ایرانتاج 7 - اینفو
طالع بینی

ایرانتاج 7


آنا خیلی خوشحال بود و شادی میکرد منهم تو لباس عروسم میدرخشیدم .عروسی من در عمارتی دیگر بود که به عروس و دومادها کرایه داده میشد.محمود ازقبل باغ رو داده بود آذین کرده بودن
عقدم تو خونه خودمون بود و خنچه عقدم به شکل زیبایی تزیین شده بود سر سفره عقدم لقمه های نون و پنیر با گردو رو آماده کرده بودن که برکت زندگیمون باشه و بجای گیفت که جوانهای الان میدن ما باید بعد از عقد لقمه های نون و پنیر رو به مهمانها تعارف میکردیم و اونها هم با عشق استقبال میکردند .دخترهای دم بخت روی سرم قند می ساییدن و عزیز همش تاکید داشت که محکم بهم نزنید قند خورد بشه شگون نداره باید آرام آرام ساییده بشه وپودرش رو بعد از عقد بر سر دخترهاییکه ازدواج نکردن و یا خانمهاییکه باردار نمیشدن بریزن تا گره از کار اونا هم باز بشه،عاقدشروع بخوندن خطبه عقد کرد وهمه در سکوت بودن با تکرار حرفهای عاقد تمام حواسم به گذشته رفت که چقدر برای بدست آوردن محمود سختی کشیدم و‌حالا وقتیکه هیکل درشتش رو بغل دستم حس میکردم قلبم آرام میگرفت بعد نفس عمیقی کشیدم و خودم رو آماده بعله ایی از ته دل کرده بودم وقتی خطبه ها تکرار میشد من قرآن رو جلو رومون باز کرده بودم عزیز معتقد بود سوره آل عمران رو بخوانیم وتا جاییکه میتونیم ادامه بدیم دخترها طبق سنت میگفتن عروس رفته گل بیاره یا گلاب بیاره و‌بار سوم گفتن عروس زیر لفظی میخواد همون موقع آنا بلند شد یک سرویس طلا به دستم دادو گفت مبارکت باشه عزیزم بعد دیدم قباله خونشون رو‌ روبان پیج کرده و گفت دخترم الوعده وفا اینهم قباله خونه که بنامت شده آتا سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت ای داد بیداد نیازی به اینکار نبودآنا گفت هرچه دارم برای ماه عروسمه این حرفا چیه ،منتظر سومین خطبه بودم که بعد از قرائت سومی که عاقد گفت وکیلم بنده؛گفتم با اجازه پدرومادرم و بزرگترا بعلههههه،
همه کف زدند و بمن خندیدن گفتن چه خبرته ایرانتاج !!!محمود با چال گوشه لُپش که موقع خنده ایجاد میشد زیر گوشم گفت ای قربون اون بعله گفتنت!!!
حالا دیگه بعد از آتا محمود مثل کوه پشتم بود کسی که میدونستم سالها بهش تکیه کنم
شیطنت دخترها شروع شد هی میگفتن گل به سر عروس یالا دامادو‌ ماچش کن ماچش کن منهم اصلا اهمیتی ندادم وصورتم از خجالت سرخ شده بود
عزیز ومادر جون همش برام گریه میکردن مهلقا هم در کنار دخترهای فامیل شادی میکرد و شمسی خانم همش به هدیه های ما نگاه میکرد ❤️


همه مهمونها با کادو های سر عقد بهم لطف کردن آتا برای همه کادوهای حسابی برده بود و همه هم براش جبران کرده بودن چقدر آتا برای همه مهربون
بود.بعد از مراسم عقدم همه برای خوردن نون و پنیر
سرو‌دست میشکوندن که حتما از اون بخورن و حاجت روا بشن کم کم ساعت عقدم در منزل پدری تمام شد و همه هدایا در کیف بزرگی پیش عزیز قرار گرفت حالا باید بسمت
عمارتی که محمود گرفته بود میرفتیم
ما از مدل عمارت و طرز تزیین اونجا خبر نداشتیم
که ببینیم سلیقه محمود چی بوده ،عمارت نزدیک خودمون بود حاج قربان مارو بسمت عمارت میبرد
در بین راه دستام تو دست محمود بود و اون
خزی که با سلیقه و انتخاب عزیزخریداری شده بود روی دوشم بود محمود مرتب خز رو روی شونه هام و‌پشتم پهن میکرد میگفت ایرانتاج جان سرما میخوری اینو
بزار رو شونه هات تا یخ نکنی بخدا میترسم که بچایی.
سرمو روی شونه های مردونه اش گذاشتم وآروم گفتم تا تورو دارم نه مریض میشم نه کسی میتونه اذیتم کنه بعد از آتا تو تکیه گاه منی
محمود با خنده گفت هنوزم در حد آتا نشدم ؟
گفتم نه محمود جان آتا قهرمان و الگوی زندگی منه
تو باید خودت رو بمن ثابت کنی
اما دستاش بمن امنیت میدادو من سرم رو روی شونه های مردونه اش گذاشتم
وقتی وارد عمارت بعدی که شدم از دیدن تزیین باغ خودم تعجب کرده بودم چقدر زیبا با چراغهای پایه بلند پریموسی که اونزمان مد بود باغ رو روشن و تزیین کرده بود داخل سالن همه جاش رو لامپهای رنگ رنگی داده بود کشیده بودن و همرو با گلهای رز و گلایول داده بود تزیین کرده بودن در روی هر میز دسته گلی کوچک گذاشته بود و با میوه های زمستانی میزها رو تزیین کرده بود شیرینی های (تر )که زمان ما بیشتر نون خامه ایی و رولت بود روی میز چشمک میزد
محمود همه جا رو با سلیقه خودش و فرخ و ماهرخ درست کرده بود میدونستم آنا در انتخاب هیچکدام نظری نداشته چون آنا مظلومتر از این حرفها بود
اما در عوض تا دلت بخواد محمود مدیر و مُدبر بود
جایگاهی برای خودمون بالای سالن بود که با بخاری نفتی بزرگ در کنارش حسابی سالن رو گرم کرده بودن ، کم کم مهمانها به عمارت حضور پیدا میکردن
آتا وقتی وارد شد اومد جلو و به محمود گفت دستت درد نکنه پسر واقعا شاهکار کردی
تو لایق بهترینهایی …محمود هم خندید و گفت پدرجان من بهترینهارو در کنارم دارم من از شما ممنونم، محمود خوب بلد بود دل آتا رو‌بدست بیاره
وآتا از این موضوع بسیار خوشحال بود عروسی قدیمیا اکثرا مختلط بود و‌هرکس که حجاب داشت راحت بود و میتونست حجابش رو رعایت کنه ❤️


