رمان قرار نبود قسمت 24 - اینفو
طالع بینی

رمان قرار نبود قسمت 24

چشمم افتاد به نیما ... زل زده بود به من ... نگاهش عین قدیما گویای خیلی حرفای درونیش بود ... منم نگاش کردم ... دلم برای نیما می سوخت ... کاش طرلان جای منو توی قلبش بگیره ... اینجوری عذاب وجدان دارم ... توی همین فکرا بودم که یه دفعه آرتان دستشو از دور شونه ام باز کرد و از پیشم بلند شد و رفت ... وای خاک بر سرم! نکنه نگاه من به نیما رو دیده باشه؟!! باید می رفتم دنبالش؟ برگشتم ببینم کجا رفته که دیدم به درخت پشت سرم تکیه داده و اخماش حسابی در همه. باید هر چه زودتر قضیه طرلان و نیما رو بهش می گفتم تا از افکار واهی خلاص بشه. شروین داشت یه آهنگ دیگه می خوند ... اینبار شاد بود و چند تا از دخترا داشتن باهاش می رقصیدن. آرتان سر جاش وایساده بود و اصلا به دخترا نگاه هم نمی کرد. منم همونجا که نشسته بودم دست می زدم و با ریتم آهنگ خودمو تکون می دادم. شروین چهار پنج تا آهنگ که خوند گیتارو انداخت اونور و گفت:
- برین گمشین بابا ... انگار اومدن کنسرت! دستم درد گرفت ... برین ضبط روشن کنین قر بدین ...همه خندیدن و یکی از پسرا سیستم ماشینشو روشن کرد و یه آهنگ شاد گذاشت. همه از خدا خواسته ریختن وسط ... حالا نرقص کی برقص ... خیلی قر داشتم توی کمرم دلم می خواست برم برقصم ولی تنهایی بهم حال نمی داد حتما باید با یکی می رقصیدم ... شبنم و بنفشه که نبودن ... آتوسا هم که نمی تونست برقصه با نیما هم که جرئت نداشتم برقصم ... آرتان هم که اصلا فکر کنم بلد نبود برقصه ... فقط تانگو رقصیدنشو دیده بودم که محشر بود! همونجا سر جام ایستادم و در حالی که دست می زدم با پام ضرب گرفتم روی زمین ... نیما با خنده از جلوم رد شد و گفت:- چرا وایسادی؟ برو بتکون ...سریع گفتم:- نیمایییییی ...- جونم؟!آرتان اومد کنارم ... حتی یه لحظه نمی خواست اجازه بده من با نیما تنها باشم ... بی توجه به حضورش گفتم:- برامون تکنو می رقصی؟خندید و گفت:- ا؟ اونوقت در ازاش تو چی کار می کنی؟- هیچی برات دست می زنم ... سوت می زنم ... جیغ می زنم ...رفت سمت سیستم ماشین دوستش چند تا ترک عقب جلو کرد تا رسید به یه آهنگ تکنو ... همه جیغ زدن و وسطو برای نیما خالی کردن ... نیما همینطور که آستیناشو بالا می زد اومد وایساد جلوی من:- اینا کمه ... باید عربی برقصی ...با خنده گفتم:- نیمااااااااااااا- همین که گفتم ...بدک نبود! یه کم قرای توی کمرم خالی می شد ... برای همینم سرمو تکون دادم و گفتم:- باشه ...نیما رفت وسط ... آرتان دستمو گرفت و با خشونت گفت:- برو خداحافظی کن بریم ...نگام از نیما کنده شد. با تعجب نگاش کردم و گفتم:- بریم؟ چرا؟ تازه ساعت سه شده ...- همین که گفتم ... برای اینکه آبرو ریزی نشه یه بهونه جور کن بریم ...- ولی من می خوام برقصم ...از اون نگاه ترسناکاش ول کرد طرفم و گفت:- می تونی برقصی تا ببینی چی می شه ...با لجبازی گفتم:- چی می شه؟!!!دندون قروچه ای کرد و گفت:- این باغو روی سر همه اونایی که نگات می کنن خراب می کنم ... فهمیدی؟!!!هنگ کردم. جونم غیرت!!!! باید دیگه لال می شدم ولی نمی شد. پرسیدم:- مگه بار اولمه می خوام برقصم؟!!!دستمو با خشونت کشید و گفت:- رقص معمولیت به درک ... ولی نه عربی!!!!!آهان از اون لحاظ! می دونستم اگه پا فشاری کنم آبرو برام نمی ذاره ... فقط مظلومانه گفتم:- بذار حداقل نیما رو نگاه کنم ...پوزخندی زد و گفت:- اینقدر برات مهمه؟- رقصشو دوست دارم ...دستمو ول کرد و گفت:- ببین ... ولی زود بیا ... من می رم وسایل رو جمع کنم ...کوفتت بشه آرتان که سیزده بدرمو کوفت کردی بهم. آخه الان وقت خونه رفتنه؟ دست به سینه وایسادم و بقیه رقص نیما رو دیدم. دخترا داشتن براش خودکشی می کردن ... پسرا هم همینطور ... طرلان با لذت نگاش می کرد ... رقصش که تموم شد اومد به طرفم ... نفس نفس می زد ... گفت:- می ری؟!- کجا؟!- خونه؟با تعجب گفتم:- تو از کجا فهمیدی؟!!!- عزیزم ... من مردم ... می فهمم حال آرتانو ... می دونستم اجازه نمی ده زنش برای یه گله مرد عربی برقصه. برای همینم از عمد این حرفو زدم ... الانم می خواد تورو ببره خونه تا یه موقع وسوسه نشی ... برو دنبالش ... نذار حرص بخوره ...- نیما خدا بگم چی کارت کنه!!!!!- برو فقط بگو خوبم کنه ...با خنده از جمع فاصله گرفتم و رفتم سمت بابا و عزیز و نیلی جون و آتوسا و پدرجون ... تند تند گفتم درس دارم و دیگه باید بریم خونه . همه اشون ناراحت شدن ولی خب مخالفتی هم نکردن ... با بقیه هم خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. آرتان هم خداحافظی کرد و سوار شد.