ایرانتاج 15 - اینفو
طالع بینی

ایرانتاج 15


روزهای سختی بود گلنسا برام مثل عزیز بود .حالا جای خالی اونو‌هیچکس برام پر نمیکرد اما میدونستم که همه چی میگذره ، زندگی با تمام خوشیها و نا خوشیهاش میگذشت اشرف هم تو خونه پدریم بود اونهم پیر شده بود با مهلقا و برادرام عهد کرده بودیم که عمارت آتا تا وقتیکه اشرف زنده هست دست نخورده باقی بمونه
اما مطمئن بودم که روزی اون هم خواهد رفت مثل همه گذشتگان ، روزها میگذشتن بناچار باید کسی رو‌می آوردم و‌کارهای خونه رو انجام میداد بعد از کلی تحقیقات مهلقا به توسط یکی از آشنایان دختر جوانی رو بهم معرفی کرد که اسمش سکینه بود
اون ازدواج کرده بود و خونه کوچکی داشتن سکینه نمیتونست مثل گلنسا دائم پیشم باشه صبح زود می اومد ناهار مارو درست میکرد کمی کارهای خونه رو انجام میدادو میرفت سکینه مهربون بود دوستش داشتم ولی هیچوقت جای گلنسا رو نمیتونست برای من پر کنه همش بخودم میگفتم خدا کنه بتونه خودش رو در دل من جاکنه وهمینطور بالعکس من هم در دل اون جایی باز کنم من میدونستم که حالا یک خانم شصت و یک ساله ام خُب مشخصه که حالا سکینه بیست و سه ساله نمیتونست با من ارتباط برقرار کنه ؛باید یه جوری دلش رو بدست می آوردم تقریبا دوماهی از اومدن سکینه به خونه ما گذشت یکروز که داشت کارهای خونرو انجام میداد دستش رو گرفتم گفتم سکینه جان بیا اینجا بشین یک چایی با هم بخوریم با خجالت کنارم نشست و‌گفت آخه خانم جان من ….من چطور کار نکنم ؟و‌بشینم پیش شما آخه …من پول میگیرم
گفتم ای گور بابای پول. بیا بشین ببینم یه کم واسم تعریف کن منم تنهام دخترم و پسرهام همشون امریکا و کانادا هستن منم کسی رو ندارم بیا ببینم !برام از خودت بگو‌؛با خجالت گفت خانم جان من هم سه ساله ازدواج کردم مستاجرم و شوهرمم با ماشین کار میکنه اما ما خرج زندگیمون خیلی زیاده بخاطر همینه که من اومدم خونه شماکار میکنم
گفتم چرا خرجتون زیاده ؟ گفت آخه ما بچه دار نمیشیم و من دارم دوا درمون میکنم ،
خاطرات گلنسا برام زنده شد گفتم مطمئنی که بچه دار نمیشی ؟ گفت تا حالا هرجا رفتم بیفایده بوده ! تو دلم گفتم آخ خدا چه زندگی های یک شکلی هست گلنسا و مظفر مُردن بدون بچه حالا سکینه با همون وضعیت دوباره به خونه ما اومده


سکینه یدفعه احساساتی شد گریه کرد گفت خانم جان اگر من تا آخر عمرم بچه دار نشم چی؟ گفتم دخترم خدا اگر بخوادبه هرکسی بچه بده میده ! تو درمانت رو‌ادامه بده و از لطف خداوند بخودت غافل نشو .سکینه اشکش رو با پشت دستش پاک کردو گفت امیدوارم خانم جان بعد گفت دعا کن که مادرشوهرم دست از سرم برداره چون اگر بچه دار نشم گفته یا طلاقت میدم یا یکی دیگه رو برای وحید میگیرم تا برامون نوه بیاره !
نمیدونم چرا ولی دلم براش سوخت گفتم خدا بزرگه برای دوا درمونت رو منم حساب کن خیلی خوشحال شد پیش خودم گفتم چه ثوابی از این بالاتر که منم کمک هزینه درمانش رو‌بدم بهش گفتم خونه ات اجاره ایی هست گفت بله
گفتم میتونی بیای تو خونه ماو در ساختمون جلو در مستقر بشی اولش قبول نکرد بعد گفت بزار به وحید بگم اگر اومد حتما میام …از اونروز ببعد بیشتر باهم دردو دل میکردیم و بهم نزدیکتر شده بود
من برای سرگرمی به فروشگاهم میرفتم و محمود هم یا با من تو فروشگاه بود یا خونه بود .
وحید مثل مظفر که عاشق گلنسا بود عاشق سکینه نبود خیلی پشت زنش نبود حتی قبول نکرده بود که به خونه ما بیاد و مجانی بشینه …
من کلید خونه رو به سکینه داده بودم واونم از صبح می اومد کارهامو میکرد غذا درست میکرد و میرفت و دختر دست پاکی بود و همین برام یکدنیا ارزش داشت و باعث‌میشد که خودم کمکش کنم
دستپخت خوبی هم داشت زندگی ادامه داشت
چندین سال گذشت و اتفاق خاصی برای ما نیفتاد فقط برادر کوچکم از دنیا رفت دیگه ازدیدن اینهمه داغ کلافه شده بودم اما راضی به رضای خدا بودم بچه ها و خانم برادرم هم بفکر رفتن از ایران بودن اشرف آشپز آتا هم از دنیا رفت بعد از مرگ اشرف خونه آتا فروخته شد خونه ایی که هزاران خاطره ازش داشتیم روزی که خونه فروخته شد منو مهلقاخیلی گریه کردیم یاد خیلی چیزها افتادیم …بیادعزیز که زیر درخت میخوابید و‌درد میکشید افتاده بودیم یاد آتا که اونطور از دنیا رفت منو مهلقا تو حیاط عمارت نگاهی به ساختمان انداختیم و با خاطرات نو جوانی و جوانیمون خداحافظی کردیم و به اون آقایی که خونه آتا رو خرید گفتیم تو رو خدا این خونه رو خراب نکن بزاراین خونه به همین شکل بمونه .در جوابمون گفت شما چه حوصله ایی دارید اینجا مبدل به یک برج زیبا میشه و این حرفش بیشتر دلمون رو سوزوند❤️


