ایرانتاج 2 - اینفو
طالع بینی

ایرانتاج 2


دیگه هیچی شادم نمیکرد اونشب تا نیمه های شب بی صدا برای محمود اشک ریختم بالشتم از اشک خیس شده بود دلم میخواست زودتر صبح بشه تا به محمود بگم که ما میخواهیم برای همیشه به تهران بریم .تا خود صبح کابوس میدیدم
یکیش رو خوب یادمه که این بود، داشتم با محمود از کوچه باغها رد میشدیم دستم تو دستش بود و انگار دنیا مال من بود یکباره من داخل چاهی افتادم من رفتم ته چاه و محمود بالا چاه بود من اونو میدیدم اما اون منو نمی‌دید هی فریاد میزد ایرانتاج کجایی ؟ من فریاد میزدم محمود من اینجام ته چاه ! دستت رو‌دراز کن من بیام بالا اما هرچه دستش رو دراز میکرد بمن نمیرسید من ته چاه بودم و اون بالا داشت تقلا میزد آخر سر جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم‌ آتا و عزیز به سرعت بالای سرم اومدن از شدت عرق تشکم خیس بود آتا گفت یا ابوالفضل بچه داره تو تب میسوزه ،بعد گفت قمر مظفر رو صدا بزن بگو‌بره دنبال حکیم .من مثل موش آب کشیده خیس شده بودم و میلرزیدم
پتو رو دورم پیچیدم بعد از یکساعت دم دمای صبح حکیم با قیافه خواب آلود در حالیکه کیف چهار گوشش رو تو دستش گرفته بود وارد اتاقم شد ،بعد از معاینه گفت که چیزی نیس کمی سرما خورده
اما من از غصه محمود‌به این روز افتاده بودم
عجیب وابسته شده بودم آخه این عشق کجا بود که اینطور خانمان منو سوزانده بود
دکتر گفت دو سه روز براش اجازه استراحت می نویسم در خانه استراحت کنه و بعد این کاغذ رو ببره دفتر مدرسه نشون بده در ضمن اینم بگم که خیلی تقویتش کنید بدنش ضعیف شده .آتا دستپاچه میگفت چی بدیم
دکتر هم میگفت ماهیچه درست کنید و مقداری برنج تو آبش بریزید بپزیدبدین بخوره واینکه شیر و عسل رو بعد از اینکه تبش قطع شد بدین و ….
عزیز میگفت حتما اینکارو‌میکنیم و همه دستوراتتون رو اجرا میکنم
اما زخم من جای دیگری بود زخمی درون قلبم …
واقعا مریض شدم مدرسه نرفتم دو سه روز طول کشید هر روز گریه میکردم عشق محمود از سرم بیرون نمیرفت روز چهارم با چشمانی که زیرش کبود بود به مدرسه رفتم نگران بودم وقتی نزدیک مدرسه شدم محمود رواز دور دیدم قوت قلبی گرفتم محمود از کنارم رد شد نامه ایی درون مشتش بود که به دستم داد و از کنارم مثل باد رد شد وقتی برگشتم با اشاره گفت بخون
زود نامه را باز کردم و دیدم نوشته ایرانتاج کجا بودی ؟ سه روزه که ندیدمت دلم شور میزد دیشب این نامه را نوشتم و‌گفتم اگر امروز هم نبینمت آنا را بخواستگاری میفرستم و‌میگم که با بابات صحبت کنه حتما دلیلش رو برام بگو‌بعد عکس قلبی کشیده بود و داخلش اسمم رو نوشته بود و گفته بود دوستت دارم


با دیدن نوشته دوستت دارم بدنم گُر گرفت
اشکم از گوشه چشمم غلتید و با نگاه ،ایما و اشاره گفتم برو …
محمود رفت و من داخل مدرسه شدم گاهی فکر میکردم که چطوروقتی آنا اومد به آتا بگم من محمود رو دوست دارم فکرو خیال دیوانه ام کرده بود اونروز هیچ‌حواسم به درس نبود در فرصتی که برای خوردن خوراکیها داشتیم قلم وکاغذی آوردم و برای محمود اینطور نوشتم …
محمود جان من خبر خوشی برایت ندارم من سه روز بیمار بودم و بعد هم پدرم از سفر فرنگ‌ آمده و ما باید به تهران برویم‌اونهم برای همیشه
تو باید تلاشت را برای بدست آوردن من بکنی والا من نه تهران را بلدم و نه میدونم کجا میریم !
