پریچهر 3 - اینفو
طالع بینی

پریچهر 3


مثل جنگله برای همین شهر داره خشک و برهوت می شه. فقط مونده ساختمان!
مدتی در سکوت بین درختها قدم زدیم. امروز هم شهره یک لباس شیک پوشیده بود. خیلی خوش تیپ بود. بعد از یه کم گفت: چرا اون روز من رو وسط خیابون ول کردی و رفتی. بهم خیلی توهین شد.
من- رفتار و طرز صحبت شما شهره خانم بچه گانه بود. دو تا جوون کم سن و سال از کنار شما با سرعت رد شدن می خوام بدونم یه خانم با شخصیت باید دنبالشون کنه؟ معمولا ما شنیدیم برعکسه! یعنی وقتی چند تا جوون با ماشین برای یک خانم مزاحمت ایجاد می کنن اون خانم باید با بی اعتنایی با اونها برخورد کنه. حالا شما عکس قضیه رو عمل کردی بعد هم که ما بهتون تذکر دادیم هیچ اهمیت به ما ندادی و کار خودتون رو ادامه دادی. فکر نمی کنی که به ما هم توهین شده باشه؟
شهره- هومن شلوغش کرد یعنی خیلی ترسیده بود.
من با شنیدن این حرف شروع به خندیدن کردم و گقتم: شما شهره خانم اشتباه می کنی اگه به اتاق هومن رفته بودی متوجه اشتباه خودتون می شدید. هومن چند تا کاپ در مسابقات اتومبیلرانی گرفته!! با اینحال وقتی شهر رانندگی می کنه دقیقا طبق مقررات عمل می کنه و آرتیست بازی در نمی آره. یعنی هر چیزی جای خودش رو داره.
شهره- باشه. معذرت. حالا دیگه قهر نکن. اومده بودم ببرمت پارک قدم بزنیم.
من- اینجا با پارک چه فرقی داره؟داریم قدم می زنیم دیگه!
شهره خندیدو گفت: راست می گی ها! اینجا اونقدر بزرگه که مثل یه پارک اختصاصیه!
بعد دوباره گفت: فرهاد اگه یه شب بیام دنبالت بریم به یه مهمونی ، می آی؟
مدتی فکر کردم بعد گفتم: چه نوع مهمونی؟ خانوادگی؟
شهره- نه به اون صورت. دانشجوها جمع می شن دور هم. یکی دو ساعتی دور هم هستند. یعدش هر کی میره دنبال کارش.
من- نه ، نمی آم.
شهره- برای چی؟ چون خانوادگی نیست؟ خیالت راحت اونجا هیچ مسئله خاصی نیست. یه مهمونی ساده اس. می شینن و صحبت می کند. در ضمن خونه یکی از بچه هاست و پدر و مادرش هم خونه هستن. یعنی این دور هم جمع شدن ها زیر نظر خانواده اس!
من- قبول کردم، وقتی یک مهمونی به این صورت باشه، مسئله ای نیست. ولی من نمی ام.
شهره- اخه چرا فرهاد؟ دلت نمی خواد با من جایی بیای؟
من- ببین شهره تو قشنگی، خوش تیپی و از همه مهمتر دختر خاله می. ولی من نمی خوان نه نسبت به تو و نه هیچ دختر دیگه ای تعهدی داشته باشم. نه اینکه از تو خوشم نیاد برعکس. ولی هنوز خودم نمی دونم که برای ازدواج امادگی دارم یا نه. من تازه برگشتم نه کارم مشخصه نه زندگیم. باید اول اینها تکلیفش روشن بشه بعد. و در ضمن من به افکار یک دختر خیلی اهمیت می دم.
 


وقتی خواستم ازدواج کنم باید همسرم از نظر فکری و اخلاقی مود تاییدم باشه.
شهره- حالا چرا اینها رو به من می گی ؟تو فکر کردی کی هستی فرهاد؟ اگه نمی دونی بدون که من اشاره کنم صد تا خواستگار می ریزن تو خونه مون! تو فکر کردی که دنبالت افتادم که زنت بشم؟
من- اگه من این چیزها روگفتم به خاط این بود که فکر کردم شاید مادرم از طرف من چیزهایی گفته باشه. خواستم ذهن دخترخاله ام رو روشن کنم. در ضمن من هیچ کس نیستم. درسته که مثلا مهندس شدم ولی با همین مدرک اگر قرار باشه استخدام بشم حقوقم اندازه اجاره یه اپارتمان کوچک هم نیست. تا حالا هم جز درس خواندن کاری نکردم. یعنی سختی زندگی رو نچشیدم. این رو هم می فهمم که شما دختر خاله مهربون لطف می کنی و به من سر می زنی. من اومدن تورو پیش خودم فقط به این تعبیر می کنم.
شهره نگاهی به من کرد و بدون حرفی یا خداحافظی رفت. نیم ساعتی در باغ قدم می زدم که مادرم دنبالم اومد و وقتی به من رسید پرسید: فرهاد تو به شهره چیزی گفتی؟چرا شهره نیومد توی خونه؟
من- چطور مگه مادر؟ چیزی شده؟
مادر- اخه خواهر تلفن زد و گفت شهره اومده بود خونه شما تا با فرهاد برن پارکی جایی. اما نیم ساعته برگشت و یکراست رفت تو اتاقش. از پشت در که گوش کرده شنیده که شهره گریه می کرده!حالا بگو ببینم چیزی بهش گفتی؟
حرفهایی رو که به شهره گفته بودم برای مادرم تعریف کردم.
مادرم- فرهاد پسرم تو بالاخره باید ازدواج کنی. از نظر مادی که شکر خدا مشکلی نداری. اگر پدرت صحبتی با تو نکرده به خاطر اینکه گذاشته خستگی تو در بره بعد. حالا چه کسی بهتر از شهره! هم خوشگله هم خوش تیپ، هم خوش هیکل. دیگه چاق هم نیست که ایراد بگیری. دیده شناخته ام که هست. دیگه چه مشکلی داری؟ یه چند وقتی با هم باشد دختر خاله، پسرخاله. این هیچ عیبی نداره. اخلاق همدیگه رو که فهمیدید به امید خدا ازدواج کنید.
من- مادر خواهش می کنم از طرف من هیچ قولی به کسی ندید. من هنوز در مورد ازدواج مصمم نیستم. من چند روز بیشتر نیست که به ایران برگشتم. بعد از هشت سال! شاید نتونم ایران بمونم. شاید خواستم برگردم خارج.
مادر- خوب اونم بردار ببر.
من- مادر مگه چمدون که وردارم ببرم؟ولی به چشم فکرهامو می کنم.
همون شب بعد از شام پدرم گفت که می خواهد با من صحبت کنه. هر دو به کتابخونه که دفتر کار پدرم هم بود رفتیم. فرخنده خانم برامون چای آورد. پدرم در حالی که برای خودش چای می ریخت شروع کرد: فرهاد خان شنیدم دنبال کاری؟ نه مثل این که مرد شدی؟
من- هر چی هستم پدر، از زحمات شما و مادره.

