امانت عشق 10 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 10



گفتم :حالا که سوالی به فکرم نمیرسد .”
با لبخند گفت :” خوب من از تو میپرسم.”
“گوش میکنم.” او با نگاه نافذی به من نگاه کرد و گفت :برای چی به من جواب مثبت دادی .
از حرفش جا خوردم .دستم را زیر چانه ام گذاشتم و چشمانم را کمی تنگ کردم .پاسخی نداشتم .راستی هم نمیداستم چرا به او بله گفتم .کمی فکر کردم و گفتم :نمیدانم.
با لبخند نگاهم کرد و گفت:”پس عاشقم نیستی.
سرم را زیر انداختم  و گفتم :”هنوز نه ولی ممکن است  روزی تو را دوست داشته باشم .”
دستش را زیر چانه ام اورد و سرم را بالا گرفت و در حالیکه که به چشمانم نگاه میکرد گفت :”برای پذیرفتن من دلیل خاصی داشتی .”
“نمیدانم ولی فکر میکنم از تو خوشم آمده.”
با نگاه مرموزی گفت:ولی حال پسرخاله ات اینطور نشان نمیداد . او تو را دوست دارد ؟”
با نیشخند گفتم :”اگر این طور بود که با کس دیگری ازدواج نمیکرد .”
دستش را به دور زانویش حلقه کرد و در حالیکه به آب دریا نگاه میکرد گفت :”حالا میخواهی دلیل انتخاب خودت را بدانی ؟پس گوش کن . پس از اولین دیدارمان وقتی تمایلی به دوستی با من نشان ندادی ، سعی کردم فراموشت کنم  و سرم  را جای دیگری گرم کنم .اما نمیدانم پس از اولین دیدارمان با دلم چه کردی که حتی یک لحطه هم نتوانستم فراموشت کنم .میدانم به تو گفته بودند من اصولا ادم مقیدی نیستم  چه برسد به قید و بند ازدواج  و این جور چیزها .برای اینکه فکرت را از سرم خارج کنم  ، چند ماه به فرانسه رفتم ولی نتوانستم خودم را قانع کنم که از تو چشم بپوشم .وقتی برگشتم از محسن سراغت را گرفتم او گفت قرار است با پسردایی ات نامزد کنی  ول بعد شنیدم  که جواب تو به او منفی بوده . در فکر پیدا کردنت بوم تا اینکه اینجا دیدمت حتی در این مدت خیلی سعی کردم با پیاده کردن برنامه ای  بتوانم از تو صرف نظر کنم .ولی روز به روز بیشتر در دلم جای گرفتی .مسخره است .مردی که از تکراری شدن روزها و شبهایش  متنفر است  حالا دوست  دارد روزش مثل روز قبل باشد  و مطمئنم دلیل ان فقط تو هستی .”
از این اقرار صریح مبهوت شدم ، فکر نمیکردم مردی مثل بهروز بتواند با چنین  صراحتی از علاقه اش حرف بزند .نمیدانستم چه بگویم .سکوت کرده بودم  و او ادامه داد :”جالب  اینجاست که آن پسردایی احمقت فکر میکرد مالک و صاحب اختیار  توست . وقتی آن شب با من صحبت میکرد  او چنان به من نگاه میکرد  که گویی همسرش را زده ام .میدانستم اگر فرصتی به دست میاورد با مشت فکم را جابه جا میکرد .
از طرز صحبت و نگاه کینه توزش خوشم نیامد.

از طرز صحبت و نگاه کینه توزش خوشم نیامد ، حتی از قضاوتی که درباره ی سیاوش کرده بود دلزده شدم و ناخود اگاه در دل گفتم جناب بهروز خان تو  لایق این نیستی که از او خرده بگیری …پس از لحظه ای از اینکه به خاطر تعصب فامیلی  از همسر آینده ام انتقاد کرده بودم وجدانم در عذاب افتاد . به ساعت نگاه  کردم و از جا بلند شدم و گفتم :”بهتر است برگردیم.”
“کجا ؟”
“به ویلا ، ممکن است دیگران ناراحت شوند.”
او با خنده ی تمسخر آمیزی گفت :” دیگران را به حال خودشان بگذار حالا تو دگر مال من هستی و هیچ قدرتی نمیتواند تو را از من جدا کند .”
“هنوز نه
با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم:”هر وقت سند ازدواج را امضا کردم ، ان وقت مال تو می شوم.
او با حالتی بی قید گفت :ول کن این سند های دست و پاگیر را. اصل تمایل زن به مرد است ، بقیه فقط تشریفات است .”
“ولی این چیزی که تو میگویی قانون حیوانات است .”
خندید و گفت :مگر فرقی هم میکند . تفاوت میان انسان و حیوان فقط در قوه بیانشان است .”
از اینکه درباره ی انسان چنین قضاوت میکرد حیرت کردم.
با سردی به طرف ویلا راه افتادم .خودش را به من رساند و در حالیکه مرا به طرف خودش  میچرخاند با لحن مهربانی گفت ”عزیزم ، شوخی کردم ، حرفهایم را زیاد جدی نگیر ، خواستم سر به سرت بگذارم.” و بعد در حالیکه  به لبانم نگاه میکرد با لحنی وسوسه امیز گفت :”حالا نمیخواهی یاد بودی برای نخستین روز نامزدی امن برایم بگذاری .”
منظورش را فهمیدم و با خجالت خودم را از حلقه ی دستانش خارج کردم و گفتم من به اصول اخلاقی پایبندم ، برای همین است که پدر و مادرم اجازه داده اند با تو تنها باشم.” برگشتم و به راهم ادامه دادم.
او در کنارم قرار گرفت و همراه من به طرف ویلا راه افتاد .با اینکه نگاه سرخورده ای داشت ولی هیچ مرا ناراحت نکرد.هنگام گذشتن از جنگل چون تازه از بستر بیماری بلند شده بودم کمی احساس  سرما کردم .بهروز کتش را در آورد و  آن را به من داد . وقتی آن راپوشیدم با شیفتگی نگاهم کرد و گفت :بدو کوچولو تا کمی گرم شوی .” و دو درجا زد .
با ناراحتی گفتم :” من دویدن را دوست ندارم ، نفسم میگیرد.”
با خنده  گفت :” تنبل خانم ، به خاطر همین است که بیمار میشوی .”
به او نگاه کردم با وجود بلوز آستین کوتاهی که پوشیده بود ، به هیچ وجه احساس سرما نمیکرد .
“حاضری تا آخر پیچ با من مسابقه بدهی .”
سرم را تکان دادم و گفتم :نه، چون تو میبری .”
خنده ای کرد و گفت :” ارفاق میکنم ، تو بدو هر وقت  گفتی من میدوم .”
سرم را به علامت تایید تکان دادم  دویدم.


وقتی چند متر بیشتر به پیچ دوم نمانده بود به او گفتم بدود .او دوید ولی من با دو سه قدم به پیچ سوم رسیدم و گفتم ”خوب من بردم.”
از خنده ی او من هم خنده ام گرفت .
“به راستی تو بردی کوچولوی بسیار بسیار شیطون.”
شی ین جای اولش نشسته بود  و با دیدن ما بلند شد و به طرفمان آمد و تا ویلا مارا  همراهی کرد  و بعت برگشت .بهروز به من نگاه کرد و گفت :”ملکه ی قصر  بلور به منزلت خوش امدی .”
وقتی داخل شدیم  هنوز ساعت هشت نشده بود .بهروز به طرف اتاق پذیرایی رفت و من هم به طبقه ی بالا رفتم .میخواستم برای شام لباس عوض کنم .مهناز را در راهرو دیدم که به طرف پایین می امد .او را بوسیدم واو هم مرابوسید و برایم از صمیم قلب ارزوی خوشبختی کرد و گفت :”سپیده  خیلی حرفا دارم که میخواهم با تو بزنم.”
سرم را تکان دادم و گفتم :”بگذار برای بعد اول باید بروم سراغ مادر و به او حساب پس بدهم .”و با ترس سرم را تکان دادم.
مهناز متوجه شد و گفت :”برایت دعا میکنم .” و بعد با خنده به طبقه پایین رفت .
پشت در اتاق پدرو مادر ایستادم  و نفس عمیقی کشیدم و در زدم و داخل شدم .مادر رو به پنجره نشسته بود  و به دریا نگاه میکرد  ولی پدر در اتاق نبود .سلام کردم . بسردی به طرفم برگشت  و با بی اعتنایی پاسخ داد . نزدیکتر رفتم  وروی صندلی نشستم و آهسته گفتم :”مامان از من ناراحتی ؟”
سردی نگاهش تنم را لرزاند .حدسم درست بود .مادر خیلی از دستم ناراحت بود .سکوت کردم تاخودش حرف بزند .وقتی مرا اماده شنیدن دید با ناراحتی گفت :” خیلی دختر خانه مانده بودی که با اولین اشاره جواب مثبت دادی .”
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم . و ادامه داد :” تو حتی برای تصمیمی که گرفتی  بامن و پدرت مشورت نکردی …سپیده راستی که از توناامید شدم …”
حرفهای او هرکدام مانند خنجر بر قلبم فرو مینشست .وقتی مادر گفت یعنی بهروز صابری اینقدر در نظرت محبوب بود که لااقل به خودت زحمت ندادی  تا نظر مارا بپرسی .سرم را پایین انداختم و گفتم :”چه فرقی میکرد ، به هر حال جواب من مثبت بود .”
مادر مکثی کرد به او ارام نگاه کردم .با رنگی پریده مات به من نگاه میکرد .سپس گفت :”یعنی تو، بهروز را دوست …”
“نمیدانم ، ولی فکر میکنم به او علاقه دارم .”
“سپیده احساستی فکر نکن .کمی هم از عقلت استفاده کن ، هنوز دیر شده  میتوانی خوب فکر کنی و درست تصمیم بگیری .”
“مامان شما از بهروز خوشت نمی اید ؟”
مادر نفس عمیقی کشید و گفت :” من از کسی که تو را دوست داشته باشد خوشم می اید  ولی زندگی یکی دو روز نیست . تو بدون فکر و بدون تحقیق  درباره ی اخلاق او و یا حتی …”


