پریچهر 7 - اینفو
طالع بینی

پریچهر 7

همیشه خونه خودمون رو با خونه شما مقایسه می کردم. مثل اتاقک نگهبانی در مقابل یک پارک!
خنده داره! به اون هم حسودی می کردم!
لحظه ای بعد خندید و گفت: نمی دونم چرا حالا این حرفها رو می زنم!
من- هنوز به خاطر اون روز از دستم ناراحت هستید؟
فرگل- بله هنوز ناراحت و عصبانی هستم. می دونید چرا؟ چون با اون موقع هیچ فرقی نکردید!
من- هیچ کس با گذشته هاش قهر نمی کنه! همیشه اونهارو با خودش داره. شما اون روز فقط از این ناراحت بودید که چرا ناز و نوازشتون نکردم؟
فرگل- بله اون ورز توی چشماتون می دیدم که دلتون می خواست از من عذرخواهی کنید ولی فقط نگاه می کردید.
مدتی دوتایی بدون حرف قدم زدیم. هومن حق داشت. کار به جایی رسیده بود که فرگل هم از خجالت و بی زبونی من به صدا در اومده بود!
من- اون روز دلم می خواست باهاتون حرف بزنم. دلم می خواست ناراحتی رو از دلتون در بیارم اما می ترسیدم به حرفهام گوش ندید و گریه کنید.
فرگل- من که گریه کردم چه فرقی داشت؟! حداقل اینکه حرفاتون رو می زدید!
من- حالا هم می ترسم!
فرگل- جالبه! توی کار که اینطوری نیستید. در تحصیلات هم شنیدم بسیار موفق بودید! پس چرا در بعضی از موارد نمی تونید حرفتون رو بزنید؟
من- خودم هم نمی دونم. شاید از این می ترسم که با چند جمله همه چیز خراب بشه و از دست بره؟
خندید و چند لحظه بعد موقعی که داشت یک گل رز رو بو می کرد گفت:
یادم باشه وقتی شمارو برای عروسیم دعوت کردم حتما برای هومن خان هم کارت دعوت بفرستم! نکنه یه وقت شما تنهایی خجالت بکشید تشریف بیارید! حداقل اینکه هومن خان می تونه مواظبتون باشه و جای شما صحبت کنه! (تند به طرف لیلا و هومن برگشت)
من- فرگل خانم صبر کنید. می خوام حرف بزنم.
همونطور که پشتش به من بود ایستاد.
من- شما که گفتید از خواستگارهاتون خوشتون نمیاد ؟
فرگل- درسته ولی حداقل حرفشن رو می زنن!
من- خوب منم می تونم حرفم رو بزنم!
فرگل-خب
من- خواهش می کنم در مورد خواستگارهاتون زود تصمیم نگیرید.
فرگل- خب!
من- یعنی اینکه نباید در این جور کارها عجله کرد!
فرگل لحظه ای با خشم منو نگاه کرد و گفت:
اگر به خاطر این سادگی و صداقتتون نبود تلافی چند سال پیش رو سرتون در می آوردم!
این رو گفت و به طرف لیلا و هومن رفت. نمی دونم چطور شد که دل به دریا زدم و بلند گفتم:
با من ازدواج می کنید؟
ایستاد و خندید و به طرف من برگشت. از اون طرف هومن که این جمله رو شنیده بود بلند جواب داد:
هومن- آره عزیزم. بیست و هفت هشت ساله که منتظرم از من این درخواست رو بکنی! فقط باید قول بدی وقتی زنت شدم بذاری هفته ای یه روز برم دیدن مامانم اینا!

بخدا زن خوبی برات می شم!
مش رجب از اون ور باغ شروع کرد بلند بلند خندیدن. از خجالت نزدیک بود آب بشم.
فرگل جلوی من اومد و با خنده گفت- تو چقدر ساده ای فرهاد!
سرم رو پایین انداختم.
فرگل- بیا بریم هوا داره تاریک می شه.
من خیلی آروم پرسیدم: فقط می خواستید این حرف و از من بشنوید؟
فرگل- مطمئنن هستی که دلت می خواد با من ازدواج کنی؟
من- حالا دیگه خیلی! از همون روزی که شمارو برای اولین بار بعد از سالها تو کارخونه دیدم متوجه شدم که دلم می خواد همیشه شما پیش من باشید.
فرگل- با پدر و مادرت صحبت کردی؟می دونی؟ ما پولدار نیستیم؟ اونها راضیند؟
من- اول باید با شما صحبت می کردم. اگر شما موافق باشید با پدر مادرم حرف می زنم.
فرگل- آخه شنیدم که خانم رادپور برای تو شهره دختر خاله ات رو در نظر گرفته.
من- من شهره رو دوست ندارم. می خوام فقط با شما ازدواج کنم.
فرگل- اگر پدر مادرت مخالفت کردند چی؟
من- اگر شما جواب من رو بدید حتما اونهام راضی می شن.
فرگل- باهاشون صحبت کن فرهاد. من یه چیزهایی می دونم! قبل از اینکه با من صحبت کنی باید با اونها صحبت می کردی فرهاد!
من- فرگل خانم من به پدر و مادرم احترام می ذارم ولی ازدواج یک مسئله شخصیه! باید خودم تصمیم بگیرم. من غیر از شما کسی رو نمی خوام.
دوباره من رو نگاه کرد و خندید بعد گفت:
بریم فرهاد. باید شام بخوری و کم کم بخوابی. صبح باید بری کارخونه. فکر نکنم فردا من بتونم بیام.
*******
فردا صبح پدرم به من گفت که برای آوردن آقای حکمت با فرگل به بیمارستان برم و خودش جای من به کارخونه رفت. با فرگل سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
فرگل- فرهاد یه چیزی می خوام بهت بگم. نمی خوام به خاطر من با خانوادت اختلاف پیدا کنی. شاید چیزی که اونها بهت می گن بهتر باشه.
من- فرگل خانم خواهش می کنم اگه چیزی می دونی به من هم بگو بدونم.
فرگل- اولا که اینقدر فرگل خانم فرگل خانم نگو! دوم این که من از لیلا شنیدم که مادرت خیلی اصرار داره تو با شهره ازدواج کنی. گویا خودت اوایل بی میل هم نبودی؟!
نگاهی به فرگل کردم و گفتم:
من- شما از چه کسی شنیدی که من بی میل نبودم با شهره ازدواج کنم؟
فرگل- خوب اوایل چند بار با هم بیرون رفتید و توی خونه هم روابطتون بد نبوده!
من- حتما این گزارشات رو لیلا به عرضتون رسونده ؟ بله؟
فرگل- چه فرقی داره؟ مهم اینه که درست بوده
من- هیچ هم درست نبوده. اگه من با دختر خاله ام با اصرار اون یکی دوبار بیرون رفتم دلیل اینه که می خوام باهاش ازدواج کنم؟ تازه یکبارش که با هومن رفتم و توی خیابون با شهره سر تند رفتن حرغمون شد و پیاده شدیم و با تاکسی برگشتیم.
خانم عزیز اطلاعتتون اشتباهه. تازه شما هنوز جوابی به من ندادید.
فرگل مدتی سکوت کرد و بعد گفت:
بین فرهاد جان دیشب یه چیزهایی بهت گفتم. نمی دونم فهمیدی یا نه؟ بعدش اینکه باید فکر کنم شما خیلی پولدارید!
همیشه همین موضوع باعث شده که فکر تورو از سرم بیرون کنم
من- مگه به من فکر هم می کردید؟
فرگل- گفتم که تو خیلی ساده ای فرهاد! از زمانی که تو از خارج برگشتی چشم تمام دخترهای فامیل و خیلی از دخترهای محل به تو و هومن بوده! لقمه از شماها چرب تر کجا گیر می آد؟
من- پس ثروت پدرم کلی خواستگار داره؟! عجب مشکلی!
حالا این فکر مثل خوره به جونم افتاد. حالا از کجا بفهمم که کدوم از اونها من رو برای خودم می خوان!
فرگل عصبانی شد و خیلی محکم گفت:
فرهاد نگه دار.
توجه نکردم که دوباره و این دفعه با فریاد گفت: گفتم نگه دار!
ایستادم. خدا رحم کرد که توی یک خیابان خلوت فرعی بودیم. به محض ایستادن با لحنی عصبی که توقع اون رو از فرگل نداشتم گفت:
گوش کن فرهاد خان، اگه منظورت به منه باید بهت بگم که فقط یه خواستگارم توی خونه ما یک چک چند میلیون تومنی رو امضاکرد و گذاشت جلوی پدرم! فقط به خاطر اینکه زبون پدر و مادرم رو ببنده! فهمیدی فرهاد خان؟! این تازه یکیشون بود که بهت گفتم. یکیش.ن پسر دکتر... که پدرش یک بیمارستان داره. پولشون از پارو بالا میره! یادت رفت پدرت بهت چی گفت؟ اشاره کنم چند تا از این آدمهای پولدار جلوم تعظیم می کنند! پولت رو به رخ من نکش. اگر من اون حرف رو زدم برای این بود که صداقتم رو نشون بدم. دلم می خواست که تو بدونی خیلی ها حاضرند با تو ازدواج کنن تازه از خدا هم می خوان! ولی تو به من طعنه می زنی! خداحافظ.
