ارباب سنگی 12 - اینفو
طالع بینی

ارباب سنگی 12


با اومدن اسم ارباب، دلم هری ریخت
دلم شور میزد خداکنه زود برگرده ... نگرانش بودم.
-چیزی شده ؟
قهوه ساز رو روشن کردمو چرخیدم سمت رها جون
-دلم شور میزنه ... نگران اربابم.
خنده ی کوتاهی سردادو گفت :
-نگران نباش عروسک خانم، رادین میدونه چطوری از پس خودش برب یاد
تا ما این ساندویچ هامونم بخوریم اونم رسیده
بیا بشین عزیزم
پشت می ز نشستیم و من اصال میل ی به خوردن غذا نداشتم.
فقط یه گاز ازش رو تونستم به زور قورت بدم
اونم برا ی اینکه بغضم لعنتی م باهاش از بین بره.
از اینکه ارباب برگشته بود بی نهای ت خوشحال بودم
اما استرس اون فرهاد لعنتی و اون کارهایی که میتونست ازش سربزنه یه لحظه هم
راحتم نمی گذاشت.انقدر خسته بودم که اعتنایی نکردم و دوباره پلکامو بهم فشردم و تو جام غلطی
خوردم .
دوباره همون قلقلک روی پوست صورتم شروع شد.
از ترس اینکه فرهاد باشه
پشتم لرزید و با ترس برگشتم
اما با ارباب مواجه شدم که لبخند روی لبش بودو مشغول قلقلک دادن اجزای بدن من
بود !
با دیدنش لبخند ی ناخودآگاه روی لبم شکل گرفت و نفسمو آسوده بی رون فرستادم.
لبخند پرمحبتی زدو منو بیشتر به خودش فشرد
-بیدارت کردم طنازم ؟
ببخشید
پلکی زدمو گفتم :
-مهم ن یست ... شما کی اومدید
دستی به صورتم کشید چونه امو ب ین انگشتاش گرفت و با نوازش کردن چونه ام گفت.

تازه 

رسیدم.
با دیدن استخون های متورم و قرمز شده ی پشت دست ارباب
ناخودآگاه دستم برای نوازش کردن دست متورم شده اش روی دستای مردونه اش
نشست.
-دستتون چی شده؟
خیره نگاهم کردو با بوسیدن پشت دستم گفت :
-چیزی نیست
بیشتر منو به خودش نزدیک تر کردو خیره به چشمام گفت :
دلم میخواد تو خودم حلت کنم طناز�هرچقدر میبوسمت، رفع دلتنگ یم نمیشه
آروم خندیدمو ارباب با صدای خشدار ی گفت :
-چرا می خندی؟
خنده امو به سختی خوردم و گفتم :
-همینطوری...
با یادآوری فرهاد خنده از روی لبام پرکشید و با صدای گرفته ای گفتم :
-اون ... اوناگه منظورت فرهاده که کارم باهاش تموم شد، پول پدرتم باهاش صاف کردم.
لبامو نوازش کردو گفت :
-دیگه الزم نیست واسه چیز ی نگران باشی.
االن باید به یه چیز ی فکر کنی
به چشماش نگاه کردم، انگار چشماش برقی زد
لبخند جذابی زدو با چشمکی که بهم زد گفت :
-االن باید یکاری کنی ...
یهو طاق بازم کرد به ثانیه نکشید روی تنم خی مه زد و جفت دستامو گرفت باال
و با خنده گفت :
-دلتنگ ی منو رفع کنی !
نمیدونم چم شده بود همش خنده ام میگرفت ، از ذوق زیاد دیدن ارباب بود گمونم...
سرشو اورد جلوتر و با کشیدن زبونش روی لبام گفت :
لباشو گذاشت رو ی لبام، پلک چشماش به آروم ی بسته شدو مشغول بازی با لبام ش❤️

 حرکت میداد و دستاشو ال ی موهام میبرد
ناخواسته قطره ی اشک ی که منشاء اش دلتنگ ی بی اندازه ام واسه ارباب بود از گوشه ی
چشمم سرازیر شد
حرفای رها جون توی ذهنم نقش بست...همش ... جز به جزء اش.
اون لحظه دیگه طناز قبلی نبودم
یه دختر دلتنگ و عاشق شده بودم.
دستم پشت گردن ارباب حلقه شد و منم خواستم طعم لباشو بچشم.
لبام که شروع به حرکت کرد ارباب متعجب پلکاشو باز کرد
اما اینسر ی من بودم که از خجالت چشمامو بستم.
شدت بوشه هاش بیشتر از قبل شد
دستش نشست روی شکمم
و نوازش میکرد ....
نفس که کم اوردم ازم جدا شد و لب پایینمو ب ی ن دندوناش برد و کشید.
صورتم از دردش کمی جمع شد
پشت سرهم شروع کرد بوسه های کوتاه زدن به لبم.
سرشو برد تو گودی گردنم و می ک عمیقی بهش زد�دارم دیونه میشم طناز ...
چرا انقدر خواستنیی؟
از سبیک گلوم شروع کرد به بوسیدن تا به تخته سینه ام رسید
با صدای خشدار ی گفت :
-نمیتونم ببینم کسی بجز من دست به تنت زده باشه.
اون عوضی ک...
-نه ... اون هیچ کاری نکرده
دکمهی اول پیرهنمو باز کردو گفت :
دکمهی دوم پیرهنمو باز کرد�نمیخوام یک لحظه هم ازم دور باشی
-تو فقط برا ی منی
دکمهی سوم پیرهنمو هم باز کرد
-تا ابد ... تا همیشه.. 

