رمان نرگس قسمت 5 - اینفو
طالع بینی

رمان نرگس قسمت 5

کمی خشکم زد از جام بلند شدم و همراهش رفتم پایین
قبل از اینکه وارد اتاق بشم شهرام : تو رو خدا کوتاه بیا
ولی من نمی تونستم کوتاه بیام من خودم و عزرائیل می دونستم برای سلطان . وارد اتاق شدم ، دیدم یک مردی نشسته شهرام با دیدن اون رنگش پرید خودم دست کمی نداشتم ولی سعی کردم خونسرد باشم
سلطان : بیا بشین
: می خواهم برم اتاقم کارتون بگید
سلطان خنده ای کرد : شهرام بیا بشین
شهرام به مرد و زنی نگاهی کرد و رفت کنار سلطان نشست
سلطان : چه داماد خوبی
: مبارک عروس کیه
سلطان : سوگند سالاری
: نمیشناسمش میشه معرفیش کنید
سلطان : معلوم تو
خندیدم : شرمنده هم اسم هستیم ولی فامیلی هامون فرق داره
سلطان عصبی اومد طرف من : بیا بشین
: نمیشینم می خواهم ببینم چکار می خواهی بکنی
سلطان : می زنمت تا بمیری
: مادرم و هم اینطوری راضی کردی نه ؟
سلطان : تو هم مثل اونی
: دهن تو ببند
سلطان دستش و بلند کرد و زد توی دهن افتادم زمین ، از جام بلند شدم : چیه بهت برخورد باورت نمی شد یکی از هم خون های خودت جلوت بایسته
مرد که اومده بود : آقا اگه عروس راضی نباشه نمیشه که عقد کنیم .
سلطان دستم و گرفت و کنار شهرام نشوند : راضی
: من راضی نیستم من کوتاه بیا نیستم
سلطان : دوستش و دوباره بالا برد
از جام بلند شدم و جلوش ایستادم : بزن ، بمیرم زن این نمیشم
سلطان : جدی ؟
سلطان صداش و انداخت به سرش جمشید بیا
شهرام دستم و گرفت : لج نکن سوگند
جمشید اومد مرد جوان و قد بلندی بود : بله سلطان
سلطان رو کرد به شهرام : بلند شو ، جمشید بشین می خواهم برات زن صیغه کنم
جمشید به من نگاهی کرد اونقدر قلدر بود که واقعاً ازش ترسیدم به شهرام نگاهی کردم
سلطان : صیغه رو بخون
عاقد شروع کرد به صیغه خوندن تا من جمشید به هم محرم کنه
هر چی به من گفت من جوابی ندادم عاقد گفت باید دختر جواب بده و گرنه نمیشه ، نمی دونستم باید چکار کنم شهرام به من نگاه می کرد و من به اون
سلطان نگاه من و دنبال کرد به شهرام نگاه کرد و لبخندی زد : بیا شهرام بشین شاید به تو جواب مثبت بده
جمشید دوباره بلند شد و شهرام نشست توی بد مخمصه ای افتاده بودم حالا باید چکار می کردم عاقد شروع کرد به خطبه خوندن شهرام آروم : سوگند جون هر کی دوست داری بله رو بگو خواهش می کنم
چاره ای نداشتم مجبور بودم کوتاه بیام صدای زنگ در اومد بعد از چند دقیقه ای صدای حاج بابا رو شنیدم خوشحال شدم حاج بابا با چند تا مامور وارد خونه شد از خوشحالی خودم و انداختم توی بغل حاج بابا و شروع کردم به گریه کردن ، اونم من و بغل کرد و بوسید : خوبی بابا
: آره
حاج بابا : بیا بریم
پلیس به همه اونهای که اونجا بودند دستبند زد چون شریک جرم محسوب می شدند .
رسول وقتی شهرام دید یک مشت زد توی صورتش : خیلی نامردی
با حاج بابا برگشتم خونه مامان تا من و دید گریه کرد منم تو بغلش گریه کردم
یک هفته ای از اون ماجرا خیلی بد گذشت ، هر وقت یادم می اومد می ترسیدیم اگه عقد می کردن چی ؟ برای اینکه آروم تر بشم یک روز حاج بابا من و برد سر خاک مامان ناهید روی سنگش گل گذاشتم بهش گفتم سلام من اومدم بالاخره دخترت اومد پیشت مامان ناهید ولی ای کاش از اول همه چیز و می دونستم
توی ماشین نشستم : حاج بابا حالا چی میشه ؟
حاج بابا : اون ها ادعا کردند که تو دختر سلیمانی
: خوب بعد چی میشه ؟
حاج بابا : وکیل گفت به احتمال زیاد آزمایش ژنتیک می دید تا ثابت بشه




اگه معلوم بشه چی ؟
حاج بابا : بهتر به این چیزها فکر نکنی و به درس ت برسی ، می دونی که مامان ناهید دوست داشت بره دانشگاه حالا تو راه اون و ادامه بده و به آرزوش برسون
مدتی گذشت دادگاه من و سلیمان و فرستاد آزمایشگاه ، بعد از دو روز توی دادگاه و جواب مثبت بود یعنی من دختر سلیمان بودم غم همه عالم ریخت توی دلم ولی حاج بابا ساکت نموند شکایت کرد که اونها باید از اول قانونی وارد می شدند حالا دخترم می ترسه که با اونها زندگی کنه .
