ایرانتاج 1 - اینفو
طالع بینی

ایرانتاج 1


تقریبا نزدیک اذان صبح بود که عزیز بیدارشده بودو سماور زغالی رو‌آماده کرده بود و داشت حیاط رو آب پاشی میکرد مابچه ها هم تو بالکن خوابیده بودیم که عزیز صدا زد ایرانتاج مه لقا پاشین بسه دیگه چقدر میخوابین ..چشمامون رو بزور باز میکردیم
و باموهای سیخی که همش رو هوا رفته بود بلند میشدیم
خمیازه عمیق ازته دل میکشیدم و میگفتم عزیز جون بزار بخوابیم میگفت پاشو ببینم دختر انقدر نمیخوابه بَده فردا میخوای بری خونه یه پدر سوخته ایی اونوقت بگن ننش هیچی یادش نداده
یالا پاشو که خیلی کار داریم در صورتیکه ما کارگر داشتیم ولی عزیز دوست داشت که ما سحر خیز باشیم
بابام تاجر بود سر گذر محلمون یه حجره داشت وضعمون عالی بود خونمون یه خونه بزرگ بود با اتاقهای کوچک و بزرگ
که دور تا دور حیاطمون بود .خونه درختکاری و گل کاری بود وسط حیاط یه حوض گردی بزرگ بود که بیشتر وقتا کارگرها کارهای شستشو رو تو همون حوض انجام میدادن
ما تو خونمون دوتا کارگر داشتیم اشرف خانم آشپز عزیز همیشه موقع صبحانه به خونمون می اومد و بلافاصله بعد از اینکه صبحانه میخورد وارد مطبخ میشدو شروع میکرد به کارکردن
و غذا پختن . صفیه خانم هم برای نظافت کردن و لباس شستن می اومد عزیزجون مادرم بود که زیاد توان کار کردن نداشت
قلبش مشکل داشت و این مشکل مادر زادی بود و همیشه لبهاش کبود بود
دوتا داداش داشتم ،قاسم و احمد که از منو مه لقا کوچیکتر بودن …اما پسرها عزیز دل پدر و مادر بودن
نمیدونم چرا قدیمیا انقدر پسر دوست بودن عزیز نمیزاشت آب تو دلشون تکون بخوره
تا یکی از پسرا آب میخواست و میگفت عزیز یه کاسه آب میاری عزیز بلافاصله میگفت آهای دخترا یکیتون پاشه اون کاسه مسی رو پر آب کنه بیاره
واسه قاسم …
بابا مارو دوست داشت نه اینکه نداشت ولی اونم مثل عزیز بود اول واسه پسراش هر کاری رو میکرد
احمد و قاسم از ما دخترا کوچیکتر بودن پدرم میگفت همتون باید درس بخونید تا آدم حسابی بشید وجایگاه خوبی برای خودتون داشته باشید
کمتر کسی بود که در شهر ما تبریز پدرم رو نشناسه
هر کس هر مشکلی داشت با پدرم حاج محمد مشورت میکرد و اونهم هر کاری که از دستش بر می اومد انجام میداد
من دختر بزرگ خانواده بودم من متولد هزاروسیصدو بیست بودم و مه لقا درست یکسال بعد از من بدنیا اومده بود❤️


من‌و ‌مه لقا از پسرها بزرگتر بودیم
قاسم و احمد به ترتیب بعد از ما بدنیا اومده بودن
اونها هم بچه های خوبی بودن ساکت و با ادب …
عزیز خیلی اهل دوست ،ورفیق بازی بود گاهی به اشرف خانم میگفت یه عصرونه درست کن میخواهیم همسایه ها رو دعوت کنیم بیان دور هم جمع بشیم بگیم بخندیم اشرف خانم هم اونروز قبل از رفتنش نخود و لوبیاچیتی رو خیس میکرد میگفت اینطوری نخود ولوبیا نرمتر میشه و آشمون خوشمزه تر میشه
از تو انبار خونه دیگ مسی رو می آورد و سبزی آش رو زودتر از وقت پاک میکرد میشست میگفت سبزی آش باید تازه باشه تا طعم خوبی داشته باشه چون قدیما سبزی رو خشک میکردن و نگهداری میکردن واسه روز مبادا ،بعد عزیز میگفت اشرف جان پنیر لیقوان با خیار گوجه و نان سنگگ هم آماده کن که هرکس آش دوست نداره اونو بخوره
اما مگر کسی هم بود که آشهای اشرف خانم رودوست نداشته باشه