پدر خندید و گفت: نه خودت هم جوهرش رو داشتی. حالا بگو ببینم دلت می خواد شروع کنی؟
من- اگر شما صلاح بدونید بله
پدر- فرهاد من دو تا کارخونه بزرگ دارم. یکی از اونها که مدیر داره و سالهاست که اونجا رو خیلی خوب اداره می کنه. خیلی هم پاک و صدیقه. اگه بخوای اونجا بری باید بشی معاون اون. چون نمی تونم از کار برکنارش کنم. می مونه همین کارخونه که خودم هستم. من سنی ازم گذشته، خسته ام. اگه بخوای می تونی بیای پیش خودم.
من- پدر من نمی خوام جای شما بنشینم. متوجه منظورم هستید؟ اگه موافق باشید می رم جای دیگه ای استخدام می شم. امیدوارم براتون سوء تفاهم نشه.
پدرم خندید و گفت: می فهمم چی می گی ولی تمام اینها یک روز مال خودت می شه.
من- امیدوارم شما زنده باشید و سایه تون بالای سر ما.
پدرم بلند شد و منو بوسید و گفت: اگه تو به من کمک کنی خیلی خوب می شه. صبح تا ساعت 2 تو برو ساعت 2 به بعد هم من می رم. اینطوری کار من هم سبک می شه در ضمن توی خونه هم حوصله ام سر نمی ره قبول کردم و از پدر متشکر بودم و برای اینکه به آینده خودم فکر کنم به باغ رفتم تا ضمن هواخوری شاید تصمیمی هم بگیرم. همون طور که ارام قدم می زدم و از بین درختان کهن رد می شدم صدای گریه ای توجه منو جلب کرد. کی می تونست باشه؟ بلافاصله حدس زدم که صدا ، صدای گریه لیلاس. این چند روزه ندیده بودمش. آرام جلو رفتم و لیلا رو دیدم مثل گذشته و زمانی که کوچک بودیم و هر بار سر بازی با هم قهر می کردیم به این قسمت باغ درون آلاچیق می اومدیم. انگار حالا هم فرقی نکرده بود. فقط کمی بزرگتر شده بودیم. چند سرفه کردم که لیلا متوجه حضور من بشه. با شنیدن صدای من بلند شد و خواست با سرعت به طرف اتاقشون بره که بلافاصله گفتم: البته فرار در بعضی مواقع خوبه ولی در هر صورت مسکن است نه درمان!
ایستاد و برگشت.
لیلا- سلام فرهاد خان
من- سلام
لحظه ای بعد گفتم: الاچیق پناهگاه قهر لیلا خانم! اون موقع ها به خاطر بازی قهر و گریه می کردید حالا سر چی دارید گریه می کنید؟
لیلا- بازی زندگی! زرنگی روزگار!
من- عالی بود. جواب از این کوتاهتر و کاملتر ممکن نیست. حالا بیا بشین و برام بگو چه جوری بهش باختی؟
هر دو روی نیمکت های آلاچیق نشستیم. به جای صحبت چیزی که شروع شده بود سکوت بود.
من- نمی خوای برای همبازی کودکی خود حرف بزنی؟
لیلا- شما دیگه همبازی دوران کودکی من نیستید. شما ارباب و مالک اینجا هستید!
من- قدیمها من رو به جون هومن می انداختی حالا می خوای به جون خودم بندازی؟
خندید و گفت: حقیقتی رو گفتم.

حالا دیگه بین ما فاصله ها خیلی زیاد شده فرهاد خان.
من- فاصله من و شما یک یا دو قدم بیشتر نیست. اگر پول پدرم رو می گی خودش در آورده، از راه درست، بی دزدی. اینو بهت قول میدم. پس به من ربطی نداره. من تازه مدرک گرفتم و می خوام شروع به کار کنم هر موقع پولدار شدم می تونی این حرف رو بزنی در ضمن پس فردا همه مون تو دو متر جا می خوابیم! دیگه این حرفها چیه؟ همون طور که خودت اول که رسیدم گفتی هیچ فرقی نکردم، همون فرهادم.حالا تو اگه می خوای منو اذیت کنی بگو تا برم.
لیلا- از زندگی دلم گرفته.
من- این رو که اول گفتی. راستش رو بگو چی شده
مدتی سکوت کرد تا بالاخره گفت:
لیلا- خجالت می کشم بگم فرهاد خان.
من- لیلا خانم من و تو تازه بهم نرسیدیم تقریبا از بچگی با هم بزرگ شدیم. فقط مدتی از هم دور بودیم. بگو خجالت نکش. تو دختر مصممی بودی و هستی.
لیلا- فرهاد خان تو دانشگاه مدتی بود که پسری از من خوشش می اومد من بهش توجهی نداشتم. سرم به درس گرم بود. هیچ احساسی هم بهش نداشتم. از دوستم منیژه در مورد من تحقیق کرده بود. پیغام داده بود که می خواد بیاد خواستگاری من. من چند بار عذر آوردم تا اینکه یک روز خودش جلوی من رو گرفت و گفت که من از شما خوشم اومده و این حرفها. اگه اجازه بدید میخوام مزاحم بشم و بیام پیش پدر و مادرتون. من مخالفت کردم و درسم رو بهانه کردم و رفتم. گویا آدرس منو پیدا کرده یعنی دنبالم آمده و اینجا را یاد گرفته. چون من به هیچ کس آدرس اینجا رو ندادم. حتما می دونین به چه دلیل؟
من- حتما چون مادرت اینجا کار می کنه؟
لیلا- درسته. خلاصه شروع کرده اینجا تحقیق کردن.گویا یکی از همسایه ها بهش گفته که مادرم کارگر اینجاست و ما تو دو تا اتاق زندگی می کینم. صبحش که رفتم دانشگاه جلوی در دانشگاه ایستاده بود. تا من رو دید با حالتی عصبی با من برخورد کرد و گفت چرا بهش نگفتم که مادرم کلفته! اصلا باورم نمی شد. این ادم وقیح انگار از من طلبکار بود یا فکر کرده بود که من دنبالش فرستادم! اصلا من از قیافه اون بدم می اومد ولی عملش ضربه بدی به من زد.
من- ناراحت از این هستی که دیگه نمی خواد به خواستگاریت بیاد؟
لیلا- نه، نه گفتم که من کلا از این آدم بدم می آد ولی اون یک واقعیتی رو به من گفت. فرهاد خان خیلی دردناکه که یک دختر پدر نداشته باشه و مادرش هم کلفت باشه.
من- مادر تو کلفت نیست. دلم نمی خواد در مورد فرخنده خانم اینطوری صحبت کنی. فرخنده خانم مادر دومه منه!
لیلا یکدفعه سرش گیج رفت و دستش رو به آلاچیق گرفت. بعد از لحظه ای گفت:

لیلا- معذرت می خوام فرهاد خان. حالم خوب نیست. با اجازه تون من برم.
من- باشه برو. بعدا بازهم با هم صحبت می کنیم.
پوزخندی زد و گفت خداحافظ و رفت.
چند دقیقه ای اونجا نشستم. نمی دونستم چطوری باید مشکل این دختر رو حل کرد. پس بی اختیار به طرف خونه رفتم و شماره هومن رو گرفتم و بهش گفتم که همین الان پیش من بیاد. چند دقیقه بعد هومن زنگ زد و وارد خونه شد و بعد از سلام و احوالپرسی با پدر و مادرم رو به من کرد و گفت: فرهاد تا کی من باید از تو نگهداری کنم؟ این موقع شب هم منو ول نمی کنی؟ این وقت شب مرده ها هم آزادند؟
من- بیا بریم تو باغ می خوام در مورد کار توی کارخونه پدر باهات صحبت کنم(وقتی هومن چهره منو دید دیگه حرفی نزد و دنبال من راه افتاد. وقتی بیرون از خونه رسیدیم) بلافاصله گفت: چی شده فرهاد؟ چرا نگران و ناراحتی؟
من- از کجا فهمیدی ناراحتم؟
هومن- بعد از یه عمر گدایی میدون ونک رو که یادم نمی ره؟ از بچگی با تو بودم. آب بخوری خبرش به من می رسه!
در همین وقت صدای جیغ فرخنده خانم بلند شد. سراسیمه به طرف اتاق دویدیم و وارد شدیم.
فرخنده خانم با گریه گفت: فرهاد خان دستم به دامنت. لیلا مریض شده نمی دونم چرا یه دفعه غش کرد . یا ام البنین به بچه ام کمک کن یا فاطمه زهرا!
به طرف لیلا رفتم و خم شدم. متاسفانه در دستش بسته های خالی دیازپام 10 میلی گرم رو دیدم. دیگه معطل نکردم. هومن هم که بسته های خالی قرص رو دیده بود فکر منو خوند و گفت: من می رم ماشین بیارم.
من- ماشین پدر رو بردار فقط سریع
در همین وقت پدر و مادرم هم رسیدند و با کمک فرخنده خانم و مادرم لیلا را داخل ماشین گذاشتیم و فرخنده خانم پیش لیلا که روی صندلی عقب بیهوش افتاده بود نشست و من هم جلو، هومن هم پشت فرمان و حرکت کرد.
من- هومن برو! مثل برق برو!
و ماشین مثل پرنده ای توسط هومن تو شهر به حرکت در امد. دلم می خواست شهره اینحا بود و رانندگی هومن را می دید. خونسرد و مسلط.
هومن- فرهاد کجا بریم؟
من- برو بیمارستان لقمان . بلدی؟
چنان سرعتی گرفته بود که اگر تصادف می کردیم هیچکدوم زنده نمی موندیم. بیست دقیقه بعد جلوی در بیمارستان لقمان بودیم. با اون همه ترافیک! دربون بیمارستان در رو باز کرد و با ماشین وارد شدیم. جلوی ساختمان با کمک پرستاران لیلا را به داخل بردیم و فرخنده خانم همراهش رفت. کفش لیلا بیرون از پاش در اومد که هومن برداشت. بلافاصله پزشک کشیک بالای سر لیلا اومد و با معاینه او پرسید : کسی از ما می دنه که چی خورده و چقدر؟