ولی متاسفانه حرف حاج بابا به هیچ جایی نرسید و من مجبور شدم به خونه سلیمان برم ، بهاره برام یک اتاق خیلی خوشگل درست کرده بود خونه زیبایی بود یک آپارتمان چهار طبقه و خیلی شیک ، خونه دوبلکس بود .اتاق خواب ها بالا ، پذیرایی و آشپزخونه پایین بود
بهاره همش بهم محبت می کرد نمی دونم چرا !!!!!!!؟
سوگند بیا عزیزم می خواهیم ناهار بخوریم
از پله ها رفتم پایین سلیمان اومده بود : سلام
سلیمان : سلام دختر بابا خوبی
وقتی بهم می گفت دختر بابا بدم می اومد ، اون و بابای خودم نمی دونستم . سر میز نشستم : می خواهم برم خونه حاج بابا دلم براشون تنگ شده
سلیمان : دیروز اونجا رفتی هر روز هر روز که نمیرن خونه مردم
: اونجا خونه مردم نیست خونه خودم
از جام بلند شدم بهاره : سلیمان چکارش داری بزار بره خودت خوب می دونی با اون ها بزرگ شده نه با من و تو
سلیمان کوتاه اومد : هر کاری دوست داری بکن
تا اومدم برم توی اتاقم زنگ خونه زد شد چون نزدیک آیفون بودم در باز کردم سلطان بود با ترسی برگشتم توی آشپزخونه : آقابزرگ
بهاره : خوب باشه با تو کاری نداره
: نمی خواهم ببینمش
بهاره : باشه برو اتاقت
سلیمان : زشت خانم
بهاره چشم غره ای به سلیمان رفت به من : برو عزیزم برو اتاقت ، وقتی رفت خودم بهت میگم
سلیمان رفت در باز کرد منم سریع رفتم توی اتاق در و از تو قفل کردم دل توی دلم نبود توی اون مدتی که توی فشار بودم من و حسابی بهم ریخته بود دیگه نمی خواستم اونطوری بشم خودم می دونستم پرخاشگر شدم بهاره یک بار من و برد دکتر
دکترم : باید بهش زمان بدید خیلی این موضوع توی روحیه اش تاثیر بدی گذاشته بهتر هر چیزی که ناراحتش می کنه ازش دور کنید
صدای سلطان و می شنیدم که بلند داد زد : باید از اتاقش بیاد بیرون
صداش آروم شد و نمی دونم سلیمان یا بهاره چی گفتند که اون آروم شد .
به رسول زنگ زدم تا بیاد دنبالم اونم قول داد زود بیاد دنبالم لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون سلطان هنوز نشسته بود به من نگاهی کرد به طرف در رفتم
بهاره : کجا میری سوگند جان
: میرم خونه حاج بابا
بهاره : باشه برو عزیزم سلام ما رو هم برسون
سلیمان : زنگ زدی آژانس بیاد
: رسول میاد دنبالم
از خونه اومد بیرون از اینکه سلطان و نادیده گرفته بودن و کسی بهم چیزی نگفت دلم خنک شد و کمی آروم شدم از پله ها که اومد پایین شهرام و دیدم که به ماشینش تکیه داده بود تا من دید : سلام
ولی من بی توجه به اون به طرف رسول رفتم ، از ماشین پیاده شد من و بغل کرد سوار شدیم و از اونجا رفتیم
رسول : این اینجا چکار می کرد
: سلطان و آورده بود اینجا
رسول : همچین دلم می خواهد یکبار بزنمش تا دلم خنک بشه
: ولش کن دوست ندارم در مورد هیچ کدوم حرف بزنم
وارد خونه حاج بابا شدم روی تخت نشسته بود : سلام حاج بابا
حاج بابا : سلام دختر بابا خوبی

حاج بابا رو بوسیدم و رفتم توی خونه مامان تا من دید اومد طرفم من و بوسید
: کی خونه مامان
اسماعیل : باز که تو اینجایی
دستم و زدم به کمرم : تا چشم هات در بیاد مگه جای تو رو تنگ کردم
مامان : اسماعیل اذیت نکن
مامان رفت سمت آشپزخونه منم به اسماعیل زبون درازی کردم و دویدم دنبال مامان
اسماعیل : مگه دستم بهت نرسه چشم سفید
تا شب بودم ولی اینجا هم دیگه اون آرامش قبل و ندارم احساس می کنم به اینجا هم طلق ندارم .
