ارباب سنگی 4 - اینفو
طالع بینی

ارباب سنگی 4

با مامان رفتیم پایین و ماجراهای ثبت نام مدرسه و دیروز رو خالصه براش گفتم؛
درحالی که داشتم صبحونه امو میخوردمو مامان مشغول پاک کردن برنج بود گفت:
_میدونی که، امشب خان بهادر با خانواده اش م یان .
_اهم
_طناز امروزو باید به من کمک کنی،خیلی کار داریم باید میوه هایی که بابات میارنو هم
بشروییم
خونه هم باید گردگیری بشه.
_چشم..
از پشت میز بلند شدمو روبه مامان گفتم:
_دستت دردنکنه._نوش جان عزیزم.
بعداز شستن ظرفهای صبحونه باباهم با کلی کیسه ی میوه اومد داخل آشپزخونه
حتی نتونستم درست و حساب ی وسایلی که دیروز ارباب برام خریده بودو نگاه ی
بهشون بندازم!
بعداز شستن انبوهی از می وه ها گذاشتمشون داخل سبد تا خشک بشن؛
وسایل گردگیری رو از مامان گرفتمو مشغول گردگیری خونه شدم.
کارم که تو پذیرایی تموم شد رفتم پله ها که نزدیک اتاق خان بود تا پله ها رو تمیز
کنم
که صدای خنده ی بلند خان به گوشم خورد
متعجب دست از کارم کشیدمو چندتا پله رفتم پایین در اتاق باز بودو ارباب با
خوشحالی درحالی که به زحمت ای ستاده بودو تکیه اشو داده بود به عصاش صداشو
شنیدم که میگفت:
_امروز بهترین روز زندگیمه رادین!ارباب گفت:
_چرا ؟ نکنه واسه...
_معلومه دیگه مرد! تک پسرم، خان آیندهی ای ن روستا میخواد داماد بشه!
اونم با دختر ی که هم درجه خودمونه با اصل و نسبه و بزرگزاده اس،
خان خندیدو ادامه داد:
_دیگه چی میخوام از خدا؟
با صدای برخورد تِی روی سرامیک ها شونه هام پرید باال...انگار اصال اینجا نبودم
نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم از شدت هیجان قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون
دستمو گذاشتم روی تخته سینه ام تابلکه تپش باالی قلبمو آروم کنم
اما نشد...
دستمو گرفتم به نرده ها و به زحمت یه پله رو رفتم پایین پله ی دوم پام به سطل
برخورد کردو، از پله ها افتاد پایین و صدای بد ی داد
خودمو بند نرده ها بند کردم تا نیفته ام ارباب متعجب از اتاق زد بیرون نگاهشو از
سطل گرفتو تا خواست سر بلند کنه و به من نگاه کنهخودمو رسوندم پایین پله ها
و سطل و تی رو از روی زمین برداشتم و
با ببخشیدی به سرعت از کنار ارباب رد شدم
تنها چیزی که االن بهش احتیاج داشتم هوا بود،تنفس بود!
انگار راه گلوم بسته شده بودو احساس خفگی میکردم
قلبه ام به جای تپش داخل سینه ام داشت تو ی دهنم نبض میزد!
ارباب داشت زن میگرفت؟
بگیره..! مگه چیز عجیبی بود؟ نه نبود...معلومه که نبود! پس چرا حال من عجیب شده
بود؟
این تنگی نفس،این تپش قلب باال برای چ ی بود؟
این بغض ی که هرلحظه نفس کشیدنو برام سخت تر میکرد چه دلیلی داشت

من فکر میکردم ارباب...
حتی به زبون اوردنش هم مسخره بود! حتی به زبون اوردن اینکه ارباب منو دوست
داشته باشه هم بی نهایت تمسخر آمیز بود.
من چی داشتم؟ جزاین بود که تنها یه دختر روستایی ساده و زود باور بودم
یه دخترِ احمق که گذاشتم ی ه غریبه به حریم شخصیم، به تمام نقاط بدنم دست بزنه،
نزدیک بشه!
از خودم متنفر بودم، هم از خودم هم از ارباب متنفر شده بودم!
اون منو بازی داد...اون از من سوءاستفاده کرد.
به هربهونه ا ی بهم نزدیک میشدو جسم و روح منو به بازی میگرفت
اون فقط منو برا ی میل شخصیش میخواست
نه بیشتر... ونه کمتر
و اون کسی که خیلی راحت گذاشت ی ه مرد به تمام ممنوعه هاش به راحتی دسترسی
پیدا کنه من بودم.زانوهام شل شدو روی چمن ها افتادم با دستم صورتم رو پوشندمو گذاشتم
بغضم سرباز کنه تا بیشتر از این خفه ام نکرده.
انقدر گریه کرده ام که به سکسکه افتاده بودم،حس غریبی داشتم
یجور حس خیانت!
ارباب مگه نسبت ی با من داشت؟مگه چیز ی گفته بود که حاال من داشتم گریبان
میدریدم؟
دلم میخواست تا شب همینجا بشی نمو اشک بر یزم،من ارباب رو دوست داشتم؟
قطعا بهش عالقه مند شده بودم که با شنیدن خبردامادیش انقدر بهم ریختم!
چیشد اینطور ی شد،از کی تاحاال اربابو برا ی خودم میدونستمو دوست نداشتم سهم
کس دیگه ای بشه؟
چونه ام لرزیدو اینسری بغضم بدتر از دفعات قبل شکست سرم گذاشتم روی زانوهام
شروع کردم به اشک ریختن.
با صدا زدنای مکرر مامان سربلند کردمو به جلو خیره شدم...
وای االن نه...االن نباید مامان منو با این وضع میدید.بلند شدمو سرمو انداختم پایین و مشغول تکوندن گوشه ی لباسم شدم تا مامام
چشمای سرخ رنگمو نب ینه
مامان اومد جلو گفت:
_طناز کجایی تو دختر؟ بهت گفتم ی ه امروزو کمک دستم باش بعد اومد ی اینجا که
چی آخه عزیزِ من؟
پشت کردم به مامان و با برداشتن سطل و تی گفتم:
_باشه...باشه میام...شما برید منم میام...برید شما
_خیلی خب ب یا دیگه!
رفتم سمت شیر آب و چند مشت آب یخ ریختم روی صورتم تا حالم جا بیاد،کاش
میشد قلب آتیش گرفته امم روش آب یخ میری ختم!
دیگه نمیتونسم با ارباب چشم تو چشم بشم،حتی دیگه نمیتونستم اینجا بمونم،از
طرفی هم میدونستم اگه به مامان بگم برگردی م خونه قبول نمیکنن و میگن که نباید
حرف ارباب زمین بندازیم!بینیمو کشیدم باال و وارد خونه شدم
از اون دختره متنفر بودم،کاش امشب ی ه چیزی میشد و اونا نمیومدن !
تنها چیزی که اذیتم میکرد این بود که ارباب چرا بازیم داد؟ چرا کاری کرد که باور کنم
دوستم داره؟
رفتم باال و وارد اتاق شدم، تمام کیسه های