دیگه خودت میدونی که چه تصمیمی بگیری
نامه را چهار تا کردم، خیلی کوچکش کردم وقصد داشتم وقتی محمود آمد آن را به زمین بیندازم و بی تفاوت برم تا محمود برداره چونکه دیگه جرأت یک ثانیه دیر کرد هم نداشتم موقع رفتن بخونه فرا رسید و‌من بسرعت از مدرسه خارج شدم و محمودرو‌از اون دور دیدم طوری حالیش کردم که دنبالم بیاد اونهم متوجه شد و دنبالم براه افتاد نامه کوچکم رو با اشاره نشان دادم و درجای خلوت طوریکه از دستم افتاده ولش کردم تو کوچه و رفتم بعد برگشتم دیدم محمود دولا شد و نامه را برداشت و با خیال راحت بخانه رفتم .تو خونه که رسیدم دیگه مثل گذشته دل ودماغ نداشتم نه حرفم می اومد و نه با کسی کاری داشتم همش در سکوت بودم مادرجون که طفلک خیلی خرافاتی بود به عزیز میگفت نکنه از جایی سنگین رد شده و چله بهش افتاده یا دعا براش گرفتن
من بدون جواب از کنارشون رد میشدم
دلم میخواست منو دعایی فرض کنن و کاری به کارم نداشته باشن .آتا هر روز با شادی بخانه می آمد و میگفت خدا بخواد کم کم باید خانه وحجره را بفروشم تا به تهران نقل مکان کنیم و من با شنیدن این حرفها استرسم بیشتر میشد
تا اینکه یکروز آتا خونه بود که در حیاط ما را زدند و مظفر در رو‌باز کرد و من آنا را از دور دیدم
با دیدن آنا حالم خراب شد استرس بدی بجونم افتاد . بعد در کنار ش میرزا محمد توتونچی هم دیدم
آتا از دور چشمی ریزکردو گفت قمر تو اینها رو‌میشناسی؟قمر گفت آره اما قصه اش درازه
اینها خواستگار ایرانتاج هستن❤️

میرزا محمد که جلو اومد آتا‌گفت عه من که اینو میشناسم میرزای عماد خان هست
عماد خان هم تاجر معروف و سرشناسی بود که پدر محمود میرزای ایشون بود آنا با شوهرش جلو آمدند و سلام کردند
آتا با احترام جوابشون رو داد و تعارف کرد که داخل سالن بشینن بعد اشرف چایی رو ریخت و به اتاق برد با تمام قدرتیکه که داشتم به در چسبیده بودم گوشهایم رو تیز کرده بودم تا بهتر بتونم حرفهاشون رو بشنوم .
بعد از کمی تعارفات میرزا محمد به آتا گفت
ما برای امر خیر مزاحم شده ایم چیزی در چنته نداریم اما پسرم پسر خوبیست در صحافی کار میکنه و هشت کلاس سواد داره اما نون بازوش رو میخوره انشاالله خدا بهش مال ومکنت هم میده
آتا با اشاره به مظفر گفت میوه بیار
البته نه اینکه از اونها خوشش اومده بود و راضی بود نه!
