رمان گندم قسمت 3 - اینفو
طالع بینی

رمان گندم قسمت 3

کامیار-اِ...!بازی چیه؟گم شه هفت سنگ!

 

دلارام-خیلی خوبه که!

 

کامیار-اصلا م خوب نیس! چیه اون بازی پرسروصدا!

 

آفرین-پس چی کارکنیم؟

 

کامیارهمونجورکه وسط آفرین ودلارام واستاده بود دستشونو گرفت وآروم آروم باخودشون برد وبهشون گفت:

 

-می ریم زیردرختای گوجه یه پتوپهن می کنیم ومی شینیم بعدش یه خرده ادبیات می خونیم ویه خرده گوجه می خوریم یه گوجه هایی به درختاس انقدر!

 

بادستش یه چیزی اندازه یه پرتغال رونشون دادوگفت:

 

-بعدش خودم براتون هم ازادبیات معاصر می گم وهم ازادبیات کلاسیک!

 

آفرین-مگه بلدی؟

 

کامیار-آره که بلدم همچین ازادبیات انگلیس می آم توادبیات فرانسه که اصلا خودتونم حالیتون نشه!

 

دلارام –ادبیات عربم بلدی کامیار؟

 

کامیار-اونو که فوت آبم!ازکجاش می خوای برات بگم؟ادبیات عراق رومیخوای یا شام رو؟عرب روبگم یاعجم رو؟

 

اصلا براتون ازهمون عربستان شروع می کنم می گم تانزدیکیای لبنان!خوبه؟

 

آفرین ودلارام همونجور که می خندیدن باهاش می رفتن که کامیاربرگشت طرف منو گفت:

 

-شازده پسراگه نمیدونی بدون ازپنجره دزدکی نگاه کردن توخونه مردم خودش یه نوع جرمه.برویه فکردیگه واسه خودت بکن!

 

بعددوباره راه افتادن که دلارام گفت:

 

-مگه سامان نمی آد؟

 

کامیار-نه!اون فقط ادبیات کهن روبلده!هنوز داره نثر هفتصدهشتصد سال پیش روبررسی می کنه!حالا خیلی مونده تا به درس مابرسه!بعدشم اون تاچند دقیقه دیگه باید یه درس دیگه روشروع کنه!

 

آفرین ودلارام زدن زیرخنده ورفتن.واستاده بودم ونگاهشون می کردم که کم کم رفتن طرف آخرباغ وپشت درختا گم شدن !اومدم دوتا فحش به اون کامیاربدم که منو تنها گذاشت که ازپشت صدای پاشنیدم!تابرگشتم دیدم گندم داره می آد طرفم نفسم بند اومد!اومدم ازاین ور برم طرف خونمون که دیدم خیلی بدمیشه!همه ش می ترسیدم که جریان نیم ساعت پیش روبه روم بیاره!نمی دونستم چی جوابشوبدم!ازش خجالت می کشیدم!

 

یه خرده بعد رسیدبهم وسلام کرد

 

-سلام

 

گندم-کامیارایناکجارفتن؟چراصبرنکردن منم بیام؟منوکه دید!

 

تازه فهمیدم منظورکامیارکه گفت تاچنددقیقه دیگه باید یه درس دیگه روشروع کنه چیه!

 

-رفتن درس بخونن.

 

گندم-درس بخونن؟

 

-نه گوجه بخورن!

 

گندم-گوجه بخورن؟این وقت صبح؟

 

-نمی دونمم رفتن هم درس بخونن هم گوجه بخورن!

 

گندم-چراتوباهاشون نرفتی؟

 

شونه هاموانداختم بالا که پشتش روبهم کرد ورفت طرف یه بوته گل رز.همون لباس تنش بودکه دیدم موهاش خرمایی خوشرنگ بود تانزدیک شونه ش.حرکاتش خیلی ظریف بود وقتی ازکنارم ردشد یه عطرخوشبویی به مشامم خورد که یه حال عجیبی بهم دست داد!

