امانت عشق 14 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 14


خواستم از جا بلند شوم که متوجه شدم لباس خواب به تن دارم. لحاف را با خود بلند کردم و از او خواستم تا از اتاق خارج شود تا من لباسم را عوض کنم.با خنده بلند شد و از اتاق بیرون رفت. من هم به سرعت لباسم را عوض کردم و در این فکر بودم که کتری و وسایل صبحانه را مادر و خاله ها کجا چیده اند. میترسیدم  تا انها را پیدا کنم ظهر شود چون موقع چیدن جهیزیه ام خودم نبودم و با علی به گردش رفته بودیم. وقتی به اشپزخانه رفتم و از دیدن میز صبحانه که چیده شده بود با عذرخواهی به او نگاه کردم و گفتم:مرا ببخش البته این وظیفه من بود.
-مهم نیست عزیزم فرقی نمیکند.
-امروز که هیچ ولی از فردا خودم برایت صبحانه درست میکنم.
علی با قیافه متفکری گفت:ولی فکر میکنم فردا صبح صبحانه در هتل باشیم.
فوری یادم افتاد که بعدازظهر برای رفتن به مشهد پرواز داریم. انگشتم را به دندان گرفتم و گفتم:خوب چهار روز دیگر خودم برایت صبحانه درست میکنم.
خندید و گفت:ببینیم و تعریف کنیم.
وقتی سر میز صبحانه مینشستم از دیدن سینی ای که در ان چند شاخه گل سرخ و مریم و چند تخم مرغ تزیین شده و کاسه ای حلوا و عسل و کره و سایر مخلفات صبحانه بود با تعجب به علی گفتم:مهمان داشتیم؟
ابروهایش را بالا برد و گفت:بله صبح زود مامان توسط سارا اولین صبحانه مشترکمان را فرستاد. هر چند که مستحق خوردن هیچ کدام از اینها نیستی.
با خجالت لبخند زدم و چیزی نگفتم.
بعدازظهر همان روز با هواپیما به مقصد مشهد حرکت کردیم. چون علی تحت نظر پزشک بود نمیتوانستیم برای مدت طولانی به ماه عسل برویم. فقط برای یک سفر سه روزه به مشهد رفتیم که بلیت هواپیما و هزینه اقامتمان در هتل را سارا و محسن به عنوان کادوی عروسی به ما داده بودند.
وقتی در فرودگاه مشهد از هواپیما خارج شدیم سرم را رو به اسمان بلند کردم و از ان حضرت شفای علی را خواهان شدم. در این سه روز صبح تا عصر در حرم بودیم . در انجا صفای ملکوتی را دیدم که در هیچ جا ان صفا و معنویت را ندیده بودم. روحم صیقل میخورد و تمام عقده هایی که این چند وقت در خود جمع کرده بودم با ریختن اشک از دلم خالی کردم. و همراه با اشکهایی که میریختم احساس سبکی میکردم. روز اخر در زیر ایوان طلای حضرت رضا از خدا خواستم یا علی را شفا بدهد یا مرا هم به او ملحق کند و اگر دست تقدیر خداوند جور دیگری برایم رقم خورده به من شهامت و صبر عطا کند.
وقتی از مشهد برگشتیم علی پس از چند روز استراحت به سرکار برگشت. روزهایی که او به شرکت میرفت دوریش خیلی سخت بود. با رفتنش دلتنگ میشدم و گریه میکردم.

هر چند در تمام مدتی که او سرکار بود و من و او با هم تماس میگرفتیم. یعنی یا من تلفن شرکت را اشغال میکردم و یا او به بهانه ای به من زنگ میزدو بعضی اوقات انقدر تلفن هایمان بی معنی میشد که خودمان هم به خنده می افتادیم. مثلاً روزی پس از اینکه مفصل با هم صحبت کرده بودیم هنوز دقیقه ای از گذاشتن گوشی نگذشته بود که باز او زنگ زد و گفت:راستی مواظب خودت باش و دوباره خداحافظی کرد. خیلی دوست داشتم وقتی به شرکت میرفت با او میرفتم ولی از نظر او درست نبود جلوی چشم کارمندان شرکت مثل دو مرغ عشق به هم بچسبیم. من به ناچار در منزل منتظر او میشدم. زمان خیلی زود میگذشت. خیلی دوست داشتم زمان را متوقف کنم ولی روزها و شبها گویی با هم مسابقه گذاشته بودند و هر کدام به سرعت میخواستند به پایان برسند. در یک چشم به هم زدن دو هفته گذشت دو هفته ای که من عروس خانه شده بودم. برخلاف تازه عروسهای دیگر حوصله پاگشا شدن نداشتم چون دوست داشتم لحظه ای از با او بودن را از دست ندهم و حتی یک لحظه هم کس دیگری جز خودم با او حرف نزند. ولی به ناچار برای اینکه کسی را ناراحت نکنم قبول میکردم و به مهمانی میرفتم. خوبی مهمانیهای اقوام مادر این بود که برای پاگشا همه فامیل دعوت میشدند و هر وقت به منزل خاله ها و یا دایی حمید میرفتم میتوانستم همه را ببینم. چند نفر هم به جمع ما اضافه شده بودند. یکی شوهر مهناز رضا و یکی هم نامزد دایی سعید زهرا و دیگری هم میلاد که حالا سربازی اش تمام شده بود و موهایش را بلند کرده بود. میلاد کمتر سر به سرم میگذاشت و ملاحظه علی را میکرد ولی من تغییری نکرده بودم در رفتارم با او و میدانستم علی از کارم ناراحت نمیشود چون همیشه از جر و بحث ما لذت میبرد.
روزی که برای مهمانی به منزل دایی جمید میرفتیم متوجه شدم سیاوش قصد بازگشت را دارد تا برای نیمسال دوم که از پاییز شروع میشد انجا باشد. او سفرش را به پایان همان ماه موکول کرده بود و همانجا فهمیدم مهناز ماه های اول بارداری اش را میگذراند و از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدم.
کم کم وارد هفته سوم ازدواجمان شدیم و خوشبختانه مهمانی ها کمتر شده بود. یک روز در منزل مادر مشغول تهیه غذایی بودم که دستور ان را مادر داده بودو قرار بود علی از شرکت به منزل مادر بیاید. از صبح دلم بدجوری به شور افتاده بود. در طول روز چند بار به علی تلفن کردم و به بهانه ای با او صحبت کرده بودم. دلیل دلشوره من سرگیجه روز گذشته علی هنگام استحمام بود و البته پس از خوردن داروهای تقویتی که دکتر تجویز کرده بود رفع شده بود.

هنوز دو روز نشده بود که دکتر او را معاینه کرده بود و به قول علی اوضاع رو به راه بود. با وجود اصرار من بدبختانه اجازه نمیداد تا همراهش به بیمارستان بروم. من نمیخواستم در این مورد او احساس ضعف کند. در این مدت دکتر میر عماد چند بار برای بررسی وضعیت علی به بیمارستانی مراجعه کرده بود که در انجا علی تحت درمان بود. علی خودش این موضوع را به من گفته بود. حتی چند بار هم او را معاینه کرده بود و با مشورت با پزشک معالج علی داروهایی هم برای او تجویز کرده بود.
هنوز نیم ساعتی از تلفن پنجم من به شرکت نگذشته بود که زنگ تلفن به صدا در امد. مادر گوشی را برداشت و پس از صحبت کوتاهی مرا خواست. دلشوره بدی به سراغم امد و تا مادر تلفن را به دستم داد هزار بار مردم و زنده شدم. مادر به من گفت:اقایی با تو کار دارد. و گوشی را به دستم داد.
پاهایم بی حس شده بود. با دستی لرزان گوشی را گرفتم. ریاحی پشت خط بود با شنیدن صدای من احساس کردم کمی هول شد چون بدون اینکه سلام کند گفت:خانم رفیعی زنگ زدم خدمتتان عرض کنم که ... اقای رفیعی... برای کاری بیرون رفتند. ایشان...
سریع متوجه شدم با وجود حرف زدن ارامش موضوع مهمتری در میان است ولی برای اینکه مادر را نگران نکنم به ارامی گفتم:ارام باشید... بگویید کجا؟
و او منتظر نشد و گفت:بیمارستان...
فهمیدم برای علی اتفاقی افتاده است. بدون کلامی گوشی را گذاشتم. مادر به خاطر مکالمه مشکوک من گفت:سپیده کی بود؟
من انقدر در فکر بودم که متوجه حرفش نشدم.
بار دیگر گفت:سپیده نگرانم کردی چه کسی پشت خط بود؟
تازه متوجه مادر شدم که با نگرانی به من خیره شده بود. لبخندی به زور از لبانم خارج شد و گفتم:اقای ریاحی معاون علی بود.
مادر با وحشت گفت:خوب.
-نگران نباشید علی برای پیدا کردن مدارکی به منزل رفته و به او اطلاع داده من نگران نشوم.
-چرا خودش تلفن نکرده؟
-لابد عجله داشته.
مانتویم را برداشتم مادر گفت:حالا تو کجا میری؟
-علی کلیدش را نبرده میروم خانه.
-پس زود برگرد.
روسری و مانتویم را برداشتم و با خونسردی به طرف در رفتم و گفتم:شما نگران نباشید سعی میکنم زود برگردم.
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم. بنابراین در حالی که از درون میلرزیدم اهسته تا سر کوچه رفتم و پس از گذشتم از پیچ خیابان شروع کردم به دویدن. دلم از درون میلرزید. دکمه های مانتوام را در حال دو بستم. هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که با صدای بوق برگشتم.