باید از دستش ناراحت می شدم ولی نشدم. هر چیزی که اون میخواست منم می خواستم ... شاید اینم یکی دیگه از جنبه های عشق بود ... که من ... ترسا ... دختر لجباز و یک دنده ... اینجوری رام یه مرد شده بودم ... ازباغ که دور شدیم آرتان گفت:- می خواستی جدی جدی براشون عربی برقصی ...جوابی ندادم. سکوتمو که دید گفت:- چرا جواب نمی دی ...بازم هیچی نگفتم. می خواستم هر طور که شده این بحثو عوض کنم. حوصله داد و فریاداشو نداشتم. یهو گفتم:- آرتان ... نیما از طرلان خواستگاری کرده ولی طرلان زیر بار نمی ره ... می شه تو باهاش حرف بزنی؟چنان زد روی ترمز که اگه کمربندمو نبسته بودم شوت می شدم توی شیشه .... خوبه کنار جاده بودیم وگرنه له می شدیم زیر ماشینای دیگه ... با تعجب نگاش کردم و خواشتم چیزی بگم که اون پیش دستی کرد و گفت:- چی؟!!!- اینقدر تعجب داشت؟ داشتی به کشتن می دادیمون ...- جدی جدی نیما می خواد با طرلان ازدواج کنه؟- وا! حالت خوبه؟ چرا می خندی ؟- مگه ... مگه نیما از تو ... خواستگاری نکرده ....- خواستگاری کرده بود ... منم گفتم نه ... اونم زن می خواد ... حالا از طرلان خوشش اومده ...- ولی من فکر می کردم ...حرفشو ادامه نداد ... پرسیدم:- فکر می کردی چی؟لبخندی زد و چیزی نگفت. گفتم:- حالا حرف می زنی باهاش؟- آره ... حتما چرا که نه ... نیما پسر خیلی خوبیه ...ا! حالا شد خوب؟!!! آرتااااان خدا بگم چی کارت کنه. آب زیر کاه ... گفتم:- آره خیلی پسر گلیه ...لبخندی زد و گفت:- یه چیزی بگم نه نمی گی ...- چی؟!- اول بگو قبول می کنی ...- ای بابا آخه همینجوری؟- آره ... بگو ...مثل بچه های تخس شده بود ... زیاد از حد خوشحال بود ... خدا رو شکر که اخلاقش خوب شد ... گفتم:- باشه قبول ...- الان که می ریم خونه برای من عربی برقص ...جانممممممم؟!!!!! با تعجب فقط نگاش کردم .... خندید و گفت:- اونجوری چشماتو گرد نکن ... قبول کردی دیگه ...- ولی آخه ...- ولی نداره ...چی می تونستم بگم؟ مگه می شد به آرتان بگم نه؟!!!! حرفشو تحت هر شرایطی به کرسی می نشوند ... نفسمو با صدا فرستادم بیرون و گفت/ک- باشه ... ولی تو در ازاش چی کار می کنی؟!منم به وقت خودش خوب بدجنس بودمااا ... سریع گفت:- دیگه شرط و شروط نداریم ... قبول کردی ...- ای بابا ... من که شرط گذاشتم؟ می گم من می رقصم ... توام باید یه کاری بکنی ... کمی فکر کرد و سپس لبخندی زد و گفت:- باشه ...- چی کار می کنی؟!- سوغاتی های طلسم شده تو می دم ... نمی دونم چرا هیچ وقت فرصت نشد بهت بدمشون ...لبخند زدم ... به کل سوغاتی ها از یادم رفته بود ... سرمو به نشونه موافقت تکون دادم ... نمی دونم چرا استرس داشتم ... اینهمه تا حالا برای همه عربی رقصیده بودم ولی برای آرتان ... یه جوری بود ... تا حالا برای یه نفر تنها نرقصیده بودم ... حس خوبی نداشتم. رسیدیم خونه ... وسایل رو برداشتیم و رفتیم بالا ... یه راست رفتم توی اتاقم ... وای خدا جون عجب غلطی هم کردم!!! حالا چی کار کنم؟ کاش می شد بپیچونمش ... من چه جوری جلوی این برقصم؟!!!! چاره ای نبود ... داشتم فکر می کردم چی بپوشم که آرتان صدام کرد ... رفتم بیرون ... یه بسته دستش بود ... گرفت سمتم ... - بیا اینم سوغاتیات ... مرده و حرفش ... استرسم فراموشم شد ... با ذوق نشستم روی مبل و تند تند بسته رو باز کردم .... خدای من!!!!! یه لباس دکلته قرمز رنگ خیلی کوتاه بود که یه کت حریر کوتاه روش می خورد ... با جورابای ساپورت مانند کلفت مشکی که مشخصی بود برای زیرش خریده ... به اضافه ست کامل لوازم آرایش ... خیلی خوشگل بود!!! با قدردانی نگاش کردم و گفتم:- ممنونم ... یه تشکر لازم بود ... نبود؟!!!! منتظر جوابش نشدم ... لباسو و لوازم آرایشا رو برداشتم و پریدم توی اتاقم و در اتاقو بستم. خودمو به خدا سپردم ... توی ذهنم این بود که لباس مخصوص لباس عربیمو بپوشم ... یه لباس قرمز آتیشی ... لباسه از این لباسایی بود که همه اش لخته ... فقط یه ذره منگوله بهش آویزونه در اصل فقط شکل محترمانه یه دست لباس زیره ... اینو یادمه واسه تولد سه سال پیشم که دخترونه گرفتم خریدم که توی جمع دخترونه خودمون بپوشمش ... آخرم خجالت کشیدم! حالا روی چه عقلی می خواستم جلوی آرتان اینو بپوشم؟!!!! خدا داند و بس! لباسامو در آوردم و اونو پوشیدم ... پوست سفید بدنم با قرمزی لباس هارمونی قشنگی ایجاد کرده بود ... یه ذره جلوی آینه قر دادم دیدم اوففففف همه جام توش پیداست ... خدا بگم چی کارت کنه ترسا ... فقط اینجوری منو ندیده که حالا قراره ببینه ... نزنه بلایی سرم بیاره؟ ولی بهم ثابت کرده بود جنبه اش بالاست ... رفتم جلوی آینه ... خط چشمو برداشتم ... بسم الله گفتم و کشیدم ... می خواستم خودمو شکل زن عربا بکنم ... یه کم دستم لرزید ولی بازم خوب بود ... با دستمال دورشو صاف کردم و اون یکی چشممو کشیدم ... واااااای!!!!! چه کردمممممم! بعدش ریمل ... سایه ... رژگونه و در آخر تیر خلاص ... رژ لب سرخخخخخ ... خدایا خودم دارم واسه خودم غش می کنم ... آرتانو به تو می سپارم ... موهامو باز کردم و ریختم دورم ... تا کمرم می رسید ... در اتاقو باز کردم. آرتان لباس عوض کرده یه پیرهن آستین کوتاه تنش بود با یه شلوار راحتی ... داد زدم:- چشاتو ببند ...برگشت به طرفم ... سریع پشت در قایم شدم ... گفت:- برای چی؟- ببند تا گفتم باز کن ...- خیلی خب باشه بستم ... ولی می خوام فیلمتو بگیرم ...واااااااااااای فیلمم می خواست بگیره بکنه آینه دق من؟!!! به درک بذار هر کاری دوست داره بکنه. من به خودم مطمئن بودم رقصم حرف نداشت ... رفتم بیرون قلبم تند تند می زد. آرتان دوربین به دست با پاش ضرب گرفته بود روی زمین .... اونم استرس داشت انگار ... ضبطو روشن کردم ... سی دی مو گذاشتم توی ضبط و صداشو بلند کردم .... ایستادم جلوی چشماش ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- باز کن چشماتو ...آرتان قبل از اینکه چشماشو بازکنه دکمه دوربین رو فشار داد و سپس چشماشو آروم باز کرد ... آهنگ نانسی به نرمی شروع به ضرب گرفتن کرد و من نرم نرم شروع کردم به رقصیدن... زل زده بودم توی چشمای آرتان ... یکی از قوانین رقص عربی این بود که توی چشمای مخاطبت نگاه کنی تا تاثیر بیشتری روش بذاری ... و بعد با ناز و دلبری برقصی ... چشمای آرتان دیدنی شده بود ... گشاد اندازه بشقاب ... دستش روی دوربین می لرزید لرزش دستش اینقدر زیاد بود که فکر کنم بیشتر از اینکه منو بگیره داشت در و دیوار رو می گرفت ... تمام عکس العملاش زیر ذره بینم بود ... مرتب آب دهنش رو قورت می داد و با دست آزادش دست می کشید توی موهاش ... یه جا نشستم روی زمین و رقص نشسته امو براش اجرا کرد .... نانسی داشت حلق خودشو پاره می کرد و منم قسم می خورم که داشتم قشنگ ترین رقصم رو برای شوهرم اجرا می کردم ... دست آرتان رفت سمت یقه پیراهنش ... دکمه اشو باز کرد ولی انگار یه دکمه فایده ای نداشت چون تند تند بقیه دکمه ها رو هم باز کرد ... چشم از من بر نمی داشت ... رفتم جلوشو و از پشت سر خم شدم روی هیکلش و با ناز گفتم:- نمی خوای شاباش بدی بهم ؟انعطاف بدنم فوق العاده بود و راحت خم شده بودم روی بدنش ... یهو آرتان از جا پرید ... دوربینو پرت کرد روی مبل و شیرجه رفت سمت در ... چنان دوید که پاش به پا دری گیر کرد و نزدیک بود پخش زمین بشه ولی زود خودشو جمع کرد ... فکر کنم دمپایی پاش کرد ... درو محکم کوبید به هم و رفت ... سر جا خشک شدم ... این چرا همچین کرد؟! پیش خودم تصور می کرد مثل دیروز که اومد بغلم کرد حالا هم می یاد بغلم می کنه فوقش یه ماچمم می کنه و می گه وای عزیزم ماشالله چه قشنگ رقصیدی ... ولی زهی خیال باطل ...دوربینو برداشتم و دکمه قطع رو فشار داد ... چه فیلمی هم گرفت از من ... گذاشتمش داخل کیفش و بردم گذاشتم توی اتاقش ... رفتم توی اتاقم لباسو در اوردم و پرت کردم توی کمدم ... زیر لب غر غر کردم:- خودت اصرار کردی برات برقصم... این چه برخوردی بود آخه؟ حداقل یه تعریف خشک و خالی ازم می کردی دلم نمی سوخت ...بیشتر از اینکه دلخور باشم نگرانش بودم. با بد وضعی زد از خونه بیرون ... یه پیرهن آستین کوتاه ... یه شلوار راحتی ... یه جفت دمپایی رو فرشی ... دکمه های باز ... کجا رفت آخه؟ ساعت پنج بود ... یه دست لباس راحتی تنم کردم و نشستم پای تلویزیون ... حال درس خوندن نداشتم ... دعا دعا می کردم زود بیاد ... کجا رفته بود؟!!! بی اختیار تلفن رو برداشتم و زنگ زدم روی گوشیش ... ولی هر چی بوق خورد جواب نداد ... زدم تو سر خودم و گفتم:- خاک بر سرت این با این وضع که رفت بیرون گوشی کی وقت کرد با خودش ببره؟ حتما گوشیش توی اتاقشه ...بیخیال تلفن شدم ... تلوزیون فیلم سینمایی داشت ... نشستم به نگاه کردن بلکه وقت بره جلو و آرتان بگرده ... ساعت نه شب بود ولی هیچ خبری ازش نبود ...خدایا باید چی کار می کردم؟ رفتم توی اتاقش ... موبایلش روی میز بود با پام کوبیدم توی در و گفتم:- لعنتی ... حالا من چه خاکی تو سرم کنم؟صلاح نمی دونستم به کسی زنگ بزنم ... الکی نگران می شدن کاری هم از کسی بر نمی یومد. اومدم از اتاقش بیرون و رفتم توی اتاق خودم ... در اتاقو بستم و ولو شدم روی تخت ... با اینکه خیلی نگران بودم ولی خسته هم بودم ... اصلا نفهمیدم چی شد که خوابم برد ...