امانت عشق 11 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 11


پس از شام هم چند ليوان اب معدني  البته به قول خودش ولي معلوم نبود چه كوفتي است سركشيد و به من هم اصرار كرد مقداري بنوشم . سرم را تكان دادم و به طرف اتاق پذیرايي برگشتم .اهنگ ملايمي از  ضبط غول پيكر  پخش میشد  ومن اميدوار بودم اين مهماني لعنتي زودتر تمام شود . به ساعت نگاه كردم حدود يازده و نيم شب بود  .بهروز پهلوي من روي مبلي نشسته بود . متوجه شد با نگراني نگاهش ميكنم با خنده گفت :"عشق من نترس ، من با اين چيزها مست نميشوم."
از اينكه هنوز هوشيار بود خوشحال بودم و اهسته به او گفتم :"بهروز برويم خانه ؟"
درحاليكه با چشمان نيمه باز مرا نگاه ميكرد گفت :"خانه ؟"
سرم را تكان دادم .
با لبخند گفت :"منظورت خانه خودتان است ؟"
"بله."
بهروز در حاليكه مبخنديد گفت :"شايد اگر ميگفتي برويم خانه ما رضايت ميدادم ."
اخمي كردم و چشمانم را از او برداشتم . سپس لحظه ای با خود فكر كردم بهتر است به او بگويم قبول است  برويم خانه شما ، وقتي از اينجا رفتيم بگويم منصرف شدم .به طرف بهروز برگشتم او با نگاه عمیقي مرا مينگريست .
"بهروز ...."
"بله عزيزم؟"
"قبول است برويم خانه ي شما."
خنده ی بلندي كرد  گفت :"خيلي زيركي عشق من ، خوب فرض كن اينجا هم خانه ي ماست ."
چشمهايم را بستم و نفس عميقي کشيدم و دندانهايم  را از حرص به هم فشار دادم . در اين موقع  چراغهاي اتاق پذیرایی خاموش شد و من وحشتزده دست بهروز را گرفتم . دست او نيز در جستجوي دست من بود . پس از چند لحظه چراغهاي كوچك سقف روشن شدند كه نور قرمز و ابی از خود ساطع مي كردند .
"بهروزخيلي مانده تا مهماني تمام شود ؟"
"تازه قسمت جالب ان شروع شده."
موسيقي ملايمي در فضا طنين انداخته بود و زير نور قرمز و ابي كه از دو جهت به وسط سالن مي تابيد ديدم مردان و زنان يكي يكي بلند ميشوند و دست در دست هم به وسط اتاق پذيرايي ميروند . از ناراحتي لبم را به دندان گرفتم.
بهروز بلند شد و گفت :"بلند شو."
"بهروز من بلد نيستم."
دستم را كشيد و گفت :"كاري ندارد من يادت ميدهم . تو كه سخت تر از اينها را بلدي..."
وقتي برگشتيم پاهام بي حس بود.انقدر مرا اين طرف و انطرف چرخانده بود كه سرگيجه گرفته بودم . با خوشحالي به من نگاه كرد و گفت :
ديدي كاري نداشت."
سرم را تكان دادم و گفتم :"بله كاري نداشت ولي سرگيجه گرفتم."
"دور بعد عادت ميكني ."
"اشكالي ندارد."
لحظه اي بعد با چشماني از حدقه درامده ديدم كه او به طرف زن جواني كه خيلي كم سن و سال بود رفت . آن زن از بس غليظ ارايش كرده بود  نميشد سنش را تشخيص داد . بهروز دست او را گرفت و براي رقص برد . قلبم به شدت ميزد

تحمل ديدن اين صحنه را نداشتم . بهروز دختر جوان را مثل پركاهي ميچرخاند .حتي يك دفعه هم به من نگاه نكرد . از ناراحتي در حال ديوانه شدن بودم .پس از مدتي در حاليكه به طرفم ميامد متوجه شدم حال درستي ندارد ولي هنوز كمي هشیاري در وجودش بود . ارام به من نزديك شد و دركنارم نشست .
سرم را جلو بردم و گفتم:"بهروز حالت خوب است ؟"
به طرفم برگشت .متوجه شدم چشمانش قرمز شده  هيبت ترسناكي پيدا كرده بود ، لبخندي زد و با صداي واضحي گفت :"بله عزيزم."
"ساعت نزديك دو نيمه شب است مگر قول ندادي ساعت دو مرا به منزل برساني ؟"
با نگاه عميق و سرخوش نگاهم كرد و در حاليكه درصدايش تمسخري اشکار بود گفت :"سيندرلاي من ميترسي طلسم جادوگر باطل شود ."
بهروز مزخرف نگو بلند شو برويم خانه ."
لبخندي چندش اور برلب اورد و با لحني وسوسه گر گفت :"طبقه ي بالای اين ويلا اتاقهاي زيادي  هست . اگر ميخواهي بخوابي  ميتوانيم برويم بالا ."
اهسته ولي خشمگين گفتم :"خيلي ادم احمقي هستی ، تو به من قول دادي فراموش كردي ؟"
ابرروهايش را بالا برد و با لحن مسخره اي گفت :"اه ان موقع بله ، ولي حالااين من هستم كه تصميم ميگيرم و حالا اگر قول بدهي دختر خوبي باشي  قول ميدهم فردا صبح تورا به منزلت برسانم ."
محكم روي دستش کوبیدم و گفتم :"دروغگوي بدبخت  بي وجدان ، احمق بي شعور ."
اما او طوري با صدا خنديد كه چند نفر به طرفمان برگشتند . و من سرم را پايين انداختم .
بهروز سرش را جلو اورد و گفت :"عصبانيتت هم به اندازه مهربانيت قشنگ  است ."
انقدر از او بدم امده بود كه سرم را به طرف ديگري چرخاندم . او باخنده بلندي از جا برخاست و يك دور ديگر با زني كه خيلي زننده لباس پوشيده بود  رقصيد ولي ديگر به طرف من نيامد .
اميد جلو امد و در حاليكه  دستش را دراز ميكرد گفت :"افتخار يك دور رقص را به من ميدهيد ؟"
با نفرت نگاهش كردم ولي با خونسردي گفتم :"من اين رقص را دوست ندارم بنابراين تقاضاي شما را رد ميكنم ."
لبخند زد و بدون اينكه اجازه بگيرد جاي بهروز نشست و شروع كرد به حرف زدن . لحنش انقدر چندش اور بود كه احساس كردم  اگر اوضاع به همينصورت  ادامه پيدا كند  تمام محتويات معده ام رابالا مياورم . او حرفهایي به من زد كه حتي فكرش هم لرزه بر اندامم مياندازد و انقدر بي شرمانه  نسبت به من اظهار علاقه ميكرد  كه ديگر نتوانستم تحمل كنم . در حاليكه از خشم ميلرزيدم به او گفتم :"شما با وجودي كه ميدانيد من همسر رسمي بهروز ، صميمي ترين دوست شما هستم ، به خود اجازه ميدهيد تا به من اظهار علاقه كنيد ؟"