لبه های 

پیرهنمو کنار زد با دیدن خط سینه ام آب دهنشو به سخت ی قورت داد
دستشو کشید روی سی نه امو
نفسشو سخت ب یرون فرستاد، انگار متوجه ضربان قلب باالم شد که بی قرار نگاهم
کرد
-نمیخوام اذیتت کنم
چشم از ارباب گرفتم و ...
با شرم گفتم :
-ما کار درستی نمیکنیم
دقیق شد تو چشمام وگفت :
نکنه، چون فعال برا ی من نشد ی حس گناه بهت دست میده�مشکلت چ یه ؟
ها طنازو؟
پلکی زدم و با سکوتم جواب سوال ارباب رو دادم
کوتاه خندید و کنارم دراز کشید و دستشو گذاشت زیر سرم.
موهامو نوازش میکرد و من غرق خوش ی بودم
-این مدت خیلی کار ها دارم که باید انجامشون بدمباید خیلی چیزا رو درست کنم.
ولی یه چیز ی رو خوب بدون عروسک من ...
دستشو نوازش وار کشید روی گونه ام
-تو اول و آخرش برا ی خودمی
برا ی ارباب رادین.
گوشه ی لبش به خنده کش اومد و کنار لبمو بوسید و گفت :
-بخواب ... خوب بخوابی جوجه
لبخند ی زده امو شب بخیری زیرلب گفتم
روی سرم رو بوسید و منو مجبور کردم تو همون آغوش گرم و مردونه اش بخوابم ....

دلم نمیومد چشمای خسته و نازشو باز نگه دارم، خیلی خسته بود.
حقم داشت، روزگار سختی رو پشت سر گذاشته بود ول ی قول میدم بهش یروز ی،
تمام این خستگی هاشو از دوشش بردارم.
نمیتونستم چشم بردارم از صورت معصومش وقتی خوابه.❤️

انقدر خسته بود که به دقیقه نکشید نفساش منظم شد و به خواب رفت.
دستمو از زیر لباسش رد کرده امو گذاشتم رو ی شکمش.
چقدر شیرین بود بچه ی من مادری به خوبی طناز داشته باشه !
این دنیا خیلی برای من اتفاقات متفاوتی رقم زد ولی هرکاری کنی، هر فاصله ا ی بین
من و این دختر بندازه
بازم من کنار نمیکشم.
بوسه ی امشبش، همراهی امشبش
خنده هاش لبخنداش
همه و همه برام لذت بخش ترین چیز تو این دنیا بود ...
تا آخر پای این عشق وایسادم و وایمی سم.
دستمو نوازش وار روی شکم گرمش میکشیدم
حس خوبی بهم میداد نوازش این جسم پاک.
کنارش آرامشی داشتم که به راحت ی با وجود فکر و مشغله ا ی که توی ذهنم بود به
خواب رفتم.
صبح با صدای جیغ جیغ رها از خواب بیدار شدم.پاشید دیگه ... ایبابا تروخدا اینارو نگاه
رادین پاشو
طناز طناز پاشو دیگه ...
متکارو پرت کرد روی صورت و گفت :
-یجور ی محکم گرفتتش انگار میخواد در بره
ولش کن بچه رو خفه کرد ی
پلکامو باز کرده امو خستگیمو در کرده امو با صدای خشداری که ناشی از خواب بود
گفتم :
-چیشده
پوزخند بلندی زدو گفت:
-آقا رو میگه چی شده؟
چیزی نشده ساعت از ده هم گذشته
متعجب پلکی زدمو به آرومی ضربه ا ی به پیشونیم زدم :
-وا ی دیرم شد دیرم شد لعنتی ....
خواستم بلند شم که 