گلوم می سوخت ... خیلی تشنه بودم ... گرمم بود شدید ... چشمامو باز کردم و دست کشیدم روی عسلی کنار تخت ... لعنتی! لیوان آب خالی بود ... همه اشو خورده بودم ... حال نداشتم پاشم برم توی آشپزخونه ... ولی باید بلند می شدم هم لباسمو عوض می کردم هم می رفتم آب می خوردم وگرنه خوابم نمی برد ... بلند شدم ... چراغو روشن نکردم چون نورش چشممو اذیت می کرد رفتم سر کشوی لباسام ... درشو باز کردم و دستمو کردم تو ... یه لباس خواب کشیدم بیرون ... اصلا نمی دیدم دارم چی می پوشم ... بلوز شلوارمو در آوردم پرت کردم یه گوشه و اونو پوشیدم ... آخی خنک شدم! نشستم لب تخت گوشیمو از زیر بالش در آوردم و نگاهی به ساعتش انداختم ... ساعت دو بود ... یهو سیخ شدم سر جام ... آرتان! شقیقه هامو مالیدم و فکر کردم تا یادم بیاد کی خوابیدم ... ساعت نه بود فکر کنم ... از جا پریدم و رفتم بیرون ... دویدم پشت در اتاق آرتان ... در اتاقش بسته بود ... پس اومده بود! چون مطمئنم در اتاقشو باز گذاشته بودم ... دستمو نوازش مانند کشیدم روی در اتاقش ... کاش می شد جای در اتاق خودشو نوازش کنم ... خیالم راحت شد ... آهی کشیدم و از در فاصله گرفتم ... داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که نگام افتاد به میز وسط سالن ... دوربین فیلمبرداری روش بود ... با تعجب رفتم سمت دوربین و نگاش کردم ... پس آرتان نه تنها اومده بود بلکه نشسته بوده اینجا به فیلم نگاه کردن! خدا می دونه چند بار فیلم منو نگاه کرده! لبخند زدم ... دوربینو گذاشتم سر جاش و رفتم توی آشپزخونه ... پاهای برهنه ام روی سرامیکا حس خوبی رو بهم منتقل نمی کرد ... داشتم مور مورم می شدم دمپایی هامو هم نمی دونم کجا کنده بودم که توی دسترسم نبودن ... رفتم سر یخچال ... بطری رو گذاشتم دم دهنم و به فکر فرو رفتم. چقدر دلم می خواست برم یه سر به ارتان بزنم ... سالم بود؟ نکنه بلایی سرش اومده باشه؟ می دونم واسه چی از خونه رفت بیرون ... ولی آخه چرا رفت؟! دلیلی نداشت بره ... من تو حسرت اون ... اون شاید توی تب من ... پس فرار برای چی؟ شاید به خاطر قراری که با هم داشتیم ... ولی خیلی وقته که انگار دیگه هیچی روی قرار پیش نمی ره ... نه احساس من به اون ... نه دخالت هایی که توی کارای هم می کردیم .... نه غیرت اون نه حسادت من ... هیچی سر جاش نبود ... پس چرا این یکی باید سر جاش باشه؟ - به منم بده ...جیغ کشیدم و شیشه از دستم افتاد روی زمین .... برگشتم ... آرتان پشت سرم به اپن تکیه داده بود ... با دیدن حالت من دستاشو آورد بالا و سریع گفت:- نترس ترسا ... نترس منم ... چراغو روشن کرد. دستمو گرفتم جلوی چشمام ... انگار داشتم کور می شدم. رنگم پریده بود فکر کنم ... حالا خوبه آرایشم هنوز روی صورتم بود وگرنه آرتان هم با دیدن من یاد روح می افتاد و پا به فرار می گذاشت. کم کم چشمام به نور عادت کرد و دستمو آوردم پایین ... آرتان با چشمای گشاد شده خیره شده بود به من ... نگاهی به خودم کردم ... وای خدای من!!!!! همون لباس خواب زرشکیه رو پوشیده بودم ... همونی که آرتان چشمش گرفته بود ... سینه آرتان بالا و پایین می رفت ... آب دهنمو قورت دادم و اومدم پا به فرار بذارم که سریع گفت:- نههههه .... دمپایی پات نیست خورده شیشه می ره توی پات ...سر جام وایسادم راست می گفت . تنها جای امن فعلا همون جایی بود که توش قرار داشتم. سریع از آشپزخونه رفت بیرون ... لحظاتی بعد دمپایی پوشیده برگشت ... فکر کردم رفته برای من دمپایی بیاره ... اومد طرفم ... یه دستشو گذاشت پشت زانوم و یکی دیگه رو هم پشت گردنم ... با یه حرکت منو کشید توی بغلش ... از خدا خواسته سرمو چسبوندم روی سینه اش ... قلبش دیوانه وار می کوبید ... صدای نفساش یه جور خاصی بود ... رفت توی اتاقم ... وارد اتاق که شد ایستاد ... چشمامو باز کردم تا ببینم برای چی ایستاده ... مات مونده بود روی عکسا ... یکی یکی همه رو از نظر رد می کرد ... ولی عصبی نبود ... دیگه نمی خواست داد بزنه ... نمی خواست عکسا رو جمع کنه ... اتاق تاریک بود و آرتان توی تاریک روشن اتاق فقط یه هاله ای از عکسا رو می دید ... نگاهش روی عکس سکسی من یه کم بیشتر توقف کرد و فشار دستاش دور بدنم بیشتر شد ... چند لحظه ای که گذشت آهی کشید و بالاخره رفت طرف تخت خواب ... منو خوابوند روی تخت و زل زد توی چشمام ... آب دهنشو قورت داد و گفت:- خوبی؟انقدر شوکه بودم که هیچی نگفتم ... فقط سرمو تکون دادم ... آرتان آباژور کنار تخت رو روشن کرد و گفت:- با این لباس کوتاهی که تو پوشیدی و اون مدل خورد شدن شیشه جلوی پات ممکنه زخمی شده باشی ... شیشه ها پاشیده شد به سمت بالا ... خم شد روی پاهای بلند و کشیده ام و مشغول وارسی شد. دستشو نرم می کشید روی پاهام ... چشمامو بستم ... خدا می دونه با چه سختی جلوی خودمو گرفته بودم نپرم توی بغلش ... صدای آرتان ناله مانند بلند شد:- چطور می گی خوبم؟!!! پات از چند جا بریده ...