همخونه اجباری 2 - اینفو
طالع بینی

همخونه اجباری 2

بهش رسیدیم که مهراد گفت :
- سالم خاله زینت عزیزم. خوب ی !؟
لبخند ی روی لب هاش نشوند و گفت :
- سالم پسرم . خوبم .
رو کرد طرف من و دستشو به سمتم دراز کرد .
- سالم عزیزم خوش اومدی .
دستشو فشردم و گفتم :
- سالم خیلی ممنون .
ظربان قلبم رفته رفته بی شتر باال می رفت .
کاش زود تر تموم می شد.
مهراد دستمو کشید و رفتیم داخل خونه .به استاد خیره شدم که مشغول تماشای tv بود .
اون خانومی هم که نزدیکش نشسته بود و داشت بافتن ی ، میبافت حتما مادرش بود
دیگه !
با صدای مهراد که سالم کرد به سمت ما برگشتن.
استاد بهم خیره شد و مادرش هم مشغول برنداز کردنم !
از باال تا پایین از پایین تا باال !
آب دهنم و قورت دادم و آروم گفتم:
- سالم
هر دوشون همزمان از جاشون بلند شدن و سالم دادن .
با صدای استاد به سمتش برگشتم و بهش دست دادم .
-خوش امد ی دخترم !
لبخند ی به مهربونیش زدم و تشکر کردم .
مادرش گفت :
- خوبی عزی زم؟لبخند ی زدم و گفتم :
- خیلی ممنون .
با مهراد ، هر دو نشستیم روی مبل دو نفره که مهراد گفت :
- منم خوبم ... منم خوش اومدم!
لبخند ی زدم که مادرش گفت :
- نمک .
خندمو قورت دادم .
خدا آخروعاقبت امروز و بخیر کنه!
مادرش به سمتم برگشت و گفت :
- قشنگم یکم از خودت بگو ...
خودمو جمع کردم و گفتم :
- پگاه راد ! دانشجو ی پزشک ی .19 سالمه .
لبخند ی زد و گفت :
- مادر پدر تهران هستن؟
- اصالتا شمالی هست یم ❤️❤️

ابرویی باال انداخت و گفت :
- خوش حال شدم.
لبخند ی زدم که استاد گفت :
- تهمینه پگاه یک ی از بهترین دانشجوهای منه!
مامان مهراد با تعجب به سمتش برگشت و گفت :
- واقعا ؟ دانشجو ی دانشگاه شماست ؟ چه جالب شد .
همون خانومی که جلوی در برای استقبال ای ستاده بود به ی ه سینی چا اومد .
یکی برداشتم و گذاشتم روی میز و تشکر کردم.
مهراد خم شد و در گوشم گفت :
- پگاه تو از سگ میترسی ؟
با تعجب بهش خیره شدم که بفهمم منظورش چیه که گفت :
- میترسی یا نه ؟
آروم گفتم :
- آره خیلی.
چشماش باز و بسته کرد و گفت مامانم سگ داره . خیل یم روش حساسه . ببی ن من پیشتم اصالنم ننرس . باید
فکرشو می کردم .
آروم گفت :
- ای از این سگ بزرگا ؟
ابرویی باال انداخت و گفت :
- نه . کوچیکه .
نفس راحتی کشیدم و گفتم :
- از اونا نه . نمیترسم . تازه خیلی هم دوست دارم .
لبخند ی زد و هیجی نگفت .
تقریبا جو سنگین شده بود که با صدای مهراد به خودم اومدم .
- بیا بریم لباساتو عوض کن .
لبخند ی زدم و آروم پاشدم و رفتیم توی اتاقش .
نفس عمیقی کشیدم .
خندید و لپمو کشید و گفت :
- یکم دیگه تحمل کنی تموم میشه !
بی خیالی گفتم و شال و مانتومو دراوردم خندمو قورت دادم و گفتم :
- بریم خونه باید بشی نم تا صبح عر بزنم . فردا با بابات امتحان داریم !




خندید و دستمو کشید و رفتیم بیرون که احساس کردم یه چیز پشمالو از بغل پام رد
شد .
با تعجب به پایین خیره شدم که یه سگ خوشگل سفید ، پشمالو ؛ با چشمای بزرگش
داشت بهم نگاه م ی کرد .
لبخند ی زدم و خم شدم و بغلش کردم .
خیلی دوست داشتن ی بود . دست کشیدم روی سرش ، انگار خوابش میومد ، چون تو
بغلم آروم گرفته بود و تکون نمیخورد .
لبخند ی زدم و همراه مهراد رو ی مبل نشستم ❤️