ماشین پدر را دیدم که ایستاده. قدمهایم را اهسته کردم ولی فایده ای نداشت چون پدر مرا در ان حال دیده بود. به طرفش رفتم و به او سلام کردم.


پاسخم را داد و با ناراحتی گفت:اتفاقی افتاده؟ میخواستم بگویم نه ولی بغضم ترکید و اشکهایم بی اختیار جاری شد. پدر با نگرانی گفت:چیزی شده ... مادر...
سرم را تکان دادم و گفتم:نه مادر حالش خوب است فقط علی ..
پدر با نگرانی گفت:بیا سوار شو تعریف کن ببینم چی شده.
سوار شدم و با عجله گفتم:پدر علی حالش بهم خورد و الان در بیمارستان است شما بروید منزل چون میترسم مامان نگران شود من خودم میروم.
پدر با سرعت دور زد و گفت:بگو کدام بیمارستان.
خواستم باز اصرار کنم تا به منزل برود ولی پدر با تحکم گفت:کدام بیمارستان؟
به ناچار نام بیمارستان را گفتم و پدر پایش را روی پدال گاز فشرد.خوشبختانه خیابانها شلوغ نبود. در طی راه پدر پرسید:مگر علی سابقه بیماری دارد؟
دیگر نتوانستم رازم را از او مخفی کنم. بریده بریده ماجرای خودم را از اول برای پدر تعریف کردم. دست اخر گفتم:من با اصرار از علی خواستم تا با من ازدواج کند. پدر من او را دوست دارم و به امید عشق او بود که پس از ماجرای بهروز توانستم مقاومت کنم. به نظر شما کار بدی کردم که با او ازدواج کردم؟
پدر در حالی که سعی می کرد اشکهایش را از من مخفی کند گفت:دخترم، گلم ، نازم، عزیز دل بابا تو اشتباه نکردی. از خدا میخواهم علی را شفا بدهد تا بتوانی سالها با عشق زندگی کنی.
دستم را روی دست پدر گذاشتم و گفتم:از اینکه مرا درک کردید متشکرم.
پدر با بغضی خفه گفت:دخترم تو عاشقی را از من و مادرت به ارث بردی و من خوشحالم که دخترم قدر محبت را میداند.
حالا خیالم راحت شده بود که دست کم کسی را برای همدلی دارم.با نگرانی گفتم:پدر به نظر شما علی خوب میشود؟
پدر اهی کشید و گفت:در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم ************************لطف انچه تو بنمایی حکم انچه تو فرمایی
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. خدایا یعنی قسمت من این است که پس از سالها عاشقی تا خواستم از بوستان عشق گلی بچینم با زلزله ای بوستانم به بیابان تبدیل شود. خدایا کمکم کن نگذار شمع وجود علی خوبم خاموش شود. وقتی به بیمارستان رسیدیم فهمیدم او را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کرده اند. پرستار بخش از ورود من به ان بخش جلوگیری کرد التماس و خواهش من هم در او اثر نداشت. برای ورود به بخش می بایست از رییس بیمارستان مجوز کسب کنیم. پدر به دنبال کسب اجازه رفت و من حیران وسط راهرو قدم میزدم ناگهان به یاد سیاوش افتادم . او پزشک بود و میتوانست اجاه ورود ما را به بخش بگیرد. سریع به منزل دایی حمید زنگ زدم . زندایی گوشی را برداشت با ناراحتی پرسیدم:دایی منزل است؟
-نه اتفاقی افتاده؟

بدون اینکه توضیحی بدهم گفتم:زن دایی تو را به خدا دایی حمید و یا سیاوش را هر چه زودتر پیدا کنید.
زن دایی با نگرانی پرسید:سپیده جان اتفاقی افتاده؟مادر حالشان خوب است؟
-بله مادر سلامت است فقط علی...
و دیگر نتوانستم ادامه دهم و به هق هق افتادم. زن دایی فقط پرسید:کدام بیمارستان؟ در حال گریه نام بیمارستان را گفتم و گوشی را گذاشتم. هنوز از پدر خبری نبود. از شدت ناراحتی دیگر نفهمیدم چه شد.
وقتی به هوش امدم ، روی تخت بیمارستان بودم. فراموش کرده بودم کجا هستم ولی کم کم متوجه اطرافم شدم. پدر با نگرانی دستم را گرفته بود. با دیدن من که به هوش امده بودم گفت:سپیده بابایی حالت خوب است؟
به خود فشار اوردم تا علت بستری شدنم را بفهمم. ناگهان با به یاد اوردن موضوع از جا پریدم و گفتم:پدر علی...
زندایی سودابه طرف دیگر تختم ایستاده بود ولی تا ان لحظه متوجه او نشده بودم. با ارامش بازویم را گرفت و گفت:سپیده جان تکان نخور،حال علی خوب است. الان سیاوش بالا سر اوست.
با گریه به طرف زن دایی برگشتم و گفتم:زن دایی خواهش میکنم به سیاوش بگویید کاری کند تا من علی را ببینم.
به طرف پدر برگشتم و گفتم:پدر خواهش میکنم. پدر با صدای غمگین و ارامی گفت:صبر داشته باش. باید دکتر علی اجازه دهد.
پرستاری به اتاق امد  دید که من به هوش امده ام با لبخند گفت:خوب بیمار نازنین ما هم به هوش امد. چی شد یکدفعه ولو شدی؟
حوصله شوخی نداشتم و با اخم سرم را برگرداندم. او بدون گفتن کلمه ای لیوانی اب به طرفم دراز کرد. از خوردن امتناع کردم و دلم میخواست با دست به لیوان اب بکوبم. خشمم را مهار کردم و گفتم:حالم خوب است و احتیاجی به قرص ندارم.
ولی پرستار با سماجت گفت:این تجویز پزشک است باید ان را بخوری تا اجازه بدهند همسرت را ببینی.
با اکراه قرص را گرفتم وخوردم. سپس رو به پدر کردم و گفتم:از مادر چه خبر دارید؟
-به منزل زنگ زدم و گفتم تو را به منزلت رساندم و چون جایی کار دارم کمی دیرتر می آیم ولی باید حقیقت را به او بگویم.
با التماس گفتم:نه مادر طاقت ندارد نباید به او چیزی بگویید.
و پدر در حالی که سرش را زیر انداخته بود گفت:اخرش چی؟ عاقبت میفهمد. و من سکوت کردم. زن دایی ساکت و ارام روی صندلی نشسته بود ولی میدانستم در قلبش چه میگذرد.
-پدر اجازه دادند علی را ببینید؟
-با رییس بیمارستان صحبت کردم و او گفت ورود به بخش مراقبتهای ویژه برای همه ممنوع است به جز کادر پزشکی. ولی اگر تغییری در حال بیمار ایجاد شود به ما اطلاع میدهند.
-دکتر خودش در بیمارستان است؟
پدر سرش را تکان داد و گفت:متاسفانه دکتر علی برای مرخصی رفته

به او اطلاع داده اند که خودش را برساند من هم نمیدانم او در چه وضعیتی است و منتظر هستم سیاوش خبر بیاورد.
رو به زندایی کردم و گفتم:سیاوش را چطور پیدا کردید؟
پس از تلفن تو به محل کار اقا حمید زنگ زدم ولی او نبود. پنج دقیقه بعد سیاوش به منزل امد و به محض رسیدن  و مطلع شدن از موضوع به سرعت خود را به بیمارستان رساند.من هم بعد از او امدم.
نگاه تشکر امیزی کردم و گفتم:شما را حسابی به زحمت انداختم.
زن دایی خیلی متین گفت:حرفش را هم نزن . تو و علی خیلی برای ما عزیز هستید.
با اوردن نام علی دوباره بیتاب شدم و میخواستم بلند شوم که احساس کردم سرم گیج میرود و فهمیدم قرصی که پرستار به خوردم داده قرص ارام بخش بوده. به شدت گیج شده بودم و احساس خواب الودگی میکردم . از حرص گفتم:اگر دستم به پرستار برسد میدانم چه کارش کنم. کم کم احساس سبکی و بیوزنی میکردم و ارام ارام به خواب رفتم.

