ایرانتاج 11 - اینفو
طالع بینی

ایرانتاج 11


بهزاد اول باید میرفت ترکیه بعد از اونجا میرفت واشنگتن .همه مقدمات کار فراهم بود تا بهزاد سالم به مقصد برسه .امکانات اونزمان فقط در حد یک تلفن بود مثل الان برنامه های موبایل نبود که از حال و روزش خبر داشته باشیم وقتی به خونه برگشتم مثل ادمایی شده بودم که دور از جون عزیزی رو از دست داده باشه .بی حوصله و بی طاقت .محمود هم حال و روز خوشی نداشت روزهای از پی هم میگذشتن مثل برق و باد
این عمرمون بود که میرفت کم کم تارهای سفید مو‌روسر هممون خودنمایی میکرد و با گذر زمان ما فقط چیزهایی رو با این دوچشم ریزمون دیدیم به بزرگی یکدنیا
فرستادن پول برای بهزاد سخت شده بود اما موفقیت اونجایی رخ میده که تلاش کنی بهزاد در رستوران مشغول به کار شده بود هم درس میخوند هم کار میکرد هیچکس فکرش رو‌نمیکرد که روزی بهزاد کارگری کنه موقعیکه تلفن میزد میگفت مامان من اینجا ظرفشویی میکنم تا بتونم خرج خودمو در بیارم .من اما لوسش نمیکردم میگفتم آتا خدا بیامرز میگفت برای بهتر زندگی کردن باید تلاش کرد
اونم با تایید حرفم میگفت مامان مهم اینه که من درسم تموم بشه و شما ببینید که من تلاشم رو کردم
درست سه سال بعد از همون طریق که بهزاد رفت بهروز رو هم فرستادیم ! سال شصت و‌دو ‌بودکه بهروز رفت دقیقا تو همون سال آنا سکته کردو بعد از چند روز از دنیا رفت آنا که برای من مثل یک مادر بود هیچ وقت منو اذیت نکرد و حرف درشتی نزد
محمود برای آنا خیلی ناراحت بود اما رسم روزگار همین بود و ما تسلیم تقدیر الهی بودیم
بعضی وقتا مهلقا به من میگفت ایرانتاج چرا تو نمیری پیش بچه هات ؟میگفتم مهلقا ما ایران رو دوست داریم اینجا مملکتمونه ما کجا بریم
بعد از رفتن بچه هام بخاطر اینکه سرگرم بشم خودم به شهرهای مرزی میرفتم وخرید میکردم و برای خودم فروشگاه بزرگی راه اندازی کردم شیرین برخلاف خودم علاقه ایی به کار بیرون نداشت
دوست داشت درس بخونه تا به جایی برسه 


سه سال از رفتن بچه هام گذشت الحمدالله حال و روزشون خوب بود هردو دانشگاه میرفتن و هردو شون پزشکی میخوندن بهزاد میخواست جراح بشه اما بهروز دندانپزشکی میخوند ،دیگه وقت دومادیه بهزاد شده بود .باید براش کاری میکردم تو کشور غریب تنها بود یه دختر تو فامیل خودمون داشتیم که بهزاد هم میشناختش ولی خب کوچیک بودن که همدیگه رو‌دیده بودن یکروز با مهلقا به خونه فامیلمون مهمونی رفته بودیم من بعد از مدتها دخترشون رو دیدم نمیدونستم که دخترشون انقدر بزرگ شده اخه فامیل دور بودیم ،دخترشون خوشگل بود و قد بلند ! اونها هم تُرک بودن مثل خودمون .با مادرش سر حرف رو باز کردم گفتم ماشاالله دخترت کی انقدر بزرگ و خانم شد ؟گفت ای بابا ایرانتاج‌ خانم‌ سمانه من فقط هفده سالشه سنی نداره فقط قد کشیده گفتم نه بابا وقت شوهرشه دیگه .
بعد آروم گفتم دخترت رو میدی به پسر من ؟ منتهی باید بره امریکا ها ، دلت طاقت میاره ؟ من که خودم مُردم و موندم تا عادت کردم .مادرش که اسمش منیر بود گفت وای ایرانتاج خانم کیه که نخواد به شما دختر بده ! ولی بزار به پدرش بگم‌بعدبهتون خبر میدم گفتم پس من منتظر خبرت هستم .تو رویای خودم عروسمم پیدا کردم .شب که به محمود گفتم گفت من به انتخابت ایمان دارم بشوخی میگفت آخه خودمم یکی از انتخابهات هستم و می خندید .بعد گفت نه از شوخی گذشته من‌پدرش رو میشناسم آدم سر شناس و خوبیه منم موافقم .منم یکروز تلفنی با بهزاد صحبت کردم و بهش گفتم که برات یه دختر خوشگل پیدا کردم با خنده گفت هرچی شما بگید خوبه پُستش کن بیاد ،گفتم کمی جدی باش تو سمانه رو یادته ؟ گفت مامان اون خیلی کوچیک بود که من دیدمش گفتم پس بزار وقتی جواب مثبت دادن عکسهاشو برات میفرستم اگر تو هم پسندیدی بیا ترکیه ما هم میایم و همونجا چند روزی با هم بگردین تا با هم آشنا بشید.
بلاخره منیر خانم بمن تلفن زد و گفت که پدر سمانه موافق هست و منهم پیشنهاد ترکیه رو دادم که بچه ها اونجا همدیگرو ببینن چون بچه های من نمیتونستن به ایران بیان و منهم دلم براشون‌ پر میکشید که دوباره ببینمشون و این شد که بعد از چند سال من‌به دیدن بچه هام رفتم ❤️


