همخونه اجباری 3 - اینفو
طالع بینی

همخونه اجباری 3


پاشد و رفت سمت توالت عمومیا ! میدونستم یه چیزیش هست .
برگشتم سمت مهراد که داشت برزخی نگام م ی کرد .
آروم گفتم :
- ها ؟ چیه ؟ چرا اینطور ی نگام می کنی؟
نشست لبه تخت و اومد دستمو بگیره که سریع دستمو عقب کشیدم و گفتم:
- دست بهم بزنی جیغ میزنم ، دستامو کبود کردی تو .
شدید نگاهش عصبی بود .
با صدای گرفته و فوق العاده عصبی اما آروم گفت :
- بهت چی بگم پگاه ؟ یک ساعته بهت زل زدم ببینم این کوفتی رو کی میخوای
بزاری زمین ، از کی تا حاال قلیونی شد ی؟ ها؟ جواب منو بده پگاه ، رو عصابم راه نرو!
نمی دونستم اون لحظه اون همه شجاعت از کجا اومده بود اما گفتم :
- مهراد اجازه نمیدم ب ی خودی بهم گیر بد ی! مگه من به تو گیر میدم!؟به توچه ، اصال
دلم میخواد می کشم.
دستشو به سمت دستم آورد و دستم و توی دستش حلقه کرد و با نیشخند گفت :
- من از تو اجازه ا ی نمیگیرم ، فقط ازت چشم می شنوم .
اومدم حرفی بزنم که فشار محکمی به دستم داد.بغض گلوم و گرفت و گفتم:
- مگه تو بیمارستان نبودی؟ ای نجا هم نمی تونم از دستت راحت شم!؟
اخم کرد و شالم و جلو کشید و گفت :
- با بچه ها اومدیم شام بخوریم نزدیک بیمارستان . االنم دارم میرم بیمارستان . یک
راست برو خونه میام با هم حرف میزن یم !
اخمی کردم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- ازت بدم میاد .
لبخند ی زد و پاشد و رفت .
لعنتی !

در و باز کردم و رفتم داخل ، مهناز پشت سرم اومد و درو بست ساعت 11 بود .
قیافه دوتامون پکرو نابود بود .
رفتم سمت اتاق و لباسامو عوض کردم.
باصدای بلند داد زدم.
- بیا از تو کشوم لباس درار بپوش .
چیزی نگفت ... نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو سالن .
دستاشو دور زانوهاش حلقه کرده بود و به دیوار تکیه داده بود.
آروم کنار پاش نشستم و گفتم :
- چی شدی یهو قربونت برم!؟
سرش و باال اورد و بهم خیره شد.
اشک گوشه چشمش و پاک کرد و گفت:
- دیدمش!
ابروهامو باال دادم و گفتم:
- کیو؟
اشکش چکید روی صورتش و گفت:..

شایان !
ابروهام از فرط تعجب باال پرید!
مگه می شد؟ با صدای مبهوتی گفتم:
- مطمینی؟ مهناز تو خیلی ساله ندیدیش آخه!
با اخم و گریه گفت:
- چی میگی پگاه؟م یگم دیدمش، خودش بود ... شایان بود!
آروم لب زدم:
- کجا دیدیش دقیقا؟ تو رستوران؟
سرشو تکون داد و گفت:
- داشتم به محیط رستوران نگاه میکرد که چشمم خورد به اون تخت آخریه ، با کمال
تعجب مهراد و دیدم . اونم بهم نگاه کرد و پاشد اومد سمتمون . معلوم بود خیلی
وقته داره بهمون نگاه میکنه . وقتی اومد چشمم خورد به دوستاش ! پگاه شایان اونجا
بود!میفهمی؟اونجا بود!
سرم داشت از درد منفجر می شد . مبهوت گفتم:
- خوب مهناز مگه نگفتی دکتره؟ حتما از دوستا ی مهراده که به همم بودن!اشکاش و پاک کرد وگفت:
- نمیدونم!
لبخند ی زدم و گفتم:
- پاشو دیوونه ، پاشو . بهش فکر نکن!
اشکاشو پاک کرد و گفت :
- دیدی چه شبی شد؟
اخمی کردم و گفتم:
- عزیزم ما شانس نداریم آخه!
با خنده گفت:
- مهراد خیلی عصبی بود.
با اخم و صدای عصب ی گفتم:
- اسمش و نیار پیشم!سر درد امونمو بریده بود!
نفس عمیقی کشیدم ... فردا یه کالس دو ساعته داشتیم ، برگشتم سمت مهناز و
گفتم:
- مهی من فردا دانشگاه نمیام! واقعا نمیتونم ، سرم داره می پکه از درد.
سری تکون داد و گفت :
- منم !
با صدای ارومی گفتم:
- پاشو لباس از کشوم درار بپوش .
چیزی نگفت .
رفتم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدم .
خیلی سر در گم بودم .
زندگیم روی امواجی از دریا بود که با هر تالطمش ، بیشتر انگار توش غرق می شدم!..

