ایرانتاج 4 - اینفو
طالع بینی

ایرانتاج 4


وقتی تو اتاقم رفتم انقدر خوشحال بودم که نگو
از خوشحالی وسط اتاقم قری دادم و لباسهامو‌عوض کردم ،آروم آروم داشتم میخندیدم که مهلقا اومد تو اتاق گفت خیلی بد جنسی که بخاطر خواسته خودت نیومدی منم گفتم آره دیگه تو که بهتر میدونی تأخیرم بخاطر چی بود ،بعد نیشخندی زدو گفت اما بهتر که نیومدی
اونوقت یه چشمکی بهم زد و گفت در عوض من شوهر کردم و شوهرم آدم حسابیه ها !کارخونه دار و‌خوشگل ! منم گفتم مگه دیدیش ؟ گفت نه مادرش تعریفش رو میکرد
گفتم خواهرجونم‌مبارکت باشه این آقا قسمت تو بوده .داشتیم صحبت میکردیم که گلنسا اومد تو اتاق و گفت خانم جان مظفر کارت داره گفته زود بیا اونور ! نگران پرسیدم چیزی شده
گفت من اطلاع ندارم .من تو اون لحظه نمیدونم چرا دلم شور زد بسرعت بسمت جلو در عمارت رفتم ناخودآگاه فریاد زدم مظفر مظفر چیشده
گفت خانم جان آروم باش چه خبرتونه ؟ خِیره خیلی هم خوش خبرم .یهو قلبم آرام گرفت گفت فردا مهمان دارید
گفتم کی هست ؟ گفت محمود ! با شنیدن اسمش قلبم هُری ریخت گفتم محمود؟ گفت آره دوست نداری بیاد ؟ یک لحظه روی زمین نشستم انگارمغزم کار نمیکرد بعد گفتم با کی میاد ؟ برای چی میاد ؟گفت خودش تنها ،اما ….
فردا بعنوان مشتری میخواد بیاد و بعنوان خریدار از کارخونه جنس بخره
بعد گفت میخواد بیاد پیش آقا
و خودش رو به آقا نزدیک کنه و در آخر تو رو بدست بیاره بعد محکم گفت حالا صبر کن اگر بیاد منهم کمکش میکنم
بعد گفت قراره من برم دنبالش و ببرمش کارخونه
گفتم آخه اونها پولی نداشتن ،
گفت خانم جان بعد از مرگ پدرش مقداری ارثیه داشتن که محمود بعنوان سر پرست همه را فروخته و خودش تو تبریز تجارت کوچکی راه انداخته و سرمایه پدرش رو دو‌برابر کرده و کم کم میخواد
خودش رو در دل آتا جا کنه
بعد گفت خانم جان هیچ میدونی محمود دبیر شده ؟ گفتم نه خیلی وقته از خودش بمن خبر نداده
گفت ایرانتاج صداشو در نیار محمود خیلی ترقی کرده و خودش رو‌مدیون تو میدونه
میگه اگر تو نبودی هیچ وقت انقدر رشد نمیکرد❤️


به مظفر گفتم هرکس نون عمل خودش رو میخوره
اگر همت و اراده خودش نبود به اینجا نمیرسید
مظفر گفت حالا این راز بین خودمون بمونه من خودم وقتی محمود اومد بهت خبر میدم الانم برو‌پیش عزیز و الکی ابراز ناراحتی کن
منم با خوشحالیه تمام بسمت عمارت دویدم
تا رسیدم مهلقا گفت هان چیه خیر باشه خوشحالی !
گفتم معلومه خوشحالم خواهرم میخواد عروس بشه . یهو عزیز از اونور اتاق گفت بیخود کردی کدوم عروسی ؟آتا گفته انقدر مهلقا باید نامزد بمونه تا ایرانتاج بره سر زندگیش بعد نوبت مهلقا میشه .اول چهره خودم رو‌درهم کردم
ولی یاد محمود افتادم که داره به تهران میاد گفتم خدا رو چه دیدی عزیز و آتا که محمود رو نمیشناسن شاید مهر محمود هم به دل آتا افتاد
بعد به اتاقم رفتم اونشب برای اولین بار رفتم وضو گرفتم شب بود سجاده عزیز رو آوردم و جلو پنجره پهن کردم
نور ماه تو اتاقم افتاده بود انگار از خدا هم خجالت میکشیدم چون حاجت داشتم، میخواستم نماز بخونم شروع کردم به نماز خوندن بعد از نماز دلم خیلی شکست بی اختیار گریه کردم گفتم خدایا
در هردیداری حکمتی هست خودت محمود رو سر راهم قرار دادی پس خودت کمکم کن
هی گفتم وهی گریه کردم بعد از نماز سجاده رو جمع کردم و کنار گذاشتم بعدش خوابم برد در عالم خواب دیدم خانمی بخوابم اومد گفت چرا گریه میکنی چرا دلتنگی ؟ گفتم محمود میخواد بیاد به خواستگاریم اما آتا راضی نیست
گفت دخترم اشکاتو پاک کن که محمود به خواستگاریت میاد و آتا هم تو رو بهش میده
از خواب پریدم انگار بدنم خیس آب شده بود
اشرف همیشه در اتاق های هممون یه کوزه گردن باریک آب می گذاشت سریع لبهامو به لب کوزه چسبوندم و تند تند آب خوردم انگار صد سال بود تشنه بودم یاد خوابم افتادم دلم میخواست خوابم تعبیر پیدا کنه
بازم تو تختخواب فنریم رفتم وخودم رو روی تخت انداختم و با هر تکونی جیر جیر فنرش در می اومد دلم نمیخواست کسی بفهمه من بیدارم اما تا خود صبح کلافه وبیدار بودم وبه اومدن محمود فکر میکردم ❤️


