پریچهر 1 - اینفو
طالع بینی

پریچهر 1


در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند.
این داستانی است از یک زندگی.
مسافرین محترم ورود شما را به خاک ایران خوش آمد می گویم. ساعت 20:30 دقیقه به وقت تهران است. هوا هفده درجه بالای صفر و بارانیست. امیدوارم از پرواز لذت برده باشید. لطفت در جای خود نشسته و کمربند را ببندید. آرزوی دیدار مجدد شما را داریم.
هومن- دیگه پامو تو این بشقاب پرنده نمی ذارم. اسمشو باید می ذاشتند شرکت هواپیمایی اتو معلق! خیلی خوب ازمون پذیرایی کردند که آرزوی دیدار مجددمون را هم دارن؟!
من- چی می گی هومن؟ چرا غر می زنی؟
هومن- می گن داریم سقوط می کنیم. خلبان یادش رفته چرخهای هواپیما رو سوار هواپیما کند.
هر بدی و خوبی از من دیدی حلال کن من فرهاد جون.

من- رسیدیم؟
هومن- آره . اینجا آخر خطه. دیدار به قیامت.
من- شام دادند؟
هومن- آره. شام ترو من خوردم.
من- بترکی. گرسنه ام بود.
هومن- شام کله پاچه دادند با پیاز ترشی. تو دوست نداشتی.
حالا اگه هوس کردی زنگ بزنم یه پرس برات بیارن. نخورده که نیستی.
من- کی می رسیم از دستت خلاص شم
هومن- فعلا که رو هوا آویزونیم.
من- خدا به دادمون برسه با گمرک اینجا. خوب شد به بابا اینا خبر ندادیم داریم می آئیم.
هومن- جدی فرهاد هشت سال گذشت؟ باور نمیشه ما مهندس شده باشیم.
من- با بودن رفیقی مثل تو برای من هشت قرن گذشت.
هومن- فرهاد حتما تو این هفت هشت ساله، ثروت پدرت هفتاد هشتاد برابر شده.
من- باز پشت سر پدرم حرف زدی؟پدر خودت هم پولداره ها!
هومن- ناراحت شدی؟ان شاالله تو این هفت هشت ساله ثروت پدرت از بین رفته باشه! امیدوارم به حق این سوی چراغ بابات به خاک سیاه نشسته باشه! امیدوارم...
من- لال بشی پسر. چی می گی مگه دیوونه شدی؟
هومن با خنده- ترسیدی؟
من- به حرف گربه کوره بارون نمی آد.
هومن- شوخی کردم خره.پدرت به گردن من حق پدری داره. من که بابای درست و حسابی نداشتم.
من- باز شروع کردی؟
در همین موقع هواپیما به زمین نشست و از برخورد چرخها با زمین هواپیما تکان سختی خورد. هومن که برای برداشتن ساک خودش بلند شده بود روی صندلی پرت شد.
هومن- آخ گردنم!خدا ذلیلت کنه با این رانندگیت!
مهماندار در حالی که خنده ش گرفته بود گفت: لطفا بنشینید و کمربندتون را هم ببندید.
هومن به کمربند شلوارش نگاه کرد و خواست یه چیز دیگه بگه که بلافاصله گفتم: هومن کمربند صندلیتو ببند.
 


وقتی مهماندار رفت گفتم: خدا را شکر دیگه از دستت راحت می شم. آبروی منو جلوی همه می بری.
هومن- فکر کردی برسیم ایران ولت می کنم؟
چند دقیقه بعد پیاده شدیم و جلوی باجه ای که گذرنامه رو مهر می زدند صف کشیدیم.
هومن- ببخشید آقا اینجا " تذکره ها" رو مهر می کنند؟
- ا، انگار خیلی با مزه ای؟ چمدونهاتو بریز بیرون ببینم آقای بانمک
من- خدا مرگت بده پسر، ببین نرسیده چه بساطی برامون درست کردی؟!
هومن- آقا من جز این ساک دستی هیچی ندارم اون چمدونها همش مال این رفیقمه. یک ساعت بعد در حالی که تمام چمدونها زیر و رو شده بود مراحل گمرکی تموم شد و از فرودگاه بیرون اومدیم و با یک تاکسی به طرف خونه حرکت کردیم.
من- آخه پسر شوخی هم حدی داره،چرا سر بسرشون گذاشتی؟
هومن- مگه چی گفتم. پاسپورت کلمه خارجی یه. جاش گفتم تذکره.
به راننده آدرس خونه را دادم. خونه من و هومن در یک خیابان بود. خیابانی در پاسداران.
شهر تغییر کرده بود.
بزرگ و شلوغ. یک ساعت بعد رسیدیم.
من- برو دیگه خونه تون. از دستت راحت شدم.
هومن- من نباشم یه ورت صحراست! نیم ساعت دیگه می آم سراغت.
من- اومدی، نیومدی ها!
هومن- یعنی همه چی تموم؟
من- همه چی تموم.
هومن- پس مهرم چی میشه؟ هشت سال جوانی ام رو پات گذاشتم.
من- گم شو، ا
هومن- عیبی نداره، شوهر مالی هم نبودی، مهرم حلال، جونم آزاد،هنوز جوونم و خوشگل.
می رم یه شوهر دیگه می کنم. خداحافظ ای شوهر بی وفا!ای بی صفت!
راننده تاکسی با خنده مارو نگاه می کرد.
من- این چرت و پرت هارو می گی همه فکر می کنن دیوونه ای
هومن- خب عشق آدم رو دیوونه می کنه دیگه!
من- گم شو، خداحافظ
ساعت حدود 11 شب بود. زنگ خونه خودمون رو زدم. فرخنده خانم آیفون را جواب داد.
من- منم فرهاد.سلام فرخنده خانم.
صدای فریاد فرخنده خانم را شنیدم که فرهاد خان فرهاد خان می کرد.
وارد خونه شدم و چمدونها را کناری گذاشتم.
فرخنده خانم زنی زحمتکش و مهربان و ساده بود که در خونه ما کار می کرد. سیزده چهارده سال پیش، یک روز با تنها دخترش که خیلی کوچک بود همراه پدرم به خونه ما اومد و موندگار شد. دیگه جزئی از خونواده ما به حساب می اومد. از اول هم بهش به چشم یک خدتکار نگاه نمی کردیم. بگذریم.
وارد خونه شدم. خونه که چه عرض کنم باغ بسیار بسیار بزرگی بود با درختان کهن سال سر به فلک کشیده که روزها سر و صدای پرنده ها توش قطع نمی شد. استخری وسط باغ و دور تا دور پر از شمشادهای بلند. ساختمانی دو طبقه، بزرگ و قدیمی پر از اتاق.باغ پر بود از گل و گیاه. شمشادها مثل دیوارهایی بودند که وسط باغ کشیده شده باشند.
 


دور تا دور باغ هم نیمکت بود که وقتی روش می نشستی اصلا دیده نمی شدی. باغ جون می داد برای قایم موشک بازی. کف حیاط با آجرهای نظامی قدیمی فرش شده بود. تابستون ها وقتی روش آب پاشیده می شد بوی نم همه جارو می گرفت. ته باغ یه آلاچیق بود پر از شاخه های مو، خلوت و دنج! صدای پرنده ها ، بوی نم، عطر گلها، منظره درختها همه آدم رو مست می کرد. خلاصه عاشق این خونه و باغ بودم. از هر گوشه ش صد تا خاطره داشتم. در همین افکار بودم که پدر و مادرم و فرخنده خانم از خونه بیرون اومدند و در واقع به طرف من حمله کردند!
چه احساسی! انگار دویاره بچه شده بودم، بوی مادرم، نوازش دستهاش، گرمی اشکهاش همه و همه چه نعمتیه!
دلم نمی اومد که آغوش مادرم رو ترک کنم. پدرم کنارم ایستاده بود. صبور و محکم. اجازه می داد که از عشق عیان مادرم لبریز بشم. به طرفش برگشتم. پدر خوددار بود. اول دستش را به طرفم دراز کرد تا مثل دو تا مرد با هم دست بدیم. می خواست به من بفهمونه که در نظرش مرد شدم. دستش رو تو دستام گرفتم. دستی که هر وقت می ترسیدم وحشت رو ازم دور می کرد. وقتی روی شانه ام قرار گرفت،احساس امنیت مثل حصاری احاطه ام می کرد. نتونستم طاقت بیارم. خواستم این دستها رو ببوسم که نذاشت و با گریه بغلم کرد. گ
گریه پدر فقط حلقه اشکی بود در چشمان.
همه وارد ساختمان شدیم. چمدون ها رو به کناری گذاشتم و دوباره مادرم رو در آغوش گرفتم. بعد رو به فرخنده خانم کردم و گفتم: چطورید فرخنده خانم؟خوبید؟ دلم برای شما و سماور گوشه خونه تون خیلی تنگ شده، پناهگاه من!
یادم می آد هر وقت که مادرم منو دعوا می کرد به اتاق فرخنده خانم پناه می بردم و اون هم با دادن یک استکان چای و چند آب نبات از من دلجویی می کرد و با گفتن قصه ای منو شاد به طرف خونه می فرستاد. سماورش همیشه خدا، گوشه اتاق از سوز دل،قل قل می کرد.
فرخنده خانم- حالا دیگه پناه ما،بعد از خدا شمایید فرهاد خان.
من- خیالتون راحت، من هنوز هم اگه طوری بشه، به دو به طرف پناهگاه می آم.
در همین موقع دختری با چادر که فقط چشمانش از آن بیرون بود وارد شد و سلام کرد.
صدایی گیرا، یادآور گذشته ای دور. لیلا بود. دختر کوچک فرخنده خانم که حالا بزرگ شده بود.
من- سلام لیلا خانم چقدر بزرگ شدید!
لیلا- خوش آمدی فرهاد خان، خانم چشم شما روشن.
مادرم-ممنون لیلا جون. دلت روشن.
بطرف چمدان رفتم و سوغات فرخنده خانم و لیلا رو بیرون آوردم و گفتم: اول از همه به یاد شما بودم فرخنده خانم، بفرمائید، ناقابله. این هم خدمت شما لیلا خانم.
 