حرفش را ناتمام گذاشت و بعد نفس عمیقی کشید و با ناراحتی گفت :به هر حال کاریست که شده ، اگر فکر میکنی که میتوانی با او زندگی کنی من نیز حرفی ندارم .”
بلندشدم و صورت مادر را بوسیدم  و گفتم :”اگر با شما مشورت نکردم دلی بر این نبوده  که به نظرتان اهمیت نمیدهم بلکه  به خاطر  این بود  که میدانستم شما هم با نظر من موافقید .”
در این حین پدر داخل شد و با دیدن من و مادر جلو امد ، صورتم را بوسید و با اهی گفت :”عزیزم تا زمانی که سر سفره ی عقد بنشینی فرصت داری درباره ی زندگیت تصمیم بگیری . هیچ عجله نکن و درست تصمیم بگیر .”
به ارامی گفتم :” ولی من تصمیمم را گرفته ام …”
پدر نفس عمقی کشید و گفت :”امیدوارم در این مورد اشتباه نکرده باشی .”
وقتی برای شام پایین رفتم ، بهترین لباسم را که پیراهن سفید و بلندی بود پوشیدم و موهایم را نیز جمع کردم.
وقتی از پله ها پایین رفتم ، منیر خانم را دیدم که با تواضع جلو امد و به من تبریک گفت . از او تشکر کردم.
بهروز پایین پله ها ایستاده بود و با تحسین به من نگاه میکرد . وقتی به پله اخر رسیدم جلو امدو گفت :”عزیزم چقدر قشنگ شدی .”
بالبخند به طرف اتاق پذیرایی رفتیم .بی درنگ چشمم به علی افتاد و او را دیدم که برای حفظ ظاهر  آنجا نشسته  ولی رنگش انقدر زرد و مریض  احوال بود که به نظرم رسید در عرض همین دو سه ساعت چقدر لاغر شده ، بلوز سفیدی به تن داشت که رنگش را از انچه بود پریده تر نشان میداد .بدون توجه به او سر میز رفتم بهروز صندلی کنار خود ا برایم بیرون کشید و خودش هم بغل دستم نشست . در طول شام سعی کرد با پذیرایی از من تمام توجهم را به خود جلب کند . در طول شام یک لحظه  چشمم به علی افتاد  و متوجه شدم با اینکه  غذای کمی کشیده  ولی با ان بازی میکند .پس از شام طبق معمول برای قدم زدن به ساحل رفتیم. ولی ان شب علی و راحله و مارال با ما نیامدند .مهناز و بهرخ با هم راه میرفتند  و من از اینکه نمی توانستم با مهناز راه بروم  و با او حرف بزنم دلم گرفت .در عوض بهروز مرتب حرف میزد و نمیگذاشت  فکر من جای دیگری مشغول شود .قدرت بیان خوبی داشت و باطرح  بعضی مسائل انقدر سرگرمم میکرد که متوجه گذر زمان نمیشدم .بعضی اوقات حرفهایش به قدری خنده دار بود که از خنده ریسه میرفتم .ولی حتی در ان لحظه که میخندیدیم احساسی گنگ و سردرگم کننده در وجودم بود .با اینکه دیگر به طور کامل راه من وعلی از هم جدا شده بود ، دوست داشتم حضور او را احساس کنم .احساس میکردم او تنها تماشاچی این نمایش بوده و با غیبت او بازی  من هم بی معنی جلوه میکرد.

صبح روز بعد موقع صرف صبحانه متوجه شدم محسن و سارا و علی و راحله به تهران بازگشته اند . وقتی دلیلش راپرسیدم مهناز گفت :”برای محسن کاری پیش امده بود و علی هم میخواست به دکتر مراجعت کند.”
خیلی حالم گرفته شد .دیگر علی نبود تا بقیه نمایش را ببیند .من هم دیگر حوصله ادامه بازی را نداشتم . به طوری که بهروز متوحه بی حوصلگی من شد و ان را به حساب بیماری من گذاشت .
فردای ان روز خاله سیمین که نگران حال علی بود تصمیم گرفت برگردد . وقرار شد ما هم با انان برگردیم در صورتی که هنوز پنج روز از مرخصی پدر مانده بود  .پیش از اینکه چمدانهایمان را ببندیم خانم صابری و بهروز خیلی اصرار کردند تا باز هم بمانیم .طوری که پدر مجبور شد برای قانع کردن انان موضوع کارش را بهانه قرار بدهد .پیش از رفتن روز نامزدی و عقد هم مشخص شد  و قرار شد روز بیست و سوم شهریور نامزدی و عقد همزمان در هتل بزرگی در تهران برگزار شود .
وقتی به تهران رسیدیم فکر میکردم خیلی کار برای انجام دادن دارم .مادر به محض رسیدن موضوع رابا مادر بزرگ و دایی سعید  مطرح کرد .نمیدانم واکنش دایی حمید و زندایی سودابه چه بود  ولی فردای ان وز دایی سعید با خشم به منزلمان امد . ومن از همین میترسیدم .
وقتی مادر مرا با او تنها میگذاشت، دایی  سعید چنان خشمگین بود که با التماس به مادر نگاه کردم که از اتاق خارج نشود .وقتی مادر از اتاق بیرون رفت او در حالیکه در اتاق قدم میزد  دستش ا در موهایش فرو برده بود . من روی تختم نشسته بودم و به قدم زدن او نگاه میکردم .پس از چند دور قدم زدن به طرف من برگشت میدانستم خیلی سعی میکند تا بر خودش مسلط بماند  و سر من داد نزند .ولی حالش جوری منقلب بود که مثل کوه اتشفشان ممکن بود هر لحظه فوران کند . در حالیکه  نفس عمیقی  کشید با تحکم گفت :
“چرا ؟”
“چراچی ؟”
چشمانش را بست و گفت :”چرا او ؟ از بین این همه ادم چرا او ا انتخاب کردی ؟”
“دلیل خاصی نداشت.”
دندانهایش را به هم فشار داد و غرید :”سپیده انتخابت درست نبود .”
با بی تفاوتی گفتم :”دلیلت چیست ؟”
“همه چیز را که نباید به تو بگویم.”
“برای چی ؟ اگرچیزی هست من هم باید بدانم .”
با خشم به من نگاه کرد و دوباره در اتاق قدم زد  و باز با خشم غرید :
“بهروز به  درد تو نمیخورد .”
از غریدن او و قدم زدنش عصبی شده بودم و با حرص گفتم :” چرا چون تو میگویی ؟”
بدون توجه به حرف من گفت :”سپیده برای جبران حماقتی که کردی هنوز دیر نشده .”
با عصبانیت گفتم :ولی من انتخابم را کرده ام پس سعی نکن فکرم  را خراب کنی .”
او باخشم فریاد زد :”احمق من چطور به تو بگویم؟

