رمان قرار نبود قسمت 8 - اینفو
طالع بینی

رمان قرار نبود قسمت 8

واسه چی بهش جواب رد دادی. شاید ایرادی توی داداش من دیدی که اون ایراد قابل رفع شدن باشه. - حرف سر اینا نیست مانی.- پس چیه؟- من و نیما به درد هم نمی خوردیم ...- چرا؟ چون جفتتون شیطونین؟ اتفاقا نیما اصلا پسر شیطونی نیست فقط وقتایی که تو رو می دید هم به خاطر شادی دیدن تو و هم به خاطر شخصیت شیطون تو بود که شیطنت می کرد. - مشکل اینم نیست ... مشکل اینه که من نمی تونم به نیما به چشم شوهر نگاه کنم ...

هیچ وقت اونجوری نگاش نکردم. من به نیما و تو به چشم داداشای نداشته ام نگاه می کنم.ارواح عمه ات! انگار یادم رفته داشتم خر می شدم جواب مثبتو بدم به نیما ... مانی چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:- هیچ جوره نظرت عوض نمی شه؟ - نه ...- حیف شد آخه نیما خیلی داغونه . شاید درست نباشه اینا رو واسه تو بگم و بیشت

ر از این غرور داداشمو له کنم ولی دلم براش می سوزه. از وقتی جواب منفی بهش دادی یه لقمه غذا هم نتونسته بخوره ... به زحمت توی خونه پیداش می شه وقتی هم که میاد یه راست می ره توی اتاقش ... عشقش به تو سطحی و زودگذر نبود ... نمی تونه فراموشت کنه ...دوباره در قالب یخی خودم فرو رفتم:- فقط می تونم بگم

متاسفم و امیدوارم هر چه زودتر فراموش کنه ...مانی آهی کشید و گفت:- یه چیزی دیگه هم می خواستم بگم ولی ... شاید بهتره که من نگم ...با کنجکاوی نگاهش کردم که از جا برخاست و گفت:- الان بر می گردم ...از اتاق که بیرون رفتم تکیه امو دادم به مبل و چشمامو بستم. دلم برای نیما می سوخت. ولی هیچ دلم نمی خواست کسی فکر کنه توی این جریان من مقصر بودم. مگه من بهش گفتم عاشق من بشه؟! حسابی توی فکر بودم و

نفهمیدم کسی اومده توی اتاق. از صدایی که درست پشت سرم بلند شد سه متر پریدم بالا:- سلام ...سریع برگشتم و نوید را پشت سرم دیدم. با دیدن رنگ و روی پریده من سریع گفت:- خیلی عذر می خوام قصد ترسوندنتون رو نداشتم ...با اخم گفتم:- حالا که اینکارو کردین ... اصلا شما اینجا چی کار دارین؟ مگه اینجا اتاق مانی نیست؟قدمی جلو اومد و گفت:- مانی از من خواست که بیام ...- مانی خواست که بیاین؟ به چه دلیل؟ - که در مورد جواب منفی شما با هم صحبت کنیم ...نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:- ای بابا! این مانیم امروز چه

گیری داده هی دنبال دلیل می گرده ها!- مانی دنبال دلیل نمی گرده ... این منم که می خوام بدونم چرا ؟قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:- می تونم بشینم؟- خواهش می کنم شرکت شماست! از من می پرسین؟- اختیار دارین ... خوب نگفتین؟- آخه چی بگم؟ دلایل من شخصیه!- فکرشم نمی کردم که جواب رد بشنوم! فکر میکردم دست روی هر کسی که بذارم بهم نه نمی گه.بر و بر نگاش کردم. خداییش جذاب و خوشگل و خوش تیپ بود و حقم داشت اینطور فکر کنه ولی چون لجم گرفت از حرفش گفتم:- اون به خاطر اعتماد به نفس بالاتونه!از حرفم جا خورد ولی

گفت:- شاید ...دوباره هر دو سکوت کردیم لحظاتی در سکوت گفت:- این دلایل شخصی می تونه ... حضور شخص دیگه ای توی زندگیتون باشه؟- نخیر ... - پس؟- ببینین آقا نوید ... من نمی تونم دلایل شخصیمو برای شما بگم ... چرا همه آقایون فکر می کنن تا یه خانوم ردشون می کنه حتما باید پای یه شخص دیگه ای وسط باشه؟خندید و

گفت:- شاید به خاطر اعتماد به نفس بالامونه ... فکر می کنیم فقط به همین علته که جواب رد می شنویم.- شاید نه ... حتماً ...- تو دنیایی از شیطنتی دختر! داشتن تو لیاقت می خواد ...- می دونم!لبخندی زد و گفت:- اعتماد به نفس من بالاست اعتماد به نفس تو توی اسمونه!- واقعیته!- هنوزم نمی خوای بهم علت جواب ردتو بگی؟ شاید بتونم راضیت کنم ... ترسا تو تنها دختری هستی که تونستی دل منو بلرزونی ... من این جواب ردتو بیشتر می ذارم به حساب ناز دخترونه ات ... من صبرم زیاده!- هر جور دوست داری ... ولی من نظرم عوض نمی شه ...- منم همینطور ...از جا بلند شدم و گفتم:- من دیگه باید برم ...او هم بلند شد و گفت:- بودی حالا ...- چه زود شما