فرخنده خانم- مادر چرا زحمت کشیدی؟همون که یاد من بودی برام بس بود.پیر شی پسرم.
لیلا- ممنون فرهاد خان.
از صورت لیلا چیزی معلوم نبود اما صدای قشنگی داشت.
سوغات پدر و مادرم رو هم دادم. همگی نشتیم و مشغول صحبت کردن از هر دری شدیم. در خونه فقط شادی بود که به هر گوشه ای می دوید و همه جا سرک می کشید. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که زنگ زدند و هومن وارد شد. شلوغ و پر سر وصدا. شروع به سلام و علیک با پدر و مادرم کرد.
پدرم که از حرکات هومن خنده اش گرفته بود پرسید: فرهاد هنوز این پدر سوخته پشت سر من حرف می زنه؟
من- اختیار دارید پدر، غلط می کنه.
هومن- من که همیشه همه جا می شینم و بلند می شم دعاتون می کنم! همین چند ساعت پیش توی هواپیما ذکر خیرتون بود. داشتم دعاتون می کردم.
نگاهی چپ چپ بهش کردم.
هومن- به به فرخنده خانم! ماشالله مثل قالی کرمون می مونید از موقعی که از ایران رفتم تا حالا تکون نخوردید.
فرخنده خانم که گل از گلش شکفته بود گفت: ماشاالله چه با کمالاته این هومن خان!
هومن- اااا، این لیلا خانمه؟!
من- بله، لیلا خانمه.
هومن- ماشاالله چه بزرگ شدن! لیلا خانم یادتونه چقدر من و این طفلک فرهاد رو به جون هم می انداختید؟
راست می گفت. وقتی کوچک بودیم بارها و بارها لیلا باعث دعوا و کتک کاری من و هومن شده بود.
لیلا- اختیار دارید هومن خان. اون مال وقتی بود که خیلی کوچک بودیم. در واقع بازی کودکانه بود.
هومن- راست می گن لیلا خانم. اون موقع بچه بودیم و فقط کتک کاری می کردیم. ان شاالله حالا که بزرگ شدیم لیلا خانم کاری می کنن که دعوای من و فرهاد به قتل و کشت و کشتار برسه!
فرخنده خانم- وا هومن خان خدا اون روز رو نیاره.
من- هومن تو اینجا اومدی چیکار، مگه خودت خونه و زندگی نداری؟
هومن- رفتم خونه سوسن خانم تشریف نداشتن. اومدم یه سلامی عرض کنم و مرخص شم.
در همین وقت تلفن زنگ زد و پدرم تلفن را جواب داد. چند دقیقه بعد خنده کنان بطرف ما امد.
پدرم- هومن تو این کارها رو از کجا یاد گرفتی؟
بعد رو به مادرم کرد و گفت: پدر سوخته رفته به پدرش گفته من یه سر می رم هتل. زن و بچه امو گذاشتم اونجا. پدرش از تعجب خشکش می زنه. می پرسه مگه زن گرفتی؟اینم گفته آره یه دختر اهل مغولستان رو گرفتم.اسم بچه مون رو هم گذاشتم چنگیز خان!
همه شروع به خندیدن کردند و سرزنش هومن.
لیلا- هومن خان خدا رو خوش نمی آد پدرتون رو اذیت کنین.
هومن- این که چیزی نیستف حف بزنید شما رو هم اذیت می کنم! این فرهاد رو اونقدر اذیت کردم که یک سال زودتر درس هاشو تموم کرد که برگرده و از دستم راحت بشه.
 


لیلا- اینا سوغات فرنگه!
فرخنده خانم- خیر نبینن این خارجی ها که جوونهای ما رو جنی می کنن.
من- فرخنده خانم این از اولش جنی بود تازه اونجا کمی درستش کردن.
پدر- پاشو برو خونه، مادرت اومده ، می خواد بیندت.
هومن- مادرم؟!
بعد با زهر خندی بر لب خداحافظی کرد و رفت.
مادر و پدر هومن سالیان سال بود که از هم جدا شده بودند. سوسن خانم نامادری هومن بود. هومن یک خواهر ناتنی هم به نام هاله داشت که سوسن خانم مادرش بود.رابطه خوبی با هم نداشتند.
فرخنده خانم- خدا نصیب نکنه بیچاره پدر و مادرش چی از دستش می کشن؟
لیلا- برعکس،خیلی سرزنده و بانمکه!
برگشتم و نگاهی به لیلا کردم. بزرگ شده بود.
مادر- فرهاد تو چطوری اونجا با هومن سر کردی؟
من- اگه یه دوست واقعی توی دنیا باشه،این هومن مادر
پدر- هومن پسر بسیار خوبیه، شیطون هست اما خوب و مهربونه
من- مادر من خیلی گرسنه م، شام چیزی داریم؟
فرخنده خانم- الان برات درست می کنم، چی دوست داری؟
من- نه فرخنده خانم، چیزی درست نکنید. اگه چیزی حاضر نیست همون نون و پنیر و گردو رو می خورم دستتون درد نکنه.
لیلا- هنوز اخلاقتون عوض نشده فرهاد خان
من- نه فقط کمی بزگ تر شدم. شما چطور؟
لیلا- زمان خیلی چیزها رو تغییر می ده.
من- امیدوارم زمان شمارو تغییر نداده باشه. اون لیلایی که من می شناختمش خیلی خوب و مهربون بود.
لیلا- خوبی بچگی اینه که آدم کمتر می فهمه.
نگاهش کردم.
لیلا- آدم هرچی بیشتر بدونه بیشتر زچر می کشه!
اینها رو گفت و رفت.
مادرم- باید زنگ بزنم به همه فامیل. خیلی دلشون می خواد فرهاد رو ببینند. اگه بفهمن اومده تا نیم ساعت دیگه می ریزن اینجا. برم یه زنگ بزنم به خواهرم.
به محض شنیدن حرفهای مادرم چشمهام سیاهی رفت. خسته بودم و حوصله فامیل رو نداشتم. تازه ساعت حدود دوازده شب بود. گیرم الان نمی اومدن صبح کله سحر همه خونه ما بودند.
دنبال بهانه ای می گشتم تا بدون اینکه مادرم رو ناراحت کنم از اینکار منصرفش کنم. مادرم به طرف تلفن جرکت کرده بود که ملتمسانه به پدرم نگاه کردم. پدرم از نگاه ماتمزده من خنده اش گرفت و رو به مادرم گفت: خانم امشب رو دست نگه دار. مطمئنا اقوام یک شب دیگر هم طاقت دوری فرهاد را دارند. این بچه تازه رسیده خسته اس. می دونم شوق داری ولی بذار برای فردا بهتره.
مادر- راست می گی، اصلا فردا شب یه مهمونی مفصل می دم. بذار تمام دخترهای فامیل شیک و پیک کنن و بیان، خودی به فرهاد نشون بدن. شاید قسمت بچه ام بین اینا بود.
من- مادر تورو خدا از الان تو ذهن فامیل نندازید که من خیال ازدواج دارم.
 