چرا نمیخواهی بفهمی او مرد فاسدی است .عکس دخترانی را که مثل پیراهن تنش عوض کرده میتوانی در البومش ببینی .”
از حرفش خیلی جا خوردم ولی خودم را نباختم و با همان حماقت گفتم :
” ولی از میان آن دختران فقط مرا برای ازدواج انتخاب کرده.”
با خشم فریاد زد :”خدا من تو چت شده سپیده ؟ تو که اینقدر احمق نبودی ، اگرکمی عاقل بودی و حماقت به خرج نمیدادی  چهره واقعی اش را میشناختی .”
و من هم با عصبانیت فریادزدم :سعید چه فکر کردی ، فکر کردی من هنوز بچه ام ، فکر میکنی خودت خیلی پاکی  یا سیاوش و یا حتی آن علی که اگر میشناختمش  فکر میکردم  فرشته است . تو چه میدانی ؟ دلیل حماقت مرا برو از او بپرس ، برو بیرون و مرا به حال خودم بگذار . دوست ندارم برایم تکلیف مشخص کنی زندگی من به خودم مربوط است ، فقط به خودم فهمیدی .” و سرم را با دستانم گرفتم.
دایی سعید با خشم  به من نگاه کرد و از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش  محکم بست و حتی به صدای  مادر که او را صدا میزد توجهی نکرد .لحظه ای بعد صدای ماشینش را شنیدم  که به شدت هرچه تمامتر گاز میخورد و با سرعت دور میشد.

پس از روزي كه با دايي سعيد جرو بحث كردم ديگر  كسي در اين مورد با من حرف نزد .روزها به سرعت طي ميشدند .عاقبت روزي رسيد كه قرار شد و من و بهروز براي خرید بيرون برويم .بهروز براي خريد مرا به بهترين مركز خريد برد و چشم بسته هر چه را كه فقط نگاه ميكردم ميخريد . جلويش را گرفتم وبا ناراحتي گفتم :"بهروز من حتي به نصف اين چیزهايي كه خريدي احتياج ندارم ."ولي گوش او بدهكار نبود فقط از من ميپرسيد اين چطوره و فقط كافی بود بگويم بد نيست .فوري پولش را ميپرداخت .شش هفت دست لباس ، دوسري جواهر و خيلي چيزهايي كه خريد ؟آن برايم ضروري نبود .از كارش حرص ميخوردم .البته سليقه ي خيلي خوبي داشت و دست روي هرچيزي ميگذاشت بهترين نوع آن بود .
وقتي به فروشگاهي رسيديم كه روي آن نوشته بود :ورود اقايان ممنوع بهروز با لبخند موذيانه اي گفت :"من به زيبايي لباسهاي اين فروشگاها اهميت خاصي ميدهم .نهايت سلیقه ات را به كار بگير ."
از خجالت سرم را پايين انداختم و در دل گفتم :"عجب ادم وقيحي است خجالت سرش نميشود ." از حرص  حتي به داخل آن مغازه نگاه نكردم .ولي او اصرار داشت كه از انجا خريد كنيم .وقتي ديد من ناراحت شدم با خنده گفت :"خيلي خب برويم جاي ديگر." سپس در حاليكه  براي خريد اينه و شمعدان ميرفتيم گفت :"ولي سپيده به خاطر داشته باش  من به آن نياز روحي  خيلي اهميت ميدهم سعي نكن نقش يخچال را بازي كني ."
از حرفش چندشم شد.

با قيافه سرم را برگرداندم و  به آينه ها نگاه كردم ،ولي از اينه روبه رو او را ديدم كه با لبخند به من نگاه ميكرد .پس از كلي خريد كه نصف بيشتر انها را قرار شد به منزل  بفرستند برگشتيم .در طي خرید بهروز مرتب به فروشنده ها به عنوان مژدگاني اسكناس هزار توماني ميداد.
وقتي به منزل رسيديم مادر با ديدن آن همه خرد با تعجب گفت :"سپيده مگر برا اولین و اخرين بار رفته بودي خريد؟"
با ناراحت گفتم :"تازه خبر نداريد  نصف بيشترش را بعد به منزل ميفرستند."
مادر با دلخوری به من نگاه كرد ولی من گفتم :"مامان باور کنيد تقصير من نبود." سپس به بهروز اشاره كردم و گفتم "ازايشان بپرسيد چرا اينقدر خريد  كرده ."و بعد به طرف اتاق خودم رفتم .
صداي بهروز را شنيدم كه با خنده به مادر گفت :"مامان شيرين ، سپيده را ناراحت نكنيد مهم نيست اگر از چيزي خوشتان نيامد آن را دور بيندازيد ."
مادر نفس بلندي كشید وگفت:"امان از دست شما جوانهاي احساساتي."
بهروز خيلي راحت پول خرج ميكرد.البته براي من مهم نبود كه چطور پولهايش رادور ميريزد ولي از بعضي از كارهايش حرص ميخوردم .بعضي كارهايش به قدري افراطي بود كه پدر و مادر با ديدن آن با تاسف سرتكان ميدادند . ومن اين را نميخواستم و چون  خودم او را انتخاب كرده بودم  دوست داشتم كارهايش منطقي و از روي فكر باشد . ودست كم تاسف پدر و مادر را به دنبال نداشته باشد .به هرحال كاري بود كه خودم كرده بودم  و اميدوار بودم بتوانم در اينده بعضي از اخلاقهاي او را تغيير بدهم .
روز نامزدي قرار شد لباسي را بپوشم كه از پيش توسط خياط  خانم صابري دوخته شده بود  و مدل آن به انتخاب و سليقه ي بهروز بود .چون خانم صابري حاضر نبود عروسش  به جز لباس عروسي كه دوخت پاريس باشد لباس ديگري بپوشد قرار شد براي عروسي از پاريس لباس عروسي سفارش بدهند  و برای نامزدي و عقد به همين لباس دوخت ایران بسنده كنيم .
وقتي در ارايشگاه بودم لباس را اوردند و من از لباسي كه خياط خانم صابري  برايم دوخته بود غرق در شگفتي شدم راستي كه لباس زيبايي بود .لباس از پارچه اي لطيف به رنگ نقره اي و دنباله ي بلندي  از حرير به همان رنگ بود و تاجي  از نقره كه روي آن سنگهای درخشاني  كار شده بود .وقتي لباس را پوشيدم خودم در اینه نگاه كردم  احساس خوبي نداشتم .يقه لباس خيلي باز بود .صداي به به و چه چه  اطرافيان بلند شد  ولي من به شدت ناراحت شدم .زيرا به جاي عروسي در لباس نامزدي، شبيه هنرپيشگان اروپايي ان هم از نوع انچناني شده بودم . با دست جلوي يقه لباسم را گرفتم و گفتم :"من با اين لباس نميتوانم در جمع حاضر شوم.
بهرخ با تعجب گفت :"چرا ؟"
سرم را تكان دادم و گفتم :"يقه اين خيلي باز است ."
"مگر اشكالي دارد ؟تا انجا كه من ميدانم بهروز خودش از روي ژورنال مدل لباس را انتخاب كرده ."
در ذهن با حرص گفتم پسره ي احمق و بعد سرم را تكان دادم و گفتم :"به هر حال فكري به حال يقه لباس بكنيد وگرنه لباس را عوض ميكنم."
رو به مهناز كردم . او به من نگاه ميكرد  ولي از چهره اش  چيزي نميشد  فهميد .بهرخ مدتي با فكر به من نگاه كرد و بعد براي تلفن زدن به خياط از اتاق ارايش بيرون رفت .
مهناز اهسته گفت :"كار خوبي كردي اگر اين جور در جمع حاضر ميشدي  خلي بد ميشد ." به او لبخند زدم و با كشيدن نفسي سرم را تكان دام .هنوز نيم ساعت نگذشته بود كه خباط خانم صابري كه زن مسني بود سراسيمه وارد شد و با ديدن من لبخندي زد و گفت كه لباس را از تنم در بياورم. مدتي با لباس زير معطل شدم تا او با مهارت و سرعت  ، يقه لباس را اندازه كرد ، هرچند كه بازهم یقه لباس به نظرم باز بود  ولي بهتر از قبل شده بود . ميدانستم براي پوشاندن گردنم از سر عادت دستم را روي يقه ام قرار ميدهم .خياط اين مشكل را هم با دستمال گردني  كه به شكل بسيار ظريفي دور گردنم پيچيده ميشد و دنباله آن روي يقه ام مي افتاد حل كرد . تا حدودي خيالم از بابت لباس راحت شده بود .
وقتي بهروز براي بردن ما به آرايشگاه امد با دين من با شيفتگي لبخند زد و گفت :"معركه شدي ." وقتي متوجه یقه لباس شد با اخم رو به بهرخ كرد و گفت :"اما اين مدلي كه من ميخواستم نبود."
منظور او را فهميدم .
بهرخ با نگراني گفت :"چون..."
و من براي اينكه  او را از بازخواست رها كنم گفتم :" من به خواست خود يقه لباس را كمي جمع كردم ، به نظر تو اشكالي دارد ؟"
ميدانستم حالش گرفته شده بود ولي به روي خودش نياورد  و گفت :"نه اشكالي ندارد ."
وقتي وارد جمع شديم خاله هایم با ديدن من فريادي از ذوق سر دادن و هر كدام با ذوق صورتم را اهسته بوسيدند .
سارا كه حتي به ارايشگاه هم نيامده بود جلو امد و با لبخندي كه ميدانستم مصنوعي است  به من تبريك گفت . محسن حتي زحمت جلو امدن  را به خود نداد و از همان جا در حاليكه حتي به من نگاه نميكرد گفت :"تبريك ميگويم."
از رفتارش بسيار دلگير شدم چون او هميشه بسيار شاد و سرزنده بود ولي حالا انقدر عبوس بود که نميشد او را نگاه كرد. با بي تفاوتي ازكنارش رد شدم و در اين موقع چشمم به زندايي سودابه افتاد . با لبخندي زيبا جلو امد و در حاليكه دستم را ميگرفت گفت :"اميدوارم خوشبخت شوي ."
انقدر كلامش صادقانه بود كه مطمئن بودم آن را از ته قلبش ميگويد.