ایرانتاج میگفت خاطرات آدمها هم بعد از سالها از بین میره ! چه بسا به خود آدمها….
داشتم میگفتم ؛ بهزاد برای من گرین کارت گرفته بود و من هر شیش ماه یکبار پانزده روز به امریکا سفرمیکردم وخونه پسرهام بودم و پونزده روز هم میرفتم کانادا پیش شیرین .
ولی بچه هام به خاطر محمود هرسال تابستون به ایران می اومدن تا پدرشون رو ببین نوه هام شیش تا بودن و‌ماشاالله دیگه همشون بزرگ شده بودن عروسهای خوبی داشتم و ازشون راضی بودم ما هیچ وقت به هم بی احترامی نکردیم .هروقت میرفتم خونه هاشون با روی خوش ازمن پذیرایی میکردن دامادم علی هم پسر خوبی بود و هرگز بما بدی نکرد شیرین تو تمام سالهاییکه کانادا بود با خانواده علی ارتباطی نداشت علی هم هر وقت ایران می اومد به پدرو مادرش سر میزد میگفت نمیشه از پدر ومادرم بگذرم و کمک مالی هم بهشون میکردتا در آسایش باشن گاهی به شیرین میگفت هرچه باشن پدرو‌مادرم هستن و نمیتونم رهاشون کنم شیرین هم با این موضوع کاری نداشت
سال نود بود یکشب تو خونه بودیم محمود گفت راستی ایرانتاج چقدرزمان زود میگذره ما از این دنیا هیچی نفهمیدیم و هی داشت از دنیا شکوه وگلایه میکرد گفتم دنیا تا بوده همین بوده بعدشروع کرداز عشق و عاشقی قدیممون حرف زدن میگفت چقدر حرص خوردیم که بهم برسیم حالا که رسیدیم شد چی ؟گفتم چه میدونم والا و در ادامه گفتم شد اینکه بچه های به این خوبی داریم الحمدالله همشون خوشبختن ،بعد داشت سر به سرم میزاشت که بروووو ….تو خیلی عاشق من بودی بخاطرم افتادی تو زیر زمین پدرت تنبیه کرد یادته !!!
هی میگفت و میخندید گفتم نیست که تو بخاطرم تاجر نشدی ؟ گفت راست میگی واقعا خدا آتا رو رحمت کنه اگر اون سختگیریها نبود من الان همون شاگرد صحافی بودم .یهو تلفنمون زنگ خورد محمود گوشی رو برداشت و با خوشحالی گفت ای وای چه حلالزاده بودی خواهر الان داشتم یادتون میکردم ! یاد قدیم و خاطراتمون افتاده بودیم ….
پشت تلفن خواهر کوچیک محمود بود ؛محمود داشت صحبت میکرد که یهوگفت عه کی؟ و رنگش پرید ،من گفتم محمود چی شده ؟ گفت خواهر بزرگم فرخ از دنیا رفته و ماهرخ میگه بیاین تبریز ! هردومون خیلی ناراحت شدیم همون موقع محمود گفت من همین الان میرم !
گفتم محمود منم با تو میام و هردومون شبانه رفتیم و نزدیکای صبح به تبریز رسیدیم و خودمون رو برای مراسم دفن فرخ رسوندیم خیلی غم انگیز بود بچه های فرخ بی تابی میکردن ومن دلم بحالشون میسوخت از خانواده محمود حالا فقط یک خواهرش مونده بود و محمود خیلی غصه میخورد
بمن میگفت ایرانتاج غلط نکنم همین امروز و فردا نوبت ما میشه ❤️