لباسا و وسایلی که ارباب برام گرفته بود
رو از کمد درودم گذاشتم روی تخت، جعبه موز یکالی که ارباب برام گرفته بود باز
کردم
که موزیک آرومی پخش شد،
امیدوارم ارباب هیچوقت نفهمه حسم بهش چی ه.
وسایل رو جمع کردم از اتاق زدم بیرون، بعداز اینکه متوجه شدم کسی تو راهرو
نیست، رفتم سمت اتاق ارباب، گوشم رو چسبوندم به در، صدایی نمیومد
دستگیره درو به آرومی کشیدم پایین و الی درو باز کردم و وقتی مطمئن شدم ارباب
تو اتاق نیست،داخل اتاق شدم
کیسه ها رو گذاشتم داخل کمد اشک چشمم با دستم پس زدم و سریع از اتاق رفتم
بیرون .
...
بعداز انجام کارها وحموم کردن حاضر شدنمرفتم پایین،انقدر بغضمو قورت داده بودم که گلوم درد گرفته بودم.
ظرف بزرگ میوه رو گذاشتم روی می ز
تو تمام این مدت ارباب داخل اتاقش بودو نی ومده بود پایین!
زنگ آیفون خورد،دلم هر ی ریخت ...بغض لعنتی م رو قورت دادم درو زدم،
برا ی استقبال همگی رفتیم جلو ی در؛ ارباب هم داشت از پله ها میومد پایین، از همیشه
جذاب تر شده بود.
موهاشو کج مرتب مدل داده بود و پی رهن سفید ی با شلوار کتون طوسی هم تنش بود،
آستین های پیرهنش روهم داده بود باال برای آخرین بار دستی به پیرهنش کشیدو
اومد سمتمون.
خوشبحال روژا ! شکایتی ازاینکه چرا رعی ت شدم نداشتم،
اما کاش میشدم دختر مورد عالقه ی ارباب!
کاش میشدم دختر مناسبی که خان برای ارباب درنظر میگرفت...
خان بهادرو خانواده اش نشستن رو ی مبل،
ما مشغول پذیرایی شدیم و اونا باهم گرم گپ وگفت شدن.ارباب پاروی پاش انداخته بودو با لبخند گوشه ی لبش مشغول گپ زدن بود.
روژا مغرورانه تکیه اش رو به مبل داده بود با چشماش ارباب
رو زیرنظر گرفته بود.
قطعا خوشبخت ترین،دختر دنیا بود!
چایی رو دور چرخوندم و به روژا که رسید سینی رو گرفتم سمتش خیره به دخترک
خوش اقبال روبروم چایی تعارف کردم.
نه واسه جا و مقامش،نه واسه پولش و هیچ چی ز دیگه ای بهش قبته نمیتوردم،
تنها برای اینکه قرار بود بشه زندگی ارباب، بشه خانم خونش بهش حسادت میکردم.
ابرویی باال انداخت،پشت چشمی واسم نازک کرد دستشو گذاشت رو ی سینی و با
گرفتن روش اونم بااکراه ازم، گفت:
_نمیخوام
لبخند تلخی زدم به همراه سینی رفتم داخل آشپزخونه، یک لحظه هم بغضم از بین
نمیرفت و باهر بغضی که سرکوب میکردم بغض سنگینی به گلوم چنگ مینداخت.ن تو ۱۴سالگی فقط یه دختر بچه ساده بودم،
یه دختر بچه که همش پی بازی و کتاب خوندنش بود.
انقدر غرق دن یای بچه گونه ام بودم که فراموش کرده بودم دیگه یه دختر بچه نیستم

حتی با دوستامم انقدر صمیمی نبودم که مثل بق یه بچه ها از رابطه و معاقشه سر
دربیارم!!
اما تو این مدت، تو ای ن چندماه ارباب کارایی باهام کرد که مجبور بشم، سراز دنیای
جدیدی دربیارم،
باعث شد مفهوم عشق رو درک کنم، این اواخر موضوع تمام کتاب هام شده بود
عشق!
ارباب باعث شد من از جلد کودکانه ام ب یام بیرون .
تو تولد ۱۵سالگ یم تصمیم گرفتم دیگه بچه نباشم، تصمیم گرفتم
ادای آدم بزرگ هارو دربیارم، ادا ی مامان رو ادای بابا رو...
حتی ادا ی غرور ارباب رو! اما نمیدونستم این بزرگ شدن به ضرر خودمه.
االن که فکر میکنم دنیای کودکانه ی قبلم خیل ی آرومتر از االنم بود...آرزوی بزرگ شدن، و تصمیم بر بزرگ عمل کردنم، بدترین آرزو تصمیمِ زندگیم بود.
با صدای خان که اسممو صدا میزد،به خودم اومدم؛
اشکام رو با پشت دست پاک کردم،رفتم تو پذ یرایی روبه ارباب گفتم:
_بله خان!
ارباب خنده ی بلند ی سر دادو سرش ناخودآگاه چرخید سمتم...خنده اش تبدیل به
لبخند شد و کم کم لبخند هم از روی لباش رفت
خان بعداز مکثی گفت:
_شام رو حاضر کنید
_چشم خان.
خیلی خودم رو کنترل کردم که به ارباب نگاه نکنم، اما سخت بود
تک نگاهی بهش انداختم که دیدم با ابروهای توهم خیره اس بهم.
ازشون دور شدم و با مامان مشغول چیدن میز شدیم، به خان گفتم شام حاضره و
طولی نکشید که برا ی صرف شام همگی سرمی ز، جمع شدن.
دختر و زن خان با غرور و تکبر نشستن پشت میز دلم نمی خواست اونجا باشم، اما
مامان دست تنها بود و اوناهم اُرد های ناشتای زیادی میدادن سرمیز شام خان بهادر با سرخوشی هم مشغول حرف زدن با خان بود وهم غذاشو
میخورد.
من و مامان رفتیم توی آشپزخونه تا هروقت شامشون تموم شد برای جمع کردن میز
برگردیم پیششون !
تصمیم گرفتم بزنم بر طبل بی عاری که میگفتن این بی عاری هم عالم ی دارد!
اما کار سختی بود...نمیشد ارباب رو از ذهنم پاک کنم، من اول ین چیزا رو با اون تجربه
کرده بودم.
حتی باور کردن این موضوع که همه چی داشت عوض میشد و روژا میخواد بشه خانم
این عمارت هم، برام خیلی دردآور بود.
من تصمیم گرفته بودم بزرگ بشم و ارباب هم انگار همین تصمیم رو داشت که به
فکر ازدواج کردن افتاد.
لعنت با هرچی بزرگ شدنه!با مامان تو آشپزخونه تنهایی داشتیم غذا میخوردیم، بابا هنوز نی ومده بود
از وقتی که اومدیم عمارت پدر سخت مشغول کار بودو شب ها دیر برمیگشت خونه!
بعداز خوردن سه،چهار تا قاشق غذا،معده ام بسته شدو دیگه نتونستم بیشتر