وقتی چشمانم را باز کردم هنوز احساس خواب الودگی و منگی می کردم. ولی کم کم هوشیاری ام را به دست اوردم. میخواستم بلند شوم ولی احساس کردم دست و پایم را بسته اند. حسی در بدنم نبود. با زحمت سرم را چرخاندم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. هوا رو به تاریکی می رفت. به دور و اطراف نگاه کردم ، پدر را دیدم که سرش را میان دستانش گرفته و به فکر فرو رفته بود. وقتی پدر متوجه شد بیدار شده ام گفت:سپیده جان حالت چطور است؟
-خوبم ولی من چرا اینجا هستم؟ پدر چرا نمی گذارند علی را ببینم؟
پدر دستم را گرفت و گفت:دخترم شجاع باش تو نباید به خودت فشار بیاوری.
-مادر کجاست؟
-حال مادر خوب است. الان خاله پروین پیش اوست.
-مادر میداند علی ..
پدر سرش را تکان داد و گفت:او فکر می کند علی تصادف کرده و چون حالش خوب نیست اصل ماجرا را به او نگفتم. ولی فردا صبح همه چیز را می فهمد.
-یعنی همه میفهمند علی در بیمارستان است؟
پدر ارام گفت:بله.
از شنیدن این خبر گریه ام گرفت . تا ان لحظه امیدوارم بودم بدون اینکه کسی بفهمد علی بیمار است حال او خوب شود و ما این راز را به هیچ کس نمی گوییم. ولی حالا همه فهمیده اند علی در بیمارستان است. از جایم بلند شدم و از تخت پایین امدم. پدر گفت:کجا می روی؟
-میخواهم بروم شاید بتوانم او را ببینم. هنوز کفشهایم را پیدا نکرده بودم که سیاوش داخل اتاق شد. روپوش سفیدی پوشیده بود و با دیدن من با لبخند گفت:میبینم که بیدار شده ای.
از دیدن سیاوش خوشحال شدم و گفتم:سیاوش خواهش میکنم بگو بگذارند علی را ببینم.
سیاوش سرش را تکان داد و گفت:دیدن او الان امکان ندارد باید تا صبح صبر کنی.
-چرا؟

الان تحت نظر می باشد و کوچکترین غفلتی به ضررش تمام می شود.پس بهتر است صبر کنی . میخواهی بگویم امپول ارام بخشی به تو تزریق کنند تا بتوانی راحت بخوابی؟
با عصبانیت گفتم:اگر کسی قرص یا امپول به من بدهد با همین دستانم خفه اش میکنم.
نگاهی به من کرد و رو به پدر کرد و گفت:قرار بود پرونده علی را از بیمارستانی که در ان سابقه معالجه داشته به دستم برسانند. خبر رسیده که ان را اورده اند و من باید بروم پرونده او را مطالعه کنم، شما میتوانید به منزل بروید من مراقب هستم.
متوجه شدم هنوز سیاوش نمیداند بیماری علی چیست. بریده بریده گفتم:سیاوش میشود من هم همراه تو بیایم؟ سرش را تکان داد و گفت:نه.
پس خواهش می کنم اجازه بگیر تا پشت در اتاقش بروم.
و او سرش را به علامت منفی تکان داد و رفت. با رفتن او روی تخت نشستم. طفلی پدر نمی دانست انجا مراقب من باشد یا نزد مادر برود. من هم به هیچ قیمتی حاضر به ترک بیمارستان نبودم. رو به پدر کردم و گفتم:من حالم خوب است در حال حاضر مادر به شما احتیاج دارد شما بروید منزل.
با اصرار من و با اطمینان از سلامتی ام پدر به منزل رفت. پس از رفتن او به مادر فکر کردم و اینکه او چه میکند. برای سلامتی مادر دعا کردم. سپس پشت پنجره بیمارستان رفتم و از انجا به اسمان خیره شدم. ثانیه ها را می شماردم. به نظرم رسید ان شب یکی از بدترین شبهای زندگی من است. نمیدانم تا چه مدت در ان حال بودم که با شنیدن صدایی به طرف در برگشتم. سیاوش را دیدم که در استانه در اتاق ایستاده بود. به طرف او رفتم و منتظر شدم تا حرفی بزند. با دیدن چهره درهم و گرفته اش فهمیدم علت بستری شدن علی را فهمیده است. با صدای گرفته ای پرسید:سپیده تو ... تو میدانستی؟
-چه چیزی را؟
او که سرش را پایین انداخته بود گفت:علت بستری شدن علی چیست؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او با تعجب گفت:یعنی تو میدانستی علی ... و نتوانست ادامه دهد. برای اینکه راحتش کنم گفتم:سیاوش من از همه چیز باخبر بودم حتی میدانستم علی برای معالجه به المان مراجعت کرده بود. این را هم میدانم که بیماری او نادر و خطرناک است.
سیاوش در حالی که گره ای در ابروانش ایجاد شده بود به دقت به من نگاه کرد. سپس بدون اینکه کلامی بگوید از در خارج شد. میدانستم رفتن به دنبال او بی نتیجه است و تا صبح نشود اجازه ملاقات ندارم.
انقدر تحمل کردم و ثانیه ها را شمردم تا صبح شد.با دیدن سپیده ی صبح که ارام ارام سیاهی شب را میشکافت به طرف بخش مراقبتهای ویژه رفتم و پشت در بخش به انتظار ایستادم. خوشبختانه کسی مزاحم ایستادن من در انجا نشد.

وقتی از ایستادن خسته شدم به طرف نیمکتی  که کمی دورتر بود رفتم و روی ان نشستم. سرم را بین دستانم گرفتم و ارنجهایم را روی زانوانم گذاشتم و خم شدم خیلی افسرده بودم. نمیدانم چه مدت در ان حال بودم با دیدن سایه ای سرم را بلند کردم. سیاوش بود. سیا تورو به خدا بگذار من یک لحظه او را ببینم. فقط یک لحظه.
کمی فکر کرد و گفت:به شرطی که قول بدهی خیلی ارام باشی و دیگر اینکه فقط از پشت شیشه میتوانی او را ببینی.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم:قول میدهم.
سیاوش و من به طرف بخش رفتیم. او کمی جلوتر از من حرکت میکرد. در را باز کرد و داخل شد و من نیز به دنبالش رفتم. پس از طی راهرویی طویل پشت اتاقی ایستاد که در ان بسته بود. با پاهایی لرزان جلو رفتم. جلوتر در شیشه ای قرار داشت که از پشت ان علی را دیدم که روی تخت دراز کشیده بود و دستگاه های جورواجوری دور و اطرافش بود و سیم های زیادی بالای سرش روی دیوار نصب بود و ماسک اکسیژنی هم روی صورتش بود. پس اینقدر حال او وخیم بود؟.. با دیدن این صحنه بدنم شروع کرد به لرزیدن. نفسم بالا نمی امد، سیاوش با دیدن حال من اهسته گفت:مثل اینکه قول دادی ارام باشی. و میخواست دستش را جلو بیاورد و من را از انجا دور کند. با دست اشاره کردم و گفتم:قول میدهم گریه نکنم. بگذار کمی دیگر بمانم.
سیاوش اهی کشید و به طرف دستگاه های زیادی که در قسمت کنترل بخش بود رفت و با مردی که پشت دستگاه ها بود مشغول گفتگو شد. باز به سمت علی نگاه کردم. از دستگاه ها چیزی سر در نمی اوردم . علایم قلب به نظرم خیلی کج و معوج بود ولی علایم مغزی او منظم و یکدست بود. به او نگریستم. به نظرم رسید رنگش سپیدتر از معمول شده. کیسه خونی اماده نصب بالای سرش روی پایه بود. به دستهایش نگاه کردم که چند سیم و سوزن سرم به ان وصل شده بود. دستان خوش ترکیبش با حالتی نیمه بسته کنار بدنش قرار داشت. خیلی دلم میخواست دستان او را در میان دستهایم بگیرم و انها را ببوسم. این احساس انقدر در من قوی شد که ناخوداگاه دستم را دراز کردم ولی زمانی که دستم با شیشه اتاق برخورد کرد متوجه شدم فاصله ام با او زیاد است. علی هیچ حرکتی نمی کرد و خیلی ارام بود. مثل این بود که به خواب ارامی فرو رفته است. سیاوش بار دیگر نزدیک من امد و گفت:سپیده کافی ست بیا برویم بیرون.
با التماس نگاهش کردم تا اجازه بدهد بمانم ولی او گفت:مقررات بیشتر از این اجازه نمیدهد. من هم به طور افتخاری در این بخش مشغولم و جزو کادر رسمی نیستم، بنابراین تا حالا هم از مقررات تخلف کرده ایم بگذار ترتیب انتقالم را بدهم