 

دولاشدویه گل سرخ کند وبرگشت طرف منو وگفت:

 

انگارامشب خونه کامیاراینا دعوت شدیم.مامانش همین الآن تلفن کرد خونمون.

 

سرموتکون دادم.

 

گندم-خیلی پسر بانمک وبامزه ایه نه؟

 

-آره،خیلی.

 

گندم-تمام دوستام عاشقشن همش به من میگن که یه روز باهاش آشناشون کنم!

 

یه دفعه تودلم نسبت به کامیار احساس حسادت کردم.

 

گندم-هرجایی پامیذاره همه روشاد می کنه ومی خندونه آفرین ودلارامم عاشق شن البته آفرین بیشتر یعنی یه خیالاییم براش داره!

 

سرمودوباره تکون دادم .احساسی که توم ایجادشده بود قوی ترشد!ازخودم بدم اومد!داشتم به کامیارحسادت می کردم!و قتی متوجه این حس شدم ازخودم متنفرشدم!یه دفعه صورت کامیارروتوذهنم مجسم کردم تا چهره ش جلونظرم اومد همه اون احساس از بین رفت.یه حال خوبی توخودم دیدم کامیارازبرادر برای من برادرتر بود برای همینم گفتم:

 

-کامیارواقعا خوش تیپ وخوش قیافه س!تاحالا دختری روندیدم که کامیاررودیده باشه وعاشقش نشده باشه!

 

گندم-امایه خرده شیطونه!

 

-نه!کامیار خیلی پسرخوبیه!اگه بشناسیش می فهمی من چی میگم دلی که کامیارداره هیچکس نداره این پسر انقدربامعر فت وخوبه که من افتخارمی کنم که باهاش فامیلم!

 

گندم-انگارخیلی دوسش داری؟

 

-خیلی!تونمی دونی اون چه جورآدمیه یه انسان واقعی نگاه به این شوخی هاش نکن توتموم زندگی م کسی رومثل کامیار ندیدم واقعا باگذشت وفداکاره !

 

گندم-یعنی انقدردوسش داری که توام براش همینجوری باشی؟

 

-آره

 

یه خرده نگاهم کردوگفت:

 

-خوش به حالتون!چقدرخوبه که دونفرباهم اینجوری باشن!

 

-مرسی.

 

گندم-راستی حال آقابزرگه چطوره؟

 

-خوبه.

 

گندم-شماها هرروز می بینینش؟

 

-تقریبا

 

رفت نشست رویه نیمکت که یه خرده اون طرف تربود منم همونجا واستاده بودم ونگاهش می کردم چطورتاحالا متوجه نشده بودم که گندم انقدر خوشگل وقشنگه!

 

گندم-چراواستادی؟!

 

-چیکارکنم؟

 

گندم-خب بیابشین!

 

-کاردارم بایدبرم.

 

شونه هاشوانداخت بالا منم زیرلب یه خداحافظی کردم وازاون ور رفتم طرف خونمون یه خرده که راه رفتم برگشتم ونگاهش کردم اون بلندشده بود وداشت می رفت طرف خونشون سرم روانداختم پائین ورفتم وتارسیدم به خونه دیگه در نزدم که ازتوراهرو وارد خونه بشم ازهمون پنجره اتاقم پریدم تووخودمو انداختم روتخت نمیدونستم باید چیکارکنم

 

احساس کردم که گندمم ازکامیار خوشش میاد کاشکی امروز کامیارمنو دم خونه گندم اینا ندیده بود!حالا اگه اونم از گندم خوشش اومده باشه چی؟؟اگراینطوری باشه حتما به خاطرمن صداشودرنمی آره وهیچی نمیگه حتما همینطوره!

 

من کامیاررو می شناسم اگه بفهمه من ازچیزی خوشم میآد امکان نداره طرف اون چیز بره!همیشه همین کارروکرده!