خسته بودم ... خسته از زندگی م ...
خسته از مهراد ی که معلوم نبود این چند وقته چش شده!
یکی نبود از خودم بپرسه که چمه !
من چمه ؟
من این روزا چم شده ؟
قطعا هر کس دیگه ا ی جای مهراد بود ، بهش اجازه نمی دادم توی ز ندگیم دخالت کنه
؛ اما...
سری تکون دادم و تا از خیال این همه فکر بیرون بیام !
با صدای قدمای مهناز سرمو بلند کردم و نشستم.
به سمتم اومد و گفت:
- باید یکی پیدا شه زندگی نامه من و تو رو بنو یسه ، اسم کتابشم بزاره دو بدبخت!
دستی به چشمام کشیدم و گفتم:
- هعی ... کدوم بیکاری حاظر میشه کتاب من و تو رو بخونه؟ مردم افسرده می شن !
واال.
لبخند ی زد و گفت :
- بهم نگاه کرد ولی انگار نشناختم!لبخند تلخی زدم و گفتم :
- آخه مهی خیلی ساله ندیدین همو !
لبخند غمگینی زد و هی چی نگفت ...
همش تصویر چشمای عصبی مهراد میومد تو ذهنم !
آهی کشیدم رو به مهناز که داشت لباساشو عوض میکرد گفتم:
- جوووون .
برگشت سمتمو و مانتوش پرت کرد تو صورتم و گفت:
- گمشو هیز .
خندیدمو گفتم :
- مهی فردا صبح که از ب یمارستان بیاد یه راست میاد اینجا داد و هوار راه میندازه !
آروم گفت :
- خیلی عصبی بود!
اخمی کردم و گفتم :
- به درک که عصبی بود... بیا بگی ریم بخواب یم . دارم میمیرم از سر درد مقنعم و جلو کشیدم و آروم نشستم رو صندل ی !
بسم اهلل ... هم حجابم خوب بود هم لباسام .
دلیل اینکه االن چرا حراست بودم و واقعا نمی دونستم !
سرمو بلند کردم و به آقای نیازی ؛ معاون حراست نگاه کردم.
با اخم بهم خیره شده بود .
نه مثل اینکه قرار نبود حرف ی بزنه !
سرفا ای کردم و با اخم گفتم:
- ببخشید آقای نیازی دل یل اینکه من اینجام چ یه!؟
با همون اخمای درهم و قیافه وحشتناکش گفت :
- رابطه نزدیک با فرد نامحرم در محیط آموزش ی دانشگاه!..

ابروهام از فرط تعجب باال پرید . منظورش چ ی بود!؟
با اخم گفتم:
- یعنی چی ؟ من نمیفهمم چی میگین!؟
یکی از این دختر ترشیده ها که سیبیل داشت و ناظر بود گفت :
- من گزارشتون و دادم ! چند دقیقه پیش آقای فیروزی هم اوردیم و صحبت کردیم.
با صدای عصبی گفتم:
- من هیچ رابطه ا ی با آقای فی روزی ندارم !
بعد از کلی حرف زدن بالخره با عصبانی ت زدم از دفتر حراست بیرون !
شدید عصابم خورد بود .
مهناز با استرس در دفتر وایساده بود .
تا اومدم بیرون سریع گفت :
- چیه ؟ چی بود ؟ چی شد!؟
اخمی کردم و با صدای عصبانی گفتم:
- مریضن مریض! سر چیزای الکی!
اخمی کردم گفت موضوع چ ی بود!؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- فیروز ی !
دستشو کشیدم و رفتیم ب یرون ...
از دانشگاه زدیم بیرون که چشمم به فیروز ی خورد که جلوی در دانشگاه ایستاده بود.
تند به سمتش رفتم و عصبی گفتم :
- به وال ی علی آقای ف یروزی بک بار دیگه به من سالمم کنید با توهین جوابتونو میدم !
یک بار بهتون گفتم نه یعنی نه ! منو کشوندن حراست به خاطر شما !
اخمی کرد و گفت :
- گناه من چیه که دوست دارم؟
اخمی کردم و گفتم :
- متاسفم من نامزد دارم!
با چشمای مبهوت بهم خیره شد !
حرفی نزدم و دست مهناز و کشیدم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتی م که مهناز گفت
:
- گناه داشت!اخمی کردم و گفتم :
- فقط من گناه دارم ... فقط من بدبخت !

اخمی کرد و گفت :
- بدبخت دو تامونیم ، بدبخت!
هوفی کشیدم و چیز ی نگفتم ...
اعصابم به شدت خراب بود .
با صدای مهناز به خودم اومدم:
- حاال برا چی بردنتون حراست؟ سر چی؟ الک ی که نمیشه!
نفس عمیقی کشیدم ...تا براش توضیح نمیدادم ، ول کنم نمی شد ...

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- اون روز داشتم از پله ها پایین میومدم. شانس گند من گوشیم زنگ خورد .داشتم
تو کیفم دنبالش می گشتم که حواسم پرت شد و سر پله آخری ، لعنتی پام سر خورد
، داشتم میفتادم ؛ که توبغل فیروز ی خودمو پیدا کردم . دیدی شانسو؟ ول ی اگه نم ی
گرفتم صد در صد االن اون دنیا بودم ... همون لحظه که منو گرفت ، این دختره هست
سیبیل داره ، ناظر حراسته ؟ از کنارمون رد شده ... معلوم نی ست چه فکرایی که نکرده
احمق!
مهناز سعی داشت خنده شو قورت بده و با نیشخند گفت گفت:
- داداش منم بودم فکر بد میکردم چه برسه به اون سیبیل بد گمان !
محکم زدم به بازوش و با حرص گفتم :
- میبندی دهنتو مهناز جون یا خودم برات ببندمش؟
ابرویی باال انداخت و با لودگی گفت:
- خودت ببندش جیگر.
سری از روی تاسف براش تکون دادم که همون لحظه اتوبوس اومد و سریع سوار
شدیم با خستگی در آسانسور و باز کردم و اومدم بیرون که دیدم مهراد جلوی در خونه
ایستاده و داره با لبخند نگام میکنه .
بلند گفت :
- سالم عشق من .
ابروهام از تعجب باال پرید و گفتم:
- وا ... چته ؟
خنده ای کرد و گفت :
- بیا ببینم .
با تعجب رفتم سمتش که دستمو کشید و بردم داخل .
کفشام و دراوردم و رفتم تو.
دستشو انداخت دور کمرم و رفتیم تو سالن.
تازه دوهزاریم افتاده بود. مهمون داشت ... همون بچه های اونروز ی بودن ، به عالوه
دو تا پسر دیگه .
باهاشون دست دادم و سالم احوال پرسی کردم.
لبخند مصنوعی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم که مهرادم دنبالم اومد.
رفتم سمت چایی ساز که دستی دور کمرم حلقه شد برگشتم دیدم مهراده .
اومدم بهش بگم چشه ، چی میخواد ؟که با گرم شدن گوشه لبم ، که انگار برق
دویست ولت بهم وصل کردن .
چند ثانیه ا ی گذشت که ازم جدا شد ... با بهت بهش خیره شدم .
خم شد در گوشم و گفت :
- هیس ، سمت چپتو ببین.
سرمو برگردوندم چپ که دیدم پرستو داره با چشمای برزخی نگام میکنه !
آشپزخونه جوری بود که اصال سالن بهش دید نداشت ؛ اما پرستو جایی نشسته بود
که راحت میتونست مارو ببینه .
چرخیدم سمت مهراد و تو همون فاصله کم خیل ی آروم گفتم :
- از این به بعد مهراد چه پرستو چه هر خر دی گه هم باشه ، بهت اجازه نمیدم هم چین
کاری باهم بکنی! حق ندار ی .
نیشخند ی زد و گفت :
- عه؟
سری تکون دادم و گفتم :
- آره!...

