ارباب سنگی 6 - اینفو
طالع بینی

ارباب سنگی 6

رها دستش رفت سمت پخش خوردو و روشنش کرد، آهنگ خارجی پلی شدو رها تا
آخر صدای موزیک رو بلند کرد.
موزیک رو کم کردمو گفتم:
-تو امیر واقعا دوتا احمقِ بد مستید!
رها چرخید سمتم، صورتشو چسبوند به صندلی و خیره شد بهم.
-یعنی تو بدمست نیستی؟ اصل..اصال شده تا..تاحاال تو مستیت، به ی ه دخـــتر دست
بزنی وبخـــوای باهاش حال کُ..کنی؟ هــــا؟
نگاهش کردو یاد اون شبی افتادم که مست از مهمونی برگشته بودم عمارت و طناز رو
تو آشپزخونه دیدمش!
مست بودم ولی با لمس کردن بدنش انگار هوشیار میشدم.
شونه ا ی باال انداختمو گفتم:
-چه اهمیتی داره؟
-هه، هیــــچ. ولی خوش بحال زن تو رادین.
تو خیلی جَ..جذابی...آدم نگاهت میکنه دلش می لـــرزه.
رها همیشه رک بود! همین صفتشم باعث میشد تو دل خیلیا بشینه و بعضیام ازدستش
فرار ی باشن!تعارفی با کسی نداشت و اگه کسی عیب ی داشت بی پروا به روش میورد. شخصیت
جالبی داشت!
لبشو داد باال وگفت:
-ولی خیل ی گند اخالقی، یه مرد جذاب گوه اعصاب!
بلند زد زیر خنده.
نگاهش کردمو گفتم:
-االن باید از تعریفت تشکر کنم یا بتوبم بهت؟
-هیچ ی فقط بوســـم کن.
اخمی کردم که خندیدو گفت:
-نمیگی اخم میکنی کشته میـــدی!
-بس کن رها انقدرم که تو میگی من..
-نه، هستـــ ی.
زمرمه وارگفت:
-حتی ، بیشتراز اینایی که گفتم هستی.
بی حرف نگاهش کردمو به مسیرم ادامه دادم.
رها سکوت بینمون رو شکوند و گفت:خیلی دوسش داری ؟ اصال مگه می شه تو کس ی رو دوست داشته باشی؟
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
-کی رو داست دارم رها؟
-همین دختربچه که ام یر میگه دیگه...اسمش چی بود؟ ناز؟ نازی؟ عاا طناز. .آره طناز.
بالحن عصبی که نمیدونم از کجا پیداش شده بود گفتم:
-بس کن رها.
اصال دوست نداشتم کسی راجب طناز حرف بزنه با حتی فکر کنه.
حتی اگه اون طرف یه دختر باشه!
-اووو...یعن ی انقدر می خواییش؟
چیزی نگفتم و عصبی فرمون رو چنگ زدم.
-چه شکلیه؟ حتما باید خیلی عروسک باشه که تو ازش خوشت اومده، ها؟
عکس نداری ازش؟
-رها بس کن، میفهم ی؟
رها صاف نشست و سرسو تکیه داد به صندلی و گفت:
-خیلی خب باشه. خفه میشم..

شم چرخوندم و کالفه سری تکون دادم ؛ تا انتهای مسیر حرفی بی نمون زده نشد و
رسیدیم دم خونه ی رها.
-ممنون رسوندی!
دستش رفت سمت دستگ یره در که گفتم:
-رها؟
با همون چشمای خمار از مستی نگاهم کرد، نگاهمو دوختم به جلو و گفتم:
-یکم تند رفتم...به دل نگیر.
لبخند ی زدو گفت:
-من ازهرکی دل گیرشم ازتونمیشم. ولی عکسشو بده دیگه رادین! من که همجنس
معشوقه اتم خوب!
-چرت نگو رها، حرفایی که از هرکی میشنو ی روکه نباید باور کنی.
-اما اون هرکس ی نبودو امیر بود! امیر دروغگو ن یست.
کالفه لبمو تر کردمو گوش ی رواز داشبورد چنگ زدم، رها ذوقزده گفت:
-آخ جون، واسه یبارم شده حرفمونو گوش داد ی!
یکی از عکسایی که بدون متوجه شدن خود طناز ازش گرفته بودم رو گرفتم سمت رها
و گفتم:آرزو به دل از دن یا نری!
خندیدو گوشی رو از دستم قاپید، چشماش میخ عکس طناز شد؛ حتی پلکم نمیزد!
-وا ی این...این چقدر خوشگـــله! نکنه ازاین عروسک متحرکاس؟
گوشی رواز دستش گرفتمو با صدایی که رگه هایی از خنده توش بود گفتم:
-خب دیگه دید ی.
-خیلی نازه! تاحاال بوسیدیش؟
-رها.. پیاده شو دیگه دیروقته .
-ببین رادین واقعا...واقعا چطوری جلو ی خودتو میگیری با دیدنش من که دخترم دلم
رفت واسش.
اخم وحشتناکی کردم که حساب کار دست رها اومد. دستشو گرفت باال وگفت:
-من تسلیم! دیگه چیزی نمیگم اصال...
راستی امشب خیلی خوش گذشت باتو! سالم منو به عروسک خانم برسون!
درو باز کردو ادامه داد:
-شبت بخیر.
سری تکون دادمو رها از ماشین پیاده شد، ماش ین رو روشن کردمو به سمت عمارت
روندم..ساعت از نیمه های شب گذشته بود و بازم حال خرابم داشت کار دستم میداد.
ماشینو زدم کنار بزرگراه و از ماشین پیاده شدم، سیگاری از پاکت کشیدم بی رون و
شروع کردم به کشیدن .
تمام کاراهای شخصی و عاطفی و از همه مهم تر کارای شرکت به سمتم هجوم اورده
بودو داشت
مغزمو از کار مینداخت.
دلم کمی آرامش ذهنی میخواست، دلم دوران ب یدغدغه ای رو می خواست!
"زندگی خوب بود تا اینکه بزرگ شدیم، خیلی چیزاهم عوض شدن، ماهم عوض
شدیم، دنیای آدم بزرگا پراز ناراحتی و خنده ها ی یواشکی ه!"
با خاموش کردن دومین نخ سیگارم سوار ماشین شدم و به مسیر ادامه دادم.
صبح بود که رسیدم عمارت. ماشین رو داخل حیاط پارک کردمو رفتم باال.
پاتوخونه گذاشتم دیدم کسی داره نماز میخونه، از جسم ریزه میزه اش متوجه شدم
طنازه!
فرشته ی پاک من. وجود این دختر تواین عمارت هم مقدس وهم باارزش، چه برسه به
قلب کدر گرفته ی من.
تکیه امو از چارچوب در گرفتمو حرکت کردم سمت پله ها، طناز از