قدیمیا اکثرا عروسیا مختلط بود و‌هرکس که حجاب داشت راحت بود و میتونست حجابش رو رعایت کنه محمود قسمتی از سالن رو‌مختص اونها درست کرده بود ویک پاراوان بین اونها ودیگران درست کرده بود وجایی رو مشخص کرده بود که بهشون سخت نگذره و مطرب هم دعوت کرده بود تا مجلس مارو گرم کنند.عزیز و مهلقا با لباسهای ساده اما شیکشون در مجلس میدرخشیدن و‌برادرهای عزیزم هم مثل دسته گل اون وسط هی هنر نمایی میکردن
ما بخاطر موقعیت آتا مهمانهای مهمی داشتیم ولی با خیال راحت ازشون پذیرایی شد و جای کم وکسری وناراحتی نبود همه میزدند و میرقصیدن تا موقع شام که میزی در وسط سالن بسرعت چیده شد و آشپزها با مرغهای دُرسته و ماهی و فسنجون و قرمه سبزی و دوتا گوسفند که بحالت درسته پخته شده بودن در وسط سالن خودنمایی کردن
آتا از اینهمه سلیقه محمود به وجد اومده بود وقتی میز شام رو دید گفت محمود جان تو چطوری دست تنها اینهمه زحمت کشیدی تو شهری که هنوز خودت غریبی ؟محمود گفت پدرجان کاری نداره از قدیم گفتن تو پول داشته باش سر سبیل شاه ناقاره بزن
آتا خندید و‌گفت از حس وشامه تجارت استفاده کردی احسنت.آتا میدونست که محمود از سفرهای چین این ثروت رو‌کسب کرده چون خود آتا کارش تجارت بود ،خلاصه بگم
با چشم بهم زدنی میز زیبای شام به میزی شلخته ودرهم برهم مبدل شد نا خود آگاه چشمم به شمسی افتاد که بشقابش پر از گوشت بودو با هیکلی نسبتا درشت هن هن کنان بسمت صندلیش میرفت و صدا میزد مهلقا یه دوغ آبعلی هم برام بیار
همون لحظه نمیدونم چرا خنده ام گرفته بود
یاد کارهای روز بعله برون مهلقا افتادم
راستی چرا بعضی آدمها با اینکه پول دارند اما در وجودشون خساستت دارن ؟
مهلقا طفلک مثل یک کنیز در خدمتش بود و این موضوع منو رنج میداد اما نمیتونستم بهش بگم که خیلی خودتو سبک نکن چون واقعا نمیدونستم آینده خودم چه خواهد شد میترسیدم که خدای نکرده خودم بدبیاری بیارم و مهلقا بهم بگه تو برو زندگی خودتو درست کن ،بماند که اونشب به خوبی پایان یافت موقع سخت و تلخ خداحافظی از منزل آتا فرا رسید
ما رسم نداشتیم پدرو مادرعروس دنبال دخترشون برن باید جلو در سالن از آتا و عزیز خداحافظی میکردم، وقتی همه میهمانها رفتندآتا جلو اومد و دستش رو دور گردنم انداخت و گفت دختر عزیزم بخدا می سپارمت امیدوارم در کنار این پسر یَل خوشبخت و عاقبت بخیر باشی قزیم
دستم رو دور گردنش انداختم هیچکس اون لحظه نمی تونست منو از آتا جدا کنه گریه کردم
و اشک ریختم عزیز که بلند بلند گریه میکرد گفت دختر دلمون رو کباب نکن خاطره خوش از خودت بجا بزار❤️

عزیز که بلند بلند گریه میکرد گفت دختر دلمون رو کباب نکن خاطره خوش از خودت بجا بزار برو مادر …ما میدونیم که تو در کنار محمود خوشبخت خواهی شد اما گریه بمن امان نمیداد که بگم محمود تکیه گاه محکمی هست درست ! اما با خاطرات کودکی و زحماتی که شما برام کشیدین چه کنم، برای اولین بار اشک آتا رو‌ دیدم دستمال چهار خونه ریزش رو از تو جیبش در آورد اشکاشو پاک کرد و آهی کشیدو گفت دخترم این رسم زمانه اس
که بلاخره باید بچتو بدی بره وبشینی رفتنش رو نگاه کنی تا از خونه خودت بره اما من ازمحمود خاطرم جمه برو بابا جان !!!برو قزیم
محمود دستم رو گرفت وگفت ایرانتاج بس کن دلمو آتیش زدی دختر بس کن اصلا من با آنا میرم
تو با آتا برو خوبه ؟ یهو‌وقتی سرم رو بلند کردم دیدم همه دارن گریه میکنن محمود آرام گفت ایرانتاج بریم بیش از این مهمونهارو‌سر پا نگه ندار
اونشب از همه خانواده خداحافظی کردم
وبه سمت خونه کوچیک خودم که حالا مأمن‌امنی برام بود رفتم وزندگیمو از همونجا شروع کردم
آنا و خواهرها بخونه عزیز رفتن و من اونشب در کنار محمود اولین شب زندگیمو تجربه کردم
فردای اونروز وقتی از خواب بلند شدم احساس غریبی داشتم باورم نمیشد که تو خونه خودم باشم اونهم در کنار محمود …
اونروز عزیز از خونه برام صبحانه مفصلی فرستاده بود و‌به حاج قربان که برام صبحانه رو آورده بود پیام داده بود که برای ظهر و مراسم پاتختی به خونه عزیز برم چون خونه من گنجایش اونهمه مهمون رو نداشت.
طبق گفته عزیز حاج قربان به دنبالم اومد و با محمود به خونه عزیز رفتیم همه مهمونها اونجا بودن وهمه دورم جمع شدن مراسم پاتختیم با سنت خودمون اجرا شد .‌آنا گفت با اجازه شما ما فردا به تبریز میریم و زحمت رو کم میکنیم امایهو آتا گفت مگر نه اینکه الان باید بچه ها به ماه عسل برن ؟ آنا گفت بله همینطوره
گفت پس چه بهتر اینکه با شما بیان تبریز که شما هم تنها نباشید و جای خالی محمود رو حس نکنی
من کمی از این حرف آتا تعجب کردم ولی فقط در مقابلش سکوت کردم بعدش آتا منو کنار کشید و گفت ایرانتاج با این بندگان خدا به تبریز برو و اول کاری که میکنی خونه رو به آنا برگردون این زن در اون خونه خاطراتی داشته مبادا احساس تنگدستی کنه بزار تا عمر داره احساس امنیت کنه !من تازه متوجه کار آتا شدم دست آتا رو بوسیدم ازهمه خداحافظی کردم بعد بخونه خودم رفتم تا چمدان سفرم رو آماده کنم
میخواستم بعد از مدتها به شهر خودم برگردم
دلم برای تبریز تنگ شده بود فردای اونروز همگی با خانواده محمودبه تبریز رفتیم .از محبت آنا هرچه بگم کم گفتم ،مابعد از چندساعت به تبریز شهرم رسیدم❤️


