همخونه اجباری 7 - اینفو
طالع بینی

همخونه اجباری 7


پگاه چشم درشت کرد و با بدبختی گفت:
- چش شده؟
راحله آرام گفت:
- سکته کرده ؛ بیا اینجا!
پگاه لبخند تلخی بر لب نشاند و گفت:
- مگه خان علی به بابا نگفت منو طرد کنه؟ مگه خان علی منو مجبور نکرد به
ازدواج؟چرا می خواد ببینم؟م یخواد دوباره محکومم کنه به اجبار؟چرا بیام؟
راحله اشک رو ی گونه هایش را پاک کرد و گفت:پدربزرگته ؛ برگرد پگاه باید ببینت؛ همین که بخشیدت و خواسته بب ینت خودش کلیه
!
پگاه هق هقش را در گلو خفه کرد و گفت:
- من؟ منو بخشیده؟ مگه من چیکار کردم؟ مگه من تقصیری داشتم ؟
راحله نفس زنان بی حال گفت:
- بیا !
گوشی را قطع کرد .
به همین سادگی!
باید می رفت؟
معلوم بود که می رود ؛ مگر می شد که نرود ...
مهدی نگاهی به راحله انداخت و گفت:
- میاد؟
راحله با غم ، چشم هایش را روی هم گذاشت و گفت:
- میاد!
مهدی ابرو در هم گره کرد وگفت:شاید خان علی ببخشه اما من نمیبخشم!
راحله با خشم گفت:
- مهدی اون دختر رو مجبور کردین بش ینه سر سفره عقدی که دلش رضا
نبود؛مجبورش کردین نره دانشکده ، خدا ما رو ببخشه که اینهمه زجرش دادیم!
راحله خودش را لعنت کرد ... چقدر دخترک کوچکش را اذیت کرده بود ...
پگاه بی قرار با چشم های اشکی به مهراد خیره شد .
مهراد ارام زیر لب گفت:
- بگو بب ینم !
پگاه اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- مهراد باید برم شمال،حال پدربزرگم خوب ن ی ست؛گفته باید ببینم!
مهراد اخم هایش را در هم کشید و گفت:
- اگه دوباره حرف اون بی شر...
پگاه آرام صحبتش را قطع کرد و گفت:
- مهراد بهترین موقعیتیه که میتونم بر گردم!..

مهراد نمیدانست چه بگوید ...
چه داشت که بگویید؟
ترس در دلش رخنه کرده بود.
ترس دوری از دردانه اش!
دوری از عشقش ...
اما نمی توانست مانع بگذارد بر سر این دیدار!
چیزی نگفت ؛ پگاه هم ارام نبود .
دلش پر میکشید برا ی خانواده اش!
انگار قسمت نبود بستنی زعفرانی بخورند ، بی توجه از جایشان بلند شدند و بیرون
زدند ...
دست در دست هم قدم برمیداشتند .
عجیب فکر هایشان مشغول بود .
آینده چه چیزی را رقم می زد؟
چه می شد؟
باید تنها می رفت؛بدون آوردن اسمی از مهراد .باید از دانشگاه مرخص ی میگرفت .
هر چه سریع تر باید می رفت .
باید شهامت رویارویی با همه را در خودش زنده میکرد .
پگاه قربان ی بود دربین ماجرایی بود که سر تا سرش را اجبار فرا گرفته بود!

لبخند ی بر لب نشاند و آهسته گفت:مهرادم؟
مهراد ب ی حوصله نگاهی به پگاه انداخت و گفت:
- هوم؟
پگاه چشمانش را مظلوم کرد و گفت:
- چرا حوصلمو نداری؟
مهراد کتابی که دستش بود را پرت داد روی می ز و آرام گفت:
- نگرانتم پگاه !
پگاه در حالی که سعی داشت خودش را
خونسرد نشان بدهد گفت:
- من خوبم به خدا !
و با هیجان ادامه داد :
- مهراد هر 60 ثعانیه یک بار بهت زنگ میزنم!
مهراد خندید و گفت:
- زود بیا پگاه ، زود بیا!لبخند ی شیرین زد و گفت:
- چشم!
مهراد دستانش را باز کرد و گفت:
- بیا اینجا بب ینم!
بدون معطلی خود را روی پای مهراد نشاند و سرش را روی سینه اش گذاشت ...
امن ترین جای جهان!
برا ی فردا بلیط هواپ یما گرفته بود ...
در دل دعا دعا میکرد که کدورت ها زودتر به اتمام برسد ...
دلش نمیخواست بالیی سر خان علی بیاید!
مهراد مشغول نوازش کردن موهایش شد .
دلش از این دور ی پیش امده گرفته بود .
فکر اینکه از بیرون ب یاید و پگاه درخانه نباشد آزارش میداد .
پگاه نور خانه بود و وقتی هم که نبود همه جا تاریک میشد برایش ...
در دل برا ی دردانه اش دعا می کرد که همه اتفاقات به خوبی و خوش ی تمام بشود ...

آخ که چقدر خوب میشد دسته گلی رز قرمز با جعبه ا ی شیرینی به اتفاق خوانواده
بگیرند و به خواستگاری بروند...
مثل و مانند همه !
پگاه ارام گفت:
- مهراد؟
مهراد همانطور که مشغول نوازش موهایش بود گفت:
- جانم؟
با کمی مکث گفت:
- باید دروغ بگم ؛ یه دروغ مصلحت ی! میگم که این مدت برای دراوردن خرجم ، منشی
بودم ؛منش ی دکتر، با دوستای دانشگاه هم خونه اجاره کردیم!
مهراد سرش را در گودی گردن پگاه فرو برد و با اعماق وجود بود کشید!
پس از چند لحظه گفت:
- باشه !
چقدر دلتنگ مادرش بود ...دلش برا ی پدر مهربانش که گاهی زیادی قد و لجباز و بی رحم می شد هم تنگ شده
بود ...
فعال در این گیر و دار اصال اسم مهراد را نمیتوانست بیارد تا اوضاع سر و سامان بگیرد
...
بیشتر از یک هفته نمیتوانست بماند ...
آخ که چقدر دلتنگ بود!
حتی دلتنگ در و دیوار های خانه و باغشان!
در دل پگاه چیزی نبود ...
خیلی وقت بود که همه رابخشیده بود ...
خودش را باید برا ی رویارویی با همه آماده میکرد .
باید به همه نشان میداد روی پای خودش ای ستاده و به هدفش رسیدهآرام پیشانی پگاه را بوسید و گفت:
- بدون هر چی بشه ؛ هر چی بشنوی ؛ یکی هست که تا آخر عمرش همه جوره
حواسش بهت هست؛ چه خوب چه بد!
پگاه اشک هایش را پاک کرد و ارام گفت :
- حواست به خودت باشه؛ غداتو خوب بخوریا ، کلی غذا درست کردم هر دفع یکی شو
داغ کن بخور!
لبخند ی زد و گفت:
- پاک کن اشکاتو ببینم ، چشم ؛ صد دفعه اینارو گفتی.
پگاه روی پاشنه پا بلند شد گونه مهراد رابوسی د و آرام زیر لب گفت :
- دلم برات تنگ میشه .
مهراد خودش را به ب یخیالی زد و گفت:
-منم ؛ برو سوار شو دیگه دیره ؛ رسید ی سری ع بهم زنگ بزن .
پگاه سرش را تکان داد و با خداحافظی کوتاه ی از هم جدا شدند ...