گفت سالم ارباب.
سری تکون دادمو گفتم:
-چطوری ؟
سرشو انداخت پایینو گفت:
-ممنونم.
همونطور ی که سرش پایین بود نیمچه لبخند ی به روش زدمو از پله ها رفتم باال.
با روژا ساعت ۸صبح قرار داشتم. سه چهار ساعت خوابیدن برای من بدتر
سردردمیورد.
دوشی گرفتم و نشستم پشت می ز و مشغول کار و چک کردن ایمیل هام شدم.
انقدر غرق کار شده بودم، که با زنگ خونه شونه هام پرید باال!
چشمامو مالیدم، دستامو کشیدمو خستگیمو درکردم.
ساعت گوشیمو نگاه کردم، لعنتی ۸بود!
پوف کالفه ای کشیدم و رفتم سمت کمد وست جینمو پوشیدمو با برداشتن ریموت و
کلیدهام رفتم پایین.
که صدای خنده ی پدر رو شنیدم، ابرویی باال انداختمو خودمو بهش رسوندم ودرکمال
تعجب روژا رو دیدم که روی مبل نشسته بودو داشت با پدر خوش و بش میکرد.اینجا چیکار میکرد؟ این دختر هنوز چیزی ب ینمون شکل نگرفته داره برخالف خواسته
های من عمل میکنه، بدش چه خواهد شد خدا داند!
روژا با دیدنم لبخند به تفسیر خودش دلربایی زدو گفت:
-سالم، صبحتون بخی ر.
-اومد ی پسرم؟
سری واسه روژا تکون دادمو روبه پدر گفتم:
-سالم.
-بیا بشین پسرم.
ساعت مچیمو نگاهی انداختمو درحالی که با سگرمه های توهم به روژا خیره بودم
گفتم:
-دیر میشه، بهتره بریم.
طولی نکشید که طناز با لیوان های چای اومد سمتمون و بعداز سالم دادن؛ سی نی رو
اول گرفت روبه پدر و بعدش روبه من.
عمیق نگاهش کردمو سری دادم باال.چایی رو روبه روژا گرفت...بعداز کمث طوالنی که طناز خم شده بودو منتظر روژا بود،
پدر گفت:
-تعارف نکن عروس.
روژا لبخند ی روبه پدر زدو با پشت چشم ی که واسه طناز نازک کرد گفت:
-برای آزمایش باید ناشتا باشیم.
خیلی خویشتن دار ی کردم که کل چایی هارو روش خالی نکنم و با شکستن فنجون ها
تیکه هاشو تو بدن روژا فرو نکنم!
اون دختر انقدر خم منتظرش ایستاده و بعدش میگه باید ناشتا باشیم
عصبی دستی به موهام کشیدمو روبه روژا گفتم:
-بلندشو بریم.
بعداز اینکه روژ ا گفت چایی نمی خوره، صاف شدمو خواستم عقب گرد کنم که چشمم
خورد به چهره ی برافروخته ی ارباب...
به قدری چشمای کشیده اش توش خشونت موج میزد که واقعا ترس برم داشت!
ارباب با لحن محکم و عصبی روبه روژا گفت:
-بلندشو بریم.
روژا لبخند ی زدمو گفت:.

چشم ارباب!
روکرد سمت خان وگفت:
-خدافظ پدرجون.
-بسالمت...بسالمت.
ارباب نگاه کوتاه آخرشو بهم انداختو جلوتر از روژا از عمارت زد بیرون .
بعداز دادن قرص های خان رفتم توی آشپزخونه تا به مامان کمک کنم.
مامان دیگه مثل همیشه نبود. پدرم همینطور!
انگار یه غم و ناراحتی تو چشماشون بود.
بابا میگفت به مشکل مالی برخورده، اما من دقی ق نمیدونم مشکلش تاچه حدیه!
اصال نمیدونم ناراحتیش واسه مسئله ی مالیه یا چیز دیگه..!
اما هرچی که بود، اصال دلم طاقت نمیاورر که ناراحتیشونو ببی نم.
دوست دارم کاری کنم تا مشکالتشون کمتر بشه، اما چیکار میتونستم بکنم؟
صندلی رو کشیدم عقبو نشستم روش.
سبزی رو برداشتم و مشغول پاک کردن با مامان شدم.هرزگاهی نیم نگاهی به مامان مینداختم، نه انگا اصال اینجا نبود!
خودش اینجا بود، اما ذهن و روحش جایه دیگه ای سپر ی میکردم. نفس عمیق ی
کشیدمو اسمشو صدا زدم:
-مامان؟...مامان؟
دستمو جلوی صورتش تکون دادمو گفتم:
-هی مامان جونم کجایی؟
پلکی زدو ابروهاش پرید باال:
-جانم...جانم؟
-انگار اینجا نیستی ؟ چیشده مامان؟ چرا تو و بابا یه مدته مثل سابق نیستید، خب
چیزی شده به منم بگید.
مامان لبخندی زدو ساقه ی سبزی هارو کندو انداخت تو سبد:
-چیزی نیست. تو نمیخواد فکرتو مشغول کنی ، به فکر درس و مشقات باش که قراره
یه ماه دیگه بری مدرسه.
-مامان...بگو دیگه؟ تروخدا چی شده؟
-عه دختر بس کن...خدا رو واسه چی قسم می خوری ، اصال برو دستاتو بشور به گل
های حیاط آب بده. نمیخوام سبزی پاک کنی.بدو ببینم چند وقته زبون بسته ها رو آب ندایدم.
-ما..
مامان جدی گفت:
-طناز...برو کاری که گفتمو بکن. بدو دختر.
مامان که حرف نمیزد و توضیحی نمیداد، یعنی تاآخرم هیچی نمیگفت و نمی شد ازش
حرفی کشید!
پوف کالفه ا ی کشیدمو رفتم تو حیاط.
اه اعصابم خورد بود...چرا چی زی به من نمیگن
آخه؟
همینطوری که با خودم زیرلب قرقر میکردم
آبپاشو برداشتمو مشغول گل دادن به گال شدم.
امروز ارباب چقدر بد به روژا نگاه میکرد!
انگار میخواست کله اشو بکنه.
معلوم نیست چیکارکرده، ارباب آدم جدیه و زود از کوره در میره! خدا میدونه روژا
میتونه با اخالق ارباب سازگاری کنه یانه...
اما ارباب هرچی باشه، آدم خوب و مهربونی ه!❤️❤️