دیدم سر طناز روی دستمه
هنوز همونطور روی دستم خوابیده بودو
تو خودش جمع شده بود.
لبخند ی گوشه ی لبم نشست موهاشو نوازش کرده امو آروم بیدارش کردم.
تو جاش غلطی خورد الی پلکاشو باز کرد
نگاهشو اول به من انداخت و بعد به رها که با خنده داشت نگاهش میکرد.
یهو تو جاش نشست دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت :
-س...سالم ... ببخشید انگار خیلی خوابیده ام
خنده ی مردونه ای سر دادمو گفتم :
-سالم دلبر، نه جفتمون خیلی خوابیدیم
رها چشمکی زدو گفت :
-معلوم نی ست دی شب چیکار میکردید که انقدر بی حالید
طناز لبشو برد زیردندونشو با خجالت گفت :
-نه بخدا ... هیچ ی
رها خندیدو گفت شوخی کردم دختر، پاشید صبحانه حاضر کردم
دست انداختم دور گردن طناز و انداختمش تو بغلم و روبه رها گفتم :
-باشه، فقط یادتون باشه اینجا دختر مجرد هستا�میایم ماهم
سری با خنده تکون دادمو گفتم :
-برو کم مزه بریز رها
بوسی روهوا واسمون فرستاد و از اتاق رفت بی رون .
سرِ طناز رو که رو قفسهی سینه ام بودو بوسیدم
-خوب خوابید ی دیشب ؟
سرشو گرفت باال ولی نگاهم نکرد
با مکث سرشو باالتر گرفت و به چشمام خیره شد�بله، خیلی خوب خوابیدم
-کی برمیگردیم عمارت ؟
-پدر و مادرت تهرانن، پدر بیمارستانه و ...
ترسیده لب زد ❤️

 

خان ؟ خان بیمار...ستانه ؟ چیشده
گونه اشو بوسیدم و گفتم :
-خطر رفع شده ... نمیخواد نگران باشی
واسه عوض کردن بحث پیش کشیده شده، با لحن شیطنت باری گفتم :
-حاال لباس منو دربیار میخوام برم دوش بگیرم
متعجب آب دهنشو پرصدا قورت دادو گفت :
-مگه خودتون نمیتونید؟
ابرویی باال انداختم
با چشماش اطراف رو چرخ ی زد�نوچ
دستاشو گرفتم و گذاشتم روی سینه ام
-دربیار دیگه
سری تکون دادو با دستاش مشغول باز کردن دکمه های پیرهنم شد
محو صورتش بودم و اون به آرومی کارشو انجام میداد.
دکمه هامو که باز کرد عقب کشیدلباسمم دربیار دیگه
از اون نگاه های حرصی بهم انداخت و من تو دلم از خنده ضعف رفتم و نتیجه اش شد
فقط یه لبخند کوچیک گوشه ی لبم
دستاشو گذاشت لبه ی پی رهنمو برا ی درودنش کمی به جلو خم شد.
فرصت رو از دست ندادم و لبامو گذاشتم رو ی لباش
بی وقفه از لباش کام میگرفتم نفس که کم اورد به دستم فشاری اورد عقب کشیدم
زبونمو کشیدم روی لباشو گفتم :
-کاش بگی چرا انقدر خوش مزه ای
گونه اش قرمز شد. از لپش گازی گرفتم و با خنده به رد دندونام روی لپش نگاه کرده
ام
اخماش رفت تو همو گفت :
-دردم اومد
لپشو بوسیدم و دست انداختم زیرپاشو از رو ی تخت بلند شدم
ترسیده دستشو دور گردنم حلقه کرد
-میشه منو بزارید زمین
-نه جات خوبه

 

موم رو با پام باز کرده ام و اون اعتراض گونه گفت :
-چرا اومدیم اینجا ؟
گذاشتمش زمین و گفتم :
-خیلی سوال میپرس ی طناز
-خوب من ...
انگشت اشاره امو گذاشتم رو ی لبشو گفتم :
-باید دوش بگیرم
-پس چرا منو اوردید اینجا
دوما اوردمت اینجا تو منو حمام کنی�اوال اوردید نه اوردی
متعجب با همون چشمای درشتش و ابروهای بلندش پشت سرم هم پلکی زدو گفت :
سرشو انداخت پایین و ریز ریز خندید�شما امروز تنبل شدید
یه تایه ابرومو دادم باال و گفتم :
-که من تنبل شدم دستمو بردم سمت سگگ کمربندمو طناز نگاهش بهم خورد و خنده اشو خورد
کمربندمو درودمو اون ترسیده یه قدم رفت عقب
-بیا جلو ببینم
-ارباب من ... من
عصبی گفتم :
-بیا جلو
سمتم قدم برداشت، دستمو گذاشتم روی بازوشو گفتم :
-بهت گفتم به من نگو ارباب
نگفته ام ؟
گوشمو طرف لبش بردم
-ها؟ نشنیدم؟
-چر...چرا گفتید
-خب پس چرا باز تکرارش میکن ی؟
-ببخشید
-طناز یه دفعه دیگه وقتی تنهاییم بهم بگی ارباب اونوقت خیلی عصبی میشم

 

