رمان قرار نبود قسمت 5 - اینفو
طالع بینی

رمان قرار نبود قسمت 5

بهراد و آرسام و فربد سر میز نشسته بودند و طبق معمول با نگاهشان داشتند ما را می خوردند. بنفشه با لب و لوچه آویزون گفت:- نیومده!شبنم هم خندید و گفت:- فهمیده تو براش تور پهن کردی- واه واه دلشم بخواد.روی

صندلی نشستم و گفتم:- بتمرگین اینقدر قال نکنین. تابلو نیستین شما دیگه بنر شدین!بنفشه و شبنم با خنده

نشستند و بنفشه گفت:- به درک که نیومده ... برای من چیزی که زیاده پسره! بنال شبنم ببینم این اردلان با تو چی کار کرده؟شبنم خندید و گفت:- چه احترامی هم به من گذاشت!- خیلی خب حالا خانوم دکتر لطفا بفرمایید ...قبل از اینکه شبنم شروع کنه گارسون اومدو سفارش غذا گرفت. بعد از سفارش دادن من و بنفشه زل زدیم توی دهن شبنم. شبنم هم که متوجه کنجکاوی ما شده بود آهی کشید و گفت:- از وقتی که خودمو شناختم

و تونستم دست چپ و راستمو تشخیص بدم فهمیدم که نسبت به اردلان احساس عجیبی دارم. یعنی زیر بار زور از طرف هیچ کس نمی رفتم ولی اردلان هر چی که می گفت من می گفتم باشه. کتکم می زد صدام در نمی یومد.

حرصم می داد اعتراضی نمی کردم و خلاصه ... من از بچگی عاشق بودم. ولی صدام در نمی یومد و هیچ وقت هم نمی خواستم بذارم که اون بفهمه من چقدر دوسش دارم... پونزده سالم بود که یه بار به طور اتفاقی قرار شد با اردلان از خونه مادربزرگم بریم خونه ما ...اولین بار بود که با هم تنها شده بویدم. اردلان اولش اصلا حرفی نمی زد

ولی یهو گفت:- شبنم بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم؟یهو مات شدم. اردلان بود که از من درخواست می کرد بریم کافی شاپ؟ نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ باید برداشتی می کردم یا نه؟ اینو یادم رفت بگم

که اردلان با اینکه خیلی مغرور بود ولی بعضی وقتا نگاهاش خیلی خاص می شد. حس می کردم که اونم نسبت

به من بی تفاوت نیست ... برای همینم پیش خودم گفتم شاید می خواد حرفی بزنه. اون موقع اردلان نوزده سالش و سال اول دانشگاه بود. دردسرتون ندم ... رفتیم کافی شاپ و هر دو آب پرتغال سفارش دادم. اردلان برام حرف

می زد از دانشگاهش می گفت از برخوردش با دخترای جلبرگ دانشگاه ... اونایی که خودشونو می چسبونن به پسرا و اینا ... کلی از دستش خندیدم ... کم کم حرف زدن اردلان عوض شد به من من افتاده بود ... انگار یه چیزی می خواست بگه ولی نمی تونست. منم که کلی تو شوک بودم و نمی تونستم برای کمک کردن بهش چیزی بگم.

بالاخره دلو زد به دریا و از احساسش گفت. از اینکه منو دوست داره!یهو بنفشه پرید وسط حرفش و گفت:- جدی؟ بهت اعتراف کرد که دوستت داره؟! پس چته دیگه؟شبنم پوزخندی زد و گفت:- آره گفت ... ولی ... این تازه اولش بود شنیدی که می گن که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها؟ قضیه منه ... اون روز منم به اردلان گفتم

که دوسش دارم و اردلان ازم خواست شش سال صبر کنم تا درس و سربازیش تموم بشه و بیاد خواستگاریم. به

قول خودش فقط می خواست از اینکه منو داره مطمئن بشه. منم که سرخوش! گفتم براش صبر می کنم. خلاصه اون روز تموم شد ولی تازه دوستی من با اردلان شروع شده بود با هم بیرون می رفتیم تلفنی حرف می زدیم و

کلی تو عشق هم غرق بودیم. بهش گفتم می خوام به مامانم همه چیزو بگم تا راحت تر باشیم. فکر می کردیم هم مامانم از خداشه که اردلان دامادش بشه ... هم خاله ام منو خیلی دوست داره و حرفی نداره که من