این رو گفت و پیاده شد. بلافاصله پیاده شدم و ماشین رو قفل کردم و دنبالش راه افتادم. فقط دنبالش راه می رفتم. اون از جلو و من به دنبالش. از اول متوجه شد که دنبالش هستم. ایستاد . من هم ایستادم. برگشت با عصبانیت من رو نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و از زیر چشمم مواظبش بودم. لحظه ای بعد جلو اومد و گفت: خب!
نمی دونستم چی باید بگم که گفت:
اگر همین الان حرف نزنی مثل همون وقت که من رو زمین زدی گریه می کنم!
و واقعا آماده گریه کردن بود. توی چشماش دیدم! مثل همون روزا! اول من رو نگاه کرد وقتی دید من کاری نکردم گریه کرد! حالا هم درست همون حال شده بود!
من- فرگل شما معنی حرف من رو درست متوجه نشدید. منظورم شما نبودید.
نباید در مورد من اینطور قضاوت کنید. ازتون معذرت می خوام. خواهش می کنم منو ببخشید.
فرگل- اینا که گفتی هنوز کمه! هنوز نبخشیدمت!

لحظه ای صبر کردم بعد گفتم:
فرگل من شمارو خیلی دوست دارم. خواهش می کنم هم به خاطر چند سال پیش هم به خاطر الان من رو ببخشید.
بعد سیگاری روشن کردم که گفت:
باز هم بگو هنوز کمه! (اما اینبار دیگه عصبانی نبود می خندید)
تکیه اش رو به دیوار داد و گفت: کم کم داره گریه ام می گیره. بگو!
من- تورو خدا گریه نکنید. می گم! ولی آخه چی بگم؟
فرگل- آقا موشه به خاله سوسکه چی می گفت؟ همون هارو بگو!
من- آخه زشته! اگه یکی از اینجا رد بشه نمی گه اینا دیوونه شدن؟!
فرگل- می گی یا گریه کنم؟
من- باشه باشه می گم. خاله قزی چادر قرمزی..آخه بابا بده! تازه آقا موشه که حرف می زد خاله سوسکه جوابشو می داد!! دیگه فرگل باور کن داره خودم گریه ام می گیره!
فرگل- بگو همون که داشتی می گفتی بگوخنده ام گرفت. گفتم- پس حداقل بیا بریم طرف ماشین تو راه برات بگم.
فرگل0 باشه ولی اگه نگی برمی گردم ها!!
من- عاشقم، عاشق بی دلم من!
فرگل- کدوم دل؟
- همون دل که پر امید
- امید کجاست؟
- بر آب؟
- همون اب که از چشم اومد
- دلت چی شد؟
- فنا شد. فنای ان چشا شد.
- کدوم چشم؟
من- بابا فرگل تروخدا!! بازیت گرفت؟
فرگل- کدوم چشم؟
من- ای بابا!! همون چشم که خواب آوردش
فرگل- کدوم خواب؟
من- خوابی که ازم فرار کرد
فرگل- کجا رفت؟
من- تو رویا!! بابا بخدا مردم نگاهمون می کنن و می خندن!
فرگل- رویا کجاست؟
من- بر آبه
فرگل – کدوم آب؟
من- همون آب که از چشم اومد. همون چشم که غرق خونه. همون خون که از دلم رفت. همون دل که زخمه زخمه. همون زخم که تو صدامه. صدایی که تو گلومه. گلویی که پر ز بغضه. همون بغض که رو لباته. همون لب که سرخه سرخه. سرخی که چون شرابه. شرابی که تو چشاته. همون چشم که مسته مسته.
به ماشین رسیدیم و وقتی که در رو براش باز می کردم پرسیدم: حالا خاله سوسکه آروم شد؟
فرگل با خنده گفت: آره وقتی آقا موشه اینطوری حرفهای قشنگ بزنه خاله سوسکه هم آروم میشه هم حاضره باهاش ازدواج کنه و زنش بشه!
من- حالا این جواب مال آقا موشه تو داستانه یا مال فرهاد؟
دوباره خندید و گفت: خودت چی فکر می کنی؟
تسویه حساب اقای حکمت تا ظهر طول کشید. تقریبا ساعت یک بود که اونها رو به خونه شون رسوندم. هر چقدر آقای حکمت اصرار کرد پولی ازش نگرفتم گفتم که پدرم سفارش کرده چون خودش با شما حساب کتاب داره من پولی نگیرم. موقعی که خداحافظی کردم فرگل تا دم در همراهم اومد. اونجا ازش پرسیدم:
فرگل فردا می آی کارخونه؟ اگه دلت می خواد می آم دنبالت.
فرگل- فکر کنم بیام. ولی دنبالم نیا. قراره که فقط تو برگشت منو به خونه برسونی !
من- هرطوری که راحتی. ولی یادت باشه هنوز جواب من رو ندادی!
فرگل- خداحافظ آقا موشه! برو کمی فکر کن می فهمی!
به خونه برگشتم و یه تلفن به پدرم زدم و جریان رو بهش گفتم که در مورد پول گفت خوب کاری کردی.
گفتم اگر می خواهید بیام کارخونه شما به خونه بیایید که گفت نه. خداحافظی کردم. دوش گرفتم و ناهار خوردم. موقع ناهار مادرم گفت صبحی شهره تلفن کرده و گفته امشب می آد دنبال تو و هومن.
گویا بهش قول دادی که با هم به مهمونی می رید.
لیلا چپ چپ به من نگاه کرد. اصلا قرار این مهمونی یادم رفته بود. به مادرم گفتم:
شاید هومن گرفتار باشه و نتونه بیاد؟
مادرم- خب خودت برو. زشته قول دادی.
دیگه حرفی نزدم. ناهار که تموم شد تو سالن مشغول خوردن چایی بودم که لیلا اومد کنارم نشست و گفت:
هومن برای چی قراره با تو و شهره بیاد؟
من- چیه؟ حسودیت می شه؟ تو که جواب درستی به هومن ندادی حداقل بذار با خودم ببرمش شاید یه دختر براش پیدا بشه!
لیلا- فرگل خبر داره که تو امشب با شهره خانم قرار ملاقات داری؟
من- هنوز نه. خودم الان فهمیدم.ولی مسئله ای نیست آنتن ماهواره تو این خونه قویه! مطمئنم خیلی زود این خبر میره رو تلکس خبر گذاری! دختر برو به کارت برس! به کار ما مردها چکار داری؟
لیلا- این شهره خانم اگه شما دو نفر رو از راه بدر نکنه خوبه!
من- هیس! اگه مادرم بفهمه در مورد خواهر زاده اش حرف زدیم دودمان مون رو به باد می ده ها!!!
بلند شدم و به هومن تلفن کردم و جریان رو بهش گفتم.
هومن- به به ! ب این مژده گر جان فشانم رواست!
لیلا- چی می گه هومن؟
من- می گه کار دارم نمی تونم بیام!
هومن- دستت درد نکنه چه عجب یه بار برای من کاری کردی؟! لیلا اونجاست؟
من- آره اینجاست.
لیلا- فرهاد بهش بگو بیاد اینجا. الان!
من- هومن خان احضار شدی! همین الان!
ده دقیقه یه ربع بعد زنگ زدند و هومن اومد. نرسیده شروع کرد.
این شهره خانم هم چه خروس بی محل ها! بزور می خواد آدم رو ببره مهمونی ! من که نمی آم! فرهاد جون تو خودت برو. برادر من آدم زن و بچه دارم! منو چه به این جور جاها؟؟؟
من- هیس چه خبرته؟ اگه مادرم بشنوه پدرتو در می آره
لیلا با خنده- سلام
هومن- سلام خانم گل گلاب! خانم خانما! درد و بلای شما خانم خوشگل و نجیب بخوره تو سر این دختر خاله فرهاد!
دختره با یه من آرایش نمیشه تو صورتش نگاه کرد! اون وقت این لیلا خانم! ساده ساده ماشاالله مثل فرشته ها می مونه!
لیلا با خنده- هیس ! ستاره خانم می شنوه!
هومن- خوب بشنوه! اینم خواهر زده اس که ستاره خانم داره؟!(یواشکی به من چشمک زد)
لیلا با خنده- بفرمایید میرم چای براتون بیارم.