من- آقای دکتر من کنارش سه بسته ده تایی دیازپام 10 میلی گرمی پیدا کردم. دقیقا نیم ساعت قبلش داشت با من حرف می زد. تقریبا حالش خوب بود.
پزشک به فرخنده خانم اشاره کرد و گفت: این خانم چه نسبتی با بیمار داره؟
من- مادرش دکتر، ولی خواهش می کنم فعلا بهش نگید که لیلا قصد خودکشی داشته. من بعدا مفصلا جریان رو خدمت شما عرض می کنم.
دکتر و پرستار مشغول مداوای لیلا شدند. روده شور و این چیزها. بعد از نیم ساعت کار اون ها تموم شد و دکتر پیش من اومد و گفت: شما لطفا همراه من به دفترم بیایید.
من- جناب دکتر در این مورد که چیزی به مادرش نگفتید؟
دکتر- فعلا خیر. ولی شما باید به من توضیح بدید. ما باید پرونده پزشکی تشکیل بدیم.
من و هومن همراه دکتر به دفتر او رفتیم. دکتر از ما خواست که بنشینیم. بعد از اینکه اسم و مشخصات لیلا رو تو ورقه نوشت پرسید: علت اقدام به خودکشی؟
هومن- فرع بی پولی جناب پزشک!
دکتر سرش رو از روی پرونده بلند کرد و از هومن پرسید:
دکتر- شما در جریان هستید؟
هومن- نه آقای دکتر، دوستم در جریانه.ولی قول به شما می دم که علتش همین باشه.
من لافاصله تمام جریان رو برای دکتر تعریف کردم. وقتی هومن از جریان باخبر شد خیلی عصبانی گفت: چه جیوون هایی پیدا می شن!
دکتر- متاسفانه این درد جامعه ماست! متاسفانه باید بگم شما درست گفتید . اینها همه ریشه های فقره!فقز مادی، فقز فرهنگی. در هر صورت شما باید خیلی مواظب ایشون باشید. این اولین اقدام بوده که بخیر گذشت یعنی در اثر هوشیاری شما و مادرش چون زود به اینجا رسوندیدش مساله خاصی ایجاد نشده اما ممکنه اگه روحا اصلاح نشه دوباره دست به این کار بزنه. همیشه انسان شانس نمی آره! شما دو تا جوون باید با این دختر احساس همدردی کنید. باید بیشتر باهاش مانوس بشید. دختر خیلی قشنگ و زیباییه! حیفه زندگیش قطع بشه!
من به مادرش می گم مسموم شده. شما هم به یک بهانه مادرش رو صدا کنید تا من کمی با او صحبت کنم.
من و هومن فرخنده خانم رو صدا کردیم و در مورد غذایی که لیلا ظهر خورده بود و از این حرفها باهاش صحبت کردیم. دکتر هم تونست با لیلا که به هوش آمده بود کمی صحبت کنه. پس از اون دکتر پیش ما اومد و گفت تا یک ساعت دیگه می تونیم لیلا رو با خودمون ببریم.
از دکتر خیلی تشکر کردیم. واقعا اگر این پزشکان نبودند چه مشکلاتی که پیش نمی اومد؟مثل فرشته های نحات به موقع بالای سر بیمار حاضر می شن و با دانش خودشون بسیاری رو از خطر مرگ نجات می دهند.
بگذریم.فرخنده خانم دوباره بالای سر لیلا برگشت و من هم اول یه تلفن به خونه کردم


من هم اول یه تلفن به خونه کردم تا خیال پدر و مادر از این بابت راخت بشه و بعد با هومن که هنوز کفش لیلا تو دستش بود بالای سر لیلا رفتیم. حال لیلا بهتر شده بود و روسری خودش رو سرش کرده بود.
من- خوبی لیلا؟ رنگ و روت که بد نیست! دکتر گفت مسموم شده بودی!
لیلا به من لبخند زد یعنی منظو منو فهمیده!
گویا فرخنده خانم تمام جریان رو از لحظه ای که من و هومن بالای سر لیلا رسیده بودیم برای لیلا تعریف کرده بود.
فرخنده خانم- فرهاد خان، هومن خان، نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر دخترم می اومد و بعد رو به لیلا کرد و گفت :لیلا هومن خان اونقدر تند رانندگی کرده که اگه با هلی کوپتر هم می امدیم به اون زودی نمی رسیدیم!
هومن- اختیار دارید فرخنده خانم. آخه پدر من یه موقع راننده اورژانس تهران بوده!
لیلا با نگاهی غمگین هومن رو نگاه کرد و گفت: بد شانسی من!
فرخنده خانم متوجه منظور لیلا نشد و گفت: تا شماها اینجائید من برم یه سر به این تخت بغلی بزنم طفلی دخترک خیلی ناله می کنه!
به محض رفتن فرخنده خانم به لیلا گفتم: لیلا کارت بسیار بچگانه بود. تو فقط به خاطر حرف یه دیوانه می خواستی بزرگترین موهبت خداوند یعنی زندگی رو از دست بدی؟ به محض اینکه خوب شدی خودم چند بار تورو می رسونم دانشگاه تا مثل اون دیوانه ای متوجه بشن تو یه برادر هم داری!
لیلا به من لبخند زد و وقتی چشمش به دست هومن افتاد که کفش خودش رو در دست داره گفت: هومن خان دیگه بیشتر از شرمنده نکنید من رو. کفش رو بندازید زمین!
هومن نگاهی به لنگه کفش لیلا کرد و گفت: این رو من اتفاقی پیدا کردم می خوام پیش خودم نگه دارم. یادگاری!
من برگشتم و به چشمان هومن نگاه کردم. برقی مخصوص در چشمانش می درخشید. حال عجیبی پیدا کرده بود که فقط لحظه ای برایم قابل درک بود و بلافاصله هومن دوباره شخصیت عادی خودش رو پیدا کرد و از لیلا پرسید: لیلا خانم مرز بین هستی و نیستی چه طوریه؟
لیلا- عالیه. اگر یه فضول با سرعت زیاد آدم رو به بیمارستان نرسونه!
هومن رو به من کرد و با تعجب گفت: آتیش به جون نگرفته چه زبونی داره! از من هم حاضر جوابتره!
لیلا- یادت رفته هومن خان!کودکی هامون را؟
هومن- یادمه.ولی دختر خانم این دیگه بازی معمولی نبود ممکن بود جونت رو از دست بدی!موهبت خدارو!
لیلا- برای شماها موهبته نه برای من!
من- از یک دانشجو بعیده این طوری حرف بزنه!حالا خودت رو خسته نکن. بعدا خیلی حرفها داریم که با هم بزنیم.
هومن- با من هم خیلی حرفها دارید که بزنید!
لیلا- خدمت شما هم باید جوابگو باشم؟


نسبت من و فرهاد خان ارباب و خادمه. شما چی؟
من- لیلا شروع کردی؟ گوش کن لیلا من تو زندگی طعم داشتن خواهر یا برادر رو نچشیدم تو هم از بچگی با من بزرگ شدی چه عیبی داره که خواهر من باشی؟
لیلا- چه جالب! مثل فیلمها!آخرش همه چیز درست می شه.
هومن- شما باید یک سری از واقعیت ها رو که نمی شه تغییرشون داد، باور کنید.
لیلا- باور من باعث شد که دست به این کار بزنم! تا قبل از این درست با این واقعیت روبرو نشده بودم.
هومن- تمام این کارها فقط به خاطر اینه که مادر شما خونه فرهاد اینا کار می کنه؟ پس گوش کنید لیلا خانم پدر من چندین سال در زمان دانشجویی و قبل از اون در یک مغازه شاگردی و پادویی می کرده! اینها که عیب نیست!
در همین وقت دکتر پیش ما اومد و بعد از معاینه لیلا اجازه مرخصی داد و بعد از تشکر ما رفت.
لیلا- هومن خان حالا نمی شه اون یادگاری رو یک ساعت به من پس بدید؟
هومن- باشه می دم به شرط این که قول بدید که بهم پسش بدید!
لیلا باخنده- باشه قول می دم.
لیلا بلند شد و نشست و هومن خم شد و لنگه کفش لیلا رو کنار لنگه دیگه اش جفت کرد.
لیلا- هومن خان خواهش می کنم شرمنده نفرمایید.
فرخنده خانم کمک کرد و دست لیلا رو گرفت و آروم همه به طرف ماشین حرکت کردیم.
لیلا- مامان پول بیمارستان رو حساب کردی؟
هومن-من حساب می کنم شما برید سوار شید.
آروم آروم به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم. چند دقیقه بعد هومن هم اومد. حرکت کردیم و از بیمارستان بیرون اومدیم.
لیلا- سوار ماشین مدل بالا شدن هم خوبه ها!
من- بگو لیلا خانم هر چه می خواهد دل تنگت بگو!
لیلا- همین طوری گفتم ارباب!
من- لیلا خانم دختر خاله من چند روز پیش دو تا جمله به من گفت که به من برخورد.من هم از ماشین پیاده شدم و با قهر ایشون رو ترک کردم. حالا ببین شما چقدر عزیزی که این همه متلک می گی ما حرف نمی زنیم!
هومن- فرهاد می خوای نگه دارم پیاده شی؟
فرخنده خانم- لیلا چیزی به فرهاد خان گفتی؟
هومن- نه فرخنده خانم فرهاد شوخی می کنه.
لیلا- هومن شما سوالی از من کردید در مورد هستی و نیستی. باید بگم وقتی هستی در حال از دست رفتنه انسان قدرش رو می فهمه. دو دستی بهش می چسبه! در لحظات آخر دلش می خواد یه نفر به کمکش بیاد. نجاتش بده. نمی خواد زندگی قطع بشه! کاری رو که خودش با تصمیم و اراده شروع کرده دلش نمی خواد انجام بشه. می ترسه!
وحشتناکه!وقتی به مرحله نیستی نزدیک می شه تازه می فهمه که به خاطر چه چیزهای ساده و پوچی دست به این کار زده. اون لحظه س که اگر کسی ازش سوال کنه که آیا می خوای نجاتت بدم یا نه؟ حتما جواب آدم مثبته!