فردای اونروز صبح، عزیز طبق معمول در بالا بالای اتاق نشسته بود و دستور میداد
صفیه و اشرف کار میکردن و تمام زحمت خونه سر کارگرها بود . پسرها هم بزرگ‌شده بودن پشت لبهاشون سبز شده بودبا اینکه هردوشون درسخون وزرنگ بودن اما آتا دوست داشت در کارخانه هم فعالیت داشته باشن ولو روزی یکساعت…
آتا میگفت سرنوشت هرکسی دست خودشه مبادا به خدای خودتون غر بزنید و بگید به ما روزی ندادی و تندی کنید
روزی هرکس به اندازه غیرت و جوهره کارخودشه و خدا براش روزیش رو کنار گذاشته. پس از شما پسرها‌ میخوام هم درس بخونید هم کاربکنید و اینکه به همه کمک کنید دست خیر داشته باشید تا برکت مالتون زیاد بشه
در ضمن مال و اموال آدمها مثل چشمه ایی میمونه که هرچی ازش آب برداری آبش بیشتر میشه پس دست خیر داشته باشید
یه وقتایی وقتی پسرها پول تو جیبی میخواستن آتا میگفت یکساعت بیاین کارخونه کار کنید بهتون پول بدم چون اون پول بیشتر بهتون میچسبه
نه اینکه آتام خسیس بود! نه ! میخواست قدر پول و زندگیشون رو بدونن
میخواست تنشون به کار کردن عادت کنه
خلاصه که این کارها از خصوصیات آتا بود
یکروز از کلاس زبان برگشته بودم تو اتاقم داشتم موهامو شونه میکردم بعد رفتم جلو پنجره دیدم مظفر داره هراسون به سمت عمارت میاد دلم بهم گواهی داد که باید خبر مهمی داشته باشه
خودمو سریع بسمت بالکن رسوندم از دور گفتم چی شده مظفر ؟ مظفر بی صدا با اشاره لب گفت خانم جان محمود اومده،یهو ضربان قلبم تند شد گفتم بزار بیام پایین قشنگ برام تعریف کن بگو ببینم چی شده .
رفتم تو باغ مظفر خودشو‌به تمیز کردن باغچه مشغول کرد
منهم در کنارش ایستادم بعد گفت صبح محمود بمن زنگ زد و بهم گفت که بیا گاراژ منو به کارخونه ببر منهم سریع رفتم دنبالش و بعد از اونجا باهم رفتیم پیش آقا ،محمود با لباس آراسته با یک کت وشلوار خیلی شیک و تمیز به دیدن آقا رفت من در بیرون کارخانه منتظرش موندم شاید یکساعت شد که اونجا بود
وقتی برگشت گفتم محمود جان شیری یا روباه
گفت شیرم اونم چه شیری
دستم رو دور کمرش انداختم گفتم پهلوون مگه میشه کسی تو رو ببینه و خوشش نیاد
من لبخندی زدم انگار تو دلم قند آب کردن
گفتم مظفر من بخاطر همین بود که سالها در انتظارش موندم اونم گفت آره خانم جان محمود لیاقت همه چیز رو داره آخه تو نمیدونی که واسه خودش چه کسی شده!


منتظر بودم ببینم مظفر چی میگه ؟یا بدونم محمود از آتا چی خریده .دوباره مظفر گفت محمود گفته آقا انقدر از من خوشش اومده که خدا میدونه ازش خواسته خودشو معرفی کنه؛ محمود هم گفته من جوانی هستم که دو سه ساله روی پای خودم ایستادم پدر هم ندارم آتا گفته بوده معلومه که تو جوان با عرضه ایی هستی و پشتکار خوبی داری .
اهل کجا هستی ؟ بعد منهم گفتم اهل تبریزم
گفته از خودت بگو ،منهم گفتم جوانی هستم که در اول جوانی به خواستگاری دختری رفتم که دوستش داشتم اهل تبریز و همشهری خودم بوداما چون من وضع مالی خوبی نداشتم دخترشون رو بمن ندادن و باعث‌شدن تا من از نظر عقلی بزرگ بشم رشد کنم و از نظر مالی پسر دلخواه اونها بشم
ولی پدر اون دختر به پدرو مادرم گفته بودن که من برم و از هم نوع خودم دختر بگیرم .بعد آتا بهش گفته ؛ای داد بیداد
چطور دلشون اومده جوان رعنایی مثل تو رو ناراحت و خاطرت رو مُکدر کنن منهم گفتم کردند دیگه !بعد آتا گفته انشاالله من کمکت میکنم تا با دست پر به تبریز برگردی و دختر دلخواهت رو بگیری ،کمک منهم اینه که انقدر به تو جنس ارزان میدم تا با سودش حسابی پولدار بشی و به آرزوبرسی
من بعد از شنیدن این حرفها ذوق مرگ شدم
اخلاق آتا رو میدونستم .میدونستم که بیخودی به کسی وعده نمیده ، مظفر هم با خنده گفت فکر کنم نون محمود در روغن افتاد
هردو مون خندیدیم و من گفتم الان محمود کجاست ؟ گفت خانم جان در مسافر خانه ایی نزدیک گاراژ هست قرار شد خریدهاشو تحویل بگیره با ماشین بفرسته وبعد هم خودش بره تبریز اما …
گفتم اما چی ؟گفت محمود ازمن خواسته که به شما بگم که اون میخواد شما رو یک ساعت ببینه ،گفتم آخه من چطور میتونم برم
منکه انقدر زیر نظر عزیز و آتا هستم
گفت شما کی از کلاس زبان برمیگردی ؟گفتم ساعت چهار بعد از ظهر گفت باشه من فردا کاری میکنم که محمود بتونه تو رو ببینه گفتم آخه چطوری ؟
مظفر خندید وگفت اون با من
من که هم میترسیدم هم از خدام بود
گفتم مظفر من نمیدونم چطور از تو تشکر کنم
تو برای من تو این سالها خیلی دلسوزی کردی امیدوارم روزی بتونم جبران کنم
خوشحال وخندان بسمت اتاقم رفتم و با رویای خودم تا صبح خوابیدم
صبح روز بعد مثل همیشه از خواب بیدار شده بودم
و منتظر بودم که هرچه زودتر ظهر بشه و‌من به کلاس زبان برم عزیز و مهلقا هم تو خونه بودند که دیدم زنگ تلفن خونه بصدا در اومد و عزیز وقتی گوشی رو‌برداشت گفت اِوا سلام شمسی خانم جون شمایین نشناختمتون❤️