بعد با التماس رو به پدرم کردم و گفتم:پدر!
پدر- خانم من، عزیزم، این بچه هنوز لباس هاشو در نیاورده. شما می خواین زنش بدین؟
مادر- شماها نمی دونید، از این چیزام خبر ندارید، این کارها رو بسپرید دست من.
یادت رفت رادیور؟ پارسال هی گفتم بگو فرهاد یه سر بیاد و برگرده؟هی گفتی نه؟دیدی دختر منیژه خانم رو بردند؟
پدر- اولا کجا دختر منیژه خانم رو بردند؟ اونکه خودت گفتی یک ماه قهر کرده برگشته خونه مادرش! در ثانی پسره رو وسط امتحاناش بکشم بیاد اینجا که دختر منیژه خانم رو بگیره؟
من- کدوم منیژه خانم؟ رستم زاده؟
ماد- آره عزیزم، مهناز، دخترش یادت هست؟
من در حالی که گریه ام گرفته بود گفتم: مادر اون موقعی که من چهل و پنج کیلو بودم مهناز هفتاد هشتاد کیلو خالص وزنش بود. تورو خدا رحم داشته باشید ، پدر من تازه شصت کیلو شدم.
پدر با خنده- ناراحت نشو فرهاد جون، مهناز الانم همون حدود هشتاد نود کیلو مونده و اضافه نکرده و شروع به خندیدن کرد.
مادرم چپ چپ به پدر نگاه کرد.
فرخنده خانم- نه مهناز خانم خوبه، یه پرده گوشت بهش هست، چیه دختر لاغر و استخوانی باشه!
من- فرخنده خانم اون دیگه از یه پرده گوشت گذشته شده لوردراپه!
همه خندیدند حتی مادرم.
پدر- خوب شکر خدا مسئله مهناز حالا با لوردراپه یا بدون اون منتفی شده و رفته خونه شوهر. حالا اگه می خوای طلاقشو بگیری و بنشونیش پای سفره عقد فرهاد اون چیز دیگه ایه.
این منیژه خانم همسایه سر کوچه ما بود. کنار خونه هومن اینا، که دوست قدیمی مادرم بود. دخترش هم از پرخوری به قدری
چاق بود که از در اتاق تو نمی اومد. بگذریم. بعد از انکه فرخنده خانم کمی از شام شب که باقیمانده بود برام آورد و من خوردم. بعد از خداحافظی به اتاق خودم رفتم. دکور اتاق هیچ فرقی نکرده بود. همه چیز همانطور بود که بود. اتاق من در طبقه بالا بود که هم از داخل خونه به اون راه داشت و هم توسط ده پانزده پله از حیاط می تونستم به اتاق وارد بشم. بعد از حمام کردن درون رختخوابم خزیدم مثل خیلی خیلی قدیمها. خنک بود و امن. شاید ده شماره طول نکشید که خوابم برد. صبح اول وقت سر و کله خروس بی محل پیدا شد.منظورم هومن بود. از راه پله های حیاط وارد اتاق من شده بود.
هومن- بلند شو ظهره. تا کی می خوای بخوابی؟
سرم را از زیر پتو در آوردم و ساعت رو نگاه کردم.9 صبح بود. پس دوباره پتو رو روی سرم کشیدم و از همون زیر گفتم: هومن بدون شوخی می گم، برو گم شو.
هومن- بلند شو امتحان دانشگاه دیر شد!
یه دفعه مثل فنر از جا پریدم، هنوز در عالم دانشگاه و امتحان و خارج از کشور بودم.
 


با بلند شدن من هومن شروع به خندیدن کرد تازه متوجه زمان شدم. خونه خودمون بود. اتاق خودم. ایران خودم!
هومن- چی شد ، ترسیدی؟
من- آره یک آن فکر کردم که هنوز تو جریان درس و تحصیلم.
هومن- پاشو بریم صبحانه تو بخور کارت دارم.
من- اگه هومن بدونی مادرم چه لقمه ای برام گرفته بودا؟خدا بهم رحم کرده. خطر از بیخ گوشم رد شد.
هومن- چطور مگه؟ستاره خانم می خواست شوهرت بده؟
اسم مادرم ستاره بود. هومن مادرم رو ستاره خانم صدا می کرد.
من- اتفاقا درست حدس زدی می خواسته زنم بده! اونم کی؟ دختره منیژه خانم، مهناز رو یادت هست؟
هومن- راست می گی؟ به به مبارکه بسلامتی دختر خوبیه این مهناز تاحالا سه بار در وزن صد و بیست کیلوگرم مدال آورده. حیف شد از دستت رفت. گویا یه نسبتی هم با آلکسیف قهرمان روسی داره. ولی فرهاد اگه مهناز زنت می شد خوب تر و خشکت می کردها. حرف می زدید بغلت می کرد می ذاشت سر طاقچه.
من- گم شو. هومن تورو خدا اگه مادرم رو دیدی یه چیزی بهش بگو.
هومن- خیالت راحت. فعلا پاشو بریم پایین صبحانه بخور کارت دارم.
بلند شدم و اصلاح و دوش. بعد رفتیم پایین. از پله های داخل سالن که پایین می رفتیم هومن شروع کرد بلند بلند حرف زدن.
هومن- نامحرم سر راه نباشه. آقا هومن دارن تشریف می آرن (چند سرفه)
مادرم- سلام هومن جون خوبی؟
هومن- چه سلامی ؟ چه علیکی؟چه خوبی؟ ستاره خانم فقط این فرهاد پسر شماست؟من آدم نیستم؟
مادرم با خنده- چیه باز ،چی شده؟
هومن- چرا برای من زن نمی گیرید؟چرا فکر من نیستید؟
من- راست می گه مادر،مهناز اگه با شوهرش زندگیش نشده بگیرش برای هومن. سلام.
مادرم- سلام. آره حیفه واقعا. خوب دختری بود!حالا که شوهر داره.
هومن- نه ستاره خانم، من خروس وزن نمی خوام برای من یک مگس وزن پیدا کنید مادرم با حیرت به من نگاه کرد.
من- دسته های کشتی و وزنه برداری رو می گه مادر.
مادرم با خنده- کور نشی پسر . بذار اول دست فرهادو بند کنم بعد تو
هومن- فرهاد هنوز نمی تونه دماغشو بگیره این کجا وقت زن گرفتنشه؟شما یه زن خوب برای من بگیر،من برای فرهاد همین فرخنده خانم رو می گیرم.
فرخنده خانم که اسمش را شنیده بود، جواب داد.
فرخنده خانم- چی می گی ننه؟کاری داری؟ (از داخل آشپزخونه)
هومن- حالا نه فرخنده خانم. زوده فعلا چند وقتی کار داره.
مادرم در حالی که از خنده غش و ریسه رفته بود گفت: خیر نبینی هومن بیچاره فرخنده خانم.
هومن- راست می گید این فرخنده خانم هم حیفه زن فرهاد بشه. چطوره مادر فرخنده خانم رو براش بگیریم؟
 


پدرم که از لحظاتی پیش وارد سالن شده بود با خنده گفت: هومن باز معرکه گرفتی پسر؟
ما هر دو سلام کردیم و او جواب داد.
پدر- شب ایران چه جوری بود؟
من- عالی مثل خودش پر رمز و راز!
پدر – شاعرانه بود . آفرین
هومن- جناب راد پور (اسم پدرم) از عشقه! فرهاد از عشق فرخنده خانم به این درجه از عرفان رسیده
فرخنده خانم دوباره از آشپزخونه جواب داد: چی می گی ننه؟ کاری داری بیام.
هومن- نه فرخنده خانم نیا، انگار معامله مون نشد. شما حیفید!
من- هومن خجالت بکش. سر به سر پیرزن نذار.
در این هنگام فرخنده خانم که فقط قسمت آخر حرفهای هومن رو شنیده بود با دستکش ظرفشویی وارد سالن شد.
هومن آرام در گوش من –عروس خانم خودش اومد معامله رو جوش بده.
من محکم زدم تو پهلوش

فرخنده خانم- ننه چی حیفم! دیگه عمری برام نمونده.
هومن- اختیار دارید ولی خوب حق با شماست فرهاد جون باید عجله کنه
مادرم با خنده فرخنده خانم رو به طرف آشپزخونه برد و مشغول حرف زدن با او شد.
من- هومن یکدفعه اگه می شنیدخیلی بد می شد، زشت بود دیوونه
هومن- به جان فرهاد همه رو شنیده. اومده بود ببینه شاید خدا خواست و شد عروس خانواده رادپور
پدرم از خنده سرفه اش گرفته بود.
من به طرف آشپزخونه رفتم که صبحانه بخورم که هومن داد زد: کجا قبل از عروسی حق دیدن عروس رو نداری.

