امانت عشق 13 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 13


باشتاب به طرف اتاق رفتم. بدون اینکه حتی در بزنم در راباز کردم. به محض باز شدن ناگهانی در او و یک نفر دیگر که در اتاق مشغول صحبت بودند هر دو سرشان را به طرف در برگردانند و با تعجب به من نگاه کردند. مردی که در اتاق او بود اقای ریاحی معاونش بود.با اینکه خود را اماده کرده بودم اما از دیدن او جا خوردم. فکر کردم اشتباه میبینم. در این مدت خیلی لاغر شده بود و رنگش کمی پریده به نظر میرسید. وقتی وارد اتاق شدم خیره خیره به من نگاه کرد. حدس زدم فکر میکند اشتباه میبیند چون چند بار پلکهایش را به هم زد. کامران ریاحی معاون او با ورود بی موقع من از جا بلند شد . خانم منشی پس از من داخل اتاق شد و شروع کرد به توضیح دادن که ریاحی با دست به او اشاره کرد که بیرون برود و خود در حالی که به طرف در می امد گفت:سلام سپیده خانم. و سریع از اتاق خارج شد. انقدر منگ بودم که حتی پاسخ سلامش را ندادم. با بسته شدن در پشت سر ریاحی علی از جا بلند شد و جلو امد و با تعجب گفت:سپیده ... تو اینجا چه میکنی؟ در حالی که سعی میکردم بر رفتارم مسلط باشم گفتم:سلام علی ، من اینجا امده ام... تا برای همیشه پیش تو باشم.
در یک لحظه برق خوشحالی را در نگاهش دیدم ولی گذرا بود و زود خاموش شد و به سرعت پشتش را به من کرد و با پوزخند گفت:فهرست عاشقهایت کامل نشده و میخواهی با اضافه کردم نام من ان را تکمیل کنی؟ فراموش کردی من همسر دارم و البته زندگی ام را دوست دارم؟نمیدانم چه احساس به من دست داده بود که بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمیدانم از عشق بود یا از ترس . احساسم را گم کرده بودم. برایم خیلی سنگین بود که مقابلش التماس کنم ولی برای توجه به غرورم وقت مناسبی نبود. باید با او حرف میزدم و نمیگذاشتم که بمیرد. باید هر کاری میکردم حتی شکستن غرورم دندانهایم را به هم فشار دادم و گفتم:علی سعی نکن با کم محلی مرا خرد کنی. اگر میبینی  اینجا امدم به دنبال قلبم راه افتادم. آن مستقیم مرا به اینجا هدایت کرد. پس سعی نکن کاری کنی که سرخورده بیرون بروم.به طرفم برگشت. شعله های خشم را در نگاهش میدیدم. خشم باعث کبودی صورتش بود. او از درون رنج میبرد. با عصبانیت غرید:سپیده اینجا آمدی که چی؟بدون مکث گفتم:امدم تا به حق خودم برسم. یعنی اینکه همسرت شوم، من همیشه تو را میخواستم و میخواهم.با ناراحتی از بین دندان های به هم فشرده اش گفت:فکر راحله را نکردی؟ تو که خیلی کشته مرده داری فقط کافیست لب تر کنی. ولی او غیر من کسی را ندارد. نفس عمیقی کشیدم و با صدای اهسته ای گفتم: من به راحله کاری ندارم.

خیلی ها دو همسر دارند تو هم یکی از انان.مستقیم به چشمانم نگاه کرد و در حالی که چشمانش را میبست که از خشم منفجر نشود نفس عمیقی کشید و با لحنی سرد گفت:سپیده خواهش میکنم برو. من تو را نمیخواهم.پایم را به زمین کوفتم و با عصبانیت گفتم:من از اینجا تکان نمیخورم من تو را میخواهم و باید همین الان با من ازدواج کنی.از حالتم خنده اش گرفت، جلویم امد و روبرویم ایستاد و با چشمانی خمار نگاهم کرد و گفت:سپیده تو هنوز بزرگ نشدی. این حالت تو را زمانی که کوچک بودی و برای داشتن عروسکی با مادرت لج کرده بودی دیده ام. ان روز توانستی ان عروسک را به دستش بیاوری تو هنوز جوانی و فرصت کافی داری پس از تجربه تلخ ازدواج با بهروز میتوانی درست تصمیم بگیری.با صدایی نرم و ارام گفتم:علی ولی من فقط تو رو میخواهم. با بهروز ازدواج کردم چون میدانستم تو از او بدت میاید و میخواستم به این وسیله به تو ضربه بزنم. علی ... علی خواهش میکنم با من ازدواج کن.دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم. از برخورد دستم مثل صاعقه زده ها یک قدم به عقب برداشت و در حالی که باز خشمگین شده بود با صدایی نسبتاً بلند گفت:سپیده تو نمیفهمی که این کار شایسته یک دختر نجیب نیست. دختری که من میشناختم این قدر وقیح نبود. خواهش میکنم برو بیرون.در حالی که پشتش را به من میکرد با دستش به در اشاره کرد. از سرسختی اش گریه ام گرفته بود. از روی بیچارگی گفتم:خیلی دلت خنک میشود مرا هرزه بخوانی این بار اولت نیست که این لقب را به من میدهی. خیلی خوب اگر همسر نمیخواهی پس مرا به عنوان معشوقه ات قبول کن. این را هم بگویم اگر مرا نپذیری وقتی از این در بیرون بروم ان وقت مفهوم هرزگی را میفهمی ...هنوز حرفم تمام نشده بود که برگشت و با پشت دست سیلی محکمی به صورتم نواخت. قدرت کشیده اش چنان بود که در یک لحظه مثل توپ فوتبالی که گوشه اتاق پرت شدم. سرم گیج میرفت ولی ناراحت نبودم. راستش از اینکه هنوز قدرتش را از دست نداده بود خوشحال شدم. این دومین سیلی بود که در تمام عمرم از دست مردی میخوردم. ولی اینبار خوشحال بودم، خواستم بلند شوم ولی حس حرکت نداشتم. در و دیوار به دور سرم میچرخید. اگر در موقعیت دیگر بودم و کسی غیر از علی این سیلی را به من زده بود با چنگ و دندان از خودم دفاع میکردم. ولی او علی من بود، کسی که ذره ذره وجودم او را میطلبید. حتی در ان موقع هم احساس خاری نکردم،حتی از غیرتی که نشان داده بود خوشم امد. کم کم تمرکزم را به دست اوردم. دستی به صورتم کشیدم. جای ضربه چنان دردی میکردم که دعا کردم فکم نشکسته باشد.

حس کردم صورتم به قدر یک بادکنک باد کرده . به سختی از جا بلند شدم، او را دیدم که مثل مجسمه سنگی وسط اتاق ایستاده و با رنگی پریده مرا نگاه میکند.با خود گفتم دیگر بس است. هینقدر کافی است. کیفم را از روی زمین بلند کردم و پس از صاف کردن روسری ام به طرف در رفتم. با یک قدم خود را جلوی در کشید و راهم را سد کرد. خواستم او را از جلوی در پس بزنم ولی مچ دستم را گرفت و با لحنی خشمگین گفت:کجا؟ با جسارت نیشخندی زدم و گفتم:یا با من ازدواج میکنی یا من ... نگذاشت حرفم را تمام کنم. دستم را پیچاند و گفت:خفه شو،اگر یک بار دیگر جمله ای از دهانت خارج شود. خفه ات میکنم.از درد به خود میپیچیدم ولی نباید میدان را خالی میکردم. او مرا به سمت یک صندلی هل داد و خودش هم در صندلی دیگر نشست و سرش را میان دستانش گرفت. فکر کردم توانستم او را متقاعد کنم.هنوز درد ناشی از سیلی او روی صورتم ارام نشده بود و جایش گز گز میکرد. مشغول مالیدن مچ دستم شدم. با اینکه به ظاهر خونسرد روی صندلی نشسته بودم ولی خدا میداند چه اشوبی در دلم برپا بود. با گذشت هر لحظه میترسیدم برای نجات او دیر شود. اگر علی با من ازدواج میکرد با وجود علاقه دو طرف حداکثر تلاشش را برای بهبودی میکرد. اه ای کاش زودتر این اقدام را کرده بودم. ولی من که علم غیب نداشتم.پس از گذشتم چند لحظه علی سرش را بلند کرد و گفت:سپیده چرا اذیتم میکنی؟پاسخ ندادم و او ادامه داد:چرا دست از سر من و زندگی ام برنمیداری؟ من همسر دارم و چند وقت دیگر صاحب فرزند میشوم. از شخصیت تو دور است که بخواهی اینجور خودت را خوار کنی،پس غرورت کجا رفته؟ هنوز عده ای هستند که در ارزوی رسیدن به تو شب و روز ندارند. طوری که شنیده ام سیاوش چند وقت دیگر باز میگردد و من مطمئنم دلیل بازگشت او شنیدن خبر جدایی توست. این دفعه می اید که پیروز شود. تو را به خدا دست از سر من بردار. من به درد تو نمیخورم. چون ... چون تو را اصلاً دوست ندارم میفهمی؟او همچنان حرف میزد و من بدون اینکه نگاهش کنم با لجبازی پاهایم را با ضربه اهسته ای به زمین میزدم و به در و دیوار نگاه میکردم. میدانستم با این کار اعصاب او را خورد میکنم. با خود گفتم بگذار انقدر حرف بزند تا از نفس بیفتد. اگر دفعه قبل نصف امروز لجاجت به خرج میدادم و میدان را خالی نمیکردم الان با هم ازدواج کرده بودیم و میتوانست با معجزه عشق سلامتش را به دست بیاورد.سپیده با تو هستم امیدوارم لال نشده باشی.با اخم نگاهش کردم و گفتم:حرف بزنم که تو خفه ام کنی؟ از لحن بچه گانه ام شروع کرد به خندیدن و من میدانستم این بار خنده اش واقعی است.