نفسمو آه مانند فرستادم بیرون و شیلنگو برداشتم شیر آبو باز کردم.
خواستم برم سمت چمن ها که روسریم به شاخه درخت گیر کردو از سرم کشده شد!
همون موقع بود که در خونه باز شدو بابا اومد تو.
لبخند گشادی زدمو زیرلب باباجونی گفتم.
عاشق پدرم بودم...خیل ی دوسش داشتم، واقعا مرد زحمت کشی بود هی چقوقت برا ی
منو مادرم کم نمیزاشت.
اگر میگفتن چندین سال ازعمرتُ کم کن و بده به پدرت بی شک و بدون تامل اینکارو
میکردم...
خواستم سمت پدر قدم بردارم که درباشدت باز شدو
دوتا مرد کچل هیکی وارد خونه شدن.
از ترس داشتم سکته میکردم...اینا کی بودن د یگه؟ اینجا چیکار میکردن؟ اونم دوتا
هرکول!
برا ی اینکه سرم باز بود پشت بوته ها مخفی شدم و به اون دوتا مرد که داشتن با پدر
حرف میزدن خیره شدم.یکی از اون مردا یقی ه ی بابا رو گرفت و چسبوندتش به در...
بغضم ترکید و اشک بود که از چشمام جاری میشد.
دستمو گذاشتم جلوی دهنمو با چشمای اشکی خیره شدم بهشون...
بابا رو محکم به در کوبید که صدای بد در هم بلند شد.
-ببین نادر اگه تا آخر همین هفته پول ساالرخان و ندی دیگه انقدر باهات مجلس ی
برخورد نمیکنم
حالیت شد یانههههه؟
از عربده ی مرد تنم لرزید و از ترس به سکسکه افتادم.
-بدهکاریات مبلغش رفته باال حالیته؟
تایم مهلتتم روبه پایانه، حواستو جمع کن.
مرد دیگه ای زد روشونه ی بابا گفت:
-ببین مانه حوصله اشو داریم نه وقتشو که زرت و زرت بیایم تواین کاخ؛
اگه آخر همین هفته پولو اکی نکن ی ساالرخان دستور داده سرتو جای بده یت ببریم،
شیرفهم شد؟بابا دست مردو پست زدو گفت:
-اگه داشتم که زودتر میدادم، چرا انقدر بی رحمید شماها...نامسلمونا ندارم. به پیر به
پیغمبر ندارم.
بابا لیز خورد روی زمین، سرشو با دستاش گرفت.
همون موقع بود که فرهادهم اومد.
خدایا امروز چه روزی بود آخه. کاش قلم پام میشکست و نمی ومدم داخل حیاط تا
کوچیک شدن پدرمو ببینم. تا بی احترام ی کردن این دوتا مرد بیرحمو نسبت به پدرم
با چشمای خودم ببینم.
این فرهاد لعنتی اینجا چی میخواست؟
مرده گفت:
-همینی که گفتم، تا آخر هفته! پول نباشه بجاش سرت نادر حالیت شد سرت!
به در ضربه ی محکمی زدن و از عمارت زدن بیرون .
فرهاد عینک دودیشو از روی چشماش برداشت.

کنار پدر نشست و نی ششو باز کردو گفت:
-اینا از اون وحشیاش بودنا! با بقیه طلبکارات چه کردی نادر خان؟ هه.
پوزخند تمسخر آمیزی زدو دسته ی عینکشو با ضرب زد روی دستشو گفت:
-ببین نادر احمق نباش! احمق نباش مرد.
تو دوست داری طناز بدبخت زندگی کنه؟
دلت می خواد زنت هرروز با هزارتا گردن کلفت اره بده و توشه بگی ره؟
بابا چشمای اشکیشو دوخت به فرهاد و گفت:
-فرهاد خان چی میگی آخه، طناز بچه اس! میفهمی بچه اس.
من چطوری پاره ی تنمو راضی به ازدواج زوری کنم؟
اصال توف به غیرت من که بخوام بخاطر پول دخترمو زجر بدم.
فرهاد خنده ی احمقانه ا ی سردادو گفت:
-چی میگی مرد؟ زجر چی؟ دی وانه شدی؟
یعنی میخو ای بگی من شمرم دیگه؟نه...نه فرهاد خان، بخدا منظورم این نبود.
من میگم طناز بچه اس حالیش نمیشه شوهر چ یه، زندگی چیه؟ اون تازه شده
۱۵سالش.
چطوری میتونم واسه خودم زورش کنم که ازدواج کنه اونم بخاطر بدهی من!
بخاطر خریت من...
فرهاد سری تکون میده و با نگاه عمیقی که به پدر میندازه میگه :
-من هرچی نداشته رو میری زم به پاش
اینطور ی هم طنازو خوشبخت میکنی ، هم اینکه حسابت با طلبکارات صفر میشه!
کار درستو انجام بده نادر...
فرهاد از کنار پدر بلند شد و بعداز تکوندن شلوارجین مدلپاره اش گفت:
-من اتمام حجت کردم باهات، دیگه این تویی که بین خوشبختی و بدبخت ی طناز باید
یکی رو انتخاب کنی!
میرم تو...بابا از روی زمین بلند شدو گفت:
-من باید کمی فکر کنم...باید فکر کنم...
بعدش با کمری خم شده از خونه زد بیرون .
خودمو بیشتر الی بوته ها و درختچه ها مخفی کردم تا فرهاد منو نبینه، اون رفت باال و
من روی زمین پخش شدمو سرمو گذاشتم رو ی زانوهام و بغضم غریبانه شکست...
خدایا آخه چرا همه چی داره بهم میریزه؟ داری امتحانم میکنی ؟ زجرم که نمیدی...نه
تو زجر نمیدی به بنده ات.
اما من دارم زیراین مشکالت میشکنم.
امروز خار شدن پدرمو دیدم، گریه پدرمو دیدم .
دیگه چی بدتر ازاین؟ چه دردی از ای ن باالتر؟
انقدر گریه کرده بودم که به سکسکه افتاده بودم.
نفسم درست باال نمیومد.
فرهاد قطعا یه حیونه! یه حیوانِ رذله بدذات.چی پیش خودش فکر کرده؟
من چطوری با اون عوضی ازدواج کنم؟
من با دیدنش حالم بد میشد تپش قلبم میره باال لرزش پیدا میکنم!
حاال چطوری باید باهاش زیریه سقف زندگی کنم؟
بابام نمیزاره من باهاش ازدواج کنم. قطعا حرف آخرش که گفت باید فکر کنم برای
رهایی از فرهاد لجن بود!
چطوری میتونستم خار شدن پدرمو ببینم، اون دوتا مردبدقیافه بازم پیداشون میشد
گفتن که باالیی سربابا میارن . خدایا ن

چطوری میتونستم خار شدن پدرمو ببینم، اون دوتا مردبدقیافه بازم پیداشون میشد
گفتن که باالیی سربابا میارن . خدایا نه! نه...خودت یه کاریش کن.
خودت یه راهی پیش روم بزار.
من حاضر بودم با فرهاد ازدواج کنم! حاضر بودم هرکاری کنم پدرو مادرم چیزیشون
نشه.
اما نمیدونستم چطوری باید این حرفو به پدرم بزنم؟ خجالت لعنت ی مانع از پیش
کشیدن حرف ازدواج با فرهاد میشد!باید به خودش میگفتم...خود کفتار صفتش!
طولی نکشید که مامان درحالی که چادرشو سرش مینداخت بدو بدو به سمت درحیاط
حرکت کرد.
نمیدونم انقدر عجله و پریشون حالیش برای چ ی بود! اشکامو با پشت دست پاک
کردمو از روی زمین بلند شدمو رفتم داخل خونه.
خان کجا بود؟ فرهاد چرا پیداش نبود؟
رفتم سمت اتاق خان و براساس پیش بینیم فرهاد رو کنار خان دیدم.
فرهاد پتو رو ی خان انداخت و با چیزی که به خ ان گفت از روی تخت بلند شدو به
سمت اتاق قدم برداشت. باعجله خودمو از اتاق دور کردم.
که صدای فرهاد رو ازپشت سرم شنیدم که گفت:
-من مشامم خیلی تیزه!
آب دهنمو قورت دادمو بدون اینکه برگردم گفتم:
-باهات حرف دارم.برگشتم سمتش لبخند خاصی روی لباش جاخوش کرده بودو با چشماش انگار داشت
برام نقشه میکشید!
خودشو انداخت روی مبل و با برداشت سیبی از ظرف میوه ها و گاز زدنش گفت:
-میشنوم طناز خانم!
رفتم کنار مبل روبروش ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-من همه اتفاقا ی نحص امروزو دیدم و شندیدم.
دیدم طبکارای بابام چیا بهش گفتن.
بی اینکه بخوام از کوره در رفتم و گفتم:
-ولی تو به پدر من میخندیدو عذابشو بیشتر می کردی! چطوری میتونی انقدر آدم بدی
باشی؟
فرهاد خندیدو گفت:
-همونطوری که تو میتونی انقدر تو دلبرو باشی!
شوکه ابروهام پرید باال و گفتم:
-خیلی...

