ایرانتاج 14 - اینفو
طالع بینی

ایرانتاج 14


من‌به محمود گفتم ذات آدمها رو نمی تونی عوض کنی حتی با پول ! محمود گفت ایرانتاج حرفت درسته ،اما این زن میخواد بلاخره یکروز به هر دلیلی از ما پول بگیره بزار فکر کنه زرنگه بزار فکر کنه که از ما پولی کَنده اینطوری دست از فضولیها و کلک های بیجای خودش برمیداره .محمود بعد از چند وقت به اصغر آقا اون پول رو داد و‌اصغر آقا به زور پذیرفت
بعد هم محمود گفت من ازت ‌پس نمیگیرمش
فقط به خانمت نمیدونم‌چطور میخوای بگی اون دیگه با خودت ولی بگو‌دست از سر ما برداره بعد از اون ماجرا دیگه هیچ وقت پای محترم به خونه ما باز نشد ما زندگی عادیمون رو داشتیم از زندگی شیرین در امریکا یکسال گذشت .در جریان زندگیش بودیم از نظر روحی حالش خوب خوب شده بود بهزاد خیلی درمانش کرده بود واز نظر وزن هم به پنجاه کیلو رسیده بود من نمیتونستم محمود رو تنها بزارم و خودم به دیدن بچه ها برم بنابراین همون درتهران موندم کاروبارم عالی شده بود محمود تشویقم میکرد میگفت تو چون تنهایی سرگرم میشی من شاگردای مغازمو بیشتر کردم و زندگی برام جریان داشت و همه چی برام عادی بود خونه منو مهلقا همون نزدیک خونه پدریمون بود که جمعه ها اونجا جمع میشدیم اشرف هم دیگه پیر شده بود و توان آشپزی نداشت برادرهام کارخونه دار های بزرگی شده بودن و کلا احمد با زن وبچه برای همیشه از ایران رفتن‌. یکروز که مهلقا به خونمون اومده بود گفت ایرانتاج بیا ما هم بریم پیش بچه هامون گفتم من ایران رو دوست دارم و حاضر نیستم بعنوان زندگی کردن به امریکا برم کشور خودم از هر جهت بهترینه ،مهلقا گفت اخه ما اینجا چی میخوایم؟گفتم مهلقا جان تو برو منو قاسم برادرم ایران میمونیم
مهلقا هم ،دلش بود بره هم دلش نبود وبلاتکلیف بودعمرمون بسرعت برق باد در گذر بود چند سال از رفتن بچه ها گذشت یکشب مهلقا برام زنگ زد متاسفانه شوهرش محسن تصادف کرده بود و در دم فوت کرده بود مهلقا در این دنیا تنهای تنها شد چون بچه هاش که از ایران رفته بودن و با فامیل شوهرش هم رفت آمدی نداشت و‌واقعا تنها شد بعد از مرگ محسن تنها کسی که براش مونده بود من بودم خودم هم دیگه کم کم احساس خستگی وناتوانی داشتم .مهلقا تصمیم گرفت که در ایران بمونه ما دوتا خواهر بهم قول دادیم که تا هروقت که زنده هستیم تحت هیچ شرایطی همدیگرو ول نکنیم و تا زنده ایم با هم باشیم .بعد از یکسال که از مرگ‌محسن گذشت مهلقا گفت ایرانتاج بیا بریم پیش بچه هامون !وقتی با محمود این موضوع رو‌در میان گذاشتم گفت برو من حرفی ندارم اما زود بیا که منهم تنهام و منو مهلقا بعد از مقدمات کارهامون راهی سفر شدیم 


منو مهلقا هردو با هم با‌چه ذوق وشوقی میخواستیم به دیدار بچه ها بریم محمود خیلی دلش میخواست بیاد ولی حتی نمیتونست تحمل کنه ویکبار امتحان کنه ببینه