مامانش با لبخند بهم خی ره شده بود .
اما استاد نبود .
مهراد رو به مامانش گفت :
- فکر کردم مینا هم هست !
مامانش لبخندی با حرص زد و گفت :
- نه عزیزم خیلی بهش اصرار کردم بیاد پگاه جونو هم ببینه اما گفت قهرم با مهراد
نمیام !
مهراد هوفی کشید و دستشو توی موهاش کشید و گفت :
- مادر من اگه مسءله اون شبه که من نتونستم بیام برا ی سالگرد ازدواجشون واقعا
نتونستم ، بیمارستان بودم .
مامانشم زود گفت :
- عیب نداره از دلش در بیار ، بگذریم ؛پاپ چقدر بغل پگاه آروم خوابیده .
لبخند ی زدم و سرشو نوازش کردم .
-پگاه جون موهاتو رنگ کردی ؟
لبخند مالیمی زدم که مهراد زودتر از من گفت :
- نه رنگ خودشون لبخند ی زد و گفت :
- عزیزم ... خیلی قشنگن !
حدود یک ساعت نشستی م که به اصرار تونست ی م در بریم ، بهونه اوردیم که من
امتحان دارم و مهرادم فردا میخواد بره بیمارستان و یک بار دیگه میایم برای شام !
* * * * * * * * * * * * * * * *
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و گفتم:
- مهراد
شیشو داد پایین و گفت :
- جانم
آروم گفتم :
- میدونی خیلی برام عجیبه ، کل کره رو مثال نمیزنم ؛ همین کشور خودمون . عقاید ها
و رسم و رسوم واقعا متفاوته .مثال ما بین خانواده خودمون تا دختر با پسر محرم نشن
اجازه رفت و امد با هم ندارن. اما ما االن راحت به عنوان دو تا دوست باهم رفتیم خونهشما . میدونی همه چیز خوبی ها و بدی های خودشو داره ؛ مثال من اگه بابا اجازه میداد
بیام دانشگاه االن این همه دلتنگشون نبودم و با خیال راحت درسمو میخوندم . بعضی
چیز ها واقعا سخته .
لبخند ی زد و گفت :
-همه چیز و بسپار به دست زمان پگاه و به این چیزا فکر نکن . االن فقط به فکر
موفقیتت باش . منم نمیمونم !
با تعجب به سمتش برگشتم که بفهمم منظورش چیه که گفت :
- در خواست اقامت دادم . شاید اونور درسمم ادامه بدم . شاید تا چند ماه آینده کارام
زود حل بشه .
نمی دونم چرا اما بغض گلومو گرفت . اما واقعا نمی دونستم چرا !
حس خوبی به این نداشتم که مهراد نباشه .
هیچی نگفتم و سعی کردم به چیز ی فکر نکنم .
شاید مامانش با خیال من ، بی خیال پرستو می شد و پرستو می رفت .
آهی کشیدم . اگه مهراد می رفت واقعا خیلی تنها می شدم . بهش عادت کرده بود .
دلم از بودنش قرص بود و میدونستم یه حامی دارم .
کنارش آروم بودم.❤️

لباسمو سریع عوض کردم و رفتم توی آشپزخونه که صدای مهراد اومد
- نمیخواد چیز ی درست کنی برو بشین سر درست ؛ بدو
نچی گفتم و خواستم شروع کنم که دستمو کشید
- مگه با تو نیستم ؟ زنگ میزنم یه چیز ی بیارن . بدو برو سر درست.
باشه ای گفتم و خواستم برم تو اتاق که گفت :
- پگاه فردا اگه می تونی وسایلتو جابه جا کن . تمام وسایل اتاق و گفتم عوض کنن
برات .
لبخند ی زدم باشه ای گفتم ورفتم تو اتاق .
کتابمو برداشتم و خواستم شروع کنم که شیطان رجیم زنگ زد .آروم گفتم :
- جانم ؟
بلند جیغ زد .
- چی شد ؟
گوشی و دور کردم و با اخم گفتم :
- زهر مار جیغ ، چی میخواست بشه ؟ دو ساعت نشستیم و برگشتیم . فقط مامان و
باباش بودن ، مامانشم خیلی مهربون بود .
با مکث گفت :
- ای جووونم .
ابروهامو باال انداختم و گفتم :
- درس خوندی ؟ به خدا من یه کلمم بتون نمی دم فردا .
خندید و گفت :
- نه عشقم خیالت تخت من خوندم .
- باشه خوب ؛ حاال هم قطع کن ، منم دو کلوم بخونم فردا صفر نشم .
- خدافظ عشقم
خندیدمو گفتم دافظ اسب .
و قطع کردم
تند تند مشغول خوندن شدم . وقتم کم بود
* * * * * * * * * * * *
برگرو دادم دست و استاد و زدم بیرون .
مهنازم همزمان با من برگشو داد و اومد ب یرون .
- پگاه جونم .
با چشمای ریز برگشتم سمتش که ببینم چه مرگشه که گفت :
- جیگر بریم یه دور ی بزنیم ؟
ابروهامو باال انداختم و گفتم :
- چیه مهناز جون ؟ حوصلت سر رفته ؟
مظلوم سرش و تکون داد.
نیشخند ی زدم و گفتم :
- عیب نداره گل من ، االن با من میای میریم خونه بهم کمک می کنی ❤️❤️

 

چشاش و گشاد کرد و گفت :
- میخوای چیکار کنی ؟
لب زدم :
- میخوام وسایلمو جمع کنم ببرم واحد رو به رویی .
جیغ زد :
- اونجا چرا ؟
آروم گفتم :
- کوفت ، چه خبرته ؟ چرا جیغ میرنی ، واحد رو به رویی خالی شد ؛ مهراد گرفتش که
من برم توش ؛ آخه اگه یه زمانی مامانی کسی چیزی ازش بیاد بب ینه با هم زندگی
میکنیم ، خوب نیست ، بد می شه !
ابرویی باال انداخت و گفت :
- آهان ، پایتم بیا بریم .
لبخند ی زدم و دستش و گرفتمبا خستگی روسری رو ؛ از سرم دراوردم .
با صدای مهناز صورتمو از خستگی جمع کردم .
- پاشو ... پاشوببینم . تن لشتو بلند کن تا جای مبالهم عوض کنیم .
جیغ زدم .
- مهناز تو رو امام هشتم بزار دو دقیقه استراحت کنیم . مردم دیگه.
ابرویی باال انداخت که صدای در اومد .
به سمت در رفت و بازش کرد .
مهراد بود .
با دیدنم زد زیر خنده و مشغول احوال پرسی با مهناز شد اومد نزدیک و گفت :
- چیه ؟ چرا اینطور ی شدی ؟
با اخم نالیدم :
- از صبح تا حاال این مهناز بیشعور عین خر از من کار کشیده .
نگاهی به اطراف خونه انداخت و گفت :
- ولی به جاش خیلی عالی شده .
لبخند الکی نشوندم رو ی لبام .
مهناز سریع گفت :
- آقا مهراد ب ی زحمت کمکم کنید این مبال رو جابه جا کنیم . این گوزن هیچ کاری
ازش بر نمیاد .
دمپاییمو از پام دراوردم و پرت کردم سمتش که جا خالی داد .
از روی مبل بلند شدم و به دیوار تکیه دادم .
با هم دیگه مبالرو جا به جا کردن .
نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند دقیقه بلند شدم و دستمال و شیشه پاک کن و
برداشتم و رفتم روی چهار پایه مشغول تمیز کردن شیشه ها بودم . خواستم یه پله برم باال که چهار پایه تکون خورد
و محکم افتادم روی زمین و جیغ بلندی کشیدم .
مهراد سریع به سمتم اومد
- چی شدی ؟ خوب ی ؟پگاه ببینمت
اروم چشمامو بستم .
زانوم به شدت درد می کرد .
داشتم سعی میکردم از درد جیغ نزنم که حس کردم رو هوام !
مهراد بغلم کرده بود.
حرفی نزدم و سرمو توی سینش قایم کردم .
درد زانوم وحشتناک بود .
منو نشوند روی تخت و بهم خی ره شد .
دستش و به سمت زانوم برد .
جیغ زدم .
آروم گفت :
- هیس ... بزار بب ینم چی شده .
دستشو اروم کشید روی زانوم . درد داشتم..