شب رسول من و برد خونه وقتی وارد خونه شدم دیدم سلیمان و سلطان نشستند مجبور شدم : سلام
بهاره تا صدام و شنید اومد : سلام سوگند جان خوبی ، خوش گذشت
: بله ، مامان سلام رسوند
بهاره : سلامت باشند . شام خوردی
: بله ، با اجازه میرم اتاقم شب بخیر
سلیمان : شب بخیر بابا
رفتم توی اتاقم و به بیرون نگاه کردم تا کی باید توی این بلاتکلیفی باشم یعنی کجا رو باید خونه خودم بدنم.
به دایی ناصر زنگ زدم : سلام دایی
دایی ناصر : سلام دایی ، باز چی شده یاد ما کردی ؟
: دایی دلم گرفته
دایی : چرا ؟
: بلاتکلیفم ، نمی دونم کجا خونه من ، نه اینجا رو خونه خودم می دونم ، نه خونه حاج بابا رو ، دایی خیلی برام سخت شده
دایی : باید ببینی کجا آرومی و می تونی کیا رو پدر و مادرت بدونی
: معلوم حاج بابا و مامان طوبی
دایی : سلیمان و بهاره رو چی
: از اون هام بدم نمیاد
دایی خندید : خوب بزار هر دو باشند چرا می خواهی از توشون انتخاب کنی
: آخه احساس می کنم متعلق به هیچ کدوم نیستم
دایی : دوست داشتی الآن کجا بودی ؟
: راستش و بگم دایی
دایی : آره عزیزم راستش و بگو
: خونه خانجون
دایی : تنهایی می خواهی بری چکار کنی
اشک هام ریخت : دایی شاید اونجا آروم شدم مامانم متعلق به اونجا بود
دایی : سوگند جان ناهید متعلق به تو باید ببینی کجا می توی پیداش کنی
: دایی اینجا
دایی : یعنی خونه سلیمان ، چرا این احساس و داری
: نمی دونم دایی ولی یک حسی بهم میگه اون اینجاست ، ولی دایی حاج بابا و مامان چی ؟
دایی : بهت گفتم انتخاب نکن نصرت و طوبی همیشه مال تو هستند به زندگیت برس و ازش لذت ببر
: مطمئنی اون ها ناراحت نمیشن
دایی : آره عزیزم اونها بیشتر از این حالت تو زجر میکشن ، اونها فکر می کنند تو ناراضی هستی و همش خودشون سر زنش می کنند . که چرا جلوی تو کوتاه اومدند . تو به زندگیت برس و برگرد به زندگی ، اونها خوشحال میشن . امتحان ها از کی شروع میشه
: از پس فردا
دایی : پس بچسب به درس خوندنت باشه
: چشم دایی ، خداحافظ
برگه امتحانی رو برداشتم اولین امتحان بینش بود از قبل از عید دیگه نگاهشم نکرده بودم شروع کردم به درس خودندن بهاره اومد توی اتاق : داری چکار می کنی
لبخندی زدم : دارم درس می خونم پس فردا امتحان دارم
بهاره : خوب خدا رو شکر بخون من میرم بیرون مزاحمت نمیشم
دوران امتحان خیلی برام سخت بود چون اصلاً هیچی بلد نبودم سلیمان برام دبیر گرفت تا بعضی درس ها رو با اون تمرین کنم . دو روز برای زبان فرصت داشتم ولی من هیچی بلد نبودم سلیمان هر چی گشت دبیر زبان پیدا نکرد یک روز مونده به امتحان خوشحال اومد خونه که یک دبیر پیدا کرد و بعدازظهر میاد تا به من یاد بده
ساعت چهار لباس پوشیدم توی اتاق شروع کردم تا یکم خودم تمرین کنم که بهاره اومد و گفت دبیرم اومده شهرام وارد اتاقم شد اخم هام توی هم رفت
: من نیاز به دبیر ندارم
بهاره تعجب کرد : برای چی سوگند جان شهرام زبانش خیلی خوب
: ولی من نیاز ندارم
رو کردم به شهرام : ببخشید من دبیر نیاز ندارم خودم می تونم یک کاریش بکنم
شهرام اخم هاش و توی هم کرد و رفت معلوم می شد خیلی بهش بر خورد
خودم شروع کردم با کتاب کمک درسی به خوندن تلاشم دو برابر شد تا بهش ثابت کنم بدون اونم می تونم قبول بشم
بالاخره امتحان ها تموم شد دل تو دلم نبود می دونستم یکی دو تا رو می افتم مخصوصاً زبان و ، روزی که کارنامه ها رو می دادند با بهاره رفتم مدرسه اون رفت کارنامه رو گرفت و اومد بیرون دل توی دلم نبود با ترس به طرفش رفتم و اون محکم بغلم کرد و : قبول شدی سوگند
کارنامه رو ازش گرفتم و اولین درسی رو که نگاه کردم زبان بود ده شده بودم درست لب مرز از خوشحالی جیغ زدم و رفتم توی بغل بهاره



قرار شد چند روز دیگه بیام و برای پیش دانشگاهی ثبت نام کنم بهاره به سلیمان خبر داد با یک جعبه شیرینی اومد خونه چه حالی داشت خیلی خوشحال بودم که قبول شدم چون واقعاً توی اون مدت بدترین روزهای زندگیم و گذرونده بودم .