روز مهمونی میوه ها رو با صفیه خانم تو حوض میریختن و شروع میکردن به شستن میوه ها و همرو تو سبدهای چوبی میزاشت تا آبشون بره
عزیز اشرف خانم رو‌خیلی قبول داشت ،خیلی …
میگفت زن تمیزیه نجس و پاکی سرش میشه
اون که هست خیالم راحته
من کلاس دوم بودم مه لقا کلاس اول بود وقتی عزیز مهمونی داشت ماهم ذوق داشتیم که زودتر از مدرسه بیایم و ببینیم که بزرگترا چکار میکنن
عزیز بهترین لباسهارو برامون میخرید و همیشه ما تمیز و نو نوار بودیم وقتی اشرف ماهارو آماده میکرد عزیز خودش بهترین لباس و طلاش رو می انداخت دست و گردنش و آماده میشد تا مهموناش بیان .این اخلاق عزیز نه برای پز دادنش بود این تمیزی ذات عزیز بود
بعد از ظهر از ساعت سه مهمونا می اومدن و اشرف خانم وصفیه خانم بندگان خدا رو پا بودن و پذیرایی میکردن تو محلمون یه خانم بود که برای جشنهای زنونه تنبک میزد عزیزهمیشه اونو دعوت میکرد تا با تنبک زدنش همه مهمونها رو شاد کنه ❤️


دخترای جوان با رقص آذریشون حسابی مارو سرگرم میکردن و عزیز هم تند تند بهشون شاباش میداد که مبلغش برای این دوره خنده داره بود، اما اونموقع همه ذوق میکردن عزیز نفری یک تومن به همه میداد….
چند تا مادر بزرگ هم داشتیم که قلیون میکشیدن و بوی تنباکوی خوانسارشون تو اتاق می پیچید هرکسی خاطره ایی تعریف ومیکرد
جوانترها جوک میگفتن ما هم با بچه های بازی میکردیم و عصر هم همه بعد از خوردن آش و شیرینی و میوه همه به خانه هایشان میرفتن …
اشرف خانم و طیبه خانم می ماندند بایه عالمه کار…که باید خونه رو مثل ساعت اولیکه مهمونها اومدند تمیز بکنن….
حالا یک کم میخوام براتون از بابام بگم حاج محمد
همون که ما بهش میگفتیم آتا !
بابای من مرد ثروتمندی بودبراحتی میتونم بگم دست خیلیا رو میگرفت و کمکشون میکرد حالا براتون تعریف میکنم
ما تُرکها معتقدیم که هرکسی باید نون رو از بازوش در بیاره وبرای بدست آوردن هرچیزی زحمت بکشه
حاج محمد هم از این مقوله استثنا نبود
پول زیادی داشت که همرو با دسترنج خودش بدست آورده بودعقلش کار میکرد
من که دختر بزرگش بودم میگفت ایرانتاج فرقی نمیکنه که تو دختر باشی یا پسر باید غیرت کاری داشته باشی و خودت رو به ظرف شستن و کهنه ی بچه رو عوض کردن قانع نکن
چه مرد !چه زن باید استقلال مالی داشته باشن
فردا روزی تو ازدواج میکنی یه موقع نری برای یه بلوز گردنت رو جلوی شوهرت خم کنی و بگی بمن پول بده برم بلوز بخرم خودت باید درآمد داشته باشی
حالا هرکاری که میتونی انجام بده
منهم چشم بسته حرفاشو قبول میکردم چون میدونستم که عقل آتا به خیلی چیزا میرسه
گاهی اوقات به شوخی میگفتم آتا پس چرا عزیز کار یا شغلی نداره ؟با خنده میگفت آخه قمر ،ناز نازی بوده و بخاطر همین نمیشه بهش گفت بالا چشمت ابروس
آتا میگفت عزیز دختر یک کدخدا بوده که خیلی برای خودش اسم رسم داشته بعد عزیز یه خواهر داشته که تو بچگی سیاه سرفه میگیره و میمیره و فقط یه برادر داره که بخاطر همین خیلی پدرو مادرشون این بچه هارو دوست داشتن و مادر جون که مادر عزیز باشه نمیزاشته آب تو دل عزیز تکون بخوره
آتا میگفت این یکی تو خونه من قسِر در رفته
باباش به من گفته من دخترم رو روی پر قو بزرگ کردم مبادا بری اذیتش کنی
این عزیز منه بعدها هم بشه عزیز بچه هات
آتا خنده ریز کردو گفت همون شد که مادرت شد عزیز این خونه .