ولي او با بي شرمي لبخند زد و گفت :"عزيزم خوب گفتن درباره ي زيبايي كه عيب نيست ، تازه از بهروز كه چيزي كم  نميشود ..."
با ناراحتي بلند شدم تا پيش بهروز بروم و به او اخطار كنم تا اين بازي مسخره را تمام كند  ولي او را در اتاق پذيرايي نديدم . با وحشت به فضاي نيمه تاريك نگاه كردم ولي او را نديدم . فكر كردم از ناراحتي قادر به ديدن نيستم ، به تك تك افراد با دقت نگاه كردم ولي او را در جمع نديدم . وحشت تمام وجودم را گرفت . ميدانستم به هيچ كدام از ادمهاي داخل سالن نميتوانم اعتماد كنم . حيران ايستاده بودم كه مردي كه لباس خدمتكارها را به تن داشت  به سراغم امد و گفت :"خانم ، اقاي صابري حالشان خوب نبود به اتاقي در طبقه بالا تشريف برده اند ."
با نگراني از او خواستم تا مرا پيش اوراهنمايي كند . او به راه افتاد و من نيز با ترس به دنبالش قدم برداشتم .چراغهاي طبقه بالا خاموش بود فقط نوري كه از پايين ميتابيد  روشنايي كمي به انجا  ميداد . او پس از گذشتن از چند در اتاقي را به من نشان داد و گفت :"ايشان در اين اتاق تشريف دارند ."
منتطر بودم تا در را باز كند  ولي او به طبقه پايين برگشت .
با ترس  در اتاق را باز كردم .اتاق تاريك بود . با احتياط به داخل رفتم و با دست كورمال كورمال به دنبال كليد برق گشتم .وقتی كليد را پيدا كردم ان را زدم و اتاق روشن شد . به اطراف نگاهي انداختم ولي كسي را در اتاق نديدم . انجا اتاق خواب بزرگي بود كه تخت بزرگي در وسط ان قرار داشت .صداي اب را شنيدم .وقتي دقت كردم صدا از داخل حمامي به گوش ميرسيد كه  به اتاق خواب وصل بود .تصور كردم بهروز داخل حمام است . ارام بهروز را صدا كردم ولي پاسخي نشنيدم . ارام به طرف حمام رفتم و چند ضربه به در ان زدم . در حمام باز بود و كسي داخل ان نبود .شير اب باز بود و وان پر از اب شده بود  و از ان سرازير شده بود . با ديدن اين منظره با وحشت و با سرعت به طرف  در اتاق دويدم كه ناگهان چراغ خاموش شد . با وحشت همانجا ايستادم .حضور كسي را در اتاق احساس كردم .قلبم با سرعت ديوانه واري به قفسه سينه ام ميكوبيد . دستم را جلو بردم وروي ميزي گذاشتم  كه بغل ان ايستاده بودم . پشت ميز سنگر گرفتم . با صداي لرزاني  گفتم :"بهروز ." پاسخي نداد . دوباره گفتم :"بهروز ، دست ازمسخره بازي بردار . به خاطر خدا كم مانده سكته كنم."
در اين موقع چراغ اتاق روشن شد و من چهره اميد را ديدم . از ديدن او انقدر وحشت كردم كه كم مانده بود  از ترس قالب تهي كنم . او لبخندي بر لب داشت كه نميدانستم  ان را چطور معني كنم .

با لحن خاصي گفت :"سپيده خانم براي كاري به اين اتاق امده ايد ؟"
به اطراف نگاه كردم و گفتم :"اقايي به من گفت بهروز اينجاست ."
به اطراف نگاه كرد و گفت:" ولي اينجا اتاق خواب من است  و فكر ميكنم  شما را اشتباهي به اينجا هدايت كرده ."
"بله ، همينطور است ، من بايد بروم."
"ولي مثل اينكه شما ترسيده ايد ، خونسرد باشيد و كمي استراحت كنيد ."
"خواهش ميكنم اجازه بدهيد من از اتاق خارج شوم."
او با خونسردي نزديك صندلي كنار در نشست و گفت :" من مانع شما نيستم بفرماييد ."
اما من جرات نکردم سنگرم را رها كنم . با التماس به او گفتم :"خواهش ميكنم، شما اشتباه فكر كرده ايد ، باور كنيد من ..." واشك چشمان را پر كرد .
اميد با خونسردي گفت :"چقدر ترسيده ايد ، اينجا چيزي براي ترسيدن وجود  ندارد ."
و همانطور بر و بر به من نگاه كرد .نميدانستم بهروز كدام گوري رفته بود ولي حدس ميزدم با همان زني كه دفعه اخر با ميرقصيد غيبش زده بود  دلم مثل گنجشكي كه اسير چنگال لاشخوري شده باشد ميلرزيد.بدنم به لرزش افتاده بود ولي او با بي رحمي از اين منظره لذت ميبرد .سپس بلند شد وبا خونسردي دكمه يقه لباسش را باز كرد و گفت :"به نظر شما اينجا كمي گرم نيست ؟" سپس شروع كرد  به باز كردن دكمه هاي لباسش .
با خشونت گفتم :"اگر بهروز بياید تو را ميكشد ."
با خنده گفت :"اه يعني بهروز ..." دوباره خنديد و گفت :" كاش پيش از امدن به ان اتاق سر به دو اتاق ان طرف تر ميزدي و او را انجا ميدي كه..."
با عصبانيت حرفش را قطع كردم و گفتم :"تو كثافت پست ، نامرد ، بي شرف ..." و ناگهان به گريه افتادم . او خنديد و در  حاليكه به سمت من  مي امد گفت :"با تمام زيبايي اخلاق خوبي نداري  و مثل يك اسب وحشي سركش و ناارامي ، من هم متخصص در رام كردن اسبهاي وحشي هستم ." و با يك حركت كمربندش را كشيد .با وحشت جيغ بلندي كشيدم . او در جا خشكش زد .باور نميكرد جيغ بكشم . باناراحتي به در نگاه كرد و گفت :"ارام باش." ولي من بازهم جیغ كشيدم . به وضوح دیدم که رنگ او پريدو در حاليكه به زحمت  خودش را ارام میكرد گفت :"باوركن شوخي كردم ، خواهش ميكنم جيغ نكش .الان همه را به طبقه بالا ميكشاني ." و به سرعت به طرف در رفت  و در حاليكه ان را باز ميكرد سرش را تكان داد و گفت :"برايت متاسفم."
با بدني لرزان مدتي انجا ايستادم نميدانستم چكار كنم .سرم را چرخاندم و به پنجره نگاه كردم .ارتفاع ان تا پايين زیاد بود . در اين موقع چشمم به تلفن افتاد . به طرف ان رفتم .خوشبختانه دفتر تلفن روی ميز بود به سرعت گوشي را برداشتم و دفتر تلفن را ورق زدم.

نميدانستم به كجا بايد زنگ بزنم .تلفن كردن به پدر و مادر بي فايده بود . در اين میان چشمم به كارت تاكسي تلفني افتاد . به سرعت شماره تلفن ان را گرفتم . برايم به اندازه يك قرن طول كشيد تا كسي از ان سوي سيم گوشي را برداشت و با صداي ارامي گفت :"تاكسي شب تاب بفرماييد."
در حاليكه ميلرزيدم سعي كردم ارام صحبت كنم .ولي لرزش صدايم را نميتوانستم پنهان كنم . با همان حال گفتم :"يك تاكسي ميخواهم البته فوري."
"مقصد ؟"
"تهران."
با ان صدا  گفت :"خواهش ميكنم نشاني را بفرماييد."
ماندم چه بگويم .نشاني نداشتم .باناراحتي گفتم :"اقا تو را به خدا فكر نكنيد من مزاحم هستم . من نشاني دقيق  اينجا را نميدانم فقط توضيح ميدهم تا اينجا را پيدا كنيد ، خواهش ميكنم كمكم كنيد ."
صدايم انقدر ميلرزيد كه فكر ميكنم  شخصي كه پشت گوشي بود  متوجه وضعيتم شده بود .
"بفرماييد گوش ميكنم."
"خياباني در حاشيه كرج كه خانه هاي ويلايي بزرگي دارد ." و در اين موقع يادم افتاد وقتي وارد خيابان شديم من متوجه شدم نام خيابان گلستانه است .
"فكر ميكنم نام خيابان گلستانه  باشد و روي  پلاك در به انگليسي نوشته شده بود دو يو ليو سيصدو بیست ."
مرد گفت :"اگر ميشود شماره تلفن منزل را بدهيد ."
از ناراحتي ديگر گريه ام گرفته بود . با گريه گفتم :" نه شماره تلفن اينجا را بلد نيستم اقا تو را به خدا كمكم كنيد .:"
"خانم شما را ربوده اند . احتياجي هست كه به پليس اطلاعي بدهم ."
با ترس گفتم :" واي نه ، باور كنيد من با نامزدم به اينجا امده ام."
"خانم من تا چند دقيقه ديگر سعي ميكنم خيابان را پيدا كنم."
"متشكرم من خودم به خيابان مي ايم." و گوشي را گذاشتم  به سرعت كيفم را برداشتم وبا ترس در اتاق را باز كردم . كسي در راهرو نبود به یاد حرف اميد افتادم ...دوسه اتاق ان طرفتر ...شيطاني در وجودم مرا وسوسه ميكرد كه به ان اتاق بروم ول ترسيدم بار ديگر حقه اي در كار باشد . با سرعت به طرف پله ها رفتم .حالت دزدي را داشتم كه هر لحظه ميترسيد صاحبخانه سر برسد . از سايه خودم هم وحشت داشتم. به سرعت از پله ها پايين رفتم .در اتاق پذيرايي بسته بود و ميدانستم ادمهاي انجا در كثافت دست و پا ميزنند .ارام در ورودي را باز كردم .از بد اقبالي من كسي در حياط بود .چشمانم را بستم و از خدا كمك خواستم .صبر كردم تااو كمي دور شود .سپس خيل اهسته در ورودي را باز كردم و از پله هاي ويلا پايين امدم . به نظرم سخت ترين قسمت راه را طي كرده بودم ، فقط ماندع بود از خيابان پردرخت رد شوم و به در ويلا برسم . با خود گفتم اگر در قفل بود اگر شده از ديوار بالا ميروم.