من سرا پا گوش شدم که دیدم عزیز داشت میگفت والا پدرش راضی نیست که اول مهلقا ازدواج کنه و….داشت از این حرفا میزد که شمسی خانم رو راضی کنه اونهم دست بردارنبود و هی اصرار میکرد عزیز که دید از پس شمسی خانم برنمیاد گفت بزارید به پدرش بگم بهتون خبر میدم و بعد گوشی رو قطع کرد و با ناراحتی بمن گفت ایرانتاج خدا ذلیلت کنه که انقدر تو قِر و فِر داری .چرا اونروز تو به خونه دیر رسیدی
که حالا این زن از من بخواد اول مهلقا رو شوهر بدم گفتم عزیز ! …جان آتا شوهرش بده چرا داری چوب لای چرخ زندگی مهلقا میگذاری بزار بره خوشبخت بشه منهم ازدواج میکنم
اماعزیز با ناراحتی گفت خوبه خوبه بس کن همین الانشم دیر کردی خودت خبر نداری همین الانم دختر ترشیده شدی بیچاره…..من خندیدم گفتم عزیز جان حالا اوناییکه عروسی کردند چه تاجی بر سر گذاشتن نترس منم شوهر میکنم
عزیز گفت پاشو از جلو چشمم دور شو تا شب ببینم چه خاکی بر سر کنم
از خدا خواسته از جلو چشمش رفتم و بفکر رفتن بعد از کلاس زبان بودم که چه اتفاقی خواهد افتاد
اشرف خانم اونروز قورمه سبزی درست کرده بود که بوی غذاش ازمطبخ تو ی همه باغ پیچیده بود
اینم بگم که ما همیشه دور سفره مون شلوغ بود
حالا نه اینکه هممون یکجا غذا بخوریم اما
این غدا برای همه ساکنین پخته میشد
وما نسبتا بجز خودمون همیشه مهمان هم داشتیم
اشرف اونروز غذاش رو به موقع آماده کرده بود
و صدا میزد صفیه جان لطفا کاسه سفره هر اتاقی رو ببر که ایرانتاج خانم دیرش میشه

خودم دلشوره داشتم ولی با شنیدن این حرفها بدتر شدم رفتم بهترین لباسم رو پوشیدم داشتم از در میرفتم بیرون که یهو چشمم به دستمالیکه محمود سالهاقبل بهم داده بودافتاد بی اختیار برداشتمش وتو کیفم گذاشتم با عجله به سمت سفره رفتم عزیز با دیدن من گفت بسم الله خیرباشه کجا تشریف میبری که انقده چیتان پیتان کردی ؟ گفتم عزیز جان امروز بازرس میاد آموزشگاه گفتن همه تروتمیز بیان
گفت بازرس بتوچه آخه ،گفتم من چه میدونم دیگه
به ماهم اینجوری گفتن خلاصه دست از سرم برداشت بعد از خوردن ناهارم منتظر مظفر بودم که ببینم چه نقشه ایی تو سرش داره
دیدم شوفر به دنبالم اومد و گلنسا گفت خانم جان آماده باش که حاج قربون راننده اومدن دنبالت منهم مثل قرقی از جا پریدم
وبسمت در عمارت براه افتادم اما همین که رسیدم دیدم بیچاره حاج قربون میگه عه عه این طایر کی پنجر شد ؟
بعد رو کرد بمن و گفت خانم جان بشین تا طایر ماشین رو عوض کنم تا بریم
مظفر اومد جلو وگفت حاج قربون خانم رو من میبرم تو برو پنجری ماشین رو بگیر بعد هم ببر بده زاپاس رو درست کنن تا آقا رو بیاری از کارخونه همون میشه
بعد با تاکید گفت دیر میشه اونوقت آقا ناراحت میشه ها ! من که زیرکانه میخندیدم از در عمارت بیرون اومدم گفتم آخ مظفر خدا بگم چیکارت کنه چه بر سر ماشین آوردی ؟گفت خانم خدامن‌ ببخشه توک چاقو رو توش فرو‌کردم تو لاستیک
ماشین تا خود غروب درگیره که اینو درست کنه آخه دیگه چیزی به عقلم نرسیدهردومون خندیدیم و به کلاس زبانم رفتیم
اونروز همه حواسم به محمود بود که چه اتفاقی می افته و چی میشه زیاد درسم رو نفهمیدم تا بلاخره ساعت زبانم تموم شد بیچاره مظفر پشت در آموزشگاه نشسته بودبهش گفتم حالا چکار کنیم گفت صبر کن دو سه خیابان اونورتر محمود ایستاده، ضربان قلبم تند شده بود و حس عجیبی داشتم باهم بسمت خیابانی که اونها باهم از قبل قرار داشتن رفتیم ومن از دور محمود رو دیدم
وای خدای من! چقدر محمودقشنگتر و جذابتر شده بود واقعا میشد بعنوان یک همسر بهش تکیه کرد
مردی قد بلند و‌قوی هیکل چار شونه با کت و شلوار آراسته کنار درختی ایستاده بود مظفر گفت خب دیگه برو جلو وتمام ناگفته های دلت رو بگو منهم اینور خیابون منتظرت میمونم
محمود تا چشمش بمن افتاد لبخندی زد و من که دستام یخ کرده بود و پاهام از استرس توان جلو رفتن رو نداشت بهش نزدیک ونزدیکتر شدم
باخجالت جلو رفتم گفتم سلام محمود!!!
اما محمود گفت سلام ایرانتاج قشنگم ماشاالله چقدر خوشگلتر شدی خانم شدی منم حق داشتم که اسیر این چشمان آهویی بشم