چیز ی
بخورم.
کمی برای خودم نوشابه ریختم و یه قلپ از نوشابه رو خوردم.
بعداز جمع کردن میز شام مامان چایی ریخت و برد تو پذیرایی و من تصمیم گرفتم تو
همون آشپزخونه بمونم، اگر به خودم بود که از این عمارت میزدم بیرون .
اما به وضوح میتونستم صحبتاشون رو بشنم؛خان وقتی به حرف اومد همه ساکت
شدن.
_خب بهادر! من میخواستم دخترتو واسه ر ادینم
خواستگاری کنم!
البته میدونم اینجا جاش نیست و اما قبلش می خواستم موافقتت رو بدونم و برا ی
خواستگاری بیایم.خان بهادر مکثی کرد و گفت:
_کی بهتره از رادین خان! هم تحصیل کرده اس، هم خارج رفته!
قدمتون روی چشم.
خان خندیدو گفت:
_خب ای ن عالیه! این دوتا جون، ب هم میان هم از نظر خانواده هم از نظرات دیگه.
ارباب حرفی نمیزد و من نمیتونستم چهره ی االنش رو ببینم، اما هرچی بود ناراحت
نبود، چون هیچ مردی تو این موقع یت ناراحت، نخواهد بود!
وقتی نیمه های شب شدو خان بهادر و خانوادش تصمیم گرفتن برن، برا ی خداحفظ ی
و احترام از آشپزخونه زدم بی رون .
ارباب دست به جیب بودوهمچنین پکر!جالب اینجا بود که روژا هیچ بی محلی به ارباب نکرده بود که بخوام بگم بخاطر بی
محلی های روژا پکره!، برعکس اون کسی که محل به لبخند ها نگاه های خاص روژا
نمیکرد خود ارباب بود.
توطول مدتی که داشتیم با مامان ظرف ها و وسایل جمع میکردیم، یه لحظه هم از بغل
مامان تکون نمیخوردم که ارباب تنهایی گیرم بیاره و من مجبور بشم باهاش رودر رو
بشم.
کارها که به اتمام رسید ماهم رفتیم باال، وسط راهرو مامان دستشو مشت کرد جلو ی
دهنشو گفت:
_آخ دیدی چی یادم رفت؟ غذا هارو نذاشتم تو یخچال.
_خب من میرم...
_نه تو برو تو اتاق، منم میری م االن میام.
سری تکون دادم، رفتم تو اتاق نفس عمیقی کشیدم وخواستم درو ببندم که یه چیزی
مانع بستن در شد،
متعجب برگشت که دیدم، ارباب پاشو گذاشته الای در!آب دهنمو به سختی قورت دادم سرم رو گرفتم باال و به یقیه ی ارباب خیره شدم
ارباب با لحن جد ی گفت:
_باید باهات صحبت کنم.
_اما...اما من میخوام ...میخوام که...
لعنتی نمیتونستم درست صحبت کنم، ارباب یه قدم اومد جلو و گفت:
_معلوم هست چته؟
_من؟
_آره تو!
اخمی کردو باهمون نگاه تیزبین ی که خیره بهم بود گفت:
_فردا حرف میزنیم.
درحالی که هنوز چشمم جایی غیراز چهره ی ارباب رو نظاره میکرد گفتم:
_بله. شبتون بخیر.
ارباب کمی مکث کرد و با گذاشتم یکی از دستاش داخل جیبش اتاق رو ترک کرد و
محکم در اتاق رو بست طوری که گچ های کنار در اتاق ریخته شد!

نفس حبش شده ام رو بیرون فرستمو بعداز تعویض لباسام روی تخت دراز کشیدیم
و طولی نکشید که از حجم خستگی و چشم درد
به خواب رفتم.
صبح که بلند شدم مامان هنوز خوابیده بود، واسه اولی ن بار تا ۸صبح خوابیده بود!!!
دلیلش فقط میتونست خستگ ی کارهای دیشب باشه.
لباس پوشیدم و رفتم پایین، خدا کنه خان و ارباب بیدار نشده باشن!
خونه غرق سکوت بود و این نشون میداد همه خوابن!
امروز همه خوابالو شده بودن
سرکی تو حیاط کشیدم، بابا داشت با ماشینش ور میرفت
رفتم تو حیاط پیش بابا
_سالم بابا! صبح بخیر.
_سالم دخترکم چطوری؟
_خوبم...شما خوبی؟ دیشب کی اومدید خونه؟ من اصال ندیدمتون .
_هی...بدنیست، کار داشتم برا ی همین تا دیروقت ب یرون موندم._آها...حاال الزم نیست انقدر خودتو خسته کنی بابا، کم خواب ی هم مریضی م یاره
خدانکرده!
بابا خندیدو گفت:
_الهی قربون دختر خوشگلم...چشم بابا، مامانت بیدار شده؟
_نه هنوز خوابه!
بابامتعجب گفت:
_خوابه؟
_آره، خب خسته بود.
_خیلی خب، پس برو صبحانه رو حاضر کن تا خان و ارباب جان بیدار نشدن.
_چشم.
از بابا جدا شدم وارد خونه شدم، کتری و گذاشتم و مشغول آماده کردن صبحونه
شدم، بعد از گذاشتن پنیر و مربا روی میز و برش کردن نون های تازهی محلی که
الی دستمال پیچ یده شده بود و حتم داشتم بابا از ننه ماه منیر گرفته بود، آب هم
جوش اومد؛ چایی رو دم کردموروی قور ی دستمال گذاشتم تا خوب دم بکشه.
همون موقع بود که خان رو دیدم که روی مبل نشسته و دنبال چی زی میگشت!
رفتم سمتشو گفتم:
_سالم خان، صبحتون بخی ر.
خان بعداز مکثی همونطور که داشت چ شم میچرخوند و دنبال چیز ی بود گفت:
_سالم دخترجان، طناز تو این گوشی من رو ند یدی دختر؟
_گوشیتونو؟ نه ندیدم! اما االن میرم براتون پی داش میکنم.
_آره برو حتما تو اتاقی جایی گذاشتم.
_چشم.
رفتم توی اتاق خان و بعداز صاف کردن روتخت یش دنبال گوشیش گشتم، تا باالخره
روی میز الی کتاب هاش یافته امش!
عقب گرد کردم و خواستم برم سمت در که ارباب وارد اتاق شدو در و بست، ترسیده
با هینی یه قدم رفتم عقب.
ارباب تکیه اش رو به در دادو سرشو چسبوند به در اتاق و بهم خیره شد...لب زدم:
_چیزی شده؟
ارباب چیزی نگفت و سرشو کج کرد، لب پایینمو گزیدمو سرم انداختم پایین.
ارباب به سمتم قدم برداشت، چونه امو گرفت توی دستش و سرمو اورد باال...
نگاهم کرد، اما من نگاهم جایه دیگه ای بود.
چونه امو توی دستش فشار داد طوری که از درد صورتم جمع شد، اما اعتراضی
نکردم.
ارباب از بین دندون های ردیف و قفل شده اش گفت:
_یبار دیگه، فقط