سلیمان به خاطر قبولیم می خواست مهمونی بگیره ازش خواهش کردم این کار و نکن یکم تو ذوقش خورد ولی شب من و بهاره رو شام برد بیرون و من کلی خندوندمشون
زندگی به آرامی سپری شد و نزدیک سال نو شد بهاره شروع کرده بود به خونه تکونی و من رفتم خونه خانجون مثل پارسال زنگ زدم و چند نفر اومدند و خونه خانجون تمیز کردند گرچه امسال خودش دیگه نبود سفره هفت سین و چیدم .
گوشی رو برداشتم و به عمو حشمت زنگ زدم : سلام عمو حشمت اگه امسال دوست داشتید برای سال نو بیان خونه خانجون
عمو حشمت گفت تا ببینم چی میشه
به دایی ناصرم و حاج بابا زنگ زدم همین طور به سلیمان به اون ها هم گفتم که بیان
شب توی خونه خانجون موندم و خواب خانجون دیدم که سر سفره عکس مامان ناهید و گذاشت . وقتی بیدار شدم صدای اذان بلند شد ، از جام بلند شدم وضو گرفتم و رفتم توی اتاق مامان ناهید و یکی از عکس های قاب شده اش و برداشتم گذاشتم کنار سفره هفت سین همین طور عکس خانجون
جای هر دوشون توی این خونه خالی بود ، سال تحویل بعدازظهر بود ، توی حیاط نشستم کنار حوض خانجون جای که همیشه وضو می گرفت چه هوا سرد بود چه گرم بود نفس عمیق کشیدم تا دوباره بوش و احساس کنم .
صدای زنگ بلند شد صدای خانجون و شنیدم که می گفت نرگس در باز کن مهمون ها اومدند
به سمت در رفتم در باز کردم حاج بابا و مامان بودند اشک هام ریخت . حاج بابا بغلم کرد برای اولین بار دیدم که اونم گریه کرد .
ابراهیم : بیان بریم تو خوب نیست قبل سال تحویل گریه کنیم
همه وارد خونه شدیم همه نشستیم فکر نمی کردم کسی دیگه بیاد صدای زنگ بلند شد اسماعیل می خواست بره ولی من نگذاشتم و خودم رفتم دایی ناصر و خانواده اش بودند . دایی ناصرم گریه کرد هنوز در نبسته بودم که سلیمان و بهاره رو دیدم که سر کوچه ایستاده بودم در باز کردم معلوم بود هنوز دو دل اند ولی وقتی من و منتظر دیدند اومدند داخل .
بهاره من و بغل کرد و با هم وارد خونه شدیدم با ورود ما همه ساکت شدند حاج بابا سریع بلند شد و با سلیمان دست داد و تعارف کرد که بیان بشینند . دایی ناصرم باهاشون احوال پرسی کرد می دونستم فقط به خاطر من کوتاه اومدند تا من ناراحت نشم پنج شیش دقیقه بیشتر تا سال تحویل نبود که صدای زنگ بلند شد
حاج بابا : این دیگه حشمت
رفتم در باز کردم درست بود عمو حشمت با خانواده : بفرمائید خوشحال شدم از این که اومدید
موقع سال تحویل کتاب قرآن خانجون و برداشتم و شروع کردم به خوندن توپ سال تحویل شد و همه به هم تبریک گفتند
وقتی روبوسی ها تموم شد و همه نشستند : پارسال خانجون نتونست به شما عیدتون و بده و هنوز عیدی پارسال لای همین قرآن
قرآن و جلوی تک تک گرفتم و هر کسی یک اسکناس بر می داشت وقتی جلوی سلیمان رسیدم امتناع کرد :
فکر نکنم درست باشه که من بردارم
حاج بابا : اگه خانجون بود حتماً ناراحت می شد بردار
سلیمان : آخه
دایی ناصر : بردار خانجون می دونست یک روز این اتفاق می افته پس بردار
سلیمان برداشت بهاره هم همین طور .
همه دور هم نشستیم که یک دفعه دایی ناصر : می خواهم یک چیزی بگم
همه ساکت شدیم تا ببینیم دایی ناصر چی میگه
دایی ناصر رو کرد به حاج بابا : می خواهم از نرجس برای علی خواستگاری کنم
من از خوشحالی جیغ زدم و نرجس و بغل کردم
دایی ناصر : تو چرا خوشحالی می کنی جواب نرجس و که هنوز نشنیدیم
نرجس سرش و انداخت پایین من سریع : علامت سکوت نشانه رضا است
دوباره نرجس و بوسیدم همه دست زدند علی از حاج بابا اجازه گرفت تا با نرجس حرف بزنه اون دو تا رفتند توی حیاط من توی اتاق مجلس و به دست گرفته بودم و یک آهنگ ترکی گذاشتم پسرها بلند شدند و شروع کردند به رقصیدن ، عمو ناصر دستم و گرفت من و بلند کرد تا باهاش برقصم
عمو حشمت هی لبش و گاز گرفت ولی کسی توجه ای نکرد رفتم سمت سلیمان و اون و بلند کردم می دونستم ترکی خوب می رقصه بالاخره اون ترک بود با هم شروع کردیم به رقصیدن وقتی آهنگ تموم شد و همه نشستند عمو حشمت : شرمنده شدم
حاج بابا : چرا ؟
عمو حشمت : این دختر درست بشو نیست
منم یک دفعه زدم زیر خنده : هر چی آقابزرگ تونست مامان ناهید درست کنه شما هم می تونید من و درست کنید .