عزیز خیلی خوشگل بود و تعریف از خود نباشه منهم شکل عزیز بودم مهلقا هم همینطور قشنگ بود ❤️


ولی برادرهام شکل آتا بودن و خدا انگار عدالت رو مثل همیشه رعایت کرده بود ،
آتا کم کم یه کارخونه راه اندازی کرد با کلی گارگر و همیشه از حق حقوق کارگر حمایت میکرد بخاطر همین کارگرها با جون دل براش کار میکردن
از رشد کاری وترقی آتا هرچی بگم کم گفتم اینطور بود که روز به روز به ثروتش اضافه میشد و عزیز هم هر کاری دلش میخواست واسه خودش میکردو آتا هم هیچ کاری باهاش نداشت
عزیز یک‌برادر داشت که دایی علی ما میشد اونهم تک فرزندی بود که از طرف پدرش همیشه در تامین بود اما عزیز میگفت زن بدجنسی گیرش اومده بود که اصلا عزیز و مادر جون رو نمیخواست اما عزیز میگفت بخاطر برادرم تحملش میکنم ضمن اینکه دایی علی بچه دارهم نشده بودو طفلک همیشه یه چیزی تو زندگیش کم داشت و مادرجون بهش گفته بود خدا رو خوش نمیاد که ولش کنی یا طلاقش بدی اینهم قسمتش این بوده
خلاصه از خودمون بگم که آتا خونمون رو عوض کرد و عمارت زیبایی خرید و عزیز به کارگرهای خونه اضافه کرد حتی یک خانواده را ساکن خونه ی جلو در خونمون کرد خونه سرایداری بود خانواده مظفر یک خانواده چهار نفره بودن که در خانه ما دائم ماندن
مطبخ همیشه پر بود از خوراکیهای تازه از گوشت و مرغ و ماهی بود وخانه ای پر از مهمان و بریزو بپاش
یکروز در خونه باز بود و آتا میخواست با شوفرش از خانه بیرون بره مردی قد بلند به در خانه آمد و گفت آقا مردم این شهر میگن شما دست و دلبازی ..
کمکی بمن میکنی ؟
آتا گفت دست و دلبازم اما احمق نیستم که تو راست راست راه بری و بیای بمن بگی پول بده منم بدم …اون مرد کمی مکث کرد و آتا گفت ما باغچه بزرگی داریم در کنار حیاط بیلی هست برو بیل رو بردار و باغچه را بیل بزن بعد رو کرد به مظفر و‌گفت مظفر به این مرد بعد از اینکه بیل زدنش تمام شد ناهار بده تا من برگردم
و وقتی آتا رفت مظفر بیل رو بهش داد و گفت کار کن و خودت رو نشان بده مطمئن باش که آقا کمکت میکنه مرد بیل رو برداشت و با تمام قدرت باغچه هارو‌بیل میزد.