میتونه سوارهواپیما بشه یا نه ،میگفت ایرانتاج یادته سفرقبل چه حالی شدم نمیتونم واقعا نمیتونم بیام کاشکی یه مویی بودم تو سر شماها ..و‌همش حسرت میخورد .اینم قبلا بهتون گفته بودم که محمود خیلی مرد مومنی بود و خیلی علاقه داشت که به کربلا بره ،موقع رفتنم بمن گفت ایرانتاج تو رو خدا وقتی برگشتی تا عمری هست بیا باهم یکبار بریم کربلا چونکه اونجا با اتوبوس هم میشه رفت .منهم با کمال میل قبول کردم و قرار گذاشتیم بعد از اینکه من از امریکا برگشتم به کربلا بریم …منو مهلقا آماده رفتن پیش بچه ها شدیم و گلنسای عزیزم که دیگه پیر شده بود با محمود خونه موندن چقدر دلم گرم بود که گلنسا پیش محمود هست
گلنسا مثل مادرم بود باور کنید که اندازه عزیز دوستش داشتم وقت رفتن گفتم گلنسا جان ببخش که تنهات میزارم گفت خانم جان این حرف رو نزن من وظیفمه …فقط زود بیا من‌تنهام ..آخ که دلم آتیش گرفته بود گفتم بخدا بیست روز می مونم و برمیگردم مهلقا میگفت بابا قول نده اینهمه راه داریم میریم بیست روز چیه ! بعد با خنده میگفت گلنسا جان دروغ میگه ما یکماه میمونیم خلاصه باغصه رفتیم و غصه ام بخاطر جدایی ازمحمود و‌گلنسابود اینم بگم چندروزقبل رفتن به موبایل اصغر آقا زنگ زدم گفتم ما داریم میریم پیش بچه
ها اگر کاری داری چیزی میخواهی بدی ببریم بگو .
گفت ایرانتاج خانم خوب شد زنگ زدی خودم میخواستم بهتون زنگ بزنم من بعد از اینکه شما اون پول رو بهم دادید آپارتمانی در شرق تهران خریدم خدا خیرتون بده صدای محترم افتاد ،بعد گفت من یک امانتی دارم که میخوام به علی بدید گفتم پس بفرستید که من با خودم ببرم اونم قبول کردو‌موقع رفتن ما پیک یک بسته برامون آورد .محمود گفت ایرانتاج درسته که میگن خاک به امانت خیانت نمیکنه ولی من می ترسم چیزی تو اینا باشه باز کن ببینم چی توشون هست وقتی باز کردیم مقداری خشکبار بود با زعفرون و…تنقلات و یک نامه که درش باز بود ما نامه رو نخوندیم دوباره همرو‌بستیم و تمام وسایل رو با خودمون به امریکا بردیم وقتی رسیدیم بچه ها همشون تو فرودگاه بودن و به استقبال منو مهلقا اومده بودن ،شیرین رو‌که از دور دیدم خیلی خوشحال شدم دیگه مثل قبل لاغرو ضعیف نبود وخیلی سرحال تر از قبل بود و ماشاالله دورو‌برم پر شده بود از نوه های خوشگل که خدارو بخاطر داشتنشون هزاران بار شکر میکردم فقط جای محمود خالی بود❤️


همگی بخونه بهزاد رفتیم چون خونه اش خیلی بزرگ‌بود بهزاد یک‌پسر‌ودختر داشت و زندگی خوبی داشت بهروزم یک پسر داشت در این مورد منو مهلقا نوه مون مشترک بود مهگل زیباتر از قبل شده بود
واما شیرین ، الحمدالله از نظر روحی بهتر شده بود ولی از نظر چاق شدن وزن اضافه کرده بودو پنجاه کیلو شده بود و همین اضافه وزنش مارو خوشحال کرده بود دیگه زندگیشون با علی روی غلطک افتاده بود علی سرکار میرفت و شیرین هم همینطور و مشکل مالی نداشتن حتی پول هم پس انداز کرده بودن خواهرو برادرها الحمدالله دور هم خوش بودن