محمود گفت منم حق داشتم که اسیر این چشمان آهویی بشم چقدر دلم برات تنگ شده بود منم با خجالت گفتم؛ منم دلم برات تنگ شده بود. محمود
گفت الهی قربون دلت بشم نمیدونی منم چه ها کشیدم تا شدم این محمودی که الان تو داری میبینی بعد با ناراحتی گفت خبر داری بابام فوت کرد؟ گفتم آره مظفر همیشه منو در جریان خبرها میزاره ، خندید و گفت آخ از مظفر نگو که مثل یه پدر در کنارم بوده حیف این مرد بزرگوار که ازمن دوره ، بخدا که خیلی شرافت داره
خیلی کمکم کرده حالا انشاالله در آینده از پدر جنابعالی هم تورو و هم مظفر رو می دزدم
بعد با ناراحتی گفت ایرانتاج ایکاش پدرم الان زنده بود و این روزهای منو می دید واقعا جیگرم براش میسوزه بعد اخمی کردو با قیافه حق به جانب گفت راستی ایرانتاج من چرا انقدر در زندگیم قانع بودم؟ تو منو وادار به این کارها کردی درس ! تجارت ! اون میگفت و من هم تو دلم ذوق میکردم
محمود گفت فعلا که دل پدرت رو عجیب بدست آوردم طوریکه میخواد کمک کنه من دختر مورد نظرم رو بگیرم و باهاش زندگی کنم
مدتی بینمون سکوت بود بعد من یهو دستم رو‌توی کیفم کردم و دستمال رو از کیفم درآوردم و گفتم این دستمال یادت هست ؟ گفت ای مهربون تو اینو نگه داشتی ؟ گفتم تا آخر عمرم اینو نگهمیدارم
با خنده گفت حتی وقتی ازدواج کردیم ؟ گفتم آره حتی وقتی ازدواج کردیم بچه دارشدیم بازم نگهش میدارم ،محمود خنده از ته دلی کرد وخوشحال گفت قربون مهربونیهات ایرانتاج عزیزم
یهو دیدم چشمای درشت محمود پر از اشک شد
و آروم گفت از خدا تو این مدت خواستم که هیچ وقت بعد از صدو بیست سال مرگ تو رو نبینم
و بعد از اینکه عروسی کردیم و پیر شدیم خدا اول منو ببره که شاهد مرگ تو نباشم
و ناخودآگاه اشکش از گوشه چشمش پایین افتاد
من سریع دستمالش رو بهش دادم و با بغض گفتم خدانکنه این حرفها چیه بیا بگیر اشکاتو پاک کن و دوباره دستمالم رو بهم بده محمود لبخند زورکی زد و گوشه چشمش رو پاک کرد بعد نگاهی به مظفر کرد که کنار خیابان و زیر یک درخت ایستاده لبخندی زد وگفت برو مظفر گناه داره گفتم باشه میرم اما زود به زود بیا واز پدرم خرید کن بعد محمود گفت اگر من محمودم تا توی خونتون هم میام تو فقط بشین و تماشا کن


ازمحمود خداحافظی کردم که با مظفر به خونه بیام
ناگهان محمود دستم رو گرفت تمام تنم یخ کرد
گفت ایرانتاج جان بازهم مقاومت کن تا با دست پر بیام سراغت و طوری بیام که آتا نتونه ازم ایراد بگیره بعد دستمو رها کرد گفتم دیگه نیازی به سفارش نیس من بپای تو میشینم ولو اینکه دوباره به انباری بیفتم محمود گفت الهییی بمیرم که بخاطر من ِناقابل انقدرعذاب میکشی
از محمود که دور شدم با مظفر به سر خیابون رفتیم تا ماشین بگیریم تو مسیر خونه سرم رو به شیشه ماشین چسبوندم و فقط خیره به فضای بیرون نگاه میکردم همه چیز مثل برق و باد از کنار چشمم میگذشت درست مثل گذر عمر
چقدر دنیا زود میگذره و همچنین از دوری محمود بمن سخت میگذشت وقتی صورتم رو بسمت مظفر برگردوندم
نگاهش بمن افتاد آخه اونزمان اقایون باید جلو می نشستن و خانمها عقب
مظفر نگاهم کرد و گفت ؛پدر عشق بسوزه خانم جان منم عاشق گلنسا بودم و کاملا تورو درک میکنم
پدرومادر گلنسا هم با ازدواج دخترشون با من مخالف بودن چون من کارگر و غلام بودم اما انقدر سرسختی کردیم تا بهم رسیدیم حالا فقط حسرت بچه در دل داریم که اگر خدا نظر لطفش رو بما بکنه همه چیز تکمیل میشه .
من بهش دلداری دادم که خدا بهت بچه هم میده و بعد نزدیک خونه شدیم
مظفر گفت خانم جان حالا نمیدونم حاج قربان بیچاره چطور پنچری ماشین رو گرفت و آقا رو چکار کرد ؟ هردو خندیدیم وارد خونه که شدیم
با دیدن آتا سلامی کردم و اونهم گفت علیک سلام قزیم ،چه حال ، چه خبر
گفتم هیچی آتا جان همه چی بخیر و خوبی میگذره
گفت بیا که خبر خوشی برات دارم گفتم این خبر خوش چی هست ؟گفت بریم تو سالن برات همه چیز رو تعریف کنم .یهو دلم شور زد گفتم نکنه برام خواستگار پیدا شده با استرس وارد سالن شدم گفت قزیم بشین رو صندلی بعد با آرامش خاصی گفت امروز با یکسری تجار فرنگی صحبت کردیم وقراره من برای خرید یکسری جنس به فرنگ برم و چون تو زبان بلدی میخوام تو رو با خودم ببرم و به داشتنت افتخار کنم ❤️


