امانت عشق 16 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 16


با او خیلی صحبت کردم تا توانستم واقعیت را در ذهن  او جا بیندازم.
در این هنگام با رسیدن مهمانان تازه سهراب از من معذرت خواست و رفت تا به انان خوش امد بگوید. اهی کشیدم و باز هم جای خالی او را حس کردم.
قرار شد تا وقتی سهراب و سوفیا در ایران هستند برای سفری گروهی به شمال برویم و ویلایی اجاره کنیم و با رفتن به انجا روحیه ای عوض کنیم. وقتی این خبر را شنیدم زیاد هم استقبال نکردم و با تعجب گفتم شمال، ان هم در پاییز. از طرفی نمیخواستم برنامه پنجشنبه هایم بهم بخورد.ولی پدر و مادر انقدر اصرار کردند تا مرا راضی به رفتن کردند. پدر و بقیه برای مدت ده روز در بابلسر ویلایی اجاره کردند . جز اقای رفیعی که بازنشسته بود همه مردها مرخصی رد کردند. پدر نیز از مرخصی سالانه اش استفاده کرد. صبح روز یکشنبه ساعت چهار صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم.پدر از پیش وسایل لازم را در صندوق عقب ماشین گذاشته بود.به شدت خوابم می امد ولی حواسم را جمع کردم تا مبادا وسیله ای را جا بگذارم.منتظر این بودم که به محض سوار شدن در ماشین بخوابم. وقتی سوار شدم بالش کوچکی زیر سرم گذاشتم و با تکانهای ارام ماشین به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم در جاده ی زیبای شمال بودیم. از دیدن طبیعت به ان زیبایی خواب را فراموش کردم و با حیرت به جنگل و کوه ها چشم دوختم. مادر با دیدن من گفت:سلام عزیزم بیدار شدی؟
با لبخند به او سلام کردم. مارد مختصری نان و کره داد تا ان را بخورم. پدر در حال صحبت کردن با مادر بود و من از دیدن پاییز شمال به وجد امده بودم. پدر از اینه نگاهی به عقب انداخت و توقف کرد. پس از چند دقیقه ماشین دایی حمید را دیدیم که به سرعت رد شد و پشت سر ان رنوی دایی سعید از بغل ما با چند بوق گذشت. دوباره حرکت کردیم.
ساعت یازده و نیم بود که به مقصد رسیدیم . ویلا در قسمت زیبایی در بین جنگل وکوه قرار داشت که از دوطرف منظره زیبایی داشت. در ان منطقه تنها ویلای اجاره ای ما قرار نداشت بلکه چند ویلا در فاصله دورتری از ما قرار داشتند که با ساختمان زیبایشان اسرار امیز جلوه میکردند
غیر از دایان و سهند من و میلاد تنها مجردهای جمع بودیم. نه اتاق چنان بین همه افراد تقسیم شد که به من و دایان یک اتاق مشترک رسید . خوب شد مادر بزرگ به علت کهولت سن راضی نشد با ما به شمال بیاید و ترجیح داد با پرستارش در منزل بماند وگرنه معلوم نبود کجا باید سکونت میکرد.
روزهای خیلی خوبی بود . صبح برای گردش به جنگل میرفتیم و مادر و خاله ها گاهی زودتر برمیگشتند تا برای شکمهای گرسنه ما غذایی تهیه کنند