به او لبخند زدم .اه كه چقدر چشمانش شبيه سياوش بود .نميدانستم خبر نامزدي مرا شنيده است يا نه  ولي ديگر هرچه بود تمام شده بود . به راستي اگر ميدانستم علي مرا بازيچه قرار داده  هيچ وقت سياوش را از دست نميدادم . مرا ببخش سياوش ، من لايق تو نبودم . و با انتخاب بهروز اين را ثابت كردم .دايي حميد را كنار زندايي ديدم . او نيز به ارامي جلو امد و دستم را فشرد  و اهسته پيشانيم را بوسيد  و فقط لبخند غمگيني بر لب اورد . به طرف مادر بزرگ که روي صندلي نشسته بود رفتم و خم شدم و با وجود سفارش ارايشگر او را غرق در بوسه كردم .
خيلي زود متوجه شدم دايي سعيد نيامده  است . میدانستم كه هنوز مرا نبخشيده  و از دستم ناراحت است .خودش كه نيامده بود هيچ اجازه نداه بود زهرا هم بيايد . در بين مهمانان دنبال علي گشتم  ولي او را نديدم .راحله هم نبود . از ناراحتي نيامدن او كم مانده بود گريه ام بگيرد . درفرصت مناسب از مهناز پرسيدم :"راحله و علي نیامده اند ؟"
مهناز سرش را تكان داد و گفت :"نه، علي براي بستن قرار داد به خارج از كشور رفته امانميدانم چرا راحله نيامده .شايد چون علي نبوده نتوانسته بيايد ولي ان سبد گل را علي فرستاده ."و به سبد گل زيباي كه روي ميز بود اشاره كرد . به طرف گلها نگاه كردم . دسته اي گل سرخ با طرز بسيار  زيبايي در سبدي قشنگ جا گرفته بودند . ولي گلها غيبت او را جبران نميكردند .خودم نميدانستم چه ميخواستم . از بودنش و نداشتنش ناراحت بودم و از نبودنش حرص ميخوردم . درست مثل كودكي كه براي داشتن ماه گريه ميكند  بهانه جو شده بودم . چشم از گلها برداشتم و با حرص شانه هايم را بالا انداختم و گفتم :"به جهنم كه نيامده من هم عروسي اش نميروم."
با يك يك فاميل سلام و احوالپرسي كردم . در اين حين مارال را در جمع ديدم . او در گوشه اي نشسته بود و به جمعيت چشم دوخته بود .ميدانستم به فكر فرو رفته  است . به طرف او رفتم و با او دست دادم ولي انقدر سرد و رسمي رفتار كرد  كه شك كردم همان مارالي است كه پيش از ان با هم دوست بوديم .
خانم و اقای رحماني خيلي خوشحال بودند .پس از جشني كه به عنوان مرسم نامزدی بود همه براي پذیرایي به هتل رفتند .پس از رفتن مهمانان غريبه عاقدي امد و در حضور مادر و پدر و مادر بزرگ و دايی حميد و زندايي و خاله سيمین و خاله پروين و چند نفر از فاميلهاي  نزديك بهروز ما را به عقد همديگر در اورد .
پس از عقد به طرف هتل رفتيم و تا پاسي از شب انجا بوديم . شب هم با وجود خستگي كمي خيابانها را دور زديم و چون خيلي احساس خستگي ميكردم بهروز مرا به منزل برگرداند

قرار شد شبي ديگر براي گردش بيرون برويم .
فرداي روز عقدمان  با دسته گلي بسیار بزرگ به ديدنم امد . من دسته گل سرخ علي را در اتاقم گذاشته بودم . او بدون توجه ان را بيرون برد و دسته گل خودش را جاي ان گذاشت كه البته من همان شب جاي دو دسته گل را با هم عوض كردم .وقتي با هم بيرون رفتيم تا اخر شب در گردشگاهها پرسه زديم و شام را هم در رستوراني مجلل صرف كرديم و پس از شام او اصرار داشت براي خوابيدن به منزلشان برويم ولي من به او گفتم پدر و مادرم خيلي مقيد هستند و بايد شب به منزل برگرديم .
بهروز در حاليكه پوزخند ميزد گفت :"مثل اينكه جنابعالي همسر من هستي و بايد اصول همسر داري را رعايت كني."
با كمال سادگي گفتم :"بله البته؛ولي نه پيش از اينكه براي هميشه به منزل جنابعالي بيايم ."
با اينكه ناراحت شده بود ولي براي اينكه مرا نرنجاند پس از مدتي گشتن مرا به منزل رساند.
هنوز دو هفته از عقد ما نگذشته بود كه نخستين جر و بحث ما شروع شد.واين زماني بود كه شبي هنگام برگشتن از دركه اصرار داشت به منزلشان برويم و من ميدانستم بهروز مردي نيست كه به اصول اخلاقي پايبند باشد به همين دليل مخالفت كردم و او با عصبانيت گفت :" كم كم از تو نااميد ميشوم و فكر ميكنم با یك راهبه ازدواج كرده ام."
من در كمال خونسردي گفتم :من هم فكر ميكردم تو خیلی خود دارتر از اينها باشي.سعي نكن باز اصرار كني ، اگر دفعه ي بعد اين بحث پيش بيايد مطمئن باش ديگر با تو بيرون نمي ايم."
انقدر اين حرف را جدي گفتم كه ديگر چيزي نگفت و بدون گفتنن كلامي مرا جلوي در پياده كرد . وچند روزي هم براي ديدنم نيامد . من هم با خيالي راحت زندگي ميكردم .صادقانه ميگويم  از اينكه به ديدنم ميامد ناراحت نبودم و حتي احساس ارامش هم ميكردم .نميدانم چرا ولي احساس ميكردم بهروز را بدون تفكر وفقط براي اذيت كردن علي انتخاب كرده بودم .انقدر از اين تصور ناراحت بودم كه با ديدن او عذاب وجدانم شروع شد. به واقع بهروز بد نبود .خيلي صبور بود و خيلي هم به من علاقه داشت.در اين مدت انقدر هديه از قبيل طلا و لباس خريده بود كه ديگر كمدم براي گذاشتن انها جا نداشت .هرچند مادر دوست نداشت تا زماني كه منزل انان هستم  از لباسهاي او استفاده كنم . لباسهايي كه بهروز ميخريد همه اش يقه باز و چسبان بود و هر وقت انها را ميپوشيدم خيلي احساس ناراحتی ميكردم رويم نميشد انها را جلوي پدر بپوشم . با اين حال از لباسهاي اهدايی او تا زماني كه براي ديدنم مي امد. يا زماني كه براي  ديدن خانم صابري به منزلشان مي رفتيم استفاده ميكردم.