اسم رفتن که اومد دلم گرفت گفتم آخه آتا چرا من ؟ الحمدالله مترجم که داری منو میخوای چکار ؟
گفت با تو راحتترم ضمن اینکه بعضی از تجار هم با زن و بچشون میان .گفتم عزیز رو هم میاری ؟ گفت نه عزیز میگه من فعلا نمیام آخه مثل اینکه شمسی خانم ول کُنش نیست میدونی که عزیز هم اعصاب نداره ، بعد چشمکی بمن زد و گفت مگه نه قمر جان ! بعد عزیز گفت ولم کنید انقدر بیمزه بازی در نیار محمد حوصله ندارم شماها برید منم که اینهمه یار غار دارم تنها هم نیستم
من از پیشنهاد آتا نه تنها خوشحال نشدم بلکه دلم هم گرفت اما بخاطر آتا مجبور بودم که برم
فکری بر سرم زد که به مظفر بگم تا به محمود بگه من دارم میرم و همین کار رو کردم وآتا به دنبال تذکره یا همون پاسپورت برای من بود
منهم در حال خرید برای خودم بودم
اولین سفر من که میخواستم اونو تجربه کنم به چین با آتا درسن نوزده سالگیم بود
مثل بمب تو فامیل صدا دادکمتر کسی در سن من سفر فرنگ رو تجربه کرده بود .
خلاصه که مدارک سفر و‌تذکره همه چی آماده شد و من اجازه رفتنم رو از آموزشگاهم گرفتم و با آتا و یک دسته از تجار به چین سفر کردیم موقع رفتن عزیز گفت الهی که بری و برگردی بختت باز بشه و منهم از شر این شمسی که مثل کَنه به مهلقا چسبیده خلاص بشم
حاج قربان شوفر باماشینش آماده جلو در عمارت منتظر ما بود چمدان لباسهامون تو دست مظفر بود و به دنبالمون جلو درب عمارت می اومد تقریبا نزدیک در عمارت که رسید گفت ایرانتاج خانم جان برو بهت خوش بگذره الهی که در این سفر محمود هم همراهیتون کنه گفتم مگر محمود هم داره میاد ؟دستپاچه گفت نه نه ! من فقط برات آرزو کردم گفتم ایکاش محمود هم اونجا بود
بعد دوباره گفت خدا رو چه دیدی شاید اونهم اومد
گفتم اه مظفر خون به جیگرم کردی راستشو بگو محمود هم داره میاد ؟ گفت بابامن چه میدونم اونم یه نیمچه تاجری شده دیگه !
حدس زدم که به مظفر سفارش کرده که بمن نگه .
بی خیال به مراحل سفرم ادامه دادم در فرودگاه مهر آباد منتظر جمع زیادی از تجار بودیم که همگی یکی یکی به سمت آتا می اومدن و سلام علیک کنان
و خوشحالی در گوشه ایی از فرودگاه انتظار بقیه آشنایان رو میکشیدن وآتا هم منو با افتخار به همه معرفی میکرد میگفت ایشون دختر بزرگم ایرانتاج هستن و من بخاطر اینکه زبان خارجیش عالیه
اونو به همراه خودم آوردم تا دیلماج من که همون (مترجم )میشه باشم اونها هم شروع میکردن از تعریف کردن من بعد هم میگفتن
کاشکی ایشون پسر بوداما آتا که خیلی روشنفکر بود میگفت چه فرقی میکنه ❤️