آتا مهمان نواز بود مظفر با سبدی پر از میوه وارد اتاق شد و سبد را جلوی میرزا گذاشت و بشقابها رو پر از میوه کرد بندگان خدا ساکت جلو آتا نشسته بودن انگار که فقیری جلو پادشاهی نشسته
آتا دستی در موهای سرش فرو بُرد و گفت والا ایرانتاج هنوز سنش کمه و انشاالله که پسر شماهم خوشبخت بشه ، وبا دختری هم کُف خودش ازدواج کنه ،انگار آب سردی بر بدنم ریختن و پشت در خشکم زد .آنا با ناراحتی گفت محمد آقا خدا لعنت کنه این جوانهای نادان را که اینچنین مادرو پدر هاشونو سنگ رو یخ میکنن ،
بخدا قسم ما احمق نیستیم ما هم می فهمیم که میان ما و شما دیواریست که تا ثریا رفته اما چه کنم از دست پسر بیقرارم
که میگه اونهم منو دوست داره ! آتا با شنیدن این کلمه آتیشی بجانش افتاد و گفت چی ؟ چی شنیدم ؟ گفت دختر شما هم پسر منو‌دوست داره؟
آتا گفت خانم محترم این وصله ها بما نمی چسبه لطفا رعایت کنید گفت چه وصله ایی برادر ! نام به نشانی که شما میخواهید از این شهر بروید تهران
آتا صورتش سرخ شد گفت کی این حرفهارو‌به شما زده ؟ آنا انگار که تازه متوجه شد چه خاکی بر سرمن گذاشته گفت ببخشید از خودم گفتم
ومن همانجا پشت در ازترس آتا ادرارم تو شلوارم رفت❤️


آتا فریادی از ته حلقش زد و گفت ایرانتاججججج
بیا ببینم پدر سوخته ….کجایی ؟
مهلقا کنارم بود
‌با دیدن شلوار خیسم گفت خاک بر سرمون شد حالا میخوای چکار کنی ؟ تنم مثل بید میلرزید مهلقا بسرعت سر صندوقچه لباسم رفت و شلواری دیگر بهم داد و گفت بدو سریع لباست رو عوض کن تا خود آتا ،به اتاقمون نیومده
بسرعت شلوارم رو عوض کردم و با پایی که از زور لرزش گیری بر زمین نداشت قدم بسمت سالن برمیداشتم
تا وارد شدم سلامی کردم و میرزا محمد و آنا جوابم رو‌دادن بعد آتا گفت ایرانتاج اینا چی میگن ؟
با دستهای لرزان گفتم آتا من نمیدونم گفت پس اینا از کجا میدونن ما میخوایم بریم تهران ؟
گفتم شاید از کسی شنیدن من از کجا باید بدونم ….
چهار ستون بدنم داشت تکون میخورد مظفر با دیدن حال خرابم گفت آقا منو ببخشید من گفتم ! وسرش رو‌‌ پایین انداخت
آنا دهنش خشک شده بود و از کرده خودش پشیمان بود و‌مثل مار زخمی بخودش می پیچید
آتا گفت بیخود کردی مظفر …چرا راز خونه منو به اینو اون میگی و به هر کس و ناکسی حرفم رو میزنی از جلو چشمم دور شو نمیخوام ریختت رو ببینم مظفر ِبیچاره که پاسوز من شده بود زود از اتاق بیرون رفت و آتا گفت شما هم بفرمایید برید و به آقا زاده هم بگین که دختر در شهر ما فراوانه دست از سر دختر من برداره
چون گویا بار دومتون هست که تشریف میارید منزل ما ،من نمیخوام جسارتی بکنم
اما ما هم ….بعد سکوتی کردو دوباره گفت آره ما هم میخواهیم از این شهر برویم
و پسرتون بزودی همه چیز رو فراموش میکنه
آنا نگاهی بهم کرد و گفت با اجازه از حضورتون مرخص میشیم بعد گفت دخترم یه دقیقه بیابرای آخر بار بوسِت کنم من جلو رفتم دستش رو دور گردنم انداخت و گفت دخترم حلالم کن از دهنم پرید منو ببخش 


من تو اون لحظه فقط سکوت کردم و اونها از خونمون رفتن و این آخرین باری بود که آنا و شوهرش به خونه ما اومدند …
بعداز اینکه اونها رفتن آتا گفت ایرانتاج بیا اینجا ببینم با ترس گفتم بله آتا جان …
گفت تو واقعااگر من اجازه میدادم به پسر میرزا محمد راضی میشدی ؟ یک آن فکر کردم که آتا راضی شده و میخواد نظر منو بدونه ..با ترس و مِن مِن گفتم خب اگر شما راضی بودی منهم بدم نمی اومد …آتا بقدری عصبانی شد که بشقاب میوه جلو دستش رو‌پرت بسمتم پرت کرد و گفت خجالت بکش بدبخت تو میدونی اینا کی هستن ؟
گفتم بله آتا بنده خدا هستن حالا مگر ما کی هستیم چون پول داریم اونها دل ندارن .