اونشب منو شیرین کنارهم خوابیدیم از زندگیش برام تعریف میکرد و میگفت مامان نمیخوام به گذشته فکر کنم چون حتی فکر کردنشم هم عذابم میده اما
ایکاش زودتر اومده بودیم اینجا تا کمتر از دست محترم آزار میدیدیم بعد من گفتم راستی پدرشوهرت مقداری خوراکی و یه نامه داده که من بدم به علی ! وباخنده گفتم والا من با اجازتون درِهمه خوراکی هارو باز کردم از این خانواده چیزی بعید نیست ، والا از این زن باید ترسید،بعد گفتم ولی درِنامه باز بود والله نخوندیم
شیرین گفت وای مامان چقدر کنجکاو شدم که ببینم توش چی نوشته ؟ گفتم مادر جان نامه مال علی هست واز نظر من اشکال داره که تو بخونیش گفت باشه مامان نامه رو بده من ببرم به علی نشون بدم گفتم بابا صبرکن تا صبح بشه گفت نه همین الان بده ؛من بلند شدم ونامه رو از کیفم در آوردم و به دست شیرین دادم شیرین به سرعت به اتاقی که علی بود رفت و بعد از یکربع برگشت و با ناراحتی گفت مامان شما به محترم پول دادین ؟ کمی جا خوردم گفتم کی به تو گفت؟ گفت خود بابا اصغر نوشته ! گفتم خب حالا نامه چی بود؟ گفت مامان علی نامه رو‌خوند بعد از سلام و حال و احوال گفته که شما بهشون پونصد هزارتومن پول دادین و اونها هم خونه رو عوض کردن ولی به علی گفته چون من نمیخواستم حقی از این خانواده ضایع بشه به همون اندازه خونه رو بنام تو زدم که در آینده دست دامادهای بی غیرتم نیفته و حق به حق دار برسه و اون پول صرف خود شیرین بشه !یک آن از کار اصغر آقا تعجب کردم دلم بحالش سوخت چقدر تو این دنیا مردهای بی شانس و بد اقبال وجود دارن تنها اصغر آقا اینطور نیست
بعد‌گفتم شیرین جان ما نمیخواستیم به تو این حرفها رو بزنیم که در شهر غریب ناراحت بشی بله این اتفاقات افتاد و این تصمیم پدرت بود که تو به آرامش برسی و با ناراحتی گفتم بیچاره اصغر آقا !
چرا اینکارو کرده تو چه نیازی به اون پول داری کل ثروت پدرت بعد از صدو بیست سال به شما میرسه ❤️


گفتم‌ نمیدونم چرا اصغر آقا اینکارو کرده تو چه نیازی به اون پول داری کل ثروت پدرت بعد از صدو بیست سال به شما میرسه بعد گفتم شیرین مبادا اون پولو از محترم بگیرید ولش کن بزار دلشون به اون پول خوش باشه .از اون روز ببعد همش بیرون بودیم مهگل با مهلقابود ،من باشیرین .اما من دلم پیش محمود بود
دوست داشتم محمود کنارم بود اما چه کنم که یهو این بیماری (فوبیا )گریبانگیرش شد شبها با بچه ها همگی باهم دور لب تاپ می نشستیم و با برنامه اسکایپ که اون موقع ها تازه اومده بود با محمود صحبت میگردیم حسرتی در دلش بود که بیا و ببین
بمن میگفت بی معرفت ولم کردی رفتی فکر منو نکردی گفتم محمود جان دلمو نسوزون زود برمیگردم چشم به هم بزنی من اومدم بعد یهو گفتم راستی شام چی دارید ؟ گلنسا چیکار میکنه ؟ محمود گفت راستش یه کم حال نداره اما یه غذایی درست میکنه باهم لِک و لِکی میکنیم دیگه !!گفتم یالا محمود بگو‌گلنسا بیاد ببینم چی شده ؟ محمود گفت گلنسا جان بیا ایرانتاج خانم کارِت داره،گلنسا وقتی اومد سرحال نبود گفت سلام خانم جان بعد دولا شد صفحه لب تاپ رو بوسید محمود از اونور گفت ای جون دلم مهربون .بچه ها از اینور میخندیدن و میگفتن قربون دل مهربونت ! بعد گفتم قربونت برم که مواظب محمود هستی حالا بگو‌ببینم چی شده که حال ندار شدی !گلنسا گفت والا سردرد دارم فشارم بالاست نمیدونم‌ چه مرگمه ،گفتم خدا نکنه .بعد گفتم گلنسا یه خبر خوب برات دارم ! گفت چی گفتم وقتی اومدم ایران میخوایم با محمود بریم کربلا ،میخوام تو رو هم باخودم ببرم گفت وای خانم جان راست میگی ؟گفتم اره عزیزم دروغم چیه مگه ما چند تا خانم خونه داریم ؟ چند تا گلنسا داریم ؟ انقدر خوشحال شد که خدا میدونه بعد بلند گفت یا ابا عبدالله الحسین ،یا ابوالفضل یعنی منم میام کربلا؟ گفتم چرا که نه بهروز و بهزاد گفتن گلنسا جون ما برات پول میفرستیم هرچی دلت میخواد بخر چادر نمازِگل گلی… هی سر به سرش میزاشتن اونم میگفت ای خاک به سرم من‌چادر میخوام چکار !پول به چه دردم میخوره ! تا آقایی مثل محمود خان دارم .اونشب بعد از کلی حرف زدن با محمود و گلنسا همگی رفتیم بیرون وخلاصه روزگارمون رو میگذروندیم روزهای آخر سفرمون بود مهلقا دلش گرفته بود که میخوادبرگرده، میگفت منه بدبخت با تنهایی چه کنم؟ گفتم خواهر جون تو اگر میخوای بمون من میرم گفت پس عهدی که با تو‌بستم چی ؟ تا آخر عمر ما دوتا خواهر باید باهم باشیم ❤️

وزهای آخر سفرم‌ بود که کار بهتری برای علی پیدا شد ولی باید به کانادا میرفتن نمیدونم چرا دلم گرفت اما بهزاد گفت مادر چرا غصه میخوری؟شیرین دیگه خوب شده ناراحتی نداره بزار هر جا براشون بهتره اونجا برن ، منکه نمیتونستم در زندگی دخترم دخالتی کنم به ناچار باید میرفتن ؛
کم کم بارو بندیل سفر رو بسته بودیم که به کشورخودمون برگردیم دیدم مهرداد با مهلقا راجع به یک دختر ایرانی صحبت کرد و گفت مادر ما با هم اینجا آشنا شدیم و میخوام شما هم یه نظر بدیدکه ببینم راضی هستی یا نه ؟ قبل از اومدنمون به ایران با مهلقا ومهرداد به دیدن اون خانواده رفتیم پروانه دختر بسیار خوبی بود و خانواده محترمی داشت مهلقا بی چون و چرا پروانه را پذیرفت وقرار شد با هم در ارتباط باشن تا مهلقا برای مراسم عروسیشون به امریکا برگرده .روزهای خوب و در کنار بچه ها بودن تموم شد چقدر عمر سفر کوتاه بود از یک بابت دلم نمیخواست برگردم بخاطر بچه هام اما ازجهت دیگه باید بخاطر محمود به ایران می اومدم روز خداحافظی از بچه هام سر رسید شیرین در حال جمع آوری بود که به تورنتو بره و بقیه هم که سر زندگی خودش بودن بچه هام رو بخدا سپردم .منو مهلقا به ایران برگشتیم محمود تو فرودگاه در انتظار ما بود با دیدن من مثل بچه ها گریه کرد بغلش کردم گفتم محمود جان از کی تا حالا انقدر لوس تشریف داری ؟
گفت ایرانتاج تو که نبودی با خدا عهدی بستم؛ من طاقت دوری تو رو ندارم بخاطر همین از خدا خواستم هر زمان قراره من بمیرم از تو زودتر باشه چون من طاقت دوری تو رو‌ندارم …