وقتی لیلا رفت هومن آروم گفت: خدا خفت کنه فرهاد! ببین به خاطر تو چقدر باید نقش بازی کنم
من- به خاطر من؟!
هومن- پس چی ؟ بذارم تنها بری اونجا بلا ملا سرت بیارن؟
من- اولا که من بچه نیستم. دوما مگه قراره کجا برم؟
هومن- اون شهره که من می شناسم با یک جلسه آقای رادپور رو هم از راه بدر می کنه!
لیلا برگشت و سینی چای رو روی میز گذاشت و نشست.
هومن- به به چایی بخوریم یا خجالت؟! به به این چایی خوردن داره ها! قربون اون قوری برم که این چایی رو ریخته!
لیلا- خوب هومن خان بسلامتی مهمونی دعوت دارید! چطور شده شهره خانم شما رو هم دعوت کرده؟
من- تقصیر منه! موقعی که چند وقت پیش شهره من رو دعوت کرد بهش گفتم که هومن رو هم با خودم می آرم که هومن رو هم دعوت کرد. ولی من حالا دیگه نمی خوام هومن بیاد.
هومن- خب تو هم نرو. مگه نری چی میشه؟ تازه فرگل هم بفهمه ناراحت می شه.
من- قول این مهمونی رو قبل از دیدن فرگل به شهره داده بودم. امیدوارم فرگل این رو درک کنه. این یه مهمونی اجباری که باید برم.
هومن- اگه لیلا مخالفتی نداشته باشه من هم با تو می آم.
*****
شب ساعت هشت بود که شهره دنبال ما اومد.
شهره- سلام حاضرید؟
من- سلام آره حاضریم. اما باید زود برگردیم. فردا باید بریم کارخونه.
شهره- خب سوار شید بریم.
من- ماشین تو پارک کن. من ماشین می آرم
شهره- مبارکه. شنیدم ماشین خریدی.
خلاصه سوار شدیم. شهره عقب نشست و من و هومن جلو. نزدیک بود و زود رسیدیم. مهمونی تو یه خونه سه طبقه شخصی بود. زنگ زدیم و از پله ها بالا رفتیم. در آپارتمان که باز شد دود زد بیرون! بوی سیگار و حشیش و عطر و ادوکلن و خلاصه همه چیز!
هومن- به به دم شما گرم! قهوه خونه قنبره؟ دو تا قند پهلو بده زیر طاق آینه!
من- هومن ساکت.
یه پسری با موهای بلند و عجیب غریب که نمی دونم روی صورتش خالکوبی کرده بود یا با رنگ عکس یه گل کشیده بود جلو اومد. ظاهرا میزبان بود. رو به شهره گفت:
سلام آتیشپاره دیر کردی!
هومن- با من هستید؟
- اختیار دارید بنده جسارت نمی کنم. اسم من رامین. خوشبختم.
با من و هومن دست داد. به شهره که رسید صورت همدیگه رو بوسیدند.
هومن- ااا خورده هاش ریخت زمین حروم شد!
رامین- شهره بوی فرندت چقدر با نمکه!
هومن- فدات! اینجا چقدر تاریکه! حق میون ادما جلوت بده! بیا دست مارو بگیر ببر یه گوشه بشون.
رامین زد زیر خنده و بعد با فریاد همه رو صدا زد و گفت:
- بچه ها سورپرایز امشب اومد.معرفی، هومن.
یکدفعه دختر و پسر همه با هم با فریاد سلام کردند.
هومن- سلام سلام.قربون بند کفش همه تون!
یکی از حاضر جواب ها گفت: کفش من بندی نیست
هومن- فدای سگک کفشت! تو سری خوردتونم! سرگونیه؟
من آروم- هومن این چرت و پرت ها چیه می گی؟
هومن- فرهاد تو همین جاها باش. از جلوی چشم من جایی نری ها!
بعد به طرف دخترها رفت و گفت:
به به اینجا کجاست؟ اینا چی می گن؟ از ما چی می خوان؟
همه براش دست زدند و بردنش وسط خودشون
هومن- دست دست دست دست!
بعد بلند گفت:
فرهاد بپا گولت نزنن.
چه تاریکه اینجا!
من و شهره یه کناری رفتیم و نشستیم. رامین گفت: الان می گم بهتون برسن
شهره- فرهاد اهل این حرفا نیست.
رامین- سخت نگیرین!یه شب اومدیم خوش باشیم.
من- چشم می آم خدمتتون.
به هومن نگاه کردم نشسته بود وسط سالن بقیه هم دورش! انگار صد سال بود که با اونها آشنا بود!
هومن- حالا همه دو انگشتی! دیشب پریشب اشکنه خوردم/ خوردم به ماشین آخ که نمردم.
شهره- عجب گرم و با نمکه این هومن!
من- کجاشو دیدی؟ تمام دانشجوهای خارج عاشقش بودن!
در حالی که همه دست می زدند هومن ادامه داد
- الهی که من هل بشم در خونه تون ول بشم. اا رامین جون بشین دیگه! این چیه رو صورتت کشیدی؟ هیچ بهت نمی آد. دختر باید ساده و سنگین باشه
همه دوباره زدند زیر خنده.
هومن- الیه که غافل بشم یک کمی عاقل بشم.. خیر نبینی دختر! کور شده پامو لگد کردی! اصلا من قهرم!
همه یکدفعه فریاد زدند: آشتی آشتی
هومن- باشه شلوغش نکن. دو انگشتی : یک دو سه، برو دست و رو نشسته، بزن کف دو دستی، چرا بیکار نشستی ( هومن اونقدر مجلس رو شلوغ و گرم کرده بود که تمام کسانی که گوشه و کنار مشغول کارهای خودشون بودند به طرف وسط سالن کشیده شدند.
هومن- فرهاد ، تو و شهره هم بیاین جلو. می خوام گل یا پوچ بازی کنیم.
من و شهره هم به جمع پیوستیم. هومن همه رو به دو دسته تقسیم کرد.
هومن- اوستا منم. همه بشینن. شلوغ کنین بازی نمی کنم ها! ساکت گل رو می فروشم! یک رو می خوای یا گل رو؟ دو رو می خوای یا گل رو؟
- هیچکدوم تورو می خوام!
هومن- منو می خوای باید بیای با بابام صحبت کنی . با نمک! سه رو می خوای یا گل رو؟ خیلی خوب شماها چهار گل دست ما. مشت ها جلو، لو ندید ها! تا من نگفتم باز نکنید
شروع کرد مشت یکی یکی رو پر کردن که یکی از دخترها داد زد : هومن به من گل ندادی!
هومن – اسمت چیه؟
- پروانه
هومن- پروانه جون یه مویزه چهل قلندر! صد تا گل که ندارم یه دونه بهتون بدم!
تو خودت گلی مشتت رو ببند. یه جا بشین آفرین.
- یعنی نگم گل پیش من نیست؟
هومن- ا جونت بالا بیاد پروانه جون! تو که همه رو گفتی! آقا از اول یار ما تازه دوزاریش افتاد
دوباره همه دستهارو پر کرد.
پروانه- هومن جون الان چیکار کنم؟

هومن- چم چاره مرگ! بشین حرف نزن دیگه! آقا اصلا پروانه نخودی
بازی شروع شد. یکی از گروه مقابل که پسری ظاهرا وارد به بازی بود مشغول پیدا کردن گل شد.
هومن- داداش داری گل رو پیدا می کنی یا گز می ری؟
در همین موقع یکی از دخترها که گل دستش بود پرسید:
هومن دستم عرق کرد بدم دست یکی دیگه؟
هومن- گندت بزنن دختر ! تو که لو دادی
خلاصه گروه مقابل گل رو گرفت. دستهاشونو پر کردند و هومن اوستا شد که گل رو پیدا کنه
هومن- شهره خانم دست بزن.
شهره- دست بزنم؟ به چی؟
همه خندیدند.
هومن- دست به چیزی نزن! منظورم اینه که گل نداری. پوچ.
خب شما اسمت چیه؟ چه رنگ و روت پریده؟ وا کن ببینم دستهاتو
دخترک دستهاشو بی اختیار باز کرد که همه سرش داد زدند.
- هوم خان منو گول زد!
هومن- عیبی نداره. برو دادسرا شکایت! خب اسم شما چیه خانم؟
- سهیلا
هومن- آفرین سهیلا خانم اگه راستش رو بگی گل داری یا نه فردا مامانم رو می فرستم خواستگاریت!
- راست می گی هومن جون؟
هومن- به جون یه دونه داداشم که می خوام دنیاش نباشه!
- گل دست پرویزه
همه دوباره ریختن سر سهیلا
هومن- ولش کنید بیچاره رو! شماها از معجزه شوهر خبر ندارید تمام درها رو روی آدم باز می کنه! خب پرویز کدومتونید؟
همه به یه پسر اشاره کردند.