من- بهتره که در این مورد سکرت صحبت کنیم (اشاره به فرخنده خانم کردم)
هومن- این نیز بگذرد.
فرخنده خانم- هومن خان راست می گه. دنیا محل گذره! من یه فامیلی داشتم که یه پسر داشت شب توی خونه تنها بوده. مسموم می شه رفیقش می آد در خونه بهش سر بزنه می بینه اون مریضه اما ولش می کنه می ره دنبال کارش. طفلکی پسرک از مسمومیت تموم کرد!
اون رفیقش که بعدا می فهمه دیوونه شده بود که چرا کمکش نکرده. خدا به شما دو تا جوون خیر بده که ماها رو تنها نذاشتید.
هومن- زیر ماشین بهشت زهرا بره این رفیق نیمه راه! آدم که نباید رفیقش رو تنها بذاره! از این به بعد فرخنده خانم ماها مرتب خونه شماییم که یه وقت لیلا خانم مسموم نشه! سماورتون که روبراه هست!؟
فرخنده خانم- پیر شی جوون! آره روبراهه اگه شما ها زحمت بکشین تو درسهای لیلا هم بهش کمک کنین خیلی خوبه. بعد رو به لیلا کرد و پرسید: لیلا مادر از چی بود ضعیف بودی؟ زبان؟
هومن با خنده گفت- نخیر فرخنده خانم احتمالا از چیز دیگری ضعف دارن! تو زبان مشکلی ندارند! در واقع ماشالا زبان و چونه لیلا خانم خیلی هم پر قوته!
همه خندیدیم و فرخنده خانم گفت: ماشالا این هومن خان خیلی خوش مشرب! وقتی حرف می زنه غم از دل آدم می ره!
هومن- فرخنده خانم خیالتون راحت. حالا که لیلا خانم ماها رو صدا زده دیگه تنهاش نمی ذاریم.
لیلا با خنده- من کی شمارو صدا زدم؟
هومن- همیشه که نباید کسی رو با زبان و اسمش صدا کرد. انسان می تونه با عمل هم دیگران رو صدا کنه! انسان گاهی وقتها با نگاهی می تونه تموم دنیا رو صدا کنه!
یکدفعه هومن برگشت طرف لیلا و گفت: لیلا خانم چادرتون! انگار جا گذاشتیم.
من- لیلا خانم اصلا چادر نداشت! تو کجا امشب چادر دیدی؟
هومن- چرا بابا اون دفعه تو خونه لیلا خانم رو دیدم با چادر بود.
فرخنده خانم- لیلا تو خونه چادر سرش می کنه بیرون با روپوش و روسریه!
من- حتما از من رو می گیره!من که مثل برادرش هستم!
هومن- خدا تورو فرهاد از برادری کم نکنه! ولی لیلا خانم از این فرهاد ما زیاد رو نگیرید این نظرش پاکه!مثل کبریت بی خطره! ده تاش رو هم که روشن کنی یکیش نمی گیره!
فرخنده خانم- آره ننه وابمونه این کبریت ها همه شون نم کشیده س!
من- دست شما درد نکنه فرخنه خانم. حالا من شدم نم کشیده؟
همه خندیدند. فرخنده خانم گفت: اوا! خدا مرگم بده! دور از جون شما!
تقریبا رسیده بودیم که هومن رو به لیلا کرد و گفت: لیلا خانم رسیدیم کفش یادتون نره!
لیلا- هومن خان کفش من بدردتون نمی خوره. برای شما خیلی تنگه!
هومن- نمی خوام که پام کنم!



اگه بدردم نخورد و نتونستم کاریش کنم بهتون پس می دم!
لیلا با چهره ای سرخ از شرم به من نگاه کرد که من بهش لبخند زدم.
رسیدیم و من پیاده شدم و در باغ رو باز کردم و ماشین وارد خونه شد. حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود. پدر و مادرم به محض رسیدن ما بیرون اومدندو مادرم لیلا را در آغوش گرفت و با هم داخل خونه رفتند. برای لیلا در خونه خودمون مادرم اتاقی آماده کرده بود. با وجود اونکه لیلا اصرار داشت که به اتاق خودشون برای استراحت بره ولی مادرم اجازه نداد. پس ناچار قبول کرد و به اتاق آماده شده رفت و فرخنده خانم و مادرم هم دنبالش رفتند. در همین لحظه هومن هم دنبال اون ها رفت و دوباره از لیلا پرسید: لیلا خانم اجازه می دید که یادگاری رو ببرم؟
لیلا- می ترسم اندازه اش براتون دردسر درست کنه! یکدفعه پشیمون می شین ها!
هومن- من اونو می برم! خواهش می کنم شما هم خوب در این مورد فکرهاتون بکنید.
لیلا- در هر صورت شما اونو از من نگرفتید. پیدا کردید! حداقل فعلا من اینطوری فکر می کنم.
هومن از اتاق بیرون اومد و همراه من و پدرم به باغ رفتیم.
پدر- فرهاد مسئله یک مسمومیت ساده نیست! درسته؟
من- بله پدر لیلا می خواسته خودکشی کنه.
وبعد تمام جریان رو برای پدرم تعریف کردم. پدر سخت به فکر فرو رفت.خیلی ناراحت بود بعد از دقایقی در حالیکه بغض گلوشو گرفته بود گفت:من از نظر مادی هیچوقت نذاشتم که فرخنده و لیلا کمبودی حس کنند. همون طور که خودتون هم می بینید اونها از تمام امکانات این خونه مثل ما استفاده می کنند و فقط برای خواب به اتاق خودشون می رن. این چند وقت که فرهاد تو امدی لیلا کمتر توی خونه می اومد و تا قبل از اون تقریبا همیشه اینجا بود. تو اتاق های خودشون هم تمام امکانات رو فراهم کردم از تخت و کمد و یخچال و تلویزیون و ضبط خلاصه همه چیز. چند سال پیش هم دادم کنار اتاقها آشپزخونه و حمام و دستشویی براشون ساختند که مثلا احساس راحتی بیشتری بکنند. بهترین لباس و کفش و کیف رو هم برای لیلا می خریدم.تمام مخارج تحصیلات اون رو هم من پرداخت کردم. طوری هم رفتار کردم که نتیجه اش این بود وقتی تو می خواستی سوغاتی بخری اول از همه برای اونها خریدی، درسته؟
در کودکی که شماها با هم دعواتون می شد اکثرا طرف لیلا رو می گرفتم. این رو هم خودتون شاهدید.همین الان هم اگر به انبار برید می بینید که تقریبا تمام جهیزیه لیلا حاضره. همه نو و بسته بندی. از نظر مادی هم که حقوق فرخنده خانم رو مرتب پرداخت کردم و در ضمن یک ماهیانه هم همیشه برای لیلا دادم.