ازحرف محمود دلم لرزید بخدا نه برای خودم ! برای محمود ناراحت شدم چقدر ما بهم علاقه داشتیم حتی تصور نبودن محمود منو دیوانه میکرد دلم نمی خواست حتی فکرش رو بکنم ….
بعد از ختم فرخ به تهران برگشتیم سکینه هنوزبچه دار نشده بود وهمیشه غصه دار بود اسم منو خانم تاج صدا میکرد ،یکروز دیدم با گریه بسمتم اومد وبا ناراحتی گفت خانم تاج فهمیدی چی شد ؟ مادرِوحید کار خودشو کرد! میخواد برای وحید زن بگیره گفته تو نازا هستی و ایراد از تو هست من برای بچه ام میخوام زن بگیرم تو هم اگر ناراحتی طلاقت رو بگیر برو ، بعد گریه اش بیشتر شد گفت آخه خانم تاج جان من چه جوری طاقت بیارم شب شوهرم بره بغل زن دیگه بخوابه ؟ شما منو راهنمایی کن ؟
گفتم سکینه جان زندگی هر کسی داستان خاص خودشو داره و این برمیگرده به خود طرف ! توخودت خوب فکر کن ببین طاقت داری ؟ بعد هم
همیشه هر مردی با اون زنی بیشتر گرمتره که ازش بچه داره ، بچه به نوعی گرمیه زندگیه ….
بعد از چند روز گفت خانم تاج فکرامو کردم با وحید صحبت کردم گفتم اگر با من میمونی که هیچ اگر نمی مونی من طلاقمو ازت میگیرم
صحبت سکینه با وحید نتیجه ندادو بعد از دوماه سکینه طلاق گرفت و در خونه خودمون ساکن شد من دیگه تنها نبودم اما با سکینه صحبت کردم گفتم سکینه جان تو جوانی ،هروقت بخت خوبی برات باز شد ازدواج کن و اگر دوست داشتی در خانه ام بمان اگرهم نه برو پی زندگیت تو حیف هستی که از الان تنها بمونی..روزها میگذشتن یکروز با محمود از فروشگاه بخونه برگشتیم و برای ناهار بخونه اومدیم سکینه خورش قیمه پخته بود و من همیشه از تبریز برام روغن حیوانی می آوردن اونروز سکینه روی برنج طبق معمول روغن حیوانی داده بود محمود گفت سکینه جان بابا بما رحم کن ما پیر شدیم کمی کمتر روغن حیوانی مصرف کن برامون ضرر داره
منو سکینه هردو با هم گفتیم بخدا که این
روغن های نباتی ضررش بیشتره و محمود به حرف ما میخندید اما وقتی که ناهارش رو خورد یکساعت بعد ما دیدیم رنگ محمود سرخ شد بعد گفت ایرانتاج بدادم برس دست چپم داره از درد میترکه
منو سکینه هول شده بودیم سکینه سریع زنگزد به اورژانس و بعد از یکربع بالای سر محمود رسیدن دکترها گفتن تکونش ندید که بخواد بلند بشه و با پای خودش حرکت کنه ما سریعاًبه بیمارستان منتقلش میکنیم اما به احتمال زیاد همسرتون سکته کردند 


از اون شب به بعد محمود دیگه قلب سالمی نداشت …بله درسته ! محمود سکته کرده بود و چند روز در بیمارستان بستری بود دکترها میگفتن سکته اول رو ردکرده و باید مراقب باشیم که دومی رخ نده
محمود از اینکه سکته کرده بودراضی بود میگفت این دعامم مستجاب شد از خدا خواسته بودم که مرگ تو رو نبینم مثل اینکه این لطف رو هم خدا در حقم کرده .
اما من آی گریه میکردم میگفتم محمود تو فکر منو نکردی که همچین دعایی کردی ؟ خُب هیچ میدونی منهم بدون تو میمیرم تو خیلی بی انصافی و اشکام دونه دونه روصورتم می غلتید
محمود گفت خوبه ایرانتاج دختر چهارده ساله که نیستی جانم !!!
میدونید چرا محمود همه دعاهاش مستجاب میشد ؟ بنظرم چون از جوانیش مومن و نماز خوان بود با خدا بود و همیشه ساعتها با خدای خودش رازو نیاز میکرد وخدا هم به حرفهای دلش گوش میکرد .بهزاد در اولین فرصت به ایران اومد
تا خودش بیماری محمود رو بررسی کنه محمود با دیدن بهزاد کلی خوشحال شده بود میگفت چی از این بهتر که طبیبم پسرم باشه بهزاد باهاش شوخی میکرد میگفت پهلوون نبینم رو تخت باشی تو قهرمان زندگی همه ما شما هستی ..
با بررسی های کاملی که بهزاد کرد متوجه شد که فشار محمود بالا بوده و این اتفاق یهو افتاده و پیش زمینه ایی هم نداشته به محمود گفت پدر جان همیشه باید غذاهای رژیمی و بدون نمک بخوری و دارو هم براش گرفت گفت اینایی رو که خودم بهت میدم رو بخور بعد گفت سعی کن پیاده روی کنی
خلاصه از اون ببعد بچه هام بیشتر به ایران
می اومدن که زود به زود محمود رو ببینن محمود کمتر به فروشگاه می اومد و سکینه در اختیار محمود بود اما هرچه میگذشت محمود یه بیماری به بیماریهای قبلش اضافه میشد
تنگی نفس ، لرزش دستاش ، فشار خون ، وقند ….
من بعد از مدتی که محمود رو تو اون حال میدیدم از فرط ناراحتی خودم ناگهان معده درد بدی گرفتم که بطور کل غذا نمیخوردم نه اینکه نخوام بخورم اصلا نمی تونستم بخورم .حالا خودم تحت درمان بودم روز به روز ضعیفتر میشدم بهزاد بچه ام بعد از اینکه دائم بخاطر محمود در حال رفت و آمد بود اینبار بخاطر من به ایران اومد و نگران منو به دکتر برد اما بعد از کلی آزمایش که انجام شد بهزاد گفت مادر این بیماری شما بیشتر ریشه عصبی داره و‌چیز خاصی نیست .بهزاد درست تشخیص داده بود حالا این من بودم که ترس از دست دادن محمود رو داشتم همش لاغرو لاغر تر میشدم چون میدیدم که محمود جلو چشمام داره آب میشه و خنده های زورکی محمود بیشتر دلم رو به درد می آورد😔