ظهر شد مرد غریبه گفت آقا مظفر من گرسنه هستم واشرف خانم باخورش قیمه ای که عطر روغن حیوانی و برنج دودیش مستت میکرد هممون رو دیوانه میکرد …یک سینی غذا براش آوردو اونهم با ولع غذارو خورد ظهر که آتا اومد وقتی که باغچه رو دید گفت حالا این دستمزد به تو بیشتر میچسبه یا نون گدایی؟
مرد با شرمندگی گفت معلومه که این کار …اما چه کنم کسی رو‌ندارم که بمن کار بده و آتا گفت از فردا بیا کارخونه خودم تا همونجا استخدامت کنم و مرد از خوشحالیش زبونش بند اومده بود ❤️


نمونه این اتفاقات در خانه ما کم نبود افراد زیادی رو آتا خونه دار کرد و‌همه از آتا راضی بودن
که بعدها براتون تعریف میکنم …
زمان همیشه در حال تاخت و تازبودو من بقول عزیز مثل درختی که بهش آب میدن هرروز بزرگ و بزرگتر میشدم تا اینکه دختر سیزده ساله ایی شدم با قدی بلند چشمهای درشت وچهره زیبا ….
من درس میخوندم کلاس هفتم بودم بر خلاف اون زمان که کمتر کسی رو مدرسه میفرستادن گفتم که آتا معتقد بود که باید درس بخونم …
یکروز از راه مدرسه که به خونه می اومدم پسری بدنبالم افتاد واون پسر شاید بیست ساله بود خیلی قشنگ بود چارشونه و قد بلند ….
با لبخندی زیبا به دنبالم می اومد منهم عقلم نمیرسید که نگاهش نکنم هی برمیگشتم و نگاهش میکردم با فاصله خیلی کمی از کنارم رد شدو بهم گفت عروس مادرم میشی؟
انگار قند تو دلم آب کردن خنده ایی کردم و گفتم نمیدونم …اصلا حواسم به کاری که میکردم نبود
که کارم درسته یا نه ؟
خلاصه که تا دم در خونه دنبالم اومداما همینکه خونمون رو دید با تعجب نگاهی بمن کرد وبادستش بای بای کردو رفت …
من وارد خونه شدم مظفر داشت تو حیاط باغبونی میکردو طبق معمول بوی غذای اشرف خانم توعمارت رو‌پر کرده بود وقتی به عزیز سلام کردم گفت قزیم زود لباسهای مدرسه ات رو در بیار که گرسنمونه …وقتی لباس هامو در میاوردم همش به یاد اون پسر بودم نمیدونم چرا حواسم رو پرت کرده بود بی اختیار دوست داشتم فردا بشه و اون جلو راهم بیاد تا اون جوون رو دوباره ببینم…
دلم ضعف میرفت صدای قارو قور شکمم منو بخودم آورد بسرعت سر سفره ناهار نشستم
مهلقا هم یکسره شیطنت میکرد و تعریف میکرد ومیخندید بعد از ناهار به اتاق خودم رفتم
درس میخوندم ولی حواسم به اون پسر بود اونروز تا خودِشب بیادش شبمو سپری کردم وفردا صبح با اشتیاق حاضر شدم وبمدرسه رفتم باید اعتراف کنم که تا خود مدرسه همش چشم میگردوندم تا اون پسر رو ببینم امانبود موقع درس خوندن همش بفکر راه برگشت بودم تا بتونم اونرو ببینم بلاخره زنگ خورد و من سراسیمه به خیابون اومدم یه کم که از مدرسه دور شدم دیدم که از اونور خیابون داره بسمتم میاد ضربان قلبم دو‌برابر شد و از قلبم یه چیزی هُری می ریخت پایین خودمو به اون راه زدم که بسمتم اومد و سلام کرد منم جوابشو دادم
اینم بگم اون زمان هر کی از این کارها میکرد تیکه بزرگش گوشش بود و من خیلی گستاخانه داشتم کار خودم رو میکردم
کمی که دور شدم گفت میشه به دنبال من بیای؟ یه چیزی رو میخوام بهتون بگم و من بدون چون وچرا قبول کردم …مدرسه ما طوری بود که باید از یک کوچه باغ رد میشدی ❤️

مدرسه ما طوری بود که باید از یک کوچه باغ رد میشدی تا بخونمون میرسیدیم و من همون مسیر خونرو میرفتم اما ناگهان اون بسمت کوچه دیگه ایی رفت و منهم بدنبالش رفتم
خودمم از این همه وقاحت تعجب کردم اما به دنبال دلم رفتم اون جلو میرفت من هم با دلهره به دنبالش …نزدیک آخرهای کوچه یه باغ بود همونجا وایسادیهو گفت خب همینجا با هم حرفامون رو میزنیم وبر میگردیم یه نگاه نافذ و عمیقی به صورتم انداخت و گفت میشه اسمت رو بدونم ؟
گفتم من ایرانتاج هستم گفت چه اسم قشنگی
منم محمودهستم ….