از تمام لباسهايي كه  داشتم  هديه علي يعني بلوزي را كه از المان برايم اورده بود بيشتر دوست داشتم ولي هر وقت ان را ميپوشيدم بهروز اخمي میكرد و ميگفت :" سپيده بد سليقه نباش ، ليمويي به تو نميايد .چون رنگ پوستت سفيد است ، انعكاس ان روي پوستت رنگا را زرد نشان مي دهد ."
ولي من حرف او را قبول نداشتم و ميدانستم ان لباس خيلي به من ميايد .البته بهروز نميدانست ان لباس هديه ي علی است و گرنه همان جا ان را اتش ميزد .بهروز روي پسرهاي فاميل من حتي دايي سعيد خيلي حساس بود و از انان خوشش نميامد .چند بار به سياوش و حتي علي توهين كرد و با اينكه از ته قلب دوست داشتم خفه اش كنم ولي واكنشي نشان ندادم تا او بيشتر حساس نشود .فقط در دل گفتم بدبخت ، چشم ديدن بهتر از خودش را ندارد .
پس از دو سه روزي  كه مثلا قهر كرده بود ، باز خودش با دسته گل بزرگي به ديدنم امد و اين بار هم برايم دستبندي هديه اورده بود كه وقتي ان را ديدم ، لبم را به دندان گرفتم و گفتم :"بهروز راستي كه ديوانه اي ."
او در حاليكه ان را به دستم ميكرد با لحن عاشقانه اي گفت :"اره باور كن ديوانه ام...ديوانه تو."
دستبند از طلاي خالص و خيلي سنگين بود و سنگهايي از زمرد و یاقوت رو ان نقش زده بود . به حدي زيبا بود كه مطمئن بودم قيمت ان بالاي يك ميليون است .
رفتار او بهتر شده بود .باز هم  با هم بیرون ميرفتيم ولي ديگر اصراري براي رفتن به منزلشان و يا تنها بودن با من نميكرد  من از اين بابت راضي بودم و در فكر اين بودم پيش از ازدواجمان خود را راضي كنم تا بتوانم عاشقانه دوستش داشته باشم .
روزي براي  گشتن بيرون رفته بوديم . او ماشين را  جلوي پارك ساعي نگه داشت . از ديدن پارك رنگم پريد ولي میدانستم او به حدي باهوش است  كه اگر كوچكترين اشاره اي به نرفتن  كنم تا ته قضيه را از ذهنم بيرون نكشد دست بردار نيست .بنابراين خيلي اهسته پياده شدم . از اينكه خاطرات علي در ذهنم  زنده شده بود احساس ميكردم بغضي خفه كننده گلويم را گرفته است .ناخوداگاه به جايي كه ان شب ماشين علي پارك شده بود نگاه كردم .وقتي كه از پله هاي پارك پايین رفتيم خيلي سعي كردم بر خودم مسلط بمانم .چون درست در همان مسيري راه ميرفتيم كه با علي ان مسير را طي کرده بوديم .حتي از كنار ان چراغ برقي رد شديم كه من و عل با هم نامزد شده بوديم . و من در ذهن اندام كشيده و زيباي علي را همان جايي كه ايستاده بود تصور كردم و بدون اينكه بخواهم با جشم به دنبال چند جواني گشتم كه ان شب براي ما ارزو خوشبختي كردند .
بهروز متوجه من بود و با سوء ظن پرسيد :"دنبال كسي ميگردي ؟"



با لبخند گفتم :"نه، خيلي وقت است اينجا نيامده بودم . به نظرم خيلي عوض شده "
او به دور و بر نگاه كرد و با بي تفاوتي گفت:"اينجا از ده سال پيش تا به حال تغيیري نكرده شاید اينجا را با پارك  ديگري اشتباه گرفتي."
خودم را به نفهمي زدم و گفتم :"بله فكر ميكنم با پارك ملت اشتباه گرفتم."
او خنديد و گفت :"از همين جا پیاده راه ميرويم ." سپس دستم را گرفت و به طرف حوض قوها برد . مدتي  روي پل به قوها نگاه كرديم و پس از ان به محل خرگوش ها رفتيم كمي با انها بازي كرديم .
بهروز با خنده گفت :" اگر شي ين اينجا بود مرتب به ان طرف و ان طرف مي دويد ."
از یاداوري كارهاي شي ين لبخند زدم و گفتم :"راستي كجاست ؟"
"شمال است و اميري به و رسيدگي ميكند ."
اميري نام دربانشان بود .
بهروز نگاهي به من كرد و گفت :"دوست داري براي ديدنش برويم ؟"
از ياد اوري ويلا و شي ين با خوشحالي گفتم :"در يك فرصت مناسب حتما ميرويم."
بهروز دستم را گرفت و مرا به طرف سر بالايي پارك برد و در حين قدم زدن گفت :"تا يادم نرفته پنجشنبه هفته ي اينده يكي از دوستانم مهماني دارد . دوست دارم تو هم بيايي ."
"چه جور مهماني است ؟"
سرش را تكان داد و گفت :"يك مهماني خودماني كه با بچه ها دور هم جمع ميشويم ."
روي چمنهایي كه شيب ملايم داشت نشستيم . "از دوستانت كسي هم براي نامزدي امان امده بود ؟"
بهروز پاسخ داد :"فقط يكي از انان اماده بود ، بقيه ايران نبودند و حالا همه برگشته اند قرار است يك مهماني ترتيب بدهند ."
"بسيار خوب ، چه جور لباس بپوشم ؟"
بهروز ابروهايش را بالابرد و با لبخند گفت :"لباست با من ."
اشاره اي به يقه لباسم كردم و گفتم :"به شرطي كه درست و حسابي باشد ."
خنديد و چيزي نگفت .ناگهان چيزي يادم افتاد و پرسيدم :"شب كه بر ميگرديم ؟"
با خنده سرش را تكان داد و گفت :"باشد زاهد كوچولو شب بر ميگرديم ولي از الان بگويم بايد تا پايان مهماني بماني و همان اول شب نگويی خوابم مي ايد ."
تا دوازده شب خوب است ؟"
"روي دو نيمه شب حساب كن تازه شايد هم بيشتر "
دهانم را باز كردم تا مخالفت كنم ولي او با دست جلوي دهانم را گرفت و گفت :" خوب ،خوب . همان دو نيمه شب "
نفس عميقي كشيد و با دلخوري گفت :"من نميتوانم اينقدر تحمل داشته باشم و براي هر مهماني از پدر و مادرت اجازه بگيرم ، بايد با مادر صحبت كنم تا عروسي را زودتر راه بيندازد . بيچاره ام كردي از بس ناز میكني ." و بعد روي چمنها دراز كشيد .
زير چشمي نگاهش كردم و پيش خود گفتم مثل اينكه تا به حال كسي با تو اينطور رفتار نكرده كه اينقدر پر رو شدي !