آروم گفت :
- چیزی ن یست ...ضربه دیده . اگه تا نیم ساعت دیگه دردت بیشتر شد میریم
بیمارستان عکس بگیر .
باشه ای گفتم . دردش در اون حدی نبود که بخوام گچ بگیرم !
آروم با دستش شروع کرد به مالش دادن پام .
مهنازم وایساده بود یه گوشه با اشک داشت نگام میکرد .
با اخم بش گفتم :
- تقصیره توه دیگه ...
اخم کرد و اشکش و پاک کرد وگفت :
- تو دست و پا چلفتی ، تقصی ر من چیه کودن . بمیرم برات .
خندیدمو گفتم :
- چیزی ن یست بابا.
لبخند ی زد و گفت :
- برم برات آب قند بیارم فت بی رون از اتاق . مهراد بی حرف بهم خیره شده بود .
آروم گفتم :
- چیه ؟ چرا اینطور ی نگاه میکنی !؟
لبخند ی زد و خم شد و گونمو بوسید و گفت :
- مهناز راست میگه ، دردسر ی ؛ دردسر !
بهش چشم غره رفتم و گفتم :
- برو بابا ، دلتم بخواد .
هیچی نگفت . درد زانوم داشت بهتر می شد .
آروم گفتم :
- مهراد بو ی عطرت محشره !
خندید و گفت :
- من خودم ناموس یکی دیگم.
با دست محکم زدم به شونش و گفتم :
- بیا جنبه تعریفم نداری .
خم شد و پیشونیمو بوسید و گفتحالت بهتره ؟
مظلوم سرمو تکون دادم .
- خداروشکر . پگاه من خونه کار دارم باید با لب تاپ یه خورده کار انجام بدم . چیزی
شد سریع صدام کنین .
باشه ای گفتم و رفت .
نمیدونم این چند وقت چم شده بود .
اما ضربان قلبم و هول شدنم و سرخ شدنم ، خبر از یه رسوایی بزرگ می داد !
یه رسوایی مثل عاشق شدن !




با اومدن مهنار توی اتاق آروم چشمام رو باز کردم .
با ناراحتی گفت :

خوبی ؟ بهتر شد ی ؟
لبخند ی زدم و گفتم :
- آره قربونت برم . بب ین راحت تکونش میدم پامو .
نفس آسوده ای کشید و گفت :
- به بچه ها خبر دادم امشب و نمیرم ، پیشت میمونم .
با ذوق لبخند ی زدم و گفتم :
- مرسیییی فدات شم .
اومد و کنارم دراز کشید .
مهناز بچه آبادان بود و اینجا با سه تا دانشجو خونه گرفته بودن .
با صداش به خودم اومدم.
- پگاه؟
همونطور ی که به سقف زل زده بودم ، گفتم:
- جونم؟با صدای غمگینی گفت :
- تا حاال عاشق شدی ؟
لبخند از رو ی لبام محو شد و آروم گفتم :
- نه !
برگشت سمتم و لبخند ی زد و گفت :
- اما من شدم !
ابروهامو باال دادم و با کنجکاوی برگشتم سمتش و بهش زل زدم .
آروم گفتم :
- کی ؟
لبخند تلخی زد و گفت :
- پسر عموم ، شایان . میدونی ما با عمو قادرم که بابای شایان قهریم . هفت ، هشت
ساله ! خیلی وقته ازش خبری ندارم پگاه اما می دونم پزشکی خوند . عشق اولم بود .ی ه
عشق محال ، عشقی که رسیدن بهش غی ر ممکن بود اما هنوز با گذر این همه سال
نتونستم فراموشش کنم .دن یامون خیلی با هم متفاوت بود .
با بغض گفتم :
- بمیرم برات می کرد و گفت :
- گمشو . اینو گفتم تا یه چیزی رو بهت بفهمونم . پگاه از مهراد فاصله بگیر ! شما
دنیاتون متفاوته ، خانواده هاتون ، همه چیتون !نمیخوام عاشق بشی و بهش نرس ی ؛
خیلی درداوره !
لبخند تلخی زدم و گفتم :
- اره مهناز ، میدونم . کاری نمیکنم که بهش وابسته بشم !
اما یه صدایی تویگوشم میگفت دیگه
دیره!