بعدازظهر فرصت زیادی برای گردش بود. همگی به ساحل میرفتیم و قرار بود شبها غذایی سبک و حاضری خورده شود پس دیگر کسی نگران مسائل اشپزی نبود. سوفیا در این مدت حسابی خودش را در دل ما جا کرده بود و من و مهناز و او و سارا و زهرا اغلب برای گردش به جنگل می رفتیم.
وقتي پنجشنبه رسيد دلم گرفت و از اينكه نميتوانستم مطابق معمول سر مزار علي بروم دلگير و افسرده شدم و با اينكه تا ان لحظه خيلي خوش گذشته بود ولي از امدنم پشيمان شدم. حوصله نداشتم جايي بروم. حتي وقتي مهناز به دنبالم امد تا براي گردش عصرگاهي با بقيه به جنگل برويم به بهانه سردرد در اتاق ماندم. وقتي همگي رفتند ارام بيرون رفتم.پدر و دايي حميد مشغول صحبت بودند.اقاي رفيعي كه در ان جمع از همه مسن تر بود روی صندلي نشسته بود و به جنگل و كوه ها چشم دوخته بود. به او نگاه كردم. احساس كردم او هم به فكر علي است. مادر به همراه خاله ها به جنگل رفته بود. خيلي ارام در حالي كه سعي میکردم كسي متوجهم نشود به طرف در ويلا رفتم ولي دايي سعيد صدايم كرد و گفت:سپيده كجا ميروي؟
-همين دوروبرها قدم ميزنم.
-ميخواهي همراهيت كنم؟
-نه دايي متشكرم. ميخواهم تنها باشم.
سهراب به من نگاه كرد. به او لبخند زدم و از در ويلا خارج شدم و راه ساحل را در پيش گرفتم و قدم زنان از بين جاده اي كه دو طرف ان را درختان سر به فلك كشيده احاطه كرده بود گذشتم. هواي لطيفي بود. غمي بزرگ وجودم را فرا گرفته بود. هر هفته در اين موقع خود را به مزار او ميرساندم و سنگ سياه گورش را با گلاب و اشك چشمم شستشو ميدادم ولي حالا اينجا و دور از او بودم. به ياد غريبي مزار او افتادم و بغضي گلويم را گرفت. به ياد او شعري از حافظ را ارام ارام زير لب زمزمه كردم:
شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت*** پيكر او سير نديديم و برفت***گويي از صحبت ما نيك به تنگ امده بود***بار بربست و بگردش نرسيديم و برفت***بس كه ما فاتحه و حرز يماني خوانديم***عشوه دادند كه بر ما گذري خواهي كرد***ديدي اخر كه چنين عشوه خريديم  و برفت***شد چنان در چمن حسن و لطافت ليكن***در گلستان وصالش نچميديم و برفت***همچو حافظ همه شب ناله و زاري كرديم***كاي دريغا به وداعش نرسيديدم و برفت.
در قلبم احساس گنگي داشتم ودلم به سوي او پر ميكشيد. اگر او زنده بود ميتوانستيم عاشقانه دست در دست هم بگذاريم و براي ديدن زيبايي هاي طبيعت در كنار هم قدم برداريم. ولي افسوس دستهاي زيبا و قامت رشيدش در زير خروارها خاك ارميده بود. هنوز پس از گذشت دو سال نتوانسته بودم نگاه خمارش را در اخرين لحظه وداع فراموش كنم.

به اسمان ابي نگاه كردم. درختان در دو طرف خيابان شاخه در شاخه هم داده بودند. همچون چادري بر خيابان تبريزي زير پاهايم خش خشي موسيقي وار داشتند.به جنگلهاي حاشيه راه نگاه كردم. چشمانم را بستم و حضور او را در كنار خود احساس كردم. وقتي چشمانم را باز كردم متوجه حقيقت شدم و از اينكه اين تصور واقعيت نداشت اهي كشيدم. جاده خلوت بود و با پيچ هاي تندي به دريا منتهي ميشد. پس از گذشتن از اخرين پيچ به دريا رسيدم كه ابهاي نيلگون و پر خروش با موجهاي بلند به ساحل سيلي ميزد. حتي پرنده اي در ساحل پر نميزد و من از اين سكوت و تنهايي لذت ميبردم. قسمتي دنج را انتخاب كردم و روي كنده درخت تنومندي كه اب قسمتي از ريشه هاي ان را از خاك در اورده بودند و به موجهاي بلند خيره شدم. به ياد او فاتحه اي خواندم و چشمانم را بستم و از او به خاطر نرفتن بر سر مزارش معذرت خواستم. در اين مدت حلقه ازدواجم را در اورده بودم و كناري گذاشته بودم فقط گردنبند را لحظه اي از خود دور نكرده بودم ان را از زير لباسم در اوردم و در دستم گرفتم و كلمه دوستت دارم را لمس كردم و بر روي اسم علي بوسه اي زدم. اب به تنه درخت ميخورد و مرا خيس ميكرد . بلند شدم و با فاصله اي دورتر از اب روي شن هاي ساحل نشستم و با انگشتم اسم علي را روي ماسه هاي خيس نوشتم. به ان خيره شدم. خيال او روحم را از جسمم دور ميكرد و به فراسوي ابهاي دريا ميبرد. انقدر به خورشيد در حال غروب نگاه كردم تا در خط افق زير اب پنهان شد . تازه انوقت بود كه متوجه شدم مدت زيادي است كه انجا نشسته ام. ماسه هاي ساحل لباسم را خيس كرده بود و به يكباره به فكرگذشتن از جنگل و ان جاده طولاني افتادم و وحشت وجودم را گرفت. از جا پريدم و خود را تكان دادم. در فكر بودم كه بمانم تا به دنبالم بيايند ولي ميدانستم تا بفهمند من نيستم تاريك تر شده و مادر خيلي نگران ميشود. با استيصال پشت سرم را نگاه كردم تا راه نجاتي بيايم كه ناگهان با ديدن سهراب كه كمي دورتر ايستاده بود از خوشحالي به طرفش دويدم. وقتي نزديك او رسيدم گفتم:خوشحالم شما را ميبينم هيچ حواسم نبود كه هوا تاريك شده.
او به ارامي گفت:معلوم بود كه حواست نيست. چون انقدر بي حركت بودي كه ميترسيدم خوابت برده باشد.
-شما اينجا چه ميكنيد؟
-من هم براي قدم زدن امدم.
-به تنهايي؟
سرش را تكان داد و با لبخند گفت:بله ولي حالا تنها نيستم.
-خيلي خوب شد شما را دیدم چون ميترسيدم برگردم.
-از تاريكي يا تنهايي؟
-نميدانم. و بعد باهم به طرف ويلا راه افتاديم. سهراب سر حرف را باز كرد و گفت:ميخواهم با تو حرف بزنم،ميتوانم صريح باشم؟

