امانت عشق 9 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 9


یک برادر و یک خواهرش در سوئد و فرانسه زندگی میکنند و خواهر دیگرش همسر یک تاجر فرانسوی است و در حال حاضر  با مادرش در منطقه زعفرانیه زندگی میکند .برای جای تعجب داشت که پسری با خصوصیات او چطور میتوانست دوست بهروز باشد .با احتیاط از او پرسیدم شما چطور با آقای صابری آشنا شدید .” و او برایم گفت که ان دو هم دانشکده ای بودند  و وقتی هم که مسعود برای تحصیلات به فرانسه رفته بود بهروز را هم آنجا میبیند و بدین ترتیب دوستی شان محکم شده بود و در آخر گفت
“مدتی هم معلم پیانوی بهروز بودم .”
خیلی تعجب کردم.بهروز و  پیانو …ادم خشنی مثل او بیشتر به یک کیسه بوکس نیاز داشت تا یک پیانو .
“کاش زودتر شما را دیده بودم  تا تار زدن را به من آموزش بدهید .”
او با کم رویی گفت حاضر است با کمال میل این کار را انجام بدهد .
غرق صحبت با او بودم ومتوجه اطراف نبودم .همانطور که با مسعود صحبت میکردم چشمم به علی افتاد که دست در موهاش فرو برده بود و دست دیگرش در جیب شلوارش بود و به طرف ما نگاه میکرد .از همان فاصله تشخیص دادم که خشمگین است . و در همان لحظه متوجه شدم عصبانیت او به خاطر  صحبت کردن من با مسعود است .راحله هم در فاصله  کمی از او ایستاده بود وپشتش به ما کرده بود .از شادی لبخند زدم و پیش خود گفتم حقت است ، چطور وقتی خودت نامزد کردی فکر مرا نکردی ، حالا آنقدر عصبانی باش تا بمیری . سپس با لحن صمیمی تری با مسعود گرم گرفتم .
به مسعود گفتم :”میشود اولین کلاس آموزش تار را همینجا دایرکنید .”
او در حالیکه تا بنا گوش قرمز شده بود گفت ”اگر بنده را قابل بدانید من حرفی ندارم.”
با خوشحالی بلند شدم و در کنارش با فاصله ی کمی نشستم .از پشت سر مسعود ، علی را زیر نظر داشتم  .در حال دیوانه شدن بود  چون با کفش داخل آب رفت . راحله نیز به دنبالش دوید.  در یک لحظه راحله را دیدم که توی آب کله پا شد ، مثل اینکه زیر پایش خالی شد . با جیغ او علی برگشت و او را از آب بیرون کشید .از دیدن این منظره خندیدم .مسعود به طرفی که من نگاه میکردم برگشت  و با دیدن راحله که در آب افتاده بود با نگرانی گفت :اتفاقی افتاده ؟”
با خنده گفتم :”خیر فقط نامزد پسرخاله ام در آب افتاد .”
مسعود هم لبخندی زد و گفت :خواهش میکنم تار را بگیرید .”
من با احتیاط آن را گرفتم .فکر میکردم سبک باشد اما وقتی آن را به دست گرفتم  بر خلاف تصورم سنگین بود .طرز نگه داشتنم غلط بود و مسعود مجبور شد خودش آن را در دستم تنظیم کند .هنوز از دیدن صحنه افتادن راحله در اب لبخند میزدم  ، البته به خاطر زمین خوردن او نبود.

چون من عادت نداشتم زمین خوردن کسی را مسخره کنم ولی باز شیطان در جلدم رفته بود .وقتی تار را در دستم گرفتم او درباره ی اصوات توضیح  میداد  و من برای اینکه یاد بگیرم با دقت به صحبتهایش گوش میکردم. راستی که عالی توضیح میداد به طوری که من تا به آن وقت دست به چنین چیزی نزده بودم  متوجه شدم. ولی چون بار اولم بود مرتب انگشتانم از روی تار سر میخورد و او مجبور میشد در حالیکه تار در دست من بود خودش آن را بزند .دیگر به علی توجهی نداشتم وجود تار باعث شده بود که او و راحله را از یادم بروند .وقتی سرم را بالا کردم محسن و سارا را دیدم که با لبخند به من نگاه میکردند .
لبخندی به آن دو زدم و گفتم به من می آید که تار بزنم”
سارا با لبخند گفت :”خیلی .”
به محسن نگاه کردم، ناراحت نبود . خنده ام گرفت و پیش خود گفتم خوب است که اجازه دارم با مسعود حرف بزنم .مسعود با جدیت اصوات را به من می آموخت  و چون خیلی واضح توضیح میداد  من هم خوب یاد میگرفتم .
کم کم بهرخ و دوستش نازنین و مارال هم آمدند  و دور ما حلقه زدند .نازنین گفت ”آقا مسعود نگفتید کلاس دایر کردید وگرنه ماهم شرکت میکردیم.”
مسعود لبخندی زد و گفت سپیده خانم استعداد خاصی در یادگیری دارند .
“البته فقط در نگه داشتن آن .از حرف من همه خندیدند .
گفتم :”اقای محمدی …”
مسعود حرفم را قطع کرد و گفت :”خواهش میکنم مرا مسعود صدا کن.”
و آنقدر این کلمه را با صداقت بیان کرد  که من گفتم :”مسعود خان خواهش میکنم تار را رها کنید  تا من ان را امتحان کنم.”
مسعود در حالیکه تار را رها میکرد گفت :”خانش اضافی بود فقط مسعود .
“متشکرم مسعود .
تار را محکم در دستم گرفتم و فقط توانستم  چند صدای ضعیف از ان در آورم .ولی او با شوق گفت خیلی خوب است .شاگردانی که تا کنون داشته ام پس از پنج شش جلسه توانستند مثل شما بزنند .فقط باید محکم تر تار ها را بکشید .خواستم محکم بزنم ولی انگشتانم ضعیف بودند .
“پس از کمی تمرین  میتوانید راحت تر بزنید .”
نگاه تشکر آمبزی به او کردم و گفتم خوب این از زدن تار حالا خواندن را هم یادم بدهید .
صدای خنده ی اطرافیان بلند شد .در این هنگام با شنیدن صدای خشنی که میگفت بهتر است برای ناهار به ویلا برگردیم  سرم را بالا کردم و بهروز را دیدم . در حالیکه حوله ای دور خودش پیچیده بود با خشم به من نگاه میکرد .انقدر خشمش علنی بود که همه متوجه شدند  ولی من با خونسردی و بدون توجه به ناراحتی او گفتم :”مسعود خواهش میکنم تارت را چند ساعت به من قرض بده.

مسعود در حالیکه از کنارم بلند میشد گفت :” خواهش میکنم این تار را به عنوان یادگاری از من قبول کنید .”
در حالیکه سرم را به علامت قبول نکردن تکان میدادم  تار را به طرف او گرفتم و گفتم :”نه آن را از شما قبول نمیکنم .فقط قرض خواستم.
او سرش را تکان داد و گفت ”خیلی خوب اشکالی ندارد ، هرچند ساعت که دوست دارید پیشتان باشد .
بهرخ از دیدن خشم بهروز  بلند شد و با رنگی پریده به دوستش گفت  :”بهتر است به ویلا برگردیم. بهروز به طرف لباسهایش رفت  تا آنها را بپوشد . مهناز و مارال هر دو به هم نگاه کردند ، حتی دختر عموی بهرخ هم با چشمانی که وحشت از آن پیدا بود  به بهروز نگاه میکرد .محسن و سارا بی تفاوت بلند شدند  و محسن و مسعود و امیر  دوباره کوله باری را که با زحمت آورده بودند به دست گرفتند .ولی من در حالیکه با تار تمرین میکردم از جایم تکان نخوردم. خیلی حرص خوردم و پیش خود گفتم مثل این است که به همه فرمانروایی میکند .
مهناز گفت :”سپیده بلند نمیشوی ”
“نه همین جا می مانم.”
با نگرانی گفت ”ولی آخر همه بر میگردند .
“چه اشکالی دارد  ما همین جا میمانیم.صبحانه را که دیر خورده ایم .چند ساعت دیگر به ویلا بر میگردیم .
مهناز شانه هاش را بالا انداخت و گفت نمیدانم چه بگویم .”
“بنشین و اینقدر از این هیولا نترس .” ولی او با تردید ایستاده بود .
مارال به ما نزدیک شد و گفت :برویم؟”
“من میخواهم یک ساعت دیگر اینجا بمانم ، توهم بمان.”
او به طرف بهروز نگاهی کرد و گفت :” نه بهتر است بروم.” سپس دوان دوان خود را به بهرخ رساند وبا او و دوستش همراه شد .
ازعلی و راحله خبری نبود  .فکر میکنم  یا به ویلا برگشته بودند  و یا جای دیگری قدم میزدند .ولی با خیس شدن حدس میزدم  به ویلا برگشته باشند .مهناز مثل مجسمه ابوالهول بالای سرم ایستاده بود .
بهروز به طرف ما آمد و به مهناز گفت :” شما  چرا ایستاده اید ؟ بهتر است برویم .”
مهناز با دیدن چهره ی خشن بهروز هل شد و گفت :”منتظر سپیده هستم .”
بهروز با لحن خشنن  گفت : مگر ایشان  تشریف نمی اورند ؟”
” خیر بنده میخواهم مدتی همین جا بنشینم و با تار تمرین کنم .”
با عصبانیت گفت :”لعنت بر این تار .” و با خشم به طرف ویلا رفت .وقتی دور شد ، دستهایم را به هم مالیدم  و گفتم :”خوب شد . دلم خنک شد پسره ی احمق.” حقش را کف دستش گذاشتم .” خیلی خوشحال بودم .آنقدر که پس از رفتن او تار را مانند بیل روی دوشم گذاشتم و به طرف آب رفتم وبا  کفشهایم داخل آب شدم و چند بار بالا و پایین پریدم و فریاد زدم هورا …پیروز شدم.