تند تند مقنعم و درست کردم و رفتم سمت در .
سه تا لقمه رو گرفتم دستم و رفتم تو آسانسور.
مهراد با اخم گفت :
- دیر تر میومدی مادمازل !
چشمام و ریز کردم و گفتم :
- مجبورت نکردم ببریم که !
ابروهاشو باال انداخت و گفت :
- بیا و ثواب کن . تقصیر منه دلم برا تو می سوزه ؛ میگم پات درد می کنه ببرمت .
چشم غره ا ی بهش رفتم و یه لقمه دادم دست مهناز و یکیم دادم دست مهراد.
یکیشم خودم گاز زدم .
دو تاشون با خنده بهم خیره شده بودن .
با دهن پر گفتم :
- چیه ؟
مهراد گفتآروم بخور خفه نشی .
از اسانسور رفتم بیرون و گفتم :
- تو نترس .
به سمت ماشین رفتی م و نشست یم .
با صدای مهناز برگشتم عقب بهش نگاه کردم که ببینم چی میگه که آروم گفت :
- امروز با ف یروزی می خوا ی چیکار کنی ؟
اخمام رفت تو هم و پوف ی کشیدم .
حالم گرفته شد .
قرار بود امروز بهش جواب بدم .
مسعود فی روزی یکی از پسرای ترم باالیی دانشگاه بود که بهم پیشنهاد ازدواج داده
بود و قرار بود به پیشنهادش فکر کنم .
نمی خواستم دلش و بشکونم اما جوابم صد در صد منفی بود !
در حال حاظر با وضعیتی که داشتم ، فکر به ازدواج خنده دار ترین موضوع بود .
ازدواج بی خانواده خود به خود تو خودم جمع شدم .
راست میگفتن که حقی قت تلخ !
تلخی که این روزا بد داشت روزامو تار و سیاه می کرد .
کمبود خانوادم واقعا حس می شد .
لبخند تلخی زدم و از شیشه مشغول تماشای بیرون شدم .
آدمای مختلف که هر کدوم یه دردی داشتن و اتفاقا فکر می کردن درد اونا از همه
بیشتر و بزرگ تره !
مگه چند سالم بود؟
واقعا حقمه این همه درد؟..

در ماشین و باز کردم و آروم پیاده شدم .
سرمو خم کردم و رو به مهراد گفتم:
- مرسی .
لبخند ی زد و گفت :
- ساعت چند تموم میشه کالساتون ؟
آروم گفتم :
- چرا ؟ 12 !
نگاهی به ساعت کرد و گفت :
- هیچی . من برم . مهناز خانوم خداحافظ!
دستی براش تکون دادم که رفت .
مهناز اومد کنارم و دستم و گرفت .
میتونستم راه برم اما به سخت ی!
حس میکردم االن پام پیچ میخوره میخورم زمی ن.
با صدای مهناز به خودم اومدم گاه ؟
سرمو چرخوندم سمتش و گفتم:
- جونم !؟
موهاشو داد داخل مقنعشو گفت :
- مامان مهراد در مورد خانوادت چیز ی نپرسید !؟ میخواین چیکار کنین ؟
نشستیم سر جای همیشگیمون . آخر کالس ؛ کنار پنجره
!
لبخند تلخی زدم و گفتم :
-تا حاال شده یجوری بشی که آدم میخواد نباشه..خیلی نباشه اندازه ی یک دنیا
نباشه یه دنیا کمه تازه بیشتر ....بحث سر یکی دو روز نیست..اصن تا حاال شده
بپرسی...اینه زندگی؟؟ یا دارن مسخره بازی در میارن . مهناز من دارم فکر میکنم که
انگار کم آوردم ...زندگیم پر از خال شده ... وقت ی به آرزوم برسم ... پزشک بشم ؛
آرزوهای دیگم چی ؟؟؟ خانوادم چی ؟؟ هوم !؟ من خیلی میترسم مهناز ؛ میترسم به
مهراد وابسته بشم ... میدونم اگه پدر و مادرش حقیقت زندگی من و بدونن ، غیر
ممکنه بهش اجازه بدن که بخواد با من باشه ....میفهمی چی میگم !؟ زندگی و خانوادهمن و مهراد از زمین تا آسمون فرق داره ... کم اوردم مهناز کم ! مهراد و مثال زدم ....
چون میدونم هیچ حسی بهم نداره اما این و کال گفتم .... برای هر کسی ...!
لبخند تلخی زد و گونم و بوسید و گفت :
- میگذره عشقم . میگذره !
با ورود استاد ؛ بلند شدیم و به بحثمون
خاتمه دادیم!
سعی کردم بدبختیامو بزار کنار وحداقل
به درس گوش کنم..

با خسته نباشید های مکرر بچه ها استاد کوتاه اومد و کالس رو تموم کرد.
به کمک مهناز اروم اروم رفتم تو ی حیاط که ف یروزی ظاهر شد جلوم.
مقنعمو جلو کشیدم و گفتم :
- آقای فیروزی این درستش ن یست ، من که بهتون گفتم . جوابم منفی ه ، لطفا دیگه
توی دانشگاه بحثی نداشته باشیم که جلوی بچه ها خوب نیس .
می خواستم برم که نزاشت و گفت :
- پگاه خانوم من تا هر وقت شما بگین به پاتون میمونم . چون عشقم واقعا از ته دل !
من دلیل منطقی راجبع نه گفتنتون ازتون نشنیدم!
توی دلم نمیدونستم از سیریش بودنش بخندم یا گریه کنم .
آروم گفتم :
- آقای فیروزی من بهتون جوابم و گفتم پس لطفا به این بحث خاتمه بدین . و
تمومش کنین .
با همون اخمای در هم گفت من به پات میمونم !
هیچی نگفتم و با اخم برگشتم که برم به سمت ایستگاه اتوبوس که مهراد و دیدم که
به ماشین تکیه داده بود و با اخم داشت نگاهم می کرد .
خدا به خیر کنه !
نمیدونستم چرا هول شده بودم...!
نکنه مهراد فکر بدی بکنه؟
چرا باید فکر بد ی بکنه؟!
مگه چیکار کردم؟
آروم رفتم جلو و گفتم :
- سالم !
همونطور که نگاهش رو ی فیروز ی بود گفت :
- سالم ... کیه این؟
مقنعمو درست کردم و گفتم :
- یکی از بچه های دانشگاس .
نگاهش و بهم دوخت و گفت این بچه دانشگاهتون چی بهت گفته که اخمات اینطور ی رفته تو هم!؟ اصال چیکارت
داشت دو ساعته تو رو به حرف گرفته ؟
ابرویی باال انداختم و گفتم :
- بیست سوالی ه ؟ مهراد اذیتم نکن من دارم از خستگی میمیرم . اومد ی دنبال من؟
با همون اخمای در هم گفت :
- خودت و بزن به کوچه علی چپ ؛ نه اومدم دنبال بابام راه خونرو گم کرده .
لبخند ی زدم و گفتم :
- بامزه !
چیزی نگفت و عینک آفتابیش و درست کرد و رفت و نشست .
آروم در جلو رو باز کردم و نشستم .
از شیشه نگاهم افتاد به فیروز ی که کنار دوستش ایستاده بود و داشت با اخم
نگاهم می کرد
آنقدر ذهنم درگیر بود که حوصله تنها چیزی که نداشتم شروع یه رابطه بود اونم با این
وضعیت...........