وقتي وارد محوطه باز شدم چشمم به ماشين بهروز افتاد .البته اگر سوئيچ ان را داشتم ممكن نبود بتوانم ان را حركت دهم.ميدانستم كه اميد ديگر نميتواند به من صدمه اي برساند ولي از ماندن در ان خانه جهنمي وحشت داشتم چون به هيچ كس اعتماد نداشتم . اول پاورچين پاورچین از سايه ساختمان رد شدم و پس از رسيدن به خيابان شروع كردم به دويدن . با وجود كفش هاي پاشنه بلند و لباس بلند و دست و پاگير دويدن با سرعت زياد امكان نداشت . كفشهايم را از پايم در اوردم و ان را به دست گرفتم و با دست ديگرم پايين لباسم را بالا گرفتم .در همان لحظه متوجه شدم مانتوم را برنداشته ام .البته اگر بی لباس هم بودم ديگر جرات برگشتن به خانه را نداشتم .
و بدون توجه به جورابم كه همان لحظه اول برخورد با اسفالت پاره شد از ميان درختها به طرف در حياط دويدم .احساس ميكردم تمام ادمهاي انجا به دنبال من هستند  و هركدام ميخواهند مرا بگيرند . با جان و دل ميدويدم حتي به نفسم كه در حال بند امدن بود توجهي نداشتم و با تمام وجود  ميدويدم تا به در برسم . دويدنم به دويدن در خواب ميمانست .هرچه ميدویدم نميرسيدم . گريه ام گرفته بود و دعا ميكردم تا پيش از رسيدن به در از پا نیفتم . عاقبت در را ديدم .نگاه به اتاقك نگهباني كردم ، چراغ ان روشن بود ول كسي داخل نبود . اهسته و پاورچين در كوچكي كه وسط در بزرگ قرار داشت را باز كردم وارام بيرون رفتم. ترسيدم اگر در را ببندم توجه نگهبان را جلب كنم  بنابراين در را به حالت نيمه بسته رها كردم .مانند زنداني هواي بيرون را استنشاق کردم .تازه ان وقت متوجه شدم از بس دويده ام سر تا پايم خيس عرق شده است .ولي با اين حال فرصتي براي ایستادن نبود و بايد از ان محيط دور ميشدم ، ولي بدبختانه نميدانستم به كدام طرف خيابان بايد بروم .جهت شرق و غرب را گم كرده بودم .خوشبختانه در همان موقع چراغهاي خودرويی را ديدم  كه وارد خيابان شد .به طرف ان دويدم و در عقب را باز كردم  و خودم را داخل ان پرت كردم .هيچ هم تصور نميكردم شايد تاكسي كه ميخواستم نباشد . مرد با چهره اي نگران به طرفم برگشت و من به او گفتم :"اقاخواهش ميكنم از انجا بريد ."
مرد با سرعت  به پدال گاز فشار داد و از خيابان رد شد . وقتي احساس كردم كمي از ان محيط دور شديم از كف صندلي بلند شدم  و به سرعت روسري ام را از كيفم خارج كردم و ان را سر كردم و به صندلي تکیه دادم.
راننده با تعجب از اينه به من نگاهي كرد و پرسيد :"خانم به شما اسيبي نرسيده است ؟"
"نه اقا سالمم فقط تا سر حد مرگ ترسيده ام ، خواهش ميكنم هرچه سريعتر به اين نشاني برويد ."

نشاني منزل را به راننده دادم .
"من فقط كرج و محدوده ان را ميشناسم ،خودتان مرا راهنمايي كنيد ."
"شما مرا به ميدان ازادي برسانيد از انجا به بعد خودم به شما ميگويم كجا برويد ."
راننده گاهگاهي با كنجكاوي به من نگاه ميكرد و من ميدانستم در مورد من چه فكرهايي كه نمیكند .ولي برايم اهميتي نداشت .فقط دوست داشتم به منزلمان برسم ، ديگر برايم فرقي نميكرد او مرا زن سالمي بداند يا نه . به ساعت مچي ام نگاه كردم حدود بيست دقیقه به چهار صبح بود و من از تصور آن همه تاخير ، قلبم از حلقومم خارج مي شد .عاقبت چهار و ده دقيقه صبح بود كه به خیابان منزلمان رسيديم .
"اجازه دهيد تا در منزلتان شما را برسانم."
ولي من در حاليكه كفش هايم را به پا ميكردم گفتم :"متشكرم ، تا همين جاخوبست ."
در حاليكه محتويات كيفم را روي صندلي جلو خالي ميكردم :"خدا حفظتان كند ."
راننداه هنوز با كنجكاوي به من نگاه میکرد و مثل اين بود كه دلش نمیخواست بگذارد كه من بروم .من ديگر نایستادم تاحرفش را گوش كنم  به سرعت در ماشين را باز كردم و از آن خارج شدم . تمام طول خيابان را تا منزل دويدم . دعا ميكردم كسي در خيابان  مرا به آن حال نبیند . وضعيتم اسف بار بود .لباس تنها به تنم بود .روسري بدون مانتو و همچنين  كفشهايي پاشنه بلند  با جورابهايي پاره و چهره اي كه مثل يك مرده اي بي روح بود .ولي به هرحال به مقصد رسيده بودم .وقتي به در رسيدم اهسته با كليدي كه اماده در دست داشتم در را باز كردم و به سرعت داخل شدم و اهسته در را بستم .مدتي نفس ، نفس ميزدم ، وقتي خوب ارام شدم كفشم را در اوردم و اهسته و پاورچين از  پله هاي منزل بالا رفتم .
بدون كوچكترين سرو صدايي  در هال را با كليد باز كردم . فقط موقعي كه دستگيره را میچرخاندم صدايي از آن بلند شد . مدتي صبر كردم  وقتي ديدم صدايي نميايد  به سرعت داخل شدم و خيلي اهسته در را بستم .خوشبختانه در اتاق خواب پدر و مادر بسته بود ومن ارام به طرف اتاقم رفتم .ولي تا موقعي كه وارد اتاق نشده بودم نفس راحت نكشيدم .وقتي به داخل اتاق رسيدم در را از پشت قفل كردم و شب خواب را روشن كردم . نگاهي به اینه انداختم . از ترس حتي لبهايم هم بي رنگ شده بود . روسري را از سرم برداشتم . انوقت متوجه پاهايم شدم .جورابم درست مثل جگر زليخا تكه تكه شده بود و با اينكه جوراب شلواري بود  ولي تا قسمت بالاي زانو در رفته بود . جوراب را از پايم در اوردم  و در سطل اشغال انداختم .هنوز لباس اهدايي بهروز در سطل اشغال بود . آن را در اوردم و بار ديگر به آن نگاه كردم.