همینطور یک‌ریز داشتم میگفتم ومیخواستم باز هم بگم که آتا سیلی محکمی به صورتم زد دستم رو‌روی صورتم گذاشتم پوست صورتم جِز جِز میکرد و میسوخت .گریه کنان بلند شدم که بسمت اتاق برم اما آتا گفت کجا؟ برو تو زیر زمین
بیچاره مظفر نگون بخت رو صدا کرد گفت از کی تا حالا تو فضول زندگی من شدی ؟ مظفر گفت آقا من …گفت آقا بی آقا تو هم جمع کن برو
خیال داشتم تورا باخودم به تهران ببرم کلا همتون رو میخواستم با خودم ببرم اما پشیمانم کردین
مظفر گفت آقا من فضول نبودم من رنگ وحال این بچه رو دیدم همه چیز را به گردن گرفتم
آخه شما ندیدی این بچه چه حالی داشت ؟
آتا سکوت کرد و گفت پس چرا گفتی من به میرزا گفتم ؟ مظفر گفت نمیدونم چرا تو اون وضعیت این حرف به ذهنم رسید ولی گفتم دیگه ! بعد آتا گفت پس کار خودشه ،کار ایرانتاج
من بسمت زیر زمین رفتم دلشوره داشتم هنوز صورتم میسوخت و همزمان در قلبم آتیشی بر پا بود کنار وسایلهای کهنه و قدیمی نشسته بودم و گریه میکردم و به بخت بَدم مینالیدم
آتا گفت میدونم چکارش کنم صدای عزیز می اومد که میگفت آقاجان اشتباه کرده ببخشش اما آتا یه گوله آتش بود بلاخره همه یه جورایی آتا رو آروم کردن
کم کم هوا داشت تاریک میشد زیر زمین چراغ نداشت مظفر با چراغ نفتی پایین آمد و گفت دختر جان چرا با خودت اینطور کردی؟ از آقا هم نترسیدی ؟گفتم مظفر کمکم کن
هنوز حرفم تمام نشده بود که مظفر گفت دوستش داری ؟ گفتم آره
مظفر گفت پس تو به اون پسر گفته بودی آتا میخواد بره تهران
گفتم بله من گفته بودم مظفر چه کنم با دلم دوستش دارم و شروع کردم به گریه کردن 😢


مظفر گفت آرام باش ایرانتاج من‌تورو کاملا درک میکنم منهم خودم عاشق گلنسا بودم اما عشق من کجا و عشق تو کجا ،غصه نخور خدا بزرگه
همش میخواست دلداریم بده گفتم ای وای هیچی
نگو‌مظفر
بیچاره چراغ گرد سوز رو کنارم گذاشت گفت ایرانتاج نترسی من میرم بالا ببینم میتونم وساطتت رو بکنم که آقا تورا ببخشه که بعد بیام ببرمت بالا ،
مظفر که رفت ترسی بجونم افتاد که نگو
وهم برم داشت به اینور و اونور نگاه کردم و با خودم میگفتم خدایا من تا کی تو این زیر زمین تاریک ونمناک می مونم تقریبا نیمساعت که گذشت دیدم مظفر اومد و گفت متاسفانه آقا اجازه نداد که ببرمت بالا
اما نترس خودم بهت سر میزنم فقط یه چیزی ….