برگشتم سمتش و گفتم :
- مهراد
عینکش و داد باال و گفت :
- جانم؟
مقنعمو که امروز شدید اعصابم و خورد کرده بود و گشاد شده بود ، دادم جلو و گفتم :
- طرح ما کی شروع میشه ؟
نگاهی به ساعت انداخت و گفت :
- پگاه خانوم شما هنوز ترم اولی کو تا طرح !
پوف ی کشیدم و سکوت کردمسرمو پایین انداختم و تو فکر بودم که با صدا ی بلند آهنگ ی هو از جام پریدم و دستم
و گذاشتم روی قلبم !
مهراد با صدا ی بلند داشت بهم می خندید .
بهش چشم غره رفتم و با حرص گفتم :
- کی بهت گفته بامزه ای ؟
همونطور که داشت می خندید ؛ دستی کنار لبش کشید و گفت :
- حرص نخور ، حرص نخور میفتی رو دستم !
برو بابایی حوالش کردم و گفتم :
- بیا بریم واحد من غذا بخور بخواب ؛ من برم اونور و تمیز کنم ، مثل جنگل امازون
شده .
بی خیال گفت :
- نمیخواد . زانوت درد می کنه !
ابرویی باال انداختم و گفتم :
- رو حرفم حرف نزن بگو چشم . زانومم خوب شده .
لبخند ی زد و گفت چشم ریس . هر چی شما بگی !
مغرور لبخندی زدم و گفتم :
- جونم جذبه !
لبخند ی زد و چیزی نگفت .
آهی کشیدمو از پنجره به بیرون خیره شدم
.
بعد از یه ربع رسیدیم.
مهراد ماشینو پارک ؛خواستم پیاده بشم که گفت:
-نه نه پیاده نشو...
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_چرا؟
خودش پیاده شد و گفت :
-حاال پیاده شو.
منگ پیاده شدمو گفتم:
-دیونه شد ی به خدا.اومد دستمو کشید و گفت:
-چند لحظه حرف نزن بچه


چیزی نگفتم که دستمو کشید و به سمت آسانسور رفت.
جیغی زدمو سریع به سمت پله ها رفتمو فرار کردم.
خوب میترسیدم به زور که نمیشه
غذا رو که ماکارونی دیشب بود و گذاشتم رو ی میز .
سس و از یخچال برادشتم و نشستم .
مهراد برا ی خودش کشید و مشغول شد...

سسش از این فشاری ها بود ؛ هر کاری میکردم باز نمی شد .
گرفتمش محکم تو دستم و فشارش دادم و درشو چرخوندم .
چرخوندن همانا و صورت هدف گرفته شده مهراد همانا !
پر صورتش سس شده بود .
مسخ شده با چشمای قرمز بهم زل زد .
لبخند کش داری زدم و چشمام رو مظلوم کردم. حاال وسط این گیری ویر ی خندم
گرفته بود !
با داد گفت :
- پگاه گور خودتو بکن !
آروم از جام پاشدم و آب دهنم و قورت دادم .
همزمان با من بلند شد .
اومدم سریع فرار کنم که مچ دستم و محکم گرفت و کشید سمت خودش .
انقدر محکم کشیدم که پرت شدم تو بغلش و بهش چشبیدم
.
آروم و مظلوم گفتم عمدی نکردم که !
اخماش شدید تو هم رفته بود . از اون نگاه هایی که میترسیدم ازش .
فشار محکمی به دستم داد و عصبی گفت :
- چشاتو اینطور ی نکن !
بیشتر خودمو مظلوم کردم که به اخم دستمو ول کرد و رفت سمت سرویس بهداشتی
!
چش شد یدفعه ا ی ؟
نفس عمیقی کشیدم .
اشتهام کور شده بود . سر میز و تمیز کردم و ی ه بشقاب تمیز برا ی مهراد گذاشتم
.
کلید واحد مهراد و برداشتم و بی حرف در خونه رو بستم .
داشتم در واحد مهراد و باز می کردم که با صداش به خودم اومدم .
- صد دفعه بهت گفتم بدون روسری ن یا و برو .
سرمو باال گرفتم ؛ صورتش و تمیز کرده بود، گفتم :
- سر جمع دو قدمم نیس .
اخم کرد و گفت رچی
.
موهامو دادم پشت گوشم و گفتم :
-باشه. مهراد ببخشید به خدا حواسم نبود .
با همون اخما گفت :
- فدا ی سرت .
لبخند ی زدم و گفتم :
- غذاتو بخور و برو بخواب استراحت کن .
باشه ای گفت و رفت داخل .
رفتم تو خونه و در و بستم..