عروسش بشم. من و اردلان هر دو اینجوری فکر می کردیم. ولی وقتی من قضیه رو برای مامانم تعریف کردم مامانم عین بمب منفجر شد:- تو غلط کردی ... تو گه خوردی ... من جنازه تو رو هم روی دوش اردلان نمی ذارم! اون آدمه

که تو بهش دل بستی؟من دهنم عین دهنه غار باز مونده بود و نمی تونستم حرفی بزنم اصلا فکرشو هم نمی کردم که این عکس العمل مامان باشه! بابا هم وقتی فهمید بدتر از مامان بهم توپید و گقت دیگه حق ندارم اردلان رو ببینم. از اون طرف خونواده اردلان هم مخالفت کرده بودن شدیییید!- آخه چرا؟- قضیه بر می گرده به گذشته

ها ... من اصلا فکرشو هم نمی کردم که پشت قضیه ما جریاناتی نهفته باشه.- چی بود آخه؟- یه بار که کلی گریه و زاری کردم و از مامانم خواستم برام دلیل مخالفتشون رو بگه برام تعریف کرد که بابای اردلان توی جوونی با یه زن خراب ریخته روی هم ... قبل از ازادواج با خاله من! می زنه و اون زنه ازش حامله می شه. زنه هم می ره شکایت

می کنه که شوهر خاله منو مجبور کنه باهاش ازدواج کنه. شوهر خاله منم بدون اینکه به کسی چیزی بگه می یاد خواستگاری خاله من و بی سر و صدا عقدش می کنه. به دلیل اینکه اون زنه خودش بره بچه رو سقط کنه. اون فکر

می کرده زنه راضی نمی شه زن دوم بشه و می ره بی سر و صدا بچه رو می ندازه و قال قضیه می خوابه. در حالی که اشتباه می کرده اون زنه می خواست هر طور که شده با یکی ازدواج کنه و از زندگی نکبتش خلاص

بشه. ساده تر از شوهر خاله منم کسیو گیر نیاورده بود. دادگاه هم شوهر خاله هه رو مجبور می کنه که زنه رو عقد کنه.- خب؟- هیچی دیگه شوهر خاله منم می شه یه مرد دو زنه ولی نمی ذاره کسی بفهمه. هیشکی هم

نمی فهمه جز بابای من و پدر بزرگ مرحومم. پدر بزرگم که تا می فهمه می بینه هیچ کاری از دستش بر نمی یاد و خیلی زود دق می کنه. تخم کینه شوهر خاله ام از همون روز توی دل مامانم ریشه دووند. چون مامانم عاشق بابا

بزرگم بود. یه عشق عجیب غریب این پدر و دختر نسبت به هم داشتن. بابای من به مامانم می گه به ما مربوط نیست ولی مامانم ساکت نمی شینه و همه تلاششو می کنه که طلاق خاله امو بگیره. ولی مادر بزرگم که نمی

خواسته مهر طلاق روی پیشونی خاله ام بخوره قبول نمی کنه و به مامانم می گه به تو هیچ ربطی نداره! مامان منم دیگه پاشو می کشه کنار ولی همیشه از شوهر خاله ام نفرت داشته. شوهر خاله امم سر قضیه اینکه مامانم

جلوش گارد گرفته و حتی میخواسته طلاق خواهرشو بگیره از مامان من کینه به دل می گیره. دیگه کسی خبری از اون زنه نداشت و تا همین حالا هم کسی نمی دونه اونا کجان؟ فقط شنیدن که یه بچه دیگه هم از اون زنه پیدا

کرده. حالا شوهر خاله من هم خاله امو داره با اردلان و آناهید ... هم از اونور اون زنه رو داره با یه پسر بزرگتر از اردلان و یه دختر هم سن آناهید. مامان و بابام می گن تره به تخمش می ره حسنی به باباش! بابای اونم زیر بار

 

نمی ره چون می دونه جیک و پوکشو مامان و بابای من می دونن. اردلان در این مورد هیچی نمی دونه و مامانم

گفته هیچ وقت هم نباید بفهمه. چون ممکنه به سرش بزنه و کاری بکنه که باعث پشیمونی بشه. حالا من دلیل مخالفت اونا رو می دونستم ولی اردلان نه. اردلان گیج و گنگ بود ولی همیشه به من می گفت از همه می گذرم به خاطرت. اوایل برای منم زیاد مهم نبود ... می گفتم دلیل نمی شه خبط پدر رو پای پسر بنویسن. دلیل نمی شه