ادامه ی حرفمو خوردمو با عصبانی ت رومو ازش گرفتم. تک خنده ای کردو گفت:
-ترش نکن دختر، بگو چیکارم داری حاال؟
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم، باید تا قبل از اومدن پدرو مادر موضوع
رو بهش میگفتم...اما خب چطوری؟ چطوری می تونستم خودم پیشنهاد ازدواج به مرد ی
که ازش متنفرمو بدم؟
فرهاد وقتی دید حرفی نمیزنم، کالفه گفت:
-خب؟
-من.. من میخواستم بگم که...
ناخونامو بردم زیردندونامو دوباره سکوت کردم.
-دِ حرف بزن دیگه.
-خیلی خب... میگم صبر کن.
-من صبرم داره تموم میشه، بلند میشم میرما.
ای لعنت بهت... لعنت بهت...من اون حرفارو تو حیاط شنیدم...
-خب اینو که یبار گفتی!
بهش نگاه کردمو گفتم:
-شنیدم به بابام چی گفتی...
-چیو شنید ی؟
-اینکه به بابام گفتی اگه...اگه بامن...یعن ی من با تو...
-آره اگه تو با من ازدواج کنی تمام بدهکاری های پدرتو صفر میکنم!
عمیق و موزیانه نگاهم کرد با زبون لبمو تر کردمو گفتم:
-من باهات...باهات..
نفس عمیقی کشیدمو:
-باهات ازدواج میکنم!
ابروهاش پرید باال...شوکه بدون پلک زدنی خی ره شده بود بهم. حقم داشت، توقع
نداشت من با پیشنهادش موافقت کنم.
ولی فقط خودِ خدا میدونست که من چه زجری دارم میکشم. تو دلم چه چیزایی که
نمیگذره...فرهاد از روی مبل بلند شدو ب ی هیچ حرفی درحالی که خیره بود بهمو لبخند پیروز ی
گوشهی لبش مشهود بود قدم برداشت سمتم...
هنوزم ازش میترسدیم، حتی بی شتر از هردفعه ی دیگه ای!
با هرقدمی که سمتم برم یداشت یه قدم بزرگ ازش فاصله میگرفتم و میرفتم
عقب تر...انقدر پیش رو ی کردیم که پشتم به د یوار اثابت کردو فرهاد مقابلم ایستاد.
قلبم از تپش زیاد داشت کنده میشد!
دست راستشو گذاشت رو ی دیوار کنارِ سرم، نگاه نافذشو دوخت به مردمک چشمامو
گفت:
-چی باعث شد انقدر زود تصمیمتو بگیر ی؟
آب دهنمو به سختی قورت دادمو گفتم:
-بخاطر...بخاطر...
دهنم خشک شده بود قدرت گفتن جمله ی بعد ی رو نداشتم.
دستش نشست روی گونه امو گفت:
-بخاطر چی طناز؟ بهم بگو؟❤️

از برخورد دستاش به صورت گر گرفته ام لرزی دم وگفتم:
-من...من بخاطر بخاطر ... پدرم. بخاطر پدرم اینکارو میکنم.
گوشهی لبش کش اومدو گفت:
-یعنی تو دوست ندار ی عروس من شی؟ هوم؟
چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین؛ لعنتی کاش ازم دور شه، کاش بهم نزدی ک نشه...
پوست صورتمو نوازش کرد، با دستش گوشه ی لبمو نوازش کردو گفت:
-من از رادین خوش اخالق ترما تازه مال من جذاب تره.
خندیدو من از ترس چشامو روی هم فشردم. منظورشو نفهمیدم فقط ب ی حرف
نگاهش کردم.
خواست لب باز کنه و حرف بعدی رو بزنه که صدایی از پشت سر باعث شد قالب تهی
کنم و اشهد خودمو بخونم!
صدای خان بود! آب دهنمو به سختی قورت دادم
و سریع از فرهاد فاصله گرفتم.
خداروشکر خان مشغول پیدا کردن چیزی اطرافش بودو منو ندید!
سرشو گرفت باال و به من که گوشه ی دیوار ای ستاده بودم و داشتم از ترس عرق
میریختم نگاهی کردو گفت:عه دختر تو اینجایی؟
-بل.. بله خان، امر ی داشتید.
-یه دقیقه بیا دنبالم می خوام یه چیزی واسم پ ی دا کنی.
چشمی زیرلب گفتمو نیم نگاه ی به فرهاد که داشت با لبخند گوشه ی لبش نگاهم
میکرد کردمو پشت سرخان راه افتادم.
وارد اتاقش که شدم کاری که گفتو انجام دادم گشتم دنبال کتابی که میخواست . کتابو
بهش دادم که خندیدو گفت:
-پیرش ی دختر...پیرشی. کل خونه رو دنبالش گشتم.
-خواهش میکنم. امردیگه ا ی ندارید بامن؟
-نه برو دختر به کارت برس.
-چشم، ممنون.
برگشتم تو هال، همه ی حرفامو به فرهاد زدم بجز چندتا مورد دیگه!
باید قبل ازاینکه ارباب یا مامان وبابا بیان زودتر بحثو جمعش کنم.
رفتم سمت مبلی که فرهاد روش نشسته بود و داشت با گوشیش فیلم نگاه میکرد.
کنارش ایستادم و گفتم:
-میخوا...دستشو گرفت باال وگفت:
-واسا...واسا آخراشه!
با نفرت نگاهش کردمو چیز ی نگفتم. چشمم خورد به گوشی دختره و پسره داشتن
همو میبوسیدن . نگاه کن تروخدا چیا میبینه! احمق!
روی مبلی که با فرهاد فاصله داشت نشستم و منتظر پامو تکون میدادم.
بعداز چندمین گوشی رو گذاشت روی می ز و پاهاشو گذاشت روی می زو گفت:
-خب بگو؟
-من نمیدونم چطوری باید به پدرم بگم.
فرهاد خیارشو گاز زدو بادهن پر گفت:
-چیو بگی ؟
نامحسوس دندونامو بهم سابیدمو گفتم:
-مسئله ازدواج رو!
-کاری نداره بگو میخوام با فرهاد ازدواج کنم.
عصبی نگاهش کردمو درحالی که دستام از شدت خشم مشت شده بودن و ناخونام
داشتن کف دستمو خراش میدادن گفتم:
-من نمیتونم همچی ن حرفی رو بزنم!.