با تصور اينكه  اگر با ان لباس در مهماني جهنمي  بهروز شركت ميكردم  چه اتفاقي مي افتاد ، پشتم لرزيد  و لباس را با خشم به سطل اشغال برگرداندم . لباسم را در اوردم و ان را نيز به طرفي انداختم .روي تخت نشستم و به كف پايم نگاه كردم .كف پايم در چند جا بريده بود و سياهي و كثيفي به همراه قرمزي خون  قاطي شده بود . لباس راحتي پوشيدم  واهسته به طرف حمام رفتم و پاهام را  شستم .پنبه اي را به بتادين اغشته كردم  و با چند چسب زخم  پايم را پانسمان كردم .ساعت پنج و نيم بود و سپيده صبح در حال طلوع بود كه من به رختخواب رفتم .لحاف را روي سرم كشيدم و چشمانم را بستم .ولي كابوس ان ويلا مرا رها نميكرد .نميدانم چه مدت بيدار بودم ولي كم كم به خوتب عميقي فرو رفتم .
صبح روز بعد وقتي از خواب بيدار شدم افتاب به زيبايي بالا امده بود . به ساعت اتاقم نگاه كردم .ساعت از يازده گذشته بود . از یادآوري شب گذشته ناراحت شدم  و فكر كردم همه اش كابوس ديده ام  ولي وقتي به زخمهاي پايم نگاه  كردم متوجه شدم  همه انها حقيقتي تلخ بوده است.خدا را شكر كردم كه به طور معجزه اسايي نجات پيدا كرده ام . با وجودي كه در شقيقه هايم احساس درد ميكردم  ولی براي ديدن پدر و مادر از اتاق خارج شدم . ان دو در اتاق پذيرايي مشغول صحبت بودند . جلو رفتم و سلام كردم و خم شدم و و پدر را بوسيدم . پدر با خوشرويي پاسخ داد .
مادر با لبخندي پاسخم را داد و گفت :"ديشب كي برگشتي كه من متوجه نشدم ."
به طرف مادر رفتم و او را هم بوسيدم و گفتم :"فكر ميكنم ساعت دو و خورده اي بود."
"صبحانه اي در كار نيست ولي ميتواني كمي شيريني بخوري  تا نیم ساعت ديگر ناهار اماده است ."
لبخند زدم و بيرون رفتم .اشتهایي به خوردن نداشتم .نميدانستم چه كنم . به اتاقم رفتم و روي صندلي راحتي نشستم  . و با خود فكر كردم كه ايا بايد موضوع شب گذشته را به پدر و مادر بگويم يا نه .هرچه فكركردم نتوانستم خودم را قانع كنم كه موضوع را براي انان تعريف كنم . ميدانستم اگر كوچكترين اشاره اي به ويلا و كار بهروز بكنم  مصيبت بزرگي پيش خواهد امد . اخلاق پدر خوب ميشناختم و میدانستم  با وجود فرهنگ بالایش انقدر بي غیرت نیست كه قبول كند كسي دخترش را تنها در اين جور جاها ببرد و او ساكت بنشيند .میدانستم اگر به نابودي خودش هم منجر بشود بهروز را خواهد كشت .البته از مرگ بهروز ناراحت نبودم  فقط ميدانستم دردسرش گریبان خانواده خودم را ميگیرد . به خصوص كه مادر سابقه ناراحتي قلبي هم داشت .هرچه فکر کردم بهتر ديدم موضوع راباكسي در ميان نگذارم.


با ازدواج با بهروز ديگر كسي را براي خود نگه نداشته بودم حالا حرف دايي سعيد را ميفهميدم كه میگفت اين ادم فاسد است  و به درد تو نميخورد و من با چه حماقتي گفتم زندگي من به تومربوط نيست .اه اي كاش دندانهايم را شكسته بود تا اين حرف از دهانم در نمي امد .مثل ادمي بودم كه راهي براي رفتن نداشته باشد و پله هاي پشت سر خود را هم خراب كرده باشد . با افسوس اهي كشيدم و چشمانم را بستم .
وقتي مادر در را باز كرد تا مرا براي ناهار صدا كند ، مثل اسپندي كه روي اتش بزند از جا پريدم و حتی مادر را با اين كارم ترساندم .
"سپيده مرا ترساندي ."
من با زهرخندي گفتم :"خودم هم ترسيدم."
وبراي اينكه مادر از من پرسش ديگري نكند به گردنش اويزان شدم و او را بوسيدم .
بعد از ظهر پدر و مادر ميخواستند براي دیدن مادر بزرگ كه منزل دايي حميد بود به انجا بروند .به من پيشنهاد كردند  كه همراهشان بروم . ولي من به سكوت احتياج داشتم  تا مسئله ي خودم را به نحوي حل كنم.ديگر حاضر نبودم براي لحظه اي هم با بهروز زندگي كنم  و ازطرفي بايد دليل مي اوردم كه پدر و مادر  و حتي دادگاه را قانع كنم . هر دليل جز بازگو كردن ماجراي ويلا .ميدانستم با مطرح كردن ماجرا اعتماد پدر و مادر را از دست خواهم داد .هرچقدر هم بگويم در انجا اتفاقي برايم نيفتاده است ولي از ان پس با نگاهي غير از انچه بودم به من نگاه ميكردند . ومن به هيچ وجه اين را نميخواستم . دو ساعتي از رفتن پدر و مادر  گذشته بود كه صداي ماشين بهروز را شنيدم .پس از ان با صداي زنگ در هراسان به اتاقم رفتم .صداي زنگ چند بار تكرار شد و ارتعاش ان مستقيم قلبم را به لرزه انداخت . از قصد پاسخ ندادم تا فكر كند كسي منزل نيست  و راهش را بگيرد و گورش را گم كند .ولي ناگهان به خود گفتم بايد با او صحبت كنم نه به خاطر اينكه دست از كارهايش بردارد  بلكه بايد اورا متقاعد ميكردم  كه راهمان از هم جداست  و بايد از هم جدا شويم . با اين فكر به طرف ايفون رفتم وبدون برداشتن گوشي دكمه باز كردن را فشار دادم .متعاقب باز شدن در صداي پايش را شنيدم كه به سرعت بالا مي امد .با شنيدن صداي پايش از باز كردن در پشيمان شدم و از ترس به طرف اتاقم دويدم .پشت در اتاق ايستادم ، خوشبختانه لباس مناسبي تنم بود . شلوار و بلوز استين بلندي پوشيده بودم و موهايم را هم پس از حمام با گيره اي پشت سرم جمع كرده بودم .صداي باز شدن در هال را شنيدم و از ترس نفسم به شماره افتاده بود . بهروز بدون كلامي در را باز كرد سپس ان را پشت سرش بست  ويكراست به اتاق من امد

بدون اينكه حتي اجازه بگيرد و يا در بزند داخل شد . با ديدن او متوجه شدم به حال طبيعي نيست . رگه هاي خون در چشمانش ديده ميشد  و برق خشم  از چشمانش ميجهيد  كه شهامت چند لحظه پيش را از وجودم  دور كرد . با خشم جلو امد و روبه رويم قرار گرفت . از ترس قدمي به عقب برداشتم . كه پشت زانويم به لبه تخت رسيد . او نيز بدون هيچ كلامي جلو امد ، انقدر خشمگين بود كه من از ترس به لرزه افتاده بودم . در يك لحظه دستش را بالا برد و پيش از اينكه من واكنشي نشان بدهم سيلي محكمي روي صورتم فرود اورد . من كه انتظار چنين حركتي را نداشتم مثل پركاهي  روي زمين پرت شدم . در حاليكه مثل پلنگي خشمگين مي غريد گفت :"تو...تو...فكر آبروي مرا نكردي ؟ با فرارت چه چيز را ميخواستي ثابت كني ؟"
از چيزي كه ميشنيدم حيرت كرده بودم او...آبرو ؟ نخستين بار بود در عمرم سیلي به اين محكمي ميخوردم . البته در مقابل حماقتي كه در ازدواج با او انجام داده بودم  اين سيلي چيز زيادي نبود . با همان يك سيلي ترسم از بين رفته بود  و نفرت از او به من شهامت ميداد . با خشم فرياد زدم :"هرزه ، ولگرد  اشغال ...تو و آبرو . تنها چيزي كه از آن بويي نبرده اي غيرت و مردانگي است..."نگذاشت حرفم تمام شود و با پشت دست به ژرف دهانم نشانه رفت ولي ضربه اش ارام بود . ولي همان ضربه باعث شد شوري خون را در دهانم احساس كنم .
خشمگين گفتم :"لعنت به تو ، كثافت من ديگر نمیخواهمت ، لياقت تو همان زنهاي كثيف هرزه هستند . باید خيلي زود طلاقم بدهي ."
با شنيدم  اين كلام با حيرت نگاهم كرد و گفت :"طلاق.." خندید و گفت :"سپيده چه ميگويي ؟شوخي ميكني ؟"
در حاليكه موهايم را از اطراف صورتم  جمع كردم با دست خون دهانم را پاك كردم و گفتم :"خيلي هم جدي ميگويم ، تو لياقت مرا نداري ."
اخمي كرد و به طرفم امد و دستم را گرفت  و در حاليكه با خشم نگاهم ميكرد و دندانهايش را به هم ميفشرد غريد :"گوش كن سپيده ، درست است كه عاشقت هستم  ولي فكر ميكنم خيلي با ملايمت با تو رفتار كرده ام و همين باعث شده گستاخ شوي ، من ادمي نبودم كه به راحتي تن به ازدواج بدهم ولي وقتي عاشقت شدم باعث شد و به خواست خودم با تو ازدواج كنم  ولي اسم طلاق جوري عصباني ام میكند كه ميتوانم گردنت را هم بشكنم ."
با عصبانيت به او نگاه كردم و دستم را به شدت تكان دادم ولي مثل اين بود كه قفل اهنين به دستم زده باشند . او همچنان مثل عقابي به من نگاه ميكرد . با خشم گفتم :"ولم كن احمق بي غيرت . پس خبر نداري ، در حاليكه چند اتاق انطرفتر با يك هرزه مشغول هرزگي بودي ، دوستت اميد را ميگويم