حرفم تموم نشده بود که سریع مشغول بوسیدنم شد !
دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد و بعد از چند ثانیه ازم جدا شد .
لبام می سوختن !
خندید و گفت :
- اوم ! رژت چیه؟ چه خوشمزه بود!
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم .
لعنتی .
چرا داشت باهام بازی می کرد؟
مگه من چقدر توانشو داشتم؟
دیگه توان این که به یکی وابسته شم و اونم مثل بقیه تنهام بزاره و بره رو نداشتم این روزا خیلی روی مهراد حساس شده بودم .
یه حس عمیق !
ولی میدونستم نشدنیه ...
پس سعی می کردم ازش دور باشم ول ی انگار نمی شد .
دستاشو از دور کمرم کنار زدم ، اشک تو
چشمام حلقه زده بود ، آروم گفتم:
- قرارمون این نبود ، بود؟
هیچی نگفت و کالفه دستی بین موهاش کشید و بعد از چند ثانیه که حس کرد آروم
شد ، رفت پیش بقی ه .
نفس عمیقی کشیدم و سینی چای رو رو گذاشتم روی میز .
فکرم خیلی بهم ریخته بود.
باید تکلیفم و با مهراد روشن می کردم .
باید باهاش حرف می زدم که مشخص می شد دارم کجای زندگیش ، دست و پا می
زنم .
خسته ، لبخند مصنوعی روی لبام نشوندم..

با صدای پرستو به خودم اومد .
- شما مثل اینکه تصمیمتون جدیه ، آره؟
نگاهم و به مهراد که رو به روم ، روی مبل نشسته بود ؛ دوختم .
لبخند ی زد و گفت :
- از جدی ، جدی تره !
جمع خیلی ساکت شده بود .
پرستو در حالی که میخواست آروم و بی خیال، جلوه کنه گفت :
- به سالمت ی . ولی فکر نکنم بتونم تو عروسیتون باشم . چند هفته ی دیگه بیشتر
ایران نی ستم !
نیشخند ی زدم وگفتم :
- چه بد !
جمع خیلی سنگین شد که مهراد رو بهم گفت :
- پگاه شایان و بهت معرفی نکردم، یکی از بهترین دوستام ، که بعد از دو سال ،
تازگیا از اسپانیا اومده !
لبخند ی زدم ... اگه مهناز می فهمید االن در مقابلم شایانه چه حالی پیدا می کرد؟ باید
کم کم دست به کار می شدم برای این دوتا!بخند ی زدم گفتم :
- خوشبختم
متقابال لبخند ی زد و گفت :
-منم همینطور ... مهراد مثل همیشه خیل ی خوش سلیقه بوده .
خندیدمو گفتم :
- لطف دارین شما .
حدود یک ساعتی نشستن و رفتن .
مهراد درو بست و اومد تو .
بی توجه بهم رفت سمت یخچال و بطر ی آب و برداشت و سر کشید .
رفتم نزدیکش و محکم زدم به ساق پاش که اب پرید تو گلوش به سرفه افتاد .
خندم گرفته بود اما سعی کردم نخندم .
گلوش و صاف کرد و سریع برگشت سمتم .
ساق دستمو محکم گرفت تو دستش و فشار داد .
اون یکی دستشو بلند کرد و با داد گفت :
- مریضی ؟ بزنمت ؟ ها؟اخمی کردم و بلند تر از خودش گفتم :
- مریض تویی ... تو؛ تویی که معلوم نیست تکلیفت با خودت چیه ؛ تویی که منو
کردی بازیچه ی دست خودت .
با همون اخمای در هم گفت :
- پگاه برو ، برو من حال و حوصله ندارم امروز.
بلند داد زدم :
- کجا برم؟ مهراد یه حرف ی بزن که قانعم کنه ...معنی این کارات چیه؟ ها؟ شدم
عروسک خیمه بازی ، تو ی دستات!
چسبوندم به در یخچال و دستاشو دور کمرم حلقه کرد .
متعجب از حرکتش با بهت بهش زل زدم.
ضربان قلبم باال رفته بود ؛ به زور آب گلومو قورت دادم و گفتم :
- چته؟
بی توجه بهم سرشو فرو کرد تو گودی گردنم و نفس عمیقی کشید .
الله گوشم و بوسید گفت :
- پگاه؟
اروم گفتم:...

هوم؟
سفت تر بغلم کرد و خیلی آروم گفت :
- دوست دارم !

بی اراده دستامو از دور کمرش برداشتم .
نمی فهمیدم داره چی میگه !
با لبای لرزون گفتم :
- مهراد چی میگی؟ ول کن کمرمو ، له شدم روانی!
سرشو باال آورد و با چشمای سرخ شده دستی نوازش وار ، توی موهام کشید .
اعصابمو داشت خورد می کرد گوشه لبمو عصب ی جوییدم ...اخمی کرد و گفت:
-نکن!
دستمو گذاشتم روی سینش که ازش جدا بشم اما نمی شد.
بلند داد زدم:
- مهراد بزار برم . درک نمیکنی حالمو؟ تو اصال خودت حالت خرابه ... معلوم نیس
داری چی میگی!
دستشو گذاشت کنار صورتم و با داد گفت :
- آره ؛ حالم خرابه ... دلیل این حال خرابمم تویی ، چیو نمیفهمی پگاه؟ کجای حرفمو
درک نمی کنی؟بگو تا برات توضیح بدم ...
توی همون حالت دستمو تو دستاش قفل کرد و منتظر شنیدن حرفی از جانبم بود ...
آروم گفتم :
- کجاشو نه ! هیچ جاشو نمیفهمم!
دستمو محکم تر فشاد داد و با لبخند کمرنگی گفت:
- نفهمی مگه؟حرفم واضح بود!
دستمو ول کرد و محکم بغلم کرد و گفت:
- د و س ت د ا ر م لبمو گاز گرفتم ، تجزیه و تحلیل ، اتفاقات افتاده شدید برام سخت شده بود .
داشتم گر می گرفتم و صد در صد قرمز شده بودم.
رابطه ای ب ین من و مهراد نمی تونست باشه ! این غیر ممکن بود ...نبود؟!
در حالی که سعی میکردم اشک نریزم گفتم:
- بزار برم .
شصتشو نوازش وار گوشه لبم کشید .
سرشو داشت م یارد جلو که عقب کشیدم .
اخماش تو هم رفت و بهم نگاه کرد و گفت:
- نمیخوای چی زی بگ ی؟
با اینکه کلی تالش کردم که اشک نریزم ولی انگار نشد .
اشکام از گوشه چشمم چکید پایین !
با انگشتش اشک گوشه چشممو گرفت و مبهم بهم خیره شد .
خوب منم دوسش داشتم ... شایدم بیشتر از اون ! اما این یه چیز غیر ممکن بود .
یه چیزی مثل سیاه و سفید!
من به خودم اعتراف کرده بودم که دوستش دارم...