محمود از من هفت سال بزرگتر بود سال نود ویک محمود به این بیماریها دچار شد سکینه در کنار ما زندگی آرامی داشت یکروز همونطور که داشت کار میکرد گفت خانم تاج ؛ گفتم بعله گفت تازگیها یک پسر جوان از من خوشش اومده اونهم کسی رو نداره راننده آژانسه و یه پراید داره واز من خواسته باهاش ازدواج کنم بنظرتون من اینکار و‌بکنم ؟
گفتم عزیزم تو میدونی که مشکل داری و بچه دار نمیشی و این یک معضل بزرگی برای زندگی آینده تو هست خوب فکراتو بکن که دوباره مثل وحید نشه .سکینه داشت با انگشتای دستش ور میرفت و گاهی صدای شکستن انگشتت گوشتم رو میریخت گفتم وای سکینه نکن !!! میخندید میگفت خانم تاج عصبانیم ،که این کارها رو میکنم ! واقعا راست میگی نکنه اینم ازمن بچه بخواد ؟ گفتم شک‌نکن هر مردی بلاخره بچه میخواد اما …
اما اگر ایراد از خودش باشه اونوقت قضیه فرق میکنه ،ما زنها سازش میکنیم ، میگذریم ، وفادارتریم و …به هزار و یک دلیل ،بخاطر بچه طلاق نمیگیریم خوب فکراتو بکن .گفت شما راست میگی خانم جان باید سنگهامو‌باهاش وا بکَنم
خلاصه که سکینه با حسن که خواستگارش بود صحبت کرد وشرایطش روگفت اونهم قبول کرده بود که باهاش زندگی کنه .قرار شد یه عقد محضری بکنن و برن سر زندگیشون …دوباره من پیشنهاد دادم که خونه گلنسا و مظفر رو به اونها بدم اول قبول نکردن اما با خواهش من بخاطر محمود به خونه ما اومدن وزندگیشونو شروع کردن سالها گذشت محمود بیماریهاش بیشتر شد …
من دیگه به هیچ وجه تنها نمیزاشتمش راه رفتن براش سخت شده بود یکشب دستم رو تو دستش گرفت گفت خانم جان وقت داری یه ساعتی با هم دردو دل کنیم نمیدونم چرا تا میخواست باهام حرف بزنه گریه ام میگرفت گفتم نه من وقت ندارم گفت خانم جان پشیمون میشی ها بیا که برات کمی حرف بزنم.دستمو تو دستاش گرفت گفت ایرانتاج جانم !
خودت که میدونی دنیای من تو هستی اما ازت میخوام اگر اتفاقی برام افتاد صبور باشی و خودت رو اذیت نکنی بعد با خنده گفت فکر نکنی که تو عمر نوح داری بزودی باهم در اون دنیا ملاقات خواهیم کرد فقط من طاقت دوری تو رو نداشتم
خدا رو شکر که خدا حرفم رو شنید
من تا اشکم افتاد روی گونه ام محمود گفت ای بابا ول کن منکه الان حالم خوبه ❤️