از این حرفش دلم لرزید میدونید یاد چی افتادم ؟
یادعهدی که برای شیرین با خدا بسته بودافتادم چشمام پراز اشک شد گفتم دیگه از این حرفا نزن پس تو منو دوست نداری نمیدونی منهم بدون تو میمیرم
وقتی اشکمو‌دید گفت نترس بابا بادمجون بم آفت نداره ..چمدونم رو برداشت و به سمت خونه براه افتادیم توی راه گفت ایرانتاج قولت که یادت نرفته؟ سفر به کربلا ! گفتم نه چرا از یادم بره ، گفت من خودم یکجور بی تابم ولی گلنسا برای رفتن دیگه خواب و خوراک نداره .میدونم خسته ایی میدونم تازه از سفر اومدی اما بخاطر این زن هرچه زودتر مقدمات این سفر رو آماده کن تا دل گلنسا شاد بشه
از اون روز همش داره گریه میکنه میگه یا امام حسین منو بطلب .بعد رو میکنه بمن و میگه آقا جان مبادا بگی وقت ندارم و نریم منم میگم نه بابا من خودم‌ رو بازنشسته کردم دیگه کاری ندارم،وقتی بخونه رسیدم عطرو بوی خوش خورش قرمه سبزی تمام فضای خونرو پر کرده بود❤️
 


بخونه رسیدم عطرو بوی خوش خورش قرمه سبزی تمام فضای خونرو پر کرده بود گلنسا جلو در ورودی اتاق ایستاده بود و با چادر گل گلی ریزش چنان رویی گرفته بود که من خندیدم گفتم قربونت برم چه حجابی کردی گلنسا جان؟ گفت خانم‌جان میخوام برم کربلا ..در اصل میخواست حالی من بکنه که بریم سفر کربلا.گفتم قربونت برم بزار خستگیمو بگیرم چشم رو چشمم ، اما گلنسا با بغض گفت خانم جان انقدر که من خوشحالی کردم به مظفر هم آگاه شده بود و به خوابم اومده بود
گفتم خیر باشه چی دیدی ؟ گفت مظفر گفت گلنسا برو سفر بیا که سخت چشم براهتم ….
با این حرفش دلم هُری ریخت گفتم گلنسا جان خوابت رو به آب میگفتی (من از عزیز شنیده بودم که اگر خوابی بد دیدین برای آب تعریف کنید )اما گلنسا اعتقادی به اینکه خوابش بد باشه نداشت و گفت نه بابا منظورش این بوده که بعد از اینکه از سفر برگشتم برم سرخاکش ….دیگه من سکوت کردم محمود از احوالات بچه ها می پرسید و من ساعتها با محمود از بچه ها گفتم و از حال خوش شیرین گفتم محمود خوشحال بود وخدارو شکر میکرد بعد با گلنسا غذارو آماده کردیم شب گلنسا هی میگفت خانم جان گُر میگیرم گفتم مال فشار خونت هست دارو هاتو بموقع خوردی ؟ گفت آره عزیز دلم نترس من جون عزیزم !دواهامم خوردم …
دو روز بعد از اومدنم اقدام کردیم که برای گلنسا پاسپورت بگیریم بردمش عکس بگیره آنچنان روشو گرفته بود که عکاس گفت مادرجون گردی صورتت رو باید بیرون بزاری ! میگفت وای ننه خدا مرگم بده میخوام بریم زیارت ،عکاس میخندید و میگفت فرودگاه ازت ایراد میگیره خلاصه که مقدمات سفرمون فراهم شد محمود همسر مومن من از خوشحالی چیزی کم از گلنسا نداشت منم که انگار میخواستم واقعا حضرت علی و امام حسین رو ببینم یه حال عجیبی داشتم نا گفتنی
گلنسا ساک کوچکی بسته بود گفتم چی همراهت آوردی ؟ همه چی بردار ! دارو هات از همه مهمترن
گفت خانم جان من اونجا میخوام فقط ساعتها به ضریح نگاه کنم .