بی توجه به حالم خم شد و گوشه لبم رو بوسی دو با کمی مکث گفت:
- برو!
آروم ازش فاصله گرفتم و رفتم ب یرون .
کلید و انداختم به در واحد و بازش کردم و بستمش و همونجا نشستم .
اشکام آروم آروم می ریخت روی گونه هام!
باید از مهراد فاصله می گرفتم.
مطمین بودم اگه خانوادش ؛ وضعی ت اصلی من و میفهمیدن ، غیر ممکن بود اجازه بدن
به عنوان مثال عروسشون بشم .
توی گریه لبخند تلخی زدم .
حالم واقعا خوب نبود...توی ذهنم هزار تا موضوع مختلف انگار داشتن رژه نظامی می
رفتن!سرم به شدت درد گرفته بود .
آروم از سر جام پاشدم و رفتم توی آشپزخونه .
دو تا دونه استامین فون با آب خوردم و رفتم توی اتاق که بخوابم !
چشمام داشت گرم می شد که صدای گوشیم بلند شد .
لعنتی زیر لب گفتم و رفتم سمت گوش ی و برش داشتم!
مهناز بود .
دکمه سبز رنگ و فشار دادم .
- هوم؟
صدای غمگینش توی گوشی پیچید .
- پگاه کجایی؟
ابرو ی باال انداختم و گفتم:
- خونم! تو کجایی ؟ صدات چرا همچین شده!؟
صدای آرومش ، بعد از مکث کوتاهی توی گوش ی پیچید...
- بیمارستانم... پاشو بیا!جیغ بلندی کشیدمو گفتم:
-بیمارستان چرا؟ چی شده مهناز ؟ جون بکن !
با صدایی که انگار داشت از ته چاه در میومد گفت:
- تصادف کردم؛ خوبم نگران نباش!
با نگران ی و ترس گفتم :
- خدا مرگم بده ، کدوم بیمارستاتی؟
- نور!
سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت کمدم و در همون حالت گفتم:
- دارم میام ... دارم میام ، خدافظ
بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشم قطع کردم .
عجله ای بدون اینکه بفهمم دارم چی میپوشم سریع آماده شدم و زدم بیرون از خونه
...
تند تند خودم و رسوندم به خیابون و منتظر ای ستادم تا تاکسی بیاد.
چند لحظه ای گذشت که پیکان زرد رنگی جلوی پام توقف کرد .
سریع سوار شدم و گفتم:
- نور!...

با استرس مشغول جوییدن ناخن دستم شدم .
چند دقیقه ا ی گذشت که جلو ی بیمارستان توقف کرد .
سریع کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم .
استرس تموم جونم و گرفته بود!
با نفس نفس به سمت اطالعات رفتم و مشخات مهناز و دادم .
به سمت راهروی اورژانس رفتم .
داشتم بین تختارو نگاه می کردم که چشمم خورد بهش ! درست بود ... تخت 306
روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش و گذاشته بود روی چشماش!
چشمم افتاد به پاش ، اخم غلیضی روی پیشونی م نشست!
پاش توی گچ بود .
رفتم کنارش و با بغض گفتم:
- بمیرم اله ی !
ساعدش و از روی چشماش برداشت و سرش و برگردوند سمتم و گفت:
- خدانکنه دیوونه ؛ سالم .
آروم گفتم:علیک سالم . این چه وضعیه؟
لبخند ی زد و گفت:
- بزار مختصر بگم برات ، رفتم انقالب کتاب بگیرم ، داشتم می رفتم اون سمت
خیابون که یه ماشین محکم بهم خورد . همین ! گریه نکن روانی ، خوبم
اشک گوشه چشمم و پاک کردمو گفتم:
- حواست کجا بود؟ اون یارو که بهت زده کجاست اصال؟
خونسرد گفت:
- رفت .
ابرویی باال انداختم و با داد گفتم:
- رفت؟ کجا رفت؟
بی توجه به عصبانیتم گفت:
- هیس ؛ آروم .خودم بهش گفتم بره ؛ پی ر بود بیچاره! بعدشم تقصیر خودم بود مثل
یابو پریدم وسط خیابون نفس عمیقی کشیدم و سری از رو ی تاسف براش تکون دادم که خندید و گفت:
- دکتر گفت یه چند ساعت دیگه باید بمونم که چک کنه وضعیت و مطمی ن باشه ! تو
برو که خسته نشی . من سرم دستمه!
سری تکون دادم و گفتم :
- برم؟ کجا برم ! مگه میشه . استراحت کن خبرت ؛ ببین چه اوردی به روز خودت!
هیچی نگفت و به سقف خیره شد .
شارژ گوشیم تموم شد . کاش به مهراد خبر می دام که تا شب اینجام ، نگران نشه !
اخمی کردم و با خودم دوباره گفتم که نه ..باید ازش فاصله بگیرم.
چرا باید در مورد رفت و امدم بهش اطالعات بدم؟
بی خیال نفس عمیقی کشیدم و سع ی کردم به چیزی فکر نکنم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * *
از تاکسی پیاده شدم و زیر بغل مهناز و گرفتم .
نزاشتم بره خونه و اوردمش پیش خودم....