گفتم چی زود بگو‌.گفت ایرانتاج آقا همه مارو با خودش به تهران میبره
اما …گفتم اما چی ؟
گفت آقا گفته تا رفتنمان اجازه رفتن به مدرسه را به تو نمیدهد.یهو گریه کردم و گفتم مظفر تو رو خدا به محمود بگو که ما کی و کجا میرویم
ازت خواهشی دارم …مظفر برو دم در خونشون …مظفر گفت آخه من خونشون رو بلد نیستم که ..گفتم برو جلو محل کار میرزا محمد ،تعقیبش کن و آدرسش رو برام پیدا کن محمود پسر قد بلند و چار شونه ایی هست ازش آدرس صحافی رو بگیر و بگو منتظر نامه از طرف ما باشه اما همه رو تو باید انجام بدی بعد نا خودآگاه روی پای مظفر افتادم
دو تا پاهاش رو توی دستم گرفتم و سرم رو به پاهاش چسبوندم و گفتم اینکاررو میکنی مگه نه ؟
مظفر گفت لعنت خدا بر شیطون …
دختر داغون شدی …باشه اینکارها رو‌میکنم اما جان آتا مبادا از دهنت در بره و بدبختم کنی
گفتم غلط بکنم خاطرت جمع باشه بعد مظفر گفت شب من پشت در زیر زمین میخوابم تو نگران نشی
گفتم نه ،تا تو را دارم غم ندارم
مظفر رفت و بعد از یکربع با یک بالش و پتو و تشک به زیر زمین آمد من لای کوزه های روغن مانند جوجه ایی کز کرده بودم هنوزم اشکم امانم نمیداد❤️


مظفر رختخوابم رو‌ وسط زیر زمین انداخت و خودش هم جلو در زیر زمین خوابید کم کم ترس بر من غالب شد تمام نگاهم به چراغ گرد سوز بود که مبادا خاموش بشه با فکر کردن به آینده اونهم آینده مبهمی که نمیدانستم چه میشود دروسط زیر زمین خوابم برد صبح روز بعد با نور ضعیفی که به زیر زمین ساطع میشد از خواب بیدار شدم
وبه سرعت از پله ها بالا رفتم جای مظفر خالی بود اما هنوز رختخوابش جلو در بود آرام از در انباری بیرون رفتم و بسمت دستشویی کنار حیاط عمارت رفتم سرو صورتی شستم دلم میخواست که داخل عمارت باشم از دور داشتم به پنجره اتاق آتا نگاه میکردم که صدایی از پشت توجهم رو جلب کرد ؛چطوری ایرانتاج ؟تن و بدنم لرزید بعد گفت چیزی میخوای ایرانتاج ؟
از ترسم تکونی خوردم و گفتم وای اشرف ! ترسیدم گفت ببخش عزیزم
بعدگفت ایرانتاج آخه این چه کاری بود کردی؟ آقا واقعا عصبانیه گفتم اشرف دست خودم نیست نمیدونم چرا انقدر وقیح شدم حتی بفکر آبروی آتا هم نبودم گفت بیا باهم بریم تو اتاق از آقا معذرتخواهی کن همه چیز تموم میشه بعدهم برو درسِت رو بخون …با شنیدن این حرف برقی به چشمام افتاد گفتم اشرف راست میگه الان میرم عذر خواهی میکنم و کار تمام میشود
همراه اشرف به اتاق رفتم آتا بیدار شده بود و عزیز هم کنارش نشسته بود سلام آرومی کردم و با خجالت گفتم ببخشید آتا نادونی کردم
آتا ابروهاشو تو هم کشید گفت نادونی ؟؟؟
تو حماقت بزرگی کردی ! راز خونه منو به غریبه ها گفتی !به کسی که در شأن تو نبود امید دادی ،
اصلا کی بهت گفت از زیرزمین بیرون بیای
باید اونجا میموندی انقدر فکر میکردی تا به اشتباهت پی میبردی .اشرف با ترس گفت ببخشید آقا من گفتم بیاد ببخشش سنی نداره نا دونی کرده !