گفت ایرانتاج اون عمارت که تو توش رفتی کجا بود؟ گفتم خونمون بود دیگه …بعد دیدم سرش رو پایین انداخت و گفت آخ خدا …..
و ناراحت شد گفتم چیه چی شد؟ گفت من
میدونی کی هستم گفتم نه !
گفت من پسر میر زا محمد توتونچی هستم گفتم خب مگه چیه ؟ گفت پدر من میرزا بنویس هست
گفتم خب یعنی بده ؟ گفت ما یک آدمهای ساده و معمولی هستیم اما پدر تو سرشناس هست و ما انگشت کوچیک بابای توهم نمیشیم
گفتم خودت چکار میکنی ؟گفت منهم در یک صحافی کار میکنم و تازه از سربازی اومدم و بعد شروع کرد از خودش تعریف کردن از عشقش به من
بعد گفت میخوام آنام ( مادرش )رو بخواستگاریت بفرستم منهم انگاربرام مهم نبود که اونا وضع مالیشون بده
بهش گفتم فکر کنم آتا قبول میکنه که تو بخواستگاری من بیای اونهم دلگرم شد و گفت پس من با آنا صحبت میکنم و میفرستمش خونتون ..منم خنده ای کردم بعد انگار صد ساله میشناسمش گفتم
محمود خیالت راحت آتا سخت گیر نیست
چنان بیچاره رو دلگرم کردم که گفت حالا برو
تا مادرت نگران نشده
وقتی راه افتادم اینبارمن افتادم جلو و محمود پشت سرم بود
گفت راستی ایرانتاج به کسی حرفی نزنی
گفتم نه خاطرت جمع باشه
ودر مسیر خوشحال بسمت خونه میرفتم
تا رسیدم کلون در رو زدم مظفر در رو باز کرد وگفت خانم جان کجابودی ؟ عزیز خانم نگرانتون شدن یکربع دیر کردی گفتم با دوستم درباره امتحانم صحبت میکردیم گفت زود برو که خانم ناراحته ،من تا وارد اتاق شدم عزیز گفت کجا بودی دختر، ها، فکر نکردی دلم هزار راه رفت ❤️


برای اولین بار به عزیز دروغ گفتم داشتم با دوستم صحبت میکردم گفت غلط کردی
فکر نکردی آتا بفهمه ناراحت میشه ؟
گفتم ای بابا من اولین بارم بود گفت همین که اولین بارت بود چیزی نگفتم دیگه تکرار نکن گفتم چشم ….دلم میخواست این اتفاقات پیش اومده رو به مهلقا بگم ! بگم که چه پسر خوشگلی عاشقم شده اما دلم ترسید و سکوت کردم
ناهارم رو خوردم وبسمت اتاق خودم رفتم با خیال محمود زندگی میکردم به جرأت میتونم بگم خودم رو تو لباس عروسی دیدم ..عشقها همینقدر ساده بود و عمیق ، عشق خالص بی غل و غش
وبا یک نگاه !!!شب شد آتا وقتی اومد خونه خوشحالی تو چشمهاش موج میزد و شاد بودعزیز گفت چی شده محمد چرا انقدر خوشحالی؟
گفت سفری به فرنگ دارم یه چیزی رو اختراع کردم که باید به فرنگ ببرم اگر تایید بگیرم که دیگه نونم تو روغنه ،،عزیز خندید و گفت ای بابا نه اینکه الان خدای نکرده نونت تو خون هست !
گفت قمر جان انسان تا زنده اس باید برای داشتن و خوب زندگی کردن بکوشه ثروتت هرچقدر زیاد باشه ضرر نداره که !
عزیز گفت حالا چرا فرنگ ؟ گفت کسانی اونجا هستن که باید کار منو تایید کنن ومن باید برم .