بگذار ترتیب انتقالم را بدهم، بعد برایت اجازه مخصوص می گیرم . حالا بیا برویم.
با اینکه نمی توانستم دل از انجا بکنم ولی برای اینکه باز هم بتوانم به ملاقات او بیایم با ناراحتی و برای اخرین بار برگشتم و به همسرم نگاه کردم.
وقتی از بخش بیرون رفتیم سیاوش گفت:بیا برویم رستوارن بیمارستان صبحانه بخوریم.
-چیزی میل ندارم.
-میتوانی نیایی ولی بعد مجبور میشوم برای به خطر نیافتادن سلامتی ات سرم تجویز کنم.
با اعصابی متشنج مثل خوابگردی به دنبالش راه افتادم. در رستوران اغلب پزشکان و کشیک های شب مشغول صرف صبحانه بودند. سیاوش برای چند نفر از انان سر تکان داد. سپس به بوفه رفت و با گرفتن دو سینی صبحانه به طرف من امد که مبهوت انجا ایستاده بودم. مرا به طرف میزی هدایت کرد. با اینکه اشتها نداشتم ولی مقداری نان و کره خوردم و برای اینکه بتوانم نان را که در دهانم مانده بود فرو دهم فنجان چای را بدون قند سر کشیدم. سیاوش هم با خوردن صبحانه مختصری بلند شد و به اتفاق هم دوباره به بخش رفتیم. او رفت تا به علی سر بزند و من منتظر ماندم تا برایم از انجا خبری بیاورد. پشت در شیشه ای بخش ایستاده بودم برای گذراندن وقت کفپوش های زمین را میشمردم که پدر و مادر و خاله سیمین هراسان وارد راهرو شدند. با دیدن مادر و خاله سیمین بغضم را فرو خوردم و برای اینکه ان دو را نگران نکنم با لبخند جلو رفتم.مادر رنگ به چهره نداشت و من به راستی نگران حالش بودم. خاله سیمین هم دست کمی از مادر نداشت طفلی از شب پیش تا ان موقع دو بار به بیمارستان سر زده بود ولی هر بار اجازه نداده بودند بالا بیایید و او را به منزل برگردانده بودند. خاله با صدای لرزانی پرسید:سپیده علی من کجاست؟
صورتش را بوسیدم و گفتم:حالش خوب است.
طفلی ها حتی خبر نداشتند علی در بخش مراقبتهای ویژه است . زیرا خاله سیمین در حالی که روی صندلی مینشست گفت:ماشین علی که سالم است اخر با چی تصادف کرده؟
با تعجب به پدر نگاه کردم. چهره اش در همین مدت کوتاه به قدری شکسته بود که قلبم به درد امد. فهمیدم نتوانسته موضوع بیماری علی را به دیگران بگوید. پدر را دیدم که مادر را به طرف صندلی هدایت می کرد. .ولی او ترجیح میداد جلوی در بایستد. شاید فکر میکرد با ایستادن جلوی در وضع فرق میکند. با دیدن سیاوش که از بخش بیرون می امد مادر و خاله به طرفش دویدند. سیاوش بر رفتارش خیلی مسلط بود و سعی میکرد انها را دلداری بدهد و برای راحتی خیال انان گفت:حال علی خوب است و تا چند ساعت دیگر میتوانند او را ببینند.
سپس به طرف پدر رفت و با او دست داد

پدر و سیاوش قدم زنان دور شدند و سیاوش شروع به توضیح دادن درباره وضعیت علی کرد. از چهره پدر فهمیدم موضوعی را برای او تشریح می کند که من به طور مختصر برای او شرح داده بودم. وقتی پدر به طرف ما برگشت رنگش به وضوح پریده بود، ولی خوشبختانه مادر و خاله متوجه نشدند.
با امدن اقای رفیعی بخش کمی شلوغ به نظر می رسید. نگهبانی به طرف ما امد وخواهش کرد انجا نایستیم و ما را به محوطه انتظار هدایت کرد. وقتی از بیمارستان خارج شدیم. از دیدن ان همه ادم تعجب کردم.محسن و سارا، مهناز و رضا و حتی میلاد و دایی سعید و سودابه و دایی حمید و حتی عمه بزرگ علی، انجا جمع بودند. سارا گریه می کرد و محسن ومهناز او را دلداری میدادند.سیاوش پس از ما به محوطه امد و با همه احوالپرسی کرد. همه دور سیاوش جمع شده بودند تا از اوضاع علی باخبر شوند و بدبختی همه فکر میکردند علی تصادف کرده است. فقط در این بین احساس میکردم محسن موضوع را میداند چون به فکر فرو رفته بود و به حرفهای سیاوش گوش نمیداد. به گوشه ای رفتم و از دور به جمعیت نگاه کردم. سیاوش درباره وضعیت علی توضیح میداد البته میدانستم حقیقت را نمیتواند به راحتی بیان کند فقط از اوضاع کنونی او حرف میزد. وقتی فهمیدند علی تصادف نکرده ارامتر شدند. به پدر نگاه کردم او نیز به من نگاه کرد. در دل گفتم:بیچاره ها خبر ندارند وضعیت علی چقدر وخیم است.
مهناز جلو امد و مرا دلداری داد. با لبخند پذیرفتم که باید صبور باشم ولی دلم از ناراحتی اشوب بود. سیاوش میخواست به بیمارستان برگردد . جلو رفتم و از او خواستم که بگذارد من هم با او بروم.سرش را تکان داد و گفت:کمی صبر کن تا من اجازه بگیرم. و رفت.
مادر جلو امد و دست مرا گرفت و به طرف صندلی برد و گفت:از دیشب تا به حال زیر چشمانت گود افتاده. باید کمی استراحت کنی. سیاوش میگفت در حال حاضر حال علی خیلی وخیم نیست.
سرم را تکان دادم و گفتم:بله میدانم.