من از حرفهاییکه بوی وصیت میداد متنفر بودم دوست نداشتم حتی برای شوخی هم بهشون گوش کنم محمود تو اون سالها که دیگه رفتن به کربلا خیلی راحت شده بود،جنازه پدرو مادرش رو به نجف منتقل کرد و در وادی السلام بخاک سپرد البته بهتره بگم استخوانهای اونهارو به اونجا منتقل کرد .بماند که با بدبختی به این سفر رفت بخاطر بیماریش ! اما من باهاش نرفتم چون محمود دوستهای مومن و با خدا زیاد داشت که به همراه اونهابه کربلارفت اونهم زمینی ….
وقتی محمود برگشت گفتم محمود چطوری پدرو مادرت رو بردی ؟ چطوری اینکارو انجام دادن ؟گفت کیسه ایی پارچه ایی در دست گورکن بود قبر رو کَندن تا به سنگ لحد رسید وبعد به استخوانها رسید دونه دونه همرو در یک کیسه پارچه ای گذاشت و بهمون داد بعدمنهم
هردو رو به نجف بردم و در مقبره خانوادگی که خریده بودم دفن کردم
وقتی محمود برگشت میگفت نمیدونی چقدر خوشحالم که اینکارو انجام دادم بعد بمن با آرامشی خاص گفت ایرانتاج الان خیلی راحت میتونی اگر من مردم منو به نجف ببری مبادا منو اینجا خاک کنی !گفتم محمود تورو‌خدا از این حرفا نزن من طاقت ندارم .بیشتر وقتها در کنار محمود بودم و ازش مراقبت میکردم …
از سال نود و یک تا سال نود هشت بیماری محمود طول کشید من و محمود در کنار هم دورانی سخت وپر از استرسی داشتیم محمود دیگه نفس تنگی اش بیشتر شده بود دیگه نیاز داشت بیمارستان بخوابه شیرین از علی اجازه گرفته بود و برای مدت دوماه به ایران اومد و هرسه تامون باهم دکترمیرفتیم مراقبت میکردیم و دائم بالای سر محمود دکتر می آوردیم
همون سال کرونا وارد ایران شده بود و این معضل ازهمه بدتر بود بیماری کرونا یه بیماری بود که محمود از همه بیشتر مستعدش بود بخاطر ناراحتی های قلب و ریه اش ،شیرین ساعتها بالای سر محمود مینشست و‌با پدرش صحبت میکرد بچه هام برای محمود با واتساب صحبت میکردن حالا کرونا معضلی بود که نمیشد پسرهام به ایران بیان محمود دیگه نایی تو بدنش نداشت در آخر مجبور شدیم که در بیمارستان بستریش کنیم هرروز ما به دیدن محمود میرفتیم اما باچه بدبختی میزاشتن محمود رو ببینیم
نمیدونم چه زود محمود زخم بستر گرفت ،در صورتیکه در بهترین بیمارستان بستری شده بود اما همه پرسنل در گیر درمان بیماران کرونایی بودن یکروز شیرین گفت مامان بیا بابارو‌برداریم بریم خونه چون تو کرونا سخته که هی بریم بیمارستان …
خود محمود هم موافق بود به خونه بیادمیگفت اینجا راحت نیستم ،ما بهترین دکترهارو برای محمود می آ‌وردیم و باهاشون قرار گذاشتیم که هر روز بالای سر محمود حاضر بشن ❤️

ما بهترین دکترهارو برای محمود می آ‌وردیم و باهاشون قرار گذاشتیم که هر روز بالای سر محمود حاضر بشن از اومدن کرونا سه ماهی گذشته بود که به شیرین گفتم من دیگه پامو به اون فروشگاه نمیزارم .گفت چرا مادر؟ مگه چه ایرادی داره گفتم دخترم من تا زنده ام نمیتونم تنها و بدون محمود تو اون فروشگاه برم
میخوام مغازه رو بفروشم ! شیرین گفت میل خودته مادر هرچی خودت دوست داری و قرار شد مغازه رو برای فروش به املاکیها بسپارند .مغازه بنام خودم بود و دلم نمیخواست محمود از این موضوع خبر دار بشه ،با نگرانیهای فراوان هرروزمون سپری میشد
محمود که اینهمه سر شناس بود هیچکس به عیادتش نمی تونست بیاد زمانه با همه ناسازگار بود
من وسکینه و شیرین در خدمت محمود بودیم اما شیرین به اجبار بخاطر کاری باید برمیگشت وقتی میخواست برگرده محمود بهش گفت شیرین جان ممکنه دیدار ما به قیامت بیفته شیرین پای رفتن نداشت گفت بابا جون میرم اما بزودی برمیگردم اونروز محمود با سختی از شیرین خداحافظی میکرد و میگفت سلام منو به برادرهات برسون بگو‌مبادا
بخاطر این کرونا بیان ایران و نتونن پیش زن وبچه هاشون برگردن چون زندگی اونها اونجاست و ممکنه صدمه بخورن .اون سری شیرین رفت و به فاصله یکماه دوباره بخاطر محمودبرگشت اما زمانیکه شیرین برگشت محمود دیگه نه حرف میزد نه کسی رو‌میشناخت روزگار من به سختی میگذشت خودم که پیر و ناتوان شده بودم دیگه رمقی تو تنم نبود تا اینکه یک شب محمود انگار حالش بهتر شد یکدفعه سرش رو از روی تخت بالا آورد گفت ایرانتاج کجایی؟؟؟ گفتم همینجام محمود جان !!! گفت بیا بشین اینجا کارِت دارم بعد گفت ایرانتاج من میدونم که دیگه رفتنی هستم همه ما یکروز از دنیا میریم پس زیاد بی تاب نشو ما زندگی خوبی در کنار هم داشتیم من خدا رو شکر میکنم بخاطر تمام لطفی که در حقم کرد تو رو بخدا می سپارم بعد شیرین وارد اتاق شد گفت سلام بابا ! گفت سلام دخترم خوش اومدی شیرین گفت قربونت برم دیدی اومدم ! گفت آره دختر قشنگم بعد یک کم برامون حرف زد و دوباره حالش بد شد یادمه عزیز میگفت آدمیکه سخت بیمار میشه یکروز یا یکساعت به مرگش حالش خوب میشه و من حس میکردم که محمود لحظه های آخر عمرش باشه
منو شیرین از اتاق بیرون آمدیم سکینه یک کم آب ماهیچه آماده کرده بود که در گلوی محمود بریزیم چون اصلا غذا نمیخورد…اذان مغرب رو دادن محمود با اشاره دستش گفت صدای اذان رو زیاد کن سکینه صدای تلویزیون رو زیاد کرد وقتی رفت که غذای محمود رو بده یکدفه فریاد زد شیرین خانم بدو بیا آقا تکون نمیخوره😔😢