مهناز از دیدن کار های من با حیرت به من نگاه کرد و سپس سرش را تکان داد و گفت :” یعنی چی پیروز شدی ؟به کی ؟”
“خوب حالش را گرفتم نه ؟ تا او باشد با سگش مرا نترساند .”
ولی مهناز با افسوس سری تکان داد و گفت :”فکر کردی ، صبر کن ،  این خشمی که من از او دیدم انتقامی  وحشتناک به دنبال دارد .بیچاره عجله کن بیا برگردیم.” سپس با ترس گفت :” حالا ببینیم میتوانیم برگردیم ویلا .میترسم سگش را رها کند تا تکه تکه مان کند .”
از حرف مهناز توی دلم خالی شد .با ترس گفتم :” ولی او نمیتواند این کار را بکند . باید جواب پدر و مادر مرا بدهد .”
مهناز با تمسخرگفت :”چه کسی ؟ بهروز یا سگش .”
کمی فکر کردم به راستی ترس وجودم را گرفته بود .مهناز راست میگفت و اگر سگ او با دندانهای تیزش به من حمله  میکرد بزرگترین تکه بدنم گوشم بود .
“حالا باید چکار کنم .بهتر نیست صبر کنیم تا پدر و مادر به دنبالمان بیایند .”
“چطور بفهمند ما اینجا هستیم. بهتر است زود بر گردیم.”
“حالا حتما باید از آن جنگل رد شویم ؟”
“بله مگر اینکه از دیوار مردم بالا برویم.”
کمی صبر کردم تا شاید کسی به دنبالمان بیاید  ولی کسی نیامد . خوب بود مهناز با من بود و با آنان نرفته بود وگرنه همانجا قبری برای خودم میکندم .روبه مهناز کردم و گفتم :” به نظر تو سگش به حرف تو گوش میکند .”
با پوزخند گفت :نه احمق جون ، او به خاطر صاحبش  با ما کاری نداشت .”
حرف مهناز ناراحتی ام را بیشتر کرد و رو به او گفتم :” میترسم هرچه بیشتر اینجا بمانیم  بدتر شود .” کمی بعد همراه مهناز به طرف ویلا راه افتادیم  .در راه یک چوب و یک سنگ برداشتم تا اگر سگش خواست به طرفم حمله کند  لااقل از خودم دفاع کنم .تار هم شده بود قوز بالا قوز .نمیدانستم ان را به دست بگیرم  یا سنگها و چوبها را . عاقبت با هر بدبختی بود وارد جنگل شدیم .با هر صدایی از جا میپریدم و هر لحظه فکر میکردم  الان سگش به ما حمله میکند .تا جنگل را طی کردیم  نصف عمرم تمام شد .وقتی به محوطه ویلا رسیدیم با شتاب چوب را به طرفی پرت کردم  و سنگها را هم که در بلوزم جمع کرده بودم  به زمین ریختم و خود را با دست تکان دادم . وسپس تار را در دست گرفتم و به طرف ساختمان به راه افتادم و تا روی پله ها نفس راحتی کشیدم.
مستقیم به طبقه بالا رفتم تا لباسم را عوض کنم .منیر خانم از پله ها پایین می امد و با دیدن من و مهناز گفت :” همین حالا ناهار صرف میشود ، خواهش میکنم زودتر تشریف بیاورید اتاق غذاخوری .” مهناز ضمن تشکر به طرف اتاق پذیرایی رفت ولی من به سرعت  به اتاق رفتم و دست و صورتم راشستم

بلوزم را عوض کردم و پایین آمدم .هنوز ناهار صرف نشده بود همه سر میز  بودند ولی بهروز را ندیدیم .هنوز درست جابه جا نشده بودم  که او هم آمد .بلوزی آستین کوتاه به رنگ سفید و شلواری  به همان رنگ به پا داشت .بدون اینکه به من نگاهی کند با جدیت  سر میز نشست .پس از نشستن او دو خدمتکار مشغول پذیرایی شدند .چشمم به علی افتاد که بغل دست راحله نشسته بود و پیراهن زرشکی رنگی به تن داشت  و سرش را پایین انداخته بود .رنگ زرشکی به او خیلی می آمد ، به یاد روزی افتادم  که از من خواستگاری کرده بود .با یادآوری آن روز اشتهایم را از دست دادم . واحساس کینه شدیدی  از او در دلم بوجود امد .مسعود هم پهلوی بهروز نشسته بود .چشمم به او افتاد ، او نیز به من نگاه میکرد لبخندی زدم و او نیز با لبخندی پاسخم را داد .چشم بهروز به من افتاد و جرقه خشم را در چشمش  دیدم .حالا دیگر خیالم راحت بود که سگش  نمیتواند جلوی این همه آدم مرا تکه تکه کند .با خود گفتم  باید یادم باشد دیگر به تنهایی بیرون نروم.
هنوز ناهار تمام نشده بود  که پدر و مادر به همراه بقیه از بازار برگشتند و خدمتکار ها به سرعت طرف دیگر میز را برای آنان اماده کردند .وقتی مادر به همراه بقیه برای صرف ناهار به اتاق میز غذاخوری وارد شد با دیدن ما لبخندی زد و گفت :”مگر قرار نبود ناهار کنار ساحل باشید.” به علامت بی خبری سرم را تکان دادم .او در حالیکه  به طرف میز میرفت دستش را روی شانه علی گذاشت و با او خوش و بش کرد .از این کار مادر تعجب کردم .راستش خیلی دلم گرفت .توقع داشتم مادر  به علی اهمیت  ندهد و حتی با او حرف نزند .ولی حالا میدیدم که با محبت دستش را روی شانه علی گذاشته  و با او صحبت  می کند .از ناراحتی چشمانم را بستم  ونفس عمیقی کشیدم  .کار مادر برایم گران تمام شده بود  و احساس میکردم سرنوشت من برای او اهمیتی نداشته  و گرنه اینطور با علی رفتار نمیکرد .با ناراحتی بلند شدم  وبه طرف اتاق رفتم .بقیه نیز  برای استراحت به اتاقهایشان رفتند .وقتی مارال به همراه راحله و مهناز برای استراحت به اتاق آمدند نگاهی به من کرد ولی چیزی  نگفت . با راحله هم تا آن موقع جز سلام و احوالپرسی حرفی نزده بودم . او هم  به من نگاه  کرد .چیزی در چشمانش بود که نمیدانستم معنی آن چیست
فقط در این وسط مهناز با محبت به من نگاه میکرد .روی تخت دراز کشیدم وچشمانم را بستم  و کم کم به  خواب رفتم .وقتی بیدار شدم کسی در اتاق نبود .به اتاق پدر و مادررفتم و در زدم ولی آنجا هم کسی نبود.