نگاهش كردم و گفتم:البته من گوش ميكنم.
و او شروع كرد به صحبت كردن. از تنهايي بشر و از عشق و اميد و در خلال صحبتهايش فهميدم به اندوه و افسردگي روحي ام پي برده و سعي دارد با ريشه يابي ان را درمان كند.
سهراب گفت:از اينكه دور خود تار تنهايي تنيده اي هم خود اسيب ميبيني و هم به اطرافيانت كه دوستت دارند . تو بايد قبول كني كه با تارك دنيا شدن و نخنديدن گذشته برنميگردد و بايد واقعيت را بپذيري و به اينده فكر كني. با گوشه گيري چه چيزي را میخواهي ثابت كني؟ ايا با اين كار او بر ميگردد؟
-ميدانم او برنميگردد ولي نميتوانم او را فراموش كنم.
-براي اينكه چشمانت را به اينده بستي و تو امروز خود را معذب كردي كه چرا براي فاتحه خواني سر مزار علي نرفتي ولي حقيقت را بخواهي از هر جا كه فاتحه را بفرستي به روح او ميرسد...
او برايم حرف ميزد و در صدايش ارامشي بود كه اندوهم را سبك تر ميكرد. سهراب كمي مكث كرد و گفت:من مطمئن هستم كه علي هم راضي نيست تو در خوشبختي را به روي خود ببندي و درست است كه زنده نگه داشتن ياد كساني كه دوستشان داريم خوب است ولي نبايد به حدي باشد كه به روانمان اسيب برساند. دست اخر هم گفت:سپيده ديدت را وسيع كن و سعي كن به اينده خوشبين باشي.دنياي مرده ها را به حال خود بگذار و زنده ها را ببين و به اينده بينديش و به كساني كه دوستت دارند بينديش.
پس از اتمام صحبتهايش تا وقتي كه به ويلا برسيم ديگر حرفي نزد و فرصت داد تا گفته هايش را تجزيه و تحليل كنم. هوا تاریك شده بود كه به ويلا رسيديم متوجه شدم هيچ كس نگران من نيست ان موقع فهميدم كه سهراب براي صحبت كردن با من به ساحل امده بود.

وقتي به تهران برگشتيم تا چند روز مشغول سر و سامان دادن به كلاسهايم بودم كه مدتي از انها بي خبر مانده بودم. پنجشنبه از صبح خودم را اماده كرده بودم تا بعدازظهر براي خواندن فاتحه سر خاك بروم. ان روز مانتوي مشكي ام را پوشیدم و روسري مشكي بلندي بر سر انداختم و به طرف امامزاده ي محل دفن او رفتم. از كنار در امامزاده دسته گلي همراه با شيشه اي گلاب خريدم و به طرف مزار او به راه افتادم. وقتي رسیدم از چيزي كه ديدم لحظه اي مهبوت شدم. سنگ قبر شسته شده بود و شاخه گل سرخي روي اسم علي بود. از ديدن شاخه گل سرخ قلبم ريخت و با حيرت گفتم:سياوش ... به اطراف نگاه كردم.کسی ان دوروبرها نبود. دوباره به سنگ قبر نگاه کردم. تازه شسته شده بود وهنوز اب روی کنده کاری های سنگ خشک نشده بود. ودسته گل را کنار گل سرخ جا دادم و گلاب را روی سنگ ریختم . برای او فاتحه خواندم. پس از کمی نشستن دستی به عکس کشیدم