سکینه فریاد زد شیرین خانم بدو بیا آقا تکون نمیخوره. من وشیرین سراسیمه به سمت اتاق محمود دویدیم محمود چشماش به طاق بود واشکی از کنار چشمش سرازیر شده بود !!! بله محمود مُرده بود!!!!
عزیز میگفت این اشک ها اشک حسرته !
شیرین آروم صدا میزد بابا جان ! پدرم ! خوابیدی ؟اما محمود هیچ حرکتی نداشت نمیخواستم جلوی شیرین بی تابی کنم تا بفهمه پدرش مُرده …
شیرین یهو صداش رو بلند کرد فریاد زد بابا محض رضای خدا چیزی بگو، و دست محمود رو بوسید بعد نگاهی به صورت من انداخت من آرام گریه میکردم گفت مامان یعنی…یعنی تمام شد ؟ من با ناتوانی گفتم بله دخترم دنیا همینقدر بی رحمه ! یهو مثل کسی که بهش برق وصل میشه بلندشد جیغ میزد و فریاد میزد آی باباجونم ،..آی عزیز دلمممم …بی وفا چطور دلت اومد مارو تنها بزاری مرد بزرگ زندگیم ! دیگه به کی افتخار کنم ؟ به کی بگم که محمود توتونچی بابای منه ….اما من که شوک سختی بهم وارد شده بود از حال رفتم نمیدونم چه قدر بود که بیهوش شدم که شیرین میگفت خدایا مادرم رو بمن برگردون ،سکینه بیچاره نمیدونست مواظب کی باشه .من شماره تلفن مهلقا رو به سکینه گفتم
بهش گفتم بگو ‌زود خودشو به اینجا برسونه نمیدونستم چکار بکنم تو اوج کرونا بودیم که هر کسی از ترسش در خونه خودش حبس بود از هیچ کس نمیتونستم توقع کنم چندین دوست صمیمی محمود داشت که در زمان زنده بودنش بهم گفته بود اگر موقع تنگدستی احتیاج پیدا کردی به اینها زنگ بزن بهتر دیدم که از اونها کمک بگیرم چون تا دلت بخواد فامیل داشتم اما میدونستم که کسی نمی اومد جنازه محمود روی تخت بود شوهر سکینه حسن ملحفه سفیدی روی محمود کشید و من خیره خیره به جنازه محمود نگاه میکردم و با خودم میگفتم آیا تو محمود منی ؟ همونکه سالها در کنار هم زندگی میکردیم ؟
دوستای محمودکه پنج نفر بودن همگی به خونمون اومدن مهلقا بر سر زنان وارد خونه شد و گفت ایرانتاج واقعا بی همسری درد بدیه ! مخصوصا محمود که عاشق تو بود بعد دوستاش دکتر رو خبر کردن و دکتر برای آخرین بار تشخیص داد که قلب محمود از کار افتاده و جواز دفنش رو صادر کرد آقای پرهام که از دوستان صمیمی محمود بود گفت خانم توتو نچی شما میدونی که محمود در نجف قبر داره و بارها بمن گفته بود اگر من زودتر از تو مُردم چون بچه هام نیستن جنازه منو نجف بخاک بسپار
با گریه گفتم آره میدونم هر کاری از دستتون بر میاد انجام بدین گفت پس فعلا محمود رو به سردخانه ببرید تا تکلیفش رو مشخص کنیم 😢


کم کم وقت رفتن محمود از خونمون برای همیشه فرا رسید دوستای محمود جنازه محمود رو بردوش گذاشتن و چه غریبانه محمود از این دنیا و‌این خانه پر کشید منو شیرین دنبال جنازه در حیاط عمارت می دویدیم انگار جنازه برای رفتن شتاب داشت
بلند بلند میگفتم چه خبرته ؛محمود جان به این زودی ازم سیر شدی ؟ بی معرفت منو به کی سپردی آخه مگر نه اینکه میگفتی دوستم داری ؟
انگار تنم درد میکردهمه جام بیحس و بی جون بود جنازه به سمت سردخونه برده شد چه غمگین بود اون روزها ! روزهای سرد وبی معنی که همه در خونه هامون حبس بودیم خدا میدونست که محمود چه مهمونیهایی میگرفت و همه فامیل و دوست رو تو سالن دعوت میکردو افطاری میداد همیشه میگفت آدم باید مردم دار باشه تا وقتی که آدم مُرد همه بر سر جنازه اش حاضر بشن میگفت حتی قرائت یک فاتحه چقدر میتونه برای اموات آرام بخش باشه
این عقاید محمود بود، امامن از هیچکس گِله ندارم چون بیماری بود و هیچکس بر سر مزار محمود حاضر نشد .آقای پرهام و دوستای محمود خواستن از طریق مرز زمینی محمود رو به نجف ببرن اما اون زمان بخاطر کرونا ویزا داده نمیشد هر چه تلاش کردن بیهوده بود شیرین گفت آقای پرهام پدرم را در بهشت زهرا به امانت بخاک بسپرید و مطمئن باشید که برادرهام پدرم رو به نجف منتقل میکنن ،
بهزادو بهروزهرچه تلاش کردن نتونستن بخاطر کرونا به ایران بیان بچه هام اونور داغون شده بودن علی هم بچه هاشو‌ در کانادا مراقب میکرد فقط منو شیرین بودیم که اینجا حضور داشتیم خلاصه که محمود در بدترین شکل ممکن و فقط با حضور پنج تا از دوستانش بخاک سپرده شد خیلی غم تو دلم بود حالا تنهای تنها شده بودم میدونستم که شیرین هم بزودی به کنار خانواده اش بر میگرده بچه هام بعد از مرگ محمود بهم گفتن که بیا و با ما زندگی کن اما مگر میشد من عشقم رو تنها کَسم رو که به اندازه تمام دنیا دوستش داشتم اینجا دفن شده بود رو‌ ول کنم و برم باید میموندم ضمن اینکه من عاشق کشورم ایران بودم ❤️


