رمان قصه عشق قسمت 4 - اینفو
طالع بینی

رمان قصه عشق قسمت 4

مجید برگشت سمت من و عاشقانه به صورتم نگاه كرد . میدیدمش ولی هیچ حركت یا حرفی نمیتونستم بگم . فقط اشكم بود كه هنوز سیل وار از گوشه چشمم سرازیر بود . مجید خم شد و صورتم رو بوسید . پیشونیش رو گذاشت روی پیشونیم و با صدایی كه بغض مردونه ایی در اون لونه كرده بود گفت : یاسی . تو رو خدا . تو رو قرآن . تو رو جون من . تو رو جون هركی دوستش داری . بس كن . یاسی من دق میكنم اگه تو چیزیت بشه . یاسی . چیكارت كنم كه اینقدر حساس نباشی . یاسی الهی قربون قشنگیت بشم آخه چرا اینقدر نسبت به وقایع اطرافت حساسیت نشون میدی . یاسی به قرآن من میمیرم اگه یخوای با این كارهات سرخودت بلا بیاری . خدایا چیكار كنم كه این عروسك قشنگ من اینجوری نكنه با خودش . یاسی من طپش اون قلب مهربونت رو نیاز دارم . یاسی من با صدای قلب توئه كه دارم نفس میكشم . یاسی تو رو خدا .

مجید به گریه افتاده بود . پیشونیش هنوز روی پیشونی من بود و من خیسی اشك چشمش رو كه در امتداد صورتش به صورتم میرسید رو حس میكردم . دلم میخواست فریاد بزنم بگم : مجید تو رو خدا . تو گریه نكن . مجید به خدا عاشقتم .

ولی بی حس شده بودم و دیگه هیچ حرفی هم نمیتونستم بگم .

كم كم به خاطر قرصی كه چند دقیقه پیش به خوردم داده بودن پلكمم سنگین شد و دیگه چیزی نفهمیدم .

وقتی چشم باز كردم درب اتاق باز بود و صدای آروم تلویزیون از هال به گوشم میرسید . حالم بهتر شده بود ولی احساس خستگی شدیدی داشتم مثل كسی بودم كه انگار از یه پیاده روی طولانی و خسته كننده برگشته باشه . به آرومی از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم . بدری خانم توی هال نشسته بود و داشت قلاب بافی میكرد به محض اینكه من رو دید از جاش بلند شد و اومد طرفم و گفت : الهی قربونت بشم . بهتر شدی مادر؟ . الهی شكر .

سعی كردم با لبخند جواب محبت بدری خانم رو بدم و گفتم : ممنونم . ببخشید اینقدر باعث زحمت شما شدم .

بدری خانم گفت : چه زحمتی قربونت بشم . مجید كه نمیذاره من برات كاری بكنم . بیا بشین برم ناهارت رو بیارم .

برخلاف میل خودم كه از محبت بدری خانم شرمنده شده بودم و نمیخواستم به زحمت مجدد بیفته اما بدری خانم وادارم كرد كه كنار پشتی بشینم تا برام ناهار بیاره . وقتی غذام رو آورد و من مشغول خوردن شدم به ساعت دیواری نگاهی انداختم . ساعت از۵بعد از ظهر گذشته بود . رو كردم به بدری خانم و گفتم : علی و مهناز رفتن؟

بدری خانم گفت : آره مادر . علی ماشینش رو نیاورده بود مجید برد برسونشون خودشم میخواست جایی بره نمیدونم . تعمیرگاه . كارواش . خلاصه یه جایی گفت كار داره . الان دیگه باید برگرده .

حس كردم باز هم چیزی داره از من پنهان میشه!!!بنابراین گفتم : مامان بدری . قول میدم حالم بد نشه . تو رو خدا راستش رو بگین .

بدری خانم با مهربونی خاص خودش گفت : وا مادر . چه دروغی! . مجید كار داشت بیرون . اومد از خودش بپرس .

حس كردم مجید به مامانش سفارش كرده كه حرفی به من نگه برای همین نخواستم زیاد بدری خانم رو در گفتن حقیقت به زحمت بندازم . بنابراین دیگه چیزی نگفتم .

برگشتن مجید تا ساعت۹ : ۲۰شب طول كشید . وقتی اومد خونه چهره اش از شدت ناراحتی فریاد میزد ولی هر بار كه میدید دارم نگاهش میكنم با لبخند میگفت : عاشقتم به خدا . چیكار كنم دست خودم نیست . دیوونه نكنی من رو با این ناز چشمات خیلیه .

شب توی اتاق موقع خواب گفتم : مجید ظهر وقتی من خواب بودم كجا رفته بودی؟

برگشت سمت من و در حالیكه یك دستش رو زیر سرش طوری قرار داده بود كه كاملا به صورت من مسلط شده بود نگاه پر از عشقی به چشمام كرد و گفت : یاسی . میدونم از ظهر به بعد از اصل ماجرای نسترن باخبر شدی . ولی تو رو خدا دنبالش رو نگیر . بیا وقتی كنار همدیگه هستیم فقط به خودمون . به زندگی كه در آینده در یك كشور دیگه قراره پیش رو داشته باشیم فكر كنیم .

گفتم : مجید قول میدم عصبی نشم . حالمم بد نشه . فقط بگو كجا بودی؟

صورتم رو بوسید و گفت : باشه . بهت میگم . ولی یادت باشه قول دادی . با علی رفتیم پیش حمید . میخواستیم ببینیم میشه راضیش كنیم كه نسترن رو طلاق نده . ولی خوب نشد .

گفتم : چرا؟

مجید كمی مكث كرد و دوباره من رو بوسید و گفت : یاسی . چرا اینقدر كنجكاوی میكنی آخه؟ . چی میخوای بدونی؟

با التماس گفتم : مجید تو رو خدا . میخوام ببینم حدسم درسته . خواهش میكنم . بگو .

مجید چهره اش مشخص بود كه خیلی ناراحته ولی من رو در آغوشش گرفت و گفت : مگه تو چه حدسی زدی؟

جواب دادم : نسترن به خاطر وجود توئه كه نمیتونه با حمید دیگه زندگی كنه و این رو به حمید گفته . درست میگم؟

مجید سكوت كرد و برای لحظاتی به فكر فرو رفت .

گفتم : آره؟!!!!!!!!!!!!!

مجید با صدایی كه به زمزمه بیشتر شبیه و لبریز از نارحتی بود گفت : نسترن یه آدم احمق و بیشعوره . حیف حمید . حیف عسل .