با او خداحافظی کردم و به منزل برگشتم. وقتی به منزل رسیدم از مادر پرسیدم:سیاوش امده؟
مادر از سوال من تعجب کرد و گفت:نمیدانم برای چی میپرسی؟
-همین جوری پرسیدم.
-چند روزی است که از حمید خبر ندارم بهتر است زنگی به او بزنم و از سیاوش خبر بگیرم.
به اتاق رفتم تا مانتویم رو در بیاورم. پس از چند دقیقه مادر را دیدم که با حیرت به اتاقم امد و گفت:سپیده از کجا فهمیدی که سیاوش امده؟
با تعجب گفتم:مگر امده؟
مادر از پرسش بی ربط من اخمی کرد و گفت:تو حالت خوبست؟
لبخند زدم و گفتم:بله.
-پرسیدم از کجا فهمیدی که سیاوش برگشته؟
-از گل سرخی که روی سنگ قبر علی بود.
مادر با حیرت گفت:پس اول به انجا رفته .
-به من بگویید چه شده؟
-وقتی زنگ زدم، سودابه گوشی را برداشت و انقدر خوشحال بود که برای نخستین بار هیجانزده صحبت کرد. وقتی پرسیدم از سیاوش چه خبر داری با شادی گفت نیم ساعت پیش بدون خبر قبلی امده. انقدر خوشحال بود که گفتم بعد تماس میگیرم.
مادر در حالی که بیرون میرفت گفت:چطور شده سیاوش بیخبر امده؟
از تصور اینکه اینقدر به علی وفادار بوده خوشحال شدم. دلم برایش تنگ شده بود و در دل ارزوی دیدارش را داشتم. در یک لحظه از اینکه این ارزو را داشتم از خود خجالت کشیدم و سرم رو به زیر انداختم. گویی از فکر علی غافل شده بودم. از فکر اینکه روح او از غفلت من ناراحت شده به خود میپیچیدم و تصمیم گرفتم برای جبران خطایم دیگر به سیاوش فکر نکنم. حتی موقعی که پدر و مادر برای دیدن او به منزل دایی رفتند من نرفتم و به مادر  گفتم از قول من به زندایی تبریک بگویید.
نیم ساعت پس از رفتن پدر و مادر کتابی برداشتم تا با مطالعه ان سر خود را گرم کنم. اما تمرکز نداشتم، میدانستم فکرم در کجا مشغول شیطنت است. و برای تنبیه فکرم مجبور شدم با کتاب بر سرم بکوبم دردی در سرم پیچید ولی خوشحال بودم که تا اندازه ای از شیطنت دست برداشته است. سراغ تلوزیون رفتم و ان را روشن کردم و به تصاویر ان نگاه کردم. ولی نه تلوزیون و نه کتابی که بر سرم کوبیده بودم هیچ کدام نمیتوانست دلم را ارام کند. در دلم ولوله ای شده بود. با عصبانیت سر خودم داد کشیدم و گفتم اگر شده امروز خودم را با کتک سیاه و کبود کنم نمیگذارم خللی در فکر و قلبم ایجاد شود و از اینکه با خود درگیرشده بودم خندیدم و سرم را تکان دادم و به یاد این بیت شعر افتادم :عقل میگفت که دل مسکن و ماوای من است ****عشق خندید که یا جای تو یا جای من است.
با خود فکر کردم خوب این چه ربطی به عشق داشت؟سپیده مرده شور خودت با ان شعرهایت را ببرند


برای اینکه خودم را ازار بدهم به فکر علی افتادم ولی بدبختانه حتی خاطره او نمیتوانست اضطرابم را از بین ببرد فقط موجب شد بار دیگر بیتاب شوم. جلوی اینه اتاق هال رفتم و به خود نگاه کردم. پیش خودم گفتم راستش را بگو چه مرگت شده و خودم پاسخ دادم نمیدانم ولی احساس میکنم نمیبایست در خانه میماندم و باید با پدر و مادر به منزل دایی حمید میرفتم. با وحشت به خود نگاه کردم و گفتم:میفهمی چه میگویی تو با این حرفها و فکرها به علی خیانت میکنی. باز پاسخ دادم چه خیانتی علی که زنده نیست. من او را دوست داشتم و تا اخرین لحظه حیاتش به او وفادار بودم. پس از او همه چیز را بر خودم حرام کردم ولی او دیگر بازنمیگردد ایا باید تا اخر عمر سیاه پوش مرگش باشم؟
دوباره از خود پرسیدم ولی مردم چه فکر میکنند؟کسانی که وفاداری تو را دیده اند چه میگویند؟پاسخی که به خودم دادم این بود:مگر تا به حال برای مردم زندگی کرده ام که پس از این منتظر حرف انان باشم؟ دیگر حرفی نداشتم ولی هنوز در قلبم قانع نشده بودم.