حدود یک ساعت بعد سیاوش به دنبال اقای رفیعی و پدر امد، من نیز دویدم و دست پدر را گرفتم و با نگاهم از او خواستم بگذارد با انان بروم. پدر به سیاوش نگاه کرد. او به من نگاه کرد و گفت:میتوانی بیایی ولی باید ارام باشی.
سرم را تکان دادم . وقتی از در پذیرش رد شدیم سیاوش به ارامی به اقای رفیعی گفت:دکتر علی امده و میخواهد شما را ببیند.
ما با قدمهای لرزان به اتاق دکتر علی رفتیم. دکتر او مردی سپید موی که تجربه زیادی در طبابت داشت و متخصص اسیب شناسی بود. وقتی وارد اتاقش شدیم او پرونده علی را بررسی میکرد. با دیدن ما از جا بلند شد و با پدر و اقای رفیعی دست داد


سپس نسبت مرا پرسید که سیاوش گفت:ایشان همسر اقای رفیعی هستند.
پزشک نگاه متعجبی به من و بعد به سیاوش انداخت. سیاوش سرش را تکان داد و گفت:ایشان در جریان هستند.
دکتر پدر و اقای رفیعی را دعوت به نشستن کرد و در حالی که به آرامی صحبت میکرد وضعیت علی را به طور علمی تشریح کرد. اقای رفیعی هم مانند من و پدر متوجه اصطلاحات پزشکی که دکتر استفاده میکرد نمیشد. با نگاهی گنگ به پزشک مینگریست. دکتر پس از اتمام صحبتهایش گفت:ایشان از خیلی وقت پیش نزد من تحت نظر بودند ولی اصرار من در مورد بستری شدنشان در بیمارستان نتیجه ای نداشت .چون ایشان رضایت نمیدانند. من هر کاری از دستم بر می اید برای ایشان انجام میدهم. امیدوارم تلاش ما نتیجه بخش باشد.
اقای رفیعی بهت زده گفت:دکتر میشود ساده تر بگویید بیماری پسرم چیست؟
دکتر مکثی کرد و به ارامی گفت:ایشان دچار بیماری خونی نادری شده که علت ان هنوز مشخص نیست و ما امیدواریم از درمان شیمیایی پاسخ مثبت بگیریم البته اگر شما رضایت بدهید.
پدر علی یک باره بلند شد و دوباره نشست و با هراس پرسید:دکتر یعنی شیمی درمانی؟
دکتر به علامت تایید سرش را تکان داد. اقای رفیعی وحشت زده پرسید:یعنی... علی سرطان خون دارد.
دکتر با تاثر گفت:البته اسم ان را نمیشود سرطان گذاشت چون تمام علائم سرطان را ندارد ولی از جهاتی شبیه ان میباشد.
سرم را به زیر انداختم تا شاهد زجر کشیدن پدر علی نباشم که ناگهان با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردن و در حالی که تاثر به شدت در صدایش اشکار بود گفت:خدا من چرا او ... چرا علی من ،اه من زنده باشم و شاهد مرگ تنها پسرم باشم...
میدانستم اگر انجا بمانم بی تابی میکنم پس به سرعت بلند شدم و از اتاق خارج شدم . سرم را روی نرده های پله بیمارستان گذاشتم. خیلی دلم میخواست گریه کنم ولی احساس میکردم کوهی از غصه جلوی اشکهایم را گرفته . چیزی در دلم سنگین شده بود که جلوی نفسم را میگرفت.
پس اوضاع اینقدر وخیم بود که باید او را شیمی درمانی میکردند. به یاد اوردم که چند وقت پیش راحله به من گفته بود ولی باورش برایم سخت بود. شیمی درمانی . دلم میخواست بغضم بترکد اما به خود امیدواری دادم که شاید با شیمی درمانی خوب شود. دلیلی ندارد  همه کسانی که شیمی درمانی میشوند از بین بروند.پس این پدیده علم پزشکی به چه درد میخورد. به طور حتم در بهبود بیمار تاثیر دارد.
متوجه شدم دکتر از اتاقی که پدر و اقای رفیعی در ان بودند بیرون امد. به طرفش رفتم. او با تاثر به من نگاه کرد و با لبخند حضورم را پذیرا شد. اشاره کرد تا در اتاق مجاور با او صحبت کنم.

وقتی وارد اتاق شدیم ارام گفتم:اقای دکتر به من بگویید میتوانم امیدوار باشم که او بهبود بیابد؟
دکتر با ارامشی که نتیجه سالها طبابتش بود گفت:دخترم باید امیدوار باشی. ما وسیله ایم شفا دست کس دیگری است. ما نهایت تلاش خود را میکنیم.
سپس پرسید:شما از بیماری او مطلع بودید؟
-بله من با علم به بیماری اش همسرش شدم. دکتر اول از خدا و بعد عاجزانه از شما تقاضا میکنم او را نجات بدهید.
-میتوانم صریحتر با شما صحبت کنم؟
-بله سعی میکنم تا شرایط را درک کنم.
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:چند ماه پیش پیشنهاد درمان از طریق شیمیایی را به اقای رفیعی دادم ولی او نپذیرفت و دلیلی نپذیرفتن او را نمی دانم. ان وقت مقاومت بدن او خیلی بیشتر از حالا بود. در حال حاضر عفونت در خونش پخش شده و تعویض خون نیز اثری ندارد و تنها راه باقی مانده این است که هر چه سریعتر درمان شیمیایی را اغاز کنیم.
پس از این توضیحات دکتر برای سرکشی بیماران رفت و مرا در دنیای غم و عذاب رها کرد. بغضی به اندازه یک سیب بزرگ راه نفس کشیدن و حرف زدن را در گلویم بسته بود. وقتی بیرون امدم اقای رفیعی را دیدم که محزون و شکسته به دیوار راهرو تکیه داده بود و در فکر بود. پدر و سیاوش مشغول صحبت بودند. بحث بر سر این بود که وضعیت علی را چطور برای خانواده توضیح دهند. اقای رفیعی شکسته و ناتوان در حالی که پدر زیر بازویش را گرفته بود پایین رفت. من همراهشان نرفتم. نمیخواستم شاهد صحنه ای زجر اور باشم. به طرف بخش مراقبتهای ویژه رفتم و پشت در ان ایستادم. فکر میکردم با حضور من در انجا علی ارامش پیدا میکند. دکتر از بخش بیرون امد. با دیدن من اطلاع داد که علی به هوش امده و میتوانم ملاقات کوتاهی با او داشته باشم. تاکید کرد که خیلی ارام باشم چون هیجان برای او به منزله سمی کشنده است. بی اختیار دست دکتر را گرفتم و تشکر کردم. دکتر با لحنی پدرانه گفت:ارام باش دخترم. و من را به طرف اتاق برد. چشمان علی نیمه باز بود. دستگاه های مختلفی به بدنش وصل بود. فقط ماسک اکسیژن را برداشته بودند. ارام دست او را گرفتم و سرم را جلو بردم و بوسه ای بر گونه اش زدم. احساس کردم قرمزی کم رنگی روی گونه هایش دویده است. اهسته زیر گوشش گفتم:عزیزم فکر نکردی با اینجا امدن من را نگران میکنی؟
نمیتوانست صحبت کند فقط خیلی ارام دستش را تکان داد. اشک در چشمانم پر شده بود ولی نمیبایست گریه می کردم همان گونه ارام  ارام نزدیک صورتش از زندگی خوبی که با هم داشتیم صحبت میکردم. از برق چشمان خمارش فهمیدم که از حضور من احساس رضایت میکند.


دکتر با دیدن این صحنه خیلی ارام انجا را ترک کرد و من دست او را که ازاد بود بلند کردم و روی گونه ام گذاشتم و ان را غرق در بوسه کردم. کم کم گرمی اشک را روی گونه هایم حس کردم. علی چشمانش را بسته بود و من با ناراحتی دیدم که از گوشه چشمان زیبایش قطره اشکی لرزید و روی موهایش فرو چکید. با دستم اشکش را پاک کردم و دستم را میان موهایش فرو بردم. موهایش نرم و لطیف بود. از تصور اینکه موهایی به این زیبایی بر اثر شیمی درمانی از بین بروند اشکهایم مثل باران بر گونه هایم روان شد ولی صدایی از من بر نمی امد. میترسیدم با کوچکترین صدایی ارامش محیط را بر هم بزنم. چشمان او بسته بود ولی در دستم فشار ضعیفی از قدرت او را احساس می کردم. سرم را بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. سیاوش را دیدم که با تاثر به من نگاه میکند. چشمان او نیز قرمز بود. ارام جلو امد و مرا از کنار علی بلند کرد. بدون مقاومت بلند شدم. احتیاج به جایی داشتم تا با صدای بلند گریه کنم. مثل انسانی مسخ شده بیرون رفتم. سیاوش نگذاشت انجا بمانم و مرا پیش بقیه برد. دوست نداشتم کسی را ببینم. احتیاج به جایی خلوت داشتم تا خودم را سبک کنم. دوست نداشتم کسی گریه ام را ببیند و به حساب پشیمانی ام بگذارد ولی متاسفانه دیر شده بود. بغضم را فرو خوردم واشکهایم را پاک کردم و با نیشگون محکمی که از پایم گرفتم جهت احساسم را تغییر دادم. وقتی وارد محوطه بیرونی بیمارستان شدم سارا را دیدم که با صدای بلند گریه می کند. اقای رفیعی در قسمت پذیرش بیمارستان مثل ادم بی روحی نشسته بود. مهناز با چشمانی اشکبار سارا را بغل کرده بود. بقیه با حیرت و بغض به فکر فرو رفته بودند. حتی زن دایی سودابه را دیدم که چشمان زیبایش به خون نشسته بود. دایی سعید روی زمین چمباته زده بود و سرش را در میان دستهایش گرفته بود. سیاوش مرا تا پایین بدرقه کرد و خود به بخش برگشت. مهناز با دیدن من سرش را پایین انداخت و من بدون اینکه بخواهم گریه کنم به گوشه ای خزیدم و نشان دادم که میخواهم تنها باشم . خوشبختانه کسی مزاحم نشد و حالم را درک کردند. حالا دیگر همه میدانستند بیماری علی بیماری بی علاجی  است که هر لحظه ممکن است جانش را بگیرد. ناگاه به یاد مادر افتادم به اطراف نگاه کردم ولی او را ندیدم. خاله سیمین  هم نبود. با وحشت از جا پریدم. مهناز متوجه شد. پرسیدم:مادر. مهناز با تردید گفت:حالش خوب است کمی ناراحت بود او را بالا برده اند.