اینطور ی بهتر بود ... میتونستم مواظبش باشم.
در اسانسور و باز کردم و رفتیم داخل .
خیلی بی حال بود مهناز .
دستمو گذاشتم روی پی شونیش ، خدارو شکر تب نداشت .
همونطور که دستش تو دستم بود کلید و انداختم به در و رفتیم داخل .
می خواست بره سمت مبال که سریع گفتم:
- نه ، بیا بریم تو اتاق سر تخت که استراحت کنی .
باشه ای زیر لب گفت و رفتیم تو اتاق .
کمکش کردم و لباساشو عوض کردم و اومدم بیرون که یه چیزی درست کنم بخوری م
.
ساعت 11 شب بود .
با صدای بلند در ؛ هین ی گفتم و سریع رفتم و بازش کردم .
مهراد بود .
نفس عمیقی کشیدمو با حرص گفتم:
- چیه؟چرا اینطوری در میزن ی؟
با چشمای سرخ و عصبی زیر لب غرید:کدوم گوری بودی تا حاال؟
اخمی کردم و گفتم:
- صدات و بیار پایین مریض داخله . برو ببینم .
کلید و از جا کلیدی برداشتم و رفتم ب یرون و در واحد و بستم که مهناز استراحت کنه .
دستمو محکم کشید و برد سمت واحد خودشو گفت:
- کدوم قبرستونی بود ی؟ مگه نگفتم بدون روسری نیا؟
در واحد و باز کرد و هلم داد داخل و خودشم اومد داخل و درو بست .
خیلی عصبانی بود .
دستمو محکم گرفته بود .
سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم.
آروم گفتم:
- ول کن کبود میشه ؛ بیمارستان بودم ، مهناز تصادف کرده ، پاش شکسته . تا االن
پیشش بودم تو ب یمارستان . داغون کردی دستمو.
دوباره با همون صدای عصبی بلند داد زد:
- نباید بهم یه خبر میداد ی تا بدونم کجایی؟ ها؟
اخمی کردم و گفتم:شارژ گوشیم تموم شد خوب . ول کن دستمو میخوام برم مهناز تنهاست .
دستمو از تو دستش کشیدم که ول نکرد و ریز داشت نگام می کرد .
زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم .
زیر لب اروم گفتم:
- ول کن دیگه . اه




بی توجه بهم آروم خم شد سمتم .
با تعجب نگاهش کردم که ببینم میخواد چیکار کنه که گوشه لبم و بوسید .
داشتم مقاومتم و در برابرش از دست میدادم . آروم گفت :
- ازم فرار نکن پگاه ؛ اول تا اخر جات اینجاست . تو بغلم...

نفس عمیقی کشیدم و ازش جدا شدم و سریع درو باز کردمو اومدم بیرون !
ضربان قلبم باال رفته بود و گرمم شده بود .
رفتم تو خونه و درو بستم که صدا ی مهناز خورد به گوشم و گفت:
- بمیرم اله ی . تنبیه شدی خاله؟
از همونجا داد زدم و گفتم:
-خفه
دو ساندویچ و گذاشتم روی سینی و بردم تو ی اتاق .
نشسته بود روی تخت و داشت با گوشیش ور می رفت .
اخمی کرد و گفت:
- پام درد می کنه !
ابرویی باال انداختم و گفتم:
- به جهنم ! وقتی حواس پرتی میکنی اینم م ی شه آخر و عاقبتش...
سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
-واقعا برات متاسفم . تو احساس نداری؟ محبت نداد ی؟
خندیدمو ساندویچشو دادم دستش و گفتم:خفه ، به خاطر تو نزدیک بود قطع نخام کنه مهراد .
نیشخند ی زد و گفت:
- حق داره بچم . نباید بهش یه خبرمیدادی؟
با اخم گفتم:
- مهی باید ازش فاصله بگیرم ... اینطور ی برا ی هر دوتامون بهتره.
لبخند ی زد و گفت:
- فاصله گرفتن ازش یه کار اشتباه برات پگاه... تو دوستش داری!
موهامو دادم پشت گوشم و گفتم:
- پس تو میگی چیکار کنم مهناز؟ ها؟
خونسرد گفت:
- بگو بهش ! بگو دوستش دار ی ... اما مشکالتتم بهش بگو؛ بگو که اگه خانوادش
مخالفت کنن می خواد چیکار کنه؟ بهش بگو از ا ین میترسی که اگه فردا باهاش وارد
رابطه شی خانوادش بهت سرکوفت نبودن خانوادت و بزنن!
آهی کشیدمو گفتم:
- میترسم مهناز ! میترسم...
گازی از ساندویچش زد و گفت:هر وقت ی که آمادگیشو داشتی بگو ... هر وقت که تونست ی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- فعال راجبش صحبت نکنی م .حاال دانشگاه و میخوا ی چیکار کنی با این پات؟
با دهن پر گفت:
- استالج ی گرفتم !یه ماه مرخصی میگ یرم . می رم ابادان !
اخمی کردمو گفتم:
- دلم تنگ میشه برات .
گاز دیگه ای به ساندویچش زد و گفت:
- به درک!
بالشتک و محکم به سمتش پرت کردمو گفتم:
- بی احساس
خندید و گفت :
-مثل خودت .
چیزی نگفتم و گازی به ساندویچم زدم که رو گوشیم اسمش اومد. بازش کردم که
مهراد بود .
- پگاه گشنمه!...