روز پنج شنبه از پيش براي ارايشگاه وقت گرفته بودم . اما با اين تفاوت كه ارايشگر موهايم را در منزل و در اتاق خودم درست كرد . به خواست خودم ارايش ملايمي هم روي صورتم كرده بود كه در عين زيبايي سادگي ام را از دست نداده بودم .نيم ساعتي بود كه کارم تمام شده بود و روي صندلي اتاقم نشسته بودم  كه صداي پژوي بهروز را شناختم . به مادر رو كردم و گفتم :
"صداي ماشين بهروز است "
وقتي امد دسته گلي به مادر هديه كرد . مادر با تشكر گل را از او گرفت و براي اينكه بهروز راحت باشد به اتاق پذيرايي رفت و در را بست و تلويزيون را هم روشن كرد .
بهروز با ديدن من سوتي كشيد و گفت :"بيچاره ام كردي ببين به چه روزم انداختي ." و به خودش اشاره كرد و گفت :"از وقتي كه عقد كرديم  چهار كيلو لاغر شده ام."
با نيشخند گفتم :"چهار كيلو؟چقدر زياد ! ولي فكر ميكنم حداقل بيست كيلو اضافه وزن داشته باشي ."
با دلخوري گفت :"اينجور فكر ميكني؟ ولي بدن من چربي ندارد و همه اش عضله است ." سپس با دستش فيگور گرفت .
سرم را تكان دادم و گفتم :"خوب ، خوب ، بسه . سقف خونمون ترك خورد "
در دستش بسته اي بود ان را به طرفم گرفت و گفت :" اين هم لباس ، سريع عوض كن "
در اتاق را برايش باز كردم  گفتم :"خواهش ميكنم بيرون."
با اخم نگاهم كرد ولي بدون گفتن كلامي بيرون رفت . من در را قفل كردم و لباس را پوشيدم . انقدر عصباني شدم كه حد نداشت . لباس شامل دامن كوتاهي به رنگ مشكي كه به زحمت بلندي ان به بالاي زانوانم مي رسيد .و بلوز  دكلته اي  كه اگر ان را نميپوشيدم سنگين تر بود . بهروز چند ضربه اي  به در زدو من با عصبانيت ان را باز كردم . وقتي مرا ديد چشمش را بست و لبش را به دندان گرفت . از ناراحتي رو تختي را جلوي بدنم گرفتم و گفتم :"تو توقع داري من با اين لباس به مهماني بيايم."
با اخم گفت :"روتختي را بينداز تا لباست را ببينم."
با تمسخر گفتم :"بهروز خيلي احمقي ، فكر ميكردم تا حالا ادم شده اي و دست كم فرق بين همسرت را با ستاره هاي سكسي سينما ميفهمي .زود برو بيرون تا روي سگم را بالا نياوردي ."
با ناراحتي در حاليكه هنوز لبش را به دندان گرفته بود از اتاق بيرون رفت و من لباسي از كمدم برداشتم و ان را پوشيدم وبا حرص لباسي را كه اورده بود داخل سطل اشغال كنار اتاقم انداختم.
لباس جديدم تركيبي از ساتن مشكي و حريري از همان رنگ  بود ولي  بلندي لباس تا روي كفشم را ميپوشاند .البته باز هم معذب بودم چون چاكي از پهلوي لباس تا بالاي زانويم داشت و بايد مواظب بودم تاموقع نشستن پاهايم ديده نشود.

يقه ان گرد و كمي باز بود البته نه انقدر كه از پوشيدنش منصرف شوم و شال حريري را هم روي سر و گردنم انداختم و بالا رفتم از او لباسم را بيند . او را ديم كه وي مبلي در هال نشسته بود و با اخم سرش را پايين اندخته بود. وقتي وارد هال شدم سرش را بلند كرد ومرا نگه كرد .فهميدم از لباس جديدم بدش نيامده .بلند شد و درحاليكه به در اتاق پذيرایي ميزد مادر را صدا كرد تا از او خداحافظي كند.مادر بلند شد و با بهروز خداحافظي كرد.وقتي او رفت تا ماشين را روشن كند ، مادر به من گفت :"عزيزم كليدت را برداشتي ؟"
"بله فقط ممكن است كمي دير بيايم ولي شب برميگرديم"
مادر لبخند زد و گفت :"خودت را ناراحت نكن . من به تو اطمينان دارم "
او را بوسيدم  پایین رفتم .وقتي سوار ماشین شدم هيچ حرفي نزدم و اين او بود كه گفت :"سپيده معذرت ميخواهم."
از طرز معذرت خواهي اش خنده ام گرفت و گفتم :"خوب ميبخشمت ."
سپس لبخندي زد و گفت :ببين كار من به كجا کشيده ؟سپيده باور ميكني در تمام طول عمرم  حتي يكبار هم از کسي معذرت نخاسته بودم."
"اشكالي ندارد از اين به بعد ياد ميگيري ." واو با خنده سرش را تكان داد و ضبط ماشين را روشن كرد . متوجه شدم پس از گذشتن از چند فرعي  وارد بزرگراه شديم .وقتي تابلوي بزرگراه تهران_كرج را ديدم پرسيدم :" بهروز مهماني در خارج از شهر است ؟"
"خير خانم در منزل دوستم كه در اطراف كرج سكونت دارد برگزار ميشود ."
"كرج؟"
ميخواهي برگردم و اين را به مامان جونت اطلاع بدهي ؟"
فهميدم مسخره ام ميكند بنابراين پاسخي ندادم .پس از مسافتي از وسط بزرگراه به فرعي پيچيد و پس از چند دقيقه به خيابان پر درختي رسيد كه منازل ويلايي  زيبايی در احاطه درختان سر به فلك كشيده بودند .پس از گشتن از چند منزل جلوي در ويلايي ايستاد كه ساختمان سفيدي داشت . ورودی پلاك ساختمان نوشته بود :"do yoy live ? 320 به خاطر بي معني بودن نوشته ي روي پلاك به ان توجه كردم سپس نگاهي  به محوطه زيباي ويلا انداختم و گفتم :"هيچ فكر نميكردم در محدوده كرج خانه هايي به اين زيبايي وجود داشته باشد ."
او در حاليكه لبخند ميزد گفت :"اينجا خود كرج نيست بلكه قسمت شاه نشين ان است و در حاشيه كرج قرار دارد . اگر دوست داري يكي از اين ويلاها را برايت بخرم."
"نه متشكرم."
بهروز پس از دو بوق پي در پي منتظر ماند .كمي بعد درباني در را باز كرد . دربان لباس مخصوصی پوشيده بود و با سر به بهروز سلام كرد ولي او  بدون توجه به او ماشين را به سرعت  به انتهاي ويلا برد . خياباني پر درخت  كه هر دو طرف ان علاوه بر درختان ، گل و گياه فراوني هم داشت

وقتي خيابان كوتاه پردرخت را با ماشين طي كرديم  به محوطه وسيعي رسيديم كه استخر بزرگي وسط ان قرار داشت . كه دور تا دور ان را نرده هاي کوتاهي كشيده بودند . بهروز ماشين را كنار چند ماشين مدل بالاي ديگر پارك كرد و پياده شد . در طرف مرا هم باز كرد . دستم را گرفت و كمك كرد تا پياده شوم .سپس با هم از پله هايي بالا رفتيم كه به در ورودي تالار منتهي ميشد . خدمتكاري جلوي در به استقبالمان امد و مانتوي من و كت  او را گرفت . من بازوي بهروز را گرفته بودم .پس از گذشتن از محوطه ي كوچكي  به چند پله رسيديم  و پس از پايين رفتن از ان وارد تالار پذيرايي شديم  كه با زیباي هرچه تمامتر ان را اراسته بودند .چراغهاي زيادي فضاي انجا را مثل روز روشن كرده بود

ضبط صوت بزرگي در اتاق با  رقص نورهايش خودنمايي ميكرد .ضبط صوت مانند كمد بزرگي بود كه بلندگوهاي  ان دور تادور تالار روي ديوار ها نصب شده بودند و صداي ان انقدر زنده بود  كه گويي اركستري در حال نواختن اهنگ است . اهنگ ملايمي از ضبط پخش ميشد .وقتي وارد سالن شديم با انكه نور زياد چشمم را اذيت كرد ولي متوجه  شخصي شدم كه به طرفمان ميامد .ان شخص بلوزي استين كوتاه به رنگ مشكي  وشلواري از چرم به تن داشت و موهاي بلندش را با ژل به سرش چسبانده بود  انتهاي موهايش به صورت فر روي شانه هايش ريخته  شده بود .انقدر  قيافه ي عجيب و غريبي داشت كه پيش خود گفتم خدايا اين ديگر چه جور جانوريست  وبي اختيار بازوي بهروز را فشار دادم . بهروز دستش را روي دستم گذاشت و با لبخند به من نگاه كرد .ان شخص جلو امد، لبخندي بر لب داشت و محو تماشاي من شده بود .صورت زيبايي داشت ولي تيپش انقدر مسخره بود كه ما را به ياد شعبده بازاي سيرك انداخت .
وقتي جلو امد با حيرت به من نگاه كرد و گفت :"سلام بهروز خوش امدي ." ولي در همان حال به من نگاه  ميكرد به طوري كه تصور كردم شايد چشمانش چپ است .البته منظره زشتي بود او با بهروز سلام و احوالپرسي  ميكرد ولي چشم از من برنميداشت . به بهروز نگاه كردم و او با خونسردي و در حاليكه از من چشم بر نميداشت . به بهروز نگاه كردم او در حاليكه لبخندي بر لب داشت اين منظره را تماشا ميكرد . بهروز او را اميد و از دوستان بسيار صمیمي اش معرفي كرد . وگفت :"اين هم سپيده كه ان همه تعريفش را ميكردم .ايا به تعريف هايم شبيه است ؟"
اميد با لحني چاپلوسانه گفت :"باورذكن به هيچ وجه فكر نميكردم اغراق  نكرده باشي ، راستي كه از وصفش خيلي زيباتر است ."
بدون اينكه لبخند بزنم گفتم:"متشكرم."