دلم برای اون خونمون تنگ شده بود
که مشتاق بودم برای یکبار هم که شده اونو از دور ببینم ،محمود گفت یکبار تو رو به اونجا میبرم اونرور وقتی به خونه آنا رسیدم نگاهی به درو‌دیوارش انداختم و یاد آتا افتادم که گفت این زن تمام خاطراتش تو اون خونه بوده نگاهی به اطرافم کردم خونه ای بود بزرگ بود و شخصی ..اما قدیمی ..
وسایلم رو در اتاق محمود گذاشتم سریع به سراغ چمدانم رفتم و سند وشناسنامه ام رو روی طاقچه
گذاشتم و بعد برای کمک به دخترها به مطبخ رفتم اونها غذا درست کردن منهم سالاد درست میکردم. آنا در بین حرفهاش از خاطرات گذشته میگفت از پدر محمود میگفت از خوبیاش و من سرا پا گوش میشدم بعد میگفتم آنا جان پس محمود به پدرش رفته که انقدر دست و دل باز و مهربونه
خلاصه روزهای خوب تبریز میگذشتن ویکروزکه با آنا تنها شدم گفتم بیا بریم محضر تا خونه رو‌به خودت برگردوندم اولش قبول نمیکرد بزور با خودم به محضر بردمش و خونه رو بهش برگردوندم بعد بهش گفتم تا روزیکه من زنده هستم نمیزارم محمود شما رو تنها بزاره ویا دخترهارو بحال خودشون بزاره اونروز اشک‌شوق آنا ازگوشه چشمش غلتید و‌گفت خدارو هزاران بار شکر میکنم که محمود تو رو انتخاب کرده.محمود تمام دفتر کارش رو به تهران منتقل کرد و برای عزیز در بانک حساب باز کرد و گفت هر وقت پول لازم داشتین بهم بگید تا براتون بفرستم و ماهیانه هم براتون پول میفرستم
بعد از ده روز به تهران برگشتم و حالا تصمیم گرفته بودم که برای خودم کاری راه اندازی کنم
فکرم بزرگ بود کلا کارهام مثل آتا بود
یکروز به محمود گفتم من دوست دارم کارگاهی راه اندازی کنم و‌ با دو تا شاگرد شروع به کار کنم
شاید باورتون نشه کارم چی بود ! اما اون زمان مردها پیژامه میپوشیدن که بطور عامیانه بهش میگفتن زیر شلواری بعد شورتهای مردانه پادار مد بود که اکثر آقایون از اون مدل می پوشیدن .اول محمود مخالفت کرد و گفت اینهم شغله ؟دوختن زیرشلواری ؟ میخوای بگن شوهرش عُرضه نداشته ؟گفتم محمود من کاری به حرفهای دیگران ندارم من خودم میخوام شغل داشته باشم خلاصه محمود حریفم نشد و دکان کوچکی در شمال شهر برام اجاره کرد من دو تا دوزنده استخدام کردم با دوتا چرخ خیاطی پایی فاطمه و سکینه دوتا دخترجوان بودن که یکی برش میزد و دیگری میدوخت خودم هم راسته دوزی میکردم همه فکر میکردن که الان آتا با من دعوا میکنه که چرا اینکارو کردم اما آتا با دیدن مغازه ام تشویقم کرد و گفت آفرین دخترم تو پشتکارقویی داری و مطمئنم موفق میشی ،محمود برای من از بازار سفارش پارچه های تترون آبی و سفید سفارش میداد❤️