روز سفر ما سر رسید از هرکس که کربلا رفته اطلاعات میگرفتم تا بدونم اونجا باید چکار کنم ❤️


ما برای سفرمون تور یکهفته نگرفتیم محمود با یکنفر از آژانسها صحبت کرده بود که ما یکهفته نجف و یکهفته کربلا بمونیم و اینم بگم که اول قرار بودمنو گلنسا با هواپیما بریم و‌محمود با ماشین بیاد.اما بهزاد وقتی من امریکا بودم و فهمید میخوایم به کربلا بریم یه دارو برای پدرش داد که تا حدودی (نه قطعی )بتونه از استرس محمود کم کنه و‌مسیر های کوتاه رو سوار هواپیما بشه من به محمود گفتم اگر شما بخوای با ماشین بیای باید از ما زودتر بری حالا شما بیا یه ریسک بکن دارو رو بخور و‌با هواپیما بیا اگر اذیت شدی از اون طرف با ماشین برگرد ومنو گلنسا با هواپیما برمیگردیم
از دیگران که به این سفر رفته بودن پرسیده بودم که زمان پرواز چقدره ؟و اونا هم گفتن پرواز یکساعت وبیست دقیقه هست زمان زیادی نبود گفتم شاید محمود بتونه تحمل کنه . با توکل بخدا ما راهی نجف شدیم محمود هم دارویی که بهزاد داده بود رو خورد .من خیلی بیشتر استرس داشتم که نکنه حالش بد بشه ، موقع پرواز دیدم محمود ناراحت هست و میگفت ایرانتاج خیلی مثل قبل نیستم اما بازم یه جوری هستم یه حس خفگی یا تنگی نفس ،
گفتم محمودبه خودت تلقین نکن ما زود میرسیم بعد از اینکه هواپیما پرواز کرد محمود کمی دچار مشکل شد اما نه مثل سری قبل ، به لطف خدا مدت پرواز کوتاه بود و‌ ما بسلامت به نجف رسیدیم هر سه تامون محو این شهر شده بودیم بنظرم همه جا مثل زمانهای قدیم بود هنوز هیچ جا آباد نبود سیمهای برق همه دسته دسته مدل آویزون بودن اما هوا انگار یه بوی خاصی داشت یه رنگ وبوی معنوی که دل هر آدمی رو می بُرد دلم نمیخواست یه جا از جلوی چشمم رد بشه و من نبینم .گلنسا حتی برای دیدن خیابانها هم ذوق میکرد و اشک خوشحالی می ریخت به هتل که رسیدیم عراقیها رفتار بسیار خوبی با ما داشتن وماهرسه تامون برای رفتن به حرم حضرت علی علیه سلام بی تاب بودیم.محمود اونجا با هتلدار صحبت کرد که ماشینی در اختیار ما بزاره که بتونیم همه جا رو خوب ببینیم چون معلوم نبود که آیا دوباره قسمت میشه ما به نجف یا کربلا بیایم یا نه ❤️


بچه ها ایرانتاج امشب میخواد از حال هوای کربلا بگه ؛‌میگن میدونم خودشون همه رفتن اما من میخوام حسمو بگم …
ایرانتاج روی صندلی چوبی متحرک نشسته چایی جلو دستش رو برمیداره یه کوچولو سر میکشه و باغم اینطوری میگه ؛
ماهرسه تامون بی تاب بودیم با ماشینهای تور نرفتیم یک راننده مرد که ایرانی هم بلد بود در اختیار ما گذاشتن .بعد از ناهارمارو صدا زدن که بریم بعد که ما داشتیم آماده میشدیم ،گلنسا خیلی هول هول میکرد میگفت یالا خانم جان پاشو الان میخوایم بریم زیارت آقا !!!گلنسازن تمیزی بود و برای زیارت باز هم حمام کرد که غسل زیارت کنه بمن گفت خانم جان جسارت نباشه شما هم برو گفتم چشم میرم محمود از گلنسا بدتر بود دلشوره داشت که بریم حرم حضرت علی ! وقتی همه آماده رفتن شدیم حیدر راننده با محمود خوش وبشی کردمحمود بهش گفت هرکجا که بلدی مارو ببر و هرداستانی از اینجا میدونی برامون بگو ! گفت اول بریم حرم تا من بهتون بگم که چی به چیه .گلنسا دائم صلوات میفرستاد نزدیک حرم که شدیم حیدر از ایوان طلا گفت که یک ناودان داره که زیرش حتما نماز بخونید و هرحاجتی که میخواین بگید اما من تنها حاجتم سلامتی شیرین بود با وردمون به صحن حرم گلنسا گریه از ته دلی میکردومیگفت مظفر جان کاش بودی ،کاش تو هم اینجا بودی گفتم گلنسا جان آرام باش براش دعا کن قران بخون این چه کاریه ..خودم انگار حس عجیبی داشتم بعد که وارد حرم شدیم احساس امنیتی داشتم که خدا میدونست اونجا برای همه دعا میکردم و محمود هم غرق در زیارت شده بود بعد ازاون به وادی السلام رفتیم و اون مرد به محمود گفت اگر دوست داری اینجا برای خودت قبر بخر و وصیت کن هر وقت از دنیا رفتی جنازه ات رو به اینجا بیارن اون موقع آنچنان دلم گرفت که اشکم اومد گفتم مگر قراره محمود بمیره ؟ اصلا تو فکر مرگ محمود نبودم فکر میکردم ما تا ابد باهم هستیم ، اون مرد کاری کرد که محمودبعداً اونجا قبر خرید و گفت پدرو مادرم هم به اونجا منتقل میکنم
من تعجب کرده بودم گفتم محمود یعنی چه ؟ اونها سالهاس که مرُدن و‌در تبریز بخاک سپرده شدن گفت میشه عزیزم چرانمیشه ؟گفتم چی رو میخوای بیاری اینجا ؟ از اونها چیزی باقی نمونده گفت ایرانتاج یک مُشت استخوان هم که بیارم خوبه چون اونها آرزو داشتن که به کربلا و نجف بیان !