با بهزاد هماهنگ کردم که چه وقت با بهروز به ترکیه بیان و ما هم با منیر خانم و آقاجلال همسرشون و‌سمانه از اینطرف کارهامونو کردیم که بریم پیش بچه هام ،بعد از شیش سال میخواستم بچه هامو ببینم محمود خوشحال بود اونموقع شیرین پونزده ساله بود. دختر خوشگلی شده بود مثل جوانیهای پدرش .خودخواهی نباشه مثل خودم …دختر جذابی بود که با سن کمش خیلی خواستگار داشت اما من هرگز نمیخواستم زود شوهرش بدم دلم میخواست خودش به درک ازدواج برسه نه اینکه کسی بهش تحمیل بشه .خلاصه همگی بعد از مدتی بلیط گرفتیم و بسمت استانبول به راه افتادیم محمود برای بچه ها مقدار زیادی پول آورده بود که بهشون بده تا مثل گذشته لَنگ نشن من از خوشحالی بال درآورده بودم
بچه هام از ما زودتر رسیده بودن و هتلی در منطقه شیشلی استانبول برامون رزرو کرده بودن
به بهزاد و بهروز گفتم دلم میخواد اولین کسی که در فرودگاه میبینم شما باشید هواپیما که به زمین نشست و بیرون اومدم تمام چشمم به اطراف بود که بهروزم رو دیدم وای خدای من یک پارچه آقا شده بود برای خودش مردی شده بود ،دوری باعث‌شده بود که حتی بزرگ شدن بچه هامم نبینم
کت شلوار قشنگی به تن داشت خیلی تیپ جذاب و قشنگ و مردونه داشت بسمتش دویدم بغلش کردم هم میخندیدم هم گریه میکردم مثل دیوونه ها شده بودم بهزاد دسته گل نسبتاً بزرگی تو دستش بود بعد که سمانه رو دید دسته گل رو بهش داد وهردو با لبخند بهم سلام کردن محمود گفت ایرانتاج تو نمیری ،بهزاد از سمانه خوشش اومد گفتم خدا کنه چون اینا برازنده هم هستن بعد یه دسته گل هم به منو پدرش داد بعد با آقاجلال سلام و احوالپرسی کرد بعد بهروزاومد و حسابی همدیگرو بغل کردیم
دلم نمی خواست یک لحظه از کنارشون اونورتر برم
اونجا بهزاد بهروز ماشین اجاره کرده بود که یکسری با بهزاد رفتیم و یکسری با بهروز…
دیگه تمام طول مسیر رو با بچه هام حرف میزدم سمانه تو‌ماشین ما بود دختر خانمی بود و خیلی با شخصیت بود بعد به بهزاد گفتم عزیز مادر این سمانه جونِ منه که بهت معرفیش کردم و از اقوام دورمه حالا همدیگرو خوب ببینید و حرفاتون رو بزنید تا ببینیم خدا چی قسمت میکنه
سمانه که صورتش سرخ شده بود گفت هرچی خدا بخواد مادرجون همون میشه !!!
وای خدای من وقتی سمانه بمن گفت مادرجون تمام خستگیهای یک عمری که برای بهزاد زحمت کشیده بودم در اومد ❤️


روزهای باهم بودنمون تند تند داشت تموم میشد وغم عالم منو گرفته بود بهزاد با سمانه چنان جور شده بودن که انگار خدا درو تخته رو بهم جفت کرده بودباهم میرفتن میگشتن و میگفتن و میخندیدن سمانه تو همون استانبول بعله رو به بهزاد داد خانواده اش هم از خدا میخواستند که بهزادم دامادشون بشه
همونجا منیر خانم شروع کرد گریه کردن که ای وای فکرشم نمیکردم سمانه انقدر زود جواب مثبت بده
گفتم خواهر گلم دنیا که همیشه اینجور نمی مونه .
درِ دنیا به رومون باز میشه من میرم پیش بچه ها شما میرید دیگه غصه نداره من شیش ساله دارم دوری میکشم کم کم عادت میکنی
قرارمون براین شد که با سمانه و خانواده بعد از مدت کوتاهی به استانبول بیایم وهمونجا عقدو عروسی بگیریم و دوباره به ایران برگردن تا دعوتنامه اش حاضر بشه و بعد به امریکا بره ..اول باید عقدمیکردن من گفتم باید خواهر برادرم در عقد پسرم حضور داشته باشند همشون استطاعت مالی داشتن که بیان ترکیه .
آخه مگر بهزاد من چند بار عقد میکرد ؟
بعد از ده روز باهم بودن می خواستیم به ایران برگردیم محمود پولهای بچه هارو بهشون داد و بچه ها از ما زودتر به امریکا رفتن من به محمود گفتم بهتره بریم و برای همه سوغاتی بخریم دست خالی خوب نیست سمانه با پدر و مادرش جدا از ما رفتن خرید و منو محمود هم باهم رفتیم
محمود یک تاکسی گرفت و جلو نشست من هم عقب نشسته بودم موقع پیاده شدن محمود کیفی که تو دستش بود و‌پُر از دلار بود رو بی محابا باز کرد و کرایه تاکسی رو دادو پیاده شدیم اما من احساس کردم که اون آقا داره به دنبال ما میاد به محمود گفتم که این آقا همش بدنبال ما هست گفت نه عزیزم اشتباه میکنی اما در یک کوچه باریک و خلوت که رفتیم راننده تاکسی با چاقو جلومون سبز شد ومحمود رو‌تهدید میکرد و به زبان تُرکی میگفت کیف پولت رو بده بمن
من با تمام قدرت جیغ میزدم نه بخاطر پول بخاطرمحمود ! اما اون آقا چاقو رو‌بسمتم گرفت
و محمود کیف رو پرت کرد سمتش وفریاد میزد ایرانتاج مقاومت نکن بزار بره ،حالا ما مونده بودیم کنار خیابون بدون پول و هیچکس هم به دادما نمی رسید❤️