دیگه هر کاری کردم مجید یک کلمه در مورد نسترن صحبت نکرد و دائم سعی داشت با شوخی و نوازش فکر من رو از قضیه ی نسترن دور کنه . فهمیدم اصرار فایده ایی نداره ولی دلخور شده بودم و وقتی مجید حس کرد از دستش ناراحت شدم با مهربونی فوق العاده و همیشگیش همونطورکه هنوز در آغوشش نگهم داشته بود گفت : ببین یاسی . دونستن موضوعات مربوط به نسترن برای تو نه تنها مفید نیست و از دستت کاری بر نمیاد بلکه با توجه به حساس بودن تو به قضیه ندونستنش خیلی هم برات مفید تره . ببین گل من . دکتر گفته تو باید از تنشهای عصبی دور باشی . چون تحملت خیلی کمه و این تحمل کم اثر مستقیم روی قلبت میذاره . من نمیخوام به هیچ دلیلی تو عصبی بشی . متوجه میشی منظورم چیه؟ . این رو خیلی هم جدی به همه تذکر دادم . هیچکس حق نداره چیزی به تو بگه که باعث عصبی شدنت بشه . حالا هم بگیر بخواب میخوام وقتی به خواب میری نگاهت کنم . من عاشقتم . و فقط سلامتی تو رو میخوام و تحمل هیچ نگرانی و ناراحتی و مریضی رو برات ندارم .

توی روشنایی کمی که از چراغ خواب فضای اتاق رو روشن کرده بود به چشمهای آبی و جذاب مجید نگاه کردم . چشمهایی که حالا همه ی وجود من هم به نگاههایی که از اون چشمها بهم میشد نیاز داشت . مجید سراسر وجود و نگاهش عشق به من بود و من این رو کاملا حس میکرد . دستم رو دور گردنش انداختم و در حالیکه در آغوشش خودم رو غرق شده میدیدم ساعتی بعد به خواب رفتم .

موندن من خونه ی بدری خانم از۳روز به دو هفته کشید . اواخر شهریور شده بود و به زودی مدارس باز میشد و من باید به سر درس و مدرسه برمیگشتم ولی مجید اجازه نمیداد به خونه برگردم و خود مامان و بابا هم هیچ اصراری برای برگشتن من نداشتن چرا که قضیه نسترن به وخامت بدی دچار شده بود و حمید با قبول پرداخت مهریه ی نسترن و قسط بندی کردن مهریه از سوی دادگاه طلاق کار نسترن رو به پایان رسوند . ولی هنوز طلاق صد در صد نشده بود و برای طی شدن مراحل شرعی و قانونی باید سه ماه نسترن و حمید به انتظار میموندن . حدس من درست بود نسترن با بی فکری تموم پرده از علاقه و عشقش نسبت به مجید در نزد حمید برداشته بوده و از حمید خواسته بوده که تا رفتن من و مجید از ایران به نسترن فرصت بده و بعد رفتن ما بلکه آرامش از دست رفته اش رو دوباره پیدا کنه و بتونه دوباره کنار حمید زندگی کنه ولی حمید که به شدت از شنیدن این موضوع ناراحت شده بوده ناخودآگاه نسترن رو زیر ضربات مشت و لگد خودش گرفته و از خونه بیرونش کرده بوده و بعد از اونهم گفته بوده که دیگه به هیچ عنوان حاضر به بخشیدن نسترن نیست چرا که نسترن نه صلاحیت زندگی در کنار اون رو داره نه صلاحیت مادری برای عسل .

مجید سخت دنبال کارهای من و خودش برای مهاجرت به سوئیس از طریق شرکتی که توش کار میکرد بود و در عین حال حواسش به حتی نام نویسی من در دبیرستان برای سال آخرمم بود .

مجید خودش به علت اینکه سه سال در اون شرکت کار کرده بود در مکالمه ی زبان فرانسه که از طریق کلاسهایی که شرکت براش گذاشته بودن هیچ مشکلی نداشت . زبان کشور سوئیس فرانسوی بود به خصوص شهر زوریخ که قرار بود ما به اون شهر بریم همه به زبان فرانسوی صحبت میکردن و چون من اصلا به این زبان آشنایی نداشتم مجید برای راحتی من در آینده اسمم رو در یک کلاس آموزش خصوصی زبان فرانسه هم نوشت که یک خانم فرانسوی به من درس میداد . به گفته ی همون خانم هم من استعداد خوبی در فراگیری زبان فرانسه داشتم که البته شبها خود مجید هم دو ساعتی با من زبان فرانسه کار میکرد و این خودش کمک بزرگی به من بود .

دلم برای خونمون تنگ شده بود و هر چی به مجید میگفتم بریم خونه ی خودمون هر بار بهانه می آورد و گاهی هم علنا"میگفت : نه .

دو روز به پایان شهریور مونده بود و من باید یکسر خونه ی خودمون میرفتم و یکسری وسیله از خونمون برای خودم به منزل بدری خانم می آوردم . صبح اون روز وقتی مجید داشت میرفت شرکت برای خداحافظی که صورت من رو بوسید گفتم : مجید امروز من رو یکسر میبری خونه ی خودمون؟

برای چند لحظه نگاهش روی صورتم ثابت موند بعد در حالیکه حس کردم از حرفم دلخور شده گفتم : به خدا دلم برای خونمون . اتاقم . مامان . حتی نسترن تنگ شده .

مجید سامسونتش رو برداشت و گفت : هر چی لازم داری تلفنی به مامان بگو برات جمع و جور کنه خودشم حاضر باشه ظهر از راه شرکت میرم دنبالشون میارمش اینجا .

با التماس گفتم : مجید تو رو خدا . مامان میدونم بگم اینکار رو میکنه میاد ولی دلم برای نسترن هم .

با جدیت بهم نگاه کرد طوریکه بقیه حرفم رو نتونستم بگم!!!

بدری خانم که داشت چایی تلخ بعد صبحانه اش رو میخورد گفت : مجید جان مادر . خوب ببرش خواهرش رو ببینه . تو نرو توی خونه . بیرون توی ماشین بمون یاسی یه ساعتی بره نسترن رو .

مجید با عصبانیت رو کرد به مامانش و گفت : مامان میشه خواهش کنم در این زمینه اجازه بدی خودم تصمیم بگیرم .

بدری خانم دیگه هیچی نگفت .