فکر کردم به طبقه پایین رفته اند ولی وقتی پایین رفتم کسی را ندیدم  با ناراحتی همه جا سر کشیدم و بعد به آشپزخانه رفتم. خانمی در حال اماده کردن غذا بود .پرسیدم :”ببخشید شما اطلاع ندارید پدر و مادر من کجا رفته اند ؟”
او سرش را تکان داد در همین موقع منیر خانم وارد آشپزخانه  شد و با دیدن من لبخند زد و من پرسشم را تکرار کردم .اوگفت ”به اتفاق کنار دریا رفته اند .
“همه با هم ؟”
“بله.”
از اینکه مرا بیدار نکرده و رفته بودند ناراحت شدم ..خواستم به اتاق برگردم و همانجا بمانم ولی فکر کردم حوصله ام سر می رود .با تردید  به منیر خانم گفتم :”شما نمیدانید سگ را کجا بسته اند ؟”
“شی ین را هیچ وقت نمیبندند .لابد با آقا بهروز رفته بیرون .”
“ایشان هم با بقیه کنار دریا رفته اند .”
“نمیدانم فکر میکنم رفته باشند .
پیش خود حساب کردم اگر بهروز با بقیه به کنار دریا رفته باشد به این زودی بر نمیگردد .بهتر است سریع خودم را به دریا برسانم .سپس  یاد  موجهای زیبای دریا افتادم که چقدر به انسان لذت میبخشید .تمایلم برای رفتن زیادتر شد .احساس کردم گرمای هوا کلافه ام کرده و یا شاید  به من اینجور تلقین شده بود .به سرعت به طرف اتاق برگشتم و کلاه سفیدی که لبه پهن داشت برداشتم  و ان را بر سر گذاشتم  و به طرف  دریا راه افتادم .فقط گذشتن از جنگل برایم مشکل  بود .با ترس داخل جنگل قدم  گذاشتم  و تا سر پیچ دوم  به سلامت گذشتم ولی سر پیچ سوم از همان که میترسیدم  سرم آمد .سگ درشت هیکل بهروز را با همان قلاده  طلایی رنگش دیدم که کنارجاده نشسته بود . به عقب برگشتم .راهی برای برگشتن نبود .همانجا ایستادم .وقتی دیدم بدون هیچ واکنشی نگاهم میکند  به خود گفتم  تا ابد که نمیتوانم همین  جا بایستم . اگر به عقب برگردم با چند خیز میتواند به من برسد .اگر هم همین جا بمانم باز سودی به حالم ندارد .به یاد حرف پدر افتادم که یکبار به من گفت اگر سگی دیدی بی اعتنا رد شو ، اگر بترسی دنبالت میکند .به خاطر همین  سعی کردم خودم را به خونسردی بزنم  ولی حتی نتوانستم  یک قدم بردارم .فقط یک پیچ مانده بود تا به دریا برسم  .اگر از پیچ رد میشدم شاید کسی بود تا مرا ببیند .ولی اگر کسی آنجا نبود چه ؟ از اینکه تنها بیرون امده بودم به خودم ناسزا گفتم .درست مثل میخی که در زمین فرو برود آنجا ایستاده بودم  و به سگ نگاه میکردم .او نیز همچنان آرام به من نگاه میکردم .فهمیدم که قصد حمله ندارد .ولی با تمام این احوال نمیدانستم چرا نمیتوانستم تکان بخورم .با شنیدن صدایی از پشت سر به شدت تکان خوردم . به عقب نگاه کردم


بهروز را با همان بلوز و شلوار سفید رنگ دیدم  در حالیکه اسلحه شکاری در دستش بود به طرف من می آمد .از نگاهش هیچ چیز خوانده نمیشد .به من نگاه نمیکرد .وقتی نزدیکم رسید با تحقیر نگاهی به من کرد و گفت :”برای تفریح ایستاده ای یا از ترس خشکت زده.”
با وجود ترس جسارتم را از دست نداده بودم . با بی تفاوتی گفتم :هر جور که دوست داری فکر کن. ”
با نیشخندی گفت :”حقش بود دفعه اول میگذاشتم تکه پاره ات کند .
با خونسردی نگاهش کردم و گفتم :ولی تو این کار را نمیکنی .”
با همان نیشخند گفت :”از کجا اینقدر مطمئنی ؟”
“چون من مهمان شما هستم .”اخمی کرد و با نگاه نافذی گفت :” به خاطر همین هم به خودت اجازه میدهی  به صاحبخانه توهین کنی ؟”
با حیرت گفتم :”من چه وقت به صاحبخانه توهین کرده ام که خودم خبر ندارم .”
“همان موقع که در ساحل تنگاتنگ رفیق من نشسته بودی .”
با حیرت پیش خود فکر کردم چقدر حسود است .حالا خوب است چیز دیگری نگفت .نفس بلندی کشیدم و گفتم :”من فقط تار زدن را از او یاد میگرفتم .”
با لحن ازار دهنده ای گفت :”بله متوجه شدم.”
به سگ نگاه کردم از جا بلند شده بود .
بهروز در ادامه صحبتش گفت :”به هرحال باید معلمت را عوض کنی .”
متوجه حرفش نشدم  ولی وقتی کاغذی را از جیبش در آورد و ان را به طرف من گرفت گفت :”برای مسعود کاری پیش آمد و مجبور شد برگردد تهران و این نامه را به من داد که ان را به تو بدهم . از تو معذرت خواسته .”
نامه را گرفتم و ان را خواندم با خط زیبایی نوشته بود :
سپیده خانم ، گرفتاری پیش آمد که مجبور هستم به تهران برگردم .برای خداحافظی آمدم ولی گفتند خوابیده اید .از شما معذت میخواهم که نتوانستم تار زدن را به طور کامل به شما یاد بدهم .
خدانگهدار مسعود .
با تعجب نامه را به بهروز برگرداندم و گفتم :”ولی تار او هنوز پیش من است .”
“مهم نیست .من آن را بر میگردانم .سپس با لحن سرد و گزنده و بدون انکه نگاهی به من بیندازد گفت :”به ساحل میروید ؟”
“بله و میخواستم پیش پدر و مادرم بروم.”
“من شما را میرسانم .”
با تردید به او نگاه کردم و گفتم مهم نیست به ویلا بر میگردم .
با تحقیر نگاهم کرد و گفت :”کدام احمقی به تو گفته که من لولوخور خوره ام .”
از لحنش جا خوردم  با لکنت گفتم :”…باور کنید …هیچکس .”
با نیشخند گفت :”از قیافه ات معلوم است .توفکر میکنی تنها دختر دنیایی ؟!همان احمقی که مرا هیولا معرفی کرده به تو نگفته من به هر دختر توجه ندارم .پس راحت باش  و اینقدر هم موضع نگیر .” سپس راه افتاد و گفت :”دنبالم بیا . تو را پیش پدر و مادرت میبرم و مطمئن باش با تو هیچ کاری ندارم.


سگش را صدا کرد و گفت :”شی ین به این خانم مغرور کاری نداشته باش فهمیدی ؟”