فرخنده خانم هم که در خونه فقط آشپزی می کنه کارهای نظافت با خود مادرته! باغ و حیاط هم که باغبون بهش می رسه. یعنی می خوام بهتون بگم فکر همه چیزرو کرده بودم الا این یکی! بعد رو به هومن کرد و پرسید:جریان این یادگاری چی بود؟
هومن خندید و لنگه کفش لیلا رو نشون داد. پدرم با لبخندگفت کار سختی رو شروع کردی پسر! فکرهاتو کردی؟
هومن- دارم می کنم.
پدرم سری تکان داد و رفت. وقتی از ما کاملا دور شد رو به هومن کردم و گفتم:ذرع نکرده پاره کردی!کاش قبلش به من می گفتی. می دونی هومن تو در واقع از لیلا خواستگاری کردی. فکر پدرت رو کردی؟اخلاقش رو که می دونی؟اگه مخالفت کنه که حتما میکنه چیکار می کنی؟ ای کاش اول کمی مسئله رو سبک سنگین می کردی.بعد! تو در واقع تحت تاثیر عملی که امشب لیلا انجام داده بود قرار گرفتی. حالا فردا که پشیمون شدی جواب منو و این دختر بدبخت رو چی می دی؟ دختره رو هوایی کردی رفت پی کارش! حالا از امشب می ره تو فکر و چه رویایی برای خودش درست می کنه. دردهاش کم بود این یکی رو هم تو براش درست کردی!
رویم رو از هومن برگردوندم و سیگاری روشن کردم و به طرف ته باغ راه افتادم. هومن هم دنبالم راه افتاد.چند دقیقه ای در سکوت قدم زدیم تا هومن به زبون اومد.
هومن- فرهاد تو چن ساله که منو می شناسی؟تو اینجا، تو خارج از کشور؟
با هم خیلی جاها رفتیم و خیلی کارها کردیم. با خیلی از دخترهای ایرانی و خارجی آشنا بودیم و رفت و امد داشتیم. حالا تو بمن بگو: من ادم هوس بازی هستم؟ من که در تمام دوره کودکی دردی مثل درد لیلا را داشتم؟ نه دلم می خواد فکر کنی و جوابم رو بدی!
من- نه، با شناختی که از تو دارم،نه! برای همین وقتی با لیلا این حرفها رو می زدی چیزی نگفتم. چون به تو اعتماد دارم.ولی از این می ترسم که احساست رو اشتباه درک کرده باشی! وگرنه چی بهتر از این!
هومن سیگاری روشن کرد و گفت: خدا منو ببخشه فرهاد!موقعی که حال لیلا بد بود بدون روسری و چادر لیلا رو دیدم نه ارایش داشت نه چیزی. نه موهاش رو درست کرده بود و نه به خودش رسیده بود. با تمام اینها زیبا بود و قشنگ! یک زیبایی ذاتی خدادادی! فرهاد باور کن بقدری ازش خوشم اومده که نگو!از اخلاقش هم همینطور!راحته مثل خودم.
حرفهاش رو می زنه خیلی هم خوب صحبت می کنه. دیدی به من در مورد یادکگاری چی گفت؟ حرفی که زد معنیش این بود که اون جوابی به من نداده. گفت تو فش رو از من نگرفتی!
(خندید و گفت) عجب کلکیه!بچگی هاش هم همین جورری بود،یادته؟
من-پدرت چی، فکر اونو کردی؟اگه بفهمه خدا به دادت برسه!

به نظر من فعلا چیزی بهش نگو. بذار ببین چی میشه.
هومن- یادم باشه فردا یه جفت کفش مثل همین برای لیلا بخرم. با یک لنگه کفش که نمی تونه راه بره! فرهاد تو باید هوامو داشته باشی. کمکم کنی.
من- نیت تو خیره. خدا کمکت می کنه.
هومن- خب من دیگه می رم. ببین سرنوشت کارش چطوریه! یکی باید خودکشی کنه، پشت سرش یکی ازش خواستگاری!طرف تو عالم هپروته، من ازش خواستگاری می کنم!
من- حالا کجا می ری؟ بمون گپ می زنیم.
هومن- ساعت دو بعد از نصفه شب! مرد حسابی من هم غیر از رانندگی و خواستگاری کارهای دیگه ای هم دارم!خونه زندگی هم دارم! خداحافظ. حواست به لیلا باشه.
من- خداحافظ فلورانس نایتینگل( بانوی فانوس بدست) و خندیدم.
برگشت و گفت- زهرمار
من- هومن برات دعا می کنم. ان شا الله مبارکه!
هومن خندید و رفت.
من هم سیگاری روشن کردم و مشغول قدم زدن شدم که از طرف ساختمان فرخنده صدام کرد.
فرخنده خانم- فرهاد خان، فرهاد خان کجائید؟
من- اینجا فرخنده خانم.کاری داشتید؟ لیلا چطوره؟
فرخنده خانم- خوبه، شکر خدا،ا، نکش این سیگار وامونده رو فرهاد خان!
من- کم می کشم فرخنده خانم. چند تا بیشتر در روز نمی کشم.
فرخنده خانم- اره مادر کم بکش. اگه ترکش کنی که دیگه بهتر! امشب خیلی به شماها زحمت دادیم ما. خدا بهتون عوض بده.
لحظاتی به سکوت گذشت و بعد فرخنده خانم گفت:فرهاد خان، مادر هومن خان رفت؟خیلی زحمت کشید. پسر خوبی هومن.نه؟
من- فرخنده خانم شما خودتون تقریبا بزرگش کردید. تا ایران بودیم تقریبا هر روز اینجا بود!
فرخنده خانم- آره خب می دونم.ولی شما چندین سال خارج بودین. خوب آدمیزاد عوض می شه،خدای نکرده عرق خور می شه،تریاکی میشه! توی هفت هشت سال هزار جور اتفاق می افته! اصلا این هومن خان اونجا درس هم خونده؟ الان چیکاره اس؟ اگه باباش ولش کنه، می تونه بره سرکار؟
من- فرخنده خانم پدرش چرا ولش کنه؟مگه کار بدی کرده هومن؟
احساس کردم که فرخنده خانم حرف دیگری برای گفتن داره ولی نمی دونه چه جوری شروع کنه. برای همین گفتم: فرخنده خانم شما برای گفتن چیز دیگه ای اینجا اومدید چرا راحت حرفتون رو نمی زنید؟من رو غریبه می دونید؟
فرخنده خانم نگاهی به من کرد و گفت: فرهاد جون بریم روی اون نیمکت بنشینیم تا برات بگم.
چند قدم اون طرفتر روی نیمکت نشستیم و فرخنده خانم شروع کرد: فرهاد جون تو مثل پسر خودمی! من نه مثل مادرت اما نصف اون زحمت تورو کشیدم. چندین ساله که نون نمکتون رو خوردم. با هم سر یک سفره نشستیم. دستمون تو یه کاسه رفته! من بعد از خدا پناهم شمایید و دلخوشیم لیلا!
و با این جمله آخر شروع به گریه کرد.


اشکی از سر عجز! گریه واماندگی!
بقدری دلم گرفت که اگر ملاحظاتی نبود پا به پای فرخنده خانم گریه می کردم. دوباره شروع کرد:
تو خودت بودی و دیدی با چه زحمت و بدبختی بزرگش کردم. نمی گم با کلفتی!چون شماها واقعا به من توی این خونه به چشم یک کارگز نگاه نکردید ولی به امید خدا خودت زن می گیری و بچه دار می شی می فهمی که ی زن تنها، بی شوهر با چه خون دلی باید بچه اش رو بزرگ کنه! فرهاد خان تمام امید من لیلاست! حاضرم بمیرم و خار به پای لیلا نشینه!
من بی سوادم ولی نه اونقدری که معنی کار هومن خان رو نفهمم! بی سواد هستم نه اون قدر که معنی نگاه و حرفهای هومن خان رو نفهمم! اگه بدونید امشب چی کشیدم؟ مردم و زنده شدم! اون از مسموم شدن لیلا، اون هم از حرفهای هومن خان!
اگه خدای نکرده هومن خان زبونم لال خیال بدی به سر داشته باشه. من زن لچک به سر چه خاکی به سرم بریزم؟فرهاد خان ما نه روز داریم نه زر! اگه خدایی نکرده دخترم رو هوایی کنه و بعد ولش کنهف کاری از دست من بر نمی آد. فقط شکایتش رو به خدا می کنم. دامنش رو روز قیامت می گیرم. نفرینش می کنم!
بعد با صدایی ارام گریه کرد. آدمهایی که زور ندارند حتی گریه شون نیز با صدای آرامه!
سیگاری روشن کردم . گذاشتم با گریه کمی از دردهاشو بیرون بریزه و سبک بشه. چند دقیقه گذشت. گفتم:فرخنده خانم، مادر!
سرش رو بلندکرد و چشمان مهربونش رو به من دوخت.
من- چند ساله من و پدر و مادرم رو می شناسید؟ آیا ما ادمهایی هستیم که یک چشم ناپاک رو توی خونه راه بدیم که به خواهر و مادرمون نگاه کنه؟ اگه قبول دارید که من پسر بدی نیستم باید بگم هومن از من پاک تر و صاف تره! اگر غیر از این بود که سالها بااون دوست نبودم و توی خونه و زندگیم راهش نمی دادم. هومن هر چه هست همینه که می بینید! هر چی توی دلشه به ظاهرش هم هست، یکرنگه!خودتون دیدید که امشب برای لیلا چه کرد! اگر هم دیدید جلوی خودتون کفش لیلا رو با خودش برد یعنی علنی و در حضور شما از لیلا خواستگاری کرد. البته بگذریم از اینکه لیلا بهش جاب مساعد فعلا نداد. ولی یادمه بچگی لیلا با هومن خوبتر از من بود که امیدوارم حالا هم همون طور باشه.
لیلا مثل خواهر منه!شما هم مادر من. هومن هم مثل برادرمه. قبل از اینکه شما بیایید بیرون من داشتم باهاش صحبت می کردم در همین مورد. گفت از لیلا خوشش آمده. رفته داره فکرهاشو می کنه ولی هومنی که من می شناسم تو همین چند ورزه دوباره می آد.ایندفعه مصمم. قبل از من هم پدرم باهاش صحبت کرد پس خیالتون راحت باشه ما حواسمون هست.