اون زمان بندرت کسی میتونست سفر خارجه بره
اما آتا با گروهی از آدمهای سرشناس به این سفر رفت (حالا اختراعش بماند در دلم و اینکه چه کشوری هم رفت همینطور در دل بماند)
من میدانستم که سفرآتا طول میکشه ..
بعد از رفتن آتا عزیز ،مادر جون مادرش رو به خونمون آورد تا در نبود آتا حوصله اش سر نره
از رفتن آتا یکماه گذشت من تقریبا هر روز محمود رو میدیدم
با هر بار دیدن محمود قلبم به طپش می افتاد و ضربان قلبم رو تو گوشم میشنیدم احساس میکردم رنگم میپره و‌دستهام یخ میکرد
و اون هم با شاخه گل محمدی که در دستش داشت انقدر دنبالم می اومد تا در فرصتی مناسب و دور ازچشم همه گل رو بهم میداد اما من قبل از رسیدن بخونه گل رو پر پر میکردم ودر کیفم میریختم و سریع شاخه اش رو دور می انداختم تا اینکه کسی متوجه گلی که در دستم بوده نشه..
و بوی عطر گل محمدی در کیفم می پیچید
یکروز محمودپشت سرم براه افتاد جای خلوتی که رسیدم بهم گفت که میخوام آنا را بخواستگاریت بفرستم منهم فکر میکردم چه بهتر که موقع خواستگاری آتا تبریز نباشه.
شب قبلی که قرار بود مادر محمود بخواستگاریم بیاد تو اتاق خودم هی در حال عوض کردن لباسهام بودم تا ببینم کدومش بهم بیشتر میاد تا دل مادر شوهرم رو بِبَرم ،هی می پوشیدم و در میاوردم و خودم رو جلو آنا تصور میکردم اما من نمیدانستم که این خواستگاری چه بلاها که سرم نمیاره ❤️


یادمه اونروز خودم رو به اون راه زده بودم و‌میخواستم از این خواستگار اظهار بی اطلاعی کنم از مدرسه برگشته بودم و ناهارم رو تند تند خوردم بخیال اینکه برم در اتاقم بشینم تا عزیز منو صدا بزنه .
ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بودکه کلون در رو زدن مظفر در رو باز کرد زنی قد بلند با چادر گل گلی وارد عمارت شد و درجلو در منتظر ماند مظفر به داخل خونه اومد و گفت خانم جان خانمی جلو در هستن با شما کار دارن اجازه هست بگم بیاد داخل ؟عزیز گفت کی هست که ما نمیشناسیم ؟ گفت والا میگه واسه امر خیر آمده ،عزیز نگاهی به منو مهلقا انداخت گفت چه بی معنی ،آیا نباید از قبل اجازه میگرفت؟ من هم که رنگ و رویی باخته بودم گفتم عزیز حالا بزار بیاد ببین کیه ،گفت پاشین هردو برید تو اتاقتون تا ببینم اوضاع از چه قراره .منو مهلقابه اتاقهامون رفتیم اما من فالگوش بودم و مظفر با اجازه عزیز آنا را راه داد .
آنا زن خوش لباسی بود که چادر گل گلی بر سرداشت و با ظرفی از شیرینی وارد سالن شد سلام کرد و با لکنتی موقتی که از سر و وضع خانه ما دچارش شده بود گفت سلام خانم من ! من زن میرزا محمد توتونچی هستم
عزیزنگاه کج کجی کردابرویی بالا انداخت و گفت خوش آمدی امرتون ؟ گفت والا امر خیره من برای خواستگاری دختر شما ایرانتاج خانم آمدم که اگر شما راضی باشی بعد از اجازه آقاتون و صحبت کردن مردها
باهم وصلت کنیم عزیز گفت شما خانم میرزا محمد …همون میرزا بنویس نیستی ؟ خوشحال گفت بله بله .