سگ با تیزهوشی نگاهی به من کرد و دمش را تکان داد .حالا دیگر نه سگ برایم اهمیت داشت و نه از بهروز میترسیدم ، در این میان احساس کردم غرورم جریحه دار شده است .او در حالیکه با بی اعتنایی میرفت  به عقب برگشت و گفت :”چرا ایستادی ؟ غیر از سگ من اینجا گرگ و خرس هم دارد .
با وحشت به اطراف نگاه کردم  و آهسته به طرف او رفتم .آنقدر ایستاد تا من برسم  سپس بدون هیچ صحبتی راه افتاد .سگ جلوتر راه میرفت .بهروز هم دستش را در جیب شلوارش فروبرده بود و با بی اعتنایی زیر لب سوت میزد  .از پیچ سوم که رد شدیم دریا را دیدم .وقتی از جنگل خارج شدیم کسی را در ساحل ندیدم  ، حدس زدم به قسمتهای دیگر رفته اند  .بهروز هم خم شد تا بند کتانی اش را سفت کند  و من هم بدون توجه به او به راهم ادامه دادم. سگ نیز در حالیکه دمش را تکان میداد  مرتب برمیگشت و به ما نگاه میکرد .از تیز هوشی اش خوشم آمده بود .نگاهش آرام بود .دیگر وحشتی از او  نداشتم  .اهسته به من نزدیک شد  اول در دلم ترسی به وجود امد ولی وقتی برگشتم وبهروز را مشغول کار خود دیدم  مطمئن شدم با وجود او سگ  آسیبی به من نمیرساند  .به من نزدیک شد و نشست .کمی جسارت یافتم .ترسم ریخته بود .به ارامی گفتم ”شی ین اسم من سپیده است .”سپس سرش را نوازش کردم .سگ زیر نوازش من چشمانش را بسته بود  .از او خوشم آمده بود .متوجه شدم که بهروز بدون کوچکترین تغییری در صورتش  بالای  سرم ایستاده بود و با نگاهی نافذ مرا مینگریست .وقتی دید متوجه  او شده ام  گفت پدر و مادرتان با بقیه برای دیدن خلیج کوچکی که  در این حوالی  وجود دارد رفته ان .بلند شو اگر دوست داری تو را به انجا میبرم.
از طرز حرف زدنش حیرت کردم .او با بی اعتنایی مرا تو میخواند ومن نمیدانستم  این را به حساب صمیمیتش بگذارم  یا تحقیر .عاقبت خود را قانع کرده که این صمیمت آزار دهنده نیست  .برای رفتن به خلیجی که  او میگفت  باید مسافتی راه میرفتم .سگ هم که با من دوست شده بود دور و بر من میپلکید و من با این کارهای او سرگرم شده بودم .جثه سگ خیلی بزرگ و تنومند بود و من میتوانستم در حال راه رفتن به راحتی پشتش را نوازش کنم .هرجا میرفتم با جهش خود را به من میرساند.بهروز هم با بی اعتنایی راهش را ادامه میداد و توجهی به من که گاهی به طرف دریا میدویدم و شی ین به دنبالم می آمد یا می ایستادم ، نداشت . وقتی از خم صخره ای گذشتیم توانستم همه را ببینم .بهروز به طرف آنان رفت و من همچنان با سگ بازی میکردم .

وقتی نزدیک شدم صخره ای بزرگ را دیدم که با یک راه باریک به دریا وصل میشد .زیر اندازی روی سطح صاف ساحل پهن کرده بودند و همه روی آن نشسته بودند .برای پدر دست تکان دادم و اونیز با تکان دادن دست به من اشاره کرد تا پیش آنان بروم .به شی ین گفتم بنشیند و او به حرفم گوش کرد و نشست .دستش به سرش کشیدم و طرف پدر رفتم .پدر و آقای رفیعی پهلوی هم نشسته بودند  وعلی هم کنار پدرش نشسته بود .از وقتی که به ویلا آمده بودم پدر را سیر ندیده بودم .مستقیم به طرفش رفتم و دستانم را از پشت دور گردنش انداختم و خم شدم و صورتش را بوسیدم .پدر با لبخند به من نگاه کرد و گفت :”میبینم که دیگر از سگ نمیترسی .
با هجان گفتم :”پدر شی ین استثنائی است .وای نمیدانی چقدر باهوش است .” و شروع کردم به تعریف کردن از او .
مهناز با خنده گفت :دیدی بهت گفتم .”
سرم را تکان دادم و گفتم :حق با توبود .” پدر گفت :” پس مرا هم با او آشنا کن. ”
با خنده به مادر نگاه کردم .اونیز نگاهم میکرد و با محبت لبخند میزد .خانم صابری گفت :”سپیده جان اینجا چطور است ؟”
بسیار عالی .
چشمم به راحله افتاد که رو به روی علی نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد .با دیدن او لبخند زدم .از راحله بدم نمی آمد ، تقصیر او نبود که  علی اینقدر بی معرفت بود .علی بدون اینکه کوچکترین واکنشی نشان بدهد  در خودش فرو رفته بود . انقدر ساکت بود که فکر کردم چقدر تغییر کرده است .آقای رحمانی از علی پرسید :”شما اینجا را دیده اید ؟”
“بله  روز دوم به همراه آقا بهروز به اینجا آمدیم.”
بلند شدم و به طرف لبه ی صخره رفتم و از آنجا به پایین نگاه کردم .صخره با ارتفاع زیادی به دریا منتهی میشد .موجهای دریا با شدت به دیواره های پایین ان بخورد میکرد و با تولید کف برمیگشتند .دیدن این صحنه در عین ترسناک بودن خیلی زیبا بود .در این فکر بودم که اگر کسی از این ارتفاع به پایین بیفتد چه میشود .وآنقدر این فکر در من تقویت شده بود که دلم میخواست بپرم پایین  تا ببینم چه میشود .محسن و سارا پهلوی من ایستادند  و به پایین نگاه کردند .محسن از دو طرف بازوان سارا را گرفت و او را ترساند و گفت :”بندازمت پایین .
سارا جیغ کوتاهی زد .مارال و مهناز و بهرخ و نازنین هم ردیف ایستادند و از آن بالا به پایین نگاه کردند .برگشتم و متوجه شدم  راحله پایین  تنها نشسته است .رو به او کردم و گفتم ”نمیخواهی پایین صخره را ببینی ؟”
با خوشحالی سرش را بلند کرد و به طرف من آمد و کنارم ایستاد .وقتی به پایین نگاه کردم گفتم:چقدر وحشتناک است !سرم گیج میرود.
همراه راحله عقب برگشتیم.

مادر استکانی چای به طرف من گرفت و گفت :”سپیده بیا چای آماده است .
سرم را بالا بردم و گفتم :”در این گرما میلی به چای ندارم .”و سپس روی صخره نشستم .از پهلو میتواستم آب دریا را ببینم و به صحبتهای مادر و بقیه گوش کردم .بهروز پهلوی عمویش آقای صابری نشسته بود و به تخته سنگی چشم دوخته بود .این حالتش برایم تازگی داشت  چون هیچ وقت او را این چنین ندیده بودم .دیگر از او متنفر نبودم .به اطراف نگاه کردم .همه دوستانش رفته بودند .فقط امیر مانده بود که در واقع از اقوام او بود  و در حال صحبت با علی بود .دلم برای مسعود سوخت .نمیدانم دلیل رفتن  او چه بود ولی این را میدانستم که با من بی ارتباط نبود و از انکه باعث رفتن او شده بودم متاسف شده بود . مسعود مصاحب بی نظیری بود و میدانستم اگر ساعتها با او بودم کوچکترین خطایی از او سر نمیزد . او پسری با فرهنگ و تحصیل کرده  و هنرمند و البته کم رو و خجالتی بود .
موقع برگشتن باز شی ین مرا همراهی میکرد ولی اینبار مارال و مهناز هم در بازی ما شرکت داشتند .

ما میدویدیم و هرکس شی ین را صدا میکرد تا به طرف او برود .من خیلی خوشحال بودم که هر وقت او را صدا میکردم به طرف من می آمد .دیگر از رفتن صرف نظر کرده بودم .طی ان دو سه رو بهروز نبود و یا اگر بود کاری به من نداشت و توجهی به من نمیکرد .ولی با شی ین حسابی دوست شده بودم .تا آن لحظه سگی به باهوشی او ندیده بودم .علی هر روز خشک و بی تفاوت درست مثل آدمهای مسخ شده روی نیمکتی که رو به باغچه گل سرخ بود مینشیت  وبه گلها خیره میشد .گاهی اوقات به تنهایی قدم میزد یا با راحله  که مثل دو غریبه رفتار میکردند  قدم میزدند .من محسن و سارا را دیدهب ودم  رفتار نامزدهایی مثل علی و راحله  برایم تازگی داشت .مهناز عقیده داشت علی برای اینکه من احساس سرخودگی نکنم  در روابطش با راحله  حفظ ظاهر میکرد  ولی من اینطور  فکر نمیکردم  و احساس میکردم چیزی از درون او را رنج میدهد .چند بار در حالیکه به من خیره شده بود غافلگیرش کردم . و او خیلی زود جهت نگاهش را تغییر داد  و این فکر را در من تقویت کرد که شاید اشتباه کرده ام  و در اصل او به من توجهی ندارد .با این حال قبول کرده بودم  که سرنوشت من و او  با هم یکی نبوده ولی بین دو احساس عشق و نفرت گیر کرده بودم .هنوز اعماق قلبم او را میطلبید  ولی درست در لحظه ای که عشقش  تمام وجودم را میگرفت به یاد حرفهای او به هنگام  جدایی امان می افتادم و همین باعث به وجود امدن نفرتی  از او در دلم میشد .هر وقت به طور اتفاقی متوجه میشدم  که به من خیره شده  از خود می‌پرسیدم....