با صدای در چنان از جا پریدم و جیغ زدم که از صدای جیغ خودم به وحشت افتادم و تا چند لحظه حسی نداشتم به طرف ایفون بروم. پس از چند لحظه با صدای زنگ دوم با دستی لرزان گوشی را برداشتم و بدون اینکه بدانم چه کسی پشت در است دکمه باز کردن در را زدم. به ساعت نگاه کردم دو ساعت از رفتن پدر و مادر گذشته بود. فکر کردم برگشته اند ولی از اینکه نپرسیده در را باز کرده بودم احساس ترس کردم و برای اطمینان از امدن پدر و مادر از پنجره پایین را نگاه کردم تا ماشین پدر را ببینم ولی با دیدن رنوی دودی رنگ دایی سعید پیش خودم گفتم باز دایی سعید دیده من نرفتم دنبالم امده و چون دایی سعید خیلی یک دنده و لجباز بود و تا مرا نمیبرد دست از سرم برنمیداشت به سرعت به اتاقم رفتم و دستمالی به سرم بستم و روی تخت نشستم تا فکر کند علت نرفتن من سردرد بوده و دیگر برای بردن من اصرار نکند. فرصت نداشتم تلویزیون را خاموش کنم. کتابهایم را به همان صورت روی میز هال رها کرده بودم که صدای زنگ در هال را شنیدم و پس از ان صدای باز شدن در هال را شنیدم. با مهار لبخند برای فریب دادن دایی سعید خود را اماده کرده بودم.وقتی در هال بسته شد لحظه ای بعد تلوزیون نیز خاموش شد و بعد از چند ضربه به در اتاقم خورد. صدایم را دورگه کردم تا دایی سعید فکر کند مرا از خواب بیدار کرده است گفتم:بفرمایید تو.
با باز شدن در از تعجب کم مانده بود شاخ در بیاورم. به جای دایی سعید سیاوش را در استانه در اتاقم دیدم. در یک لحظه فکر کردم در خواب هستم

وقتی او گفت:میتوانم داخل شوم. فهمیدم این شبح او نیست بلکه واقعیت است. با صدایی خفه ای گفتم:بله خواهش میکنم. و او داخل شد. بلند و خوش قیافه. بارانی بلندی پوشیده بود و موهایش را مدل جدیدی کوتاه کرده بود و ته ریش داشت. ارام سلام کرد. اما وقتی دید من او را بر و بر نگاه میکنم با لبخند گفت:نمیخواهی به من خوش امد بگویی؟
تازه یادم افتاد که چقدر بی ادب شده بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اه ببخشید سلام انتظار دیدن تو را نداشتم فکر میکردم ...
-بله فکر میکردی سعید است نه؟
سرم را تکان دادم و او گفت:به خاطر همین از ماشین پدر استفاده نکردم چون در ان صورت احتمال داشت در را به رویم باز نکنی.
از تیز هوشی اش خنده ام گرفت.
-سپیده چرا برای دیدنم نیامدی؟
پاسخی نداشتم.
-به هر حال فرقی هم نمیکرد،حالا من امدم. برای چه سرت را بستی؟
تازه یادم افتاد باید خود را به سردرد میزدم. ولی دیگر دیر شده بود. به ارامی ان را باز کردم.
-نمیدانی اینطوری چقدر شبیه ...
فهمیدم میخواهد بگوید شبیه کولی ها شدی.با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:فکرنمیکنم این راه را امده باشی تا به من بگویی کولی.
از اینکه منظورش را فهمیده بودم خنده اش گرفت،دستش را بالا گرفت و گفت:صبر کن این همه راه را هم نیامده ام تا با تو بحث کنم. سپس روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:خوب سپیده برنامه بعدی ات برای زندگی چیست؟
-منظورت چیست؟
-منظورم مشخص است. ایا باز میخواهی مرا سرگردان و اواره کنی؟
هاج و واج نگاهش کردم و با اعتراض گفتم:سیاوش...
و لبم را به دندان گرفتم.
او لبخند زد و گفت:سیاوش بی سیاوش... من امشب به اینجا امده ام تا تکلیف تو را مشخص کنم.
از این حرفش خنده ام گرفت. با تمسخر گفتم:ولی مثل اینکه دفعه قبل گفتی میخواهی تکلیف خودت را مشخص کنی؟
بدون اینکه واکنش نشان بدهد با حاضر جوابی گفت:بله ان وقت تکلیف خودم را مشخص کردم ولی حالا نوبت توست.
با همان لحن تمسخرامیز گفتم:خوب بفرمایید تکلیف بنده چیست؟
با نگاه نافذی گفت:تو با من ازدواج خواهی کرد. من تمام تلاش خود را میکنم که تو را خوشبخت کنم.
از حرفش جا خوردم و احساس عصبانیت کردم. با اخم نگاهش کردم ولی سعی کردم با لحن بدی صحبت نکنم پس به ارامی گفتم:این یک درخواست است یا یک حکم؟
گویی منتظر حرفی از دهان من بود که تا با تیزهوشی ذاتی اش جوابم را بدهد بی درنگ گفت:هر طور دوست داری تعبیر کن.
سرم را برگرداندم و گفتم:بیخود وقتت را تلف نکن. من قصد ازدواج ندارم.
بلند شد و به طرف پنجره رفت و به ان تکیه داد و گفت:قصد ازدواج نداری و یا نمیخواهی با من ازدواج کنی؟


بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:مگر فرقی هم میکند؟
نفس عمیقی کشید و گفت:سپیده سعی نکن مرا عصبانی کنی جوابم را درست بده.
به راستی لحن او برایم ازار دهنده بود. به او نگاه کردم و گفتم: دفعه قبل هم به تو گفتم نمیتوانم با تو ازدواج کنم. چرا دست از سرم برنمیداری. مگر قطحی دختر امده؟چرا اذیتم میکنی؟
جلو امد و باز روی صندلی نشست و با لحن سردی گفت:دفعه قبل پای علی در میان بود، با اینکه نمیدانستم تو او را دوست داری و او هم عاشق توست با این حال از تو درخواست ازدواج کردم و تو با عنوان کردن موضوع مهناز مرا در منگنه قرار دادی.بعد از رفتنم به پیشنهاد بهروز جواب مثبت دادی پشیمان شدم که چرا همان روز در بزرگراه برخلاف تصمیمم که اگر دلیل قانع کننده ای نداشتی هردویمان را با ماشین از بین ببرم این کار رو عملی نکردم. ولی بعد وقتی فهمیدم نامزدی ات با بهروز برهم زدی برگشتم تا بخت خود را امتحان کنم،وقتی امدم علی خودش موضوع نامزدی تان را عنوان کرد و گفت که هر دو با علاقه قبلی نامزد شده اید. ولی این بار هیچ ناراحت نشدم و با اینکه زخم دلم تازه شده بود ولی چون علی را از جان بیشتر دوست داشتم واقعیت را قبول کردم. شب عروسی ات با علی با اینکه از ته قلب خوشحال بودم ولی نتوانستم بمانم و تو را در لباس سفید عروسی ببینم. بنابراین تا صبح خود را اواره کوچه و خیابان کردم. ولی پس از مرگ علی و با قولی که به او داده ام دیگر نمیتوانم اجازه بدهم تا با قلب و روح من بازی کنی.
از اعترافاتش گیج شده بودم ولی تحمل شنیدن هم نداشتم به او نگاه کردم . به سردی یخ روی صندلی نشسته بود و در چشمانش شراره ای در حال جهیدن بود. احساس کردم از خشم ان چشمان زیبا میترسم.سیاوش وقتی مرا ساکت دید گفت:خوب چه میگویی؟
اب دهانم را قورت دادم و با ناراحتی گفتم:سیاوش من هنوز علی را فراموش نکرده ام.
چهره اش در هم شد و گفت:تو هیچ وقت هم نباید او را فراموش کنی من از تو خواستم اینده را با من شروع کنی ولی هرگز نمیخواهم گذشته را فراموش کنی. علی در قلب من و تو زنده میماند.
در تنگنا قرار گرفته بودم. از دادن پاسخ مثبت میترسیدم و از ان طفره میرفتم. با ناچاری گفتم:ولی من دوبار ازدواج کرده ام و الان حکم یک بیوه را دارم.
از عصبانیت شروع به خندیدن کرد و با دست بر پیشانی اش فشار اورد ولی ناگهان بلند شد و گفت:راستی که بچه ای!سپیده چرا با حرفهای احمقانه ات باعث عصبانیتم میشوی؟
از خشمش ترسیدم. در او حالتی بود که ناخوداگاه ترس را در دلم بوجود می اورد. بار دیگر روی صندلی نشست ،سرم را پایین انداختم.