 

بلندشدم ویه نوارگذاشتم ودوباره دراز کشیدم روتخت.انقدر ازخودم بدم اومده بودکه نگو!چراباید حتی برای یه ثانیه م که شده یه همچین احساسی نسبت به کامیارپیداکنم دیگه اصلا نمی خواستم به گندم فکرکنم !کامیاربرام خیلی عزیز بود درتموم مدت عمرم برام مثل یه پناهگاه بود چندین باربه خاطر اشتباهاتی که من کرده بودم،اون تنبیه شده بود!وقتی خیلی کوچیک بودیم ومن با توپ یه شیشه روشیکونده بودم وفرار کرده بودم،اون جریان روبه گردن گرفته بود وکتک خورده بود!وقتی ازدرخت زردآلو رفته بودم بالا وشاخه ش شیکسته بود اون گردن گرفته بودوتنبیه شده بود!حالا ممکنه که این خاطرات خیلی بی اهمیت باشه اما درزمان خودش وقتی کوچیک بودیم وهرکدوم ازای کارارو می کردیم وقرارمی شد که تنبیه مون کنن واقعا برامون وحشتناک بود!

 

یه دفعه انگار که توخواب ازیه جای بلند افتاده باشم پائین دلم یه جوری شد ویه احساس خیلی خیلی عجیب توم ایجادشد

 

یادم افتاد که کلاس دوم راهنمایی بودیم یه روز که برف اومده بود کامیارباگوله برف زده بود توصورت دخترهمسایمونو وفرار کرده بود پدرومادرش اومدن درخونمون شکایت!کامیارکه اصلا گم شده بود!آقابزرگه وقتی جریان روشنید خیلی عصبانی شد وبرای اینکه کامیاردیگه ازاین کارانکنه ومثلا تربیتش کرده باشه یه ترکه ازدرخت کند وگذاشت لای برف!می خواست وقتی کامیاربرگشت حسابی کتکش بزنه!اون روزوقتی فهمیدم که قراره چه بلایی سر اون بیچاره بیاد براش خیلی نگران شدم!آخه آقابزرگه هیچ وقت کسی روتنبیه نمی کرد اماوقتی می کردبد جوری می کرد!

 

یادمه خیلی محکم رفتم وجلوآقابزرگه واستادم وگفتم:آقابزرگ!گلوله برف رومن زدم!حالا که یادش می افتم چه قدرخند ه م می گیره !

 

اون روز یه نگاهی به من کردکه هیچ وقت یادم نمیره!نگاهی همراه با تعجب وناباوری!

 

ترکه روازلای برف درآورد و به من گفت ه دستامو بیارم بالا منم همین کارروکردم!اما چقدرترسیده بودم خدامی دونه خلاصه همونجورکه دستام بالابود آقابزرگه توچشما وصورتش هم مهربونی بود وهم عصبانیت!آروم بهم گفت می دونم کارتونبوده اماحالا که به خاطررفیقت می خوای فداکاری کنی مردونه فداکاری کن!

 

چهارتاترکه گذاشت کف دست من هرکدوم روکه می زد وبلندمی کرد جاش خون ازکف دستم می زد بیرون!

 

ترکه هارو خوردم وبااینکه ازترس بغض توگلوم جمع شده بود وازدرد می خواستم نعره بزنم نه گریه کردم ونه نعره زدم ونه دستمو کشیدم عقب!

 

وقتی تنبیه تموم شد آقابزرگه که اشک توچشماش جمع شده بود یه نگاهی به من کرد ویه لبخندی بهم زدورفت!حالا چقدرسرزنش ازهمه شنیدم بماند یه ساعت بعدش که کامیار برگشت خونه وجریان روفهمید دوئید خونه ما پیش من!

 

دستاموگرفت ونگاه کرد وگفت:چرااینکاروکردی؟چرانگفتی که کارمن بوده!؟بهش گفتم:به خاطر گلوله برف که نبود!

 

سرچیز دیگه بود!وقتی اینو بهش گفتم یه خنده ای کرد ویه دفعه اشک ازچشماش اومد پائین وگفت:پپه!توهیچ وقت نمی تونی یه دروغ حسابی بگی.بعد یه دفعه دولا شدو کف دستاموماچ کرد!