این صدای ناراحت به خاطر من بود؟!!! سریع رفت از اتاق بیرون و لحظاتی بعد با شیشه ای الکل و یه موچین و تکه ای پنبه برگشت ... پاهامو کامل دراز کرد و نشست لب تخت ... با موچین خورده شیشه ها رو کشید بیرون .... تازه پام داشت می سوخت ... ولی شدتش زیاد نبود ... کارش که تموم شد پنبه رو الکلی کرد ... زل زد توی چشمام و گفت:- ممکنه یه کم بسوزه ...اینقدر داغ بودم که هیچی نمی فهمیدم ... فقط سرمو تکون دادم ... همین که پنبه رو گذاشت روی پام جیغم بلند شد و از زور درد اشک از چشمام زد بیرون ... انگار داشتم می مردم ... آرتان با کلافگی دستشو آورد بالا ... گرفت جلوی دهنم و گفت:- هر وقت دردت زیاد شد .... دست منو گاز بگیر ...میون گریه دستشو پس زدم و گفتم:- چی می گی دیوونه؟!!! من اینکارو نمی کنم ...آرتان اخم کرد پنبه رو دوباره الکلی کرد و کشید روی اون پام ... جیغم که بلند شد آرتان با یه حرکت گوشه دستشو کرد توی دهنم و منم بی اراده با تموم توانم گازش گرفتم که باعث شد دهنم طعم خون بگیره ... لعنتی! سریع دستشو در آوردم ... آرتان مشغول جمع آوری وسایلش شد و گفت:- حالا دیگه ضد عفونی شد ... دردش تا چند لحظه دیگه کامل از بین می ره ...اشکامو پاک کردم و گفتم:- آرتان ببخشید ... نمی خواستم ....وسایل رو گذاشت روی عسلی انگشت سبابه اشو آورد جلو گذاشت روی لبم و گفت:- هیششششش ... اینجوری درد منم کمتر شد ... و یه بار به نرمی پلک زد ... خدایا چرا من دارم هی می رم جلو؟ چرا دیگه نمی تونم جلوی خودمو بگیرم؟ کسی دیگه توی خونه نیست که آرتانو صدا کنه یا چراغارو روشن کنه ... فقط ماییم ... من و آرتان ... تنهای تنها ... عین یه زن و شوهر واقعی ... چشمای عسلی آرتان در هاله سرخ رنگی قرار داشت ... فاصله بینمون هی داشت کم و کمتر می شد ...

دستمو گذاشتم روی پای آرتان اونم دست داغشو که لرزش خفیفی داشت گذاشت روی دست من ... انگار دیگه نمی خواست فرار کنه ... منم نمی خواستم ... نگاش کردم .. نگاهش یه طرف دیگه بود ... رد نگاهشو گرفتم ... نگاش به عکس روی عسلی بود ... تا حالا ندیده بودش! اه اه! نفسشو با صدا داد بیرون و نگاشو دوخت توی نگام ... زل زده بودیم توی چشمای داغ همدیگه که از شوق خواستن لبریز بود ... اینقدر بهم نزدیک شده بود که نفسای داغش پخش می شد روی صورتم ... زمزمه وار گفت:- منو ببخش ...ببخشم؟!!! من؟!!! آره باید تو رو به خودم ببخشم ... چرا فکر می کنی من ناراحت می شم آرتان؟! من از خدامه ... زل زدم به لبای قلوه ایش ... فکر کنم توی نگاهم همه چیو خوند ... چشم از چشمام بر نمی داشت ... با یه حرکت منو از روی تخت کند و نشوند روی پاهای خودش ... دستش دور کمر من بود و دستای من دور گردن اون ... تماس چشمیمون یه لحظه هم قطع نمی شد ... نمی خواستم برای بوسیدنش پیش قدم بشم ... بازم آب دهنشو قورت داد سرشو آورد جلو ... یهو گوشیم زنگ زد ... سرمو چرخوندم سمت گوشی ... بنفشه بود .... از این کرمای شبونه زیاد می ریخت ... می دونستم فقط آزار داره ... آرتان گوشیو برداشت ... دستشو گذاشت زیر چونه من صورتمو چرخوند سمت خودش ... چشماشو بست ... فاصله تموم شد ... لبای خیسشو نرم گذاشت روی لبام و یه دفعه صدای خورد شدن چیزی اومد و صدای گوشیم قطع شد ... نمی خواستم چشمامو باز کنم .... توی خلسه شیرینی فرو رفته بودم ... لای پلکمو به سختی باز کردم .... گوشیمو زده بود توی دیوار ... مهم نبود ... دست آرتان کمرمو فشار می داد ... دست منم توی موهای اون بود ... هیچ وقت فکر نمی کرد بوسه آرتان برام اینقدر پر از احساس و شیرین باشه ... همیشه اونو یه آدم خشن تصور می کردم ... دستش از زیر لباس خوابم کشیده شد روی کمرم ... از همه بیشتر صدای نفساش بود که داشت دیوونه ام می کرد ... یه دفعه منو خوابوند روی تخت ... و من شدم یه بت که اون می خواست پرستشش کنه ... از روی موهام تا انگشت پام رو بوسه بارون کرد ... در گوشم زمزمه وار گفت:- دیگه طاقت ندارم ترسا ... بگو ... بگو که منو می بخشی ...نفسمو با صدا بیرون فرستادم و به سختی گفتم:- از نظر من که تو اصلا گناهکار نیستی ...همین برای آرتان کافی بود ... بوسه نرمی روی لبم نشوند ... خم شد آباژور رو خاموش کرد. منو کشید تو بغلش و با لحن عاشقانه ای گفت:- دنیا رو برات بهشت می کنم تری من ...لنگ ظهر بود که چشم باز کردم .... اصلا موقعیت خودمو به یاد نداشتم ... سرمو به چپ و راست چرخوندم روی تخت خودم خواب بودم ... چرا گوشیم ساعت شش زنگ نزد؟!!! من درس داشتم ... از جا بلند شدم که دردی توی کمر و زیر شکمم پخش شد ... یه نگاه به خودم کردم ... خدای من ... دیشب ... آرتان ... من ... ملافه رو کشیدم روی خودم ... لباس خواب زرشکیم روی عسلی بود ... آب دهنمو قورت دادم ... ما چه کردیم؟!!! لبمو گاز گرفتم و نالیدم:- خدایا ... به خودم تشر زدم:- تو هیچ گناهی مرتکب نشدی ... آرتان شوهرته ...