کیفش را در قفسه باال گذاشت و به ارامی رو ی صندلی کنار پنجره نشست ...
کلی با خودش حرف آماده کرده بود .
کمربندش را بست و سرش را به پشت ی صندل ی هواپیما تکیه داد .
مانند قاتلی بود که گویی دارند برای حضور در دادگاه آماده اش میکنند ...
اما او هیچ گناهی نداشت ...
زیر بار حرف زور نرفته بود...فقط همین!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کیفش را روی دوشش جابه به جه کرد .اشک تمام صورتش را خیس کرده بود ...
چقدر دلتنگ این شهر شده بود و خودش نمیدانست ...
دلش میخواست با تک تک خیابان ها آهسته حرف بزند...
از بچگی هایش ...
کودکی و نوجوانی که در این شهر گذشته ...
گوشه به گوشه این خیابان ها خاطرهداشت ...
اشک مجال خوب دیدن را نمیداد.
تلفنش را از کیف دراورد و شماره مهراد را گرفت .
بعد از بوق کوتاهی فورا جواب داد .
- جانم...رسید ی؟
- سالم ، آره!
مهراد با کمی مکث گفت:
- خوب به سالمتی ؛ مزاحمت نمیشم ، برو آخر شب حرف میزنیم!
پگاه لبخندی به این همه مهربانی مهراد زد و گفت:
- چشم ،خدافظ!
و صدای ممتمد بوق گوش ی ...
حال مانده بود پگاه تنها ؛ با حرف هایی که یک تنه باید با انها مبارزه میکرد .
نفسی عمیق کشید و دستش را جلوی تاکسی زرد رنگ بلند کرد .نشست و آدرس خانه خان علی را داد.
میدانست االن همه و همه آن جا جمع هستند ...
عمه ها و عموها و همه ...
دروغ چرا اما کمی استرس داشت .
دقایقی بعد جلوی در خانه خان علی پیاده شد.
کمی پاهایش سست بود برای رفتن انگار .
چشم هایش را بست و نفس ی عمیق کشید .
چتمام قدرتش را جمع کرد و زنگ را فشرد .
زیر لب صلوات آرامی فرستاد تا کمی آرام بگیرد .
رویارویی با انها بعد از ماه ها واقعا سخت بود ...
ثانیه ا ی نگذشت که در باز شد .
هیجان تمام وجودش را فرا گرفته بود .
چقدر در این محله و این کوچه و این خانه خاطره داشت ...
آب گلویش را قورت داد و وارد شد...

"پگاه"
وارد حیاط بزرگ خونه شدم و درو بستم .
آروم سرم و باال آوردم ...
دلتنگ بهش خیره شدم، تمام وجودم شده بود چشم برا ی دیدنش!
با چشمای اشکی بهم نگاه می کرد .
همونطور ی که بود ؛ بود !
سست به سمت ای وون بزرگ خونه قدم برداشتم.
جای جای این حیاط خاطرات گذشته رو برام زنده میکرد .
آب گلومو قورت دادم و روبه روش ایستادم .لبخند تلخی زد و گفت :
- خوش آمدی جانه دلم!
اشکم و آروم پاک کردم و خودمو توی آغوشش گم کردم .
دلتنگ مشغول بوییدن عطر تنش شدم.
با هق هق گفت:
- مادرت بمیره!
لب گزیدم و گفتم:
- خدانکنه ؛ خدانکنه!
صورتمو قاب گرفت با دستاش و گفت:
- خوبی؟
دستاش و بوسیدم و گفتم:
- خوبم !
انگار کسی خیال استقبال کردن و امدن نداشت .دستمو گرفت و گفت:
- بیا بریم داخل ، هر کی هر چی گفت محل نده بزار بگن واسه خودشون!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- باشه!
کوله کوچیکم و گذاشتم تو ی راهرو و کفشام رو دراوردم .
سرمو بلند کردم و همراه مامان رفتم توی سالن بزرگ خونه!
درست حدس زده بودم ..
همه بودن!
زیر ذره بین نگاهشون سع ی کردم خودمو گم نکنم .
با مکث کوتاهی از سرجاشون بلند شدن و مشغول احوال پرس ی شدن .
هرچند سرد اما با همه دست دادم و حالی ازشون پرسیدم .
سرمو برگردوندم سمت تختی که کنار سالن پی ش مبلمان بود.
خان علی! رو تخت خوابیده بود و دستگاه اکسی ژنم کنارش بود.
بابا؟بابا نبود .یه لحظه ترسیدم؛چرا نبودش؟
هنوز دلخور بود؟
هنوزم فکر میکرد حق با خودشه؟
وقتش نبود که تمومش کنه؟
خسته لبخند تلخی زدم و رو به مامان گفتم:
- خان علی بهتره؟
لبخند مهربونی زد و گفت:
- آره، بیا تا بیدار میشه یکم استراحت کن ؛ کلی حرف تو دلمه که باید باهم بزنیم .
خسته سری تکون دادم و لیوانی آب خوردم .
اما هنوز فکرم درگیر بابا بود .
میدونستم از دست مامان و نگاهایی که خیلی روم سنگینی میکرد فعال خالصی
نداشتم!
همه یه طوری نگاه میکردن !
شاید آدم فضایی دیدن؟ لبخندی زدم و هیچ نگفتم .

کاش همه چی به روال قبال بر م ی گشت!
با امدن مادربزرگ به اشپزخونه آروم پاشدم .
با لبخند شیرینش پیشونیم و بوس ید و گفت:
- خدا میکنه چقدر دلتنگت بودم!
با بغض آروم گفتم:
- منم به خدا!
دستی توی موهام کشید و آروم گفت:
- دردت به سرم !
مثل گذشته لبخندی زدم و گفتم:
- خدا نکنه مادری لبخندی زد و گفت:
- خانوم تر شدی پگاه.
دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
- مادری من خیلی سختی کشیدم!
لبخند تلخی زد و گفت:
- میدونم مادر!
پوزخندی زدم و رو به مامان و مادری گفتم:
- بابام کجاست؟
مامان آهی کشید و مادری با حوصله گفت:
- صبر داشته باش ؛ صبر !
هوفی زیر لب گفتم و سرم و گذاشتم روی میز.
مامان روبه مادری اروم گفت:
- زلیخا داره میترکه ؛ جوری به بچم نگاه میکنه انگار سر گردنس!مادری اخمی کرد و گفت:
- ولش کن ، اهمی ت نده .
خسته به حرفاشون خندیدم و گفتم:
- من برم یکم استراحت کنم؟خان علی بیدار شد بهم بگین!
مامان سری تکون داد و گفت:
- برو ، کیفت و گذاشتم تو ی اتاق کناری!
سری تکون دادم و بدون معطلی راه اتاق و در پیش گرفتم .
کنج اتاق نشستم و بالشتی که اونجا بود و بغل کردم .
کلی خاطره داشتم جای جای این خونه ...
چند لحظه ای نگذشت که سمیه اومد داخل اتاق!
لبخند ی زد و گفت:
- پگاه خیلی ب ی معرفتی!
آه عمیقی کشیدم و گفتم:❤️

