امانت عشق 12 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 12


قاضي به من نگاهي كرد و پس از مدتي مكث شروع كرد به نصيحت كردن. پدر از ناراحتي سرخ شده بود و بهروز با نگاهي موذيانه مرا مينگريست . قاضي مارا تشویق به همدلي  ميكرد . ومن در دل خون ميگريستم .زندگي با او...با ان رفتار بي بند و بار ...اه اگر ان شب اميد از جيغ من نميترسيد...خداي من كم كم ديوانه ميشدم . به سختي بغضم را فرو دادم  به خود گفتم سپيده حالا وقت گريه نيست  بايد هر طور شده بتواني  حرف بزني و خود را از فنا شدن و تباه شدن نجات بدهي . با اين فكر احساس شهامت كردم  و رو كردم به قاضي گفتم :"اقاي قاضي ميخواهم به تنهايي با شما صحبت كنم." قاضي سرش را تكان داد و به پدر و بهروز اشاره كرد خارج شوند  . پدر بلند شد و خارج شد اما بهرز نزديك من شد و گفت :"سپيده عزيزم اينقدر گوشت تلخ نباش . من از تو معذرت خواستم توهم كمي گذشت داده باش ." بدون اينكه به او نگاه كنم گفتم ::برو بيرون ." و او ارام بيرون رفت . قاضي گفت :"خوب دخترم اگر حرفي داري ميتواني بگویي ."
"اقاي قاضي او را اينگونه نبينيد .خيلی اب زير كاه است . باور كنيد من به خاطر يك سيلي  به اينجا نيامدم ، مسائلي در میان است كه نميتوانم و حتي نميخواهم پدرم از انها مطلع شود ولی حالا كه مجبورم اين مسائل را مطرح ميكنم...و تمام ماجرا را براي او تعريف كردم . راستش اول رويم نميشد ولي چون ديدم اگر حرف زنم ممكن است به ضررم تمام شود خجالت را كنار گذاشتم و با هر جان كندني بود موضوع را تعريف كردم . قاضي با دقت به حرفهاي من گوش كرد و سپس پرسيد :" ايا براي اين مسائلي كه عنوان كرديد دليل و مدركي هم داريد ." با ناراحتي سرم را تكان دادم و گفتم :"خير ." ولي به ياد راننده تاكسي افتادم و گفتم :" اقاي قاضي ..." ولي منصرف شدم چون با گفتن اين حرف او بايد به دادگاه احضار ميشد  و انوقت نه تنها پدر بلكه تمام فاميل و شايد هم جرايد و خيلي هاي ديگر ميفهميدند .نه ، من به هيچ قيمت باابروي پدر و مادر بازي نميكردم .در همان لحظه به ياد لباسي كه او ان شب برايم اورده بود افتادم ولي ان هم دليل محكمه پسندي نبود . قاضي به من نگاه ميكرد و من درحال تجزيه و تحليل مسائل بودم . باناراحتي اهي كشيدم و سرم را تكان دادم و با التماس گفتم :"اقاي قاضي اگر الان حكم به جدایي ندهيد چند سال بعد باز مرا اينجا خواهيد ديد ولي انوقت هم براي من دير است  و هم انكه ممكن است  مثل حالا سالم و پاك نباشم . تو را به خدا كاري نكنيد  من دوباره با اين هيولا زندگي كنم . خواهش میكنم مرا نجات بدهيد. "و به گريه افتادم . البته به هيچ وجه  نميخواستم گريه كنم

وقتي ديدم هيچ دليل و مدركي براي اثبات حرفهايم ندارم از شدت تاثر به گريه افتادم. قاضي با ارامش گفت :" اما براي دادن حكم ، اين مسائلي را كه عنوان كرديد بايد در پرونده درج شود." با التماس گفتم :"نه ، خواهش ميكنم .اگر شده من خودم را بكشم تا با اوزندگي نكنم نبايد پدرم از اين ماجرا بويي ببرد ." قاضي مدتي فكر كرد و گفت:" شما ازكليه حق و حقوقت ميگذري ؟" "بله ، بله ، من هيچ جيز نميخواهم ، جز ازادي." پس از كلي دوندگي و صرف هزينه ي زياد به خاطر گرفتن وكيلي ماهر عاقبت توانستم طلاقم را بگيرم . روزي را كه براي امضاي برگه طلاق به محضر رفتيم ، پدر و دايي حميد و دايي سعيد كه حالا با من اشتي كرده بودند همراهم امدند تا هم شاهد باشند و هم اينكه خطري از جانب بهروز تهديدم نكند . آن مار زخمي سوگند خورده بود كه مرا از بين خواهد برد.خوشبختانه او را نديدم ولي تا مدتها بعد به خاطر تهديدي که كرده بود پدر و مادر اجازه نميدادند حتي تا سر كوچه تنها بروم .همان امضا حكم ازادي من از بند ازدواج اشتباهم بود . وقتي ورقه را امضا كردم  باورش برايم سخت بود كه با همان امضا ديگر روي نحس او را نميبينم . تمام هديه ها و جواهرها و حتي آن لباس كذايي را براي او پس فرستادم . وهيچ چيز نگه نداشتم كه با ديدن آن به ياد بهروز بيفتم . ولي با تمام اينها پس از طلاق عصبي شده بودم . دستهايم ناخوداگاه ميلرزيد و پزشك معالجم عقيده داشت اين لرزش به دليل فشارعصبي حاصل از جدايي است.ولی من به خاطر جدا شدن از او هيچ ناراحت نبودم  ولي فكر و خيال راحتم نميگذاشت . فكر ميكردم زندگي ام را باخته ام و در ابتداي جواني لقب بيوه گرفته ام . به تجويز پزشك پدر نامم را در يكي از كلاسهاي هنري نوشت . من براي پر كردن وقتم به تمرين خط پرداختم . وبه راست كه زمان بهترين داروي فراموشي است . كم كم اضطرابم تخفيف پيدا كرد و لرزش دستهايم از بين رفت . دوباره شدم همان دختر شاد وسرزنده . البته گاهي اوقات اين فكر عذابم ميداد و هنوز باور اين موضوع كه بيوه بودم برايم سخت بود ، هرچند شناسنامه ام  را با برگه اي كه از دادگاه گرفته بودم عوض كردند و نام بهروز را از آن پاك كردند ولي ياد او از ذهنم پاك نميشد .پس از گذشت يكماه از طلاق من مهناز به خانه ي بخت رفت. من از تصور برخورد با علي در مراسم او شركت نكردم چون تحمل نگاه هاي دلسوزانه اطرافيان را نداشتم . و هر چقدر پدر و مادر پافشاري كردند تاثيري در تصميمم نداشت . شب عروسي مهناز ،كسي كه آن همه دوستش داشتم ، تنها در اتاق خودم گذراندم .