حاج بابا بلند بلند خندید : خانجون اینها رو هم برات تعریف کرده
زن عمو شمسی حسابی داغ کرده بود تکتم کنارش نشسته بود و جرات جمع خوردن نداشت .
به عمو حشمت نگاه کردم : خانجون خیلی چیزها رو برام تعریف کرد
همون موقع علی و نرجس اومدند داخل و من با خوشحالی هل کشیدم حرف ها برای عروسی زده شد و قرار بر این شد که بعد از سال خانجون جشن بگیریم .
سال خانجون تموم شد دلم گاهی خیلی براش تنگ میشه ولی خوب باید پذیرفت ، گرچه پذیرفتنش خیلی سخته
رسول اومد دنبالم تا با هم بریم خرید . خوشحال بودم دلم می خواست زیبا ترین لباس و انتخاب کنم حالا جالب بود که هم حاج بابا پول داده بود هم سلیمان یک عالمه پول داشتم منم که عاشق خرید .
اول رفتیم پاساژ تا من خرید کنم دنبال لباس می گشتم جلوی یک مغازه ایستادم و داشتم لباس هاش و نگاه می کردم که شهرام از توی شیشه دیدم وقتی برگشتم اون نبود .
چند بار دیگه ام دیدمش به روی خودم نیاوردم نمی خواستم رسول بفهمه و یکبار با هم دعواشون بشه ، بالاخره لباسی که می خواستم پیدا کردم لباس صورتی یقه رومی که روش گل روزهای قرمز داشت و دامن کلوش یک کفش قرمز نازم خریدم که با گلهای لباسم هماهنگ بشه
رسولم خریدش و کرد و رفتیم خونه قرار بود رسول من و ببره آرایشگاه ولی نتونست به سلیمان گفتم و اون قول داد که حتماً من و ببره برای روز عروسی وقت گرفتم . سلیمان من و برد قرار شد هر وقت کارم تموم شد باهاش تماس بگیرم و اون بیاد دنبالم .
بالاخره کارم تموم شد توی آینه خودم و نگاه کردم خیلی خوشگل شده بود لباسم واقعاً بهم می اومد به سلیمان زنگ زدم و گفتم حاضرم و قرار شد با بهاره بیاد دنبالم
جلوی آینه بودم
وای چه ماه شدی
از توی اینه بهاره رو دیدم : خوب شدم واقعاً
بهاره : معرکه شدی
: بزار مانتوم و بپوشم بریم



بهاره : نه بیا اول سلیمان تو رو ببینه بعد
به بهاره نگاه کردم : نه
بهاره : غلط کردی بیا ببینم .
دستم و کشید و برد بیرون سلیمان دم در بود بهاره صداش کرد ، اومد داخل وقتی من و دید فقط نگاهم کرد و آروم پیشانیم و بوسید : خیلی خوشگل شدی درست مثل ناهید
به بهاره نگاه کردم احساس کردم ناراحت شد : مانتوم و بپوشم بریم
سلیمان : باشه من بیرون منتظرتونم
: بهاره جون دوست ندارم باعث ناراحتیت بشم
بهاره : نه تو هیچ وقت باعث ناراحتی من نمیشی
لباس پوشیدم و از آرایشگاه خارج شدم به سمت ماشین رفتیم : این که ماشین سلیمان نیست
بهاره : آره ماشین سلیمان خراب شد برای همین شهرام قرار شد ما رو برسونه
حالم حسابی گرفته شد سوار ماشین شدم و به ناچار : سلام
شهرامم خیلی سرد جوابم و داد حرکت کرد برای یک لحظه سرم و بلند کردم ، از توی آینه شهرام و دیدم ، اونم همون لحظه به من نگاهی کرد دیگه بهش نگاه نکردم دوست نداشتم برداشت بدی بکنه
وقتی به تالار رسیدم پیاده شدم رسول تا شهرام و دید می خواست بره طرفش که من زود خودم و بهش رسوندم : رسول ، جون من کاری نکنی باشه
رسول : آخه اون
: رسول اون جزو اقوام من خواهش می کنم
رسول به من نگاهی کرد : فقط به خاطر تو
: مرسی داداش گلم
با حاج بابا روبوسی کردم و رفتم قسمت خانوم ها وقتی وارد شدم همه به من نگاه می کردند دیگه مثل قبل نبودم یک مانتو پوشیده بودم و یک روسری و با آرایش ، دیگه از چادر و پوشیه خبری نبود . تازه یکم به ابروهامم دست زده بودم بهاره بهم اجازه داده بود .