هومن- خب یه خالی بازی کن ببینم
پرویز- نه نمیشه همین طوری بگو
هومن- ناز بشی عزیزم! من از بقالی ماست می خرم اول یه انگشت ازش می خوردم ترش نباشه! بازی کن ببینم.
بیچاره پسره مجبوری بازی کرد که هومن گل رو ازش گرفت.
پرویز- هومن خان شما آدم رو گول می زنید . فریب می دین!
هومن- فریب خورده تو هم برو دادسرا شکایت!
خلاصه یک ساعت دو ساعتی همه رو سرگرم کرده بود.آخرش بازی رو برد. بعدش معلوم شد که سه تا گل جای یه گل دستش بوده! بهش اشاره کردم که یعنی دیگه کافیه بریم.
هومن- خب بچه ها بازی تعطیل. هر چی سرتون رو کلاه گذاشتم کافیه! می خوام برم. ( همه اعتراض کردند که تازه اول شب و زوده و این حرفها)
هومن- جان همگی تون یه مجلس دیگه هم دارم باید بهش برسم!
در همین موقع دو سه تا دختر که دوست شهره بودند به طرف من و شهره اومدند.
شهره- فرهاد معرفی می کنم. منیژه، سهیلا، پانته آ
من- خوشبختم
منیژه- من هم همینطور. این دوست شما بقدری با نمک و شوخه که فرصت نشد زودتر با شما آشنا بشیم.
من- اختیار دارید. حالتون چطوره؟
هومن هم به ما ملحق شد و در حالی که بقیه هم دور ما جمع شده بودند گفت:
بریم بابا تا حالا سه تا مهمونی دعوت شدم! اینام فکر کردن من بیکارم شبها راه بیفتم بیام مهمونیشونو گرم کنم.
شهره- تقصیر خودته هومن خان! اینکارها رو می کنی همه عاشقت می شن!

خلاصه شروع به خداحافظی از همه کردیم من متوجه شدم یواشکی منیژه موقعی که خواست با شهره خداحافظی کنه یه چیزی تو دستهاش گذاشت. بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم. وقتی به خونه ما رسیدیم گفتم:
شهره می شه تو کیفت رو نگاه کنم؟
شهره در حالی که رنگش پریده بود گفت: چطور مگه؟ چیزی می خوای؟
من در حالی که کیف رو بر می داشتم گفتم: آره چیزی می خوام که امیدوارم اشتباه کرده باشم.
دیده بودم چیزی رو که از منیژه گرفت داخل کیفش گذاشت. تمام وسایل داخل کیف رو بیرون ریختم. متاسفانه همون چیزی بود که فکر می کردم.
من- این چیه شهره؟
شهره در حالی که من من می کرد و هول شده بود گفت: فرهاد باور کن من نمی دونم این چیه!
من- خودتی شهره جون! دیدم منیژه این بسته رو به تو داد. فقط بگو تا حالا مصرف کردی؟
هومن بسته رو گرفت و نگاه کرد.
هومن- حالا فهمیدی چرا می خواستم دنبالت بیام فرهاد خان؟!
من- شهره جوابم رو بده. پرسیدم تا حالا مصرف کردی؟
زد زیر گریه!
نه به خدا فرهاد. این رو هم به زور به من داد. عصری پای تلفن با اینکه گفتم نمی خوام اصرار کرد گفت می آرم پیشت باشه شاید بدردت بخوره.
هومن- خب خدارو شکر. دختر شانس آوردی فرهاد به دادت رسید وگرنه یکسال دیگه سر از شور آباد در می آوردی ااا ترو خدا ببین والا اون گنده لات های جنوب شهر هم این کارها که شماها می کنید نمی کنن! بخدا مرام دارن! فرهاد مهمونی رو دیدی؟ صد رحمت به شیره کش خونه! یکی هم که معتاد نباشه از بس دود و دم راه انداخته بودند اونقدر بخوری حال می کنه تا معتاد شه! اونجا تمام تنم به خارش افتاد!
تقصیر اون بابای بی همه چیزته که پول های کار نکرده رو می ریزه تو دست و بال تو که آخرش چی بشی؟ گردی؟ فرهاد به خدا جاشه که با همین بسته برش داریم ببریم کلانتری یا مواد مخدر تحویلش بدیم.

من- فکر کنم این منیژه ساقیه! افتاده بین این جوونها همه رو داره لت و پار می کنه. اونو باید معرفی کرد!
سوییچ ماشینت کجاست شهره؟
سویچ ماشین رو گرفتم دادم به هومن که سوار شد دنبال ما به طرف خونه خاله ام حرکت کردیم.
شهره- می خوای چیکار کنی فرهاد؟
من- کاری رو که اون دفعه باید می کردم.
شهره- خواهش می کنم به پدر و مادرم چیزی نگو.
من- چیزی نگم که چند وقت دیگه تزریقی بشی؟ حرف نزن! نترس سرت رو نمی برن اگه پدرت یک کمی غیرت براش مونده باشه جلوتو می گیره فاسد نشی.
شهره- به خدا فرهاد تا حالا مصرف نکردم. این اولین باره که دارم هروئین رو می بینم.
من- خب چه بهتر. اگه پدرت آدم باشه کاری می کنه که دفعه آخر هم باشه که می بینی!
رسیدم. به هومن گفتم ماشین رو بیاره تو خونه.
خودم هم با شهره زنگ زدیم و وارد شدیم.
هومن- فرهاد بسته جنس رو بردار بیار بعدش. یادت نره ها!
من- خالیش می کنم تو دستشویی! به چه درد می خوره؟
هومن- همین که من می گم. تو بیارش کاریت نباشه.
وارد خونهش دیم بعد از سلام و احوالپرسی شوهر خاله ام گفت:
به به خوش اومدی فرهاد خان چه عجب سری به فقیر فقرا زدید! شنیدیم باباجون شما رو هم بردند پیش خودشون؟ فرهاد جون پدرت که با ما راه نیومد! هر چی بهش گفتم که تولید کارخونه رو جای اینکه بده دست تعاونی بده به من ! ده برابر سودشه! نداد. هر چی گفتم نکرد که نکرد. حداقل تو بکن.
خاله- دلخواه ول کن حالا وقت گیر آوردی؟ خوب بچه ها بهتون خوش گذشت؟
چه شما دونفر به هم می آئین! بساط عقد و عروسی رو کی ره بندازیم؟!
من- خاله یه دقیقه بشین باهات کار دارم. آقای دلخواه شما هم همینطور!
هر دو متعجبانه نشستند. دوباره شروع کردم.
نمی دونم چه جوری براتون بگم. امیدوارم حرفهامو درک کنید و با این مسئله خیلی خوب و منطقی برخورد کنید!
حالا دیگه کاملا نگران به نظر می رسیدند. تمام جریان رو براشون تعریف کردم. اولش با حالت پرخاش علیه من جبهه گیری کردند ولی وقتی بسته هروئین رو نشونشون دادم و حرفهام رو شهره هم تایید کرد خاله زد زیر گریه و از این حرفهای پیش پا افتاده زد.
من- خاله شما باید خوب با این مسئله برخورد کنید این که راهش نیست!
پول و ماشین رو انداختید زیر پای یه دختر! هیچ کنترلی هم که رویش ندارید. شما اصلا می دونستید این مهمونی ها که دخترتون می ره چه جور جاییه؟! اصلا دوست های شهره رو می شناسید؟ این منیژه خانم رو که این بسته رو به شهره داده درست می شناسید؟ اصلا وقت این که به دخترتون برسید دارید؟
در هر صورت این مسئله پیش من می مونه. خیالتون راحت باشه به کسی نمی گم. دیگه بعدش رو خودتون می دونید ولی جناب دلخواه پول همه چیز نیست! اگه شهره خدای نکرده معتاد شده بود تمام ثروت دنیا هم ارزشی نداشت!
خداحافظی کردم و بیرون اومدم و با هومن سوار ماشین شدیم. جریان رو براش گفتم.
من- می آی خونه ما یا می ری خونه خودتون؟
هومن- نمی دونم. بیام خونه شما؟
من- آره بیا. احتمالا لیلا منتظرته. اما در مورد جریان شهره چیزی نگو.
حرکت کردیم. توی راه از هومن پرسیدم: هومن این شعر آقا موشه و خاله سوسکه چه چطوریه؟
مات من رو نگاه کرد و گفت:
چیزی خوردی اون جا فرهاد؟
- چطور مگه؟
- زده به کلت؟! خاله سوسکه و آقا موشه چیه؟
- هیچی بابا همین طوری گفتم.
به خونه رسیدیم ماشین رو که توی خونه پارک کردم لیلا جلو اومد.
لیلا- فرهاد خان خوش گذشت؟ فرگل تلفن زد نبودی.

من- تو هم حتما گزارش مهمونی رو دادی!