شلوارمو از پام دروردم و اون با گزیدن لباش نگاهشو ازم گرفت
-خوب بیا وان رو پر کنیم
از جاش تکون نخورد
-دِ بیا دیگه ...
کارمون که تموم شد توی وان رفتم و کمرمو به لبه ی وان تکیه دادم
روکردم سمت طنازو گفتم :
-پشتم ...
متعجب نگاهم کرد پوفی کشیده امو گفتم :
-بیا ماساژ بده
نمیدونم چرا انقدر بازی کردن با این دختر رو دوست داشتم.
پشتم ای ستاد و من از برخورد دستای گرمش روی پوست بدنم
از لذت چشمامو بستم.
-خوبه، ماساژ بده طناز.
کاری که گفتم رو انجام داد و با دستای ظریف و کوچیکش شروع کرد ماساژ دادن.
حس کردم دستش درد گرفت.لعنتی انقدر تو حس خوبش غرق شده بودم، فراموش کردم ممکنه دستش درد بگیره .
دستاشو گرفتم و کشیدمش کنار وان جفت دستاشو بوسیدم و گفتم :
-دستات درد گرفت ؟
ببخشید نازنی نم، انقدر تو خوشی غرق بودم یادم رفت ممکنه دستات درد بگیرن .
لبخند کوچیکی گوشه ی لبش نشست
کمی خودمو کشیدم باال و دستامو دو طرف صورتش قاب گرفتم�نه من خوبم.
پیشونیشو چسبوند به پیشونیش
وقتی با اون چشمای درشت و آبیش زُل میزد بهم دیونه می شدم.
-حتی بی شتر از خودم می خوامت عروسک
لبامو گذاشتم روی لباشو شروع کردم بوسیدن اون لبای خوش طعم و لعنتیش !
نفس که کم اورد ازش جدا شدم.
دستی به صورتش کشیدم و با خنده گفتم :
-تو دوش نمیگیر ی

چشماش درشت شد
-نه ... نه
بلند خندیدمو روی بینیش زدم
-خیلی خب، پس برو به رها بگو یه حوله واسه من آماده کنه
-چشم
داشت میرفت سمت در که گفتم :
-کجا ؟
-برم حول...
-نمیخواد بیا ای نجا ، کارت مونده هنوز دلبر.
پوف ی کشیدو گفت :
-چه کاری ؟
-سرمو نشستی دختر
-آخه من چرا بای ...
با لحنی که سعی در کنترلش داشتم که خنده امو آشکار نکنه گفتم :
-بدو ببی نم، حرف نباشهبعداز دوشی که همراه حرص خوردنای طناز گرفتم حوله رو دور خودم پیچ یدم و از
حمام زدم بیرون
طناز روی تخت نشسته بودو اخماش توهم بود
درحالی که موهامو خشک میکردم گفتم :
-چرا نشتی پس ؟
-تمام لباسام خیس شده، میخوام بشورمشون
بعداز مکثی بلند زده ام زیر خنده و گفتم :
-بیخ یال طناز، میداد ی رها مینداخت ماشین لباسشویی
از روی تخت بلند شد با همون اخمای توهم گفت :
-روم نشد
سمتش قدم برداشتم و با دستم موهاشو بهم ریختم که جیغش درومد
-عه موهاممممممم
-غر غرو میش ی خیلی خوردنی می شی
رو ازم گرفت و حرکت کرد سمت حموم
بازوشو گرفتم ❤️

کجا ؟
-لباسا ...
-بنداز تو رخت چرکا
-اما
-ببین طناز دیرم شده خوب ؟
پوف ی کشیدو سری تکون داد
رفت سمت در اتاق که گفتم :
-باز کجا ؟
پاشو زمین کوبید و گفت:
-برم بی رون لباساتونو عوض کنید
-تا من به تو یاد بدم من یه نفرم نه دونفر جونم گرفته میشه
با حوله سرمو خشک کرده امو گفتم :
-اینجا باشی من مشکلی ندارم، لباسامو میپوشم
زیرلب
پرویی شنیدم که نثارم کردبا خنده سری تکون دادمو طناز همونطوری که پشتش به من بود از اتاق زد بیرون .
بعداز پوشیدن لباسام و حاضر شدنم از اتاق زدم بیرون .
وارد آشپزخونه شدم و دیدم که طناز و رها گل میگن و گل میشنون !
سرفه ی مصلحتی کردم که نگاه جفتشون به سمتم سوق پیدا کرد.
-به به آقا رادین، بفرما ناهار دیگه ...
لقمه ی کره و مربایی که طناز برام گرفته بودو از دستش گرفتم و گفتم :
-امروز خیلی تیکه انداختیا یادم میمونه.
شونه ا ی باال انداخت
-خوبه که آدم فراموش کاری نی ستی.
کمی از چاییمو خوردم و گفتم :
-من میرم بیرون، طناز بمونه پیشت تا شب.
-اصال تو بگو تا چند سال اگه من اعتراض کردم ...
لبخند ی زدمو گفتم :
-بس که با مرام ی .
خواستم از آشپزخونه بزنم ب یرون که ...خواستم از آشپزخونه بزنم ب یرون که
طناز صدام زد.
برگشتم سمتش
لقمه ای گرفت سمتمو گفت :
-اینو تو راه بخورید، صبحانه که چیزی نخوردی د.
به رها نگاه کرده ام که لبخندی زد.
لقمه رو ازش گرفتم و سرشو کشیدم تو بغلم و بوسی روی سرش کاشتم.
-خدافظ
دم در رفتم و خواستم از خونه بزنم بیرون که یادم افتاد گوشیمو نیوردم.
طناز رو صدا زدم خودشو بهم رسوند
-گوشیم تو اتاق جا مونده بی...
-االن میارم براتون.
لبخند ی زدم و خیلی جلوی خودم و گرفتم که تو بغلم لهش نکنم.
گوشی رو برام اورد و به دستم داد.
روی زانوم خم شده ام.