محمود میگفت اصلا مهم نیست که پولمون رو بردند همینکه تو شهر غریب جون سالم بدر بردیم خدارو شکرمیکنم .اینم بگم که
در همه جای دنیا آدم خوب و بد زیاد هست بلاخره یه آدم خوب به ما برخورد و ما با زبان ترکی خودمون بهش گفتیم که پول مارو دزدیدن و اون مردکه اسمش اورهان بود گفت متاسفانه در کشور ما این مواردزیاد پیش میاد مخصوصا راننده تاکسی ها که باعث شرمساری ما میشن .اورهان مارو به هتل رسوند دل نگران شیرین بودم وقتی رسیدم آقا جلال و‌شیرین جلو در هتل ایستاده بودن
وقتی ماجرا رو تعریف میکردم شیرین گریه میکرد و‌میگفت مامان کاش نمی رفتین اگه شما رو با چاقو میزد من چکار میکردم منم میگفتم حالا که بخیر گذشته نگران نباش .از اون سال به بعد اورهان با محمود دوست شد و سالها به خانه ما رفت و آمد داشت ضمن اینکه اورهان تو کار پوشاک بود ومن در این زمینه خیلی ازش ایده میگرفتم .
برای همین هست که میگن تو هرکاری یه حکمتی هست .بلاخره ما به ایران برگشتیم و تمام اتفاقات سفرمون رو برای مهلقا تعریف کردم
اون هم دورا دور همش قربون صدقه بچه هام میرفت و میگفت چی از این بهتر که همگی بریم سفر به ترکیه هم فاله هم تماشا !!!برادرهامم که این موضوع رو فهمیدن خیلی خوشحال شدند و با گرمی استقبال کردند ماهها گذشت تا با برنامه ریزی ،همگی دوباره به ترکیه رفتیم خانواده سمانه خیلی زیاد نبودند آخه سمانه تک فرزند بود. فقط دو تا خاله و یک دایی داشت که همراهش به ترکیه اومدند ما همونجا خریدهای سمانه رو انجام دادیم و روزی رو برای عقد تعیین کردیم ودر سال شصت وپنج سمانه و بهزاد رسما زن وشوهر شدند بهزادم در سن‌بیست و سه سالگی دوماد شد ومدتی بعد از عقدشون سمانه هم به امریکا رفت و زندگی خودشون رو در اونجا شروع کردن .
هرکدوم از ما دوباره سر زندگیهای خودمون بودیم
یکروز محمود بمن گفت ایرانتاج ما هم کم کم داریم بزرگ و بزرگتر میشیم و سن وسالی ازمون میگذره بیا هرچه اموال داریم بنام بچه هامون بکنیم تا بعدها دچار مشکل نشن چی بهتر از اینکه خودمون تعیین کنیم که چی به کی میرسه .دلم از حرف محمود لرزید گفتم خدا نکنه که تو اتفاقی برات بیفته گفت خانم من ! ایران من ! دنیای من
این زندگیها به هیچکس وفا نکرده . ای بسا که صمیمیت های چه خانواده هایی که بخاطر مال دنیا بهم خورده درسته بچه های ما هم نیازی به این اموال ندارن اما نکنه خدای نکرده دست آخر روشون به هم باز بشه ❤️

عمیقا به حرفهای محمود فکر کردم به تهش که میرسیدم میگفتم راست میگه باید از الان خودمون تکلیف همه چیز رو روشن کنیم .محمود وکیل داشت
با مشورت با وکیلش کلیه اموالش رو خدا پسندانه بنام هر چهار تامون زد گفت ممکنه یک وقت من زودتر از تو از دنیا برم نمیخوام دچار مشکل بشی
با کمک وکیل همه اموال محمود بنام بچه ها شد اما !!! زیر تمام سندها قید کرد که هر زمان من مُردم با رضایت همسرم باشه که اگر ایشون راضی بودند بهشون تعلق بگیره .گفتم محمود این دیگه چه کاریه ؟ گفت ایرانتاج جان میخوام همیشه احترام داشته باشی هرچند که ما بچه های خوبی تربیت کردیم اما همه چی زیر نظر تو باشه بهتره .و اینهم ایده محمود بود
روزهای زندگی ما در گذر زمان جلو میرفت مهلقا یکروز سراسیمه به خونمون اومد و گفت ایرانتاج شمسی امروز از دنیا رفت حالا چطوری بخاطر محسن به خونشون برم ؟گفتم نیازی نیست خونشون بری چون ممکنه با رفتنت بهت توهین کنن بهتره به بهشت زهرا بری و همونجا یک ساعتی باشی و برگردی .اما دیدم خیلی نگرانه ،گفتم بزار منو محمود هم به احترام محسن باهات میایم .ما به همراه مهلقا ودخترو‌پسرش به بهشت زهرا رفتیم خواهر شوهراش تا مهلقا رو‌دیدم گفتن به چه حقی برای مادر اومدی؟ تو سالها نگذاشتی مادر ما به خونتون بیاد حالا تو اومدی ؟ همون موقع پدر محسن جلو اومد و گفت خجالت بکشید مهلقا زن برادرتونه ،سالها صبوری کردولی مادر شما باهاش کنار نیومد
بعد رو کرد به محمود گفت من معذرت میخوام بلاخره اینا هم دختر هستن و مادر دوست !
شماها به بزرگی خودتون ببخشید ما اصلا حرفی نزدیم فقط من به پدرشوهرش گفتم ما به احترام شما ومحسن اومدیم وگرنه مزاحم دختر خانومهاتون هم نمیشدیم بعد هم مهلقا که خونتون نیومده ! اومده سر خاک . اونم با سرشکستگی گفت بخدا من میدونم تو این سالها حق با مهلقا بود اما چه کنم !
جنازه شمسی که بیشتر از یک کفن با خودش نبرد در گورستان آرام گرفت گاهی میگفتم خدایا ما از ثروتمون چی با خودمون میبریم ؟ این ثروت در اون دنیا کجا به داد ما خواهد رسید ؟ چرا حالا که خدا بما اینهمه نعمت داده ازش استفاده نمی کنیم
محسن آرام یک گوشه ایستاده بود انگار ماتزده شده بود جلو رفتم بهش تسلیت گفتم
بعد آروم گفت ایرانتاج خانم یعنی مادرم منو میبخشه ؟
چون مهلقا رو‌خیلی اذیت کرد و منهم اجازه ندادم به خونمون بیاد، اما خودم بهش سر میزدم
گفتم بخشش از خداونده ،امیدوارم همه ما از طرف خدا بخشیده بشیم گفت شما بودی می بخشیدی ؟
گفتم من جای شمسی خانم نیستم❤️