در شروع کار فقط دوختیم انقدر دوختیم که مغازه کوچکم پر شد از سایز های مختلف زیر شلواری های تترون ،برای زیباتر شدن از مغزی استفاده میکردیم بعد تمامشون رو با سلیقه اتو میزدم و‌طبق رنگ و سایز میچیدم‌ کنار شیشه مغازه ، اما مشتری نداشتم ولی ناامید هم نشدم گاهی وقتا محمود کارهامو میدید
میگفت ایرانتاج چه حوصله ایی داری واقعا مگه تو احتیاج داری؟ اما من میگفتم موضوع احتیاج نیست یک زن باید برای خودش مستقل باشه و‌دستش رو جلو شوهرش دراز نکنه .روزها گذشتن منو فاطمه و سکینه انقدرپیژامه دوخته بودیم که دیگه از دوختن دست کشیدیم ومنتظر مشتری بودیم ظهرها مغازه رو از دوازده تا چهار می بستم و به زندگیم میرسیدم کم کم محمود گفت ایرانتاج وقتشه که مظفر و خانمش روبه خونمون بیارم هم خاطرم از مظفر جمه هم از گلنسا که برای تو آشپزی و نظافت میکنه
گفتم اینهمه کارگر حالا چرا مظفر؟ گفت چون اون از بچگی با تو بوده و تو رو کاملا میشناسه
ومهمتر اینکه منم میشناسمش چون اون بود که منو تورو بهم رسوند بعد خنده ای کردو گفت یادش بخیر چه روزهایی گذروندیم ..
اونروز با محمود بسمت خونمون براه افتادیم بعد از اینکه با عزیز و آتا خوش وبش کردیم آتا گفت دختر هنرمندم کارهات خوب پیش میره؟گفتم آتا جان اول هر کار سختی داره من نا امید نمیشم بعد محمود گفت من نمیدونم چرا این دختر اینکارو میکنه نمیدونم چرا نمیشینه تو خونه خانمی کنه منم براش غلامی کنم !
آتا خندید و گفت این دختر خون غفوری تو رگهاشه
عیب نداره بزار هر کاری دلش میخواد بکنه
یا موفق میشه یا از اینکار دست میکشه
بعد محمود گفت پدرجان امروز از شما درخواستی دارم ! آتا گفت پول میخواین ؟ گفت نه پدرجان اگر میشه ما مظفر و گلنسا رو با خودمون به خونمون ببریم تا کمک حال ایرانتاج باشن
آتا خندید وگفت مگر قحطی کارگر اومده؟
محمود با سیاست خاص خودش گفت پدر جان ناموسم تو خونه تنهاس وگرنه کارگر زیاده ولی شما میتونید شخص دیگه ایی رو‌بیارید چون اتاق کارگرتون جداست و خدای ناکرده بد هم در بیاد تو خونه زندگیتون وارد نمیشه بعد آتا گفت پس تو میخوای اونارو‌کجا ببری ؟ گفت ما اتاق دوازده متری رو خالی میکنیم میدیم به مظفر بعد که چند سالی کار کردم خونه رو بزرگتر میکنم .آتا گفت چی بگم والا ،مگه میتونم بگم نه ! باشه ببرینش ❤️


عزیز یک کم گله مند شد بعد با خنده گفت نَمیری الهی ایرانتاج آخه آدم‌قحطه ،یکی دیگرو‌میبردی
حالا من چکار کنم گفتم عزیز بخدا منم به محمود میگم این همه آدم اما زیر بار نمیره که همش ،از روز اول چشمش دنبال مظفر بوده همه خندیدن محمود به مظفر گفت که اسبابهاشو جمع کنه و فردا به خونه ما بیاد اونشب بعد از شام بخونه خودمون برگشتیم و‌در انتظار مظفر موندیم .شب محمود وسایلهامونو در زیر زمین خانه جا داد کردالبته بعضی از وسایل رو به اتاقها منتقل کرد و بعضی هارو بسته بندی کرد بعد بهم گفت ایرانتاج انشاالله بزودی خانه ایی بزرگتر برات میگیرم و جای مناسبتری برات تهیه میکنم
گفتم من راضی هستم و گلایه ایی ندارم فردای اونروز مظفر با یک‌وانت اسباب بخونمون اومد ودر اتاق دوازده متری ما مستقر شد
گلنسا خیلی زن خوبی بود وبعد از جابجایی وسایلش گفت خانم جان وظایف منو بگو‌تا بدونم من باید چکار کنم ؟گفتم تو آشپزی خونرو بعهده بگیر و نظافت کن مظفر هم خریدو کارهای مخصوص خودشو انجام میده بعد محمود به گلنساگفت نمیخواد غذا برای خودت درست کنی هرچه می پزی اندازه اش رو‌ بیشترش کن و غذای خودت هم ببر اتاقت
دیگه کارها روروال بود اینم بگم من کلاس زبانم هم تمام شده بود خیلی دوست داشتم که تمرین کنم و همش با محمود صحبت میکردم که هم من یادم نره هم محمود آموزش ببینه تا بتونه برای خرید از کشورهای دیگه ازش استفاده کنه ،
یکروز که مغازه رو باز کردم با توکل بخدا تو مغازه نشسته بودم که یه آقای جنتلمن وارد مغازه ام شد گفت خانم ببخشید من میخواستم خرید پیژامه کنم و آدرس مغازه شما رو دادند خیلی خوشحال شدم گفتم بعله درست آدرس دادند چند تا میخواین ؟ چه سایزی ؟ گفت دخترم من همه این پیژامه هارو میخرم بعد با خنده گفت این شورتهای بلند مامان دوز هم میخرم آخه اکثر مامانها این شورتهارو میدوزن من از خوشحالی خنده ای کردم و گفتم شوخی میکنید؟ گفت نه دخترم من برای یک آسایشگاه سایز بزرگاش رو میخوام و کوچکهارو هم برای بچه های پرورشگاهی میخوام دوست دارم از شما خرید کنم و به اونها کمک کنم
باورم نمیشد اما اون آقا تمام پیژامه هارو خرید و‌همشون رو میخواست بقول خودش بعنوان خیرات بده میگفت میخوام ثواب کنم
من که از خوشحالی روی پای خودم بند‌ نبودم گفتم چه ثواب بزرگی کردین ،بعد گفتم منهم تعدادی رو بهتون مجانی میدم که منم تو این ثواب سهیم باشم❤️