شیرین بعد از مرگ‌ محمود به خونه اش برگشت
من موندمو خونه تنهایی هام با دنیای خاطره از محمود و زندگی که باهم سالها در کنار هم ساختیم ..سکینه و حسن کنارم بودن …
گاهی با حسن سرخاک محمود میرفتم و ساعتها گریه میکردم باهاش صحبت میکردم دیگه نه عید برام معنی داشت نه تابستون نه زمستون ..
مهلقا گاهی پیشم می اومد و دوتایی ازغم تنهایی ناله میزدیم و گریه میکردیم
برای مغازه ام مشتری اومد با اینکه دلم برای کارکنان اونجا میسوخت اما مغازه رو فروختم چون دیگه توان ماندن در اون مغازه رو نداشتم جای خالی محمود آزارم میداد .بچه هام بیشتر از هر وقت دیگه بهم اصرار میکردن که به امریکا برم اما مگرمیشد محمود رو‌ول کنم و از ایران برم روزها بسرعت برق و باد میگذشتن یکروز با مهلقا نشستیم و به این ثروتی که ازقبل شوهرهامون برام گذاشته بودن فکر کردیم گفتم مهلقا بیا هرچی داریم روبفروشیم و همه این ثروت بی حدرو به دست صاحبانشون بدیم ما هردومون پیر شدیم الان بچه ها بیشتر به این پول احتیاج دارن هرچند که خودشون وضع مالیشون بد نیست و هردومون با این کار موافق بودیم ثروت ماکه از قبل تعیین شده بودهمه رو برای فروش گذاشتیم من وکالت داشتم که بتونم اموال محمود رو هم به تصرف خودم در بیارم هم بنام بچه ها صلح عمری ٰکنم اما روش دوم رو انتخاب کردیم
خونه های بزرگ خودمونم برای فروش گذاشتیم
در طول یکروز کلی مشتری برای خونه و املاک دیگمون اومد وبعد از مدتی هر کدوم ‌رو به قیمت خوب فروختیم و آخر سر پول تمام چیزهایی رو که فروختم توی بانک گذاشتم ونوبت عمارت خودمون شد.
عمارتی که تمام جای جای اونجا با دست محمود درست شده بود و برای من خیلی خاطره داشت اما من یک آدم پیر خونه به اون بزرگی رو چیکار می تونستم بکنم باید میرفتم و یک آ‌پارتمان دو یا سه خوابه میگرفتم و سهم بچه هام رو‌هرچه زودتر بهشون میدادم.اما نمیدونم چرا عمارت سخت بفروش رفت شیرین دوباره اومد ایران که بهم سر بزنه گفتم مادر من تمام ثروت پدریتون رو فروختم و فقط همین عمارت مونده ! شیرین بهم گفت مگر هول بودی بزار از مردن پدرمون یکسال بگذره گفتم دخترم همتون به این پول نیاز دارید
شیرین کمی مکث کردو گفت نمیدونم هرچی صلاح خودته ! داشتیم باهم صحبت میکردیم که تلفن خونه بصدا در اومد ❤️