به محسن گفتم در هرحال زندگی بالا و پایین زیاد داره حالا یا ما مقصریم یا طرف مقابلمون ! اما در هرحال میگذره و قضاوت با خداست .
روزها پیش میرفتن یکروز مهلقا به خونمون اومد و‌گفت که مهرداد پسرش میخواد از ایران بره
بهش گفتم مهلقا حالا که تصمیم به رفتنش داری بزار بره پیش بچه های من ،نه اونها تنها هستن نه مهرداد اونم حرفمو پذیرفت ومهرداد رو با هزار بدبختی از طریق ترکیه فرستاد رفت،مهلقا هم موند با یدونه دخترش که اونهم ازشیرین یکسال کوچیکتر بود دخترش خیلی مظلوم وآروم بود و زیباییش هم مثل مادرش بود دلم میخواست مهگل رو برای بهروزم بگیرم هم دختر خواهرم بود هم میدونستم که ریشه و اصالتش کجاست
سال شصت هشت جنگ تمام شد همه نفس راحتی کشیدیم دیگه استرس جنگ و بمباران رو نداشتیم
محمود تو اون سالها بهم میگفت ایرانتاج ! عزیزم تو خیلی خسته شدی خیلی کارکردی بیا یک سفر به اروپا بریم و تو خستگیت رو از تنت بدرکن و وقتی برگشتیم باز بیا و دوباره شروع به کار کن .من به سکینه و فاطمه همون شاگردهای روزهای اول ،خیلی اعتماد داشتم کارگرهایی بودن که از نوجوانی برام کار میکردن
مغازه ام رو به اونها سپردم و بامحمود به چند کشور اروپایی رفتیم وقتی فرانسه بودم با بچه هام هماهنگ کردم و اونها هم با سمانه به دیدنمون اومدن و شادی مارو دو چندان کردن اونجا با بهروز درباره مهگل صحبت کردم
بهروز یک کم فکر کرد وگفت مامان برای ازدواج یک کم زود نیست گفتم نه مادر هرچه زودتر در شهر غریب سرو سامون بگیرید بهتره .
بهروز مهگل رو از بچگی دیده بود هم همبازی بودن
وهم اینکه خوب همدیگرو‌میشناختن ضمن اینکه در عروسی بهزاد منو بهروز پیش هم بودیم وقتی مهگل از جلوی ما رد شد بهروز گفت مامان مهگل چقدر بزرگ و‌قشنگ شده .مطمئن بودم که مهگل هم بهروز رو می پسنده ،اما تنهاچیزیکه منو اذیت میکرد
این‌بود که چطور با عمه های مهگل کنار بیایم
چون اونها با مهلقا اختلاف داشتن .
بلاخره منو پسرم با هم به توافق رسیدیم
سفر منو محمود از اروپا به پایان رسید وخوش و خّرم به کشورمون برگشتیم .
وقتی من به ایران برگشتم شیرین رو پیش گلنسا گذاشته بودم خوشحال اومدم دخترم رو بغل کردم
اما دیدم دخترم انگار توی غمه و همین باعث‌شد که دلیل ناراحتیش رو ازش بپرسم 


چمدونم روآوردم‌با شوق و ذوق باز کردم
گفتم بیا دخترم بیا نگاه کن عزیز مادر ببین چه چیزایی برات خریدم اما بی میل جلو اومد و گفت دستت درد نکنه بعدا میام با دقت نگاه میکنم گفتم عه اینهمه پا زدم راه رفتم با این پادردم برات سوغات خریدم حالا تو میگی بعدا میام میبینم؟اما بی تفاوت به اتاقش رفت دلم شور میزد خدایا چه اتفاقی افتاده بود.سوغاتیها رو به اتاقش بردم گفتم شیرین جان آخه نمیخوای اینارو ببینی ؟
یهو برگشت وقتی نگاهم به صورتش افتاد دیدم گریه کرده وصورتش خیسه ،گفتم چی شده مادرررر…. جون به سر شدم آخه به من اعتماد کن بخدا قسم قول میدم
قول میدم که خوب درکت کنم بفهممت و کمکت کنم.گفت مامان اگه بگم عصبانی نمیشی ؟
قول میدی؟ گفتم قول میدم مادر بگو مُردم آخه
گفت چند وقت پیش تو دانشگاه با پسری آشنا شدم که نظرم رو جلب کرد نگاهم که به نگاهش افتاد
دیدم اونم بمن خیره شده این نگاهها تکرار شد کم کم بهش علاقمند شدم اونهم همینطور یکروز با همدیگه سر حرف رو باز کردیم وقتی باهاش صحبت کردم
و آشنا شدم دیدم !!! بعد یهو زد زیر گریه بعد گفت
خیلی وضع مالی خوبی ندارن و اصلا از نظر خانواده بما نمیخورن ….
تو دلم گفتم وای خدای من سرنوشت خودم برای شیرین تکرار شد ،به شیرین قول داده بودم کمکش کنم اما چطوری می تونستم به محمود بگم
تازه اونروز آتا رو درک کردم و یاد خودم افتادم که در زیر زمین خونه زندانی شدم و اگر پادر میونی مظفر نبود معلوم نبود الان سرنوشتم چه میشد .
گفتم بزار با پدرت صحبت کنم بلاخره اونهم آدم شناسه اگر اون پسر تمایل داشته باشه به خواستگاریت میاد و همه مسائل حل میشه
اونم با خوشحالی و امید گفت مامان تو کمک میکنی تا مشکل ما حل بشه ؟ گفتم اول باید خانواده ی ….
راستی اسمش چیه؟ شیرین گفت علی ! گفتم خیلی خوب با خانواده علی آقاتون صحبت میکنم اما فعلا باید صبر داشته باشی وعجله نکنی .اونم سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت باشه مامان …
اما من نمیدونستم که آیا علی هم مثل محمود می تونست از پس همه چی بربیاد یانه؟❤️
 