مجید رو کرد به من و گفت : اصلا لازم نکرده . هر چی لازم داری همین امروز عصر با هم میریم بیرون برات میخرم . دلتم برای مامان تنگ شده باشه بهش میگم شام با علی و مهناز بیان اینجا . دیگه هم نمیخوام دلت برای نسترن تنگ بشه . تموم شد و رفت .

بعد هم با دلخوری از خونه رفت بیرون .

اونروز اصلا حوصله ی مرور درس زبان فرانسه رو هم نداشتم و تا ساعت۱۰فقط الکی کتاب و دفتر تمرینم رو ورق میزدم . ساعت از۱۰گذشته بود که مجید تلفن کرد و بعد از کلی ابراز محبت و عشق به من گفت که کارهای مهاجرتمون شکر خدا خیلی سریعتر از اونچه که فکرش رو میکرده داره درست میشه و این رو مدیون مدیر شرکتشون که مجید رو مثل پسرش دوست داشت میدونست و گفت که ظهر نمیتونه بیاد خونه چون باید با مدیر شرکت به سفارت برن و احتمالا تا پایان وقت اداری اونجا معطل خواهند بود .

وقتی با مجید خداحافظی کردم دیدم بهترین فرصت برای رفتن به خونمون برام جور شده و تا برگشتن مجید منهم به خونه برمیگشتم . وقتی به بدری خانم موضوع رو گفتم طفلکی خیلی مضطرب شد و دائم میگفت اگه مجید بفهمه غوغا میکنه ولی من با خواهش و تمنا راضیش کردم و گفتم که سریع میرم و برمیگردم و نمیذارمم مجید متوجه بشه .

خیلی زود لباسم رو عوض کردم و با یک ماشین که از آژانس گرفتم راهی خونه ی خودمون شدم .
وقتی با آژانس جلوی درب خونمون رسیدم نزدیک ظهر بود . به محض اینکه پول کرایه ماشین رو پرداخت کردم و ماشین از جلوی درب دور شد ماشین علی رو دیدم که وارد خیابونمون شد . علی وقتی من رو دید سریع ماشینش رو جلوی درب پارک کرد و ازش پیاده شد و اومد سمت من . داشتم با لبخند نگاهش میکردم که متوجه چهره ی متعجب و در عین حال عصبیش شدم و خنده از روی لبم محو شد . کمی بهم نگاه کرد و بعد گفت : تو اینجا چیکار میکنی؟!!!
گفتم : اومدم یک کمی از وسایلی رو که نیاز دارم بردارم .
بلافاصله گفت : مجید میدونه؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : وا . علی؟!!!من اومدم خونه ی خودمون . مگه کجا من رو دیدی؟ . یا کجا میخوام برم که اینجوری حرف میزنی؟!!!
دستم رو بردم سمت زنگ که زنگ بزنم ولی علی سریع دست من رو گرفت و گفت : ازت پرسیدم مجید میدونه اومدی اینجا یا نه؟
دیگه از شدت تعجب داشتم دیوانه میشدم با عصبانیت به علی نگاه کردم و گفتم : این مسخره بازیها چیه؟ . تو و مجید اصلا"چتون شده؟!!!چرا اون نمیذاره من بیام اینجا؟!!!خود تو الان به چه حقی داری مانع ورودم به خونه میشی؟!!!اصلا دلم میخواد بیام اینجا . دلم میخواد توی خونه ی خودمون باشم . همین الانم میخوام برم توی خونه . به هیچ کسی هم ربطی نداره .
علی که متوجه شد من واقعا عصبی شدم سریع جلوی زنگ قرار گرفت به طوریکه جلوی درب رو هم گرفته بود بعد بغلم کرد و با مهربونی گفت : قربونت بشم . آخه تو چی میخوای برداری که اصرار داری بری داخل؟
خودم رو از میون دستهای علی بیرون کشیدم و گفتم : از این لحظه به بعد هیچی نمیخوام . دیگه هیچی . اصلا هم برای بردن چیزی نیومدم . فقط میخوام برم توی خونه . از سر راهمم برو کنار علی تا بیشتر ازاین دیوونه ام نکردی .
و بعد خیلی سریع دستم رو روی زنگ گذاشتم و فشار دادم . لحظاتی بعد صدای مامان رو از اف اف شنیدم : بله؟ . کیه؟

علی هنوز اصرار داشت که من رو به خونه ی بدری خانم برگردونه ولی من بدون توجه به علی گفتم : باز کن مامان منم .

مامان که صدای من و علی رو همزمان میشنید کمی مکث کرد و بعد گفت : یاسی؟!!!!!!!!تویی؟!!!!!!!علی . یاسی با کی اومده؟

علی عصبی شد و به مامان جواب داد : خود احمقش تنهایی بلند شده اومده .

مامان درب حیاط رو باز کرد . با نگاهی متعجب از عصبانیت و طرز حرف زدن علی به علی نگاه کردم و بعد درب حیاط رو باز کردم و داخل شدم علی هم پشت سرم اومد توی حیاط . درب هال باز شد و مامان به همراه مهناز با چهره هایی متعجب و مضطرب از خونه خارج شدن . در حالیکه خودمم از این استقبال عجیب و غریب اونها حالتی مثل بهت بهم دست داده بود به طرفشون رفتم و باهاشون روبوسی کردم . علی باز هم میخواست نگذاره من داخل برم و دیگه واقعا از رفتارهای علی که برام خیلی عجیب می اومد عصبی شده بودم ولی متوجه شدم مامان با اشاره به علی فهموند که بیشتر از این عصبیم نکنه و مانع من نشه . وارد خونه که شدم دیدم نسترن از اتاق خوابی که قبل از ازدواجش متعلق به اون بود خارج شد و کمی سر تا پای من رو برانداز کرد و لبخند تلخی بهم زد و با طعنه گفت : به به . به به . عروس خانم تشریف آوردن . چه عجب . آقا مجیدتون میدونن شما داری الان با من ملاقات میکنی؟ .

برخورد نسترن برام عجیب بود ولی تا حدودی از قبل حدس میزدم نباید ازش توقع یک برخورد خوب رو داشته باشم با این حال به طرفش رفتم و صورتش رو بوسیدم و گفتم : سلام نسترن . خیلی دلم برات تنگ شده بود .

علی عصبی اومد توی هال و روی یکی از مبلها نشست . مهناز کنار من ایستاده بود و مامان هم در حالیکه چهره اش فوق العاده ناراحت نشون میداد روی یکی از مبلها نشست و به من و نسترن چشم دوخت .