ولی خنده اش حالت عصبی داشت پس از مدتی احساس کردم اشکی از چشمش فرو چکید قلبم فشرده شد. به سرعت چرخید و پشتش را به من کرد. میدانستم به خود فشار می اورد ولی این را هم میفهمیدم که متقاعدش کرده ام. پس از مدتی با صدای ارامی گفت:سپیده من باید حقیقت را به تو میگفتم. البته حالا هم دیر نشده. من نمیتوانم با تو ازدواج کنم چون بیمارم.از اعترافش بدنم به شدت لرزید. او با همان لحن ارام ادامه داد. وقت زیادی برای زندگی ندارم.دیگر احساس خفگی میکردم. کمی نزدیکتر رفتم. با وجود تلاش زیاد برای مسلط ماندن بر رفتارم ولی صدایم میلرزید. با همان حال گفتم:راحله این را میداند؟ و با این حرفم میخواستم نفهمد راحله به من حرفی زده. نمیبایست پای او به میان می امد. علی با همان ارامش گفت: راحله همسر من نیست. نمیدانستم چه واکنشی نشان بدهم. فقط سکوت کردم و خوشحال بودم که مرا نگاه نمیکرد.او هم احتیاجی به دیدن واکنش من نداشت. در ادامه صحبت هایش گفت:این فقط نقشه ای بود که تو بتوانی زندگی ارامی را شروع کنی.ولی افسوس انتخاب درستی نکردی.جلو رفتم و درست پشت سرش ایستادم و گفتم:علی به من بگو... حرفهایی که درباره من زدی حقیقت نداشت.خواهش میکنم بگو.برگشت . من ان وقت دیدم قطره های زلال اشک روی چهره زیبایش مثل شبنم بهاری لرزان است. چشمانش قرمز شده بود.سرم را پایین اوردم تا اشکهای او را نبینم. با صدای ارامی که وجودم به ان احتیاج داشت گفت: بله بله. همه دروغ بود. تو انقدر پاکی که همیشه از لمس کردن دستانت هراس داشتم تا مبادا انها را الوده کنم. سپیده من دوستت داشتم. دوستت دارم و دوستت خواهم داشت.دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم و از این کار شرم نکردم. به چشمانش نگاه کردم و گفتم:با من ازدواج میکنی؟-این یک خواستگاری است؟با لج دستش را انداختم و گفتم:عجب رویی داری کمی احساس داشته باش .  با شیطنت نگاهم کرد و گفت:سپیده باور کن من پیش تو سراپا احساسم.حالا شده بود همان علی خودم. سرزنده و بانشاط. به حالت قهر سرم را پایین انداختم ولی او جلو امد و دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را به سمت خودش بالا گرفت. سپس با نگاهی غمگین گفت:سپیده تو حاضری با یک بیمار مردی که ممکن است فردایی نداشته باشد ازدواج کنی؟ در این صورت خیلی زود بیوه میشوی این را میخواهی؟-علی یادت رفته من الان هم یک بیوه هستم.اخمی کرد و گفت:این حرف را نزن. من اشتباه بچگانه تو را جز زندگیت نمیدانم.-علی حرف تو یک درخواست بود یا یک تهدید؟-کوچولوی شیطون حالا که خودت میخواهی وحاضری خود را بدبخت کنی من حرفی ندارم.

-علی پس خواهش میکنم تقاضای ازدواجت را خیلی قشنگ تکرار کن به طوری که من بپذیرم تا همسرت شوم.خندید زیرا باعث سرگرمی اش شده بودم. با تمام علاقه ای که این مدت از چشم پنهان کرده بود نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:سپیده زندگی من، ایا حاضری همسر مردی شوی که با تمام وجودش... نه حتی بیشتر از جانش تو را دوست دارد؟ با لبخند گفتم:بله بله بله حاضرم.خنده بلندی کرد و گفت:چه عجول باید صبر میکردی پس از سه بار تقاضا کردن فقط یک بار بله میگفتی.-فرقی نمیکند به هر حال پاسخ من مثبت است. حالا زودتر عاقد را خبر کن.با تعجب گفت:صبر کن چقدر عجله داری.-چون میترسم پشیمان شوی .میدانی به خاطر به دست اوردن تو خیلی سختی کشیدم. حتی به خاطر ان کتک هم خورده ام. و دستم را به طرف صورتم بردم. نگاه شرمگینش را به صورتم دوخت و آهسته دستش را جلو اورد و روی صورتم گذاشت و گفت:متاسفم باور کن نمیخواستم...از تماس دستش با صورتم قلبم به ضربان افتاد و برای اینکه احساسم غلیان نکند قدمی به عقب برداشتم و صحبتش را قطع کردم و گفتم:این یکبار میبخشمت ولی اگر تکرار شود زود تقاضای طلاق میدهم.با زحمت خنده اش را مهار کرد و در حالی که به طرف میزش میرفت گفت:وای چه زندگی جالبی خواهم داشت.از دیدن خوشحالی اش من نیز شاد بودم. به میز نگاه کردم. با دیدن قاب عکس کوچکی به طرف ان رفتم. وقتی ان را برداشتم عکس خودم را در حالی که پیراهن تابستانی بلندی به تن داشتم دیدم. عکس متعلق به خیلی وقت پیش بود. یادم افتاد ان زمان تازه پا به شانزده سالگی گذاشته بودم و ان روز برای تولد سارا به منزل خاله سیمین دعوت داشتیم و علی ان عکس را در بالکن منزلشان از من انداخت و بعد گفت که عکس خراب شده است. با دیدن عکس به علی نگاه کردم و گفتم:چقدر بد سلیقه ای، عکس بهتر از این نداشتم که قاب بگیری و مثل اینه دق جلوت بزاری؟این عکس برایم خاطره است چون همان موقع فهمیدم عاشقت شده ام و گریزم از تو تاثیری در خاموش شدن اتش عشق در قلبم نداشت.-پس در این مورد هم من از تو جلوتر بودم چون از وقتی خودم را شناختم دوستت داشتم.با همان لبخند جذابش با لحن گله مندی گفت:اره معلوم بود چقدر دوستم داشتی هر وقت خواستم محبتم را ابراز کنم به نحوی اذیتم کردی یادت می اید تو جشن فارغ التحصیلی ام مسئول پخش کردن کیک بودی. ان روز به همه کیک تعارف کردی جز من.از یاد اوری ان خاطره خنده ام گرفت. ان روز از حسادت اینکه علی با دخترهای فامیل گرم گرفته بود به او کیک تعارف نکرده بودم.


