ویدیا 4 - اینفو
طالع بینی

ویدیا 4


توی این چند روز نازیال همه اش اینجا بود؛ شاهو هم شرکت نمی رفت و تمام وقتش رو
با نازیال می گذروند.
بعد از اون شبی که ساشا مست کرده بود دیگه ندیده بودمش، کم تر تو جمع خانواده اش
بود.
ساعت از دوازده شب گذشته بود،نازیال هنوز نرفته بود کنار شاهو نشسته بود و در
مورد ماه عسلی که قرار بود برن صحبت می کردن.
شاهو یا دستش روی پای نازیال بود یا الی موهاش.
کتابی توی دستم بود به نوشته های ریز کتاب نگاه می کردم اما تمام حواسم پیش اون دو
تا بود.
در سالن باز شد و ساشا اومد داخل از راه رفتنش فهمیدم دوباره مست کرده؛ از جام
بلند شدم و به سمت ساشا رفتم که صدای نازیال بلند شد:
- حاال ساشا میخواد با این ازدواج کنه؟
- آره عشقم؟ هر دو لنگه ی همن به درد هم میخورن.
دست بزرگ و تنومند ساشا رو دور گردنم حلقه کردم و دست دیگه ام رو دور کمرش
گرفتم.دبا صدای کشیده و خماری گفت:
- من خوبم.
- می دونم فقط میخوام ببرمت اتاقت.
دلم نمی خواست بیشتر از این تو سالن بمونه و مضحکه ی شاهو و نازیال بشه.
با کمک خودش بردمش تا خواستم از اتاق برم بیرون مچ دستم و چسبید.
متعجب برگشتم که گفت:
- میشه نری؟
لحظه ای دلم براش سوخت، روی تخت کنارش نشستم که سرش روی پاهام گذاشت و
دستش دورم حلقه شد چیزی تو دلم تکون خورد.
دستم و آروم الی موهای پر پشت و مشکیش سوق دادم.
سرش و روی پام فشار داد.
گاهی دلم براش می سوخت اصال نمی دونستم چطور مردی هست.
مثل یه سایه توی این عمار ت.

کمی که با موهاش بازی کردم خوابش برد دستاش از دور کمرم شل شد.
خوابم گرفته بود
سرش و آورم روی بالشت گذاشتم و روی صورتش خم شدم.
صدای در اومد سرم و بلند کردم که با قیافه ی عصبی شاهو رو به رو شدم.
هم ترسیدم و هم تعجب کردم از جام بلند شدم.
دست به سینه کنار در ایستاده بود با قدم های لرزون خواستم از کنارش رد بشم که هولم
داد بیرون اتاق.
- داری چیکار می کنی؟!
- فقط خفه شو.
- ولم کن.
با پاش زد پشت پام و گفت:
- منو عصبی نکن.❤️

تکونی خوردم اما بی فایده بود.
کشون کشون بردتم ته راهرو؛ کبوند به دیوار با دستش چونه ام رو گرفت و فشار داد.
از درد اخمی نشست روی صورتم.
سرش و آورد جلو به اندازه ی یه بند انگشت با هم فاصله داشتیم.
هرم نفس های داغش به صورتم می خورد
عصبی غرید:
متعجب نگاهش کردم�کی به تو گفت باالی سر اون باشی ها؟!
لب زدم:
- چی میگی تو؟!
- هه من چی میگم؟ یه کاری نکن فکت و بیارم پایین کمتر دور و بر ساشا باش.
- فکر کنم یادت رفته تا چند وقت دیگه من باهاش ازدواج می کنمخیره نگاهم کرد، چشم هاش دو دو می زد.
فشاری به سینه اش آوردم
اما از جاش تکون نخورد.
- برو اونور می خوام برم بخوابم.
ولم کرد و قدمی برداشتم که گفت:
- حق نداری با اون ازدواج کنی
برگشتم نگاهی بهش انداختم
- کی این حق و به من نمیده؟!
من با هرکی دلم بخواد ازدواج می کنم.
- رو اعصاب من راه نرو فهمیدی؟! فردا میگی نه!
- الزم نمی بینم به حرف تو گوش بدم
بهتره بری پیش همسر عزیزت.
رفتم سمت پله ها که صداش از پشت سرم اومد.