نسترن دوباره لبخند تلخی زد و گفت : تو برو توی دلت فقط مجید آقاتون رو جا بده . واسه چی اومدی اینجا؟ . تو چیزی اینجا نداری .

با تعجب به مامان و بقیه نگاه کردم .

مامان گفت : نسترن بس کن . دیوونه بازیت اعصاب همه رو خورد کرده . بذار این دختر یه دقیقه بشینه تازه از راه اومده عصبیش نکن .

نسترن دوباره رو کرد به من و با همون لحن بدش گفت : نگفتی عروس خانم . چی میخوای اینجا؟

فهمیدم واقعا برگشتنم به خونه کار درستی نبوده و دلتنگیمم برای نسترن کار غلطی بوده چرا که نسترن تمام وجودش و نگاهش به من بوی نفرت فوق العاده ایی میداد . بهش حق میدادم . حس میکردم جدائی از عسل اینقدر کلافه و عصبی کردش . بنابراین گفتم : به خدا نسترن نمیخوام با دیدن من عصبی بشی . زیاد نمیمونم . فقط اومدم چند تا از وسیله هام رو بردارم برم . حالا هم که فهمیدم اینقدر بودن من اینجا برات سخته خیلی زودتر برمیگردم .

نسترن خنده ایی از روی مسخره کرد و گفت : وسیله هات!!!کدوم وسیله هات؟تو چیزی اینجا نداری .

به حرفش توجه نکردم و رفتم سمت اتاقم که وسیله هام رو بردارم . مهناز پشت سرم اومد و گفت : یاسی؟ . ول کن .

جلوی درب اتاقم رسیدم و بدون توجه به حرف مهناز درب اتاقم رو باز کردم . سرجام خشکم زد!!!!!!!این اتاق من نبود!!!!!!!!!هیچی از وسایل من توش نبود . نه تختم . نه کتابخونه ام . نه کمدم . نه میز تحریرم . هیچی و هیچی . حتی پرده و کاغذ دیواریشم عوض شده بود!!!مشخص بود سقف و در و دیوارش رو به تازگی کاغذ دیواری و رنگ کردن . من فقط یه اتاق خالی که یه فرش۶متری وسطش پهن بود رو میدیدم!!!

برگشتم و با تعجب به مامان نگاه کردم دیدم همونجور که ساکت روی مبل نشسته اشک از چشماش هم سرازیره .

با تعجب گفتم : مامان!!!!!!!!!!! اتاق من چرا اینجوری شده؟!!!!وسایلم کو؟

نسترن خنده ی تمسخرآلودی کرد و گفت : من همه رو آتیش زدم . کاش اونشب بودی خودتم توی اون آتیش سوزونده بودم .

علی با عصبانیت از جاش بلند شد و خواست به سمت نسترن بره که مامان بلند شد و جلوش رو گرفت و گفت : تو رو قرآن علی . دوباره شروع نکنین . حداقل جلوی یاسی با هم درگیر نشین . تو رو خدا دیوونه بازی در نیارین . به خدا من جوابگوی مجید نمیتونم بشم اگه یاسی حالش بد بشه . سر به سر نسترن نذار تو که میدونی این دختره الان هرچی از دهنش در بیاد میگه .

نسترن همونجور که روی مبل نشسته بود با لحنی نیشدار و طعنه آلود رو کرد به من و گفت : آشغال عوضی . وجود تو باعث خرابی زندگی من شد . با اون عشق مسخره ایی که بین خودت و مجید ساختی . با اون دلبریهایی که کردی و نذاشتی منم یه آب خوش از گلوم پایین بره . ولی میدونی چیه؟ . میدونی دکتر قلبت به مجید چی گفته؟ .

علی فریاد زد : خفه شو نسترن به خدا خفه ات میکنم اگه حرف مفت بزنی . به خدا یک کلمه دیگه چرت و پرت بگی خودم خفه ات میکنم .

مامان فریاد زد : علی داد و بیداد نکن . یاسی رو ببرش خونه ی بدری خانم تا این نسترن آتیش به پا نکرده . ببرش .

علی برگشت سمت من و در همون حال رو کرد به مهناز و گفت : تو هم سریع مانتوت رو بپوش شماها رو ببرم خونه بدری خانم بعد برگردم حساب این نسترن عوضی رو برسم .

هاج و واج مونده بودم . نسترن چی میخواست بگه؟ . دکتر قلب من!!!

نسترن دوباره خنده ی زشتی کرد و رو به من گفت : بدبخت . زندگی من رو خراب کردی ولی خدا زندگی خودتم به گند کشیده . مطمئن باش اون آقا مجید جونت با وضعیتی که تو داری نگهدارت نیست . زندگی خودتم هیچ دوامی نخواهد داشت . یه دختر ناقص رو هیچ مردی نمی پذیره .

علی دست من رو ول کرد و برگشت سمت نسترن و با تمام ممانعتهایی که مامان میکرد کشیده ایی به صورت نسترن زد و گفت : نسترن به خدا اینها رو ببرم برسونم برگردم زنده نمیذارمت .

و بعد مهناز که مانتوش رو پوشیده بود به همراه علی من رو که بهت زده از شنیدن حرفهایی که نسترن میگفت از خونه آوردن بیرون .