چیزی از بیرون نمی خوا ی برات بخرم
شونه اشو مالیدم :
- بگو به من
-راستش یه چندتا دفتر و خودکار میخواستم.
نتونستم بخرم
گوشهی لبم کش اومدو گفتم :
-آخه اینم شد چیز !
میخرم برات، راستی یه خبر دیگه
سری تکون داد
چشماش برقی زد و از خوشحالی لب پایینشو زیر دندون برد�مامانتو میفرسم بیاد ای نجا
دستی به موهاش کشیدم و بعداز خداحافظ ی از خونه زدم بیرون .
تو راه چندین دفعه زنگ زدم به نیما و قادری اما باالخره نیما اون گوشی لعنتیشو
جواب داد الفاصله بعداز شنیدن صداش زدم روی رگباری ...
-الو
-زهر مارُ الو، معلوم هست تو و اون قادری کجا یید ؟
چرا این گوشای لعنتیتون در دسترس نیست.
ببین نیما
قدِ یه ارزن مغز تو کلت نی ست مرد
-اگه آروم شدی حرفمو بزنم
-میشنوم
-من و الیاس )قادری( سخت مشغول بودیم
باالخره بعداز کلی باال و پایین کردن تونستیم رد جیسون رو بزنیم و همی ن دیشب با
مامورا ریختیم تو باغش و سر جلسه ای که با چندتا از این کله گنده ها گرفته بود،
گیرش انداخت یم .
نمیدونم حس اون موقع ام چی بود ؟!
حس عذاب وجدان، حس پیروزی ...!
اما کاری بود که باید اتفاق میفتاد❤️

دیر و زود اتفاق میفتاد.
گوشی رو تو دستم جابه جا کردم
-خیلی خب، حاال چی میشه ؟
خندیدو گفت :
-معلومه چ ی میشه دیگه ! به سزای گوه خوری ش میرسه.
-رادین ؟ رفت ی ؟
-نه ... هستم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خیلی زحمت کشید ی رفی ق ، هم تو هم قادری
امیدوارم بتونم جبران کنم
-حرفشم نزن، جبران شده اس ...
-به رها هم زنگ بزن، نگرانته
-باشه میزنگم
گوشیم رو که روشن کردم هزارتا تکست و می س کال داشتم ازش.
تو چطوری، خوبی ؟ چه خبر از دلبر خانم دستی الی موهام بردم
-خوبم،
اونم خوبه، سپردمش دست رها
-خوب کاری کردی پسر.
خودت مطمئنی خوب ی، آخه خسته بنظر میاد صدات.
-درگیر پدرم، اگه حالش کامال خوب بشه خستگیه منم رفع میشه.
-حالش ؟ چیشده مگه؟
-سکته رو رد کرده، فعال خطر رفع شده ول ی خب باید بیشتر بهم برسم
کمی مکث کرد وگفت
-اوه متاسفم.
برسم ایران حتما میام دیدن آقا بزرگ. توهم حتما هواشو داشته باش پسر، ماهم برای
پس فردا پرواز داریم
همه چی رو سپردیم به کاردونش نگران چیزیم نباش
بعداز اتمام تماسم با نیما، رفتم باال ...
چند دقیقه رو پیش پدر گذروندم قرار بود بعدازظهر ترخیصش کنیمپدر فکرمو خیلی درگیر کرده بود !
نسرین روهم فرستادم پیش طناز
نادر رو هم برای رسوندن زنش راهی کردم
برا ی ترخیص کردن پدر از اتاقش زدم بیرون
تو راهرو بودم که صدا ی دخترونه اسممو صدا زد
برگشتم عقب و
با روژا مواجه شدم.
با اون کفشای پاشنه بلند طوری قدم از قدم برمیداشت که تو شک بودم چطوری
تعادلشو حفظ کرده !..
رسید بهم و بی رودربایسی خودشو انداخت تو بغلم
زمان صیغه تموم شده بود دیگه ، نه !؟
از بغلم کشیدمش بی رون
چهره اش جمع شده و با دلخور ی گفت :
-رادین معلومه کجایی ؟ ناسالمتی من و تو ...
دستمو گرفتم باال و گفتم