عزیز رویی ترش کردو گفت اونوقت پسر شما چکاره اس ؟گفت در صحافی کار میکنه ،عزیز که صداش تااتاق ما می اومد گفت آخه فکر نمیکنی حاج محمد دخترش رو به پسر شما نده ؟
گفت پسر من جوانه و نون بازوش رو‌میخوره
مادر جون گفت خانم جان حاج محمد دختر به هرکسی نمیده و ….شروع کردن به کوبیدن بیچاره آنا !یکی عزیز میگفت یکی مادر جون ..همون موقع اشرف خانم چایی ریخت و برای آنا برد و زن بیچاره با خجالت بلند شد و گفت ببخشید من به پسرم گفتم کسی که تو بمن معرفی کردی به ما نمیخوره اما پسر نادون. من ،منو بزور فرستاد
من تو اتاقم شروع کردم به گریه کردن
و مهلقا با تعجب نگاهم میکرد گفت ایرانتاج چته چرا گریه میکنی ؟
من گفتم مهلقا من پسر این خانم رو‌دیدم چرا اینجوری باهاش برخورد میکنن مگه همه چی پوله بعد گفتم مهلقامن دوسش دارم
مهلقا گفت چی میگی ایرانتاج ؟
و منهم نحوه آشنایی و نگاههای دو رادورمون رو به مهلقا گفتم بعد مهلقا با تعجب گفت واقعا تو همچین پسری رومیخوای؟ میدونی اونها کجا هستن و ما کجا😔


مهلقا با تعجب گفت واقعا تو همچین پسری رومیخوای؟ میدونی اونها کجا هستن و ما کجا؟ وقیحانه گفتم خب دوستش دارم
نگرانتر از قبل گفت دوست داشتن تو چه معنی داره ؟ فکر نمیکنی آتا ناراحت بشه ؟من سرم رو‌پایین انداختم مهلقا فقط بهم نگاه کرد دیگه چیزی نگفت
از دور همش به اتاق سرک میکشیدم بیچاره آنا چایی نخورده با ناراحتی بلند شد ومعذرتخواهی کرد بعد گفت با اجازه شما من از حضورتون مرخص میشوم
عزیز که هم دلش نازک بود و هم از وضعیت مالی خودمون بخود می بالید گفت تو رو خدا ببخشید انشاالله پسرتون با شخص دیگری خوشبخت بشه
والا اگر منم بخوام دخترمو بدم پدرش اجازه به این وصلت نمیده آنا چادرش رو بر سر انداخت و روی خودشو رو محکم گرفت و گفت دختر شما هم خوشبخت بشه و از در اتاق خارج شد
وغر غر کنان زیر لب گفت پدر پول بسوزه
اشرف سراسیمه جلو در رفت و کفشهای آنا رو جفت کرد و با مهربونی گفت باجی خیر پیش….
دلم آتیش گرفت رفتم داخل اتاق عزیز با تندی گفت چه چیزا آدم میبینه ،چطوری به خودشون اجازه میدن بیان خواستگاری دختر کسکیه انقدر سر شناسه ،من یهو وسط حرف عزیز پریدم
گفتم عزیز مگر آدمیکه ندار باشه دل نداره
گفت ساکت باش ! خوشم باشه ! حالا تو دُم در آوردی ؟ برو‌ دنبال درس و مشقت دختره پر رو
مادر جون گفت مگر تو پسرشون رو میشناسی ؟
گفتم نه من همینطوری گفتم …..
من به اتاقم برگشتم انقدر گریه کردم که خدا میدونه .مهلقا تعجب کرده بود دلم میخواست هرچه زودتر محمود رو ببینم
دلم برای مادر مظلومش سوخت .