از یادآوری دیشب لبخند نشست روی لبم ... آرتان فوق العاده بود ... درست همونطوری که تصور می کردم ... اما ... اما ... با اینکه دیشب یکی از بهترین خاطرات عمرم شد یه چیزی کم داشت ... عشق ... من عاشق آرتان بودم ... من با جون و دل خودمو به آرتان سپردم ... اما اون چی؟! حتی یه بار هم در حین معاشقه به من نگفت دوستم داره ... نگفت که منو برای همیشه می خواد ... حس می کردم شدم عروسک خیمه شب بازیش ... یا یه وسیله برای ارضای نیازش ... این خیلی برام سخت بود ... حس می کردم همه چی با این کار تموم می شه ... آرتان اعتراف می کنه که دوستم داره ... ولی همچین کاری نکرد ... همه چیز اونطور شد که اون می خواست ... حتما الان فهمیده من دوسش دارم ... باید تلافی کنم ... باید بفهمه که من یه وسیله برای خوش گذورنی اون نیستم ... حیف ... چی فکر می کردم چی شد ... از جا بلند شدم ... سرم گیج می رفت و درد داشتم ... محل نذاشتم ... لباسمو پوشیدم و رفتم سمت آشپزخونه ... آرتان مشغول چیدن میز بود ... چه میزی هم چیده بود ... چه صبحانه مفصلی!!! عطر نون بربری مستم می کرد ... خسته شدم اینقدر نون خونگی خوردم ... رفتم تو ... منو دید ... دست از کار کشید و زل زد به من و با لبخند مهربونی گفت:- سلام عزیزم ... صبح به خیر ...چه مهربون! دلیل مهربونیش چی بود؟ به خودم تشر زدم ... خر نشو ترسا ... حتما بازم یه نقشه ای تو کلشه ... سرد گفتم:- سلام ...مات شد بهم ... دست از چایی ریختن کشید و با تعجب و صدایی آروم گفت:- چیزی شده تری؟- اسم من ترساست ... چایی می دی بهم یا پاشم برم دنبال کارام؟ می خوام برم دفتر شایان دیر می شه ...این یعنی من هنوزم می خوام برم ... فکر الکی پیش خودت نکن ... چند لحظ با بهت نگام کرد ... لبشو گاز گرفت و پشتشو کرد به من ... هیچی نگفت ... چند نفس عمیق کشید و چند لحظه صبر کرد سپس دوباره استکان رو برداشت و زیر آب جوش گرفت ... چایی ها رو ریخت و برگشت ... چرا چشماش قرمز بود؟!! حتما از خستگی ... استکان ها رو روی میز گذاشت و مشغول شکر ریختن شد ... دستم رفت سمت نون و پنیر که گفت:- با گردو بخور ...یه لقمه نون و پنیر و گردو گرفتم و مشغول شدم ... لقمه ای هم آرتان گذاشت جلوم ... خامه و عسل بود ... نگاش کردم ... بدون اینکه نگام کنه گفت:- شیرینه ... برات خوبه ...نگرانمم شده بود ! خوبه حداقل می دونست که چه بلایی سرم آورده و الان نیاز به تقویت شدن دارم ... گرسنه بودم و همه رو با ولع خوردم ... یه لیوان آب پرتغال هم داد دستم ... از این نمی تونستم بگذرم گرفتم و لاجرعه سر کشیدم. لیوانو گذاشتم روی میز و بلند شد راه افتادم سمت بیرون .... سنگینی نگاشو به خوبی حس می کردم ... جلوی در که رسیدم سرم گیج رفت و زیر دلم شدید تیر کشید ... دستمو گرفتم لب اپن و خم شدم روی اپن ... جلوی چشمام سیاه شد ... آرتان پرید طرفم :- ترسا ... خوبی؟ چی شدی؟دستشو پس زدم و گفتم:- خوبم ...خواستم برم سمت اتاقم که دستمو با خشونت کشید و گفت:- چی چیو خوبم؟ آره پیداست خیلی خوبی ... برو حاضر شو بریم دکتر ...- می گم خوبم ...- گفتن تو به درد من نمی خوره ... همین که گفتم ...- می خوام برم دفتر شایان ...دندون قروچه ای کرد و گفت:- رفتن به اون خراب شده دیر نمی شه ... می رم لباس بپوشم ... آماده باش ...هنوزم زور گفتن و حمایتاشو دوست داشتم ... به ناچار رفتم تا لباسمو عوض کنم و برم دکتر ... رفتن به دکتر اینجور وقتا برای دخترا لازم بود ... دخترا؟!!!! ولی من که دیگه ... آهی کشیدم و لباسمو عوض کردم. آرتان دم در منتظرم بود ... بدون حرف از خونه زدم بیرون و اونم پشت سرم اومد و درو بست ... رفتیم توی آسانسور ... دستمو به میله آسانسور گرفته بودم ... درد بدی توی کمرم داشتم ... دوست داشتم داد بزنم ... هی دردم داشت بیشتر می شد دوست داشتم بشینم ... رنگمم فکر کنم حسابی پریده بود ... چه غلطی کردمممممم ای خدااااااا! آخه چرا زنا اینقدر بدبختن؟!!!! زیر چشمی نگاهی به آرتان کردم ... داشت با اخم نگام می کرد ... وقتی نگرانم می شد اخم می کرد ... تازه به این نتیجه رسیده بودم ... آروم گفت:- درد داری؟هیچی نگفتم ... حتی نگاشم نکردم ... آسانسور ایستاد سریع رفتم بیرون .... دنبالم اومد و گفت:- ترسا ...با خشم گفتم:- می شه بری ماشینو بیاری؟! من حالم خوب نیست ...