میدونم عمه؛میدونم!
اخمی کرد و گفت:
- باز گفتی عمه؟
خندیدم و گفتم:
- خیلی دلم تنگ شده بود برات به خدا .
دستمو گرفت و گفت:
- از خبر گرفتنات معلوم بود.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- گله نکن سمیه گله نکن! من خودم پرم از گالیه.
خندید و گفت:
- میدونم دورت بگردم... نمی خوا ی برام تعری ف کنی؟ولی جون پگاه راستشو تعری ف
کن برا من . شروع کن که دیگه
طاقت ندارم .
خندیدم و سری تکون دادم .
سمیه بهترین همدم و همدل بود .کسی که مثل کوه حتی همون روزا پشتم وایستاد!
فاصله سنیمون خیلی کم بود .
کوچک ترین عمم!
فقط سه سال ازم بزرگتر بود و حسابداری میخوند .
شروع کردم براش به تعری ف کردن .
از همه چیز و همه چیز ...
از روزام که چطوری گذشتن .
هنوز چند ساعت نگذشته بود که مهراد و ندیده بود اما دلتنگی انگار میخواست خفم
کنه!
چقدر خوب میشد همه چیز زود دست بشه!
یه زندگی آرام و پر از آرامش نمی شد بگی حال خان علی خیلی خوبه اما نمی شد گفت خیلی هم بده!
سرم و پایین انداختم و سکوت کردم .
سرفه ا ی کرد با همون چشمای گیرا گفت:
-پگاه تو پاره تنمی ، بچمی ، اگه بهت گفتم کامران چون دوتاتون بچه هامین،
میدونستم اگه گوشت همو بخورین استخون همو پرت نمیکنین چون فامیلین! به
فکرخوشبختی دوتاتون بودم اما اشتباه کردم ؛ یه اشتباه بزرگ،حق انتخاب و ازت
گرفتم ؛ ب ی رحمانه تصمیم گرفتم همه این هارو قبول دارم ، مانع شدم برای رسیدن
به آرزوهات ، دانشگاه رفتنت ... تو باید همه مارو ببخشی! حاللم کن دخترکم!
اشکام و پاک کردم و اومدم حرفی بزنم که بابا پرید وسط حرفم .
- خان علی تموم حرفات درست ؛ اما دلیل نمی شد این دختر از خونه فرار کنه!
آب گلومو با اکراه قورت دادم .
خان علی آهسته گفت:...

مهران من اونقدر به این دختر اعتماد دارم که میدونم پا کج نمیزاره ؛ مثل یه مرد
روش حساب میکنم... رفتنش درست بود ؛ هممونو به خودمون اورد.
بابا کالفه نفس عمیقی کشید .
توی روم نگاه نمیکرد .
خودمو جمع و جور کردم و آروم گفتم:
- من از همون اول از کسی دلخور ی نداشتم خان علی! اما منم واقعا سختی کشیدم
توی اوج جونی در حالی که ه یچ گناهی نداشتم ، برا ی رفتنم به خودم افتخار میکنم
چون به ارزوهای درست خودم رسیدم!
بابا با اخم به گستاخیم نگاه میکرد ..
همه جمع سکوت کرده بودن .
زن عمو زلیخا ، مادر کامران جوری نگاهم میکرد که حس یه قاتل بهم دست داده بود.
محل ندادم ...
کامران ایران بود اما توی جمع نبود.
میدونستم نبود از مامان پرسیده بودم ...صد در صد اگه میدونستم حضور کامران توی جمع هست نمی ومدم.
اینو همه هم میدونستن.
جو زیادی سنگین شده بود.
خان علی به سمیه اشاره ای کرد و گفت :
- پاشو شیرینی بیار به خاطرخانوم دکتر!
لبخند ی زدم و به مامان خیره شدم.
انگار توی چشماش پرژکتور کار گذاشته بودن .
اما بابا هیچی نمیگفت ...
سرو سنگین بود هنوز .
بابا خیلی غد بود اینو خوب میدونستم.
انگار من باید منت کشی میکردم .
مامان نشست کنارم و گفت:
- قورمه سبزی درست کردیم.
خنده ای کردم و گفتم:مرسی قوربونت برم!
با مهربونی گفت:
- خدانکنه دردت به سرم!

با لذت به در و دیوار اتاقم خیره شدم .
از پنجره اتاق به درخت نارنج پر بار حیاط خیره شدم .
انگار دنیا رنگی تر شده بود اما جای خالی مهراد لحظه ای امون بهم نمیداد...
بدجوردل تنگش بود ..
اتاق درست مثل همون موقع ها دست نخورده بود ...
با ، بابا آشتی کردم ؛ خان علی آشتیمون...

داد.
چقدر حالم خوب بود ...
حالم خوب بود چون میدونستم دیگه کدورتی توی زندگیم نی ست!
لبخند ی زدم و گوشیمو از توی کیفم دراوردم.
مهراد پ یام فرستاده بود !
- خانوم من چطوره؟
با ذوق نوشتم:
- خانومت خوبه،شما خوبی؟
منتظر به صفحه گوشی خیره شدم ؛ بعد از چند ثانیه سریع پیام داد .
- خوبم؛چه خبر؟اوضاع خوبه؟
خندم گرفته بود ...
مثل بچه های دبی رستانی داشتی م با پیام
با هم حرف میزدیم!سریع تایپ کردم
- اوهوم،خوبه نگران نباش عزیزم.
بعد از چند دقیقه نوشت :
- خوبه ! مواظب خودت باش !
مامان اومد توی اتاق و نشست روی تخت .
لبخند ی زدم و گفتم:
- جای خالیم حس میشد؟
خیلی تلخ لبخند زد و گفت:
- خونه روح نداشت پگاه ... من این مدت فقط زجر کشیدم!
بغضمو قورت دادمو آروم گفتم:
- گذشت!
لبخند مهربونی زد و گفت:
- برام تعریف کن !
تموم حرفایی که از قبل توی ذهنم آماده کرده بودم و یاداوری کردم...فعال اسم ی از مهراد نمیاوردم ...
اینطور ی بهتر بود...
شمرده شمرده شروع کردم به تعریف ، حتی گفتم توی اپارتمانی که مهراد
زندگی میکنه توی یکی از واحداش هم من زندگی میکنم !
گفتم مهراد کمک کرده که اونجا ساکن بشم ..
گفتم برا ی مهراد کار می کردم !
همه رو گفتم اال ای نکه زنشم!
زن شرعیش!
اینطور ی بهتر بود ..
باید اوضاع یکم سر و سامون پیدا میکرد بعد برای خواستگاری امادشون میکردمبابا نگاهی بهم انداخت و با لبخند مهربونی گفت:
- یعنی االن میتونم به عنوان یه پزشک روت حساب کنم دیگه؟
خندیدم و آروم گفتم:
- نه هنوز نه ، فعال زوده !
خندیدن و چیزی نگفتن .
بعد از خوردن صبحانه لباس پوشیدم و به بهانه قدم زدن کنار دریا از خونه زدم بیرون
!
هوا خوب بود و نس یم مالیمی می وزید!
شروع کردم به قدم زدن و با ذوق شماره مهراد و گرفتم .
بعد از گذشت چند ثانی ه و خوردن چند تا بوق جواب داد.
- جانم!..