از خود می پرسیدم چه فکری درباره ی من میکند ، به خصوص با مسئله ی مسعود . و همین باعث عذاب روحم بود .خیلی دلم میخواست به او بگویم آنطور  که فکر میکند نیستم  ولی نظر او این بود و توجیه من بی فایده بود .
روز بعد با پدر و مادر و خاله سیمین و آقای رفیعی و مهناز به بازار رفتیم .با دیدن لباسهای محلی هوس کردم یک دست لباس بخرم .شب وقتی آن را پوشیدم صدای تحسین و خنده ی همه را شنیدم .خودم هم لباس را پسندیدم .سبدی به دست گرفتم و برای سرگرم کردن بقیه درون سبدی که در دستم بود مقداری پرتقال ریختم  و به تقلید از فروشنده های دوره گرد یکی یکی جلوی ممهمانان میرفتم  و با شیطنت به انان پرتقال تعارف میکردم .وقتی جلوی سارا و محسن سبد را گرفتم ، سارا از خنده ریسه رفته بود و محسن هم با خنده به جای او دو پرتقال برداشت.خاله سیمین به علاوه پرتقالی که از سبد برداشت بوسه ای نیز از صورتم برداشت  که با خنده به او گفتم :خاله جون حساب شما سنگین میشود .”بعد سبد را جلوی خانم صابری گرفتم .خانم صابری با تحسین و لبخند پرتقالی برداشت و روکرد به مادر و گفت :ماشاالله به این سرزندگی و سرحالی .
مادر درحالیکه از سبد من پرتقال برمیداشت با لبخند گفت :”از بچگی تا حالا یک ذره فرق نکرده .
البته نمیدانم تعریف بود یا انتقاد  ولی باعث نشد من نمایشم را نیمه تمام  رها کنم .وقتی سبد را جلوی راحله گرفتم  او پرتقالی برداشت  و به رویم لبخند زد .خواستم از تعارف کردن به علی صرف نظر کنم ولی با وجود ماجراهای گذشته تصور کردم بهتر است جلوی دیگران  در مورد او حساسیت به خرج ندهم  و بدون تامل سبد را جلوی اوگرفتم .او با مکث دستش را در سبد کرد و پرتقالی برداشت .سپس سرش را بالا کرد  و به چشمانم نگاه  کرد و گفت :”متشکرم.”
رنگ صورتش کمی سرخ شده بود و در چشمانش نگاهی مهربان و آشنا بود ، همان نگاهی که در شب نامزدی در پارک ساعی در چشمانش بود .
از یاد اوری آن شب تمام شور و حالم به یکباره فروکش کرد  و دیگر حوصله  شیطنت و شلوغی را نداشتم .به سختی بر خود مسلط ماندم و سبد را دور چرخاندم .فقط در این بین به بهروز پرتقال تعارف نکردم چون دیگر پرتقالی در سبد نبود .سبد را به او نشان دادم و شانه هایم را بالا انداختم .بهروز روی مبلی کنار شومینه نشسته بود و دستش را روی دسته مبل گذاشته بود و یرش را به دستش تکیه داده بود . او نگاهی به سبد و به من کرد و با حالتی نامفهوم ابروهایش را بالا برد  و نفس عمیقی کشید .هنوز به نگاه علی فکر میکردم .او تنها مردی  بود که با نگاهش آتش به جانم میزد.

وقتی نشستم در فرصتی که کسی متوجه نبود مهناز آهسته زیر گوشم گفت :”قرار نبود شوهر دزدی کنی .”
با بی حوصلگی به او نگاه کردم و گفتم منظورت چیست ؟”
با شیطنت خندید و در همان حال گفت ”اگر من جای راحله بودم چشمهایت را از کاسه در می آوردم.”
بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم :” یعنی من باید چشمان راحله را به جرم دزدیدن عشقم از کاسه در بیاورم ؟!”
از پاسخ من مهناز جا خورد و با حالتی غمگین  به من خیره شد و گفت :”تو  هنوز او را فراموش نکردی ؟”
برای اینکه کسی متوجه نشود سرم را پایین انداختم و بغضم را فرو دادم و اهسته گفتم :بدبختی من همین است که نمیتوانم فراموشش کنم.”
چون از لباسم خیلی خوشم آمده بود ان را در نیاوردم و شام را هم با آن لباس صرف کردم .حتی چون آن شب کمی خنک تر از شبهای دیگر بود  با همان لباس به ساحل رفتم ولی متاسفانه نتوانستم به آب نزنم . وبا اینکه فقط پاهایم را در آب کرده بودم  ولی تمام لباسم   خیس شده بود .وقتی به ساحل برگشتیم از لباسم آب میچکید  و باعث شد سنگینی آن  بیشتر حس شود .آن شب بهروز با ما بود و با نگاهی خیره به من نگاه میکرد و من برای اینکه مهمان بدی نباشم به او لبخند زدم .آن شب باد ملایمی می وزید و من احساس سرما میکردم  و با وجود لباسهای خیس  لزر کردم .مثل معمول شبهای گذشته که به ساحل میرفتیم بچه ها  آتشی درست کرده بودند و دور آن نشسته بودند . من نیز با لباسهای خیسم  به طرف آتش رفتم و نزدیک آن نشستم .خیل طول میکشید تا لباسهای من با وجود آن همه پارچه که  همه را چین داده بودند خشک شود .وقتی برای بازگشت به ویلا راه افتادیم  هنوز از دامنم آب میچکید .با مهناز راه میرفتم  ولی انقدر سردم شده بود که دندانهایم به هم میخورد .پیش بینی سرما خوردگی سختی را میکردم .علی و راحله کمی جلوتر از ما بودند وپشت سر ما مارال و بهرخ  راه میرفتند .و اخر از همه امیر و بهروز  بودند .سارا و محسن هم که خیس شده بودند زودتر به ویلا برگشته بودند .نازنین دوست بهرخ به تهران برگشته بود و دختر عموی او هم نمیدانم به چه دلیل در ویلا مانده بود

وقتی خواستیم راه بیفتیم علی مرا  دید که دستهایم را از سرما زیر بغل زده بوذم و پس از چند لحظه  کتش را در آورد و ان را توسط راحله برایم فرستاد ولی من ان را قبول نکردم . و کت همانطور دست راحله ماند .وقتی از جنگل رد میشدیم از سرما در حال منجمد شدن بودم و از اینکه کت علی را قبول نکرده بودم پشیمان شدم .مهناز هم سردش بود ولی با این حال دست مرا گرفته بود  و به دنبال خود میکشاند .پاهایم از سرما بی حس شده بود

پاهایم از سرما بی حس شده بود واین به دلیل آبی بود که دامنم را خیس و سنگین کرده بود .از کار احمقانه ی خود حسابی ناراحت بودم واز رفتار بچگانه ام حسابی  از خود ناامید شده بودم .ناگهان فرو افتادن جسمی سنگین را روی شانه هایم احساس کردم .برگشتم وبهرخ را دیدم  که بالاپوش بهروز را روی دوشم می انداخت .آنقدر سردم بود که نتوانستم آن را تحمل کنم  و از بهرخ تشکر کردم .دستهایم را در آستین های آن فرو بردم .از اینکه کت علی را قبول نکنم  ولی بالاپوش بهروز را بپوشم غرضی نداشتم .از سرما ناچار به قبول آن شده بودم و دیگر دیر شده بود .
برای اینکه از بهروز تشکر کنم برگشتم  او را دیدم  که خودش بلوز آستین کوتاهی تنش بود و با وجود لباس خیسش کت را به من داده بود .خیلی عادی گفتم:””متشکرم .”
او نیز با همان بی تفاوتی گفت :قابل شما را ندارد .
بالاپوش خیلی بزرگ بود .بلندی آستین هایش دستهایم را پوشانده بود و بلندی قدش مانند مانتویی بود .میدانستن قیافه ی مسخره ای پیدا کرده ام .مهناز با وجود سرما به قیافه ی من میخندید .من که کمی از سرمای بدنم کم شده بود اهمیتی به خنده اش نمیدادم  و فقط لبخند میزدم .یک لحظه علی برگشت و مرا نگاه کرد .نمیدانم چه حالی داشت .با اینکه دیگر تعهدی به او نداشتم  خیلی دوست داشتم خودم را پشت مهناز پنهان کنم . واز اینکه بالا پوش بهروز تن من بود خیلی خجالت کشیدم .او هیچ کار نکرد ، فقط برای بقیه دست تکان داد  و به سرعت وارد ویلا شد .هنوز بقیه نخوابیده بودند .برا آنکه با آن قیافه ی مسخره داخل  نشوم  بالاپوش را در اوردم و در حالیکه روی پله ها ایستاده بودم تا بهروز برسد گفتم ”اقای صابری از لطفتن ممنون ، باید ببخشید چون فکر میکنم لباستان خیس شده است .
او دستش را دراز کرد و گفت :”اشکالی ندارد .”
با اینکه نمیخندید  ولی در چشمانش برق خاصی دیده میشد .به طرف ساختمان به راه افتادم و گفتم :”شب خوش.
او هم گفت :”شب خوش .
وقتی بالا رفتم و وارد اتاق شدم  جز راحله کسی در اتاق نبود .راحله را دیدم که روی تخت نشسته و به آسمان خیره شده بود .هنوز کت علی در دستش بود .با دیدن کت لبم را به دندان گرفتم و سرم را پایین انداختم و برای تعویض لباس به حمام رفتم.
صبح که از خواب برخاستم حدسم در مورد سرماخوردگی  صحیح بود .وقتی مادر فهمید با لباس خیس به  منزل برگشتم سرزنشم کرد  و طبق معمول حتی اجازه نداد از اتاق خارج شوم  . حتی برای ناهار هم مجبورم کرد در اتاق بمانم .ناهار سوپ خوشمزه ای بود ولی میانه من با  سوپ زیاد جور نبود .آن را به زور خوردم