نگام کرد ... یه نگاه سرد و خشک انگار می گفت خاک بر سر بی لیاقتت ... می دونستم اونم الان بدترین فکرارو پیش خودش می کنه ... ولی بذار بکنه ... به درک! ... بذار اونم اعتماد به نفسش بیاد پایین ... بذار فکر کنه از دستش ناراحتم ... چیزی طول نکشید که از پارکینگ اومد بیرون ... رفتم سوار شدم و نفس راحتی کشیدم ... ایستادن انگار برام سخت شده بود ... بی حرف راه افتاد ... نمی دونستم کجا داره می ره ... اصلا اون مگه پزشک زنان و زایمان می شناخت؟ وقتی جلوی مطب یکی از بهترین پزشکا ایستاد تعجب کردم. آوازه این دکترو خیلی شنیده بودم ولی می دونستم به این راحتی نوبت نمی ده چون سرش خیلی شلوغه ... ترجیح دادم هیچی نگم بذار بریم تو ضایع بشه ... مطب دکتر طبقه پنجم یه ساختمان بود ... سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا ... آرتان منو نشوند روی یکی از صندلی ها و خودش رفت سمت منشی ... نمی دونم چی به منشی گفت که منشی از جاش پرید و سلام احوالپرسی گرمی کرد باهاش ... وا! نکنه آرتان دکتر زنان می ره؟!!! از این بشر هیچی بعید نیست ... خنده ام گرفته بود ... جلل خالق ... نوبتو گرفت و اومد نشست کنار من ... نمی تونستم ساکت بشینم ... دلو زدم به دریا و گفتم:- می شناسنت؟با همون اخمای درهمش گفت:- نیلی جونو می شناسن ...به به پس از مامانش پرسیده بود!!! آبرو برام نمونده پس ... حالا چی گفته یعنی؟ بپرسم ؟ نپرسم؟ چی کار کنم؟ به درک من می میرم از فوضولی اگه نپرسم ... گفتم:- چه جوری از نیلی جون آدرس دکترش رو پرسیدی؟برگشت طرفم ... زل زد توی چشمام ... چه چشمایی داشت بی شرف! گفت:- بهش گفتم به حامله بودنت شک داریم ...نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با صدای بلندی گفتم:- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با پوزخند گفت:- پس انتظار داشتی چی بگم؟! بگم عروست تازه ...مریض از اتاق اومد بیرون و منشی به آرتان اشاره کرد. پیدا بود نیلی جون اینجا برو بیایی داره که اینقدر زود ما رو فرستاد داخل ... بعدا فهمیدم این خانوم دکتر دوست صمیمیه نیلی جونه ... از جا بلند شدم. آرتان گفت:- من بیرون منتظر می مونم ...زیر لب گفتم:- بهتر ...چون ممکن بود معاینه بخواد بکنه ... دوست نداشتم آرتان هم باشه ... رفتم تو ... اوه ... چه خانوم دکتری!!! موهای بلوند ... سن تقریبا هم سن نیلی جون ... یه شال خوشگل انداخته بود روی سرش و با چشمای آرایش شده اش به من نگاه می کرد ... بوی عطرش اتاقو پر کرده بود. زیر لب سلام کردم و نشستم کنارش روی صندلی ... با لبخند پرسید:- خب ... بگو ببینم خانوم خوشگله ... مشکلت چیه؟!ای خداااااا ... حالا چی بگم؟!! چرا این آرتان اینقدر احمق بود؟! نره حالا به مامان آرتان بگم عروست تازه بلــــه! آبرو برامون نمی مونه که ... ولی مجبور بودم بگم ... فوقش بعدش ازش می خواستم چیزی به نیلی جون نگه ... آره درستشم همین بود ... دلو زدم به دریا و مشکلمو براش گفتم ... با لبخند به تخت اشاره کرد:- بخواب اونجا ...با اینکه خجالت می کشیدم ولی رفتم خوابیدم ... بعد از معاینه لبخند زد و رفت نشست سر جاش ... منم بلند شدم و رفتم نشستم روی همون صندلیه ... گفت:- شوهرت خیلی دوستت داره ... مگه نه؟!!با تعجب نگاش کردم ... چه ربطی داشت؟! گفت:- عزیزم هایمن تو از اون نوعی بوده که باز شدنش خیلی با درد و .... بذار راحتت کنم ... تو باید دیشب به خاطر خونریزی و درد زیاد بستری می شدی ... ولی گویا مشکلت فقط یه کم درده که از صبح گرفتارش شدی ... درسته؟!!فقط سرمو تکون دادم ... خندید و گفت:- قدر شوهرتو بدون فقط مردایی که دیوونه وار عاشق زنشون هستن اینقدر ملاحظه می کنن ... کسایی که از نوع تو هستن همون شب کارشون به بیمارستان می کشه ... خیلی ها اینجوری شدن تا حالا ... چون آقایون یا اطلاعی ندارن یا اصلا براشون مهم نیست این مسئله ... ولی تو ... دیشب درد داشتی؟!با شرم گفتم:- نه زیاد ...لبخندی زد و گفت:- سلام منو به شوهرت برسون ...نسخه ای برداشت و تند تند چیزایی یادداشت کرد و گفت:- این قرصا رو مصرف کن تا دردت بهتر بشه ... هیچ مشکلی نداری گلم ... دردت هم کاملا طبیعیه ... فقط سعی کن زیاد تا دو سه روز سر پا واینسی ...چشمی گفتم و نسخه رو از دستش گرفتم ... وقتی دید سر جام نشستم فهمید هنوز کار دارم و منتظر نگام کرد ... یلی جون رو براش گفتم و درخواستمو هم مطرح کردم ... سرمو که بالا آوردم دیدم داره با تعجب نگام می کنه ... بیشتر خجالت کشیدم ... گفت:- تو زن آرتانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟- اوهوم ...- خدای من!!! نیلی چه عروسی داره! ماشالله ... آرتان حق داره برات بمیره ....