دوستت اميد را ميگويم او هم در صدد خيانت به تو بود و ميخواست به قول خودش لطفي به تو بكند  معتقد بود چيزي از تو كم نميشود ."
او بادست ازادش موهايم را كشيد و سرم را بالا گرفت ، چشمش را تنگ كرد و گفت :"معلوم است چه ميگويي ؟ چنين چيزي امكان ندارد ."
از درد جيغي كشيدم و گفتم :"برو گم شو ، ديگر نميخواهم چشمم به قيافه نحست بيفتد ."
ولي او با خشونت  بار ديگر موهايم را كشيد و با فرياد ترسناكي گفت :"بگو دروغ است و ميخواهي سر به سرم بگذاري. بگو..."
من از شدت درد فكر ميكردم الان است كه گردن مرا بشكند  وبراي اينكه از دستش خلاص شوم گفتم :"نه ، دروغ نگفتم ،باوركن..فكر كردي براي چي آن وقت شب خودم را تهران رساندم ."
با اينكه به چشمانم خیره شده بود ولي مرا نگاه نميكرد و فكرش جاي ديگري بود  ولي با همان شدت موها و دستم در چنگش بود . در فشاري كه به دستم ميداد لرزشي از خشكی احساس كردم .پس از چند لحظه دستي كه موهايم را در چنگ داشت كمي شل شد  ولي دستش را همانطور در موهايم فرو برد و سرم را به طرف خودش كشيد .از فشاري كه به گردنم ميداد  از شدت درد به گريه افتاده بودم . او قصد داشت مرا به اغوش بگيرد . تمام قدرتم را  جمع كردم و با دست راستم كه ازاد بود چنگي به طرف صورتش كشيدم . اثر ناخن هايم  به صورت چهار خط موازي روي صورتش با خون نقش بست . در يك لحظه مرا رها كرد  و دست را به طرف صورتش برد . با ديدن قرمزي خون مانند دیوانه اي به طرفم حمله كرد  و با مشت و سيلي به جانم افتاد .ضربات دستش حسابي سنگين بود و مثل اين بود كه مرا با كيسه بوكس اشتباه گرفته بود . در يك لحظه سيلي محكمي به صورتم زد  كه بر اثر ان سرم به گوشه تخت اصابت كرد . حالت منگي پيدا كردم . او را به طور محو ميديدم مثل اين بود كه خودش هم خسته شده  بود . ميخواستم موهاي پخش شده روي صورتم را كنار بزنم كه  احساس كردم دستم خيس شد. وقتي به دستم نگاه كردم متوجه قرمزي خون شدم  درهمان  لحظه سوزشي در سرم احساس كردم . ترسو نبودم ولي ديدن خون باعث ضعف بدنم شد . دستها و پاهايم بيحس شدند . متوجه شدم بهروز با حالتي نگران به من چشم دوخته  است . احساس سرگيجه شديد داشتم  . انقدر منگ بودم كه فكر ميكردم در خواب هستم . صداها را ميشنيدم ولي قادر به انجام دادن هيچ كاري نبودم .
بهروز با نگراني گفت :"سپيده...خواهش ميكنم جواب بده." با وجودي كه دستش را دور بدنم انداخته بود تا مرا بلند كند ولي از برخورد دستش نفرت داشتم . و با وجود ضعف شديد ميخواستم مقاومت كنم  ولي مرا رو تخت گذاشت سپس دستش را در موهايم فرو كرد

با ناراحتي گفت :"حالا بايد چكار كنم؟"
در يك لحظه صداي در و پس از آن صداي فرياد پدر و جيغ مادر را شنیدم و پس از ان ديگر چزي نفهميدم .
وقتي چشمانم را باز كردم متوجه نشدم كجا هستم . كم كم متوجه شدم روي  تخت بیمارستان هستم  و سرم با باند بسته شده  بود . چشمانم را باز كردم ، البته به خوبي نتوانستم پلكهايم را بالا ببرم . سردرد شديدي داشتم . احساس كردم  به دستم جسم سنگين اويزان است كه فكر ميكنم بر اثر وصل كردن سرم و يا شاید ضربه بود . لرز كرده بودم و با وجود تكاني كه خوردم، صداي ارامي شنيدم  كه خطاب به من گفت :"حركت نكن عزيزم ارام باش." ولی من بايد سر در مي اوردم كجا هستم . تلاش كردم چشمانم را باز كنم . از زير چشم متوجه خانم سپيد پوشي شدم . حال حرف زدن نداشتم. احساس كردم  خيلي دلم ميخواهد  از جايم حركت كنم . تمام قوايم را جمع كردم  ولی فقط توانستم حركت كوچكي به خود بدهم . فكر ميكردم مرا به تخت زنجير كرده اند . كمي صبر كردم تا تجدید قوايي كرده باشم ، كم كم سرم سنگين شد و به خواب فرو رفتم .
با ديگر از خواب بیدار شدم ،احساس بهتري داشتم و به راحتي ميتوانستم چشمانم را باز كنم . با ديدن مادر كه كنار تختم نشسته بود لبخند زدم . او هم متوجه شد كه من بيدار شدم  و با لبخندي فرشته اسا به من نگاه ميكرد . دستم را به طرفش بردم . او خم شد و صورتم را بوسيد . كم كم تمام صحنه هاي كتك خوردنم را به خاطر اوردم . در بدنم احساس كوفتگي ميكردم ولي ديگر ناراحت نبودم . مغزم به كار افتاده بود . از ته قلب خوشحال بودم بهانه ای را كه ميخواستم بدست اورده بودم . لبخندي بر لبم ظاهر شد . مادر با ديدن لبخند من با وحشت  به من نگاه كرد . ميتوانستم حدس بزنم كه او فكر ميكند بر اثر ضربه اي كه به سرم وارد شده ديوانه شده ام . براي اينكه مادر نترسد  خواستم بگويم من حالم خوبست ولي خنده ام گرفت .
مادر با نگراني چند بار اسمم را صدا كرد و در حاليكه سعي ميكردم بر خنده ام مسلط بمانم گفتم :"بله ، بله ، مادر حالم خوبست خواهش ميكنم ناراحت نباش."
با ورود دكتر به اتاق مادر به سمت او رفت و گفت :":اقاي دكتر ..."
دكتر كه مرد جواني بود نبض مرا به دست گرفت  و در همان حال به مادر اشاره كرد كمي تحمل كند.سپس با گوشي ضربان قلبم را اندازه گرفت  و پس از چند معاينه كوچك ديگر از سر و صورتم  نتيجه ان را در ورقه اي كه دستش بود نوشت . سپس با لبخند گفت :"خوب ، دختر خوب ، از الان ديگر مرخصي  و ميتواني به منزل بروي فقط ديگر مواظب  شيطنت هايت باش."
با لبخند سرم را تكان دادم ، نمیدانم پدر و مادر به دكتر چه گفته بودند