نادر میگه نمیخواد تورو شوهر بده، حرف منم پشمشه! پس بهتره خودت بگی.
از بی ادبیش چشمام درشت شد. نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
-خواهش میکنم خودت یکاری کن...من از خجالت میکشم، نمیتونم بگم.
-پوف بی خیال بابا خجالت چیه؟ خیلی خب من میگم بهش ؛ ولی ببین...
ارنجشو گذاشت روی پاهاشو با لحنی متفاوت گفت:
-اصال تو چیز ی از مسائل زن وشوهری سرت میشه؟
به توچه؟ آخه به توچه! پوف ی کشیدمو گفتم:
-بهتره من برم.
از روی مبل بلندشدم و از کنارش رد شدم قبل ازاینکه خیلی ازش دور بشم بازومو
گرفت و چسبوندتم به دیوار و نگاهشو به تمام اجزا ی صورتم دوخت، زیرنگاهش
معذب شده بودم و عرق پیشونیم رو گرفته بود. چشماشو به لبام دوخت و گفت:
-به زود ی عروس من میشی! میخوام که خودتو خوب آماده کنی طناز...
-ب...برا ی چی؟ برای چ ی خودمو آماده کنم؟
گوشهی لبش کش اومدو گفت:واسه اینکه خونه ی من قوانینش با اینجا خیل ی متفاوته و تو باید خیلی صبرت زیاد
باشه!
گونه امو نوازش کردو گفت:
-من خیلی بی تحملم و زود هم از کوره درمیرم...
باید خوب حواستو جمع کنی طناز فهمید ی؟ بای د خیلی مواظب عملکردت باشی!
آب دهنمو قورت دادمو ازش فاصله گرفتم.
لعنتی تو چشماش فقط میشد بدذاتی رو دید!
رفتم توی اتاق تا حداقل جلو ی چشمای فرهاد نباشم. چطوری یه آدم میتونه انقدر
سوءاستفاده گر باشه؟
تصمیم گرفتم خودمو با تمیز کردن کمدم سرگرم کنم تا افکار مزاحم از ذهنم پر
بکشه.
تمام لباساو وسایل رو ریختم بیرون و دوباره از اول تا کردمشونو مرتب گذاشتم د اخل
کمد.
چشمم به جعبه ی خاطراتم خورد!چشمام برقی زدو با لبخند دست دراز کردمو از کمد کشیدمش بیرون .
چهارزانو روی زمین نشستم و با خوشحالی درشو باز کردم، اولی ن چیزی که به چشمم
خورد گردنبدی بود که مدت ها پیش ارباب برام گرفته بود.
اون پالک که خورشید کوچیکی روش بود منو ی اد گذشته ها انداخت، کاش یه نوری
هم بیاد و به زندگیمون بتابه ! باعث بشه همه چی درست بشه.
باعث بشه دوباره اون آرامش و لبخند گذشته برگرده.
گردنبندو از تخته سی نه ام جدا کردمو گذاشتمش داخل جعبه وخودمو به لب پنجره
رسوندم.
پرده رو زدم کنار، ارباب بود...
از ماشین پیاده شدو حرکت کرد سمت عمارت. وای اگه ارباب فرهاد رو میدید زنده
اش نمیزاشت!
ترسیده بودم و همونجا کنار پنجره نگاهم به جلوم خیره مونده بود. طولی نکشید که
فرهاد با احتیاط باسرعت خودشو به حیاط رسوند.
رفت پشست دیوارو کمرشو خم کردو خودشو به در حیاط رسید.


خدابگم چیکارش کنه! عین جن میمونه . یهو می اد بیهوا میره.
وقتی دیدم از عمارت زد بیرون نفس راحتی کشیدمو لب پنجره نشستم.
خداروشکر ارباب ندیدش.
نفس عمیقی کشیدمو خواستم برم پایین اما بو ی عطری به مشامم خورد یه عطر
مردونه!
چرا انقدر بوش نزدیک بود؟ سرمو خم کردمو لباسامو بو کشیدم.
وای ای ن...این بو ی عطر فرهادِ لعنت ی بود!
انقدر بهم نزدیک شد که بو ی عطرش رو ی لباسام موند بود.
ترسیده پا تندکردم سمت حموم و یه دوش مختصری گر فتم و تمام لباسامو تو رخت
چرکا ریختم.
لباسامو که پوشیدم موهامو خیس خیس دم اسبی بستم، ارباب خیلی وقت بود اومده
بودو مامان هم نبود که براش چیزی ببره!
سریع روسریمو سرم انداختمو رفتم پایین.ارباب رو دیدم که باهمون لباسای بیرونش رو ی کاناپه دراز کشیده بودو ساعد دستشو
گذاشته بود روی پیشونیش.
خودمو به آشپزخونه رسوندم و آب پرتقال ی درست کردم، توی کابینتا گشتی زدم و
کیک صبحانه ای پیدا کردمو گذاشتم کنار آبمیوه و با برداشتن سین ی از آشپزخونه زدم
بیرون .
ارباب از صبح چیزی نخورده بود حکما گرسنه اش بود.
رفتم کنار مبل و روبه ارباب گفتم:
-سالم...
جوابی نداد خم شدمو سین ی رو گذاشتم روی می ز آبمیوه و کیک رو از سینی درودمو
خواستم صاف بشم که دیدم ارباب داره نگاهم میکنه.
هول کرده دوباره گفتم:
-سالم.
ارباب سری تکون دادو روی کاناپه نشست. دست برد سمت دکمهی پیرهنشو چندتا
دکمهی اول لباسشو باز کرد.
نگاهم کردو گفت:چرا انقدر خونه سوت وکوره؟
-مامان وبابام رفتن بیرون و خان هم تو اتاقشون دارن استراحت میکنن.
چشماشو مالیدو نفس عمیقی کشید. نگاهی به میز انداخت و گفت:
-نمیخورم.
از روی کاناپه بلندشدو گفت:
-میرم دوش بگیرم ...ناهارو زودتر آماده کن!
بی فکر لب زدم:
-خون دادید ضعف میکنید چیز ی نخورید.
برگشت سمتم ابروهاش پریده بود باال... حرفمو دوباره توی ذهنم نقش بست، ولی
حرف بدی نزده بودم که!
ارباب برگشت سمتم و عمیق نگاهم کرد.
دستشو گذاشت تو ی جیبشو گفت:
-یه بو ی عطر مردونه میاد اینجا ؟ کسی اینجا بوده ؟
چشمام درشت شدو به سختی آب دهنمو فرو فرستادم و با چشمایی وحشت زده به
ارباب خیره شدم.
ارباب یه تای ابروشو داد باال وگفت:

هوم؟
چی باید میگفتم؟ اگه میگفتم آره خیلی بد میشد و اربابو عصبی میکردم اگرم میگفتم
نه ممکن بود خان حرفی از امروزو فرهاد بزنه.
لبمو تر کردمو گفتم:
_خب من...من دیدم...یعن ی...یعن ی وقتی باال تو اتاق بودم از پنجره دیدم که رفت.
ارباب اخماش رفت توهمو سری تکون داد.
خدا ازت نگذره فرهاد که وجودت واسه همه عامل تشنج زا هست!
سرمو انداختم پایین و با ببخشید ی از بغل ارباب مثل جت رد شدم.
خودمو که رسوندم به آشپزخونه دستمو گذاشتم روی قفسه ی سینه امو نفس راحت ی
کشیدم.
وای خیلی ترسیده بودم.
هرلحظه ممکن بود ارباب واکنش نشون بده اما خداروشکر که اتفاقی نیفتاد.
معلوم نیست مامان و بابا کجا رفتن که هنوزم برنگشتن!
در فریزر و باز کردمو مرغی از داخلش درودم برنج روهم خیس کردم و بعداز بار گذاشتن غذا رفتم تو هال .
هیچکس نبود ... حوصلم سررفته بود. دیگه نه دوستی بود نه آشنایی !
اصال من چرا دوست ی ندارم؟ پس اون دوستایی که یه زمان باهم خوش میگذروندیم
کجان؟ چرا من مثل گذاشته ها نمیرم برکه ؟ چرا تو جنگل و باغ نمیرم گشت بزنم ؟
اصال چرا کتاب هام دارن تو قفسه ی کتابخونه خاک میخورن ؟
من همون طنازم ؟ نه ... فکر نکنم، اینی که االن هستم اون چیزی نیست که تا قبلاز
این اتفاقات بودم.
االنه من، ایده آلِ من نبود ...!
غذارو هم حاضر کردم، اما بازم خبری از مامان و بابا نبود. رفتم تو حیاط و دم در
ایستادم.
حتی پرنده هم پرنمیزد.
چنددقیقه ا ی او نجا جلوی در کز کرده بودم و خواستم برگردم داخل که مامان و بابا رو
دیدم که داشتن آسته آسته از ته خیابون میومدن وقتی اومدن داخل خونه سالم ی بهشون کردم که بابا فقط با سرجوابو داد و مامان هم
که بیحوصله تراز بابا بود سالم زیرلب داد.
رفتم بغل مامان ایستادم و درحالی که داشتیم میرفتیم باال آروم گفتم:
-مامان، کجا بودین؟
مامان بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-همین دوروبرا. ارباب اومدن؟
-آره...نزدی ک یکی دوساعتی میشه .
مامان نگاهم کردو با ابرهایی که باال رفته بود گفت:
-ناهار که گذاشتی.
سرمو تکون دادمو گفتم:
-بله.
مامان بعداز تعویض لباساش اومد تو آشپزخونه، بازم طبق معمول چیز ی بهم نگفت!
درحالی که مشغول درست کردن ساالد بودم مامان نشست روی صندل ی و خیره شد
بهم .
نگاهی بهش کردمو لبخنو کوتاهی تحویلش دادم.... گذشت و بازم نگاه خیره ی مامان
روم بود! متعجب دست از کار کشیدمو گفتم:❤️

مامان چیزی شده؟
مامان دست از زیر چونه اش برداشت و نفس عمیقی کشید. با ناخوناش روی میز خط
های فرضی کشید وبعداز مکثی طوالنی گوشه ی لبش رو جوییدُ گفت :
-هیچ ی...هی چی.
از روی صندلی بلند شدو درحالی که دستاشو به پایین لباسش میکشید و نگاهش به
اطراف چرخون بود ادامه داد:
-بهتره میز ناهارو حاضر کنیم، پاشو طناز ... پاشو دخترم.
گیج فقط به مامان خیره بودم، ابرویی باال دادم و از روی صندلی بلند شدم . خواستم
برم سمت یخچال که مامان گفت:
-تو برو میز رو بچین، بقیه اش با من.
سری تکون دادمو با برداشتن ظرفا از آشپزخونه زدم بیرون .
بافکری درگیر و افکاری بهم ریخته ظرفها رو روی میز چیدم...
از آشپزخونه میرفتم تو پذی رایی از پذیرایی میرفتم تو آشپزخونه ! سینی لیوان هارو
برداشتم ونگاهمو به مامان دوختم.مامان هم مثل من آشفته بود ... کار میکرد اما خودش جایه دیگه ای داشت سیر میکرد
!
-مامان ؟
-چیه طناز ؟
-چیزی می خواستی بهم بگی مامان؟ چرا پشیمون شدی ؟
-برو ارباب و خان رو صدا کن تا غذا یخ نکرده برو ...
-اما مامان ...
مامان عصبی برگشت سمتمو سرم داد کشید:
-چرا حرف گوش نمید ی طناز ؟ بهت گفتم برو ارباب وخان رو صدا بزن ...
با چهره ای توهم به مامان خیره شدم، مامان اخمی بهم کردو منو زد کنار و خودش از
آشپزخونه زد بیرون .
چش شده بود مامان؟ چرا انقدر عصبی بود؟
انقدر تو آشپزخونه موندمو ناخونای دستمو جوییدم که صدای خان و ارباب منو به
خودم اوردنسینی لیوان هارو برداشتم وباسرعت از آشپزخونه زدم بیرون اما ب ی اینکه بخوام با
کسی شاخ تو شاخ شدم و نتیجه اش شد افتادن سینی لیوان ها و شکسته و چندتیکه
شدنشون !
ترسیده اول به لی وان های شکسته شده روی زمین خیره شدم ... سرمو که بلند کردم
با ارباب مواجه شدم.
خیلی احمقی طناز خیلی ... چرا آدم نمیشی ؟
با استرس دستی به صورتم کشیدم لبمو باز و بسته کردم تا عذرخواهی کنم اما
نمیتونستم.
خان نشست روی صندلی و گفت:
-قضا بال بوده ... مواظب باش شیشه ها تو دستت نرن دختر جان .
ارباب سرتاپامو از نظرگذروند و گفت:
-مواظب باش !
-ببخشید، بخدا اصال حواسم نبود...ببخشید.
ارباب نشست روی صندلی و گفت:
-فعال برو ناهارتو بخور ولش کن اینا رو .. .
-اما خطر 

برو!
بی حرف سرمو انداختم پایین و برگشتم تو آشپزخونه.
یک ماه میگذشت و فرهاد با شرط اینکه من باهاش ازدواج میکنم بدهکاری های بابا
رو صفر کرد!
اما بی خبر از پدر ...
هنوز نتونسته بودم به بابا بگم.
ولی فرهاد هم صبرش تموم شده بود و فقط یه هفته بهم فرصت داده بود تا با پدر
صحبت کنم .
چون حرفای فرهاد جلوی مامان و بابا هیچ فایده ای نداشت و بابارو راضی نمیکرد که
من با فرهاد ازدواج کنم !
هرطوری بود باید مسئله رو پیش میکشیدم.
از همه بدتر زمانی بود که ارباب متوجه ب شه، حتما اون موقع سر من یا فرهادو از
بدنمون جدا میکرد.
اما االن اوضاع فرق کرده ارباب داره زن میگیره و کمکم من رو هم از یاد میبره.من آروزهای زیادی واسه آینده ام داشتم .. . آرزوهای خیلی بزرگ، بعضیاشونم خیلی
قشنگ بودن اما دریق که همشون داشت توی ه چشم به هم زدن از ب ین میرفت.
شاید تونستم وقتی با فرهاد ازدواج کردم درسمو بخونم .
شایدم نزاشت! دل خوش ی ازش داشتم... بهتره بگم ازش متنفر بودم اما چاره ی دیگه
هم نبود!
تنها راه برای حل کردن مسئله پیش اومده ی بابا ازدواج من با فرهاد بود.
از بین دوتا چیز ناخواستن ی یعنی تو خطر افتادن پدرم و ازدواج با فرهاد باید یکی رو
انتخاب میکردم.
ومن بین بد و بدترین بد رو انتخاب کردم!
تواین یه ماه ارباب اجازه نمیداد زیاد روژا به عمارت قدم بزاره.
اما همون چند دفعه ای که اومد موفق شده بود غرورمو زیرپاش بزاره.روژا با من مثل کنیزش رفتار میکرد.
بجای طناز بهم میگفت ه ی دختر!
بجای ممنون دستاشو برام تکون میداد. اما روز ی میرسه که کل این کاراشو تالفی
خواهم کرد.
شاید تا اون روز زمان زیادی بگذره . اما حتم دارم زیاد دورهم نیست ...
ارباب که از صبح نبود و روژا روهم تو یکی از اتاقِ های عمارت براساس رسم گذشته
داشتن بزکش میکردن و برای امشب آماده اش میکردن .
مامان دست تنها بود همچنین پدر!
اگه تنها نبودن حداقل خودمو امشب نیست ونابود میکردم ...
انگار تنها کسی که تواین عمارت خنده برلب نداشت فقط من و باباومامان و ارباب
بودیم !
کمکم داشت ظهر می شد و مهمون ها بعدازظهر به عمارت پا میگذاشتن.