با لحن شاعرانه ای برایش خواندم:اگر با دیگرانش بود میلی                                      چرا ظرف مرا بشکست لیلی.به پاسخ من لبخند زد و به فکر فرو رفت. خم شدم و از داخل کیفش که باز بود شناسنامه اش را برداشتم و صفحه مربوط به ازدواج را باز کردم. با اینکه میدانستم چیزی در ان نوشته نشده ولی با دیدن ان نفس عمیقی کشیدم. علی متوجه کارهای من بود، و برای اینکه نخندد لبهایش را به دندان گرفته بود. در این چند وقت او را اینقدر شاد ندیده بودم. به شوخی گفت:یک نگاهی هم به صفحه اخر بینداز ببین یک وقت شناسنامه ام باطل نشده باشد.از شوخی بیجایش رنجیدم و شناسنامه را در کیف گذاشتم. ناگهان به یاد منزل و مادر افتادم. میدانستم مادر از غیبت ناگهانی من به شدت نگران میشود. نمیدانستم راحله تا بازگشت مادر صبر میکند یا پس از رفتن من او نیز رفته.ولی حدس میزدم باید رفته باشد چون دوست نداشت غیر از من کسی از موضوع باخبر شود. به ساعت نگاه کردم حدد سه ساعت بود که با او حرف میزدم. ولی در این مدت متوجه گذر زمان نشده بودم. بلند شدم و گفتم:خوب من باید بروم.او هم بلند شد و کتش را از روی صندلی برداشت و گفت:خودم میرسانمت.-میترسی تنها بروم؟با جدیت گفت:بله میترسم. بیشتر میترسم همه اینها خواب باشد.از اتاق خارج شدیم . منشی شرکت که موقع ورودم او را انچنان ترسانده بودم با دیدن من از جا بلند شد و گفت:سلام.از سلام بی موقع او خنده ام گرفت و گفتم:سلام و خداحافظ.ریاحی معاون او با دیدن ما جلو امد و در حالیکه با علی دست میداد اهسته گفت:تبریک عرض میکنم.علی هم با لبخند گفت:متشکرم.وقتی سوار ماشین شدیم گفتم:علی باید به من هم رانندگی یاد بدهی.سرش را تکان داد و گفت:اینکار را میکنم ولی امیدوارم قصد نداشته باشی با ماشین من تمرین کنی .خندیدم و گفتم: اتفاقاً همین قصد را هم دارم.خندید و ماشین را روشن کرد. برخلاف موقع امدن که خیلی طول کشید آنقدر زود به مقصد رسیدیم که فکر کردم پرواز کردیم. سر خیابان رسیدیم در حالی که پیاده میشدم ارام و به شوخی گفتم:علی یادت نرود اگر زیر قولت بزنی این بار شرکت را روی سرت خراب میکنم.با خنده بلندی گفت:نه نه. مطمئن باش این بار اگر سر برود پیمان نرود. خوب حالا کی بیام خواستگاریت؟با عجله گفتم:همین امشب.سرش را تکان داد و گفت:نمیخواهی در مورد من تحقیق کنی؟-نه پیش از این تحقیقات انجام شده و قلبم مهر تایید بر ان زده. خداحافظ تا امشب.-خداحافظ هستی من.
وقتی به منزل رسیدم مادر خیلی نگرانم بود. با دیدن من با نارحتی گفت:کجا بودی عزیزم. نصف جونم کردی دلم هزار راه رفت.

اخر نباید خبری،پیغامی چیزی میگذاشتی؟طفلی پدر به منزل خاله پروین رفته تا بلکه تو را انجا بیابد.نگاهی به ساعت کردم حدود پنج بعد ازظهر بود ، باید با مادر صحبت میکردم. نمیدانستم چگونه ولی باید خبر خواستگاری امشب را به او میدادم. نمیخواستم خبر را ناگهانی به مادر بدهم. لباسهایم را عوض کردم و تازه ان موقع بود که یادم افتاد ناهار نخورده ام. وقتی به اشپزخانه رفتم مادر مشغول گرم کردن غذایم بود. در حالی که دستش را میگرفتم گفتم:مامان میخواهم با شما صحبت کنم. حاضری به حرفهایم گوش بدهی؟ مادر با تعجب گفت:البته که حاضرم. من همیشه اماده شنیدن حرفهای تو هستم. او را روی صندلی نشاندم و زیر گاز را خاموش کردم و روبرویش یک صندلی گذاشتم. سپس دستانش را در میان دستانم گرفتم. مادر که از کارهای من حیرت کرده بود چیزی نمیگفت. در حالی که سعی میکردم لرزش صدایم را مهار کنم ارام ارام شروع به صحبت کردم.مامان امشب مهمان عزیزی داریم و من میخواهم شما را اماده رویارویی با او کنم.مادر اهسته گفت:قدمش سر چشم حالا بگو بدانم او کیست.-علی-علی؟ جدی میگویی؟ با همسرش می اید؟-مسئله همین است. همسری در کار نیست.مادر با تعجب گفت:یعنی چه؟برای اینکه زودتر حرفم را بزنم گفتم:علی ازدواج نکرده و امشب برای خواستگاری به منزلمان می اید.مادر متوجه منظورم نشد و فکر کرد با او شوخی میکنم با لحن رنجیده ای گفت:سپیده سر به سرم نگذار.از این شوخی هیچ خوشم نیامد.-مادر گوش کن، باور کن جدی میگویم . علی به خاطر موضوعی از ازدواج با من صرف نظر کرده بود و برای اینکه من راضی شوم تا از او دل بکنم و راحتتر فراموشش کنم به دروغ موضوع نامزدی اش را عنوان کرده بود.مادر با اخم گفت:پس راحله این وسط...بدون اینکه بگذارم حرفش را تمام کند گفتم:راحله دختر پاک و نجیبی است و برای خاطر من و علی حاضر شده فداکاری کند،در واقع علی او را مجبور به این کار کرده تا او نقش بازی کند.مادر با تفکر گفت:خوب حالا به خاطر چه موضوعی اینقدر جنجال درست شده؟دلم نمیخواست کسی از موضوع بیماری اش چیزی بفهمد حتی مادر ،چون میدانستم این مسئله از تحملش به دور است. خیلی زود موضوعی به ذهنم رسید و گفتم:چون علی فکر میکرده من به سیاوش علاقه مند هستم و میخواسته به اصطلاح به خاطر سیاوش فداکاری کند. مادر به فکر فرو رفت و من متوجه شدم توانسته ام او را قانع کنم. پس از مدتی گفت:سپیده حقیقت را میگویی؟ -بله.ان شب رفتار خاله سیمین و اقای رفیعی و حتی پدر و مادر دیدنی بود. همه عجول و حیران بودند. حرفها قاطی و تو هم شده بود. باورش برای همه خیلی سخت بود