فکرم مشغول شد چطور می تونستم این موضوع رو به محمود بگم ؟ا
هنوز خودم علی رو ندیده بودم ،
به شیرین گفتم دخترم من میتونم علی رو بی خبر یه جا ببینم ؟طوری که خوش متوجه نشه ‌؟ گفت اره مامان ….بعد دوباره گفتم بیایکروز هم تعقیبش کنیم ببینیم خونشون کجاست
شیرین حرفم رو قبول کرد .یکروز قرار گذاشت که برم دانشگاه و از دور علی رو‌ببینم اونروز ماشین رو برداشتم و خودم به سمت دانشگاه رفتم وقتی نزدیک دانشگاه رسیدم کنار خیابان پارک‌کردم و بسمت دانشگاه رفتم بلاخره از دور شیرین رو‌دیدم‌که داره بسمت خیابون میاد و باکمی فاصله از شیرین پسری رو دیدم که قیافه خیلی معمولی داشت اول باخودم گفتم این پسر نمیتونه علی باشه چون شیرین خیلی ازش تعریف میکرد اما متاسفانه وقتی نزدیکتر شد با لبخند از شیرین خداحافظی کرد و به سمت خیابان رفت .شیرین رو‌صدا زدم گفتم این علی بود ؟گفت آره !! گفتم بیا سریعتر بریم تا خونشون رو یاد بگیریم بلافاصله سوار ماشین شدیم هنوز علی منتظر تاکسی بود یه تاکسی جلو پاش ایستاد و سوار شد ما هم به دنبالشون راه افتادیم
بعد با ناراحتی گفتم دخترم شما بخاطر ایشون انقدر ناراحتی ؟ گفت مامانننن خواهش میکنم همه چیز که قیافه نیست ،من سکوتی کردم و رادیو‌ماشین رو روشن کردم‌تا حال و هوای بینمون عوض بشه سکوت بینمون برقرار شد من‌تو فکر بودم‌
تاکسی همش به سمت پایین شهر میرفت هرچه میرفتیم تمومی نداشت بلاخره در منطقه ایی که اسمش رو‌نمیبرم پیاده شد و‌چون علی منو نمی شناخت سریع پارک کردم و دنبالش به راه افتادم
علی وارد یک خونه قدیمی و کوچک شد که آه از نهادم بر آورد .چطور میتونستم به محمود همچین چیزی رو معرفی کنم ؟ درسته محمود پسر میرزای توتونچی بود اما باز هم وضع مالیشون خیلی از اینها بهتر بود و نسبتا خونشون نزدیک محلمون بودند .
بعد چیه علی رو با محمود مقایسه میکردم
یاد خانم جون، مادر عزیز افتادم که میگفت
یا حُسن جمال ؛یا صندوق مال…آخه این هیچ کدوم رو نداشت ،چطوری محمود رو با علی مقایسه میکردم انقدرمحمود در جوانیش و حتی الانش خوشگل بود که خدا میدونست و اینکه چقدر زرنگ بود تا خودش رو به آتا ثابت کنه چقدر سختی کشید
فکر کنم اگر به محمود میگفتم این پسر عشق دخترته از همین الان باید خودم رو برای یک سیلی جانانه از سمت محمود آماده میکردم هرچند که تا الان جز محبت از محمود چیزی ندیده بودم اما فکر کنم از این ببعد قضیه فرق میکرد ❤️


آدرس خونه علی تو خاطرم موند ،سریع با ماشین بخونه برگشتیم از اول راه با شیرین صحبت کردم تا نزدیکای خونه گفتم شیرین من با فقر مالی مشکل ندارم با اختلاف فرهنگی مشکل دارم میدونی ما کجاییم و اینا کجا ؟ نگاهی به صورتش کردم دیدم اشکهاش آروم آروم داره رو گونه هاش میریزه دلم آتیش گرفت یاد جوانی خودم افتادم .گفتم آخ شیرینم دلمو آتیش نزن کارِت غلطه .اما ساکت بود .مرغش یه پا داشت گریه میکرد میگفت مامان سرزنشم نکن تو گفتی کمکت میکنم .
پاک عاشق شده بود گفتم پس بهم زمان بده بزار تا دل باباتو بدست بیارم ،آرام آرام بهش بگم نمیتونم یکدفعه این موضوع رو مطرح کنم !
در سکوتی عمیق و بی صدا بدون حرف بخونه رسیدم شمیران کجا اونجا کجا .وارد عمارت شدم مظفر جلو
در اومد در عمارت رو‌باز کرد وارد که شدم دلم میخواست دوباره به مظفر پناه ببرم دیگه کسی رو
نداشتم که بخوام ازش کمک بگیرم
شیرین وارد خونه شد اما من دنبالش نرفتم
مظفر رو صدا زدم مظفر دیگه جوان نبود سنی ازش گذشته بود موهای سرش خاکستری شده بود
با محاسنی سفید .گفتم مظفر جان بدادم برس گفت چی شده خانم جان گفتم حالا دخترم عاشق شده گفت چه بهتر خانم‌جان خودت یادت رفته چقدر دلباخته آقا بودی ؟
گفتم بله محمودکجا و این پسر کجا و بعد همه ماجرا رو براش تعریف کردم گفتم تو میگی چکار کنم ؟ گفت شما راست میگی خانم ولی اگر خودش آدم خوبی باشه اشکال نداره شما حمایتش میکنید گفتم اونکه آره هرکس ندونه تو که میدونی بچه های من همه چی بنامشون شده اما مهم خوشبختیه دخترمه ! با نگرانی گفتم مظفر تو بهش نزدیک بشو نهایت اگر دیدیم آدم بدیه شیرین رو هم می فرستم میره امریکا پیش برادرهاش ..
دلم به مظفر خوش شد وارد اتاق شدم شیرین دیگه مثل گذشته دختر شادی نبود گاهی شام هم نمیخورد میگفت خوابم میاد و بهانه می آورد
من از این همه دلباختگی در عجب بودم .یکروز
مهلقا به خونمون اومد گفت ایرانتاج میخوام مهگل رو هم بفرستم بره امریکا مهردادهم تنهاست بیا تو هم شیرین رو بفرست با مهگل بره بخدا درس میخونن یه چیزی میشن
گفتم آخ خدا از دهنت بشنوه اگه بره که من از خدامه اما همون لحظه شیرین اومد تو اتاق و با تندی گفت خاله جون من ایران رو دوست دارم و دوست ندارم جایی برم .مهلقا نگاهی بهم انداخت و گفت الحق که از این لحاظ به مادرت رفتی مادرت هم همینطور بود ❤️