لبخند ی زدم و آروم گفتم:
- سالم عشقم!
با مکث خیلی کمی سریع گفت:
- سالم خانومم ، خوبی؟
شالم و درست کردم و گفتم:
- اوهوم خوبم ؛ شما خوبی؟
بی توجه به ماشینی که ه ی داشت بوق
میزد مسیرم و عوض کردم.
- منم خوبم ؛ دلم برات تنگ شده!
لبخند ی زدم و گفتم:
- منم ، کجایی؟
روی نیمکت رو به ساحل نشستم .
آروم گفت:
- خونه،میتونی تعری ف کنی؟آرامش دریا خیلی عجیب بود ، ناخودآگاه آرومت میکرد!
-اوهوم ، میتونم ب یرونم، مهراد خوبه همه چیز ، تقریبا میشه گفت همه چیز اوکی شده ؛
خان علی ازم حاللیت طلبید ، با بابا آشتی کردم اما با خانواده عمو اصال هیچ صحبتی
نکردم ، مهمم نیستن!
با مکث کوتاهی گفت:
- خداروشکر،فعال که بهشون نگفتی؟
گوشه لبم و گاز گرفتم و گفتم:
- نه ، فعال موقع یت خوبی ن یست ... باید یکم زمان بگذره؛نمیشه سریع بهشون بگم!
- درسته،امیدوارم بهت خوشبگذره!
با لبخند شیرینی گفتم:
- همه چی خوبه مهراد،درست مثل قبل، دیگه کمبودی حس میکنم وجود نداره ...!
- خیلی خوشحالم برات پگاه!
با ذوق گفتم:
- خیلی خوبه مهراد! فقط جات خیلی خالیه!خندید و گفت:
- خوبه ، میشه زودتر ب یای؟
خواستم جواب بدم که صدایی از پشت سرم گفت:
- آمار دقیق بهش بده!
با وحشت به صدای تقریبا اشنایی که از پشت سرم شنیدم متمرکز شدم!
توی ذهنم فقط یه فرد خاکستر ی موج می زد ...
مهراد از پشت گوشی گفت:
- کی بود؟چی شد؟
خیلی آروم از جام بلند شدم و سرجام چرخیدم به عقب!
درست حدس زده بودم ، خودش بود!
با اخمای درهم گفتم:
- عزیزم من بعدا بهت زنگ میزنم،فعال خدافظ!
بی توجه قطع کردم و خیره کسی شدم که زندگیمو ماه ها به بدبخت ی کشیده بود!
سعی کردم جدیت خودمو حفظ کنم و آروم باشم!..

حق به جانب با صورت عصبی بهم خیره شده بود .
پوزخندی زدم و دست به سینه ب ی تفاوت با نیشخند تحقیر آمیزی بهش خیره شدم .
میدونستم همه آتیشا از گور خودش بلند شده بود.
به قول خودش مجنون وار منو دوست داشت ولی باید یخورده به خاطرم از یه چیزایی
کوتاه میومد!
با صدای بم و همون نگاه تقریبا عصبی گفت:
- درست میبینم؟خودتی دیگه؟برگشتی؟
بی توجه به لودگیش با همون اخمای در هم گفتم:
- تو رو سننه؟مفتش ی!بلند زد زیر خنده و گفت:
- نه ، نه خوبه؛ دختر فراریو سه متر زبون!
میدونستم می خواد منو عصبی کنه و حرصم و دراره!
لبخند ب ی تفاوتی زدم و گفتم:
- به پر و پام نپیج کامران،واقعا حوصلتو ندارم .
از کنارش با سرعت گذشتم که مچ دستمو گرفت و کشید!
دیگه به مرز انفجار اعصبانی ت داشتم میرسیدم .
با لحن تند و تیزی با داد گفتم:
- هوش! دستتو بکش ببینم!
ابرویی باال انداخت و گفت:
- جالبه،کی اینطوری شیرت کرده؟
از روی اعصبان یت بلند خندیدم و گفتم:
- کی بودنش مهم نیست ، مهم اینه اگه دور و برم ببینت ، محو میشی از روی زمین
کامران ،خداشاهده زندت نمی زاره .
خندید ؛ بلند خندید و گفت:چقدر عوض شدی تو...
پوزخندی زدم و گفتم:
- چیه؟فکر کردی هنوز همون پگاه ساده و احمقم که هر چی بگن هی چی نگم؟
چشم غره ا ی بهش رفتم و گفتم:
- دورو برم نپلک،دیدنت و نمیتونم توی زندگی م تحمل کنم ؛ نحسی ، نحس...!
چیزی نگفت و با نگاه نفوذی بهم خیره شده بود
شالم و درست کردم و ازش دور شدم
نفسام تند و عمیق شده بود.
هم احساس خوب ی داشتم هم احساس بد ی!
احساس خوب از اینکه حرفامو بهش زده بودم و احساس بد از دیدنش!
یه آدم چقدر میتونه منفور باشه؟
سری تکون دادم و سعی کردم آروم باشم
لعنت به این آدم ، لعنت بهش
دیدن دوبارش بهم حس انزجار داده بوداز همون اول که اومدن خواستگاری میدونستم کامران اهل هزار تا کثافت کاریه اونم
همه رقمه اما کسی به جز من که نمیدونست ... همه یه جورایی انگار پرستشش م ی
کردن !
اما خوب شد ورق برگشت و همه چی عوض شد .
سعی کردم آروم باشم .
گوشیمو دراوردم تا به مهراد زنگ بزنم و از نگرانی درارمش!
 


نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم .
مثل جن معلق ظاهر میشد و یهویی به همه چی گند میزد!
نفرت انگیز ترین موجود ی بود که روی کره زمین زندگی میکرد ، حداقل برا ی من!.. 