بعد هم مادر قرص مسکنی داد و مجبورم کرد  که بخوابم .بعد از ظهر تبم قطع شده بود  و احساس بهتری داشتم .ولی دلم ارام و قرار نداشت و دوست نداشتم در اتاق بمانم .دوست داشتم حالا که اجازه نداشتم به ساحل بروم  حداقل به محوطه سرسبز ویلا بروم .مادر پس از سرکشی به من اجازه داد پایین بروم .وقتی به اتاق پذیرایی رفتم روی مبل تک نفره ای نشستم  و مادر بی درنگ لیوانی آب پرتقال به همراه قرص مسکنی برایم آورد .با اینکه حالم زیاد بد نبود ولی قرص را خوردم .همه در اتاق پذیرایی بودند  و حرف رفتن به ساحل و خلیج بود .خدا خدا میکردم مادر با رفتن من مخالفت نکند .خانم صابری همه را دعوت به سکوت کرد  و به آرامی شروع  کرد به صحبت کردن .از آرزو مادر و پدر ها  صحبت کرد و گفت :”که او هم مثل سایر مادر و پدرها آرزوی خوشبخت شدن فرزندانش را دارد .به نظرم بحث در این مورد کمی بی معنی آمد .ولی وقتی گفت تصمیم گرفته برای بهروز همسری انتخاب کند .حرفهایش برایم معنی پیدا کرد . با تعجب به بهروز نگاه کردم .بلوز کرم رنگی پوشیده بود و سرش را به زیر انداخته بود .نخستین بار بود که او را سر به زیر میدیدم.  درست مثل داماد ها نشسته بود .به مارال نگاه کردم .پیراهن سفید رنگی به تن داشت  و صورتش سرخ شده بود او هم سر به زیر بود .لبخندی به لبم آمد و گفتم آخر دست و بال بهروز هم  تو حنا گیر کرد .مهناز هم حیرت زده به بهروز و مارال نگاه میکرد .
خانم صابری گفت :گرچه درست نیست موضوع را اینجا عنوان کنم  ولی به اصرار بهروز و به خواست خودم میخواستم از خانواده گرامی فراهانی دختر گلشان را برای بهروزم خواستگاری کنم.
خنده روی لبانم خشک شد و لبم را به دندان گرفتم .این نخستین بار نبود که از من خواستگاری میشد .فوری به یاد خواستگاری سیاوش افتادم و ناخود اگاه به بهروز نگاه کردم و او نیز به من نگاه میکرد ، در نگاهش برقی بود که به یاد نخستین شب دیدارمان افتادم .انقدر منگ بودم که نمیتوانستم مسائل را در ذهنم حلاجی کنم ..بهروز …ازدواج …من ؟
نگاهم را از او گرفتم  و سرم را به طرف خانم صابری برگرداندم .او با محبت به من نگاه میکرد و لبخند بر لبش بود .در این وقت چشمم به علی افتاد .از دیدن رنگ پریده اش فکر کردم اشتباه میبینم ولی وقتی به راحله نگاه کردم متوجه شدم او هم سرخ شده بود .دوباره به علی نگاه کردم .انگار از درد شدیدی رنج میبرد .دسته مبل را گرفته بود و من میدیدم  آنقدر آن را فشار داده که انگشتانش  سفید شده است .حال علی را درک نمیکردم و نمیدانستم  با اینکه خود او ازدواج کرده چرا از شنیدن این خبر به این روز افتاده

حسی در وجودم پیدا شد که به  جای دل سوزاندن برای او از ناراحتی اش لذت ببرم . خانم صابری در ادامه صحبتهایش به مادر گفت :”من سپیده جان را در عروسی محسن پسندیدم ولی چون اخلاق پسرم را میدانستم  که به زور تن به ازدواج نمیدهد بنابراین چیزی نگفتم تا اینکه خود او پیشنهاد داد و خیلی هم هم در این مورد اصرار و حتی عجله داشت . وهمین باعث شد نتوانم صبرکنم تا به طور رسمی برای خواستگاری به منزلتان مشرف شوم .حالا اگر نظرتان نسبت به پسرم مساعد بود ما نشانه ی کوچکی تقدیمتان میکنیم تا بعد در تهران به حضورتان  شرف یاب شویم  ومراسم خواستگاری  رسمی را انجام دهیم.”

بار دیگر به علی نگاه کردم که روبه رویم نشسته بود .او مثل مجسمه ای مرمری روی مبل نشسته بود و به کف اتاق چشم دوخته بود .بی اختیار لبخندی بر لبم نشست .در ذهنم خطاب به او گفتم علی آقا فکر کردی  میتوانی به راحتی به من توهین کنی ، در صورتی که مردی مثل بهروز در آرزوی ازدواج با من است .چشم از او برگرفتم  و به مادر نگاه کردم و او را دیدم  که با خونسردی نشسته بود و به حرفهای خانم صابری با دقت گوش میکرد .پدر نیز روی مبل کنار او نشسته بود و بالبخند  به صحبت های خانم صابری گوش میکرد .
پدر گفت :”در این امر ما فقط به عنوان مشاور عمل میکنیم ، تصمیم گیرنده  اصلی دخترم میباشد .اگر  او حرفی نداشته باشد ما نیز حرفی نداریم .”سپس به من نگاه کرد .
لبخندی به پدر زدم ومتوجه شدم تمام حاضرین چشم به دهان من دوخته اند  تا ببینند واکنش من چیست .در این هنگام نگاهم به محسن افتاد و با دیدن ناراحتی او با تعجب فکر کردم  او دیگر چه مرگش است  و با حیرت به ان موضوع فکر کردم نکند او ..و از تصور چنین چیزی حالت بدی به من دست داد .وقتی به سارا نگاه کردم او هم مات مانده بود .با خود گفتم چیز بین این زن و شوهر است  که من از آن خبر ندارم ، آن از نخستین برخوردم با بهروز  این هم از مراسم خواستگاری .
صدای خانم صابری مرا از فکر این و ان خارج کرد و گفت :”سپیده دخترم ،نظر خودت چیست ؟”
به پدر و مادر نگاه کردم آن دو نیز به من چشم دوخته بودند .
به خانم صابری  رو کردم و گفتم :”باید در این مورد فکر کنم اگر اجازه بدهید  چند لحظه دیگر جواب شما را خواهم داد .”
خانم صابری با خوشحالی گفت ”متشکرم عزیزم.”
صحبت در جمع ادامه داشت و من مثلا در فکر بودم .با اینکه عاشق بهروز نبودم ولی دیگر از او بدم نمی آمد ، به نظرم مرد خشنی بود ولی خشونت او باعث نمیشد از او تنفر داشته باشم .از اینکه گفته بودم چند لحظه پشیمان شدم . فکر کردم باید مهلت بیشتری میخواستم.