مهلقا هنوزدرباره شیرین از چیزی خبر نداشت نه از نقشه من برای مهگل نه از عشق شیرین !
فردای اونروز صبح منو مظفر با هم به محل زندگیه علی رفتیم وقتی رسیدیم مظفر گفت خانم جان بنظرت آقا قبول میکنه که دومادش محل زندگیش اینجا باشه ؟ گفتم
مظفر خودمم از همین میترسم حتی از بیان کردنش هم میترسم مظفر یه نگاهی بهم کردو گفت توکل بخدا بریم ببینیم تا کجا پیش میریم .
گفتم مظفر از این ببعدش باتو ..،
مظفر در ماشینو باز کرد و بسمت خونشون براه افتاد مظفر میگفت زنگ زدم ؛ در رو یه خانم چادری باز کردو گفت بعله چیکار داری ؟ گفتم با علی آقا کار دارم گفت امرتون ؟ گفتم کارش دارم خانم !
گفته چه با لفظ قلممم…میگفت جوابش رو ندادم فقط گفتم کی میاد که من منتظرش بمونم گفته من چه میدونم فعلا که رفته دانشگاه اومدنش هم دست خودشه …مظفر میگفت نگاهی به داخل خونه انداختم خونه کوچک و معمولی بعد مادرش گفته از املاک اومدی مظفر گفته نه چطور ،من فقط نگاهم به خونه افتاد همین !!!!
وقتی مظفر اومد تو ماشین با ناراحتی گفت خانم جان روز اولیکه پیش محمود رفتم خیلی آقا و‌متین بود ولی مادر ایشون لحن قشنگی نداشت آنا خدا بیامرز چقدر دلسوز بود چقدر گذشت داشت !!! بعد دستی به صورتش کشید و گفت هرکس دیگه ایی بود با شما رفتار بدی میکرد اما این زن فقط گذشت کرد ..مظفر راست میگفت آتا برخورد خوبی با آنا و شوهرش نکرد اما اونها چرا انقدر خوب بودن همونجا فاتحه ایی به روحشون فرستادم و بلند گفتم آنا جان پدرم رو‌حلال کن از تقصیرات منهم بگذر
خلاصه که مظفر هم خیلی خوشبین نبود
بهم گفت خانم جان شما نگران نباش من تحقیقاتم رو میکنم و بهت خبر میدم
چند روزی به مظفر کرایه ماشین میدادم تا بره تحقیقات بلاخره بعد از چند روز یکروز که به خونه برگشت گفت خانم جان من با علی صحبت کردم تحقیقاتمم کردم حالا میتونم بدون رو در بایستی همه چیزو به شما بگم ؟ گفتم بگو‌مظفر بگو !
یک کم این دست اون دست کردو گفت خانم جان علی خودش پسر بدی نیست درسخونه اخلاقش آرومه اما !!! گفتم اما چی؟ گفت مادرش با شما یکدنیا فرق داره و پدرش مرد بدی نیس فکر کنم
مشکل شما بعدها میتونه مادرش باشه
چون اون حتی یک برخورد خوب با من که یک غریبه بودم نداشته و نخواهد داشت
با خودم فکر کردم یا خدا اون میخواد بشه مادر بزرگ نوه من ؟ من مطمئن بودم که مظفر خطا نمیکنه ❤️