او دستش را دراز كرد و من ان را نديده گرفتم ولي او خود را نباخت و با بالا بردن ابروهاش به بهروز نگاه كرد و خنديد و دستش را كشيد . بهروز هم لبخندي زد و با دستش فشاري به دستم داد . همانطور كه به بهروز چسبيده بودم به طرف انتهاي سالن رفتيم . اميد كنار بهروز راه ميرفت و مارا به طرف جمع كوچكي  كه شامل  پانزده زن و مرد ميشد برد و با صداي بلندي گفت :"اين هم از بهروز و ملكه جمع ما سپيده خانم ."
از تعريفش پي به حماقتش بردم و فهميدم از ان زبان بازهاي حرفه ایست . با سر به جمع سلام كردم ولي بهروز جلو رفت و با چند مرد و حتي زن دست داد ولي من رغبت به جلو رفتن نداشتم  و نشان دادم مايل به دست دادن نيستم . كسي هم در اين مورد اصرار نكرد . نگاه انان را بر روي خود احساس ميكردم ولي چاره اي جز تحمل كردن نداشتم .عاقبت به گوشه اي رفتم و روي صندلي نشستم .پيش خود گفتم همچين گفت مهمانی كه فكر كردم الان جشن بزرگي بر پاست . يك مشت ادم بي كار و بي عار دور هم جمع شده اند و اسمش را گذاشته اند مهماني . به دور و اطراف نگاه كردم .خدمتكاري براي پذيرايي نبود ولي زود متوجه شدم خود اميد مسئوليت پذيرايي از مهمانان را بر عهده دارد . بهروز با ظرفي پر ميوه به طرفم آمد و كنارم نشست . اهسته به او گفتم :بهروز  من همسر اميد را نديدم."
"همسر ؟" سپس به من نگاه كرد و گفت :"اه بله ، او همسر ندارد ولي قرار است به زودي ازدواج كند ."
ديگر چيزي نگفتم و ب خانم هاي كه در اتاق پذيرايي بودند  نگاه كردم . همه جوان بودند و خيلي بد لباس پوشيده بودند . از ديدن يكی از انان که با لباس يقه باز مشكي و پلكهایي كه با سايه ان را سياه كرده بود خنده ام گرفت . درست مثل ادمهايي بود كه كتك خورده باشند . بعد به يكي از زناني كه بهروز با او خيلي گرم گرفته بود نگاه كردم و اهسته پرسيدم :"بهروز خانمي كه لباس قرمز كوتاهي به تن كرده كيست ؟"
بهروز با لبخند به من نگاه كرد و گفت :" او منيژه نامزد جمشيد است ."
با تعجب گفتم :مثل اينكه همه دوستان تو نامزد دارند ."
با لبخندي كه نشان ميداد از حرفهاي من لذت ميبرد گفت :"بله."
اميد با دوليوان كوچك به طرف ما امد كه در ان شربت قرمز رنگي ريخته بود . با ديدن لیوانها كه هر كدام به كوچكي يك استكان بود  خنده ام گرفت و گفتم:" بدبخت ها با اين دم و دستگاه اينقدر خسيس هستند كه شربت البالو را با استكان به مهمانشان ميدهند . اميد جلو امد و سيني را  جلوي من و بهروز گرفت . بهروز يك استكان برداشت ولي وقتي من خواستم  شربتم را بردارم گفت :"نه." و به اميد اشاره كرد  كه برود.

اميد بدون حرف سيني را برد و من با حيرت به هبروز نگاه كردم . او استكانش را نیز بغل دست گذاشت و بدون اينكه حتي به من نگاه كند و يا توضيحي بدهد ، مشغول پوست كندن ميوه شد .سپس ان را به طرف من گرفت و گفت :"بخور عزيزم."مثل احمقها به بهروز نگاه ميكردم و در ذهنم به دنبال كشف اين معما بودم.
بهروز وقتی متوجه ي نگاه خيره من شد گفت :" مگر روزه گرفتي، خوب بخور ديگر ." و سپس خودش استكان را برداشت و با يك حركت ان را به حلقش سرازير كرد.از طرز خوردنش تازه متوجه شدم ان شربت چيست.در حاليكه ميوه را برميداشتم با خود گفتم بهروز خان بعد به حسابت ميرسم .
هر نوع ادمي در ان مجلس ديده ميشد .موهاي بعضي مردها انقدر بلند بود كه جاي تعجب داشت و لباسهايشان به حدي عجيب و غريب  بود كه تصور ميشد از كشور ديگري امده اند . بعضي موهایشان را روغن زده بودند ولي من خوشحال بودم  كه دست كم بهروز اين كار را نميكند چون ميدانستم پدر از اين نوع مردهاخوشش نميايد . موهاي بهروز بلندبود ولي ديگر نه به ان زنندگي  كه موي يكي  از مردها بود ، از پشت مثل زني بود كه كت و شلوار پوشيده باشد ولي در عوض همسرش موهاي كوتاه داشت . از اين تناقض در دلم میخنديدم و اين خنده دروني در ظاهرم نيز تاثير گذاشته بود .
بهروز برگشت وبه من گفت :"عزيزم خوشحالي؟"
سرم را تكان دادم و گفتم :"تئاتر خوبي است ."
معني حرفم را نفهميد ولي چيزي نپرسيد . اميد چندبار به ديدن ما امد و خواست سر صحبت را با من باز كند  ولي با بي محلي به او اجازه ندادم  برايم چرب زباني كند . و او به سراغ همسر بعضي دوستانش رفت و با انان گرم گرفت .بعضي مردها مشغول خوردن و بعضي  مشغول كشيدن سیگار بودند  و زنها يا با اين حرف ميزدند يا با ان . من نميتوانستم  تشخيص  بدهم كه كدام زن همسر كدام مرد  است . كمي بعد بهروز بلند شد وبدون اينكه چيزي به من بگويد به طرف ديگر تالار رفت . فكر كردم براي كاري  بلند شد ولي وقتي كمي معطل كرد متوجه شدم با خانمي در حال گفتگوست . به او و ان خانم نگاه كردم . زني سبزه و درشت اندام  كه بيني كشيده و موهايي  به رنگ روشن داشت .قيافه ي جالبي نداشت و موقع صحبت كردن دستهايش را تكان ميداد . نميدانم بهروز از چه چيز او خوشش امده بود كه با لبخند به او نگاه ميكرد . متوجه شدم زن در حال صحبت است و بهروز چشم به دهان او دوخته بود و هر دو با هم خنديدند اما وقتي بهروز دستش را روي كمر ان خانم گذاشت و با هم به طرف مبلي  كه در گوشه اتاق بود رفتند ، احساس كردم در سردخانه هستم. تمام بدنم يخ كرده بود . فكر ميكردم اشتباه ديده ام

ان دو طوري نشسته  بودند كه مرا نميديدند . دندانهايم از لرز به هم ميخورد . بار ديگر به سمت انان نگاه كردم و متوجه شدم  خيلي نزديك به هم  نشسته اند . از تصور تماس بدنشان به هم احساس تهوع كردم . چشمانم را بستم و سعي كردم به خودم بقبولانم  كه مسئله را بزرگ كرده ام . در اين هنگام يكي از دوستان بهروز كه خود را جمشيد معرفي كرد  به من نزدیك شد و پهلويم نشست و شروع كرد به صحبت كردن . براي صحبت با او تمابل نشان ندادم . او انقدر پرسشهاي احمقانه ميپرسيد كه فكر كردم يك تخته كم دارد . با لحن احمقانه اي ميپرسيد شما كجا با بهروز اشنا شديد ؟ ايا پيش از اين به فرانسه سفر كرده اید ؟ من فكر میكنم شما را در هاليوود ديده ام . انقدر از پرسشهاي احمقانه و صداي نحسش كلافه شده بودم كه كم مانده بود پيش دستي  ميوه را بر سرش بكوبم . بعد با ناراحتي گفتم :"خواهش ميكنم مرا تنها بگذاريد ."
جمشيد در حاليكه بلند ميشد سرش را تكان داد و تلو تلو خوران به سمت ديگري رفت . من تازه ان وقت متوجه شدم او حال درستي نداشته است . با وحشت به به بهروز نگاه كردم او سرش را جلو برده بود و داشت در گوش ان زن صحبت ميكرد . ناراحتي ام وقتي شدت گرفت كه ان زن موهاي بهروز را در مشتش گرفت . از ناراحتي گریه ام گرفته بود و به خود گفتم اينجا چه جورجهنمي است . با زحمت به رفتارم مسلط ماندم ، از جام بلند شدم و به طرف بهروز رفتم . از طرز نشستن ان دو من از خجالت خيس عرق شدم . طوري نشسته بودند كه احساس كردم به هم گره خورداند ، دست بهروز دور كمر او بود و اونيز در اغوش بهروز نشسته بود و سرش را روي دست او گذاشته بود .
با صداي لرزان گفتم :"بهروز ."
بهروز برگشت و با دیدن من مثل  اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده باشد گفت :"بيا عزيزم، بيا اين الهه لطيفه هاي دست  اول را به تو معرفي كنم."
از درهم كشيدن چهره ام خودداري كردم ولي صدايم ميلرزيد و بهروز با ديدن رنگ پريده ام  به او گفت :"معذرت ميخواهم همسرم به هوای الوده و دود سيگار حساس است اجازه بده كمي او را به هواي ازاد ببرم ." آن زن برگشته بود خيره خيره به من نگاه ميكرد وبعد با صداي بي روح و تو دماغي گفت :"اه مگر او را از شهرستان اورده اي ؟"
بهروز به حرف او خنديد و به طرف من امد . ميخواست دستم را بگيرد ولي من از اينكه دستم به او بخورد چندشم شد و دست او را پس كشيدم .ولي بدون حركت به من دستش را پشتم گذاشت و مرا به طرف پنجره هول داد . خيلی دوست داشتم مرا بيرون میبرد ، احتياج به هواي ازاد و جاي خلوتي داشتم  تا دق و دلي ام را سرش در بياورم . ولي او پنجره رو به باغ را باز كرد.