با خنده وارد آشپزخونه شدم و بعد از صبحانه پیش پدر و هومن که مشغول صحبت بودند برگشتم از هومن پرسیدم: خب حالا بگو چیکارم داشتی؟
هومن- می خواستم با هم بریم شاه عبدالعظیم سر خاک مادر بزرگم
من- مادربزرگ تو ، من بیام چیکار؟
هومن در حالی که دست منو می کشید و تقریبا با زور منو با خود می برد گفت: می خوام اونجا دخیل ببندم بختت واشه. خداحافظ جتاب رادپور
پدر- هومن در مورد حرفهایی که زدم فکر کن باشه؟
هومن- چشم جناب رادپور چشم
بیرون اومدیم و سوار ماشین پدر هومن شدیم. یک بنز مدل بالا بود.
من- هنوز نیامده،زدی به اموال پدرت؟
هومن- این که چیزی نیست، خبر نداری، اولتیماتوم دادم بهش تا آخر هفته باید برام یک ماشین شیک بخره وگرنه هر روز ماشینش رو من می برم.
من- اون بیچاره پدرت که حرفی نداره، تا حالا از چه بابت برات کم گذاشته؟
هومن- از چه بابت؟(با پوزخند) از بابت عشق و مهربانی!
من مگه چند سالم بود فرهاد که از مادرم جدا شد؟ بخاطر چی ؟ خودخواهی. نمی گم مادرم زن خوبی بود ولی هر چی بود مادر من بود. دو سال بعد از طلاق مادرم ازدواج کرد. فرهاد من درسته که کوچک بودم ولی همه چیز رو خوب می فهمیدم. دعواها، کتک کاریها، فحش ها.
 



اگه بدونی هر شب در خونه ما چه خبر می شد. به محض اینکه پدرم از کارخونه بر می گشت جنجال شروع می شد. طوری شده بود که وقتی آفتاب غروب می کرد غم عالم می ریخت تو دلم. از شب نفرت داشتم. تا پدرم می اومد ده دقیقه نگذشته بود می پریدن بهم. یه شب نوبت پدر بود ، یه شب نوبت مادرم که دعوارو شروع کنه. خدا می دونه فرهاد چی می کشیدم. با همون کوچکی یک دقیقه به دامن مادرم می چسبیدم و التماس می کردم یک دقیقه به کت پدرم آویزون می شدم و زار می زدم ولی تنها به چیزی که توجه نداشتن من بودم.
حرکت کردیم. بغض گلوی هومن رو گرفته بود. تا حالا اونو اینطوری ندیده بودم شخصیت پنهان هومن بود باور نمی کردم که این آدم همان هومن باشه. بعد از چند دقیقه رانندگی یه دفعه ماشین رو کناری پارک کرد و رو به من گفت: یه شب فرهاد دعواشون خیلی بالا گرفت. مادرم یه چیزی پرت کرد طرف پدر. خورد بهش. پدر هم شروع کرد به کتک زدن اون.حالا نزن کی بزن.
فرهاد تا حالا کسی مادرت رو کتک زده و تو واستی نگاه کنی؟ نه، می دونم، خیلی سخته. اون شب واقعا دلم می خواست پدرم رو بکشم. بالاخره از هم طلاق گرفتند. تا مدتها پدرم یه گوشه می نشست مات در و دیوارو نگاه می کرد. حال منو نمی تونی درک کنی که چه می کشیدم. اون موقع من شش سالم بود. مادرم یک سال بعد دوباره ازدواج کرد.ازش نفرت دارم. پدر هم دو سال بعد از جدایی دوباره ازدواج کرد. با همین خانم که به اصطلاح مادرمه.
من- ولی هومن فکر نکنم نامادریت زن بدی باشه؟ اینطور به نظر نمی آد.
هومن- چرا بد باشه؟تمام اختیارات دستش بود. بعد از ازدواجش وقتی بچه دار شد اول از همه پدرم رو وادار کرد این خونه رو به نامش کنه. سر همین موضوع مدتی با هم بگو مگو داشتند. تلافی اختلافشون رو سر من در می آوردن. هر از گاهی که پدرم بر می گشت خونه یه سوسه می اومد و پدرم رو به جون من می انداخت. وقتی هم که بچه دار شد من شدم اخ. همه محبتها به طرف اون بچه متوجه شد. اخه می دونی فرهاد ، مال بی صاحب بی ارزش می شه. اگر راستش رو بخوای من بیشتر خونه شما بودم تا خونه خودمون. حالام که می بینی پیغام میده که دلش برام تنگ شده از ترسشه! آخه دیگه من اون پسر بچه هشت نه ساله نیستم. خارج رفتن من هم باعثش اون بود. فرستاد منو خارج که سر خر نداشته باشه. الان هم که آمدم معلوم نیست شاید همه اموال پدرم رو به نام خودش کرده باشه (حرکت کردیم) فرهاد یه دفعه بلایی سر من آورد که هیچوقت یادم نمی ره. پدرم ممنوع کرده بود که وقتی خودش نیست نامادریم از خونه بیرون نره .
 


یه روز نزدیک ظهر بود من رو تنها گذاشت خونه و رفت. من خیلی ترسیدم. حساب کن توی اون خونه بزرگ یک پسر بچه تنها چقدر می ترسه! تا ساعت سه بعدازظهر بر نگشت حالا من هم ترسیده بودم هم گرسنه. وقتی برگشت من زدم زیر گریه و بین هق هق های گریه گفتم: پدر بیاد بهش می گم. وقتی شب پدرم برگشت من اصلا جریان رو فراموش کرده بودم. می دونی به پدرم چی گفت؟
رفت به پدرم گفت که من می خواستم دامن اون رو بزنم بالا!باور می کنی؟
اون شب چنان کتکی از پدرم خوردم که نگو. اصلا پدر اجازه نداد که من حرف بزنم.
روزی که می خواستیم بریم خارج یادته؟توی فرودگاه به پدرم گفتم که پدر سوسن خانم اون روز به شما دروغ گفت. من اون کار رو نکرده بودم. اون می خواست از من زهره چشم بگیره که اتفاقا موفق هم شد. فرهاد بعد از اون جریان بقدری ازش حساب می بردم.
من- چرا تا حالا این چیزها رو برام نگفته بودی؟
هومن- دیگه لزومی نداشت. اکثرا که خونه شما بودم بعد هم که از ایران رفتیم، راحت بودم دیگه به این مسایل فکر نمی کردم ولی حالا چرا چون دوباره برگشتم تو این خونه.
می دونی فرهاد؟ دولت باید وقتی که قانون مربوط به طلاق و جدایی رو می نویسه قانونگذارها رو از بین آدمهایی مثل من انتخاب کنه که درد بی مادری و یا بی پدری رو کشیده باشند نه چهار نفر که اصلا نمی دونن طلاق چیه! باید وقتی زن و شوهری برای طلاق به دادگاه مراجعه می کنند اول یه مجازات سخت برای هر دو نفر در نظر بگیرند بعد اونها از هم جدا شوند مثل شلاق.
دادگاه های ما اصلا به فکر ما بچه ها نیستن که از نظر روحی چه بدبختی هایی می کشیم و بعد از اینکه بزرگ شدیم با چه مشکلات روحی وارد اجتماع می شویم
من- اینا همه مربوط به طرز ازدواج ما ایرانی هاست همین که می فهمیم یه دختر نجیبه زود باهاش ازدواج می کنیم متوجه نیستیم که اخلاقمون با هم جور هست یا نه.
هومن- اتفاقا ازدواج پدر و مادر من هم همین طور بوده
من- از مادرت چه خبر داری؟
هومن- هیچی ، یکبار هم نیومد ببینه من زنده ام یا مرده، خیلی بی عاطفه بود. می گفتن عاشق پسر خاله اش بوده بزوز دادنش پدر من. بخاطر پول.
خوب دیگه بگذریم فرهاد خان. روزگار خوب و بد می گذره فقط آدم خوبی ها و بدی ها یادش می مونه شاید حالا نوبت من باشه!
دیگه کم کم رسیده بودیم. از طرف بازار به طرف حرم رفتیم و بعد از پارک ماشین وارد بازار شدیم. همون طور که جلو می رفتیم و مغازه ها رو تماشا می کردیم چشمم به پیرزنی افتادکه گوشه ای نشسته بود و در مقابل خود چند تا لیف حمام و سنگ پا گذاشته بود برای فروش.
 