تو دلم گفتم:
- بمیرم اله ی!
خواستم بنویسم به درک که دلم نی ومد.
با لگد مهناز برگشتم سمتش و گفتم:
- چته وحشی؟چه مرگته؟
نیشخند ی زد و گفت:
- کی بود که اینطوری نی شت باز شد؟
چشم غره ا ی بهش رفتم و گفتم:
- به توچه فضول!
رفتم تو آشپزخونه ...
خداروشکر از همبرگرایی که سرخ کرده بودم مونده بود!
دو تا ساندویچ گرفتم براش و گذاشتم روی سی نی .
رفتم در و باز کردمو بلند گفتم:
- مهی میرم پیش مهراد .
خواستم درو ببندم که یادم افتاد روسری سرم نیست یه روسری انداختم رو سرم و در و بستم .
اروم در زدم که بعد از چند ثانیه باز کرد.
بیشعور تیشرت تنش نبود .
آب گلومو قورت دادم که گفت :
- فرمایش؟
سینی و گرفتم جلوش و گفتم:
- بیا
سینی و گرفت و گفت:
- بیا تو ابرویی بال انداختمو گفتم:
- نچ!
اخمی کرد و گفت:
- میگم بیا .
خندمو جمع کردم و گفتم :
- پرو نشی یه وقت؟
جدی گفت:
- ازم فرار میکنی؟
ابرویی باال انداختم و گفتم:
- نه !
دستی توی موهاش کشید و گفت:
- پس بیا تو...
رفت داخل ؛ پشت سرش رفتمو درو بستم .
نشست روی زمین پیش tv . خندیدمو گفتم:
- چرا نشستی رو زمین؟لبخند ی زد و گفت:
- اینطوری بهتره .
سری تکون دادم که گفت:
- لطفا سس از یخچال بیار.
رفتم تو آشپزخونه و از توی یخچال سس و برداشتم و رفتم نشستم رو به روش که
گفت :
- مرسی ، خودت خوردی؟
ابرویی باال انداختمو گفتم:
- رفتم برا تو درست کنم نصفش موند تو آشپزخونه یادم رفت بخورم.
خندیدو گفت :
- بهتر . بیا جلو با هم بخوریم.
لبخند ی زدم و گفتم :
-نه دیگه نمی خورم . خودت بخور .
اخمی کرد و یکی از ساندویچارو نصف کرد و گفت:
- یاال !
خندیدمو از دستش گرفتمش...

یکم سس زدم و مشغول شدم که گفت:
- مهناز خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره . بهتره
داشتم لقمم و قورت میدادم که گوشیش زنگ خورد .
بلند شد و رفت از رو ی میز برداشتش!
کنجکاو داشتم نگاهش می کردم که ببینم کیه؟
لبخند ی زد و جواب داد.
- سالم عزیزم
...-
- قوربونت برم من؛خدانکنه!
....-
چشمامو ریز کردم و خیره نگاهش کردم .
کی بود که داشت اینطور ی قربون صدقش می رفت!؟کی بود که اینطور ی باهاش صمیمی بود و دل و قلوه رد و بدل میکرد؟
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم خونسرد خودمو نشون بدم.
بعد از چند دقیقه قطع کرد و اومد نشست!
سرش و باال آورد که چشم غره ای بهش رفتم و با حرص گازی با ساندویچم زد و
سعی کردم خونسرد نشون بدم خودمو!
چند ثانیه ا ی نگذشته بود که با صدای قهقه بلندش سرمو باال آوردم و بهش خیره
شدم .
بی وقفه داشت میخندید.
با اخم ابرویی باال انداختم و گفتم:
-چته ؟ نه دیگه وضعت خیل ی حاد شده مهراد. ببرمت تیمارستان؟ الکی الکی
میخندی؟
بی توجه به حرفم بازداشت بلند واسه خودش میخندید.
نصفه ساندویچمو تموم کردم.
خواستم بلندشم که دستمو گرفت.
آروم نگاهش کردم و گفتم:
- هوم؟همونطور ی که در حالت نشسته بود سرش و می اورد جلو.
با اخم نگاهش کردم که لباش کشید کنار لبمو و بعد از چند ثانیه گفت:
- کوچولو ...سسی بود!
نگاهی انداخت تو چشمام و گفت:
- حسود! مامانم بود.
اخمی کردم و گفتم:
- وا؛ چی میگی؟به من چه که کی بود!
بلند خندید و گفت:
- تو که راست میگ ی!...

لبخند ی زدم و دستمو از تو دستش بیرون کشی دم و گفتم:
- من همیشه راست میگم.
بدون حرف دیگه ا ی به سمت در رفتم و رفتم ب یرون و نفس عمیقی کشیدم .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بی حوصله روسریمو کشیدم روی سرمو نگاهی به دور تا دور واحد مهراد انداختم.
از تمیزی داشت برق می زد ؛ اما اگه نیم ساعت دیگه بیای ،تبدیل شده به جنگل
آمازون.
در واحدش و قفل کردم .
داشتم در خونه رو باز می کردم که گوشیم زنگ خورد .
مهناز بود. دیشب رفت آبادان.
- سالم قناری من.
خندید و گفت:
- سالم قوربونت برم . خوبی؟
لبخند ی زدم و گفتم:
- اره عشقم . بهتر شدی؟
- آره عالی ، چه خبر؟درو باز کردم و رفتم داخل و گفتم :
- خبر که هیچ . تو چه خبر ؟ خوش میگذره؟!
صدای شادش حس خوبی بهم داد:
- آره خیلی . جات خالیه...
لبخند ی زدم و گفتم:
- زود بیا . دلم تنگ می شه برات. حاالم قطع کن دیگه میخوام برم حموم . زیادی بهت
افتخار هم کالمی دادم. همین که فهمیدی حالم خوبه برات کافیه.
بلند خندید و گفت:
- بیشور ، خدافظ
روم لب زدم:
- خدافظ
گوشی و گذاشتم روی میز و یه راست رفتم تو حموم.
بعد از یه دوش ده دقیقه ا ی ، حوله لباسیمو که تا باالی زانوم بود و پوشیدم و بیرون
اومدم .
داشتم میرفتم تو اتاق که صدای در اومد.
درو باز کردم و جوری که معلوم نباشم سرمو بی رون بردم . مهراد بود.آروم گفتم:
- سالم!
سری تکون داد و گفت:
- برو کنار میخوام بیام تو!
ابرویی باال انداختم و گفتم:
- نمیشه؟
چشماش و ریز کرد و گفت:
- چرا؟
کاله حولمو ب یشتر کشیدم روی سرم و گفتم:
-حموم بودم. ه یچی تنم ن یست!
خندید و گفت:
- بهتر!
مشت محکمی زدم تو بازوش و گفتم:
- بی ادب ؛ بی تربیت .
با همون خنده دستی دور لباش کشید و گفت:....
 