روزگارت و سیاه می کنم.
با اینکه از حرفش ترسیدم اما دیگه صبر نکردم و از پله ها پایین اومدم،
رفتم سمت اتاقم، باید فردا با ساشا شرکت می رفتم.
نگاهی به لباسام انداختم و یه دست لباس که مناسب شرکت باشه کنار گذاشتم.
صبح بعد از خوردن صبحانه زیر نگاه های غضب آلوده شاهو سوار ماشین ساشا شدم.
ماشین از عمارت بیرون رفت و بعد از چند دقیقه کنار ساختمون بزرگی نگه داشت.
نگهبان زود اومد سمت ماشین و در ماشین و باز کرد.
همراه ساشا سمت شرکت رفتیم، همین که وارد سالن بزرگ شرکت شدیم لحظه ای همه
دست از کار کشیدن و سالم کردن.
ساشا سری تکون داد و گفت:
- همراه من بیا اتاقم.
- بله
همراه ساشا سمت اتاقش رفتیم❤️

منشی گفت:
- آقا چایی یا قهوه؟!
ساشا نگاهی به من انداخت.
- چی می خوری؟!
- چایی
دو تا چایی بیار اتاقم
و در اتاق رو باز کرد.
یه اتاق بزرگ و دل باز با یه میز بزرگ و
صندلی چرخشی مشکی چرم و یه دست مبل.
روی مبل نشست و گفت:
- بیا بشین
رفتم روی مبل رو به روش نشستم.پاشو روی پاش انداخت؛ در اتاق باز شد و منشی با یه سینی چایی وارد اتاق شد و سینی
رو روی میز گذاشت رفت بیرون.
دستش و زیر چونه اش گذاشت و گفت:
- شرکت ما یه شرکت بزرگ برند لباسه که هر سال تو شوی لباس شرکت میکنه کار
تو فقط هماهنگی جلسات هست.
فکر نکنم اینقدر بی دست و پا باشی که این یه ذره کارو نتونی انجام بدی!
بی توجه به توضیحاتش گفتم:
- چرا خواستی بیام شرکت کار کنم؟
دستش و از زیر چونه اش برداشت و گفت:
- انگار به تو خوبی نیومده؛ هر کاری آدم برات میکنه دنبال دلیلی، بهتره کمتر به این
چیزا فکر کنی به کارات برس
االنم میتونی بری پیش منشی اون کمی راجب کار بهت توضیح میده.
از جام بلند شدم بدون حرفی از اتاق بیرون اومدم رفتم سمت منشی؛ کمی
راجب کارها توضیح داد

تا بعد از ظهر شرکت بودم، بعد از آخرین صحبتم با ساشا دیگه ندیده بودمش؛
کنار منشی نشسته بودم که ساشا از اتاقش بیرون اومد و گفت:
- بریم
از جام بلند شدم و همراه ساشا از شرکت بیرون رفتم.
نگهبان در برامون باز کرد و با یادآوری
این که باید دوباره به اون عمارت نفرین شده برگردم غم نشست توی دلم .
اما مجبور بودم اون عمارت آدم هاشو تحمل کنم.
ساشا چند تا بوق زد و باغبان درهای بزرگ عمارت و باز کرد.
ماشین پارک کرد و هر دو پیاده شدیم
وارد خونه شدم که چشمم به خانواده نازیال افتاد.
مادرش با دیدنم پشت چشمی نازک کرد.
ساشا رفت طرف خانوم بزرگ مثل همیشه خم شد دستش و بوسید.
سالمی گفتم رفتم طرف اتاقم از نازیال و شاهو خبری نبود.❤️❤️

لباس هام و عوض کردم از اتاق بیرون اومدم.
می دونستم شاهو اونقدر زهر چشم ازخدمه ها گرفته که بمیرمم یه لیوان آب دستم
نمیدن،
برای خودم چایی ریختم و از آشپزخونه نگاهی به سالن انداختم.
ساشا لباسش و عوض کرده بود.
یه فنجون چایی ریختم، قندون برداشتم و همراه با یه گز تازه توی سینی گذاشتم رفتم
سالن.
با صدای باز شدن در سالن نگاهم به اون سمت رفت که دیدم شاهو همراه نازیال وارد
سالن شد.
نیم نگاهی بهشون انداختم سینی سمت ساشا گرفتم با تعجب سرش و بلند کرد.
لبخندی زدم:
- برات چایی آوردم.
ابرویی باال انداخت فنجون چایی رو برداشت.
لیوان چایی خودم رو برداشتم که نگاهمبه نگاه عصبی شاهو افتاد. روی مبل نشستم و آروم شروع به خوردن چاییم کردم.
نازیال با ناز و عشوه از کارهایی که کرده بودن حرف می زد
مثل اینکه تصمیم گرفته بودن یه شب مراسم داشته باشن و عروسیشون توی عمارت
باشه.
از اینکه باید توی مراسم باشم و کلی
حرف از دیگران بشنوم غمگین شدم.
شاهو رو مبل رو به رویم نشست پا روی پا انداخت و با تمسخر گفت:
- کار خوش گذشت؟
یهو مادر نازیال گفت:
- وا پسرم مگه این سر کار میره؟
نگاهی به مادر نازیال انداختم که شاهو گفت:
- باید بره دیگه؛ زندگی خرج داره ما نون اضافی نداریم که هر کی از راه رسید
خرجشو بدیم.