بارها با شیرین صحبت کردم هرکاری میکردم
قبول نمیکرد که از علی بگذره قرارشون رو باعلی گذاشته بود که به خواستگاریش بیاد گفتم دیگه وقتشه که به محمود بگم .
اونشب محمود از سرکار به خونه اومده بود .همیشه از در که می اومد اول بهم دست میداد میگفت چطوری کد بانوی خونه ،خنده دروغی کردم تو دلم غوغابود گفتم خسته نباشی مرد من …گفت ایرانتاج جان من امشب یه خبرایی هست ها! گفتم نه بخدا اگه به شما محبت می کنم باید دلیل داشته باشه .بعد چایی رو تو سینی گذاشتم و جلو میز روبروش گذاشتم گفتم امروز هوس شیرینی خامه ایی کرده بودم دادم مظفر رفت از قنادی دانمارکی برامون خرید گفت خب حرفتو بزن ..
اگر من خانم خودمو نشناسم به درد مُردن میخورم
آب دهنی قورت دادم و گفتم ای بابا محمود سر بسرم نزار محمود چاییش رو سر کشید گفت پس هر وقت خواستی بگو ،دیگه اصراری ندارم
بعد گفت بگو ببینم خانم جان شام چی داریم ؟ منهم گفتم خوراک مرغ ..گفت خب شیرین کجاست ؟ گفتم بالا تو اتاقشه .بعد گفتم محمود یه چیزی درباره شیرین میخوام بهت بگم اما تصمیم نهایی با تو ! بعد گفتم شیرین خواستگار داره …گفت دیدی خانم من تو رو بهتر از خودت میشناسم حالا بگو ببینم کی هست
منم شروع کردم به گفتن انقدر گفتم تا رسید به اونجایی که گفتم خونشون فلانجاست !!!! و وضع مالی خوبی ندارن تا اینو گفتم محمود استکان چاییش رو روی میز گذاشت و سرش رو توی دستش گرفت گفت وای ایرانتاج عجب معامله ایی با خدا کردم ای وای من….گفتم چرا محمود ؟ چه معامله ایی کردی ؟ گفت زمانیکه آتا تو رو بمن نمیداد یکشب شب در خلوت خودم گریه کردم گفتم خدایا مگر فقیرا دل ندارن مگر به آدم بی پول نباید دختر داد ! بعد گفتم ای خدا تو بمن ایرانتاج رو بده من دخترم رو به
فقیرترین آدم شهر میدم و خودم جُورش رو میکشم
من از تعجب دهنم باز مونده بود هردو آرام نشستیم
بدون هیچ حرفی …هیچ کار خدا بی حساب نبود
دست به دست سپرده بود
بعد از مدتی محمود گفت شیرین هم بهش علاقه داره؟ گفتم آره گفت ایرانتاج به هیچ وقت نمیتونم نه بگم از خدا خواستم تو رو بمن بده و منم دخترم رو به آدمی بدم که اگر ندار بود ایراد نیارم بگو بیان .. بلند شد از اتاق بیرون رفت از پشت پنجره دیدمش تو حیاط عمارت راه میرفت و بعد مظفر رو صدا زد
مظفر با محمود صحبت میکردو منهم نگاهشون میکردم مظفر دستش روهی تکون میداد
دلم میخواست بدونم چی میگن وقتی محمود اومد گفت ایرانتاج تو با مظفر رفتی پسره رو تعقیبش کردی ؟
گفتم بله من مظفر رو بردم میخواستم تحقیق کنه گفت نگران نباش خوب کاری کردی بزار بیان ببینم کی هستن❤️


حرفها و‌حرکتهای محمود برام تعجب برانگیز بود اما
بقول خودش این خواسته خودش بوده حالا انگار باری از دوشم برداشته شد خیالم راحت بود که محمود خودش دخترش رو شوهر میده و فردا روزی از چشم من نمیبینه ،وقتی به شیرین گفتم که پدرت قبول کرده از خوشحالی میخندید تندتند بوسم میکرد تشکر میکرد منم گفتم وای خوبه خودتو لوس نکن بزار بابات ببینتشون بعد تشکر کن اونروزی که قرار بود بیان محمودکلی خرید کرد میوه وشیرینی گرفت و‌به گلنسا گفت که تو و مظفر حواستون به همه چیز باشه که چیزی کم و کسر نداشته باشیم
شیرین به علی گفته بود که وقتی میخای پیش پدرم بیایی بسیار تمیز و آراسته باش و سعی کن مادر و پدرت رو هم مرتب و تمیز بیاری تا بابام ازتون ایراد نگیره .سر وقت بیا چون رو تایم و ساعت اومدن و رفتن خیلی حساسه خلاصه که خیلی شرط و شروط برای اومدنشون گذاشته بود .قرار اونروز ساعت چهار بعد از ظهر بود که خانواده علی سر ساعت چهار وارد خونه شدن نگاههای مادر علی محترم خانم به در و دیوار حکایت خیلی حرفها بود پدرش اما آرام و سر به زیر وارد خونه شد علی با دسته گل رز و یک جعبه شیرینی پشت سر پدرو مادرش می اومد لباس مرتبی به تن کرده بود.اونروز دقیقا چهره ظاهری محترم خانم منو باد آنا انداخته بود آنا با چادری که روشو محکم گرفته بود وارد خونه ماشد درست مثل محترم خانم و‌پدر علی هم مثل پدرمحمود آرام و‌مظلوم بود وقتیکه که جلو در عمارت رسیدن محترم خانم سلام کرد و گفت خدا زیاد کنه مال و اموالتون رو چقدر در حیاطتون با اتاقتون فاصله داره
ما هم خنده زورکی کردیم و محمود در جوابش گفت انشاالله خدا به همه بده ماهم نزد خدا امانت داریم .محترم
خنده بیمزه ایی کردو گفت تا باشه از این امانتا..
علی که از حرفای مادرش شرمسار شده بود گفت مادر بهتره که بریم بشینیم بعد صحبت کنید .
در اولین برخورد منو محمود فهمیدیم که علی بچه بدی نیس و‌خیلی ساده و بی آلایش هست
محترم خانم بعد از اینکه چایی رو خورد گفت بگو دخترت بیاد ببینم پسرم عاشق کی شده و دوباره چهره خشمگین علی به مادرش باعث شد که محترم سکوت کنه 