به طوری که مجبور شدیم شناسنامه علی را دست به دست بچرخانیم. سارا با وجود کودک چند ماهه اش امده بود و فقط در این بین محسن ارام بود ولی نگاهش خیلی غمگین بود که فکر میکنم از جریان علی با خبر بود. دایی حمید و زن دایی و مادربزرگ و دایی سعید و خاله پروین و مهناز و رضا هم امده بودند.مهناز هاج و واج گاهی به من و گاهی به علی نگاه میکرد. با وجودی که او را دوست داشتم نمیتوانستم حقیقت را به او بگویم. همه داستان ساختگی مرا باور کرده بودند.خوشحال بودم که علی هم موضوع را مانند من برای خاله سیمین تعریف کرده است.ان شب علی شادتر از همیشه بود. کت و شلوار کرم رنگی پوشیده بود و با وجودی که در این چند ماه گذشته کلی از وزن بدنش را از دست داده بود ولی هنوز همانطور برازنده و شیک بود.دایی سعید حیران ومتفکر بود ولی لبخند اشنایش را به لب داشت.ان شب لباس سفید بلندی پوشیده بودم وموهایم را که کمی کوتاه کرده بودم بر روی شانه ام ریخته بودم.وقتی با سینی چای به رسم تمام خواستگاری های ایرانی وارد شدم خاله سیمین قربان صدقه ام میرفت و من انقدر هول بودم که اول از همه به سراغ علی رفتم و با این کار خنده تمام حاضرین را به خود خریدم.مادر در حالی که سرش را تکان میداد گفت:سپیده ... اول پدر و مادر داماد.با شرمندگی متوجه کارم شدم و سینی چای را به ردیف در اتاق گرداندم ولی انقدر دستم میلرزید که اکثر استکانهای چای سرخالی شده بود و در سینی کلی چای ریخته بود. وقتی سینی را جلوی دایی سعید گرفتم با دیدن سینی چای در حالی که از شدت خنده تکان میخورد دستش را جلوی دهانش گرفته بود.-دایی مثل اینکه چای نمیخوری.در حالی که از خنده اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت:خدا را شکر خواستگار تو علی خودمان است باور کن اگر کس دیگری بود از دیدن سینی چای میرفت و دیگر پشتش را هم نگاه نمیکرد.نگاهی به سینی چای انداختم و با دیدن ان افتضاح خودم هم خنده ام گرفت و در حالی که میخندیدم باز هم کلی چای توی سینی ریخت با دیدن این صحنه دیگر نمیتوانستم خنده ام را مهار کنم. دیدن صورت دایی سعید که از خنده قرمز شده بود محرک بیشتری برای خندیدن من بود. همه متوجه شده بودند و میخندیدند. اگر مهناز سینی را از دستم نگرفته بود تمام ان را روی زمین میریختم.مهناز پس از گرفتن سینی در حالی که خودش هم میخندید به طرف اشپزخانه رفت. با زحمت خود را بیرون رساندم و به طرف دستشویی رفتم تا ابی به صورتم بزنم. از بس خندیده بودم تمام دل و روده ام درد میکرد. وقتی به اتاق پذیرایی برگشتم دایی سعید هنوز هم میخندید.

ان شب در میان گفتگوهای بزرگترها به تنها چیزی که اشاره نشد مسئله مهریه و سایر تشریفات بود. قرار شد دو هفته بعد که روز مبارک تولد حضرت علی (ع) بود من و او مراسم عقد و عروسی امان را یکجا برگزار کنیم. با شنیدن دو هفته اعصابم به هم ریخت و نگرانی وجودم را گرفت. دلم میخواست خیلی زود این ازدواج انجام بگیرد تا وقتی از دست نرود. ولی اصرار من در ان لحظه به هیچ وجه درست نبود.همان شب علی در حضور جمع انگشتری به دست من کرد. من ناخوداگاه به یاد گردنبند افتادم. از روزی که ان را به گوشه اتاق پرت کرده بودم دیگر از ان خبری نداشتم. ناخوداگاه دستم به طرف گردنم رفت. در کمال حیرت متوجه شدم علی دستش را در جیبش کرد و گردنبند را از ان خارج کرد و زنجیر ان را به دور گردنم انداخت و قفل ان را بست.در تعجب بودم که چطور گردنبند به دستش افتاده است. به طرف مادر نگاه کردم با نگاهی پر از عاطفه و چشمانی اشک الود مرا مینگریست.پس از اینکه نامزدی ما در حضور جمع انجام شد ، به طرف مادر رفتم و جلوی پایش زانو زدم و دستانش را بوسیدم سپس به طرف پدر و خاله سیمین و اقای رفیعی رفتم.سارا و مهناز از خوشحالی گریه میکردند.من نیز در دل میگریستم. البته نه به خاطر ان شب چون به راستی به ارزویم رسیده بودم، بلکه به خاطر اینده نامعلوم علی. در دل ارزو میکردم ای کاش خطری جانش را تهدید نکند.موقع رفتن مهناز خیلی ارام به من گفت:سپیده هفته دیگر سیاوش به ایران برمیگردد.به چشمانش نگاه کردم و گفتم:چه روزی؟-سه شنبه هفته دیگر.فکری کردم و گفتم:درست یک هفته پیش از عروسی ما.مهناز سرش را تکان داد و گفت:بله و قرار است دایی حمید از ایران هیچ خبری به او ندهد چون ممکن است از امدن منصرف شود.اهی کشیدم و گفتم:مطمئنم اگر این را بداند که من با چه کسی ازدواج کردم ناراحت نمیشود.مهناز سر تکان داد و چیزی نگفت.
 
مادر به شدت سرگرم فراهم کردن تدارکات عروسی بود هر روز با خرید وسیله ای جهیزیه مرا تکمیل میکرد و از همیشه خوشحالتر بود. میدانستم علی را خیلی دوست دارد. من احتیاجی به لوازم لوکس که مادر برای جهیزیه ام میخرید نداشتم ولی برای اینکه دلش را نشکنم حرفی نمیزدم. برای مشکل علی باید با چند پزشک مشورت میکردم. ناگهان یاد دکتر میر عماد افتادم. خیلی وقت بود که از او خبر نداشتم. دفعه پیش که برای احوالپرسی به منزلش تلفن کرده بودم به من گفت که قرار است برای یک همایش پزشکی به انگلیس برود. شماره تلفن منزلش را پیدا کردم و تلفن کردم. پس از چند بوق پی در پی خانمی گوشی را برداشت. از لهجه ای که داشت خیلی زود فهمیدم مارگریت همسرش میباشد.

خیلی ارام و صمیمی با او احوالپرسی کردم. او پس از شناختن من به گرمی با من صحبت کرد. تاکنون او را ندیده بودم ولی چند بار صدایش را شنیده بودم. از صدا و طرز صحبتش متوجه شدم زنی خونگرم و صمیمی است. متاسفانه دکتر در منزل نبود پس از همسرش خواستم تا پیغام مرا به او برساند.شب بود که دکتر تماس گرفت. از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم پس از کمی صحبت گفت:همسرم گفت به مشکلی برخوردی.-بله ولی باید حضوری با شما صحبت کنم.سپس قرار شد روز بعد ساعت نه صبح او را در منزلش ملاقات کنم.روز بعد به مادر گفتم برای دعوت کردن یکی از دوستانم میروم و ممکن است ناهار به منزل نیایم اگر علی زنگ زد به او هم بگویید. حدود چهل دقیقه بعد با تاکسی به منزل دکتر رسیدم.خود دکتر در را به رویم باز کرد. مارگریت را دیدم. زنی با چشمانی سبز و بسیار زیبا. او پس از اشنا شدن با من مرا با دکتر تنها گذاشت تا راحتتر صحبت کنیم و خود برای مطالعه به اتاق دیگری رفت. پس از اینکه با دکتر تنها شدم تمام ماجرا را به طور کامل برای او تعریف کردم و از او خواستم برای نجات دادن جان علی فکری بیندیشد. دکتر با دقت به حرفهای من گوش کرد. با اینکه چهره ارامی داشت اما از چشمانش میخواندم که از شنیدن داستان زندگی ام خیلی متاثر شده. پس از تمام شدن صحبتهایم دستمالی به طرفم دراز کرد تا اشکهایم را که بی اختیار بر گونه ام روان بود پاک کنم. سپس با چهره ای ارام که به من امیدواری میبخشید گفت:سپیده عزیز تنها کاری که حالا میتوانی انجام دهی این است که شجاع باشی.تا جایی که من از علم طب اطلاع دارم بهترین دارو برای بیمار ارامش اعصاب و داشتن روحیه ای قوی است. حالا که تو را دوست دارد میتوانی با جادوی عشق او را به زندگی امیدوار کنی و این انگیزه را در او به وجود بیاوری که مبارزه کند و تسلیم نشود. در ضمن من با دوستان متخصصم در کشورهای انگلیس و کانادا تماس میگیرم تا تازه ترین اطلاعات موجود در مورد بیماری او را به اطلاع من برسانند. ولی پیش از ان باید پرونده او را مطالعه کنم. سپیده امیدوار باش. من نیز هر کاری از دستم بربیاید انجام میدهم.از صحبتهای سرشار از امید دکتر قلبم تا حدودی ارام شد. نگاه ملتمسانه ای به دکتر کردم و گفتم:دکتر میتوانم امیدوار باشم که او را از دست نمیدهم.دکتر لبخند اندوهگینی بر لبش بود ولی با امیدواری گفت:همیشه امید است که اخرین پنجره باغ زندگی را میگشاید. پس امیدوار باش دخترم.باید به خانه برمیگشتم . دکتر میخواست مرا به منزل برساند ولی قبول نکردم و گفتم:میخواهم تنها باشم و فکر کنم.چه سخت میگذشت روزها و شبهای انتظار.