روزهای بعد مارو به مسجد سهله بردچقدر اونجا نماز داشت و همه با عشق نمازها رو بجا می آوردن ! و بعد خانه حضرت علی که زیباترین جایی بود که در عمرم دیده بودم،چه خونه قشنگی ❤️


از اینکه گفتم خونه حضرت علی زیبا بود نه اینکه شبیه یک کاخ بود از سادگی که داشت در حیرت بودم در اون خونه دو اتاق بود متعلق به امام حسن و امام حسین که چقدر کوچک و ساده بوده ، اونجا غرق در افکارم شدم با خودم‌میگفتم ای خدا اینها چطور زندگی کردند و‌ما چطور ؟ بعد یک اتاق بود که سکویی داشت ؛حیدر میگفت حضرت علی تو مدینه بعد از اینکه حضرت فاطمه از دنیا رفتن جسم حضرت فاطمه را شبانه غسل داده و هیچ کس هم نمیدونه که کجا دفنش کرده و…. خلاصه که هر چی بگم از اینهمه قشنگی و سادگی کم گفتم …بگذریم !!!هرجا که رفتیم گلنسادر حال دعا خواندن و نماز خواندن بود تا اینکه روز ها سفر ما از نجف پایان یافت و‌ما رو با اتوبوس به کربلا بردن تمام سفرهایی که در عمرم رفتم یکطرف و این سفر یکطرف که برام بسیار با ارزش بودن ..
لیدر تور تمام اتفاقاتی که در کربلا افتاده بود رو برامون تعریف میکردو ما سراپا گوش میشدیم …صفای بین الحرمین که فاصله ضریح دو‌برادر بود رو از یاد نمیبرم ، در پایان سفرما روز آخر که ما به زیارت حضرت عباس رفته بودیم گلنسا کنار من نشسته بود یهو با لحنی آرام گفت خانم جان من همینجا ازت تشکر میکنم برام خیلی زحمت کشیدی ،منو اینجا آوردی این سفر بهترین سفری بود که در عمرم رفتم گفتم گلنسا جان این سعادت خودت بوده که به اینجا اومدی در اصل خود همین امامان تو رو‌دعوت کردن …داشتم باهاش حرف میزدم که دیدم یهو گلنسا گفت وای ایرانتاج جان قلبم …من یه نگاهی بصورتش کردم دیدم رنگش مثل گچ سفیدشده بود .تا بحال نشده بود که گلنسا منو به اسم کوچیک خودم صدا کنه گفتم ایرانتاج برات بمیره ،چی شد گلنسا جانم ؟ با اشاره دستش و‌بدون صدا میگفت هیچی ، هیچی دستم رو دور گردنش انداختم سنگینی بدنش رو روی تنم انداختم گفتم چی شد ؟عزیز دلم دیدم دیگه حرفی نزد دوسه تا ضربه به صورتش زدم سرش به روی سینه ام افتاد دور و برم رو‌نگاه کردم محمود رو صدا زدم اما محمود کنار ما نبودچند تا همسفررو نزدیکم دیدم بهشون گفتم تو رو خدا شوهرم رو صدا کنید بعد اونها گفتن ما مواظبش میشیم شما خودت برو پیداش کن یک خانم با ناراحتی گفت ای وای بنده خدا چی شد بهش ؟گفتم نمیدونم‌ چرا یکدفه حال مادرم بد شدشما مواظبش باشید تا بگم‌شوهرم بیاد ببریمش دکتر ! سراسیمه فریاد میزدم محمود کجایی ؟ محمود بدبخت شدم ،بلاخره محمود رو از دور دیدم داشت نمازمیخوند بدو رفتم جلوش داشت سلام نمازش رو میداد تا تموم شد گفت چیه چه خبرته ایرانتاج ؟گفتم بدادم برس گلنسا وسط مسجد افتاده ،گفت چرا یعنی چی ؟😔