به هومن نشونش دادم و گفتم: هومن برگشتین یادت باشه یه کمکی به این پیرزنه بکینم.
هومن- که چی؟امروز تو کمک کردی بعدش چی؟ مگه در روز چقدر می تونه لیف و سنگ پا بفروشه؟
من- روزی رو خدا میده نه من و تو!
به طرف باغ طوطی رفتیم که البته دیگه نه تنها طوطی اونجا دیده نمی شد بلکه پرنده زیادی هم به چشم نمی خورد
من- اول هومن اعمال اینجا بعد فاتحه
وقتی سر خاک مادربزرگش رسیدیم هومن گفت: این خدابیامرز هم خیلی زور زد تا پدر و مادرم از هم جدا نشن ولی نشد.
من- از کدومشون بیشتر ناراحتی؟ یعنی کدومشون مقصر بودند؟
هومن- هردوشون. تو دعوا اگه یه طرف ساکت باشه که دعوا نمیشه! ولی اگه منظورت اینه که کدومشون بیشتر مقصر بودند باید بگم مادرم. این مادرم بود که بخاطر پول دعوا راه می انداخت دلش می خواست از دارایی پدرم چیزی هم نصیب اون بشه اما راهش رو بلد نبود. به جای اینکه با زبون و مهربونی پدر رو گول بزنه تا ملکی ، خونه ای چیزی به نامش کنه با بقول معروف گردن کلفتی عمل می کرد. از اون گذشته مادر باید به خاطر جگر گوشه اش بیشتر از پدر از جون گذشتگی کنه. پدر رو می شد نرم کرد اما نه با زور!
نامادریم سوسن خانم، تا امد بچه دار شد با کلک خونه رو به نام خودش کرد.یعنی اولش اون هم یه مدت با دعوا و این حرفها شروع کرد وقتی دید نمی شه از راه دیگه ای وارد شد. زرنگ بود. فرهاد می دونی من آرزوی آغوش مادر به دلم مونده؟
فاتحه خوندیم و برگشتیم. وقتی به اون پیرزن رسیدیم دست کردم و از جیبم سه تا هزاری درآوردم و به طرف پیرزن گرفتم. آروم سرش رو بلند کرد و پرسید : لیف می خواهید یا سنگ پا؟
- هیچکدوم ننه بگیر مال خودت.
در حالی که دست مرا پس می زد گفت: اگر چیزی می خواهید بردارید اگر نه به سلامت
برای چند لحظه به هومن نگاه کردم و دوباره به پیرزن گفتم: ننه بگیر این مال فاتحه اس از طرف من یا خودت بردار یا بده به هرکسی که دلت می خواد.
زن پیر- کار من نیست جوون . بده به یکی دیگه
از عزت نفس او هم لجم گرفته بود و هم حیرت تحسین آمیزم رو برانگیخته بود. پس برای اینکه این حالت بلاتکلیفی رو بشکنم بی اختیار پرسیدم: ننه تو چند سالته؟
زن پیر دوباره سرش رو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد. در اعماق چشمان خزان گرفته اش برقی حسرت آلود درخشید. زیبایی کلاسیک زنان قدیم علیرغم گذشت سالها با سماحت تو صورتش بود!
زن پیر- بیاد دارم که در زمان خودم بزرگترها رو با فعل دوم شخص جمع خطاب می کردیم!
لحظه ای من و هومن مات از این جواب چون برق گرفته ها سر جامون خشک شدیم دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش!

تا اون وقت این قدر خودم رو کوچک ندیده بودم.
هومن- مادر ببخش، اینها از عوارض پول وامونده س!
خانم پیر سری تکان داد و گفت: پول رو اگر خداوند با علم نده برای انسان مثل نفرینی می مونه که بالاخره گریبانگیرش می شه
من- عذر می خوام مادر، نمی دونم چرا یکدفعه احساس برتری احمقانه ای کردم باید منو ببخشید.
خانم پیر نگاهی مهربان به من کرد و گفت: بشین جوون عیبی نداره. گاهی ما آدمها برای ارضای نفس خودمون به این چیزها احتیاج داریم. سیگار می کشی؟
از جیبم بسته سیگار خارجی رو در آوردم و بهش تعارف کردم.
زن پیر- ممنون. من سیگار زر می کشم.
از داخل جیب جلیقه اش یک قوطی سیگار در آورد. احتمالا نقره بود با کنده کاری خیلی زیبا. سیگاری بیرون آورد . گفت: بهتون تعارف نمی کنم چون می دونم شماها زر نمی کشید
بی اختیارگفتم: مادر همه این لیف و سنگ پاها رو می خرم. پولش چقدر می شه؟
خانم پیر با خنده گفت: باز هم به اصل برگشتی که؟!
دوباره شرمنده شدم. نگاهش کردم. با وجود چین و چروک صورت تقریبا هنوز زیبا بود.
هومن- مادر اسمتون چیه؟ می تونم بپرسم؟
خانم پیر- اگه بگم خنده تون نمی گیره؟
من- خواهش می کنم بفرمایید. ما اونقدر هم بی ادب نیستیم مادر.
خانم پیر- پریچهر. البته دیگه این اسم با صورتم منافات داره ولی زمانی خیلی دور چهره ام گواه این اسم بود.
بعد پکی محکم به سیگار زد و دودش را به هوا داد. چشمانش نقش دود را در هوا می کاوید شاید بدنبال گذشته ای گم شده و دود گرفته.
خانم پیر- می دونید بچه ها؟ امروز خیلی دلم می خواست که با کسی حرف بزنم. قدیمها وقتی کار خوبی برای کسی انجام می دادیم جای تشکر می گفت پیر شی دخترم حالا می فهمم که نفرین بوده نه دعا! پیری بده، اگه ندار باشی خیلی بدتر، و اگر روزگار آدم مثل من باشه مصیبته!
هومن رو به من گفت:
ای رفته به چوگان قضا همچون گو چپ می خور و راست می رو و هیچ مگو
که ناگهان خانم پیر ادامه شعر رو گفت :
کانکس که تو را فکنده اندر تک و پو او داند و او داند و اوداند و او
باز هم این زن ناشناس تونسته بود ما رو در حیرتی عمیق فرو ببره.
خانم پیر- تعجب کردید؟خیام شاعر مورد علاقه من بوده و هست
من- از زمانی که به شما برخورد کردیم مرتب در این حال هستیم
خانم پیر – اسمتون چیه؟
خودمون رو معرفی کردیم
من- مادر بالاخره من اجازه دارم که چیزی از شما بخرم یا نه؟
خانم پیر- به حد نیازت بعله اما نه بیش از اون
هومن- مادر فرهاد مصرف سنگ پاش خیلی زیاده! اجازه بده چند تا بخره
خانم پیر یا همون پریچهر خانم خندید و گفت: حالا که اصرار دارید عیبی نداره ممنون

من چند سنگ پا و لیف خریدم و پولش رو دو دستی تقدیم کردم و گفتم: ای کاش پریچهر خانم محبت رو تمام می کرد و خواهش دیگه من رو قبول می کرد.
خانم پیر – از یک زن پیر چه درخواستی داری جوون؟
من- یک قصه ! قصه زندگی
پریچهر خانم مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت: فعلا برید اگه عمری به دنیا بود و دفعه دیگه ای اینجا اومدید شاید. باید فکر کنم.
من- مادر من چه کاری از دستم برای شما ساخته اس؟خواهش می کنم بفرمایید
دوباره منو نگاه کرد و گفت: آرزوکن بمیرم دیگه عمر برام کافیه. خیلی از چیزهایی رو که دلم نمی خواست ببینم، دیدم
بعد از این حرف سرش رو پایین انداخت و مشغول ذکر گفتن با تسبیح خود شد. دیگه موندن رو جایز ندونستیم و بعد از خداحافظی حرکت کردیم. در راه اندیشه این زن عجیب ولمون نمی کرد. وقتی سوار ماشین به طرف خونه می اومدیم گفتم: هومن من حتما هفته دیگه میام اینجا شاید پریچهر خانم سرگذشت خودش رو برام تعریف کرد. باید خیلی جالب و شنیدنی باشه. دیدی چه جوابی به من داد دلم می خواست آب بشم برم تو زمین!
هومن- معلومه که زندگی پر فراز و نشیبی داشته وقتی توی دود سیگارش نگاه می کرد متوجه شدی؟وقتی کسی اینکار میکنه معلوم می شه که در یک لحظه تمام گذشته رو پیش چشمش داره. می دونی فرهاد بعضی ها اگه بخوان گذشته خودشون رو کتاب کنن یا چند صفحه بدرد بخور بیشتر نمی شه یا اینکه اگر هم کتاب طولانی کنن همه صفحات تکراری می شه ولی بعضی ها یک روز زندگیشون یک کتابه!
من- قوطی سیگارش رو دیدی؟خیلی قشنگ بود. فکر کنم نقره بود.
هومن- یادته فرهاد؟ یه پیرمردی توی اون باغ آخر کوچه زندگی می کرد که ما اوایل ازش می ترسیدیم؟ یادته وقتی مرد با چه ماشین های آخرین مدل بودند تشییع جنازه اش؟
من- آره، یادمه. می گفتند پسرش یه وکیل مجلس بوده، اصلا باورم نمی شد. اگه اهالی کوچه نبودند یک وعده غذا هم نداشت بخوره!
هومن- خوب اگه اون موقع هزار تا قسم هم می خورد هیچکس باور نمی کرد که پسرش یه موقع وکیل مجلس بوده!
من- هومن تو فکر می کنی زندگیش چطوری بوده؟
هومن- هر طوری بوده تو برو فکر زندگی خودت باش. ستاره خانم امشب مهمونی داده، داشت با فرخنده خانم تدارک غذای امشب رو می دید.
من- حتما امشب باید از بین دخترهای فامیل یکی رو انتخاب کنم وگرنه مادر بیچاره ام می کنه.
هومن- مادرت فکر می کنه زن گرفتن و انتخاب دختر برای تو مثل میوه سوا کردنه! موه برات درشت هاشو سوا می کنه مثل مهناز!
من- خب توی فامیل دخترهای خوب و قشنگ و خوش هیکل هم حتما هست. شاید هم قسمت من یکی از اونها باشه.