با 

خستگی نشستم روی زمین و نگاهی به خونه انداختم .
از تمیزی داشت برق می زد .
نگاهم به ساعت افتاد .
5 بود . 4 ساعت در حال تمیز کاری بودم .
پوف ی کشیدم و از جام بلند شدم و کلید و برداشتم .
در واحد و باز کردم و رفتم بیرون .
در واحد خودمو باز کردم و آروم در و بستم.
به سمت اتاقم رفتم . تیشرتش و دراورده بود و خواب بود .
لبخند ی زدم و آروم صداش کردم .
- مهراد ... مهراد
یکم تکون خورد و گفت :
- هوم ؟
موهامو زدم پشت گوشم و گفتم:
- ساعت 5 . میدون ی چقدر خوابیدی !؟ غلتی زد و گفت :
- امشب شی ف شب باید بیمارستان باشم .
نشستم گوشه تخت و گفتم:
- وا . مگه امروز نرفتی ؟ چرا شب می خوا ی بر ی؟
غلتی زد و گفت :
- امشب سیاوش نمی تونه من جاش میرم .
- آها!
رفتم سمت میز و گوشی م و برداشتم و گفتم:
- خوب دیگه حاال پاشو پسر خوب برو واحد خودت ؛ منم یکم استراحت کنم ، بعدشم
بشینم درس بخونم .
پتو رو کشید رو خودش و گفت :
- دیگه هر شب میام اینجا می خوابم . چقدر خوبه تختت.
ابرویی باال انداختم و گفتم :
- پاشو ببینم . پاشو .
نه ا ی گفت و دوباره چشماش و بست .
می دو نستم فایده ای نداره شدیدا نیاز به حموم داشتم .
رفتم سمت کمدم و لباس برداشتم .
حموم تو اتاق بود . مجبور بودم لباسامو ببرم بذارم رو چوب لباسی حموم که بپوشم .
وگرنه نمیتونستم بیام بیرون که ؛ مهراد داخل اتاق بود .
بعد از یه دوش 10 دقیقه ای ، سریع تو ی رختکن لباسامو پوشیدم و حولمو پی چیدم
دور موهام که خشک شن.
در حموم و بستم .
هنوز خواب بود . سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم تو سالن.
نگاهم افتاد به گوشیش که روی میز بود و داشت زنگ م یخورد .
برش داشتم که ببرمش براش که نگاهم افتاد به اسم پرستو !
لبخند خبیث ی نشست روی لبام و اتصال سبز رنگ و لمس کردم .
-الو مهراد ؟
ابروهام و باال انداختم و گفتم:
- جانم؟
کمی مکث کرد و تند گفت :
- من شماره مهراد و گرفتم ! شما...

لبخند ی زدم و گفتم :
- درست گرفت ی عزیزم .
با صدایی که اعصبانی ت توش موج میزد گفت:
- پس منتظر چ ی هستی ؟ گوشی و بده بهش دیگه !
ابرویی باال انداختم سعی کردم نخندم و ریلکس گفتم :
- نمیشه !
با صدای بلند و عصبی گفت :
- چرا نمی شه؟
لطی ف لبخند زدم و گفتم :
- حمومه گلم .
منتظر حرف ی از جانبش بودم که با صدا ی بوق متوجه شدم قطع کرده .
بیچاره سکته زد !
بلند زدم زیر خنده ؛ برگشتم برم سمت آشپزخونه که مهراد و دیدم که به دیوار تکیه
داده بود و داشت نگام می کرد .
لبخندمو قورت دادم که گفت :
- پگاه قشنگ با خاک یکسانش کردی.دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند زدم زیر خنده .
خودشم خندش گرفته بود .
رفتم تو آشپزخونه و گفتم:
- حقشه، دختره سیریش .



لطی ف لبخند زدم و گفتم :
- حمومه گلم .
منتظر حرف ی از جانبش بودم که با صدا ی بوق متوجه شدم قطع کرده .
بیچاره سکته زد !
بلند زدم زیر خنده ؛ برگشتم برم سمت آشپزخونه که مهراد و دیدم که به دیوار تکیه
داده بود و داشت نگام می کرد .گوشیش و از روی میز برداشت و گفت :
- موهاتو خشک کن سرما نخور ی . من رفتم .
منتظر جواب نشد و رفت .
پوف ی کشیدم و رفتم تو اتاق که صدا ی اف اف اومد.
مهناز جلوی تصویرش وای ساده بود و داشت زبون در میاورد .
خندیدم. خواستم در و باز کنم که هر کاری میکردم نمی شد .
اخمی نشست رو ی صورتم و درو باز کردم و رفتم سمت واحد مهراد و زنگ زدم .
بعد از چند ثانیه در و باز کرد...

روم گفتم:
- مهراد در و باز کن . اف اف خرابه هر کاری می کنم باز نمیشه .
دستمو کشید و رفتم داخل و درو باز کرد .
برگشت سمتم و گفت :
-موهاتو خشک نکردی؟
ابرویی باال انداختم و دستمو از دستش ب یرون کشیدم .
خواستم برم اونور که با دیدن در بسته شده آهی کشیدم !
لعنتی .
برگشتم سمت مهراد و گفتم :
- در واحد من بسته شد . کلید داری؟
با همون اخمای در هم گفت :
- بیا تو برم پیدا کنم .
ابرویی باال انداختم و گفتم :
- نه ای نجا می مونم االن مهناز میاد .
سری تکون داد و رفت داخل بعد از چند ثانیه مهناز از آسانسور بیرون اومد و گفت :
- به به ، سالم بز کوهی .
موهامو دادم پشت گوشم و گفتم :
- سالم خرچنگ .
اومد سمتم و گفت :
- چرا اینجا وایسادی ؟
آروم گفتم :
- اف اف خودم خراب بود ، اومدم اینور درو باز کنم که در واحد خودم بسته شد کلیدم
ندارم .
اومد حرفی بزنه که همه جا خاموش شد ! برقا رفتن .
البته تقریبا عصر بود و هوا روشن .
مهناز گفت :
- خوب شد من با آسانسور اومدم بعد رفتن برقا ! کی حال داشت از این همه پله باال
بیاد .
بعد از چند لحظه مهراد ب یرون اومد و مشغول سالم احوال با مهناز پرس ی شد ...سه تامون رفتیم سمت راست که واحد من بود .که مهراد درو باز کنه که صدای پایی
اومد.

سرمونو برگردندیم سمت پله ها ، که دو تا پسر حدود 25.26 ساله داشتن پایین
میومدن و غر میزدن که چرا برقا رفته و آسانسور کار نمیکنه !
یکیشون چنان با اون نگاه هیضش بهم زل زده بود که شیطونه میگفت بری فکش و
بیاری پایین .
رو پله مونده بودن و داشتن تماشا می کردن که مهراد به صدا ی عصبانی گفت :
- مشکلی پیش اومده ؟
اون یکی که بهش می خورد بزرگتر باشه خودش و جم کرد و گفت...