که چون باباش هرزه بوده اونم همینجوری باشه ولی اینا همه اش حرف بود. منم کم کم تخم شک و بد بینی توی دلم کاشته می شد. خون اردلان رو با شک هام توی شیشه می کردم. کم کم احساسم هم داشت نسبت بهش

کم می شد. هی نسبت بهش سردتر و بی تفاوت تر می شدم. اون هم باید غرغر های پدر و مادرشو تحمل می

کرد هم سردی های منو. دلم براش می سوخت. ولی بالاخره کاری که نباید می شد شد و من یه بار که حسابی با اردلان دعوام شد رابطه مو باهاش تموم کردم. گفتم نمی خوام باهاش ازدواج کنم اردلان حسابی جا خورد ولی حتی یه بارم ازم نخواست که این کارو نکنم فقط ازم پرسید این حرف آخرته و من گفتم آره. بعدش همه چی تموم

شد! به همین راحتی ... - جدی می گی؟- آره ... من فکر می کردم بهتر از اردلان خیلی برای من هست ولی

اشتباه می کردم. شاید بهتر از اون برام باشه ولی مهم اینجاست که هیچ کس برای من اردلان نمی شه. من روحمو به اون تقدیم کردم هیچ وقت نمی تونم فراموشش کنم. یک ماه بعد از جداییمون فهمیدم که بی اون هیچی

نیستم و چه غلطی کردم حتی ازش خواستم که منو ببخشه ولی اردلان منو نبخشید و رفت دنبال زندگی خودش. هنوزم از نگاهاش می خونم که میمیره برام ولی دیگه یه جورایی به احساس من اطمنیان نداره و جدایی رو ترجیح

می ده. خونواده ها خیلی از این جدایی خوشحال شدن به خصوص خاله ام! و تنها کسی که از اون زمان تا حالا

داره زجر می کشه منم. اردلان درسشو تموم کرد و الانم داره می ره سربازی. بعد از اینکه سربازیش تموم بشه هم خاله ام خیلی راحت زنش می ده و من می مونم و عشقی که روز به روز داره تندتر می شه.- ولی آخه این که

نمی شه! این انصاف نیست.-اشتباهی بود که خودم کردم.دستشو گرفتم و گفتم:- شبنم اینایی که تو گفتی رو

من نمی دونستم ولی باور کن هر کاری از دستم بر بیاد برای دوباره با اردلان بودنت می کنم. هر کاری ....- مرسی عزیزم ولی فکر نکنم کاری از دست کسی بر بیاد.بنفشه گفت :- بسپارش به ما ...- می دونین چیه بچه ها؟! به خودم امیدوار شدم.- واسه چی؟- فهمیدم حرفام حسابی شما رو میخکوب کرده بود و اینقدر محو شده بودین که

اصلا نفهمیدین گربه چشم عسلی هم اومد. بنفشه از جا پرید و با جیغ جیغ گفت:- کو کجاست؟من و شبنم خندیدیم و بنفشه با شادی به میز آنها نگاه کرد. گربه چشم عسلی با ژست قشنگ و تیپ محشرتر از بار قبلش سر میز نشسته بود و مشغول صحبت با دوستانش بود. بنفشه از جا برخاست و به بهانه اینکه به گارسون

سفارش آب بدهد با ناز از جلوی میز آنها رد شد تا او را بهتر ببیند. ولی آن پسر حتی نیم نگاهی هم به سمت بنفشه نینداخت و بنفشه دست از پا دراز تر برگشت و ما کلی او را مسخره کردیم. وقتی بنفشه نشست اینبار

نوبت او بود که بلند شود. از جا برخاست و به سمت گارسون رفت. شاید می خواست برای خودش غذا سفارش

بدهد. مشغول صحبت با گارسون بود که در یک لحظه حساس (البته از نظر ما) فربد او را صدا کرد و ما بالاخره اسم این شاهزاده رویایی را فهمیدیم:- آرتان ... گوشیت داره زنگ میخوره.بنفشه ول شد روی میز:- آرتااااااااااااان ...شبنم گفتم:- جونم اسم ....- حالا یعنی چی این اسم؟بنفشه سریع گوشیش را در آورد و گفت من معنی اسمای اصیل