ميدانستم مهناز در لباس سپيد عروسي مثل فرشته اي زيبا ميشود . در دل برايش ارزوي خوشبختي كردم . رضا پسر خوب و مهرباني بود و ميدانستم قدر اين فرشته ي خوب و مهربان را خواهد دانست . اين را ميدانستم علي دوست صميمي رضا است و در مراسم او شركت خواهد كرد . من نميخواستم با حضورم در فكر علي مورد شماتت يا تمسخر قرار بگيرم. از مادر شنيده بودم كه سياوش به خاطر  عروسي مهناز هديه اي به همراه پيام تبريكي از كانادا فرستاده و با اينكه خيلي دلم ميخواست مهناز را ببينم ولي ازرفتن خودداري كردم . درعوض چند روز پس از مراسم با سبدي گل و گردنبندي به عنوان هديه به ديدنش رفتم تا نبودنم در مراسم عروسي را از دلش در بياورم . با اينكه خيلي از دستم دلخور بود  ولی وقتي صورتش را بوسيدم قهرش را فراموش كرد و با گريه مرا در اغوش گرفت . من نيز همراه با او گريه میكردم . وقتي فهميدم علي و راحله در مراسم او حاضر نبودند خيل پشيمان شدم كه چرا نرفته بودم . سياوش براي مهناز لوحي از طلا فرستاده بود كه روي ان نقش شده بود :"مهناز ، رضا پيوندتان مبارك . ونامه اي كه در ان نوشته شده بود :"مهناز جان دختر عمه ي عزيزم  و اقا رضاي گل از اينكه در مراسم ازدواجتان نميتونم شركت كنم خیلي به حال خودم تاسف ميخورم ولي اميدوارم خوشبخت و شادكام روزگار را بگذرانید و هميشه سعادتمند و پيروز باشيد .   سياوش.
وقتي نامه ي سياوش را خواندم ان را به مهناز برگرداندم و به او نگاه كردم . او با لبخند به من خيره شده بود.خيلي دلم ميخواست بپرسم كه آيا سياوش را فراموش كرده ولي با وجود بودن رضا و اظهار علاقه اش به مهناز  اين پرسش را براي هميشه در دل مدفون كردم . وقتي تنها شديم پرسيدم چرا علي و راحله براي عروسي نيامدند. نگاهي به من كرد و گفت :"با اينكه نميبایست بگویم ولي فقط به تو ميگويم . علي شب پيش ازعروسی به من زنگ زد و گفت مهناز نميتوانم به عروسي تو بيايم . من با تعجب پرسيدم چرا ؟ گفت اگر من انجا حضور داشته باشم سپيده ناراحت میشود و براي اينكه او معذب نباشد به همه ميگويم به سفر ميروم .اميدوارم از دست من ناراحت نشوي ." به مهناز نگاه كردم و گفتم :"چه از خود متشكر ، اصلا علي كي هست كه من از حضورش ناراحت شوم .من به خاطر مسائل ديگري نيامدم ." ولي هم من و هم مهناز ميدانستيم كه دروغ ميگفتم و دليل نيامدنم فقط و فقط حضور او بود و بس . نميخواستم شكستم را ببيند  و در دل به من بخندد . ولي گويا او هم به اندازه ي من از پيش امدن اين موضوع ناراحت بوده وگرنه فكر ناراحتي من را نميكرد .شايد هم عذاب وجدان راحتش نميگذاشت

ديگر ادم كم حوصله اي شده بودم . روزها و شبها برايم بي معني  بود ، حوصله هيچ  كاري نداشتم و نسبت به زندگي بي تفاوت شده بودم .پس از گذشت تقريبا دوماه كم كم پاي خواستگارها به منزلمان باز شد و من از اين موضوع تعجب ميكردم . با اينكه از طلاق من با خبر بودند باز هم اصرار به ازدواج داشتند ولي براي من همه ي مردها مثل بهروز بودند . تصميم گرفته بودم به اين زوديها براي زندگي ام تصميم نگيرم . ميخواستم درسم را ادامه بدهم و به دانشگاه راه پيدا كنم . مادر روزي بي منظور به من گفت :"ميداني سياوش نخستين دوره ي تخصصي اش را ميگذراند ." با اينكه مادر از گفتن اين حرف هيچ منظور خاصي نداشت  ولي من ان را به دل گرفتم  و ناراحت شدم  و تصور كردم با مطرح كردن ان اشتباهم را به رخم ميكشد . با اينكه واكنشي نشان ندادم تا مادر متوجه ناراحتي ام شود ولي خيلي دلم گرفت.در همان حال به ياد پارك چيتگر و اصرار سياوش افتادم .مدتها بود كه فكر او را از مغزم خارج كرده بودم. يك روز كه مثل هر روز بي حوصله روي مبل راحتي اتاقم نشسته بودم و به سقف چشم دوخته بودم  مادر صدايم كرد و گفت:"دايی سعيد كارت دارد." به هال رفتم و گوشي تلفن را از مادر گرفتم . دايي سعيد با شنيدن صداي من گفت :" سپيده چمدانت را ببند و براي صبح روز چهارشنبه حاضر باش." با بي  حوصلگي گفتم :"به سلامتي كجا ؟" "ميخواهيم برويم كيش ." با نيشخند گفتم :"مگر با زهرا قهري ؟" "چطور ؟" چون به جاي او از من دعوت كردي !" دايي سعيد خنديد و گفت :"خير خانم ، زهرا هم ميايد ." "هوم فهميدم پس يك به پا لازم داري ." دایي باز هم خنديد و گفت :"به پا سر به راه تر از تو پيدا نكرديم چون ميتوانيم سر تو را كلاه بگذاريم." " نه دايی جون من بيا نيستم  چون حوصله مسافرت ندارم . بهتر است براي پاييدن خودت و زهرا كس ديگري را انتخاب كني ." پس از كلي بحث در اخر گفت :"  يا به زبان خوش قبول ميكني  و همراه من مي ايي يا می آیم با پس گردني ميبرمت ." خنديدم  راضي شدم كه همراهشان بروم. خوشحال بودم ، دايي سعيدديگر با من قهر نبود .او را خيلي دوست داشتم . روزي كه فردايش قرار بود به همراه دايي سعيد به كيش برويم  مادر براي  خريد از منزل خارج شده بود و من در حال بستن چمدان كوچك سفرم بودم . با صداي زنگ به خيال امدن مادر به طرف ايفون رفتم و ان را فشار دادم ، دوباره زنگ در به صدا در امد و من با تعجب به طرف پنجره رفتم .خانمي چادری پشت در بود. وقتي پرسيدم بفرماييد . سرش را بالا كرد و من با حيرت راحله را ديدم كه چادر و مقنعه اي به سر داشت.

بهتزده  گفتم :"بفرماييد بالا ." او داخل شد  و من براي استقبال از او كنار در هال ايستادم  و با تعجب فكر كردم چرا راحله به اينجا امده ؟ اين نخستين بار بود كه به منزل ما مي امد  و در آن مدت كه همسر علي شده بود مادر چند بار او وعلي را براي پاگشا  و مهماني به منزلمان دعوت كرده بود ولي علی هر بار به بهانه اي از امدن سرباز زده بود . حتي براي عروسي مهناز ، به طوري كه مادر ميگفت ، علي و راحله به مسافرت رفته بودند و در مهماني حاضر نبودند  ولي من نميدانستم چرا از رفتن به مجالس و مهماني طفره ميرود ...ايا فقط به خاطر ناراحت نشدن من بود يا اينكه دليل ديگري هم داشت . اين چيزي بود كه فقط خودش ميتوانست ان را پاسخ بدهد . وقتي راحله بالا امد تا مرا ديد به ارامي سلام كرد  و من با تعجب به او نگاه كردم و پاسخ سلامش را دادم . واز جلوي در كنار رفتم و تعارف كردم  كه داخل شود . داخل شد و روي اولين صندلی نشست . به او گفتم :"اينجا خوب نيست ." "سپيده بنشين با تو كار دارم ." با تعجب صندلي  بغل دست او ا اشغال كردم  . او به اطراف نگاه كرد و گفت:"شيرين خانم نيست ؟" سرم را تكان دام و گفتم :"نه ." و اهي كشيد و گفت :"اينطور بهتر است ." از طرز حرف زدن و كارهايش هاج و  واج شده بودم ، نميدانستم چرا به اينجا امده . دوست داشتم زودتر دليل امدن او را بدانم و تا خودش صحبت نمیكرد درست نبود از او بپرسم براي چه اينجا امده اي ؟ خوشبختانه خودش شروع  به صحبت كرد . "سپيده گوش كن  بايد موضوعي را به تو بگويم."پس از كمي مكث ادامه داد :"من به وجود تو احتياج دارم . بايد هرچه زودتر علي در بيماستان بستري شود." "چرا؟" "چون مريض است ." با بي تفاوتي گفتم :" ولي من كه دكتر نيستم ، در اين مورد چه كمكي  ميتوانم بكنم ؟" "علي به حرف من گوش نميكند ." با تمسخر گفتم :"حالا از كجا مطمئني كه به حرف من گوش ميدهد ." راحله عصبي بود و تند صحبت ميكرد . كم كم اين حس به من هم منتقل شد و من هم احساس كردم از درون ميلرزم  و كم كم  احساس عصبانيت ميكردم  اما تلاش كردم برخود مسلط بمانم . نفس عميقي كشيدم و با بي تفاوتي گفتم :"چرا فكر ميكنيد  فقط من ميتوانم او را راضي به بستري شدن كنم ؟"
با قیافه غمگینی گفت:چون او شما را دوست دارد. با پوزخند گفتم:ولی خودش مرا نخواست. چشمانش را بست و دیدم دو قطره اشک از روی گونه هایش فرو غلتید. تحمل دیدن اشکهای او را نداشتم. سپس با صدایی که از گریه میلرزید گفت:ولی او فقط تو را دوست دارد تو از هیچ چیز خبر نداری.بلند شدم  و در حالی که دستهایم از عصبانیت میلرزید با حالتی عصبی خندیدم و گفتم:

گفتم:چرا،از همه چیز خبر دارم. حالا گوش کن او در اخرین دیدارمان در حالی که مرا عروسکی برای خوشگذرانی میخواند از من جدا شد و من خیلی سعی کردم فراموشش کنم و همین باعث شد از چاله به چاه بیفتم.میفهمی؟ به خاطر انتقام از خودم و به خاطر اینکه دل علی را بسوزانم همسر مردی شدم که کثافت با خونش عجین شده بود میفهمی یعنی چی؟ ایا هیچ دختری مثل من زندگیش را اینچنین مفت به بازی داده؟من از او متنفرم و مرده زنده اش برایم فرقی ندارد.دستم را گرفت و با التماس گفت:گوش کن بگذار توضیح بدهم...میخواستم دستم را بکشم ولی او محکم دستم را گرفته بود و اشک میریخت. از دیدن اشکهایش خیلی متاثر شده بودم و با ناراحتی سرم را بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. او در حالی که اشک میریخت گفت:بگذار حقیقت را به تو بگویم. او ... علی هیچ وقت مرا نخواست خیلی سعی کردم دلش را به دست بیاورم ولی هیچ وقت موفق نشدم. التماسش کردم. به پایش افتادم ولی او حاضر نشد با من ازدواج کند. فکر کردم اشتباه شنیدم به او خیره شدم و گفتم:ازدواج؟ بله ازدواج، بنشین تا برایت تعریف کنم.دوست نداشتم حرفهایش را بشنوم میترسیدم این هم دروغی باشد برای فریب دادن من. ولی صداقتی در صدای راحله بود که مرا واردار به نشستن کرد. در  واقع بی اختیار نشستم. او دستم را رها کرد و در حالی که اشکهایش را پاک میکرد گفت:بگذار از اول برایت تعریف کنم. ما زندگی خوبی داشتیم من و پدر و مادرم. هیچ کدام از اقوام پدر و مادرم در تهران زندگی نمیکردند.پدرم راننده کامیون بود و چون برای شرکتی کار میکرد مجبور شده بود من و مادر را به تهران بیاورد . پدر تازه توانسته بود خانه نقلی وکوچکی برای سکونتمان بخرد که ان حادثه باعث شد زندگی ما از هم بپاشد . پدر در یک حادثه رانندگی کشته شد . چون کامیون او ترمز نگرفته بود مقصر شناخته شد. به کامیون صدمه زیادی وارد امد و پس از ان صاحب کامیون ادعای خسارت کرد و چون هنوز قسط کامل منزل را نپرداخته بودیم مجبور شدیم خانه و کلی از اثاثیه را بفروشیم تا خسارت را بپردازیم و پدر را از دین صاحب کامیون رها کنیم. من ان موقع در کلاس سوم دبیرستان درس میخواندم. پس از ان مادر برای سیر کردن شکم خود و من به دنبال کار گشت. تا من بتوانم به تحصیلم ادامه دهم. میخواستم ترک تحصیل کنم اما مادر با گریه و زاری نگذاشت. عاقبت پس از کلی گشتن توانست در قسمت شستشوی بیمارستانی مشغول کار شود. چند وقتی بود که مادر به ورم دست و پا دچار شده بود و کار برایش مشکل شده بود ولی با وجود اصرار من که میخواستم او کارش را رها کند نپذیرفت