شیرین گوشی تلفن رو برداشت اصغر آقا پدر علی بود .شیرین باهاش صحبت کرد بعد از حال و احوالی که باهم کردن گفته بود بابا شما از کجا فهمیدی من ایرانم ؟ گفته بود با علی تماس گرفتم میخواستم بهش یه خبر بدم ،شیرین گفت خیر باشه ! اصغر آقا کمی سکوت کرده بود و بعد گفته بود نمیدونم بگم خیره یا شر ،ولی علی گفت که به تو هم بگم …
شیرین جان محترم کرونا گرفت و از دنیا رفت ! شیرین بهش تسلیت گفت ؛اصغرآقا گفته بود فردا محترم رو بخاک میسپاریم اگر دوست داری حالا که ایران هستی توهم بیا .شیرین گفت ببینم چی میشه .وقتی شیرین تلفن رو‌قطع کرد گفت واقعا متاسفم که بعضی آدمها نمیتونن از خودشون خاطرات خوشی به جا بگذارند ،اما من یاد اونروزی افتادم که چقدر تن منو محمود رو لرزوند تا از محمود پول بگیره ! خُب پول هم گرفتی آیا با خودت بجز یک کفن چیزی هم بُردی ؟ اون همه بلا که سر بچه نازنین من آوردین رو چه کسی میخواست پاسخگو‌باشه ؟ خلاصه اونروز شیرین و من تصمیم گرفتیم که بخاطر علی برای دیدن پدرعلی به بهشت زهرا بریم .فردای اونروز که به بهشت زهرا رفتیم
بخاطر کرونا ؛هیچکس برای محترم نیامده بود فقط اصغر آقا بود و دوتا دخترش ما جلوی اصغر آقا رفتیم تسلیت گفتیم و موقعی رسیدیم که محترم رو بخاک سپرده بودن همونجا پدرعلی گفت شیرین جان میدونم که محترم تو رو خیلی اذیت کرد اما تو رو به امام حسین قسم میدم محترم رو حلال کن امشب شب اول قبر
محترم هست دلم نمیخاد که اونجا هم عذاب بکشه !شیرین رنگ ورویی باخت و گفت بابا جان شما چطور میخوای من اون زن رو ببخشم یه نگاه به قیافه من بکن ببین من چه شکلی بودم عروس شما شدم و الان چه شکلی شدم بازهم راضی به رضای خدا هستم .یادتونه همین دخترای شما با من چه کردند؟
اما من دست شیرین رو گرفتم گفتم دخترم ببخش تا بخشیده بشی بعد گفت اصغر آقا من بخشیدم بخاطر مادرم الان هم بخاطر شما اینجا اومدم .
اونروز ما احساس کردیم که سبُک شدیم و سریع به خونمون برگشتیم ❤️


در بین راه به شیرین میگفتم عزیز میگفت بخشش ازبزرگانه ! یعنی خیلی باید بزرگ‌منش باشی تا بتونی ببخشی .شیرین در جوابم گفت مادر شما خیال میکنی انسان کسی رو‌که بهش یک عمر بدی کردن میتونه به راحتی ببخشه ؟ کسی که تموم جوانی منو گرفت ؟ و‌دخترهای اون زن که اون همه بلا رو سر من آوردن الان خودشون احساس راحتی میکنن ؟
من فقط طوری گفتم تا پدرعلی راحت باشه نه بیشتر!
خلاصه روزهای غمگین هم میگذشتن
شیرین در حال رفت و آمد بود چون حس میکرد حالا که برادرهاش نمیتونن بیان اون بیاد و بمن سر بزنه ،عمارت هم بعد از مدتها بدست ساختمان سازها افتاد و ما از اون خونه به آپارتمان سه خوابه رفتیم .دیگه جایی برای موندن دائم سکینه نبود .با کمک بچه هام آپارتمان پنجاه متری برای سکینه خریدیم اما بچه هام بهش گفتن تا آخر عمر مادرمون فقط مراقبش باش و براش غذا درست کن کارهاشو بکن و تنهاش نزار سکینه هم چون تنها بود و بچه نداشت قول داد که همیشه در کنارم باشه و من خاطرات عمارت رو با خودم به این خونه آوردم حالا دیگه از اون همه مال و اموال
محمود و پدرم فقط این آپارتمان برام مونده بود سهم هر بچه هم کاملا مشخص بود و همه اموالشون رو بهشون دادم بعد از سالگرد محمود دختر شیرین هم ازدواج کرد و نوه هام همشون برای خودشون کسی شدن یعنی درس خوندن و ثمره درس خوندشون رو دیدن ،
مهلقا هم کار منو کرد و اموالش رو فروخت و سهم بچه هاش رو داد .ما هنوز با اینکه هردومون پیر و ناتوان شدیم اما هر روز بهم سر میزنیم و در کنار همیم .برادر بزرگم که فوت کرد زن وبچه اش به امریکا رفتن و برادر کوچکم هم همون سالها قبل مهاجرت کردن وبا خانواده به امریکا رفتن
اما من پایبند به زندگی خودم بودم در حال رفت و آمد بوده و هستم اما دوست دارم در کشور خودم بمانم و‌ همینجا هم از دنیا برم .
هرروز سکینه از صبح به خونه ام میاد آشپزی میکنه نظافت میکنه و تقریبا بعد از اذان ظهر به خونه خودش برمیگرده گاهی وقتا باهم غذا میخوریم تعریف میکنیم و گاهی وقتا هم که کار داره غذاشو میدم میبره میگم سکینه جان از این غذا ببر تا وقتی میخورم تو گلوم نمونه ، حالا من یک زن هشتاد ساله شدم که هر روز از یه دردی شکایت داره اما راضی به رضای خدا هستم تا روزیکه موقع مرگ منهم فرابرسه .
از اینکه داستانم رو خوندید و صبوری کردید ممنونم
داشتن ثروت و پول و زندگی راحت فقط با تلاش برای هرکس بدست میادو راحتی میاره اما بگم کخ خوشبختی نمیاره ،خوشبختی بدست خود آدم نیست
براتون از خدا خوشبختی و راحتی میخوام 

نویسنده: مریم

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : irantaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ztenqy چیست?