رو توی گوشیم دارم. تند تند سرچ کرد و گفت:- یعنی پربرکت ... و نام پدرزن داریوش کبیر ... و همینطور یکی از پهلوانان سنتی آریانا ...سری تکان دادم و گفتم:- چه اسم اصیلی! ایرانیه ایرانی ...- خیلی با کلاسه!زدم تو سر

بنفشه و گفتم:- جدی اگه بهت پیشنهاد دوستی بده قبول می کنی؟- با کله!- خاک تو سرت تو یه بار سرت به سنگ خورد یعنی ...بنفشه جرعه ای از نوشابه ای که گارسون روی میز گذاشت و رفت را نوشید و گفت:- بچه ها

یه چیزی رو بهتون بگم ... من هر چی می گم شوخی می کنم. فکر می کردم تا الان منو شناختین. ولی می بینم اینطور نیست. من از دوستی با پسرا بیزارم. چون همه اشون فقط یه هدف دارن ... می یان جلو می گن سلام ...

می گی علیک سلام ... می گن خونه مون امشب خالیه می یای؟با شبنم هرهر خندیدیم و گفتیم:- نه دیگه همه

اشون!- اکثرشون ...- حالا هر چی! اینو گفتم که بدونین این کارا فقط محض خنده اس وگرنه این آرتان خان هر چی می خواد باشه باشه. ارزونی مامان جونش.زدم توی کمرش و گفتم:- باریکلا! حقا که دوست خودمی.- با بابات چی

کار کردی؟- هیچی شیرشو دادم خوابوندمش و اومدم بیرون- گمشو ...- خب چی کارش کنم؟ بابای منه دیگه. حرف حرف خودشه. یه کلام!- تصمیمت چیه؟حرفی از قرار فردایم با نیما نزدم و گفتم:- هنوز دارم روش فکر می کنم.شبنم گفت:- ولی راهت همونه که من بهت گفتم ... باید همون کارو بکنی.خندیدیم و گفتم:- باشه چشم

حتماًگارسون غذا رو آورد و هر سه مشغول خوردن شدیم. اینبار شبنم و بنفشه هم راحت تر می خوردند. زیر

چشمی نگاهی به سمت آرتان کردم. مشخص بود که اهل کلاس گذاشتن نیست. انگار ذاتا با کلاس بود! جوری از کارد و چنگال استفاده می کرد که معلوم می شد عادت همیشگی اش است نه فقط امشب. چرا این پسر برای

من جذاب بود؟ چرا حواسم را پرت می کرد؟ چرا مدام در کارهایش دقیق می شدم؟ خودم هم جواب خودم را نمی دانستم. غذا را خوردیم و عین بچه آدم از جا برخاستیم. شبنم و بنفشه پبک هایشان را روی میز گذاشتند و من

برای حساب کردن رفتم. موقع برگشتن وقتی از جلوی میز آنها رد می شدم باز هم زیر نگاهشان لهم کردند و جالب اینجا بود که حتی سنگینی نگاه آرتان را هم حس می کردم... از در رستوران که خارج شدم بچه ها منتظرم بودند و بنفشه و شبنم مشغول صحبت درباره اردلان بودند. سوار ماشین که شدیم رو به شبنم پرسیدم:- از بعد از اون

قضیه برخورد تو با اردلان چه جوری بوده؟شبنم کمی فکر کرد و گفت:- خیلی خوب ... همیشه تا می بینمش توی سلام اول من پیش قدم می شم. هر چی که می خوام بخورم بهش تعارف می کنم ... وقتی می بینم نیاز به

کمک داره سریع کمکش می کنم ... درسته که اون می خواد منو نادیده بگیره ولی من مرتب بهش محبت می کنم

تا بلکه از محبت خارها گل بشه.- لابد مرتب هم با نگاهات می ری رو مخش و هر جا که بره توام یه جوری جایی می شینه که جلوی چشمش باشی.شبنم با سردرگمی گفت:- آره خوب ...- خاک بر سرت ... راستش برام سوال شده بود که چه جوریه تو سه ساله از این شازده جدا شدی ولی اون هیچ تلاشی نکرده که دوباره با تو باشه ...