کماکان به همان کار ادامه داد.یک روز که از مدرسه برای دیدن مادر به بیمارستان میرفتم اتفاقی با علی روبرو شدم. او برای دادن ازمایش به بیمارستان مراجعت کرده بود و از من درباره بخش ازمایشگاه پرسید.چون چند بار برای دیدن مادر به بیمارستان رفته بودم با قسمتهای مختلف اشنا بودم. ان روز او را راهنمایی کردم تشکر کرد و از من جدا شد. وقتی با مادر از محوطه بیمارستان خارج میشدم او را دیدم که همزمان با ما خارج میشد. وقتی ما را دید جلو امد و گفت:میتوانم شما را تا جایی برسانم.میخواستم قبول نکنم ولی چون خیابان یکطرفه بود و باید مسافت زیادی راه میرفتیم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم و با وجود پا درد مادر که میلنگید راضی شدم و با تشکر از او سوار ماشینش شدیم. ان روز تا دم منزل ما را رساند. مادر طبق معمول از درد پا ناله میکرد. علی از اینه ماشین به مادر نگاه کرد و پرسید. شما حالتان خوب است؟مادر سر صحبت را با علی باز کرد و از درد پایش گفت. من دوست نداشتم این بحث ادامه پیدا کند به مادر اشاره کردم ولی او که دل پری داشت بدون توجه به من حرفش را ادامه داد. علی وقتی فهمید مادر برای مریضی به بیمارستان مراجعه نکرده بلکه انجا کار میکند با عذر خواهی از دخالتش گفت:پس شوهرتان چی؟مادر گفت:اگر آن خدا بیامرز زنده بود احتیاجی نبود تا من کار کنم چون شوهرم راننده کامیون بود و پیش از مرگش زندگی ما خیلی خوب میگذشت.ولی افسوس با مرگش تمام هست و نیست ما برای پرداخت خسارت و برگرداندن وام از بین رفت. علی به من اشاره کرد و پرسید:شما در حال تحصیل هستید؟گفتم:بله سال اخر رشته اقتصاد هستم.علی هم گفت:شما میتوانید پس از تعطیل شدن از مدرسه در جایی مشغول به کار شوید.گفتم:فکر نمیکنم بتوانم کاری پیدا کنم که فقط بعدازظهر ها باشد.علی با خوشحالی گفت:برای شرکتم یک منشی نیمه وقت لازم دارم بنابراین از شما تقاضا میکنم برای کار به این نشانی مراجعه کنیدو کارتش را از جیبش در اورد.کارت را گرفتم و دیدم روی آن نوشته علی رفیعی.مدیر عامل.نشانی و شماره تلفن هم روی آن نوشته شده بود. خیلی خوشحال شدم. باور کن همیشه فرشته ها رو در قالب زن میدیدم ولی حالا او فرشته ای بود که در دنیای بی کسی بر ما ظاهر شده بود. یک لحظه بعد شیطان در وجودم سر در اورد که شاید میخواهد از بی کسی ما سو استفاده کند ولی وقتی به چشمان زیبا و نجیبش خیره شدم متوجه شدم صاحب این نجابت و متانت نمیتواند انسان پستی باشد. چند روز بعد به شرکت مراجعه کردم و با اینکه هیچ کاری به جز جواب دادن تلفن بلد نبودم مشغول کار شدم.
ساعت کارم انقدر کم بود که جای تعجب داشت که چرا مرا استخدام کرده است. چون تایپیست حرفه ای و مسلط به زبان انگلیسی داشت. کار من فقط جواب دادن به تلفن ها بود. تازه فقط تلفن های داخلی و وقتی از خارج از کشور تماس میگرفتند ان خانم منشی به تلفن جواب میداد. تصمیم گرفته بودم وقتی درسم تمام شد با جدیت کار کنم و نگذارم مادر برای کار کردن به بیمارستان برود.هر روز رأس ساعت معینی از شرکت خارج میشد.او چنان اراسته و باوقار بود که چون هر روز از حال مادر میپرسید و مرا تشویق میکرد که کتابهای اموزشی کامپیوتر را ما بین دروسم  مطالعه کنم و حتی گفت اگر در دروسم به مشکلی برخوردم میتوانم به او مراجعه کنم. اخر ماه وقتی حقوقم را دریافت کردم از تعجب حیرت کردم. مقدار حقوق من دوبرابر کارکرد مادر در بیمارستان بود طوری که به مسئول صندوق گفتم فکر میکنم حقوق مرا اشتباه پرداخت کردید مسئول نگاهی به ورقه جلوی رویش انداخت و گفت خیر خانم اشتباهی نشده. تازه فهمیدم او خواسته طوری به ما کمک کرده باشد که شخصیتمان زیر سوال نرود و این پیشنهاد کار برای این بود که عزت نفس خویش را حفظ کرده باشیم. با این کارش علاقه ام نسبت به او بیشتر شد.وقتی حقوقم را جلوی مادر گذاشتم با تعجب به من نگاه کرد و گفت:یعنی باز توی این دنیای شلوغ انسانهای خوب پیدا میشوند؟ و من در دلم گفتم او فرشته است. ماه ها در شرکت کار کردم. از وقتی که مشغول به کار شده بودم وضعیت زندگی مان بهتر شده بود. فصل امتحانات به اجبار به من مرخصی داد تا امتحاناتم تمام شود و وقتی نتیجه قبولی ام را گرفتم مرا به کلاس کامپیوتر و تایپ لاتین فرستاد و کلیه مخارج ان را خودش پرداخت من هم برای قدردانی از او با دقتی که نشان میدادم سعی کردم کارم را خوب یاد بگیرم. تا بتوانم جوابگوی خوبی اش باشم. پس از چند ماه با تلاشی که از خود نشان دادم توانستم مدرک رسمی تایپ و کامپیوتر را از وزارت ارشاد بگیرم و از ان وقت بود که به طور تمام وقت در شرکت کار میکردم و حقوقم به حدی بود که به راحتی اجاره منزل و خورد و خوراک را تامین میکردم. حالا دیگر مادر سرکار نمیرفت و هر وقت به منزل برمیگشتم با غذای گرم منتظر ورودم بود. انقدر به کارم و البته بیشتر به او دلبستگی پیدا کرده بودم که پنجشنبه ها از اینکه فردایش تعطیل است دلگیر بودم و تا شنبه لحظه ها را میشمردم.در تمام مدتی که به عنوان منشی در شرکتش کار میکردم هیچ وقت نگاه یا رفتار زننده ای از او ندیدم . یک روز که برای امضای نامه ای به اتاقش رفتم متوجه روی میز تحریرش شدم که...
یک عکس قاب شده از دختری وجود دارد. با دیدن عکس که دختر زیبایی را نشان میداد انقدر دلگیر شدم که یادم رفت برای چه کاری به اتاقش رفته ام. اوکه متوجه شد من به قاب عکس نگاه میکنم با لبخندی گفت:زیبا نیست؟ به زحمت لبخند که چه عرض کنم زهرخندی زدم و گفتم:بله خیلی زیباست. نامزدتان است؟ با علاقه به عکس نگاه کرد و گفت:هنوز نه. در حالی که سعی میکردم متوجه ناراحتی ام نشود گفتم:انشالله خوشبخت شوید و بعد بیرون رفتم. ان روز از شدت ناراحتی دیگر نتوانستم کار کنم. وقتی به منزل رفتم مادر با دیدن رنگ پریده ام گفت:چی شده؟ بیکار شدی؟لبخندی زدم و گفتم:نه کارم را از دست نداده ام فقط کمی سرم درد میکند و ممکن است سرما خورده باشم. مادر با دادن قرص مسکنی و با دود کردن اسپند به خیال خود خواست مریضی را از من دور کند.طفلی خبر نداشت هیچ قرصی نمیتواند درد دلم را ارام کند. ان شب تا صبح بیدار بودم و فکر میکردم. از توقع بیش از حد خودم ناراحت بودم او با بزرگواری ما را از فلاکت نجات داده بود و حالا من توقع داشتم که چی؟ ولی دست خودم نبود که در همین مدت عاشقش شده بودم. عاقبت با هر زحمتی بود خود را قانع کردم که راه او از من جداست و باید او را جور دیگری دوست بدارم. اما دل کندن از او خیلی سخت بود،راستش را بخواهی از ان دختری که عکسش را دیده بودم متنفر شدم. دلم میخواست دیگر به شرکت نروم ولی به پولی که به دست میاوردم احتیاج داشتم و بیشتر از ان به دیدن او عادت کرده بودم... کم کم توانستم خود را راضی کنم که یکطرفه دوستش داشته باشم و از او او توقع بیشتری نداشته باشم. یکروز که فردای ان شرکت تعطیل بود کاری برای انجام دادن نداشتم میخواستم مرخصی بگیرم تا برای منزل کمی خرید کنم. وقتی برای گرفتن مرخصی به اتاقش رفتم پشت به میزش و به طرف پنجره نشسته بود ارام گفتم:ببخشید میخواستم ببینم اگر کاری ندارید مرخص شوم امروز جایی کار دارم. صندلی اش را به طرفم چرخاند و به طرف میز برگشت. دیدم اخم کرده و در فکر است. هیچ وقت او را به این حال ندیده بودم.جرات نکردم در خواستم را تکرار کنم خواستم اهسته از اتاق خارج شوم که متوجه من شد و گفت:خانم مرادی بفرمایید بنشینید. به طرف صندلی رفتم و نشستم بدون اینکه به من نگاه کند گفت:من باید چکار کنم؟ تعجب کردم که این چه سوالی است که از من میپرسد بهتزده گفتم:متوجه نشدم چه گفتید؟ به طرفم برگشت با دیدن چشمان زیبایش که رگه هایی از خون در ان دیده میشد دلم گرفت. به ارامی گفت:من باید چه کار کنم تا او بفهمد دوستش دارم؟

متوجه شدم از ان دختر حرف میزند. نمیدانستم چه کنم احساس میکردم بدنم بی حس شده ولی با تمام این احوال خیلی زود توانستم خودم را ارام کنم. اهسته پرسیدم:میشه بپرسم کیه و چه نسبتی با شما دارد؟گفت:او سپیده دخترخاله من است. من او را عاشقانه دوست دارم ولی هر کار میکنم او نسبت به من بی تفاوت است و فرقی بین من و دیگران قائل نیست. نمیدانم چگونه محبتم را ابراز کنم که روحیه حساس و لطیفش ازرده نشود. از طرفی اگر دیر بجنبم او را از دست میدهم. موضوع برایم جالب شد پرسیدم:چطور؟ نفس عمیقی کشید و ادامه داد. او خواستگاران زیادی دارد از جمله پسر دایی ام که پزشک است و خیلی خوش قیافه. و بعد دو دستش را به میز تکیه داد و پیشانی اش را روی دستش گذاشت. بار دیگر چهره ان دختر را پیش خودم مجسم کردم و گفتم:یک دلبر و هزار دل.باید دختر مغروری هم باشد که اینچنین پسرخاله اش را سرگشته کرده و ناگهان فکری به خاطرم رسید و گفتم:میشود چیزی بگویم؟ سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد و گفت: به خاطر همین هم مزاحمت شدم. گفتم:به او بی محلی کن. در پیشانی اش به نشانه نفهمیدن اخمی ظاهر شد و گفت:چکار کنم؟گفتم: به او بی محلی کن چون با توجه به طرفداران زیادی که دارد رفتار تو باعث تعجبش میشود و کمی به خودش می اید. در حالی که به من خیره شده بود گفت:راست میگویی؟ سرم را تکان دادم و گفتم:من یک دخترم و از اخلاق دخترها خیلی خوب سر در می اورم. در حالی که لبش را به دندان گرفته بود به فکر رفت و بعد با نگاه سپاسگزارانه ای گفت:متشکرم راستی که راهنمای خوبی هستی. در حالی که بلند میشدم گفتم:ممنون و اگر اجازه بدهید مرخص میشوم. سرش را تکان داد و گفت:اشکالی ندارد میتوانید بروید. وقتی به نزدیک در رسیدم صدایم کرد و گفت:اگر یک وقت از دستم پرید چه؟ لبخند زدم و گفتم:اگر قرار است پرنده ای را به زور نگه دارید هر وقت فرصتی پیش امد ان پرنده پر میکشد و بعد از اتاق خارج شدم. چند روز بعد کارت عروسی خواهرش را برایم اورد که از من و مادرم هم دعوت کرده بود. خیلی خوشحال شدم. چون میتوانستم با دیدن سپیده کنجکاوی ام را ارضا کنم. تا شب عروسی دل توی دلم نبود. وقتی که خواستیم حرکت کنیم بهترین لباسی را که داشتم پوشیدم و کمی هم خود را اراستم. علی گفته بود برای بردن ما می اید و من هر چقدر اصرار کردم  او نپذیرفت . وقتی علی را دیدم که کت و شلوار مشکی پوشیده بود قلبم به ضربان افتاد و حیرتزده از این همه متانت در عقب رو باز کردم و مادر روی صندلی عقب نشست و خودم هم در جلو رو باز کردم و کنار او قرار گرفتم.