میدانستم که مادر بازخواستم میکند که چرا  اینقدر عجله به خرج دادم  و مهلت کمی خواستم .از طرفی با  وجود علی در جمع خیلی دلم میخواست همین حالا موضوع نامزدی قطعی شود  تا تلافی کرده باشم .همچنین دلم میخواست با چشم خود واکنش شنیدن پاسخ مثبتی را که میدادم  ببینم .در حقیقت بدون مهلت خواستن هم پاسخ من مثبت بود . به بهروز نگاه کردم .او به خانم صابری نگاه میکرد  و به این وسیله میخواست مرا تحت فشار قرار ندهد .ان موقع بود که توانستم چهره او را ارزیابی کنم .حالا دیگر قیافه اش به نظرم زشت به نظر نمیرسید و جذابیتش خشونتش را تحت تاثیر قرار میداد .با وجودی که علی هم بلند قد بود  ولی او کمی از علی بلند تر بود  و فکر میکنم هم قد سیاوش بود.با مقایسه قد او با سیاوش به یاد او افتادم .پیش خود واکنش شنیدن خبر نامزدی ام را تصور میکردم .میدانستم باز هم بدون کوچکترین صحبتی سرش را به دستش تکیه میدهد و بعد هم در چشمانش رگه های خون ظاهر میشود ..خیلی وقت بود که از او خبری نداشتم.
نمیدانستم بعد ها در مورد من چه فکری میکند  واز اینکه بهروز را به او ترجیح داده بودم ناراحت بودم ولی با پیش آمدن این موضوع دیگر نمیتوانستم  از او بخواهم با من ازدواج کند .آه …سیاوش مرا ببخش .ای کاش در ازدواج با من پافشاری کرده بود .به خود فشار آوردم تا فکر م را متمرکز کنم  ولی فکرم هر لحظه  در پی بازیگوشی بود . به مهناز نگاه کردم  واکنشی نشان نداد  ولی به نظر میرسید ناراحت نیست .دوست داشتم با کسی مشورت میکردم .اما دیگر گفته بودم چند لحظه بعد پاسخ میدهم و برای خودم فرصتی برای مشورت باقی نگذاشته بودم .عاقبت زمان ان رسید که باید پاسخ میدادم .در واقع ساعتی گذشته بود و من به تنها چیزی که فکر نکرده بودم عاقبت ازدواجم با بهروز بود .
خانم صابری رو کرد به من و گفت :”سپیده جان چند لحظه مدتی است که تمام شده آیا باز هم میخواهی وقت بگیری ؟” سرم را پایین انداخته بودم و چشمانم را بستم .سکوت محض در اتاق برقرار شده بود .قلبم به شدت میزد ، اما نه به خاطر هیجان بلکه به خاطر کلمه ای که سرنوشتم را تعیین میکرد .
خانم صابری با لحن مهربانی گفت :”سپیده جان  ما سکوت تو را چه معنا کنیم ؟ به طور معمول سکوت علامت رضاست .”
سرم را بالا  اوردم و در حالی که به علی نگاه میکردم گفتم :”من حرفی ندارم .”
خانم صابری گفت :”یعنی ؟”
“بله.”
با در آمدن کلمه بله از دهان من صدای دست و مبارکباد بلند شد . به مادر نگاه کردم رنگش کمی پریده بود .ولی پدر با خونسردی لبخندی  برلب داشت  ولی لبخندش را نمیتوانستم واقعی فرض کنم

لبخندش را نمیتوانستم واقعی فرض کنم چون احساس میکردم ان را به صورتش نقاشی کرده اند .چون فقط لبش میخندید و من که پدر را به خوبی میشناختم متوجه شدم از این وصلت راضی نیست .سرم به زیر انداختم و برای اینکه تردید در دلم راه پیدا نکند خود را اینگونه توجیح کردم که ناراحتی او به این دلیل است که من بدون فکر پاسخ مثبت داده ام و بعد فکر کردم خوب مگر محسن پسر بدی است .بهروز هم پسر عمه ی اوست . وضعیت تحصیلی و ثروتش هم که خوبست .حالا صرف نظر از نجابتش و بی بند و بار بودنش  لابد مرا دوست داشته وگرنه حاضر نمیشد با من ازدواج کند .بی بند و باری اش هم طبیعی بود اکثر پسرها در زندگی مجردی اشان در قید و بند زندگی نیستند .حالا یکی مثل بهروز به طور علنی بی بند وبار است و یکی هم مثل علی آقا با زیرکی دختر مردم را بازی میداد .با این توجیه نفس عمیقی کشیدم .بله توانسته بودم خودم را گول بزنم .پس از چند لحظه بهروز بلند شد و به طرف خانم صابری رفت و خم شد و او را بوسید و بعد به طرف پدر رفت .پدر بلند شد و صورت او را بوسید و با این کار روی پاسخ مثبتی که من داده بودم مهر تائید زد.سپس به طرف مادر رفت و مادر نیز با او دست داد و بدون اینکه چیزی بگوید فقط سرش را تکان داد و لبخند کم رنگی را بر لب آورد .
خانم صابری انگشتری از انگشت کوچکش خارج کرد و گفت :”زمانی که همسر بهزاد شدم ، مادر او این انگشتر را که نشان خانوادگی اشان بود به دستم کرد .حالا من این نشان را به عروس زیبایم  تقدیم میکنم .بهروز انگشتر را از مادرش گرفت و به طرف من امد . ایستادم و او رو به رویم قرار گرفت .سرم پایین بود او خم شد و دستم را گرفت .به پدر نگاه کردم .حالا دیگر این مسئله را پذیرفته بود و سرش را تکان داد . مادر نیز آرام بود ولی لبخندی بر لب نداشت .با خود گفتم لابد از اینکه بهروز را به سیاوش ترجیح داده ام رنجیده است .ولی او که از هیچ  چیز خبر نداشت .بهروز دستم را در دستش گرفت .از تماس دستش احساس لرز کردم .او هم متوجه شد و فشار ملایمی به دستم داد .سپس انگشتر را به حالت نمایشی در دست گرفت .نگین انگشتر از یاقوت و در اطراف آن قطعات زمرد و برلیان کار شده بود .انگشتری بزرگ وقیمتی بود .وقتی بهروز انگشتر را داخل انگشتم کرد آنقدر بزرگ بود که به راحتی میتوانستم دو انگشتم را داخل آن کنم .از بزرگ بودن انگشتر خنده ام گرفت .بهروز هم لبخند زد و به من نگاه کرد .برای نگاه کردن به او باید سرم را بالا میگرفتم و این تنها عیب او بود .
خانم صابری متوجه شد و با خنده گفت :”باید انگشتررابه اندازه انگشتان ظریفت کوچک کنند.


بهروز دستم را جلوی لبانش برد و ان را بوسید .از این کار او جلوی پدر و مادر خیلی خجالت کشیدم و سرم را تا جایی که جا داشت پایین انداختم .
وقتی نشستم مهناز جایش را با بهروز عوض کرد و اوپهلوی من نشست .میتوانستم وضعیت علی را ببینم . او رنگی به چهره اش نمانده بود وتقریبا فکر میکردم روح از بدنش خارج میشود . محسن متوجه او شد و به طرفش رفت .دیگر همه متوجه علی شده بودند .به مادر نگاه کردم که با نگرانی به علی مینگریست .بهروز هم با نگاهی متفکر به علی چشم دوخته بود .سارا با نگرانی به طرف علی رفت لیوانی آب به دستش داد و مرتب از او می پرسید علی چه شده ، چرا اینجور شدی .
میدانستم حال او با نامزدی من بی ارتباط  نیست . ولی دلیل آن را نمیدانستم. و از اینکه با وجود داشتن همسر باز روی من حساسیت داشت متعجب بودم .علی به زحمت بر خود مسلط مانده بود و با فشاری که برای اینکار به خود می آورد رگهای شقیقه اش برجسته شده بود .سپس نفس عمیق کشید و گفت :”مراببخشید .نگران نباشید فکر میکنم باز هم فشار خونم پایبن رفته .چون از صبح دوبار به این حالت گرفتار شدم.”
محسن حرف او را تایید کرد و به راحله اشاره کرد تا قرص علی را بدهد .خاله سیمین با رنگی پریده گفت :”علی جان تو که همیشه فشار خونت متعادل بود.”و به سرعت قرص را از راحله گرفت و آن را به محسن داد .علی با کمک محسن قرص را خورد .سپس با لبخندی بی رنگ به خاله سیمین گفت :”چند وقتی است که فشار خونم پایین می افتد .”
خاله سیمین با ناراحتی گفت :” از بس که خودت را غرق کار کردی .” سپس رو به خانم صابری  کرد و گفت :باور کنید  من و سارا به زور او را قانع کردیم که با ما به اینجا بیاید .او قبول نمیکرد و مرتب از اینجا به آنجا ، ازاین کشور به آن کشور .خوب ادم استراحت نیاز دارد .”
و خانم صابری سرش را تکان داد و گفت :”اقای رفیعی، شما جوان کوشایی هستید و این بسیار قابل تحسین است ولی نباید خود را به حدی درگیر کار و تلاش کنید که سلامتی تان به خطر بیفتد .”
علی که کمی بهتر شده بود سرش را تکان داد و با لبخندی بی روح گفت :”شما درست میفرمایید ،سعی میکنم بیشتر مواظب سلامتی ام باشم .” سپس از جا بلند شد و در حالیکه محسن به او کمک میکرد گفت :”من از شما معذرت میخواهم .” و بدون اینکه به من نگاهی کند رو به بهروز کرد و گفت :تبریک را بپذیرید . و بدون گفتن کلامی دیگر اتاق را ترک کرد .راحله هم به دنبال او بیرون رفت .
ضربه را به او زده بودم . آن هم ضربه ای کاری و این حال  او را به حساب حسادتش گذاشتم . در ذهن خطاب ب او گفتم.....