ولی الان جوابشو پیدا کردم!- چرا؟!!!- چون خاک تو سر تو کنم! پسرا از دخترای عین تو حالشون به هم می خوره.شبنم کاملا گیج شده بود و فقط به من نگاه می کرد. غریدم:- عین بز به من نگاه نکن ... من سوال می کنم

تو جواب بده ... اوکی؟- باشه ...- کی قراره ببینیش؟- فردا می ریم خونه مامان بزرگم اونم هستش ...- به به! خب بگو ببینم می خوای بهش برسی یا نه؟- خلی تو؟ خوب معلومه که از خدامه!- خیلی خب پس از الان به بعد همون

کاری رو می کنی که من بهت می گم.- چه کاری؟بنفشه هم سراپاگوش شده بود و به من زل زده بود. گفتم:- فردا چه شما زودتر رسیدین چه اونا زودتر ... فرقی نداره! مهم اینه که تو به همه سلام می کنی جز اون ... اون

خودش باید به تو سلام کنه. می دونی این مصداق چیه؟بنفشه سریع گفت:- اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی!- آفرین ... ولی اون شازده توی اون لحظه اصلا این به ذهنش هم نمی رسه. فقط هی به این

فکر می کنه که تو چرا اینجوری کردی؟! یه جورایی با دست پس زدن و با پا پیش کشیدنه. بعد از اونم تا وقتی که اونجایین هر جایی که اون هست تو پاتو نمی ذاری. اگه هم تو جایی بودی که اونم اومد ... مثلا توی اتاق یا توی

آشپزخونه ... اونوقت تو سریع جاتو عوض کن. یعنی چی؟ یعنی اینکه اصلا دوست نداری جایی که اونم هست توام باشی. سر سفره هم که خواستین بشینین یه جایی می شینی که اصلاً تو دیدش نباشی. شبنم با ناراحتی گفت:- این کارا چه معنی داره؟! وقتی اون با این همه محبت من رام نشد خوب معلومه با کم محلی من چی می

شه! دیگه برای من تره هم خورد نمی کنه.- دِ نه دِ ... نکته همین جاست! پسرا معکوسن عزیز دلم. تو اگه بهش رو بدی اون تو رو پی پی می کنه...- اه بی تربیت.- باور کن همینه! تا جایی که تو غرور اونو بشکنی اون مرتب دور و بر

تو می پلکه ولی همین که تو غرور خودتو برای اون بشکنی دیگه تموم می شه باید فاتحه اون پسرو بخونی.- ولی ترسا ... من می ترسم.- به من نگاه کن شبنم! تو چیزی رو قرار نیست از دست بدی. تو دیگه اردلان رو نداری. به

قول خودت می خوان زنش بدن! تو همه راه ها رو امتحان کردی ... حالا این راهو هم امتحان کن. فقط شبنم اگه ...

ببین چی می گم! اگه در خودت اراده اشو داری برو جلو. ممکنه کار به جایی بکشه که اردلان ازت دعوت کنه با هم برین بیرون و تو باید قبول نکنی! شبنم اراده قوی می خواد. اگه مرد میدونی بسم الله اگه نه کلا بیخیال شو.شبنم کمی فکر کرد و گفت:- تو راست می گی. من که چیزی رو از دست نمی دم. اینم یه راهشه. سه ساله که دارم

محبت می کنم اگه قرار بود جواب بده تا حالا داده بود. از این به بعد برعکس عمل می کنم.من و بنفشه همزمان با هم گفتیم:- باریکلا دختر خوب ...تا مقصد من و بنفشه در مورد مسائل متفرقه صحبت می کردیم ولی شبنم

حسابی در فکر بود. موقع پیاده شدن گونه مرا بوسید و گفت:- می دونم که تو هیچ حرفی رو بی فکر و دلیل نمی گی. ازت ممنونم پیش پیش ...- قربونت برم عزیزم ... برو ایشالله موفق باشی. به من با اس ام اس گزارش لحظه

به لحظه بده. - باشه حتماً ...بنفشه را هم جلوی در خانه اشان پیاده کردم و خودم هم به خانه رفتم. ساعت 5:30 بود که با صدای آنشرلی پریدم بالا. سریع صدای بلند گوشیم را قطع کردم و از ته دلم گفتم:- بمیری نیما!!!با

بدبختی و نق نق از تخت گرم و نرمم دل کندم و دستشویی رفتم. نیما ساعت شش قرار بود دم خانه باشد. به بابا گفته بودم با او قرار کوه دارم و بابا هم مخالفتی نکرده بود. از دستشویی که بیرون آمدم تند تند شلوار گرمکن با