ولی باید لیلا هم راضی باشه. خدا می دونه، شاید این دو نفر قسمت همدیگه باشن!
در مورد درس هم باید بگم هومن الان مهندسه اگه حتی خودش هم بره سرکار اونقدری درآمد داره که بتونه زندگی خودش و زنش رو اداره کنه. توکل به خدا کنید.فکر کنم تا دو سه روز دیگه خود هومن بیاد و لیلارو از شما خواستگاری کنه. باز هم می گم به شرطی که لیلا هم راضی باشه! چون حرفی که زده معناش این بود که چون هومن پولداره اون قبول نمی کنه. یعنی من اینطوری فهمیدم. حالا دیگه خدا می دونه.
فرخنده خانم با نگاهی قدر شناس منو نگاه کرد و گفت:ان شا الله پسر هیچ وقت درنمونی! خدا دلت رو شاد کنه که دلمم رو شاد کردی! داشتم از غصه می ترکیدم. ولی فرهاد جون لیلا حق داره. چه جوری می شه؟ یکی باباش کارخونه دار،خونه و دم و دستگاه؛این یکی دختر یه کارگر!
من- دیگه قرار نشد از این حرفها بزنید!توی کار خدا هم که نمیشه دخالت کرد، میشه؟
بسپرید همه چیز رو به خدا،اگه قسمت باشه جور می شه.ولی اول از همه این دو تا باید حرفهاشون رو با هم بزنن. اخلاق همدیگه دستشون بیاد. شما باید اجازه بدید که اونها مدتی با هم رفت و امد داشته باشند. من هم باهاشون هستم.هومن بسیار چشم پاکه.
می دونید فرخنده خانم دیگه دوره زمونه عوض شده. مثل قدیم نیست. جوون ها خودشون باید همسرشون رو انتخاب کنن. در ضمن هومن هم پسر سختی کشیده ایه. نه از نظر مادی. شما که بهتر می دونید به خاطر نداشتن مادر . من هم برای هر دوشون دعا می کنم. شما هم دعا کنید.
فرخنده خانم سرش رو به طرف آسمون گرفت و گفت:
خدایا اگه خوبه و خیره درست بشه اگه نه هر چی تو صلاح بدونی.
و بعد رو به من کرد و گفت: فرهاد جون حالا دیگه خوشحالم.لیلا دختر عاقلیه اما دلم می خواد تو هم مثل برادر مواظبش باشی. هر چند راست می گی اگه هومن ریگی به کفشش بود جلوی همه حرف نمی زد. غیر از اون هومن رو هم ای تقریبا خودم بزرگش کردم. تا حالا صدبار دست و صورتش رو شستم. لباسش رو عوض کردم. بهش غذا دادم. غمش رو خوردم.الهی به امید تو!
فردا صبح ساعت ده بود که هومن با یک بسته کادویی پیداش شد. خوشحال و خندون!
هومن- سلام پدرت خونه س؟ نرفته سرکار؟
من- حسنی! امروز جمعه س؟ کارخونه تعطیله! چیکارش داری؟
هومن- کجاست. بریم پیشش می فهمی.
به اتاق پدر رفتیم و هومن بعد از سلام و احوالپرسی نشست و گفت:
آقای رادپور اومدم با شما مشورت کنم. با پدرم نمی تونم حرف بزنم ولی با شما راحتم.
پدرم لحظه ای به هومن نگاه کرد بعد زد زیر خنده و گفت:
پدر سوخته، تو همه کارهات غیر همه س! چه طور یه شبه؟

هومن- لیلا اونقدر به دلم نشسته که دیشب اصلا خوابم نبرد. دلم می خواد شما به من بگید اگر شما جای من بودید چیکار می کردید؟ یعنی اینکه خب لیلا دختر کسی یه که خونه شما کار می کنه. بلافاصله رو به من کرد و گفت: فرهاد صدا که بیرون نمی ره؟
من- نه بگو راحت باش.
هومن- بله می گفتم. فرخنده خانم اینجا کار میکنه. لیلا هم دختر فرخنده خانمه!پدر من کارخونه داره، اختلاف از نظر مادی داریم، زیاد هم داریم. شما می گید من چیکار کنم؟
پدر- اگه پدرت مخالفت کنه تو باز هم حاضری با لیلا ازدواج کنی؟
هومن- زمانی که پدرم از مادرم جدا شد من مخالف بودم.ولی اونها کار خودشون رو کردند.اصلا کسی نظر من رو نپرسید. حالا به خاطر رعایت سنت و ادای احترام هم که شده با پدرم صحبت می کنم ولی اگه راضی هم نبود بام فرقی نداره.
پدر- ببین هومن جان من در مورد پسر خودم یعنی فرهاد می گم، اگر دختری مثل لیلا پیدا کرد بشرطی که واقعا مثل لیلا باشه ممکنه مادر فرهاد ناراضی باشه ولی من حرفی ندارم.
هومن- ممنون جناب رادپور. حالا می خوام از شما اجازه بگیرم چون شما لیلا رو بزرگ کردید. اجازه این ازدواج رو به من می دید؟
پدرم بلند شد و پیشانی هومن رو بوسید و گفت:
علاوه بر اینکه خوشحالم و اجازه میدم هرجا هم که کارت گیر کرد کمکت می کنم.چون ترو قبول دارم.مثل فرهاد دوستت دارم. اما یه مسئله، لیلا راضیه؟با فرخنده خانم صحبت کردی؟
هومن- الان می رم پیش فرخنده خانم باهاش صحبت می کنم.
از اتاق پدرم بیرون اومدیم و به طرف اشپزخونه حرکت کردیم.فرخنده خانم داخل آشپزخونه مشغول غذا پختن بود.
هومن- سلام فرخنده خانم، یه چایی به ما می دید؟
فرخنده خانم- سلام پسرم، چرا نمی دم؟بیائید تو بنشینید.
هردو کنار هم روی صندلی نشستیم و فرخنده خانم یکی یه چایی برامون ریخت و جلومون گذاشت.هومن مدتی به استکان چایی نگاه کرد و بعد به فرخنده خانم گفت: فرخنده خانم یادتون هست؟ مثل قدیمها!وقتی سه تایی من و فرهاد و لیلا می اومدیم اتاقتون مثل حالا چای می ریختید و جلومون می ذاشتید.
فرخنده خانم- اره مادر یادم هست.ولی از اون موقع ها خیلی گذشته!
هومن- مگه ما برای شما فرقی کردیم؟
فرخنده خانم خندید و گفت : نه فقط کمی گنده شدید!
هومن- ما هنوزم کوچک شماییم فرخنده خانم. امودم اجازه بگیرم ازتون. یعنی اجازه بدید که اگر خدا بخواد با لیلا ازدواج کنم.یعنی غیر رسمی اومدم خواستگاری! اگه شما موافق باشید و لیلا هم موافق باشه بعدا با پدرم می آم. فعلا می خوام بدونم شما به این وصلت راضی هستید؟من تحصیلاتم تموم شده.