انگار سایه نحسش قرار نبود از روی زندگیم کنار بره !
شماره مهراد و گرفتم ،با همون بوق اول جواب داد .
- چی شد؟
قدمامو آهسته برداشتم و گفتم:
-هیچ ی، چیز مهمی نبود ؛ گفتم نگران نشی!
انگار یکم عصبی بود با صدای نسبتن بلندی گفت:
-پگاه میگم چی شد؟
اخمی نشست رو ی پیشونیم و گفتم:
- کامران و دیدم!
داد بلندش لرز به تنم انداخت .
- چییییی؟اون بی...چرا؟
آب گلومو قورت دادم و گفتم:
- نیازی نی ست نگران بش ی؛خودم جوابشو دادم ؛دیگه جرعت نمیکنه نزدیک بشه!با لحن خیلی جدی گفت:
-مگه قرار نبود کامران توی جمعتون نباشه؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم:
- نبود،االن که من زدم بیرون دیدمش!
با همون داد گفت:
- امشب میام شمال!
چشم گرد کردم و گفتم:
- چی میگی مهراد؟
عصبی گفت:
- همین که گفتم ؛ بعدشم باهم برمیگردیم .
آروم گفتم:
- مهراد به خدا همه چی خوبه.
بدون اینکه به حرفم توجهی کنه گفت :
-باهات تماس میگیرم ، فعال!بدون اینکه خداحافظی کنم قطع کرد!
لعنت بهت کامران ...
دیگه تقریبا نزدیکای خونه بودم .
سعی کردم ظاهرمو حفظ کنم و هیج حرف ی از کامران نزدم.
نمیخواستم حال و هوامونو دوباره با اسم نحسش بد کنم!
با لبخند به شی رینی پز ی سر کوچمون خیره شدم و با ذوق رفتم داخل و از شیرینی
کشمشی های مورد عالقه خودمو و مامان و کلوچه برا ی بابا گرفتم .
حتی دلم برای شی رینی های اینجا هم تنگ شده بود!
پاکت شیرینی و گرفتم و رفتم سمت خونه.
آف اف و زدم و بعد از چند ثانیه در باز شد .
از همون توی حیاط هم میشد بوی قرمه سبز ی مامان رو تشخیص داد.
بهتر از این هم می شد؟
سعی کردم انرژی ها ی منفی رو کنار بزارم و بی خیال و فارغ از همه چی قدر لحظه
هایی که باهاشون میگذرونم رو بدونم!... 


آخرین بشقابم شستم و گذاشتمش رو ی آبچکان .
گوشیم زنگ خورد،سریع دستامو شستم و دکمه سبز رنگ رو فشار دادم .
برداشتم و گفتم:
- جانم؟
مهراد با صدا ی گرفته ای گفت:
- کجایی پگاه؟
ابرویی باال انداختم و گفتم:
- سالم ، خوبی؟خونه!بعد از چند ثانیه گفت:
- من شمالم!
یه لحظه حس کردم اشتباه شنیدم!
واقعا اومده بود؟
با مکث گفتم:
- مهراد چرا اومدی؟
با داد بلندش دروغ چرا اما یکم ترسیدم!
- برا ی اینکه از زنم محافظت کنم،برا ی اینکه کسی نخواد پاشو از گلیمش دراز تر کنه
، برای اینکه...
آروم لبمو گزیدم و گفتم:
- باشه عزیزم اروم باش؛مگه من نگفتم چیزی نمیشه؟
با مکث طوالن ی گفت:
- اینطوری خیال خودم راحت تره،امشب نمیتونم ببینمت؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم:
- میشه اما یکی دوساعت دیگه؛وقتی مامان اینا خوابیدن .اهی کشید و گفت:
- خوب باشه؛ادرس دق یق و برام پیامک
کن.
موهامو زدم پشت گوشمو گفتم:
- باشه.
اروم گفت:
- مواظب خودت باش،کاری ندار ی؟
لبخند ی زدم و گفتم:
- نه مرسی ، توهم مواظب خودت باش فعال!
زیر لب خداحافظی گفت و قطع کرد .
دروغ چرا اما غرق در لذت شدم!
لذتی که انتها نداشت .
از داشتن یه حامی ..
از داشتن کسی که براش مهمی و بهت فکر می کنه!..

نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو ی سالن .
مامان مشغول خوندن قران بود و بابا هم
داشت رادی و گوش میداد!
مامان لبخندی زد و گفت:
- دستت درد نکنه! اون انارارو بشور بیار!
چشمی گفتم و دوباره مسیر اشپزخونه رو در پی ش گرفتم و انارو رو یه اب زدم و چیدم
توی سبد میوه .
بشقاب و چاقو کاسه هم بردم .
درست مثل قدیما میخواستی م بشین یم دور همو انار دون کنیم!
بهترین دوران زندگی ادما توی بچگ یشون خالصه میشه .
بزرگ شدن تله بزرگیه که هممون توی بچگی برا ی افتادن توش له له میزنیم!
اما حیف که نمیدون یم بزرگ شدن، بزرگ ترین اشتباهه!
فقط باید منتظر میموندم تا مامان اینا بخوابن بعد بتونم برم توی کوچه که مهراد و
ببینم!
از دلتنگی تقریبا توی مرز جنون به سر میبردم!سرکی توی اتاق مامان اینا کشیدم و وقتی مطمن شدم که خوابن به سمت چوب
لباسی کنار در رفتم و چادر گلگی مامان و پوشیدم .
آروم درو باز کردم و رفتم بیرون .
دلتنگ به مهرادی خی ره شدم که خسته به ماشین تکیه داده بود .
با دیدنم لبخند ی زد .
به سمتش رفتم و با ذوق گفتم:
- سالم!
با همون لبخند گفت:
- سالم عزیزدلم،خوبی؟خودمو تقریبا انداختم بغلش و گفتم:
- خوبم تو خوبی؟
دستاشو دور کمرم محکم حلقه کرد و گفت:
- تو خوبی منم خوبم!
ساعت نزدیکای دو بود ، پرنده پر نمیزد و خداروشکر خلوت بود .
روی پنجه پام بلند شدم و گوشه لبش رو بوسیدم .
آروم سرشو آورد جلو و مشغول بوسیدن لبام شد .
نفس کم آوردم و کنار کشیدم .
دستی دور لبام کشید و محکم کشیدم توی بغلش!
مشغول بوییدن موهام شد و گفت:
- دلت تنگ شده بود؟
موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- داشتم دیوونه میشدم .
خندید و گفت:...