از طرفی دوست نداشتم زمان بگذرد چون به لحظه لحظه های ان نیاز داشتم ولی از طرفی از نگذشتن روزها و شبها در عذاب بودم. شبها خواب راحت نداشتم و اغلب اوقات کابوس میدیدم. در مدت همین چند روز در حدود پنج کیلو از وزنم کم شده بود. البته مادر میگفت زیاد تغییری نکردم.با وجود خنده ای که جلوی پدر و مادر بر لب داشتم دلم اکنده از غم بود. میدانستم چه دردی وجودم را میسوزاند و بدتر از همه اینکه نمیتوانستم با کسی درد و دل کنم. هیچ یک از اعضای فامیل، به جز محسن از بیماری علی مطلع نبودو من نمیخواستم با مطرح کردن ان جنجال به پا کنم. فقط من و راحله و دکتر عماد میدانستیم وضعیت او چقدر بحرانی است. راحله را اکثر اوقات میدیم و فقط با دیدن او کمی از دلتنگی ام تسکیم پیدا میکرد چون او نیز همپای من برای نجات علی تلاش میکرد و لحظه لحظه فکر او بود. راستی چقدر مهربان و باگذشت بود.دوشنبه بعداز ظهر مادر خبر امدن سیاوش را به من داد و گفت شب برای استقبال از او به فرودگاه میروند. به فرودگاه نرفتم چون میترسیدم سیاوش با واکنشی که نشان بدهد علی را برنجاند.ولی تا موقعی که پدر و مادر از فرودگاه برنگشتند بیدار بودم و منتظر انان ماندم. با ورود پدر و مادر در هال را برایشان باز کردم. مادر با دیدن من که تا ان موقع بیدار مانده بودم با تعجب گفت:سپیده چرا نخوابیدی؟ لبخندی زدم و گفتم:خوابم نمی امد. پدر در حالی که دستش را دور شانه ام می گذاشت و روی موهایم بوسه ای مینشاند گفت:دختر بابا یک چای ما را مهمان میکنی؟با لبخند گفتم:البته. و برای درست کردن چای به اشپزخانه رفتم. تا اماده شدن چای مادر و پدر لباسهایشان را عوض کردند. وقتی به اشپزخانه امدم رو به مادر گفتم:خوب به سلامتی سیاوش امد. چشمتان روشن.مادر لبخند زد و گفت:متشکرم عزیزم.نمیخواستم مادر فکر کند خیلی مشتاق شنیدن جریانات فرودگاه هستم ولی به شدت دلم میخواست بدانم انجا چه خبر بوده است.پدر پس از نوشیدن چای بلند شد و پس از بوسیدن من برای استراحت به اتاقش رفت. وقتی من و مادر تنها شدیم و دیدم مادر سکوت کرده دیگر طاقت نیاوردم و پرسیدم:مامان فرودگاه چه خبر بود؟مادر پس از تمام شدن چایش دستی به موهایش کشید و گفت:موقعی که اعلام شد هواپیمایی که قرار بود سیا را از ترکیه به ایران بیاورد به زمین نشسته و مسافرانش در حال پیاده شدن هستند همه ما دل توی دلمان نبود  البته خیلی طول کشید تا او را دیدم.لباس اسپرتی پوشیده  بود و با داشتن ریش اول هیچ کدام او را نشناختیم. سودابه اولین نفری بود که او را شناخت و با تکان دادن دست ما را متوجه او کرد.

سیاوش هم سودابه را دید و به طرف ما امد.وقتی با تک تک ما روبوسی کرد مثل اینکه به دنبال کسی بگردد به چپ و راست نگاه کرد و از من پرسید:عمه جان تنها امده اید؟ و تازه انوقت بود که فهمیدم به دنبال تو میگشته با خنده به او گفتم عمه فدات بشم تنها نیامدم مهدی مرا اورده و او به طرف پدر نگاه کرد و خندید و دیگر چیزی نگفت. بعد هم با علی و سعید مشغول صحبت شد. ما هم بهتر دیدیم جوانترها را به حال خود بگذاریم.پس از خداحافظی در حالی که با پدر و بقیه به طرف پارکینگ می رفتیم علی و سیاوش را دیدم که با هم صحبت میکردند و متوجه شدم علی در مورد تو با او صحبت میکند و ما هم پس از رساندن سیمین و رضا به خانه امدیم.مادر در حالی که بلند میشد تا برای استراحت به اتاق خواب برود رو به من کرد و گفت امیدوارم سیاوش موضوع را فراموش کرده باشد و موضوع نامزدی تو موجب ناراحتی اش نشود نمیدانی حمید و سودابه چقدر از امدنش خوشحال بودند.دوست ندارم مثل دفعه قبل شود.سرم را تکان دادم و گفتم:سیاوش مرد فهمیده ای است و میتواند مرا درک کند...مادر برای استراحت رفت و من نیز چراغ اشپزخانه را خاموش کردم تا چند ساعت باقی مانده به صبح را استراحت کنم. وسوسه شده بودم که بدانم علی چطور موضوع را با سیاوش در میان گذاشته و ایا از بیماری خودش هم حرفی زده یا نه. نمیخواستم سیاوش موضوع بیماری علی را بفهمد ولی با توجه به حرفه او میدانستم دیر یا زود از جریان با خبر میشود.من تا شب عروسی ام سیاوش را ندیدم.شب حنابندان موقعی که ارایشم تمام شد خودم را در اینه قدی ارایشگاه تماشا کردم. لباس نباتی رنگی که از جنس ساتن که بسیار خوش دوخت و ظریف بود به تن داشتم. ارایشگر موهایم را بالای سرم جمع کرده بود و با گلهای مریم ان را اراسته بود. ارایش خیلی ملایمی داشتم که با سادگی لباسم هماهنگ بود. وقتی کارم تمام شد علی برای بردن من به ارایشگاه امد از دیدن من چشمانش را بست و دوباره ان را به ارامی باز کرد. صورتش از هیجان سرخ شده بود، من هم دست کمی از او نداشتم. به اندام برازنده اش نگاه کردم. ان شب کت و شلوار سفید رنگی به همراه بلوز نباتی رنگی پوشیده بود که با توجه به موهای مشکی براق و چشمان سیاه رنگش فوق العاده جذاب و دوست داشتنی شده بود. به طرفم امد و دسته گل سفید رنگی به دستم داد. گلهای سفید انبوهی از گلهای مریم بود که با عطر دلنگیزش فضای محیط را سحر امیز کرده بود. در یک لحظه خم شد و بوسه ای ارام بر گونه ام زد. از خجالت سرم را پایین انداختم. انتظار چنین کاری را از او و ان هم در میان جمع هلهله کننده داخل ارایشگاه نداشتم.