اگر حتی پدرم هم کمکم نکنه نمی گم که از سر تا پای لیلا رو طلا و جواهر می گیرم ولی سعی می کنم خوشبختش کنم. حداقل اینه که یه زندگی معمولی رو براش درست می کنم.اگر هم که پدرم کمکم کنه که دیگه چه بهتر!
حالا شما منو به غلامی قبول می کنید(اشک از چشمان فرخنده خانم سرازیر شد.مادرم که از چند لحظه قبل پشت سر ما دم در ایستاده بود به جای فرخنده خانم گفت):
اگه لیلا دختر واقعی من بود و اگه من مادر واقعی لیلا بودم قبول می کردم.
فرخنده خانم در حالی که اشکهاشو پاک می کردگفت:
منم حرفی ندارم از خدا می خوام که خوشبخت بشید. به پای هم پیر بشید.من لیلا رو اول به خدا بعد دست تو می سپرم.من کاری جز دعا از دستم بر نمیاد که براتون بکنم.
هومن- همون دعای خیر شما بهترین چیز که ما بهش احتیاج داریم حالا با اجازه تون می رم با لیلا صحبت کنم.
هومن بلنند شد وبا بسته کادو به طرف اتاق لیلا که در طبقه بالا بود رفت. پشت در ایستاد و در وزد.
لیلا- بفرمایید.
هومن- من هستم لیلا خانم. هومن. اجازه میدید بیام تو؟
لیلا- بله بفرمایید در بازه.
هومن برگشت و به من نگاه کرد.لبخندی زد و داخل اتاق رفت. خوشحال بودم از اینکه این دو تا بهم رسیدند.هم هومن رو دوست داشتم و هم لیلا رو. دلم می خواست هر دو سر و ساما بگیرن و خوشبخت شن. هر دو از نظر معنوی سختی کشیده بودن و هر دو بچه هایی خوب.
اگه هومن و لیلا با هم ازدواج می کردند خیال من از طرف هر دو راحت می شه. در دل دعا می کردم که پدر هومن هم موافقت کنه. اگه مسئله مخالفت پدر هومن نبود دیگه غصای نداشتم. آماده بودم که تا هومن بیرون اومد آهنگ مبارک باد رو بخونم که یه دفعه صدای فریاد لیلا رو شنیدم و بعد صدای پرت شدن جسمی به گوش رسید. انگاه در باز شد و هومن بیرون اومد.من هاج و واج نگاهش کردم. با سرعت از پله ها بالا رفتم. به محض رسیدن به هومن متوجه شدم که از گونه هومن خون جاری شده! اصلا نمی فهمیدم که چه اتفاقی افتاده که لیلا با بسته کادویی که هومن براش خریده بود عصبانی بیرون اومد و با فریاد گفت:
تو دیوونه فکر کردی من احتیاج به ترحم دارم؟چون دیشب من اون طوری شدم ومدی که برای رضای خدا ثواب کنی؟
و وقتی که چشمش به صورت خون آلود هومن افتاد بسته رو زمین انداخت و گریه کنون به اتاق رفت. هومن خیلی آرام جلو رفت و از لای در به لیلا گفت:
بچگی ها هم همین قدر لجباز بودی! اما مطمئن باش من چون واقعا دوستت دارم دست بردار نیستم!
لیلا با فریاد- بر بیرون!
تا هومن به طرف من برگشت از حالت صورت او خنده ام گرفت و گفتم: عجب خواستگاری ای!مبارک باشه هومن خان!

جالب اینکه هومن اصلا ناراحت نبود و گفت: قربان تو،صبر کن صورتم رو بشورم بعد می رم شیرینی بخرم و بیام!
مادرم و فرخنده خانم هر دو همزمان پرسیدند:
چی شده؟ چرا صورت تو خونیه؟
هومن- هیچی الحمدالله لیلا رضایت داد. یعنی قبول کرد. الان می آم که ساعت عقد و عروسی رو تعیین کنیم.
من از خنده داشتم روده بر می شدم که لیلا بعد از شنیدن حرف هومن از لای در اتاق با تعجب به هومن نگاه کرد و لحظه ای بعد محکم در رو بست. پدرم هم از رفتار هومن اونقدر خندید که به سرفه افتاد و بعد جلو اومد و دستی پشت هومن زد و گفت:
خوشم اومد. این خواستگاری تاریخی شد.بدو برو یه جعبه شیرینی بخر و بیار. فعلا خودمون میخوریم. دنیارو چه دیدی شاید لیلا هم رضایت داد.
هومن به دستشویی رفت و بعد از شستن صورت پایین اومد. فرخنده خانم وقتی زخم صورت هومن رو دید محکم به صورت خودش زد و گفت:
خدا مرگم بده این دختر وحشی شده!ببین چه بلایی سر این بچه آورده!
وخواست که به طرف اتاق لیلا بره که هومن جلوش رو گرفت و گفت:
نه فرخنده خانم لطفا نرید بالا. لیلا الان صبانیه. بعدا آروم که شد خودش تصمیم می گیره( مادرم برای هومن چسب زخم آورد و بعد هومن به طرف در خونه حرکت کرد. با تعجب از او پرسیدم):
هومن کجا میری؟
هومن- شیرینی بخرم. الان بر می گردم.
ناباورانه نگاهش کردم که از در بیرون رفت. خیلی از رفتارش خوشم اومد. احتمالا بیرون رفت تا ما متوجه خشمش نشیم. شیرینی بهانه بود. بلافاصله بالا رفتم و در زدم.
لیلا- بله (با عصبانیت)
من- من هستم لیلا !می تونم بیام تو؟
لیلا- بفرمایید.
رفتم تو. لیلا روی تخت نشسته بود.من هم روی یک صندلی روبروی او نشستم و نگاهش کردم.لیلا هم منو نگاه کرد.لحظاتی به همین صورت گذشت و یه دفعه هر دو شروع به خندیدن کردیم.
لیلا- کجا رفت؟
من- رفت شیرینی بخره ولی فکر می کنم رفت که ما اشکهاشو نبینیم.
لیلا- باور نمیکنم که هومن گریه هم بکنه!
من- برای این که اونو درست نمی شناسی! دلش مثل شیشه س!تو علاوه بر صورتش دلش رو هم زخمی کردی. تو لیلا اشتباه کردی.هومن هیچ ترحمی نسبت به تو نداره. کارهای دیگری هم بود که می تونست بکنه! ولی تو موردی برای ترحم کردن نداری!لیلا هومن تورو دوست داره. از بچگی هم دوست داشت. تو هم از بچگی اونو دوست داشتی. نگونه! الان که هومن برگشت اگه به چشماش نگاه کنی می بینی که سرخه! یعنی گریه کرده!من از بچگی با اون بزرگ شدم. خوب می شناسمش. حالا یه سوالی ازت دارم. لیلا، هومن رو دوست نداری؟نمی خواهی باهاش ازدواج کنی؟من مثل برادرت هستم. با من حرف بزن. درد دل کن.
چند دقیقه سکوت برقرار شد.

بعد لیلا گریه کرد و لحظاتی بعد پرسید:
صورتش خیلی زخم شد؟
من- اون مهم نیست. مهم زخم دلشه. دیشب که تورو بدون چارد و روسری دید چی می گن؟ دل از کف داد. پدرش رو در آوردی! خواستی خودتو بکشی اونو کشتی!دیشب بعد از اینکه از تو جدا شدیم توی باغ خیلی با هم صحبت کردیم. لیلا دوستت داره!
اون هم توی زندگی خیلی سختی کشیده مثل خودت! البته همه رو خودت بهتر می دونی. هومن خودش رو آماده کرده که اگر پدرش هم مخالف بود با تو ازدواج کنه.تو ازادی که همسرت رو انتخاب کنی ! هیچ اجباری در کار نیست. هومن پسر خوبیه!
مرده! اصلا ممکنه پدرش مخالفت کنه! هنوز به خانواده اش چیزی نگفته. اگه پدرش راضی نباشه شماها باید از صفر شروع کنید پا به پای هم.من نمی گم لیلا چکار کن ولی اگر در قلبت واقعا هومن رو دوست داری به خودت و این جوون لج نکن. نمی گم لگد به بخت خودت نزن چون احتمالا خیلی مشکل دارید. باید زندگی رو با دستهاتون بسازید.دوتایی با هم! حالا خودت می دونی. این رو هم بگم که تو از حمایت کامل ما برخورداری!
لیلا چند لحظه مات به من نگاه کرد بعد گفت:
می دنی فرهاد؟ مشکل یکی دوتا نیست! هومن چه جوری بگم خیلی از من سره!
من- دفعه پیش هم بهت گفتم. از یک دانشجو بعیده که این حرفهارو بزنه. هومن هم مدت هشت سال در اروپا زندگی کرده اصلا در بند این حرفها نیست. می دونی لیلا یکی از چیزهایی که ما اونجا یاد گرفتیم اینه که به شخصیت خود آدمها بها بدیم! در ضمن تو خودت رو دست کم نگیر. خانمی ، نجیبی، خوشگلی که همون پدر رفیق مارو در آورد!
و از همه مهمتر اینکه مادرت فرخنده خانم قابل احترامه!
لیلا- حالا فرهاد تو به من متلک می گی؟
من- اینطور فکر می کنی؟پس گوش کن. هومن به من یک روز که شهره و خاله ام اینجا بودن گفت با این مادر شهره خدا بدادت برسه! می دونی یعنی چی؟یعنی اینکه اگه جای فرخنده خانم خاله من بود هومن امکان نداشت به خواستگاری تو بیاد! حالا هر چقدر که خوشگل و پولدار بودی!
در هر صورت اگه سوالی داری بهتره از خود هومن بکنی. اون بهتر می تونه جواب بده. چون زندگی خودشه! باز هم بهت می گم اجازه بده که احساس واقعی و حقیقی ات خودش رو نشون بده. ولی اگه واقعا به هومن احساسی نداری خودت رو معذب نکن و عذاب نده. رک بهش بگو. مطمئن باش ناراحت نمی شه.
این ها رو که گفتم بلند شدم وپاین اومدم. فرخنده خانم و مادرم و پدر، منتظر نتیجه صحبتم با لیلا بودند که بهشون گفتم لیلا احتیاج به فکر کردن داره. باید بهش فرصت داد.
نیم ساعت منتظر هومن موندیم کم کم داشتم نگران می شدم که زنگ زدند. هومن بود.