در یک لحظه ناخوداگاه خود را همسر او دیدم که برای شرکت در یک مهمانی میرفتیم. ولی با یاد اوری سپیده اهی کشیدم و به خودم گفتم:افسوس ....وقتی به جشن رسیدیم علی ما را به مادر و خاله هایش معرفی کرد و از انان خواست تا از ما پذیرایی کنند. در این بین منتظر بودم که سپیده را ببینم در یک فرصت مناسب اهسته از علی پرسیدم:میشود سیپده را به من نشان دهی؟ خندید و گفت:هنوز نیامده او را به شما نشان خواهم داد و بعد سیاوش را نشانم داد و گفت:این رقیبی است که من خیلی دوستش دارم. با دیدن سیاوش چشمانم از تعجب گرد شده بود. مرد خوش قیافه ای که چشمان فوق العاده جذابی داشت. بسیار خوش هیکل بود . کت و شلوار مشکی اش او را بی نهایت برازنده نشان میداد . از دیدن قد بلند و صورت خوش قیافه اش راستی نمیتوانستم چشم از او بردارم. علی با لبخند مرا نگاه میکرد . اهسته به من گفت:با وجود رقیب خوش قیافه ای مثل او اقبال من خیلی کم است اینطور نیست؟ به علی نگاه کردم. درست بود که سیاوش خوش قیافه تر از علی بود ولی جاذبه ای را که علی داشت هیچ کدام از مردان حاضر در مهمانی نداشتند. با خنده گفتم:اگر محبوب شما ظاهر پسند باشد بله ولی اگر ظاهر و باطن را با هم بخواهد به طور حتم شما را انتخاب میکند. دختران زیبایی در مهمانی بودند که هر کدام میتوانستند قلب مردی را تصاحب کنند و من فکر می کردم با وجود دخترانی مثل انها چطور این پسردایی و پسر خاله هر دو یک نفر را دوست داشتند. حدود نیم ساعتی محو تماشا بودم و در فرصتی علی اهسته به من گفت: خانم مرادی این خاله شیرین من و مادر سپیده است. خاله علی را دیدم که شبیه خودش بود با همان چشمان مشکی و جذاب . پس از چند دقیقه از چهره سرخ علی فهمیدم که تو وارد شدی. علی با چشمکی به من اشاره کرد و من فهمیدم عاقبت تو را میبینم. دو دختر زیبا وارد اتاق پذیرایی شده بودند. یکی از ان دو لباس مشکی زیبایی پوشیده بود که موهایی به رنگ شب داشت و اگر من نمیدانستم که علی یک خواهر بیشتر ندارد فکر میکردم او خواهر دوم اوست. ان دختر خیلی زیبا و متین بود و بعدها فهمیدم اسمش مهناز و دختر خاله دیگر علی است. سپس تو را دیدم که با پوستی سفید مثل مرمر و موهایی که رگه های روشن در ان موج میزد لباسی به رنگ مشکی به تن داشتی که کت بلندی از حریر روی ان پوشیده بودی ولی لباس بلند مشکی ات به خوبی زیبایی اندامت را نشان میداد. در زیر نور پروژکتورها نتوانستم رنگ چشمانت را به خوبی تشخیص دهم. نوعی شادابی و نشاط در حرکاتت موج میزد که همگی شیرین بودند و من محو شیطنتت شده بودم.

متوجه شدم اکثر دخترها زیر چشمی تو را نگاه میکنند ولی با تو حرفی نمیزنندو چون خودم از جنس انان بودم فهمیدم که این کم محلی نشانه حسادتشان اشت. راستش خیلی به او حسادت میکردم به علی نگاه کردم. گاه گاهی با شیفتگی به تو نگاه میکرد ولی چون برادر عروس بود سعی میکرد جلب توجه نکند. نگاهم را از او گرفتم و به طرف پسردایی اش نگاه کردم سیاوش هم مثل میخی در دیوار روی صندلی ارام و بیحرکت نشسته بود و به تو چشم دوخته بود.
راحله نفسی کشید و جرعه ای اب از لیوانی که روی میز بود نوشید و دوباره شروع کرد. او تمام جرئیات عروسی را از نگاه خود برایم تعریف کرد،حتی ماجرای توجه بهروز و واکنش دایی سعید را هم به خوبی متوجه شده بود. وقتی نیمی از اب لیوان را سرکشید دوباره شروع کرد.پس از شام من و مادر میخواستیم به منزل مراجعت کنیم .علی اصرار داشت که خودش ما را به منزل برساند.ان شب خودم را قانع کردم که دیگر به او فکر نکنم..یکروز برای دادن نامه ای که با نمابر از خارج رسیده بود به اتاقش رفتم.سرش را روی میز گذاشته بود. فکر کردم خوابیده است میخواستم برگردم که پرسید:خانم مرادی کاری داشتید؟ با تردید گفتم:برای این نامه مزاحمتان شدم اگر حالتان خوب نیست بعد ان را می اوردم. گفت :نه حالم خوب است نامه را بدهید. وقتی جلوی میزش رفتم دیدم عکس کنار دستش واژگون شده . عکس را بلند کردم و ان را صاف گذاشتم. به او نگاه کردم که متوجه کار من بود. رنج را به وضوح در چشمانش دیدم. اهسته گفت:فردا سیاوش از او خواستگاری میکند. قلبم فشرده شد. تحمل دیدن ناراحتی اش را نداشتم گفتم:از کجا معلوم که جواب مثبت باشد؟ سرش را تکان داد و گفت:نمیدانم. وقتی بیرون میرفتم در دل دعا کردم که سپیده به سیاوش جواب مثبت ندهد.حالا دیگر از سپیده بدم نمی امد و دوست داشتم علی به ارزویش برسد. شنبه صبح وقتی به شرکت امدم شروع به کار کردم نیم ساعت بعد امد و حالش خوب بود و خیلی عادی با من سلام و احوالپرسی کرد و به اتاقش رفت. چند روزی بود که کار شرکت زیاد شده بود و من حسابی سرگرم کار بودم. از طرفی با اینکه دلم میخواست بدانم اوضاع از چه قرار است ولی نمیخواستم تا خودش حرف نزده چیزی بپرسم ولی خدا میداند که تا موقعی که خودش لب باز کند چه بر من گذشت. سه شنبه بعد وقتی به شرکت امد در دستش جعبه شیرینی بزرگی بود و روی جعبه دسته گل سرخی گذاشته بود. با دیدن او از جا بلند شدم و سلام کردم. با لبخند به طرف میز امد جعبه شیرینی و دسته گل را به طرف من گرفت و گفت:این برای شماست. پرسیدم به چه مناسبت؟