یه 

 موضوعه که باید بگم برای بار دوم ! کامنت منفی یا دایرکت منفی ندین بخدا سرگذشت ایرانتاج اسمش روی خودشه ،یه سرگذشته و بنا نیست اتفاقی که شما میخواهید بیفته شاید نیفته لطفا صبور باشید کامنت منفی پاک میشه ممنونم ازتون 🌈
تمام پیژامه ها توسط اون آقا خریده شدند
به فاطمه وسکینه گفتم یالا دوباره مشغول بشینید بدوزید .ظهر که به خونه رفتم دیگه همه چی رو روال عادیش بود اونروز وقتی برای محمودتعریف کردم از فروشم راضی بودگفت من دلم به دلخوشیه تو خوشه ..چند ماه گذشت کار مغازه رونق گرفت تقریبا همه مغازه ام رو شناخته بودن
و من هم به کارم ادامه میدادم تا اینکه یکروز تو مغازه حالم بهم خورد ناگهان سرم گیج رفت و زمین خوردم بعد حالت تهوع داشتم بچه ها سراسیمه زنگ زدند به محمود و در چشم بهم زدنی محمود خودشو بالای سرم رسوند و منو به بیمارستان برد همونجا تو اورژانس بستری شدم تا آزمایش روم انجام‌بشه وعلت بیماریمو بفهمن
بعد از کلی آزمایش جواب یکی از آزمایشام
که بار داری بود زودتر اومد ! بله من بار دار بودم حالا میخواستم مادر بشم و لذت شیرین مادر شدن رو تجربه کنم
محمود سر از پا نمیشناخت‌بهم گفت مغازه رو به فاطمه و سکینه بسپار تا استراحت کنی
اما من قبول نمیکردم میگفتم منکه در نازو نعمت هستم بخوابم اما در کشورم زنانی هستن که با شکم‌های پُر و پابه ماه دارند کارگری و رختشویی میکنن ،پس از من یه آدم لوس و نُنُر درست نکن
با گذشت سه ماه عروسی مهلقا میخواست انجام بشه .به عزیز میگفتم پس چی شد شمسی خانم که خیلی عجله داشت و میگفت لَنگ منه ،اما عزیز شاکی بود میگفت من نمیدونم چرا اینها با اینهمه ثروت انقدر خسیسن
والا میگن خیال نداشتن مهلقا رو پیش خودشون ببرن اما حالا در کنار عمارت ساختمانی برای مهلقا تهیه کرده اند،والان آمادگی دارندمن فقط سکوت کردم وچیزی نگفتم که نمک به زخمشون بپاشم .
کم کم دل تخت و صاف من تبدیل به یک خمره کوچک‌شد بر آمدگیش رو میشد کاملا حس کرد تحت نظر دکتربودم و برای خودم هم کار میکردم هم استراحت ،برای عروسی مهلقا همه درتکاپو‌بودیم لباس میدوختیم و جهیزیه میگرفتیم
و به روزهای جهیزیه برون رسیدیم اونروز من لباس ساتن دور چینی به تنم کردم وقتی به صورتم نگاه میکردم بینی من داشت ورم میکرد آرایش ملایمی کردم و برای رفتن به خونه مهلقا حاضر می شدم
به همراه بزرگترا به خونه مهلقا رفتیم وقتی جهیزیه برده شد شمسی زیاد بسمت ساختمان مهلقا آفتابی نشد جهیزیه مهلقا هم مثل من بود شاید هم کمی بهتر ،بعد از یکساعت شمسی با سینی چایی و یک بشقاب کوچک شیرینی وارد اتاق شد ❤️


شمسی خانم تا وارد اتاق شد گفت
به به مبارکه ،شیرینی رو وسط اتاق گذاشت بعد دوباره گفت الهی مبارکش باشه
همه اقوام ما گفتن مبارک هردوشون باشه چرا میگی مبارکش باشه ؟ گفت وا مگه نمیدونین از قدیم و‌ندیم گفتن عروس اومد با هفت تا تنبون …بعد با خنده بی معنی خودش گفت خب منت به ک…و…ن گنده اش
بما چه !!!! همه از تعجب دهنشون باز مونده بود اما کسی بهش چیزی نگفت ،بعدبی مقدمه گفت انشاالله تا ظهر تموم میشه دیگه نه !!!!!
من بدنم عرق کرده بود گفتم ببخشید اینجا تلفن دارید گفت چطور؟ گفتم چیزی یادمون رفته
میخوام به عزیز زنگ بزنم بگم بفرسته گفت آره بیا تو عمارت خودمون …سریع پشت سرش رفتم تلفن رو بهم نشون داد گفت اوناهاش برو صحبت کن
آرام بسمت تلفن رفتم انقدر تو‌چشماش زُل زدم تا بلاخره از کنارم رفت شماره خونمون رو گرفتم آروم گفتم عزیز من ایرانتاج هستم گفت چرا یواش حرف میزنی ؟گفتم نمیتونم بلند صحبت کنم فقط اینو بگم که شمسی میخواد آبرو ریزی کنه گفت چرا؟ گفتم از ناهار خبری نیست
به آتا بگو از رستوران برای همه غذا بگیره بفرسته تا من بیام همه چیو بهت بگم گفت باشه .گوشی رو‌که قطع کردم دلم برای عزیز سوخت گفتم آدم دختر دار چقدر باید آبرو داری کنه و روی همه چیز ماله بماله .بعد سریع از عمارتشون خارج شدم و بسمت خونه مهلقا رفتم ودر چیدن جهیزیه نظارت داشتم
مهلقا هم مثل من دستور داده بود که چیو‌کجا بچینیم و خلاصه ظهر که شد دیدم آتا به تعداد مهمانها دو مدل غذا سفارش داده بود و به عمارت فرستاده بود وهمه چیز هم تهیه کرده بود نوشابه ،سالاد ، ماست ،
من خودم آبرو داری کردم با کمک اشرف خانم وصفیه که همراه ما اومده بودن سفره ای پهن کردم وغذاهارو تو سفره گذاشتم تا مهمونها اومدن بشینن شمسی سر رسید و گفت اِوا خدا مرگم بده شما چرا زحمت کشیدی بعد گفت پس بزار بگم دخترها هم بیان دور هم باشیم همونجا بود که فهمیدم خواهرم بدبخت شده و اینهمه ملک و املاک با این کارها و نخوری ها بدست اومده،شمسی با پررویی نشست غذاشو خورد وبا مهمونها خوش وبش هم میکرد. ما بخونه برگشتیم و‌تمام ماجرا رو برای عزیز گفتم عزیز یه سیلی بصورت خودش زدو گفت ای وای سالی که نکوست از بهارش پیداس ،بعد گفت بیا یه فکری کنیم چاره ایی کنیم این ازدواج عاقبت نداره