من اونقدر توی بهت و گیجی قرار گرفته بودم که اصلا اخیتاری از خودم نداشتم و دائم این جمله ی نسترن توی ذهنم تکرار میشد((یه دختر ناقص رو هیچ مردی نمی پذیره)) .
بدون هیچ مقاومتی همراه مهناز و علی سوار ماشین شدم و علی با سرعتی دیوانه وار در حالیکه به شدت عصبی شده بود به سمت منزل بدری خانم حرکت کرد .
توی ماشین نشسته بودم ولی همه ی فکر و ذکرم روی جملاتی بود که از نسترن شنیده بودم حتی به بحثی که بین علی و مهناز به خاطر عصبی رانندگی کردن علی درگرفته بود توجهی نداشتم . وقتی جلوی منزل بدری خانم رسیدیم از ماشین پیاده شدم و بدون توجه به مهناز و علی رفتم به سمت درب ورودی آپارتمان . صدای علی رو شنیدم که گفت : مهناز پیاده شو . یاسی ممکنه حالش دوباره .
صدای پیاده شدن مهناز و پشت سرش علی از ماشین رو شنیدم . برگشتم به دوتاشون نگاه کردم و گفتم : نه . حالم بد نیست . نیازی هم ندارم کسی مراقبم باشه .
زنگ خونه رو زدم و صدای مجید رو پای اف اف شنیدم و بعد درب باز شد .
مهناز برگشت و رو به علی کرد و گفت : مجید خونه اس!!!!!!!!!!!!!چرا زود اومده هنوز که ساعت۲هم نشده!!!!!!!!!علی بیا بریم بالا تو رو خدا فعلا بیخیال نسترن بشو .
دیگه منتظر نشدم و وارد کوریدور آپارتمان شدم . به نمایشگر آسانسور نگاهی کردم دیدم داره میاد پایین و چند لحظه بعد درب آسانسور باز شد و مجید در حالیکه از عصبانیت رنگی به چهره اش باقی نمونده بود از اون خارج شد . وقتی من رو دید برای لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد به طرفم اومد و گفت : یاسی؟!!!!!!!!!!!من به تو چی گفتم امروز صبح؟
علی و مهناز هم اومدن . هیچی به ذهنم برای گفتن نداشتم بدون هیچ حرفی از کنار مجید گذشتم و وارد آسانسور شدم . مجید با تعجب به من نگاه کرد . علی به آرومی گفت : به جون مجید هر کاری کردم قبل از اینکه اون بیشعور رو ببینه برش گردونم اینجا حریفش نشدم .
مجید سریع و با اضطرابی که به وضوح توی صداش موج میزد به علی گفت : نسترن!!!!همدیگرو دیدن . ؟
مهناز اومد داخل آسانسور و گفت : بیاین بریم بالا . اینجا درست نیست دارین حرف میزنین الان واحدها یکی یکی سرشون رو میکنن بیرون ببین چه خبر شده . بیاین بریم بالا .
مجید و علی هم داخل آسانسور شدن و مهناز دکمه ی طبقه۴رو زد .
وقتی وارد خونه شدیم بدری خانم بلافاصله برای همه شربت آلبالو آماده کرد . مجید به شدت عصبی شده بود ولی هیچ حرفی نمیزد . متوجه بودم که مهناز آروم آروم توی آشپزخونه ماجرا رو برای مامان بدری تعریف کرد و فقط این جمله رو با صدایی آروم از مامان بدری شنیدم : الهی خیر نبینه این دختر . چقدر همه التماسش کردیم دهنش رو جلوی یاسی باز نکنه .
لیوان شربتم رو که بیشترش مونده بود روی میز گذاشتم و از جام بلند شدم و رفتم به اتاق خواب مجید . دیگه مطمئن بودم موضوعی این وسط هست که همه میدونن جز من!!!صدای خداحافظی علی رو میشنیدم ولی از اتاق بیرون نرفتم فقط متوجه شدم که مهناز هم با توجه به مخالف بودن علی ولی همراه علی برگشتن به خونه ی ما .
کنار اتاق نشستم روی زمین و زانوهام رو توی بغلم گرفتم و چونه ام رو روی زانوهام گذاشته بودم . نمیدونستم باید دنبال چی توی خودم بگردم . قلبم؟ . افت فشارهای عصبیم .
تکرار کلمه ی((یک دختر ناقص))یه لحظه مغزم رو راحت نمیگذاشت .
مجید اومد داخل اتاق و وقتی دید اونجوری روی زمین نشستم اومد کنارم نشست و با صدای مهربون همیشگیش گفت : قشنگم . نمیخوای مانتو و روسریت رو در بیاری .
میدونستم مجید از رو به رو شدن من با نسترن شدیدا"عصبی شده و این ربطی به آتیش زدن وسایل اتاقم به دست نسترن نداشت . بلکه مربوط میشده به همون حرفهایی که نسترن گفته بود و حالا اون حرفها داشت مثل خوره مغزم رو می جوید .
مجید روسریم رو از سرم برداشت و گفت : یاسی؟ . چرا حرف نمیزنی؟ . بلند شو مانتوت رو دربیار . مامان ناهار رو آماده کرده .
با صدایی که از ته چاه انگار در می اومد گفتم : من سیرم .
بعد از جام بلند شدم و شروع کردم به درآوردن مانتوم . مجید هم بلند شد و پشت سرم ایستاده بود و به حرکاتم نگاه میکرد . گفت : تا تو غذا نخوری میدونی که منم نمیخورم . مامان منتظره یاسی . زشته . بیا بریم ناهار بخوریم .
نگاهش کردم دلم میخواست فریاد بکشم بگم : مجید من چه مشکلی برام پیش اومده؟چی شده که همه باید بدونن غیر از خودم؟
ولی انگار قدرت تکلم رو از من گرفته بودن . مجید اومد طرفم و من رو توی بغلش گرفت . اونقدر با عشق و محبت این کار رو کرد که حس میکردم دارم توی بغلش حل میشم و در وجودش فرو میرم . ولی دلم از غصه ایی ناشناخته پر شده بود . دلم میخواست مجید قبل از هر عشقی با من صادق باشه . نمیخواستم از چیزی که مربوط به شخص خودم میشه از همه بی خبر تر باشم .
گفتم : مجید؟
جواب داد : جون دلم عزیزم؟
خودم رو از آغوشش کشیدم بیرون و گفتم : من میخوام بدونم . چرا همه میدونن ولی خودم باید بیخبر باشم؟
مجیدخواست دوباره بغلم کنه . یک قدم عقب رفتم و این برای مجید باور کردنی نبود که من نخوام در آغوشش باشم . کمی مکث کرد و بعد به آرومی گفت : یاسی . به خدا چیز مهمی نیست . بریم ناهارمون رو بخوریم بعد باهم صحبت میکنیم . الان هم تو عصبی هستی هم من که فکرشم نمیکردم به حرفم اهمیت ندی و تنهایی راه بیفتی بری خونتون . باور کن نمیدونی با چه عشقی اومدم خونه که بهت بگم کارمون بدون هیچ مشکلی تا مراحل پایانی پیش رفته و از شوق گفتن این حرف بعد برگشت از سفارت دیگه شرکت نرفتم و با آقای عامری مدیر شرکت صحبت کردم و زود اومدم ولی وقتی مامان بهم گفت کجا رفتی . یاسی . چرا نخواستی حرفم رو گوش کنی آخه؟!!
روی تخت مجید نشستم و گفتم : مجید جواب من رو بده . اگه مهم نیست چرا از همه خواستی به من چیزی نگن . اصلا چرا همه از نسترن خواهش کردن دهنش رو جلوی من باز نکنه . مجید من بچه نیستم . دلمم نمیخواد کسی دلش برای من بسوزه .
مجید کنارم نشست و با تمام خودداری که من کردم ولی محکم توی بغلش من رو گرفت و گفت : کدوم احمقی گفته که دلش برای تو میسوزه . چرا باید دل دیگران برای تو بسوزه . یاسی . هیچ مسئله ی مهمی این وسط نیست . باور کن . دکتر فقط گفته چون اعصابت اثر مستقیم روی قلبت میگذاره نباید به هیچ عنوان عصبیت کنن همین . منم به همه گفتم کسی حق نداره به هیچ دلیلی تو رو عصبی کنه . باورکن .
گفتم : ولی نسترن گفت که هیچ مردی حاضر نمیشه یه دختر ناقص رو نگه داره . نقص من چیه این وسط؟ . افت فشار که نمیتونه نقص جدی باشه . مجید به من راستش رو بگو . خواهش میکنم .
مجید صورت من رو بوسید و گفت : نسترن غلط کرده . اون جز چرت و پرت گویی کار دیگه ایی در حال حاضر نداره . یاسی باور کن نسترن توی شرایط بد روحیه و یه جورهایی به عشق بین من و تو حسادت میکنه . الهی فدای اون چشمهای نازت بشم . مگه نگفتم به مسائل حاشیه ایی توجه نکن . من دروغی به تو نگفتم .
توی چشمهاش نگاه کردم . لبریز از عشق و محبت بود . بار دیگه من رو بوسید و گفت : باورکن یاسی . به خدا من نمیخوام هیچ چیزی عصبیت کنه . همین .
گفتم : به جون من قسم بخور که داری راست میگی . قسم بخور که من هیچ مشکلی ندارم که عنوان نقص روی من داشته باش . قسم بخور که دکتر قلبم موضوع مهمی رو به تو نگفته . بگو به جون یاسی .
مجید کمی مکث کرد و بعد گفت : یاسی من عاشقتم . هیچ وقتم جون تو رو در هیچ شرایطی قسم نمیخورم . ولی تو که من رو دوست داری و قبولم داری میگم که به جون خودم قسم که تو هیچ نقصی نداری . هیچی .
مجید بالاخره راضیم کرد با هم بریم ناهار بخوریم ولی من در اعماق وجودم حس خوبی نداشتم و میدونستم حقایقی رو دارن از من پنهان میکنن .
بعد از ظهر مهناز تلفن کرد و گفت که مامان قبل از برگشتن اونها نسترن رو فرستاده بوده خونه ی خاله ام و اینطوری از کتک خوردن حتمی نسترن به دست علی جلوگیری کرده بود و علی هم کم کم بعد از دو سه ساعت شدت عصبایتش فروکش کرده بود و تقریبا آرامش نسبی به خونه برگشته بوده . فقط درون من بود که هنوز در غوغایی از تردید غوطه ور بود .
از اون شب به بعد خودمم دیگه واقعا تمایلی به رفتن خونمون نداشتم و هر وقت دلم تنگ میشد مامان می اومد خونه ی بدری خانم و بابا هم هر وقت از چابهار می اومد تهران چندین بار به دیدنم می اومد .