آره معلومه!
آروم زدم تو بازوشو گفتم:
- مهراد جدی گفتم .
موهامو زد پشت گوشمو گفت:
- فدات بشم ، خونه مثل شهر ارواح بود پگاه .
خندیدم و گفتم:
- حاال قدرم و میدونی؟
اخمی کرد و گفت:
- قبال هم میدونستم .
گونشو بوسیدم و گفتم:
- عشقم!
اخماش و نتونست پنهون کنه و گفت:
- اون عوضی چیکارت داشت؟چی گفت؟
متقابال با یه اخم مالیم گفتم:زر اضافی میزد ،بهش فکر نکن!
مچ دستامو توی دستاش گرفت و عصبانی گفت:
- گ... میخوره زر اضافی بزنه ؛ به چه حقی به زن من نزدیک میشه؟
لبخند آرومی زدم و گفتم:
- باشه قوربونت برم ، خودم جوابشو دادم .
کالفه دستی توی موهاش کشید و گفت:
- دعا کن پگاه نبینمش! فقط دعا کن .
دستشو گرفتم و گفتم:
- بیا اعصاب خودمونو خورد نکن یم، واقعا مهم ن یست.
بدون حرف مشغول بازی با موهام شد .
معنی کامل ارامش!
نیم ساعت دیگه موندم و خداحافظی کردیم و رفتم داخل .
مهراد هم رفت هتل .
امروز چهارشنبه بود فقط تا جمعه میتونستم بمونم .شنبه هم باید میرفتم بیمارستان هم دانشگاه!
آروم در و بستم و یک راست رفتم توی اتاق .
گوشیمو زدم توی شارژ و خودمو انداختم رو ی تخت و چشمامو بستم و سعی کردم
بخوابم .

مامان با بغض بهم نگاهی انداخت و گفت:
- به همین زود ی میخوای بری؟نرسیده داری م یری!
با لبخند رو بهش گفتم:
- قوربونت برم دانشگاه دیگه رام نمیدن ، زیادی غیبت داشتم نفس سنگینی کشید و گفت:
- باشه؛میایم بهت سر میزنی م چند هفته دیگه!
سعی کردم موضع خودمو حفظ کنم و گفتم:
- قدمتون روی چشم فدات بشم .
با هزار تا التماس و بدبختی بزور راضی شون کردم که نیان فرودگاه ، چون فرودگاهی
در کار نبود و با مهراد بر میگشتم .
شب خونه خان علی اینا دعوت بودیم .
خداروشکر حال خان علی بهتر شده بود ...
شالم و پوشیدم و یکم رژ زدم .
به لواشک بزرگ انار که بابا برام گرفته بود خیره شدم و لبخند پهنی زدم .
یه تیکشو گذاشتم توی دهنم و از اتاق رفتم بی رون .
مامان با غر غر گفت:
- بسه دیگه معدت و داغون میکن ی ، لواشک لواشک!
خندیدم و گفتم:...

قوربونت برم،میدون ی چند وقته نخوردم؟عی ب نداره که .
لبخند ی زد و چیزی نگفت .
بعد از قفل کردن در خونه نشستیم تو ی ماشین به مقصد خونه خان علی اینا!

با عمه اینا روبوسی کردم و یه راست رفتم تو ی سالن .
با دیدن کامران وسط جمع تقریبا میشد گفت که خشکم زد اما فقط برای چند ثانی ه !
این اینجا چیکار میکرد؟
مامان هم مثل من دقیقا توی شک بود .
مثل اینکه مامانم از بودن کامران مثل من خبر نداشت .
اخمای باباهم شدید در هم بود.
اما بی تفاوت جوری که حتی بهش اندازه یه جو ارزش ندم از کنارش گذشتم و با
شوخی و خنده حال و احوال خان علی رو پرسیدم .
اصال برام مهم نبود .نگران ی و توی چشم بقیه میتونستم ببینم اما واقعا حضور کامران برام مهم نبود .
البته تا وقتی که برام مزاحمتی به وجود نمیاورد .
ریلکس کنار مامان نشستم .
اروم زیر لب گفت:
-میخوای بفرسمش بره؟
ابرویی باال انداختم و گفتم:
- نه،چیکارش داریم؟بزار تو حال خودش باشه!
جمع کم کم به حالت عادی خودش برگشت .
سعی کردم خوش باشم حداقل این شب اخرو .
نقاب بی تفاوتی به صورتم زدم و رفتم توی اشپزخونه تا به مادر کمک کنم.کولمو انداختم عقب و نشستم جلو .
آروم اشکام و پاک کردم ، دلم براشون تنگ می شد .
مهراد خم شد و بوسه ا ی روی گونم نشوند .
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
- االن واقعا خوشبختم!
خندید و گفت:
- خودتو واسه خواستگاری آماده کن،بامامان ای نا حرف زدم!
چشمام و گرد کردم و گفتم:
- جدی میگی مهراد؟
سری تکون داد و گفت:
- بله بهار صحبت کرد همه چی اوکی شد فقط منتظر یه وقت بمونیم که مامان با
مامانت تماس بگیره برا ی خواستگاری!
لبخند ی زدم و با ذوق گفتم:...

 

اوم،خوبه!
دستمو گرفت تو ی فدستاش و گفت:
- همین لبخندت کل دنیا رو می ارزه برام!
موهامو از روی صورتم کنار زدم و گفتم:
- خیلی از درسا عقب افتادم،این چند مدت همش مرخصی تحصیلی بودم!
سری تکون داد و گفت:
- آره اما میتونی خودتو برسونی؛راحته .
سری تکون دادم و گفتم:
- اوهوم ، میشی نم میخونم ، شاید یکی دو هفته دیگه با مامان اینا مطرح کنم،خوبه؟
مسیر و عوض کرد و گفت:
- آره خیلی خوبه، من دیگه تحملم داره تموم میشه؛کی می شه با خیال راحت یه نفس
عمیق بکشم و بفهمم که دیگه تمام و کمال مال خودمی؟!
خندیدم و گفتم:
- عزیزم من که از رگ گردن بهت نزدیک ترم!با لودگی خندید و با لحن شیطنت آمیز ی گفت:
- نه ، منظورم اینه هم از لحاظ روحی هم از لحاظ جسمی!
با حرص مشتی روانه بازوش کردم و گفتم:
- بیشور!
بلند خندید و گفت:
- مگه چیز بد ی گفتم؟خوب حقیقته عزیزم!
دستمو بردم سمت موهاش که بلند از قبل خند ید و گفت:
- اوکی اوکی،آتش بس ؛ حواسم و پرت نکن!
خودمم خندم گرفته بود...
سرم و به سمت پنجره چرخوندم و مشغول تماشای جاده شدم.
انگاری همه چیز داشت بر وفق مراد پیش میرفت .
لبخند ی به ای ن روزای خوبم زدم و به خاطر تموم شدن روزای بدم از خدا تشکر کردم اما حداقل اینو فهمیدم که پستی و بلند ی های زندگی همچنان ادامه داره و این منم که
در واقع باید محکم و قوی باشم تا بتونم بجنگم!
برگ برنده من توی این بازی مهراد بود،اگه نبود هیچ وقت نمیتونستم بازی رو با پایان
خوش تموم کنم!
مهراد باعث شد که قو ی بشم و بجنگم!
با آرامش چشمام و بستم و صلواتی زیر لب فرستادم .
مهراد اروم دستمو کشید و گفت:
- تنبل!
با خستگی پیاده شدم .
گیچ خواب به سمت اسانسور رفتم. لبخند ی زدم ...
دلم برای خونمون تنگ شده بود!
مهراد کی ف خودشو و کوله من و اورد .
به دیوار اسانسور تکیه دادم .
مهراد ب یچاره هم خیلی خسته بود.
دوتامونم فردا باید میرفتیم بیمارستان !
سعی کردم خوابالودگی رو کنار بزنم ..
باید میرفتم حموم .
مهراد در و باز کرد و رفتیم داخل .
با ذوق نگاهی به خونه کردم .
چه خاطره هایی داشتم اینجا!
خداروشکر همه جا مرتب بود و از تمیزی برق می زد... از مهراد بعید بود.
مشغول اویزون کردن لباسام شدم و اونایی هم که کثیف بودن انداختم تو ی..