شب که آتا اومد عزیز جریان غذای ظهر رو برای آتا تعریف کرد گفت که موضوع اصلی این بوده که وظیفه ما نبوده ناهار مهمانهارو ‌بدیم ،بعد گفت محمد جان نه اینکه فکر کنی برای غذا میگم دارم راجع به خساست خانواده صحبت میکنم ،آتا که فکر میکرد محسن هم مثل محموده ،گفت قمر جان این چه حرفیه که ناهاررو کی خریده بزار من با محسن صحبت کنم ببینم آیا در آینده هم با پدرش خواهد ماند ؟ یا تصمیمی برای زندگی خودش میگیره ؟ و بعد با دختر خودم صحبت کنم چون زندگی شوخی نیست اگر فردا روزی ما دخترمون ازدواج بکنه و بدبخت بشه میگه محسن بخت من بود شماها خرابش کردین ،
عزیز هی بال بال زد که مرد؛دخترت رو به اینا نده
گفت یعنی تو میگی دخترمونو به خاطر یک ناهار اونم درحالی که سه روز دیگه عروسیشونه پس بگیریم ؟عزیز سکوت کرد بعد آتا رو بمن کردو گفت ایرانتاج جان مهلقا رو صدا کن بیاد ببینم
حرف خودش چیه ؟
مهلقا که هم خجالتی بود هم بی زبون گفت بله آتا جان چیزی شده ؟آتا گفت بشین دخترم میخوایم از همین حالا سنگهاهامونو با هم وابکَنیم تا حرفی برای گفتن نداشته باشیم امروز ازت میخوام خیلی راحت جواب منو بدی.مهلقا سرش رو به علامت تایید تا کرد آتا گفت جریان امروز رو‌که شنیدی مهلقا گفت بله آتاجان .گفت خب حالا نظرت چیه ؟ بعد آتا دستش رو روی ریشهاش کشید و‌گفت ببین دخترم مشت نمونه خرواره ،اینها در یک حرکت کوچک بما گفتن که خسیسن در ثانی این اول راهه تو بعدها هم میخوای با اینها زندگی کنی و……
کلی آتا با مهلقا صحبت کرد بعد آتا گفت خب حالا نظرت رو بگو ،مهلقا تک سرفه ایی زدو‌سینه اش رو صاف کردو گفت من !!!آتاگفت تو چی؟
گفت آتا جان من محسن رو دوست دارم و الان ماه هاس که ما با هم نامزدیم محسن خودش خوبه
آتا گفت یعنی تو نمیخوای از محسن جدا بشی ؟ مهلقا سرش رو تو دستش گرفته بود هم خجالت میکشید هم میخواست قال قضیه رو بِکنه
گفت نه آتا من میخوام با محسن زندگی کنم خودش پسر خوبیه آتا گفت تا حالا شده تو رو بیرون ببره و برات چیزی بخره ؟ شده بگه هرچی دوست داری انتخاب کن ؟ این نه بخاطر نخوردگیه توئه
بخاطر دست و‌دلبازیه اونه دخترم میفهمی چی داری میگی ؟
مهلقا آرام گفت بله آتا جان همه چی برام میخره
آتا گفت دیگه الله و اعلم !!! خدا بهتر میدونه،پس اینو بدون الان راه نجاتی داری فردا با دوتا بچه نمیدونم چه خاکی بر سرت میخوای بریزی البته اگر دروغ گفته باشی 


از دست آتا و عزیز کاری بر نیومد .مهلقا تصمیمش رو گرفته بودعزیز نگران آینده دخترش بود
اما باید منتظر زمان میموندیم تا ببینیم خدا چه میخواست ، روز اصلاح کنون مهلقا شد و‌عفت خانم رو براش خبر کردن که بیاد و اصلاح کنه
هیچ مراسمی از مهلقا شبیه بمن یا دخترای فامیل نبود درصورتیکه وضع پدرو مادر محسن از همه فامیل بهتر بود ملک و املاک زیاد داشتن اما دل خرج کردن نداشتنداونروز خواهرم به مانند عروسکی شد که منو عزیز دلمون براش کباب میشد میدونستیم که آینده خوبی در کنار شمسی نداره عروسیش در باغی گرفته شد عزیز دوست داشت لباس عروس مهلقا مُد روز باشه اما شمسی اینکارو نکردو گفت هرچه ساده تر بهتر ، اصلا شمسی عجوبه ایی بود برای خودش
خواهر مظلومم حدودا یکسال بعد از من ازدواج کردو در خانه شمسی زندگیشو شروع کرد
شب عروسیش همه چیز معمولی برگزار شد دو مدل غذا دادن و‌خیلی معمولی مراسمش تمام شد آتا و عزیز آخر شب خیلی گریه کردند خانم جون میگفت قمر نمیدونم چرا دلم گواهی میده که بخت مهلقا مثل بخت ایرانتاج بلند نیست
عزیز میگفت وای خانم جون زبونتو گاز بگیر تو رو قران بچم بهرامیدی شوهر کرده ! نگوووو
خلاصه در زمان ما شب یکنفر به عنوان همراه عروس یا همون ینگه بایدهمراه عروس می موند محمود از قبل بمن گفته بود که ایرانتاج جان مبادا تو شب بمونی من‌نمیزارم ها!
تو بارداری و سختته بگذار یکنفر دیگه بمونه و اونشب طفلک گلنسا همراه مهلقا موند و منهم همراه عزیز بخونشون رفتم نمی خواستم تنهاشون بزارم تو دل پدرو مادرم پر ازغصه بود من سعی میکردم که دلداریشون بدم اما اونها خیلی نگران مهلقا بودند فقط آتا میگفت خداکنه پسرشون با جَنَم باشه اونشب با تمام استرس های ما به پایان رسید صبح زود گلنسا زنگ زد و عزیز هراسون جلو راهش دوید گفت گلنسا جان چه خبر بود؟ گلنسا از توی ساک دستی کوچکش دستمالی رو در آورد و گفت خانم جان این هم نشانه ایی از عفت ‌وپاکی دخترتون !!! اما مادرشوهرش خیلی بی ادبه صبح بمن گفت منتظر چه هستی مگر اینو نمیخواستی پاشو ببر بده بمادرش!!
حتی یک لقمه نون هم بمن نداد ، بهتره شما هم سریعتر صبحانه خانم کوچیک رو ببری تا از گشنگی ضعف نکرده ،آخه میگفت دیشب هم خوب شام نخورده ❤️