لیلا- خب چی بگم؟ بگم کجا رفته؟ خودم دلم هزار راه رفت! همش تو فکرم تصادف و این چیزها می اومد.
هومن- لیلا خانم ببخشید رشته شما آسیب شناسی جامعه اس؟
لیلا- شما دیگه چیزی نگو! پرونده ات از اون سیاه تره!
هوم- به من چه مربوطه؟ تازه این وقت هم به زور من از جاش بلند شد! اصلا دل نمی کند از اون جا بیاد بیرون! ساعت مگه چنده؟ تازه یازدهه!
چپ چپ به هومن نگاه کردم.
لیلا- در هر صورت فرگل گفته هر وقت رسیدی بهش زنگ بزم.
من- این موقع؟ زشت نیست؟
لیلا- خودش گفته. ده دقیقه پیش بود که با من صحبت کرد.
موبایل رو در آوردم و شماره خونه فرگل و گرفتم. خودش بلافاصله تلفن رو برداشت.
- الو سلام.
فرگل- سلام برگشتی؟
من- ده دقیقه ای هست رسیدم. طوری شده؟
فرگل- می خواستم باهات حرف بزنم. کاری نداری؟
من- اشکالی نداره که این موقع با من صحبت می کنی؟
فرگل- پدر و مادرم می دونن دارم با تو صحبت می کنم. فرهاد؟ تو از من بطور غیر رسمی خواستگاری کردی یا نه؟
من خوشحال گفتم: می خوای جواب من رو بدی؟
فرگل – آره
من- خب صبح می گفتی!
فرگل- لازم بود که الان بهت بگم خب خواستگاری کردی یا نه؟
من- البته خیلی هم خوشحالم
فرگل- گفتی که منو دوست داری درسته؟
من- کاملا!
فرگل- چرا شما مردها به خودتون اجازه می دید که هر کاری می خواهین انجام بدید ولی ما زنها حق این کار رو نداریم؟ اگه من با پسر خاله ام امشب به یه مهمونی انچنانی رفته بودم و تو می فهمیدی آیا از ازدواج با من منصرف نمی شدی؟
بهتر نبود که قبلا خودت به من می گفتی؟
من- می خواستم فردا بهت بگم وقتی دیدمت و مطمئن باش که حتما خودم می گفتم. من قول رفتن به این مهمونی رو قبل از اینکه تو بیای کارخونه به شهره داده بودم. فردا که دیدمت مفصلا برات توضیح میدم.
فرگل- من فردا کارخونه نمی آم.
من- برای چی؟ چه ربطی به هم داره؟ کار رو که نباید با این مسایل قاطی کرد.
فرگل- در هر صورت شاید بیام ولی جواب تورو حالا میدم. من با تو ازدواج نمی کنم! خداحافظ.
من- فرگل . گوش گن. الو فرگل!
هومن در حالی که می خندید گفت: چشمت کور دندت نرم! پارتی و مهمونی رفتن این چیزهارو هم داره.
من- لیلا خانم تعریف کردی جریان رو بماند. دیگه چرا روغن داغش رو زیاد کردی؟
هومن- به همسر اینده من چه مربوطه؟ تو رفتی دنبال الواطی لیلا مقصره؟
لیلا- خواهش می کنم هومن خان وسط دعوا نرخ تعیین نکن. من هم با شما کاری ندارم. ( این رو گفت و به طرف ساختمون حرکت کرد)
هومن- اینا همه اش توطئه اس! علیه ما دسیسه کردن! من تصمیم شما رو وتو می کنم، صبر کن لیلا به من چه!
شهره خانم دختر خاله اینه نه من!
حالا نوبت من بود که بخندم.
هومن-زهر مار با اون دختر خاله عملی ات! بیا راحت شدی؟ آش نخورده و دهن سوخته!
من- آش نخورده؟ ته آش رو هم امشب در آوردی! من بودم وسط دخترها نشسته بودم شعر می خوندم؟ پروانه جون، سهیلا جون می کردم؟
هومن- نری حالا اینا رو بذاری کف دست لیلا!
من- نه نمی گم. نترس. فقط یه فکری بکن.اوضاع خرابه!
هومن- فکر نداره که. الان هر دوتاشون عصبانین. فردا یکی یه کادو می خریم بعدش التماس! گولشون می زنیم خلاص!
زن جماعت رو باید گول زد! یه قیافه معصوم به خودت بگیر و نشون بده که پشیمونی و دیگه از این کارهای بد نیم کنی! می بخشنت و تو هروقت خواستی دوباره برو دنبال الواطی و کثافت کاریت!
از پشت درخت صدای خنده پدرم اومد.
هومن- که اینطور! فرهاد آنتن رو پیدا کردم باباته! گوش واستاده!
من- هومن خجالت بکش.
هومن- آقای رادپور بیاییید بیرون. مچتون رو گرفتم. سک سک!
پدرم کم کم داشت جلو می اومد.
پدر- پدر سوخته چی می گی؟
هومن و من هر دو سلام کردیم.
هومن- ذکر خیرتون بود داشتم از شما پیش فرهاد تعریف می کردم.
پدرم- پدر سوخته اولا تو از این کارها نمی کنی در ثانی لیلا چرا اینقدر عصبانی بود؟
جریان رو برای پدرم گفتم. البته همه چیز رو غیر از فرگل.
پدرم خیلی ناراحت شد. دلش برای شهره سوخت و گفت: بسته هروئین حالا کجاست؟
بسته رو از جیب در آوردم و به پدرم دادم و گفتم:
پدر این منیژه افتاده توی جوونها داره همه رو بدبخت می کنه
پدر- منیژه نشد یکی دیگه! چه فرقی می کنه؟ هر کسی باید خودش مواظب خودش باشه. طفلک شهره! دختر ساده ایه. پدر و مادرش رهاش کردند و اسمش رو گذاشتند آزادی!
من- پدر خواهش می کنم این موضوع رو به کسی نگید. در ضمن مطلب دیگه ای هم بود که می خواستم بهتون بگم.
راستش چطوری بگم! فرگل! دختر آقای حکمت
بلافاصله پدرم خندید و گفت: اونکه احتمالا باهات قهر کرده!
من که واقعا تعجب کرده بودم پرسیدم: پدر شما از کجا می دونید؟
هومن- خب آقای رادپور گوش واستاده بودن! احتمالا جریان مهمونی رو هم ایشون به فرگل گفتند ( و خندید)
من- هومن خجالت بکش.
پدر- پدر سوخته حالا دیگه من گوش وا می ایستم؟
هومن- شوخی کردم قربان
پدر- بگو ببینم فرهاد وقتشه بریم خواستگاری؟
سرم رو پایین انداختم.پدرم خندید.
هومن- فعلا عروس خانم قهر کرده
پدر- خب حق داره! دوتایی بلند شدید با یه دختر دیگه رفتید پارتی! هومن خان وضع شما هم خوب نیست. اون لیلایی که من دیدم کارد می زدی خونش در نمی اومد. برو فکر خودت باش.
من- ببخشید پدر شما از کجا می دونستید؟
پدر – پسر جان این همه مدت که از اینجا دور بودید چطور ازت خبر داشتم؟
با قلبم! یه پدر با چشم قلب پسرش رو می بینه!

من- پدر ، مادر خیلی دلش می خواد من با شهره ازدواج کنم ولی می دونید شهره کارهاش اصلا خوب نیست
پدر- مادرت هم خوشبختی تورو می خواد.خودم باهاش صحبت می کنم تو فعلا برو عروس رو اضی کن.
فردا صبح که به کارخونه رفتم فرگل نیامده بود . سر راه براش دست گل زیبایی گرفته بودم وقتی یکی دو ساعتی گذشت و نیومد گلها رو توی سطل آشغال انداختم. خیلی عصبانی و ناراحت بودم. بخودم لعنت فرستادم که چرا میهمونی رفتم. خواستم بهش تلفن کنم اما نتونستم تا ساعت دوازده و نیم و یک اصلا حال خودم رو نفهمیدم همیشه همین موقع ها با یک ظرف غذا به دفترم می اومد. ساعت دو شد بعد از اومدن پدرم به خونه برگشتم. لیلا خونه بود. بهش گفتم: چه خبر از فرگل؟ امروز کارخونه نیومد.
لیلا- عجب رویی داری فرهاد! انتظار داشتی بیاد؟
من- یه تلفن بهش می زنی باهاش صحبت کنم؟
لیلا- خیالت رو راحت کنم اصلا دلش نمی خواد صداتو بشنوه!
ناهار نخورده به اتاقم رفتم. مادرم اومد و پرسید چرا غذا نمی خورم که گفتم سر درد دارم می خوام بخوابم. روی تخت دراز کشیدم. همش فرگل جلوی چشمم بود.