یبار دیگه...ازت این حرکتا رو ببینم، جوری تنبیه ات میکنم که نتونی
روپاهات واسی!
مگه من چیکار کرده بودم؟ بی احترام ی کرده بودم یا بیادبی؟
نمیتونستم حرف بزنم، اگرم میتونستم با اون فشاری که ارباب روی چونه ام میورد
قدرت حرف زدن نداشتم.فشار دستشو بیشتر کردو گفت:
_چرا حرف نمیزن ی؟ نکنه ال...
دستمو گذاشتم روی دست ارباب که روی چونه ام بودو با درد نگاهش کردم، نمیدونم
چی تو نگاهم دید که چشماش حالت ناراحت شدو دستشو از روی چونه ام برداشت،
دوباره عصبی اخماش توهم رفت و گفت:
_ببین، واسه من عوض نشو...واسه من عوض نشو طناز که جوری عوضت میکنم
که از کرده ات پشیمون بشی!
انگشت اشاره اشو محکم زد به تخته سینه امو گفت:
_بفهم!..بفهم اینو...
ارباب از اتاق رفت بی رون و من شوک زده و متعجب سرجام خشکم زد؛
چرا ارباب اینطور ی کرد؟ مگه من چیکار کرده بودم که شده بودم الیق این همه
تهدید و تندی های ارباب؟
دستمو گذاشتم روی چونه ام رفتم سمت آیینه دستمو از روی چونه ام برداشتم، جای
انگشت های ارباب روی چونه ام بود و قرمز شده بودقطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید،
قلبم از ای ن همه نامالیمتی ارباب به درد اومد...
حتی نذاشت حرف بزنم، من که نمیدونستم ارباب از کدوم کار من انقدر عصبی شده
اگه باز ناخواسته همون کار ازم سر میزد چی؟
ناراحت بافکری خراب رفتم از اتاق بیرون .
گوشی رو دادم به خان و اون لبخند گرمی برا ی تشکر بهم زد، میز صبحانه رو چیدم و
خان رو برای صبحانه صدا زدم.
هم خان، هم ارباب نشستن رو ی میز، چایی رو برداشتم و فنجون خان رو کشیدم
جلوتر تا چایی رو بریزم،
رفتم طرف ارباب هنوز اخماش توهم بود و عصبی!
خواستم چایی بریزم واسش که با لحن جدی و خشکی گفت:
_نمیخوام.
لب زدم:_بله ارباب.
رفتم توی آشپزخونه و صبحانه پدر و بهش دادم، خودم که میلی به خوردن چیز ی
نداشتم، اشتهام کور شده بود!
وقتی برای جمع کردن میز صبحونه رفتم داخل پذیرایی ، خان گفت که کارم تموم شد
قرصاشو بیارم منم اطاعت کردم.
ارباب حاضر شده روبه خان گفت:
_من رفتم پدر، خدافظ.
_عااا رادین، رادین؟
ارباب عقب گرد کرد و روبه خان گفت:
_بله پدر؟
_برا ی فرداشب قرار خواستگاری بزارم؟
ارباب نیم نگاه ی به همراه همون اخم وحشتناکش بهم انداختو گفت:
_میام، صحبت میکنیم پدر!
ارباب اجازه ی حرفی به خان نداد و از خونه رفت بیرون ...هووف! امروز ارباب چش شده بود؟
چی میخواست ازمن؟ میخواست که باهاش گرم باشم!؟ نه من نمیتونستم...ارباب قرار
بود زن بگیره ومن باید حد خودم رو میدونستم !

وقتی  ازدواج کنه حتما این اخالقشم خوب می شه.
هه...خوب میشه!
امروز به مامان گفتم، استراحت کنه و کارای خونه بامن!
ناهار رو درست کردم و برای شام تصمیم گرفتم ماهی درست کنم.
ناهار رو که خوردیم، ماهی هارو تو آبلیمو و ادوا یه های مختلف گذاشتم تا مزه دار
بشن!
میخواستم واسه شام ماهی درست کنم،
خودمم مشغول خوندن کتاب آشپزی بودم، تا دستور پخت ماهی جدید رو یاد بگیرم و
بتونم باب میل بقیه درست کنم!آیفون به صدا درومد، از روی صندلی های آشپزخانه بلند شدم و حرکت کردم سمت
آیفون؛
چهره ی فرهاد روی صفحه ی آیفون تصویری نمایان شد!
در و زدم ورفتم پیش خان که داشت دمنوششو میخورد و تلویزیون تماشا میکرد و
گفتم:
_خان، آقا فرهاد اومدن.
خان فنجون رو گذاشت روی می ز و بالبخند گفت:
_راهنماییش کن.
_چشم.
رفتم سمت در که دیدم بابا داره با فرهاد حرف میزنه، متعجب از ال ی در صحبتاشون
رو شنیدم:
_ببین نادر، میدونم به خمس خورد ی؛
من هنوز سرقولم هستم مرد...عاقل باش!
_کدوم حرف؟_میبینی ، بی پول ی فراموش کارتم کرده!
چی داشتن میگفت، بابا ی من به خِمِس خورده بود؟ یعنی چی؟ اصال چطور ی به
خودش اجازه میداد با پدر من که یه مرد زحمت کشِ مظلومه اینطوری رفتار کنه؟
ناخوداگاه دستام مشت شدو خون جلوی چشمام رو گرفته بود و دلم میخواست همین
االن برم و همین مشتِ گره خوردمو زیر چشمای هیز فرهاد پیاده کنم.
انقدر داشتم تو ذهنم با فرهاد میجنگیدم که اصال هیچی از حرفاشون متوجه نشدم!
کالفه از کارم، از در فاصله گرفتم و رفتم عقب که همون موقع در باز شدو فرهاد
تنهایی اومد داخل خونه.
نیم نگاهی همراه با خشم بهش انداختم و زیرلب گفتم:
_سالم!
فرهاد که تازه نگاهش به من خورد دست انداخت تو جیب شلوارِ جین مدل پاره پاره
اش و نیشخندی زدو گفت:
_به! سالم طناز خانم، خوب ی تو؟داشت می ومد سمتم که زیرلب ممنونی گفتم و سریع به آشپزخونه رفتم
فرهاد هم که از صداش می ومد، رفت پیش خان و مشغول صحبت کردن باخان شده
بود...
حتی مامانم خونه نبود، که ازش بخوام زحمت چایی بردن رو بکشه!
به اجبار، چایی دم کردم ومنتظر مو ندم تا دم بکشه.
حتی اگه ارباب هم نمیگفت از فرهاد دوری کن، یه حسی میگفت که طناز از ای ن مرد
دور بمون!
چایی هارو ریختم تو فنجون، سی نی رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی.
فرهاد پاشو انداخت بود رو ی پاش و خودشو لم داده بود رو ی مبل، بی تربیت حت ی از
خان هم خجالت نمیکشه اینطوری جلوش ب ی ادابانه نشسته!
چایی رو گرفتم سمت خان و بعدش فرهاد،
اونم با مکث چایی رو برداشت و کمی صاف نشست