رفتم اتاق پرو مانتوم و در آوردم و با بهاره وارد شدم . بهاره کنار مادرم نشست تا تنها نباشه و من به اتاق عقد رفتم و با نرجس و علی دست دادم نرجس خیلی ناز شده بود لباس خیلی قشنگی هم تنش کرده بود .
زن عمو ملوک اونجا بود تا من و دید بغلم کرد : وای سوگند روز به روز خوشگل تر میشی
خندیدم : وای چه خوب
نرجس : بیا سوگند با هم عکس بگیریم
کنارشون ایستادم و عکس گرفتم .
علی : امشب چقدر این فامیل غیبت کنند
: چرا علی ؟
علی : چون دختر عمه اینطوری اومده کنار پسر دایش
خندیدم : من جزو این قوم عجوز و مجوز نیستم
علی و نرجس بلند بلند خندیدند .
برگشتم توی سالن اعلام کردند آقایون می خوان وارد بشم همه ریختن به سر کله شون که چادر سرشون کنند و من راحت اون وسط جولان می دادم
مامان : سوگند می خواهی همین طوری باشی
: آره مامان ، من به هر دو طرف محرم
مامان : آره راست میگی
دایی ناصر و حاج بابا و عمو حشمت اومدند همین طور پسرها ، رسول تا من دید :
وای سوگند خیلی ماه شدی بیا امشب یک عکس یادگاری با هم بگیریم باشه
: باشه
ابراهیم : ما بهت محرمیم ، این رضا و صابر و سعید محرم نیستند ها
: چرا اون هام محرم هستند
رسول : چکارش داری
اسماعیل زد تو سرش : خاک بر سر بی غیرتت بکنن تو هیچ وقت درست نمیشی
رسول : منم فکر کنم جزو این قوم عجوز و مجوز نیستم
برای چی عمه ؟ مگه قومت چه ایرادی داره ؟
رسول آب دهنش و قورت داد : هیچی عمه ماه هستند مثل اینها اصلاً پیدا نمیشه
ابراهیم آروم : همین و می خواستی
دایی ناصر دستش و انداخت دور کمرم : خوب داری این وسط دلبری می کنی
: از کی دایی ؟
دایی ناصر : از این قوم عجوز و مجوز
با دایی وارد اتاق عقد شدیم عمو حشمت به من یک نگاهی کرد و سرش و تکون داد : تو درست نمیشی
منم آروم : عمو اگه اینطوری بود چرا عاشق مامانم شدی
عمو حشمت به من نگاهی کرد و اخم هاش و توی هم کرد هیچ جوابی نداد می دونستم عشق این چیزها حالیش نمیشه
وقتی همه کادوهاشون دادند عروس و داماد اومدند توی سالن صدای آهنگ بلند شد و من نرجس و علی رو مجبور کردم برقصند ، نرجس چون برادرهای علی بود نمی رقصید ولی علی دستش و گرفت مجبورش کرد که برقصه من و رسولم با هم می رقصیدیم
مامانم حرص می خورد آروم اومد کنار گوش حاج بابا : نصرت زشته جلوی این دخترهای چشم سفید و بگیر
حاج بابا : جلوی کی رو بگیرم
مامان : جلوی نرجس و سوگند
حاج بابا : نرجس حالا شوهر داره من نمی تونم دخالت کنم ، سوگندم هر طور پدرش بخواهد راه میره پس کسی به من و تو ایراد نمگیره تا وقتی سوگند با ما بود اونطوری راه می رفت که ما می خواستیم حالا هر طور پدر و مادرش صلاح بدونند راه میره و زندگی می کنه
دلم یک جوری شد اون ها قبول کرده بودند که من دخترشون هستم ولی دیگه نمی تونند برای من تعیین تکلیف بکنند .