لبخند زدم .... اومد کنارم ... دست گذاشت سر شونه ام و گفت:- عزیزم .... ناراحتی و خجالت نداره که ... خیلی از زن و شوهرا یه مدت بعد از ازدواجشون به هم فرصت می دن .. فرصت شناخت بیشتر ... دوست ندارن از همون اول زندگیشون روی روالای اینجوری بیفته ... توام یکی از اونا خواستی عاشق بشی بعد با شوهرت باشی ... این کاملا طبیعیه و خیلی هم خوبه ... حداقل به خودت و آرتان ثابت کردی که عشقت عشقه ... نه هوس ... ولی چون دوست نداری من هیچی به نیلی نمی گم و همونطور که خودتون گفتین براش توضیح می دم که یه شک الکی داشتین ... خوبه؟!با لبخند گفتم:- خیلی عالیه خانوم دکتر ... ممنونم ...- خواهش می کنم عزیزم ...بلند شدم ... دیگه موندن جایز نبود ... می دونستم که مریضای زیادی اون بیرون منتظرن ... بعد از تشکر مجدد و دست و روبوسی با دکتر رفتم بیرون ... آرتان با دیدن من از جا بلند شد و اومد سمتم ... کمرم هنوز درد می کرد ... از منشی هم تشکر کردیم و دو تایی از مطب اومدیم بیرون ... دستشو آورد جلو و نسخه رو از لای انگشتام کشید بیرون و گفت:- دکتر چی گفت؟پوست لبمو جویدم و گفتم:- هیچی ...با لبخند گفت:- هیچی که خیلیه ...آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- من کمرم درد می کنه سوئیچو بده برم توی ماشین ...دستشو انداخت دور کمرم و تا ماشین همراهیم کرد ... درو باز کرد و من سوار شدم ... سریع رفت و لحظاتی بعد با پلاستیک داروهام برگشت و گذاشت روی پام ... حرفی نزد و ماشین راه افتاد ... سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم ... دوست نداشتم چیزی بشنوم ... اعصابم داغون بود ... حرفای دکتر هم در مورد اینکه آرتان دوستم داره نتونسته بود آرومم کنه ... ماشین توقف کرد ... ولی من لای چشمامو باز نکردم زود بود برسیم لابد جایی کار داشت ... با نوازش دستش روی گونه ام سریع چشمامو باز کردم و خودمو کنار کشیدم ... پشت چراغ خطر بودیم ... با دیدن قیافه من اخم کرد و گفت:- چت شده ترسا؟!!!با اخم گفتم:- هیچی ...- رو پیشونی من نوشته احمق؟!!! ترسا ... تو دیشب خودت بهم اجازه دادی وگرنه همینطور که تا الان ...داد زدم:- نمی خوام چیزی بشنوم ...- ولی باید بشنوی ... من باید بدونم به چه جرم باید سردی تورو تحمل کنم؟چی می گفتم؟ می گفتم چون بهم ابراز علاقه نکردی دارم دیوونه می شم؟ می گفتم محتاج اینم که از زبونت بشنوم دوستم داری؟ اینقدر باید خودمو کوچیک می کردم؟! نه .... نباید چیزی می فهمید ... پس سکوت کردم ...وقتی سکوتمو دید گفت:- نمی خوای حرفی بزنی؟- دلیلی نداره ...- درد داری هنوز؟- یه کم ...- قرصاتو بخور خوب نشدی می ریم یه دکتر دیگه ... سری تکون دادم و سکوت کردم ... خودش ادامه داد:- ترسا اگه مشکلی هست دوست دارم بدونم ... من فکر می کردم ... فکر می کردم ...به اینجا که رسید عصبی شد و محکم کوبید روی فرمون ... ولی حرفی نزد ... منم لبمو جویدم و بازم حرفی نزدم ... چراغ سبز شد راه افتاد و جلوی یه موبایل فروشی نگه داشت ... رفت پایین و لحظاتی بعد با جعبه ای در دست برگشت ... با کنجکاوی نگاش می کردم .... جعبه گوشی sony Ericson بود مدل arc s ... گوشیو در آورد و خم شد از داخل داشبور جنازه گوشی منو کشید بیرون ... آش و لاش شده بود ... خطمو در آورد گذاشت توی گوشی و گرفتش به طرفم ...- رفتیم خونه بزنش توی شارژ ... وااااای چه گوشی خوشگلی بوووووود .... باید تشکر می کردم؟ غرورو گذاشتم کنار و گفتم:- ممنون ...با لبخندی مرموز گفت:- آدم وقتی خسارت می زنه باید جبرانش کنه دیگه ... راستش دیشب ترسیدم دوباره همه چی خراب بشه ... اصلا نفهمیدم دارم چی کار می کنم ...ای خدا ... این چرا اصرار داشت راجع به دیشب حرف بزنه ... نمی تونم منکرش بشم که یادآوری دیشب همه تنمو گرم می کنه ... ولی دوست نداشتم چیزی بگم در موردش ... ازش خجالت می کشیدم ... دلخورم بودم ... برای همین هیچی نگفتم ... اونم حرفی نزد ... یهو گوشی زنگ زد ... نگاش کردم ... شماره بود چون اسم کسی سیو نشده بود روی سیم کارتم ... شماره هیچ کسو هم قربون خودم برم حفظ نبودم ... گوشیو گذاشتم در گوشم و با شک گفتم:- الو ...صدای شبنم بلند شد:- الهی جنازه اتو خاک پس بزنه .... کدم گوری هستی؟ چرا این ماس ماسکت خاموش بود؟ تلفن خونه رو هم که جواب نمی دی ...حوصله نداشتم باهاش کل کل کنم ... جلوی آرتان هم نمی تونستم اونجوری که دوست دارم حرف بزنم برای همین گفتم:- سلام عرض شد ... خندید و گفت:- سلام ... خبر دارم برات دست اول ...- باز چی شده؟!- اردلان ...زد زیر خنده ... گفتم:- اووووو چه ذوقیم می کنه! اردلان چی کار کرده باز؟!!!- دیروز ... همه رفته بودیم باغ دایی ام ...- خب ...بعد از ظهر که همه خواب بودن پاشدم برم دستشویی ...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gharar-nabod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه abjqgq چیست?