 ظرف شکالت و قندون رو
گذاشتم روی میز که فرهاد با صدایی که رگه های خنده توش موج میزد گفت:
_خب پس، رادینم م یخواد بره قاطی مرغ ها دایی جون خان خندیدو سری تکون دادو گفت:
_دیگه کم کم واسه توهم باید آستین باال بزنیم پسر!
فرهاد بهم نگاه کردو با لحن ی خاص گفت:
_چرا که نه!!
با گفتن ببخشید ی ازشون دور شدم و برگشتم تو آشپزخونه.
ساعت ۶عصر بود که، مامان هم از خونه خاله اومد، شامم رو شروع کردم به درست
کردن،
عجیب بود فرهاد انقدر مونده بود.
رفتم تا از روی میزناهار خوری کتاب آشپزیم رو بیارم که فرهاد بلند شدو گفت:
_خب دیگه دایی، من برم...
_کجا پسرم؟ بمون واسه شام
_کار زیاد دارم_حاال یبار کاراتو بزار کنار، شام رو با ما باش.
خالصه فرهاد قبول کرد به موندن، ومن نگران ارباب بودم، که وقتی بیاد و با فرهاد
روبه رو بشه، چه واکنشی از خودش نشون میده!
ساعت ۷ونی م بود که تصمیم گرفتم میز شام رو بچینم،
مشغول چیدن بشقاب ها روی میز بودم که ارباب هم وارد خونه شد
واسه یه لحظه نفسم تو سینه ام حبس شده و به سختی آب دهنم رو قورت دادم.
ارباب کیفش رو گذاشت روی جاکفشی ، رفتم سمتش و با مِنمن گفتم:
_سَ..سال..ام، خس...ته نباشید.
بی حرف نگاه دقیقی بهم انداختو چشماش رو ریز کرد سری تکون داد و کتش رو
درود و گرفت سمتم، کتشو گرفتم که همون موقع صدای نحس فرهاد هم اومد:
_دیگه بهتره این کاراتو خانم جدیدت کنه، ارباب رادین!
این کارا رو زن آدم کنه، لذت بخش تره هوم؟ارباب نگاه متعجبشو به فرهاد انداخت، اخمی غلیض روی صورت ارباب نشست، قدم
برداشت سمت فرهاد و من از ترس دستمو گذاشتم جلوی دهنم
ارباب دستشو زد به تخته سینه فرهاد وگفت:
_نَبینم حر...
همون موقع خان اومد و بهتره بگم فرشته ی نجات اومد! چون اگه خان نیومده بود
حتما بین ارباب با فرهاد درگیری لفظی پ یش می ومد.
خان گفت:
_سالم رادین، خسته نباشی پسرم.
ارباب نگاه تهدید بارشو از روی فرهاد گرفت و روبه خان آروم گفت:
_سالم پدر.
ارباب با تنهی محکمی که به فرهاد زد ازش دور شد و حرکت کردم سمت پله ها...
میدونستم وقتی ارباب فرهاد رو ببینه همین عکسالعمل رو نشون میده.

اصال طناز تو برا ی چی نگران اربابی؟ چرا نگران عصبانی شدنش، حرص خوردنش،
ناراحت بودنش ی؟
اون با تو نسبتی نداره! اون دیگه میخواد خانواده تشکیل بده و نظر داشتن به مرد ی که
همسر داره ته ب ی شرفیه!
اما چیکار میشد کرد با این قلب؟ آروم نمیگرفت! هیچجوره آروم نمیگرفت...دائما
بی تاب ارباب بودم؛
حتی ساعتی نبوده که ناخوداگاه ذهنم و روحم سمتش پر نکشه.
باید این حس لعنتی رو محارش میکردم، باید از بین میبردمش، نمی شد واسه همیشه
اینطور ی زندگی کرد!
باید عوض میشدم باید!
میز شام که چیده شد همه برا ی شام، حتی ارباب هم دور میز جمع شدن، و خان گفت
که ماهم شام رو با اونا بخوریم...
دروغ چرا خجالت میکشیدم و با وجود ارباب و اون پسره ی هیز فرهاد، چی زی از گلوم
پایین نمیرفتخان نشست سر میز و ارباب هم روبروش، من کنار مامان نشسته بودم وفرهاد هم
روبروم!
فکر میکردم بابا روی اون صندلی میشینه، اما انگار برعکس پیشبینی ام شد!
با صدای مامان که دم گوشم گفت:
_چرا غذا نمیکشی؟
به خودم اومدم و سر ی تکون دادم و یه کف گی ر خیلی کوچیک واسه خودم سبزی پلو
ریختم!
همون یذره غذاهم واسه من که محضور گیر کرده بودم هم زیادی بود.
یه تیکه ماهی کوچیک هم برای خودم گذاشتم توی بشاقابم.
به زحمت یه قاشق خوردم، نگاه های مخفی فرهاد رو به خوبی میتونستم رو ی خودم
حس کنم، فرهاد گوشه ی لبشو پاک کردو گفت:
_بهتری ن غذایی بود که خوردم!
نمیدونستم انقدر آشپزی رو خوب بلد باشی خانم کوچولو!از لفظ خانم کوچولو اونم جلو ی جمع مخصوصا خانواده ام به وضوح آب شدن خودم و
سرخ شدن گونه هام رو میتونستم تشخی ص بدم.
ارباب قاشق و چنگالشو پرت کرد تو ی بشقاب و مشغول جوییدن گوشه ی لبش شدُ
روش کرد طرف دیگه.. .
خان گفت:
_نوش جانت پسرم، کاش مادرتم اینجا بود!
ارباب پوزخند ی زدو گفت:
_آره مهمونی مزخرف امشب تکمیل میشد.
خان ابرویی انداخت باال و روبه ارباب گفت:
_رادین جان چ...
فرهاد خندیدو گفت:
_بیخیال دایی ما باهم شوخی داریم.
مگه نه ارباب رادین؟
از قست ارباب رو، اینطوری خطاب میکرد که عقدهی درون خودش رو خالی کنه ارباب
به چهره ی فرهاد نگاه کرد و با تنفر گفت:_من با تو هیچ شوخی ندارم مردک!
خان که هرلحظه متعجب تر می شد تا میخواست حرف ی بزنه فرهاد پیش دستی میکردو
یجورایی رابطه ی بد بین خودش و ارباب رو الپیشونی میکرد.
رفتم تو حیاط تا به سگ نگهبان عمارت غذا بدم، سگ وحش ی بود و اما بامن آروم
بود! ومیتونست تنها دلیلش همی ن غذا دادن هام بهش باشه!
 