از صبح که بلند شدم استرس بدی گرفته بودم، میتونم بگم ناخونی برام نمونده از
بسکه همشونو جوییده بودم!
باید کمی آرامش پیدا میکردم، چطوریشو نمیدونم...اما باید آروم میشدم تا بتونم
کارهای امروزو به نح و احسنت انجام بدم، چون خان تاکیید کرده بود، میخواد امروز
همه چی عالی و بدون نقض برگزار بشه و این استرس و کارهای من و بقیه رو بی شتر
میکرد.
ساعت رو نگاهی انداختم ۱۰بود ! اما هنوز میوه و شیرینی هارو نچیده بودیم.
چندتا از مردها داشتند میزوصندلی هارو داخل خونه میچیدن . و چندتااز زن هاهم خونه
رو تمیز و مرتب میکردن .
گوشهی لباسمو گرفتم و بدو خودمو به حیاط رسوندم.
رفتمو به چندتااز پسربچه هایی که داخل حیاط داشتن ریسه میبستن گفتم میوه های
جلوی درو بیارن کنار حوض تا بشورمشون.
کاری رو که خواستمو انجام دادن.
نشستم کنار حوض و میوه هارو ریختم داخل حوض. صحنه ی قشنگ ی شده بود ... میوه
های رنگی رنگی تو حوض بزرگ آبی عمارت جلوه ی زیبایی رو ترسیم کرده بود.
آستینامو زدم باال و مشغول آبکشی کردن دونه دونه میوه ها شدم.میوه ها که تموم شد از لبه ی حوض بلند شدم وای کمرم به قول مامان دیگه داشت
دهن باز میکرد!
دستمو گذاشتم روی کمرمو کمی مالیدمش. خم شدمو خواستم ظرف میوه های شسته
شده رو بلند کنم که صدایی از پشت گفت:
-چیکار میکنی؟
صدای جدی و رسای ارباب بود، برگشتم سمت ارباب و گفتم:
-سالم ارباب، میخواستم می وه هارو ببرم باال خش...
-تو میخوای می وه های به این سنگی نی رو ببر ی باال؟ پس این مردا چیکارن اینجا ؟
ارباب روکرد به پسری که داشت ریسه ها ی اضافی رو میزاشت داخل نایلون و گفت:
-هی پسر
-بله ارباب؟
-بیا این میوه هارو ببر باال ... سریع.
-روی چشم ارباب.
پسره با چندتااز پسرا ی دیگه اومدن و میوه هارو بردن باال... ارباب کی اومده بود اصال
که من متوجه نشده بودم؟ارباب روی زانوهاش نشست ومن سرمو چرخوندم طرف ارباب. از کار ارباب متعجب
چشمام درشت شده بودو از خجالت صورتم گر گرفته بود.
زشت بود ارباب اینطوری جلوی من خم شده بود.
دستپاچه به اطراف نگاه میکردم تا کسی مارو نبینه، خداروشکر کسیم حواسش به ما
نبود و سخت مشغول کار کردن بودن.
ارباب دقی ق شد روی چهره، ن یمچه لبخند محو ی گوشه ی لبش هویدا شد که سریع از
بین رفت.
ایستادو بازومو گرفت و منو نشوند لبه ی حوض.
خم شد روی صورتمو گفت:
-امشب یه لحظه هم از دید من پنهان نمیشی ، فهمیدی؟
لبمو تر کردمو درحالی که سرم پایین بودو داشتم با انشگتای دستم ور میرفتم گفتم:
-چشم .اما اگه .
-هیش! تو حرف من اما و اگه

نیس..
ارباب خواست عقب گرد کنه اما برگشت سمتمو دست اشاره اشو گرفت جلوی
صورتمو گفت:
-طناز وای به حالت سربچرخونم و تو مجلس نبینمت، اونوقت بد عصب ی میشم.
آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
-جایی نم..نمیرم ارباب.
-امشب مجبورا بخاطر پدر گذاشتم فرهادهم ب ی اد. ولی اگه نزدیکت بب ینمش تو همین
حیاط جفتتونو آتیش میزنم.
یه تایه ابروشو داد باال و گفت:
-فهمیدی؟
انگار تازه داشتم ارباب رو میدیدم! چهره اش خ یلی تغییر کرده بود. صورت اصالح
شده و موهای مدل دار مرتب شده.
واقعا که شده بود یه خان زاده واقعی!
کت و شلوارشم اگه میپوشید دیگه جایه نقص ی پیدا نمیشد .
ارباب جلوی صورتم وشگنی زدو گفت:
-فهمیدی یا ...؟تند تند پلکی زدمو گفتم:
-ببخشید ارباب، حواسم نبود. چ ی گفتید؟
پوزخندی زدو دستشو گذاشت داخل جیبش، دوباره تایی از ابروشو داد باال وگفت:
-امشب فرهاد خط قرمزت باشه طناز فهمید ی ؟ خط قرمز !... نبی نم دوروبرت باشه.
-چشم...چشم ارباب.
سرتاپامو از نظر گذروند و بعداز مکثی راهشو کج کردو رفت باال...
ارباب نمیدونست که قراره با فرهاد ازدواج کنم.
پوزخندی زدمو سرمو تکون دادم.
باید دیوانه باشه کسی که این دنیا رو جدی بگی ره! ما اومدیم تواین دنیا که فقط
امتحان بشیم ... هر روزم با امتحان های مختلف ی مواجه می شیم. تو این دوره امتحانه
منِ پانزده ساله شده بود این!
من چه میدونستم ازدواج چیه! شوهر چی ه، زندگ ی مشترک چیه!
اصال مگه میشد با فرهاد زندگی مشترک تشکی ل داد یامثال یه شوهر تلقیش کرد؟
این صحبت های تلخ به کنار ... اگه بابا یا مامان یا حتی خود خان بخوان منو بفرستن
پی کاری، او نوقت چه جوابی باید بهشون بدم؟
بگم نه چون ارباب گفته باید جلوی چشماش باشم؟اصال زشت نی ست جلوی فامیل های روژا یا خود روژا من همش جلو ی چشم ارباب
یعنی همسرش باشم؟ کالفه دستمو گذاشتم روی چشمامو فشارشون دادم.
نفس عمیقی کشیدمو رفتم داخل خونه.
بعداز خشک کردن میوه ها و چیدن میوه و شیرنی ها به کمک چندتا از خدمتکارا روی
میز رفتم باال.
داشتم از اتاق ی که روژا داخلش بود رد میشدم که یهو در باز شد و یه زن درحالی که
دستش روی دستگیره در بود و داشت با یکی حرف میزد
باعث شد چشمم به روژا بیفته .
روژا روبروی آیینه ایستاده بود و داشت خودشو با اون لباس بلند وفوق العاده شیکش
که به رنگ بنفش بود، توی آیینه دید میزد.
واقعا خوشگل شده بود... اما هنوز چشماش شبیه یه گرگ بود برای من! ازش
میترسیدم.
حتی بیشتر از فرهاد.
من از هرکی که دوروبر ارباب بود ناخوداگاه میترسیدم.