پس از مدتی سکوت او با صدای ارامی پرسید:سپیده با من ازدواج میکنی؟
عقل حکم میداد بگویم بله ولی در دل تردید داشتم. در حالی که سرم پایین بود گفتم:ولی اخر تو خیلی بداخلاقی...
خنده ای کرد و بلند شد و روبرویم ایستاد. در حالی که دستش را زیر چانه ام میگذاشت سرم را بالا اورد و در چشمانم نگاه کرد و گفت:همیشه نه،فقط موقعی که مرا احمق فرض کنندبد اخلاق میشوم.
لبم را به دندان گرفتم. دوباره به طرف پنجره رفت و پشت به من ایستاد. پس از چند لحظه گفت:بلند شو برویم هواخوری.
با تعجب گفتم:این وقت شب؟
-چه اشکالی دارد؟ شب خیابانها خلوت تر است.
-حوصله بیرون رفتن را ندارم.
ولی او بدون توجه به مخالفتم گشتی در اتاق زد و در کمد را باز کرد و مانتوی سبزم را بیرون کشید و ان را به طرفم گرفت.
در یک ان به یاد خوابم افتادم. علی با همین حالت لباس سبزی را به طرفم گرفته بود. با حیرت از تکرار شدن ان در بیداری به سیاوش نگاه کردم. او نگاهم را به نشانه مخالفت تعبیر کرد و بدون توجه به نگاهم مانتو را روی تخت انداخت و روسری طرح داری مناسب با مانتویم انتخاب کرد و به طرفم امد. من به فکر جزئیات خوابم بودم و او مشغول سه گوش کردن روسری بود که خوب هم بلد نبود  این کار را بکند. روسری را روی سرم انداخت و میخواست انرا زیر صورتم گره بزند که روسری را از دستش کشیدم و گفتم:فکر میکنم اگر اینطوری بیرون نیایم خیلی بهتر باشد چون همه فکر میکنند از دیوانه خانه دختری را دزدیده ای.
با خنده مانتویم را برداشت و ان را گرفت تا بپوشم.
-حالا کی خواست بیرون برود؟
محکم گفت:من و تو ... ما
مانتویم را پوشیدم و گفتم:لابد مادر و پدر هم در جریان هستند درست است؟
-بله همه میدانند.
این دومین باری بود که از او رودست میخوردم. ولی این بار خودم نیز میل به رفتن داشتم. با نگرانی نگاهش کردم و پرسیدم:ببینم قصد نداری که برای بازپرسی مرا به پارک چیتگر ببری؟
او در حالی که در اتاق را برایم باز میکرد با خنده بلند گفت:نه دختر شیطون.

یک هفته پس از ملاقات من و سیاوش خاله سیمین و اقای رفیعی به همراه دایی حمید و زن دایی و سیاوش و تمام اقوام مادر به منزل ما امدند.خاله سیمین خود مرا برای سیاوش خواستگاری کرد. به زودی مقدمات فراهم شد. نمیخواستم بار دیگر لباس عروسی بپوشم ولی این بار هم سیاوش با استدلال قوی اش مرا وادار به پوشیدن لباس کرد. وقتی برای بار سوم سر سفره عقد نشستم سیاوش دستم را گرفت و گفت:سپیده سعی میکنم تا خوشبختت کنم. لبخندی زدم و او ادامه داد:خدایا چقدر برای این لحظه صبر کرده بودم. سپس نفس عمیقی کشید.