تا اومدم دهن باز کنم نازیال با عشوه دستش و دور بازوی شاهو حلقه کرد و گفت:
- عزیزم این آدم این قدر مهم نیست که داریم درموردش حرف می زنیم ما حرف های
مهم تری داریم.
دیگه تحمل نداشتم از جام بلند شدم گفتم:
- این نه، ویدیا
پوزخندی زدم و ادامه دادم
- حتما خیلی مهمم که ذهن ایشون رو...
با ابرو اشاره ای به شاهو کردم.
- در گیر کردم.
نازیال عصبی شد و گفت:
- هه تو تا...
اومد ادامه بده دستی تکون دادم و خونسرد گفتم:
- من وقت اضافه ندارم برای حرف های بی سر و ته دیگران.❤️

هیچ کس هیچ حرفی نزد.
خواستم برم طرف اتاقم که نازیال گفت:
- چرا هیچی بهش نمیگی؟
- تو خودتو ناراحت نکن اون ارزشی نداره.
حرفی که نازیال زد مثل خنجر توی قلبم فرو رفت.
- راست میگی عزیزم دختره ی هرزه، هرجایی رو چه به حرف زدن با ما.

دستم و مشت کردم و با بغض وارد اتاقم شدم، سرم و بلند کردم
- خدایا خودت میدونی دارم تقاص گناه نکردم رو پس میدم.
تا موقع شام از اتاق بیرون نرفتم موقع شام یکی از خدمه ها اومد و گفت:
- آقا میگن برای شام بیاین.
از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون.
همه دور میز نشسته بودن، رفتم روی صندلی خالی کنار ساشا نشستم.شاهو و نازیال رو به رومون نشسته بودن.
همه توی سکوت شام خوردیم.
بعد از شام قرار شد کارت هایی که نوشته بودن و فردا پخش کنن برای پس فردا شب
که مراسم بود.
خسته رفتم سمت اتاقم. کاش جایی رو داشتم می رفتم و شب مراسم نمی موندم.
اما میدونم همچین اجازه ای و بهم نمیدن.
صبح زود بیدار شدم.
بعد از آماده شدن از اتاق بیرون اومدم رفتم سمت آشپزخونه،
برای خودم صبحانه آماده کردم که ساشا وارد آشپزخونه شد.
- می خوری؟!
نگاهی به صبحانه انداخت.
- یه لقمه.. 

لقمه ای و درست کردم از جام بلند شدم،
رفتم طرفش رو به روش ایستادم.
خم شد و لقمه ی توی دستم و تو دهنش کرد.
لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد، محو رنگ چشماش شدم گفت:
- من بیرون منتظرتم.
سرم و پایین انداختم.
ساشا از آشپزخونه بیرون رفت.
رفتم سمت میز و لقمه ای درست کردم و خوردم.
کیفم و برداشتم و برگشتم که به کسی برخورد کردم
سرم و بلند کردم تا بگم چرا نرفتی که حرف تو دهنم موند.
شاهو پوزخندی زد گفت:
- چطوری؟!
کمی عقب رفتم که به میز خوردم


قدمی که برداشته بودم و پر کرد.
با صدایی که لرزش داشت گفتم:
- میشه بری اونور؟!
هر دو پامو وسط پاش اسیر کرد
خم شد آروم گفت:
- نخوام برم چی؟!
نگاهم و جای دیگه ای دوختم
عصبی چونه ام رو گرفت.
و صورتم و طرف خودش گرفت.
- وقتی دارم حرف میزنم خوش ندارم نگاهت جای دیگه ای باشه فهمیدی؟!
- من هرکاری دلم بخواد می کنم.زد تخت سینه ام، باال تنم خورد به میز
دستش و گذاشت روی گلوم، خم شد روی صورتم
هرم نفس های عصبیش می خورد به صورتم.
- برای من منم منم نکن فهمیدی؟! بخوام اراده کنم همین االن زیر خوابم بشی باید بشی.
تو که نمی خوای مثل اون روز تو زیر زمین مثل مار به خودت بپیچی؟
نگاه نفرت باری بهش انداختم.
دستش و گذاشت روی باال تنه ام و فشاری داد از درد آخی گفتم،
پوزخندی زد ولم کرد.
- گمشو از جلو چشمام.
کیفم و برداشتم و با سرعت از آشپزخونه بیرون اومدم.
- عوضی... عوضی
تند از ساختمون خارج شدم.