فقط مقابل ارباب رام بود، وگرنه هرکسِ دیگه رو میدید میخواست قالده اشو پاره کنه
و حمله ور بشه به سمت آدما!
دستمو و چاقویی که برا ی برش گوشت ها اورده بودم، شستم و خواستم عقب گرد
کنم که، یهو دستی دور کمرم حلقه شد، لب گز ییدم و از فکر اینکه ارباب باشه لبخند
محوی رو ی لبام نشست، با همون لبخند برگشتم که دیدم فرهاد کنارمه.
لبخند از رو ی لبم پاک شدو جاشو به اخم غلیظ ی داد.
خودمو کشیدم عقب و با همون اخمای توهم گفتم:
_چیزی می خوایید؟فرهاد چاقوی بزرگ داخل سینی رو برداشت و مشغول پاک کردن چاقو با دستمالش
شدو با نیشخند گفت:
_حاال به حرفم رسیدی؟ دیدی رادین تو رو فقط واسه استفاده اش میخواسته؟ شک
نکن تو اول ین دختری نیستی که باهاش اینکارو کرده! اون یه آدم سود جوهستش
طناز.
عصبی دستامو مشت کردم و با صدایی که از شدت عصبانیت خَش دار شده بود گفتم:
_تو به چه جرعت ی...به چه جرعتی درباره ی ارباب اینطور ی حرف میزنی؟هان؟ اونی که
سودجوِ و یه آدم مریضه تویی...تویی که همه رو باچشم بد میبینی و می خوا ی بقی ه رو
خراب کنی.
دیگه به من دست نزن...ازت بدم میااااد.
فرهاد که انتظار همچین حرف ی ازطرف من نداشت، خندید ویه قدم اومد جلو...
پوزخندی زدو گفت:_حتما االن اون بهت دست میزد، عشق میکرد ی ها؟
شرط میبندم ازدواج که کرد، عین یه کلفت باهات رفتار کنه، چه بسا از این عمارتم تو
خانواده اتو بندازه بیرون طناز!
پوزخندی زدو چاقو رو گذاشت روی ساعدشو دستشو باهمون چاقو برید! خون بود که
از بین شکاف دستِ بریده شده اش جاری می شد، از ترس هین بلندی کشیدم و
صورتم از کاری که کرد جمع شد.
دستمو گذاشتم جلوی دهنم...این مرد روانی بود! اون دست خودشو برید، اونم بدون
دلیل، این کار فقط از یه دیوانه سر میزنه!
فرهاد چاقو رو پرت کرد رو ی زمین، انگشتشو کشید روی دست بریده شدش که
داشت ازش خون میومد، انگشت خونیشو درحالی که ضبدری میکشید رو ی پیشونیم
گفت:
_این خط این نشون، اینم امضاش! به پدرتم گفتم، بهتره عاقل باشین.
پوزخندی به قیافه ی بُهت زده ام زد و خواست بره که با صدای گرفته ای گفتم:_ارباب همچی ن آدمی نیست، مطمئن باش تو انقدر پست و دیوانه هستی که کسی
شبیه تو نمیشه!
حالم ازت بهم میخوره روان ی.
پشت کردم بهشو خواستم به سمت خونه برم که مچ دستمو محکم گرفت و
همینطوری که مچ دستم توی دستا ی مردونه اش بود منو میکشید و میبرد ته باغ.
دستمو گذاشتم روی دستشو گفتم:
_ولم کن....ولم کن فرهاد...دستم شکست.
ولمممم کن.
به ته باغ که رسیدیم، پشت درختچه ها ای ستاد و بازومو گرفت و هلم داد عقب

که
کمرم باشدت به دیوار برخورد.
از درد صورتمو جمع شدم و گفتم:
_چی میخوای ازجونم؟ گورتو گم کن...گلوم رو گرفت و فشار داد، نفسم داشت قطع م یشد و از دردِ گلوم اشکم درومده بود،
صورتشو نزدیک صورتم اورد طور ی که وقتی حرف میزد لباش به لبام برخورد میکرد.
گوشه ی لبشو داد باال وبعداز نگاه طوالن ی که به تمام اجزای صورتم انداخت، دستشو
از روی گلوم برداشت گفت:
_ببین طناز، تو میتونی بیا ی سمت من، من هرچ ی بخوای میریزم به پات، از پول گرفته
تا هرچیزی که تو این سال ها حسرتش رو خوردی!
از طرفی با این کار میتونی خیلی راحت از رادی ن انتقام بگیر ی، میتونی زَجرِش بدی
هوم؟
لحنش شیطانی بود طور ی که یه لحظه حس کردم شیطان واقعی جلو ی رومه؛ از
ترس آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
_ن...نه برو اونور...برو کنار میخوام برم تروخدا برو کنار.
چشماش ریز شد و دستشو کشید روی لبامو گفت:
_من دوست دارم طناز! با من راه بیا، به نفع خودته.بغضم شکست و اشکام جاری شد و با التماس گفتم:
_تروخدا بزار برم، من...من نمی خوام...هی چی نم یخوام
فقط بزار برم.خواهش میکنم..
توی صورتم غرید و گفت:
_زررر نزن ببینم.
از ترس چشمامو روی هم فشردم، داشتم مثل بید میلرزیدم.
دستشو کشید روی گونه ام و گفت:
_باشه...باشه گریه نکن...گری ه نکن معذرت می خوام.
گریه ام بند نمیومد و از ترس به سکسکه افتاده بودم.
دستی به باال تنه ام کشید وسی نه هامو تو ی دستش فشرد و گفت:
_مگه نمیگم خفه خون بگیر هان؟فشار دستشو روی سی نه هام بیشتر کردو گفت:
_اگه ساکت نش ی همینجا لختت میکنم و...
دوتا دستمو محکم گذاشتم روی دهنمو سرمو تند تند تکون دادم پوزخندی زدو با
تکون دادن سرش گفت:
_خوبه...ساکت!
دستش نشست روی شکمم خودشو خم کرد طرفمو چونه اشو گذاشت رو ی شونه ام،
همینطوری که دستشو میبرد پایین تر با صدا ی خشداری گفت:
_اگه دختر خوبی نباشی ، منم مجبور میشم پسربدی بشم و اونوقته که مجبور میشم
بازیهای وحشتناکی باهت بکنم و تو...
صدای مامان اومد که داشت اسممو صدا میزد و هرلحظه صداش نزدیک تر میشد.
دست فرهاد داشت به قسمت پایین تنه ام نزد یک میشد که خودشو کشید عقب و ال ی
درختچه ها خودشو مخفی کرد، دستشو گذاشت روی بی نیشو گفت:
_وای به حالت اگه اتفاقا و حرفای االن و به کسی بگی ، بدو برو...صداتم در نیاد.