آتا که زیاد سنگدل نبود با کمی تأمل گفت باشه به احترام اشرف می بخشمت اما
اگر فکر میکنی که میگذارم مدرسه بری سخت در اشتباهی باید بگم که تا به تهران نرفتیم نه حق مدرسه داری ونه حق اینکه از این خونه بیرون بری
را داری . با التماس و گریه گفتم آتا بزار برم با دوستام خداحافظی کنم گفت اصلا …صدای گریه ام بلند تر شد که آتا گفت باشه با خودم میبرمت اما روزیکه پرونده ات رو میگیرم بعد خداحافظیت رو بکن
اونجا بود که دیگه حرفی برای گفتن نمانده بود
سرم رو به علامت تایید تکان دادم و گفتم امروز منو میبری ؟ گفت نخیر روزیکه میخوایم بریم تهران …
من بدو بدو بسمت اتاقم رفتم و سرم رو بربالشتم گذاشتم و با صدای بلند گریه میکردمو دهنم رو روی بالشم فشار میدادم تا صدای گریه ام رو آتا نشنوه ❤️


تو بد برزخی گیر کرده بودم نه پای رفتن داشتم نه تاب موندن
عزیز بعد از حرفای آتا به اتاقم اومد وگفت قزیم چرا با خودت اینجور میکنی تو از جان یک پسر بی سرو‌پا چه میخواهی ؟
تو بختت بلنده ، خودت رو سیاه بخت نکن
بغض تو گلوم اجازه حرف زدن بهم نمیداد
فقط اشکام مثل بارون می‌اومد عزیز گفت خودت رو‌نابود کردی دختر…
انقدر جوابش رو ندادم که بیخیالم شد و رفت
اون روزا به مهلقا حسودیم میشد هرروزصبح بلند میشد موهاش رو شونه میزد و لباس فرم مدرسه رو برتن میکردو راهی مدرسه میشد دلم میخواست یک مو بر سر مهلقا بودم تا از این زندان بیرون میرفتم …
بک روز صبح مظفر رو صدا زدم گفتم همین امروز برو و کاری رو که ازت خواستم انجام بده ،
بیچاره مظفر گفت یا صاحب قران، خدا بهم رحم کنه
ایرانتاج خانم میدانی از من چه میخواهی ؟ گفتم آره خیلی خوب میدونم بعدگفت باشه و به درخواست من از خانه بیرون رفت . بعد از دو سه ساعت بخانه برگشت با اشاره دست گفت بیا کارت دارم.مظفر جلو جلو رفت من هم
بسرعت خودم رو به ته باغ رساندم مظفر که رنگ به رو نداشت گفت خانم جان بلاخره پیداش کردم تمام ماجرا رو براش گفتم آدرسش رو هم گرفتم
گفت منتظر آدرس میمانم بعد یه امانتی داد که من به شما بدهم گفتم چی هست گفت من نمیدانم داخل پاک گذاشته من بازش نکردم …فورا پاکت رو گرفتم و‌تو بلوزم گذاشتم و بسمت اتاقم رفتم
قدیما زمان ما ،هر مردی یک دستمال پارچه ایی نخی در جیب کتش میزاشت تا هر وقت لازم بود استفاده کنه و محمود یک دستمال سفید دور چهارخونه قرمزش رو به من داده بود و‌در داخل آن نامه کوتاهی گذاشته بود سریع نامه را باز کردم
توش نوشته بود ایرانتاجم اگر آخر دنیا هم که بری من دوستت دارم و منتظرت میمانم
دستمال رو بوسیدم و نامه رو ریز ریز کردم که دست کسی نیفته ❤️


من تو خونه حبس بودم ،آتا از کاری که بامن کرده بود ناراحت بود اما به روی خودش نمی آورد.صبح تا غروب تو اتاق خودم بودم و با کسی حرف نمیزدم
یکروز تو اتاقم نشسته بودم دیدم که مظفر به در اتاقم ضربه ایی زد و گفت یاالله ..
گفتم چیه مظفر ؟ گفت خانم جان ، مشتریه ! برای دیدن خونه اومدن میخوان این اتاق هم رویت کنن گفتم چرا؟
گفت مگه نمیدونی آقا خونه رو برای فروش گذاشته ؟ گفتم آها بله . چارقدم رو رو‌ی سرم انداختم و در اتاق رو باز کردم دوتا مرد به همراه مظفر وارد
اتاقم شدندهمش تو دلم میگفتم خدا کنه که خونمون رو نپسندن و نخرند
همون موقع آقاییکه اومده بود گفت چقدر این عمارت با روح و قشنگه ….و از اتاقم خارج شدند
دلم به اندازه یکدنیا گرفت بعد از رفتنشون
انگارکسی به دلم چنگ می انداخت
مظفر رو‌صدا زدم گفتم بیا کارت دارم گفت چیه ایرانتاج خانم ،گفتم
آتا حجره اش رو هم برای فروش گذاشته ؟