پسرخاله شدی؟!خندید و گفت:- آدم با کسی که دوسش داره راحته خانوم کوچولو ... انگار که همیشه می شناختتش!- شما دیگه روتون داره زیادی باز می شه ... خداحافظ ...- ترسا خانومی ... ماشین داری؟ اگه نداری برسونمت ...از لای دندان های به هم فشرده ام غریدم:- خداحافظ ...صبر نکردم مانی هم بیاد چون از دستش

حسابی عصبی بودم حق نداشت منو با نوید تنها بذاره. من جوابمو به نوید داده بودم و دیگه حرفی باهاش نداشتم. با عصبانیت از شرکت خارج شدم و در را به هم کوبیدم. ای خدا کی پنج شنبه می آمد و تکلیف من مشخص می شد؟ کاش یه شماره تلفن از آرتان داشتم ... نکنه دیگه توی اون رستوران پیداشون نشه و منو سر کار گذاشته باشه؟! نکنه بخواد اذیتم کنه؟ کاش یه شماره ازش گرفته بودم. همیشه عقلم دیر به کار می افتاد. اینقدر کنار خیابان ایستادم تا بالاخره تاکسی گیرم اومد و سوار شدم. در طول مسیر تا خونه فقط به جواب آرتان فکر می کردم. تا پنج شنبه من از زور فکر و خیال دیوونه می شدم. بالاخره پنج شنبه لعنتی رسید. از صبح بیست بار لباس

عوض کرده و جواب تلفن های شبنم و بنفشه را داده بوم . خودم کم استرس داشتم اونا هم تازه بدترم می کردن. شبنم می گفت یه نفر دیگه رو هم بخوابون تو آب نمک که اگه این آرتانه قبول نکرد بریم سراغ نفر بعد ... بنفشه هم میگفت من که چشمم آب نمیخوره آرتان قبول کنه ... اون خواسته سر کارت بذاره! خلاصه که حرفاشون حسابی رو مخم بالا و پایین می پرید. بالاخره ساعت هفت شد سریع از خونه پریدم بیرون. چنان رانندگی می کردم که رنگ

شبنم و بنفشه سفید شده بود ولی خوب می دونستن که اینجور وقتا نباید به پر و پای من بپیچن ... جلوی پاتوق که رسیدم چنان پیچید توی پارکینگ که بنفشه افتاد روی من ... نزدیک بود بزنم به ماشین جلوییم ولی سریع ماشینو کنترل کردم و داد کشیدم:- چرا مثل خیار چلسیده می مونی؟ یه ذره خودتو محکم نگه دار ... الان بدبخت می شدیم ...بنفشه رفت پایین و زیر لب گفت:- یا حضرت عباس! وقتی که ترسا سگ می شود!شبنم هم با خنده

رفت پایین ولی خودم حتی دل و دماغ خندیدن هم نداشتم. در های ماشین رو قفل کردم و پیاده شدم. جلوتر از آن دو وارد رستوران شدم و بی صبرانه به جایگاه همیشگی آنها چشم دوختم. مثل توپی که سوزن تویش فرو بکنند وا رفتم و بادم خالی شد! نه تنها آرتان که دوستانش هم نبودند. اونا که همیشه زودتر از ما می یومدن معلوم نبود چرا این دفعه نیومدن! بنفشه پوزخندی زد و گفت:- تحویل بگیر! اینم از آرتان خان ...شبنم هلم داد به سمت میز و

گفت:- بشین تا فکر کنیم به کیس بعدی ...درسته که شبنم وبنفشه دوستای صمیمی من بودن ولی بالاخره دختر بودن و حسادت می کردند. اون لحظه از ته دل شاد شده بودن که آرتان منو قال گذاشته. دلم می خواست زار بزنم. چونه ام می لرزید و روی تنم عرق سرد نشسته بود. کاش دوستام درکم می کردن اونوقت از ته دل زار می زدم. خدایا من به آرتان خیلی امید داشتم. چرا اینجوری کرد؟ آخه چرا نامرد از آب در اومد؟ دلم برای خودم میسوخت. بنفشه و شبنم سعی داشتند منو بخندونن ولی من حتی خنده ام هم نمی گرفت. بنفشه گفت:- ای

بابا این که دیگه ناراحتی نداره ... چیزی که زیاده پسر ... یکی از یکی هم بهتر ...شبنم هم گفت:- این که آرتان قالت گذاشت منو ناراحت نمی کنه ... این ناراحتم میکنه که دیگه این گربه های چشم رنگی رو نمی بینم. خیلی بهشون عادت کرده بودم. گارسون که اومد اونا غذا سفارش دادن ولی من هیچی نگفتم. می دونستم با این کارا

