید این میل را در من تقویت میکرد .ولی به خود گفتم امروز  رفتارم باید مثل یک خانم باشد …یک خانم واقعی .
محسن در حالیکه دست سارا را در دست داشت شروع کرد به قدم زدن در ساحل . مهناز هم وقتی اصرارش برای قدم زدن در ساحل بی نتیجه ماند  به همراه مارال و بهرخ و دوستش کفشهایشان را در آوردند و وارد آب شدند .بهروز و دوستش امیر با کندن لباسهایشان برای شنا به دریا رفتند .راحله و علی هم قدم زنان در جهت مخالف سارا و محسن به راه افتادند .فقط من ماندم و مسعود و دختر عموی بهرخ که او هم بدون توجه به ما رویش را به طرف دریا  کرده بود  و در خود غرق شده بود .از دیدن مهتاب دختر عموی بهرخ که آنقدر ساکت و افسرده بود خیلی ناراحت شدم .آنقدر ساکت بود که میشد وجودش را نادیده گرفت .به دریا نگاه میکرد .مسیر نگاهش درست جهتی بود که بهروز برای شنا رفته بود .یک لحظه فکری ذهنم را مشغول کرد .دوباره به مهتاب نگاه کردم و با حیرت  به خود گفتم آه ، یعنی این موجود کوچک و افسرده دلباخته ی آن غول بی شاخ و دم است .با افسوس لبم را به دندان گرفتم و از وی تاثر سرم را تکان دادم .مسعود با فاصله از من  رو به دریا نشسته بود و مشغول تمرین با تارش بود .من هم به  دریا نگاه میکردم و محو تماشای  مهناز و بقیه شده بودم که دست در دست هم داده بودند و یک زنجیر انسانی درست کرده بودند .صدای مسعود را شنیدم که گفت :”شما به دریا نمیروید ؟”
متوجه شدم روی سخنش با من است .به طرفش برگشتم و گفتم :”امروز حوصله ندارم.”


با لبخند گفت :”ولی شب اول خیلی سرحال بودید .”
سرم را تکان دادم و گفت :”بله چون  اولین شب امدنم بود  و واضح است که مثل ندیده ها رفتار کردم .اینطور نیست ؟”
از حرفم خندید و گفت :”نه به هیچ وجه ، شما خیلی صادق هستید  و من این صفت خوب را در کمتر کسی دیده ام .”
“متشکرم .”
او صدای تارش را در آورد و پرسید :”می خواهید قطعه ای برایتان بنوازم.”
“خیلی هم خوشحال  میشوم.”
“با کلام یا بدون کلام ؟”
“شما صدای خوبی دارید  اگر ممکن است  با صدایتان آن را همراهی کنید .”
باخوشحالی تارش را برداشت و شروع به نواختن کرد  وهمراه صدای سحر آمیز تار باصدای خوشی خواند :”
یارم چو قدح به دست گیرد                        بازر بتان شکست گیرد
هرکس که بدی  چشم او گفت                         کومحتسبی که مست گیرد
در بحر فتاده ام چو ماهی                             تا یار مرا شکست گیرد
در پای فتاده ام به زاری                              آیا بود آنکه دست گیرد
خرم آن دل که همچو حافظ                         جامی زمی الست گیرد .”
آنقدر زیبا مینواخت و آنقدر قشنگ میخواند که از خواندش لذت بردم .حدس زدم شعری از حافظ را  میخواند چون بیت آخر آن ملقب به حافظ بود .
پس از آن چند قطعه بی کلام زد و دست از نواختن برداشت .برایش دست زدم و گفتم :راستی که در این هنر نابغه اید .
با خجالت گفت :”شما لطف دارید .”
“شما همیشه شعر های حافظ را میخوانید .”
“ای حافظ را بیشتر ترجیح میدهم چون غزلیات او خیلی زیبا و با مسماست .”
” متوجه شدم راستی چند وقت است که تار می نوازید .”
با همان کمرویی گفت :” من مهندس عمران هستم  و تار را فقط در زمان بی کاری تمرین میکنم .”
با حیرت به او نگاه کردم ، این جوان ظریف و با این همه احساست شاعرانه  ، مهندسی سنگ و آجر و ساختمان ….!”
توقع داشتم بگوید آهنگساز .
با حیرت گفتم :”شما با این احساست شاعرانه چطور از مهندسی عمران سر در آوردید .
او با همان لحن گفت :این خواست پدر مرحومم بود ، چون خودش مهندس بود  خیلی دلش میخواست من که آخرین فرزند او بودم شغل او را ادامه دهم .ولی پس از اتمام تحصیلاتم خودم نیز به این شغل علاقه مند شدم.”
“خدا رحمتشان کند .”
در باره ی او کنجکار شده بودم ولی درست نبود زیاد پرسش کنم . مسعود آنقدر محجوب بود که از حرف زدن با او به هیچ وجه احساس ناراحتی نمیکردم .او جوانی روشن فکر ولی درونگرا بود .با این حال در همان نیم ساعت فهمیدم  او کوچکترین پسر یک خانواده ی پنج نفری است  و دو خواهر و یک برادر بزرگتر دارد.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه bfqhx چیست?