من و خودتو تو یه خط نیار
هرچی بینمون بود تموم شده روژا.
کالفه دستی به موهام کشیدم:
-بعدا راجب این موضوع صحبت می کنیم، االن وقت مناسبی ن یست.
-اما را ...
- فکر میکنم باید یادت باشه زمان صیغه هم خیلی وقته که تموم شده
ناباورانه خیره شد تو چشمام
خواست حرفی بزنه که خانواده اش سر رسیدن با تشکر کوتاهی به دلواپسی هاشون
و حال واحواالشون رفتم سراغ کارهای بیمارستان .
مشغول امضاء کردن و تسویه بودم که دستی دور بازوم حلقه شد.
صدای نجواگرانه ی روژا زیر گوشم باعث اذی ت شدنم شده بود و این منو کالفه میکرد
طوری که ممکن بود هر واکنشی هرچند ناخوشایند ازم سر بزنه
-ولی من دست نمی کشم ازت ارباب
شاید بگی دختر پروییم، اما با دلم تعارف ندارم
دوست ندارم حسرتت یه عمر تو دلم بمونه.چرا حسی نمیگرفتم از حرفاش ؟
من واقعا این دختر رو دوست نداشتم
قصد بازی دادنشم نداشتم.
تصمیم گرفتم یه مدت باهاش باشم، شاید بتونم طناز رو فراموش کنم
شاید بتونم با نبودش کنار بیام.
اما نتونستم
نتونستم ...
تو افکار خودم بودم که ...
تو افکار خودم بودم که
دستش دور کمرم حلقه شد، جالب بود رعایت هیچ چیزی رو هم نمیکرد.
ازش فاصله گرفتم و انقدر به سمتش قدم برداشتم که چسبید به دیوار
صورتمو نزدیک صورتش بردم و گفتم :
-بزار همین احترامی که ب یمون هست، باقی بمونه تا آخر.
خیره نگاهم کردو ابرویی باال انداخت❤️

اما اسم تو رو ی منه.
من به خانواده ام چی بگم؟
پوزخندی زدم به این همه زرنگیش
-درمیون گذاشتم که بین ما فقط یه صیغه معمولی شکل میگره، شما گنده اش کردید
نکردید ؟
اخمی کرده امو با غیض گفتم :
آب دهنشو قورت داد و دستشو گذاشت روی بازوم�جواب منو بده
به بازوم که دستای روژا دورش حلقه شده بود نگاه انداختم
چرا تو ... چرا تو از من انقدر بدت میاد�رادین من دوست دارم ... باور کن دوست دارم
ازش فاصله گرفتم پشت کردم بهشو گفتم :
-من از کسی تنفر ندارم، بهتره عاقل باشی روژا
و عاقالنه عمل کنیدیگه چیزی بین ما نی ست.
بدون اینکه منتظر جوابی از طرفش باشم، به سمت اتاق پدر به راه افتادم.
کارهای الزم رو انجام دادم و با ویلچری که گرفتم پدر رو تا دم ماشین بردم
کمکش کردم که بشینه داخل ماشین.
انگار خان تیمور و خانواده اش عزم رفتن نداشتم
که پشت به پشت ما میومدن .
در ماشین رو که بستم رو کردم سمت خان و گفتم:
-ممنون بابت اومدنتون
دیگه بیشتر از این نمیخواد به زحمت ب یفتی خان.
خان زد روی شونه امو گفت :
-زحمتی نیست، محتشمم عی ن برادرمه.
-بهتره شما برگردید، چون من قراره پدرو ببرم جایی.
مخالفتی نکرد، چون میدونست حرف من دوتا نمیشه
بعداز خداحافظی که کرد به سمت ماشینش حرکت کرد، اما روژا قصد رفتن نداشتخواستم سوار ماشین شم که دوباره صدام زد
-هروقت برگردید عمارت میام پیشتون .
کم چیزی نیست ی ارباب ...
حرفشو زدو رفت.
سوار ماشین شدم، کالفه می شدم وقتی کس ی ا ینطوری روی مخم راه م ی رفت.
ماشین رو به حرکت دروردم
-خوب پدر حالت بهتره ؟
لبخند کم جون ی زد و با تکون دادن سرش گفت :
-بهترم بهترم پسرم
- باید قول بدی دیگه مشغله های ذهن یتو از خودت دور کنی.
برا ی شما استرس و ...
-میدونم پسر، دکتر آگاهم کرد
-خوبه پس درجریان هستید
-روژا چیشد؟ خان تیمور رو فرستادی رفت ؟
-آره، چون باید نادر رو زن و بچه اشو بیاریم با خودمون..