چشمان قشنگ و مینیاتوریش داشت به من نگاه می کرد. احساس می کردم که هر لحظه آماده گریه کردنه! می خواستم بلند شم برم در خونه شون اما روم نمی شد خجالت می کشیدم. خوابم برد نمی دونم چه مدت خواب بودم که با سر و صدای هومن بلند شدم.
هومن- بلند شو این خوابه آدمه یا دیو؟ به خواب زمستانی فرو رفتی؟
بلند شدم و بهش نگاه کردم.
- چته؟ مگه کشتی هات غرق شدن؟ فرگل نشد یکی دیگه!
بعد سرش رو از لای در اتاق بیرون کرد و بلند گفت: آره فرهاد جون فرگل نشد یکی دیگه، لیلا نشد یکی دیگه!
خندم گرفت.
هومن- آفرین حالا شدی آدم حسابی! پاشو بریم پایین
من- تو برو من یه دوش بگیرم بعد.
صبر کرد تا حمام من تموم شد و با هم پایین رفتیم.
هومن- لیلا خانم جون سلام هزار ماشالا روز به روز قشنگ تر می شین بزنم به تخته!
لیلا اصلا جوابشو نداد.
هومن- لیلا خانم تا حالا کسی بهتون گفته چقدر خوش مشرب هستید؟
لیلا- هومن خان شما خونه تون کاری ندارید؟
فرحنده خانم که از توی آشپزخونه صدای هومن و لیلا رو شنیده بود بیرون اومد و گفت: اوا خاک عالم! دختر این حرفا چیه می زنی؟ هومن خان بیا خودم یه چایی برات بریزم بخوری.
هومن- سلام عرض کردم مادر زن عزیزم! روزگا رو می بینید! دلم خونه به خدا!
سرم رو می شکنن فحشم می دن، از خونه بیرونم می کنن! ولی چه کنم که دلم گروس!
حالا خوبه که دیشب توی مهمونی یک کلمه هم با یه دختر حرف نزدم ها! اگه حرف زده بودم چی می شد؟ وا مصیبتا!
مادرم در حالی که می خندید گفت:
ای پدر سوخته حقه باز! لیلا رو اذیت کردی؟
هومن- باور کنید ستاره خانم همه این ها یه سو تفاهم ساده اس.ولی عیبی نداره هر چقدر به من ظلم بشه گوهر وجودم رو بیشتر و بهتر می شناسند. می گه یعنی شاعر می گه:
مرد آن است که در کشاکش دهر سنگ زیرین اسیا باشد
من- اتفاقا در همین مورد یه خواننده گفته : دیشب پریشب اشکنه خوردم( منظورم به شعرهایی بود که دیشب همن توی مهمونی می خوند)
هومن- تو دیگه حرف نزن! دارم چوب رفاقت تورو می خورم!
بریم فرخنده خانم فقط بعضی ها وقتی متوجه کارهای ظالمانه شون می شن که دیگه هومن مرده!
لیلا سرش رو از روی کتاب بلند کرد و چپ چپ به هومن نگاه کرد و هومن بلافاصله گفت: لیلا خان سک سک!
دیگه خود لیلا هم نتونست خودش رو نگه داره و خندید.
تا هومن دید که لیلا می خنده از وسط راه آشپزخونه برگشت و به فرخنده خانم گفت :
خیلی ممنون مادر زن جون خطر دیگه برطرف شد! چایی نمی خورم ( و همونطور که به طرف لیلا می اومد گفت)
بعله لیلا خانم داشتم می گفتم اینا همه شیرینی زندیگه! می دونم خیلی از کرده خودتون پشیمون بودید! خوب دیگه گذشته من می بخشم عیبی نداره
همه مون خندیدیم. از اخلاقش خوشم می اومد هیچ جا لنگ نمی موند.
هومن- خب فرهاد خان بالاخره همه فهمیدند که من بیگناهم و همه آتیش ها از گور تو بلند می شه! حالا برو فکر خودت باش.
راست می گفت. دل بقدری برای فرگل تنگ شده بود که حوصله هیچی رو نداشتم.
فردا صبح وقتی به کارخونه رفتم سر راه یه دسته گل دیگه خریدم ولی فرگل نیومد که نیومد! من هم از حرصم گل رو تو سطل انداختم. تا ساعت دو سرم رو به کار مشغول کردم ولی مگر فکر فرگل می ذاشت راحت باشم. پدرم که اومد گزارش کار روزانه رو دادم و به خونه برگشتم. توی ماشین مرتب به این فکر می کردم که چطوری با فرگل آشتی کنم. به عقلم رسید که با یه دسته گل برم در خونه شون. معطل نکردم از یه فروشگاه دسته گل قشنگ دیگه ای خریدم و به طرف خونه شون حرکت کردم. آرزو می کردم مثلا مشغول آب دادن باغچه دم در خونه شون باشه که مجبور نباشم زنگ بزنم. وقتی رسیدم متاسفانه آرزوم برآورده نشد. هر چقدر که به خودم فشار آوردم نتونستم زنگ بزنم. صدبار دیگه به خودم لعنت فرستادم و دسته گل رو توی باغچه شون روی شمشادها گذاشتم و به خونه برگشتم. مادرم خونه نبود. لیلا سلام کرد که فقط بهش گفتم سلام. خلقم خیلی تنگ بود. داشتم به اتاقم می رفتم که لیلا با خنده گفت:
فرهاد دیگه خیال نداری با شهره خانم به مهمون بری؟
من- باشه لیلا خانم بهم می رسیم!
تا وارد اتاق شدم بعد از عوض کردن لباسهام رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم. عصری بود که هومن دوباره بیدارم کرد. گویا لیلا بهش زنگ زده بود و گفته بود که من خیلی ناراحت هستم.
هومن- پاشو بابا تو هم فقط از عشق و عاشقی غش کردن و از حال رفتنش رو یاد گرفتی؟ یکی میشه مثل اون فرهاد که با تیشه توی کوه مترو درست می کنه! یکی میشه این فرهاد! فرهاد چرتی ندیده بودم! خوبه حالا خونه شیرین دو تا قدم اون ور تره ها! اگه یه رقیب مثل خسرو پرویز داشتی چیکار می کردی؟
من- برو هومن حوصله ندارم. می خوام بخوابم.
هومن- پاشو یه دوش بگیری سرحال می آی. بعدش هم بریم ناهارتو بخور ضعف می کنی ها!
من- کی بتو گفته که من ناهار نخوردم؟ لیلا؟
هومن- چه فرق می کنه؟ ماشالا تو این خونه همه بی سیم ها هواست! تمام خونه رو این آقای رادپور میکروفن و دوربین مخفی کار گذاشته! تو دستشویی انگشت تو دماغمون کنیم تا پتل پورت همه می فهمند! دزد مخفی سرنا پیدا شده!
یه مهمونی کوفتی رفتیم خبرش انعکاس جهانی پیدا کرد! ان دو تا ورپریده از دماغمون در اوردند! پاشو دیگه تو هم. می گه:
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد.
یعنی در واقع باید گفت
دیشب صدا و تصویر از خونه تون نیومد گویا ز قهر فرگل فرهاد هالوی ما از حال رفته باشد.
خنده ام گرفت و بلند شدم. حمام کردم و با هومن پایین رفتیم.
هومن- فرهاد می خوای برم با فرگل صحبت کنم؟
من- نه هومن جون درست نیست. خودم باید یه کاری کنم.
لیلا- سلام . چطوری؟(با خنده)
من- سلام . خوبم. عالی! مادر هنوز برنگشته؟
لیلا- رفته خونه خاله توری(دوباره خندید) فکر کنم رفته خواستگاری شهره!
هومن- لیلا جون تو دیگه نمک رو زخم این خاله مرده نپاش! این بدبخت رو که خدا زده! باید دست افتاده رو گرفت نباید تو سرش زد که! بیچاره عاشق شده همین براش کافیه. قیافه اش رو ببین! مثل جوکی های هندی شده!
خندیدم و به هومن گفتم: گم شو هومن حوصله ندارم.
لیلا- برات ناهار بیارم؟
من- اشتها ندارم. نه.
لیلا- دیروز هم که ناهار نخوردی! مریض می شی ها!
من- دیشب شام خوردم الان سیرم.
سیگاری روشن کردم و روی مبل نشستم.
هومن- عشق آخر بدنم را به سر دار کشید! پدرت بسوزه شهره که پدرمون رو در آوردی! پاشو بریم خونه فرگل. من صداش می کنم بگو غلط کردم. چیز خوردم . قال قضیه رو بکن دیگه!
من- کار بدی نکردم که هومن جون! تو خودت اونجا بودی من چه کار بدی کردم؟
گفتم که چون قول داده بودم باید بهش عمل می کردم فقط اشتباهم این بود که قبلا به فرگل نگفتم.