برای بیرون رفتن چادر گیپور سفیدی بر سرم انداختند و مرا از میان جمعیت به نسبت زیادی که همگی هلهله و شادی میکردند عبور دادند. وقتی داخل ماشین شدیم علی خودش پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در اورد. تا ان لحظه هیچ کدام کلمه ای صحبت نکرده بودیم. هز کدام برای شکستن سکوتی که بین ما ایجاد شده بود تردید داشتیم. این او بود که با صدای دلنشینش گفت:سپیده برایم حرف بزن تا بفهمم که خواب نمیبینم. به ارامی گفتم:علی عشق من ... تو خواب نمیبینی و این من هستم که در کنار تو در اسمانها سیر میکنم.سرعت ماشین زیاد بود. از او خواستم در رانندگی کمی احتیاط کند . با خنده گفت:عزیزم. امشب محتاطترین افراد بشر پشت فرمان نشسته .مطمئن باش انقدر مواظب هستم که به سلامت به مقصد برسیم.از پاسخ های به موقعش غرق لذت میشدم.وقتی به منزل رسیدیم هلهله و شادی گوش را کر میکرد. وقتی دست در دست علی وارد اتاق پذیرایی منزلمان شدم چشمم به سیاوش افتاد و با دیدن او ترسی وجودم را گرفت. نمیدانم ترس از چه.سیاوش گوشه ای ایستاده بود و دو شاخه گل سرخ در دستش بود.با دیدن ما جلو امد. در این مدت کمی لاغر شده بود ولی با وجود گذاشتن ریش انقدر جذاب شده بود که ناخوداگاه دست علی را فشار دادم و او هم با فشار دستش به من روحیه داد.وقتی سیاوش جلو ما رسید چشمانم را به زیر انداختم. او یک شاخه گل سرخ را به یقه کت علی نصب کرد و شاخه دوم را جلوی من گرفت و با صدایی که خیلی وقت بود ان را نشنیده بودم گفت:سپیده تبریک مرا بپذیر و بدان که از صمیم قلب از پیوند تو با علی خوشحالم.سرم را بالا اوردم و مستقیم به چشمانش نگاه کردم. صداقت و زیبایی را درون ان دیدم . با لبخند کم رنگی گفتم:متشکرم سیاوش ، از اینکه برگشتی خوشحالم.مرا ببخش که برای استقبالت نیامدم.با خنده جذابی گفت:البته عذرت را میپذیرم و برایت ارزوی خوشبختی میکنم.از برخورد عاقلانه سیاوش بسیار خوشحال شدم و از داشتن پسر دایی با شعوری مثل او بر خودم میبالیدم.از شب حنابندان چیز زیادی جز هیاهو و پایکوبی به یادم نمانده است. همه شاد بودند و برای خوشبختی من و علی دعا میکردند. چند بار چشمم به سیاوش افتاد . به محض اینکه متوجه او میشدم نگاهش را به جای دیگر معطوف میکرد. در تمام مدت لبخندی بر لبش بود ولی مشت فشرده اش حکایت دیگری را بیان میکرد. سعی کردم به او فکر نکنم و دیگر تا اخر مجلس به طرفش برنگشتم.اخر شب پس از تمام شدن مجلس قرار شد مهناز پیشم بماند. رضاو علی اماده رفتن بودند.رضا رو به مهناز کرد و گفت:کی میشود این دو دلداده به هم برسند و ما هم از دست هر دو نفس راحتی بکشیم.

علی با زیرکی پاسخ داد:البته فردا شب و ما هم از دست مزاحمتهای شما دو تا خلاص میشویم.موقع رفتن میان راه پله با او خداحافظی کردم. او مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:تا فردا لحظه ها رو میشمارم. ثانیه به ثانیه.با لبخند گفتم:من هم همینطور.بدون اینکه خداحافظی کند رفت و من به اتاق برگشتم.مهناز و مادر و خاله پروین مشغول تمیز کردن اتاقها بودند. به اتاقم رفتم. فقط اتاق من از شلوغی در امان مانده بود. در را بستم و روی تخت نشستم و به فکر فرو رفتم. تمام اتفاقات زندگی ام مثل پرده سینما از جلوی چشمم رژه میرفت. چقدر شب عروسی من با سارا فرق داشت.ان روز او تنها نبود و من و مهناز با خنده و گریه ان لحظه ها را خاطره انگیز میکردیم ولی حالا من تنهای تنها در اتاقم نشسته بودم و به اینده مبهم خود فکر میکردم.ان شب سارا و حتی مهناز نگران این نبودند که مبادا حادثه ای انان را از وصال محبوبشان جدا کند  ولی امشب من نگران فردای نامعلوم خودم بودم. اگر ان شب اشکی هم میریختم به خاطر این نبود که از دنیای مجردی جدا میشوم بلکه به خاطر عزیزی که هم اینک با مرگ دست و پنجه نرم میکند و من منتظر معجزه ای بودم. به یاد علی افتادم که فقط خدا میتوانست او را نجات بدهد. از یاد خدا شرمگین بودم. چون بنده ناسپاسی بودم که دیر به یاد معبود می افتاد. در عین اینکه میدانستم ناامیدی از درگاه ربوبیت میتواند خود گناه نابخشودنی به شمار اید. حتی گناهکارترین افراد بشر باز میتوانند او را بخوانند و فقط از او درخواست کمک کنند. بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم و صورتم را با اب و صابون شستم و وضو گرفتم. پشیمان از تمام گناهانی که در طول زندگی ام انجام داده بودم. ان لحظه دلم میطلبید که با او صحبت کنم. جانماز مادر را پهن کردم و پس از خواندن دو رکعت نماز حاجت دعا کردم در ان لحظه قلبم اماده راز و نیاز بود. ان وقت اگر اشکم جاری شده بود همه از عشق او بود و بعد از ان عشق مخلوق او. از درگاه خدا خواستم تا سلامتی علی را برگرداند. نمیدانم چه مدتی در این حال بودم. وقتی میخواستم جانماز را جمع کنم متوجه مهناز شدم که ساکت روی تختم نشسته و به جایی خیره شده بود. با لبخند گفتم:کی امدی؟ -چند لحظه بیشتر نیست.پهلوی مهناز روی تخت نشستم. او دستانم را گرفت و گفت:سپیده خیلی خوشحالم.-من هم همینطور.مهناز در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت:علی تو را خیلی  دوست دارد. امشب لحظه ای دستت را رها نکرد انگار میترسید از دستش فرار کنی. رضا میگفت مثل علی عاشقی توی این دور و زمونه ندیدم.

هر وقت صحبت از سپیده میکند چشمانش برق میزند حتی روزی که سپیده ...و حرفش را قطع کرد. میدانستم میخواهد در مورد بهروز سخن بگوید. دستش را فشردم و گفتم:حرفت را قطع نکن بگو روزی که سپیده به بهروز جواب مثبت داد... خوب بعدش چی شد؟مهناز با تردید ادامه داد:رضا میگفت روزی که قرار بود بهروز و تو به عقد هم در بیایید علی بیمار شد و از شدت ناراحتی در بیمارستان بستری شد.
میدانستم بستری شدن علی به علت بیماری اش بوده چون راحله این موضوع را برایم گفته بود. بغضی که در گلویم جمع شده بود باعث شد اشک از چشمانم فرو بریزد. مهناز به خیال اینکه گریه من از تکرار خاطره های گذشته است دستانم را گرفت و گفت:معذرت میخوام نمیخواستم با یاداوری گذشته ناراحتت کنم.
-باور کن به خاطر گذشته گریه نمیکنم. نمیدانم چرا دلم گرفته.
مهناز در حالی که اشکهای مرا پاک میکرد گفت:سپیده یادت می اید نمیگذاشتی شب عروسی سارا گریه کنیم؟ خودت گفتی چشمانمان پف میکند و زشت میشویم حالا خودت برای چی گریه میکنی... زود اشکهایت را پاک کن وگرنه همین حالا زنگ میزنم علی بیاید.
در همان حال گریه گفتم:اگر راست میگی انقدر گریه میکنم تا زنگ بزنی...
از حرف من مهناز شروع کرد به خندیدم. انقدر خندید که من هم خنده ام گرفت. برخلاف شب عروسی سارا خیلی زود خوابیدیم.
و صبح بدون اینکه کسی را بیدار کنم خودم بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود و ساعت بالای تختم پنج صبح را نشان میداد. هنوز خیلی زود بود ولی دیگر خوابم نمیامد.ارام از جا بلند شدم. مهناز خواب بود. اهسته پتو را رویش کشیدم و به حمام رفتم. با استحمام نشاط تازه ای پیدا کردم.اهسته به طرف اشپزخانه رفتم و سماور را روشن کردم. سپس روی صندلی اشپزخانه نشستم و دستهایم را تکیه گاه صورتم قرار دادم و به یک نقطه خیره شدم.
با صدای اهسته پدر به خودم امدم. پدر روی صندلی کناری نشست و با صدای ارامی پرسید:چرا نخوابیدی عزیزم؟
-چرا خوابیدم تازه بیدار شده ام.
پدر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:سپیده من همیشه فکر میکردم رابطه ام با تو خیلی نزدیکتر از رابطه پدر و فرزندیست.
لبخند زدم و گفتم:پدر عزیزم شک نکدارم غیر از این بوده باشد.
پدر لبخند محزونی زد و گفت:سپیده من اگر دختر خودم را نشناسم به درد چه میخورم؟ فکر کردی متوجه نیستم مدتی است پریشان حالی؟ راستش را بگو از اینکه قرار است با علی ازدواج کنی ناراحتی؟
با نگرانی گفتم:نه، چی باعث شده که این فکر را بکنید؟ مرا به خوبی میشناسید پس به چه دلیلی باید به شما دروغ بگویم؟