 

اون لحظه چنان احساسی داشتم که حاضرنبودم با دنیا عوضش کنم حاضربودم صدتا ترکه دیگه بخورم امااین احساس رو داشته باشم!

 

یادآوری این خاطرات برام خیلی قشنگ بود!یه دفعه دلم برای کامیارتنگ شد!اومدم بلندشم برم ته باغ که دیدم گندم پشت پنجره واستاده وداره منو نگاه می کنه !درجا خشکم زد!

اینجا چیکارمیکنی؟

بدون حرف یه پاکت روگرفت جلوم

 

-این چیه؟

 

گندم-توفرزانه رومیشناسی؟

 

-نه!

 

گندم-همون دوستم که باباش دکتره!

 

-نه،نمی شناسم!

 

گندم-همونکه اکثرامی اومد اینجا خونه ما!

 

-آهان!خب!

 

گندم-این نامه رواون داده.

 

-برای چی؟

 

گندم-بگیربخونش خودت می فهمی.

 

نامه روازش گرفتم وگفتم:

 

توش چی نوشته؟

 

گندم-یه شعر!

 

-شعر؟؟

 

سرشوتکون داد

 

-برای چی شعر؟

 

گندم-باشعرراحت تر میشه حرف زد.

 

-چه حرفی؟

 

گندم-حرفای قشنگ اززندگی،عشق!

 

-عشق؟!به من؟!

 

گندم-آره...اولش نمی خواستم بهت بدمش امادیدم اینکاردرست نیس!اگه ازش گرفتم بایدبدمش به تو!خیلی وقته که ازم اینو خواسته یعنی قبلش شماره تلفنت روازم گرفت اماچندبارکه بهت زنگ زده روش نشده باهات حرف بزنه وتلفن رو قطع کرده اینه که این دفعه برات نامه نوشته!

 

-پس خجالتی م هس!

 

گندم-شاید!

 

نامه روبرگردوندم بهش وگفتم:

 

-من ازاینکارا خوشم نمی آد توام اشتباه کردی که اینکارو قبول کردی بگیر!

 

یه نگاهی بهم کرد و نامه روگرفت وگفت:

 

-برام خیلی عجیبه!

 

-چی؟!

 

گندم-تواین دوروزمونه ویه همچین پسری!

 

-خب هرکسی یه جوره دیگه!تازه فرزانه م مثل دخترای دیگه نیس!مگه نگفتی که خجالت کشیده که تلفنی باهام حرف بزنه؟پس اونم باجوخودش همراه نیس!

 

یه دفعه زدزیرخنده

 

-خنده ت برای چیه؟

 

گندم-هیچی!

 

-اگه نگی جداناراحت میشم!

 

گندم-ناراحت نشو بهت می گم میدونی چرااینکاروکرده؟

 

نگاهش کردم

 

گندم-آخه خبرداره که توچه جوراخلاقی داری!برای همینم این کلک روزدکه مثلا توفکرکنی که اون یه دخترمحجوب و خجالتیه !

 

اینوگفت ودوباره شروع کرد به خندیدن وقتی می خندید وسرش رو می گرفت بالا وموهاش می ریخت عقب به قدری خوشگل ترمی شد که اصلا دلم نمی خواست چشم ازش وردارم امایه دفعه به خودم اومدم واخمهاموکردم توهم وگفتم:

 

-خب،دیگه برو.

 

یه دفعه خنده ش قطع شد وصورتش گل انداخت وگفت:

 

-خداحافظ.

 

تابرگشت که بره گفتم:

 

-ازاین به بعدم اینجوری نیاپشت پنجره اتاقم!

 

واستاد ویه نگاهی بهم کردوگفت:

 

-این به اون در.

 

بعدخندیدورفت.