مانتوی اسپرت تنم کردم و کوله پشتی کوهنوردی ام را هم برداشتم. کمی تنقلات داخلش ریختم و شال سیاهم را روی سرم کشیدم. بالاخره دل از کفش پاشنه بلند کندم و کفش های اسپرت آل استار مشکی ام را پا کردم. تند

تند از در بیرون رفتم و تمام حیاط را دویدم. ساعت 6 و پنج دقیقه بود. در را که باز کردم نیما جلوی در به پرادویش تکیه داده بود . عینک دودی خوشگلش به چشمانش بود و دست به سینه ایستاده بود. در را که بستم متوجه ام شد و با لبخند سلام کرد. سلامی کردم و پریدم بالای ماشینش. از همان لحظه صندلی را خوابوندم و دراز کش شدم. نیما با دیدن من غش غش خندید و گفت:- خوابت می یاد کوچولو؟- آره نیما حرف نزن بذار من یه ذره دیگه بخوابم. آلارم گوشیم که صداش در اومد دعای خیر به امواتت کردم حسابی ...نیما باز هم خندید و در سکوت راه

افتاد. تا وقتی که رسیدیم من خوابیدم. با تکان های آهسته و نوازش مانند دست نیما روی موهایم چشم باز کردم. صورتش با فاصله خیلی کم نزدیک صورتم بود. عینکش را روی موهایش گذاشته بود و با نگاهی خاص به من خیره

شده بود. با دست چشمانم را مالیدم و گفتم:- رسیدیم؟- آره خانومی ... رسیدیم. باید پیاده بشی ... البته اگه

بازم خوابت می یاد می شینیم توی ماشین تا تو بخوابی ... با چشمانی گشاد شده گفتم:- خودتی نیما؟! منتظر بودم کلی مسخره ام کنیا! چت شده تو؟نیما سریع عینکش را به چشم زد و گفت:- حالا که بیدار شدی بهتره بیای

پایین ...بعد از اینکه نیما پایین رفت من هم شانه ای بالا انداختم و پایین رفتم. در سکوت کنار هم پیش می رفتیم. نیما از دکه های اغذیه فروشی دو تا لیوان شیر کاکائو با کیک خرید و یکی از لیوان ها را به دست من داد و گفت:-

بخور ... می دونم دوست داری.با لذت مشغول خوردن شدم و گفتم:- نه بابا! آقا نیما چه دست و دلباز شده! نیما

غلط نکنم کارت بدجوری به من گیره ها!نیما با لبخند سری تکان داد ولی حرفی نزد. بعد از خوردن شیر کاکائو دیگه خواب حسابی از سرم پریده بود. کوله نیما را کشیدم و گفت:- نیمایی ... حالا بگو راه حلت چی بود؟نیما بالاخره

سکوتش را شکست و گفت:- وقتی رسیدیم اون بالا بهت می گم.- نمی شه همین حالا بگی؟- نخیر نمی شه خانوم کوچولوی عجول ... می خوام وقتی به خدا نزدیک تر شدیم بگم.- اُه اُه چه حرفایی می شنوم!نیما باز هم

خندید و حرفی نزد. اه دیگه داشت حوصلمو سر می برد. این نیما رو دوست نداشتم. اخم هام بی اراده در هم شده بود و دیگه حرفی نمی زدم. نیما هم انگار اصلا در این دنیا نبود. فقط بعضی جاها دستش را به سمتم دراز می کرد که کمکم کند اکثر جاها دستش را رد می کردم ولی بعی جاها مجبور می شدم کمکش را قبول کنم.

دست نیما عجیب داغ بود و حس کردم تب دارد. ولی به روی خودم نیاوردم. بالاخره رسیدیم به قله. من دیگه نا

نداشتم ولو شدم روی زمین خاکی و نفس نفس می زدم. نیما هم نشست کنارم از داخل کوله اش بطری آبی خارج کرد و گرفت به سمتم. سریع بطری را گرفتم و یک نفس نصف بیشتر آب را نوشیدم. نیما با نگاهی خاص نگاهم می کرد وقتی فهمید متوجه نگاهش شده ام خندید و گفت:- شبیه جوجه ها آب می خوری!- دستت درد

نکنه دیگه جوجه هم شدیم؟کمی خودش را به سمت من کشید و گفت:- تو جوجه هستی ... فنچ هستی ... وروجک هستی ... شیطون بلا هستی ... زلزله هستی ... - بسه بابا! ولت کنم تا فردا صبح ادامه می دی. من چه

القابی دارم پیش تو ...نیما دوباره در حالت گیج و منگیش فرو رفت و گفت:- آره ... پیش من ...- نیما!!!!! هنوزم نمی خوای راه حلتو بگی.نیما چند لحظه ای نگاهم کرد و سپس گفت:- گفتی می خوای بری؟! درسته؟- خب آره ...