چشمام و میبندم برو لباس بپوش و بیا. خوبه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- تا ده بشمار بعد بیا داخل ! خوب؟ تا من برم تو اتاق .
سرشو تکون داد. تند رفتم تو اتاق و در و بستم.
تیشرت و شلوار سورمه ایمو پوش یدم و موهامو تیغ ماهی بافتم و رفتم تو حال.
روی مبل دراز کشیده بود و ساعدش وگذاشته بود روی چشماش!
با شنیدن صدای پام سرشو باال آورد ، بهم نگاه کرد.
رفتم تو آشپزخونه و براش شربت نعنا درست کردم و گذاشتم روی میز.
دستی توی موهاش کشید و بی حوصله گفت:
- نمیخوای بهم جواب بد ی؟
نفس عمیقی کشیدم و با مکث طوالنی گفتم:
- چیزی ن یست که جواب داشته باشه مهراد!اخماش و درهم کشید و بهم خیره شد.
موهامو از جلوی صورتم کنار دادم وگفتم :
- مهراد نمیشه!
کنار دیوار نشستم.
چشماش و ریز کرد و گفت:
- چی داره اذیتت میکنه؟چرا نشه؟
بغض داشت گلومو می گرفت ؛ اما پسش زدم و گفتم:
- مهراد آخرش اذیتم میکنه! تو به آخرش فکر کردی!؟ به خانوادت فکر کردی؟به
موقعی ت من فکر کرد ی؟ در نظر گرفتی همه جوانبو؟اینا دارن اذیتم میکنن! ما نمی
تونیم شروعی داشته باشیم که پایان خوشی داشته باشه!
با همون اخمای در هم گفت:
- پگاه من بی شتر از تو فکر کردم راجب اینا ؛ ای نو بدون .
سعی کردم صدام نلرزه ؛ آروم گفتم:خوب؟
لبخند ی زد و گفت:
- وقتی انتخابت کردم ؛ وقتی بهت گفتم دوست دارم ، گفتم بهت عاشقتم یعنی تا
آخرش ...یعنی با وجود همه موانعی که وجود داره . خوب؟ به خاطر اینا دار ی خودت و
ناراحت میکن ی؟ هوم؟
چیزی نگفتم و بی خیال گذاشتم اشکام صورتم و خیس کنه . لبخند ی به حرفاش زدم
.
مهراد بلند شد و به طرفم اومد...شونه هامو تو ی دستش گرفت و گفت:گریه چرا؟مگه
من مردم تو بخوا ی گریه کنی؟
شدت بارش اشکام بیشتر شدن...هی چی برای گفتن نداشتم... توی آغوشش کشیدم
و موهامو نوازش کرد.
درحالی که داشتم هق هق میکردم گفتم:مهراد؟
با لحن آرومی جواب داد:
-جانم؟
اشکمو با سر انگشتش گرفت . اروم گفتم:...

من میترسم.
باز باهمون صدای آرومش گفت:
- از چی میترسی ؟
به لباسش چنگ زدم و گفتم:
- نمیدونم!
سرم رو از سینش جدا کرد و بهم چشم دوخت...
اخم غلیظی کرد و گفت:
- بهم اعتماد کن،خوب؟
سری تکوت دادم .
چقدر خوب بود کسی رو توی زندگی داشته باشی که بتونی همی شه بهش تکیه کنی...
سرش رو خم کرد و بوسه ا ی روی پی شونی م زد.
چشمامو بستم و غرق در لذت شدم...
نمیتونستم به خودم دروغ بگم..
من دوستش داشتم و عاشقش بودم.
کمی طول کشید تا به خودمون اومدیمو نگاهمون رو ازهم گرفتیم.خواستم برم توی آشپزخونه تا چایی بیارم که بهراد مانع شد و گفت:
- نه مرسی باید برم بیمارستان کار دارم.
باشه ای گفتم که به دنبال ای ن حرفم از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
تا دم در همراهیش کردم قبل اینکه خداحافظ ی کنه نگاهی به من انداخت و لبخند ی
زد...
منم جوابش رو با یه لبخند کوچیک دادم.
خم شد و خیلی سریع گوشه لبم رو بوس ید و رفت.
درو بستم و به در تکیه دادم..
ضربان قلبم تند شده بود.
همونجا کنار در سرخوردم و نشستم.
داشتم یه مسیر ی و بامهراد طی می کردم که آخرش یه ریسک بزرگ داشت.
نفس عمیقی کشیدم و شروع به بازی با انگشتای دستم کردم.
سعی کردم فکرمو منحرف کنم و به چیزی فکر نکنم!
اینطور ی بهتر بود.
به سمت اتاق رفتم و کتابمو برداشتم و مشغول خوندن شدم!با عجله ، سریع دو تا لقمه کره مربا گرفتم و مقنعم و مرتب کردم و در خونه رو بستم
و رفتم تو آسانسور.
مهراد با اخم داشت بهم نگاه میکرد .
قیافم و مظلوم نشون دادم و گفتم :
- ببخش ، خواب موندم خوب !
لبخند ی زد و گفت:
- عیب نداره .
یکی از لقمه ها رو دادم دستش و گفتم:
- بیا
در آسانسور باز شد و رفتیم بیرون .
در جلو رو باز کردم و نشستم...

با مکث کوتاهی در و با ریموت باز کرد
داشتم لقمم و می خوردم که از دستم گرفتش و همشو خورد!
محکم زدم تو بازوش وگفتم:
- واقعا که !
خندید و چیزی نگفت.
کتابمو باز کردم و مشغول خوندن شدم .
چند دقیقه ا ی نگذشته بود که جلوی دانشگاه نگه داشت و گفت :
- شب دیرمیام . مقنعت و بکش جلو افتاد!
مقنعم و جلو کشیدم و ابرویی باال انداختم و گفتم:
- واسه چی دیر میا ی؟
دستی تو موهاش کشید و گفت:
- کار دارم .
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه . کاری نداری برم؟
- نه . خدافظدستی براش تکون دادم و رفتم تو دانشکده .
همون موقع استاد با ماشین از کنارمون رد شد .
نفس عمیقی کشیدم و طبق معمول نشستم آخر ...
جای مهناز خیلی خالی بود .
* * * * * * * * * * * * *
کولمو برداشتم و از کالس زدم بیرون ...
داشتم قدمامو میشمردم که گوشی م زنگ خورد .
مهراد بود .
دکمه اتصال و زدم و گفتم:
- جانم؟
با مکث کوتاهی گفت:
- تموم شد کالسات؟
مقنعم و مرتب کردم و گفتم:
- آرهبیام دنبالت؟
- نه .. خودم می رم
- باشه . مواظب خودت باش
اومدم جوابش و بدم که با صدای فیردزی پریدم
- پگاه خانوم؟
از پشت گوشی صدا ی مهراد بلند شد :
-کیه این ؟
لبخند ی زدم و گفتم:
- عشقم یه لحظه گوش ی دستت!
برگشتم سمت فیروز ی و گفتم :
- بفرمایید؟
جزومو که دست دوستش داده بودم داد دستم و گفت :
- بفرمایید
گرفتم و ممنون ی گفتم از کنارش رد شدم !
خندیدم و گفتم:...