بیشتر غرورمو جریحه دار می کنم ولی دست خودم نبود. نمی دونم چرا اینقدر برام مهم بود که آرتان قبول کنه. خب اگه جوابش منفی بود می یومد می گفت دیگه! این مسخره بازیها برای چی بود؟ کثافت! حتما می خواست منو جلوی دوستام ضایع کنه که موفقم شد! کاش می شد یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه ببینمش تا اون چشاشو از کاسه بکشم بیرون و هر چی لایقشه بارش کنم. اصلا نفهمیدم کی غذا را روی میز چیدند بنفشه با خنده تکه ای از جوجه کبابش را جلوی صورتم گرفت و گفت:- بخور بابا اینقدر ناز نکن ... غصه خوردن نداره که ...از جا برخاستم و سریع به سمت دستشویی رفتم. جلوی آینه که ایستادم قطره های اشک دانه دانه روی صورتم ریختند چشمانم دوکاسه خون شده بود. شیر آب سرد را باز کردم و چند مشت آب یخ توی صورتم پاشیدم. کسی حق نداشت

اشک ترسا را در بیاره! کسی لیاقت نداشت که من بخوام به خاطرش گریه کنم. ولی آخه مگه من چی کم داشتم که آرتان قبول نکرد حتی به صورت صوری با من باشه؟ شایدم حق داشت! اونم توی فامیلشون سکه یه پول می شد ... بایدم بیشتر نگران خودش و آبروش باشه تا منو و بدبختیهام. نیم ساعتی توی دستشویی ماندم تا حالم بهتر شد. بیرون که رفتم شبنم و بنفشه با هر هر و کر کر خنده هایشون مشغول خوردن دسر بودند. دلم از

دستشون گرفت! کیفمو برداشتم و با صدای گرفته گفتم:- بچه ها من می خوام برم خونه ... شما نمی یاین؟بنفشه سریع از جا بلند شد و گفت:- چرا وایسا حساب کنم ...شبنم هم بلند شد و هر سه با هم از رستوران خارج شدیم. بدون نگاه کردن به اطرافم یه راست به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. شبنم و بنفشه هم سوار شدند و راه افتادم. داشتم از ورودی پارکینگ خارج می شدم که یک دفعه ماشینی با سرعت جلوم پیچید. سریع روی ترمز زدم و خواستم سر فحشو بکشم به یارو که یه دفعه بنفشه گفت:- اااااا اینه!وقتی نگاه کردم دیدم ماشینی که پیچیده جلوم همون فراریه خوشگله که همیشه توی پارکینگ پارک شده بود. به درک! هر چی می خواست باشه باشه! مگه کور بود که اینجوری پیچید جلوی من؟ با عصبانیت داشتم می رفتم پایین که بنفشه

دستمو گرفت وگفت:- ترسا زشته نری آبرو ریزی کنیا!دستمو از دستش کشیدم بیرون و اومدم پایین. پرو همونطور هم سر جاش وایساده بود و قصد نداشت بره. با قدم های سریع به سمت ماشینش رفتم که در سمت راننده باز شد و آرتان اومد بیرون. حالا قیافه من اون لحظه دیدنی بود! اگه کسی ازم عکس می گرفت می شدم سوژه خنده. بنفشه و شبنم هم اومده بودن پایین و مات مونده بودن به آرتان. یه کت سورمه ای خوشگل پوشیده بود با شلوار کتون مشکی ... کفشای مجلسی ورنی هم تیپشو تمکیل می کرد. خدایا تو چی آفریدی؟ یعنی این فراری

خوشگل ماشین آرتان بود؟! حقا که ماشین و صاحب ماشین حسابی به هم می یومدن. آرتان با دیدن من لبخند زد و گفت:- چیه؟ پیشی کوچولو یه جوری اومدی پایین که گفتم الان پنجولم می زنی.از استعداد ذاتی ام در خونسرد نشان دادن خودم استفاده کردم و خیلی راحت گفت:- این چه وضع رانندگیه؟ خودم به درک این دو تا اگه بلایی سرشون می یومد جواب خونواده هاشونو شما می دادین؟- فاصله ام باهاتون یه فاصله رعایت شده بود ...چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:- حالا می شه لطفا ماشینتون رو از سر راه بردارین؟ من عجله دارم ...- جدی؟ فکر کردم

امشب منتظر من می مونی ... هر چند که فکر کنم تا حالا هم خیلی انتظار کشیدی و دیگه خسته شدی ... مگه نه؟خدایا این دیگه کی بود؟! قبل از اینکه من فرصت کنم حرفی بزنم گفت:- ماشینتو بده یکی از دوستات ببرن و خودت بیا سوار ماشین شو ... کارت دارم.باید قبول می کردم؟ نه! هنوز نمی شد بهش اعتماد کرد. گفتم:- چرا