باور کنید فقط به خاطر غم از دست دادن علی و برای اینکه او را فراموش کنم به بهروز پاسخ مثبت دادم. حالا باید خیلی احمق باشم که از ازدواج با او ناراحت باشم.
پدر به ظاهر قانع نشده بود چون به اصرار گفت:دخترم پس ناراحتی تو از چیست؟ یعنی پدرت غریبه است؟
دست پدر را گرفتم و ان را به صورتم نزدیک کردم و گفتم:بابایی اینطور صحبت نکنید به خدا دلم میشکند، من همه چیز را به شما میگویم ولی حالا نه، بگذارید چند روز دیگر. قول میدهم تمام ماجرا را برایتان تعریف کنم، فقط برای اینکه خیالتان راحت باشد این را میگویم که ازدواج با علی نهایت ارزوی من بوده.
پدر با ناراحتی صورتم را نوازش کرد و گفت:باشه من صبر میکنم ، ولی امیدوارم که حرفت را انقدر دیر نزنی که دیگر نشود کاری کرد.
سپس بلند شد تا چای دم کند. در این وقت بود که مادر خواب الود در استانه در ظاهر شد و گفت:چقدر شما سحرخیز شدید کی بیدار شدید؟
من و پدر به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم. پس از خوردن صبحانه ام به اتاقم رفتم و روی سر مهناز خم شدم و با نوازش موهایش گفتم:مهناز نمیخواهی بلند شوی؟ مثلاً ساقدوشی بلند شو خوش خواب.
با نخستین صدا چشمانش را باز کرد و به سرعت بلند شد. با صدای خواب الوی گفت:چه عجب یک دفعه از من زودتر بلند شدی.
در حالی که تختخوابم را مرتب میکردم گفتم:مثل اینکه امروز برای من بزرگترین روز زندگی ام است، پس چرا با خواب ان را حرام کنم؟
مهناز بلند شد و به طرف در اتاق رفت. خمیازه ای کشید و گفت:وای چه احساساتی.
ساعت نه صبح علی برای بردن ما به ارایشگاه از راه رسید. سارا هم با او بود ولی کودکش را پیش مادر محسن گذاشته بود. موقع رفتن سارا و مهناز عقب نشستند و من و علی هم جلو. علی نگاهی به من کرد و گفت:مثل اینکه خوب نخوابیدی؟
-میشد بخوابم؟خودت چی؟خوب خوابیدی؟
علی لبخند زد و گفت:باور کن به زور قرص دیازپام خوابیدم که زمان برایم زودتر بگذرد.
وقتی به ارایشگاه رسیدیم، خانم ارایشگر زودتر از ما امده بود و منتظرمان بود. عزا گرفتم که چگونه چهار پنج ساعت معطل پیچیدن مو و قرار گرفتن زیر سشوار باشم که صدایش گوشم را ازار میداد. عاقبت ساعت دو ونیم بعدازظهر کارم تمام شد. سارا برای بار چندم از پشت در اتاق مخصوص ارایش عروس گفت:خانم احمدی، کمی عجله کنید، فکر میکنم عاقد امده باشد.
خانم اریشگر که سارا و مهناز را هم برای عروسیشان اماده کرده بود و در کارش خیلی مهارت داشت با خنده گفت:چقدر عجله میکنند، میترسند عروس از دستشان فرار کند.
لبخند زدم و در همان لحظه در دلم گفتم خبر ندارد که عجله من از انان بیشتر است.

وقتی از اتاق بیرون امدم سارا و مهناز یک صدا گفتند.وای. و حیرتزده به من نگاه کردند. در ان لحظه خودم را در اینه دیدم. با لباس عروس زیبایی که بر تن داشتم و موهایم که با زیبایی استثنایی در تور زیبا و بلندی روی سرم درست شده بود و ارایش ملیح صورتم انقدر زیبا شده بودم که خودم نیز از دیدن خودم جا خوردم. با تشکر به خانم ارایشگر نگاه کردم و او با لبخند رضایت بخشی نتیجه کارش را نگاه میکرد. با صدای بلندی زیبایی را تحسین میکرد. پس از تشریفات فیلم برداری نوبت ورود داماد شد. برای دیدن او دل توی دلم نبود. با چشمانی که از شدت هیجان دو دو میزد چشم به در دوخته بودم که او وارد شود. لحظه ای بعد او با حلقه گلی زیبا وارد شد. در دستش گلهای سرخ که گل محبوب اوست به زیبایی  در حلقه ای تزیین شده بود. کت و شلوار مشکی به همراه بلوز سفیدی به تن داشت که گل سرخ قرمزی روی یقه ان نصب شده بود و کراواتی قرمز پیراهن سفیدش را اراسته بود. محو دیدن زیبایی او بودم. او هم با دیدن من ایستاد  سپس با گامهای محکمی به جلو امد و پس از دادن گل به دستم تور روی صورتم را بالا زد و لحظه ای به تماشایم ایستاد. به طرز نامفهمومی جمله ای را زیر لب زمزمه کرد. متوجه نشدم چه گفت. دستهایش را دو طرف صورتم گذاشت و بوسه ای به پیشانی ام زدو اما چشمانش حالت غمگین داشت و من به وضوح تردید را در چشمانش میخواندم. دلم گرفت. حدس میزدم چه فکری میکند برای اینکه او را از افکار بیهوده منحرف کنم سرم را به زیر انداختم و گفتم:مثل اینکه از ارایشم خوشت نیامده.
-نه باور کن فوق العاده شدی.
لبهایم را به حالت قهر غنچه کردم و گفتم:بله از هیجانت معلوم بود فوق العاده شدم.
سرش را جلو اورد و نزدیک گوشم گفت:سپیده فراموش نکن که هیجان برای من خوب نیست و باور کن انقدر فوق العاده شدی که فکر میکنم دارم خفه میشم. سپس خندید.
علی بعدها برایم گفت که ان لحظه با دیدن من فکر کرده در خواب است و میترسیده با بروز شادی اش از خواب بیدار شود.
چون خیلی دیر شده بود و عاقد از مدتی پیش منتظر ما بود به سرعت به منزل رفتیم سر سفره عقد از دیدن راحله خیلی خوشحال شدم، او لباس بنفش کمرنگی پوشیده بود و موهای مشکی اش را ساده پشت سرش جمع کرده بود. راحله خیلی ساده و متین بود. مهناز و سارا از دیدن راحله خیلی تعجب کردند و به هم نگاه معنی داری انداختندولی من به خاطر اینکه ان دو فکر بدی نکنند جلو رفتم و صورتش را بوسیدم. راحله با شگفتی نگاهم کرد و با صدایی لرزان گفت:چقدر زیبا شدی. علی حق داشت دیوانه ات باشد.