گذاشته بودم توی کارخونه وقتی دیدمش بگم. بدشانسی اینه که این فرگل خیلی لجبازه! نذاشت من حرف بزنم.
هومن- راست می گی. خیلی لجبازه. به نظر من بهتره که اصلا ولش کنی. می رم برات همین شهره رو اول ترکش می دم بعد می گیرمش واسه ات! یه هفته ای ترک می کنه!
من- هومن چی می گی ؟
هومن- اخلاقش رو می گم! منظورم اینه که لات بازیهاش رو ترک می کنه! چند روز آموزش ببینه گردش و ددر و ماشین بازی و رفیق بازی از سرش می افته!
لیلا- شما هومن نمی خواد فکر فرهاد باشی خیلی زرنگی کلاه خودت رو بگیر باد نبره!
هومن- چشم غلط کردم!( دستش رو روی دهانش گذاشت)
لیلا در حالی که می خندید گفت:
فرهاد درسته که اشتباه کرده و خودش هم قبول داره اما دلش پاکه کارش درست می شه.
هومن- این فرهاد یه دیو سیرتیه که نگو! مگه مثل منه که از گناه خودش پشیمون بشه و توبه کنه! یه دقیقه پیش می گفت کار بدی نکردم! این خلق و خوی اصغر قاتل رو داره! پای چوبه دار هم که بره اعتراف نمی کنه!
من- خفه شی هومن که یه دقیقه هم نمی تونی خودت رو نگه داری!
نیم ساعتی هومن چرت و پرت می گفت و ماهارو می خندوند که زنگ زدن. لیلا آیفون رو برداشت و بعد از سلام گفت بیا تو و در رو باز کرد.
من- مادره؟
لیلا با خنده- نه همسره! فرگل خانمه!
از هولم همچین بلند شدم که جاسیگاری از رو پاهام افتاد زمین و شکست.
هومن- خبه. چه خبرته؟ هول نشو اولشه! چند وقت که از ازدواجتون گذشت این جاسیگاری رو تو سر همدیگه می شکونید!
لیلا- هومن!
هومن- ببخشید غلط کردم!
زود رفتم جلوی در. چند دقیقه طول کشید تا فرگل به ساختمان رسید تا دیدمش جا خوردم مثل همیشه خوشگل و قشنگ و ناز بود. تعجبم از این بود که سه تا دسته گلی که دیروز و امروز براش خریده بودم و دور انداخته بودم دستش بود. یکیش تقریبا پزمرده بود ولی دوتای دیگه تازه تازه بود. مونده بودم که اینهارو از کجا آورده!
هومن راست می گفت تو این خونه و تو کارخونه انگار تمام حرکات ما زیر نظر این خانم ها بود!
آروم و خونسرد جلوی من اومد و گفت: سلام فرهاد خان.
بعد هر سه تا دسته گل رو به دست من داد و به طرف لیلا رفت و با اونها سلام و علیک کرد من همونطور مات نگاهش می کردم. هومن به طرف من اومد و پرسید: فرهاد چیه؟ گل بارون شدی!
جریان گلهارو بهش گفتم و گفتم که اونهارو دور انداخته بودم ولی نمی دونم چطور دست فرگل رسیده!
هومن- دیدی گفتم تحت نظریم! آخ آخ! جاسوسها محاصرمون کردن! فرهاد از خودت دفاع کن!دامی برای جیمز باند! فرهاد حتی دستشویی نرو که تحت نظریم!
چند دقیقه بعد فرگل به طرف من اومد و گفت:

فرهاد خان اینارو اوردم بهتون پس بدم در ضمن بهتون بگم همه چیز برای من تموم شده! خداحافظ( و رفت. اونقدر محو صورتش و حرف زدنش شده بودم که نفهمیدم چی گفت)
همونطور گل به دست ایستاده بودم و رفتنش رو نگاه می کردم. از بس دلم براش تنگ شده بود چشم ازش ور نمی داشتم!
هومن- اوووو! حواست کجاست پخمه! این گلها بهانه بود! می دونه تو عرضه نداری بری در خونه شون خودش اومده! بدو دیگه! بدو دنبالش بگو غلط کردم! چیز خوردم! حداقل بدو جلو تا واق واق بکن!
بگو شهره خره! بدو دیگه!
دنبالش دویدم و صداش کردم.
- فرگل صبر کن می خوام باهات حرف بزنم.
ایستاد.
من- فرگل یه دقیقه بیا بشین کارت دارم.
فرگل – کار دارم. باید برم.
ناراحت شدم و گفتم:
خوب برو! حالا که دلت نمی خواد با من حرف بزنی برو. اما اگه حتی کمی از احساسی که من نسبت بتو دارم تو به من داشتی راضی نمی شدی که لحظه ای غم رو تو چشمام ببینی!
حالا که تو اینطوری می خوای خوب برو. برو اما بدون که شرط عشق هیچ شدن!
به طرف نیمکت های ته باغ رفتم و روی یکی از اونها نشستم. شمشادها و بوته های رز طوری قرار گرفته بود که نیمکت ها رو محصور کرده بود و دید نداشت. نمی تونستم ببینمش لحظه ای بعد زمانی تونستم او رو ببینم که از در خونه خارج شد.
سیگاری روشن کردم. از ناراحتی انگار تب کرده بودم. احساس کردم که دلم می خواد روی سنگفرش های کف باغ دراز بکشم. بلند شدم و همین کار رو کردم. چشمهامو بستم. خنکی سنگها احساس آرامشی درونم ایجاد کرد. دلم می خواست همین جا بخوابم.
- بلند شو. سرما می خوری! زمین خیسه!
چشمامو باز کردم. فرگل بود. بالای سرم ایستاده بود.
من- چرا برگشتی؟ در عشق دو دلی و تردید نیست! بی تردید باید هیچ شد!
عشق موندنه نه رفتن! باید بومی این شهر باشی تا غربت نگیردت!
باید اهل این دیار بود . یکبار که رفتی دیگه رفتی. برگشتن بی فایده اس!
دوباره چشمهامو بستم.
فرگل- نرفته بودم که برگردم. پدرم دم در منتظرم بود بهش گفتم بره. از روز اول وقتی اومدم موندم! راه رفتن رو بلد نیستم تنهایی نمی تونم برم می ترسم!
بلند شدم و نشستم و گفتم:
وقتی به دروازه این شهر رسیدی نباید بترسی. پشت سرت رو هم نباید نگاه کنی.
نباید پشیمون بشی ممکنه در اطرافت سایه های وحشتناک ببین ولی فقط باید به جلو نگاه کنی . باید از خودت مطمئن باشی . باید از طرفت مطمئن باشی . وقتی گفت بریم باید بری نباید بترسی.
فرگل- دیگه نمی ترسم. هر وقت خواستی بریم من حاضرم.
دوتایی مدتی بدون حرف شروع به قدم زدن کردیم.
فرگل- چرا دو روزه چیزی نخوردی؟صورتت رو هم که اصلاح نکردی! شدی مثل فرهاد واقعی!

من- امروز اومدم در خونه تون اما هر کاری کردم نتونستم زنگ بزنم.
فرگل- از پشت پنجره دیدمت! یعنی می دونستم که حدود اون ساعت به خونه بر می گردی. منتظرت بودم. وقتی اومدی خیلی خوشحال شدم.
فهمیدم که خجالت می کشی زنگ بزنی . دلم می خواست یه جوری کمکت کنم یعنی یا پنجره رو باز کنم یا نمی دونم یه کاری بکنم که تو من ور ببینی ولی همون موقع پدر هم اومد کنارم ایستاد وقتی تو رو دید که اونجایی اون هم فهمید که خجالت می کشی زنگ بزنی به من گفت که صدات کنم. اما جلوی پدرم نتونستم. وقتی تو رفتی گریه ام گرفت. پدرم رفت بیرون و گلی که برام اورده بودی برداشت.
من- اون دوتای دیگه چی؟
خندید و گفتک پدرن! اونها رو هم پدرت موقع برگشتن از کارخونه برام آورد. هر سه تایی شون خیلی قشنگ بودن فرهاد ! ممنون. وقتی بهشون نگاه می کردم دلم گرم می شد.
اومدن امروز هم بهانه بود! لیلا گفت که این دو روزه توی خونه هیچی نخوردی. ترسیدم طوریت بشه! نگاهم کرد و خندید و. بعد گفت برو صورتت رو اصلاح کن
دست به صورتم کشیدم و بهش خندیدم.
من- دلم خیلی برات تنگ شده بود فرگل! حوصله هیچ چیز رو نداشتم. من ، تورو خیلی دوست دارم فرگل! دیگه باهام قهر نکن.
فرگل – تو هم از این به بعد همه چیز رو اول به خودم بگو باشه؟ حالا بیا بریم یه چیزی بخور زندت به درد من می خوره!