نميدانم پدر و مادر به دكتر چه گفته بودند و دلیل حضور مرا در بيمارستان چه چيز مطرح كرده بودند ، ولي خيل خوشحال بودم  از همان موقع خودم را از دست بهروز خلاص ميديدم و ميدانستم با پيش امدن آن وضعيت  ديگر پدر و مادر اجازه نمیدهند حتي يك لحظه هم با او تنها باشم . با اين فكر با شيطنت از جا بلند شدم  ولي درد شديدي در بدنم ، بخصوص دستهايم احساس كردم . فكر كردم سرم به اندازه يك هندوانه بزرگ باد كرده است . . ارام از تخت پايين امدم ، البته كمي سرگيجه  داشتم  ولي اهميتي به آن ندادم . مستقيم به طرف دستشويي رفتم تا ابي به صورتم بزنم . در اينه به خود نگاهي انداختم فقط روي گونه ام كبودي حاصل از جاي سيلي مانده بود ولي شكر خدا تمام صورتم سالم بود . سرم را هم با باند بسته بودند . خيالم راحت شد چهره ام انقدر بد نشده كه رويم نشود پا بيرون بگذارم . در ناحيه گردن و زير گلويم  نيز لكه هاي كبودي وجود داشت . وقتي از وضعيت خود مطمئن شدم ، لباسهایم را برداشتم . براي رفتن اماده شدم . زماني كه از در خارج ميشدم پدر و مادر مثل دو حامي در دو طرفم بودند . به خانه رسيدم ، خيلي دلم ميخواست بفهمم جريان از چه  قرار بوده و چه كسي مرا به بيمارستان رسانده و چرا پدر و مادر انقدر زود برگشته بودند  . منتظر فرصت مناسبي بودم  تا اين موضوع را از مادر بپرسم . در طول راه پدر با ناراحتي  گاه گاهي از اينه به من نگاه ميكرد و در طول راه هم چند بار حالم راپرسيد  و من او را مطمئن كردم كه حالم بهتر از هميشه است . جلوي پدر نمیتوانستم از مادر چيزي بپرسم . وقتي به منزل رسيديم مادر مرا به رختخواب فرستاد و من هم كه احساس خستگي ميكردم با ميل و رغبت ان را پذيرفتم  وبه اتاقم رفتم . فهميدم آن روز يكشنبه است و با تعجب متوجه شدم يك روز تمام  در بيمارستان بوده ام.
كم كم حالم بهتر شد و بعدها  كه از مادر جريان  آن روز را پرسيدم گفت :"وقتي براي ديدن مادر بزرگ به منزل دايي حميد رفتيم منزل نبودند . وما براي اينكه گردشي كرده باشيم با پدر به پاركي رفتيم  ولي من انقدر دلم شور ميزد كه ناچار بلند شديم و به منزل برگشتيم . وقتي كنار در ماشين بهروز را ديدم  كمي نگران شدم . و وقتي هم كه بالا امديم با ان صحنه رو به روشديم . پدر چند سیلی محكم به صورت او زد ولي او از خود دفاع نكرد ."
در دلم شهامت پدر را ستودم مادر ميگفت بهروز مثل ديوانه ها وسط اتاق ايستاده بود كه پدر تو را در اغوش گرفت و سراسيمه به طرف بيمارستان راه افتاد . بهروز هم جلو امده و گفته خواهش ميكنم  بگذاريد من او را به بيمارستان برسانم

پدر با فرياد ميگويد  اگر تا لحظه اي ديگر انجا بايستد به طور حتم او را خواهد كشت . خيلي دلم ميخواست خودم بهروز را ميكشتم و او را تكه تكه ميكردم . حالا ديگر با تمام وجود از او نفرت داشتم .مادر حتي از من نپرسيد دلیل كتك خوردن من چه بود و من از اين بابت خوشحال بودم كه دست كم مجبور نبودم جریان مهماني را بازگو كنم.
از طريق دادگاه ، دادخواستي نوشتم و از او تقاضاي طلاق كردم. دليل ان را هم ضرب وشتم نوشتم. ولي اين را میدانستم تا زماني كه بهروز به منزلمان امده بود يعني بعد از ظهر جمعه در حال طبيعي نبوده و حسابي مست كرده بوده است . ولي از قصد اين را نگفتم و ميدانستم او نيز اين مسئله را عنوان نميكند . و همين به نفع من بود  چون ميتوانستم از طريق قانون عمل كنم . ولي مسئله به اين راحتي ها  هم كه من فكر ميكردم نبود . پس از نوشتن دادخواست  هر دویمان را چند بار به دادگستري احضار كردند . ولي هر بار زمان رسيدگي به پرونده ما را به زمان ديگري عودت ميدادند . وبه اين وسيله ميخواستند ما را از در صلح و اشتي دربياييم. البته بهروز چند بار به عنوان معذرت خواهي دسته گل های بزرگ و حتي جواهر برايم فرستاد ، اما من همه انها را پس فرستادم . حتي چندبار خانم صابري و بهرخ و مهندس  و حتي خانم واقاي رحماني براي اشتي دادن ما به منزلمان امدند . در اين ميان پدر و مادر كلمه اي صحبت نميكردند  و هرچه ميپرسيدند و دست كم بگو براي چه روي  تو دست بلند كرده  من پاسخي نداشتم تا به انها بدهم . چندبار خود بهروز تلفني خواست تا با من صحبت كند  ولي به محض شنيدن صداي نحسش گوشي را  گذاشتم. بدين ترتيب چهار ماه را پشت سر گذاشتم ، هر روز به اميد تازه اي از خواب بيدار  ميشدم، در طول اين چند مدت  چندبار به دادگاه رفته بودم تا به كارم رسيدگي  كنند. ميدانستم تمام فاميل از جريان من باخبرند  ولي من اهميتی نميدادم . ازوقتي درگير مساله بهروز شده بودم از مهناز و بقيه خبر نداشتم فقط ميدانستم مهناز  در استانه ازدواج است و علي هم به جاي گرفتن جشن عروسي  با همسرش به مشهد رفته اند و زندگي اشان را در منزلي كه او در محدوده ي ونك خريده بود اغاز كرده اند . ميدانستم كه سياوش هم در دانشگاه مشغول گذراندن دوره ي تخصصي اش است . من در ميان حماقت خود دست و پا ميزدم و علي را مقصر ميدانستم . به خاطر او بود كه به بهروز پاسخ مثبت داده بودم . ان هم بدون فكر و يا حتي تحقيق ، شايد هم او تقصيري نداشت.ولي نميتوانستم خودم را قانع كنم كه او بي تقصير بوده


اگر علي و راحله را در ان ويلاي لعنتي نميديم به خاطر سوزاندن دل او به بهروز نگاه نمیکردم چه رسد به ازدواج . به هر حال كاري بود كه شده بود و به قول معروف  يك ديوانه در چاه سنگي مي اندازد كه چند عاقل نميتوانند ان را از چاه در بياورند و خود كرده را تدبير نيست . و افسوس كه روزها از پي هم ميگذشت و من همچنان در تارهاي نامرئي ازدواج با بهروز اسير بودم .
بهروز به هيچ قيمتي حاضر به طلاق دادن من نبود و همين كار را سخت كرده بود . پس از کلي رفت و آمد در دادگاه عاقبت روزي براي ملاقات با قاضي دادگاه تعيين شد . ان روز از صبح زود در اتاقم نشسته بودم ولي نميخواستم پدر و مادر را بيدار كنم .پيش خود حرفهايی را كه بايد به قاضي در دادگاه ميگفتم تمرين ميكردم . دلشوره ي بدي داشتم ودعا ميكردم كه همان روز قضيه فيصله پيدا كند . مادر به خیال خود امد تا مرا بیدار كند ولي وقتي مرا اماده ديد با افسوس  نفس عميقي كشيد و گفت :"سپيده جان بیا صبحانه ات را بخور ."
بلند شدم و در حاليكه ميخواستم از اتاق خارج شوم گفتم :"مامان از من ناراحتي ؟"
مادر لبخند زد و گفت :"نه عزيزم، به هيچ وجه." و سرم را در اغوش گرفت و روي موهايم بوسه اي نشاند .
با اينكه به زمان تعيين شده خيلي مانده بود اما وقتي پدر اضطراب مرا ديد مجبور شد زودتر از موعد مرا به دادگاه برد دادگاه شلوغ بود. وقتي به طبقه بالا رفتيم حتي يك صندلي خالي هم براي نشست ديده نميشد . از هر نوع ادمي انجا پيدا ميشد . بعضي با صداي بلند سرو صدا ميكردند كه اين باعث وحشت من ميشد . ساعتي پس از رسيدن ما ، بهروز هم امد . كت و شلوار سبز يشمي به همراه بلوز كاهويي رنگي به تن داشت و عينك دودي به چشم زده بود و كيف دستي اش را هم به دست داشت . انقدر اراسته بود كه فكر كردم پس از دادگاه قرار است به مهماني برود .
البته از حق نگذريم بهروز هميشه خوش لباس بود و اين تنها صفت خوب او به شمار مي رفت . با اندام ورزيده و ظاهر شيك پوش وقتي در راهرو راه ميرفت ، توجه همه را به خود جلب كرده بود .من و پدر جلوي در اتاق قاضي بوديم و با اينكه چند صندلي خالي كنار صندلي پدر كه روبروي اتاق نشسته بود وجود داشت ولي من از ناراحتي قادر به نشستن نبودم و ترجيح ميدادم كنار در اتاق بايستم.
وقتي بهروز ما را ديد با لبخندي به طرف ما امد . تحمل ديدن او را ندشتم و سرم را برگرداندم . ولي او جلو امد و به پدر سلام كرد . پدر با خونسرد و خیلی ارام پاسخ او را داد سپس  مستقيم به طرف من امد و گفت :"سلام سپيده ،خوبي عزيزم، باور كن دلم خيلي برايت تنگ شده بود."