آتا بهشون میگفت مگه الان که همراهمه مشکلی داره که آرزو کنم پسر باشه
اونها هم میگفتن معلومه که دختر قابلی هست .بلاخره جمع تجار کامل شدند وهمگی برای تحویل چمدونها به سمت کانتر مربوطه رفتیم من کنجکاوانه همه دورو برم رو نگاه میکردم چون به حرفهای مظفر شک کرده بودم
اما هیچکس رو ندیدم وقتی چمدونهامون رو تحویل دادیم همه بسمت سالن ترانزیت رفتیم
اولین بارم بودکه میخواستم سوار هواپیما بشم یه کم استرس داشتم آتا وقتی نگاهش بهم افتاد باهمون لهجه شیرین تُرکی گفت قزیم چیه ؟ انگار رنگت پریده ،گفتم نه آتا یک کم میترسم از هواپیما
آتا یدونه با دست زد پشتم و گفت آبرومو جلو دوستام نَبری این حرفها چیه ترس کدومه
بعد با مهربونی گفت ببین قزیم ؛ پله های ترقی
همیشه همراه با سختی و دشواریه
تو باید اونو تجربه کنی پس محکم و قوی باش در ضمن هواپیما که بهترین مرحله سفر هست وقتی واردش میشی انگار که تو اتاق خونه نشستی نه صدایی هست و نه تکونی داره پس بنابر این راحت باش واینو بدون که همیشه مرحله خرید خیلی سخته که مبادا سرت کلاه بره
بعد دستش رو روی شونه ام انداخت و گفت قزیم جان تاجر شدن ربطی به دخترو پسر بودن نداره
هرکسی میتونه تاجر بشه مهم شجاعت ولیاقت هرشخصه .داشت صحبت میکرد
که صدامون زدن که بریم سوار هواپیما بشیم آتا بلیط ما رو بهمراه تجار فرست کلاس گرفته بود و ما به قسمت کابین جلو رفتیم و مسافرهای دیگه به قسمت پشت سر رفتن آتا گفت تو برو کنار پنجره بشین و بیرون رو تماشا کن من کنار پنجره نشستم و دست آتا رو تو دستم گرفتم با خنده گفتم وای آتا دستم یخ کرده میترسم
بلاخره هواپیما پرواز کرد فهمیدم که ترسم بیهوده بوده بعد از مدتی مهماندار برای پذیرایی بسمت ما اومد وقتیکه ما داشتیم غذا میخوردیم صدایی از پشت سر ما اومد
سلام آقای غفوری!!!!صداش شبیه محمود بود برگشتم خشکم زد خودش بود با تعجب نگاهش کردم آتا گفت به به آقا محمود عزیز شما هم تشریف آوردین
من با مِن مِن سلام دادم اونم با احترام جوابم رو داد بعد آتا گفت عه یادم رفت معرفی کنم ایشون ایرانتاج دخترم هستن محمود با لبخند گفت بله خوشبختم 😁


چه سیاست ماهرانه ای داشت این محمود!!!!
ازش خوشم می اومد کارشو خوب بلد بود من باید میفهمیدم جریان اومدنش چیه ؟بعد از اینکه کمی با آتا خوش وبش کرد معذرتخواهی کرد و گفت که باید برم سرجای خودم بشیم ضمن اینکه خیلی خسته ام و خوابم میاد چون از تبریز خودمو به تهران رسوندم و راه زیادی رو طی کردم و خیلی با سیاست خداحافظی کردو رفت وقتی محمود رفت آتا گفت ایرانتاج محمود جوان خوبیه ،تازه باهاش آشنا شدم خیلی تو تجارت مهارت داره باهاش تو کارخونه زیاد صحبت کردم و داستان زندگیش رو برام تعریف کرده ،پدرش فوت کرده ،عاشق یه دختر تبریزی بوده که پدر دختره بخاطر مال و منال دخترشو بهش نداده اینم داره تلاش میکنه تا به اون دختر برسه واقعا جای تحسین داره
آتا همیشه خیلی با آرامش حرف میزدمن بهش گفتم آتا جان اینکار غلطه که بخاطر مال و ثروت دخترت رو به کسی ندی ،ببین این آقا الان به همه جا رسیده شاید هم یک روز تاجر بزرگی بشه
نباید سخت گرفت همون موقع آتا دستش رو توموهاش کردو خارشی الکی به کف سرش داد اون متوجه منظورم شده بود بعد با خنده گفت
حالا هرکسی هم عُرضه اینکارهارو نداره بهت بگما
حرف رو کوتاه کردم چون آتا زرنگتر از این حرفا بود
ومتوجه خواستگارقبلی خودم که همین محمود بود میشد و می فهمید دارم سنگ خودم رو به سینه ام میزنم
مهماندار برای جمع آوری سینی غذا جلو صندلیمون اومد و بعد آتا گفت انقدر خوابم میاد که نگو ! گفتم آتا ببخشیدمن کجا میتونم برم دستشویی؟
گفت پشت سرمون یه دستشوییه .
گفتم پس بی زحمت شما بشین کنار پنجره من میشینم اینور شما اذیت نشی و جاهامون روبا هم عوض کردیم آتا بعد از ده دقیقه رو انداز کوچکی روکه روی صندلی بود روی خودش کشید و با یه کلام کشیده گفت وای خدا چقدر خسته ام ،،،
فکر کنم پنج دقیقه نشد که خیلی زود خوابش برد
منهم از فرصت استفاده کردم و به بهانه دستشویی به کابین عقب رفتم آرام آرام قدم برمی داشتم همه خواب بودند تا به وسطهای هواپیما که رسیدم محمود رودیدم که غرق در خواب بود
لعنتی به شانسم فرستادم ودوباره به صندلی خودم برگشتم آتابه خواب عمیقی رفته بود .من اونشب خیلی فکر کردم به آینده و زندگی خودم .
و اینکه چه سرنوشتی در انتظارمه
کم کم منم خوابم گرفت و داشت چشمام سنگین میشد که ارام دستی روی دستم قرار گرفت تا چشمم رو باز کردم محمود رو کنارم دیدم
لبخند قشنگش رولباهاش نشست وبا اشاره انگشت سبابه بر لبش آروم گفت هیس❤️