دستمو گذاشتم روی تخته سینه امو با ترس سری تکون دادم، با پشت دست اشکامو
پاک کردمو از پشت درختچه ها اومدم بیرون و خودمو به مامان رسوندم
که مامان گفت:
_طناز؟ دختر معلوم هست کجا رفتی؟
پیشونیت چرا قرمزه؟ رنگت چرا پریده؟ حرف بزن دختر.
دستمو گذاشتم روی دستای مامان که روی پی شونیم بود وگفتم:
_من چیزیم نیست مامان، پیشونیم خورد به لبه ی دیوار، خوبم...بریم داخل...
_نمی..
_مامان تروخدا بریم داخل.
وارد خونه که شدیم،
به سرعت خودمو رسوند داخل اتاق و وارد سرو یس شدم؛
وحشت اینو داشتم که فرهاد کار احمقانه ای انجام بده، بی شتر از اینکه واسه خودم
نگران باشم، واسه خانواده ام نگران بودم دوست نداشتم اونا عذاب ببینن .
این مرد چرا انقدر از ارباب بدش میومد؟ چرا انقدر دوست داشت زمین خوردنِ ارباب
رو ببینه!البته میشد حدس زد! فرهاد به ارباب حسودی میکرد، به موقع یت و اعتبارش غبطه
میخورد!
فرهاد یه مریضه روانی بود، و ازش هرچیز ی برمیومد!
چند مشت آب ریختم روی صورتم و پیشونیم و شستم،
با یادآوری حرفاش بی اینکه بخوام چونه ام لرزید و چشمه ی اشکمم جاری شد.
اون عوضی منو تهدید کرد، اگه مامان یک لحظه دیرتر میرسید معلوم نبود اون حیون
چه بالیی سرم میورد!
یادمه آخرین بار ارباب وقتی دید فرهاد به من نزدیک شده کلی کتکش زد و از عمارت
انداختش بیرون . اما حاال نبود...
شایدم اگرم بود بی اهمی ت از کنارمون میگذشت؟
وای نه!..بی تفاوتی ارباب برام از مرگ هم بدتر بود؛ ن یاد اون روزی که بی تفاوتیه
ارباب رو ببینم!
روسریمو از سرم درودم، هنوز جای انگشتا ی کثیفش روی گلوم بود.
تصمیم گرفتم برم حموم و تنم بشورم، اون شی طان به من دست زده بود!رفتم زیر آب گرم و با دستام خودمو بغل گرفتم، هنوز بدنم لرز داشت و گریه هامم
تمومی نداشت.
حس های بدی تو وجودم رخنه کرده بود، تنهایی، حسرت، ناراحت ی...
چرا همه چی داشت عوض میشد؟
دیگه نمیتونستم این وضع یت رو تحمل کنم، یعنی میتونستم فکر ارباب رو از سرم
بندازم بیرون؟ یعنی میشه از یادش ببرم، فراموشش کنم؟
یادمه ارباب بهم خیلی اهمی ت میداد، یعنی اهمی ت دادن به معنی عشق نیست؟
شایدم باشه...
شایدم نه!
خسته بودم، هم از این زندگی هم از این اوضاع مزخزف ی که پیش اومده بود!
خودم دلمشغولی هام کم نبود، کار امشب فرهاد و تهدیدهاشم بهش اضافه شد؛ من
خیلی بدشانس بودم.
دلم میخواست هرچه زودتر از این عمارت بریم، باید به بابا میگفتم برگردیم خونه
امون، دلم واسه همون خونه ی کوچیکمون تنگ شده بود، دلم واسه بچگی هامم تنگ❤️

شده بود، حت ی واسه اون برکه ا ی که همیشه می رفتم اونجا وباعث میشد روحیه ام تازه
بشه!
بهتر بود قبل از اومدن روژا به این عمارت ما از اینجا بریم...
ازرفتنمون ناراحت نبودم، از اینکه دیگه مثل قبل نمیتونم ارباب رو از نزدیک ببی نم و
صداش رو بشنم ناراحت بودم.
اما به خودم قول میدم، وقتی ارباب ازدواج کرد فراموشش کنم، اگه این کارو نکنم
عذاب وجدان گریبانمو ول نمیکرد،
میدونم دلم می شکست، هروز گریه کارم میشد اما بهتر ازاین بود که تبدیل به یه دختر
بد بشم!
وقتی مدرسه ها باز بشن کم کم همه چی درست میشه ...
البته اگه درست بشه! اگه همه چی خوب پیش بره، اگه بتونم دووم ب یارم..!از حموم اومدم بیرون، بعدازپوش یدن لباسام مشغول شونه کردن موهام شدم که
مامان و باباهم وارد اتاق شدن.
بهتر بود االن موضوع رفتنمون رو با، بابا مطرح کنم...
موهامو باز گذاشتم تا خشک بشن و رفتم روی کاناپه و کنار بابا نشستم.
بابا دستی روی سرم کشید و گفت:
_مدرسه ها کی شروع میشه باباجون؟
_کمتر از دوماه دیگه.
بابا سری تکون دادو گفت:
_اهم، خوبه...هر روز خودم میبرمت و میارمت، قراره برم شهر کار نیمه وقت پیدا کنم،
اینطور ی دوتامونم به کارامون میرسیم .
لبخند ی زدمو گفتم:
_ممنون بابا، میشه ی ه چیزی بگم؟
_آره بگو ؟
_بابامیشه برگردی م خونمون؟
بابا کمی مکث کرد کم کم لبخند از روی لبش محو شد و سرشو انداخت پایین ومن
بی طاقت و متعجب گفتم:_بابا؟ من...من حرف بدی زدم؟
نفس عمیقی کشیدو گفت:
_نه دخترم،نه...اما ما فعال نمیتون یم جایی بریم، تا من بتونم یه خونه جدید اجاره کنم!
متعجب لب زدم:
_یعنی خونه ی خودمون...؟
_مجبور شدم بفروشمش طناز، من این مدت دچار یه مشکل بزرگ شدم، شرمنده اتم
دخترم.
_نه بابا، تو نباید شرمنده باشی، اتفاقیه که افتاده...خب ...خب ما دوباره تالش میکنیم،
مثل اول همه چی رو درست کنیم!
بابا لبخند تلخی زدو گفت:
_این بار فرق میکنه...
دستی روی موهام کشیدو گفت:
_اینسر ی بابات مشکلش خیلی بزرگ تره!خواستم لب باز کنم حر فی بزنم که مامان پیش دستی کردو گفت:
_طناز بهتره بیای بخوابیم، پدرت خسته اس، صبح زود باید پاشه.
ناراحت لب زدم :
_چشم.
از ناراحتی چونه ام لرزید خودم و کنترل کردم و با بوسیدن گونه ی پدر رفتم روی
تخت.
هیچوقت دوست نداشتم ناراحت ی پدرم، قهرمان زندگیمو ببینم.
کاش میتونستم یکاری کنم...کاش میتونستم دوباره لبخند رو ی لبای پدر بنشونم.
اما چطوری؟ چه کاری از دست من برمی ومد که جبران ناراحتیاش و حل مشکالتش
باشه؟
از صبح خان خوشحال بود و تو پوست خودش نمیگنجید

حقم 

داشت تک پسرش، ارباب این روستا میخواست ازدواج کنه، زنش ارباب واسش
یه وارث بیاره وکلی اتفاقای قشنگ و خواستنی دیگه!
دیگه چی ازاین بهتر، منم جای خان بودم از خوشحالی میرفتم باال ی کوه و از ته دل
داد میزدم!امروز پنجشنبه بود و ارباب تصمیم گرفته بود عمارت بمونه.
با صدای خان که اسمم رو صدا میزد به سرعت خودمو بهشون رسوندم و گفتم:
_امر ی داشتید خان؟
_دخترجان، گوشی و دفترچه تلفن منو از داخل کشو بیار.
چشمی گفتم و رفتم ازداخل کشو دفترچه تلفن و از روی میز تلفن رو برداشتم
و دادم به خان.
ارباب دست به سینه نشسته بود روی مبل و پاهاش رو تکون میداد، این یعنی بی
حوصله اس و کالفه!
مشغول گردگیر ی بودم و هرزگاهی نگاهم به ارباب میفتاد که هنوز توهمون ژست،
نگاهش بااخم خیره به جلوش بود..!
با صدای خان چشم از ارباب برداشتم
و ناخواسته به حرفاشون گوش دادم.
خان با خوشحالی روبه ارباب کرد و گفت:_خب رادین، امشب هم قراره خواستگاری رو گذاشتم.
بهتره که بری کت و شلوار...
ارباب تیکه اشو از مبل گرفت و گفت:
_الزم نیست، چی زی که تو کمدم زیاده کت و شلواره پدر.
_امم خیلی هم خوبه!
خان روکرد بهمو گفت:
_طناز؟
رفتم جلوتر و گفتم:
_بله خان؟
_برو لباسی که ارباب مد نظرشه رو ازش بگیر و قشنگ اتو بزن...میخوام که همه چی
عالی باشه!
_چشم.❤️