من- فرگل تو پریچهر خانم رو می شناسی؟
خندید و گفت لیلا یه چیزهایی برایم تعریف کرده اما دلم می خواست خودت برام بگی! شروع کردم همونطور که به طرف خونه قدم می زدیم خلاصه داستان پریچهر خانم رو تعریف کردن
فرگل- صبر کن گلها رو بردارم، یادگاری اولین قهرمون!
من- یادگاری اولین آشتی مون!
فرگل- آره اولین آشتی ! اما دیگه بدون قهر!
مادرم شب حدود ساعت ده بود که برگشت. من و هومن دو تایی تو باغ با هم صحبت می کردیم. به محض اینکه وارد خونه شد و ما دو نفر رو دید گفت: هر دوتایی تون بیاین تو ساختمون کارتون دارم.
من و هومن سلام کردیم تا حالا مادرم رو اینقدر عصبانی ندیده بودم وقتی به ساختمون وارد شدیم پدرم از دیدن چهره مادرم جا خورد.
پدر- چی شده ستاره؟
مادرم- با توری حرفم شده. چیزی نیست. فرهاد جریان این مهمونی چی بود؟
من- چطور مگه مادر؟ طوری شده؟
هومن- با اجازتون من برم باید چند تا چیز بخرم.
مادرم- این وقت شب؟ چی می خوای بخری؟
هومن- دو تا زیر شلواری! یکی واسه خودم و یکی واسه فرهاد! (پدرم و من خندیدیم. مادرم گفت برو بشین خود رو لوس نکن) بعد رو به من کرد و گفت : فرهاد تعریف کن! جریان اون بسته رو هم بگو!
من- کدوم بسته؟ ( و به پدرم نگاه کردم)
مادر- توری بهم گفت. تعریف کن.
جریان رو براش تعریف کردم. وقتی تموم شد مادرم به هومن نگاه کرد که هومن هم با سر تایید کرد.
مادر- توری می گفت که این خبر رو بهشون خیلی ناگهانی و بد گفتی. بعد از اینکه تو رفتی غش کرده و حالش بد شده!
هومن- ببخشید فرهاد باید این خبر رو چطوری به توری خانم می داد که غش نکنه؟ حتما باید می گفت توری جون ترو خدا ناراحت نشی ها اصلا چیز مهمی نیست! شهره جون افتاده تو یه باند مواد مخدر! همین روزها هم می گیرندش می برن شورآباد! اا ناراحت نشو می گن اون جا آفتاب خوبی داره جون می ده باری برنزه شدن! آب و هواش تقریبا مثل جنوب فرانسه اس!
مادرم خندید . من و پدرم هم خندیدیم.
مادر- خب شماها کار خوبی کردید. توری تلافی مشکلش رو می خواد یه جای دیگه خالی کنه!
من- مادر شب مهمونی به محض رسیدن با یه پسره نمی دونم اسمش چی بود شروع کرده به ماچ و بوسه کردن! پارتی هم که دیگه نگو! همه جور کاری توش می کردن! البته شهره کنار من نشسته بود ولی خوب کلا یه دختر خونواده داار که این جاها نمی ره!
هومن به حالت مسخره برگشت و گفت: واقعا آدم حظ می کنه از این سیستم تربیتی! دقیق مثل آخرین متد اروپایی بچه تربیت کردن! توی اصول آموزشی یه واو رو هم جا ننداختن! هم اموزش هم پرورش! هم تربیت هم تفریح! ده دقیقه درس بیست و چهار ساعت تفریح!
حالا یه نفر هم تو این مملکت پیشرفت شگفت انگیزی کرده حسودیت می شه؟
پدرم خندید و گفت- پدر سوخته اگه همه بخواهیم از این پیشرفتها کنیم باید صد تا کارخونه منقل سازی تاسیس بشه!
همه خندیدیم. لیلا چایی اورد و دور هم نشستیم.
هومن- لیلا خانم کاش شما هم کمی پیشرفت می کردی! حداقل یه دونه ماری جوانایی چیزی! این طوری که نمی شه باید ترقی کرد!
فرخنده خانم- خوب لیلا جون تو که داری درس می خونی چه عیبی داره این چیز اسمش چیه؟ مال جوونهاست! اونم بخونی. هومن خان راست می گه باید پیشرفت کرد.
همه زدند زیر خنده. لیلا که از خنده نمی تونست حرف بزنه.
من- هومن خفه نشی. فرخنده خانم مال جوونها نه ماری جوانا! یه جور ماده مخدره مثل حشیش!
فرخنده خانم- وا خدا مرگم بده! واسه پیشرفت ادم باید منقلی بشه؟
هومن بلند شد و دست فرخنده خانم رو یه دفعه بوسید و گفت:
قربون مادرزن ساده ام برم. ماه به خدا!
مادر- خوب فرهاد خان شنیدم گفتی من اصرار دارم با شهره ازدواج کنی؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
هومن- نه بابا این فرهاد به شهره نمی خوره! این هنوز فرق یه تخته حشیش با یه بشقاب حلوارو نمی دونه چیه!
مادر- من اصرار داشتم سر و سامون بگیری. هم تو هم هومن.
مرد باید به یه سنی که رسید ازدواج کنه.

تو فکر کردی اگر این چیزها رو قبلا می دونستم اصلا اجازه می دادم تو با شهره جایی بری؟ از جون بچه ام سیر شدم؟!
همین هومن هم اگه ازش اطمینان نداشتم نمی ذاشتم طرف لیلا بره. باهاش سلام علیک کنه چه برسه به ازدواج! این فرگل هم خیلی دختر خوب و خانواده داریه. خانمه و نجیب. خوشگل هم هست.
من راضیم به امید خدا اگه قسمت باشه حاضر باش فردا شب قراره بریم صحبت کنیم . شام می ریم خونه اقای حکمت.
هومن و لیلا و فرخنده خانم شروع کردن به دست زدن و مبارکباد رو خوندن. بقدری خوشحال بودم که دلم می خواست بپرم و پدر و مادرم رو ببوسم.
صبح سرحال بیدار شدم و بعد از صبحانه و حمام ب طرف کارخونه حرکت کردم. وارد دفتر که شدم فرگل سلام کرد.
من- سلام چطوری؟ خبر داری؟
فرگل- اگه منظورت شام امشبه. آره خبر دارم.
من- فرگل بیا در مورد زندگیمون صحبت کنیم.
فرگل- حالا وقت کار کارخونه اس! امشب که اومدی با هم صحبت می کنیم.
قبول کردم و به دفتر خودم رفتم. تمام روز رو با خوشحالی کار کردم. نفهیمدم چطوری وقت گذشت. سر ساعت یک موقع ناهار فرگل با یه بشقاب برنج و خورشت قورمه سبزی به دفترم اومد.
من- دستت درد نکنه. تو هم بیا با هم غذا بخوریم.
فرگل- هنوز نه. زوده. وقتی امشب به طور رسمی اومدید خواستگاری دیگه می تونیم راحت با هم رفت و آمد کنیم. ناهار خوردیم و ساعتی بعد پدرم اومد و ما به طرف خونه حرکت کردیم.
من- فرگل خیلی خوشحالم. دلم می خواد زودتر شب بشه!
فرگل- من هم خوشحالم.
من- فرگل من تا حالا نتونستم که یه دل سیر با تو صحبت کنم.
فرگل- باید چند روز دیگه ام صبر کنی دیگه چیزی نمونده
من- حالا شام چی درست کردی؟خودت غذا رو پختی؟
فرگل- یکی از غذاهارو . بقیه اش رو مادرم درست کرده.
من- خوب اون که تو درست کردی چیه؟
فرگل- شب که اومدی بهت می گم.
چند دقیقه بعد رسیدیم. وقتی پیاده می شد پرسید: فرهاد تو کاملا فکرهاتو کردی؟
من- خیلی وقته که فکرهامو کردم. تو چی؟
فرگل- می خواستم بگم که فرهاد من از امشب به بعد تقریبا همسر تو می شم. تمام امیدم بعد از خدا به توست. تو باید مواظب من باشی یعنی تنهام نذاری. من می ترسم!
پیاده شدم و به طرفش رفتم.
- از چی می ترسی فرگل؟ مگه طوری شده؟ نکنه من رو خیلی دوست نداری! یعنی ای از من بدت نمی اد ولی خیلی هم دوستم نداری!
فرگل- خداحافظ فرهاد. شب منتظرتم. از این فکرها هم نکن.
به خونه برگشتم دلشوره عجیبی داشتم.اضطزاب دست از من بر نمی داشت. بهتر دیدم کمی بخوابم. سرم رو روی بالش نگذاشته بودم خوابم برد. خوابی عجیب! وقتی بیدار شدم جز قسمتی از خواب بقیه رو فراموش کرده بودم.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : parichehr
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.57/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.6   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه hjwcap چیست?