خیر
سرشونو پایین انداختن و رفتن .
نفس عمیقی کشیدم .
مهراد در و باز کرد و رفتیم داخل .
خواستم در و ببندم که مهراد دستمو محکم گرفت و فشار داد.
اخمام رفت تو هم و گفتم :
- آی آی شکست دستم وحشی !
با اون اخمای در هم با صدای بلند گفت :
- سر و وضعتو دیدی ؟ این بلوز پوشیدی یا نی م تنه که اینقدر کوتاه ؟ مگه صد دفعه
بهت نگفتم میای بیرون درست لباس بپوش . دیدی این بی شرف چطور ی نگات کرد؟
متوجه شدی ؟ها؟
اشک توی چشمام جمع شده بود . دستم درد گرفته بود .
فشار دستش و کم کرد و گفت :
- پگاه وا ی به حالت من یه بار دیگه تو رو اینطوری تو راهرو ببینم !
دستمو ول کرد و رفت بیرون و درو محکم بست .
با صدای مهناز به خودم اومدمیا حضرت جذبه !
با اخم دستمو مالش دادم و گفتم :
- خودم بهش رو دادم . پسره ی بی شور . اصال به توچه ؟ دلم می خواد . هر طوری دلم
میخواد لباس میپوشم . تو رو سننه .عوضی دستم و خورد کرد.
مهناز بلند خندید و گفت :
- جرعت داری اینارو جلو روی خودش بگو.
اخمی کردم و به سمت آشپزخونه رفتم .
صد در صد ، دستم کبود می شد !
به سمت اتاق رفتم که مهنازم پشت سرم اومد و یه پالستیکم دستش بود .
ابرویی باال انداختم و گفتم :
- این چیه؟
لبخند ی زد و گفت :
- مونا ، همین که باهاش همخونم از مشهد که برگشت برامون سوغاتی اورد . این
پیرهنرو برا من آورد ول ی برام تنگه . تو بپوش ببینم اندازته.
از توی پالست یک دراوردمشو بهش خیره شدم .
خیلی خوشگل بود!بادمجونی بود و تا زیر سینه تنگ ، بعدش گشاد میشد و پف داشت .
زیر سینشم یه کمر بند داشت که پاپیون وسطش میخورد و آستین حلقه ای بود .
مهناز و فرستادم بیرون و پوشیدمش .
کامال اندازم بود.
موهامو که دورم پخش شده بودنو و محکم باال ی سرم بستم و یه رژ صورتی پر رنگ
زدم و رفتم بیرون .
مهناز سوت بلندی کشید .
- کوفتت شه پگاه . فوق العاده شدی .


لبخند ی زدم و گفتم :
- خوش استایلی و همین چیزاش دیگه عزیزم...

بالشتک کوچیک کنارش و محکم به سمتم پرت کرد که رو هوا گرفتمش و خندیدم .
با صدای در ابروهامو باال انداختم و با تعجب در و باز کردم .
مهراد بود.
خیره داشت سر تا پامو برنداز می کرد .
تعجب کردم که چرا اینطور ی داره نگام می کنه که تازه یاد موقعیتم افتادم .
سریع خودمو پشت در قایم کردم .
خاک بر سرم .
سرمو بیرون اوردم .
آروم و با خجالت گفتم :
- هوم ؟
دستی توی موهاش کشید و کالفه گفت :
- دسته کلیدم و بده . دارم میرم ب یمارستان . فردا صبح میام.
باشه ای گفتم و کلید و دادم دستش که گفت :
- خیلی بهت میاد تا به خودم اومدم که حرفی بزنم رفت .
نفس عمیقی کشیدم و درو بستم و رفتم تو سالن .
مهناز با چشمای ریز گفت :
- خیلی می ترسم .
سرمو باال آوردم و نگاش کردم .
- از چی ؟
آروم گفت :
- از آخرو عاقبت شما دو تا !
هیچی نگفتم و رفتم تو اتاق و لباسو عوض کردم و رفتم بیرون و گفتم :
- مهناز مرسی خیلی خوشگل بود !
لبخند ی زد و گفت :
- خواهش عزیز دلم .مبارکت باشه .
به سمتش رفتم و سرمو رو پاش گذاشتم و دراز کشیدم .
مشغول نوازش کردن موهام شد با صداش به خودم اومدم .
- مامانم دیروز زنگ زد .
آروم گفتم :
- خوب ؟
با صدای غمگینی گفت :
- برام خواستگار اومده .
لبخند ی زد و گفتم :
- ای جونم.
موهامو یواش کشید و گفت :
- زهر مار . بهش گفتم بهشون نه بگه .
سرمو بلند کردم و نگاش کردم و گفتم :
- چرا !؟
لبخند غمگینی زد و گفت :
- نمیتونم وقت ی فکرم پ یش یکی دیگست ، جسممو در اختیار یکی دیگه قرار بدم...