به سیاوش نگاه کردم و او نیز در اینه با لبخند به من نگاه میکرد.موج عشق را در نگاهش دیدم. چشمان گیرای او تمام رفتار مرا زیر نظر داشت.سیاوش خیلی خوش قیافه شده بود. کت و شلوار مشکی او را خیلی برازنده نشان میداد. بلوز سفیدی به تن داشت و موهایش را به زیبایی اراسته بود. وقتی دید به او خیره شدم چشمکی به من زد و من هم لبخندی به او زدم. سارا و مهناز و سوفیا و زهرا پارچه سفید روی سرم را نگه داشته بودند. با دیدن سفره سفید به یاد روزی افتادم که با علی سر سفره عقد نشسته بودم. به سیاوش نگاه کردم و از فکرم گذشت و نکند یک وقت او را هم از دست بدهم. از تصور چنین چیزی لرزشی وجودم را گرفت و چشمانم را بستم. سیاوش که با دقت متوجه من بود دستش را جلو اورد و دستم را گرفت. از تماس دستش احساس امنیت کردم.سیاوش سرش را جلو اورد و گفت:سپیده چرا گرفته ای؟ اگر حالت خوب نیست بگویم قرصی چیزی برایت بیاورند؟ با اخم به او نگاه کردم و گفتم:اقای دکتر راستش را بگو اگر قرار باشد هر وقت اخم کنم قرص و امپول تجویز کنی همین الان بگو تا از ازدواج با تو صرف نظر کنم. برای اینکه نخندد لبش را به دندان گرفت و گفت:خیلی خوب عزیزم عصبانی نشو. وقتی عاقد وارد اتاق شد سیاوش صاف نشست ولی دست مرا رها نکرد. در حالی که عاقد مشغول خواندن خطبه عقد بود من به فکر فرو رفته بودم و به خود فکر میکردم و به سرنوشتم. به علی و سیاوش که هر دو را دوست داشتم و به زندگی کوتاه ولی پر پیچ و خمم و به عاقبتم... انقدر در فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم عاقد برای سومین بار خطبه را خوانده و همه چشمها نگران و متفکر به من دوخته شده است. وقتی عاقد برای بار چهارم خطبه را میخواند سیاوش دستم را فشار داد و مرا به خودم اورد. ان موقع متوجه شدم که باید بله را میگفتم.وسط خطبه چهارم بدون توجه گفتم:بله،بله.
و عاقد با گفتن مبارک است انشالله باعث شد دیگران در عین بهت با خنده دست بزنند و هلهله کنند از اینه به سیاوش نگاه کردم احساس کردم از تاخیر من رنگش کمی پریده است. عاقبت ما به عقد هم در امدیم. باز هم به یاد علی افتادم .ولی میدانستم این کار من به منزله خیانت به علی نیست. سیاوش دستم را به طرف صورتش برد و بر ان بوسه زد و سپس حلقه ظریف و زیبایی به انگشتم کرد و سرش را جلو اورد و گفت:سپیده حسابی مرا ترساندی و به قول معروف گربه را دم حجله کشتی.
-برای چی؟
-ترسیدم بله را نگویی.
خندیدم و به شوخی گفتم:خوب اگر بله نمیگفتم چه میشد؟

سیاوش هم با خنده پاسخ داد انوقت با یک امپول هوا به خدمتت میرسیدم.
هر دو خندیدیم،سیاوش نگاه عمیقی بر چهره ام انداخت و گفت:سپیده عزیزم،رویای من همینه برایم بخند و بدان که هیچ وقت دوست ندارم گرد غم بر چهره ات بنشیند. پس از تمام شدن تشریفات عقد مهناز با صدای اهسته کنار گوشم گفت:سپیده سرگذشت زندگی ات داستان زیبایی خواهد شد. یک روز ان را بنویس.
و من با خنده گفتم:به طور حتم روزی این کار را خواهم کرد. بگذار تا از خوشبختی ام مطمئن شوم ان وقت اقدام میکنم.
مهناز با خنده اهسته به بازویم زد و علی کوچکش را برای بوسیدن من جلو اورد و من او را بغل کردم و به چشمانش نگاه کردم. او نسخه کامل علی بود. سیاوش با لبخند زیبایی به من نگاه کرد. مهناز اهسته به من گفت:ببین از همین حالا حواست باشد. علی داماد خودت است. پس یک دختر مثل خودت به دنیا بیاور.
بار دیگر علی را بوسیدم و ان را به سیاوش که دستانش رو برای گرفتن او جلو اورده بود دادم.
فردای روز عقد هر دو با هم بر سر مزار علی رفتیم.سیاوش خم شد و شاخه ای گل سرخ بر روی اسم او گذاشت. من نیز کنار او نشستم و گلهایی را که با خود اورده بودم را پرپر کردم و سنگ تیره گور او را گلباران کردم.سیاوش پس از خواندن فاتحه ای عکس او را لمس کرد سپس دست مرا گرفت و گفت:علی عزیزم من امانت عشق را تحویل گرفتم و سعی میکنم از ان به خوبی مراقبت کنم. همانطور که خواسته بودی.
من با چشمان اشکبار با روح او خداحافظی کردم تا سفرش را برای رسیدن به معبود شروع کند و دیگر نگران اینده من نباشد.
علی پسر مهناز هر روز بزرگتر میشد و به علی بیشتر شبیه میشد و من امیدواربودم که درست مانند او پاک و جوانمرد باشد ولی عمرش به کوتاهی عمر او نباشد.
یک سال و نیم بعد دخترکی زیبا به دنیا اوردم و نام او را سایه گذاشتم و این را نیز میدانستم که با بزرگ شدن او بار دیگر قصه سپیده تکرار خواهد شد.

پایان 

نویسنده:فریده شجاعی
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه dqabu چیست?