گفتم محمود بدادم برس گلنسا وسط مسجد افتاده ،گفت چرا یعنی چی ؟ گفتم نمیدونم فقط زود باش محمود و من هردو بسمت جایی که گلنسا افتاده بود دویدیم وقتی رسیدم یک خانم که همسن خود گلنسا بود چادر گلنسا رو روی سرش کشیده بود تا منو دیگه گفت خانم این زن با شماست ؟ گفتم بله چرا چادرش رو روی سرش کشیدین برید کنار تا شوهرم ببرتش دکتر ! اون خانم با ناراحتی گفت عزیزم این خانم انگار صد ساله مُرده دستش نزن ! ازحرفش ناراحت شدم گفتم خانم مُرده چیه ؟ ده دقیقه پیش داشت با من حرف میزد بعد اون خانم سرش رو چرخوند و گفت هییی دخترم آدمی به دَمی بَنده …این زن بدنش یخ کرده دستشو تو دستت بگیر ! خودت متوجه میشی با خودم گفتم وای برمن یعنی گلنسا رفت ؟ زنی که از جوانیش در خدمت مادرم بود و بعد از اون خونه من اومد و بچه هامو بزرگ‌کرد؟ و مونس تنهایهام بود ! یهو داد زدم نه باورم نمیشه گلنسا جان باورم نمیشه
پس کو‌ اینکه میگن جان دادن سخته ؟ یک ثانیه هم نشد که آخه ، دستش رو گرفتم بوسیدم گفتم قربون دستای زحمت کِشِت برم نگاهم به محمود افتاد اونهم گریه میکرد گفتم محمود با این چشمها چقدر باید مرگ عزیزامون رو ببینیم ؟مگر دل ما چقدر طاقت غم داره ؟محمود میگفت خوشا به سعادتش چه جایی جان به جان آفرین تسلیم کرد بعد گفت بزار از رئیس کاروان بپرسیم چکارکنیم من تو شهر غریب چکار میتونم برای گلنسا انجام بدم من در کنار گلنسا نشستم چادرش رو کنار زدم من خودم کم کم داشتم پیر میشدم اما چهره پیر گلنسا دلم رو به درد می آورد آروم میگفتم گلنسا حلالم کن خیلی زحمت مارو‌کشیدی .محمود رفت و با رئیس کاروانمون به حرم اومدن وبعد از صحبت هایی که باهم داشتن به محمود گفت میخواهی همینجا خاکش کنید یهو یاد خوابش افتادم که میگفت مظفر گفته برو کربلا بیا که سخت چشم براهتم ،گفتم نه محمود تو رو خدا اینجا خاکش نکن ببر ایران و نزدیک مظفر خاکش کن
محمود هم بحرفم گوش دادخدا خواهی موقع برگشت بودو با کمک همون آقا مقدمات کار فراهم شد..ما با گلنسا به سفر رفتیم اما با جسم بی جانش برگشتیم گلنسا رو‌ در بهشت زهرا بخاک سپردیم
وقتی بچه هام فهمیدن کلی گریه کردن ، شیرین میگفت مامان مادر دوم ما بود مهلقا میگفت حالا تو هم تنها شدی گلنسا واقعا همدم و مونست بوداما با تقدیر نمیشد جنگید حالا من داغدار کسی بودم که جای مادرم بود😔

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : irantaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه jfveq چیست?