در ذهن خطاب به او گفتم علی آقا اگر جنابعالی اینقدر واضح اظهار ناراحتی کردی ولی من غمم را در خانه دلم ریختم و آن را با شبهایم قسمت کردم .هیچ عوضی گله ندارد .
سر مهریه بحثی نبود .خانم صابری خود مهریه ام را منزلی در بهترین نقطه تهران و همچنین به تعداد سالهای تولدم سکه تعیین کرد . و به پدر و مادر  گفت اگر باز درخواستی هست من همه را بی چون و چرا قبول میکنم .
پدر سرش را تکان داد و گفت :اگر چه ارزش دخترم را با پول و طلا نمیشود مقایسه کرد ولی با سخاوتی که شما دارید جای بحثی باقی نمیماند .”
مادر اظهار نظر نمیکرد در میان فقط مهناز از این وصلت ناراحت نبود .
ولی از طرف خانواده بهروز همه خوشحال بودند .قرار شد مراسم رسمی نامزدی و عقد را در تهران انجام دهند و عروسی نیز در بهار سال اینده برگزار شود . و من و بهروز برای گذراندن ماه عسل به مدت و ماه به جنوب فرانسه برویم .  با اینکه ذوق زده شده بودم ولی سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم .در این بین متوجه شدم از مارال و دختر عموی بهروز ، مهتاب ، خبری نیست . در طول این مدت به آن دو هیچ فکر نکرده بودم  ولی دیگر نمیشد کاری کرد  حالا دیگر من نامزد بهروز بودم .پس از پایان صحبتها ، خانم صابری به پدر و مادر  رو کرد و گفت :” رسم است عروس و داماد پیش از عقد  به تنهایی حرفهایشان را بزنند اگر شما اجازه بدهید این دو گل ما هم ساعتی برای قدم زدن بیرون بروند .”
پدر به مادر نگاه کرد و  سرش را تکان داد و گفت :من اشکالی در این کار نمیبینم.”
بهروز بلند شد منتظر من ایستاد .چون پدر اجازه داده بود به آرامی از اتاق خارج شدم و بهروز هم به دنبالم امد .
صدای خانم صابر را شنیدم که گفت :” بچه ها شام ساعت هشت صرف میشود .”
وقتی به محوطه باز رسیدیم به آرامی گفت ”مایلی به طرف ساحل برویم.”
سرم را تکان دادم و گفتم :”برایم فرقی نمیکند .”
بهروز نگاهی به لباس من کرد و گفت :”لباست گرم است ”
به بلوزم اشاره کردم و گفتم :”فکر میکنم خوب باشد .”
“خوب بالا پوش من هست .و به رویم لبخند زد و من نیز با لبخند پاسخ او را دادم .حالا دیگر از او نمیترسیدم .هنوز داخل جنگل نشده بودیم که شی ین را دیدم .او با دیدن ما به طرفمان امد و جلوی پای من نشست .روی زمین نشستم و سرش را نوازش کردم .بهروز هم کنار دست من نشست و گفت :”شی ین نمیخواهی به من تبریک بگویی .” سپس دستم را گرفت و گفت :
“حالا دیگر سپیده عروس زیبای من است .”
از اینکه دستم را گرفته بود احساس خجالت میکردم.  او هم فهمید و آرام دستم را رها کرد .در طول جنگل قدم میزدیم.

بدون اینکه حتی کوچکترین صحبتی با هم  بکنیم . من که حرفی نداشتم و او هم کلمه ای به زبان نمی آورد .وقتی به ساحل رسیدیم  روی تخته سنگی نشستیم .بهروز بدون اینکه حرفی بزند به من خیره شد .به  طوری که زیر نگاه او تحمل نیاوردم  و سرم را زیر انداختم و اهسته گفتم :مثل اینکه ما اینجا آمدیم تا با هم حرف بزنیم.”
بهروز با لحن عاشقانه ای گفت :اول بگذار تلافی این چند روزی را که نگاهت نمیکردم دربیاورم.”
خندیدم و گفتم :”برای نگاه کردن فرصت زیادی داری ، تا حدی که ممکن است از نگاه کردنم سیر شوی .
اخمی کرد و گفت :”اگر قرار بر این بود این چند وقت که دلم به دنبالت بود و با غرورت باعث عذابم  بودی ، از تو سیر میشدم.”
“بهروز بهتر است از خودت بگویی ، از علائق و از افکارت .”
لبخندی زد و راست نشست .سپس چشمانش را بست و گفت :” من بهروز صابری فرزند بهزاد ، دارای مدرک فوق لیسانس مدیریت ، ورزش دوست و ورزشکار، رشته مورد  علاقه ام دو ، دارای گواهینامه پایان دوره ی بوکس چینی ، سن بیست و نه سال ، خصوصیات اخلاقی …صریح تنوع طلب ، جسور ، خشن ، در حال حاضر عاشق .” سپس چشمانش را باز کرد و گفت :”خوب همین دیگر .”
از طرز صحبتش کمی رنجیدم ، انگار میخواست برای ثبت نام  و یا مصاحبه خود را معرفی  کند .ولی به رویم نیاوردم .
” خوب حالاتو بگو.”
به تقلید ازاو چشمم را بستم و گفتم :”اگر قرار  به مصاحبه و گزینش است ، من سپیده فراهانی ، سن هجده سال و شش ماه و نه روز ، وزن پنجاه و شش کیلو و هفتصد گرم ، قد صدو شصت و دوسانت  و یا شاید نیم سانت کمتر ، دیپلم ، البته هنوز مدرک  آنرا نگرفته ام ، علاقمند به شنا ، بدون هیچ  نوع مدرک ورزشی ، خصوصیات اخلاقی ، کنجکاو ، صادق ، …” سپس چشمانم را باز کردم .
با لبخند نگاهم کرد و شروع کرد به خندیدن و گفت عاشق همین شیطنتم ، چیزی که در تمام سال های عمرم به ان احتیاج داشتم . هر طور تو بخواهی بپرس تا  جواب بدهم .”
پرسشی به نظرم نرسید .کمی فکر کردم و گفتم :خوب از غذا شروع کنیم . به چه غذایی علاقه مندی ؟”
لبهایش را  جمع کرد و گفت :”برایم فرقی نمیکند ، خودم را مقید چیز خاصی نمیکنم ، فقط از چیزهای تکراری متنفرم.
اخم کردم و گفتم خیلی مشکل است . من هنوز غذاهای زیادی بلد نیستم تا بپزم.”
لبخند زد و گفت همسر من احتیاجی به پختن ندارد . من نمیخواهم دستان قشنگت را خراب کنی .
دستانش را جلو اورد تا دستم را بگیرد .دستم را کشیدم  گفتم :”اجازه بده باز پرسی  تمام شود .
قهقهه ای بلند زد و گفت :خوب بگو.
هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید وسرم را تکان دادم.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه azos چیست?