دلم خواست دستاشو بگیرم و دیگه هیچوقت ولش نکنم محکم دستشو گرفتم و با اشاره و یواش گفتم دیگه ولش نمیکنم محمود لبخندی زد گفت نکن دختر !!! بعد با اشاره گفت بیا انتهای هواپیما …
آتا خوابش سنگین بود مطمئن بودم که بیدار نمیشه
محمود رفت و منهم پشت سرش رفتم ته هواپیما یه دستشویی بود هر دو باهم اونجا ایستادیم و سر صحبت رو باز کردم گفتم محمود کی بهت اطلاعات پرواز ما رو داد ؟ گفت کی داره بگه خب مظفر دیگه ،
خندیدم گفتم آخ مظفر!!! آخ مظفر دهن لق !!!من فقط ازش خواسته بودم که به تو بگه من دارم میرم سفر ! محمود گفت من ازش خواستم که از آقات بپرسه چه ساعتی میره و از چه مسیری میره
گفتم چه مسیری ؟مگه ما الان نمیریم چین؟ گفت نه بابا کجای کاری ما دوباره باید پروازمون رو عوض کنیم و از اونجا به چین بریم گفتم یا خدا چه سخت
بعد محمود گفت اینهارو ولش کن ازت یه خواهشی دارم گفتم چی ؟گفت تو باید بمن بگی که آتا چه چیزی میخواد بخره و میخواد چکار کنه ! گفتم یعنی اسرار خصوصی پدرم رو در اختیارت بزارم ؟گفت ایرانتاج انقدر بچه نباش من میخوام از سیاستهای کاری پدرت استفاده کنم اون تو خرید استاده اما من تجربه اولمه ممکنه زمین بخورم و بشم همون محمود بدبخت وبیچاره ای که بودم
تو باید کمکم کنی میفهمی خوشگل چشم آهوییه من !!!!منهم که حسابی عاشق محمود بودم گفتم با اینکه این کار خیانته اما باششه .
گفت ای قربون اون باشه با عشوه ات برم
انگار قندی در دلم آب شد و با ناز گفتم محموداز کوچه باغهای تبریز به کجا رسیدیم و معلوم نیست دست سرنوشت با ما چه خواهد کرد
محمود گفت خدابا ماست و من نگران آینده نیستم
گفتم من شیش ساله تونستم به پات بایستم
گفت منهم به اندازه شصت سال برای بدست آوردن تو زحمت کشیدم


وقتی حرفای دلمون تموم شد محمود گفت زود برو سرجات بشین تا آتا بیدار نشده اما ایرانتاج حواست بمن باشه ها،گفتم باشه حتما اینکارو میکنم نگران نباش
فورا برگشتم سرجام نشستم آتا هنوز خواب بود منهم رو انداز کوچک رو ، روی سرم کشیدم وخودم رو به آتا چسبوندم به پدری که مثل کوه پشت بچه ها وخانمش بود و همیشه بهترینهارو برای ما میخواست بعدش به حرفهای محمود فکر کردم
نمیدونستم کار درستی میکنم که بخوام خرید آتا رو به محمود لو بدم یا نه ؟ اما عشق آدما رو کور میکنه و منهم یک عاشق بودم ودلم میخواست محمود رو راضی کنم انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد به کشور مورد نظر که رسیدیم با تکون هایی که مهماندار بر روی شونه ام میزد بیدار شدم و‌گفت ببخشید باید پتو ها رو جمع کنم منم آروم آتا رو بیدار کردم وهر دو خسته بهم نگاه کردیم و بزور چشمهامونو باز کردیم و پتوها رو به مهماندار دادیم دلم میخواست ساعتها بخوابم یهو یاد محمود افتادم که ببینم چکار میکنه ،به آتا گفتم من برم دسشویی گفت باشه برو
وقتی چشمم به محمود افتاد خودش رو مچاله کرده بود و خواب بود با نگاه عمیقی که بهش کردم از کنارش رد شدم و دوباره سرجای خودم برگشتم
خلاصه به مقصد رسیدیم همگی پیاده شدیم و دوباره با هواپیمای دیگری به چین رفتیم
گوانجو مقصد ما بود محمود زیاد جلو آتا نمی اومد فوق العاده سیاستمدار بود بیخودی خودش رو جلو آتا نشون نمیداد بازهم ما در این هواپیما همون وضعیت رو داشتیم ما جلو بودیم ومحمود عقب نشسته بود بلاخره بعد از چهار ساعت دیگه به گوانجو رسیدیم همه دوستانِ آتا دورش جمع شده بودن و تصمیم به رفتن هتلی رو داشتن که از قبل تعیین شده بود اما محمود هتل رزرو نکرده بود چونکه مظفر از هتل ما اطلاع نداشته که به محمود بگه وقتی رسیدیم خیلی با ادب جلو آتا اومد سلام داد و با احترام گفت ببخشید آقای غفوری من فرصت نداشتم که هتل رزرو کنم چون سفرم خیلی یهویی شد میشه منهم با شما به هتلی که میرید بیام ؟
آتا چینی به پیشانیش داد گفت بنده حرفی ندارم
اما اگر جا نداشت چی ؟ اونوقت چکار میکنی؟ گفت در اون نزدیکی ها، پیش شما بلاخره هتل هست
آتا یه کم فکر کرد و گفت باشه مشکلی نیس و همگی با ماشینی که از طرف آژانس هواپیمایی برامون گرفته بودن سوار ماشین شدیم
بعد لیدر تور با زبان انگلیسی گفت که محمود جز مسافرای مانیست ،آتا گفت ایرانتاج ایشون چی میگه ؟ من هم سریع به لیدر تور گفتم ایشون برادرم هستن که در آخرین لحظه با ما راهی شده
اونهم با احترام گفت اوکی مشکلی نیس و محمود هم سوار شد ❤️