با خنده زیبایی که دندانهای سفیدش را به نمایش میگذاشت گفت:به مناسبت براورده شدن دعای شما. با تعجب گفتم:چه دعایی؟ گفت:اینکه سپیده به سیاوش پاسخ مثبت ندهد. با هیجان گفتم:راستی؟ گفت:بله. سپس کیفش را برداشت و به طرف اتاقش رفت. هنوز داخل نشده بود که برگشت و گفت:باید زودتر اقدام کنم چون میترسم یکی دیگر از راه برسد.خیلی خوشحال شدم و در دل خدا را شکر کردم. درست خاطرم نیست که چندم اسفند بود که روزی مشغول تایپ نامه ای بودم که تلفن زنگ زد و وقتی گوشی را برداشتم اقایی پشت خط بود که با علی کار داشت. ولی او شرکت نبود بنابراین پرسیدم اگر پیغامی دارید بفرمایید. مرد پرسید که من چه نسبتی با او دارم. گفتم:منشی ایشان هستم.مرد گفت که از طرف ازمایشگاه تماس میگیرد. به ایشان بگویید که برای تکرار ازمایش به بیمارستان مراجعه کند. مثل اینکه اشتباهی پیش امده. وقتی گوشی را گذاشتم پیغام را نوشتم چون ساعت کارم تمام شده بود و باید میرفتم . ان را روی میز کارش گذاشتم تا اگر آمد ان را ببیند. فردای ان روز طبق معمول سرکار رفتم ولی او به شرکت نیامد ولی میدانستم روز پیش پس از رفتن من به شرکت امده بود.چون پیغامی برای من گذاشته بود که ان را روی میزم مشاهده کردم. چند روزی گذشت و در این مدت او بعضی از روزها پس از پایان ساعت کار من به شرکت می آمد و اگر پیغام و نامه ای بود ان را امضا میکرد و در یادداشتی کارهای مرا مشخص میکرد. شب عید کارهای شرکت زیادتر شده بود . او یا شرکت نبود و یا اگر هم بود سرش حسابی گرم بود و من جز در مورد کار با او صحبت نمیکردم. شب عید که برای خداحافظی نزدش رفتم خیلی سرحال بود و مشغول نوشتن چیزی بود. کارت تبریکی را که از پیش برایش اماده کرده بودم به طرفش گرفتم و سال نو را تبریک گفتم. با خوشحالی کارت را گرفت و در حالی که به عکس ان نگاه میکرد از من تشکر کرد و برایم ارزوی داشتن سال خوبی را کرد. از نشاطش بی اختیار گفتم:مثل اینکه خیلی خوشحالید. سرش را تکان داد و گفت:هم بله و هم نه. از طرز جواب دادنش خنده ام گرفت و گفتم:چرا بله و چرا نه؟ او گفت:خوشحال نیستم برای اینکه دیشب سیاوش به کانادا رفت. با تعجب گفتم:چرا؟ نفس عمیقی کشید و جریان پاسخ رد شنیدن سیاوش و سفر او را برایم تعریف کرد.پیش خود گفتم:عجب دیوانه ای . مگر ادم به خاطر عشق خودش را اواره میکند؟ ولی چیزی نگفتم. فقط سرم را تکان دادم و پس از لحظه ای گفتم:مثل اینکه گفتید بله. علی گفت:بله خوشحالم چون تا چند روز دیگر او را به دست می اورم. با خوشحالی گفتم:پس دوست دارم اولین کسی باشم که به شما تبریک میگویم.

آن شب عید به لطف خدا و یاری او بهترین شب عیدی بود که در طول این چند سال داشتم که پدر را از دست داده بودم. من و مادر هر دو برای زیارت به مشهد سفر کردیم و روز نهم عید به تهران برگشتیم. روز دهم به شرکت مراجعه کردم.به جز اقای همت دربان شرکت کسی انجا نبود . قرار بود پس از تعطیلات با شرکتی قرارداد مهمی ببندیم آن روز برای پیدا کردن سوابق شرکت مورد نظر خم شدم فایل زیر میزم را باز کنم و با دقت مشغول گشتن بودم که متوجه نشدم کسی در را باز کرد. صدای پایی را شنیدم و سایه شخصی را روی زمین احساس کردم . در حالی که چشم از پرونده ها برنداشته بودم گفتم:متاسفانه شرکت تعطیل است. ولی آن سایه همچنان جلوی میز ایستاده بود. چشمم را از پرونده ها برداشتم تا ان شخص را ببینم. با دیدن علی از جا بلند شدم و به او سلام کردم.مدتی بود که او ندیده بودم و خیلی دلم برایش تنگ شده بود. با دیدنش احساس خوبی به من دست داد. او کت و شلوار تیره ای پوشیده بود و چون روز بارانی بود بارانی بلندی هم روی کت و شلوارش به تن داشت. رنگش کمی پریده بود. با دیدن من که از زیر میز بیرون می امدم لبخند زد و پرسید:شما اینجا هستید؟ گفتم:بله ولی دیگر داشتم میرفتم. میخواستم پرونده ای را حاضر کنم تا موقع عقد قرارداد دچار مشکل نشوید. با خوشرویی گفت:شما میتوانید بروید من خودم آن را پیدا میکنم. گفتم منزل کاری ندارم و میتوانم بمانم خودم اینکار را انجام میدهم. او به طرف اتاقش رفت. وقتی پرونده را پیدا کردم متوجه شدم کیفش را روی میز جا گذاشته است. از فراموشکاری اش تعجب کردم. کیف را برداشتم و همراه با پرونده به اتاقش رفتم. وقتی داخل شدم گفتم:اقای رفیعی فکر میکنم امروزکمی بی حوصله باشید چون کیفتان را جا گذاشتید.در حالی که دستش در جیب بارانی اش بود گفت:اه بله متشکرم. از دیدن افسردگیش کنجکاو شدم و پرسیدم:اتفاقی افتاده؟ علی گفت:خانم مرادی شما سنگ صبور خوبی هستید و باور کنید همیشه شما را مانند خواهرم سارا دوست داشته و دارم.و حرفایی را که حتی به او هم نمیتوانم بگویم خیلی راحت با شما در میان میگذارم. این بار هم اگر دوست داری بشنوی برایت میگویم. دلم بدجوری به شور افتاده بود. او به جایی خیره شده بود و من دوست نداشتم خلوتش را به هم بزنم. او پس از مکث به یاد من افتاد. سپس ارام و شمرده ادامه داد چند وقت پیش برای اهدای خون به هلال احمر مراجعه کردم.پس از مدتی از هلال احمر نامه ای دریافت کردم که در آن از من خواسته بودند برای ازمایش به انجا مراجعه کنم. همان بیمارستانی که برای نخستین بار شما را در انجا دیدم.

پس از چند ازمایش به من گفتند دچار کم خونی هستم. البته با توجه به سرگیجه های وقت و بی وقت این مسئله زیاد برایم اهمیت نداشت. پس از مشورت با پزشک تحت درمان قرار گرفتم که با تجویز کپسول ها و قرصهای اهن تا حدودی هم موفق شدند سرگیجه های مرا تسکین دهند. تا اینکه چندی پیش پس از مراجعه به بیمارستان برای بررسی وضعیت بیماری ام ازمایش خون دادم. خودم ورقه جوابم را مطالعه کردم و متوجه شدم اشکالی در خونم وجود دارد.ولی چون تخصصی نداشتم به پزشکم مراجعه کردم. او متوجه شد من به بیماری خونی نادری مبتلا هستم و قرار شد برای درمان به المان مراجعه کنم. برای اینکه او را دلداری بدهم گفتم:ان شالله دکترها اشتباه کرده اند و چیزی تان نیست. شما نباید روحیه تان را از دست بدهید. امیدوار باشید و به خدا توکل کنید. اهی کشید و سرش را تکان داد و گفت:من از بیماری ام ناراحت نیستم ولی اخر ... و سپس جریان نامزدی اش را شرح داد و گفت:فکر نمیکردم بیماری ام مسئله مهمی باشد و حالا مانده ام که چه کنم. در حالی که از شدت ناراحتی دست و پایم بی حس شده بود گفتم حالا شاید تشخیص پزشکان اشتباه باشد. نفس عمیقی کشید و گفت:دکتر هم همین نظر را داشت و به خاطر همین مسافرت به المان را پیشنهاد کرد تا بیماری ام دقیق تر بررسی شود.همانطور که به من نگاه میکرد ماتش برد و پس از چند لحظه گفت:راحله چکار کنم؟ از اینکه او اینقدر صمیمی صدایم کرده بود خوشحال شدم ولی نمیدانستم چه بگویم. او بدون اینکه حتی منتظر پاسخی باشد گفت:چقدر برای رسیدن به لحظه ای که بتوانم او را به عنوان همسر در کنارم داشته باشم صبر کردم. چقدر بعضی اوقات دیوانه وار از خدا خواستم یا شعله عشقش را در قلبم خاموش کند یا او را به من برساند. باور کن حتی وقتی سیاوش که او را چون برادری دوست دارم به خواستگاریش رفت درست مثل بچه ها گریه کردم و گاهی از سر خشم سر سارا فریاد میکشیدم کاری که تا ان لحظه نکرده بودم. ان روز هیچ کس از دردم خبر نداشت ولی حالا چه کار کنم؟ ان روز دلخوش بودم لااقل دیدارش میتواند اتش دلم را خاموش کند ولی حالا چی؟ ایا مرگ بین من و او فاصله می اندازد؟ سرش را به زیر انداخت و در خودش غرق شد. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. اهسته ترکش کردم ولی او متوجه نشد. وقتی بیرون امدم دیگر طاقت نداشتم. روی صندلی نشستم و به پهنای صورتم اشک ریختم و از ته قلب از خدا خواستم تا بلایی سر او نیاید. نمیدانم چه مدت در ان حال بودم که متوجه شدم کسی روبرویم ایستاده. وقتی سر بلند کردم او را دیدم که لیوان ابی در دستش بود و ان را به طرف من گرفته بود.