آخ که چقدر اونروز از دست این زن حرص خوردم
گلنسا استکانهای چایی رو تو سینی گذاشته بود و وارداتاق شد که به مهمونها تعارف کنه محترم دوباره گفت وایییی خدااااا …وقهقه ی بیمزه ایی زدو گفت فکر کردم عروس اینه ..
محمود با لحنی ناراحت و عصبی گفت ایشون رو چشم ما جا داره از نو جوانی من و همسرم ایرانتاج خانم ،با ما زندگی میکنن و از بچه هام برای من عزیزتره حتی موقعیکه بچه هام تو خونه ما نبودن ایشون بودن پس جایگاه خاصی در قلب ما دارند
گلنسا دلش شکست و با صورتی سرخ شده از خجالت ، چایی رو در بینمون تعارف کرد وسرش رو پایین انداخت وقتی به محمود رسید گفت آقاجان با اجازه من بیرون منتظر میمونم ..
پدر علی که اصغر آقا نام داشت گفت خانم هر حرفی جایی داره زبون نگهدار ما خودمون کی هستیم چرا دل میشکنی گناه داشت زن بنده خدا ….
بعد رو کرد به محمود وگفت من عذر خواهی میکنم
محترم یهو گفت بابا خُب حالا مگه من چی گفتم !!!!همونجا گفتم ای خدا من چطور محترم رو تحمل کنم
علی ناراحت از رفتار مادر گفت؛آقای توتونچی من در دانشگاه درس میخونم از خودم چیزی ندارم
اما مطمئن باشید که دخترتون رو خوشبخت میکنم
اصغر آقا هم گفت هرکاری بتونم برای دخترتون میکنم اما میدونم که ما انگشت کوچیکه شما هم نمیشیم و هرچیزی که برای شما بخریم باید قاب دستمال خونتون بشه اما صداقت و مهربونیمون رو به شما هدیه میدیم که جایگزینی نداره
محمود صورتش سرخ شده بود ناراحت بود گفتم محمود جان طوری شده ؟ گفت نه جانِ دلم
بگو شیرین بیاد ببینیم خانم دخترم رو می پسنده !
دلم برای محمود کباب شد آرام گفتم محمود جان
طوری شده ؟ چرا ناراحتی ؟ گفت یک لحظه بیا بیرون کارِت دارم .من فوراً از جا پریدم و به دنبال محمود به راه افتادم محمود دستش رو دور گردنش مالید و با بغض گفت ایرانتاجم دارم میترکم
دارم میمیرم چطور دخترمو به این زن بدم
لعنت به عهدی که من بستم گفتم وای محمود جان اینجور نکن قربونت برم ناراضی هستی نده
گفت نمیدونم چه کنم ، علی خودش بچه بدی نیست فکر کنم شمسی در زندگی دخترم تکرار شده
شیرین از لای در گفت مامان ! بابا ! چرا اینجایید ؟ طوری شده ؟ همون موقع محمود شیرین رو بغل کرد گفت بابا تو مطمئنی که با این زن میتونی زندگی کنی ؟ شیرین با ناراحتی گفت بابا جان چیه چرا انقدر ناراحتی ؟ ناراضی هستین ؟
محمود گفت نه بریم ببینیم این ز*ن*یکه شلخته تو رو‌می پسنده
و هرسه با هم وارد اتاق شدیم محترم با دیدن شیرین قشنگم گفت احسنت به سلیقه ات علی جان❤️
 


محترم نگاهی از بالای سر تا پایین پا به شیرین انداخت گفت نه!!!! خداییش خوشگله والا بخدا از حق نگذریم ….محمود که مثل بمبی داشت منفجر میشد گفت خوشگلههههه!!!! شما کمی زیاده روی نمیکنی من به احترام بچه ام به شما اجازه دادم که الان اینجا باشی خانمممم
وگرنه که ….محترم با لحنی پررو گفت که چی …و محمود خشمگین گفت که من دختر به هرکسی نمیدم من با این حرفش جا خوردم گفتم کاش از اول ممانعت میکرد تا اصلا پای این زن به خونه ما باز نمیشد .شیرین نگران نگاه میکرد اصغر آقا گفت آقای توتونچی حق با شماست قصه ما قصه زندگی شاه و‌گداست و علت دوم هم این زن که …بعد فشاری به دوندونش داد و رو کرد به محترم و گفت زبون به دهن بگیر زن ….محترم پررو تر از همه گفت چیزی نگفتم بابا!!! اصلا پاشو بریم
محمود از درون داغون بود اما میخواست که وفای به عهد انجام داده باشه .علی و اصغر آقا از محمود
عذر خواهی کردن و از جاشون بلند شدن که برن
محترم از جاش پاشد و گفت والا ما حرف بدی نزدیم که ما تعریف کردیم اصغر آقا دم در که میخواست بره رو کرد به محمود و گفت آقای توتونچی شما فکر کنید که علی اصلا پدر و مادر نداره فکر کنید تنهاست اگر خواستید دخترتون رو به علی بدین
ما دیگه دخالتی تو زندگی پسرمون نمیکنیم
محمود که این حرف رو شنید گفت شما تاج سرین ولی من از گویش خانمتون ناراحت شدم وگرنه
شخصیت آدمها به پول نیست امیدوارم از من دلخور نشده باشید الانم من زندگی دخترمو رو میسپارم به خود خدا و تقدیر انشاالله هرچی خیره همون براش رقم بخوره بعد همشون از خونمون بیرون رفتن مظفر از دم در بدرقه اشون کردخیلی اعصابمون خراب شد بعد از رفتن علی شیرین فورا به اتاق خودش رفت وقتی رفتم دنبالش دیدم خوابیده رو‌تختش داره گریه میکنه
فورا‌ً دستم رو روی سرش کشیدم نوازشش کردم گفتم دخترم کمی عاقل باش این زن در تمام مراحل زندگی تو سوهان روحت میشه کمر به نابودی خودت نبند گفت مامان من دوستش دارم علی خودش خیلی پسر خوبیه ، محمود بعد از اینکه اونها رفتن وارد اتاق شد گفت شیرین چیه ؟ چرا گریه میکنی ؟ واقعا این خانواده ارزش گریه کردن رو دارن؟ تو میتونی خوشبخت باشی بهترینها برات میان چرا لگد به بختت میزنی عزیز پدر؟اما شیرین بازهم اصرار به ازدواج با علی رو داشت❤️

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : irantaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه dwsuf چیست?