مامان دیگه چیزی نگفت فقط ایستاد و به رقصیدن نرجس که با علی می رقصید نگاه کرد
آروم از پشت بغلش کردم : قربون مامان گلم برم
مامان : اگه تو این زبون و نداشتی چکار می کردی ؟
: بازم قربون شما می رفتم
مامان من و بوسید : برام خیلی عزیز نرگسم
: قربون تو مامان نازم
رسول دستم و گرفت برد وسط اسماعیل چپ چپ نگاهش کرد ، منم دستش و گرفتم کشیدمش وسط
اسماعیل : زشت
ولی من کوتاه نیومدم و اون به اجبار با من رقصید دست ابراهیمم گرفتم اونم اومد وسط از وقتی که از خونه اومده بودم بیرون ابراهیم دیگه بغلم نکرده بود ولی وقتی با هم رقصیدیم من و بغل کرد و بوسید
اسماعیل : زشت جلوی مردم می بوسیش
ابراهیم : خفه شو
امشبم تموم شد وقتی حاج بابا چادر سفید و رو سر نرجس انداخت همه گریه کردند منم حسابی گریه کردم ، حاج بابا اون ها رو دست به دست کرد . موقع عروس کشونی من ، اسماعیل و رسول تو ماشین ابراهیم نشستیم اونقدر دست زدیم سلیمان و بهاره با شهرام اومدند گاهی کنار ما بودند و من برای بهاره دست تکون می دادم
رسول : ای بابا ابراهیم یک طوری رانندگی کن من نمی خواهم اینها رو ببینم بالاخره امشب دعوامون میشه ها
ابراهیم از تو آینه بهش نگاه کرد : خفه شو رسول
نمی دونم چرا ولی از حرف رسول ناراحت شدم و آروم نشستم
اسماعیل : چی شد سرتق خانم ساکت شد
: هیچی خسته شدم
بالاخره رسیدیم خونه نرجس پیاده شدم و رفتم بالا خیلی خوب بود همه چیز به بهترین شکل چیده شده بود بیشتر مهمون ها رفتند بهاره اومد پیشم : با ما میای یا میری خونه حاج بابا
لبخندی زدم : با شما میام
بهاره لبخندی زد احساس کردم از ته دلش بود با همه خداحافظی کردم دم در رسول ایستاده بود از پشت بغلش کردم : دارم میرم داداشی کار نداری
رسول : زشت ولم کن
ولش کردم : اصلاً لیاقت نداری
رسول : خیلی خوب حالا یک بوسم بکن از دلم در بیار
: گمشو بچه پرو
رسول : زود سریع
لپش و آورد جلو : خیلی پرویی ولی باشه
با همه خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین شهرام ، سلیمان عقب نشسته بود : نمیری جلو
سلیمان : نه تو بشین می خواهم یکم پیش خانمیم بشینم
: آخه
بهاره : خوب بشین
از روی اجبار جلو نشستم ، شهرام ماشین و روشن کرد و راه افتاد
بهاره : راستی سوگند زیر چشمت سیاه شده
سایه بون دادم پایین و نگاه کردم : چرا اینطوری شده
بهاره : بس که من گریه کردم
سلیمان : چرا گریه کردی سوگند بابا
: از دست این نرجس بس که عر زد همه رو به گریه انداخت
همه خندیدند : چرا می خندین دروغ که نگفتم ، نمی دونم دیگه خونه شوهر رفتن عر زدنش چیه
سلیمان : ببینم تو عروس بشی چقدر گریه می کنی
: من گریه نمی کنم خاطرتون جمع
بهاره : همه از این حرف ها زیاد می زنند .
برگشتم سمت بهاره : من عادت کردم
سلیمان : به چی عادت کردی
: به این که چند جا خونه داشته باشم اونم روش
سلیمان ساکت شد یعنی یکم تو خودش رفت بهاره : حالا کدوم یکی از این خونه ها رو بیشتر دوست داری
یک دفعه از دهنم پرید بیرون : همونی که الآن دارم میرم
چشم دوختم به خیابون حرفی بود که زده بودم دیگه نمی شد کاریش کرد گرچه واقعاً خونه سلیمان و بیشتر از همه جا دوست داشتم احساس می کردم به اونجا تعلق دارم .
بالاخره رسیدیم پیاده شدم فقط برای تشکر از شهرام : مرسی
و رفتم توی خونه بعد مدت کمی سلیمان و بهاره هم اومدند . داشتم مانتوم در می آوردم که آیفون زدند : من باز می کنم
: بله
سوگند کیف تون و تو ماشین جا گذاشتی
: باشه الآن میام می برم
گوشی رو گذاشتم : لعنتی
سلیمان : چی شده ؟
: کیفم و تو ماشین این پسر جا گذاشتم
سلیمان : می خواهی من برم بیارم
: نه خودم میرم
از پله ها داشتم می رفتم پایین که دیدم شهرام تو پا گرد کیف به دست منتظر من
: لطف کردی
شهرام : وظیفه بود
کیف و ازش گرفتم : خداحافظ

شهرام : چرا مثل طلبکار ها با من رفتار می کنی
برگشتم سمتش : باید چکار کنم ؟
شهرام : من نوکر بابات نیستم
: جدی
با عصبانیت از پله ها بالا رفتم یک دفعه دستم و کشید برگشتم : چی می خواهی
شهرام حسابی عصبی شده بود : اگه یکبار دیگه با من اینطوری رفتار کنی من می دونم تو
دستم و زدم به کمرم : هیچ غلطی هم نمی تونی بکنی .