با زحمت لیوان را گرفتم و او در حالی که لبخند میزد گفت:شجاع باش پیش از مرگ کسی که برایش عزاداری نمیکنند. در میان گریه لبخندی زدم و گفتم:شما زنده میمانید و من در جشن عروسیتان بر سرتان قند میسابم. مطمئنم.او کیفم را برداشت و به طرفم گرفت و گفت:بلند شو سر راه تو را به منزل میرسانم. ان روز مرا به منزل رساند ولی به خانه نرفتم و صبر کردم تا ماشین او دور شود و سپس به طرف امامزاده ای که نزدیک منزلمان بود رفتم و تا میتوانستم خود را سبک کردم و انقدر صبر کردم تا اثر گریه در صورتم بکلی محو شود تا مبادا مادر را غمگین کنم.سیزده بدر گذشت و هر چند که من چیزی از ان نفهمیدم چون منزل بودیم فقط بعدازظهر به اتفاق مادر به پارک نزدیک منزلمان رفتیم. خیلی دوست داشتم زودتر سرکار بروم تا از او خبر بگیرم. حالا دیگر علی را چون برادری دوست داشتم. پس از تعطیلات متوجه شدم مشغول تدارکات سفر به المان است. پیش از سفر به من گفت ممکن است سفرش به المان مدتی طول بکشد مثلاً یک ماه تا دو ماه. پس از ان هم که به المان رفت تا برگردد باور کن نصف عمرم تمام شد.وقتی برگشت کمی لاغر شده بود و خیلی هم عصبی. اوایل رغبتی نداشت حتی با من صحبت کند ولی پس از گذشت دو هفته یک روز که همه کارمندان شرکت رفته بودند مرا صدا کرد. وقتی به اتاقش رفتم متوجه شدم رنگش خیلی پریده. با نگرانی نزدیکش رفتم و گفت:خواهش میکنم بنشین. وقتی پهلوی صندلی اش نشستم ارام گفت:راحله من به تو خیلی اعتماد  دارم و میخواهم کاری برایم بکنی. البته این یک درخواست نیست بلکه یک خواهش و حتی یک لطف است. به او گفتم:اقای رفیعی حالا که افتخار دارم مثل خواهر شما باشم هر چه دوست دارید بگویید مطمئن باشید حتی جانم را اگر بخواهید از دادنش دریغ نمیکنم. نگاهی سرشار از تشکر به چشمانم دوخت و گفت:تو خیلی خوبی و مثل یک فرشته پاک بعضی اوقات فکر میکنم اگر تو نبودی تا به حرف دلم گوش کنی چگونه این روزها را سر میکردم. ولی باید قول بدهی اگر از حرفم ناراحت شدی آن را به دل نگیری و مرا ببخشی.دیگر دل توی دلم نبود. با اضطراب گفتم:من از شما ناراحت نمیشوم باور کنید. از جا بلند شد و در حال بلند شدن گفت:راحله میدانی نتیجه سفرم چه شد؟ گفتم:خیلی دلم میخواست بدانم ولی انقدر ناراحت بودید که راستش جرات نکردم بپرسم و با خود گفتم صبر میکنم تا خودتان بگویید ولی ان شالله چیز بدی نیست. نفس عمیقی کشید و گفت:در المان وقتی نتیجه ازمایشات گوناگونم را گرفتم کمیته پزشکی تشکیل شد. پزشکان ایرانی تشخیص درستی داده بودند.
 


من مبتلا به بیماری خونی نادری هستم که نخستین نشانه های ان شکسته شدن گلبولهای قرمز در نتیجه کم خونی است. باورش سخت است ولی بیماری من به دلیل نایاب بودن نام درستی هم ندارد. و شروع کرد به قدم زدن در اتاق. خیلی به خود فشار اوردم تا در حضورش گریه نکنم. ناگهان ایستاد و گفت:راحله من از شما کمک میخواهم.در حالی که از ناراحتی میلرزیدم گفتم:اقای رفیعی به خاطر خدا بگویید حرف اخر دکترها چه بود. در حالی که دوباره شروع به قدم زدن کرده بودگفت:چه فرقی میکند؟ میخواهی بدانی چقدر برای زندگی مهلت دارم؟ با ناراحتی گفتم:منظورم این نبود. با مهربانی گفت:بله میدانم شما نگران من هستید و من از این همه لطف و همدری سپاسگزارم ولی مهلتی برایم تعیین نکردند. شاید امروز شاید فردا و شاید هم شش ماه دیگر. بستگی به وضعیت بیماری و مقاومت بدنم دارد. احساس خفگی میکردم با صدای لرزانی گفتم:ایا داروی برای بهبودیتان تجویز نکردند؟ با لبخند گفت:چطور برای دردی که نامش را نمیدانند دارو تجویز کنند؟ فقط گفتند علم هر روز در حال پیشرفت و ترقی است و هر روزی که از راه میرسد کشفی تازه در بر دارد .بی اختیار شوری اشک را در دهانم احساس کردم ولی نمیبایست گریه میکردم چون در چنین مواقعی فقط روحیه دادن میتواند بزرگترین کمک باشد باسختی بلند شدم و گفتم:من امیدوارم که هر چه زودتر خوب شوید و به سلامتی با سپیده ازدواج کنید. میخواستم بیرون بروم تا او شاهد زجری که در نگه داشتن بغضم میکشیدم نباشد.ولی اهسته مقابل من ایستاد و گفت:من هنوز درخواستم را عنوان نکردم. دوباره نشستم و گفتم:من اماده شنیدن هستم. با صدای ارامی گفت:من نمیتوانم با سپیده ازدواج کنم. چنان تعجب کردم که چشمانم داشت از کاسه سرم بیرون میزد. با صدای بلندی گفتم:چرا؟ در حالی که نگاهش مانند مته قلبم را سوراخ میکرد گفت:به علت این بیماری اگر هم بتوانم ازدواج کنم هیچ وقت نمیتوانم فرزندی داشته باشم. از شدت تاثر حتی نتوانستم کوچکترین حرکتی کنم و او ادامه داد:عشق واقعی ان است که همه خوبی ها را برای معشوقت بخواهی. بر فرض اگر من برای مدتی هم زنده بمانم نمیتوانم و حق ندارم زندگی او را خراب کنم. او دختر سالمی است،پر نشاط و سرزنده و میتواند صاحب فرزندانی مثل خودش بشود و من حق ندارم با خودخواهی زندگی اش را از بین ببرم. انقدر زیبا و بزرگوار سخن میگفت که بی اختیار اشک از چشمانم میریخت. او گفت اشتباه کرده که پیش از اینکه از عاقبت بیماری اش اگاه شود با سپیده نامزد کرده و حالا باید به طریقی اشتباهش را جبران کند.