چقدر به خودش رسیده بود ...!
ابروهاشم دست زده بود و تمیزشون کرده بود.
لبخند شیطان ی زدم و گفتم:
- مهناز کلک خبریه؟خوشگل کردی شیطون !
اروم خندید و گفت:
- گمشو بابا!
جدی شدمو گفتم:
- تعریف کن سریع ؛ شما چیکار کردین؟رفتی خونه عموت اینا؟
مهنازم دو روز مرخصی گرفته بود و رفته بود آبادان!
دستی توی موهاش کشید و گفت:
- شب اول که رفت یم همش بین بابا و مامان اینا بحث عمو شاهرخ و خانوادش بود .
فردا شب اقاجون همه رو خونش دعوت کرد . نمیشد که نریم و روی حرف اقاجون
حرف بیاریم ؛ بالخره بابا راض ی شد و رفتیم ، پگاه همه بودن ، شایانم بود ، آقاجون بابا
و عمو شاهرخ و اشتی داد ؛ فکر کن بعد از این همه سال ، هنوز که هنوزه باورم نشده
! همه چی خیلی یهویی شد.لبخند عمیقی زدم و گفتم:
- مهناز به خدا همه چی داره درست میشه فقط کافیه شایان به خودش بیاد و بیاد جلو
یه اقدامی کنه ؛ خانواده هاتونم که اوکی شدن!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- پگاه فکر نکنم شایان به من حسی داشته باشه!
زدم تو دستش و گفتم:
- تو اسکهولی تو اصن فکر نکن؛ من مطمنم شایان دوست داره ، از نگاهاش معلومه ،
فقط باید به خودش ب یاد و بیاد جلو!
شونه ا ی باال انداخت و گفت:
- چی بگم واال!
لبخند ی زدم و گفتم:
- همه چی داره خوب میشه ، انشاهلل که هر چ ی خیره پیش بیاد !
از روی نیمکت بلند شدم و دست مهناز و کشیدم و گفتم:
- پاشو،پاشو بریم سر کالس که االن استاد میاد .
سری تکون داد و باهام هم قدم شد .راش خیلی خوشحال بودم و از ته دل ارزو میکردم که بهم برسن...!



بعد از تموم شدن کالس های متوالی و خسته کننده با خستگی کولمو رو ی دوشم جا
به جا کردم .
از پله های دانشگاه پایین اومدم .
چشمم به مهناز خورد .
دوتا بطری اب معدنی دستش بود .
پله هارو دوتا یکی اومدم پایین و کنارش ایستادم .
نفس عمیقی کشید و گفت:
- مردم از خستگی!..

منم سری از روی خستگی تکون دادم و گفتم:
- منم!
داشتیم از دانشگاه میرفتیم بیرون که با صدای بوق ماشین شایان سرمو بلند کردم .
از تعجب ابرویی باال انداختم .
اینجا چیکار میکرد؟
اشاره ای به مهناز دادم که اونم شونه ا ی باال انداخت به معنای ب ی خبر بودن !
شایان متواضعانه از ماشین پیاده شد و به سمتمون اومد!
لبخند ی زدم و زود گفتم:
- سالم!
لبخند ی روی لباش نشوند و گفت:
- سالم خانوما ، خسته نباشید!
با مهناز همزمان خیلی بی حال و خسته گفتیم:
- مرسی !
بهمون خندید و گفتمن داشتم از این طرفا رد میشدم گفتم بیام یه سرم بزنم به شما ، برسونمتونم!
بلند زدم زیر خنده !
مسیرش این ورا بود؟
برسونمون؟
مگه تاکسی بود که مسیرش بخوره اینورا بخواد کار خیر کنه؟
شایان؟
دکتر مملکت بد رد داده بود!
درد عاشقی بود دیگه ...
شایان ابرویی باال انداخت و با تخس ی گفت:
- چیه؟
لبخند موز ی زدم و گفتم:
- هیچی داداش!
مهناز سرفه ا ی کرد و گفت:
- مرسی شایان،دستت درد نکنه؛ اتفاقا ما هم خیلی خسته بودی م!شایان نیشش تا اخر باز شد و گفت:
- خواهش میکنم عزیزم !
دوباره بلند زدم زیر خنده .
شایان با حرص بهم خیره شده بود .
دستی دور لبش کشید و گفت:
- پگاه سایلنت شو!
لبخند ی زدم و گفتم:
- باشه! ه
به اجبارم مهناز جلو نشست و منم عقب .
با شیطنت گفتم:
- شایان من زیاد عجله ندارم میخوای اول مهنازو برسون بعد منو!
از تو اینه بهم خیره شد ، فهمیده بود دارم اذیتش میکنم .
لبخند ی زد و اروم گفت:
- نه عزیزم اول تو رو میرسونم مسی رت نزدی ک تره !..

شونه ا ی باال انداختمو با خنده گفتم:
- باشه!
شایان اهنگ مالیمی گذاشت و شی شه رو پایی ن کشید .
ترافیک بود تقریبا!
چقدر ساکت بودن دوتاشون .
هر دوتا همدیگرو دوست داشتن و این کامال واضح بود .
فقط باید کمی با همدیگه راحت تر میشدن .
یکم از اب معدن یم خوردم و رو به شایان گفتم:
- شایان میشه همین کنار منو پیاده کنی؟با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چرا؟
با لبخند به بارون نم نم خیره شدم ، هوا
خیلی خوب بود .
آروم گفتم:
- باید یکم خرید کنم ، خودم میرم ؛ تا خونه قدم میزنم !
مهناز برگشت سمتم و گفت:
- میخوای منتظر بمونیم تا بیای؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نه نه قوربونت برم، میخوام قدم بزنم ؛ کاری ندارین؟
شایان لبخندی زد و گفت:
- نه عزیزم موظب خودت باش ، خداحافظ!
مهنازم مقنعش درست کرد و گفت:فداتشم ، خدافظ!
با دوتاشن خداحافظی کردم و پیاده شدم .
هوا عالی بود .
کولمو انداختم رو ی دوشم و شروع کردم به قدم زدن .
قطره ها ی بارون اروم اروم زمین و خیس میکردن .
داشتم از کنار جدول رد میشدم که چشمم خورد به یه دست فروش که
داشت رو ی بند و بساطش پالستیک میکشید!
دست بندا ی چرمش عجی ب خوشگل بودن .
با ذوق روی زانوهام نشستم و دستبندارو برداشتم .
خیلی خوشگل بودن .
دوتا ست چرم که روشون سگک کوچیک بی نهایت میخورد برداشتم و حساب کردم
.
خوشگل بودن و ارزون .
کی گفته بود فقط چیزای گرون میتونه ادم و بیاره سر حال؟اگه دل خوش باشه مادیات اصال تو ی زندگی معنایی نداره ...
اگه توی زندگی ت دلخوشی وجود داشته باشه ، همون دلخوشی کل زندگی ت میشه و
دیگه هیچی برات اهمی ت نداره!