هومن- حالا بذار بریم خونه،تا شب خدا بزرگه. خودم بالاخره برات یه زن خوب می گیرم.
زن خوب هم پیدا نشد فرخنده خانم رو از دست نده تا می تونی بهش مهربونی کن.
من- حالا می تونی این پیرزن بدبخت رو هوایی کنی؟
هومن- امشب منم دعوت دارم یا نه؟
من- آره بشرطی که سر به سر کسی نذاری، شوخی هم با کسی نکنی.
با همین حرفها راه طی شد و به خونه رسیدیم. هومن بعد از رسوندن من به خونه خودشون رفت. وقتی وارد خونه شدم ناهار حاضر بود. غذای ایرانی دست پخت مادر. کانون گرم خانواده.
مادر هنگام غذا یادآوری کرد که شب تقریبا تمام فامیل به دیدن من می آن. سفارش کرد که همه دخترهای فامیل رو خوب نگاه کنم تا از میون آنها همسر آینده ام را انتخاب کنم. برای اینکه مادرم رو از خودم نرنجونم و در ضمن بحث مهناز دختر منیزه خانم و حیف بودن و از دست من رفتنش دوباره شروع نشه قبول کردم و برای استراحت به اتاق خودم رفتم. بعد از گرفتن دوش روی تختخواب دراز کشیدم و مشغول مطالعه کتابی شدم. هنوز چند صفحه از داستان ورق نخورده بود که داستان خواب شروع شد. چند ساعتی خواب بودم نمی دانم. فقط موقعی بیدار شدم که مادرم در حال غرولند کردن بود.
- پسر چقدر می خوابی، بلند شو دیگه، خاله ات با دخترش اومده، دختر خاله ات یه تیکه ماه شده!
قبل از خواب مشغول مطالعه کتابی در مورد قبیله آدمخوار بودم که یک جهانگرد در سالیان پیش اسیر اونها شده بود و بالاخره تونسته بود از چنگ اونها فرار کنه. وقتی مادرم از دختر خاله ام تعریف می کرد من در مرز بین واقعیت و رویا بودم.
مادرم- قد کشیده، خوش اندام! خوشگل، چشم و ابرو مشکی، دندانهاش عین مروارید سفید سفید. اونقدر دندانهاش وقتی می خنده مرتب و قشنگه که دلم می خواست شهره دو تا گاز از دستم بگیره! آدم حض می کنه تو صورت این دختر نگاه کنه!
من- مادر مگه شهره گاز می گیره؟
مادرم عصبانی مرا نگاه کرد و گفت:فرهاد این چه طرز حرف زدنه؟
من- مادر شما گفتید که شهره می خواد شما رو گاز بگیره!
مادرم- من گفتم ادم دلش می خواد که اون گازش بگیره
من- چه فرقی داره؟ممکنه یکدفعه حمله کنه و گاز بگیره
مادرم- از بس این کتابهای ترسناک رو می خونی دیوونه شدی
وکتاب و پتوی منو که در حال تا کردن و مرتب کردن بود روی تخت انداخت و رفت. تازه متوجه قضیه شده بودم. حالا نمی دونستم چطور به مادرم بگم که در عالم رویا شهره رو جز قبیله آدم خواران فرض کرده بودم. بلند شدم و صورتم را شستم و سر و وضعم رو درست کردم و بعد از پوشیدن لباس یه تلفن به هومن زدم

به او گفتم که کم کم مهمانی شروع شده و خودش را برسونه. جریان خواب قبیله ادم خواران و مادرم و شهره رو هم بهش گفتم. بعد از صحبت با هومن به طبقه پایین رفتم. سلام و احوالپرسی و خوش امد گویی و تعارفات شروع شد. بعد از دیدن خاله و شوهر خاله ام وقتی شهره جلو آمد تا برای پایان تحصیلات و رسیدنم به من تبریک بگه بی اختیار کمی عقب رفتم و به دندانهای شهره نگاه کردم. خودم خنده ام گرفته بود که چطوری یک رویا می تونه تا مدتها بعد در انسان اثر بذاره!
شهره- خوب فرهاد منو که یادت نرفته؟
من- اختیار دارید مگه می شه که کسی دختر خاله شو فراموش کنه؟
مدتها از آخرین باری که شهره رو دیده بودم می گذشت. مادرم حق داشت شهره بسیار زیبا بود. لباس شیکی پوشیده بود و گردن بند گرون قیمتی گردنش بود.
شهره- در چه رشته فارغ التحصیل شدی؟
من- الکترونیک
شهره- خیال نداری برگردی اونجا زندگی کنی؟
من- نه ایران رو دوست دارم
در همین وقت زنگ زدند فرخنده خانم در را باز کرد و چند دقیقه بعد هومن وارد شد.
یکی دوبار شهره هومن رو تو خونه ما دیده بود. زمانی که نسبتا کوچک بودیم. هومن بعد از آشنایی با دختر خاله ام کنار من نشست.
من- شهره، هومن که یادتون هست؟ یکی دوباری با هم بازی کردیم.
شهره- ای تقریبا یه چیزهایی یادمه اما نه زیاد
هومن- چرا چرا، یکبار هم شما منو گاز گرفتید، سر بازی. یادتون نیست؟
من محکم پای هومن رو لگد کردم.
شهره- باید منو ببخشید. خوب کودکی و عالم بچگی. مطمئن باشید الان دیگه از این اتفاق ها نمی افته (بعد شروع به خندیدن کرد)
هومن ارام در گوش من گفت: فرهاد خیالت راحت انگار ادم خواری رو ترک کرده!
من آروم- مگه قرار نشد شوخی نکنی؟کی شهره تو رو گاز گرفته بود؟ چرا دروغ می گی؟
هومن- یه دستی زدم ببینم خوابت درسته یا نه
شهره- هومن خان تحصیلات شما هم تمام شده؟
هومن- نخیر فعلا دنبال تحصیل پول و یه دختر پولدار و خوشگل برای ازدواجم. ستاره خانم قول داده امشب برام یه زن خوب توی اقوام پیدا کنه!
همه خندیدند و مادرم گفت: اول فرهاد بعد تو
هومن- فرهاد که انتخابش رو کرده چرا شما مخالفت می کنید؟
شهره- مگه فرهاد کسی رو برای ازدواج در نظر گرفته؟
همه ساکت شدند. مجلس حالت جدی پیدا کرد. خاله و شوهر خاله ام با اخم هومن را نگاه می کردند. شهره با نگرانی چشم به دهان هومن دوخته بود.
هومن- بعله،حرفهاشونم زدند. منتظریم که ساعت ببینیم وقت عقد کنون رو تعیین کنیم.
خاله ام با حالت قهر ولی ظاهرا خونسرد گفت: به به مبارکه چه زود، چه بی خبر! خواهر ما غریبه بودیم؟
 