 

دوباره رفتم روتختم ودراز کشیدم.نوارتموم شده بود ااحوصله نداشتم بلند شم برم واون طرفش روبذارم.چشماموبستم و به جیک جیک گنجیشکا گوش کردم اماوقتی کامیارنبود اگارهیچی قشنگ نبود گاهی آدم طوری ازکسی مهربونی و صفا ودوستی ومحبت می بینه که دیگه نمی تونه دل ازش بکنه!تموم بدی های دنیارو به خوبی اون میبخشه!تموم زشتی های دنیارو به قشنگی اون درمی کنه!ازتموم دورنگی آدما به خاطر یکرنگی اون میگذره!به خاطرهمینم میشه که اون آدم براش دیگه فقط یه دوست یایه فامیل نیس!براش میشه ایده آل!براش میشه یه سمبل!

 

چشماموبسته بودم وداشتم به این چیزافکر میکردم ولذت می بردم که احساس کردم یه سایه افتادروصورتم تاچشمامووا کردم دیدم کامیارجلوپنجره واستاده وداره منو نگاه میکنه!بهش خندیدم که گفت:

 

-مادربرات بمیره!کسی نبود یه دقیقه بیاد پیش توبخوابه که تنها نباشی!؟

 

-گم شو یکی می شنوه زشته!

 

کامیار-غصه نخوری آ!الآن خودم می آم پیشت می خوابم!

 

باخنده ازجام بلندشدم وازپنجره پریدم بیرون وگفتم:

 

-گوجه هاتونو خوردین؟!

 

کامیار-نه بجون تو اصلاوقت نشد!انقدراین دوتا طفل معصوم توادبیات ضعف داشتن که وقت نشد طرف گوجه م بریم همه ش داشتم روضعف شون کارمی کردم که یه خرده تقویت بشه!یعنی میدونی پایه ضعیفه!اصلابه ادبیات انگلیس وفرانسه نرسیدیم که!توهمون ادبیات عرب موندیم انقدرپدرسگ گسترده س که نمیشه ردش کرد!

 

-حالا بالاخره ضعف شون جبران شد؟

 

کامیار-کمترازپنج جلسه امکان نداره بشه کاری براشون کرد!اگه یکی بودن،بایکی دوجلسه سروته قضیه روهم می آوردم اماوامونده دوتان وهردوشونم تشنه فراگیری!همون پنج جلسه خوب گفتم!

 

خنده م گرفت ویه دفعه صورتش روماچ کردم که گفت:

 

-بی شرف رذل بی حیا این چه کاری بودکه کردی؟!وحشی!حداقل اول ازم اجازه بگیر!

 

-خب حالااجازه میدی؟

 

کامیار-گم شوبروته صف !مرتیکه تاتار!حالااین ماچ واسه چی بود؟

 

-واسه دلتنگی!

 

کامیار-خداعوضش روبرات توبهشت حواله حوری ها بکنه!خیلی ممنون راستی کلاس توچه جوری گذشت؟راندمان شد؟

 

-آره،یعنی نه!ولش کن اصلا!

 

کامیار-چه کلاس مبهمی روگذروندی!آره نه ولش کن این دیگه چه جور جوابیه؟

 

-آخه منکه خیالی ندارم براش!

 

کامیار-پس دوساعت پیش پشت پنجره ش چیکارمیکردی؟داشتی میزان جرم دزدکی نگاه کردن روطبق قانون اساسی می سنجیدی؟

 

-نه خودمم نمی دونم همین جوری رفتم اونجا.

 

کامیار-بچه جون همین گندم روبچسب که ازهرنظربرای توخوبه.بالاخره که بایدسروسامون بگیری چه کسی بهتراز گندم ؟هم خوشگله وهم دیده شناخته!تروهم که دوست داره!دیگه چی می خوای؟

 

-توازکجامی دونی؟

 

کامیار-خبراتواین باغ زودپخش می شه اینادردودل شون پیش همدیگه س!

 

-راست می گی؟

 

کامیار-بجون توامروزداشت دلارام می گفت.

 

خندیدم وگفتم:

 

-حتماوقتی داشتی زندگینامه هشام عرب روبراشون می گفتی!

 

کامیار-نه!موقعی که داشتم زندگینامه قطام عرب روبراشون بازسازی می کردم!بیابریم واستادی چرت وپرت می گی!