 

ارباب یه خان زاده بودو نسبت به هرمرد دیگه ای جذاب تر بود، تحص یل کرده تر بود،
خارجه رفته بود! درستشم همین بود که عروسش دختر خان باشه !
لبخند تلخی به شادی روژا زدم و رفتم تو اتاق.
هوله امو برداشتم و رفتم تو حموم.
زیردوش آب گرم ایستادم و چشمامو بستم.
این بغض االن از کجا پیداش شده بود؟
گوشهی لبمو گزیدمو به سخت ی بغضمو از بین قورت دادم.
بعداز حموم کردن هوله امو دور خودم بیچیدم و رفتم تو اتاق.
در اتاقو بستم و رفتم سمت کمد.
یه دست لباس محلی که مامان به تازگی از بقچه برام دروده بود ب یرون رو پوشیدم.
موهای بلندمو شونه کردمو بافتمشون.
روسری گلبهی رنگمو سرم انداختمو
بعداز حاضر شدنم، از اتاق زدم بیرون که تو راهرو ارباب و روژا رو دیدم.
با دیدنشون برگشتم تو اتاق و از الی در نگاهشون کردم. کارم درست نبود اما دست
خودمم نبود! انگار یه حسی مجبورم کرد بایستم و به حرفاشون گوش بدم...روژا تابی به موهاش دادو با لبخندی که رو ی لباش بود و اینا نشونه ی دلبری کردنش
واسه ارباب بود، داشت باهاش حرف میزد.
اولش حرفاشونو متوجه نشدم و فقط از حرکتا ی ارباب و اینکه دائم دستشو میبرد الی
موهاش و نگاهشو به اطراف میدوخت متوجه شدم که کالفه اس !
سرمو بیشتر از در بردم بیرون و گوشامو تیز تر کردم که متوجه حرفاشون بشم ...
روژا مو هاشو دور دستش پیچ دادو گفت:
-میخواستم یه چی زی رو ب هتون بگم.
ارباب با همون صورت جدیش سری تکون دادو گفت:
-بگو...؟
-اممم خب راستش می خواستم بگم
ادامه ی حرفشو خورد و دستشو برد سمت یقی هی ارباب. ارباب نگاهی بهش انداختو
گفت:
-چیکار میکنی؟
لبخند گشادی زدو با کشیدن دستش روی بازو ی ارباب گفت:
-یقه اتون رو درست کردم.
ارباب پلکی زدو گفت:خب چی می خواستی بهم بگی؟
روژا لبی تر کردو گفت:
-این خدمتکارا که باال بهشون اتاق دادی قراره واسه همی شه اینجا باشن
ارباب عصبی گفت
-چرا االن داری اینو میپرسی ؟ االن وقت این حرفا نیست باید ...
در و بستم وپشت همون در لی زخوردمو روی زمی ن نشستم. دیگه شن یدن ادامه ی
حرفاشون به ضرر دل شکسته ام بود.
روژا به ما گفت خدمتکار ! منو خانواده ام فقط بخاطر حرف ارباب که گفته بود از خان
مواظبت کنیم اینجا بودیم.
هرچیم بود الی ق این نبودیم که روژا مارو اینطوری، انقدر بی ارزش خطاب کنه!
مگه هرکی خان و ارباب و از خانواده ی این دونباشه خدمتکار و بیچاره محسوب میشه
؟
آره...آره تو نظر روژای کوته فکر همینطوری محسوب میشد .
پاشو طناز االن وقت قنبرک زدن نیست.
تو که نباید با حرفای اونا اینطوری بهم بریزی!

از روی زمین بلندشدمو بعداز درست کردن روسریم از اتاق زدم بیرون .
هنوز روژا و ارباب اونجا بودن.
وقتی بهشون رسیدم ارباب چشم از روژا گرفت و نگاهم کرد، سرمو انداختم پایین و
با سالمی که زیرلب گفتم به سرعت از کنارشون رد شدم.
رفتم پایین و سعی کردم خودمو با کار کردن مشغول کنم تا کمتر فکر کنم.
هوا کم کم داشت تاریک میشد وسالن تقریبا پرشده بود از مهمون.
طبق چیزی که ارباب گفته بود از جلوی چشمش تکون نخوردم و جلوی چشمش
مشغول پذیرایی از مهمون ها شده بودم.
سرمو بلند کردم و کامال غیرمنتظره با فرهاد و خواهر خان مواجه شدم. با دیدنش
ضربان قلبم رفت باال ... فرهاد درحالی که خندهی مزحکی رو ی لبش بود داشت از در
وارد میشد.
آب دهنمو به سختی قورت دادمو چشم ازش گرفتم اما با سنگینی نگاه کسی سرمو
گرفتم باال که باچشمای به خون نشسته ی ارباب مواجه شدم!
من که کاری نکرده بودم. فقط یه لحظه چشمم به فرهاد خورد.
وقتی ارباب با یه نگاه کردن من به فرهاد اینطوری عصبی میشد وقتی متوجه بشه من
میخوام با فرهاد ازدواج کنم حکما خون به پا می کرد فرهادو مادرش حرکت کردن سمت میز ارباب و روژا؛ چون فاصله ام باهاشون زیاد
نبود میشد قشنگ متوجه حرفاشون بشم.
فرهاد درحالی که هنوز همون لبخند عج یب و غریبش گوشه ی لبش بود خم شد طرف
اربابو گفت:
-تبریک میگم پسردایی جون!
روکرد سمت روژا وگفت:
-تبریک میگم بانو.
روژا لبخند ی پهن ی زدو فاصله اشو با ارباب کم کردو گفت:
-خیلی ممنون.
فرهاد نگاهم کردو با چشمکی که بهم زد روی صندلی نشست. ترسیده به ارباب نگاه
کردم، اما خداروشکر حواسش جایه دیگه بود.
با ویشگونی که از بازوم گرفته شد از درد صورتم جمع شدو با گرفتن بازوم برگشتم
عقب.
مامان درحالی که با اخم داشت نگاهم میکرد سرشو خم کرد طرفمو گفت:
-طناز؟ چرا خشکت زده دختر؟ برو از مهمونا پذیرایی کن خواهر خان اومده نمیبین ی
مگه؟پلکی زدمو درحالی که انگار مغزم فرمان نمیداد به مامان خیره شده بودم، مامان
بازومو گرفت و گفت:
-طناز شنیدی چی گفتم ؟
-ها؟ آره مامان ... باشه باشه میرم.
مامان با اخم چشم غره ای حواله ام کرد و رفت ...
با پاهایی لرزون رفتم سمت می ز فرهاد و مادرش و مشغول پذیرایی کردن ازشون
شدم.
فرهاد سرشو اورد جلوتر و دم گوشم با لحن مسخره ای گفت:
-مشروب سرو نمیشه اینجا ؟ ایبابا
چشمام درشت شدو با ابروهایی که از تعجب پریده بود باال نامحسوس گفتم
فرهاد خندیدو دندونای یه دست سفیدش نمایان شد. خیلی به خودش میرسید، حت ی�خان با اینکارا مخالفن.
لباساشم هر دفعه ی ه چیزی بود. اما چه فایده

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : arbabesangi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه hvnp چیست?