نمی یان بریم داخل رستوران حرف بزنیم؟ انگار فهمید بهش اعتماد ندارم که اخم کرد و گفت:- من عجله دارم ... الان هم به هزار زحمت اومدم اینجا ... حوصله نازکشی هم ندارم اگه می یای برو سوار شو اگه هم نه که من به کارام برسم.ترسیدم ول کنه بره از این رو سوئیچو به نفشه دادم و با سر بلندی گفتم:- شما برین من با آرتان می یام. بنفشه هنوز هم خشک بود! همینجوری آرتان برای اونا خدای کلاس و غرور بود دیگه حالا که فهمیدن فراری هم ماشین آرتانه داشتن می مردن از حسادت. دوست نداشتم از ناراحتیشون شاد بشم ولی چرا اونا شدن؟ بنفشه سری تکان داد و به زور سوار ماشین شد. شبنم هم در حالی که نگاهش روی ماشین و آرتان در نوسان بود کنار دستش نشست. آرتان رو به من گفت:- سوار شو تا ماشینو از سر راهشون بردارم.تحکم توی صداش باعث شد

خیلی سریع در جلو رو باز کنم و روی صندلی گرم و نرم ماشینش لم بدم. خدایا چه راحت بود! آرتان هم با یه حرکت پرید توی ماشین و راه افتاد. اینقدر نرم می رفت که داشت خوابم می برد. آرتان که سکوت منو دید گفت:- نمی خوای چیزی بپرسی؟!چه رویی داشت! انتظار داشت بازم من غرورمو بشکنم! با غرور نگاش کردم وگفتم:- سوالی

توی ذهنم نیست که بخوام بپرسم ... شما خودت اگه حرفی داری که می دونم داری می تونی بزنی ...آرتان ابرویش را بالا انداخت و کمی سرعتش رو زیاد کرد. پرسید:- خونه تون کجاست؟- برای چی؟- می خوام همینطور که آروم آروم می رم سمت خونه تون حرفامو بزنم ...آدرس خونه رو دادم و آرتان که دید زیاد هم دور نیست کمی از سرعتشو کم کرد. سپس شروع کرد به معرفی خودش:- اسمم آرتانه ... تک پسر یه خونواده ... به قول تو متمول! دکترای روانشناسی بالینی دارم و توی کلینیک شخصی خودم کار می کنم. سی سالمه و تا این سن اجازه ورود هیچ دختری رو به زندگیم ندادم ... شاید علتش این باشه که تا حالا هیچ دختری ارزش خودشو به من نشون نداده. به هر کسی که سلام کردم خیلی راحت خودشو در اختیارم گذاشته ... ایراد دخترا اینه که فکرمی کنن اگه همه

جوره یه پسرو ساپورت کنن می تونن به دستش بیارن در حالی که همه پسرا دنبال دست نیافتنی ها هستن! بگذریم اینو گفتم که اگه فکری در مورد من توی ذهنت هست همین الان نابودش کنی ... تواونی نیستی که من یه روز واقعا بخوام انتخابش کنم. به اینجا که رسید زیر چشمی به سمت من نگاه کرد. داشتم ازش می ترسیدم. اون روانشناس بود و از هر عکس العمل من برای خودش برداشتی می کرد. سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم خیلی معمولی نگاش کردم وگفتم:- خب بقیه ایش؟- مادرم الان درست پنج ساله که به من اصرار می کنه که

ازدواج کنم ولی به نظرت کدوم دختری وجود داره روی این کره خاکی که لیاقت منوداشته باشه؟اه غرورش داشت حالمو بهم می زد! بعد از چند لحظه مکث گفت:- اینقدر عصبی نشو همه پوست لبتو کندی! ولش کن بیچاره رو ...ای خدا ... همه اعمال منو گذاشته بود زیر ذره بین. منم دست رو چه آدمی گذاشته بود! حرفی نزدم و اون خودش با صدایی که توش خنده موج می زد گفت:- آره می گفتم ... من تصمیم داشتم هیچ وقت ازدواج نکنم ... اینو به خونواده ام هم گفتم ولی متاسفانه اونا زیر بار نمی رن و هر چند وقت یه بار منو مجبور می کنن توی یه

مراسم خواستگاری مسخره شرکت کنم. مادرمو خیلی دوست دارم و برای اینکه دلشو نشکنم باهاش این خونه اون خونه می رم ولی روی هر کس یه ایرادی می ذارم و از زیرش در می رم. چند وقت پیش مادرم بهم گفت خودم دختر مورد علاقمو پیدا کنم و به اون معرفیش کنم. گفت اینجوری دیگه جنبه تحمیلی هم نداره. منم واقعا فکرم مشغول بود که تو وارد شدی ... تو بهترین گزینه هستی که می تونی نقش معشوقه منو بازی کنی ... تو از من می خوای شوهرت باشم تا بتونی ازادانه از ایران بری و من از تو می خوام همسرم بشی تا مادرم دست از سرم