زیر لب مشغول خوندن شعر مورد عالقم شدم .
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان ز جان گذشت
بارون شدت گرفته بود .
سریع خودمو به هایپر مارکت نزدی ک خونه رسوندم و رفتم داخل!...

باید خرید می کردم .
چرخ دستی رو برداشتم و رفتم قسمت خوراکیا !
مواد شوینده هم برداشتم .
با هوس به سمت ی خچال بستنی ها رفتم و دوتا بستنی خانواده تمشک و شکالتی
برداشتم .
حساب کردم و با کالفگی به نایلون های خرید خیره شدم!
خیلی زیاد بودن،نمی تونستم ببرم!
از فروشنده ای که اونجا بود خواهش کردم که به آژانس زنگ بزنه .
بارونم شدت گرفته بود .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زیر گازو کم کردم و روی مبل لم دادم .
نگاهی به کتابم انداختم و اهی کشیدم!لعنتی هم مطالبش خیلی زیاد بود و هم سخت .
فردا هم امتحان داشتی م و تقریبا هیچی ازش بلد نبودم!
سعی کردم تمرکزمو جمع کنم و بشینم بخونم!
از خوندن که باید میخوندم حتی شده تا خود صبح .
کم اومدن نمرم مساوی میشد با اینکه بیفتم و این میشد اوج بدبختی!
نفس عمیقی کشیدم و کوسن مبل رو گذاشتم زیر سرم و دستم رو گذاشتم روی
چشمام!
یه چرت ده دقیقه ای می تونست سر حالم کنه !
مهراد ب یمارستان بود و حدود یک ساعت دیگه میومد .
از بیرون که اومدم با همون خستگ ی خونه رو مرتب کردم و غذا رو درست کردم و
رفتم حموم و االن هم از خستگی در حال جون دادن بودم!
توی خودم جمع شدم و کتابمو گذاشتم روی می ز .با تکونای دست مهراد آروم چشمام و باز کردم.
لبخند ی زد و گفت:
- ساعت خواب خابالو!
خندیدم و گفتم:
- سالم... خسته نباشی!
گونمو بوسید و گفت:
- مرسی فداتبشم .
نگاهم به ساعت افتاد و آهی کشیدم!
یک ساعت دقیق خواب یده بودم !بلند گفتم:
- مهراد لباساتو عوض کن بیا شام!
رفتم توی اشپزخونه و مشغول چیدن میز شدم .
ماست و ترشی و ساالد رو گذاشتم روی میز .
مهراد اومد تو آشپزخونه و با ذوق گفت:
- آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود دردت به جونم؛وقت ی نبود ی خونه خیلی سوت و
کور بود .
ماکارونی کشیدم توی بشقاب براش و گذاشتم جلوش .
لبخند ی زدم و گفتم:
- منم بدون تو داشتم دیونه میشدم نفسم!
با لبخند شروع کرد به خوردن و گفت:
- دستت درد نکنه!
موهاش و به هم ریختم و با خنده گفتم:
- خواهش!
یکمم برای خودم ریختم و مشغول خوردن شدم ...

سرفه ا ی کرد و گفت:
- امروز دانشگاه خوب بود؟
سری تکوت دادم و با ناله گفتم:
- خوب بود اما فردا امتحان داریم؛یه کلمشم بلد نیستم، این یه مدتم اصال وقت
نکردم بخونم .
ابرویی باال انداخت و گفت:
- مجبور ی امشبو و بشین ی بکوب بخونی،کمکت میکنم!
لبخند ی زدم و گفتم:
- باشه!
یکم سس ریخت روی ماکارونیش و گفت:
- خیلی خوشمزه شده!
خندیدم و گفتم:
-نوش جونت، راست ی یه چیز ی...
نگاهم کرد و گفت:چی؟
بلند تر از قبل خندیدم و گفتم:
- امروز شایان اومده بود سراغمون برسونمون!
لبخند ی زد و گفت:
- ازش بع ید نیست .
ابرویی باال انداختم و گفتم:
- چطور؟
خندید و گفت:
- درگیره مهنازه،خیلی مهنازو دوست داره!
لبخند پهنی زدم و گفتم:
- واقعا؟
سرش و تکون داد و گفت:
- اره!
با ذوق گفتم :ای جونم،خیلی بهم میان !
سری تکون داد و گفت:
- اوهوم!
لبخند پهنی زدم .
توی دلم عروس ی بود!

بعد از جمع کردن میز و شستن ظرفا گوشیمو برداشتم و به مهناز زنگ زدم .
داشت قطع میشد که جواب داد :
- الو
- الو ، سالم مهنازبا صدای بلندی گفت:
- سالم عزیزم ، خوبی؟
ابرویی باال انداختم و گفتم:
- اره خوبم ، تو خوبی؟
خندید و گفت:
- اوهوم خوبم ،با شایان اومدیم بام ؛
االن بامیم!
با تعجب ابرویی باال انداختم و با داد گفتم:
- چی؟
بلند تر از قبل خندید و گفت:
- چته وحشی؟ چرا داد می زنی
خندم گرفته بود اما چیزی بروز ندادم و گفتم:
- مگه نرفتی خونه؟
با صدای ارومی گفت:نه عزیزم،تو رو که گذاشتیم شایان گفت بری م حاال که بارونه یه دور بزنیم با هم،
شام بخوریم ؛منم قبول کردم ، االنم
اومدیم بام!
خندم گرفت!
با خنده گفتم:
- ای کلک،توهم خوب بلدی چیکار کنیا!
خندید و گفت:
- گمشو بابا!
موهامودادم پشت گوشمو گفتم:
- زود برو خونه که بشین ی بخونی ،منم االن شروع میکنم ؛ حداقل تا صبح میتونیم 5
ساعت مفید بخونیم که نیفتم!
خسته گفت:
- من خستم پگاه،برم خونه یه ساعت یا دوساعت بخوابم بعد پا میشم میخونم!
کتابمو برداشتم و نشستم رو ی صندلی و گفتم:...🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hamkhooneejbari
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه hddwmc چیست?