ساشا توی ماشین بود، رفتم و سوار ماشین شدم.
یه روزه دیگه هم بدون اتفاق خاصی توی شرکت گذشت.
غروب به خونه برگشتیم.
همه جارو چراغونی کرده بودن.
فردا شرکت نمی رفتیم.
استرس فردا شب و گرفتم، می دونستم مامان بابا نمیان.
تا صبح با ناراحتی و دل نگرونی توی اتاقم راه رفتم.
هیچ دوستی توی این عمارت لعنتی نداشتم.
نگاهی به لباس های توی کمد انداختم
نگاهم به پیراهن بلندی افتاد.
پیراهن بلند گیپور با رنگ قرمز، آستین های تور و پشتش تا کمرم باز بود.
رنگ قرمزش به پوست سفیدم می اومد.خوشحال از این که لباس مناسبی پیدا کردم لبخندی زدم.
دوست داشتم امشب بدرخشم.
برای صرف صبحانه از اتاقم بیرون رفتم،
سالن شلوغ بود و کلی خدمتکار مشغول کار کردن بودن.
نگاهی به اطراف انداختم اما خبری از بقیه نبود شونه ای باال انداختم.
صبحانه مختصری خوردم، رفتم اتاقم دوش گرفتم.
حوله رو دور موهام پیچوندم تا نم دار بمونه و حالتشو از دست نده.
روی تخت نشستم هنوزم حوله دورم بود.
نگاهی به لباسم انداختم و با صدای بلند خندیدم.
اشک توی چشمام حلقه زد.
دوباره خاطرات چند ماه پیش جلو چشمام زنده شد.
فکر می کردم خوشبخت ترین زن دنیا می شم...

لب پایینم لرزید و اشک از چشمام سرازیر شد.
خیره به دیوار رو به روم شدم.
امشب اینجا جشن بود، شب عروسی آقای عمارت.
البد بازم زن ها پشت در می ایستن و با گرفتن دستمال بکارت نازیال کل می کشیدن.
با حرص اشکام و پاک کردم، از جام بلند شدم که در اتاق باز شد.
با ترس دستم و روی باال تنم گذاشتم و به در چشم دوختم.
با دیدن ساشا هم خیالم راحت شد و هم هول کردم.
نمی دونستم چیکار کنم نگاهی به سر تا پام انداخت.
نگاهش یه جوری بود، انگار گنگ بود.
دستم رفت سمت زنجیر گردنم.
- کاری داشتی؟!
به خودش اومد❤️

آره بیا اتاقم
- باشه باشه میتونی بری
درو بست.
نفسم و آسوده بیرون دادم که نگاهم به خودم توی آینه افتاد.
با دیدن وضعم یکی زدم توی سرم، حوله ی سفید کوتاه تا زیر باسن تمام هیکلم پیدا بود.
سری تکون دادم، لباسی پوشیدم، حوله ی دور موهامو دست نزدم.
از اتاق بیرون اومدم سریع رفتم طبقه ی باال.
پشت در اتاق ساشا ایستادم چند ضربه به در زدم اما کسی جواب نداد.
به ناچار دستگیره رو پایین دادم سرم و آروم داخل کردم.
اما نبود. وارد اتاق شدم، در و بستم
نگاهی به کل اتاق انداختم.
اما بازم پیداش نکردم.
تا اومدم دهن باز کنم صداش کنم در حموم باز شد.بوی شامپو و صابون خوشبویی خورد به مشامم، سرم و چرخوندم با دیدن ساشا قلبم یهو
انگار ایستاد.
حوله ی کوچکی دور کمرش بسته بود.
باال تنش لخت بود و قطرات آب هنوز روی بازوش بودن محوش شدم که با صدای
سرفه اش به خودم اومدم.
خجالت زده سرم و پایین انداختم.
- گفتی بیام اتاقت کارم داری.
قدمی برداشت و از حموم فاصله گرفت.
رفت سمت میزه آینه گفت:
- می خوام برام لباس آماده کنی.
- من؟
چرخید طرفم.
- مگه جز تو کسی دیگه ای هم هست؟.. 

چرا یهو اخالقش عوض شد؟
شونه ای باال انداختم و بدون حرف رفتم سمت کمد بزرگ لباساش، در کمد و باز کردم
و نگاه کلی به داخلش انداختم.
- نمی دونستم سلیقه اش چطوره.
انگشتم و به دندون گرفتم و به کمد چشم دوختم که احساس کردم کسی پشتمه.
چرخیدم که تو سینه ی ساشا رفتم.
ناخودآگاه دستم و روی سینه ای لختش گذاشتم، بدنش خیلی گرم بود.
لپام گل انداخت سرم و بلند کردم، کامال تو بغلش بودم.
نگاهم به نگاهش گره خورد.
دستم و آروم از روی سینه اش برداشتم.
قدم دیگه ای برداشت که به کمد چسبیدم و ساشا به من...
نمی دونستم چیکار کنم انگار هول شده بودم.❤️

 