او از من خواست که قبول کنم که او مرا به عنوان نامزدش به خانواده اش معرفی کند تا به این وسیله تو از او متنفر شوی. و با ازدواج با یک ادم سالم خوشبختی ات را به دست اوری.میگفت اجازه نمیدهد کوچکترین صدمه ای به حیثیت من وارد شود اول قبول نمیکردم و عقیده داشتم تو خودت باید راهت را انتخاب کنی ولی او گفت:با شناختی که از سپیده دارم محال است مرا ترک کند. انقدر گفت و التماس کرد که من در حالی که به شدت از سرنوشتش متاثر شده بود و اشک میریختم حاضر شدم برای ارامش خاطرش این کار رو بکنم. وقتی خیالش از جانب من راحت شد لیوانی اب به دستم داد و در حالی که دستمالش را به من قرض میداد روبرویم نشست و گفت:فرشته نجات من،تو مستحق بهترین ها هستی ،فکر نکن میخواهم از تو سواستفاده کنم ولی در این مدت صفایت را ثابت کردی و حالا از تو انتظار دارم وفایت را هم به ثبوت برسانی. حالا قسم بخور به صفا و وفا که تا این راز را تا زمانی که من زنده ام پیش خودت حفظ کنی. قول میدهی؟ سرم را تکان دادم ولی او گفت:بلند شو و بگو تا بشنوم. من در حالی که از شدت گریه چشمانم باز نمیشد. قبول کردم و قرار شد پس از عقدی ساختگی برای اقامت به منزل مسکونی او بروم تا شک دیگران را برنینگیزم. ولی در تمام مدت اقامت من در منزلش حتی یکبار هم به انجا نیامد و ما همیشه در شرکت همدیگر را میدیدم سپیده باور کن حقیقت همین بود که گفتم.
در تمام مدتی که راحله حرف میزد احساس کردم فلج شده ام ، مثل سنگ روی صندلی نشسته بودم. انقدر حالم بد بود که راحله بلند شد و لبوان ابی را که روی میز بود برداشت و به طرفم گرفت. وقتی دید من تکان نمیخورم چند قطره از ان را به صورتم پاشید.تازه مثل اینکه از خوابی بیدار شده باشم چشمانم به گردش افتاد و روی او ثابت ماند. روی دختری که با بیرحمی تمام فکر میکردم باعث بدبختی ام شده بود. نگو او خود قربانی مهرو صفا بود. از خودم بدم امد بوده ولی دیگر جایی برای عذرخواهی نبود. پس علی مریض بود... خوب چرا من نفهمیدم، من احمق که هر وقت او را میدیدم به خیال خود میخواستم با زجر دادنش انتقام بی مهری اش را بگیرم. اه که من مستحق بدترین عذابها بودم.حیف که دیر فهمیده بودم. ایا هنوز فرصتی برای جبران بود؟ با زحمت و با صدایی که از اعماق چاه بدبختی ام درمی امد گفتم:راحله من باید چی کار کنم؟ راحله ان دختر پاک و مهربان در حالی که اشکهاش را پاک میکرد گفت:اهمیت نمیدهم قولم را شکستم و سوگندم را زیر پا گذاشتم ولی اگر بلایی سر علی بیایید هیچ وقت خودم را نمیبخشم.من احمق نباید به او قول میدادم.

من احمق نباید به او قول میدادم. با اینکارم روز به روز او را بیشتر به نیستی سوق دادم.سپیده پس از اینکه تو فهمیدی مثلاً نامزد کردیم نمیدانم چه برخوردی با او کردی ولی همینقدر میدیدم که او دیگر علی سابق نبود. با اینکه هر روز مطابق معمول به شرکت می آمد ولی هیچ وقت ذره ای شادی از او ندیدم. او مثل همیشه درد دلش را به من میگفت. هیچ وقت یادم نمیرود روزی که عمه شوهر سارا از تو خواستگاری کرد و تو جوابت را همان جا در حضور او دادی به چه روزی افتاد. فقط به تو میگویم برای نخستین بار جلوی من و محسن گریه کرد. دیدن هر چیز در دنیا برایم از این بهتر بود که او مانند کودکی دستهایش را جلوی صورتش بگیرد و با گفتن این جمله که سپیده را نابود کردم های های بگرید. خودت دیدی که به چه حالی افتاد. مجبور شدیم راهی تهران شویم. شب نامزدی و عقد تو انقدر حال او بد شده که او را به بیمارستان رسانند و به درخواست او به من تلفن کردند. وقتی سراسیمه به بیمارستان رسیدم اطلاع دادند که مشغول تعویض خون او میباشند. دکتر معالج او که فکر میکرد من همسرش هستم به من گفت که این بیمار احتیاج به اعصاب دارد. همینقدر بگویم که هر لحظه ناراحتی مرگ را جلو می اندازد. وقتی علی از بیمارستان مرخص شد. در دفتر کارش به پایش افتادم ، گریه کردم، التماس کردم، زجه زدم که یا با من ازدواج کند و یا اینکه موضوع را به اطلاع تو میرسانم.ولی او با هیچ کدام از پیشنهادات من موافقت نکرد و گفت با ازدواج با من حتی در گور هم دچار عذاب وجدان خواهد شد و در صورتی هم که تو از بیماری او مطلع شوی مرگ برایش بهتر از ترحم است.مرا تهدید کرد که اگر کوچکترین کاری کنم که کسی از ماجرا بویی ببرد خودش را نابود میکند. ان موقع تو نامزد داشتی و ناچار بودم سکوت کنم.ولی دیگر نمیتوانم تحمل کنم و ببینم علی هر روز یک قدم به سوی مرگ پیش میرود. دکتر معتقد است باید در بیمارستان بستری شود شاید راهی برای بدست اوردن سلامتی اش پیدا شود. ولی او با بستری شذن در بیمارستان موافق نیست فقط تاکنون دو بار خونش را عوض کرده اند ولی نتیجه مثبتی نداشته است. در این مدت کارهای شرکت را اقای ریاحی انجام میدهد و هفته گذشته بدون اطلاع من خانه مسکونی اش را به نام من کرد. وقتی این موضوع را فهمیدم ترجیح دادم منزل را تخلیه کنم و به او گفتم قرار نبود با من معامله کنی ولی همیشه او بود که استدلالش مرا شکست میداد. به من گفت این کمترین کاری است که میتواند برای من انجام دهد. ولی الان میفهمم کاری که من کردم فداکاری نبود بلکه جنایت بود. باید همون موقع به تو میگفتم...

راحله به پهنای صورتش اشک میریخت.حالم دگرگون شده بود. این دختر بی کس و زجر کشیده چه غم عظیمی را تحمل کرده است. اه من باید میمردم. هیچ موقع از خودم این همه متنفر نبودم حتی نمیتوانستم او را دلداری بدهم. ان قدر در مصیبت فرو رفته بودم که قادر به فکر کردن نبودم. ناگهان چیزی در دلم چوشید. فکر کردم من انجا نشسته ام در حالی که دست مرگ او را ارام ارام از من جدا میکند با شتاب بلند شدم و گفتم:من باید برم. ولی کجا؟ او کجاست؟ و به راحله نگاه کردم. راحله بار دیگر دستم را گرفت و گفت:صبر کن تا وضعیت او را شرح بدهم. وقتی سه شنبه هفته پیش برای تعویض خون به بیمارستان مراجعه کرد دکترش گفته باید درمان جدی روی او را اغاز کنند. گذشت هر روز وضعیت را بدتر میکند.سپیده او را راضی کن تا در بیمارستان بستری شود اما نه جوری که به روحیه اش لطمه بخوره. مثل این است که خودش به دنبال مرگ است و هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارد. تو باید این انگیزه را در او به وجود آوری او دیوانه وار تو را دوست دارد. دستم را به سرعت کشیدم و با عجله به طرف در رفتم و با فریادی گفتم:راحله بگو کجا او را میتوانم پیدا کنم. -الان شرکت است ولی بعدازظهر برای عقد قراردادی به جنوب میرود. زودتر برو به او برسی. در خیابان دکمه های مانتویم را بستم و به شتاب وارد خیابان شدم و با دیدن نخستین تاکسی گفتم:دربست. سوار شدم . راننده وقتی اضطراب مرا دید پایش را روی پدال گاز فشرد.ولی تازمانی که به شرکت برسم فکر میکردم هیچ وقت این راه به پایان نمیرسد. وقتی جلوی شرکت پیاده شدم احساس کردم تمام راه را دویده ام چون نفسم به شماره افتاده بود. نشانی را داشتم ولی تا به حال به انجا نرفته بودم. پیش از داخل شدن به شرکت ایستادم و سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم . راحله از من خواسته بود کاری نکنم تا علی بفهمد من از جریان بیماری اش خبر دارم. به خود امیدواری میدادم که شاید مسئله به این حادی نباشد و خدا خدا میکردم راحله برای مجاب کردن من موضوع را بزرگ کرده باشد. با قدمهایی لرزان و به ظاهر محکم وارد شرکت شدم. منشی شرکت با دیدن من سرش را بالا گرفت و گفت:بفرمایید امری داشتید؟ -اتاق اقای رفیعی کجاست؟ طوطی وار گفت:ایشان جلسه دارند شما وقت قبلی گرفته اید؟ خیلی سعی کردم تا با دستگاه منگنه ای که روی میز بود بر سرش نکوبم. در حالی که با خشم نگاهش میکردم گفتم:پرسیدم اتاق ایشان کدام است؟ تلفن را برداشت و من با دست محکم روی ان کوبیدم .از برخورد من به حدی جا خورد که بی اختیار به اتاق مقابل اشاره کرد. با وجود گرمای مطبوع ساختمان احساس لرز میکردم.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ckud چیست?