هر ماه باید به دکتر قلبم مراجعه میکردم و به علت فشارم زیر نظرش بودم و هر بار هم مجید من رو میبرد . چندین بار در مطب در مورد سلامتیم از دکتر شخصا سوال کردم ولی دکتر با لبخند نگاهم میکرد و میگفت : با داشتن شوهری که تو داری اگرم مریض بودی شفا میگرفتی . بس کن دختر . برو خدا رو شکر کن .
و هیچ وقت جواب درست و قطعی نمیگرفتم ولی اونقدر در مطب با من و مجید شوخی میکرد که تقریبا وقتی از مطب بیرون می اومدم تا مدتی خیالم راحت بود ولی کماکان تردیدهای درونیم نسبت به سلامتیم ادامه داشت .
سال تحصیلی به همون سرعت که شروع شد با همون سرعت هم به پایان رسید و در طول سال من کلاسهای زبان فرانسه رو هم به خواست مجید با جدیت دنبال میکردم . تاریخ عزیمت ما به سوئیس اواسط مرداد بود و برای همین جشن عروس علی و مهناز رو قرار شد به طور همزمان با جشن عروسی من و مجید در یک شب برگزار کنن چون فامیلها در هر دو عروسی مشترک بودن و از طرفی به نظر همه اینطوری برای همه راحتتر هم بود . تاریخ عروسی رو برای آخر تیر در نظر گرفته بودن ولی چون جای مناسب برای جمعیت دعوت شده پیدا نمیکردن تاریخ عروسی تغییر کرد و به طور خیلی اتفاقی قرار جشن شب عروسی ما به شبی موکول شد که صبح فردای اون روز ساعت۴ : ۲۰من و مجید به سمت سوئیس پرواز داشتیم چون جای مناسب فقط در اون تاریخ مقدور شد .
دیگه واقعا همه در تکاپوی تدارک جشن بودن و طفلکی این وسط نسرین خیلی خسته میشد چون در یک شب قرار بود هم خواهرش هم برادرش عروسی کنن .
از نسترن هیچ خبری نداشتم . خیلی دلم میخواست بدونم آیا اونم به اندازه نسرین در جنب و جوش و تلاش هست یا نه .
انتخاب خنچه ی عقد و تزئینات اتاق عقد رو به طور کامل بر عهده ی مهناز گذاشتم و گفتم برای من فرقی نداره و هر چی باشه رو قبول دارم برای همین زحمت گشتن و انتخاب سفره ی عقد و تزئینات بر عهده ی مهناز بود . برای انتخاب لباس عروسی به همراه مهناز و علی و مجید و نسرین و رضا شوهر نسرین رفتیم به یه مرکز بزرگ و معتبر فروش و اجاره ی لباسهای عروس . نسرین یکی از شیک ترین و در عین حال جدیدترین لباسهای عروس رو برای من انتخاب کرد . لباس رو وقتی توی اتاق پرو پوشیدم نسرین ده بار صورتم رو بوسید و دائم قربون صدقه ام میرفت اونقدر سر و صدا به پا کرده بود که سه تا از خانمهای مسئول اونجا هم اومدن و با لبخندی از روی تحسین بهم نگاه کردن . مهناز با اینکه خودش در حال پرو لباس عروس بود با عجله از اتاق پرو اومده بود بیرون و به من نگاه میکرد و اونم مثل نسرین چندین بار صورتم رو بوسید . وقتی مجید رو صدا کردن بیاد من رو ببینه اولش با لبخندی آکنده از عشق سر تا پای من رو نگاه کرد ولی بعد یکدفعه اخمهاش رو کرد توی هم و رو کرد به نسرین و گفت : این لباس نه . یکی دیگه . این چیه انتخاب کردین شما؟
نسرین با عصبانیت خواهرانه رو کرد به مجید و گفت : نخیر . همین رو باید بخری . یاسی رو نگاه کنه . همینجوریش که خوشگل بود توی این لباس دیگه محشر شده .
مجید گفت : نسرین . آخه این لباس خیلی ناجوره . همه ی بدن یاسی .
نسرین عصبی شد و گفت : پس بفرمایین چه لباسی تنش کنیم؟ . عروس دیگه . میخوای مانتو و شلوار بپوشه و چادر هم سرش کنیم بشونیمش سرسفره عقد؟اینجوری جنابعالی رضایت میدی؟ . لوس نشو مجید . خود یاسی هم از این لباس خوشش اومده .
مجید به من نگاه کرد و بعد اومد سمت من وقتی کاملا نزدیک و رو به روی من قرار گرفت گفت : یاسی؟ . تو خوشت اومده؟ . به خدا تو هر چی بپوشی به همین قشنگی میشی . ولی این لباس خیلی لختیه . بالاتنه اش که خیلی بازه پایین تنه اشم که حسابی چسبیده به هیکلت . خیاطش هر چی پارچه باید روی بالاتنه اش کار میکرده برده چسبونده از زانوبه پاینش با دنباله ی روی زمینش . به خدا یاسی .
نسرین اومد نزدیک ما و گفت : یاسی قبول نکنی ها . مجید رو ولش کن . یه شب که بیشتر نیست . هر چی که خودت دوست داری همون رو انتخاب کن . این مردها رو رو بهشون بدی میکننت توی گونی سرتم گره میزنن که آفتاب و مهتابم نبیننت .