به نهايت انفجار رسيده بودم ولي او بدون توجه به ناراحتي من ادامه داد:" عزيزم من از تو  معذرت ميخواهم ، باور كن شايسته تو نيست اين جور جاها پا بگذاري ."
مردم در اطراف ما ايستاده بودند و من نميتوانستم با صداي بلند سرش فراد بكشم پس كجا شايسته قدمهاي من است ؟ ان كثافت خانه اي كه مرا انجا بردي ؟
مردم با تعجب و شايد هم كنجكاوي  به ما نگاه ميكردند ، تقصير هم نداشتند .شايد ادمها را از ظاهرشان باور داشتند . شايد هم با خود فكر ميكردند دختر ديوانه ميخواهد از مرد به اين خوب و مودبي جدا شود . ولی فقط من ميدانستم اوچه جنس ناخالصي دارد . خشمم را خوردم و خودم را قانع كردم كه پاسخش را ندهم و به او كم محلي كنم . وقتي ديد من به حرفهايش پاسخ نمیدهم با لبخندبه طرف صندلي روبروي اتاق رفت و با يك صندلي فاصله پهلوي پدر نشست و پاهاي درازش را روي هم انداخت  و كيف لعنتي اش را هم بغل دستش روي صندلي گذاشت .
به اطرافم نگاه كردم . بعضي ها را ميديدم ساكت و محزون گوشه اي ايستاده بودند .وبعضي ديگر با داد و فرياد در راهرو سعي داشتند خودشان قضاوت كنند .از فرياد مردي با وحشت به پدر نگاه كردم . او با صداي بلند بد و بيراه ميگفت .همسرش را ديدم كه دور چشمش حلقه سياه افتاده بود و علاوه بر كبودي دورچشم ، صورتش به طرز وحشتناكي زخم بود با ديدن او در دل گفتم خداي من بيچاره گير چه حيواني افتاده است .
مرد با چهره اي كريه و وحشتناك در حال حمله به زن بود كه مامور انتظامي و اطرافيان او را از زن دور كردند و بيرون بردند. با بيرون رفتن او اوضاع كمي ارام شد . ميخواستم به پدر نگاه كنم كه چشمم به بهروز افتاد  و ديدم كه با لبخند مرموزي مرا مینگرد ،شايد ميخواست بگويد بايد اينجور ميزدمت . با اخم چشمانم را بستم و سرم را برگرداندم  و به پدر نگاه كردم . پدر نازنينم بدون اينكه به این صحنه نگاه كند  سرش را به زير انداخته و در عالم خودش بود . ميدانم از اينكه مجبور شده بود مرا به اين مكان پر اشوب بياورد خيلي ناراحت بود . شايد ميتوانستم به خاطر وجود گرانقدر او و مادر فداكاري كنم . ولي ديگر دير شده بود و من بايد پيش از اينكه به چنين مكاني پا بگذارم تصميم را ميگرفتم . ميدانستم خواه نا خواه چند سال ديگر ميباست اين راه را طي كنم ،شايد ان وقت با حالا خيلي فرق داشت و من تا خرخره در لجن فرو رفته بودم وان وقت ديگر نميتوانستم خود را از ان منجلاب بیرون بكشم.
به ادمهايي كه پيش از ما امده بودند نگاه كردم . دو نفر مانده بود تا نوبت ما بشود. براي اينكه انجا نايستم  و او با تمسخر مرا نگاه نكند به پدر نگاه كردم و گفتم :


به پدر نگاه كردم و گفتم :"من ميروم ان طرف راهرو و روي صندلي مينشينم ، شما هم بیاييد."
پدر به علامت تاييد سرش را تكان داد و گفت :"بله برو."
من به طرف صندلي خالي كه طرف ديگر راهرو بود رفتم و روي ان نشستم .
پدر به نگهبان پشت در اتاق قاضي چيزي گفت و خود به طرف من آمد ولي به طرف پنجره رفت و مشغول تماشا كردن بيرون شد . ميدانستم او چيزي را تماشا نميكند بلكه در خيال خود سير ميكند .نميخواستم دنياي او را برهم بريزم . بنابراين صاف نشستم و سعي كردم سر خود را جوري گرم كنم تا گذر زمان را حس نكنم . از انتظار خسته شده بودم . در اين وقت مادر و دختري پهلوي من روي صندلي نشستند . مادر در حال بحث با دختر بود ، با اينكه نميخواستم به حرفهايشان گوش دهم ولي ناخوداگاه صحبت هايشان را ميشنيدم.
مادر دختر با حرص گفت :"اگر همان دفعه اول كه براي ترك رفته بود طلاقت را ميگرفتي ، به اين روز نمي افتادي ، چشمت كور بايد بدتر از اينها را بكشي . دست كه هيچي ، بايد مغز خرت متلاشي ميشد تا بفهمي چه غلطي كردي ، چقدر بهت گفتم ...الهي خير نبيني كه خودت خواستي پس بكش."
از ناراحتي لبم را زير دندان گرفتم ، در دل گفتم طفلي خودش اين همه ناراحتي دارد حالا سركوفت هم بايد بخورد . به پدر و مادر فكر كردم كه با چه فهمي موقعيتم را درك كردند و از ان موقع تا به حال كلمه اي نگفتند  كه مبادا دل دخترشان برنجد . تازه من ماهيت واقعي بهروز را برايشان رو نكرده بودم وگرنه معلوم نبود چه بلاي سر او مياردند . به پدر نگاه كردم ، انقدر غرق در تفكر بود كه اگر توپی بغل دستش منفجر ميشد نميفهميد . خيلی دلم برايش سوخت ، چند وقتي بود كه كار و زندگي اش ا رها كرده بود و همراه من به اين دادگاه و ان دادسرا می آمد . از بوجود امدن چنيني وضعيتي  اهي كشيدم و از خودم متنفر شدم.
مادر دختر هنوز غر غر ميكرد و من به جاي دخترش حرص ميخوردم  و عجيب بود كه از دختر صدايي در نمي امد. دوست داشتم بر ميگشتم و او را ميديم ولي فكر كردم اين كار مثل نمك روي زخم پاشيدن است .پس ان دو را به حال خود رها كردم و سعي كردم به خودم بينديشم . فكر ميكنم مادر دختر در ان زمان تازه متوجه حضور من شد . و با همان صداي بلند گفت :"ببينم تو براي طلاق گرفتن اینجا امدي ؟"
فكر نميكردم كه طرف صحبتش من باشم بنابراين پاسخي ندادم . وقتي براي بار دوم حرفش را تكرار كرد  سرم را به طرف انان برگرداندم و گفتم :"ببخشيد با من بوديد؟"
ان خانم با نگاه خیره اي به من گفت :"ها بله با تو بودم."

سرم را تكان دادم  گفتم :"بله." و دوباره سرم را برگرداندم . ولي او دست بردار نبود و مثل اين بود كه ميخواست بيشتر بداند  بنابراين پرسيد :"براي چي؟"
حوصله حرف زدن نداشتم و به همين دليل پاسخي ندادم .
با خود گفتم لابد الان شروع میكند سر من غر غر كند . وقتي پاسخي به پرسش او ندادم  بلند گفت :"تو رو خدا ببين ما فكر ميكرديم بدبختي فقط مال ما بيچاره هاست ."
از حرفش تعجب كردم مگر بدبختي قسمتي است كه سهم انان باشد . چون ميدانستم از ان ادمهايي است كه بدون فكر  حرف ميزند هيچ نگفتم . زن پس از چند لحظه بلند شد و با غر غر و نفرين بيرون رفت .دخترش همانجا نشسته بود . با شنيدن صداي هق هق گريه اش سرم را برگرداندم و او را نگاه كردم . دختر سرش را پايين انداخته بود و اشك ميرخت .جثه اي ظريف و شكننده اي داشت و چادري رنگ و رورفته بر سر داشت . دلم خيلي برايش سوخت . ارام گفتم :گريه نكنيد ، انشاالله همه چيز درست ميشود ."
سرش را به طرفم برگرداند و من چهره اش را ديدم . هنوز خيلي جوان بود و صورت با نمكي داشت . همانطور  كه قطره هاي اشكش مثل شبنم روي صورتش روان بود گفت :"خانم شما نميدانيد من چه ميكشم.""اميدوارم مشكلتان حل شود ."
و او با ناراحتي گفت :"اي خانم چه مشكلي ، مشكل اصلي من خانواده ي خودم است ."
با تعجب گفتم :"خانواده ي خودتان ؟"
"بله ، اين خانم نامادري من و در حقيقت خاله ام بود ، اخلاقش را كه ديدي ."
سرم را تكان دادم."فكر ميكنيد چرا حاضر شدم با محمودكه ازدواج كرده بود و از همسرش دو بچه داشت ازدواج كنم . چون انقدر در خانه ي پدريم بدبختي كشيدم كه به اولين كسي كه از راه رسيد ، جواب مثبت دادم . اوايل شوهرم خوب بود  ولي فشار هاي زندگي و دخالت هاي بي جاي خاله ام باعث كم شدن علاقه او به من شد  و بعد به اعتياد روي اورد . وقتي معتاد شد ، همه ي زندگي ما از بين رفت . پس از کلي التماس براي ترك رفت ولي دوباره معتاد شد . الان با اينكه شوهرم معتاد است و خودم از راه كار كردن خرج زندگي ام را تامين ميكنم ولي دوست ندارم طلاق بگيرم ، چون بچه هاي محمود را دوست دارم ، انها هم غیر از من كسي را ندارند  ولي خاله ام پايش را توي یك كفش  كرده كه بايد طلاق بگيرم  و همسر پسر خاله اش كه مردي پنجاه و نه ساله است بشوم . حالا به نظرتان مشكل من حل شدني است ؟"...
نميدانستم چه بگويم در موقعيتي نبودم كه بتوانم او را راهنمايي كنم  و يا كاري برايش انجام دهم . من خود نيز درگير بدبختي بودم با اين تفاوت كه شوهر من معتاد نبود ولي شايد بدتر از ان بود ، چيزي كه حتي نميتوانستم ان را با خانواده ام مطرح كنم.