با وحشت به طرف بخش رفتم . نگهبان با دیدن من از ورودم جلوگیری نکرد زیرا دکتر سفارش مرا کرده بود و او اجازه داد بالا بروم.

سرگردان بودم که مادر کجاست. در طبقه دوم پدر را دیدم که روی صندلی نشسته بود، به طرفش دویدم و با نگرانی پرسیدم:مادر کجاست؟
پدر با دیدن من بلند شد و گفت:او خوب است فقط باید کمی استراحت کند. و مرا به اتاق او برد و مادر را دیدم در حالی که سرمی به دستش وصل بود ارام خوابیده. روی تخت دیگر خاله سیمین را دیدم که نشسته بود و به جایی خیره شده بود. به طرف مادر رفتم. وقتی مطمئن شدم خطری تهدیدش نمیکند به طرف خاله سیمین رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم. با بهت برگشت و تا مرا دید زیر گریه زد و اغوشش را برایم باز کرد. ارام در اغوشش قرار گفتم و همراه اوگریه کردم. خاله ضجه میزد و برایم از علی صحبت میکرد. دستان پدر بود که مرا از اغوش او بیرون کشید و بعد سیاوش با تزریق ارام بخش خاله را ارام کرد. همراه پدر بیرون رفتم و او مرا به طرف دستشویی برد و او ایستاد تا من صورتم را بشویم. پس از چند مشت اب به صورتم در اینه نگاه کردم. در عرض این یک شب حلقه کبودی زیر چشمانم نشسته بود و از شدت خستگی چشمانم قرمز شده بودند. از حرص یک مشت اب به اینه پاشیدم و بیرون امدم.
طفلی پدر با وجود خستگی مواظب من بود . میدانستم در طول شب گذشته هیچ کس استراحت نداشته، بخصوص سیاوش که مرتب از این اتاق به ان اتاق میرفت. حالا هم که مراقبت از مادر و خاله به عهده او بود. خدا را شکر کردم که او در ایران بود. سیاوش پس از چند دقیقه از اتاقی که مادر و خاله در ان بستری بودند بیرون امد و پدر را صدا کرد. من جلوی نرده راه پله ایستاده بودم و به پایین نگاه میکردم. پدر پس از چند لحظه برگشت و گفت:سپیده تو و اقای رفیعی باید ورقه رضایت نامه را امضا کنید. با وحشت گفتم:رضایت نامه چه چیزی را؟ پدر ارام گفت:ورقه درمان شیمیایی را .
چند قدم به عقب برداشتم و گفتم:نه،من نمیتوانم پدر رحم کن من نمیتوانم. پدر با تاثر به سیاوش نگاه کرد. سیاوش ارام جلو امد و گفت:سپیده من تو را درک میکنم ولی این اخرین راه است. با خشم به طرف او برگشتم و گفتم:تو میخواهی من حکم قتل او را امضا کنم؟ نه نمیتوانم.
سیاوش سرش را پایین انداخت و به پایین رفت تا با اقای رفیعی صحبت کند. چند لحظه بعد اقای رفیعی را دیدم که شکسته و درمانده به دنبال سیاوش بالا امد و به طرف اتاق دکتر فرهود معالج علی رفت. به طرف او رفتم و دستش را گرفتم و گفتم:شما می خواهید ورقه را امضا کنید؟
دستش را دور شانه ام انداخت و گفت:چاره ای نیست. و به اتفاق به اتاق دکتر وارد شدیم.
دکتر ورقه ای را که از پیش اماده شده بود به دست اقای رفیعی داد

او بدون اینکه ان را بخواند چند لحظه به ان خیره شد و سپس با خودکاری که دکتر به طرفش گرفته بود میخواست ان را امضا کند که با وحشت فریاد زدم:نه... اینکار را نکنید. و او به طرفم برگشت و چند لحظه به من نگاه کرد. پدر ارام زیر گوشم گفت:سپیده شاید راه نجاتی باشد نباید فرصت را از دست داد.
دیگر چاره ای نداشتم . میدانستم وقتی داروی شیمیایی به بدن علی عزیزم وارد شود عوارض بدی به وجود می اورد که از جمله ریختن موهای زیبا و خوشحالتش بود. از تصور چنین صحنه ای دست پدر را گرفتم و گفتم:پدر.... کاری کن من بیمرم . من طاقت ندارم و روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه کردم.
پدر زیر بازویم را گرفت تا مرا از زمین بلند کند. اما من به زمین چسبیده بودم و فریاد میزدم علی. از شدت ناراحتی دچار تشنج شده بودم و به شدت می لرزیدم و حتی صدایم از شدت لرز در نمی امد. دندانهایم محکم به هم جفت شدند.در یک ان احساس کردم کسی استینم را بالا زد سپس سوزش سوزنی را در بازویم احساس کردم و پس از ان دیگر چیزی نفهمیدم. چشمم  رو به سقف سفید بیمارستان باز شد و با یاد اوری صحنه های قبل به سرعت از جا پریدم. مهناز بالای سرم بود و از بلند شدن من ممانعت کرد. با خشم سرش فریاد زدم و لوله سرم را کشیدم. مهناز زنگ بالای سرم را فشار داد و لحظه ای بعد پرستاری به اتاق امد و پشت سر او سیاوش وارد شد و با دیدن من که در حال کندن سرم بودم به سرعت به طرفم امدند. در حالی که پرستار مرا مهار میکرد سیاوش سرم را بررسی میکرد. اخمی بر پیشانی اش نقش بسته بود. با فریاد گفتم:اگر همین الان این سرم لعنتی را از دستم باز نکنید خودم را میکشم.
سیاوش با چهره ای در هم ولی با صدایی ارام گفت:بسیار خوب همین حالا سرم را از دستت خارج میکنم فقط ارام باش
دستم را شل کردم و او سرم را در اورد. جای سوزن سوزش عجیبی داشت. مقداری خون بر اثر حرکت من وارد لوله سرم شده بود. او با پنبه روی دستم فشار داد. از درد بی تاب شده بودم ولی با این حال از جا بلند شدم. سیاوش امرانه گفت:سپیده حرکت نکن. حرفش را گوش ندادم و از تخت پایین امدم. با لحن خشنی گفت:اگر از در این اتاق بیرون بروی مطمئن باش دیگر نمیگذارم در بیمارستان بمانی و همین حالا تو را به منزل میفرستم.
ایستادم و به او نگاه کردم. میدانستم که این کار را میکند. ارام به طرف تخت برگشتم و با التماس گفتم:سیا بفهم من نمیتوانم اینجا بمانم من باید پیش او باشم . او به من احتیاج دارد.
سیاوش با همان لحن خشن گفت:میفهمم علی به تو احتیاج دارد ولی نه با این حال، فراموش کردی او به ارامش احتیاج دارد؟