دستش از پهلوم رد شد نمی دونستم می خواست چیکار کنه.
سرش خم شد.
شوک زده به حرکاتش نگاه می کردم که سرش و بلند کرد با دستش چیزی رو بهم
نشون داد.
- اینو می خواستم بردارم تو به کارت برس.
و رفت سمت آینه
دستی روی گونه های ملتهبم گذاشتم.
قلبم هنوز تند می زد و گرمی بدنشو هنوز حس می کردم.
چقدر این مرد برام عجیب بود.
نفسم رو بیرون دادم و بعد از کلی کلنجار رفتن کت و شلوار خوش دوخت قهوه ای
سوخته ای با پیراهن سفید و کروات از رگال برداشتم.
یه جفت کفش هم ست کردم، روی تخت گذاشتم.
ساشا روی صندلی نشسته بود.لباس و گذاشتم
- خوبه بیا موهامو سشوار بگیر
رفتم طرفش سشوار و به برق زدم خم شدم سشوار و بردارم که حوله از دور موهام
افتاد.
سرم و بلند کردم موهام پخش شدن
دوباره خواستم خم بشم که موهام به چیزی گیر کرد.
سرم بلند کردم تا ببینم موهام به چی گیر کرده که دیدم به زنجیر گردن ساشا گیر کرده.
همونطور به حالت خم روی ساشا خم شدم گفتم:
- االن جدا می کنم.
گرمی نفس هاش به گردنم می خورد دستام کمی می لرزید.
موهامو از الی قفل زنجیر باز کردم، اومدم فاصله بگیرم که صدای در اتاق اومد.
متعجب چرخیدم با دیدن شاهو شوک زده شدم.

نگاه عصبی به من و ساشا انداخت یهو دست ساشا دور کمرم حلقه شد و کشیده شدم تو
بغلش،
پشت سرم ایستاد از پشت کامل توی بغلش بودم و دستش دور شکمم حلقه شد.
- کاری داشتی؟!
شاهو پوزخندی زد گفت:
- انگار بد موقعه مزاحم شدم.
و با خشم نگاهم کرد.
دست دیگه ی ساشا روی شونه ام نشست شاهو گفت:
- تو که وسط راه کم میاری پس وسوسه اش نکن.
چرخید از در رفت بیرون درو محکم کوبید.
منظورش چی بود؟!
روم نمی شد از ساشا بپرسم، ساشا عصبی ازم جدا شد گفت:
- برو بیرون.❤️

برگشتم که پشتشو بهم کرد و دستی به گردنش کشید.
تا خواستم چیزی بگم دستی رو هوا تکون داد.
- برو بیرون
فهمیدم عصبیه اما نمی دونستم حرف شاهو انقدر روش تاثیر گذار بود.
از اتاق اومدم بیرون.
شاهو دست به سینه به دیوار تکیه داده بود.
قدمی عقب برداشتم که از دیوار فاصله گرفت گفت:
- چیه نتونست راضیت کنه؟!
عیب نداره من از خود گذشتگی می کنم و قبل اینکه با همسر عزیزم باشم یه ساعتی و
هم با تو می گذرونم که یه حالی هم بهت داده باشم.
ابرویی باال انداخت
- چطوره؟!
با نفرت نگاهی بهش انداختم که مچ دستمو گرفتو...کشید سمت اتاقی که حتی یه شب کامل هم توش نبودم پرتم کرد تو اتاق در و بست.
همین طور که می اومد طرفم، دکمه های پیراهنشو باز می کرد عقب عقب رفتم.
نگاهی به اطرافم انداختم که گفت:
- بهت گفته بودم حق نداری بری سمت ساشا نگفته بودم؟!
اما تو توی بغل اون جولون میدی.
بدبخت اون اگه می تونست زنی رو راضی نگه داره تا این سن مجرد نمی موند.
ساشا فقط به درد همون شرکت می خوره تا خر حمالی کنه.
اما من خوب می تونم زنا رو راضی نگه دارم.
پیراهنشو پرت کرد طرف تخت قلبم تند تند میزد.
می دونستم از این مرد هیچی بعید نیست باید کاری می کردم.
نگاهم به مجسمه ی روی میز کنار تخت افتاد برش داشتم پوزخندی زد

 

می خوای خودکشی کنی؟
با صدای لرزونی گفتم:
- دستت به من بخوره خودم و می کشم
- بچه می ترسونی؟ بندازش
- نمی ندازم.
اومد طرفم ترسیده پرتش کردم طرفش خورد به بازوش و افتاد زمین هزار تیکه شد.
دستشو روی بازوم گذاشت قدمام و سریع کردم سمت در که موهام از پشت تودستاش
گرفت.
انقدر محکم کشید که پرت شدم روی زمین صدای آخم بلند شد.
اومدم بلند شم که پاش و گذاشت روی سینه ام و فشاری داد.
خم شد.
- می خواستی چه غلطی بکنی؟ ها؟!و فشار پاش و بیشتر کرد دستمو روی پاش گذاشتم.
خواستم پاشو دور تر کنم که بدتر فشار داد
- دختره ی احمق هرجایی تو حتی لیاقت زیر خوابی منم نداری.
پاشو برداشت لگدی به پهلوم زد.
- گمشو از اتاقم بیرون.
از جام بلند شدم خواستم برم سمت در زد تخت سینه ام که خوردم به دیوار.
دستشو روی گلوم گذاشت سرش رو روی صورتم خم کرد.
از بین دندون های کلید شده گفت:
- فقط کافیه از این موضوع به کسی حرفی بزنی
اون وقت سگ تر از االنم می شم تو که نمی خوای هر روز و هر لحظه آرزوی مرگ
کنی؟
نگاهم و به چشماش دوختم
لب زدم:
- خیلی پستی