وقتی علی وارد اتاق عقد شد با دیدن راحله با خوشحالی به طرفش رفت و شروع کرد به احوالپرسی کردن از او. از دیدن چهره مهناز و سارا خیلی خنده ام گرفت. معلوم بود چه فکرهایی درباره علی و راحله میکنند. هنوز عاقد به اتاق عقد وارد نشده بود رویا دختر عمه ی علی هم به اتاق عقد امد. از وقتی سعید با زهرا نامزد کرده بود رویا خیلی ساکت و گوشه گیر شده بود و در ته چشمان ابی اش غم خفته ای را میدیدم. با دیدن او بلند شدم و خوش امد گفتم. رویا با لبخند شروع کرد به تعریف کردن از من.
مادر به داخل اتاق امد و اعلام کرد عاقد امده است. زیر حجله ی زیبایی که توسط محسن و سیاوش و دایی سعید درست شده بود نشستم.
علی در کنارم قرار گرفت. در اینه دیدم که راحله کله قندهای کوچک را در دست گرفته و بالای پارچه سفیدی که یک طرف ان را رویا و سارا و طرف دیگر را مهناز و زهرا گرفته بودند اماده سابیدن قند است. از اینه نگاهش کردم و لبخند زدم. علی هم متوجه راحله شد و به او لبخند زد. همانطور که به راحله نگاه میکردم متوجه شدم چشمانش پر از اشک شده است. از اینه به علی نگاه کردم  او هم به من نگاه میکرد به او لبخند زدم. دستش را جلو اورد و دستم را محکم گرفت. همه اقوام نزدیک من و علی حاضر بودند خاله پروین نبود. با اشاره به مادر گفتم:خاله پروین کجاست؟
مادر نگاهی به اطراف انداخت و برای اوردن او بیرون رفت. خیلی سریع فهمیدم خاله پروین چون در جوانی بیوه شده بود خوش یمن ندانسته بود به اتاق عقد بیاید. خیلی دلم گرفت و بغض گلویم را فشرد. در دل گفتم خاله پروین نازنینم بیا و مطمئن باش بعدها به خاطر چیزی تو را سرزنش نمیکنم.
دندانهایم را به هم فشردم تا اشکم سرازیر نشود. عاقد شروع به خواندن خطبه کرد که مادر و خاله پروین داخل اتاق شدند. با دیدن خاله پروین لبخند زدم و به نشانه تشکر سرم را تکان دادم. غاقد خطبه را میخواند که علی سرش را جلو اورد و اهسته در گوشم گفت:سپیده برای حفظ ظاهر صبر کن پس از سه بار بله را بگو.
از حرفش خنده ام گرفت و لبم را به دندان گرفتم که بی موقع نخندم. ارام به علی گفتم:علی مطمئنی که در حال طبیعی هستی، بعد به خودت نیایی و پشیمان شوی. با خنده اخمی بر پیشانی اورد. مهناز خم شد و اهسته گفت:هیس الان که وقت حرف زدن نیست. ما مثل دو بچه شیطان که به انان تذکر داده باشند ارام نشستیم.پس از اینکه عاقد سه بار خطبه را خواند در حالی که نگاهمان درون اینه گره خورده بود گفتم:بله.
موج هلهله و تبریک از هر سو به طرف ما روان شد. حالا زمانی بود که روح من و او به هم پیوند خورده بود.

در جریان مراسم منگ بودم و مثل این بود که در خواب راه میرفتم . با لبخندی که بر لبم داشتم دست در دست علی در میان مدعوین راه میرفتم و ازحضورشان تشکر میکردم. در بین مهمانان از دیدن دکتر میر عماد و همسرش به قدری خوشحال شدم که چند بار از او تشکر کردم. سعی می کردم قدر لحظه به لحظه جشن عروسی  ام را بدانم و ارزو میکردم کاش ان وقت هیچ زمان به پایان نرسد.در طول مدت مراسم فقط یکبار سیاوش را دیدم و ان پس از بیرون امدن از اتاق عقد بود و او به رسم یادبود و تبریک دستبندی به من و گردنبندی به علی داد که روی پلاک گردنبند کنده شده بود سپیده زنجیر گردنبند را فوری شناختم. همان زنجیری بود که سیاوش به گردن خود داشت. ولی تا ان لحظه پلاک ان را ندیده بودم. ولی مثل اینکه علی این موضوع را میدانست چون سرش را تکان داد و گفت سیا متأسفم. سیاوش درحالی که میخندید گفت:خوشحال باش تو از من خوش اقبال تر بودی.
خودم را متوجه مادر کردم و مشغول صحبت با او شدم، یعنی اینکه من چیزی نشنیدم. پس از ان دیگر سیاوش را ندیدم. البته این طوری بهتر بود چون چیزی در نگاهش بود که ازارم میداد. جشن عروسی پس از شام تا پاسی از شب ادامه داشت. اخر شب که اکثر مهمانها رفته بودند وقتی پدر دست مرا در دست علی گذاشت و از او خواست تا اخر عمر به من وفادار بماند دیگر نتوانستم از ریختن اشکهایم خودداری کنم. پدر سرم را به سینه اش چسباند و گفت:امیدوارم سپید بخت شوی درست مثل اسمت.
مادر صورتم را بوسید و برایم ارزوی خوشبختی کرد در چشمان هر دویشان شبنم اشک نشسته بود. سارا ومهناز بدون اینکه سعی کنند مرا دلداری بدهند خود اشک میریختند. وداعی غمگین بود، پس از ان چرخی در شهر زدیم و چون روز مبارکی بود شهر را چراغانی کرده بودند. ان شب شب تولد حضرت علی (ع) بود. شیر مرد تاریخ، من از همنام بودن نام همسرم با شاه مرد ولایت غرق در لذت بودم. علی خود رانندگی میکرد و من پهلوی او نشسته بودم و دستم را روی دستش که به دنده ماشین گذاشته بود گذاشته بودم. او برایم تنصیفی عاشقانه میخواند و من در دل دعا میکردم که خدایا حالا که مرا به ارزویم رساندی این ارزو را برایم حفظ کن و سلامتی او را برگردان. علی با صدای جذابش میخواند:
-با تو این تن شکسته داره کم کم جون میگیره**** اخرین ذرات موندن توی رگهام نمیمیره**** با تو انگار تو بهشتم با تو پر سعادتم من
دیگر از مرگ نمیترسم عاشق شهامتم من**** اگر رو حصیر نشینم اگه هیچ نداشته باشم**** با تو من مالک دنیام  بی تو در نهایتم من
با تو.....

با تو شاه ماهی دریا بی تو برگ خشک تو ساحل**** با تو شکل یک حماسه بی تو یک کلام وافر**** بی تو من هیچی نمیخوام از این عمری که دو روزه
نرو تا غم واسه قلبم پیرهنی از عزا بدوزه**** با تو ...
دوست داشتم این سفر هیچ وقت به پایان نرسد و این ماشین ما را به جاده ابدیت پیوند دهد. حاضرم سوگند بخورم در ان لحظه اگر مرگ به سراغم می امد به راحتی و بدون کوچکترین مقاومتی ان را پذیرا بودم چون زندگی را با او میخواستم و حالا او را داشتم . ولی سرنوشت ما به دست خودمان نبود تا بخواهیم به میل خودمان ان را تعیین کنیم و تقدیر را دیگری رقم میزد و از اراده و معیشت خدا گریزی نبود.
وقتی در خانه خودمان تنها شدیم علی با تمام احساسش گفت:سپیده امیدوارم بتوانم هر چه اندک خوشبختت کنم. سپیده ... دوستت دارم.
نخستین شب زندگی ما در خانه نقلی امان که علی ان را نزدیک منزل مادر اجاره کرده بود اغاز کردیم. برای پاک کردن ارایش صورتم به حمام رفتم. وقتی برگشتم علی را دیدم که سجاده نمازش را پهن کرده و در حال خواندن نماز است. برای اینکه خلوتش را بر هم نزنم چادر و سجاده خود را که مادر با گلهای صورتی کوچکی ان را تزیین کرده بود برداشتم و به اتاق پذیرایی رفتم. شنیده بودم نماز شب عروسی یکی از نمازهایی است که در ان هر دعایی براورده میشود اول برای خوشبختی تمام جوانان دعا کردم و بعد برای شفای همه مریض ها از جمله همسر عزیزم دست به دعا برداشتم. همراه با نماز و دعا مدتی گریستم. احساس کردم کمی سبک شده ام جانماز را جمع کردم و به اتاق خواب رفتم. علی هنوز در حال خواندن نماز بود. فکر میکردم نماز مخصوصی میخواند. اهسته لباسم را عوض کردم و در رختخواب دراز کشیدم و همراه با زمزمه مناجات او برای سلامتی اش دعا کردم. کم کم با صدای او به خواب رفتم.
صبح روز بعد با نوازش دستی روی موهایم هوشیار شدم و تکان خوردم و صدای ارام و گرم او را شنیدم که میگفت:تنبل خانم، نمیخواهی بلند شوی؟
با لبخند اهسته چشمانم را باز کردم و با گفتن سلام او را دیدم که لبه تخت نشسته است. بلوزی طرح دار به همراه شلواری مشکی پوشیده بود و لبخند جذابی به لب داشت. خواب الود گفتم:همیشه انقدر زود از خواب بلند میشی؟ کی بیدار شدی؟
با لبخند سرش را تکان داد و گفت:من اصلاً نخوابیدم ولی فکر کنم تو کسری خواب چند سال را که به مدرسه میرفتی در اوردی.
با بی حالی گفتم:مگر ساعت چند است؟
دستش را جلو اورد و ساعت مچی اش را نشانم داد و من با دیدن ساعت ده ونیم صبح لبم را به دندان گرفتم و گفتم:وای چقدر خوابیده ام.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه qtevmu چیست?