همون لحظه بهاره در باز کرد شهرام دستم ول کرد و رفت منم بدون هیچ حرفی رفتم توی خونه
نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم اول رفتم حموم دوش گرفتم یک بلوز دامن پوشیدم اومدم بیرون رفتم توی آشپزخونه :
سلام بهاره جون
بهاره : سلام دختر تنبل
: تنبل نیستم ، سلیمان خونه نیست
بهاره : رفت خرید
برای خودم چای ریختم و پشت میز نشستم بهاره اومد رو به روم نشست : یک سوال بکنم راستش و میگی
: آره بهاره جون
بهاره بهم نگاه کرد : تو واقعاً دیشب راستش و گفت که اینجا رو از همه جا بیشتر دوست داری
تو چشم های بهاره نگاه کردم آروم : اگه به سلیمان نگی آره راست گفتم
بهاره : چرا می خواهی زجرش بدی
شونه هام و بالا انداختم : نمی دونم
بهاره سرش و تکون داد و رفت سمت گاز صدای در اومد و بعد از چند دقیقه سلیمان اومد داخل دستش پر بود از جام بلند شدم و بهش کمک کردم وسایل ازش گرفتم : سلام سلیمان
سلیمان : سلام دختر بابا خوب خوابیدی ؟
به خودم کش و قوسی دادم و : آره دیشب خیلی خسته شدم
سلیمان : کمتر می رقصیدی
: یک دونه خواهر که بیشتر ندارم باید براش سنگ تموم بزارم
سلیمان خندید : خدا رو شکر سه تا برادر داری و برای اونها اینقدر خسته نمیشی
: شاید ، ولی قول نمیدم
سلیمان : تو کی امتحانات شروع میشه
: چیزی نمونده
سلیمان : نمی خواهی برات دبیر بگیرم
: نه نیازی ندارم پارسال ام چون اصلاً کلاس نرفتم نیاز به دبیر داشتم
سلیمان : امسال دیگه مهندسی رو زدی تو گوشش نه
: الهی چقدر خوش خوراکین من آبیاری گیاهان دریایی هم قبول بشم باید کلی خوشحال بشین
سلیمان موهام و بهم ریخت : ای تنبل از تو چیزی در نمیاد بهتر عروست کنم
از حرفش واقعاً ناراحت شدم : یعنی اینقدر زود از دستم خسته شدید
بلند شدم تا برم توی اتاقم که سلیمان بغلم کرد : نه بابا به خدا باهات شوخی کردم
بهاره اخم هاش و کرد توی هم : این چه شوخی سلیمان
سلیمان : به خدا فقط می خواستم یکم سر به سر دختر بابا بذارم
از بغلش اومدم بیرون اشک هام ریخت و رفتم توی اتاقم صدای بهاره رو می شنیدم که با سلیمان دعوا می کنه . صدای اومد فکر کردم بهاره است :
بیا تو بهاره جون
من بهاره نیستم
: پس برو بیرون
ولی سلیمان نرفت بیرون اومد کنارم نشست : به جون کی قسم بخورم که منظوری نداشتم ، فقط می خواستم شوخی کنم تو دختر عزیز منی نمی دونم از اینکه اومدی اینجا چقدر خوشحالم با این که هنوز من به درجه بابایی برات نرسیدم ولی تو عزیز دل منی باور کن سوگندم به جون مامان ناهیدت
سرم و گذاشتم رو شونه سلیمان اونم دستش و انداخت دورم : واقعاً دوستم داری
سلیمان : آره ، میشه دوستت نداشته باشم
: چرا اون روز جلوی سلطان و نگرفتی
سلیمان : چون احمق بودم فکر می کردم اگه زن شهرام بشی برای همیشه پیش من می مونی ، ولی دلم طاقت نیاورد به نصرت زنگ زدم و اونم با مامور خودش و رسوند ، تو نمی دونی چقدر برام عزیز سوگندم
تو حرفهاش صداقت بود : خیلی دوستت دارم بابا
محکم بغلم کرد .
از اون روز به بعد به سلیمان بابا می گفتم و اون با شنیدن این اسم ذوق می کرد رابطه من اون بهتر شد بالاخره امتحان ها و کنکور تموم شد و حالا باید منتظر جوابش می شدم .
یک شب بابا اومد خونه و دیدم یواشکی با بهاره حرف می زنه خیلی ناراحت بود اول می خواستم به روی خودم نیاورم ولی طاقت نیاوردم و رفتم توی آشپزخونه : اگه فضولی نباشه می خواهم بدونم چی شده که اینقدر ناراحتی بابا
بهاره به ما نگاهی کرد : بهتر به خودش بگی
: مگه چی شده
بابا : سلطان همه رو دعوت کرده ویلاش می دونم اگه نریم خیلی بد میشه مخصوصاً من که پسر بزرگشم
: کیا هستند ؟
بابا : همه هستند ، قول میدم زود برگردیم
تو چشم های بابا نگاه کردم : مطمئنی فقط یک تعطیلات
بهاره اومد طرفم و بغلم کرد : آره عزیزم همیشه تابستون ها یک سر تا ویلا میریم
: شهرامم میاد
بابا به من نگاه کرد : آره ، ولی اگه تو نخواهی نمیریم
: اجازه میدید یکم فکر کنم
بابا : اره عزیزم فکرها تو بکن بعد به من بگو
رفتم توی اتاقم چه تصمیم سختی بود ، گوشیم و برداشتم و به دایی ناصر زنگ زدم : سلام دایی
دایی ناصر : باز چی شده ؟
همه چیز و تعریف کردم دایی ناصر : بالاخره که چی سوگند تو باید باهاشون رو به رو بشی
: می دونم ولی می ترسم
دایی ناصر : این بار فرق داره به سلیمان و بهاره اعتماد کن

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : narges
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه jwyt چیست?