برداره وقتی که از هم جدا شدیم دیگه مادرم به خودش اجازه نمی ده واسه ازدواج به من اصرار کنه توام اونور می ری راحت زندگیتو می کنی ... ولی اینو بدون نقش بازی کردن جلوی مامان من خیلی سخته خانوم ... تو باید جوری نشون بدی که انگار من و تو از خیلی وقت پیش با هم رابطه داشتیم ...بالاخره دهان گشودم وگفتم:- شاید اینجوری نظرشون نسبت به من عوض بشه!- نمی شه ... مادرم عاشق منه و مسلما کسیو هم که من دوست دارم رو دوست خواهد داشت ... البته مثلاً!درد! حالا انگار من سریع بل گرفتم از حرفش که برای من اینجوری صحیحش می کنه. کاش می شد با کف پام بزنم پای چشمش ... ای خدا اون روزو بیار که من با یه دل سیر آرتانو بزنم. آرتان که سکوتمو دید گفت:- قبوله؟!مگه می تونستم قبول نکنم. چیزی بود که خودم خواستم. شونه ای بالا انداختم وگفتم:- قبوله ...- خوبه ... اینجوری نه من به تو مدیونم نه تو به من ...- آره ...- کوچه تون رو رد نکنیم ...- نه بالاتره ...به کوچه که رسید بهش گفتم بپیچه ... جلوی در خونه که ایستاد خواستم پیاده بشم که صدام کرد:- ترسا ...لحن

صداش خیلی معمولی بود. برگشتم و معمولی تر از خودش گفتم:- بله ...- شماره باباتو بگو بزنم توی گوشیم ... می خوام بدم به مادرم ...شماره بابا رو گفتم و اون زد توی گوشی آیفونش ... قبل از اینکه پیاده بشم گفتم:- می شه دلیل تاخیر امشبتو بدونم؟خندید نرم و بی صدا سپس گفت:- بهت گفتم که اگه سوالی داری بپرس ... خودت نپرسیدی لجم گرفت و گفتم:- خب حالا که پرسیدم.- عروسی یکی از دوستام بود ... بیقه بچه ها هم اونجا

بودن ... منم به زور اومدم الان هم باید دوباره برگردم. - اهان ...- ارضا شدی ...با یه حالت بدی نگاش کردم. نمی دونم چی توی نگام دید که اونجوری از خنده منفجر شد. منم از خجالت سرخ شدم. میون خنده اش گفت:- کنجکاویتو گفتم ...با غر غر گفتم:- حالا مگه من حرفی زدم ؟دیگه موندنو جایز ندونستم و از ماشین پیاده شدم. آرتان هم بوقی زد و راه افتاد. عجب چیزی بود این بشر من چه جوری می تونستم یک سال با این بشر زیر یه سقف زندگی کنم؟! آب می خوردم این می فهمید. خدا به دادم برسه... ولی کم کم داشت ازش خوشم می یومد ... از شیطنتش ... از کلاسش ... از غرورش! 

یک هفته ای طول کشید ولی هیچ خبری از آرتان نشد. همه ناخن هامو از زور حرص جویده بودم بنفشه و شبنم هم مدام منتظر خبر بودند و دیوونه ام کرده بودن. خدایا نکنه این بار دیگه منو سر کار گذاشته باشه؟ ولی مگه می

شه؟ کار خودش هم به من گیر بود دیگه فقط من محتاج اون نبودم. شایدم منو اسکل کرده بود و اصلا مشکلی توی زندگیش نبود. همون شبی که ازش جدا شدم از فرداش منتظر بودم بابا بگه مامان آرتان تماس گرفته ولی هیچ

خبری نشد که نشد. بازم شماره شو به من نداده بود که بتونم در صورت لزوم خبری ازش بگیرم. لعنتی حتی شمارمو هم نگرفته بود ... انگار اصلا براش مهم نبود. مثل مرغ پر کنده هی پله ها رو بالا می رفتم و از روی نرده سر می خوردم پایین. عزیز مدام غر می زد و حرص می خورد. ولی دست خودم نبود حسابی عصبی شده بود بابا

هم می دونست یه چیزیم شده ولی به پر و پام نمی پیچید می دونست که اینجور وقتا نباید ازم سوالی بپرسه چون بدتر می شم. بالاخره بعد از گذشتن دو هفته یه روز که توی اتاق نشسته بودم و بی هدف با لب تابم بازی

می کردم در اتاق باز شد و عزیز اومد تو. برعکس همیشه حتی حوصله عزیزوهم نداشتم. توجهی نکردم و به بازیم ادامه دادم عزیز نشست لب تخت و گفت:
- ببند در اون ماسماسکو کارت دارم مادر ...- بگو عزیز می شنوم ...- دِ نه نه ببند در اونو بذار من حرفمو بزنم بعد که رفتم بشین کارتو بکن اینجوری منم حواسم می ره تو اون یادم می ره چی می خواستم بگم.برای اینکه زودتر حرفشو بزنه و بره در لب تابو با غیض بستم وگفتم:- بفرمایید می شنوم!- اووه! کی می ره این همه راهو! اخلاقه تو داری یا زهر هلاهل؟- بگو عزیز دل و دماغ ندارما!عزیز زیر لب گفت:- چه روزیم اینا زنگ زدن ... این که حوصله نداره حالا بهش بگم می گه نه!با تعجب گفتم:- چی گفتی عزیز ؟- هیچی مادر راستش اومدم یه خبری بهت بدم ... البته به من ربطی نداره یهو نپری به منا ... بابات زنگ زد گفت.رادارام داشت به کار می افتاد:- خب؟!- مادر این