 

دوتایی باخنده وشوخی راه افتادیم طرف گاراژکه ماشینامون اون توبود دیگه دلم راحت شده بود.همهش ازکامیاردرمو رد گندم می پرسیدم.دلم می خواست مطمئن مطمئن بشم که چشم کامیاردنبالش نیس!

 

وقتی دوتایی سوارماشین کامیارشدیم ازش پرسیدم:

 

-کامیارتوهیچ کدوم ازدخترعمه هارودوست نداری؟

 

کامیار-نه.

 

-پس توکی رودوست داری؟

 

کامیار-من ترودوست داارم که فکرنمی کنم بابات بذاره باهم عروسی کنیم.

 

-گم شوحالاوقت شوخی کردنه؟

 

کامیار-پس وقت شوخی کردن کی یه؟تویه ساعتی واسه من معلوم کن که من شوخی کنم ساعت 2تا4خوبه؟

 

-دارم جدی باهات حرف می زنم!

 

کامیار-اصلا من آدمم که توبخوای باهام جدی صحبت کنی؟!توتاحالا یه کلمه حرف حسابی ازدهن من شنیدی؟!

 

-بروبابا نخواستیم روشن کن بریم!حالا کجا میخوای بریم؟

 

کامیار-وقتی جایی قراره بامن بیای سوال نکن بذاربریم!اگه بدبود اون وقت اعتراض کن.

 

ماشین روروشن کردوازگاراژاومدیم بیرون وقتی مش صفرداشت درگاراژروپشت سرمون می بست کامیاربهش گفت:

 

-های مش صفر!

 

مش صفر-بله آقا!

 

کامیار-اگه کسی پرسید این دوتا کجارفتن چی میگی؟

 

مش صفرکه می خندید گفت:

 

-چی بایدبگم آقا؟

 

کامیار-میگی آقاکامیار و آقاسامان تاازگاراژاومدن بیرون یه پیرزن رودیدن که یه عالمه باردستشه اونام سوارش کردن وبردنش برسوننش خونه ش ملتفت شدی؟

 

مش صفر-بله آقا!

 

کامیار-آفرین یادت نره که جاسوسی بی جاسوسی!

 

مش صفر-آخه آقا ما سختمونه که دروغ بگیم!

 

کامیار-چطورموقعی که زنبیل کلفت این خونه بغلی روبراش تاتوی خونه شون میبری وبه کوکب خانم میگی پاهام درد میکنه وجون دوتا قدم راه رفتن روندارم سختت نیست که دروغ بگی!

 

مش صفرکه یه دفعه رنگش پرید گفت:

 

-اِ..!چراداد میزنی آقاکامیار!

 

کامیار-خب جوابم روبده دیگه!

 

مش صفر-تروخدا دادنزن الآن این ضعیفه میشنوه ویه الم شنگه به پامیکنه!چشم چشم هرچی شمابگین منم همونو میگم خوبه؟!

 

کامیار-آفرین حالا دیدی دروغ گفتن زیادم سخت نیست!!!

 

اینوگفت وپاش روگذاشت روگاز وحرکت کردیم.

 

-کامیارتواین چیزاروازکجا می فهمی؟!

 

کامیار-تو این باغ اگه یه نفر آب بخوره آنی خبرش به من میرسه!

 

-غلط کردی خیلی چیزا م هس که ازش بی خبری!

 

کامیار-چه چیزایی؟مثلااون نامه که گندم دادبهت!

 

-اِ...!توازکجا میدونی؟

 

کامیار-حالا خودت مثل آدم جریان روبرام تعریف کن!ببینم جریان اون نامه چی بود!!!!!!

 

خندیدم وجریان نامه رو بهش گفتم که گفت:

 

-خب خره چرا نامه رو بهش پس دادی؟!

 

-ازاینکارا بدم میآد!

 

کامیار-جدی؟؟؟؟یعنی ازاینکارا ازطریق نامه بدت می آد؟ازطریق دیگه بی میل نیستی؟؟

 

-گم شو!بالاخره کجاداری میری؟

 

کامیار-بشین و حرف نزن!الآن دیگه میرسیم!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gandom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه xjrosy چیست?