با یک جعبه شیرینی همونطور که حدس زده بودم گریه کرده بود و چشمهاش سرخ بود جعبه شیرینی را باز کرد و بعد از تعارف به همه وقتی جلوی من اومد و شیرینی تعرف کرد خندیدم و گفتم: هومن خان این شیرینی چیه؟ عروسی؟ اگه عروس قبول نکرد چی؟
هومن-آره شیرینی عروسیه. اگه هم عروس قبول نکرد باز هم فرقی نداره دعا می کنم با کس دیگه ای خوشبخت بشه چون دوستش دارم!
جملات هومن رو لیلا که تقریبا وسط پله ها رسیده بود شنید. آرام پایین امد و وقتی از کنار هومن رد می شد لحظه ای ایستاد و به هومن نگاه کرد و بعد به طرف فرخنده خانم و مادرم رفت و بین اون ها نشست. هومن جعبه شیرینی را روی میز گذاشت او هم نشست. من هم بلافاصله شیرینی را برداشتم و به لیلا تعارف کردم.
لیلا با خنده یکی برداشت و قبل از خوردن گفت: باید با هومن خان صحبت کنم!( بعد طوری که کسی متوجه نشد به من اشاره کرد یعنی با انگشت روی صورتش مسیر اشک رو نشون داد. او هم فهمیده بود که هومن گریه کرده! بعد از خوردن شیرینی دوباره گفت: من فعلا امتحان دارم. باید هومن خان صبر کنن تا امتحانات من تموم بشه
فرخنده خانم- لیلا در درسهایت از هومن خان و فرهاد خان کمک بگیر.
هومن- لیلا خانم اگر اجازه بدید من در درس بهتون کمک می کنم.
من- هومن هوس کردی یه چیز دیگه ول کنه تو کله ت؟
لیلا سرش رو پایین انداخت و بقیه هم خندیدند.
********************
چند روز از این جریان گذشت. لیلا مشغول درس و امتحان بود. در این چند روزه هم لیلا و هم هومن فرصت داشتند که باز هم فکر کنند. از اول همین هفته من به کارخونه پدر رفته بودم و مشغول کار. از ساعت 9 صبح تا 2 بعدازظهر که ساعت 2پدر می اومد و پست رو از من تحویل می گرفت. هومن هم به پیشنهاد پدرش تقریبا به همین صورت مشغول به کار شده بود ابته تا ساعت 1 بعداز ظهر.
با بودن کار و فعالیت کلی بیکاری روح را نمی آزارد.در کارخونه پدر نظم و ترتیب کاملا برقرار بود. صبحها ساعت حدود 7 از خواب بیدار می شدم و بعد از حمام و صبحانه راس ساعت 9 تو کارخونه حاضر بودم و ساعت 2 هم ب خونه برمی گشتم و بعد از ناهار کمی استراحت و بعد بقیه ساعات روز را در اختیار خودم بودم. تا اینکه اون روز بعد از اینکه به خونه امدم و ناهار خوردیم لیلا سر غذا به من گفت: فرهاد اگه بشه که در درس زبان کمکم کنی ازت ممنون می شم.
یادم رفت بگم. پدرم دوباره گفته بود که باید لیلا و فرخنده خانم با ما غذا بخورند. البته قبلا همین کاررو می کردند ولی با امدن من چون لیلا احساس غریبه گی می کرده ترجیحا در اتاق خودشون غذا می خوردند ولی...

اتفاقی که افتاد و صمییمیت بین من و لیلا دوباره برنامه غذا خوردن به روال عادی برگشت.
من- باشه هر موقع خواستی بگو. در ضمن اگه دلت می خواد فردا قراره من یه سری برم شاه عبدالعظیم. اگه خواسی تو هم بیا بریم. الان یه تلفن می خوام به هومن بزنم هاله هم احتمالا می آد. اونجا یه چیزیه که حتما برات جالبه!
لیلا مدتی فکر کرد و گفت اگه مامان اجازه بده بد نیست خیلی هم خوشحال می شم.
فرخنده خانم- چه عیبی داره مادر؟فرهاد خان که هست. هومن و هاله هم که غریبه نیستد! در ضمن خوبه که با اخلاق هومن هم بیشتر اشنا بشی. شاید قسمت این بود که بری تو خونه اون ها! بهتره با هاله هم بیشتر اشنا بشی.
مادرم- اره لیلا جان. هم خستگی امتحان از تنت در میره هم بهتره در یک چنین موقعیت هایی با خلق و خوی هومن بیشتر اشنا بشی.
پس به هومن زنگ زدم وقتی جریان رو فهمید خیلی خوشحال شد. قرار فردا رو گذاشتیم. لیلا پرسید که هومن چیزی در مورد خواستگاری به خانواده اش گفته؟
من- فکر نکنم چیزی گفته باشه. چون قرار بود تا از تو مطمئن نشده به اونها حرفی نزنه. حالا فردا می تونی خودت ازش بپرسی.
صبح ساعت حدود 9 بود که هاله و هومن پیداشون شد و با ماشین پدر هومن چهارتایی حرکت کردیم لیلا و هاله با هم از قبل اشنا بودند خوش و بش کردند و احوالپرسی.
هاله بدون مقدمه به لیلا گفت: کی به امید خدا زن برادر من می شی لیلا؟
لیلا سرخ شد و خندید.
هومن- قربون تو خواهر چیز فهم! حرف رو باید این طوری به موقع زد.بعد برگشت طرف لیلا و گفت: اگه این دفعه چیزی پرت کنی توی سرم می رم از دستت دادگاه عارض می شم ها!
لیلا با خنده- خیلی دردتون اومد؟ باید ببخشید. نمی دونم چرا اون عمل زشت رو انجام دادم. خودم بلافاصله پشیمون شدم. دست خودم نبود.
من- دست یلا درد نکنه. بالاخره یکی پیدا شد تقاص من رو از این بگیره!
هاله- اما ضرب دستی داشتی ها! با چی زدی؟
لیلا بعد از این که کلی خندیدیم اشاره به پاهاش کرد و گفت با این ها!
لیلا کفش هایی رو که هومن براش خریده بود به پا داشت. هومن وقتی اون کفشهارو پای لیلا دید با لبخندی رضامندانه اون رو نگاه کرد.
من- خب هاله خانم یا هومن خان یکی از شماها داستان پریچهر خانم رو برای لیلا تعریف کنید.(هومن ادای زمان کودکی رو دراورد.)
هومن- من می گم من اول دستم رو بالا کردم. اول. استپ!!!!
مختصر و مفید جریان ر تعریف کرد و لیلا هم مانند ما متعجب شد و مشتاق دیدار این بانوی زجر کشیده داستان!
نیم ساعتی بعد رسیدیم. بعد از زیارت سذاغ پریچهر خانم رفتیم و طبق معمول کمی خرت و پرت قبلا خریداری کردیم.

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : parichehr
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه vlhyp چیست?