البته برای درس خوندن نه برای چیز دیگه ...- و بابات چون نگرانته نمی ذاره؟- درسته!- منم دارم می رم ترسا ...از جا پریدم و گفتم:- چی؟!!!!دستمو گرفت و دوباره منو نشوند و گفت:- من خیلی وقته که تو فکر فتن و نرفتن موندم

ترسا ... اونور بهم پیشنهاد تدریس شده البته توی یه کالج کوچولو ... اهی کشیدم و گفتم:- خوش به حالت نیما ... - اه نکش خانوم کوچولو برای توام یه راه حل دارم که اگه قبول کنی بابات بی برو برگرد راضی می شه.- چه راه

حلی؟!- راستش می ترسم بهت بگم چون می دونم چه اعصاب خرابی داری ...جیغ کشیدم:- خودت اعصاب خراب داری ... نگا کن چه به من انگ می چسبونه!نیما خندید و گفت:- دیدی گفتم! خب زود قاطی می کنی دیگه!- تو

بگو من قول می دم قاطی نکنم ...نفسش را با صدا از سینه خارج کرد و گفت:- ببین ترسا ... نمی خوام فکر کنی من ادم فرصت طلبی هستم و الان دارم این پیشنهادو بهت می دم چون یه جوراییه کارت گیره... حرف من حرف

دیروز و امروز نیست من خیلی وقته که می خوام این حرفا رو به تو بزنم ولی موقعیتش پیش نمی یومد... وقتی سکوت کرد طاقت نیاوردم و گفتم:- چه حرفی؟!- روز عروسی آتوسا و مانی رو یادته؟!- آره ...- یادته تا قبل از اون نذاشته بودی ببینیمت؟ ما می دونستیم عروسمون یه خواهر داره ولی هیچ وقت فرصت دیدنش پیش نیومده بود.

روز عروسی با یه لباس صورتی کمرنگ مدل لباس عروس ... کنار عروس وارد سالن شدی ... آتوسا وسط بود و تو سمت چپش بودی مانی هم سمت راستش ... من اونجا برای بار اول تو رو دیدم. - خب ...- تا دیدمت اینقدر محو تو

شدم که نه عروسو دیدم و نه دامادو ... زیبایی تو حتی زیبایی شرقی آتوسا رو هم تحت تاثیر قرار داده بود. بابا که محو شدن منو دیده بود دم گوشم گفت:- فکر می کنی اون یکی دخترشونو هم بدن به ما؟!آب دهنمو قورت دادم و

به بابا نگاه کردم اوموقع تو فقط شونزده سالت بود ... یه بچه مدرسه ای بازیگوش! تازه بعد از اون مراسم فهمیدم چه زلزله ای هستی تو ... منم بچه شری بودم و این بود که خیلی راحت تونستم باهات ارتباط برقرار کنم. مانی هم

متوجه علاقه من نسبت به تو شده بود برای همینم هر وقت که شما رو دعوت می کردن ما هم بودیم. ترسا ... من اون دعوت نامه رو قبول نکردم چون ... نمی تونستم از تو دور بشم ... می خواستم بزرگ بشی ... خانوم بشی و

وقت ازدواجت برسه نمی خواستم به این زودیها درخواستمو بهت بگم ... نمی خواستم یه روی به خودت بیای و

ببینی که بچه گی و جوونی نکردی. من خودم بیست و هشت سالمه و به اندازه کافی جوونی کردم. تو ام باید بیشتر از اینا از زندگیت لذت ببری ... اگه می بینی الان اومدم جلو و دارم باهات حرف می زنم برای اینه که دیگه

فرصتی باقی نمونده. من باید خیلی زود اعلام کنم که می خوام از اون بورسیه استفاده کنم یا نه ... عزیزم ... اگه در خواست منو قبول کنی هر دو با هم می ریم و تو به درست می رسی منم در کنار تو به خوشبختی ...به اینجا

که رسید ساکت شد. محو و مات مونده بودم. این نیما بود که داشت به من ابراز علاقه می کرد؟ این نیما بود که منو خواستگاری می کرد؟ خدای من! یعنی واقعا تنها راه من برای رفتن اونور آب ازدواج کردنم بود؟ چرا؟ خدا آخه