عزیز سراسیمه وارد مطبخ شد و خودش با اشرف
شروع به پختن کاچی کرد عزیز توی کاچی
رو‌پر میکرد از گردو و پسته وبا روغن حیوانی حسابی کاچی چربی درست میکرد.اونروز خودش کاچی رو درست و طَبق هایی از نون و پنیرو خامه و سرشیر ونون‌شیرمال رو‌درست کرد وبا حاج قربان و مظفر به خونه مهلقا فرستادو‌به مظفرگفت حواست باشه
ببین چکار میکنن ! بعد گفت حتما الان برای این صبحانه هم چشم در میارن .صبحانه توسط مظفر برده شد وعزیز در فکر پختن شیرین پلو و باقالی پلو بود که باید ظهر به خونه عروس میبردیم و با نظر بلندی تمام اونهارو هم درست کردیم وهمه راهی خونه مهلقا شدیم شمسی با دیدن عزیز با زبون چرب و نرمش گفت قمر جان جای دخترت خالی نباشه هرچند نگران نباش در کنار ما خوشه
عزیز که دلش از دست شمسی پُر بود گفت آره میدونم شما خوش هستین اما فقط یه کم کمتر میخورید و پاتون رو دراز میکنید !شمسی گفت وا قمرجان یعنی چی؟عزیز گفت ازت گلایه دارم چرا صبح به گلنسا صبحانه نداده بودی دریغ از یک لقمه نون و پنیر !
شمسی با چهره بر افروخته گفت وا چه حرفا میزنیا من منتظر صبحانه عروس بودم آخه تو نمیدونی اون صبحونه چه مزه ایی میده که آدم از اون صبحانه بخوره
عزیز روشو از شمسی برگردوند گفت مهلقا کو ؟ مظلوم مادر، الهی بمیرم واسه دخترم شمسی گفت تو ساختمان خودشه الان میاد
بلاخره مهلقا به ساختمان شمسی اومد و‌عزیز دستشو‌ دورگردنش انداخت و گریه میکرد
همه ازدیدن اون صحنه دلشون به درد اومد و یکی از اقوام محسن همون موقع جلو عزیز اومد. منو عزیز کنارهم نشسته بودیم گفت خانم میتونم یه لحظه وقتتو بگیرم ؟ عزیز گفت بفرما
بعد آروم گفت من خودم مادرم اما نگران دخترت نباش اینها آدمهای بدی نیستن فقط خسیسن ، نمیخوام به کسی از من حرفی بزنی فقط یه کاری کن دخترت از این خونه بره
وگرنه عاقبت خوشی نداره من اینارو کاملا میشناسم
بگو جونتو بردارو برو …عزیز‌که کاملا در حیرت بودگفت شما اینا رو از کجا میدونی ؟ گفت یه شماره تلفن از خودت بده بهت زنگ میزنم❤️


عزیز شماره تلفنش رو داد و قرارشد اون خانم برای عزیز در فرصتی مناسب زنگ بزنه اونروز بعد از پاتختی هرکس به خونه خودش رفت ومشغول زندگی خودش بود ،بعدها من مهلقا رو خونه عزیز میدیدم و چون خواهرم‌خیلی تودار و مظلوم بود هرچی عزیز میگفت اونا باهات خوبن یانه ؟ میگفت خوبن عزیز جان اصل کار محسنه که خیلی خوبه ،
و عزیز هم دلگرم میشد و بی خیال میشد تا اینکه یکروز همون خانم زنگ زده بود و گفته بود که از اقوام دور شوهر یکی از دخترهای شمسی هست گفته بود دخترهاش هم مثل خودش خسیسن و پسر ماهم که میخواد خرج کنه دختره نمیزاره و در آخر پسر ما از خونه اینا جدا شد والان دارن راحت زندگیشونو میکنن شما هم دخترتون رو یاد بدید از اونجا پاشه بره وگرنه چند وقت دیگه یه اسکلت تحویلتون میدن
عزیز هم‌بدجوری رفته بود تو سرش تا مهلقا رو یاد بده تا از اونجا بلند بشن
اما آتا میگفت زن دخالت نکن گزک دست شمسی نده بزار تا کاسه صبر مهلقا پُر بشه خودش خودشو نجات میده ما چرا بیفتیم وسط …
ماهها گذشتن شکم من بزرگ و بزرگتر میشد اما دست از کارکردن نکشیدم محمود دعوام میکرد میگفت ایرانتاج جان چرا بخودت عذاب میدی مگر تو محتاجی ؟ میگفتم انسان تا روزی که توانایی داره باید کار کنه ودر پیری استراحت کنه و خوش باشه
موقع کارکردن انقدر بچه تو شکمم قوز میکرد که پوست شکمم کشیده میشد اما اصلا به کسی نمیگفتم حتی عزیز ! چون میدونستم ناراحت میشه
با گذشت زمان من پابماه شدم و عزیزبرام سیسمونی گرفت خلاصه بگم همه جور تمام برام خرید کرد و سیسمونی رو به خونمون فرستاد
هرچی به لباسها نگاه میکردم دلم سیر نمیشد تحت نظر پزشک‌ بودم دکتر بهم گفت که تو‌ فصل بهاربچم بدنیا میاد من باید زایمان طبیعی میکردم مثل الان نبود که سزارین کنیم همه میگفتن زایمان طبیعی درد و مرض رو از بدن زن زائو دور میکنه جنسیت هم تا موقع زایمان نمیدونستیم چیه .
یکشب بعد از شام احساس کردم کمرم درد گرفته اول فکر کردم بخاطر خیاطی کمرم درد میکنه اما این درد هر لحظه بیشتر میشد کم کم دردم شدید شد درد امانم رو بریده بود گلنسا رو صدا زدم گفتم مظفر رو بفرست دنبال عزیز
بگو آب دستشه بزاره زمین بیاد دارم از درد میمیرم ❤️