تا مادرم خواست جوابی بده هومن مهلت نداد و گفت: اختیار دارید خاله خانم شما که غریبه نیستید ولی حیف بود این عروس از دستمون بره! اگه دست دست می کردیم دیر می شد و رو هوا رندون می زدنش!
خاله ام- ا، خوبه واالله!شما انگار هومن خان از همه چیز خبر داری؟ نکنه از اقوام خودتونه؟
هومن- خیر مال اینجا نیست. یعنی اهل اینجا نیست.
پدرم در حال خندیدن بود گفتگو بقدری سریع بود که بیچاره مادرم فرصت حرف زدن پیدا نمی کرد. در همین وقت فرخنده خانم مادرم رو صدا کرد که برای سرکشی به غذا بره.
خاله- فرهاد جون عروس فرنگی گرفتی؟حالا اسمش چیه؟
من- خاله هومن شوخی می کنه
خاله- خوب اگه قرار ما ندونیم عیبی نداره
هومن- نه خاله خانم چرا ندونید، کی بدونه بهتر از شما؟
خاله ام که مشتاق شنیدن بود تمام کلمات رو از دهان هومن می قاپید.
خاله- خوب بگو هومن جون ما هم خوشحال بشیم.
هومن- خاله خانم همین زیر گوشمون بود. یعنی اب در کوزه و ما تشنه لبان می گشتیم.
من- هومن کافیه، خاله و شهره خانم نمی دونن تو شوخی می کنی
خاله با خنده- فرهاد جون تو هم تو خارج خوب سیاست یاد گرفتی!؟
هومن- خاله خانم این از اولش سیاست داشت. با پنبه سر می بره!
خاله- بالاخره ما نباید بفهمیم این دختر خوشبخت کیه؟
هومن- والله چه عرض کنم عروس خانم یه دختر کوچولو هم داره
پدرم سرش رو پایین انداخته بود و می خندید.انگار بدش نمی اومد که هومن سر به سر خاله بگذاره.
خاله- چشمم روشن طرف یه توله ام داره ( و عصبانی روی مبل جا به جا شد)
من- خاله جون شما اشتباه می کنید
هومن فرصت نداد و گفت: خاله خانم این حرفها از شما بعیده
شهره- مامان این حرفها چیه؟فراد من از شما معذرت می خوام
من- شهره این هومن داره شوخی می کنه. از خودش این حرفا رو می گه
خاله- ا، پس هومن خان این لقمه رو شما برای فرهاد گرفتید؟
هومن- خاله خانم من صلاح فرهاد رو می خوام بدش رو که نمی خوام
خاله- خوب چرا این جواهر رو خودتون نمی گیرین؟
هومن- آخه دل طرف پیش فرهاده!
دیگه داشت موضوع جدی می شد که به پدرم نگاه کردم و با اشاره به او فهموندم که حرف روتموم کنه. اگر چه پدرم راضی نبود ولی ناچار شروع کرد و با خنده گفت.
پدر- خاله خانم هومن ما خیلی شوخه. عروسی رو هم که برای فرهاد در نظر گرفته همین فرخنده خانمه.
با شنیدن این حرف اول اخمهای خاله در هم رفت ولی بعد گل از گلش شکفت.
خاله- ذلیل نشی پسر باور کرده بودم ها! جوون مرگ نشده خودش هم اصلا نمی خنده!
شهره- حالا فرهاد کسی رو انتخاب کردی یا نه؟
من- من تازه رسیدم،بقول معروف هنوز عرق راهم خشک نشده.
 


در این بین دوباره زنگ زدند و عده ای دیگر از اقوام وارد شدند. بعد از مراسم ورودیه که همون تعارفات معموله،مادرم شروع کرد.
یعنی آروم در گوش من زمزمه کرد: فرهاد اون دختره که می بینی نوه عموی منه. قبلا زیاد رفت و آمد باهاشون نداشتیم باباش بساز بفروشه،وضعشون عالیه، دختره هم بد نیست نگاه کن.
من- مادر اون که تقریبا هم سن و سال شماس!
مادر- اونو که نمی گم! اون خواهر شوهر عمه خانمه، شوهر عمه خانم تو بازاره، اونم البته وضعش خوبه دخترشم اونه که داره با پدرت صحبت می کنه. اون که لباس مشکی پوشیده.
من- پس اون که شما گفتید کدومه؟
مادر- اوناهاش رفت تو آشپزخونه. پاشو برو به هوای آب خوردن یه دقیقه ببینش و برگرد.
نگاه کن فرهاد اون که کنار پاسیو واستاده دختر آقای صدریه. پدرش تو شمال زمین های بزرگ رو می خره ، خرد می کنه، می فروشه. اونم وضعش بد نیست.
هومن که جلو اومده بود و حرفهای مادرم و منو گوش می داد آروم از مادرم پرسید
هومن- ستاره خانم اونوقت این زمینهای خرد شده رو کی می سازه؟
مادرم- اون که تو اون زمینها ویلا می سازه هنوز نیومده. امشب دعوتشون کردم حتما می آن.
هومن- ستاره خانم اون که کار قاچاق می کنه کدومه؟
مادرم- قاچاق اونطور که نمی کنه! جنس از مرز بدون گمرک واردمی کنه شوهر عمه فرهاده
من- ولی مادر دختره که دم پاسیو واستاده بود رفت طرف نوه عموی شما
هومن- اونی هم که لباس مشکی پوشیده بود رفت طرف اون خانم و آقاهه.
در همین وقت دوباره نگ زدند و عده ای تازه وارد شدند و هنوز سلام و احوالپرسی تموم نشده بود که دوباره یه عده دیگه وارد شدند و دوباره همه بلند شدند و مراسم سلام و احوالپرسی و تعارف و این حرفها.
مادرم دوباره کنار من نشست و آروم گفت
مادر- اون اولی که اومد دیدیش که؟ با یه دختر و پسر اومدند؟ برادر شوهر خاله اس، اونم توی بازاره،دخترش هم خیلی خوشگل و نازه. اون بعدی هام که اومدن، حشمت خان سردایی مادرم. بنگاه حمل و نقل داره. دخترشم همونه که بغلش نشسته.
هومن آروم پرسید: ستاره خانم این خلافش چیه؟
مادرم- این توی کامیونهایی که مال شرکتش هستند لوازم کامپیوتر و موبایل و از این چیزها یواشکی می آره ایران.
هومن- ستاره خانم نمی شه به اینها بگید که هر کدوم از دخترها برن پیش پدر و مادرشون بشینن؟ آدم اونها رو با هم قاطی می کنه. اصلا کاشکی هر خانواده لباس یک رنگ می پوشید که مثل هم باشن. مثل تیم ملی!
مادرم که تازه متوجه شده بود هومن سربه سرش گذاشته خنده اش گرفت و گفت: پسر خیر نبینی داری منو مسخره می کنی؟


هومن- مادرم داغم رو ببینه اگر شما رو مسخره کنم ولی ستاره خانم من جای شما بودم ها یه تلفن می زدم نیروی انتظامی بیاد تمام این خلافکارها رو دستگیر کنه ببره
مادرم- اوا، یواش اگه بفهمن آبروم می ره پسر!
هومن- آخه اینا که شما دعوت کردید همه شون سابقه دارن! اینجا شده ستاد کلاهبردارها!
مادرم هومن رو مثل پسر خودش دوست داشت. برای همین هیچوقت بهش چیزی نمی گفت به همین خاطر هم هومن آزادانه جلوی مادرم هر چی دلش می خواست می گفت.
آخرین میهمان هم چند دقیقه بعد اومد. آقای ارسلانی، ویلا ساز در زمین های تکه پاره شده شمال!
کم کم فرزندان خانواده، همون طور که هومن خواسته بود، کنار پدر و مادرشون قرار گرفتند و سلام و احوالپرسی و سایر مخلفات با همدیگه به پایان رسید و نگاه اون ها متوجه هومن شد. برادر شوهر خاله آقای دلخواه: خوب فرهاد خان چطور هایی؟ باور کن از روزی که رفتی دائم به فکرت بودم.
هومن- فکر نکنم قربان شما حتی لحظه ای به من فکر کرده باشید
آقای دلخواه که انتظار همچین جوابی را نداشت سرخ شد و گفت:
منظورتون از این حرف چیه؟ یعنی من دروغ می گم؟
هومن- خیر قربان بنده فرهادنیستم، هومن هستم.شما حتما به یاد این بودید و دائم بهش فکر می کردید ( وبا این حرف من رو به آقای دلخواه نشون داد)
آقای دلخواه که متوجه اشتباه خودش شده بود بلند بلند شروع به خندیدن کرد و بعد گفت: خوشم اومد جوون، سالها بود که کسی اینطوری جواب منو نداده بود ( ودوباره خندید)
صدری (زمین خرد کن شمال): خب حتما حالا که فرهاد خان پس از اتمام تحصیلات به ایران برگشته جناب رادپور یکی از کارخونه هارو بنامشون می کنند و ایشون هم به امید خدا می شن یک کارخونه دار موفق مثل پدرشون
شوهر عمه خانم- فرهاد جون اگه بیاد تو بازار هم بد نیستها!؟
برادر شوهر خاله-بله، کاملا ، زنده باشن. بازار بیان خیلی براشون مفیده.
هومن- بله، صددرصد،مخصوصا که در همین مورد تخصص هم گرفته فرهاد جون!
برادر شوهر خاله- زنده باشن، مدرکشون چیه؟یعنی متخصص چی هستند فرهاد خان
هومن- الکترونیک
شوهر عمه- به به، ماشاالله واقعا بازار به یه همچین تخصصی احتیاج داره؟
من که داشتم از خنده خفه می شدم چپ چپ به هومن نگاه کردم.
برادر شوهر خاله- زنده باشن،صحبت احتیاج شد یادم آمد جناب مسعودی (شوهر عمه) شما هم تا فهمیدید ما به اون قلم جنس آخر که وارد کردید احتیاج داریم همه رو گذاشتید انبار؟
شوهر عمه خانم- آقای دلخواه (برادر شوهر خاله) قربون شکلت اسمش رو گفتی فامیلیش رو هم بگو!جنس رو همه احتیاج دارن، قیمتش اصله.