گفت عه مگه خبر نداری اونجا رو که زودتر فروخت
بدنم یخ کرد گفتم یعنی رفتن ما نزدیکه ؟
گفت بله …با ناراحتی گفتم پس چرا من خبر ندارم ؟گفت اخلاق آتا رو نمیدونی دلش نمیخواد راجب زندگیش به کسی حرفی بزنه
گفتم مظفر از محمود دیگه خبر نداری ؟گفت نه والا؛با خجالت گفتم آتا که محمود رو ندیده و نمیشناسه
موقع رفتنمون بگو بیاد تو کوچه تا من برای آخرین بار ببینمش ،گفت باشه اگر خودم فهمیدم چه موقع میریم اونو هم خبر میکنم
روزها از پی هم گذشتن خونه و حجره همه فروخته شد آتا خودش اول به تهران رفته بود و به گفته خودش خونه ایی در تهران خرید و برگشت تبریز و بعد از سفرش با مظفر همش درحال رفت و آمد بود تا اینکه یکروز چند نفر به خونمون اومدن و تمام وسایلارو بسته بندی کردن و با ماشین بار بسمت تهران بردن و خودمون بعد از اینکه وسایلامون به تهران رفت کم کم آماده میشدیم که بریم
تهران ،اشرف و خانواده اش که چهار نفر بودن صفیه و دوتا بچه هاش ، مظفرو گلنسا همه راهی تهران بودند عزیز حاضر بود که هرچی این کارگرها قدیمی بخوان بهشون بده اما فقط با ما به تهران بیان چون
بهشون عادت کرده بود …برادرهام که خیلی هم خوشحال بودن به همراه مهلقا حاضر و آماده نشسته بودن که آتا بیاد وهممون رو به تهران ببره
و من به مظفر گفتم محمود رو خبرکن ❤️


بیچاره مظفر ؛ فقط نشسته بود ببینه من چی میگم تا اجرا کنه
گفت وای خانم جان اگر آقا بفهمه بیچاره ام میکنه
گفتم کی میخواد بهش بگه من؟ یا تو ؟
گفت خدا بهم رحم کنه و سریع رفت که بگه محمود بیاد اونروز قرار بود آتا ماشین کرایه کنه که همگی با هم بریم با دلشوره حاضر شده بودم ومظفر هم رفته بود محمود رو خبر کنه وقتی همه حاضر شدیم
آتا به عزیر گفت همه حاضرین ؟ گلنسا گفت مظفر نیومده هنوز
آتا گفت یعنی چی ماشین اومده معطل ماس
کم کم از در بیرون اومدیم و همه سوار بر ماشین بودن که مظفر از دور پیداش شد نفس عمیقی کشیدم از ترس داشتم میمردم به گلنسا گفتم بیا تو ماشین ما تا مظفر هم بیاد پیش ما .گفت باشه
مظفر نشست جلو و با اشاره بهم گفت محمود اومده سر کوچه اس و بعد با دستمالی که تو جیبش بود عرق پیشونیش رو پاک کرد وسرش رو به صندلی تکیه داد من شیشه ماشین رو پایین کشیدم و همینطور که از کوچه باغها رد میشدم نگاهم به بیرون بود که محمود رو دیدم اما از لباسی که برتن کرده بود تعجب کردم یه لباس پاره ومندرس برتن کرده بود وقتی از دور دیدمش دلم کباب شد بعد دستش رو جلو ماشین ما نگه داشت راننده مکثی کرد و اومد جلو صورتم گفت آقا خانم کمکی بهم بکنید بعد اشکش از گوشه چشمش اومد پایین من گفتم آخ دلم کباب شد من پول دارم و یک سکه یه تومنی بهش دادم بعد سکه رو بوسید و روی چشمش گذاشت وقتی دور شدم به عقب برگشتم دیدم که باهام بای بای کرد و اونروز برای همیشه از شهرم رفتم و دلم رو اونجا جا گذاشتم
بعد آروم آروم گریه کردم و تا تهران حالم بد بود
وقتی به خونه جدید رسیدم مظفر نامه ایی از محمود رو بهم داد و گفت برات تعریف میکنم که چی بمن گفته ،
منهم با بی حوصله گی وارد عمارتی جدید شدم
عمارتی که آتا اونو از قبل خریده بود و میخواست دل عزیز رو شاد کنه
وقتی اونجا رو دیدم عمارت تبریز دیگه جلو نظرم نبود بسکه این عمارت بزرگ و زیبا بود،سروته باغ پیدا نبود داخل این باغ بزرگ سه یا چهارتا خونه سرایداری داشت بی حکمت نبود که آتا همه خدمه ها رو با خودش آورده بود چون همشون صاحب خانه میشدن ❤️

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : irantaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ufoyqp چیست?