میدونی که...
-کار خوبی میکنی ، خیر ببین ی که انقدر مشکل گشایه بقیه هست ی رادینم
لبخند ی زدمو با فشردن دست پدر گفتم :
-از خودتون یاد گرفتم.
به خونه ی رها که رسیدیم ماشین رو دم در پارک کرده ام و چون از قبل به نادر اطالع
داده بودم بیاد پایین دم در ایستاده بود.
سوار ماشین شدن و من برای تشکر از رها رفتم باال
زنگ در رو فشردم و طولی نکشید که در و باز کرد
با دیدنم گفت :
-چطوری تو؟ چرا لباست ...
-ولش کن اینارو
دستشو گرفتم و گفتم :
-اومدم ازت تشکر کنم، ممنون بابت همه چی ز.
لبخند ی زدو گفت :
-بیخ یال مثل غریبه ها باهم رفتار نکن رادین.اومد توی آغوشم
دستم برا ی نوازش کردنش میلرزید ولی من م یدونستم رها چطور آدمیه.
پشتشو نوازش کرده امو از بغلم کشیدمش بی رون
-نیما بهت زنگ زد ؟
-آره خیلی بیشعوره کلی باهاش پشت تلفن دعوا کرده ام
خندیدمو گفتم :
-جفتتون خلید.
خب من دیگه برم، پدر پایینه
-االن دیگه خیلی دیره یروز میام دنبالت میبرمت عمارت�خب واسا من برم حاضرشم ....
خندیدو گفت :
-خیلی خب، بسالمت
قبل از اینکه ازش جدا بشم گفت ...
راستی واسا واسا ... کوله ی طناز جا مونده
سری تکون دادمو منتظر ایستادم.
کوله رو گرفت سمتمو گفت :
-بیا
به نایلون های توی دستش نگاهی انداختم و گفتم :
-اینا چیه ؟
-تا دو ساعت پیش بهش میگفتیم ناهار !
االن برا ی شما عصرونه اس.
با خنده سری تکون دادمو گفتم :
-زن زندگی به تو میگن رها
از عالقه ی رها و نیما به هم آگاه بودم برا ی همی ن با شیطنت گفتم :
-کی این نیما خر میشه بیاد تو رو بگیره، خدا م یدونه پشت چشمی نازک کردو گفت :
-فعال که سرش جاییه دیگه ای گرمه.
یه قدم بهش نزدیک شده امو گفتم :
-نیما دوست رها ...
نفس عمیقی کشیدو با تکون دادن سرش گفت :
-میدونم .
بعداز گرفتن کوله وخداحافظی از رها سوار آسانسور شدم و از رها خواستم بره داخل
خونه.
هرچقدر آسانسور رو میزدم حرکت نمی کرد مثل اینکه خراب شده بود
مجبور شدم با پله ها برم
اما تو راه پله
طناز رو دیدم که داره به زحمت میاد باال.
خسته شده بود و نفس نفس میزدخودمو بهش رسوندم ، سرشو گرفت باال و با دیدن کوله اش روی دوشم گفت :
-کوله ام ... جا ... مونده بود
خندید امو گفتم :
دستشو گذاشت رو ی قفسه ی سینه اشو نفس عمیقی کشید�از کی تاحاال حواس پرت شد ی جوجه ؟
-خسته شد ی ؟
بهش نزدیک شده امو با انداختن دستم زیر زانوش بلندش کردم�خیلی پله ... بود
ترسیده دستشو دور گردنم حلقه کردو گفت :
-وا ی نه ...
چشماشو بسته بود، خنده ام گرفته بود از ترسش
-چیه میترس ی ؟
-آ... آره خیلی

نوک بینی کوچیکشو گازی گرفتمو با خنده گفتم :
-تا وقتی من هستم، نباید از چیز ی بترس ی
پلکاشو باز کردو لبخند دلربایی به روم زد
لبشو کوتاه بوس یدم و
اما نتونستم کنار بکشم
برا ی همین شروع کردم به کام گرفتن از لباش
سیر که شدم ازش
سرمو عقب کشیده امو زبونمو دور لبم کشیدم
-خیلی خوش مزه اس
ریز خندیدو اونم لبشو تر کرد.
-شیطون شدیا
ولی سعی نکن منو شیطون کنی چون ممکنه همینجا تو راه پله بخورمتبا دستش سرمو کمی نوازش کردو
چشم ازم گرفت.
با یادآوری پدر و اون حالش
طناز رو محکم تر تو آغوشم گرفتم و بی توجه به اصرار هاش برا ی اینکه بزارمش
زمین چون خسته میشم، پله هارو تند تند می رفتم پایین.
عصر بود که رسیدیم عمارت.
از خستگی زیاد به آب گرم و حمام پناه بردم.
با صدای گوشیم
هوله رو دور خودم پیچیدم و سریع از حمام زدم بیرون .
گوشی رو از روی میز چنگ زدم و جواب دادم :
-الو؟
-سالم رادین جان
نشستم رو ی صندلی و با صدا ی بشاشی گفتم :
-سالم بر قادری بزرگ، چطوری مرد ؟
خندیدو گفت :
-عملیات به دلخواهت انجام شد، امیدوارم که خوشحال باشی.❤️