خنده ام گرفت و رو کردم به مجید و گفتم : آره مجید؟ . تو رو هم ولت کنن من رو میکنی توی گونی؟

مجید که از اصرار نسرین کلافه شده بود در عینی که با لبخند به من نگاه میکرد گفت : تو چی؟تو اینطوری فکر میکنی؟فکر میکنی من دلش رو دارم باهات این کار رو بکنم؟

سه تا خانمی که مسئول اونجا بودن اومدن جلو و به مجید گفتن : مشکل باز بودن قسمت بالاتنه اش رو میتونه با خرید یه شنل شیک رفع کنه .

مجید دوباره به من نگاه کرد و گفت : یاسی؟ . جدی همین لباس رو میخوای؟

خنده ام گرفته بود از جدالی که بین نسرین و مجید سر لباس در گرفته بود ولی بالاخره نسرین موفق شد . خودمم از پیروزی نسرین خوشحال بودم چون لباس فوق العاده ایی بود .

دو روز به شب جشن مونده بود و چون اون روز از صبح با مجید توی خیابونها مشغول خرید لباسهایی مناسب برای بردن با خودمون به سوئیس بودم وقتی برگشتیم خونه بعد از خوردن ناهار چون واقعا خسته شده بودم با همه ی سر و صداهایی که مهناز و نسرین و یکی دو تا از دخترهای فامیلشون راه انداخته بودن رفتم به اتاق مجید و خوابیدم . مجید هم دقایقی بعد اومد به اتاق و کنار من خوابید و گفت : با این سر و صدا میتونی بخوابی؟

گفتم : اونقدر خسته شدم که اگه الان بمب هم بندازن من خوابم میبره .

مجید خندید و بغلم کرد و گفت : فدای خسته بودنت بشم . میخوای برم بگم یه ذره ساکت بشن تا راحتتر بخوابی؟

گفتم : نه . اصلا لازم نیست من مشکلی با سر و صدای اینها ندارم باور کن خیلی خسته ام و الان خوابم میبره بذار اونها هم خوش باشن .

و بعد همونطورکه توی آغوش مجید بودم نفهمیدم کی خوابم برد . وقتی بیدار شدم خونه ساکت ساکت بود . مجید هم کنار من نبود . برای یه لحظه از سکوت خونه ترسیدم و با عجله از جام بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون . مامان بدری و نسرین داشتن آخرین مرواریدهای لحاف عروسی مهناز رو میزدن . علی هم اومده بود اونجا و حدس زدم برای بردن لحاف اومده چون تنها تیکه از جهیزیه ی مهناز بود که جامونده بود اونم به خاطر مروارید دوزیهای روش بود که طول کشیده بود . صدای دوش حمام می اومد فهمیدم مجید رفته حمام . مهناز هم با یه سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون . دخترهای دایی و عموهاشونم رفته بودن . بعد از سلامی که به علی کردم با محبت زیاد که این روزها خیلی بیش از قبل شده بود از جاش بلند شد و بغلم کرد و گفت : چطوری عروس قشنگه؟

مهناز با خنده و شوخی گفت : اووو . یعنی من عروس زشته ام؟

علی خندید و گفت : در مقابل یاسی آره .

مامان بدری و نسرین هم خندیدن و گفتن : مهناز اینم دیگه پرسیدن داشت؟یعنی خودت نمیدونستی؟

مهناز و علی کلی سر این موضوع با هم شوخی کردن . مجید از حمام که اومد بیرون رو کرد به من گفت : یاسی . میدونم خسته شدی . ولی حاضر شو بریم بیرون شاید یکی دو دست لباس دیگه دیدی خوشت اومد خواستی بخری .

گفتم : وای مجید تو رو خدا بسه . ما فقط چهار تا چمدون لباس خریدیم تا الان . از لباس و کیف و کفش بهاره گرفته تا زمستونه هر چی دیدی این روزها یا برای من خریدی یا برای خودت . فکر کنم تا۵سال دیگه هم من و تو لباس و کفش نخریم اونجا بدون لباس نمونیم .

مجید که در حال خشک کردن موهای سرش با یه حوله ی کوچیک بود گفت : حالا بلند شو بریم بیرون شاید بازم یه چیزهایی دیدیم خواستی بخری .

گفتم : من دیگه نمیام .

و بعد رفتم سمت تلفن که شماره ی مامان رو بگیرم و حالش رو بپرسم . علی گفت : با خونه تماس میگیری؟

گفتم : آره . دیروز تا حالا وقت نکردم با مامان حرف بزنم .

علی گفت : الانم کسی خونه نیست . بیخود زنگ نزن . رفتن فرودگاه .

با تعجب به علی نگاه کردم و گفتم : فرودگاه؟!!!!!!!!!!!!!!!