محمودهم به همراه ما اومد بعد یواشکی چشمکی بهم زد و گفت ممنونم خانم غفوری ! من هم گفتم خواهش میکنم بعد آتا گفت ما که نفهمیدیم چی گفتی دختر اما آفرین به تو بهت افتخار میکنم
همه که سوار شدن ماشین حرکت کرد تمام مسیر فرودگاه به هتل چشمم به خیابونا بود همه چی برام قشنگ بود و تازگی داشت
با کشور خودم همه چیز فرق داشت ،خیابوناش ،آدم هاش ،طرزلباس پوشیدنشون و ….
حسابی سرم گرم شده بودم که گفتن به هتل رسیدیم ما پیاده شدیم و خدمتکارها همه چمدونها رو در لابی هتل گذاشتن و مدیر هتل کلید همه دوستان رو یکی یکی تحویل داد فقط موندیم ما و محمود که اونهم آتا منتظر بود ببینه محمود چی میشه که مدیر گفت امشب رو برای ایشون جا نداریم اما از فردا شب می تونیم بهشون اتاق بدیم
من فورا گفتم ایشون باید امشب اتاق داشته باشه و نمی تونه جای دیگه بره اما مدیر هتل میگفت جا نداریم واتاقها پر هستن بعد من با اضطراب بیشتر و با اصرار بیشتر میخواستم مدیر رو قانع کنم
آتا از نگرانی من تعجب کرد و گفت چی میگی دختر هی داری تند تند حرف میزنی و ما نمیفهمیم ،گفتم آتا جان میگه محمود آقا امشب نمیتونه تو هتل ما بمونه اما از فردا شب میتونه بیاد آتا بی رو در بایستی گفت حالا یک شب بره جای دیگه و از فردا شب بیاد اینجا مگه چی میشه
بعد رو کرد به محمود و گفت بد میگم جوون !
محمود گفت نخیر آقا ؛حق با شماست امشب رو میرم یه جای دیگه از فردا میام هتل شما !
سریع چمدونش رو برداشت و خداحافظی کردو از هتل بیرون رفت دلم پیش محمود موند آخه زبان بلد نبودنگاهم هنوز به محمود بود که آتا گفت ؛اوی قزیم باور کردی برادرته بیا بریم
یه آن ترسیدم گفتم نه آتا جان من چکار دارم بریم
چون میدونستم که آتا خیلی باهوشه
وسلایلامون رو تو اتاق گذاشتیم آتا گفت قزیم استراحت کن تا باهم بریم این اطراف رو بگردیم گفتم آتا خریدت رو از کی شروع میکنی گفت از فردا
نمایشگاه شروع میشه و ما همگی در محل خاصی آماده میشیم و هرکس در صنف خودش خرید میکنه اما من هرچی دلم بخوادمیخرم چیز خاصی در نظر ندارم من سکوت کردم بعد گفتم من که سر درنمیام هرچی خودت صلاح میدونی اما در سرم داشتم به خیانت فکر میکردم که بلاخره چیزی رو که آتا میخواد بخره رو به محمود لو بدم و چقدر بچگانه فکر میکردم❤️❤️


پیش خودم فکر میکردم آتا هم مثل من فکر میکنه و بی گدار به آب میزنه ،اونروز بعد از استراحت به آتا گفتم اگه میخوای بریم بیرون پاشین ‌زودتر بریم تا دیر نشه ،حالا بیشتر هدفم این بود که شاید اون دور و اطراف محمود رو ببینم آتا بسرعت پذیرفت و باهم بیرون رفتیم
آتا گفت دخترم مواظب باش اینجا کشور شلوغیه مبادا گم بشی گفتم آتا مگه من بچه ام نگرانم نباش. به اطرافم نگاه میکردم که ببینم هتلی چیزی در نزدیکیمون‌هست یا نه ،اما اثری از آثار محمود نبود تقریبا هوا تاریک شد که دوباره به هتل برگشتیم وبعد از ساعتی رفتیم شام خوردیم آتا گفت بهتره که زود بخوابیم تا فردا برای نمایشگاه سرحال و قبراق باشیم اونشب منو آتا ازخستگی بیهوش شدیم
صبح آتا آروم بیدارم کرد گفت ایرانتاج پاشو که خیلی کار داریم بعد از صبحانه رفتم سرچمدونم وکت دامن قشنگی رو‌که از ایران خریده بودم پوشیدم یک کت زنانه شیک با یک‌دامن راسته تا زیر زانوم که خیلی هیکلم رو زیبا کرده بود تا آماده شدم یهو چشم آتا به من افتاد گفت ماشاالله دختر قشنگم چقدر تو این لباست زیبا شدی درست شکل مادرت شدی بعدخودش به خودش گفت ؛بله قمر !!!دوباره انگارخداوند تکرارش کرده ..من گفتم مرسی آتا جان لوسم نکن موهای لَختم رو دورم ریختم و با کیف کوچکی که
روی شونه ام انداختم و کفش پاشنه بلندی پوشیدم گفتم آتا من آماده ام بریم
وقتیکه تو لابی رسیدم اول کسی که دیدم محمود بود یک کت و شلوار سرمه ایی با کراوات متضاد لباسش زده بود بسیار شیک بود بعد تا منو دید با لبخند جلو اومد سلام کرد و به آتا دست داد و گفت من از ساعت هشت اینجا ایستادم تا اتاق رو رزرو کنم اما میگن ساعت دو تحویلم میدن بخاطر همین من چمدونم رو در لابی گذاشتم که خودشون بعدا به اتاقم ببرند
آتا هم به ترکی بهش گفت ماشالا خیلی زرنگی ازت خوشم میاد و محمود گفت اختیار دارید من انگشت کوچیکه شما نمیشم
خلاصه همگی به نمایشگاه رفتیم و از همه غرفه ها دیدن کردیم هرکس که جنسی رو میخواست وارد غرفه مخصوصش میشد و سفارشش رو میداد وقتی آتا میخواست وارد اون غرفه مورد نظر خودش بره بمن میگفت بگو هیچکس داخل اتاق ما نیاد اونجا بود که در دلم گفتم ای محمود بیچاره زهی خیال باطل

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : irantaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه bjlmkp چیست?