شتریه که در خونه همه می خوابه!از دل دل کردنش عصبی شدم و گفتم:- اهههه عزیز یه باره بگو دارم می میرم خلاصم کن دیگه!عزیز چپ چپ نگام کرد و گفت:- استغفرالله از رو دنده چپ بلند شدیا ... من بدبختو بگو که شدم قاصد تو.فقط نگاش کردم تا بالاخره با همون خونسردی ذاتیش گفت:- بابات زنگ زد الان ...- خب؟- گفت شب

مهمون دارین ...- کی؟!- نه نه منم گفتم یه دفعه ای نمی شه و حداقل می ذاشتن برای یه شب دیگه ولی خب بابات گفت اونا اصرار داشتن. دیگه مطمئن بودم یه خبری هست ولی از اینکه از طرف آرتان باشه مطمئن نبودم

راستش دیگه بعد از دو هفته ازش نا امید شده بودم. عزیز ادامه داد:- آره مادر ... دختر پله و مردم رهگذر یه وقت فکر نکنی بابات می خواد به زور شوهرت بده ها فقط گفت اینا موقعیتشون خوبه و بهتره تو امشب یه کم به خودت برسی و مقبول جلوشون حاضر بشی. با حرص گفتم:- حالا انگار همیشه هپلی هستم! بعد ادمه دادم:- کی

هستن حالا؟- نمی دونم مادر! ولی بابات خیلی هول بود و کلی هم سفارش کرد ...نکنه کسی جز آرتان باشه؟! نکنه بابا مجبورم کنه با طرف ازدواج کنم؟ وای خدا حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ چرا آرامش به من نیومده؟ از وقتی که آتوسا رفت دنبال خوش گذرونیش آرامش هم از زندگی من پر زد. عزیز از جا بلند شد و گفت:- پس دیگه

سفارشت نمی کنما اینا برای ساعت نه می یان ... تا اون موقع حاضر باش.- چشم ...عزیز از مطیع بودن من تعجب کرد زیر لب صلواتی فرستاد و از در خارج شد. از جا بلند شدم. ساعت پنج بود و چهار ساعت بیشتر وقت نداشتم. نمی دونستم باید به خودم برسم یا اینکه خیلی ساده ظاهر شم؟ اگه خونواده آرتان بودن کلی باید به خودم می

رسیدم تا تو دل مامان آرتان جا بشم ولی اگه کسی دیگه بود ترجیح می دادم شبیه دخترای کولی برم جلوشون تا منو نپسندن ولی من که نمی دونستم کیه! ای آرتان خدا بگم چی کارت کنه! چرا یه خبر به من ندادی آخه؟!

بالاخره تصمیم گرفتم آراسته باشم فوقش می گفتم نمی خوام بابا که نمی تونست زورم کنه! رفتم حموم وحسابی به خودم رسیدم. بعد هم که اومدم بیرون یک دست کت و دامن یاسی رنگ که حسابی بهم می یومد پوشیدم و موهامو سشوار زدم و ریختم دورم. خودمو که توی آینه نگاه کردم از خودم خوشم اومد ولی نمی دونستم روسری باید سرم کنم یا نه! عادت نداشتم جلوی مرد نامحرم حجاب داشته باشم. بهتر بود سرم نکنم بالاخره من همین

بودم نمی تونستم که خودمو عوض کنم. کلی عطر به خودم زدم و ساعت هشت و نیم که شد رفتم پایین. بابا هم آمده بود و در حال بستن کرواتش بود با دیدن من لبخند زد و گفت:- سلام دختر گلم!حالا شدم دختر گل! ای آب زیر کاه بدجنس. تصمیم گرفتم اوقات تلخی درست نکنم با لبخند رفتم طرفش و در حالی که کرواتش را می گرفتم تا ببندم گفتم:- سلام بابا جون خسته نباشین.- درمونده نباشی عزیزم ... چقدر قشنگ شدی ... شدی کپی مادر

خدابیامرزت.عزیز جون از پشت سر با یه ظرف اسپند حاضر شد و گفت:- هر چی خاک اون مرحومه خاک تو باشه مادر الهی ... ایشالله که سفید بخت بشی.بابا دستی روی موهایم کشید و گفت:- انشالله! ار بستن کروات که