سرش و به گوشم چسبوند
- خوبه فهمیدی پس حواست و جمع کن
حاال هم از اتاقم گمشو بیرون.
ازم فاصله گرفت
با غروری خرد شده و پاهایی که تحمل وزنمو نداشتن رفتم سمت در اتاق، آروم درو
باز کردم و مثل یه سایه از طبقه باال رفتم پایین.
وارد اتاقم شدم دلم می خواست فریاد بزنم.
هرچی دم دستم بود و بشکنم.
اما می دونستم این کارم فقط باعث میشه تا دیگران از ضعف و ناتوانی من خوشحال
بشن.
نگاهی تو آینه به خودم انداختم خشم و نفرت از چشم هام می بارید.
با صدای ارکستر مجبور شدم از اتاق بیرون برم،
نگاهی توی آینه به خودم انداختم. موهای بلندم روی شونه هام باز گذاشته
بودم تا جای موهایی که چند ماه پیشکنده شده بود و حاال تازه در اومده بود دیده نشه.
آرایش مالیمی داشتم اما نگاهم خالی از هر احساسی بود. ادکلن و روی خودم
خالی کردم و نفس عمیقی کشیدم.
استرس داشتم اما باید بیرون می رفتم
از اتاق بیرون اومدم.
اتاق من تو راهروی سالن پایین بود خیلی به سالن اصلی دید نداشت.
با قدم های آروم سمت سالن رفتم.
هنوز شاهو و نازیال نیومده بودن با دیدنم چند نفری که در حال حرف زدن بودن دست
از حرف زدن برداشتن و
نگاهشونو بهم دوختن یکی شون گفت :
- این همون دختری نیست سر شاهو کاله گذاشت و دخترانگی نداره؟
سرم پایین انداختم که صدای اون یکی اومد
- آره چقدرم رو داره که توی این مراسم اومده چرا ننداختنش بیرون

نفسم و پر از درد بیرون دادم رفتم سمت خانم بزرگ و آقا بزرگ که صدر مجلس
نشسته بودن.
شهال و نیال در حال رقص بودن، خم شدم تا دست آقا بزرگ ببوسم که دستش و پس
کشید و نگاهش رو ازم گرفت.
نگاه پر دردی به خانم بزرگ انداختم
چشماش روی هم گذاشت به معنی سکوت.
نگاهی به اطراف انداختم، نگاه خیلیا روم سنگینی میکرد و کاری نمی تونستم بکنم.
گوشه رو انتخاب کردم و رفتم نشستم.
ساشا توی جمعیت نبود.
نگاهم به زن و مردای که وسط در حال رقص بودن انداختم.
یه روزی منم همچین شبی داشتم چقدر خوشحال بودم اما آخرش چی شد هیچ...
با شنیدن اسم خودم از میز کناریم گوش هامو تیز کردم.
- شنیدی میگن زن سابق شاهو رو قراره ساشا بگیر؟
- آره تو هم شنیدی خدا شانس بده.

 

پوزخندی زدم پس جز خانواده اش دیگه کسی نمی دونست که ساشا توانی برقرار کردن
رابطه رو نداره.
سری تکون دادم برای من چه فرقی میکنه.
نگاهم خیره ی در سالن شد.
صدای سوت و کل بلند شد قلبم شروع به تند تپیدن کرد.
شاهو دست تو دست نازیال با لبخند وارد سالن شدن.
لحظه ای بغض نشست توی گلوم، به جرم کار نکرده مجازات شدم.
با همه سالم و احوالپرسی کردن و هر چی به سمتی که من نشسته بودم نزدیک تر
میشدن استرسم بیشتر میشد.
تا اینکه به میزی که من تنها نشسته بودم رسیدن.
نازیال پشت چشمی نازک کرد و شاهو نگاهی به سر تا پام انداخت.
از کنارم با غرور رد شدن صدای پچ پچ بقیه توی گوشم زنگ میزد.
چندمین بار بود که غرورم می شکست.نه می تونستم سر بلند بکنم و نه می تونستم این مراسم لعنتی و ترک کنم.
با صدای بلند ارکستر سر جام نشستم و لیوانی که روی میز بود یه سره سر کشیدم تا
کمی خنک بشم.
خیلی سخته تنها فقط روی یک میز باشی و باهات مثل یه جزامی رفتار کنن.
موهامو کنار زدم که نگاهم به نگاه خیره ی ساشا افتاد.
مثل همیشه کنار بار ایستاده بود نگاهی به تیپش انداختم برازنده بود.
نگاهم از نگاهش گرفتم و به میز رو به رو خیره شدم.
با صدای ارکستر سر بلند کردم که عروس و دامادو به یه رقص دونفره دعوت میکرد.
شاهو دست نازیال رو گرفت و باهم وسط سالن رفتن چراغا خاموش شدن
و نورای رنگی روشن و صدای خواننده پیچید توی سالن.
شاهو دستش و دور کمر نازیال حلقه کرد
نازیال پشتش به من بود و من تو دید شاهو بودم.
نگاهش و بهم دوخت.