فردای اونروز از همه وقت بیشتر مشتاق دیدن محمود شدم صبح که از خواب پاشدم صبحانه ام رو فوراً خوردم و بسمت مدرسه رفتم اما موقع رفتن کسی رو ندیدم تمام مدتیکه درس میخوندم همه حواسم به محمود بود کم کم به پایان ساعت درسی رسیدم سریع وسایلم رو جمع کردم و به سرعت مدرسه رو ترک کردم از در مدرسه که بیرون آمدم محمود رو دیدم خیالم راحت شد ،محمود جلو جلو میرفت و من بدنبالش میرفتم اما مسیرش رو کج کرد ومنهم بی توجه به اینکه راهش کج شده دنبالش رفتم
از کوچه ها پهن و خاکی گذشتم و در جای دنج و خلوتی محمود ایستاد سلام کردم گفت سلام ایرانتاج چرا مادرت به مادرم بی احترامی کرده؟ مگر تو نگفتی که پدرت تو رو بمن میده ؟گفتم محمود منهم بی تقصیرم نمیدونم چرا مادرم اینطوری کرد اما اینو بدون که من تا آخرش به پات وامیستم ❤️


محمود گفت ایرانتاج پدرت که بیاد دوباره مادرم رو میفرستم تا تو رو برای خودم کنم
انقدر خوشحال شده بودم که حد نداشت گفتم منم بجز تو با کسی عروسی نمیکنم محمود گفت قول میدی ؟ گفتم قول میدم و هردو خندیدیم
من بسرعت راهی خونه شدم اما نیم ساعت دیر کرده بودم اواسط کوچه بودم که مظفر رو دیدم گفت آخه خانم کوچیک کجا بودی دل ما هزار راه رفت ،به مِن مِن افتادم گفتم با همکلاسیم صحبت میکردم گفت زود بریم که خانم ناراحت بودن
با مظفر بخونه رفتیم داخل که شدیم عزیز گفت الهی وربپری دختر کجا بودی ؟دلم هزار راه رفت صبر کن آتا بیاد میدونم بهش چیا بگم ،گفتم عزیز من ….
گفت ببند دهنت رو تا آتا بیاد …
بعد از دوماه آتا قرار بود به تبریز بیاد چقدر افراد سرشناس اونشب قرار بود برای دیدن آتا بخونمون بیان ..عزیز چه بریز و بپاشی کرده بود تمام خانه رو آذین کرده بود و چقدر تدارک غذا دیده بود اشرف و صفیه بیچاره با مظفر و زنش گلنسا کارمیکردن و مطبخ پر از رفت و آمد بود یکی گوسفند کشته شده رو‌خورد میکرد یکی برنج پاک میکرد و وسط مطبخ سبزی خوردن پاک میکردن و یکنفر میوه می شست گاهی که کار زیاد بود اعظم خواهر اشرف هم برای کمک می آمد عزیز که مدیریت بالایی داشت به همه چیز نظارت داشت تا همه چیز آبرو مندانه برگزار بشه .
بلاخره آتا خوشحال و خندان و پیروز از سفر اومد
از دیدن اون همه تدارک ومهمان به وجد آمده بود و عزیز که خودش رو جلو آتا لوس کرده بود گفت خوش آمدی آقا !!! احمد وقاسم هم عین کَنه به پاهای آتا چسبیده بودن و خودشون رو لوس میکردن ،خلاصه شام اعیانی در میان مهمانهای آتا پخش شد و اونشب عزیز بازهم مثل همیشه با دلبریهاش خودش رو درون دل آتا جا کرد
شب که همه رفتن آتا با خوشحالی گفت قمر جان اختراع من با موفقیت ثبت شد که البته اختراعش قطعه کار بردی یک دستگاه بود همه خوشحال شدن یهو آتا گفت ما باید از تبریز جمع کنیم و به تهران بریم.با شنیدن این حرف انگار پتکی بر سر من کوبیدن خیلی سریع گفتم آتا چرا تهران ؟ من تبریز رو دوست دارم میشه نریم ودر تبریز بمانیم ؟گفت نه دخترم تمامی کسانیکه من باهاشون کار میکنم تهران هستن .اونشب دنیا روی سرم خراب شد .همش با خودم میگفتم محمود چی میشه؟اگر من برم چه اتفاقی می افته ؟ تو فکر بودم که آتا سوغاتیهای مارو از چمدان بیرون آورد و گفت اینم سوغاتیهای شما عزیزای دلم ؛ من در اونجا هم یک لحظه از فکرشما غافل نبودم همه خوشحال شدن اما من تو دلم یک دنیا غم بود خدایا ماتهران کارمون چی بود ؟ مگر تبریز چه مشکلی داشت که آتا میخواست بره تهران!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : irantaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه smzvpe چیست?