فارغ شدم نشستم روی مبل و گفتم:- بابا کی هستن اینا؟!عزیز با غیض گفت:- دختر یه ذره حیا کن ... یعنی تو باید خجالت بکشی الان! چی کار داری که کی هستن می یان می بینیشون دیگه. بابا با خنده گفت:- ولش کن عزیز ... این ته نغاریه منه حق انتخاب هم داره ... باید بدونه به کس کسونش نمی دم.سپس به من نگاه کرد و در حالی که کنارم می نشست گفت:- والا یه آقایی زنگ زد به من و گفت که برای امر خیر زنگ زده . من اصلا فکر نمی کردم منظورش از امر خیر خواستگاری باشه فکر می کردم برای کار زنگ زده ولی وقتی شروع کرد به حرف

زدن فهمیدم تو رو دیدن و پسندیدن برای پسرشون. گفت شماره منو هم از یکی از همکارا گرفته ولی اسمشو نگفت. از اون کار درستای تهران هستن ... فامیلشون تهرانیه و از اون تهرانی های اصیلن! باباهه تو کار واردات و صادراته فرشه و چند تا هم کارگاه قالی بافی داره ... نه تنها توی تهران که توی همه شهرای ایران. پسرشونهم

تک پسره و همین یه دونه اس. اسمشو گفت ولی سخت بود یادم رفت فقط یادمه که گفت پسرش دکتره!توی دلم قند آب می شد اونم تن تن! خودشون بودن. خدایا خودمو به خودت می سپارم هنوز حرف بابا تموم نشده بود که

صدای زنگ بلند شد. من از جا پریدم و عزیز و بابا بهم خندیدن سریع رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم کردم ذره ای آرایش نداشتم فقط برق لب کمرنگی روی لبام بود که رنگ پریده نباشم. زیر لب گفتم:- کاش یه ذره سرمه زده بودم. چشام خیلی بی حال تر از همیشه شدن. ولی دیگه وقتی برای این کارا نداشتم. در باز شد . اول از همه آقای قد

بلند و خوش استیلی وارد شد که حدس زدم باید بابای آرتان باشه پوست سبزه و صورت کشیده ای داشت چشم و ابرو مشکی بود و از جذابیت چیزی کم نداشت. نگاهش مهربان بود که از همان لحظه به دلم نشست. پشت سر او خانم فوق العاده جوان و فوق العاده زیبا و خوش تیپی وارد شد که با دیدنش دهنم باز موند. این مامان آرتان بود

یا خواهرش؟ شال قشنگی رو طوری روی سرش بسته بود که هم حسابی شیک بود و هم همه موهاشو پوشونده بود و حتی یه تار از موهاش هم پیدا نبود. صورت گرد و سفیدی داشت با چشمای کشیده و خمار عسلی رنگ.

آرتان دقیقا تلفیقی بود از پدر و مادرش! حقا که خدا کم نذاشته بود برای این بشر. مادرش هم خیلی مهربون می زد و اونم به نظرم دوست داشتنی اومد. خیلی صمیمی منو در آغوش کشید و در حال بوسیدن گونه ام گفت:- ماشالله به سلیقه آرتانم.بابای آرتان هم با بابا دست داد و مشغول خوش و بش شدن. بالاخره آرتان وارد شد.

خدای من!!!!! واقعا چرا پسرا تا کت و شلوار می پوشن اینقدر خواستنی می شن؟ کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود با پیراهن قهوه ای رنگ و کروات کرم قهوه ای. موهاشو خیلی خوشگل ژل زده بود و دختر کش که بود دیگه هزار بار بدتر شده بود. سبد گل خیلی بزرگی دستش بود عزیز سریع ازش گرفت و مشغول تعارف شد. من

گوشه ای ایستاده بودم و عین آدم ندیده ها بهش نگاه می کردم. آرتان بعد از تحویل سبد گل به عزیز تازه متوجه من شد و وقتی متوجه نگاه خیره من شد پوزخندی کنج لبش ظاهر شد و نگاهش را به سمت بابا برگرداند. لعنتی! انگار اصلا منو ندید! این همه افسونگری من چشمشو نگرفت؟ خوب نگیره به درک! اصلا مگه اون کیه؟ چرا دوست

دارم جلوش جلب توجه کنم؟ اون که یه روزی همینطور که اومده قراره بره پس چرا باید برام اهمیت داشته باشه. با صدای بابا به خودم اومد:- دخترم بیا بشین اینجا کنار خودم.تازه فهمیدم مدت طولانی بی هدف کنار سالن ایستاده و مشغول فکر کردن بودم. خجالت کشیدم و رفتم نشستم کنار بابا. آرتان هم بین پدر و مادرش و روبروی من

نشسته بود. با دیدن حجاب کامل مامان آرتان پشیمون شدم از اینکه یه روسری نینداختم روی سرم ولی انگار براشون مهم نبود چون نگاشون هنوز هم مهربون بود. شایدم چون منو عشق پسرشون می دونستن و برام احترام قائل بودن. بابا و آقا تهرانی حسابی گرم گفتگو بودن. مامان آرتان هم با عزیز مشغول بود زیر چشمی نگاهی به