از ناراحتي ميلرزيدم و دستم را به لبه ي پنجره گرفته بودم. تا امدم حرف بزنم  با نگاه نافذي گفت :"عزيزم نه ، يعني حالا نه ، بگذار وقتی از اينجا رفتيم به حرفهايت گوش میدهم ."
سرم را برگرداندم و به باغ خيره شدم و گفتم :"بهروز اين چه جور جايي است ؟"
"منظورت چيست ؟"
"مرا به مهماني اورده اي يا..."
او با خونسردي گفت :"سپيده لطفا دست از اين بازی احمقانه بردار . چه چيز تو را اينقدر وحشتزده كرده ."
"وقتي تو نبودي يك مرد كه میگفت نامش جمشيد است  پهلويم نشست و با من صحبت كرد ."
"همين."
"ولي او مست بود ..."
سرش را تكان داد و گفت :"تا زماني كه با من هستي از هيچ چيز نترس ...فهمیدي ؟" و ارام دست مرا گرفت  با دست ديگرش ان را نوازش  كرد .از برخورد دستش حالت بدي پيدا كردم ولي دران لحظه  به او احتياج داشتم .ميان عده اي حيوان گیر كرده بودم ، حيواناتي كه لباس ادميزاد داشتند . صداي بهروز را شنيدم كه گفت :"سپيده نميداني چقدر دوستت دارم ."
با ناراحتي  به اونگاه كردم و گفتم :" خيلي دوستم داري؟ معلوم است ، انقدر كه جلوچشمم ان ملكه وجاهت را بغل كرده بودي ؟"
از حرفم خنده اش گرفت بود ."من او را بغل كرده بودم ؟كي؟"
حيرت زده به او نگاه كردم و گفتم :"تو جلوي چشم خودم به من دروغ ميگويي ؟"
بهروز فكري كرد و لبهايش را روي هم گذاشت و فشار داد .
" من خودم ديدم كه زير گوشش چيزي گفتي و او موهايت را كشيد  تازه طرز نشستنت را هم ديدم كه دستت روي كمر او بود و او هم  سرش  روي بازوي تو بود ."
بهروز در حاليكه ميخنديد گفت :"راستي كه بچه اي ، هيج فكر نميكردم از اين موضوع بي اهميت ناراحت شوي . فرانك يكي از دوستان قديمي من است و..."
حرفش را قطع  كردم و گفتم :"خوب توضح نده ، غير از ان تو حق نداشتي مرا تنها بگذاري ."
با بي حوصلگي گفت :"اين همه ادم، خوب سر خودت را يك جوري گرم كن ."
از طرز صحبت كردنش حيرت كردم  و با تعجب گفتم :"بهروز ميفهمي چه ميگويي ؟"
با ناراحتي به من نگاه كرد و گفت :"نترس كسي قورتت نميدهد ، بخصوص با اين اخلاقي كه تو داري ." سپس نيشخندي زد و گفت :" به من كه همسرت هستم اجازه نمیدهي لمست كنم چه رسد به ديگران ." سپس با ناراحتي بيرون را نگاه كرد .
ازجهاتي شايد درست ميگفت ولي توقع او بيش از حد بود.
اميد به ما نزديك شد و به بهروز گفت :" بهروز امشب با خودت جواهري اوردی و مرتب اين جواهر را از ما پنهان ميكني ."
بهروز به اميد نگاه كرد و با لبخند گفت :"اين جواهر چون خيلي اصل است ممكن است ان را بدزدند ." و با حالتي عصبي به من نگاه كرد .


اميد با خنده اي بلند گفت :"بهروز در قبال جواهرت هرچه بخواهی بهت ميدهم."
بهروز هم خيلي جدي گفت :"قيمت جواهر من جانت است ان را به من ميدهي ؟""عجب ادمی هستي ، اگر جانم را بدهم جواهرت به دردم نميخورد باید لااقل جاني داشته باشم تا..."
از اينكه به طور علني در مورد من معامله ميكردند حالم از جفتشان به هم ميخورد . بدون اينكه به انان اهميتي بدهم  به طرف صندلي كه همان نزديكي بود رفتم و روي ان نشستم . با خود فكر كردم كي اين مهماني جهنمي تمام ميشود . بهروز زماني پيش من امد كه وقت شام بود  و ميزبان ما را به اتاق غذاخوري راهنمايي كرد  كه با در به اتاق پذيرايی ارتباط داشت. اتاق غذاخوري زيبايي بود كه در يك قسمت ان غذاها را چيده بودند . انواع و اقسام غذاها ي فرنگي به همراه شيشه هاي مارك دار كه عکس انها را در ژورنال  لباس ديده بودم روي ميز چيده شده بود . بهروز به طرف من امد و دستش را روي شانه ام قرار داد و مرا به طرف ميز برد. در حالي كه بشقابي غذا بر ميداشت از من پرسيد چه ميل دارم . و من هم گفتم هر چيز كه خودت ميخوري . او چند تكه گوشت و كمي سالاد در بشقاب ريخت . با هم به طرف ميز كوچكي رفتيم كه در گوشه اتاق بود . بشقاب را روي ميز گذاشت  .و براي من صندلي پيش كشيد . وخودش رفت و با دو ليوان نوشابه برگشت و صندلي بغل دست مرا كشيد و پهلويم نشست سپس در حاليكه چنگال را به دستم ميداد گفت :"بخور جواهر من."
چنگال را از او گرفتم و بدون اينكه ميلي به خردن غذا داشته باشم  مشغول شدم . غذا در گلويم گير كرد و براي فرو دادن ان ليوان نوشابه را برداشتم . وقتي ان را به لبم نزديك كردم بهروز را ديدم كه زير چشمي  مواظب حركات من بود . بدون توجه به او لیوان را سر كشيدم كه ناگهان زبان ، گلو و حنجره ام سوخت . مثل اين بود كه آب داغي را سر كشيده باشم . با وحشت ليوان را روي ميز انداختم . و بقيه نوشيدني روي ميز ريخت . با ترس به بهروز نگاه كردم و گفتم :"اين چي بود ؟"
بهروز خنديد و گفت :"اب معدني ."
"از اين شوخي ها نداشتيم!"
"شوخي نبود .عادت نداري ، مرا ببين ." و با جرعه اي ليوان خود را خالي كرد . "اولش تلخ است ولي بعد از خوردن ان لذت ميبري ."
در حالیكه در دلم اشوب ميشد گفتم :"تو چطور اين زهرماري ها را ميخوري ؟"با خنده گفت :" به همان راحتي كه ديدي ."
ان اب تلخ اشتهايم را كور كرده بود ولي بهروز اصرار داشت تا بازهم غذا بخورم وبه اصرار او قطعه ي  كوچكي از گوشت را به زور فرو دادم . باز هم به زور  اصرار به خوردن ميكرد ولي من ديگر ميلي  نداشتم و باقي  غذا را خودش خورد.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه afdooc چیست?