گلنسا پیامم رو‌به مظفر داده بود و‌خودش به اتاقم اومد برام گل گاو زبان دم کرد بهم گفت من‌تجربه زایمان ندارم اما اینکارهارو از مادرم دیده بودم که برای زائوها دم کرده گل گاو‌زبان میداد بعد گفت ایرانتاج خانم بهتر نیست بری حمام یه دوش بگیری و آبگرم رو روی کمرت بگیری؟ گفتم گلنسا جان بزار عزیز بیاد ببینم چکار میکنه ! مظفر بعد از نیمساعت با حاج قربان و عزیز وارد خونه شدن عزیز سراسیمه وارد اتاق شد و گفت دخترم کجایی ؟ ننه ات بمیره خیلی درد کشیدی ؟گفتم نه عزیز جون تازه شروع شده اما نمیدونم چرا انقدر یهو شدید شد عزیز لبخندی زد و گفت تو کدوم ناحیه درد داری گفتم کمرم خیلی درد میکنه گفت ایرانتاجم ؛مطمئنم
بچه ات پسره گفتم عزیزجان هرچی باشه
باشه فقط سالم باشه ،درد امونم رو بریده بود عزیز دمنوش های زیادی بهم داد ساک لباس بچه رو بسته بودیم من میخواستم برم بیمارستان فرح زایمان کنم دکترم اونجا بود عزیز گفت بریم میترسم دیر بشه چهار صبح بود که به بیمارستان رفتم محمود به بیمارستان زنگ زد دکترم گفته بود اتفاقا زائو دارم و بیمارستان هستم .محمود نگرانم بود از چشماش نگرانیش رو میفهمیدم تا به بیمارستان رسیدم دکترم گفت سریع به اتاق زایمان برم ،اون لحظه رو هیچ وقت فراموش نمیکنم چقدر درد هام شدید بود تو لحظه درد انگار استخونهام میخواست بشکنه
دکترم میگفت ایرانتاج زور بزن وگرنه بچه ات خفه میشه و این حرف بمن نیرویی میداد تا زور بیشتری بزنم دندونهامو روی هم فشار میدادم که صدام در نیاد انقدر دکترم مهربون بود میگفت ایران جان داد بزن که فشار به دندونت نیاری اما نمیتونستم عرق کرده بودم در لحظه های آخر فکر میکردم الان میخوام بمیرم در آخرین زورهام صدای گریه پسرکم بلد شد و من اشک شوق ریختم گفتم خانم دکتر تمام شد ؟ گفت آره عزیزم پسر گلت رو الان در آغوشت میزارم تا خستگیهات در بره
وقتی پسرم رو‌دیدم انگار محمود رو کوچولو کرده بودن و روی شکمم انداخته بودن همون موقع سرش رو بوس کردم خانم دکتر گفت عه ؛عه صبر کن بشورمش بعد …گفتم خانم دکتر من همینطوری هم می بوسمش ؛محمود تو بیمارستان از مُشتُلق دادن کاری کرده بود کارستون .به هرکس رسیده بود پول داده بود و دل همرو شاد کرده بود
من مجانی زایمان کردم و بعد از چند ساعت مرخصم کردن ،عزیز با دیدنم اشک شوق ریخت و گفت خدایا شکرت که اولین نوه ام رو تجربه کردم ❤️


با پسر کوچیکم به خونه اومدیم و همونروز عزیز حاج‌قربان رو‌دنبال مهلقا فرستاد که بیاد ودر کنار ما باشه میگفت میدونم بچم الان دلش اینجاس !
محمود برای بچمون گوسفند‌قربونی کردو‌کلی خرید کرد تا همه دورم جمع باشندزنگ‌زدیم آنا با دخترها بیان تهران و اونا هم با خوشحالی قبول کرده بودن
اون موقع ها رسم بود که همه برای دیدن نوزاد به خونه زائو میرفتن عزیزبه مهلقا گفت بگو‌شمسی هم بیاد بخاطر اینکه میترسم اجازه نده تو هم بیایی
مهلقا به شمسی گفته بود اونم خوشحال شده بود گفته بود اتفاقاً من انقدر از خونه زائو خوشم میاد بوی نوزاد میده اونروز مهلقا با شمسی به خونمون اومد اما مهلقا ناراحت و گرفته بودو کمی زیر چشماش گود رفته بود وقتی منو عزیز رو دید چشماش پر اشک شد آنچنان مارو تو بغلش گرفت که انگار سالها مارو ندیده بود
اسم پسرم رو به خواسته محمود بهزاد گذاشتم
مهلقا بهزاد رو تو بغلش گرفته بود و دستهای کوچیکش رو‌هی می بوسید عزیز سرش رو به علامت ناراحتی می چرخوند بعد اومد دَم گوشم و گفت ایرانتاج جان ازش بپرس مشکلی داره ؟ چیزی شده ؟
شمسی سرش با عزیز گرم صحبت شد مهلقا رو صدا کردم پیش تختم و گفتم مهلقا جان چیه چرا ناراحتی ؟ یک کم دور و بَرش رو نگاه کردو گفت
خواهر جون خیلی اذیتم خیلی …گفتم چرا
گفت محسن از دست شمسی هیچ کاری نمیتونه برام بکنه محسن خودش خوبه ها..
اما امان از دست این شمسی ! یهو چشمم بهش افتاد دیدم چه خوردنی میکنه میوه بود که پوست کنده بود.همون موقع اشرف با سینی کاچی وارد شد و برای همه کاچی آورده بود شمسی با عجله کاسه کاچی رو گرفت و گفت چقدرکاچی زائو دوست دارم چقدرررر…بعد تا اشرف اومد بگه داغه ،یک قاشق سرکشید و گفت وای سوختم سوختم منو مهلقا خنده مون گرفته بود بعد مهلقا گفت میبینی خواهر چشم ودلش سیر نیست من نمیدونم این اینهمه ثروت رو میخواد به گور ببره .بعد گفت خسته شدم باید فکری بحال خودم بکنم اینطور نمیشه .اما تو رو خدا به عزیز و آتا چیزی نگی .گفتم خیالت راحت باشه .اونروز تا شب مهلقا پیش ما بود ولی بعد از شام با شوهرش و‌شمسی از خونمون رفتند ،عزیز به رسم عادت قدیم ده روز خونمون موند تا من بتونم خودم زندگی رو اداره کنم آنا در کنارمون بود و خیلی شادی میکرد .بعد از ده روز مهمونی حموم زایمون گرفتم منتهی در عمارت عزیز ،چون خونه خودم کوچیک بود کلی مهمون دعوت کردم اونروز مهلقا خیلی دیر کرد و همه ما نگرانش شدیم عزیز به ساعتش نگاه میکرد وهی میگفت ایرانتاج زنگ بزن ببین مهلقا کجاست اما من هرچی زنگ میزدم کسی جواب تلفن رو نمیداد کم کم نگران شدیم 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : irantaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ihptn چیست?