آرتان کردم که دیدم خیلی معمولی پاهای بلندش را روی هم انداخته و به حرف های باباها گوش می کنه. بعد از چند دقیقه بابای آرتان که متوجه شده بود حوصله من سر رفته لبخندی زد و گفت:- آقای رادمهر از هر چی بگذریم سخن دوست دوست خوش تر است بهتره بریم سر اصل مطلب ماشالله شما اینقدر بیانتون شیواست که آدم همه چیزو فراموش می کنه.بابا هم که مشخص بود حسابی از بابای آرتان خوشش اومده خندید و گفت:- اختیار دارین

آقای تهرانی ... شما خودتون صاحب اختیارین هر جور صلاح می دونین.- راستش همونطور که تلفنی هم خدمتتون عرض کردم این آرتان گل من از اون اول سرش گرم کتاب و درسش بود و هیچ وقت هیچ خلافی ازش سر نزده ... تا الان هم از هیچ دختر خانومی خوشش نیومده بود تا اینکه دختر شما رو دیده و خلاصه دل از کفش رفته. ما هم که دیدم چی از این بهتر که این تنها اولادمونو دوماد کنیم و تو لباس دومادی ببینیمش این بود که قرار امشبو گذاشتیم

و خدمتتون رسیدیم ولی حقیقتا حالا دیگه خود من هم شیفته شما و دختر خانوم گلتون شدم و آرزوی قلبیم اینه که این وصلت سر بگیره ...- شما لطف دارین آقای تهرانی برای ما هم مایه مباهاته ...- اگر اجازه بدین این دختر و پسر گل چند کلام با هم صحبت کنن اگه به تفاهم رسیدن اونوقت می ریم سر مباحث بعدی ...- بله خواهش می

کنم ... دخترم ترسا پاشو آقا رو راهنمایی کن عزیزم.از جا بلند شدم و بدون نگاه کردن به آرتان راه اتاقم رو در پیش گرفتم. آرتان هم با قدم های استوار دنبالم می آمد. وارد اتاق که شدم خیلی راحت نشستم لب تخت و گفتم:- هر جا دوست داری بشین.چپ چپ نگام کرد و گفت:- ممنون از مهمون نوازیتون.تو دلم قند آب شد که تونستم لجشو

در بیارم. نشست لب صندلی میز کامپیوترم و گفت:- حالم از این مراسمای مسخره به هم می خوره. - من بدتر از تو ...- حالا یعنی ما باید با هم چه حرفی بزنیم؟- مثلا باید بگیم شما چه انتظارایی از همسر آینده تون دارین؟

پوزخندی زد و گفت:- و منم می گم که من هیچ انتظاری ندارم و از اونم همین انتظارو دارم.- پس انتظار داری ...- آره انتظار دارم که هیچ کاری به کارم نداشته باشه ... ترسا تو می یای تو خونه من زندگی می کنی ولی هیچ کاری به کار هم قرار نیست داشته باشیم ... اوکی؟- نه بابا! پس انتظار داری صبح به صبح پاشم برات صبحونه درست کنم و شب به شب با بوی قورمه سبزی ازت استقبال کنم.خنده اش گرفت ولی جلوی خودشو گرفت و گفت:- نه فقط

گفتم که بدونی ... - آرتان بهتره به بابا مامانت و بابای من بگی که مراسممون هر چی بی سر و صداتر باشه بهتره.- نمی شه.- چرا؟- چون من تک فرزند اونام برام آرزوهای زیادی دارن و من نمی تونم نسبت به خواسته اشون بی تفاوت باشم.اخمامو تو هم کردم و گفتم:- بچه نه نه!هنوز این حرف از دهنم کامل خارج نشده بود که چونه ام تو دست قوی آرتان مشت شد. صورتشو آروده بود نزدیک صورتم. نفسای داغش روی صورتم پخش می شد. حتی

نفسش هم بوی عطر تلخشو به خودش گرفته بود. چشماش اینقدر ترسناک ده بود که ترجیح دادم چشمامو ببندم. از لای دندوناش گفت:- چی گفتی؟!با تته پته گفتم:- من ؟ ... هی هیچی!فشار دستش بیشتر شد و گفت:- ترسا خوب گوش کن ببین چی می گم. توهین به من بکنی نکردی! نه به من نه به خوانواده ام. اینو بدون که اونا از جونم برام بیشتر عزیزن و در ضمن شخصیتمم برام خیلی مهمه. با این القاب بچه گونه خداحافظی کن خانوم کوچولو ...

گرفتی مطلبو؟!داشتم سکته می کردم قلبم عین قلب یه بچه کوچولوی بی پناه می کوفت. وقتی نگاهمو دید دستشو کشید و عقب و از جا بلند شد. شاید فهمیده بود دارم سکته می کنم و الانه که بمونم روی دستش. بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون. مشتمو کوبیدم روی تخت:- کثافت عوضی! آشغال

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gharar-nabod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه entb چیست?