صحبت های زیادی ب ینمون رد وبدل شد .
تماس رو که قطع کردم رفتم تو فکر
قادری میگفت که جی سون و تمام درو دسته اشو گرفتن
اما وقتی از سارا خبر گرفتم،
گفت که از کانادا خارج شده.
اونم قصیر ی نداشت، اون پدر باعث و بانی رشد همچین دختری شده بود، هرچند که
خود سارا با پدرش کامال فرق میکرد .
با تقه ای که به در خورد نگاهی به سرووضعم انداختم هنوز لباس نپوش یده بودم
-بله؟
-شام حاضره
با صداش لبخند پهنی رو ی لبام جون گرفت
رفتم سمت در و بازش کردم
با دیدنم متعجب گفت :
دست انداختم پشت کمرشو فرستادمش توی اتاق�درو بستم و گفتم :
-فردا مدرسه داری ؟ درسته؟
ناراحت بله ای گفت.
درحالی که موهامو خشک میکردم گفتم :
-خب حاال دل یل این لبا ی آویزون چیه؟
-باید برم شهر، اما االن من اینجام ...
نفس عمیقی کشید
-نمیدونم میتونم برم یانه
ابرویی باال فرستادم و گفتم :
نباید درستو ول کنی�مشکلی نی ست، خودم میبرمت.
با صدایی که توش خوشحالی مشهود بود گفت :
-واقعا؟ اما ... اما
-اما نداره دیگه
میدونی که حرف من دوتا نمیشه طناز.نمیخوام هیچ چیزی به درست لطمه بزنه
لباشو تر کردو به گردنم خیره شد
-ممنون شما واقعا
قدم برداشتم سمتش که حرفشو خورد
روی زانوم خم شده ام، انگشت اشاره امو گذاشتم روی لبشو گفتم :
من بهت گفتم که تو خلوتمون با من راحت باش�شما نه ... انقدر رسمی نه !
-اما من نمیتونم
سخته برام
لبخند محوی زده امو گفتم :
-تمرین کنی عادی میشه
تمرینتم از االن شروع میشه
ایستادم و به سمت کمدم قدم برداشتم
-االن میتونی بگ ی رادین تو خیلی مهربونی
همینطوری که مشغول پیدا کردن بلوزم بودم ادامه دادم:

اممم..
یا میتونی بگی میخوام برا ی جبران ببوسمت.
صدای هین کشیدنش
مساوی شد با خنده ی بلند من.
عجیب دلبری میکرد ... حتی نگاه کردنشم برا ی من حکم دلبر ی کردن داشت.
هوله امو از تنم دروردم و طناز سریع پشت کرد به من
-زشته آدم به بزرگترش پشت کنه
-ببخشید
اما داری ..
حرفشو قطع کرده امو گفتم :
-اها دار ی ... دیگه جمع نبندش
شلوارمو پام کرده ام و با باالتنهی برهنه جلوش قرار گرفتم
نشستم رو ی تخت و نشوندمش رو ی پاهام
-اون چیزاییم که میخواستی خریدم دست نادره
لبخند ی زدو گفت زدم پشت گوشش و گردنشو بوس کوتاهی زدم�ممنون
-دوست داری امروز چیکار کنیم ؟
-امروز ؟
لباشو داد باال و گفت :
-نمیدونم، اما من که باید درس بخونم
زدم نوک بینیشو گفتم :
-درستشم همینه
-به رشته ی آینده ات فکر کردی
-حقوق
میخوام وکیل شم
لبخند ی زده امو گفتم :
-یعنی می خوا ی خانم وکیل بشی ، آره
وکیل من !
خندیدو با جابه جا کردن خودش روی پام گفت میگن که خیلی سخته
عمیق نگاهش کرده ام و با اطمی نان درحالی که موهاشو نوازش میکردم گفتم :
-اما من یقین دارم، تو از پسش برمیای
گونه اشو بوسیدم و ..
سرشو گذاشت رو ی تخته سینه ام و گفت :
-رها جون خیلی حرفا بهم زد
دستمو بردم تو موهاش
مشغول بازی با انگشتاش شد�مثال چی؟
سکوت کرد�گفت که ...
-بگو عروسک، به من بگو
-ممکنه منو از یادت ببری
بی حرف نگاهش کردم، یعنی دغدغه ی االنش شده بود اینکه من فراموشش کنم ؟
سنگ شم اگه اون روز بیاد...❤️

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : arbabesangi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه nzpyqa چیست?