علی جواب داد : آره . نسترن میخواست بره با دوستاش ترکیه .

گوشی تلفن رو سرجاش گذاشتم و نشستم روی مبل . باورم نمیشد نسترن اینقدر بی مهر و عاطفه باشه . همیشه فکر میکردم شب جشن صورتش رو میبوسم و با هم آشتی میکنیم . حداقل اگه دیدار آخرمون هم بود میخواستم توی شب عروسیم بغلش کنم و همدیگرو مثل گذشته دوست داشته باشیم . با بهت و ناباوری گفتم : نسترن با دوستاش رفت ترکیه؟!!!! . یعنی برای عروسی من که هیچی برای عروسی تو هم نخواست بمونه؟

مجید که این روزها چون منم در زبان فرانسوی خوب راه افتاده بودم به زبان فرانسوی رو کرد به من و گفت : اصلا مهم نیست . یاسی باز شروع نکن تو رو خدا . اصلا همون بهترکه رفت . میخواستی باشه که چی بشه . تو که میدونی غیر از عصبی کردنت کار دیگه ایی نمیکرد . پس بهترکه نیست . یاسی به خدا اگه به خاطر نبودن نسترن بخوای بشینی روی اعصابت فشار بیاری دیگه قاطی میکنم . ما دو شب دیگه عروسیمونه و همون شب هم از ایران میریم . نمیخوام توی این فاصله دیگه عصبی بشی .

به زبان فرانسه جواب دادم : ولی مجید . من فکرشم نمیکردم نسترن اینقدر بی عاطفه باشه . اون از من متنفره علی که کاری نکرده بود .

و بعد بغض گلوم رو گرفت . مجید اومد کنارم روی مبل نشست و گفت : مگه تو کاری کرده بودی؟ . تو هم کاری نکرده بودی . نسترن خودش همه چی رو خراب کرد .

سکوتی بین مامان بدری و مهناز و علی و نسرین حکمفرما شده بود و از اینکه من و مجید دوتایی فرانسه صحبت میکردیم و معلوم بود به خصوص مجید نمیخواد کسی متوجه حرفهای من و اون بشه برای همین سریع رو کردم به مجید و با همون زبان فرانسوی گفتم : مجید میشه دیگه این حرکت رو تکرار نکنی توی ایران . درست نیست من و تو به زبونی حرف بزنیم که برای بقیه آشنا نیست . ما که حرف پنهانی نداریم .

مجید گفت : من همین الانشم دارم خودم رو کنترل میکنم به علی چیزی نگم . چون به همه گفته بودم توی این مدت کمی که مونده تا شب جشن کسی چیزی نگه که باعث ناراحتی تو بشه ولی . الانم روی حرف من دیگه حرف نزن بلند شو حاضر شو بریم بیرون . نمیخوام توی خونه بمونی و روی اعصاب خودت فشار بیاری . بلند شو .

با تمام مخالفتهای من ولی بالاخره مجید موفق شد من رو همراه خودش از خونه بیرون ببره . ولی دیگه موفق نشد برای خرید چیزی من رو راضی کنه . واقعا از خرید کردن دیگه بدم اومده بود . این دو هفته ی اخیر به همراه مجید بیشترین ساعاتم رو در مغازه ها به خرید کردن گذرونده بودم . فکر نسترن لحظه ایی رهام نمیکرد . توی ماشین مجید در حین رانندگی دائم دستم رو میگرفت و میگفت : خوبی خانمی؟

منم با لبخند نگاهش میکردم ولی در واقع اون لحظه دلم میخواست تنها باشم و گریه کنم . هم برای خودم که مورد نفرت خواهرم قرار گرفته بودم . هم برای نسترن که چقدر راحت همه زندگیش رو خراب کرد . زندگی که خیلی از دخترهای فامیلمون حسرتش رو داشتن . برای لحظاتی حس کردم دلم برای عسل تنگ شده . دلم برای یاسی یاسی گفتنش تنگ شده بود . یک سالی بود ندیده بودمش . ولی در این مدت هم بارها و بارها دلتنگش شده بودم . وقتی به عسل فکر کردم دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و همونطور که صورتم رو سمت شیشه ی کنارم گرفته بودم و تظاهر به دیدن اطراف داشتم اشکهام از چشمم سرازیر شد . ولی خیلی طول نکشید که مجید فهمید و گفت : یاسی؟!!!!!!!!!ببینمت . برای چی داری گریه میکنی؟!!!!!!!!

برنگشتم سمتش فقط در همون حال گفتم : مجید تو رو خدا بذار گریه کنم . دلم گرفته . دارم میترکم . گلو درد گرفتم بس که گفتی بهم گریه نکن .

مجید به آرومی ماشین رو کنار زد و توقف کرد . دست من رو دوباره توی دستش گرفت و با محبت شروع کرد به نوازش دستم . لحظاتی به سکوت گذشت وقتی برگشتم نگاهش کردم دیدم دست دیگه اش رو لبه ی شیشه ی سمت خودش گذاشته و در حالیکه دستش رو تکیه گاه چونه اش کرده داره بیرون رو نگاه میکنه ولی همچنان با دست راستش دست من رو هم نوازش میکرد . بهش نگاه کردم . دوستش داشتم خیلی . خیلی بیشتر از اونچه که میشد تصورش رو کرد . میدونستم و مطمئن بودم که اونم خیلی دوستم داره . میدونستم با یک قطره اشک من چقدر غصه میاد توی دلش ولی دست خودم نبود . واقعا دلم گریه میخواست . شاید کوه غصه هایی که توی این یک سال و خورده ایی توی دلم انبار شده بود به حد طغیان رسیده بود و میخواستن از راه قلبم به چشمم بیان و با اشک خارج بشن . نگاهم به مجید بود و اشکهام سیل وار از چشمم بیرون می ریخت . مجید برگشت سمت من . وقتی صورت خیس از اشک من رو دید برای لحظاتی خیره خیره نگاه کرد بعد با صدایی پر از غصه گفت : چته یاسی؟ . گریه میکنی باشه . دلت گریه میخواد باشه . ولی حداقل بهم بگو چرا؟ . نمیخوام اگه از چیزی ناراحتی توی خودت بریزی . بهم بگو الان چی باعث شده صورت قشنگت خیس از اشکات بشه . هان؟چی باعث شده؟

در حالیکه گریه میکردم گفتم : مجید . بگمم فایده نداره . میدونم .

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : love-story
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه lkqeg چیست?