مهراد یکی از هم کلاسیام بود . اومدم برات تعریف میکنم .
- هم کالسیتون اسم کوچیک صدا میزنه پگاه خانوم!؟
لبخند ی زدم و گفتم:
- حرف میزنیم خونه . با اجازه ؛ خدافظ .
صدای آرومش اومد.
- خدافظ!
کنار ایستگاه اتوبوس ایستادم و خداروشکر ای ن یه بار شانس یار بود و اتوبوس زود
اومد.
سریع سوار شدم و نشستم خسته در و با کلید باز کردم و رفتم تو ...
چشمم خورد به مهراد که داشت ماشین و پارک می کرد .
لبخند خسته ا ی زدم و رفتم سمت اسانسور زدمش تا بیاد پایین .
از ماشین پیاده شد و اومد سمتم و با لبخند گفت:
-خسته نباشی!
خندیدم و گفتم:
- همچنین ! امروز با بابات کلاس داشتیم ، پدرمونو دراورد!
بلند خندید و موهایی که روی صورتم پخش شده بودن زد کنار و گفت:
- خیلی سخت گیره ،ی ه ترم دانشجوش بودم !
لبخند ی زد و گفتم :
- خوش به حالت پس ...
از اسانسور پیاده شدیم . اخمی کرد و گفت:
- اتفاقا با من لج بود سر کالس!
خندیدم و گفتم:حقته ، بیا بریم اونور ؛ املت درس کنم بخوری م!
دستی تو موهاش کشید و گفت :
- برم لباسامو عوض کنم بیام!
باشه ای گفتم و رفتم داخل خونه .
لباسامو و عوض کردم و مشغول درست کردن املت شدم که در زدن !
در و باز کردم که مهراد بود .
اومد داخل و گفت:
- مردم از گشنگی !
خنده ای کردم و گفتم:
- االن اماده می شه .
باشه ای گفت و نشست روی مبل.
داشتم تخم مرغا رو میشکوندم که با صدای بلند پگاه گفتنش از جا پریدم و دستم و
روی قلبم گذاشتم و برگشتم سمتش!
با اخم بهش خی ره شدم . متقابال اخم کرده بود.
اروم گفتم:
- چیه...

با اخمای درهم گفت:
- االن یادم افتاد! پسره کی بود پشت گوش ی با اسم کوچیک صدات زد؟ها؟
ابرویی باال انداختم و نی شخند ی زدم و خبیث گفتم :
- هیچی ، یکی از همکالسیا!
کالفه دستی تو موهاش کشید و گفت:
- چرا به اسم کوچیک صدات میزنه؟
موهامو پشت گوشم دادم و گفتم:
- نمیدونم . آدم راحتی ه . چند ماه پیش بهم پی شنهاد ازدواج داد قبول نکردم !
چشماش و گرد کرد و با اخمای وحشتناک گفت :
- اسمش ؟ فامیلش!؟
اخمی کردم و گفتم:
- مهراد بی خی تو رو خدا ! من بهش گفتم نامزد دارم!
یکم آرومتر شد اما باز با همون اخما گفت:
- عصر بریم حلقه بگیریم ؛ فایده نداره!
تو دلم ذوق کردم و لبخند ی زدم.هنوز بهش نگفته بودم که چقدر دوسش دارم !
اما با خود خواهی تمام ؛ مثل یه ملک روم سند گذاشته بود.
حتی خود خواهی هاشم دوست داشتم .
* * * * * * * * * * * *


شالم و کراوتی بستم و گوشیمو برداشتم و رفتم بیرون .
زنگ واحدشو زدم .
بعد از گذشت چند ثانی ه در و باز کرد و گفت:
-اماده ا ی؟ بلد ی کروات ببندی؟ابرویی باال انداختم و با چشمای گرد گفتم:
- آره امادم . مگه میخوایم بری م عروسی؟
اخمی کرد و گفت :
- بلدی یا نه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره .
رفتم تو و کفشام و دراوردم .
رفت تو اتاق ،پشت سرش رفتم و کراوت مشک یه سادش که روی تخت بود برداشتم و
گفتم:
- برگرد تاببندم برات!
روی پنجه پام بلند شدم تا بهش برسم .
مشغول بستنش شدم که سرشو اورد پایین و گوشه لبمو بوسید!
اخمی کردم و گفتم:
-نکن ! صاف وایسا تا ببندمش .
گونمو بوسید و صاف وایساد .
آروم بستمش و عقب کشیدم!ابرویی باال انداخت و با نیشخند گفت:
- خودمم بلد بودم!
دستشو برد و عطرش و برداشت و زد .
چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم .
بوی عطرش فوق العاده ترین عطری بود که می شد با تموم وجود حسش کرد.
گوشیشو گذاشت کنار و گفت:
- من عطر تو رو بیشتر دوست دارم!
لبخند ی زدم و گفتم:
- اگه مردونه نبود عطرتو میبردم برا ی خودم می زدم ؛ عطر خودمم میدادم به تو بزنی!
خندید و دستمو کشید و گفت:
- بیا بریم دیر شد.
* * * * * * * * * * * * * * * * *
با تعجب بهش خیره شدم که چرا جلوی مسجد پارک کرده......
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hamkhooneejbari
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه feuwou چیست?