ارباب نیم نگاه ی بهم انداختو بلند شدو رفت سمت پله ها و باسرعت پله ها رو طی
کرد و من هنوز وسط پله ها بودم.
رفت سمت کمدش ومن دعا دعا میکردم االن که ارباب عصبیه و خلق نداره، وسایلی
که برام خریده بود و گذاشته بودم تو کمدش رو نبینه.
حداقل االن نبینه...
اگه به من بود که همشونو یادگاری از ارباب نگه میداشتم، اما نمیتونستم دلم طاقت
اینو نداشت که بخوام هرروز خاطرات ارباب رو دوره کنه.
چون حتم داشتم دیونه میشدم...
کتوشلوار مشک ی رهنگشو به همراه پی رهن سفید رنگشو که به جالباسی آویزون بود
گرفت سمتمو گفت:
_بگیر.
دستمو بردم جلو و خواستم لباسو از دست ارباب بگیرم که محکم لباسو گرفت و اجازه
حرکتی بهم نداد، ارباب روی زانوهاش خم شد و بازوهامو گرفت، نگاهم کردو گفت:_ببین طناز، من آدمِ...خب...هووف
من آدم بدی نیستم. میدونم تو االن پیش خودت از من یه موجود سوء استفاده گرِ
نامرد ساختی!
اما اشتباه نکن...من واسه کارم دلیل دارم طناز، ببین میدونم همه چی این چند روزه
عوض شده اما اینو بدون که من...
من....من دو...
ارباب کالفه از روی پاش بلند شد، دستی برد الی موهاش و نفس عمیقی کشید، این
نشون میداد که ارباب بیش از حد کالفه اس.
چی باید میگفتم؟ هرحرفی که میزدم حال زارِ خودم بیشتر براش لو میرفت!
لب تر کردمو باصدایی که سعی در کنترلش داشتم تا نلرزه گفتم:
_نه...ارباب...شما آدم بدی نی ستید.
_پس چرا طوری رفتار میکنی ، انگار من بدم؟
_نه...من...من...هیچوقت همچ ین کاری...کاری رو نکردم ارباب.ارباب مقابلم ایستاد لباسو به دستم سپردو گفت:
_فقط یه کاری نکن عصب ی شم، چون به نفعت نیست...به نفع هی چکس نیست !
ترسیده پلکی زدمو "چشمی" همراه با ترس زیرلب گفتم.
ارباب از اتاق رفت بی رون و منو با دنیایی از حرف و فکر تنها گذاشت.
چه رفتاری ارباب ازم میخواست؟ مثال هرروز برم به اتاقش؟ یا رفتار گرمی نسبت
بهش انجام بدم؟ یا شایدم باید جای زن نداشتشو پر میکرد؟
مسخره بود!!
خب اینطوری که درست نبود! اگه روژا می ومد تو این عمارت، من چطور ی میتونستم
کسی باشم که ارباب میخواد !
ارباب رسما داشت منو گیج میکرد...من نمیتونستم رفتارایی که ارباب ازم میخواد رو
داشته باشم، نمیتونستم ازم برنمیومد.
کالفه سری تکون دادم و از حرص چشامو رو ی هم فشردمو زیر لب گفتم:
-تمام حرف و فکرات مزخرفه طناز...مزخرف....مزخرف.

لباسایه ارباب رو اتو کردم، با قلب ی ناراحت و فکری درگیر رفتم اتاق ارباب و
لباسهارو آویزون کردم.
خودم لباس دامادیشو اتو کردم، خودمم باال سرشون قند میسابم!
ساعت طرفای ۷عصر بود که خان و ارباب تصمیم به رفتن گر فتن، بابا رفت تا زودتر
ماشین رو آماده کنه.
عصای خان رو براش بردم که گفت:
_ممنون دخترجان.
ارباب هم اومد پایین، چقدر اون لباس ها برازنده اش بود! شبیه یه مرد کامل شده بود؛
باوقار و سنگین، خان با دیدنش لبخند ی زدو گفت:
_وقتی برگردیم خونه، امشب بعداز مدتها یه خواب آروم میکنم!
ارباب نگاهم کرد و من سعی کردم لبخند بزنم تا عصبی نشه، انگار نمیخواست دست
از نگاه کردنم برداره، معلوم بود فکرش جایه د یگه اس!
سرمو انداختم پایین و
ارباب وخان هم رفتن، االن بهترین کار چی بود؟گریه...یا غصه؟ سکوت یا بی خیالی؟
نه هیچکدوم! هی چکدوم از اینکارا درد قلبِ من رو تسکین نمیداد.
همیشه میگفتن وقتی دلت میگیره با خدا حرف بزن،دلت آروم میگیره...راستم میگفتن،
کسی بجز خدا نیست که هرچی باهاش حرف بزنی از دردات بگی شکایت نکنه و به
حرفات گوش بده.
وضو گرفتم و رفتم تو اتاق.
جا نمازمو پهن کردمو چادرمم پوشیدم، حس خوبی بهم دست داد...حس کردم مالک
آرامش این دنیام.
سرسجاده نشستم و سرمو گرفتم باال، با خدای خودم حرف زدم.
خدایا من دختر بدیم؟ آره، قطعا بدم...بدم که مهر مردی افتاده تودلم که میخواد زن
بگیره و حتی نظر داشتن بهش جز بدترین کارها حساب میشه، من بدم ولی تو
همیشه خدا ی خوب هستی و میمون ی، یکاری کن ارباب از ذهنم پاک بشه خدایا از
خودم بدم میاد...
طناز االن رو دوست ندارم
دوست ندارم...چونه ام لرزید و افتادم روی سجاده هق هق هامو به گوش خدا رسوندم.
مامان واسه شام صدام کرد ولی اصال میلی به غذا نداشتم،
رفتم روی تخت و زانوهامو بغل کردم.
هنوزم فکرم درگیر حرف های فرهاد بود، اون یه مرد دیونه بود که روی همه عی ب
میذاشت، از ارباب گرفته تا پدرِ مظلوم من!
چی میخواست از جون ما؟ چی از پدرم میخواست که حرف منو وسط کشید؟ باید
میفهمیدم تو اون کله ی خرابش چی میگذره .
از اون مردی که روحش بیماره هرچ یزی برمیاد.
روی تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم به سقف خی ره شدم.
بعداز اینکه فکرای مختلف به ذهنم هجوم اوردن، باالخره پلکام سنگین شدن وخوابم
رفتم...❤️

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : arbabesangi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه qzgwuj چیست?