خیره نگاهش کردم اون قدر که سوزش اشک رو توی چشم هام حس کردم و نگاهم رو
از نگاهش گرفتم.
ساشا جام بزرگ مشروب توی دستش بود و چند تا دکمه ای باالی یقه اش رو باز
گذاشته بود.
کاش زیاده روی نکنه.
جشن به نصفه رسیده بود که با اشاره آقا بزرگ دو تا خدمتکار زیر بازوی ساشا رو
گرفتن و بردنش سمت طبقه ی باال
نگرانش شدم.
نگاهی به اطراف انداختم و از جام بلند شدم.
وقتی دیدم کسی متوجه نیست رفتم سمت پله ها و سریع رفتم سمت اتاقش،نفسی تازه
کردم و در اتاق و باز کردم.
نگاهم به ساشا افتاد.
پاهاش از تخت آویزون بود.
رفتم طرفش خم شدم روی صورتش چشم هاش باز بودن با دیدنم با صدای خماری گفت:❤️

بهت گفته بودم از رنگ چشمات خوشم میاد؟
- چرا اینقدر تو خوردن مشروب زیاده رویی می کنی که از خود بی خود بشی؟
پوزخندی زد
- بذار کمکت کنم.
- معده ام درد می کنه.
نیم خیز شد.
- جایی می خوای بری؟!
با دستش سرویس بهداشتی رو نشون داد.
خم شدم تا کمکش کنم دستشو دور گردنم انداخت.
با زحمت سمت سرویس بهداشتی بردمش در سرویس بهداشتی و باز کردم.
دستش و به دیوار گرفت کنار وان زانو زد.نمی دونستم چیکار کنم که یهو هر چی خورده بود و باال آورد و بی حال سرش و به
وان تکیه داد.
تکونی به خودم دادن رفتم سمت آب بازش کردم.
وقتی حموم تمیز شد کنارش زانو زدم
دکمه های پیراهن سفیدشو دونه دونه باز کردم از تنش در آوردم.
هنوز بی حال بود یهو آب سرد و روی سرش گرفتم که تکونی خورد.
نالید:
- سردمه
از جام بلند شدم حوله ی کوچکی و آوردم و باال تنه اش و آروم خشک کردم.
شلوارش هنوز پاش بود که کامل خیس شده بود.
دوباره کمکش کردم و آوردمش سمت تخت باید شلوارش رو هم در می آوردم.
روی تخت خوابوندمش نگاهی به هیکل تنومندش انداختم.

پتویی روش انداختم، دستامو از زیر پتو سمت کمربندش بردم و با لمس کردن باالخره
بازش کردم.
قلبم تند تند میزد.
هم خجالت می کشیدم و هم باید شلوار و از پاش در می آوردم.
زیپ شلوارش و باز کردم چشمام و بستم
با این که پتو روش بود اما بازم خجالت می کشیدم.
شلوارش و به زحمت کشیدم کمی ناله کرد.
اما انگار چیزی نمی فهمید شلوارش و انداختم تو سبد توی حموم و نفسی از سر
آسودگی کشیدم.
روی پیشونیم که عرق بود دستی کشیدم
و رفتم سمتش پتو روش مرتب کردم.
موهای نم دارش روی پیشونیش ریخته بود با سر انگشتام موهای روی پیشونیش و عقب
دادم.
پلک های بلندش روی هم افتاده بودن و چهرش و معصوم تر نشون می داد.❤️

نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم
از نیمه گذشته بود.
قلبم دوباره با استرس شروع به زدن کرد رفتم سمت در اتاق و آروم در اتاق و باز
کردم.
اما با دیدن عده ای که داشتن شاهو و نازیال رو به طبقه ی باال می آوردن دستم روی
دستگیره ی در خشک شد.
خواستم درو ببندم و توی اتاق بمونم
اما یه حسی مانع می شد.
در و کمی بستم تا نبینن منم باال هستم.
صدای شادی و خندشون هر لحظه نزدیک تر می شد.
تا اینکه شاهو و نازیال از کنار در اتاق رد شدن خانوم بزرگ و بقیه به دنبالشون.
صدای خانوم بزرگ اومد که خیلی جدی گفت:
- بیرون منتظریم.
دلهره به دلم انداخت منم چنین شبی داشتم.اما تا زنده ام برام یه شب پر از نفرت و کابوسه.
دستامو مشت کردم آروم سرخوردم به دیوار تکیه دادم.
در هنوز نیمه باز بود. زانو هام و بغل
کردم.
گوشام خود به خود تیز شدن هر لحظه منتظر اتفاقی بودم اشک تو چشم هام حلقه زد.
تو خاطراتم غرق شدم با صدای هلهله و
کل زن ها به خودم اومدم از در نیمه باز
بیرون و نگاه کردم.
زن ها با شادی چیزی رو توی دستشون جا به جا کردن.
صدای خانوم بزرگ که به شاهو تبریک گفت توی گوشم زنگ زد.
با چه شوقی پا توی این خونه گذاشته بودم.
حاال دیگه نازیال، خانوم خونه شده بود.
سرم و روی زمین گذاشتم و مثل یه کودک سرما زده توی خودم جمع شدم

کم کم چشمام گرم شد لحظه ای احساس کردم از روی زمین جدا شدم و تو یه جای گرم
فرو رفتم.
انقدر خمار خواب بودم که دوباره چشمام گرم شدن به خواب رفتم.
احساس کردم چیزی زیر گوشم می زنه
آروم چشمام و باز کردم که نور کمی
به چشمام خورد.
چشمام و دوباره بستم و سرم
خواستم جا به جا کنم.
اما با احساس ضربان و گرمی چیزی که زیر سرم بودچشمام از هم باز شدن.
این بار با دقت به چیزی که سرم و روش گذاشته بودم انداختم.
یه سینه لخت مردونه! ترسیده سر بلند کردم نگاهم به دو گوی سبز افتاد.
گیج نگاهی به ساشا انداختم با صدای خشداری گفتم:
- اینجا کجاست؟
گوشه لبش باال رفت با دستش اشاره ای به باال تنه اش کرد و گفت:❤️

اینجا باال تنه منه اما تو اینجا چیکار میکنی؟ من باید از تو بپرسم.
چشمام و یکم تنگ کردم و با یادآوری
دیشب ناراحت خواستم فاصله بگیرم که
کمرمو چسبید
سوالی نگاهش کردم که گفت:
- نگفتی این جا چیکار میکنی؟!
معذب بودم همین که خواستم فاصله بگیرم گفتم:
- من نمیدونم چرا رو تخت شما هستم اما اینکه چرا تو اتاق شما هستم اینکه شما دیشب
دوباره زیاده روی کرده بودین و من مجبور شدم بیارمتون اتاقتون.
نگاه دقیقی بهم انداخت اخمی کرد گفت:
- کی من و لخت کرده بود؟
با خجالت سرم و پایین انداختم
- لباساتون خیس بودن مجبور شدم در بیارم.یهو نیم خیز شد که پرت شدم روی تخت خیمه زد روم عصبی گفت:
- حق نداری تو کارای من دخالت کنی.
انگشتشو جلوی صورتم گرفت
- دفعه آخرت باشه تو کارای من فضولی میکنی و لباسای منو در میاری.
چشمام توی صورتش در گردش بود.
- من منظوری نداشتم فقط خواستم کمک کرده باشم.
پوزخندی زد.
- هه تو گفتی منم باور کردم دفع بعد ببینم توی کارای من دخالت کردی من میدونم و
تو حاالهم از اتاق من برو بیرون.
شوک زده از رفتارش آروم از تخت پایین اومدم.
دلشوره داشتم دلم نمی خواست از این اتاق بیرون برم.
با قدم های سست که وزنم رو به زور می کشید دستم و به دستگیره در گرفتم.
بدون اینکه برگردم در و آروم باز کردم، از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی به اطرافم انداختم کسی نبود.
با خیال راحت باعجله رفتم سمت اتاق خودم.
همین که پامو تو اتاق گذاشتم نفسم و آسوده بیرون دادم.
رو به روی آینه ایستادم نگاهی به خودم توی آینه انداختم.
هزاران فکر اومد تو سرم با صدای در به خودم اومدم.
- بیا تو
خدمتکاری اومد داخل
- آقا گفتن همه سر میز صبحانه باید حاضر باشن
- باشه برو
رفت لباسامو از تنم در آوردم.
همون طور برهنه با یه لباس زیر و موهای باز رفتم سمت کمد، سرم و توی کمد فرو
کردم

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : vidia
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه lvuw چیست?