چه ميتوانستم بگويم .ايا ميتوانستم بگويم او در حاليكه مرا در وسط يك مشت ادم هرزه رها كرده بود خود به دنبال هرزگي اش رفته بود . با چه دليل و مدركي ميتوانستم ان را ثابت كنم ؟در حال گوش دادن به درد دل ان دختر جوان بودم و ا اينكه به او گفته بودم گريه نكند پشيمان شدم . زندگي اش به راستي گريه داشت  و اين گريه كمترين كاري بود كه ميتوانست انجام دهد . ان دختر كه حتي اسمش را نپرسيده بودم صحبتش را قطع كرد و با حيرت به پشت سر من نگاه كرد . مسير نگاه او را دنبال كردم و بهروز را ديدم كه نزديكم ايستاده بود  و با چشمان نافذش  به هم صحبت من نگاه ميكرد . از حرص چشمانم را بستم و به خود گفتم راستي كه بيشرفي ، حتي اينجا هم دست از كارهايت برنميداري و برايت فرق نميكند طرف شوهر داشته باشد يا نه
بهروز با برگشتن من چشمانش را از صورت ان دختر برداشت و به من نگاه كرد . با غيض گفتم :" اقا كاري دارند ؟" با صداي بمي گفت :بله ميخواستم با تو صحبت كنم." به دختر نگاه كردم هاج و واج به بهروز نگاه ميكرد ، انقدر حيرت كرده بود كه هنوز دهانش را كه براي صحبت كردن باز كرده بود نتوانسته بود ببندد . پيش خود گفتم بيچاره خبر ندارد او چه مار خوش خط و خاليست . برگشتم و گفتم :"فكر نميكنم صحبتي باقي مانده باشد ." بهروز با ملايمت گفت :" نه عزيزم هنوز هم حرفهايي براي گفتن داريم ، بلند شو." سپس به طرف در خروجي  رفت و برگشت و مرا نگاه كرد . به ان دختر رو كردم . او با حيرت گفت :"اين اقا همسرتان بود؟" سرم را تكان دادم و او با افسوس گفت :"راستي كه حيف است." بلند شدم و به طرف بهروز رفتم  و گفتم :"خوب ، حرفت را بزن." با لحن مهرباني گفت :"بيا برويم در محوطه ي بيرون گشتي بزنيم." "همين جا خوبست چيزي نمانده نوبت ما بشود." بهروز نگاهي به من كرد و گفت :"عزيزم بيا فراموش كن و برويم منزل ." اخمي كردم و گفتم :" چه چيز را فراموش كنم ." بهروزنگاهي به من كرد و گفت :" چقدر متعصبي ، اشتباهي بود كه شده ، ببين من فكر نمیکردم ...صحبتش را قطع كردم  و گفتم :"بهروز سعي نكن خودت را تبرئه كني ، من تصميم خود را گرفته ام . من طلاقم را ميگيرم." " ولي من طلاقت نميدهم." به او نگاه كردم تاپاسخي دندان شكن به او بدهم . ولي وقتي به چشمانش نگاه كردم چنان برق خشمي در ان ديدم  كه حرفم را فراموش كردم . اين نگاه را درست زماني ديدم  كه پس از فرارم از ان خانه جهنمي به اتاقم امده بود . با اين حال سعي كردم خودم را نبازم . رويم را بگرداندم و به طرف پدر رفتم  تا به طوري احساس امنيت كنم . تا زماني كه دست او را نگرفته بودم اين حس را نكردم

عاقبت نوبت به ما رسيد و وارد اتاق قاضي شديم . قاضي مرد مسن و با وقاری بود . مارا به نشستن دعوت كرد سپس  به پرونده  ما نگاهي انداخت وسرش را بلند كرد و به ما دو نفر نگاهي كرد و گفت :"اگرحرفي داريد ميتوانيد بزنيد " انقدر دلهره داشتم  كه يادم رفت بايد چه ميگفتم و تمام حرفهايي كه بايد ميزدم و از چند روز پیش با خود تمرين كرده بودم از يادم رفت . قاضي به پدر رو كرد و گفت :"شما حرفي براي گفتن داريد ؟" پدر با ارامشي كه ميدانستم اتش زير خاكستر است گفت :"بله اقاي قاضي ، دختر من با وجود مخالفت من و مادرش راضي به ازدواج  با اين اقا شد . ولي ايشان با اينكه دخترم هنوز به منزل اين اقا نرفته دست روي او بلند كرده ، كاري كه تا به الان  نه من و نه مادرش در حق او انجام نداده ايم. شايد اگر من نرسيده بودم دخترم زير ضربه هاي مشتش كشته ميشد ."سپس گواهي بيمارستان را به قاضي تقديم كرد و ادامه داد :" بنابراين اقاي قاضي ، من و مادرش عقيده داريم اين اقا سلامت اخلاقي ندارد و ما هيچ كدام از بابت اين اقا مطمئن نيستيم . و من عقيده دادم دخترم در منزل اين اقا تامين جاني ندارد ." و در اخر اضافه كرد :دختر من از كليه حق و حقوقش  ميگذرد و من حاضرم تمام ضرري كه اين اقا متحمل شده جبران كنم ." قاضي نگاهي به بهروز انداخت و گفت :"خوب مرد جوان شما چه حرفي داريد ؟" بهروز خيلي ارام شروع كرد به صحبت  كردن و گفت :"من همسرم را دوست دارم و به هيچ قيمتي حاضر نيستم از او جدا شوم . البته موضوعي كه اين اقا به من اشاره ميكنند انقدر هم مسئله ي بزرگي نيست و ایشان مسئله را كمي بزرگ كردند .  من و همسرم سر موضوع كوچ بحثمان شد و من از ناراحتي به او سيلي زدم . البته قبول دارم كه كمي زياده روي كردم ولي ايا اين مسئله باعث ميشود كه او به همين راحتي تقاضاي طلاق كند . البته ايشان مقصر نيست و چون تك فرزند خانواده ميباشد  اين مسئله برايشان گران تمام شده . من در اينجا و يا هر جاي ديگري كه لازم باشد از خانواده ي محترم  همسرم پوزش ميخواهم  و حتي حاضرم دست ايشان را ببوسم ." چشمانم از حيرت گرد شده بود او انقدر بازيگر خوبي بود كه فكر كردم  چقدر در نظر قاضي احمق جلوه ميكنم . يك سيلي ، مشتهايي كه او حواله ام كرده بود اگر به سرم خورده بود الان اينجا نبودم تا شاهد نمايش غم انگيز او باشم . دروغگوي بي وجدان، تازه غير از اين من به خاطر كتك خوردن نبود كه به انجا امدم ، بلكه ناراحتي من از رفتار بي بند و بار و هرزگي او بود . اه ، اي كاش پدر نبود و من ميتوانستم انچه را ميخواستم ب زبان بياورم.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه fijd چیست?