هوفی کشیدم و چیز ی نگفتم . چیزی برا ی گفتن نداشتم!
بعد از چند دقیقه با صدای پر انرژ ی گفت :
- پاشو بریم بیرون شام بخوریم مهمون من .
چشمام و بستم و گفتم :
- بی خی مهناز جون . حسش نیس به خدا.
زد تو کتفم و گفت :
- زهر مار . پاشو .
میدونستم نمیتونم راضیش کنم .
ماشاهلل ، این دختر چقدر انرژی داشت !
اروم پاشدم و رفتم تو اتاق تا اماده شم.
در همون حینم داد زدم :
- بیا آرایشم کن بلد نیستم !
بلند خندید و گفت :
- جون . خوشگل کنم چند تا رو امشب تور کنیم.بی توجه به غر غرا ی مهناز ، که دیره ؛ آروم شروع کردم به آماده شدن .
بعد از بی ست دقیقه راهی شدیم.
اخمام تو هم رفت و گفتم:
- خدا نابودت کنه مهناز . من با این کفشا نمیتونم دو قدمم راه برم .
بهم چشم غره رفت و گفت :
- دو دقیقه ببند دهنت . یکم باشون راه بری زود عادت میکنی.
هیچی نگفتم و سعی کردم با آرامش راهمو ادامه بودم.
سر خیابون اصلی رسیده بودیم که مهناز دستشو به سمت تاکسی زرد رنگ گرفت و
گفت :
- دربست؟
چند قدمی جلو رفت و ایستاد سریع سوار شدیم و در بستیم. نفس عمیقی کشیدم و به آهنگی که داشت پخش می
شدگوش کردم.
) همیشه تو فڪر اینم که تورو من در آینده ڪجا میبینم؟
با چه حسی باتو روبه رو میشم خوبه حالم یا بازم غمگینم
بی تفاوت رد میشی یا این ڪه دست دلواپسم ُ می گیری
من شباهت به خودم دارم یا تو نگام دنبال یه تغییری
تو بارون قدم زدن بی چتر
چجوری یادت رفت؟ چجور ی تونست ی؟
من اونقد دلم برات تنگه ڪه برم یگشتی بم اگه میدونستی
تو بارون قدم زدن بی چتر
چجوری یادت رفت؟ چجور ی تونست ی؟
من اونقد دلم برات تنگه ڪه برم یگشتی بم اگه میدونستی
تو چه فڪری هستی وقت ی فکرم پ یش تو بود و نا آرومه
بی تو بیقراری ُ تنهاییام حتی از ظاهرمم معلومه...

وقتی میبین ی منو میشناسی
یا میگی چقد این آدم آشناست
تا بحال حتما فراموش شدم
چی دارم میگم هواس من کجاست؟
تو بارون قدم زدن بی چتر
چجوری یادت رفت؟ چجور ی تونست ی؟
من اونقد دلم برات تنگه ڪه برم یگشتی بم اگه میدونستی
تو بارون قدم زدن بی چتر
چجوری یادت رفت؟ چجور ی تونست ی؟
من اونقد دلم برات تنگه ڪه برم یگشتی بم اگه میدونستی (
)علی عبدالمالکی|توبارون(
لبخند تلخی رو ی گونه هام نشست .
تلخی که مزه زندگیم رو داشت !
ترک شدن توسط همه عزیزات ، واقعا سخته خیلی سخته ...
دیگه طاقت ترک شدن توسط یه عزیز دیگرو واقعا ، نداشتم .
سعی کردم جلوی اشکام و بگیرم که نه مهناز و ناراحت کنم ، نه آرایشم خراب شه!



بی توجه به مهناز که دستمو محکم گرفته بود و نمی ذاشت کرایه رو حساب کنم و
داشت غر می زد ، پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدیم .
اخماش ، شدید تو هم بود .
خندیدمو گفتم:
- جیگیر اخم میکنی خوردن ی تر میشیااا ...
خندش گرفت اما سعی کرد نخنده .
دستشو کشیدم و گفتم ه قهر نکن دیگه !
اخماش باز شدن و با نیش باز گفت :
- پس قلی ونم باید بکش یم تا آشتی کنم .
ابرویی باال انداختم و گفتم :
- خجالت نمیکشی دکتر آینده مملکت؟ تو الگوویی؟
اخمی کرد و گفت :
- یک شب که هزار شب نمیشه ، پایه هست ی یا قهر کنم؟
خندیدمو گفتم :
- پایتم داداش!
با هر کر و خنده وارد محیط خوشگل و سر باز رستوران شدیم .
حالت قدیمی داشت و تو ی هر زاوی ه یه تخت چوبی قشنگ بود .
دست مهناز و کشیدم و روی تخت چوبی که زی اد توی دید نبود ؛ نشستیم .
کفشامو دراوردم و چهار زانو نشستم و گفتم:
- مهی اول شام بخوریم بعد قلی ون .
نیشخند ی زد و گفت...

 

واردیاااا
بلند خندیدم و زدم به بازوش:
- اثرات همنشینی با تو گلم .
چشم غره ا ی نثارم کرد و گفت :
- برو بابا . من با تو منحرف شدم .
گارسون به سمتمون اومد و منو رو داد دستمون .
لبخند ژکوندی زدم و منو رو گرفتم دستم .
هر دو تامون کوبیده با دوغ سفارش دادیم .
با خنده و شوخی شام و خوردیم .
10 دقیقه ای نگذشته بود که قلی ون و آوردن .
هلش دادم سمت مهناز و گفتم :
- دادا خودت دودش بنداز
نیشو برداشت و مشغول شد .
دیگه داشت زیادی بهش خوش میگذشت ، از دستش گرفتم و مشغول کشیدن شدمودش و با خنده پخش می کردم تو صورت مهناز ... که با صدای شخص پشت سرم
، تا مرز سکته رفتم !
- خوش می گذره!؟




با تعجب ؛ سرمو بلند کردم و بهش خی ره شدم .
لعنتی !
مگه بیمارستان نبود؟!
لوک خوش شانس مثال منه از بس که من شانس دارم !
آروم شالمو جلو کشیدم و گفتم :
- سالم !
اخمی کرد و بدون توجه به سالمم با صدای عصبی گفت:کی اومدین!؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
- یه یک ساعتی میشه !
نمی دونستم چرا دستپاچه شدم .
برگشتم سمت مهناز که با دیدنش خشکم زد .
تعجب کردم ! رنگش سفید شده بود . چش شد یدفعه ا ی ؟
با هول گفتم :
- مهناز ، مهناز خوبی!؟چی شد؟
انگار اصال صدام و نمی شن ید !
محکم دستشو کشیدم که به خودش اومد و برگشت سمتم و اشکاش و پاک کرد و
سریع گفت :
- خوبم ... خوبم ، به خاطر قلیونه! سالم آقا مهراد .
مهراد سر ی تکون داد و گفت :
- ممنون ، خوب ین؟
مهناز سرشو تکون داد و گفت :
- آره ، اره . خوبم ! برم یه آب بزنم به صورتم زود بر می گردم...
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hamkhooneejbari
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه fvvqjh چیست?