چرا؟!!! تو که می دونی من نمی خوام ازدواج کنم .... نیما که سکوت مرا دید گفت:- ببین عزیزم نمی خوام فکر کنی که با ازدواجت داری آزادیتو از دست می دی ... من قسم می خورم که هیچ وقت مانع خوشی های تو نشم چون می دونم الان وقت ازدواج تو نیست. اونجا هم که رفتیم تو هر وقت خواستی می تونی با دوستات بری گشت

و گذار ... توی خونه مون هم هیچ وقت نیازی نیست دست به سیاه و سفید بزنی. عین همین حالا توی خونه بابات زندگی می کنی با یه تفاوت ... اونم اینکه ... اونم اینکه وجود منو هم بعضی وقتا کنارت تحمل کن. نمی گم باید

تحمل کنی ... چون بایدی در کار نیست ... خدای من! من باید چی بگم؟! من جواب نیما رو چی بدم؟ آیا من به اون حدی رسیدم که بخوام برای زندگیم تصمیم بگیرم؟ به نیما نگاه کردم و اینبار با دقت تر از همیشه. چشمای درشت

قهوه ای رنگ داشت ... پوست سبزه و هیکل تقریبا درشت ... موهای قهوه ایش هم یک طرفی روی صورتش ریخته شده بود. خداییش جذاب و خوشگل و خوش تیپ بود و می تونست آرزوی هر دختری باشه ولی آرزوی من چی؟

آرزوی من ازدواج بود؟! نبود به خدا ... نبووووووود ... نیما که از نگاه من چیز دیگری برداشت کرده بود به رویم لبخند زد و گفت:- عروس رفته گل بچینه؟!- نیما ....- جون نیما ...- من ... من باید فکر کنم ...- تا کی؟!بی اراده گفتم:- دو هفته ... - دو هفته زیاده ترسا ... ما وقت زیادی نداریم من باید جواب اونا رو بدم ...- خوب یه هفته ...- باشه

گلم ... هفته دیگه جمعه من بازم می یام دنبالت ...- خبرت می کنم.هز دو از جا برخاسیتم و در سکوت به سمت پایین راه افتادیم. اینبار نیما سر به سرم می گذاشت و من در عالم دیگری فرو رفته بودم. واقعا می خواستم ازدواج کنم؟ چرا جواب منفی ندادم؟ نمی تونستم نیما رو بازیچه کنم ... خدایا چه خاکی تو سرم کنم؟ تصمیم گرفتم با

بچه ها مشورت کنم. سوار ماشین نیما شدیم و نیما گفت:- عزیزم افتخار می دید نهارو هم با هم باشیم؟- نه نیما

به بابا گفتم می یام خونه ... علاوه بر اون من خودمم می خوام برم خونه چون یه هفته وقت کمیه باید از همین حالا بشینم فکر کنم. نیما لبخند زد. دستش را زیر چانه ام گذاشت و گفت:- ترسا ...نگاهش کردم و گفتم:- هوم؟- می دونم که اگه هم قبول کنی فقط به خاطر اینه که از ایران بری و شخص من توی تصمیمت دخیل نیست ... ولی اینو

بدون که من فقط برای تو می خوام بیام و قول می دم که خوشبختت کنم... عزیزم باید یه قولی بهم بدی ...- چی؟- زیاد به خودت فشار نیار ... باشه؟سکوت کردم و حرفی نزدم. بغض داشتم و چانه ام می لرزید نیما روی فرمان

کوبید و با ناراحتی گفت:- لعنتی! برای همین نمی خواستم حالا چیزی بهت بگم. ماشین را کناری کشید و پارک کرد و گفت:- ترسا ... ترسای من ...مثل آدمهای گیج به روبرو نگاه می کردم. ناگهان نیما بازوهایم را گرفت و من را به

سمت خودش برگرداند و گفت:- منو نگاه کن ترسا ... جون نیما ... خودتو اذیت نکن خانومی ... اصلا نفهمیدم چی شد که اشک از چشمام جاری شد. شاید به خاطر نیمایی بود که تا آن لحظه نشناخته بودم و باور نکرده بودم. نیما از خود بیخود جسم بیحال مرا در آغوش کشید و گفت:- ترسای من ... عشق من ... خدایا عجب غلطی کردم!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gharar-nabod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه hxadc چیست?