تو با این حال او را ناامید میکنی.
دستم را به طرف پیشانی ام بردم و با ناراحتی گفتم:بگو من باید چی کار کنم؟
در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:خونسردی ات را حفظ کن دکتر میر عماد اینجاست و میخواهد با تو صحبت کند.
به مهناز نگاه کردم  که با رنگی پریده و چشمانی گود افتاده به من نگاه می کرد. اهی کشیدم و سرم را تکان دادم. لحظه ای بعد دکتر به اتاق امد ومهناز از اتاق خارج شد . دکتر میر عماد احوالم را پرسید.
-هیچ خوب نیستم دکتر میخواهند او را شیمی درمانی کنند.
دکتر سرش را تکان داد و گفت:سپیده الان وقت این نیست که به این قضیه احساساتی نگاه کنی. علی باید دو ماه زودتر شیمی درمانی میشد بلکه تا الان نتیجه مثبتی می گرفت. حالا دیگر هر لحظه برای او حائز اهمیت است فشار خون او به شدت پایین امده و ما منتظر رضایت نامه ایم تا درمان را شروع کنیم. حالا خودت میدانی ، دوست داری رضایت بده دوست نداری نده ولی بدان اگر همین حالا تصمیم نگیری ممکن است به قیمت جانش تمام شود. هر چند که تا الان هم خیلی دیر شده و از صد در صد فقط به ده در صد ان امیدواریم.
-ده درصد؟
سرش را تکان داد و گفت:بله ده در صد. و از اتاق بیرون رفت. بدون تامل دنبالش دویدم و گفتم:دکتر ورقه را امضا میکنم.
وارد اتاق دکتر فرهود شدم. کسی در اتاق نبود، دکتر میر عماد ورقه ای جلویم گذاشت. مشغول مطالعه ان شدم. نوشته بود اگر در حین درمان بیمار جانش را از دست بدهد بیمارستان مسئولیتی در قبال ان ندارد. پایین ورقه را امضا کردم. دکتر پس از گرفتن ورقه گفت:برای درمان از مقدار کمی دارو استفاده میکنیم. اگر نتیجه مثبت بود و درمان پاسخ داد واحد درمان را به تدریج زیاد میکنیم تا عفونت به کل از بدن او خارج شود ولی قابل ذکر است در طول درمان ممکن است عوارض جانبی دیده شود. شما باید خود را اماده کنید.
منظورش را نفهمیدم. من فقط سلامتی او را میخواستم. هر خدشه ای به زیبایی او وارد میشد برای من فرقی نمیکرد من فقط علی را میخواستم خود او را خود خوش را ...
سرم را تکان دادم و با نارحتی گفتم:میشود او را ببینم؟
دکتر سرش را تکان داد و گفت:البته ولی کوتاه چون وقت برای ما حکم طلا دارد.
با سر قبول کردم و به همراه دکتر به طرف بخش مراقبتهای ویژه رفتم. به اتاق علی که رسیدم متوجه شدم او به هوش امده و با هوشیاری با سارا صحبت میکند. نخست دکتر به اتاق رفت و به سارا گفت که ملاقات را تمام کند. سارا با چشمانی گریان خارج شد و با دیدن من گفت:او تو را میخواهد. سرم را تکان دادم و داخل شدم. حال او خوب بود، انقدر که فکر میکردم دیگر بیمار نیست.

با دیدن من لبخند زد و گفت:سپیده مرا ببخش که نگرانت کردم.
روحیه خوبی داشت و مرتب میخندید و با صدای جذابش سر به سرم میگذاشت. من هم برای تقویت روحیه اش تظاهر به شادی میکردم ولی فقط خدا از درونم با خبر بود. دستش را به طرفم دراز کرد . هنوز به دستش سرم وصل بود. دست دیگرش را که ازاد بود گرفتم و بوسیدم. با شیطنت گفت:انجا قبول نیست.
خم شدم و صورتش را بوسیدم. ته ریشی که در اورده بود صورتش را کمی زبر کرده بود با دست دیگرم که ازاد بود موهایش را نوازش کردم و پنجه هایم را در موهایش فرو بردم و گفتم:علی تو رو به خدا زودتر خوب شو من خیلی تنها هستم.
علی با همان لبخندی که همیشه عاشقش بودم گفت:سپیده عشق من نمیدانم به تو گفته اند یا نه ولی باید شیمی درمانی شوم. تا یک ماه پیش این را نمیخواستم چون برایم فرقی نمیکرد که بمیرم یا زنده باشم. ولی حالا وضعیت فرق میکندمن میخواهم زنده بمانم و تو را داشته باشم. چون حالا در دنیا کسی را دارم که به راحتی نمیتوانم از او دل بکنم. فقط از یک چیز ناراحتم.
-ان چیست؟
-اگر شیمی درمانی بشوم دیگر نمیتوانی اینطور موهایم را چنگ بزنی.
بغضی گلویم را گرفت وگفتم:من فقط خودت را میخواهم فقط علی را ...
علی با همان لبخند گفت:عزیزم ناراحت نباش دکتر میگفت احتمال زیادی وجود دارد که درمان پاسخ دهد. پس امیدوار باش و برایم دعا کن.
در این موقع دکتر فرهود با لباس سبز رنگی وارد شد و به ما سلام کرد . با دیدن او به احترامش از جا بلند شدم. او با صدایی ارام بخش گفت:خوب خانم کوچولو ما را با این شاهزاده تنها بگذار.
دست علی را گرفتم و او نیز دستم را فشار داد و با لبخند  به من اطمینان داد. خم شدم و بوسه ای بر موهایش زدم و دستم را به صورتش کشیدم و به سختی مثل اینکه جان از بدنم خارج میشود از اتاق خارج شدم. در راهرو سیاوش را دیدم که او نیز لباسی سبز رنگ به تن داشت و به طرف اتاق علی میرفت. به او نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم همه تلاشت را بکن.
سیاوش فقط سر تکان داد و خیلی محزون وارد اتاق شد.
پرستار حتی نگذاشت پشت در اتاق بایستم پاهایم از آن خودم نبود. کشان کشان خود را به بیروت رساندم و دوباره از شدت ضعف بیهوش شدم.وقتی برای بار سوم بهوش امدم نه مقاومتی کردم و نه حرکتی از خود نشان دادم. دلم نمیخواست چشم باز کنم و به دنیای بیداری قدم بگذارم. دلم میخواست میتوانستم برای همیشه بخوابم. خوابی که در ان غم و دلهره راه نداشته باشد. از تماس دست نرمی چشمم را باز کردم و مادر را دیدم که فرشته اسا به من نگاه میکرد. با باز شدن چشمانم خم شد و صورتم را بوسید

ارام گفت:عزیزم بیدار شدی؟
از اینکه او سلامت بود خوشحال بودم . کمی بعد متوجه شدم پدر در طرف دیگر تختم در حالی که سرش روی تخت است به خواب رفته.با دست اشاره کردم که بگذارد پدر کمی استراحت کند. مادر سرش را تکان داد. سِرم رو به اتمام بود.مادر رفت تا پرستار را صدا کند. چند لحظه بعد به همراه پرستار وارد اتاق شد. خانم پرستار پس از کشیدم سرم دستم گفت:کمی دراز بکشید کمی بعد میتوانید مرخص شوید.
برای اینکه بتوانم از جا بلند شوم حرف پرستار را گوش کردم، ولی به محض اینکه از اتاق خارج شد از جا بلند شدم. اهسته از تخت پایین امدم. مادر دستم را گرفت که مرا به رختخواب برگرداند . با سر اشاره کردم که حالم خوب است.
دکتر عمومی به محض دیدن من به طرفم امد و گفت:خوشحالم شما را سرحال میبینم. حالا میتوانید مرخص شوید.
از اوضاع و احوال خبر نداشتم. نمیدانستم علی کجاست. این قسمت بیمارستان برایم نااشنا بود ولی بعد فهمیدم انجا درمانگاهی بود که وابسته به همان بیمارستان بود. از مادر درباره علی پرسیدم.
-درمان را شروع کرده اند فعلاً ملاقات ممنوع است.
-سیاوش کجاست؟
-طفلی سیاوش از خستگی به اتاق پزشکان رفته تا استراحت کند.
-امروز چند شنبه است؟
-امروز جمعه است.
-با تعجب گفتم:وای مگر من چقدر خوابیده ام؟
-تو ضعف کردی به تجویز پزشک امپول ارام بخشی به تو تزریق کردند الان 18 ساعت است که خوابیدی.
به خود لعنت فرستادم که با خیالی راحت خوابیده ام و از حال علی غافل شده ام. هر چقدر التماس کردم پزشک اجازه نداد حتی به راهروی بیمارستان پا بگذارم. به اجبار مرا به خانه بردند. در منزل ارام و قرار نداشتم. روزی چند بار به بیمارستان زنگ میزدم. چند بار هم به بیمارستان مراجعه میکردم ولی هر بار میگفتند ملاقات او مطلقاً ممنوع است.
روزهای هفته را گم کرده بودم. چند روز گذشته بود که پدر گفت:سیاوش اطلاع داده بدن او نسبت به درمان واکنش مثبت نشان داده است. انان امیدوار هستند به این طریق بتوانند بیماری او را مهار کنند.
سخنان پدر امیدوار کننده بود ولی من تا خودم علی را نمیدیدم ارامش پیدا نمیکردم.
چند روز بود که از سیاوش خبر نداشتم و حتی نتوانستم با او در بیمارستان ارتباط برقرار کنم. لااقل از طریق او میتوانستم از حال علی خبر بگیرم. بدین ترتیب ده روز گذشت. ده روزی که هر روزش با امیدواری از خواب بیدار شدم. برای اینکه کسالتم را رفع کنم به حمام رفتم. وقتی در اینه حمام خودم را دیدم یک لحظه از دیدن خودم وحشت کردم. خیلی تغییر کرده بودم. مثل ادمهای مریض رنگ و رویم زرد شده بود.