شوهر خاله توری- قرار نشد اینجا صحبت از بی وفایی بشه. پس ما اینجا چیکاره ایم؟وسط رو بگیریم و غائله رو ختم کنیم، قبول؟
هومن- آقایون لطفا اگه معامله جوش خورده حق کمیسیونش رو فراموش نکنید. اینجا یه بنگاه معتبریه!
همه زدند زیر خنده. پدرم از همه بیشتر می خندید.
صدری- جناب ارسلانی کار رو در روی سی قطعه زمین شمال کی شروع می کنید؟
ارسلانی- به محض اینکه درختهاشو قطع کردید. با درخت توی زمین که نمی شه برادر! روی درختها که نمی شه ویلا ساخت!
شوهر خاله توری- حشمت خان شما ساکتید؟ فدات شم قرار بود یه چیزهایی تو تریلی ها جاسازی بشه، چی شد؟
حمت خان- ما که در حضور بزرگان اسائه ادب نمی کنیم ولی با اجازه تون ترتیب همه کارها داده شده.
در همین موقع هومن آرام به من گفت: بابا صدر حمت به باند مافیا! عجب آل کاپون هایی جمع شدن اینجا!
بعد رو به دخترهای فامیل کرد و گفت: خانمها و آقایون اگر لطف کنید و تشریف بیاورید این طرف سالن شاید بتونیم با کمک همدیگه یک باند آدم ربایی با یک شبکه توزیع مواد مخدر راه بندازیم. خوشبختانه سالن بزرگه و امکانات فراوان!
همه زدند زیر خنده و آقای صدری گفت: راست می ن بچه ها، شما جوون ها برید یه طرف دیگه ما اینجا باید یه لقمه نون در بیاوریم.
هومن- بعله دیگه، ماهم بریم شاید یه تیکه بوقلمون پیدا کنیم با این یه لقمه نون بخوریم.
سپس همه جوون ها با خنده به طرف دیگه سالن رفتند مادرم با بقیه خانمها هم در گوشه دیگر سالن مشغول گفت و شنود شدند.
هومن- خانمها خواهش می کنم بعد از نشستن خودشون رو با ذکر نسبت دوری و نزدیکی به فرهاد معرفی کنن.
همه با نگاهی مشتاق و لبی پر خنده طبق دستور هومن روی مبل های آخر سالن که فاصله نسبتا زیادی هم با بقیه داشت نشستند.
شهره- من دختر خاله فرهادم
سحر- من دختر عمه فرهادم
سپیده- من دختر پسر عموی مادر فرهادم
بهزاد و بهاره- ما دختر و پسر برادر شوهر خاله توری هستیم. یعنی با شهره دختر عمو و پسر عمو هستیم.
مهتاب- من دختر پسر دایی مادر فرهاد خان هستم
خاطره- من هم دختر برادر شوهر عمه فرهاد خان هستم.
فرانک- من دختر همسایه ویلای شمال فرهاد خان هستم.
ونوس- من هم همسایه ویلای شمال فرهاد خان هستم.
هومن- از آشنایی با همه شما خوشبختم. من هم هومن دوست فرهاد خان هستم. قبل از هر چیز باید به شما بخاطر داشتن یه همچین پدرهایی تبریک بگم. واقعا شب و روز زحمت می کشن تا شماها راحت زندگی کنید!
شهره- هومن خان من گاهی دو شب دو شب پدرم رو نمی بینم! خیلی براش نگرانم.
هومن- حق دارید والله! یه دفعه ممکنه اصلا نبینیدش!
 


یعنی خدای ناکرده مریض بشه ، بیفته گوشه بیمارستان. با این کار زیاد!
و آرام زیر لب گفت: امید بخدا همین روزها می گیرن می برنش زندان!
شهره- ببخشید متوجه نشدم چی گفتی
هومن- گفتم خدای نکرده ممکنه قلبشون بگیره. نباید اجازه بدید اینقدر کار کنن!
سحر- هومن خان شغل پدر شما چیه؟ چی کار می کنن؟
هومن- شغل پدرم تخصصیه، خیلی کار حساسیه. پدرم بچه هایی رو که تنها مدرسه می رن یا توی کوچه ها فوتبال بازی می کنن و خلاصه ول هستن می گیره و می بره خونه دل و جگرشون رو در می آره می ذاره تو یخ صادر می کنه خارج. بازارش خیلی خوبه!
همه خندیدند و هر کسی چیزی می گفت.
شهره- هومن خان شوخی می کنن
خاطره- خیلی با نمک هستند
سحر- واقعا خیلی شوخ طبع هستند
هومن- شوخی نکردم، جدی گفتم. پدر من که نباید از پدر شماها چیزی کم بیاره!
سپیده- جدا هومن خان پدرتون چکاره هستند؟
هومن- دکترای شیمی داره،چند قلم از این محصولات که الان مصرف می کنید مثل شامپو و صابون و خمیردندان و چند چیز دیگه ساخت پدر منه. کارخونه داره.
فرانک- هومن خان شما خیال ازدواج ندارید؟
هومن- چرا ندارم! دنبال یه دختر پولدار می گردم.
همه خانمها به هم نگاه کردند و خندیدند.
من- هومن جون این دختر خانمها شکر خدا همه پولدارن. معطل نکن. یه کدوم رو انتخاب کن.
ونوس- فرهاد خان مگه کفش می خوان انتخاب کنن؟ به این شلی ها که نمی شه!
هومن- ماهام همچین شل نیستیم ونوس خانم!
شهره- جدا فرهاد از شما می پرسمف چه تیپ دختری رو برای ازدواج ترجیح می دی؟
من- چطور بگم؟یه دختری که ازش خوشم بیاد. نمی تونم بگم چه تیپی باید باشه
بهزاد- ولی من می دونم از چه تیپ دختری خوشم می آد.
هومن- شما چند سالتونه؟
بهزاد- پاپی چند ماه شناسنامه مو دیر گرفته برای مدرسه
هومن- سگ تون رو می فرمایید؟
بهار- اوا هومن خان پدرمو می گه
هومن- پس چرا می فرمایند پاپی. دور از جون پدرتون ما یه سگ داشتیم که صداش می کردیم پاپی. این اسمها رو چرا رو پدرتون می ذارین؟ زشته بخدا.
بهزاد- پس بهش چی باید بگیم؟صداش کنیم بابا؟ یا آقا بابا؟
هومن- نخیر صداش کنید خاله خانم! خوب باید یا بابا صداش کنید یا پدر یا آقا جون.
حالا بالاخره چند سالتونه؟
بهزاد- هجده سال تموم!
هومن- البته حالا که برای شما زوده،ولی بگید بینم در اینده چه تیپی رو برای ازدواج می پسندید؟
بهزاد- یه دختر مدرن امروزی!
هومن- بهزاد خان مگه می خواهید ماشین آلات برای کارخونه انتخاب کنی که باید مدرن باشه؟
من- منظور بهزاد خان یک دختر متجدده!
هومن- اخه منظورتون از دختر متجدد چیه؟

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : parichehr
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه wntuct چیست?