حلقه کبودی زیر چشمانم نقش بسته بود. با ناراحتی به خودم نگاه کردم و پیش خودم گفتم اگر علی مرا به این صورت ببیند خیلی ناراحت میشود باید سر و سامانی به وضعیتم بدهم. نباید با دیدن من ناامید شود. پس تصمیم گرفتم عاقلانه تر رفتار کنم و یأس را از خود دور کنم.
پزشکان معتقد بودند درمان تاثیر داشته ، پس دلیلی نداشت با غصه خود را نابود کنم. باید مثل همیشه به او روحیه میدادم و با این تصمیم دوش اب سرد را باز کردم و با وجود سردی اب زیر دوش رفتم. پس از استحمام خیلی احساس سرحالی کردم. کمی به صورتم رژ زدم و به اشپزخانه رفتم. چند روز بود که خوراک درست و حسابی نداشتم. در یخچال را باز کردم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم . در این لحظه مادر وارد اشپزخانه شد. وقتی مرا دید با خوشحالی گفت:خدا رو شکر که یادت افتاد شکمی هم داری.
همان شب سیاوش به منزل زنگ زد و با مادر صحبت کرد. مثل اینکه از حال من پرسید. پس از چند لحظه مادر گوشی را به طرف من گرفت. دویدم و گوشی را از او گرفتم. پس از سلام گفتم:سیاوش هیچ معلوم است کجایی؟
با ارامش گفت:همین جاها میپلکم.تو چطوری؟
-بد نیستم از علی چه خبر داری؟
-فردا میتوانی او را ملاقات کنی.
با خوشحالی فریاد کشیدم:راستی؟
او با همان ارامش گفت:بله.
ولی در صدایش هیچ اثری از خوشحالی نبود.
-سیاوش حال علی چطور است؟
مکثی کرد و گفت:فردا خودت او را میبینی.
-میشود همین امشب او را ملاقات کنم؟
-نه فردا صبح ساعت نه.
و پس از کمی صحبت خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. خیلی متعجب شدم چرا سیاوش در مورد حال علی توضیحی نداد. چند ساعت بعد دایی سعید به منزلمان امد. صبح همراه دایی و پدر به بیمارستان رفتم. مادر هم برخلاف اصرار پدر با ما همراه شد. از دایی سعید حال مادربزرگ را پرسیدم و او گفت:این روزها به خواندن قران و دعا مشغول است و برای سلامتی علی راز و نیاز و نذر میکند.
به یاد شب پیش افتادم سرنماز نذر کردم اگر علی سلامتی اش را به دست یباورد تا هفت سال روز مرخص شدن از بیمارستان برایش گوسفندی قربانی کنم.
وقتی به بیمارستان رسیدیم . ساعت هفت ونیم صبح بود و تا ساعت نه باید در حیاط بیمارستان منتظر می ماندیم. من و دایی سعید مشغول قدم زدن در حیاط بزرگ بیمارستان شدیم تا وقت گذرانی کنیم. دایی سعید همگام با من راه میرفت و برایم صحبت میکرد. از مرگ و زندگی و از خداوند برایم حرف میزد و از راضی شدن به رضای او میگفت. او میگفت اگر پی به راز افرینش و زیبایی خلقت ببریم دیگر تحمل مصائب برایمان انقدرسخت نیست. در کلامش رمزی نهفته بود.



احساس کردم با زبان بی زبانی موضوعی را میخواهد برایم تشریح کند ولی نمیفهمیدم ان موضوع چیست. ولی صحبتهایش ارامش عمیقی به وجودم داد. او از محبت خدا به بندگانش صحبت میکرد و گفت صلاح کار هر بنده را فقط خدا میداند و نباید در عدالت او شک کرد. من صحبتهایش را با دل و جان میشنیدم و با یاد خدا در قلبم ارامشی احساس میکردم. دور سوم قدم زدن در حیاط بودیم که خاله سیمین و اقای رفیعی و دایی حمید و خاله پروین امدند. به طرفشان رفتم. خاله سیمین با دیدن من صورتم را بوسید. او بیتاب نبود. کم و بیش همه در ارامشی نسبی بودند. محسن و سارا و رضا و هم وارد محوطه بیمارستان شدندو متوجه شدم همه باخبر شده اند که میتوانند علی را ملاقات کنند. از رضا درباره حال مهناز پرسیدم. رضا گفت:من به او نگفتم چون هیجان برای او خوب نیست.
سرم را تکان دادم و کار او را تایید کردم . مهناز در ماه چهارم بارداری اش بود.ولی وضعیت خوبی نداشت. دکتر به او استراحت مطلق داده بود. ساعت بیست دقیقه به نه صبح بود که به محوطه پذیرش رفتیم و به توصیه پزشک دو نفر دو نفر ان هم به مدت دو دقیقه میتوانستیم از پشت شیشه با علی ملاقات کنیم. نخست پدر علی به همراه خاله سیمین بالا رفتند. ده دقیقه بعد پایین امدند. هر دو گریه میکردند. گریه انان مرا به وحشت انداخت. سپس مادر و خاله پروین و بعد سارا و محسن... نمیدانستم کی نوبت من میشود ولی همینقدر میدانستم که باید صبر داشته باشم. هر کس برمیگشت چشمانی به خون نشسته داشت. سارا هنوز بیتابی میکرد و محسن مجبور شد او را بیرون ببرد. تا نوبتم شود پشت پنجره رفتم و با نگاه کردن به حیاط خود را مشغول کردم. حیاط بیمارستان پر از گلهای قرمز و سفید بود اما رغبتی به دیدن زیبایی ان ها نداشتم. دایی سعید دستش را روی بازویم گذاشت و گفت:سپیده نمیخواهی بروی بالا؟
سرم را تکان دادم و او مرا همراهی کرد. قبل از اینکه وارد بخش شویم دکتر فرهود را دیدم که از بخش خارج میشد. با دیدن من جلو امد. به او سلام کردم و او سرش را تکان داد و لبخند زد. به او گفتم اجازه بدهد من به اتاق او بروم.سرش را تکان داد و گفت:اتفاقاً میخواستم بفرستم دنبال شما اقای رفیعی از من خواسته پیش از اینکه دوره دوم درمان را شروع کنیم اجازه بدهم شما را ببیند. دکتر راه افتاد و گفت:دنبال من بیایید. به دایی سعید نگاه کردم و او سرش را تکان داد و دستش را پشت من گذاشت و مرا به طرف اتاقی که دکتر وارد ان شده بود راهنمایی کرد.همراه دکتر به اتاق رفتیم. او دستور داد روی لباسهایمان روپوش سبز رنگی را که مخصوص ورود به اتاق بیماران بود بپوشیم.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه wymoyz چیست?